رمان گندم قسمت 10 - اینفو
طالع بینی

رمان گندم قسمت 10

کامیار-همینجوری دیگه!یعنی یه بار خیلی وقت پیش خودش به سامان گفته!انگار باهم خیلی صمیمی ن!

 

ژاکلین یه خرده فکر کرد وبعد گفت:

 

-گندم دوستی به این اسم نداره!

 

تااینو ژاکلین گفت یه مرتبه من وکامیار وادادیم!تااون لحظه خیلی خوشحال بودیم که تونستیم رد گندم رو پیداکنیم اما وقتی ژاکلین گفت که یه همچین کسی وجود نداره دوباره غم وغصه ریخت تودلم!

 

کامیار-پس چرا گندم یه همچین چیزی به سامان گفته؟

 

ژاکلین سرشو تکون داد که کامیارگفت:

 

-ببینین ژاکلین خانم شاید این یه رازه بین شا وگندم ودوستاش!اما فهمیدنش برای ما خیلی مهمه!گندم باروحیه خیلی خیلی بد ازخونه رفته بیرون!ممکنه براش اتفاق بدی م بیفته!خواهش می کنم اگه می تونین کمک کنین!

 

ژاکلین یه نگاهی به هردوی ماکرد وبعد گفت:

 

-متاسفم،مااصلا یه همچین دوستی نداریم!یعنی یه همچین کسی وجود خارجی نداره!

 

کامیار-اما ممکنه یه رمز یایه نشونه باشه!

 

ژاکلین سرشو انداخت پائین کامیاردست منو گرفت ودرحالیکه می برد طرف ماشین به ژاکلین گفت:

 

-یادتون باشه اگه اتفاق بدی براش بیفته،شمامسئولین،خداحافظ!

 

دوتایی آروم رفتیم طرف ماشین وسوار شدیم وتاکامیارخواست که ماشین روروشن کنه ژاکلین دوئید طرف ماشین من وکامیار زود پیاده شدیم!

 

کامیار-می دونم براتون گفتنش سخته امااین تنها راه کمک کردن به گندمه!

 

ژاکلین-گندم خودش گفت که حوادوستشه؟

 

-نه ژاکلین خانم،ماازمفهوم یه شعربه این نتیجه رسیدیم!

 

یه لحظه ساکت شدوداشت فکر می کرد بعدش گفت:

 

-بفرمائین توخونه تابراتون بگم!

 

کامیار-خیلی ممنون دیگه مزاحم نمی شیم همین جاخوبه!

دوتایی ازبغل ماشین اومدیم توپیاده رو،جلوی خونه ی ژاکلین ایناکه یه خونه شیک وبزرگ بودواستادیم.انگار هنوز دودل بود که چیزی بگه یانگه !من وکامیارم هیچی نگفتیم وگذاشتیم فکراشو بکنه!یه خرده که گذشت گفت:

 

-آره حق باشماهاس!ممکنه مسئله خیلی مهم باشه!

 

کامیار-چطورمگه؟

 

ژاکلین-اختلافش باپدرومادرش خیلی زیاد بوده؟

 

کامیار-تقریبا!

 

ژاکلین-خداکنه من اشتباه کرده باشم!

 

-ژاکلین خانم خواهش می کنم اگه چیزی می دونین زودتر بگین ماباید زودتر خودمونو به گندم برسونیم ممکنه هرلحظه ازاونجایی که هس بره!

 

ژاکلین-ببینین حوا فرد خاصی نیس!یه ایده س!

 

-ایده؟

 

ژاکلین-ماها یعنی من وگندم ودوستامون خیلی درمورد این مسائل صحبت می کردیم!

 

کامیار-چه مسئله ای؟

 

ژاکلین-آدم وحوا!مردوزن!معتقدبودیم که حوایه مظهره!یعنی این ایده گندم بود!

 

-مظهرچی؟

 

ژاکلین-تکامل!تکامل آدم!

