رمان گندم قسمت 16 - اینفو
طالع بینی

رمان گندم قسمت 16

تااینو گفت وصدای خنده مردم بلندشد!ماها فقط به کامیار نگاه می کردیم!

صداشو عین زن ها نازک کرده بود وباعشوه حرف می زد وبااون کفشای پاشنه بلند هی می رفت این وروبرمی گشت اون ور ویه نازی توراه رفتن می کرد که مردم مرده بودن ازخنده!

دوباره دستش روگذاشت روتلفن وبه پادشاه که همون رجب خان بود وبیچاره زبونش بند اومده بود گفت:

--ازخارج ازکشوره دد!الان تموم میشه!

بعد شروع کر د باتلفن حرف زدن!

-الو!بگو دیگه جونت دربیاد!می گم نمی تونم بیام!

-عجب خریه ها می تونستم که یه بلیط هواپیما می گرفتم وخودمو می رسوندم بهت!

-بارعام می دونی یعنی چی؟بابام بارعام داده!

مردم زدن زیر خنده آروم اومد جلو صحنه ویه مرتبه پاش روگذاشت رودسته صندلی ودامنش روزد بالا وشروع کرد به پای لخت وپشمالوش روخاروندن که دیگه سالن مثل توپ ترکید زن ومرد وبچه داشتن ازخنده می مردن کامیار یه نگاه بهشون کرد وگفت:

-ساق پاندیدین؟خوبه حالا وقت نکردم مومک بندازم!

دوباره صدای خنده رفت هوا !چرخید اومد این طرف وتوتلفن گفت:

-گم شو کنِه!چه سمجی!می گم بابام سرازتنت جداکنه ها!برو دیگه خسته م کردی!خداحافظ بای بای

تلفن روقطع کرد وتلق تلق اومد جلو پادشاه وگفت:

-امروز چه خبره دد؟

نصرت دوئید جلووگفت:

-بانوی بزرگ!تور ازسرمبارکتان فرود آمده است!

کامیاریه نیگاه بهش کرد وباصدای زنونه وعشوه گفت:

-خودمان فرودش آوردیم دختر پادشاه فرنگ که حجاب نداره داهاتی!خودتم انقدر به من نمال رنگ می گیرم!

مردم زدن زیر خنده که به پادشاه گفت:

-دد!حواست کجاس؟می گم امروز چه خبره؟

تازه رجب خان متوجه شد وگفت:

-دخترم امروز چه قدر شادی!

کامیاریه عشوه دیگه اومدوگفت:

-دوست پسرمو عوض کردم!یعنی رنگ موهامو عوض کردم پدر جون!

دوباره مردم زدن زیر خنده که برگشت طرف شونو گفت:

-ای زهر ماروهر هر هرهر!چه خبرتونه نقشم یادم رفت!بلند شین برین بیرون بذارین کارمو بکنم!

دوباره مردم زدن زیر خنده بعضی ها که ازخنده دل شونو گرفته بودن

رجب خان ونصرت بدبخت انقدر هول شده بودن که نمی دونستن چی باید بگن!رجب خان اب دهانش روقورت دادوگفت:

-دخترم امروز ازسرزمینی بیگانه شاهزاده ای والا به قصد خواستگاری تو بدینجا خواهد امد

کامیارتااینو رجب خان گفت یه خرده خودشو لوس کرد ومثلا خجالت کشید وآروم اومد جلومن که پشت پادشاه استاده بودم وگفت:

-راست میگی پاپا؟

پادشاه-آری

کامیار-خواستگارم به خوشگلی این بادی گاردت هس؟

رجب خان دیگه نفهمید چی باید بگه وفقط نگاهش کرد که کامیار دستی به ریش من کشید وگفت:

-وای چه ریش پرشتی!باچه شامپوای می شوریشون عزیزم که انقدر براقه؟

دوباره مردم زدن زیر خنده که نصرت آروم به کامیار گفت:

-بابا قرار بود توساکت باشی ومن نمایش رواجرا کنم توکه امون به من نمی دی!

کامیاربلند گفت:

-ساکت شو!انقدردرگوش دختر پادشاه وزوز نکن سیاه!

بعد به پادشاه گفت:

-باباجون منفعلا قصد ازدواج ندارم!اگرم بخوام ازدواج کنم باید با اون کسی که دوستش دارم بکنم!

پادشاه یه مرتبه باتحکم گفت:

-چه بکنی؟

کامیار-همون کاری که همه می کنن!

دوباره مردم زدن زیر خنده این دفعه رجب خانم شروع کرد به خندیدن که زود نصرت برای اینکه نمایش خراب نشه گفت:

-بانوی من خواستگار شما مردیست از خاندان سلطنتی!

کامیاریه ناز دیگر کردوگفت:

-سلطان کجا هس حالا این اکبیری؟

نصرت دستش روبلند کرد ویه طرف رونشون داد ومحکم گفت:

-سلطان عرب ازکشور همسایه بانوی من!

کامیاریه نگاه به دستش کرد وگفت:

-توچرارنگ دستات سفیده وصورتت سیاه؟دورگه ای؟مال کدوم قبیله ای؟

دیگه مردم غش وریسه می رفتن نصرت بدبخت تازه یادش افتاد که دستاشو سیاه نکرده

کامیار-عیبی نداره بلاکی!من ازنژاد ابلق خوشم می اد گفتی خواستگاره کجائیه؟

نصرت دوباره دستش روبلند کرد ویه طرف رونشون دادو گفت:

-سلطان عرب ازکشور همسایه!

کامیار-پدرسوخته این طرفی روکه تونشون می دی روسیه س!ولادیمیر پوتین می خواد بیاد خواستگاریم؟

دیگه این مردم سرجاشون هی بلند می شدن وهی مینشستن می خندیدن نصرت بدبخت زود جهت دستش روعوض کرد وگفت:

-سلطان عرب ازکشورهمسایه!

کامیار-همونکه تاچندوقت چیش جوونامونو می کشت وسر مردم بمب می ریخت؟نمیره الهی اسلحه روزمین نذاشته داره می اد خواستگاری؟

یه مرتبه مردم ازجاشون بلند شدن وهمونجور که می خندیدن شروع کردن به کف زدن که کامیار با همون صدای زنونه وعشوه گفت:

-الهی بمیرم براتون که چه دل پر خونی دارین!

