رمان گندم قسمت 15 - اینفو
طالع بینی

رمان گندم قسمت 15

کامیار-دنبال یه سوزن توانبارکاه بگردیم؟

-اون که نمی تونه شب توخیابونا بخوابه حتما می ره خونه یکی!

کامیار-مثلا کی؟

-مثلادوستاش!بالاخره یه دوست داره که بره پیشش؟اون دخترا کی بودن؟ناهید،سابرینا،مهسا!

یه فکری کرد وبعد خندیدوگفت:

-نیلوفر!پریسا!شقایق!وای خدا منو مرگ بده که چقدر کوتاهی کردم!

-منم همینو می گم دیگه!ماها حداقل می تونستیم یه خبری ازاینا بگیریم!

کامیار-توحق داری!مامقصریم!یعنی منه خاک توسر مقصرم!

-دیدی حالا؟

کامیار-می پذیرم!کوتاهی وقصورم رو می پذیرم وهرگونه تنبیه روبه دل وجونم می خرم!همین الان می رم که جبران کنم!باید به تک تک این خانما سربزنم وخبر بگیرم!وای خداکه چه قدر کاردارم!بدوبریم جبران!

-ناهاربخوریم بعد!

کامیار-من کوفتم بشه اون ناهار!تامن ازیکی یکی اینا خبرنگیرم لقمه ازگلوم پایین نمی ره که!

-من گشنه مه!

کامیار-کارد بخوری!دنبال اون دختره گشتن واجب تره یاناهار؟

-چطورتویه مرتبه به صرافت افتادی؟

دست منو گرفت وکشید وگفت:

-گفتی ناهید وسابرینا وکی؟

-مهسا!

کامیار-وای خداجون شیش تا!

همونطور که منو باخودش می کشید بهش گفتم:

-همه شونو که امروز نمی رسیم!

کامیار-توبیا،خداتوفیق میده!

رفتیم توگاراژ وماشین کامیار رودرآوردیم وسوار شدیم وحرکت کردیم ومن یه تلفن زدم به ژاکلین که ازش آدرس دوستای گندم روبپرسم.فقط ادرس دوتاشونو داشت شقایق ونیلوفر قرار شد آدرس بقیه رو ازهمین دوتا بگیریم!

خونه شقایق نزدیکتر بود ورفتیم خونه اون تقریبا یه ربع بعد رسیدیم وپیاده شدیم وزنگ زدیم یه دختر خانم آیفون رو جواب داد ومعلوم شد که خودش شقایقه چنددقیقه طول کشید تااومد دم در.انگاریه دستی به سروصورتش کشیده بود ولباسش روعوض کرده بود تارسید گفت:

-بفرمائین تو!اینجاکه بده!بفرمائین!

کامیارکه چشمش به شقایق که یه دختر خوشگل بود افتاد انگار اصلا یادش رفت برای چی اومدیم اونجا !شروع کرد باهاش احوالپرسی کردن!

کامیار-سلام عرض کردم خانم!حال شماچطوره؟

شقایق-خیلی ممنون حال شماچطوره؟

کامیار-الحمدالله خوب خوب بابا چطورن؟

شقایق-ممنون خوبن

کامیار-الحمدالله مامان چطورن؟

شقایق خندید وگفت:

-ایشون چند ساله که فوت کردن!

کامیار-الحمدالله!ببخشین ببخشین!یعنی ایشاله خاک به قبرشون بباره یعنی نور به قبرشون بباره!واله هول شدم!ازبس شما خانم وباوقار تشریف دارین زبونم گل مژه درآورد!

شقایق خندید وگفت:

-گل مژه که مال چشمه!

کامیار-ازبس شما گلین،همه جای ما گل درآورده!عین این زمینای پارک ملت!خداخیر بده به این شهرداری تهران! هرجا گیرش می آد یه چیز می کنه توش!یعنی یه شاخه گل می کنه توش!

شقایق-شما حتما کامیارخان هستین؟

کامیار-غلام شمام!ازکجا فهمیدین؟

شقایق-ازتعریفایی که گندم درمورد بانمکی شما کرده!

کامیارکه چشم ازچشم شقایق ورنمی داشت باخنده گفت:

-ببخشین گندم کیه؟

شقایق زد زیر خنده وگفت:

دختر عمه تون دیگه؟

کامیار-آهان!اونو که آردش کردن تموم شد رفت پی کارش!

باآرنج زدم توپهلوش وبه شقایق گفتم:

--ببخشین مزاحمتون شدیم می خواستم ببینم شما ازگندم خبری ندارین؟

شقایق-نه!اتفاقی براش افتاده؟

کامیار-نه بابا!داریم برای سازمان سیلوی تهران آمار می گیریم ببخشین شمام دانشگاه تشریف دارین؟

شقایق-باگندم هستم

کامیار-خداشمارو به خونواده تون ببخشه درساچطوره؟سخته ؟آسونه؟

شقایق-اِی بدنیس،بفرمائین توتروخدا!اینجا که بده!

کامیار-چشم هرچی شما بفرمائین!

اومد حرکت کنه که بازوش روگرفتم وگفتم:

-ببخشین شقایق خانم شماآدرس چندتا ازدوستان صمیمی ش رودارین به مالطف کنین؟

شقایق-کدومشونو می خواین؟

کامیار-اونایی که خوشگل ترن!

یه چشم غره بهش رفتم وبه شقایق گفتم:

-اونایی روکه باهاش صمیمی ترن!

کامیار-بله بله!یعنی اونایی که صمیمی ترن

شقایق-جدااتفاقی براش افتاده؟

-کمی باخونواده ش اختلاف پیداکرده وازخونه قهرکرده!

شقایق-ای وای چه بد!شاید بیاد اینجا!