 

من وکامیارفقط نگاهش کردیم که گفت:

 

-می دونم شاید براتون خنده دارباشه اما موضوع اصلی اینه که گندم معتقد بود آدم بدون حوایه چیز ناقص بوده وبااومدن حواکامل شده!گندم معتقد بود که هرچیزی بانیمه دیگه ش کامل میشه حوام یه نیمه دوم بوده!نمی دونم میفهمین یانه؟

 

کامیار-مثل شب وروز خوبی وبدی!زشتی وزیبایی!

 

ژاکلین-پروخالی!تاریک وروشن!

 

-زنده بودن ومردن!

 

یه مرتبه تامن اینو گفتم کامیاروژاکلین ساکت شدن یه خرده بعد ژاکلین گفت:

 

-منم ازهمین می ترسم!چون همیشه آخر بحث ها به همین مسئله می رسیدیم!گندم همیشه می گفت آخرین مرحله تواین دنیا بامردن آدم ها کامل میشه!یعنی حواکامل کننده ی آدمه!حالاتوهر مورد!

 

-پس این شعری که برام خوند معنیش یه پیام برای مردن بوده؟

 

کامیار-بااون روحیه واعصاب خرابی که داره ممکنه خودکشی کنه!

 

ژاکلین-آخه چی شده؟

 

کامیار-خود ماهام درست نمی دونیم فقط می دونیم باپدرومادرش دعوای سختی کرده وازخونه زده بیرون!باید هرچی زودتر پیداش کنیم!

 

ژاکلین-می خواین منم باهاتون بیام؟

 

کامیار-نه ممنون یعنی نمی دونیم کجاباید بریم!

 

ژاکلین-شماره منو یاداشت کنین اگه مسئله ای بود شاید بتونم بهتون کمک کنم!

 

کامیارشماره ژاکلین رویادداشت کرد وشماره خودشم بهش داد وخداحافظی وتشکر کردیم وسوار ماشین شدیم وحرکت کردیم یه خرده که رفتیم کامیار ماشین رو یه گوشه نگه داشت ودوتا سیگارازتوپاکت دراورد وروشن شون کرد ویکی شودادبه من وگفت:

 

-خب،این ازاین!فعلا هیچ آدرسی ازگندم نداریم!

 

-یعنی فقط می خواسته به من بگه که خیال خودکشی داره؟

 

کامیار-شاید!

 

-حالا چیکارکنیم؟

 

کامیار-توبادل واحساست که نتونستی کاری کنی،حالابذار من باعقل وپول شاید یه کارایی کردم!

 

-باپول چی کار می خوای بکنی؟

 

کامیار-تواین روز وروزگار همه به عشق واحساس پاک واین چیزا احترام میذارن!امافقط احترام!اونم فقط زبونی وگرنه این چیزاالان یه قرونم ارزش نداره

 

-تواشتباه می کنی!

 

کامیار-شعارنده،ثابت کن!همین الان راه بیفت بروازرواون کاغذی که مشخصات پدرومادر گندم روتوش نوشته پیداش شون کن ببینم!

 

-خب یه خرده سخته اما...

 

کامیار-سخته؟بنده خداغیر ممکنه!هرجابری همون دربون دم درش تابفهمه جای پول توجیبت احساس توقلبت داری یه لقد می زنه اونجات وازدرمیندازتت بیرون!الان یه کارکوچیک بخوای توهرجاانجام بدی یاباید یه پارتی کت وکلفت داشته باشی یاپول فراوون توجیبت!چندوقت پیش که همین ماشینامون رو گرفته بودیم یادته؟

 

-چی شو؟

 

کامیار-اسم منو اشتباه نوشته بودن دیگه!

 

-آهان!

 

کامیار-رفتم پیش یاروتابهش گفتم آقااینجااسم من اشتباه شده یه آه جگرسوز ازته دلش کشید که نزدیک بودازگرماش تموم ماشینایی که اونجابودن آتیش بگیرن!

 

وقتی چشمش به اسم من که تواون کاغذ غلط نوشته شده بود افتاد یه سری برام تکون داد که انگار جواب آزمایش سرطان عمه شودیده ودیگه م نمی شه براش کاری کرد!

 

وقتی برگشت توچشمای من نگاه کرد یه غصه ای توچشماش بود که انگاریه ساعت دیگه قراره خودشو وخونواده شو دسته جمعی زنده زنده بذارن توقبر!

