رمان گندم قسمت 8 - اینفو
طالع بینی

رمان گندم قسمت 8

بعد بطری روگرفت جلو دهن گندم که اونم همونجور که بلوزمارو توچنگش گرفته بود دوتاقلپ ازش خورد

 

کامیار-آقابزرگ حداقل یه چیزی بیار که پشت ش بذاره دهنش!

 

آقابزرگ دوئید ورفت ازتوگنجه یه خرده نخودچی وتوت خشک ورداشت اورد وبادستای خودش ریخت تودهن گندم!

 

دوباره همگی برگشتیم وسر جامون نشستیم یعنی گندم نمی ذاشت که ازجامون تکون بخوریم!اعتمادش ازهمه قطع شده بود وفقط به مادوتا اعتماداشت!باچشمای ترس خورده ش یه دقیقه به من نگاه می کرد ویه دقیقه به کامیار!درست مثل اینکه یه نفردوتا دزد رو گرفته باشه اونم من وکامیار رو گرفته بود ونمی ذاشت جایی بریم!ماهام ساکت نشسته بودیم واونم وسط مون یه دستش به بلوز من بود ویه دستش به بلوز کامیار!آقابزرگم اون طرف تر نشسته بود ومات به این صحنه نگاه می کرد!آدم گریه ش می گرفت دختری که تاچند ساعت پیش یه دختر سر زنده وشادو سالم بود توچند سا عت چقدر داغون شده بود دختری که شاید صبح همین امروز مثل خودمن عاشق شده بود!

 

یه ده دقیقه ای گذشت تاحالش کمی بهتر شد ودستاش روازبلوز ماول کرد وتکیه ش روداد به مخده کامیارآروم به آقابزرگه گفت:

 

-حاج ممصادق دیاز پامی چیزی تو خونه داری؟

 

آقابزرگه-آره،یعنی بدیم بهش بخوره؟

 

کامیار-آره دیگه!

 

آقابزرگه-بهتر نیس صبرکنیم تاصبح دکتری چیزی...

 

کامیار-این باید الان بگیره بخوابه شمااون قرص روبده کاریت نباشه.

 

آقابزرگه بلند شد ورفت سر گنجه ش ویه خرده بعد با یه دونه قرص ویه لیوان اب برگشت وبه کامیارگفت:

 

-ده میلیه نصفش کنیم؟

 

کامیار-نه بابا همون خوبه.

 

آقابزرگه یه سری تکون داد ورفت ونشست جلوی گندم وخواست قرص روبذاره دهنش که گندم یه مرتبه سرشو کشید کنارو باعصبانیت گفت:

 

-این چیه؟

 

کامیار-چیزی نیس گندم جون قرصه!آرومت می کنه!

 

قرص رو از آقابزر گ گرفتم وبردم جلودهنش یه نگاه تو چشمای من کرد وبعد دهنش روواکرد ومنم گذاشتم روزبو نش ولیوان آب رودادم بهش.خورد ودوباره تکیه ش روداد به مخده وچشماشو بست دیگه ماهام باهم دیگه حرفی نزدیم هرکدوم رفته بودیم توخودمون وفکر می کردیم منکه دلم می خواست زودتر گندم خوابش ببره تابتونم با کامیار حرف بزنم وبفهمم شکش به کی رفته که یه مرتبه ازجاش بلند شد و می خواست بره بیرون می دونستم که حتما یه چیزایی فهمیده برگشتم به آقابزرگ نگاه کردم اونم داشت به کامیار نگاه می کرد فکر کنم اون توهمین فکر بود اونم دلش می خواست بدونه که کدوم آدم بی رحمی این کاغذ روانداخته تواتاق گندم!آخه کی دلش می آد که با یه دختر به این قشنگی یه همچین عملی بکنه!

 

برگشتم به صورت گندم نگاه کردم واقعا حیف ازاین دختر!تاقبل ازاین جریان چه فکرایی باخودم می کردم چقدر خوشحال بودم اون چند دقیقه ای که تورختخوابم دراز کشیده بودم وفکر می کردم داشتم برای آینده مون نقشه می کشیدم می خواستم به کامیاربگم که با پدر ومادرم صحبت کنه که اگه بشه بریم خواستگاری گندم!

 

تورویام خودمو بالباس دامادی می دیدم واونو بالباس عروس چقدرم بهش می اومد که عروس بشه چقدر تولباس عروسی خوشگل می شد حیف!حیف!آخه کدوم بی شرفی یه همچین کار کثیفی کرده ؟آخه چرا؟این دختر که آزارش به کسی نرسیده اصلا کاری به کار کسی نداشته که یعنی کی باهاش انقدر دشمن بوده که حاضر شده بازندگی واحساس و روح این دختر بازی کنه؟!چه نفعی از این جریان می برده؟!اصلا چرا باید گندم دختر عمه م نباشه؟!یعنی خودشون بچه دارنمی شدن تواون کاغذ چی نوشته شده بود خط کی بود؟!

 

انقدر این جریان سریع اتفاق افتاده بود که وقت فکر کردن به این چیزا رو پیدا نکرده بودم وحالا تموم این سوال ها یه مرتبه اومده بودتو ذهنم!

