رمان گندم قسمت 9 - اینفو
طالع بینی

رمان گندم قسمت 9

دلارام یه خرده ساکت شد ومثل اینکه تصمیمش روگرفته باشه گفت:

 

-شماها ازمن چی می خواین؟

 

کامیار-هیچی!فقط بگو چرااینکارو کردی؟

 

دلارام-توآخه ازکجا انقدر مطمئنی که میگی؟

 

کامیار-به چنددلیل اول اینکه کاغذ بوی عطر ترو میداد.

 

دلارام-شاید یکی دیگه م ازاون عطر زده باشه!شاید اصلا بوی عطر خود گندم باشه!

 

کامیار-دیگه من بعداز چهل سال گدایی که شب جمعه یادم نمیره عطر،عطر توئه!دوم انقدر عجله کردی که حداقل نامه رو تویه کاغذ معمولی ننوشتی!این کاغذ مال سالنامه ای که عمو ازکارخونه آورده!به هر خونواده م یکی داده بودبرو مال خودتو وردار بیار ببینم!

 

تاکامیاراینو گفت یه مرتبه دلارام زد زیر گریه ودست کامیار رو گرفت وباالتماس گفت:

 

-تروخدابه کسی نگو کامیار!من اشتباه کردم!خودمم مثل سگ پشیمونم!نمی دونم چرااینکارو کردم!اون لحظه انقدر عصبانی بودم که نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم!اصلا همه ش تقصیر بابام بود بجون مامان انقدر داغونم که حال خودمو نمی فهمم!جون کتایون به کسی چیزی نگو!

 

کامیار-آخه توچرااینکارو کردی؟اگه آفرین می کرد یه چیزی.اماتوچرا؟اصلا چه جوری جریان روفهمیدی؟

 

دلارام که اشک هاشو پاک می کرد ویه لحظه ساکت شد وبعدگفت:

 

-بعدازمهمونی دیشب وقتی اقابزرگه اومد وباهمه دعوا کرد وماها اومدیم خونه،باباومامان دیرتر برگشتن من دیدم آفرین خیلی ناراحته!پرسیدم چی شده که گفت سامان عاشق گندم شده.گفتم ازکجا میدونی؟گفت کامیارگفته!بعدش تموم حرفای ترو برام گفت.توهمین موقع بابا ومامانم برگشتن خونه بابام خیلی عصبانی بود انگار آقابزرگه رو گندم خبر کرده بود!نمی دونم بابام از کجا فهمیده بود!تا رسید خونه پرید به مامان!مامان به زور بردش تواتاق خواب!منم یواشکی رفتم پشت در که اونا رو شنیدم!

 

کامیار-چی شنیدی؟

 

دلارام-می گفت بچه سرراهی واسه ماآدم شده!

 

کامیار-خب!

 

دلارام-می گفت به اون خواهرت بگو که اون ورقه روکه توش اسم ننه باباشو نوشتن دربیاره بهش نشون بده که بفهمه کیه!می گفت حالا واسه ما اسم سانتی مانتال براش گذاشتن!جاشه برم یواشکی برم درگوشش بگم اسمش عزت کچله! به به!چه اسمی!

 

کامیار-اینارو بابات گفت؟

 

دلارام سرشو تکون داد

 

کامیار-مامانت چی گفت؟

 

دلارام-هی می خواست ساکتش کنه!همه ش می گفت یواش عباس!بچه ها می شنون!

 

دوباره زدزیر گریه وگفت:

 

-منم اون لحظه به قدری عصبانی بودم که دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم!

 

کامیار-توفکر نکردی داری چه بلایی سر این دختر می آری؟

 

دلارام-به خدا اصلا دست خودم نبود!اون لحظه ازش متنفر بودم!اگه همون موقع جلوم بود حتما می کشتمش!