 

یه نچ نچی برای من کردکه...

 

-اِ سرم رفت!بگو بالاخره چی شد؟

 

کامیار-هیچی!تااومد یاس وناامیدی وناکامی رومنتقل کنه به من،من پنج تاهزاری زودتر منتقل کردم بهش!انگار یه دفعه یه دریچه تازه ای روبه زندگی جلوچشماش واشد!دیگه ازاون یاس وناامیدی چندثانیه قبل هیچ اثری نبود!کار تو دودقیقه انجام شد واسم من تصحیح شد!

 

اومدم بهش بگم بابا بجای این حرفا یه کاری بکن که حواسش پرت شد ودستش روباسیگارآورد طرف منووسیگارش چسبید به همون بازوم که زخم بود وپایین ترش روسوزوند!

 

-آخ سوختم بابا!حواست کجاس؟

 

کامیار-الهی من بمیرم!همونجام سوخت که قبلا اوخ شده بود حالا باید بریم بیمارستان سوانح سوختگی!

 

-سوانح سوختگی!

 

کامیار-نه!این الان هم اوخ شده هم سوخته!می شه اوختگی!

 

خندیدم وگفتم:

 

-بابا یه کاری بکن آخه!اینهمه درفواید پول گفتی حالا چیکار می تونی بکنی؟

 

کامیار-سخته اما میشه یه کارایی کرد.اما حواست باشه یه کلمه درمورد کارایی که می کنیم بهش چیزی نگو!اسم پدرومادرش چی بود؟قدرت وزیور؟

 

-آره اماچراچیزی بهش نگیم؟

 

کامیار-باباشاید فهمیدیم که مثلا ادرش فلان بوده!نباید که بریم بهش بگیم!

 

-خب اگه بگیم چی میشه؟

 

کامیار-ببینم اگه توخودت جای اون بودی ومثلا می فهمیدی که مادرت کلفت خونه حاج اقافلان بوده خوشحال میشدی؟

 

-نمی دونم.یعنی اصلا هیچی بهش نگیم!!!!!

 

کامیار-این یکی م من نمی دونم فقط دعاکن معلوم بشه که مادرش جینا لولوبریجیدا بوده که زیور صداش می کردن وبا باشم کرک داگلاس بوده که تو خونه بهش می گفتن قدرت!

 

دوتایی زدیم زیر خنده وکامیارماشین روروشن کرد وحرکت کردیم.

 

-کسی رو میشناسی که بتونه کاری برامون بکنه؟

 

کامیار-آره

 

-اینجاکه داریم میریم کجاس؟

 

کامیار-صبرکن میفهمی.

 

یه بیست دقیقه ای رانندگی کرد وبعدطرفای جردن یه گوشه پارک کرد ودوتایی پیاده شدیم ورفتیم طرف یه ساختمون خیلی شیک وباآسانسور رفتیم بالا،طبقه دهم ورفتیم طرف یه شرکت.کامیارزنگ زد ویه دختر خانم که انگارمنشی شرکت بود درروواکرد وتاکامیاررودید سلام کرد

 

کامیار-خانم سلام ازبنده س چطوره احوال شما؟

 

خانم منشی جوابشوداد وتعارف مون کرد توکه کامیارگفت:

 

-ایشون پسرعموی من هستن،ایشونم مینوخانم منشی شرکت هستن

 

من سلام کردم که مینوخانم گفت:

 

-فراموش کردین اسم ایشون روبه من بگین!

 

کامیار-آخ ببخشین ایشون بصیر هستن!یعنی ازدیشب تاحالا بصیر شدن آقای بصیر باصری!

 

زدم توپهلوش وگفتم:

 

-من سامان هستم خانم خیلی خوشبختم!

 

مینو-کامیارخان باهمه شوخی دارن!

 

کامیار-لیداخانم کجا تشریف دارن؟

 

مینو-تودفترشون هستن!

 

کامیار-بی زحمت یه خبربهشون بده وبگو من اومدم!

 

مینو ایفون روزد وتالیداجواب داد گفت:

 

-کامیارخان تشریف آوردن.