 

کامیار-سامان!سامان!

 

چشمامو واکردم

 

کامیار-خوابی؟

 

-چی شده؟

 

کامیار-هیس !بلند شو!

 

برگشتم به صورت گندم نگاه کردم آروم خوابیده بود طفل معصوم پای چشماش کبود شده بود!

 

-خوابش برده؟

 

کامیار-آره بلند شودیگه!

 

-اول بذار گندم رودرست بخوابونیم بعد !

 

کامیار-نمی خواد!اینوالان دست بهش بزنیم بیدار میشه،ولش کن!

 

-پس یه پتویی چیزی بندازیم روش!سردش میشه!

 

کامیار-آقابزرگ میندازه.پاشوبریم.

 

بلندشدم وباکامیارازتواتاق رفتیم بیرون آقابزرگ بیرون توراهرو واستاده بود تادیدمش گفتم:

 

-آقابزرگ یه پتوبندازین روگندم.سرمامی خوره!

 

یه سری تکون دادوبعدبه کامیارگفت:

 

-حالا می خوای چیکارکنی؟

 

کامیار-اول بریم به عمه اینا خبر بدیم که دل شون شور نزنه بعدشم خدمت نویسنده این نامه برسم!

 

-مگه می دونی کی نامه رونوشته؟اصلا کواون کاغذش؟

 

کامیارکاغذ روداد بهم وازش کردم یه دستخط کج ومعوج بود!توش فقط نوشته بود((تویه بچه سرراهی هستی))همین!

 

برگشتم به کامیارنگاه کردم وگفتم:

 

-آخه اینوکی نوشته؟

 

کامیار-نفهمیدی؟

 

-ازکجابفهمم!

 

کامیار-بوش کن!

 

-چیکارکنم؟

 

کامیار-بوکن!کاغذ روبوکن!عطرش برات آشنانیس!

 

کاغذ رو بوکردم راست می گفت!ازش بوی عطر می اومد اماخیلی کم!

 

-شاید عطر گندم باشه!امانه!گندم یه عطر دیگه می زنه!نمی دونم!

 

کامیارکاغذ روازم گرفت وگفت:

 

-من صاحب این عطر رو می شناسم بیابریم!

 

بعد برگشت طرف آقابزرگ وگفت:

 

-این چه داستانیه آقابزرگ؟!

 

آقابزرگ یه مرتبه سرمون داد کشید وگفت:

 

-من نمی دونم برین ازخودشون بپرسین!

 

دوتایی سرمون روانداختیم پایین وازخونه آ قابزرگه اومدیم بیرون که گفت:

 

-آهای!جایی نرین!زودترم برگردین!این بچه اگه بلندشه وشماهارونبینه هول میکنه!

 

کامیاریه چشم گفت وبازوی منو گرفت که یه دادکشیدم!

 

کامیار-اه توام بااین بازوت همهش وسط دست وپاس!

 

-کامیار!این عطر کیه؟

 

کامیار-فعلا بیاتابهت بگم خودمم مطمئن نیستم!

 

دوتایی راه افتادیم طرف خونه عمه م همونجور که راه می رفتیم بهش گفتم:

 

-توشکت به کی میره؟

 

کامیار-همین چندساعت پیش بعدازدعوایی که آقابزرگ باعمه اینا کرد آفرین اومد پیش من مثلا اومده بود باهام حرف بزنه!

 

-درمورد چی؟

 

کامیار-باغ!می خواست خرم کنه که برم توجبهه اونا ویه کاری بکنم که اقابزرگ راضی بشه باغ روبفروشیم.

 

-خب!

 

کامیار-می گفت اگه این باغ فروش بره پول می آد دست مامانم ومی تونیم باهاش چندتا آپارتمان شیک و ویلاوچی وچی وچی بخریم!بعدشم تکلیف ماها روشن میشه!

 

-تکلیف چی؟

 

کامیار-منم ازش همینو پرسیدم که گفت تکلیف منو وتو دیگه!

 

-یعنی تکلیف توومن؟

 

واستاد ویه نگاهی به من کرد وگفت:

 

-سامان،همچین می زنم تواین بازوت که نعره ت هفت اسمون بره ها!

 

-واسه چی؟

 

کامیار-می گم تکلیف من وآفرین معلوم بشه!اونوقت میگی تکلیف توومن؟

 

-خب آخه جمله ت یه جوری بود!فکرکردم یه نقشه هایی برای من وتو کشیدن!

 

کامیار-بابا این حرفا چیه میزنی؟الآن همه فکر میکنن بین من وتو یه خبرایی هس!

 

-آخه توگفتی تکلیف من وتو!منم فکر کردم می خوان یه کاری برای من وتوبکنن!

 

کامیار-بابا انقدر من وتو،من وتو نکن!می ان می گیرن سنگسارمون می کنن آ!

 

-اِ گم شو!

 

راه افتادیم

 

کامیار-اره خلاصه می گفت اگه اینجا فروخته بشه تکلیف من وتوام روشن می شه!

 

-ببین!بازم همونطوری گفتی!

 

کامیار-چی رو؟

 

-گفتی تکلیف من وتو روشن می شه!