کامیار-می گم چطوره ماهام همینجا منتظرش باشیم تابیاد!؟

یه چشم غره دیگه بهش رفتم وبه شقایق گفتم:

-اگه همون آدرس هارو بهمون بدین ممنون می شیم

شقایق-الآن براتون می نویسم ومیارم!

کامیار-اگه دستتون خسته میشه بذارین من بیام توبراتون بنویسم!آخه من بابام میرزا بنویس بوده!

شقایق خندیدورفت تو!

کامیار-الهی توخونه شون خودکارومداد وخودنویس پیدانشه،مجبوربشه منو صداکنه که براش بنویسم!

-کامیارخجالت نمی کشی؟

کامیار-کی ازنوشتن تاحالا خجالت کشیده که من بکشم!اصلا اگه نوشتن خجالت داشت که این همه مدرسه ودبیرستان ودانشگاه نمی رفتن!

-به خدامن جای توخجالت می کشم!

کامیار-توچراجای من خجالت می کشی!اصلا چراما خجالت بکشیم؟اونایی که الف ب پ ت ث رواختراع کردن باید خجالت بکشن!

-زهرمار

موبایلمو دراوردم وشماره گندم روگرفتم اماموبایلش خاموش بود!یکی دوبار دیگه گرفتم اما فایده نداشت توهمین موقع شقایق بایه ورق کاغذ اومد بیرون وگفت:

-بفرمائین این چندتا توذهنم بود!

تااومد بگیرم که کامیار زودتر کاغذ رو گرفت وگفت:

-توخونه خودکارداشتین؟

شقایق باتعجب بهش نگاه کرد وگفت:

-ببخشین،متوجه نمی شم!

کامیار-هیچی هیچی!می گم شماباسرویس می رین دانشگاه؟

شقایق-نه خودم میرم!

کامیار-خودتون تنهایی می رین؟

شقایق-خب بعله!

کامیار-هزار ماشاله به شماباشه!می گم حوصلتون سرنمی ره تنهایی می رین؟

کاغذ رو ازدستش گرفتم وبه شقایق گفتم:

-خانم خیلی خیلی ازهمراهی تون ممنونم خیلی لطف کردین!

شقایق-خواهش می کنم لطفا هروقت مسئله حل شد به منم یه خبری بدین!

کامیار-چشم!حتما!اصلا خودم می آم اینجا که مژدگونی ام ازتون بگیرم!

شقایق-قدم تون رو چشم!هروقت تشریف بیارین خوشحال می شم!

کامیار-منم خوشحال میشم!یعنی خوشحال که میشم هیچی کلی م ذوق می کنم!

شقایق زدزیر خنده که دست کامیار رو گرفتم وکشیدم طرف ماشین وهمونجور یه خداحافظی ازشقایق کردم وکامیاررو به زور نشوندم پشت فرمون وخودمم ازاون طرف سوار شدم کامیارهنوز حواسش به شقایق بود که سرش داد زدم وگفتم:

-کامیار!

کامیار-ای مرض وکامیار! ای دردبی دوادرمون وکامیار!دلم ریخت پائین!چرادادمی زنی؟

-حواست کجاس؟

کامیار-دارم دنبال ماشین می گردم دیگه!

-کدوم ماشین؟

هنوز داشت به شقایق نگاه می کرد وهمونجوری بامن حرف می زد!

کامیار-همونکه باهاش اومدیم اینجادیگه!

-ماکه الان تو،ماشین نشستیم!

یه مرتبه حواسش جمع شد وباتعجب گفت:

-کی اومدیم توماشین ما؟

-اصلا لازم نکرده بریم دنبال گندم!برگرد خونه!

کامیار-مگه من دلم طاقت می آره این دختررو تواین شهر به این گل گشادی تنها ولش کنم؟

-توکه اصلا یه کلمه م درمورد گندم حرف نزدی؟

کامیار-وا!چه حرفا!من همه ش درمورد این طفل معصوم صحبت کردم!

-خجالت بکش کامیار!

کامیار-من که دیگه چیزی ننوشتم که خجالت بکشم؟

-حرکن کن بریم خونه!

کامیار-سی سال برنمی گردم خونه!اون دختره الان به مااحتیاج داره!

-کدوم دختر؟گندم یااونای دیگه؟

کامیار-چه فرقی می کنه؟تونیکی می کن ودردجله انداز که ایزد درشمیرانت دهد بازآدرس بعدی روبخون ببینم!

-گرسنه مه بابا!

کامیار-دادنزن شقایق خانم هنوز دم در واستاده!

-خب حرکت کن بریم دیگه!

کامیار-می خوام حرکت کنم اما پاهام ازم فرمون نمی برن!

-پس پاشو من بشینم!

کامیار-می خوای من همینجا واستم تاتوبری وبرگردی؟

-حرکت می کنی یانه؟

کامیار-پس توماشین روروشن کن منکه دل اینکارو ندارم!

-واقعا که کامیار!

کامیار-حدقل دنده روتوعوض کن!چقدر سنگدل شدی امروز!

دررو واکردم وبه شقایق گفتم:

-خواهش می کنم شمابفرمائین تو!خجالت مون ندین!

شقایق-اختیاردارین!

-ماشین گرم کرده باید کمی خنک بشه یه خرده طول می کشه!

شقایق-پس بفرمائین تو یه چایی میل کنین تااشین خنک بشه!

تااینو گفت دست کامیار رفت برای دستگیره درکه من زود سوئیچ روپیچوندم وماشین روشن شد کامیاریه فحش زیر لب بهم داد که محل ش نذاشتم وبه شقایق گفتم:

-خب روشن شد شمادیگه بفرمائین خدانگهدار.

اینو که گفتم شقایق مجبوری یه خداحافظی کرد ورفت توکه کامیارگفت:

-الهی پسر دست توطلا وجواهرکنی خاکستردربیاری!آخه این چه کاری بودکردی؟به توچه مربوطه آخه؟دختره می خواد یه دقیقه دم در واسته هوا بخوره!

