رمان گندم قسمت 5 - اینفو
طالع بینی

رمان گندم قسمت 5

کامیار-چرانمیشه؟

 

کتایون-آخه خیلی زیادن!کی میتونه این همه قلب رودرختا بکشه؟؟؟؟

 

کامیار-خودم!نصف بیشترش روخودم کشیدم بقیه شم کسای دیگه!

 

تااینوگفت آفرین ودلارام وگندم وکاملیا باخنده همدیگرو نگاه کردن وکاملیاگفت:

 

-من تاحالا نکشیدم داداش!

 

کامیار-توام یه روزی می کشی!یعنی همه مون یه روزی رویه تنهی درخت میکشیم گاهی دوتا قلب پیش هم گاهی یه دونه تنها وتیرخورده من که این طوری بودم!

 

کتایون-داداش تعریف کن ببینم!چندتاقلب تاحالا کشیدی؟

 

کامیار-دخترتوچقدرکنجکاوی؟؟

 

کتایون-تروخداداداش بگو

 

کامیاربرگشت وبه بقیه نگاه کردکه همه فقط داشتن تودهنش رونگاه میکردن یه خرده صبرکرد وبعدگفت:

 

-همه ش روکه نمی شه گفت اما اولیش روبرات میگم.

 

بعدبلندشدوراه افتاد و ماهام همگی دنبالش راه افتادیم یه بیست متری که رفتیم لای درختا جلوی یه درخت بزرگ وقدیمی واستادوازتوجیبش فندکش رودرآورد وروشن کرد ودستش روگرفت بالا ویه جایی ازتنه درخت روروشن کرد وبه همه نشون داد وگفت:

 

-این دوتا قلب رونگاه کنین!

 

همه سرهامونو بلندکردیم ورفتیم جلوتر ودوتا قلبی رو که کامیارنشون میداد نگاه کردیم مثل این بود که یه جا زخم شده باشه ودوباره گوشت نوآورده باشن!فقط رنگش فرق میکرد مثل اینکه باماژیک سیاه وکج ومعوج دوتا قلب توهم کشیده باشن .

 

کامیار-تازه کلاس پنجم رو تموم کرده بودم همین روبروی درباغ یه خرده بالاتر یه خونه ای بود که الآن دیگه نیس چند سال پیش خرابش کردن وجاش این ساختمون جدیده روساختن ولی قبل ازاینکه خرابش کنن توش یه خونواده ای زندگی میکردن که یه دختر کوچولوداشتن اون دختر کوچولواسمش مریم بود وقتی من کلاس دوم بودم اون کلاس اول بود وقتی من رفتم کلاس سوم اون رفت کلاس دوم وهمینجوری تامن رفتم کلاس پنجم واون رفت چهارم !

 

بعدبرگشت طرف من .

 

کامیار-یادت اومد سامان؟

 

بهش خندیدم وسرمو تکون دادم که گفت:

 

-آره خلاصه من واین سامان همیشه تابستونا بااین مریم بازی می کردیم لی لی بازی هفت سنگ بالا بلندی وسطی خلاصه وقتی بچه ها جمع می شدن یه گردان میشدیم وباهم بازی میکردیم راه مدرسه هامونم یکی بود وقت مدرسه باهم ازتوی خیابون ردمی شدیم وموقع برگشتنم باهم ازیه خیابون تابستونام که صبح وظهروعصر بازی به راه بود یا دمه آخرای همون تابستون بود یه روز صبح که ازخواب بلند شدم نمی دونم چرا یه دفعه دلم برای مریم تنگ شد زود دست وصورتم رو شستم و صبحونه خورده نخورده ازباغ زدم بیرون نکته ی جالب قضیه این بود که تارسیدم بیرون دیدم بچه هادارن توخیابون بازی میکنن امامریم جلودرخونشون واستاده وداره به درباغ نگاه میکنه تاچشمم بهش افتاد ویه جوری شدم رفتم جلوواونم اومد جلو تابهش رسیدم گفتم:چرابابچه ها بازی نمی کنی؟اونم خیلی راحت گفت:توکه نباشی دوست ندارم بابقیه بازی کنم!