 

کامیار-آخه چرا؟

 

دلارام ساکت شد وفقط گریه می کرد کامیار دست شو کشید ودوباره گفت:

 

-چرا؟

 

دلارام-چون سامان عاشقش شده بود!

 

اینو گفت وسرشو انداخت پایین کامیار یه خرده مکث کردو بعد آروم گفت:

 

-توسامان رودوست داری؟

 

یه دفعه گریه دلارام بیشتر شد ویه خرده بعد پنجره رو محکم بست من وکامیار همینجوری مات به همدیگه نگاه می کردیم اصلا این چیزایی روکه اخر گفت انگار انگار ازیه فاصله دور می شنیدم!برام باور کردنی نبود!هیچ فکر نمی کردم که دلارام عاشق من باشه اونم انقدر زیاد که به خاطر من یه همچین کاری بکنه!اصلا نمی دونستم که باید تواون لحظه چه عکس العملی نشون بدم!باید باهاش صحبت می کردم وآرومش می کردم یاباهاش دعوا می کردم که چرایه همچین کاری کرده!چطور تاحالا متوجه نشده بودم که دلارام منو دوست داره؟

 

برگشتم به کامیار نگاه کردم اونم مات داشت منو نگاه می کرد دلارامم پنجره رو بسته بود اماهمون پشت تکیه شو داده بود به پنجره وداشت گریه می کرد کامیار یه خرده صبر کرد وبعد چندتا تقه زد به شیشه که دلارام زود پنجره روواکرد

 

کامیار-بیا بگیراین همون نامه س.

 

دلارام اشک هاشو پاک کرد ونامه رو گرفت وگفت:

 

-به کسی چیزی نمی گی؟

 

کامیار-نه برو بسوزونش که دست کسی نیفته!

 

دلارام نامه روواکرد ویه نگاهی بهش کردویه لبخندزد وگفت:

 

-بهم کلک زدی!کاغذش کاغذ معمولیه!کاغذسالنامه نیس!

 

کامیار-توکلک خوردی!چون ترسیده بودی هول ورت داشت که نکنه حواست پرت شده باشه وواقعا توکاغذ سالنامه نامه رونوشته باشی!

 

دلارام-چرااینکارو می کنی؟

 

کامیار-چه کاری رو؟

 

دلارام-همینکه این نامه رودادی به من!

 

کامیار-عشق مقدسه!احترام داره!الانم دیگه فرقی نمی کنه که کی اینکارو کرده!مهم ضربه ای که به اون دختر بیچاره خورده!اگرم معلوم بشه کارتو بوده،دیگه چیزی عوض نمی شه!اما فقط این وسط تومی مونی ووجدانت!خداحافظ.

 

دست منو کشید ودوتایی راه افتادیم که بریم لحظه آخر برگشتم وبهش نگاه کردم همونجوری توچارچوب پنجره واستاده بود ومنو نگاه می کرد برگشتم طرفش وسرمو انداختم پایین وگفتم:

 

-منو ببخش دلارام.اگه زودتر متوجه می شدم یااگه خودت زودتر بهم گفته بودی الان وضع فرق می کرد.

 

دلارام-چی روبهت می گفتم؟

 

-همین مسئله رو.

 

دلارام-می اومدم بهت چی می گفتم؟بهت می گفتم که دوستت دارم!

 

-خب آره!چه عیبی داشت؟

 

دلارام-هیچ فکر کردی که یه دختر ایرانی بااین تربیت هیچ وقت نمی تونه یه همچین چیزی به یه پسر بگه؟تواصلا می دونی که تواین چندساله چه حرفایی بوده که می خواستم بهت بگم اما نتونستم!؟مادخترا همیشه باید احساس روتو قلب مون خفه کنیم تنها جایی که تونستیم حرف دلمون رو بزنیم تودفتر خاطرات مونه!حتی تو،خودتم یه همچین چیزی رو از یه دختر ایرانی نمی تونی قبول کنی چون تربیت توام همینجوریه!اگه یه روز می اومدم بهت می گفتم که سامان دوستت دارم بلا فاصله ازمن بدت می اومد پیش خودت می گفتی چه دختر جلف وبی حیا یی یه!درسته؟

 

-نمی دونم،شاید!