مردم محکمتر براش کف زدن که یه تعظیم جلوشون کرد وگفت:

-خب بسه دیگه لوسم نکنین بشینین بقیه شو براتون بگم

توهمین موقع رجب خان که ازحرف کامیارترسیده بود آروم به کامیارگفت:

-اینا چیه می گی؟می آن می گیرن مونا!

کامیارباهمون صدای زنونه بلند گفت:

-شما مگه تواین مملکت زندگی نمی کنین رجب خان ببخشین سلطان بزرگ؟اینا مکالمات روزمره مردمه!تازه کلی چیزای دیگه م قاطی ش داره که خوب نیس اینجا بگم!

دوباره مردم ازجاشون بلند شدن وهمونجور که می خندیدن براش کف زدن!نصرت که دید داره گند کاردرمی اد بلند گفت:

-وزیر اعظم تشریف فرما می شوند

اینو که گفت یه هنرپیشه که نقش وزیر رو بازی می کرد اومد روصحنه وچند تاتعظیم به پادشاه ودخترش که کامیار باشه کرد واومد جلووگفت:

-قبله عالم به سلامت!

پادشاه-هان وزیر اعظم ازکشور چه خبر؟

تااومد وزیر حرف بزنه که کامیاربهش گفت:

-تووزیری؟

وزیر-آری بانوی من!

کامیار-الان که دیگه وزیر نداریم گوگولی مگولی!

اینو گفت ولپ وزیر روگرفت وکشید وگفت:

-توحتما معاون اول بابامی!

وزیر بیچاره خودشو جمع وجور کرد که پادشاه دوباره گفت:

-ازاوضاع مملکت چه خبر؟

وزیر-قربانت گردم مردم درکوی وبرزن مجلس کرده اند وشعار سر داده اند!

کامیارباهمون صدای زنونه زود گفت:

-خیلی غلط کردن!پس تواینجا چیکاره ای؟

وزیر که این چیزا تونقشش نبود بیچاره هول شد وگفت:

-چه باید کرد بانوی بزرگ؟

کامیار-هیچی!فعلا برو دوتا جارو افتتحاح کن وسه تانمایشگاه بذار سرشون گرم میشه دیگه!

مردم زدن زیر خنده که وزیر تندوتند گفت:

-قربان می ترسم بلوایی برپاشود!

کامیار-نترس!دوتاشونو که بگیری وبندازی زندون آدم می شن!

وزیر-مجلس شان را چه کنیم؟

کامیار-مجلس بی خطره!غصه اونو نخور!

تااینو گفت وصدای خنده تو سالن بلند شد که کامیارگفت:

-ببین وزیر!تااسم مجلس اومد مردم به خنده افتادن!

این دفعه مردم بلند شدن وشروع کردن به کف زدن وسوت کشیدن!رجب خان تند اومد بغل کامیار واروم بهش گفت:

-ترو خدابرو سر یه موضوع دیگه!پدرمون رو درمی آری آ!

من همونجور که نیزه وسپر دستم بود داشتم ازخنده می مردم که کامیار تلق وتلق اومد جلومن وگفت:

-سرباز!آدامسP.K داری؟

سرمو انداختم پائین که مردم خنده م رونبینن!

کامیار-سرباز باتوام!می گم آدامس داری؟

جلوخودمو به زور گرفتم وگفتم:

-خیر بانوی بزرگ!

کامیارباهمون صدای زنونه گفت:

-خیر نبینی اگه دروغ بگی!همین یه ساعت پیش دم دردوتا بسته خریدیم همه شو لمبوندی؟بده من یه دونه شو!

دوباره مردم زدن زیر خنده منم باخجالت نیزه رودادم اون دستم وازتوجیب شلوارم دوتا بسته آدامس رو درآوردم دادم به کامیار حالا مردم فقط می خندن جریان طوری شده بودکه دیگه رجب خان ونصرت واون یارو وزیر اعظمم فقط می خندیدن کامیاریه بسته رو واکرد ویه دونه گذاشت دهن خودشو ویه دونه آورد جلو وگذاشت دهن من وگفت:

-آفرین برتوسرباز!فقط این نیزه هه رو محکم تر بگیر که داره نمایش روتومی چرخه!وبعد برگشت طرف رجب خان گفت:

-پاپا P.Kمی خوری؟

رجب خان بیچاره اصلا نمی دونست چی باید بگه تموم نقشش یادش رفته بود که نصرت اومد جلووگفت:

-بانوی بزرگ اجازه ی شرفیابی به سلطان عرب راصادر می فرمایند!؟

کامیارم یه دستی تکون دادوگفت:

-بگو خاک برسر وارد شود!

تااینو گفت ویکی دیگه ازهنر پیشه ها ازدر وارد صحنه شد ودوتا تعظیم کردواومد جلوکامیار ویه تعظیم دیگه کرد و گفت:

-انا امیرالعرب!انا مشتاق الزیارتک!

تااینو گفت کامیار دستش روگرفت جلودماغش وگفت:

-مرده شور اون بوگند دهن ت روببرن!آخه آدم می خواد بره خواستگاری سیر می خوره؟برواون ور خفه م کردی!

دیگه این مردم داشتن ازخنده می مردن!یارو بدبخت نمی دونست چیکارباید بکنه که کامیار هولش دادعقب وهمونجور با صدای زنونه وعشوه گفت:

-ازهمون عقب تکلم کن!

یارو بدبخت دوقدم رفت عقب ودوباره شروع کرد مثلا نقشش روگفتن:

-اناامیرالعرب...

کامیار-خب فهمیدم عربی!حالا مال کدوم کشور هستی؟

-من سلطان سلاطین عرب هستم!

کامیار-یعنی پادشاه دبی م هستی؟

یارونگاه به رجب خان کردوبعد بلند ومحکم گفت:

-نعم

کامیار-اِوا زهرمار!چرادا دمیزنی بند دلم پاره شد؟مثل آدم بگو نعم!

