رمان گندم قسمت 17 - اینفو
طالع بینی

رمان گندم قسمت 17

یه ساعت بعد رسیدیم تویه کوچه خاکی ودرب وداغون!اصلا باورم نمی شد که یه همچین جاهایی م توتهران باشه!از خونه ها که چی براتون بگم!یه وضع افتضاحایی اونجابودکه نگو!

وقتی پیاده شدیم وکامیار خواست به راننده هه پول بده واون تعارف کرد وبالاخره گرفت برگشت به کامیار گفت:

-دستت دردنکنه اما تاهمینجا داشتم توخودم گریه می کردم !فهمیدم اونا کجایی بودن!

***

فصل پنجم

داشتم کوچه ها وخونه ها رونگاه می کردم که کامیار گفت:

-به چی نگاه می کنی؟

-به اینجاها!اصلا فکر نمی کردم یه همچین جاهایی م توتهران باشه!یعنی بعضی وقتا توفیلما می دیدم که مثلا یه خونواده ی فقیر اینجاها زندگی می کنن اینجاها خیلی ناجوره که!

کامیارم یه نگاه به خونه ها که آجری ودرب وداغون بود کردوگفت:

-خونه های یه طبقه زشت وتوسری خورده!کوچه خاک وخلی!جوب آب بوگندو!دروپنجره شیکسته!اینا می دونی چیه؟

-یه محله فقیر نشین شهر!

کامیار-نه!علت صدتا فساد و فحشا وهرزه گی وجرم وکثافت!

ماداشتیم آروم حرف می زدیم اما میتراشنید وگفت:

-پس اگه توخونه روببینین چی می گین؟حتما یه دلیل قانع کننده برای جنایت واعتیاد ومواد خرید وفروش کردنم پیدا می کنین!

کامیار-اینجا دلیل کافی برای خیلی کاراهس!

نصرت یه لگد محکم به یه درچوبی زد که بایه صدای بد واشد وبرگشت طرف ما وگفت:

-بیاین بریم توکه ازبوگند این جوب خفه شدیم!

میترا-آره بریم تو!آخه اونجا بوی گل وگلاب می آد!

نصرت یه نگاهی بهش کرد و رفت تو.میتراواستاده بود که مثلا من وکامیار اول بریم که ماهام احترام گذاشتیم ونرفتیم وکامیارگفت:

-خانما مقدم ترن

یه خنده ای به ماکرد وگفت:

-آدم خوشش می آد باجوونایی مثل شما حرف بزنه!می دونین شماها یه جوری هستین!

-یه جور بد؟

میترا-نه!یه جور خوب!آدم وقتی با شماهاس یه احساس خوبی داره!یعنی یه دختر وقتی باشماهاس یه احساس خوب داره!احساس مس کنه یه خانمه!رفتارتون به آدم شخصیت میده!

بعد همونجور که داشت می رفت توخونه گفت:

-چیزی که آدمای اینجا فراموشش کردن!

رفت تو ومن وکامیارم دنبالش رفتیم پشت در یه پرده بود پرده که چه عرض کنم؟یه پتوی پاره پوره روبا میخ طویله زده بودن پشت در!

پتو رو که زدیم کنار تازه فهمیدیم میترا چی میگه!

ازاونجا که ماواستاده بودیم هفت تا پله می خورد تاکف حیاط.یه حیاط صد صدوبیست متری!دور تادور حیاط اتاق بود کف حیاط خاکی بود ووسطش یه حوض که توش آب بود وگله به گله رو آب صابون واستاده بود!

دومتر اون طرف تر دونفر مرد ویه زن حدود 50ساله بغل یه منقل نشسته بودن وداشتن تریاک می کشیدن!

اون طرف حوض سه تاجوون بیست وهفت هشت ساله یه زیلو انداخته بودن روزمین وداشتن ورق بازی می کردن ودوتا دختر هیفده هیجده ساله م بغل دستشون نشسته بودن که جوونا یه دقیقه بازی می کردن ویه دقیقه بعد یه دستی سر و گوش اونا می کشیدن!وسط شونم یه بطری بود چند تااستکان ویه کاسه ماست!

بوی تریاک وبوی عرق و بوی آب حوض باهمدیگه قاطی شده بود واصلا نمی شد که نفس بکشیم!صدای یه رادیو ام که تاآخر بلند شده بود وداشت اخبار می گفت این منظره رو کامل می کرد بقدری این صحنه زننده بودکه دلم می خواست ازهمونجا برگردم اصلا رغبت نمی کردم که پامو از پله ها بذارم پائین!من بالای پله هاواستاده بودم وکامیار دوتا پله پائین تر ازمن ومیترا توحیاط.نصرت که حوض روهم رد کرده بود وداشت می رفت طرف یه اتاق اما میترا همونجا منتظر ماواستاده بود!