 

سرمو بلند کردم وتوچشماش نگاه کردم اونم توچشمام نگاه کرد انگاردلارام روتازه شناختم ودیدم!دختر خوشگلی بود! باموهای مشکی بلند وچشمای سیاه ووحشی!ابروهای قشنگ وبلند!

 

دیگه صبر نکردم یه خداحافظ زیر لب گفتم وراه افتادم طرف کامیار که دوسه قدم اون طرف تر واستاده بود وداشت ماها رونگاه می کرد.

 

دوتایی چند قدم راه رفتیم ورسیدیم به درختا ورفتیم وسط شون.اونجادیگه تاریک بودوازدور چیزی معلوم نبود دوباره واستادم وبرگشتم به پنجره اتاق دلارام نگاه کردم هنوز همونطور واستاده بود وتوتاریکی رونگاه می کرد.کامیاردستمو گرفت ویه خرده برد جلو تر ورویه نیمکت نشوند خودشم بغلم نشست وگفت:

 

-می دونی امشب به چه نتیجه ای رسیدم؟

 

-درمورد ماجراهای امشب؟

 

کامیار-آره.

 

-چه نتیجه ای؟

 

کامیار-اینکه شیر برنج تواین فصل چه بازار داغی پیدا می کنه!

 

-گم شو!

 

کامیار-به جون تو راست می گم!توخودتم اصلا فکرشو می کردی انقدر کشته ومرده داشته باشی؟ازبس که جلوی اینا ادا واطوار درمیآری دخترای مردم روهوایی کردی!

 

-من ادا اطوار در میارم یاتو؟

 

کامیار-اگه من درمیارم پس چرااینا عاشق توشدن؟

 

-به جون تو خودمم نمی دونم امروز چراهمچین شدم!همه رو یه جور دیگه می بینم همین الان که داشتم به دلارام نگاه می کردم انگار برای اولین باره که دیدمش چه چشمای قشنگی داره؟موهاش چقدر قشنگه!گندمم همینطور!امروز صبح که رفتم دم خونشون وازپنجره نگاهش کردم انگار دفعه اول بود که چشمم بهش می افتاد!اونم خیلی خوشگله!چه اندام قشنگی داره!چه موهای...

 

کامیار-بی شرف توامروز صبح چی خوردی که یهویی انقدر چشمات واشده؟

 

-به جون تو خودمم مونده م!

 

کامیار-فهمیدم!یابلوغ دیر رسه یادریه خلسه عرفانی چشم بصیرتت وا شده!

 

-شوخی نکن دارم جدی میگم!

 

کامیار-پاشم تازوده برم که داری به منم با یه چشم دیگه نگاه می کنی!فقط جون مادرت اگه چشم زیبا شناس ت منم یه جور دیگه می بینه زودتر به خودم بگو که تایه گند دیگه درنیومده ویه شر دیگه به پانشده دوتایی دست همدیگرو بگیریم ومثل دوتا پرنده پرواز کنیم واین باغ وادماش روول کنیم وبریم!اتفاقا بایدخودم زودتر یه فکری به حال خودم بکنم بااین بازار داغی که توپیداکردی دیر بجنبم این دخترای ورپریده ترو از چنگم درمی آرن!پاشو پرواز کنیم بریم که الان سروکله آفرین م پیدامیشه!

 

-باز شوخیت شروع شد؟

 

توهمین موقع سروکله مش صفر ازلای درختا پیداشد یه چوب کلفت وبلند دستش گرفته بود وداشت می اومد طرف ما! آروم به کامیارگفتم:

 

-ساعت چنده؟

 

کامیار-چطور مگه؟تازه اول شبه!

