رمان گندم قسمت 6 - اینفو
طالع بینی

رمان گندم قسمت 6

کامیار-بدبخت اینکاراروفقط باید توتاریکی کرد روز روشن که نمیشه بری وسط باغ،جلوی باباوننه دختر،براش قلب بکشی!

 

-جون من کامیار بیاتوجای من بکش!

 

کامیار-به به!تقلب اونم اول عشق وعاشقی بدبخت تقلبت روبگیرن دیگه تجدیدی م نداره؟یه ضرب ردی؟

 

-آخه من بلد نیستم!

 

کامیار-میخواستی اون موقع ها جای درس خوندن بیای ازاین کارا بکنی.که حالا دنبال تقلب واین چیزانباشی.!

 

-جون سامان یه دونه برام بکش.

 

کامیار-بده به من اون چاقورو بدبخت خرالاغ گاونفهم!بروکنار ببینم!

 

چاقوروازم گرفت وگفت:

 

-اگه یه دفعه فرداخانم معلم گفت بیاجلوروی خودم بکش چه غلطی می کنی گیرم این دفعه من برات کشیدم؟

 

-بابا آخه من اصلا تواین خط ها نیستم!خودم که نیستم هیچی بابامم نبوده!

 

کامیار-بابای تو تواین خط آنبوده؟پس بیا ازدوتا ازاین درختا بریم بالا تا بهت نشون بدم!

 

-غلط کردی اصلابابام تواین برنامه هانیس!گاهی وقتا که مثلا سرشام یاناهار نشستیم ومی خواد منو نصیحت کنه ازپاکی دوران جوونی ش برام میگه ومامانمم تصدیق میکنه!

 

کامیار-همون فقط مامانت باید تصدیق کنه اتفاقا چند وقت پیش بالای یه درخت دوتا قلب پیداکردم که مهر وامضای بابا ی توپاش بود!عجیب اینکه قلبا روهم وارونه کشیده!حالا نمی دونم موقع کشیدن به درخت آویزونش کرده بودن یا خودش انحرافی چیزی داشته!

 

-اِ...!این چرت وپرتا چیه میگی؟دوتا قلب بکش کاروتموم کن دیگه!

 

کامیار-مگه به این شلی هاس؟

 

-خیلی خب شل که نیس هیچی خیلی م کار سختیه!حالا می کشی؟

 

کامیار-اول بگو ببینم چه نوع قلبی می خوای؟

 

-ازهمین قلبا دیگه!دوتابکش بره پی کارش دیگه!

 

کامیار-اولا اگه این قلبا روبکشی دیگه نمی ره پی کارش!تازه اول شه!یعنی به محض اینکه دست صاحب قلب دوم رو بگیری وبیاری اینجا وقلبا روبهش نشون بدی تازه بدبختی ت شروع میشه!عین یه سند محضریه!دیگه نمیشه زدزیرش چون به ثبت رسیده دیگه باید کاروزندگیت روبذاری کنارو برسی به این دوتا قلب که خشک نشن آب به موقع،کودبه موقع،وجین به موقع،هرس به موقع!باید صبح به صبح بیای ورگ های منتهی به قلب رو خوب پاک مرتب آمپر خونش روچک کنی که کم نباشه!اگه یه دفعه دیدی خونش کمه وزود باید ازتوجیگرت خون بریزی توش که یه دفعه قلبا گیرپاژنکنن!فشار خون ساعت به ساعت!میزان قندخون نیم ساعت به نیم ساعت!میزان ضربان دقیقه به دقیقه! شما رش تعداد گلبول قرمز ثانیه به ثانیه!

 

-بده به من اون چاقورو اصلانمی خواد بکشی!

 

کامیار-تقصیر منه که دارم راهنماییت میکنم!

 

-من که فقط می خوام دوتا قلب بکشم خودتو بگو که چه جوری به این همه قلب می رسی؟؟؟؟؟؟

 

کامیار-من تموم قلبایی روکه کشیدم کنترات دادم به بیمارستان که خودشون کاراشو بکنن!

 

-بابابکش بریم ساعت 1بعدازنصفه شبه!