 

دوباره واستاد وگفت:

 

-ببین سامان جون اگه نظری چیزی به من داری بهت بگه که هممش خیال خام؟!من ازاوناش نیستم که تایه گوشه باغ میون درختا کسی گیرم بیاره هول بشم وخودمو ول بدم توبغلش!دارم بهت می گم که فکرای بی خود نکنی؟

گم شوکامیارالان وقت شوخیه!؟
کامیار-حالا اگه چشمت بین این همه دختر منو گرفته حداقل اول به خودم بگو تازه زوده یه خاکی توسرخودمون بکنیم!

 

-اصلا باتونمی شه حرف زد بیابریم!

کامیار-خیلی خب قهر نکن بهت می گم!

 

-زود بگورسیدیم!

 

کامیار-ببین من الان می خوام نقل قول کنم ازطرف آفرین اگه وسطش گفتم من وتومنظورم ازتوتو نیستی آ!یعنی تکلیف من وتواین وسط روشن نخواهدشد که نخواهدشد!به چنددلیل!اول اینکه من هنوز سن وسالی ندارم ودهنم هنوز بوی شیر میده بعدشم من ازمردای دست وپاچلفتی وشیر برنج مثل توخوشم نمی آد!رد مورد علاقه ی من ترجیحا باید یه خرده هیز و یه کمی م بی حیا باشه فهمیدی یانه؟پس اگه وسط حرفم گفتم من وتو به دلت صابون نزن!واون دندونای صاحب مرده تم واسه تن وبدن من تیز نکن مرتیکه کوفتی!

 

-الان گندم بیدارمیشه ها!ترخدازودتر بگو!

 

کامیار-هیچی بابا بهم گفت که اگه برم خواستگاریش زنم میشه!

 

-همینطوری رک بهت گفت؟

 

کامیار-نه،مستقیمانگفت ولی منظورش همین بود!

 

-آخه دقیقا چی گفت؟

 

کامیار-می گفت پدرومادرش منتظرن که تکلیف باغ روشن بشه وبعدش دست ماها رو بذارن تودست همدیگه!

 

اصلا حواسم جمع و جور نبود بی اختیار گفتم:

 

-دست ماهارو؟

 

کامیار-بی شرف پست،منو تواین تاریکی آوردی زیر درختا وهی این حرفا رو بهم می زنی که تحریک بشم؟الان جیغ می کشم که اهل محل بریزن سرت وتیکه تیکه ت کنن!

 

-اِکامیارخجالت بکش صدات میره اون طرف!

 

کامیار-جلوتربیای جیغ می کشم!

 

خنده م گرفته بود رفته بود پشت یه درخت واستاده بود مثل این دخترای بی پناه وصداشو نازک کرده بود وهی چرت و پرت می گفت.

 

-کامیار!به جون توزشته الان صداتو می شنون!

 

کامیار-مطمئن باش قبل ازاینکه دستت به من برسه خودمو کشتم!

 

-واقعا که لوسی کامیار من که رفتم!

 

کامیار-خاک برسر شیر برنج ت کنن!وقتی من این حرفا رو می زنم تونباید بترسی ودربری باید بیای جلو!

 

-بیام جلوکه داد بزنی؟

 

کامیار-خره،من وانمود می کنم که می خوام داد بزنم،مطمئن باش که هر قدم که توبیای جلوترصدای منم می آد پایین تر!

 

-توبالاخره بااین شوخی هات یه بلایی سر ما می آری!من رفتم!

 

کامیار-اگه بری جیغ می کشم!

 

-به درک!هر غلطی می خوای بکنی بکن!

 

کامیار-خره نرو،شب به این خوبی ،مهتاب به این قشنگی درختا به این گنده گی فصل بهار به این طراوت حداقل بیا یه فیلم هندی بازی کنیم!

 

-بیابریم دیر شد الان گندم بیدار میشه ها!خوبه حالا اقابزرگ بهت سفارش کرده ها!

 

ازپشت درخت اومد بیرون وگفت:

 

-آخه هرچی من دارم نقل قول ازطرف افرین می کنم تووصل می کنی به من وخودت!

 

-آخه توبد حرف می زنی منم که حواس حسابی برام نمونده!

 

کامیار-بابامی گفت که پدر ومادرش می خوان آفرین روبدن به من ودلارام روبه تو!فهمیدی حالا!

 

-جون من راست میگی؟

 

کامیار-آره به جون تو!

 

-اون وقت توچیکار کردی؟

 

کامیار-هیچی،ازدستش دررفتم وپریدم پشت یه درخت وبراش ایچی کی دانا ایچی کی دانا رو خوندم!

 

-اِلوس نشو بگو چی بهش گفتی؟

 

کامیار-آب پاکی روریختم رودستش بهش گفتم که سامان عاشق گندم شده ومنم که خیال زن گرفتن ندارم!

 

-همینطوری رک بهش گفتی؟

 

کامیار-همینطوری که نه!توکه منو میشناسی!هیچ وقت خانم هارو ازخودم نمی رنجونم!درمورد تووگندم همینطوری بهش گفتم امادرمورد خودم بادست پیش کشیدم وباپاپس زدم!

 

-مرده شورترو ببرن کامیار!