-بخداکامیار پیاده می شم آ!

کامیار-خب به درک!پیاده شو!

-آدرس آرو هم پاره می کنم میریزم دورآ!

یه نگاهی به ورق کاغذی که دستم بود کردوبعدخندیدوگفت:

-شوخی می کنم بابا!من اصلا بدون تو جایی نمی رم که!من وتو یه روحیم تودوتا بدن!مگه می شه ماهارو ازهم سواکرد!

-اگه آدرس آدستم نبود اینارو می گفتی؟

کامیار-صدتا ازاین آدرس آ فدای یه تارموت!بخون نشونی بعدی روبریم برسیم به کاراین دختره طفل معصوم بابا!چیه هی نشستیم باهمدیگه کل کل می کنیم!

-خداحافظ ترومی شناسه وبس!فعلا گرسنه مه!

کامیار-غذابهت می دم!چشمم کور!دنده مم نرم!چی می خوری عزیزم؟استیک می خوری؟شنیسل می خوری؟چلوکباب می خوری؟چی می خوری بگو!

-همینجا یه ساندویچی چیزی بگیر بخوریم به کارمون برسیم!

کامیار-چشم چشم آن!آن!

اینو گفت وحرکت کرد منم حواسم به کاغذ آدرس آبودکه ازم قاپ نزنه!وگرنه این کاغذ دستش می افتاد تاشب دیگه پیداش نمی کردم!

بالاخره جلو یه ساندویچ فروشی واستادیم ودوتا ساندویچ گرفتیم وخوردیم ورفتیم سراغ بقیه دوستای گندم!

اون روز تونستیم به سه تادیگه شون سربزنیم وبرگردیم خونه یعنی کامیار روبه زور برگردوندم خونه!

خلاصه دست ازپادراز تر رسیدیم خونه ودیگه رومون نشد بریم پیش آقابزرگ!دوتایی یه راست رفتیم خونه هامون وکه یه استراحتی بکنیم وشب بریم سراغ پسره که احتمالا برادر گندم بود.

تاپام روگذاشتم توخونه که دادوفریاد مادرم وبابام بلندشد!مادرم تند تند شروع کرد به عوض کردن پانسمان بازوم وبابام هی غرمی زد که چرانرفتم کارخونه!

هیچی جواب شونو ندادم وتا پانسمان دستم کارش تموم شد رفتم تواتاقم وخودمو انداختم روتخت وبلافاصله خوابم برد! انقدر خسته بودم که اصلا نفهمیدم چقدر خوابیدم!فقط یه موقع باصدای مادرم بیدارشدم که ساعت حدود 6بعدازظهر بود !تندوتند یه دوش گرفتم ولباسامو عوض کردم وازخونه اومدم بیرون ورفتم دنبال کامیار که مادرش بهم گفت تو گاراژه رفتم طرف گاراژدیدم اونم حاضر شده وداره به ماشین ش ورمیره تامنو دیدگفت:

-می خواستم دیگه بیام دنبالت!

-خوابم برد!خیلی خسته بودم!

کامیار-بامحافظت اومدی؟

-باچی م؟

کامیار-بادی گاردت!

-چی می گی؟

باچشمش گوشه باغ روبهم نشون دادوگفت:

-عاشق دل خسته ت درکمین ته!

برگشتم طرف جایی روکه نشون می داد نگاه کردم راست می گفت!دلارام پشت یه درخت به فاصله سی متری واستاده بود وداشت نگاهمون می کرد!

-کامیار-ازاین دختره حذرکن که خطرناکه!

-چرا؟

کامیار-عشاق برچند دسته ن.یه دسته شون بی بخارن وهر کاری شون بکنی صداشون درنمی آد!مثل مجنون خدابیامر ز!یه دسته شونم که خودآزارن!مثل فرهاد رحمت اله!یه دسته شونم خطرناکن ومردم آزار!مثل این دلارام!عشقش ازدستش بره وتبدیل می شه به یه انتقام!

-نه بابا اونطوری هام نیس!

کامیار-اگه دلارام همین شبا نیومد تواتاقت وسرتو باچاقو نبرید!

-فیلم جنایی زیاد دیدی تو‍!

کامیار-سوار شو بریم که دیر میشه!

دوتایی سوار ماشین شدیم ورفتیم سراغ برادر احتمالی گندم همینجورکه می رفتیم به کامیار گفتم:

--کامیار،اگه نتونیم گندم روپیداکنیم چی؟

کامیار-هیچی!مگه ما باعث این اتفاق بودیم؟

-نه،ازنظر چیز دیگه می گم!

کامیار-ازنظر اینکه دوستش داری؟

-آره

کامیار-تومطمئنی که دوستش داری؟

-آره

کامیار-من فکر نکنم !

-چرا؟

کامیار-ببین!اگه این اتفاق پیش نیومده بود اونوقت تومی تونستی باقاطعیت بگی که دوستش داری یانه!

-چه ربطی داره؟

کامیار-الان دوست داشتن رو دلسوزی و حرص باهم قاطی شده!یه خرده ای دوستش داری!یه خرده دلت براش می سوزه!بقیه ش میشه حرص!

-یعنی چی؟

کامیار-چون پیشت نبوده!آدمیزاد اینطوریه!وقتی چیزی روازجلوش ورمیدارن یاازش می گیرن یاممنوعش می کنن حرص ورش میداره!اگه گندم الآن پیشت بود شاید باهمون نگاه کردن بهش وباهاش حرف زدن وگفتن وخندیدن ارضا می شدی!جلوی دوتا جنس مخالف رو وقتی گرفتی رابطه شون به محض به هم رسیدن تبدیل می شه به زیاده روی! حرص !ولع!یعنی آدمی که همیشه آب دم دستشه فقط تشنگی ش رورفع می کنه اما آدمی که چند وقتی آب ندیده انقدر می خوره که می رسه به مرز ترکیدن!حالام شاید احساس توتنها عشق نباشه!