دوباره مردم خندیدن که یارو آروم گفت:

-نعم

کامیار-ببینم اومدی خواستگاری من؟

-نعم

کامیار-اگه من زنت بشم منو می بری دبی کنسرت این خواننده ها؟

یه مرتبه مردم بلند شدن وشروع کردن به کف زدن یارو بیچاره که نمی دونست چی باید بگه گفت:

-نعم!

کامیاریه عشوه دیگه اومد وگفت:

-ببینم توکه بااین دخترا سر وسری نداری؟

یارو بیچاره اصلا این چیزا تونقشش نبود!داشت بدبخت ازخودش دیگه می گفت یه نگاه به رجب خان می کرد ویه چیزی به کامیار می گفت:

-کدام دختران بانوی زیبا؟

کامیار-همونا که ازاینجا میفروشن به دبی دیگه!

-چنین چیزی نیست بانوی من!

کامیار-غلط کردی!همین چند وقت پیش گندش دراومد!

مرد زدن زیر خنده !نصرت که دید اوضاع داره ناجور میشه اومد جلووگفت:

-بانوی من آیا اراده بازار وابتیاع زروزیور دارید؟

-کامیار-کدوم بازار؟

نصرت-بازار مکاره شهر!

کامیار-ازاینجا بکوبم تواین ترافیک برم سبزه میدون؟توچه خری هستی دیگه!حالا اگه پاساژ گلستان روبگی یه چیزی!

نصرت-هم اکنون دستور می دهم کجاوه ها را حاضرکنند!

کامیار-می خوای منو باشتر وکجاوه ببری پاساژ گلستان؟

نصرت-بااسب نیز می توان رفت!

کامیار-باالاغ چطور؟

مردم زدن زیر خنده!

کامیار-حتما شتراتونم همه هاچ بک وکولر دارن؟

مردم می خندیدن واین هنر پیشه های بیچاره نمی دونستن چی باید بگن!

کامیار-حداقل بدبخت حالا که تودربار یه ماشین پیدانمی شه زنگ بزن به یه آژانس یه ماشین بفرسته!سلطان به این بیچارگی و گدایی نوبره والا!

اینو گفت ویه نگاه به دور وورش کردگفت:

-چقدر گرمه اینجا!کولر توبارگاه ندارین!هلاک شدم سیاه سوخته!

اینوگفت وشروع کردکه شنل ش رودربیاره که رجب خان اشاره کرد وپرده تئاتر افتاد پائین!

مردم بلند شدن وشروع کردن به کف زدن ویه نفر توبلند گو اعلام کرد که ((پایان پرده اول))

ماهام راه افتادیم بریم پشت صحنه وتارسیدیم کامیارخودشوانداخت رویه صندلی ویه بادبزن ازرومیز ورداشت وهمونجور که خودشو باد می زد گفت:

-هیچ نقش هاتونو هنری بازی نمی کنین!اصلا خوشم نیومد!

رجب خان ونصرت ووزیر اعظم که نمی دونم اسمش چی بود،مات واستاده بودن وکامیاررونگاه می کردن که گفت:

-خدامرگم بده!دیدی بالاخره نتونستم اون چیزایی روکه باید می گفتم بگم!چی باید می گفتم؟بلایت به جانم وچی چی؟

رجب خان یه نگاه بهش کردوگفت:

-اما تومادرزادهنرپیشه ای آ!

تاکامیاراومد یه چیزی بگه که درواشد ویه دختر وپسر اومدن توکه رجب خان ونصرت شروع کردن باهاشون دعوا کردن که چرادیر اومدین واین حرفا فهمیدیم که اینا همونایی هستن که ماهاداریم جاشون بازی می کنیم!تاکامیارفهمید بلند شد وکلاه گیس روازسرش ورداشت وداد به دختره وگفت:

-بگیر خانم جون!بااین دیر اومدنت پدر مارو دراوردی!نصف گوشت تن مون آب شد جلوی مردم تاآبروی شما روبخریم!

دختره یه نگاه به کامیار کردو خندید وگفت:

-واقعا آفرین!این چیزا روازکجا می گفتین شما؟

کامیار-یه جوری گفتم دیگه!بگیر خانم جون آماده شو واسه پرده بعدی.

رجب خان-مگه می شه؟

کامیار-چی مگه می شه؟

رجب خان-الان که نمی شه جاتونو عوض کنین مرد صداشون در می اد

کامیار-به من چه مربوطه؟ماقرار بود یه چند دقیقه بیائیم روصحنه تااینا برسن حالا که دیگه اومدن!

رجب خان-بابا نایش خراب می شه!افت می کنه!

کامیار-به درک!حالا فکر می کنه نمایشنامه اتللو روبرده رو صحنه!بگیر بابا این وامونده رو!

بعد اومد جلو ونیزه روازدست من گرفت وگفت:

-بده به من سامان جون!نمایش تموم شده توهنوز چسبیدی به این؟

نیزه روازدستم گرفت وداد به رجب خان وگفت:

-بگیر بابا!دست این بچه پینه بست ازبس این نیزه رو محکم فشارداد!

رجب خان برگشت به نصرت گفت:

-نصرت اگه این رفیقت بقیه نمایش روبازی نکنه خراب می شه همه چیزا!

نصرت یه نگاهی به رجب خان کرد واومد طرف ما وآروم به کامیار گفت:

-ببین من نمی دونم شماها کی هستین!امشب چند بار به من کمک کردین این کمکم بهم بکنین به خداتا ابد ممنون تون می شم !

کامیار-آخه بابا من نمی دونم بقیه داستان چیه!من نتونستم همون چند تاجمله روبگم چه برسه به اینکه بقیه نمایش روبازی کنم!برم روصحنه همه چی خراب می شه ها!

رجب خان- توهمینایی روکه گفتی بگو کاریت نباشه!سالن داشت می ترکید ازصدای خنده!

توهمین موقع دوباره درواشد ومدیرتئاتر اومد توبه رجب خان گفت:

-این کیه؟

رجب خان-دوست آقا نصرته!

مدیرتئاتر-باهاش یه قرار دادبنویس!

کامیار-بروبابا دلت خوشه!مااینجاداریم ازترس می لرزیم تومی خوای قرار داد باهامون ببندی!

رجب خان- حالا بذار این پرده روبازی کنیم تابعد!