 

کامیار-آخه من چه میدونستم این دختره ازاین راز باخبره؟اصلا من فکرشم نمی کردم که مثلا گندم بچه عمه اینانیس!

 

-حالا بیا زودتر بریم وبرگردیم الان بیدار میشه ها!

 

دوتایی راه افتادیم ورفتیم طرف خونه عمه اینا یه خرده که رفتیم ازدور چراغاشون معلوم شد همه جلوی خونه عمه اینا جمع شده بودن وحرف می زدن پدرومادرمن وکامیار وخواهرش واون یکی عمه م وعباس آقا وآفرین ودلارام!خلاصه همه اونجابودن همونجور که ازلای درختا می رفتیم جلو یه مرتبه چشم کاملیا افتاد به ما!تامارودید به جیغ کشید وداد زد ودوئید طرف ما وتارسید وگفت:

 

-داداش!گندم کو!

 

کامیار-توآسیاب!داره آرد میشه!

 

کاملیا-ترخدا کجاس داداش؟

 

کامیار-راستش روبهت گفتم کم کم داره آرد میشه!

 

تقریبا دیگه همه جمع شده بودن دوروورما وفقط چشم شون به دهن مابود!

 

کامیارراه افتاد طرف خونه عمه اینا ورویه نیمکت نشست چشمای عمه کوچیکم ازگریه باد کرده بود ومثل خون قرمز شده بود،شوهرعمه م حال وروز درستی نداشت!دم به ساعت گریه ش می گرفت ویه هق هق می کرد ودوتا می زد تو پیشونیش وساکت می شد ودوسه دقیقه بعد دوباره همین کارو می کرد!

 

کامیارساکت به همه نگاه می کرد وهیچی نمی گفت.اونام جرات سوال کردن رو نداشتن یه خرده که گذشت اقای منو چهری باحالت التماس به کامیار گفت:

 

-عمو تروخدا بهمون بگو الان کجاس!ببین!دارم پس می افتم!دلم داره از حلقم می آد بیرون!

 

یه دفعه زدزیر گریه وگفت:

 

-یه عمر جون کندم تابه این سن وسال رسوندمش که اینطوری بشه؟داره جیگرم آتیش میگیره الو گرفتم به خدا!

 

دوباره زد توپیشونیش وساکت شد.فقط آروم شونه هاش تکون می خورد.معلوم بود که داره گریه میکنه برگشتم به عمه م نگاه کردم تموم صورتش رو با ناخن هاش خراشیده بود!انگار وقتی مانبودیم انقدر گریه وزاری کرده بود وخودشو زده بود که الان دیگه جون به تنش نمونده بود!اومدم به کامیاراشاره کنم که جریان روبگه ویه خرده خیالشونو راحت کنه که خودش شروع کرد واروم گفت:

 

-فعلا جاش امنه،اما اگه یه خرده دیرتر رسیده بودیم حتما یه بلایی سر خودش آورده بود دیگه ازاون گندم خبری نیس!

 

الآن فقط آردش مونده!

 

مادرم آروم اومد جلوی من واستاد وبه بازوم نگاه کرد!رنگش مثل گچ دیوار شده بود!صورتش روماچ کردم که کامیا رگفت:

 

-اگه سامان نپریده بود جلو اون کارد آشپزخونه الآن شیکم گندم روپاره پوره کرده بود!جون گندم رواین بچه نجات داد!

 

چشمم افتاد به چشم پدرم یه احساس افتخاروسربلندی روتو چشماش دیدم!دست مادرم روگرفتم وبردم طرف نیمکت ونشوندمش پیش کامیاروخودمم رفتم بغل کامیار واستادم که خودشو کشید کنار وجاداد منم بشینم وگفت:

 

-اون کسی که یه همچین چیزی به این دختر گفته،باید خجالت بکشه ازخودش باید شرم کنه!آدم درحق دشمن شم یه همچین کاری نمی کنه!هرچند که مادیگه ادم نیستیم فقط دلم می خواد برین ویه نظر اون دختر رو ببینین!تواین چند ساعت داغون شده!شده مثل یه دیوونه!

 

صدای هق هق شوهر عمه م بلندترشد کامیار برگشت یه نگاهی بهش کرد وگفت:

 

-می خوام ازاون کسی که یه همچین چیزی به گندم گفته بپرسم که ازاین جریان چی گیرش اومد؟!چه کینه ای ازاین طفل عصوم تودلش بود که اینطوری ازش انتقام گرفت؟آخه به ماهام می گن فامیل؟آخه به ماهام می گن قوم وخویش؟

 

واله صد رحمت به غریبه!

 

یه دفعه عمه م بی حال شد وخورد زمین همه پریدن طرفش ویکی شروع کرد شونه هاشو مالیدن ویکی دستاشو ماساژ دادن ویکی می زد توصورتش ویکی م بالیوان به زور می خواست آب بریزه تودهنش!من وکامیار فقط نگاه می کردیم هرکی باداد وفریاد یه چیزی می گفت سرکه بیاریم بگیری زیر دماغش!یکی می گفت ابغوره بیاریم!یکی می گفت گلاب بیاریم یکی می گفت دندوناش کلید شده!یکی می گفت هول کرده!یکی می گفت شوکه شده!