-بالاخره برای اینکه این احساس روبفهمم احتیاجه که پیداش کنم!

کامیار-بگو به امیدخدا

-ببینم پسره روکه دیدیم می خوای بهش چی بگی؟

کامیار-توهیچی نگو که کارا روخراب می کنی!من خودم یه کاریش می کنم!

نیم ساعت بعدرسیدیم بالای...واونجا کامیار ازچندنفرآدرس روپرسید ورفتیم پائین ورسیدیم به همون تئاتری که انگار پسره توش کار می کرد

مشین رویه جا پارک کردیم ورفتیم دوتابلیط گرفتیم ورفتیم تو،نمایش هنوز شروع نشده بود کامیار ازیه نفر که بلیط ها رومی گرفت سراغ پسره روگرفت فهمیدیم که پسره همونه والانم پشت صحنه داره برای نمایش آماده میشه راهی م که می رفت برای پشت صحنه بسته بود ونمیذاشتن کسی بره پیش هنر پیشه ها!

باکامیار واستاده بودیم ومونده بودیم که چیکارکنیم که یه مرتبه کامیاریه کلکی زد!

دوتا پسر بچه بغل ما واستاده بودن اونی که کوچیکتر بود دستشویی ش گرفته بود وبزرگتره هی بهش می گفت باید صبر کنه تاباباشون بیاد.کامیارکه اینو شنید به پسر بزرگه گفت:

-عمو می خواین برین دستشویی؟

پسره یه نگاهی به کامیار کرد وگفت:

-بعله اما نمی دونیم کجاس!

کامیار-بیاین من بهتون نشون می دم!

بعد خودش دست بچه کوچیکه روگرفت وبه منم اشاره کرد که دست پسر بزرگه روبگیرم وچهارتایی راه افتادیم طرف جایی که هم می خورد به دستشویی وهم راه پشت صحنه بود!تارسیدیم به دریه نفر جلومونو گرفت وگفت تا نمایش شروع نشه نمی شه کسی بره دستشویی!کامیارآروم بهش گفت:

-آقا این بچه ها هله هوله خوردن وخلاف ادب اسهال شدن!اگه نذاری همین الان ببرمشون دستشویی باید یه سطل ویه خاک انداز ویه جارو ویه نیم کیلو خاکستربیاری که کف سالن انتظار ازنجاست طاهر بشه!حالا خودت می دونی!

یارو خندید ودررو واکرد ورفتیم تو.کامیاراول بچه هارو برد دستشویی ووقتی کارشون تموم شد آوردشون بالا وفرستا دشون طرف سالن انتظارو دست من روگرفت وبرد طرف اتاق گریم.

تاازچندتاپله رفتیم بالا ورسیدیم به یه راهروی کوچیک که دیدیم یه پسر بالباس هنرپیشگی درحالیکه صورتش روسیاه کرده واستاده وداره بادوتا مرد دیگه حرف می زنه!حرف که چه عرض کنم!اون دوتا داشتن تهدیدش می کردن واونم هی بهشون التماس می کرد که آبروریزی نکنن ماهاجامون طوری بود که پشت پسره بودیم ومارونمی دید!

کامیاریه خرده واستاد وگوش کرد وبعد رفت جلو که دوتا مردا ساکت شدن ویه اشاره به پسره کردن وگفتن:

-ایناباتوان؟

پسره برگشت طرف ما که کامیاربهش گفت:

-آقانصرت شمائین؟

پسره یه نگاهی به ماکردوگفت:

-بله بفرمائین!

کامیار-مارو منصورخان فرستاده!

پسره-منصورخان کیه؟

کامیار-شمانمی شناسیدشون؟

پسره-نخیر

کامیار-گفته بهتون بگم نشون به اون نشونی که ده هزار تومن بهتون بدهکار بوده!

کامیاراینوگفت اون دوتا مردکه خیلی م گردن کلفت بودن گفتن:

-پس داداش زودتر بدهی ت روبده که رفیق ت الان سخت بهش نیازمنده!

بعدهردوزدن زیر خنده کامیاردست کرد توجیبش وده تاهزاری درآورد که یکی ازمردا اومد جلوکه ازکامیار بگیره تادستش رودراز کرد کامیارپول هارو کشید عقب وگفت:

-من این طلب روباید بدم به آقانصرت!دیگه خودش می دونه!

بعدرفت جلو اون پسره ده تا اسکناس هزار تومنی گذاشت کف دستش که بلافاصله اونا ازش گرفتن وبایه لحن بد بهش گفت:

-بقیه ش!

پسره باالتماس گفت:

-به مولا اگه الان یه قرون داشته باشم!تاآخرنمایش صبرکنین یه خرده ش روبهتون میدم وتاآخرهفته بقیه ش روصاف می کنیم!

تااینوگفت یکی ازمردایقه ش روگرفت ویه چک زد توگوشش وگفت:

-نانجیب،بهت می گم وقت نداری دیگه یاهمین الآن جنس روبده یاپولش رو!

پسره-به جون هرسه تامون الآن پول ندارم!

یارو یه چک دیگه زد توصورتش وگفت:

-پول ت می کنم الآن!جنساروبه کی فروختی؟

پسره-واله دادم به چندنفر امروز فردام پولش رومی گیرم!

دست یارو رفت بالا که یکی دیگه بزنه که پسره دستاشو گرفت جلوصورتش وباحالت گریه گفت:

-نزن تروخداآقاسید!می دونم گردن کلفتی وپهلوون!منم که دیگه زدن ندارم!سروصورتم زخمی می شه نمی تونم برم روصحنه اون وقت این چندر غازم نمی تونم بهتون بدم!