 

کامیار-خب حالا چه قلبی می خوای؟

 

-مگه چند نوع قلب داریم؟

 

کامیار-خیلی!قلب بادیواره نازک!قلب بادیواره کلفت!قلب با دریچه میترال گشاد!قلب بادریچه میترال تنگ!قلب چروکیده! قلب صاف واتو خورده!قلب چاک چاک!قلب سالم!

 

پسر کجای کاری هرکدوم ازاینا نشون دهنده یه نوعشقه!قلب سنگدل داریم باعشق خاموش شده!قلب نازک باعشق بی دوام!اصلا تونوع عشقت روبگو من خودم اتوماتیک برات میکشم!عشق آتشین می خوای یاعشق به خاکسترنشسته؟ عشق تند می خوای یاعشق آروم؟عشق خونین می خوای یاعشق ملایم؟؟

 

-بابادیر شد!

 

کامیار-من که منتظر توام!بگو بکشم دیگه!

 

-دوتا قلب بکش که مبلغ عشق باشه همین!

 

کامیار-قلب تبلیغاتی می خوای؟بگیربرادر این چاقورو من کارتبلیغاتی نمی کنم سفارشت روببر جای دیگه بده!

 

اومدم یه چیزی بهش بگم که یه مرتبه ازته باغ ازخونه گندم اینا سروصدابلندشد!

 

دوتایی یه خرده گوش دادیم که کامیارگفت:

 

-دارن تئاتر اقتصادی فرهنگی اجتماعی سیاسی بازی می کنن یادعواس؟؟؟

 

-انگاردعواس!

 

کامیار-خونه عمه اینا ازاین خبرانبودکه!بیابریم ببینیم چی شده!

 

-من نمی ام زشته!توام نرو.به ماچه مربوطه!حتما یه اختلاف خونوادگیه!

 

کامیار-تواین باغ هراتفاقی بیفته به من مربوطه.تومی خوای نیایی نیا من که رفتم!

 

-اِ...!صبرکن اومدم

 

دوتایی ازلای درختا آروم آروم رفتیم طرف خونه گندم اینا وتا رسیدیم که صدای شیکستن یه شیشه بلندشد وپشت سرش یه شیشه دیگه!

 

دوتایی رفتیم پشت شمشادای جلو خونشون قایم شدیم که صدای گندم بلندشد:

 

-دزد!دروغگوها!چطوری دلتون اومد؟چرا؟چرا؟چرا؟

 

اینارومی گفت وجیغ می کشید وگریه میکرد همچین نعره می کشید وحرف می زد که مایه آن فکر کردیم خونشون دزد اومده!

 

گندم-چرااینکاروکردین؟چرا؟؟؟؟

 

گندم اینارو باگریه وداد وجیغ می گفت وعمه م وشوهرعمه م هی آروم قربون صدقه ش می رفتن!

 

گندم-حالا من چیکارکنم ؟تکلیف من چیه؟دزد!!!!!!!

 

من وکامیاریه نگاهی بهم کردیم که یه دفعه شیشه پنجره شکست ویه صندلی ازتوخونه افتادبیرون!

 

کامیار-توکه می خواستی قلب بکشی خب خبرمرگت یه خرده زودتر اقدام میکردی که این دختره رو انقدر نچزونیش!

 

-حالا وقت شوخیه؟بذارببینم سرچی اینطوری دعواشون شده!

 

کامیار-این هر چی هس یه دعوای معمولی نیس!می گم بیابریم تو!

 

-آخه یعنی درسته که مادخالت بکنیم؟؟؟؟

 

کامیار-یعنی همینجوری همین گوشه بشینیم؟

 

-نمی دونم!

 

یه لحظه صداها قطع شد ویه دفعه صدای شیون وگریه وزاری عمه م وشوهرعمه م بلندشد وبازم صدای شکستن لیوان وبشقاب و این چیزااومد!

 

کامیار-تونمی آی نیا منکه رفتم تو!

 

اینوگفت وپرید وازروشمشاداردشد ورفت پشت درخونه گندم اینا وشروع کرد به درزدن وعمه وشوهرعمه م روصداکردن!