 

خلاصه یه ربع بیست دقیقه طول کشید تاحال عمه جااومد وشروع کرد به گریه کردن.آروم اروم توبغل اون یکی عمه م گریه می کرد که شوهرعمه م گفت:

 

-عمو تروخدا رحم داشته باش ببین چه حال وروزی داریم!ترو به جون پدر ومادرتئ بگو الان کجاس!

 

کامیار-چشم می گم اما نباید چشمش به هیچکدوم ازشماها بیفته!

 

شوهر عمه م که گریه می کرد گفت:

 

-چشم چشم فقط بگو کجاس!

 

کامیار-خونه آقابزرگه الانم باهزار مکافات خوابوندیمش.

 

شوهر عمه م –آخه چش شده؟چیکار می کرد؟چی می گفت:

 

کامیار-هیچی؛شده یه دیوونه کامل!جز من وسامان به هیچکس اعتماد نداره!نمی خواد هیچکس روببینه!

 

شوهر عمه م-بذار من یه دقیقه برم پیشش!

 

کامیار-اصلا!شماروکه هیچی!به شماها می گه بچه دزد!بابدبختی برگردوندیمش اینجا!دقیقه به دقیقه حالت عصبی پیدا می کنه وحالش بد میشه!اما به هر جون کندنی بودارومش کردیم تافردا ببریمش پیش یه روانپزشکی چیزی که باقرص ودوا آرومش کنه تابعد ببینیم چی میشه!هرچی بهتون می گم انگار حالی تون نمیشه!وضعش خیلی خرابه!کل سیستم عصبی ش ریخته به هم!ولش کنین دیگه!پدر شو دراوردین!این دختر از خانمی وقشنگی تواین باغ تک بود! داشت واسه خودش زندگی شو می کرد کاری م به کار کسی نداشت یه دفعه باید یه ادم دیوونه یه همچین بلایی سرش بیاره!

 

دوباره همه ساکت شدن وفقط عمه وآقای منوچهری گریه می کردن.ازگریه اونا مادر کامیارم به گریه افتاد.

 

یه ده دقیقه ای که گذشت کامیار به آقای منو چهری گفت:

 

-حالا این جریان واقعیت داره؟

 

آقای منو چهری سرشو بلند کرد ویه نگاه به کامیار انداخت ودوباره شروع کرد به گریه کردن که مادر کامیار گفت:

 

-بچه فقط اون نیس که آدم زاییده باشه!بچه اونه که آدم براش خون دل خورده باشه وبزرگش کرده باشه!آدم نه ماه سختی می کشه ویه بچه می زاد اما تابچه به دنیا اومد تازه اول بدبختی وسختی شه!یه بچه تا به سن وسال شماها برسه پدرومادر بیچاره می شن!اونم تازه تواین روز وروزگار وگرنه هر ننه قمری می تونه بچه پس بندازه!بچه درست کردن که کاری نداره اصل کار بزرگ کردن وبه سر انجام رسوندن بچه س !

 

کامیار-درهرصورت هیچ کس نباید دور و ور خونه اقابزرگ پیداش بشه اگه چشم گندم به یک کدوم از شماها بیفته ازاین خونه فرار می کنه!اون وقت دیگه خودتون باید برین دنبالش!تااینجاشو مارسوندیم باهر بدبختی بود آوردیمش اینجا وساکتش کردیم اگه طوری بشه خودتون مسئولین!

 

عباس آقا-آقابزرگ چی فرمودن؟

 

کامیار-درمورد چی؟

 

عباس آقا-درمورد این جریان دیگه!

 

کامیار-آهان!عرضم به خدمتتون که آقابزرگ مثل شیر زخمی ن!قسم خورده که اگه بفهمه این کار،کار کی بوده،کل اون خونواده رواز ارث محروم می کنه!گفت حاضره تموم ثروتش رو نون بخره بده سگ بخوره اما به اون کسی که اینکارو کرده یه قرونم نرسه!حالا فعلا پاشین برین سر خونه زندگیتون تا آقابزرگ این طرفا پیداش نشده!

 

اینو که کامیار گفت رنگ از صورت عباس آقا پرید وزود گفت:

 

-کامیار جون راست می گه!پاشین بریم که الان همه مون به استراحت احتیاج داریم.

 

خودشم اول از همه بلند شد وخداحافظی کرد ورفت.پشت سرشم عمه بزرگم بلند شد ورفت پیش مادرگندم وبهش اصرار کرد که شب پیشش بمونه که قبول نکرد اونم خداحافظی کرد ویه خرده بهش دلداری داد وباآفرین ودلارام رفتن مادر کامیار اومد پیش عمه کوچیکم وبغلش کرد وماچش کرد وگفت:

 

-به خدااگه دوسه روز صبر کنی همه چی درست میشه فقط یه خرده دندون روجیگر بذار کاری که نباید بشه شده! خراب ترش نکن!منم امشب می آم پیشت که تنها نباشی آدم تنها همنشین فکر وخیاله پاشوبریم.

 

بعد به مادر منم گفت:

 

-شمام بیا امشب خیلی حرفا هس که باید بهم بگیم.