کامیار-چیه کپ کردی؟

-دلم می خواد ازاینجا فرار کنم وبپرم تو یه ماشین وبرگردم طرف خونه!

دستم روگرفت وکشید وگفت:

-بیا!حواست روبده به اخبار تابفهمی چقدر پیشرفت حاصل شده!همه ش جنبه های منفی رودر نظر نگیر!

اینو گفت وخندیدو منو باخودش کشید وبرد!

داشت حالم بهم می خورد که یکی ازاون مرداکه درحال تریاک کشیدن بود بهمون تعارف کردوگفت:

-بفرمائین!

کامیار-دم شما گرم!کام تون شیرین!

من رفتم اون طرف حوض که یکی از اون سه تاجوونا استکان شو طرف من بلند کرد وگفت:

-سلام

من اونقدر گیج شده بودم که اصلا نمی تونستم حرف بزنم کامیارزود گفت:

-نوش!گوارا وجود!

پسره استکانشو انداخت بالا و ازجاش بلند شد ودست کامیار روکه داشت ازبغلش رد می شد روگرفت ومی خواست بزور بشونه بغل خودشون که کامیار گفت:

-قربون وفات!به سرت قسم می بره!عسل توگلوت!

اینو که کامیارگفت پسره دیگه پاپی نشد وماهام ازشون گذشتیم ورفتیم طرف یه اتاق کامیار جلوتر می رفت ومن ومیتر ا بغل همدیگه حرکت می کردیم نزدیک دریه اتاق که نصرت رفته بود توش یه مرد چهل وخرده ای ساله که یه شلوار مشکی پوشیده بود وکت ش روانداخته بود روشونه ش ویه تسبیح درشت م دستش بود یه قدم ازجلو یه اتاق دیگه اومد جلو وگفت:

-خوش اومدین جوونا!بفرمائین این ورا صفاآوردین!

تادست منو گرفت میترا گفت:

-طالب خان اینا این کاره نیستن!

یه مرتبه اخمای طالب خان رفت تو هم وگفت:

-پس اینجا اومدن چیکار؟مشتری تن؟

رنگ میترا ازخجالت شد عین گچ دیوار فقط بازوی منو گرفت کشید که منم دستمو ازتودست طالب خان درآوردم و رفتم طرف کامیار که داشت برمی گشت طرف من!تارسیدم بهش میترا آروم گفت:

-بریم تو!اینجا واینستین!

سه تایی رفتیم تواتاق ودم در کفشامونو درآوردیم ومیترا دررو بست وگفت:

-هردفعه که می خوام این یه تیکه حیاط رو رد کنم انگار جون رو ازم می گیرن!

نصرت سرشو انداخته بود پائین وداشت یه روزنامه روپهن می کرد کف اتاق البته اگه می شد بهش گفت اتاق!یه آلونک ده دوازده متری بود بایه زیلو کف ش!گچ طاق ودیوار گله به گله ریخته بود وچند جاشم نم زده بود!سقف اتاقم که فقط اسمش سقف بود!

ی طرفم یه پنجره روبه حیاط وامی شد که شیشه یه طرفش شیکسته بود ویه جاش مقوا گذاشته بودن ویه پرده چرک وکثیفم جلوش آویزون بود گوشه اتاقم دودست رختخواب تویه چادر شب پیچیده شده ویه چراغ فیتیله ای م بغلش بود.

به طرف دیگه م چند تا میخ بزرگ زده بودن به دیوار مثلا جالباسی بود!

من وکامیار داشتیم منظره اتاق رو نگاه می کردیم که میترا همونجور که داشت روپوش وروسریش رودرمی آورد به نصرت گفت:

-پاشو اونو بکش!

من وکامیار برگشتیم طرفش ورد نگاهش روگرفتیم داشت به دوتا سوسک سیاه گنده که رودیوار اتاق بودن نگاه می کرد!

تازه متوجه ش شدم!یه دختری بود باچشم وابروی مشکی وموهای سیاه بلند صورت ظریف وشیرینی داشت چیزی که توصورتش خیلی جلب توجه می کرد چشماش بود!چشمای درشت بامژه های خیلی بلند!همینا صورتش روخیلی قشنگ کرده بود!