 

کامیار-عمه آقای منو چهری گندم!

 

کامیاربلند بلند صداشون می کرد ومحکم می کوبید به در که یه دفعه صدای آقای منوچهری بلندشد !!!!!!

 

-کامیار!بیاتو!کمک!کمک!

 

تاکامیارصدای آقای منوچهری روشنید دیگه معطل نکرد وازاون طرف پنجره ای که شیشه ش شکسته بودپرید توخونه ومنم دنبالش!تارسیدیم توخونه دیدیم تمام اسباب واثاثیه شکسته ودرب و داغون شده وعمه م یه گوشه غش کرده وافتاده!دوئیدم طرف آشپزخونه که سروصدای گندم وآقای منوچهری ازاونجامی اومد.تارسیدیم دیدیم آقای منوچهری چاقوی آشپزخونه رو ورداشته وانگارمی خواد گندم روبکشه وگندم دستای آقای منوچهری روگرفته وداره از خودش دفاع میکنه!یه آن هردومون خشک مون زد که بافریاد آقای منوچهری یه تکون خوردیم !

 

آقای منوچهری-چراواستادین؟بیاین کمک دیگه!

 

اینوکه گفت دوتایی پریدیم طرف شون!کامیاررفت طرف آقای منوچهری ومنم رفتم طرف گندم که کامیاربه حالت فریاد گفت:

 

-بیایم کمک که دختره روباچاقوبکشی؟!

 

آقای منوچهری که هم داشت گریه میکرد وهم فریاد میکشیدگفت:

 

-داره خودشومیکشه!داره خودشومیکشه!

 

یه آن تازه مامتوجه شدیم که چاقودست گندمه!امادیگه دیر شده بود چون امیاردستای آقای منوچهری رو ازدستای گندم جداکرده بود ومنم حواسم به آقای منوچهری بود فقط خدارحم کرد که من وکامیار هردوباهم در یک لحظه پریدیم طرف گندم که چاقوروبرده بالا وداشت می آورد پائین طرف شکمش!دقیقا درلحظه ای دستای مارسید به گندم که چاقواومد پایین ولبه ش گرفت به بازوی من!

 

یه دفعه خون مثل فواره پرید روهوا!

 

کامیار-کشتی سامان روبی انصاف!

 

اینو گفت وچاقورو ازتودستای گندم کشیدبیرون واومد طرف من!

 

کامیار-کجات خورده؟

 

-مواظب اون باش!

 

کامیار-میگم کجات خورده؟

 

-بازومه چیزی نیس!

 

برگشتم وبه گندم که مات شده بود به بازوی من نگاه کردم ازبازوم همینجوری داشت خون میرفت اونم دستاشو گرفته بود جلودهنش وفقط به بازوی من نگاه میکرد!

 

کامیارپرید ویه دستمال ورداشت وپیچید دوربازوی من ومحکم گره زد وبعد برگشت طرف آقای منوچهری وگندم وبا فریادگفت:

 

-این چه بساطی درست کردین؟؟؟؟؟

 

آقای منوچهری دستش روگذاشت روقلبش ونشست رویه صندلی وتااومد حرف بزنه که گندم ازتوآشپزخونه فرار کرد بیرون !

 

آقای منوچهری م که اینو دید باحالت نیمه غش فقط گفت:

 

-بگیرینش!نذارین بره!می خواد یه بلایی سر خودش بیاره!بگیرینش!!!

 

اینوکه گفت دوئیدم دنبال گندم!یه دستم به بازوم بود ومی دوئیدم دنبالش!کامیارم دنبال من می دوئید تارسید بهم بازوم روگرفت وگفت:

 

-بیابریم بیمارستان!

 

-گندم!بریم دنبال گندم!

 

کامیار-ولش کن پدرسگ چاقوکش رو!الآن باید به این زخم برسیم!

 

-نه!توبیاکاریت نباشه!

 

کامیار-خون ریزی داره الاغ!

 

-چیزی نیس بیابهت می گم!