من یه مرتبه حالم بد شد وبه یارو گفتم:

-واسه چی می زنی ش؟مگه مملکت قانون نداره؟

تااینوگفتم یارو یه صدایی ازدهنش درآورد وگفت:

-به توچه جوجو؟

-اگه یه بار دیگه بزنی ش بامن طرفی!

دوباره همونجور که می اومد طرف من گفت:

-اول خودتو می زنم که دیگه بلبل زبونی یادت بره!

تادوقدم ورداشت که کامیاربهش گفت:

-اگه دستت رواین بلند بشه به بابا ننه ت سفارش کن که یه بچه دیگه واسه خودشون درست کنن که عصای پیری شون باشه!

اینوکه کامیارگفت یارو واستاد ویه لحظه به کامیار نگاه کرد وبعد برگشت طرف پسره وگفت:

-یاهمین الان بقیه حسابت رومیدی یایه آبروریزی ازت بکنم که ازاین جابندازنت بیرون!

پسره فقط نگاهش کرد که یاروگفت:

-میدی یانه؟

پسره-من که پول ندارم آخرش م اینه که ازاینجابیرونم کنن!اما می خوام ببینم به اینم می گن مردونگی؟

یاروگفت:

-زرزرنکن!پول نداری،بروازرفقات قرض بگیر!

پسره-اونام وضع شون ازمن خرابتره!

کامیار-حسابش چه قدره؟

یارو برگشت طرف کامیار وگفت:

-تومی خوای جورش رو بکشی؟

کامیار-شاید!

یارو-ده دادی پنج چوق دیگه م روش!

کامیاردست کرد توجیب ش وکیفش رودرآورد وپنج هزار تومن شمرد وداد به یارو یاروام یه خنده ای کرد وبرگشت طرف پسره وگفت:

-دیدی گفتم پول ت می کنم؟

بعد دوباره یه خنده ای کرد وبارفیق ش گذاشت رفت موندیم من وکامیاروپسره.

پسره یه خرده صبر کرد تااون دوتا رفتن وبعدش به ماگفت:

-دست تون دردنکنه!ایناخیلی آشغالن!اگه شماها نبودین واقعا پول م می کردن!

کامیار-ازلبت داره خون می آد!

باآستین ش خون رولبش روپاک کرد وگفت:

-من منصورخان نمی شناسم!کیه اینی که میگین؟

کامیارخندید پسره م خندیدوگفت:

-رکب بود؟

کامیار-اِی همچین!

پسره دستش رودراز کرد طرف کامیاروگفت:

-هرچی که بود به موقع به دادم رسیدین!

باکامیاردست داد وبعدش بامنم دست دادوگفت:

-حتمایه کاری بامن دارین هنر پیشه معروفی نیستم که خواسته باشین ازم امضا ممضائی چیزی بگیرین حتما کار دیگه باهام دارین!

کامیار-تقریبا

پسره-فعلا نمایش داره شروع میشه وهنر پیشه زن مونم بایه سیاهی لشکر نیومده!بیاین بریم صورتخونه تاشمایه چایی بخورین ماهام یه خاکی توسرمون بریزیم!

من برگشتم به کامیارنگاه کردم که گفت:

-اتاق گریم رومیگه!

پسره-ماها بهش می گیم صورتخونه اسم قدیمی یه فعلا بیاین تابعدا باهم حرف بزنیم

سه تایی رفتیم پشت صحنه اونجا یکی دوتا مرد داشتن گریم می کردن وباهم حرف می زدن یکی شون که انگار رئس شون بودخیلی ناراحت وعصبانی بود وتاچشمش به پسره افتاد شروع کرد باهاش دعواکردن وگفت:

-همه ش تقصیر توئه!این پسره ودختره رو توضامن شدی وگرنه بهشون کارنمی دادم که الان دستمو بذارم توپوست گردو!

پسره-باباحتماالان پیداشون میشه!یه یه ربعی هنوز وقت هس!

یارو که داشت تندوتند یه تاج سرش می ذاشت گفت:

-اگه پیداشون نشه چه خاکی توسرم کنم؟جواب مردم روچی بدم؟جواب صاحب تئاتر روچی بدم؟

پسره که خودش حسابی کوک بود گفت:

-حالا شماانقدرخودتو ناراحت نکن رجب خان!بالاخره جور میشه دیگه!

رجب خان-چی جور میشه؟ازروهوا هنرپیشه واسم می باره؟دارم بهت می گم نصرت اگه اینا امشب پیداشون نشه ونمایش خراب بشه ازفرداشب خودتم این طرفا آفتابی نشو!والسلام!

نصرت-آخه آدم شمام که نیومده!

رجب خان-اگه آدم من نیومده کنترل چی تئاتر رو گذاشتم جاش نقش اونم که یه ربع بیشترنیس!مردم روکه بشونه روصندلی هاشون ومی آد لباس می پوشه!اون دوتا روچیکارکنیم؟

نصرت رفت توفکر که رجب خان که گریمش ولباس پوشیدنش تموم شده بود بهش گفت:

-این دوتا رفیقاتن؟

نصرت-نه،یعنی آره!

رجب خان-بالاخره اره یانه؟

نصرت-آره باباآره

رجب-خوب لباس تن شون کن بفرست شون تودیگه!یه چرخ بزنن نمایش تمومه!

نصرت-آخه اینا...!

رجب خان نذاشت حرفش تموم بشه وگفت:

-آخه نداره دیگه!پسره که سیاهی لشکره که اصلا حرف نمی زنه!دختره م که دوتاآه می کشه ویه آره ونه می گه وچهار قدم راه می ره!حتما این رفیقات راه رفتین روبلدن دیگه!نمایش م که روخودت می چرخه!چهارتا کلوم چرت وپرت بگو ودوتا ادا دربیار ومردم روبخندون وپرده افتاده!