محو تماشاش شده بودم که چشماش افتاد توچشمام ومنم زود سرم روبرگردوندم طرف دوتا سوسک که رودیوار بودن!

نصرتم که داشت ازتوکیسه نایلون نون وکالباس وخیارشورونوشابه رودرمی اورد ومی چیند روروزنامه یه نگاه به سوسکا کردوگفت:

-واسه چی بکشم شون؟مثلا اونا خیلی پست تروکثیف تر ازماهان؟

کامیار رفت ویه لنگه ازکفشاش روورداشت ورفت سوسکا روکشت میترا یه لبخند بهش زد وازش تشکر کرد وبعد یه نگاه به لباسای ماکرد وبه نصرت گفت:

-نصرت!بلند شوازمهین خانم اینا دوتاصندلی بگیر بیار

نصرت یه نگاهی به میترا کرد که داشت به لباس ماها اشاره می کرد وبعد برگشت طرف ما وزود خواست ازجاش بلند بشه که کامیار تندتر نشست روزمین بغل روزنامه وگفت:

-زحمت نکش!ماها راحتیم!

میترا-آخه لباستون خراب میشه!

کامیار-خیلی ممنون طوری نمیشه!

میترا-پس کاپشن تونوبدین من آویزون کنم!

اینو گفت واومد طرف من که من زودتر کاپشن رودرآوردم وخودم رفتم طرف اون چندتامیخ که به دیوار بود وتااومدم کاپشن م روبهش آویزون کنم که میترا زود ازدستم گرفت وگفت:

-اونجا نزنینش!گچی میشه!

بعد برد وقشنگ تاش کرد وگذاشت رو رختخوابا ووقتی برگشت دیدم صورتش ازخجالت سرخ سرخ شده!

میترا-ببخشین دیگه!اینجا همینه!

کامیار-خواهش می کنم!اختیاردارین!

نصرت-توکلبه ما رونق اگر نیست صفا هست!

میترا-اگه اینا رو هم نگیم که دل مون میترکه!

منم رفتم یه طرف روزنامه نشستم ومیترام اومد یه طرف دیگه ش شست

نصرت- نشستی؟بشقاب مشقاب چی؟

میترا-سراون گنجه نمی رم!

نصرت زد زیر خنده وبعد برگشت طرف ما وگفت:

-می ترسه!ازسوسک می ترسه!

بعد همونجور که ازجاش بلند می شد گفت:

-این خانماازاتوبوس دوطبقه نمی ترسنا!اما از سوسک به این کوچولویی میترسن!حکایتی آ!

بعد رفت سرگنجه وتاخواست درگنجه رو واکنه که عطسه ش گرفت وزود گفت:

-ای برپدر این هوای بهار لعنت!باز سرما خوردم!

ازتو کمد چند تا بشقاب ملامین وچند تا چنگال حلبی ویه چاقو وسه تالیوان درآورد وتا برگشت طرف ما ودوباره عطسه کرد وزود دماغش روبایه دستمال که ازجیبش درآورد پاک کردوگفت:

-ببخشین!

بشقابا روبابقیه چیزا گذاشت تو مثلا سفره وکیسه ای روکه توش کالباس بود ورداشت وشروع کرد بایه چنگال ورق ورق کالباسا رودراوردن وگذاشتن توبشقاب من حواسم به میترا بود که همه ش سرش پائین بود وکامیار حواسش به نصرت که یه مرتبه دیگه عطسه ش گرفت وروش رو ازطرف سفره برگردوند ودوباره بادستمال دماغش روپاک کرد وازجاش بلند شد وگفت:

-تاشما مشغول شین ومن اومدم!برم یه آب بزنم سروصورتم!

اینو گفت وکفشاشو پاش کردوازاتاق رفت بیرون که میترا گفت:

-بفرمائین تروخدا!ناقابله!

کامیار-صبر می کنیم آقانصرتم بیاد!

میترا-اون حالا تادست وصورتش روبشوره طول داره!

کامیار-معتاده؟

تاکامیاراینو گفت من خشکم زد!میترا یه نگاه به من کرد وبعد به کامیاروسرشو تکون داد

کامیار-چندوقته؟

میترا-چند سالی هس!

کامیار-شماچی؟

اینو که کامیار گفت یه مرتبه عرق نشست روتن م نمی دونم چرا یه مرتبه خجالت کشیدم!

میترا-نه!یعنی چی بگم؟چرادروغ بگم!نه به اون صورت!

کامیار-یعنی چی؟

میترا-اگه باشه می کشم!

کامیارهروئین؟

میترا-نه بابا!اونکه ترک نداره!تریاک رومیگم!