 

لیدا-چه عجب؟!

 

کامیار-عجب جمال شماس!

 

لیدا-بفرمائین توجناب ستاره سهیل!

 

مینوخندید وگفت:

 

-بفرمائین سهیل خان!

 

کامیار-ستاره جون دنبالم بیا!

 

یه چپ چپ بهش نگاه کردم ودنبالش رفتم که یه در رو واکرد ورفتیم تو.دفتر لیداخانم یه اتاق خیلی بزرگ وشیک وقشنگ بود بامبل واثاث خیلی مدرن یه میز بالای اتاق بود که لیداخانم داشت ازپشتش می اومد طرف ما چندتاگلدون خیلی قشنگم دور و ور دفتر گذاشته بودن

 

لیدا-سلام معلوم هس کجایی؟

 

کامیار-دنبال مشکلات مردم!

 

لیدا-گم شو به منم دورغ می گی؟

 

کامیار-این چه طرز حرف زدن جلو پسر عمومه آخه دختر؟

 

لیدا-اِ ببخشین تروخدا!شماحتما سامان خان هستین؟

 

-سلام حال شماچطوره؟

 

لیدا-ممنون بفرمائین بشینین خواهش می کنم.

 

دوتایی رفتیم رومبل نشستیم ولیدام اومد رویه مبل دیگه جلومون نشست وگفت:

 

-دیروز سه دفعه بهت تلفن کردم نبودی.دفعه سومم مادرت باهام دعواکرد!

 

کامیار-راست می گی؟خدامنو بکشه ازدست این ننه وراحتم کنه!اصلا نمی دونم چرااین ننه من انقدرکفران نعمت می کنه!توخونه م همینطوره ها!هر چی م بابام بهش میگه زن انقدرحیف ومیل نکن گوش نمی ده!دیگه به خدا نعمت داره ازخونه مون میره وجاشو نکبت می گیره!شمابه بزرگی خودتون ببخشین!

 

لیداکه می خندیدگفت:

 

-موبایلتم که جواب نمی داد!معلوم نیس کجا بودی وچیکار می کردی!

 

کامیار-بی باتری بمونه این موبایلم ایشاله شماخون خودتو کثیف نکن!ایندفعه کاری می کنم که هروقت کارم داشتی درعرض دودقیقه بهم دسترسی پیداکنی!

 

لیدا-موبایل ماهواره ای گرفتی؟

 

کامیار-گرفتم اما اونم به درد نمی خوره! اصلا کارمخابرات که می دونی چیه؟ازاین موبایل م اون موبایلم رومی گیرم ویه خانمه زود جواب میده ومیگه مشترک مورد نظر دستش بنده!لطفا شماره گیری نفرمائین!

 

لیدا-پس چه جوری میشه باهات تماس گرفت؟

 

کامیار-خیلی ساده!بیا!

 

اینو گفت وازلای موهای سرش یه دونه موکند وداد به لیدا وگفت:

 

-بگیر.هروقت کارم داشتی اینو اتیش بزن درجاجلوت ظاهر میشم!

 

لیداشروع کرد به خندیدن.

 

کامیار-هیچی چیزای قدیمی نمی شه ما که فعلا همینطوری داریم میریم عقب چه بهتر که در ارتباطاتم ازوسایل وطرق قدیمی استفاده کنیم!فقط ازت خواهش می کنم که وقتی کارواجبی باهام د اشتی تماس بگیر.زیادی احضارم کنی کچل میشم!

 

لیدا-بذار بابامو صداکنم خیلی دلش برات تنگ شده!

 

کامیار-بگیر بشین ببینم بابامو صداکنم یعنی چی؟

 

لیدا-آخه خیلی دلش می خواست ببیندت الان تودفترشه!

 

کامیار-حالا بعدامی بینمش اول بگو توباهام چیکارداشتی که زنگ زدی؟

 

لیدا-امشب خونمون مهمونیه جشن تولدمه!

 

کامیار-راست می گی مبارکه ایشاله!

 

لیدا-اگه گفتی چند ساله میشم؟

 

کامیار-سیزده ساله!

 

لیدا-گم شو!