بعدبرگشت طرف من وکامیاروگفت:

-چی میگین شما؟

کامیار-یعنی مابریم نمایش بازی کنیم؟

رجب خان-بعله!

کامیار-یعنی ازاین لباسا بپوشیم وگریم کنیم وبریم روصحنه جلومردم؟

رجب خان-آره دیگه!

کامیار-یعنی من واین نرسیده بشیم هنرپیشه تئاتر؟

رجب خان-تئاتر هملت روکه نمی خواین اجراکنین!نقشی م که ندارین!یکی تون یه نیزه دستش می گیره ویه گوشه عین مجسمه وایمیسته!اون یکی تونم یه کلاه گیس سرش می کنه ویه دامن پاشو ویه شنل م میندازه رودوشش ومی شه دختر سلطان!سه چهارتا جمله م نباید بیشتر بگه!تازه اونم نگفت نگفت این رفیق تون نمایش رومی چرخونه!اصلا نمایش رو سیاه می گرده واون همه ش مزه می آد!شماها چهار دفعه می رین روسن وبرمی گردین همین!

کامیار-یعنی من کلاه گیس سرم کنم واینم یه نیزه دستش بگیره بریم جلو مردم؟؟

رجب خان-خب آره دیگه!

کایار-من صدسال اگه ازاین کارا بکنم!شما نمی گین اگه یه آشنایی چیزی مارو بااین شکل وقیافه ببینه وبشناسه چه آبرویی ازمامیره!؟

رجب خان-اگه این اقانصرت ین حتما به خاطر رفاقت یه کاری براش می کنین اگرهم نه که امشب این اقا ازتئاتر مرخصه!

کامیار-مرخصه که مرخصه به ماچه مربوطه؟

یه نفس راحتی کشیدم وقتی کامیار اینو گفت !همه ش می ترسیدم بااخلاقی که کامیارداره وهمه ش دنبال ماجراواین چیزاس یه مرتبه قبول کنه وآبرومون جلومردم بره!اینارو که گفت خیالم راحت شد!

کامیار-خب سناریوتونو عوض کنین

رجب خان-نمی شه

کامیار-سناریو چی هس حالا؟

رجب خان-یه دختر پادشاهه که عاشق یه شاگرد تاجرمیشه تاجرجواهر!یه عرب پولدارم خواستگاره دختر پادشاهه! دخترم نمی خواد زنش بشه!

کامیار-زمان نمایش مال قدیمه؟

رجب خان-آره بابا مگه شنل وشمشیر ونیزه وشسپر اینا رونمی بینی؟

کامیار-اون وقت دختره روسن نباید حرف بزنه!؟

رجب خان-چرادوتاآه می کشه ودو دفعه می گه بلایت به جانم/بی تونمانم/ازفراغت روزم چوشام تارگشته.همین!تازه اون روهم نصرت یواش درگوشش می گه واونم تکرار می کنه کاری نداره که!

کامیار-بیخود نگوکاری نداره!آدمی که تاحالا روصحنه نرفته ممکنه تاپاش برسه روصحنه جلومردم یه دفعه غش کنه!

کارسخته!به این شلی هام نیس!هنرپیشه های بزرگشم دفعه اول گند می زنن!حالا شما انتظار دارین مادوتا این لباسارو بپوشیم وگریه کنیم وکلاه گیس سرمون بذاریم بریم روصحنه جلوسیصدچهار صدنفرآدم؟اونم برای اولین بار؟واقعاکه چه توقع آازادم دارین؟

اومدم منم درتایید حرفاش یه چیزی بگم که روکرد به نصرت وگفت:

-حجاب مجابم دختر پادشاه داره؟

رجب خان-یه تورمیندازه روسرش دیگه!

کامیار-من تور موری نیستم!می خواین بی حجاب برم بسم اله!بده به من اون کلاه گیس روببینم موهاش چه رنگی یه؟

من همونجوریمات فقط به کامیار نگاه کردم که نصرت تند یه کلاه گیس روکه موهای سیاه داشت داددست کامیار!

کامیار-این چرا موهاش سیاهه؟من بلوند دوست دارم!ندارین دیگه!

-کامیار!چیکارداری می کنی؟

کامیار-می خوام گریم کنم!

-چی کارکنی؟؟؟؟؟؟؟

کامیار-گریم بابا!گریم!توام بدو لباس بپوش آقاقربونت یه نیزه خوب بده دست این فامیل ما!

بعد کلاه گیس روگذاشت روسرش ورفت جلوآینه ویه دستی به موهای کلاه گیس کشید وگفت:

-رجب خان این کلاه گیس تون مال چه دوره ایه؟قاجار؟الان دیگه رنگ موی خانمها همه های لایته!چه کبره ای م بسته موها؟بابایه خرده شامپوبریزین رواین کلاه گیس ویه چنگی بهش بزنین بوگند گرفته!

بعد برگشت به نصرت گفت:

-گل سری چیزی ندارین؟

نصرت-یه نیم تاج میذاریم سرت!

کامیار-حالا خوبه صورتم روسه تیغه کردم آ!اصلا امروز انگار به دلم برات شده بود که باید برم روصحنه!

کشیدمش کنار وبهش گفتم:

-دیوونه می خوای جدی جدی بری روصحنه؟

کامیار-خب اره

-من نمی آم

کامیار-به درک!خودم تنهایی مشهور می شم!

-دارم جدی باهات حرف می زنم!

کامیار-مگه عاشق گندم نیستی؟

-چرااما چه ربطی داره؟

کامیار-ربطش اینه که اگه ماالان به این نصرت کمک کنیم اونم به وقتش بهمون کمک می کنه!اگه حقیقت روبهمون بگه ومعلوم بشه اون واقعا برادر گندمه وبه گندم خبر بدیم که برادرش پیداشده حتما برمی گرده خونه!حالا فهمیدی؟

دیدم راست می گه اما برام خیلی سخت بود که برم جلو این همه آدم!