 

همین دوتاجمله که اززبون یه دختروپسر باسادگی دراومد کافی بود که مهر ومحبت وعشق رو تودلمون روشن کنه!

 

بعدازبازی وقتی برگشتم خونه اولین کاری که کردم این بودکه باچاقودوتاقلب اینجاکندم !البته اون موقع قدمن شاید یه مترونیم بیشترنبود.حالا این درخته اینقدررشد کرده ورفته بالا !اون موقع همون پائینش قلبا روکندم!

 

خلاصه،روزای آخرتابستون مثل برق وباد می اومدن ومی رفتن که یه روز صبح که رفتم باهاش بازی کنم دیدم چشماش گریه ایه ازش پرسیدم چی شده؟فکرمی کردم کسی اذیتش کرده امافهمیدم که تاچندروز دیگه قراره ازاونجا اسباب کشی کنن وبرن!برای اولین بارمعنی جدایی رو اون موقع فهمیدم!

 

چه نقشه ها که نکشیدم!یه تخته درست کردم که توش چندتا میخ کوبیده بودم که وقتی کامیون اومد بذارم زیر لاستیک ش که پنچر بشه!ونتونه اثاث مریم ایناروببره!یه قوطی رنگ ازتوگاراژورداشته بودم که بپاشم روشیشه کامیون که راننده هه نتونه جلوشو ببینه!یه سگ ازتوخیابون گیر آورده بودم وباطناب بسته بودمش جلوخونه مریم اینا!که وقتی کامیون اسباب کشی اومد بندازم به جون راننده هه!خلاصه هزارویک نقشه کشیده بودم که جلوی رفتن مریم روبگیرم

 

اونم بهم اعتماد کرده بود ودلش قرص شده بودکه من می تونم جلورفتنش روبگیرم منم مرتب بهش قول میدادم وازاین چیزا!

 

هربارکه می اومدم وبه این دوتا قلب نگاه می کردم اراده م قوی تر میشد تااینکه یه روز مونده به اسباب کشی شون بازوروکتک وپس گردنی منو وورداشتن وبردن شمال!اصلا وقت نشدکه برای آخرین بار مریم روببینم چه برسه به اینکه جلورفتن اونو بگیرم!

 

اینجای حرفاش که رسید یه نفس بلند کشید ویه نگاهی به دوتا قلب کرد وگفت:

 

-وقتی ازشمال برگشتیم خونه مریم اینا خالی بود.ازبچه هاکه پرسیدم معلوم شد فردای همون روز ازاون خونه رفتن فقط مریم یه چیزی برام باقی گذاشته بود یه یادگاری!یه پیغام!یه سرزنش!

 

بچه ها دستم روگرفتن وبردن جلوخونه مریم اینا روتنه یه درخت یه چیزی بهم نشون دادن می دونین چی بود؟عکس یه قلب!یه قلب تیرخورده!یادمه همون موقع پریدم وازدیوارشون رفتم بالا وپریدم توحیاط خونه شون!خونه خالی خالی بود وهمه چیز به هم ریخته پشت درحیاط شون نشستم وگریه کردم!

 

وقتی برگشتم توباغ خودمون اومدم زیر همین درخت وزیر این دوتا قلب یه قلب تیرخورده کشیدم!

 

دیگه ازاون به بعد یادم نمی آد که چندتا قلب صحیح وسالم کشیدم وچندتا تیرخورده!

 

این آخریا انقدردستم روون شده بود که تا چاقورو میذاشتم وخود چاقو برام دوسه تا قلب می کشید!

 

اینو گفت وبرگشت باخنده منو نگاه کرد که داشتم بهش می خندیدم!

 

کتایون-داداش منم می تونم یه روزی رواین درختا قلب بکشم؟

 

کامیارباخنده نشست جلوکتایون و گفت:

 

-آره عزیزم اما به شرطی که نه اون قلبا ونه این درختا رو به گند نکشی!این چیزا تازمانی قشنگن که به کثافت کشیده نشده باشن!