 

دوتایی زدیم ازخونه بیرون!تارفتیم توباغ دیدیم همه اهل خونه ها بالباس خواب دارن می آن طرف خونه گندم اینا تا مار رودیدن یعنی وضع منو بااون لباس خونی وبازوی بسته دیدن یه جیغ کشیدن!

 

کامیارکه زیربغل منو گرفته بود ودوتایی داشتیم می دوئیدیم تااونا رودید نتونست خودشونگه داره وگفت:

 

-وای خدای مهربون چقدرآدم بالباس خواب چه صحنه هیجان انگیزی حیف که وقت ندارم وگرنه...

 

خنده م گرفته بود ازحرفاش!

 

-حالام ول نمی کنی بدو!

 

کامیار-وقت روکه تلف نکردم درحال دوئیدن گفتم!حیف بود سرراه یه نگاهی م به اینانکنیم!

 

دوتایی همونطورکه می دوئیدیدم زدیم زیر خنده که یه دفعه ازیه طرف دیگه باغ چشم مادرم افتادبه من وتادید لباسم خونی غش کرد!

 

کامیار-چه حادثه شومی!فقط سه تامجروح داشتیم!

 

-بدوکامیار!کجارفت گندم!

 

کامیار-اوناهاش داره میره ازباغ بیرون!

 

-توبدو ماشینوبیار!

 

کامیاررفت طرف گاراژومنم ازدرباغ رفتم بیرون ودوئیدم دنبال گندم!وسط خیابون رسیدم بهش وچ دستش رو گرفتم وکشیدم!

 

-واستاببینم!

 

گندم-ولم کن!

 

-می گم واستا!

 

تا خواست دستشو ازتودستم دربیاره که مچ دستش رویه فشاردادم که ازدرد جیغ کشید ونشست روزمین!

 

-چراهمچین می کنی دختر؟این چه دیوونه بازیه؟!

 

گندم که داشت گریه می کرد آروم گفت:

 

-ولم کن سامان!بذاربرم!

 

-آخه چرا؟کجا بری؟

 

گندم-نمی دونم توفقط بذار برم خواهش می کنم سامان!

 

-یعنی چی؟آخه چی شده؟

 

گندم-فقط بذاربرم!

 

-چراآبروریزی می کنی ؟پاشوببینم!

 

بلندشد وواستاد ویه نگاهی توچشمام کرد وبعد یه نگاهی به بازوم کردودوباره زد زیر گریه توهمین موقع کامیارم با ماشینش رسید وجلومون ترمز کرد واومد پائین وگفت:

 

-دختره دیوونه ببین چه بلایی سر این بچه اوردی؟!

 

-ولش کن کامیار

 

کامیار-سوارشین ببینم!

 

گندم-من نمی آم.

 

کامیار-میگم سوارشودختر!الان زخم این بچه ناسورمیشه!

 

درعقب ماشین روواکرد وگندم رونشوندیم توماشین وکامیارپرید پشت فرمون ومنم اون طرف سوارشدم که مش صفر رسید بهمون وگفت:

 

-چی شده آقا کجامیرین؟؟؟؟؟

 

کامیار-مش صفر این دفعه واقعا داریم میریم که کمک کنیم!خداحافظ.

 

اینوگفت وباسرعت حرکت کرد ده دقیقه بعد جلو بیمارستان زدروترمز وپیاده شد منم ازاون ورپیاده شدم ودرعقب ماشین روواکردم ودست گندم روگرفتم وخواستم پیاده ش کنم که گفت:

 

-ولم کن سامان!شمابرین من همینجاهستم!

 

-نمی شه توام باید بیای.

 

کامیار-بازبون خوش بیاپایین اگه یه مو ازسر این بچه کم بشه من می دونم وشماها بیاپایین بهت می گم!

 

خلاصه سه تایی راه افتادیم طرف اورژانس بیمارستان ورفتیم تو تایه پرستارچشمش به لباس من افتاد دوئید جلوومنو برد توبخش جراحی وپانسمان ودکترروخبرکرد تادکتربرسه پرستارباکامیار لباس منو درآوردن که پرستار گفت:

 

-چی شده این؟

 

کامیار-هیچی بابا بازی می کردیم سراسباب بازی رفت توبازوی این!