 

کامیار-خب چهارده ساله!

 

لیدا-بیست وپنج ساله میشم!

 

کامیار-داری دروغ میگی مثل سگ!توخیلی بهت بخوره هفده ساله!

 

لیدادیگه مرده بود ازخنده!برگشت به من گفت:

 

--سامان خان خوش بحالتون که همیشه پیش کامیارهستین!

 

یه نگاهی به کامیارکردم وبعد گفتم:

 

-بله واقعا!مرتب ازوجودش توخونه لذت می برم!یعنی همه اقوام لذت می برن!بنده،آفرین خانم...

 

تااینو گفتم کامیار زود اومد توحرفم وگفت:

 

-یعنی آفرین خانم به شماکه امشب تولدتونه!یه کادوی شیک وخوشگل برات می خرم که حظ کنی!

 

بعد برگشت یه چپ چپ به من نگاه کرد وگفت:

 

-تونمی دونی لیدا چه خونواده ی خوبی داره!باباش که یه تیکه جواهره!مامانش خانم وکدبانو!ازخواهرش دیگه چی برات بگم؟بذار ببینم آره!خواهرش درست سایز توئه!امشب که رفتیم اونجا می دمش بتو،مال توباشه!

 

لیدا-گم شو کامیار!

 

کامیار-یعنی می گم مثلا باهم آشناشون می کنم!آخه این طفلک سامان داره دربه دنبال یه دختر می گرده که خودشو بیچاره کنه!

 

لیدا-چه جالب!جدامی خوان ازدواج کنن؟

 

کامیار-آره!گول قیافه ش رونخور!این عقلش اندازه یه نخود چیه!

 

لیدا-تویاد بگیر کامیارخان!

 

کامیار-دیوونگی توخونواده ی اینا ژنتیکه،من چرایاد بگیرم؟

 

لیدا-پس امشب حتما باید سامان خانم تشریف بیارن!

 

-خیلی ممنون

 

لیدا-نه نه!جدی می گم!امشب حتما منتظرتون هستم!یادتون نره!

 

کامیار-می آییم بابا!انقدر قسم ایه نخور!

 

لیدا-نذاری ساعت نه ده شب بیای ها!

 

کامیار-نه،ساعت2بعدازظهر اونجام!

 

بعدبرگشت طرف من وگفت:

 

-پاشوبریم که انگار نرسیده خونه باید برگردیم خدمت لیداخانم!پاشو بریم که حداقل وقت داشته باشیم یه لیف صابون به خودمون بزنیم!

 

اینوگفت وازجاش بلندشد که بهش گفتم:

 

-کامیارجون مابرای چی اومده بودیم اینجا؟

 

یه فکری کرد وگفت:

 

-نمی دونم!

 

-گندم!

 

لیدا-گندم؟؟

 

کامیار-آهان!یادم اومد!

 

لیدا-گندم چیه؟

 

کامیار-هیچی بابا ننه م می خواد حلوادرست کنه به ماگفت که سرراه یه خرده ارد گندم براش بخرم حالا این سامان اصرار می کنه که خود گندم روبخریم وخومون توخونه آردش کنیم که مطمئن ترباشه!

 

چپ چپ نگاهش کردم که نشست وگفت:

 

-راستی یه کاری باهات داشتم یعنی یه کاری باید برام بکنی!

 

لیدا-چه کاری؟

 

کامیار-دنبال دونفر می گردیم!

 

لیدا-به بابام بگم؟

 

کامیار-آره جریان مال حدود بیست سال پیشه!یکی ازاقوام بهمون روانداخته که دونفر رو براش پیدا بکنیم!

 

لیدا-کی هستن این دونفر؟

 

کامیار-ننه باباشن!

 

لیدا-مگه گم شدن؟

 

کامیار-آره،یعنی نه!چه جوری برات بگم؟این یارو یه دختر بدبخت وبیچاره س!هیچ کس روتواین دنیا نداره طفل معصوم خیلی م زشته وهیچ کی نمیاد درخونه شو بزنه واسه خواستگاری!اینه که یاد پدر ومادرش افتاده و می خواد پیداشون کنه که شاید اونا براش یه خواستگاری چیزی جور کنن!خیلی دختر بدبختیه!