 

وبعد صورتش روماچ کردوبلندشد وبه نگین که ساکت داشت نگاهش می کرد گفت:

 

-فکرکنم وقت رفتن شماس نگین خانم!

 

نگین-چطورمگه؟

 

کامیار-آخه یه آدم پست بی شرف به آقابزرگه خبرداده که علیه باغش دارن توطئه می کنن!اوناهاش!اونم آقابزرگ که داره میره به کانون فتنه!

 

همگی برگشتیم طرف جایی روکه کامیارنشون میداد نگاه کردیم آقابزرگه داشت باعصاش جلومیرفت ومش صفرم دنبالش!یه دفعه همه به طرف خونه کامیاراینا دوئیدن فقط من وکامیاروگندم همونجاواستادیم!برگشتم طرف درختی که کامیارروش قلب کشیده بود وگفتم:

 

چقدرخوبه که خاطرات روتنه این درختا می مونن!

 

کامیار-اینا که خاطرات این ارتفاع از درختاس اگه بتونی ازهرکدوم ازاین درختا بالا بری خیلی قلبای دیگه روهم می بینی که توش خاطرات نسل های قدیمی ما خونه کرده!

 

دوتا قلب باخط عمو!یه قلب بایه تیر باخط بابا!دوتا قلب دیگه که خیلی م ظریف کنده شده باسنجاق سرعمه!

 

باتعجب بهش نگاه کردم وخندیدم وگفتم:

 

-راست میگی کامیار؟!

 

کامیار-اینا که چیزی نیس!من مطمئنم که اگه بتونیم یه خرده بیشترازدرختا بریم بالا قلبای خیلی پیری روهم میبینیم که یاباچاقوی آقابزرگ تودرخت کنده شدن یابا سنجاق سر خانم بزرگ خدابیامرز عشقه دیگه!همیشه بوده وهمیشه م هس!

 

اینو گفت ویه خنده ای به من وگندم کرد وراه افتاد طرف خونشون!

 

دوتایی واستادیم ورفتن کامیاررو نگاه کردیم که گندم گفت:

 

-تواون دختر یادت هس؟

 

-آره یادمه!

 

گندم-چه شکلی بود؟خوشگل بود؟

 

-تواون سن وسال معلوم نمی شه یه دختر قشنگ هست یانه!

 

گندم-چرامعلوم میشه!

 

-منکه متوجه نمی شم!

 

برگشت طرف من وروبروم واستاد وتوچشمام نگاه کردوگفت:

 

-توام تاحالا رودرختا قلب کشیدی؟

 

-نه!

 

گندم-جدی میگی؟!

 

سرمو تکون دادم وگفتم:

 

-آره.

 

گندم-یعنی تاحالا یه دونه م نکشیدی؟

 

-نه یعنی میدونی این کارا به نظرم بچه بازیه مسخره س!

 

گندم-هیچم بچه بازی نیس!

 

-یعنی هرکه عاشق شدباید یه چاقوورداره بره درختاروزخمی کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

گندم-این زخمی کردن درختا نیس!به ثبت رسوندن یه احساسه،یه خاطره س،یه هیجانه،یه بلوغه!

 

-خب آدم می تونه اینارو یه جوردیگه درذهن وروحش ثبت کنه!

 

گندم-توبی احساسی تو هر چیزی رو فقط از جنبه منطقی ش نگاه می کنی!

 

-نه اصلا اینطوری نیس.فقط شاید...

 

گندم-شایدچی؟

 

-نمی دونم!

 

گندم-اصلا توتاحالا عاشق شدی؟

 

-نمی دونم شاید!

 

گندم-پس شدی!

 

-می دونی دبیرستان که بودم یه دختره بود که مسیرش بامن یکی بود.همیشه توراه مدرسه می دیدمش!صبحاکه با کامیارمی رفتیم مدرسه اونم ازهمون مسیر می اومد وهی به من نگاه می کرد منم نگاهش می کردم بعدازچند وقت متوجه شدم که بهش یه احساسی دارم.حالا نمی دونم عادت بودیاعشق!آخه دخترخیلی قشنگی بود وقتی به آدم نگاه می کرد یه جور خاصی بود که انگار...