 

پرستار-بازی این وقت شب؟!

 

کامیار-بازی وقت و بی وقت نداره که!آدم بازیش که گرفت باید بازی کنه!

 

پرستارخنده ای کرد وشروع کرد به شستن بازوم کامیاریه نگاهی به من کرد ویه دستی به موهام کشید وگفت:

 

-درد داره؟

 

-نه

 

کامیار-بمیرم برات که چقدرخرمظلومی!

 

بعد یه سلقمه زد به گندم که پهلوی ماواستاده بود وداشت به من نگاه می کرد وگفت:

 

-بازی بچه قلوه کن شده!می بینی؟

 

گندم دوباره زدزیر گریه به کامیاراشاره کردم که کاریش نداشته باشه توهمین موقع دکتراومدوسلام کرد وماهام جوابش رودادیم ویه نگاهی به زخم من کردوگفت:

 

-پرستارگفت بازی می کردین سراسباب بازی رفته توبازوی این ا قا!درسته؟

 

کامیار-آره دکترجون سرش وامونده خیلی تیز بود!

 

دکتر خنده ای کرد وگفت:

 

-حتما اسباب بازی خطرناکی بوده؟

 

کامیار-بعله.

 

دکتر-حالا اسباب بازی چی بوده؟

 

کامیار-کاردآشپزخونه!

 

دکتر-کی باهاش بازی میکرده؟

 

کامیار-یه لات چاقوکش بی تجربه تازه کار.

 

دکتر-امان ازاین تازه کارا.

 

کامیار-که هرچی می کشیم ازدست اینا میکشیم دکترجون کارت روبکن!بچه ازدست رفت!

 

دکتر-نگران نباشین چیز مهمی نیس!

 

کامیار-می خوام جاش روبازوش نمونه دکترجون!

 

دکتر-نمی مونه عمقی فرورفته.خودزخم کوچیکه.

 

کامیاربرگشت یه نگاه به گندم کردوگفت:

 

-پس دکترجون انگارخدارحم کرده اگه این زخم طرف سینه بود!

 

دکتر-اگه بود دیگه کاری ازدست کسی برنمی اومد.

 

کامیار-تف به گور پدرهرچی چاقوکش ناشی!

 

خلاصه دکترشروع کرد به بخیه زدن بازوم ووقتی تموم شد پانسمان کرد وبرام یه نسخه نوشت وداد دست کامیارو رفت اومدم ازتخت بیام پایین که نذاشت وگفت:

 

-یه دقیقه صبرکن من این دستورالعمل دواهارو ازاین خانم پرستاربگیرم وبیام.

 

-دستورش روکه دکترتونسخه نوشته حتما!

 

کامیار-باشه،یه باردیگه بپرسیم ضررنداره که!

 

-خب برو ازخوددکتربپرس.

 

کامیار-دکترسرش شلوغه مزاحمش نشم بهتره همین خانم پرستارمیگه می ره پی کارش دیگه!تویه دقیقه بخواب تا من برگردم.

 

داشت اینارومیگفت که همون خانم پرستار اومد طرف ما وتارسید گفت:

 

-شکرخدابه خیرگذشت!

 

کامیار-آره الحمدالله خداخیلی بهش رحم کرد ببخشین خانم پرستار این نسخه رو کجاباید بپیچم؟

 

پرستار-هرداروخانه که باشه!

 

کامیار-آخه ماتواین محله غریبیم نمی شه شمایه تک پا لطف کنین وبیاین به مادواخونه رونشون بدین؟

 

پرستار-آخه من الان شیفتم!

 

کامیار-خب ماها صبرمی کنیم هروقت شیفتتون تموم شد تشریف بیارین.

 

پرستار-پس مریضتون چی میشه؟

 

کامیار-گوربابای مریضمونم کرده،فعلاکه حالش خوبه!

 

خنده م گرفت خانم پرستارم خندید وگفت:

 

-آخه شیفت من صبح ساعت 9تموم میشه!