 

-چنده ساعت؟

 

کامیار-سه ونیم بعد از نصفه شب!

 

-همونه که مش صفر داره باچماق می آد سراغ مون!فکر کده دزد اومده توباغ!

 

کامیارهمونور که نشسته بود برگشت طرف مش صفر ویه نگاهی بهش کرد وگفت:

 

-مش صفر سحرخیز شدی؟

 

مش صفر-اِ شمائین آقا؟فکر کردم دورازجون،ذور از جون دزد اومده توباغ !

 

کامیار-خالی نبند مش صفر!اگه فکر میکردی ماها دزدیم پاتواین طرفا نمیذاشتی ازدور ماهارودیدی وگفتی برم یه خودی نشون بدم.

 

مش صفر-آقا شماچرا امروز پیله کردی به ما؟

 

کامیار-بیا حالا بشین یه سیگاربکش وبعدش برو به همه بگو دوتا دزد توباغ بود تامنو دیدن فرار کردن!

 

مش صفر همونجا جلوی نیمکت مانشست وروزمین وکامیار سه تا سیگاردرآورد وروشن کردویکی یه دونه دادبه ما!

 

مش صفر-اگه آقابزرگ بفهمن شما سیگار می کشین محشر به پا میکنن!

 

کامیار-باز مارو تهدید کردی مش صفر؟می رم وافور ومنقل وتریاکت روازگوشه باغ درمیآرم ومیبرم میذارم جلوی حاج ممصادق آ!

 

مش صفر یه نگاهی به کامیار کرد وگفت:

 

-آقاشما اینارو ازکجا می فهمی؟

 

کامیار-کلاغه برام خبر می آره.

 

مش صفر-آقا یه دفعه کلاغه نره چیزی به آقابزرگ بگه!

 

کامیار-نترس نمی گه!حالا توبگو ببینم توازاین جریان چی میدونی؟

 

مش صفر- من روحمم ازاین جریان خبر نداشته!

 

کامیار-چاخان نکن مش صفر!یه عمره تواینجایی مگه میشه این چیزا رو ندونی؟

 

مش صفر-به کی قسم بخورم که باور کنین؟ماآقا فقط به کارای آقابزرگ وباغ می رسیم به این چیزا کاری نداریم.

 

-مش صفر شما چند سالتونه؟

 

مش صفر-آقا سامان چطور یاد سن وسال ماافتادی؟

 

کامیار-مش صفر زود بلند شو دررو این از جمعه صبح چشماش واشده وزیبائی های درونی آدما رو می بینه!توام که معلومه جوونی هات برورویی داشتی فکر کنم چشمش ترو گرفته!پاشو تاگند بالا نیومده برو خونه!

 

مش صفر-استغفرله آقا!

 

-گم شو کامیار!

 

مش صفر-آقاشصت بالا داریم.

 

-پس زیاد پیر وشکسته نشدی؟

 

کامیار-مش صفر تا فرصت هس فرار کن!داره دیگه دیر می شه ها!

 

-کامیارخجالت بکش!

 

کامیار-توخجالت بکش!این پیرمرد شصت وخورده ای سالشه!ازاین یکی دست وردار!تویه روزه چه ت شده؟سوپر من شم به پیرزنا کار نداره چه برسه به یه پیرمرد قاعده سن وسال مش صفر!

 

-میذاری یه چیزی ازاین مش صفر بپرسم یانه؟

 

کامیار-نه که نمیذارم!این پیر مرد حکم پدری برای من داره؟ازاین یکی دست وردار!

 

من ومش صفر زدیم زیر خنده که گفتم:

 

-به جون توکارش دارم.

 

کامیار-بی خودکردی!حداقل اینو ول کن برو سراغ عباس آقا.هم جوون تره وهم برورودارتر!

 

مش صفر-آقاکامیار باز گذاشته به شوخی پاشم برم که دوسه ساعت دیگه آفتاب می اد بالا!