-آخه چه جوری بریم روصحنه؟

کامیار-کاری نداره که!قرار نیس که کاری بکنیم

-آخه می ترسم!

کامیار-ترس نداره اصلا وقتی رفتیم روصحنه به مردم نیگاه نکن همه ش منو نیگاه کن منم ترو نیگاه می کنم!

-من نمی تونم آخه!

کامیار-ببین سامان!من فقط به خاطرتودارم اینکارارومی کنم وگرنه گندم برای من یه دختر عمه س همین!اگه نیای رو صحنه منم ول می کنم وباهمدیگه ازاینجا می ریم اما اگه ازاینجا رفتیم دیگه نباید حرف گندم روبزنی!قبوله؟

-اخه اگه یکی ماروبشناسه چی؟

کامیار-اولا که دزدی نمی کنیم ویه کارهنری داریم می کنیم بعدشم می گم یه ریشی چیزی بچسبونن روصورتت که قیا فت عوض بشه!وقتی تواینو می گی پس من چی بگم که دارن تبدیل م می کنن به معشوقه یه شاگرد تاجر!

-خب اگه ناراحتی توبیا بشو سرباز من بشم دختر پادشاه!

رچب خان-یاله بابا دیر شد!

کامیار-رجب خان قربون دستت یه ریش بچسبون به صورت این فامیل ما!

رجب خان-بیااینجا زود!بدو!

رفتم پیش رجب خان جلوآیینه واونم یه ریش بلند سیاه ویه سبیل کلفت چسبوند به صورتم ویه لباسم داد بهم که پوشیدم رولباسم ویه نیزه م دادن بهم بایه سپر.تابرگشتم که کامیار بگم دیگه سپر می خوایم چیکارکه دیدم داره باوسواس یه لبا س زنونه تن ش می کنه وهمه ش ازش ایراد می گیره!

کامیار-این چه لباسی یه آخه!بااین لباس که هییچ شاهزاده ای خواستگاریم نمی آد!دختر سلطان دیدین مثل گداگشنه ها لباس بپوشه؟بگرد تواون صندوق روشاید یه چیز دیگه پیدا کنی!

نصرت-بابا فقط همینو داریم که مدل زمان قدیمی یه!

کامیار-مرده شور این تئاتر تونو ببرن!شنل م کو؟

نصرت-بیا ایناهاش!

کامیار-اینکه پائینش قلوه کن شده!این پادشاه کدوم مملکته؟پادشاه زیمبابوه س یاآنگولا که انقدرسر ووضع دخترش باید فلاکت زده باشه؟

نصرت-بابااین معلوم نمی شه توهمه ش پشتت به مردمه!

کامیار-حداقل یه گوشواره ای سینه ریزی النگویی چیزی بدین وصل کنم به خودم!صدرحمت به تئاترای پائین شهر!

رجب خان-بابا تویه ربع م روصحنه نیستی آخه!

کامیار-کفش چی؟باهمین اورسی های مردونه برم روصحنه؟مردم نمی گن دختر پادشاه یه جفت کفش نداشته بپوشه؟

رجب خان-اون کفش پاشنه بلنداکو؟مال اون دختره بود!

نصرت دوئید ویه جفت کفش پاشنه بلند ازیه جاآورد وداد به کامیار

کامیار-خداکنه اندازه پام باشه!جوراب چی؟جوراب نایلون دارین؟

رجب خان-جوراب نمی خواد که!

کامیار-پس زیر این دامن شلوار بپوشم؟آخه دختر پادشاه زیر دامنش شلوار گاباردین پاش می کنه؟

نصرت-جوراب نداریم آخه!

کامیار-پس قبلا این دختره چی پاش می کرده؟

نصرت-خوب شلوار دیگه!

کامیار-من نمی تونم زیر این دامن شلوار پام کنم!دامن هی می چسبه به شلواره تموم جونم معلوم می شه!

همه زدیم زیر خنده که کامیار اززیر دامن شروع کرد شلوارش رودرآوردن وگفت:

-روتونو بکنین اونور ببینم!

این رجب خان دیگه مرده بود ازخنده!

کامیار-خیلی روصحنه رفتن آسون بود حالا باید باگریه برم روصحنه اونم دفعه اول!

شلوارش رودرآورد وتاکرد وگذاشت یه گوشه وگفت:

-بلوز چی؟حتما باید بااین پیراهن مردونه ودامن برم جلومردم؟

نصرت که ازخنده اشک ازچشماش می اومد یه بلوز زنونه داد بهش که کامیار گرفت ویه نگاهی بهش کرد وگفت:

-اینوبپوشم؟باباحداقل می گفتین بلوز یکی ازدختر عمه هامو باخودم می اوردم این که پارچه ش متقاله حداقل دیگه کم کم ش دختر پادشاه باید یه پارچه حریر تن ش باشه یانه؟الان دیگه توخیابون فقیر بیچاره هاش کرپ وژرژت تنشونه وای خدایاگیر چه بابای سلطان بدبخت بیچاره ای افتادم!

انقدر ماها اونجا خندیدیم که صدامون رفت بیرون وصاحب تئاتر اومد بببینه اونجا چه خبره وقتی کامیاررو بالباس زنونه دید تعجب کرد وگفت:

-اون دختر خانم نیومده؟

رجب خان-الان می رسه تاما شروع کنیم واومده!

صاحب تئاتر یه نگاه دیگه به کامیارکردوگفت:

-زودباشین!صدای مردم الان درمی اد!