 

گندم-خیلی خب!کافیه!نمی خواد انقدرمفصل برام توضیح بدی.

 

-ولی خودت ازم پرسیدی!

 

گندم-من فقط پرسیدم که تاحالا عاشق شدی یا نه؟همین!

 

-خب منم داشتم می گفتم دیگه!

 

گندم-تومیتونستی یک کلمه بگی آره یانه!

 

-آخه خودمم نمی دونم آره یانه!

 

گندم-دیگه بدتر!حتما برای عشق تون دوتا قلبم رودرختا کندی؟

 

-نه من اصلا بلد نیستم روکاغذ سفید بامدادیه قلب درست حسابی بکشم چه برسه روتنه درخت اونم باچاقو!

 

گندم-واقعاکه سامان بهتره هرچه زودتربری وکندن قلب رودرخت روباچاقویادبگیری!اینطوری حداقل میشه باهات حرف زد!

 

-چراعصبانی میشی؟

 

گندم-من اصلاعصبانی نیستم!

 

-پس چراداری دادمیزنی؟

 

گندم-توام داری دادمیزنی!

 

-خیلی خب!بهتره منطقی باشیم!ببین گندم!به نظرمن اگه یه پسربلدنباشه روی تنه درخت باچاقو قلب بکنه،این دلیل هیچی نمی تونه باشه ازنظرمنطقم درست نیس!

 

گندم-گوش کن سامان!من اصلاازهرچی منطق و آدم منطقیه بدم می آد!فهمیدی؟

 

اینوگفت وباعصبانیت برگشت ورفت!دوسه قدم که ازم دورشد برگشت وگفت:

 

-پسره شیربرنج شل!

 

یه دفعه زدزیر گریه ودوئید ورفت!مونده بودم چراهمچین کرد خیلی عصبانی شدم!دفعه اولی نبودکه ماها ازاین حرفابهم می زدیم توجمع تومهمونی ها توباغ وسط بازی ها خلاصه گاه گداری سربه سرهم می گذاشتیم وازاین حرفابهم میزدیم!اما ازامروز صبح به بعد که دید واحساسم نسبت به گندم،عوض شده بود این حرفش خیلی ناراحتم کرد خودشم این دفعه این حرفارویه جور دیگه زد!همیشه وقتی ازاین چیزا بهمدیگه می گفتیم بعدش می خندیدیم وشوخی می کردیم امااین دفعه باگریه گذاشت ورفت!

 

یه دفعه متوجه شدم که سروصداازطرف خونه کامیاراینا بالا گرفت خواستم برم اونجا ببینم چه خبره اما حوصله شونداشتم راه افتادم طرف خونه خودمون وتارسیدم ازپنجره پریدم تو اتاقم ورفتم تورختخوابم!

 

ازدست گندم خیلی عصبانی بودم که اون حرفاروبهم زده امایه احساس خوبی بهش داشتم که ازاحساس امروز صبح بهتروبیشتربود!

 

یه دفعه نمی دونم چراخندیدم وتودلم یه حال عجیبی حس کردم شایدعشق همین بود!یعنی عاشق شده بودم؟! عاشق گندم چه اسم قشنگی!

 

کم کم برگشتم به خاطراتم!یاده موقع هایی افتادم که من وکامیارباگندم وآفرین ودلارام وکاملیا بازی می کردیم یادمه موقع یارکشی همیشه گندم می اومدبامن!یادمه همیشه وقتی گرگم به هوابازی می کردیم وگندم مثلا گرگ می شد بااینکه می تونست منو بزنه اینکارونمیکردوبقیه رومیزد!

 

تواین فکرابودم که صدای پدرم ومادرم روشنیدم که داشتن می اومدن خونه وباعصبانیت باهمدیگه حرف می زدن!