 

اینو گفت وسیگارش رو خاموش کرد وازجاش بلند شد وگفت:

 

-شمام پاشین برین بخوابین!اینن وقته شب ادم خوب نیس زیر درختا بشینه!

 

کامیار-اتفاقا این وقته شب بهترین وقته که ادم زیر درخت بشینه!منتها نه باتو واین سامان!برو بگیر بخواب!

 

مش صفر خندید وخداحافظی کرد ورفت که کامیار به من گفت:

 

-پاشیم ماهام بریم دیگه.

 

-می دونی چی دلم می خواد؟

 

کامیار-نه.

 

-دلم می خواد بدونم الان دلارام چیکارداره میکنه!

 

کامیار-به توچه مربوطه؟

 

-آخه دلم براش سوخت کاشکی زودتر بهم گفته بود!

 

کامیار-ببینم!مگه دل توهواپیماس که هر کی زودتر رزروش کنه می تونه بیاد توش بشینه!؟

 

-نه یعنی این که اگه زودتر گفته بود کار به اینجاها نمی کشید

 

کامیار-پاشو بریم که دیگه داری چرت وپرت می گی.

 

-کامیار یعنی این جریان بالاخره چی میشه؟

 

کامیار-ببین حالا خودت کرم داری!من هی می خوام بلند شم برم بخوابم تونمیذاری!

 

-کجا بری بخوابی؟باید دوتایی بریم خونه اقابزرگه!

 

کامیار-من سی سال نمی آم اونجا!اون چه شبی؟شبی که توچشمات واشده؟

 

-لوس نشو پاشو بریم!

 

کامیار-برو گم شو!من بیست وخرده ای سال باآبرو زندگی کردم!امکان نداره یه شبه تموم این سابقه رو خراب کنم!

 

-باز شروع کردی؟

 

کامیار-برادر چه توقع بی جایی ازمن داری؟من اهلش نیستم!یکی دیگه رووردار برو!

 

-پاشو بریم به جون توصبح بیدار نمی شیم آ!

 

کامیار-می ام اما به شرطی که من پیش آقابزرگ بخوابم وتوام بری تویه اتاق دیگه بخوابی!

 

-من رفتم خداحافظ!

 

کامیاراِ خره باز جازدی؟توالان باید باخشونت مچ دستای منو بگیری وبا خودت ببری صبرکن ببینم!

 

 

 

***

 

فصل سوم

 

اون شب من وکامیار رفتیم خونه اقابزرگ خوابیدیم گندم همونجا که بود هنوز خواب بود.آقابزرگه یه پتوکشیده بود روش ویه متکام گذاشته بود زیر سرش من وکامیارکه رسیدیم آقابزرگه هنوز بیدار بود وداشت فکر می کرد ماهام رفتیم طبقه بالا وخوابیدیم.

 

ساعت حدود 7صبح بود که دیدم یکی داره تکونم میده!چشمامو که واکردم کامیاررو دیدم

 

کامیار-پاشو

 

-چی شده؟

 

کامیار-چیزی نشده!

 

-پس چی؟

 

کامیار-می گم پاشو دیگه دیر میشه!

 

ازجام بلندشدم وگفتم:

 

-گندم هنوز خوابه؟

 

کامیار-هول نکن اما گندم گذاشته رفته!

 

-رفته؟!کجا؟!

 

کامیار-نمی دونیم.

 

ازجام پریدم ورفتم طرف پله ها ورفتم طبقه پایین.آقابزرگه تواتاقش نشسته بود ورفته بود توفکر.جای گندم خالی بود!!

 

-رفته؟!

آقابزرگ-صبح زود انگار بلند شده ورفته!

-ببخشین سلام ،حواسم پرت بود!

 

آقابزرگه-سلام باباجون.حالا خودتو ناراحت نکن.