 

لیدا-توچرادنبال کارشی؟

 

کامیار-چه جوری بگم بابا؟این دختره بدبخت توخونه ما کار می کنه!ثواب داره!

 

لیدا-خب مشخصاتش رو بده من بدم به بابام.

 

کامیار-پیر شی ایشاله!یادداشت کن نام پدر قدرت نام مادر زیور نام خانوادگی ...نوشتی؟

 

لیدا-آره

 

کامیار-صادره ازبخش 3شهرستان ...شماره شناسنامه پدر...مادر...

 

لیدا-سخته اما یه کاریش می کنم!

 

توهمین موقع مینو برامون نسکافه آورد وبهمون تعارف کرد ورفت

 

کامیار-این مینو چند سالشه؟

 

لیدا-چطور مگه؟

 

کامیار-می خوام بگیرمش واسه بابا بزرگم!

 

لیدا-برای پدر بزرگت؟پدر بزرگت چند سالشونه؟

 

کامیار-سن وسالی نداره!فقط تازه گی ها سرافتاده وهی میگه تنهام.می ترسم ازراه بدر بشه!تویه ننه بزرگ خوب وسالم نداری که هیفده هیجده سالش بیشتر نباشه؟

 

لیدا-گم شوکامیار!

 

کامیار-اگه داشته باشی ما عمده می آییم خواستگاری آ!

 

لیدا-مادربزرگ هیفده هیجده ساله؟

 

کامیار-حالا تا بیست ودو سه م بود عیبی نداره.من بابابزرگمو راضی می کنم!

 

لیدا-چه خوش اشتها!

 

کامیار- پس چی فکر کردی؟الان انقدر وضع خرابه که دختر هیفده هیجده ساله رو میدن به مرد چهل پنجاه ساله!

 

لیدا-توام که ازاین وضع بدت نمیاد؟

 

کامیار-چرامن خوشم بیاد؟اونا که چهل پنجاه سالشونه باید خوششون بیادکه می تونن یه دختر بیست وخرده ای سال کوچیکتر ازخودشونو بگیرن من اگه بخوام طبق این فرمول عمل کنم باید برم دم زایشگاه واستم وتا یه دختر بچه رو دکتر سزارین کرد وبه دنیا اورد درجاعقدش کنم!

 

لیداکه همه ش می خندید گفت:

 

-وای که چقدر عالی میشه!

 

کامیار-آره،فقط بچه داری میفته گردنم!

 

لیدا-عوضش بیست سال بعد کیف می کنی!

 

کامیار-ازشانس من تاپنجاه سالم بشه یه سکته ناقص می کنم ومی افتم گوشه خونه!

 

لیدا-بازم خوبه چون یه پرستار خوشگل داری!

 

کامیار-به چه دردم می خوره اون پرستار خوشگل؟من پرستارخوشگل رو الان که سالمم لازم دارم نه وقتی افلیج شدم!

 

لیدا-خب حالا که اینطوریه بیا بامن عروسی کن!

 

کامیاریه نگاهی بهش کرد وگفت:

 

-دوساعته منو به حرف کشوندی که صحبت روبرسونی به اینجا؟خب ازهمون اول اینو می گفتی؟

 

لیدا-خب حالا گفتم!توچی میگی؟

 

کامیار-نه قربونت!همون برم دم زایشگاه واستم انگار بهتره!

 

لیدا-خیلی دلت بخواد!

 

کامیار-دلم که می خواد عقلم می گه نه!

 

لیدا-تواصلا عقلت کجابود؟؟

 

کامیار-حالا اگه امروز اومده بودم اینجا واسه خواستگاریت شده بودم انیشتن آ!

 

لیدا-اگه می اومدی!

 

کامیار-حالا یه دفعه م دیدی خرشدم واومدم!

 

لیدا-گم شو اگه بیای علومه که عاقلی !

 

کامیار-اگه من شوهرت بشم منو باچی میزنی؟

 

لیدا-ترو فقط باید باچماق زد که دل همه دخترا خنک بشه!