مدیرتئاتر رفت ورجب خان گفت:

-یاله بچه ها لبا عوض کنین که دکور روعوض کردن!الان باید بریم روصحنه!

کامیار-لباس چی عوض کنیم؟

رجب خان-یه شنل دیگه باید بپوشی!

کامیار-شنل م خوبه یه دامن دیگه بهم بدین!

رجب خان-دامن برای چی؟

کامیار-بابا این خیلی بلنده!حداقل یه چیزی بدین تابالا زانو باشه هنری تره!

همه زدن زیر خنده دختره که اسمش میترابود اومد جلووگفت:

-بیاین من یه شنل دیگه بهتون بدم!

کامیار-جای شنل بهم یه کفش دیگه بده!این پاشنه ش خیلی بلنده!دوسه بار نزدیک بود پام پیچ بخوره!شما خانما چطور تعادل تونو رواینا حفظ می کنین؟

رجب خان-دیر شدآ!

کامیار-بروبابا!یه چیکه اب ندادی گلومون تازه بشه تونمایش بعدی یاباید رل مقابلمو خانم هدیه تهرانی بازی کنه یااصلا من بازی نمی کنم!

دوباره همه خندیدیم که مدیر تئاتر اومد وصدامون کرد کامیارشنلش روعوض کرد وهمگی راه افتادیم طرف صحنه که من صداش کردم وگفتم:

-کامیارمن دیگه چرابیام؟این پسره که خودش اومده!

کامیار-به!تموم نمایش داره روتو واین نیزه ت می چرخه!

-لوس نشو جدی می گم!

کامیار-تموم دلگرمی من به اینه که توام روصحنه ای!اگه تونباشی منم نمی رم روسن!

رجب خان-بابا شمام بیا دیگه!یه گوشه واستادی واین نیزه رو نیگر داشتی!کاری نداره که!ماشاله این دوستت داره جای تموم ماها نقش بازی می کنه!

دیگه چیزی نگفتم راستش برای خودمم جالب بود که یه همچین کاری کردیم!

راه افتادیم که بریم طرف صحنه که کامیار یه پسره روکه ارگ می زد وموسیقی نمایش رواجرامی کرد صداکرد وگفت:

-شما ارگ می زنی؟

پسره باخنده گفت:

-آره بد می زنم؟

کامیار-نه اصلا اما اینی که می زدی چی بود؟

پسره-سنفونی شهرزاد!هزار ویک شب!

کامیار-عمه تون اسمش شهرزاده یاخاله تون؟

پسره زد زیر خنده که کامیار بهش گفت:

-پسر جون شهرزاد به من وتو چه مربوطه؟

پسره-پس چی بزنم؟آخه نمایش تیپ داستان های هزارو یک شبه!

کامیار-توفعلا اون هزار شب روول کن این یه شب روبچسب!دلم می خواد یه آهنگ شیش وهشت بزنی که این دیوارا به قر واطوار دربیان!

پسره-آخه ممنوعه!

کامیار-چی ممنوعه؟قردادن دیوارممنوعه؟

پسره دوباره زد زیر خنده وگفت:

-نه بابا آهنگ قری ممنوعه!

کامیار-اون مال قدیم بود الان تومدارس م قبل ازاینکه بچه هابرن سر کلاس ثابت شده اگه یه بابا کرمی چیزی بزنن سطح اموزش بالاتر می ره!

-آخه چی بزنم؟

-اینو بزن ببینم!

بعد شروع کرد باآنگ شعر خوندن وبشکن زدن!

-شب شب رقصه-یالایالا!میوزیک ودنس بایلا بایلا!

رجب خان-اینا چیه دیگه!می آن جلوی نمایش رومی گیرن آ!

کامیار-یاباید ازاین آهنگا این بزنه یابازی بی بازی!

پسره-خوب حالا یه چیز دیگه بگو بزنم!

کامیار-چه خوشگل شدی امشب روبلدی؟

پسره-آره بابا بلدم!

کامیار-بزن خب!

پسره-چیزی شد پای شماها!

کامیار-توبزن،چیزی شد پای من!اما اگه برم روسن ویه مرتبه نزنی برمی گردم بیرون آ!

اینو گفت وراه افتاد طرف صحنه ماهام باخنده دنبالش رفتیم پرده هنوز پائین بود وماها هرکدوم سرجامون واستادیم که کامیار به پسره که پشت یه چیزی شبیه تور واستاده بود وداشت ارگ ش رواماده می کرد یه اشاره کرد واونم شروع کرد به زدن!پرده رفت بالا ویه مرتبه مردم شروع کردن باکف موزیک روهمراهی کردن مردم کف می زدن ومدیر تئاترم پشت صحنه می زد توسر خودش!من حواسم به مدیرتئاتر بود که یه مرتبه متوجه شدم که کامیاربااون دامن وشنل و کفش پاشنه بلند وسط صحنه واستاده ومثلا داره روزمین تندوتند دنبال یه چیزی می گرده اما حرکاتش طوری بود که درست مثل این بود که داره باآهنگ می رقصه!مردم دیگه سر جاشون بند نبودن!بعضی ها که همونجا شروع کردن به رقصیدن!

رجب خان بیچاره پرید جلوی کامیار وباالتماس بهش گفت:

-جون مادرت بگو قطع کنه الان همه مونو ازاینجا بیرون می کنن آ!

کامیاریه اشاره به پسره که ارگ می زد کرد که اونم آهنگ روقطع کرد مردم شروع کردن به دست زدن برای کامیار که یه نگاه بهشون کرد وگفت:

-عجب آدمای سوء استفاده چی هستین شما!من دارم روزمین دنبال کلیدم می گردم شمابرام کف می زنین!

یکی ازتماشاچی ها باخنده گفت:

-پس این آهنگ چی بود؟

کامیار-این آخرین شب ازسنفونی هزار ویک شب بتهوون بود دیگه!حدود ساعت یازده ونیم اون وقتا!نه دیر وقت بود تا حالا اجراش نکرده بودن!

دیگه این مردم دل شونو گرفته بودن ومی خندیدن توهمین موقع اون پسر کوچیکه که من وکامیار برده بودیمش دستشویی شروع کرد به گریه کردن که کامیار یه نگاه به مادرش کرد وگفت:

-خواهر من یه خرده برس به این بچه ها!دستشویی ش روکه این سرباز برد وسرپاشم که من گرفتم!حداقل غذاش روشما خودت بهش بده تاما بازی مون تموم شه وبیائیم کمکت!