اینو گفت ورفت که کامیار گفت:

-کرم پودرتون کجاس؟

نصرت ازتو یه قوطی یه خورده پودر زد به صورتش

کامیار-رژ!رژلب چی؟

نصرت-باباممنوعه!این دختره م بدون آرایش می رفت روصحنه!

کامیار-بابااون دختر بوده منکه مردم!حداقل بذار یه خرده شبیه دخترا بشم که گند کار درنیاد.

نصرت باخنده یه خرده رژرولبش مالید که صدای کامیاربلند شد!

-مگه داری پنجره رنگ می کنی؟خط لبم روبپا!تاتو دماغم رفت این ماتیک!بده خودم بمالم!

خلاصه باخنده وشوخی کامیارگلاه گیس ونیم تاجش روهم گذاشت سرش ویه تورم انداخت روسرش وهمگی آماده شدیم که بریم روصحنه من داشتم سرووضع خودم رونگاه می کردم که کامیار گفت:

-رجب خان!

رجب خان-دیگه چیه؟

کامیار-من می ترسم!

رجب خان-ازمردم؟

کامیار-نه ازاین عربه نکنه راست راستی منو بدین به اون؟

یه مرتبه صدای خنده ماها بلند شد که دوباره مدیر تئاتر اومد تو ودعوامون کرد ماهام ساکت شدیم وراه افتادیم طرف صحنه ورفتیم روسن!هنوز پرده نمایش پائین بود که کامیاردست رجب خان روکه نقش پادشاه روبازی می کرد گرفت وگفت:

-رجب خان نکنه یه مرتبه همه چی خراب بشه؟

رجب خان آروم بهش اشاره کردوگفت:

-هیس!مردم می شنون!توخیالت راحت باشه هیچی نمی شه!توفعلا اون پشت واستا.وقتی اعلام شد دختر سلطان وارد بارگاه می شوند توآروم بیا وبشین روصندلی پیش من.دیگه کاری ت نباشه!

کامیار-من باید چی بگم؟

رجب خان-تواصلا نمی خواد حرفی بزنی!

کامیار-خب بگین چی باید بگم یه جوری می گم!

رجب خان-نه توالان ترسیدی وهول شدی ممکنه تپق بزنی وخراب کنی!ماخودمون جورش می کنیم!

کامیار-پس من الان کجابرم؟

رجب خان-بابا نترس چراانقدرهول شدی!؟

دیدم راست می گه کامیارحسابی هول شده بود آروم بهش گفتم:

-کامیارجون توفقط برو یه گوشه بشین چیکارداری اینا چیکار می کنن خودشون حتما می دونن چی کار باید بکنن دیگه!

کامیار-آخه می ترسم کار این بیچاره هام خراب بشه!نمی دونم چراانقدر هول شدم!

نصرت-باباالان پرده می ره بالاها!

کامیار-یه دقیقه صبر کنین بابا چه خبره آخه!

رجب خان-عزیزم هول نشو!توبیا پشت درواستا!تابلند گفتن دختر پادشاه وارد می شود توآروم بیا طرف من!من خودم دستت رو می گیرم می شونم بغل خودم!همین!دیگه تواصلا هیچکاری نمی کنی تاپرده اول تموم بشه فهمیدی؟

کامیارسرش تکون داد

رجب خان-هی چی نگی آ!برواون پشت در

کامیاررفت اون پشت ورجب خان منو برد پشت تخت خودش و گفت:

-توام این نیزه وسپررونگردار تااخر نمایش!همین!

خلاصه وقتی همه سر جاشون واستادن رجب خان به مدیرتئاتر اشاره کرد وپرده رفت بالا که دل من هری ریخت پائین!دهنم شد عین چوب خشک!زانوهام شروع کرد به لرزیدن کم کم لرزش رسید به دستام همچین می لرزید که نیزه وسپر داشت ازدستم می افتاد!جرات نداشتم برگردم وتوسالن رونگاه کنم!می ترسیدم اگه چشمم به مردم بیفته ازترس همونجا غش کنم دلم برای کامیار می سوخت نمی دونستم چه طوری می خواد ازاون پشت بیاد اینجا!اونم بااون کفشای پاشنه بلند هم خنده م گرفته بود هم گریه م!

توهمین موقع مردم شروع کردن کف زدن ورجب خان شروع کرد به بازی وگفت:

-چه روز باشکوهیست امروز!دخترمان شاه دخت کجایند؟

نصرت که صداشو عوض کرده بود ومثل کسایی حرف می زد که مثلا لکنت زبون داره گفت:

-دخترتون بیرانن قربان!

پادشاه-بیران کجاست؟

نصرت-بیران پشت در!

پادشاه-آهان!می خواهی بگویی بیرون هستند؟

نصرت-بعره قربان

پادشاه-بعره نه بعله بگو داخل شوند

تااینو گفت نصرت بلند داد زد:

-بانوی بانوان تخم چشم پادشاه!تاج سرهمه مملکت!شاهدخت وارد می شوند!

ماها همه ش چشم مون به اونجا بود ودل تودل مون نبود که کامیار بدبخت چه جوری می آد روصحنه اماهر چی صبر کردیم ازکامیار خبری نبود رنگ نصرت ورجب خان پرید من که گفتم یاکامیارفرار کرده یاهمونجا غش کرده!دوباره نصرت همونا رو باصدای بلند گفت که دیدیم یه دقیقه بعد درواشد و کامیاردرحالیکه داره باموبایلش حرف می زنه وتوری که قرار بود روسرش باشه تودست شه ویه آدامس م گوشه لبش بااون کفشای پاشنه بلند تلق وتلق اومد وصحنه!

نصرت ورجب خان واونای دیگه فقط مات بهش نگاه می کردن که ازهمون جای یه بای بای باپادشاه کرد وبعددستش روگرفت جلو موبایل که مثلا صدانره توتلفن وبه پادشاه گفت:

-های ددی!

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gandom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه myei چیست?