 

-شمامتوجه نشدین!؟

 

آقابزرگه-من دیشب تانزدیک 5صبح بیدار بودم چشمم که گرم شد یه وقت فهمیدم که رفته!وامونده نمی دونم چرا هیچی نفهمیدم!خوابه ومرگ دیگه!

 

کامیار-حالا شمام خودتونو ناراحت نکنین.اتفاقی یه که افتاده!

 

آقابزرگه-پیری و هزار ویک درد بی درمون!

 

-آخه کجا رفته؟حالا چه جوری پیداش کنیم؟

 

کامیار-بالاخره یه جوری میشه دیگه!

 

-آخه یه دختر،تک وتنها،بی پول!

 

یه مرتبه کامیار یه فکری کرد ودوئید طبقه بالا ویه خرده بعد برگشت وگفت:

 

-زیادم بی پول نیس!

 

-چطور؟؟

 

کامیار-عابرکارت وموبایل مو باخودش برده.

 

آقابزرگه-خب،خداروشکر.یه زنگ زود بهش بزن.

 

کامیارتلفن آقابزرگه رو ورداشت و شماره موبایلش روگرفت ویه خرده بعد انگار موبایلش جواب داد که شروع کرد به حرف زدن.

 

مافقط صدای کامیاررو می شنیدیم.

 

-الوگندم!

 

-توکجایی الآن؟

 

-مگه قرار نشد که باهمدیگه بریم دنبالشون؟ماکه گفتیم باهات می آئیم!

 

-خب باید صبح می شد که بریم یانه؟نصف شبی که پدرومادر توخیابونا نریخته بریم پیداشون کنیم!

 

-باشه باشه شماره کارتم روبهت میدم اما اون موبایل روچراورداشتی؟

 

-گوش کن اون موبایل عصای دستمه!روزی ده بیست نفر بامن کار دارن آخه!

 

-دِ اوناییکه به من زنگ میزن اگه صدای یه دختر رو بشنون باهام قهر می کنن!حداقل بیا موبایل این مرتیکه سامان رو ببر که ازوقتی که ازمخابرات بهش دادنش یه دونه صدای ظریف توش ثبت نشده!همه ش صداهای کلفت کلفت توش پخش شده!موبایلش ازاون موبایلای خرکی اندازه یه پاره آجر!موبایل من کوچولووظریفه مثل همون صداها که توش پخش میشه!

 

-آره اینجاس!مواظب باش عابرکارتم روگم نکنی!رمزش چهار تاصفره.

 

-گوشی رونیگه دار.

 

تلفن روداد به من وگفت:

 

-می خواد باتو حرف بزنه تروخدا یه کاری بکن اون موبایل رو پس بده!

 

-اِ...!

 

گوشی رو ازش گرفتم

 

-الو گندم!

 

گندم-سلام

 

-سلام حالت خوبه؟

 

گندم-خوبم!

 

-چرااینکارو کردی؟چراصبر نکردی؟

 

گندم-باید می رفتم سامان!

 

-خب باهم می رفتیم!

 

گندم-نه این مسئله مربوط به شماها نیس که باهاش درگیر بشین.

 

-توالآن کجایی؟؟

 

گندم-یه جا تواین شهر غبار گرفته!

 

-بگو کجایی تاده دقیقه دیگه خودمو بهت می رسونم.

 

گندم-برو دنبال زندگی ت سامان.

 

-این حرفاچیه؟

 

گندم-خیلی حرفا داشتم که بهت بزنم فکر می کردم که باهمدیگه خوشبخت می شیم!

 

-حالا که طوری نشده.!

 

گندم-دیگه می خواستی چطور بشه؟

 

-ازت خواهش می کنم گندم!برگرد!

 

گندم-نمی تونم سامان بفهم!

 

-من پیدات می کنم!شده تموم این شهر رو بگردم می گردم وپیدات می کنم!

 

گندم-این موبایل یه شارژبیشترنداره سامان!وقت رو تلف نکن!

 

-من پیدات می کنم!