 

اینو گفت وقاشقی رو که واسه نسکافه آورده بودن،پرت کرد طرف کامیار!کامیارم بلند شد در رفت که من قاه قاه زدم زیر خنده!

 

کامیار-زهر مار!این خنده چه وقتی بود؟پاشو بریم دیر میشه!

 

ازجام بلند شدم وازلیدا خداحافظی کردم وتاخواستیم ازدر بیایم بیرون لیدا گفت:

 

-کامیار شب دیر نیای ها!بابام ناراحت میشه!

 

کامیار-مگه امشب بابات خیالایی واسه من داره؟

 

لیدا-شاید!

 

کامیار-کورشه اون بابای هیزت که تابااون چشماش به آدم نگاه می کنه تن وبدن آدم می لرزه!

 

تااینو گفت بابای لیدادراتاق بغلی که دفترش بود واکرد وهمونجور که داشت می اومد بیرون گفت:

 

-صدای آشنا می آد!

 

کامیار-وای!دیوه اومد!بوی آدمیزاد شنیده!

 

اول کامیار وبعدشم من سلام کردیم که باخنده گفت:

 

-به به باد امد وبوی عنبرآورد.

 

کامیار-دست شما دردنکنه حالا باد اومد بوی...برآورد؟

 

پدرلیدا-اِاِاِ دورازجون!زبونم لال!منظورم اینه که بوی مشک اومد!چطوری شما؟چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد بابا چطورن؟مامان،خواهرا؟

 

کامیار-خیلی ممنون سلام دارن خدمتتون

 

پدرلیدا-کجایی شما؟چندوقته پیدات نیس!

 

کامیار-گرفتارم بجون شما!

 

پدرلیدا-خیر انشاله!گرفتاریت چیه؟

 

کامیار-هیچی!افتادم دنبال دخترای مردم!یعنی افتادم دنبال کار وگرفتاری دخترای مردم!

 

پدرلیدا زد زری خنده وبه لیدا که اونم ازدفترش اومده بود بیرون وپیش کامیار واستاده بود گفت:

 

-کامیارجونو واسه امشب دعوت کردی؟

 

لیدا-بعله

 

پدرلیدا-کامیار جون این دوست تون روبهم معرفی نمی کنی؟

 

کامیار-ایشون پسر عموم هستن سامان!

دوباره باهم یه سلام واحوالپرسی کردیم که پدرلیداگفت:

-به به چه جوون شادابی!یعنی چه جوونای شادابی!نمی دونستم پسر عمویی به این خوبی وبرازندگی داری شما!نکنه بازم ازاین پسرعموها وپسرخاله ها داری وبه مانمی گی؟

 

کامیار-نه به جون شما!یعنی اگه فابریک وآکبند می خواین بِینی وبین الله همین یه جفت روداریم!دست دوم سوم کار کرده اگه بخواین بابام وعموم وشوهرعمه هام وبابابزرگم هستن!

 

پدرلیداخندید وزد پشت کامیاروگفت:

 

-ای شیطون!امشب باید حتما ایشونم بیاری خونه ما!

 

کامیارکه می خندید گفت:

 

-آوردنش بامن اما دختر بهش انداختن باشما!

 

پدرلیداقاه قاه شروع کرد به خندیدن وگفت:

 

-حالا کجا داری میری؟

 

کامیار-بااجازه تون یه خرده کار داریم که باید بهش برسیم.

 

پدرلیدا-ناهار بمون پیش ما!

 

کامیار-خیلی ممنون دیگه شب خدمت می رسیم!

 

پدرلیدا-پس زود زود بیاین.منتظرم!

 

یه خرده دیگه تعارف کردیم وبعد از شرکت شون اومدیم بیرون وسوار ماشین شدیم که به کامیار گفتم:

 

-پدرلیداتوثبت کار می کنه؟

 

کامیار-نه.

 

-پس چرااومدی پیشش؟

 

کامیار-خیلی جاها آشناهای کت و کلفت داره دستش تودست خیلی هاس!وضعشون خیلی خوبه!همین ساختمون روکه می بینی مال ایناس!تازه این یه ساختمون شه!چهارده پونزده طبقه س وتوهرطبقه ده دوازده تا شرکته!فقط ماهی شصت هفتاد ملیون تومن ازاین ساختمون میگیره!حالا برو سربقیه ش!