 

اینو گفت وزیر بغل عمه کوچیکم رو گرفت وبلندش کرد مادرمم رفت کمکش وسه تایی رفتن توخونه آقای منو چهری م باپدرم وعموم رفتن خونه و ما موندیم من وکامیار و کاملیا وکتایون

 

کتایون-داداش گندم راست راستی سر راهیه؟

 

کامیار یه نگاهی به کتایون کرد وبعد رفت جلوش ونشست روزمین که هم قد کتایون بشه!بعد بازوهای کتایون روگرفت تودستش وگفت:

 

-توکه دختر به این خوشگلی هستی چرا لب و دهن به این قشنگی وزبون به این قندی روبااین حرفا کثیف می کنی؟

 

کتایون-آخه اینا می گفتن!

 

کامیار-اونا غلط کردن!

 

کتایون-اصلاداداش یه بچه که سر راهی یه یعنی چی؟

 

کامیار-یعنی یه طفل معصومی به هزار دلیل نتونسته به حقش برسه!به همون حقی که توبهش رسیدی!

 

کتایون-چه حقی؟

 

کامیار-حق داشتن پدرومادر.یعنی پدرومادرت مال خودتن ولی این بچه ای که می گی پدرومادرش مال خودش نبودن حالا یا مردن یادوستش نداشتن ودادنش به یکی دیگه!

 

کتایون-حالا گندم چی میشه؟

 

کامیار-هیچی!مثل سابق!مگه چیزی فرقی کرده؟گندم همون گندمی که تاحالا بوده!بایه کلمه حرف مفت که نباید زندگی آدم خراب بشه!

 

کتایون-پس هیچی نمی شه؟

 

کامیار-نه که نمی شه!ببین عزیزم مثلا توالان این زنجیر طلای خوشگل روانداختی گردنت خیلی م دوستش داری حالا اگه بهت بگن این زنجیر اونجایی که توخریدیش ساخته نشده برات فرقی داره؟

 

کتایون-نه!

 

کامیار-چرا؟

 

کتایون-خب چون دوستش دارم!

 

کامیار-آفرین مهم همینه که آدما همدیگرو دوست داشته باشن دیگه مهم نیس که کی ن وازکجا اومدن مهم اینه که آدما آدم باشن همین!

 

تو همین موقع کتایون پاشو نشون کامیا رداد وگفت:

 

-ببین داداش یه دونه ازهمون زنجیری ام که خیلی دوستش دارم به پام بستم!

 

کامیار-توبه گور پدرت خندیدی!پدر سوخته ازالآن راه قرتی بازی رویاد گرفتی؟برو درش بیار ببینم.

 

کتایون-داداش این به پام باشه که طوری نمی شه شما که انقدر قشنگ قشنگ حرف می زنی چرادهنت روبااین حرفا زشت می کنی؟

 

کامیار-نگاه کن یه الف بچه چه جوری منو خر می کنه!کاملیا خانم مچ پاتو نشون بده ببینم شما که خلخال به پات نیست؟

 

کاملیا خندید وگفت:

 

-ازترس شمانه داداش!

 

کامیاریه نگاهی بهش کرد و بعد دست منو گرفت وهمونجور که باخودش می برد طرف باغ گفت:

 

-حالا اگه دوست داشتی یه زنجیرم توبه پات ببندی ببند!این چیزا دلیل بدی ادما نیس!

 

یه خرده که ازشون دور شدیم برگشت ودوباره گفت:

 

-یه دستی م تواون صورتت ببر!اینجوری که خواستگار برات پیدا نمی شه!

 

کتایون-داداش کاملیا همینجوریشم خوشگله!

 

کامیار-اره اما آرایش مال زن ودختره دیگه!

 

کاملیا وکتایون زدن زیر خنده وکامیارم دست منو کشید که دوباره فریادم رفت هوا!!

 

کامیار-اه بابا جمع کن این بازوی بیصاحاب مونده ت رو!همش ولوئه این وسط!

 

همونجور که باهم می رفتیم گفتم:

 

-چطور یه دفعه ذهنت انقدر روشن شد؟

 

کامیار-آخه طفل معصوم دانشجوئه دیگه!ازترس منم دست به صورتش نمی زنه!یعنی ترس که نه احترام میذاره!وگر نه دخترای امروزه دیگه دختر دیروزی نیستن که باترس وکتک واین چیزا بشه باهاشون رفتار کرد یعنی این چیزا دیگه دوره ش گذشته!همون موقع هام خیلی کار اشتباهی بوده!زنم مثل مرد حق زندگی داره چطور تودوست داری مثلا فلان لباس روبپوشی وفلان مدل موهاتو درست کنی؟خب اونم همین حق روداره دیگه!تازه یه آرایش کردن تو دنیای امروز که دیگه این حرفا رونداره!این ابر قدرتا سرمونو بااین چیزا گرم کردن وخودشون دنیارو چاپیدن!

 

-ولی کار خوبی کردی.

 

کامیار-آره جلودوستاش خجالت می کشه بعدشم نجابت یه شاخه ازانسانیته!بااین چیزا انسان نانجیب نمی شه!

 

-نه،میگن مثلا مرد تحریک نشه!