 

کامیار-خب بشه دیگه چیزی به صبح نمونده که الان ساعت2بعداز نصفه شبه تاچشم بهم بزنیم شده 9صبح این یه خرده روهم صبرمیکنیم چه عیبی داره؟

 

اومدم یه چیزی بهش بگم وازجام بلندبشم که به زورمنوخوابوند روتخت وگفت:

 

-بخواب!تومجروحی مثلا!

 

-بذاربریم خونه اخه!

 

کامیار-می دونی چقدرخون ازت رفته؟بخوا ب بذار مغز استخونت حداقل نیم لیتر خون تولیدکنه بچه!

 

-مغز استخون من تولیدکنه یامال تو؟

 

کامیار-ببخشین خانم پرستار این بچه جراحتش عفونی شده داره هذیون میگه می دونین حالا که فکر میکنم می بینم یه نفربایدتاچندوقت ازاین مجروح پرستاری کنه!چه کسی م بهترازشما؟اجازه میدین ادرس بدم خدمت تون تشریف بیارین منزل وزیر بال وپرماروبگیرین؟

 

توهمین موقع نگهبان بیمارستان اومد توقسمت اورژانس وبلندگفت:

 

-ببخشین آقا این بنز جدیده مال شماس؟

 

کامیار-بااجازه تون امری بود؟

 

نگهبان-لطفا تشریف بیارین جابجاش کنین ماشین می خوادازتوپارک بیاد بیرون.

 

تااینو گفت ازجام بلندشدم وگفتم:

 

-بروحساب بیمارستان روبکن بریم خونه دیرشد!

 

مجبوری رفت طرف صندوق ومنم ازپرستارکه می خندید تشکرکردم وباگندم راه افتادیم طرف درکه یه خرده بعدم کامیار اومد وسه تایی ازبیمارستان رفتیم بیرون وسوارماشین شدیم وراه افتادیم یه خرده بعد که رفتیم به گندم گفتم:

 

-چی بودجریان؟

 

کامیار-چیزی نبود!یه دعوای ساده ی خونوادگی بود که منجربه یه قتل ویه نقص عضوشد!

 

-بذارببینم چی شده کامیار!

 

گندم سرش روبرگردوند طرف شیشه ویه خرده بیرون رونگاه کرد وبعدگفت:

 

-سیگاردارین؟

 

من وکامیاریه دفعه برگشتیم طرفش!

 

کامیار-سیگارنداریم امامنقل بازغال خوب موجوده بیارم خدمت تون؟؟

 

یه خرده ساکت شد وبعدگفت:

 

-طرف خونه نرین!من دیگه اونجا نمی آم!

 

-آخه برای چی؟؟؟؟؟

 

بازم هیچی نگفت کامیاربهم اشاره کرد که ولش کنم منم دیگه چیزی نگفتم

 

چنددقیقه بعدرسیدیم جلودرباغ وواستادیم که یه دفعه گفت:

 

-حمال مگه بهت نگفتم اینجانیا!

 

ن وکامیارشوکه شدیم تاحالا سابقه نداشت گندم باکسی اینطوری حرف بزنه!اصلاشخصیت گندم اینطوری نبود!

 

کامیار-به من میگی حمال؟؟؟؟

 

گندم-به جفت تون میگم!

 

کامیار-توغلط میکنی بروپایین ببینم مرده شورتو واون ننه بابات روببرن بااین بچه تربیت کردنشون!

 

تااینوگفت گندم درماشین روواکرد وپیاده شد منم پیاده شدم.تاخواست بره اون طرف خیابون،رسیدم بهش ودستش روگرفتم وگفتم:

 

-این چه طرز حرف زدنه گندم؟ازتوبعیده!

 

گندم-توام بروبمیر.

 

یه نگاهی بهش کردم وگفتم:

 

-توهمون گندمی؟؟

 

گندم-من هیچکی نیستم!می فهمی؟؟

 

به زور می خواست دستش روازتودستم دربیاره!

 

گندم-ولم کن!می گم ولم کن!