 

-ازکجااین پولارومیارن؟

 

کامیار-ازهمونجا که بقیه آوردن!

 

-اونوقت توام بااین جور آدما نشست وبرخاست داری؟؟می دونی یه لقمه نون چندتا آدم بدبخت تو سفره ایناس؟

 

همونجور که ماشین روروشن می کرد گفت:

 

-آره می دونم.

 

-پس چراباهاشون رفت وآمد می کنی؟

 

کامیار-برای اینکه اندازه یه سرسوزن ازاین لقمه نون ها رو برگردونم توسفره همون آدمای بدبخت!

 

اینوگفت وحرکت کرد

 

-یعنی چی؟

 

کامیار-یعنی اینکه وقتی توزورت نمی رسه مال مردم روازحلقوم این جور آدما بکشی بیرون بهتره باسیاست اینکارو بکنی!

 

-چه جوری؟

 

کامیار-هرچند وقت به چندوقت میرم پیش شونو باسیاست روبند شون می کنم ویه پول قلنبه ازشون میگیرم واسه یه عده آدم بدبخت!فعلا که اینا اینجا همه کارن!بازورم که پس شون برنمی آیم!بهتره ازاین راه یه خرده ازحق مردم رو ازشون بگیرم!امشب که رفتیم اونجا بهت می گم که چه کسایی تومهمونی شون دعوت می شن!اسم شون روبشنوی عقل ازسرت می پره!

 

-مگه کی ن که عقل ازسر ادم بپره؟آخرش اینه که پولدارن دیگه!

 

کامیار-پولداریش که پولدارن اما خیلی هاشون روتودوررادور می شناسی!

 

-خب چه عیبی داره؟

 

کامیار-عیب ش اینه که این جماعت جملات وسخنان وحرفاشون همه ش درمذمت اسراف وریخت وپاش وتجمل گرایی ودرفواید ساده زیستن وقناعت وحجب وحیاوخویشتن داری ودوری ازدزدی ومال مردم خوری واین چیزاس!

 

-مگه این مهمونی چه جور مهمونی یه؟

 

کامیار-وقتی اومدی خودت می فهمی یعنی اگه ایناروبعداتوخیابون ببینی،وبتونی تشخیص شون بدی که همون مهمونای تو مهمونی ن!هرچند که اینارو توخیابون واین جور جاها نمی شه دید!اصلااینارو مردم نمی تونن ببینن!ازمابهترونن!

 

-یعنی چی؟

 

کامیار-یعنی اینا وقتی باهمدیگه ن یه جورن ووقتای دیگه یه جور!تومهمونیا هرکدوم لباساتن خودشونو زناشونو وپسرا شونه که عقل از کله ت می پره اما بیرون یه لباس ساده می پوشن ونشون می دن که مثلا خیلی به ساده زیستن اعتقاد د ارن!تومهمونی گیلاس شون یه دقیقه خالی رومیز نمی مونه وبیرون اگه دست به دستشون بخوره سه بارآبش میکشن! حالا می آی ومیبینی!

 

-خیال داری این لیدا خانم روخواستگاری کنی؟

 

-همین لیداخانم که می بینی یه ویلا داره جنوب فرانسه!

 

-راستی باباش امروز یادش رفته بود صورتش رواصلاح کنه؟ته ریش داشت!

 

کامیاریه نگاهی به من کرد وخندید!

 

وقتی رسیدیم خونه،باغ خیلی ساکت بود.ماشین روزدیم توگاراژودوتایی رفتیم طرف خونه آقابزرگه!

 

کامیار-انگار شهردرامن وامان است!

 

-آره،خیلی ساکته!حتما بچه هارفتن دانشگاه.

 

کامیار-خداکنه که وقتی مانبودیم خبری نشده باشه.

 

رسیدیم دم خونه اقابزرگه که کامیارداد زد.

 

-حاج ممصادق خان!مااومدیم.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gandom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه mjfsct چیست?