خانمه که غش کرده بود ازخنده گفت:

-اِوا!پس شما زحمتش روکشیدین!

کامیار-اختیاردارین!وظیفه م بود!خیال تون راحت قشنگ طهارتش گرفتم!

مردم دوباره زدن زیر خنده دیگه منم نتونستم خودمو نگه دارم وشروع کردم به خندیدن نصرت زود اومد جلووگفت:

--بانوی بزرگ،بازار درقرق شماست!

صحنه نمایش رو قبلا بازار درست کرده بودن بامقوا وتخته سه لا چندتا حجره درست کرده بودن ورجب خان ووزیر اعظم که لباساشونو عوض کرده بودن مثلا مغازه داربودن ویه مرد که حدود سی وهفت هشت سالش بود شده بود شاگرد مغازه دار ونقش یه پسر جوون روبازی می کرد.

نصرت اومد جلوودست کامیار روگرفت وبردش جلوحجره طلافروشی وپسره زود اومد جلو وتعظیم کردوگفت:

-ای بانوی زیبا درخدمتم امر بفرمائید تاجان ناقابل نثارقدوم تان کنم!

کامیاریه نگاه بهش کرد وباهمون صدای زنونه وعشوه گری گفت:

-امروز مظنه سکه چنده؟

مردم زدن زیر خنده!پسره بیچاره نمی دونست چی جواب بده که نصرت آروم به کامیارگفت:

-قراره توبه این پسره اظهار عشق کنی!

کامیار-بذار ببینم بازار طلا امروز چه جوری یه!

بعد به پسره گفت:

-طلارو گرمی چندور میداری؟

پسره-طلا چه ارزشی دارد؟جان من فدای شما باد!

کامیار-اینا که تعارفه!طلارو چند ورمیداری؟

نصرت آروم زد توپهلوی کامیاروگفت:

-بابا قراره مثلا توعاشق دلخسته این پسره بشی!

کامیار-این پسره که آه نداره باناله سوداکنه من اگرم قراره عاشق بشم عاشق صاحب مغازه می شم نه شاگردش!

نصرت-بابا لج نکن سناریو اینطوریه!

کامیار-چه لجی دارم بکنم؟کی گفته من انقدر خرم که صاحب مغازه رو ول کنم بچسبم به شاگردش!من توزندگیم تاحالا ازاین خریت آ نکردم!

حالا این دوتا دارن اینارو به همدیگه می گن وماومردمم داریم ازخنده غش می کنیم!

پسره که دید کامیارداره این چیزا رو میگه مثلا اومد کاررو درست کنه وگفت:

-ای بانوی زیبا!ای زیباترین!حیف نیس که عشق ومهر ومحبت رابه بهایی اندک بفروشیم؟

کامیار-اولا بهایی اندک نیس وکل شیش دنگ این مغازه رو باید اربابت بندازه پشت قباله م!ثانیا بدبخت برو فکر نون باش که خربزه آبه!پس فردا که تواولین اجاره خونه موندی تازه می فهمی عشق رو باید به چه بهایی فروخت که ضرر توش نباشه!حرف بیخودی نزن وبپر اون پیرمرده روکه صاحب مغازه س صداکن بیاد جلو!

پیرمرده رجب خان بود که ته مغازه سرشو انداخته بود پائین ومی خندید تاکامیاراینو گفت زود اومد جلو وآروم بهش گفت:

-تروخداعاشق این بشو!آبرومون رفت جلو مردم!

کامیار-واسه من فرق نداره عاشق کی بشم!اگه پول شو تومیدی من عاشق این پسره بشم!عشق بی مایه فطیره این روزا

مردم شروع کردن براش کف زدن که برگشت طرف مردم وگفت:

-شما بگین!کدوم تون دختر به آدم آس وپاس می دین؟

مردم سوتی براش می زدن که نگو کامیاردست نصرت روگرفت وگفت:

-بیابریم یه مغازه دیگه اینجا معامله مون نمیشه!

نصرت-جون مادرت آبرومونو نبر!عاشق همین بشو بره پی کارش!

کامیاریه خرده مکث کرد و بعد برگشت طرف پسره وگفت:

-حالا توچند سال ت هس؟

پسره-هیجده بهار ازعمر را پشت سر گذاشته ام!

کامیاریه نگاهی بهش کرد وگفت:

-تابستون وپائیزش روحساب نمی کنی؟مرد حسابی تو هیچی هیچی نه ده سال ازمن بزرگتر نشون میدی حالا هیجده بهار راپشت سر گذاشته ای؟

دوباره مردم زدن زیر خنده!

مرده که خودشم خنده ش گرفته بود آروم به کامیار گفت:

-جون من سربه سرم نذار بذار کارمونو بکنیم وازنون خوردن نیفتیم!

کامیار-حالا نشت مشت چی داری؟

پسره-هیچ بانوی من!دستم خالی اما دلم پراز عشق است!اگر شما عشق مرا بپذیرید ثروتمند ترین مردجهان خواهم شد!

کامیار-پس چشمت دنبال پول منه؟بفرما!

اینو گفت و شصت شروبه پسره نشون داد دیگه این مردم داشتن ازخنده خودشونو خراب می کردن ماها که روصحنه جلو خودمونو ول داده بودیم وقاه قاه می خندیدیم!

پسره بدبخت سرخ وسفید شد وگفت:

-ولی بانوی زیبای من بی نیاز ازهرچیزی هستم وفقط خواهان عشق شمایم!

کامیار-پس خره بذار من زن این اربابت بشم بعدا یه جوری باتوکنار می آم!

نصرت آروم به کامیار گفت:

-باباجون مادرت عاشق این بشو بره پی کارش!الان پرده دوم تموم میشه ها!

کامیار-بابا منکه یه بار بیشتر نمی تونم شوهرکنم بذار حداقل زن یه آدم پولدار بشم که یه کنسرت دبی مارو ببره!این پسره که بااین سرووضعش یه سینما تولاله زار نمی تونه بره!