 

کامیار-اولا مرد جلو خودشو بگیره که بی خودی با هر چیزی تحریک نشه در ثانی مرد اگه مثل تو بی حال وشل وول باشه تموم دخترا بی شوهر می مونن که!بالاخره باید یه جوری تحریکش کرد که بیاد وزن بگیره دیگه!

 

-حالا کجاداری میری؟

 

کامیار-بیا کاریت نباشه.می دونی به چی فکر می کردم؟

 

-به گندم

 

کامیار-غیر ازاون.

 

-نمی دونم

 

کامیار-داشتم فکر می کردم که تاهمین چند سال پیش وقتی بچه بودیم،یادمه مثلا هرکی می خواست یه لباسشویی یا چرخ گوشت یاهرچی بخره،همه بهش می گفتن هر ماکی می خوای بخری بخر ژاپنی نخر!می دونی چرا؟چون جنس ژاپنی دودفعه که کار می کرد خراب می شد!حالا ببین تواین چند ساله ژاپن کجا رسیده تکنولوزیش دنیاروداره فتح می کنه!همین ترکیه!تاچند سال پیش ایرانیا که می رفتن ازآلمان واون طرفا ماشین می آوردن به ترکیه که می رسیدن شیشه های ماشین رو می کشیدن بالا وازلای شیشه بسته های سیگار وشکلات براشون مینداختن بیرون که کاری به کارشون نداشته باشن یعنی ببین چقدر وحشی بودن حالابرو نگاهشون کن!راه دور چرا باید بریم؟همین دبی تاچند سال پیش چی بود حالا چی شده؟ عربایی که دست چپ وراستشون رونمی شناختن شدن مرکز تجارت جهانی!بروببین دبی چه خبره!

 

همین مالزی،سنگاپوروهزار تا جای دیگه!انقدر پیشرفت کردن که دهن آدم وامی مونه ،می دونی چرا؟چون خودشون رواسیر خرافات نکردن خرافات روگذاشتن کنار!عقیده های شخصی رو گذاشتن کنار!سلیقه هاشونو که صد هزار نوع بود گذاشتن کنار وچسبیدن به حقیقت وواقعیت ومنطق!

 

ماها می دونی اشکالمون چیه؟اینه که همهش توگذشته ایم آی وقتی بابامون پاشو میذاشت توخونه صداازصدا درنمی اومد آی وقتی بابامون کمر بند رو می کشید سوراخ موش می شد یه ملیون تومن!آی اگه بابامون می گفت ماست سیاهه ما همه می گفتیم بعله ماست سیاهه!آی اگه بابامون نصفه شب می گفت الان وسط ظهره همه می گفتیم بعله شمادرست می گین آی اگه بابامون...

 

-بسه بابا سرموبردی!

 

کامیار-به جون توراست می گم!همهش توگذشته وقدیم وروزگاران سپری شده ایم!بابا زمونه عوض شده یه وقتی یه نامه ازاینجا تاکرج رو یه ماه طول می کشید تابره!الان بااینترنت یه نامه رو توچند ثانیه می فرستیم اون وردنیا!اگه قراره عقاید وایده هامون مال دوره قدیم باشه باید تموم این چیزا رو ازتومملکت بریزیم بیرون وبعد ایده هامونو پیاده کنیم!نمی شه که مثلا کامپیوتر جلو رومون باشه اما مثلا به مردم بگیم باچرتکه کار بکنن!نمی شه خودمون باهلی کوپتر بریم این ور اون ور اون وقت به مردم بگیم باشتربرن مسافرت نمی شه تاخودمون یه خرده فشار خونمون افتاد پایین بابهترین قرص ها ودوا های خارجی ببریمش بالا وبه مردم بگیم هر وقت مریض شدن شیر خشت وترنجبین بخورن!بابا تا یه قرص آنتی بیوتیک کشف بشه یادرست بشه،چندین سال پژوهش لازمه اونایی م که پژوهش می کنن خرج دارن شیکم دارن لباس می خوان حقوق می خوان!اینارو باید کی بده؟یارو ده بیست سال خرج ومخارج می کنه تایه چیزی رو کشف واختراع کنه اون وقت ما می خوایم از اختراعش برای آسایش خودمون استفاده کنیم و صنار سه شاهی بذاریم کف دستش!هزینه این پژوهش آ بااین صنار سه شاهی جور نمی شه که نمی شه !

 

-چراداد میزنی؟مگه من اینارو گفتم؟!!

 

نه!اما می گم که تویه وقت ازاین چیزا نگی زشته واله!همین الآن اگه یه بنده خدا واکسن کزاز رو کشف نکرده بود تو نمی تونستی تایه خرده دستت اوخ شد یه آمپول بزنی که کزاز نگیری بعدشم توحق نداری چیزی روکه یکی دیگه اختراع کرده اسمش رو عوض کنی!شما حق نداری مثلا به کامپوتر بگی رایانه مگه این خارجیا اسم حافظ وسعدی مارو عوض می کنن!تو خوشت می آد خارجیا مثلا به حافظ ما بگن هاری!؟تو خوشت می آد به سعدی ما بگن سندی؟

 

خب اونام خوششون نمی اد مارو چیزایی که ازکشور اونا اومده بیرون اسم بذاریم!