 

تارسیدن به پنجره اتاق من پدرم صداکرد:

 

-سامان!

 

-بله.

 

پدرم-خوابیدی؟

 

-نه بیدارم...

 

پدرم-پس چراچراغ اتاقت خاموشه؟!

 

-همینطوری دراز کشیدم!

 

پدرم-تونفهمیدی آقابزرگ روکی خبرکرده؟

 

-نه!مگه چی شده؟

 

پدرم-شماها کجابودین؟

 

-باکامیاراینا توباغ بودیم طوری شده؟

 

پدرم-نه بگیر بخواب.

 

اینوگفت وبامادرم اومدن تو خونه.حوصله نداشتم درمورد این چیزا فکر کنم دوباره برگشتم به خاطراتم وهرلحظه روکه باگندم بودم آوردم تومغزم!

 

به هرکدوم که فکرمیکردم یه چیز تازه دستگیرم میشد!همیشه گندم یه جوری خواسته بود که خودشوبه من نزدیک کنه امامن متوجه نشده بودم!عجب آدمی م من!انگارحرفهایی که بهم زدهمش درست بوده.

 

دوباره خنده م گرفت!یه خنده ای که یه حالت ذوق توش بود!واقعا گندم حق داشت که بهم بگه شیربرنج شل!ازحرصش این حرف روبهم زد!حتمابعدازاین همه سال وقتی امروز صبح دیده که یواشکی رفتم جلوپنجره ش ونگاهش می کنم باخودش گفته که اخلاقم عوض شده وبه قول معروف مرد شدم وحتمامیرم جلووباهاش صحبت می کنم.بعدشم وقتی امروز چندبارخواست سر حرف روباهام واکنه من احمق صحبت روعوض کردم عجب خری م من!

 

تواین فکرا بودم که انگاریه دفعه چشمام گرم شد وخوابم برد!یه وقت بایه صداازخواب پریدم!

 

 

 

کامیار-اهالی باغ آسوده بخوابید،باغ درامن وامان است آهای جونورا!نجنبینانلولینا!داروغه بیداراست!آهای دخترخانما

 

آقاپسرا آهسته بیائید!پدرومادر هنوز هشیاراست!

 

ساعتم رونگاه کردم یه خرده ازدوازده نصفه شب گذشته بود!نفهمیدم چطورخوابم برده!

 

کامیار-آهای!دخترعمه هاپسرعمه ها!دخترخاله ها!پسرخاله ها!دختر دایی آ!پسردایی آپاورچین وآهسته بیائید باغ هنوز

 

نسبتا بیداراست!

 

رسیددم در پنجره اتاق من که پدرم سرشو ازطبقه بالا کردبیرون وگفت:

 

-پسرمگه توخواب نداری؟نصفه شبی ول کن برودیگه!

 

کامیار-سلام عمو جون.

 

پدرم-تواین وقت شب اینجا چیکارمیکنی؟!

 

کامیار-امشب نوبت کیشیک منه !حاج ممصادق بهم گفته امشب توباغ کیشیک بکشم!بعدازنصفه شب هرکی روتوباغ دیدم اسمش روبنویسم وصبح بدم بهش که تنبیه ش کنه!شمام زودتر بروبگیر بخواب تااسمتو ننوشتم آ!

 

پدرم یه چیزی زیرلب گفت وسرشو کرد تو وپنجره رو بست!

 

پریدم وازاتاق رفتم بیرون.

 

کامیار-کجایی تو؟

 

-خوابیده بودم.

 

کامیار-پس چرانیومدی خونه ما!نمی دونی چه خبربود!

 

-حوصله نداشتم.

 

کامیار-گندم کجارفت؟

 

-رفت خونشون.

 

کامیار-خب،چه خبر؟

 

-هیچی.

 

کامیار-چشمات میگن داری دروغ میگی!بگو ببینم چی شده!

 

-بیابریم وسط درختا تابهت بگم.

 

کامیار-نکنه باز یه جاواستادی ودزدکی گندم رو دیدزدی وحالا دنبال مفاد قانونی ش میگردی؟!