 

گندم-می خوام ازت بشنوم!هر چند که فکر نکنم بتونی بگی!

 

-توهنوز منو نشناختی!

 

گندم-سخت تر ازقلب کندن رو درخته!اونجا حداقل تنهایی اما الآن آقابزرگم حتما اونجاس!

 

-دوستت دارم گندم!پیدات م می کنم حالا هر جوری که باشه!

 

وقتی اینو بهش گفتم یه لحظه ساکت شد وبعد گفت:

 

-بایدثابت کنی که دوستم داری!فقط م یه شارژموبایل فرصت داری!

 

-دنبال دلم می آم!حتمام پیدات می کنم!مهم نیس چقدر بگردم!

 

یه لحظه دوباره ساکت شد وبعدگفت:

 

توبه من خندیدی

 

ونمی دانستی

 

من به چه دلهره ازباغچه همسایه

 

سیب رادزدیدم.

 

باغبان ازپی من تند دوید

 

سیب را دست تودید

 

غضب آلوده به من کرد نگاه

 

سیب دندانزده ازدست توافتاد به خاک

 

سالها هست که درگوش من ارام آرام

 

خش خش گام توتکرار کنان

 

می دهد آزارم

 

ومن اندیشه کنان

 

غرق این پندارم

 

که چرا

 

خانه کوچک ما

 

سیب نداشت

 

دیگه صدایی نشنیدم!

 

-الو!گندم!گندم!

 

تلفن روقطع کرده بود یه خرده دیگه صبر کردم وبعد گوشی تلفن روآروم گذاشتم سرجاش.سرموانداختم پائین.آقابزرگه وکامیارم،نه چیزی گفتن ونه چیزی پرسیدن منم آروم ازخونه رفتم بیرون وروپله های توایوون نشستم.

 

یه خرده بعد کامیارم اومد وپیشم نشست وآروم گفت:

 

-واقعا دوستش داری؟

 

-آره.

 

کامیار-یعنی مطمئنی تحت تاثیر جوبه وجودآمده قرار نگرفتی؟

 

-آره.ازهمون لحظه که بی اختیار کشیده شدم طرف اتاقش،عاشقش شدم!الآنم هرجوری باشه برش می گردونم خونه!

 

کامیارخندیدوگفت:

 

-کوه میذارم رودوشم-رخت هرجنگ می پوشم-موج ازدریا میگیرم-شیره سنگ می دوشم.

 

می آرم ماه توخونه-می گیرم باد نشونه-همه خاک زمین-میشمرم دونه به دونه-اگه چشمات بگن آره-هیچکدوم کاری نداره.

 

برگشتم بهش نگاه کردم وگفتم:

 

-اما چه جوری؟

 

دستش روانداخت دور گردنم وصورتم روماچ کردوگفت:

 

-بریز بیرون ازچشمات این همه غصه رو.امیرارسلان که حاضره!شمس وزیرم که بغل دستشه!مونده دودست کفش ولباس آهنی که اونم میریم پاساژگلستان می خریم!

 

-آخه ازکجا باید شروع کنیم؟

 

کامیار-آخرش چی بهت گفت که ساکت شدی؟

 

-برام یه شعر خوند.

 

کامیار-پس چراساکت واستاده بودی؟یه بشکنی یه قری دوتاابرویی!

 

-حوصله ندارم کامیار.

 

کامیار-حالا چه شعری خوند؟

 

-ازحمید مصدق بود.

 

کامیار-کدومش؟

 

-توبه من خندیدی!

 

کامیار-خب خره ازرو همین شعر می تونیم پیداش کنیم دیگه!بخون ببینم!

 

-توبه من خندیدی

 

ونمی دانستی

 

من به چه دلهره از باغچه همسایه

 

سیب رادزدیدم

 

کامیار-خب تاهمینجابسه!باید تفسیر بشه!بقیه شو خودم بلدم!طبق این شعر معلومه که خیال داره بره دزدی کنه یعنی ماباید بریم دم یه باغ که سیب داره!تااومد وخواست سیب بدزده دستگیرش کنیم!