بعد یه خنده مصنوعی کرد وسرشو انداخت پائین!من دیگه واقعا داشت حالم بهم می خورد!اصلا فکرشم نمی کردم که یه روزی تویه همچین جای کثیفی سریه سفره که روزنامه باشه بشینم وتوچندتا بشقاب ملامین کثیف بایه همچین آدمایی کالباس بخورم!اونم بدترین نوعش رو!هردفعه که به کالباسا نگاه می کردم که تواون بشقاب زرد و چرب وچیلی یه حالت تهوع بهم دست می داد برگشتم به کامیار نگاه کردم که انگار حال وروزم روفهمید وبهم یه لبخند زد ویه برش کالباس ورداشت وازوسط نصف کرد ونصفی ش روگذاشت دهنش!وقتی دیدم کامیار داره ازش می خوره دلم قرص تر شد ونصف دیگه ش روازش گرفتم وشروع کردم به خوردن بعدش کامیار به میترا گفت:

-ببخشین اگه اینجا سیگار بکشم ناراحت نمی شین؟

یه مرتبه میترا زد زیر خنده وکمی که خندید گفت:

-ببخشین!خنده م برای اینه که اگه شما بدونین تواین اتاق چه جور دودهایی میره روهوا حتما خودتونم ازاین حرف تون خنده تون میگیره!

کامیاربسته سیگارش رودرآوردیه مکث کرد وبعد اول گرفت طرف میترا که اونم یه تشکر کرد ویکی ورداشت وبعدش به من تعارف کرد وخودشم یه دونه ورداشت که من ازجیبم فندکم روکه طلا بود درآوردم وروشن ش کردم وگرفتم جلو میترا که زود بهم گفت:

-طلاس؟

سرمو تکون دادم که زود گفت:

-اینو اینجاها ازجیب تون درنیارین آ!

بعد انگار دودل بود اما یه مرتبه انگار تصمیمش روگرفت وگفت:

-جلو نصرتم درش نیارین!

کامیار-یعنی؟؟

نذاشت حرف کامیار تموم بشه وگفت:

-نه!نصرت اینطوری نیس اما آدمه دیگه!

سیگارا رو روشن کردم وفندک روگذاشتم توجیبم که میترا گفت:

-فقر وتنگدستی آدمو به خیلی کارا وادار می کنه!

-نه همه رو!

میترا-دست وردارین سامان خان!دور وورتون روبهتر نگاه کنین!

-یعنی شیکم آدم انقدر ارزش داره؟

میترا-مسئله تنها شیکم آدم نیس!بقاس!تنازع بقاء!درست مثل حیوونای توجنگل!اینجا الان همینطوریه!الان فقط کافیه شمابرین توهمین حیاط واون فندک طلای قشنگ تون روازجیب تون دربیارین!دیگه تمومه!دروحله اول سعی می کنن مثلا باقمار کردن ازتون ببرنش!اگه نشد ازجیب تون می زنن ش!اگه نشد بازبون خوش ازتون می گیرنش!اگه نشد...

یه لبخند زد که من گفتم:

-حتما منو می کشن وورش میدارن!

میترا-شاید!شایدم نه!

-چرانه؟

میترا-چون شما بانصرت اومدین اینجا!

-ازش میترسن؟

میترا-نه اززور بازوش!

کامیار-پس از چی ش میترسن؟

میترا-دور و ورش شلوغه آدم زیاد داره!

اینو گفت وازجاش بلند شد وازیه گوشه یه جا سیگاری کائوچوئی ورداشت وآورد وگذاشت جلو ما وخاکست سیگارش رو توش تکوند وگفت:

-یه چیزی می خوام ازتون بپرسم!شما اینجا چیکار دارین؟

کامیار-باید تزمون رو بنویسیم!یه زندگی جتماعی عجیب!

میترا-مثل زندگی نصرت!شایدم خود من!

یه خرده ساکت شد من وکامیارم هیچی نگفتیم وسیگارمون روکشیدیم که گفت:

-وضع مالی تون خوبه مگه نه؟

کامیار-اگه منظورت به اون فندک طلاس اونو یه نفر کادو بهش داده!

میترا-نه کلا میگم!

کامیار-وضع مون بد نیس!

میترا-ازدواج کردین؟

کامیار-نه

میترا-خیلی فضولی می کنم نه!؟

کامیار-کنجکاوی!کلمه کنجکاوی بهتره شما چی؟ازدواج کردین؟

میترا-نه دیپلمم روکه گرفتم دیگه ازخونه زدم بیرون!