دوباره مردم زدن زیر خنده !دیدم نخیر این ول کن نیس!اگه چیزی بهش نگم امکان نداره عاشق این پسره بشه!

من مثلا بادی گارد دختر پادشاه بودم یه خرده رفتم جلوتر وآروم درگوشش گفتم:

-کامیارول می کنی یانه!

کامیاریه نگاهی به من کرد وبلند گفت:

-به جون تواگه زن این بشم بیچاره می شم آ!آرزوی یه خرید ازday to dayبه دلم می مونه ها!

مردم دوباره زدن زیر خنده یه چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت:

-باشه جهنم!بذار منم سیاه بخت بشم!

بعد به پسره گفت:

-شماره اون موبایل وامونده ت روبده شب ازتوقصر یه زنگ بهت می زنم!

پسره-موبایل چیست؟

کامیار-همونکه الان هرعمله بنایی یه دونه دست شه!اونم نداری بدبخت!

دیگه نمی تونم بگم مردم چیکارداشتن می کردن ازخنده!فقط ازتوسالن صدای خنده می اومد اونم چه خنده هایی!

کامیار-این جا بازار طلافروشاس یا گداخونه؟ای سیاه برزنگی مارا کجا آورده ای؟این دیگه چه شهریست؟

نصرت-سرور من اینجا قندهار است!بزرگ ترین واباد ترین شهر جهان!

کامیار-آری قند هاراست اما درزمان ملامحمد عمر!ویترین تمام طلافروشان که خالی ست!

نصرت-چنین نفرمائید بانوی من!

کامیار-چنین می فرمایم پدرت هم درمی آورم!این پسره عین جوونای شهر خودمونه که!درواقع می شد گفت که علاف است!

دوباره مردم زدن زیر خنده!آروم بهش گفتم:

-کامیار اگه لوس بازی روتمومش نکنی این نیزه وسپر رو میندازم زمین و ازروصحنه میرم بیرون!

کایار-باشه اما فقط به خاطر تو به این پسره جواب مثبت می دم!

بعدبرگشت طرف پسره وگفت:

-آه ای جوان رعنا وبرازنده من ازنخست شیفته توگشته بودم اما می خواستم ترا بیازمایم که علم بهتر است یاثروت؟؟

یه دفعه همه تماشاچی ها باهم داد زدن ثروت!ثروت!ثروت!

کامیاربرگشت طرف شونو وگفت:

-آری این چنین است!علم درخدمت ثروت است!اینها همه شر و وراست که ما می گوئیم وفقط به درد کتابهای مدرسه وزنگ انشا می خورد!

مردم شروع کردن بازم براش دست زدن!توهمین موقع یارو عربه اومد روصحنه وتا رسید به کامیارگفت:

-السلام علیک یابنت السلطان!شما چرا برای خرید زرو گوهر وجواهر به خود زحمت داده به بازار آمده اید؟دستورمی دادی تاتمام زروگوهر بغداد را به پای شما می ریختم!

کامیاریه نگاه به عربه کرد وبعدبرگشت طرف من وگفت:

-این پدرسوخته داره منو وسوسه می کنه!بذارزن این بشم!

یه چپ چپ دیگه بهش نگاه کردم که برگشت طرف عربه وگفت:

-من هیچگاه عشق را به زروگوهر نمی فروشم ای عرب شیر شترخور

عربه-ولی بانوی من ازوصلت ما دوکشور بایکدیگر متحد خواهند شد وعلیه دشمن خواهند ایستاد !من دربغداد کاخی زیبا برای شما آراسته ام!

کامیار-تومال عراقی؟پدرسوخته تاچندوقت پیش ازدست موشک ها وراکت های تو طویله های شمال به قیمت قصر های زرین اجاره داده می شد!حالا که قراره بمب بارونت کنن دست اتحاد به ماخواهی داد؟برو پدرسگ که ما خر نمی شیم!

تااینو گفت مردم ازجاشون بلند شدن!کف می زدن!سوت می کشیدن!هلهله می کردن!اصلا باورم نمی شد که این مردم انقدر به هیجان بیان!مدیر تئاتر که اینو دید بدبخت ازترسش پرده رو انداخت!تاپرده افتاد ماها بادل راحت شروع کردیم به خندیدن!ماها این طرف می خندیدیم ومردم اون طرف پرده!این کورشده فقط واستاده بود وماها رو نگاه می کرد! انگار نه انگار که ولوله انداخته بین مردم!

رجب خان اومد بغلش کرد وگفت:

-واقعا شیر مادرت حلالت باشه!

کامیار-خیلی ممنون اما من باشیر خشک بزرگ شدم!دست گاوه درد نکنه!

یه مرتبه بادست زد رو پاش وگفت:

-دیدی بازم اون جمله ها رو نگفتم!ای دل غافل!ازبس که رو صحنه هول می شم یادم میره اونا رو بگم!چی بود اونا؟ بلایت به جانم...دیگه چی بود؟

ماها دوباره زدیم زیر خنده که درصحنه واشد و اون دختره وپسره درحالی که ازخنده اشک از چشماشون می اومد اومدن تو وتا رسیدن دختره به کامیارگفت:

-واقعا عالی بود!باید بگم تاحالا همچین هنر پیشه ای ندیده بودم!

کامیار-خیلی ممنون اما بیا خانم جون این کلاه گیس رو بگیر وپرده اخر رو خودت بازی کن!

رجب خان- باز شروع کردی؟

کامیار-بابا من خراب می کنم آ!من دوتا جمله رو نتونستم بگم اخه!

رجب خان- توانقدر قشنگ بازی کردی که دیگه اون جمله هارو لازم نداریم!

کامیار-نه میخوام نونی که می خورم حلال باشه!می ترسم تو پرده آخرم اینا یادم بره بگم!خب عیبی نداره آخر شب صد تومن بابت این سه تا جمله ازمزدم کم کنین!

توهمین موقع ارگیست اومد جلو وگفت:

-خوب زدم؟

کامیار-عالی بود!دستت درد نکنه!چی بود اون هزار ویک شب؟مال آدما ی تنبل بی عرضه!

پسره خندید وگفت:

-تنبل بی عر ضه برای چی؟

کامیار-آدمی که هزار ویک شب ساکت بشینه وقصه گوش بده وبه قصه گو کاری نداشته باشه هم تنبله هم بی عرضه!