 

-گم شو!بیابریم یکی می شنوه!

 

دوتایی باهم رفتیم وسطای باغ ویه جاکه تاریک تربود واستادیم وباخنده گفتم:

 

-کامیارمن الآن واقعا احتیاج به کمک دارم!

 

کامیار-پسرجون توکی کمک خواستی ومن دریغ کردم؟!فقط جون مادرت دنبال ماده وتبصره وبندو این چیزانگرد وبی خودی ترس تودل ماننداز!

 

-نه به جون تو!این دفعه دیگه ازاین خبرا نیس!

 

کامیار-آفرین!حالا بگوببینم چه کمکی لازم داری تادراسرع وقت انواع واقسام خدمات رو ارائه بدم!

 

-می خوام یکی روپیداکنم که توعشق وعاشقی واین چیزاوارد باشه!

 

یه نگاهی به من کردوگفت:

 

-واقعا خاک برسرت کنن سامان!من اینجا بغل دستت واستادم اون وقت تو دنبال یه نفرمیگردی که تواین چیزا وارد باشه؟حالا اگه بایه پاره آجر بزنم توسرت حق ته یانه؟

 

-اِ...!می دونم منظورم به خودته دیگه!امابدون شوخی ولوس بازی آ!

 

کامیار-خب حالا شد یه حرفی!بگوببینم چی شده!

 

خندیدم وگفتم:

 

-امشب میدونی گندم بهم چی گفت؟

 

کامیار-انگارموضوع جدی یه!

 

-آره!پس چی؟!!!!!

 

کامیارکه حسابی شنگول شده بودباخنده گفت:

 

-انگار دنیا به کامت داره میگرده!بگوببینم چی گفت بهت؟!

 

-بهم گفت شیربرنج شل!اونقدراز دستم عصبانی شده بودکه نگو!

 

یه نگاهی بهم کرد وخنده رولباش خشک شدوگفت:

 

-بااین حساب بهتره جای گشتن دنبال یه متخصص درامورعشق وعاشقی دنبال یه متخصص در امور طناب وریسمان

 

بگردی که هرچه زودتر خودتو داربزنی بدبخت!

 

-یعنی چی ؟!

 

کامیار-آخه اینم چیزیه که انقدرباعث خوشحالی آدم بشه؟!نه!من می خوام بدون اصلاتوآدمی؟دختره درنخستین مکالمه عاشقانه بهت گفته شیربرنج شل اونوقت توجشن گرفتی؟واله خجالت داره سامان!اگه یه دختربه من یه همچین حرفی بزنه بی معطلی یه گلوله توشقیقه خودم شلیک میکنم اون وقت تواین حرف روشنیدی وداری اینجا پایکوبی می کنی؟

 

-صبر کن بذار بگم چه جوری گفت آخه!

 

کامیار-چه جوری گفتنش دیگه چه فرقی داره همون کلمه اولش برای خودکشی کافیه چه برسه به کلمه دومش!

 

-آخه لحن گفتن فرق می کنه!

 

کامیار-حتی اگه بابهترین لحن هاهم این حرف به یه پسر گفته بشه بازم نتیجه ای جز خودکشی نداره یاله معطل نکن تا آبروی ماپسرارو نبردی حداقل اینقدر همت داشته باش وآبرو وحیثیت همنوع خودت روبخر!یاله!

 

-باز شروع کردی اصلا برگرد برو خونتون.

 

کامیار-خیلی خب بابا!بگو ببینم لحن کلام چه جوری بوده.

 

-گندم چون خیلی عصبانی بود این حرف روبه من زد!

 

کامیار-حق داره واله!

 

-یعنی ازاین حرفش فهمیدم که اونم منو دوست داره!یعنی به طور غیر مستقیم بهم گفت که منو دوست داره!

 

کامیار-بهتر نیس که جای این همه جون کندن وتفسیر های مختلف روبررسی کردن وآخرش به یه نتیجه نیم بند غیر مستقیم رسیدن اون زبون صاحب مرده ت رویه تکون بدی وحرفت رومستقیم بزنی؟!