 

پاشو باید بریم که اتفاقا قراره بیاد همین نزدیکی ها الآن نزدیک ترین سیب بهش سیب شمرونیه!پاشو معطل نکن!

 

بهش خندیدم.

 

کامیار-ولی خدابه دادش برسه تموم این باغای بزرگ رو کله گنده ها دست گذاشتن روش واسه قطع کردن درختاوبرج سازی!اگه بفهمن یکی یه دونه سیب ازتوباغشون دزدیده تااعدامش نکنن راحت نمی شینن!

 

-باید دنبال دلم برم!حتما پیداش می کنم!

 

کامیار-ولی به نظر من دنبال عقلت بری بهتره ها!

 

-نه،دنبال دلم میرم واحساسم!

 

کامیار-منم دنبال عقلم میرم وپولم!فکر کنم من زودتر به نتیجه برسم!

 

-می دونی گندم این شعرو کی خوند؟

 

کامیار-آره،ده دقیقه پیش!

 

-الآن رونمی گم که!دفعه قبل رو می گم!یادته باافرین اینا یه شب جمع شده بودیم توباغ؟

 

کامیار-آره!چه شبایی م بود!

 

-یادته گندم یه مرتبه شروع کردیه شعروخوندن؟

 

کامیار-نه.من وقتی باآفرین اینا جمع می شدیم توباغ به شعرواین چیزا توجه نمی کردم!حواسم جای دیگه بود.

 

-گم شو!همون موقع که دلارام سربسرش گذاشت!

 

کامیار-حالا توبگو شاید یادم اومد!

 

-اون شب گندم یه شعری خوند.

 

کامیار-همین شعر بود؟

 

-نه،انگاریه شعر دیگه خوند!

 

کامیار-خب،چه ربطی داره؟

 

-نمی دونم.

 

کامیار-اون شعرارو ولش کن.هرچی هس منظورش توهمین شعره!

 

-منظورش ازسیب را دزدیدم چیه؟

 

کامیار-حتما می خواد بگه که دستش کجه!

 

-شوخی نکن دیگه!

 

کامیار-سیب مظهر چیه؟

 

-عشق زندگی وخیلی چیزای دیگه.

 

کامیار-نه یه چیز دیگه م هس اگه گفتی؟

 

-حوا!آره!آره!رفته پیش دوستش حتما اسمش حواس!

 

کامیار-آدرسش روداری؟

 

-نه.

 

کامیار-آدرس دوستای دیگه ش روداری؟

 

-یکی شونو اره یه بار گندم رورسوندم دم خونه دوستش!انگاراسمش ژاکلین بود!

 

کامیار-پاشو بریم درخونه شون!آدرس حوارواز ژاکلین می گیریم!

 

-پاشو معطل نکن!

 

کامیار-بذار اول دست وصورت مونو بشوریم ویه لباس عوض کنیم بعد!

 

دوتایی رفتیم خونه های خودمون ویه آب به صورتمون زدیم ولباسامونو عوض کردیم وزود برگشتیم!کامیارماشینش روروشن کرد وحرکت کردیم.

 

یه ربع بیست دقیقه بعد جلوی خونه ی دوست گندم بودیم.من رفتم وزنگ خونشونو روزدم.اتفاقا خودژاکلین آیفن روجواب داد واومد دم در.

 

تامن وکامیاررو دید شناخت وسلام کردوگفت:

 

-اتفاقی افتاده؟

 

کامیار-چیز مهمی نیس!گندم یه خرده باپدرومادرش اختلاف پیداکرده وازخونه قهرکرده!احتمالا رفته خونه ی دوستش حواخانم!

 

ژاکلین-شمااین اسم روازکجافهمیدین؟!

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gandom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه urwba چیست?