 

-ولت کنم کجا بری؟

 

گندم-به تومربوط نیس!

 

-داری عصبانیم می کنی آ !

 

گندم-عصبانی شی چه غلطی می کنی ؟

 

-توچرااینطوری شدی؟؟؟

 

گندم-به توچه؟

 

-بیابریم خونه زشته آبروجلوهمسایه ها برامون نذاشتی تو!

 

گندم-من اصلا آبروندارم!

 

-یه باردیگه این مزخرفا ازدهنت دربیاد هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی فهمیدی؟

 

گندم-گم شو کثافت!

 

تااینوگفت همچین بازوش روفشاردادم که جیغ کشید ونشست روزمین!

 

یه لحظه به خودم اومدم وبهش گفتم:

بلندشوبریم تو اگه مشکلی برات پیش اومده بازبون خوش بگوتا یه فکری براش بکنیم پاشوبریم!

بلندشد وهمونجور که بادست دیگه ش بازوش روگرفته بود گفت:

 

-احمق دستم شیکست!

 

-تقصیرخودته!بیابریم تو!

 

گندم-اگه نذاری برم جیغ می کشم!

 

-داری دیگه ازشوربدرش می کنی بیابریم!

 

اینوگفتم ودستش روکشیدم ببرم خونهه که شروع کرد جیغ کشیدن وکمک خواستن منم یه سیلی محکم زدم توصورتش! کامیارم ازماشین پریدپایین اصلامونده بودیم این گندم گه هیچ وقت کوچکترین حرف بدی ازدهنش بیرون نمی اومدچرا اینطوری شده!

 

کامیاریه اشاره بهم کرد که جلوخودموبگیرم اونقدر عصبانی بودم که نفهمیدم چیکارکردم اصلادست خودم نبودازدست خودم عصبانی بودم !

 

برگشتم به گندم که صورتش روتودستاش گرفته بود وآروم گریه میکرد نگاه کردم ازخودم بدم اومد!

 

کامیاردوتاسیگارروشن کرد ویکی ش روداد به من.تکیه م رودادم به ماشین وچشمام روبستم.نمی دونم چقدربه همون حالت موندم که کامیاربازوم روگرفت چشمامو واکردم بهم اشاره کرد که برم طرف گندم.

 

برگشتم وخونه های روبرو رونگاه کردم یکی دوتا پنجره واشده بود وچندتا ازهمسایه ها داشتن ماهارونگاه میکردن سیگارم روانداختم زمین ورفتم طرف گندم که همونجوری واستاده بود آروم نازش کردم یه دفعه صورتش روبرگر دو ند اونقدرتوچشماش کینه ونفرت بود که یه آن جاخوردم!

 

گندم-چیه؟!بازم میخوای بزنی؟بیابزن!

 

-معذرت می خوام گندم اصلادست خودم نبود!

 

اشک هاشوپاک کرد اومد یه چیزی بهم بگه که یه دفعه چشمش افتاد به بازوم که پانسمان شده بود حرفش روخورد وحا لت صورتش عوض شد!دیگه ازاون نفرت وکینه یه خرده پیش توصورتش خبری نبود دستش روگرفتم وگفتم:

 

-اگه دلت نمی خوادبریم خونه،خب نمی ریم بگوکجامی خوای بریم.

 

گندم-برام فرقی نمی کنه.

 

-پس بیاسوارماشین شو.

 

درماشین روبراش واکردم ونشست تو ومنم رفتم جلونشستم.

 

کامیار-من برم یه سرخونه بزنم وبیام.جایی نرین آ.

 

ده دقیقه بعدبرگشت وموبایل منو بهم داد ونشست پشت فرمون وگفت:

 

-کجادلت می خوادبریم گندم؟

 

یه نگاهی بهش کردم قیافه ش خیلی عوض شده بود یه اشاره بهش کردم که سرش روبرام تکون داد وماشین روروشن کرد وراه افتاد پیچیدتوکوچه پس کوچه وبعدش یه گوشه واستاد وبرگشت طرف گندم وگفت:

 

-اینوکی بتوگفته؟

 

گندم سرشوانداخت پایین وهیچی نگفت.