 

-اِ...!گوش کن حالا می دونی ازم چی خواسته؟

 

کامیار-یه جوعرضه!

 

-یه قلب یعنی دوتاقلب!

 

کامیار-واسه آدم مریض دنبال قلب میگرده؟

 

-نه!بهم گفته تایاد نگیرم روتنه درخت قلب بکشم باهام حرف نمی زنه!

 

یه نگاهی به من کردوگفت:

 

-چه شرایط سهلی کاشکی ازاین شرطا ازمن می خواستن به جون تو،دقیقه ای دوتاقلب منبت کاری شده تحویل شون میدادم حالا چی شد که یه همچین چیزی ازت خواست؟

 

-همه ش تقصیر توئه دیگه!ازتومهمونی همه رو ورداشتی بردی زیر یه درخت وخاطرات ده پونزده سال پیشت رو نشون بدی؟!

 

کامیار-خاطرات من به شماها چیکارداره؟!

 

-هیچی دیگه!ازم پرسید تاحالا قلب رودرخت کشیدی منم گفتم نه!گفت اصلا تاحالا عاشق شدی؟منم یه فکری کردم وگفتم نمی دونم بعدگفتم یه دختری بود که توراه مدرسه میدیدمش شاید عاشق اون شده باشم تااینو گفتم عصبانی شدو گفت حتما براش رو تنه درخت قلبم کندی؟!منم گفتم روکاغذ سفیدم بلد نیستم قلب بکشم چه برسه رودرخت!اونم گفت تایاد نگرفتی نیاطرف من!

 

کامیار-خب کاربدی کردی این حرف روبهش زدی!

 

-کدوم حرف رو؟

 

کامیار-همون که بهش گفتی شاید عاشق شده باشی به دخترا که نباید ازاین چیزا گفت خره!هروقت یه دختر باناز وادا ازت پرسید عزیزم تاحالا عاشق شدی؟باید مثل نوار ضبط شده فقط بگی نه تواولین وآخرین عشق منی !اگه بازم گفت عزیزم واقعا ازهیچ دختری خوشت نیومده؟دوباره باید بگی نه تواولین وآخرین عشق منی اگه یه دختر گفت عزیزم اگه کسی تو زندگیت بوده به من بگو بازم بلا فاصله میگی نه!تواولین وآخرین عشق منی!

 

-حالا باید چیکارکنم؟

 

کامیار-چی رو؟

 

-قلبا رودیگه!

 

کامیار-چاقوداری؟

 

-تواتاقم دارم.

 

کامیار-بپروردار بیار.

 

رفتم طرف خونمون وازپنجره رفتم تو ویه چاقوی کوچولوورداشتم وبرگشتم پیش کامیار که گفت:

 

-بیا. همین درخت خوبه.یاله بکن معطل نکن!

 

-بی تربیت.

 

کامیار-قلبا رومیگم!

 

رفتم جلودرخت وباچاقوشروع کردم به کند کاری که یه خرده بعد کامیار یه نگاه بهش کرد وگفت:

 

-مرده شور اون عشقت رو بااین قلب کشیدنت روببره!اینم قلبه کشیدی؟!ببینم توتاحالا یه قلب دیدی که مکعب مستطیل باشه ؟!

 

یه نگاهی به قلبی که کشیده بودم کردم وگفتم:

 

-آخه این کارا یعنی چی ؟!

 

کامیار-بااحساس بکش الاغ داری این قلب رو برای دختری که دوستش داری میکشی !واسه معلمت که نمی کشی نمره بهت بده نیگاه کن!خیال میکنه سرجلسه امتحان علوم نشسته!واسه قلبش بطن ودهلیز چپ وراست روکشیده!خب یه بار کی سرخرگ آئورت و سیاهرگ ششی روهم بکش که نمره روکامل بگیری!

 

-آخه تاحالا ازاین کارا نکردم اونم توتاریکی!

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gandom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه pgcn چیست?