 

-سخنرانی ت تموم شد؟

 

کامیار-نه ته ش مونده!

 

-خب تمومش کن!

 

کامیار-من ازمسئولین که این موقعیت رو برای من فراهم کردن که بتونم باشما صحبت کنم کمال تشکر رو دارم وفقط خواهش می کنم که تواین چندتا شبکه تلویزیونی بیشتر برامون بحث وگفت وگو ومیز گرد ومصاحبه ومباحثه ترتیب بدن که ما آگاه تر بشیم وانقدرم برنامه های متنوع وسرگرم کننده پخش نکنن که مااز علم ودانش وآگاهی غافل نشیم چه خبره آخه؟مگه مردم چه قدر خوشی وتفریح وسر گرمی لازم دارن؟واله به کی به کی قسم که یه دفعه خوشی میزنه زیر دلشونا!درهرصورت من بازم ازمسئولین سپاسگزاری ی کنم اصلا ماها همه از مسئولین ممنون ومتشکر وسپاس گزاریم درواقع ماباید یه وکالت بلاعزل بدیم که مادام العمر سپاسگزار باشیم که خیال همه راحت بشه!

 

-اه بابا رسیدیم دم خونه آفرین اینا!اومدی اینجا چیکار؟

 

کامیار-تروخدا بذار من دوتا دیگه تشکر از مسئولین بکنم که اگه یه وقت یادم رفت کفران نعمت نکرده باشم!

 

-خودتو لوس نکن!می دونی ساعت چنده؟نزدیک صبحه!

 

کامیار-چه شب پرماجرایی!بیابریم تا بهت بگم!

 

دوتایی رفتیم طرف پنجره اتاق دلارام که این طرف خونه عمه اینا بود.چراغش روشن بود.کامیاراروم دلارام رو صدا کرد یه خرده بعد دلارام پنجره رو واکرد وسرشو کرد بیرون که ماها رودید.

 

دلارام- سلام شماها نرفتین پیش گندم؟

 

کامیار-نه هنوز آفرین کجاس؟

 

دلارام-رفت گرفت خوابید.

 

کامیار-توچرا نخوابیدی؟

 

دلارام-خوابم نمی آد.

 

کامیار-حق داری واله.

 

یه دفعه دلارام هول شد که کامیار گفت:

 

-وجدانت عذابت میده هان؟

 

دلارام-برای چی؟

 

کامیار-به خاطر کاری که کردی!

 

دلارام-کدوم کار؟

 

کامیار-پست سریع واکسپرس نامه!

 

دلارام-کدوم نامه؟به خدا کارمن نبوده!

 

کامیاریه خنده ای کرد وآروم گفت:

 

-چرا کار خودت بوده.

 

دلارام-برای چی این حرف رو میزنی؟

 

کامیار-برای اینکه مطمئنم که کار توبوده!

 

دلارام-نصفه شبی اومدین اینجا که این چیزا رو به من بگین؟خداحافظ!

 

اومد پنجره رو ببنده که کامیار بازم آروم گفت:

 

-باشه برو بگیر بخواب.منم این کاغذ رو میدم به آقابزرگ.دیگه اون خودش میدونه چیکارکنه!

 

تاکامیاراینوگفت دلارام خشکش زد!

 

کامیار-چی شد دلارام خانم؟

 

دلارام-هیچی!ولی مگه کاغذ پیش توئه؟

 

کامیار-آره،پیش منه!

 

دلارام آب دهنش روقورت داد وسات به کامیارنگاه کرد که کامیارگفت:

 

-اگه به اقابزرگه بگم که کارتوبوده،می دونی صبح اولین کاری که کاری می کنه چیه؟

 

دلارام بازم هیچی نگفت

 

کامیار-یه تلفن می زنه به دفتر خونه ومیگه که بادفتر ودستک شون بیان اینجا ودر جا خونواده ی شماروازارث محروم می کنه!

 

دلارام-خونواده ی ماروبرای چی؟

 

کامیار-یعنی می گی این کارتونبوده؟

 

دلارام-نه به خدا!نه به جون مامان!

 

کامیار-باشه!حتما توراست میگی.اما من فقط اومده بودم که بپرسم چرا اینکارو کردی؟برام خیلی مهم بودتواین موضوع رواز کجا فهمیدی؟همین!حالامیرم پیش اقابزرگه ونامه رو میدم بهش تاخودش تکلیف همه رو روشن کنه! ولی بدون که باما دوتا بهتر میشه راه اومد تا آقابزرگه!حالا برو بگیر راحت بخواب.شب بخیر خانم مارپل.

 

اینو گفت ودست منو گرفت که مثلا بریم.تا حرکت کردیم،یه دفعه دلارام گفت:

 

-صبرکنین!

 

کامیار-پشیمون شدی؟

 

دلارام-نه،یعنی کارت دارم!

 

کامیار-چیکارداری؟بگو که آقابزرگه درانتظاره!

 

دلارام-نمی شه بیاین توحرف بزنیم؟اینجا خوب نیس.یه دفعه یکی پیداش میشه.

 

کامیار-نه همینجا خوبه.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gandom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه uxfjmv چیست?