 

-چی شده کامیار؟چی روکی به گندم گفته؟

 

کامیار-یه کثافت آشغالی به گندم گفته که بچه عمه اینانیس!

 

-یعنی چی بچه عمه اینانیس!

 

کامیاریه نگاه چپ چپ به من کردکه تازه متوجه منظورش شدم وبرگشتم وبه گندم نگاه کردم همونجورتو چشمای من نگاه کرد وگلوله گلوله اشک ازچشماش اومدپاییین حتی یه مژه م نمی زد فقط تند تند قطره های اشک بود که ازچشماش می اوریخت روصورتش!داشتم دق می کردم!

 

-یعنی چی این حرفا؟این مسخره بازیاچیه؟کدوم کثافتی یه همچین حرفی زده؟توچراباورکردی؟چقدرساده ای تو؟اینا همه ش روغه!کی ایناروبه توگفته؟برگرد خونه ببینم کامیار!این دری وریاچیه دیگه!

 

تاایناروگفتم گندم آروم دستش روبرد زیر بلوزش ویه کاغذ زرد وکهنه رو درآورد وگرفت جلومن چشمم توچشماش بود امادستم رفت طرف کاغذ ازش گرفتم اماهنوز داشتم به چشماش که یه برق عجیب غریب توش پیداشده وبود نگاه می کردم یه حالت عجیبی پیداکرده بود!یه حالت ترسناک!

 

کامیارکاغذروازدستم گرفت وازماشین پیاده شدورفت جلوی چراغای ماشین ووازش کرد منم پیاده شدم ورفتم پیشش.

 

توکاغذنوشته شده بود:اینجانب قدرت...فرزندخود عزت راواگذارکردم سرپرستی نامبرده ازاین به بعد باخانواده...است واینجانب هیچگونه حقی نسبت به بچه ندارم.

 

بعدش نوشته بودامضاواثرانگشت!

 

سرموازروکاغذ بلندکردم وبه کامیارکه داشت ازتوپاکت سیگارش دوتاسیگاردر می آورد نگاه کردم وگفتم:

 

-این یعنی چی ؟اینکه دلیل...

 

نذاشت حرفم روتموم کنم وسیگارروروشن کرد وداددست من وگفت:

 

-شلوغش نکن سامان!

 

-این حرفاکه درست نیس کامیار؟مگه نه؟

 

فندکش روزد وسیگارخودشم روشن کرد ویه پک محکم زدودودش روتوسینه ش نگه داشت.دلم می خواست همین الان بامنطق همیشگی ش ثابت کنه که همه ی این حرفا دروغه!دلم می خواست بااون آرامش مطمئن ش بهم نشون بده که اینا همه ش دروغه!دلم می خواست همین الآن شوخی روشروع کنه وهمه مونو بخندونه وبهمون بگه که همه این حرفا دروغه!اما فقط جلوماشین واستاده بود وسیگارش رومی کشید وقتی دیددارم نگاهش می کنم گفت:

 

-سیگارت روبکش!واسه سرطان خوبه!

 

یه آن احساس کردم که بازوم درد می کنه تاالآن متوجه دردش نشده بودم خواستم برم یه گوشه بشینم که آروم به گفت:

 

-مواظب رفتارت باش سامان!گندم داره نگاهمون می کنه عکس العمل بدی نشون ندی

 

-کامیار!یعنی اینا همه راسته؟

 

کامیار-نمی دونم اماوقتی یه خرده پیش رفتم خونه،عمه وآقای منوچهری خیلی ترسیده بودن!

 

-خب یعنی چی؟

 

کامیار-یعنی اینکه یه چیزایی حتما هس!

 

-یعنی گند م دختراونا نیس!

 

کامیار-مگه برای توفرقی می کنه؟

 

-نه!

 

برگشت توماشین رونگاه کرد وگفت:

 

-امابرای اون طفل معصوم خیلی فرق می کنه!بی خودنیس که یه دفعه داغون شده!

 

-حالا باید چیکارکنیم؟

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gandom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه jmwp چیست?