همه زدیم زیر خنده ورفتیم اتاق پشت صحنه که دیدیم مدیر تئاتر برامون ماءالشعیر فرستاده بالا!گلوی من یکی که شده بود عین چوب کبریت!تواون گرمای پشت صحنه ماءالشعیر خنک چه مزه ای بهمون داد!

خلاصه پرده سوم اجراشد وانقدر مردم خندیده بودن واشک ازچشماشون اومده بودکه همه یکی یه دستمال دستشون بود!

بالاخره کارمون که تموم شد ونصرت حساب کتاباش روبارجب خان کرد ودست دختره روکه اسمش میترا بود روگرفت وبه ماگفت بریم چهارتایی ازتئاتر اومدیم بیرون ودم در بهمون گفت دنبالم بیاین ماهام دنبالش رفتیم تویه خیابون فرعی ه رفت وامد توش کم بود نصرت رفت یه گوشه پیاده روواستاد ویه نگاهی به ماها کرد وگفت:

-من هنوز اسم شماهارو نمی دونم!

کامیار-من کامیارم این سامان

نصرت-دست جفت تون درد نکنه امشب خداشماهارو ازروهوا برای من فرستاد!اما حساب حسابه کاکا برادر!پونزده هزار تومن اونجا بهم قرض دادین بازی م که کردین!من اینجا شبی سه تومن می گیرم بازی می کنم این میترام شبی یک و نیم.حالا بگو پنج تومن!مک بیست تومن بهتون بدهکارم!

کامیار-فعلا حرفش رونزن تابعد!

نصرت یه چیزی آروم در گوش میترا گفت که اونم سرشو تکون داد وبعد برگشت طرف کامیار وگفت:

-یه چیزی می خوام بهتون بگم ناراحت نمی شین؟

کامیار-نه،بگو!

نصرت-بیااین ور!

دست من وکامیارروگرفت ویه خرده برد اون طرف ترو گفت:

-ببین،من این بیست تومن روحالاحالاها نمی تونم بهتون پس بدم!

کامیار-ماهام ازت پول نخواستیم که!

نصرت-نه اینطوری که نمی شه!

کامیار-خب پس چی کار کنیم؟

نصرت-اینو وردارین امشب ببرینش حساب به حساب در!

کامیارداشت نگاهش می کرد من اصلا متوجه نشدم چی می گه!ازش پرسیدم:

-چی روور داریم ببریم؟

کامیاریه نگاه به من کرد که تازه متوجه منظور نصرت شدم!یه مرتبه خون ریخت توصورتم کامیاربهش گفت:

-مگه اینکاره س؟

نصرت سرشو تکون دادوگفت:

-زندگی یه دیگه!

کامیار-تواسم اینو میذاری زندگی؟این زندگی سگ م نیس!

نصرت سرشو انداخت پائین ویه خرده مکث کرد که کامیار گفت:

-اون پول حلالت باشه اما محبت رواینجری جواب نمی دن!

نصرت آروم سرشو بلند کرد ویه نگاه به من وکامیار کرد وبعد گفت:

-یعنی دیگه ازم پول نمی خواین؟

کامیار-گفتم که!حلال!

یه مرتبه یه قطرع اشک ازگوشه چشمش اومد پائین که باآستینش پاک کرد وگفت:

-شماها دیگه چه جورشین؟

کامیار-ماهام نذری کار برات نکردیم اما پول وازاین چیزا نمی خوایم!

نصرت-پس چی؟

کامیار-بعدابهت می گیم!

نصرت-هرچی بخواین مضایقه نمی کنم ازتون!

کامیار-مرد مردونه؟

نصرت-مرد مردونه!اصلا بیاین بریم خونه ی ما!خونه که چه عرض کنم؟یه دونه اتاقه!بیاین امشب رو فقیرونه بگذرونین!شام که نخوردین!کالباس مالباس می گیریم دورهم می خوریم!

من وکامیاریه نگاه به همدیگه کردیم که کامیارگفت:

-باشه بریم!

آروم به کامیار گفتم:

-ماشین روچیکارکنیم؟باماشین خودمون بریم؟

کامیار-نه بذاریم همینجا باشه اینا نباید بفهمن که وضع ما خوبه باهرچی اونا رفتن می ریم!

نصرت داشت بادختره حرف می زدانگار بهش گفت که ما قبول نکردیم دختره سرشو انداخته بود پائین وهیچی نمی گفت وقتی حرفش تموم شد اومد جلووگفت:

-شماها همینجا واستین تامن ازاین مسیو خرید بکنم وبیام!

اینو گفت ورفت طرف یه اغذیه فروشی موندیم من وکامیارو دختره.که پشتش روبه ماکرده بود وداشت توخیابون رو نگاه می کرد کامیاررفت طرفش وگفت:

-اسم من کامیاره!اینم پسرعموم سامانه!

دختره برگشت اما هنوز داشت یه طرف دیگرو نگاه می کرد انگار خجالت می کشید توصورت ما نگاه کنه فقط گفت:

-اسم تونو فهمیدم منم اسمم میتراس!

کامیار-هرشب اینجا بازی می کنین؟

میترا-آرهکامیار-شبی هزار و پونصد که ماهش می کنه چهل وپنج تومن!پولی نمی شه که!

میترا-جمعه ها دوسانس داریم.

کامیار-بازم چیزی نمی شه که!

میترا-بالاخره یه کاریش می کنیم کمتر می خوریم!شماها چیکار می کنین؟

کامیار-درس می خونیم!

مترا-دانشجوئین؟چه رشته ای؟

کامیار-داریم جامعه دور وورمون رو می شناسیم!

میترا-آهان جامعه شناسی؟

کامیار-یه همچین چیزی!

یه خرده ساکت شدیم هنوز داشت یه طرف دیگه رو نگاه ی کرد که کامیارگفت:

-زندگی بهت سخت گرفته اره؟

یه مرتبه عصبانی شد وبرگشت توصورت من وکامیار نگاه کرد وگفت:

-شماها که فهمیدین چه کار دیگه ای می کنم!دیگه چرا می پرسین؟

کامیار-اگه اینکارو می کنی اون کارت چیه؟اگه اون کاررو می کنی این کارت چیه؟

میترا-باپنجاه هزار تومن می شه تواین مملکت زندگی کرد؟تازه اومدی تواین شهر؟؟

کامیار-نه تازه نیومدم اما...

بقیه حرفش روخورد که میترا گفت:

-اما چی؟

کامیار-اما خبرنداشتم توتاریکیای این شهر چه خبره!

میترا یه لحظه به من وکامیار نگاه کرد وکمی اروم شد وگفت:

-کم وکسری زندگیم رو جور می کنم!هروقت کم می ارم مجبورم بایکی برم می فهمین که؟

من سرمو انداختم پائین که دوباره عصبانی شد وگفت:

-سامان خان تروخدا برای من ادای آدمای عابد زاهد رو درنیارین که حالم بهم می خوره!چیه؟ماها نجسیم؟کافریم؟باید سنگسار بشیم؟بهتون نمی آد که شماهام همچین طیب وطاهر باشین!

توچشماش نگاه کردم وگفتم:

-نه!شما نباید سنگسار بشین!ماها باید سنگسار بشیم که چشم مونو روخیلی چیزا بستیم!ماها خیلی به شماها بدهکاریم!

یه مرتبه اشک توچشماش جمع شد!چیزی نمونده بود که بزنه زیر گریه!یعنی اگه نصرت نرسیده بود حتما گریه می کرد صدای نصرت که ازپشت مون اومد روش روکرد اون طرف!

نصرت-بریم!همه چی گرفتم!بریم بااتوبوس بریم!

کامیار-اتوبوس حالا کجابود؟

نصرت-نه می آد یه خرده واستیم می اد کار هرشب مونه!

کامیار-امشب روبیاین بایه آژانسی چیزی بریم!

نصرت-می دونی پولش چقدر می شه!؟

کامیار-یه شب هزار شب نمی شه مهمون ما!

اینو گفت وجلوی یه پیکان روگرفت وچهارتایی سوار شدیم راننده پرسید کجا که نصرت گفت:

-...شهر!!

تااینو گفت راننده هه ترمز دستی روکشید وگفت:

-آقاجون پیاده شین!

کامیار-چرا؟

راننده-من اصلا امشب دیگه کار نمی کنم!

کامیار-آخه برای چی؟

راننده-برادر می دونی اینجا که می گی کجاس؟

کامیار-خب؟

راننده-من برم وبرگردم می شه صبح!

کامیار-خب شما پولت روبگیر!

راننده-چهارتومن میدی؟

کامیار-می دم بابا حرکت کن!

راننده هه ترمز دستی روخوابوند وحرکت کرد وگفت:

-ببخشین واله!آخر شبه ومام خسته ایم!ازاینجا تا اونجام که یه مسافرت راهه به دل نگیرین تروخدا!

کامیار-شمام حق دارین آقا راه طولانیه!

راننده-اصلا مهمون خودم باشین!

کامیاربهش خندید که اونم شروع کرد خندیدن وگفت:

-حالا یه چیزی بگم بخندین به یارو که همشهری خودمم بوده می گن اگه دنیارو بهت بدن چی کار می کنی؟یارو یه فکری می کنه ومیگه هیچی!می فروشمش ومی رم خارج زندگی می کنم!

ماهام زدیم زیر خنده!همچین جک روبالهجه تعریف می کرد که آدم خوشش می اومد!

راننده-یه روزبه یه همشهری دیگه ما می گن اگه یه کامیون اسکناس بهت بدن چیکار می کنی؟یارو زود گفت چهار تومن می گیرم وخالی ش می کنم!

دوباره ماها زدیم زیر خنده که کامیار گفت:

-حالا من یه جک می گم که هم بخندی وهم گریه کنی!یه روز یه یارو خواب میبینه که مرده وبردنش یه جایی وبهش می گن تو گناهکاری!حالا خودت ازاین مجازات ها یکی روانتخاب کن !یارو نگاه می کنه ومی بینه یه آدم اونجان ودارن زار زار گریه می کنن ویه دیگه م اون طرف دارن می خندن!می پرسه اینا که گریه می کنن جریان شون چیه؟

می گن اینا آمریکائی ن!هفته ای یه بار خودشون قیر رو داغ می کنن وباقیف می ریزن توحلق شون!امروز که اینکارو کردن تا هفته دیگه که نوبت بعدیشون بشه اینا گریه می کنن!

یارو اونایی رو که اون طرف داشتن می زدن ومی خندیدن ومی رقصیدن نشون میده ومیگه من می خوام برم پیش اونا!طرف برمیگرده بهش می گه ببین اونا هرروز قیرداغ رو باقیف می ریزن نوحلق شونا!یارو می گه باشه من میخوام برم پیش اونا!خلاصه طرف رو میبرن ومیندازن تواون قسمت!اونایی که اونجا بودن بهش خوش امد می گن وتعارفش می کنن وخلاصه خیلی تحویلش می گیرن!یه خرده که می گذره یارو ازبغل دستی ش می پرسه برادرجریان چیه؟اونایی که هفته ای یه بار قیر داغ رو میریزن توحلق شون دارن زار زار گریه می کنن وشماها که هرروز این برناه براتون هس دارین می خندین؟یارو بغل دستی یه می خنده ومیگه آخه نمی دونی جریان چیه!اون آمریکائی ها برنامشون دقیق و مرتب ومنظمه!هرهفته سر ساعت قیف وقیر وهیزم حاضره وخودشون ترتیب کاررو می دن اما ماها یه روز قیر هس قیف نیس!یه روزهم قیف هس قیر نیس!یه روزم هم قیر هس وهم قیف،هیزم نیس!یه روزم که همه اینا حاضره مسئولش نمی اد اینه که مافعلا دوساله اینجاییم واین برنامه مونه!

همه زدیم زیر خنده که راننده هه گفت:

-خنده ش درست اما گریه ش کجابود؟

کامیار-اینه ش دیگه معماس!اگه فهمیدی اونا کجایی بودن گریه ت میگیره!

راننده هه دیگه چیزی نگفت ماهام نگفتیم همه مون فهمیده بودیم که اونا کجایی هستن!

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gandom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه gpqjsm چیست?