کامیار-خونواده تون چی؟

میترا-قیدمو زدن!گفتن اصلا ما یه همچین دختری نداریم!

-چرا؟

میترا-چرا گفتن مایه همچین دختری نداریم؟

-نه چرا ازخونه تون اومدین بیرون؟

میترا-داستانش طولانیه!ولش کنین!

-هیچ وقت ازخودتون نپرسیدین که شاید اگه خونه می موندین وضع تون ازالان تون بهتر بود؟

میترا-یه وقت زیاد به این چیزا فکر می کردم اما حالا دیگه نه!گذشته ها گذشته دیگه!

-یعنی هیچ راه برگشتی نیس!

رفت توفکر وهیچی نگفت که درواشد ونصرت اومد تو وگفت:

-ببخشین طول کشید!یکی ازهمسایه ها منو گرفته بود به حرف!اِ...!شماها چرا شروع نکردین؟میترا؟چراتعارف نکردی؟

میترا-خواستن توام بیای!

نصرت-ای بابا خوبه حالا چیزی نیس که یخ کنه وازدهن بیفته!

اومد نشست سر سفره وگفت:

-پس دیگه بفرمائین!نوش جون تون باشه!

حال وهواش عوض شده بود معلوم بود که رفته بیرون وکشیده!

کامیار چندتا پرکالباس گذاشت تو بشقاب من وچند تام برای خودش گذاشت ویه نون باگت روازوسط نصف کرد ونصفی ش روگذاشت برای من وخودش شروع کرد به خوردن منم آروم آروم شروع کردم میترا ونصرتم شروع کردن!

نصرت یه لقمه گذاشت دهنش وگفت:

-کار شماها چیه؟

کامیار-دانشجوئیم!

همونجور که داشت لقمه ش روقورت می داد یه نگاهی به ما کرد وگفت:

-بهتون نمی آد!بیشتر نشون می دین!

کامیار-فوق لیسانس!بایکی دوسال تاخیر!

نصرت آهان!

یه لقمه دیگه گذاشت دهنش وگفت:

-حالا چه خدمتی ازمن برمی آد؟

کامیار-می خوایم اگه اجازه بدی زندگی شما رو مورد مطالعه قرار بدیم!

نصرت-زندگی منو؟

کامیار-آسیب شناسی جامعه!

یه نگاه به ماکرد ویه لقمه دیگه گذاشت دهنش که کامیار گفت:

-بااجازه تون یه مبلغ نا چیزی م تقدیم می کنیم!

یه خیار شور گذاشت دهنش وگفت:

-مرد حسابی داریم نون ونمک همدیگرو می خوریم!صحبت پول چیه می کنی؟کثیفش نکن دیگه!

کامیار-حقیقتش دل مون می خواد اگه قبول کردی جزء به جزءش روبرامون راست تعریف کنی یعنی چاخان پاخان توش نباشه!

یه نگاهی به ما کرد وگفت:

-درسته که این سفره یه ورق روزنامه س اما حرمتش همون حرمت سفره س!دست من وشما باهم توی سفره رفته!اگه قبول کنم فقط حقیقت ازم می شنفین!

من وکامیار یکی یه لقمه دیگه ورداشتیم وگذاشتیم دهن مون که نصرت درنوشابه روواکرد ودوتا لیوان روپرکرد وگذاشت جلوی ما کامیارم لیوان رو ورداشت وازش یه قلپ خورد وگذاشت زمین که نصرت ورش داشت وازش خورد وگذاشت نزدیک خودش!کامیار یه نگاه بهش کرد ودوباره ورش داشت ویه قلپ دیگه ازش خورد وگذاشت وسط! نصرت یه نگاه مهربون بهش کرد وخندید کامیار م بهش خندید انگار که دوتایی باهم بازی کردن!یه بازی که از توش مهر ومحبت ودوستی اومد بیرون!

منم لیوان روورداشتم وخوردم وتا گذاشتم زمین ومیترا ورش داشت واونم ازش خورد وگذاشت جلو خودش کامیار یه نگاه زیر چشمی به من کرد وابروش روانداخت بالا یعنی دیگه ازش نخورم! منم دست به لیوان نزدم ویه لقمه دیگه ورداشتم وگذاشتم دهنم که نصرت گفت:

-چه جوری می خوای زندگیمو گوش کنی؟تومی آی اینجا یامن بیام پیش تو؟

کامیار-هرجور که دوست داری!

نصرت-بیای اینجا اذیت نمی شی؟

کامیار-نه!

نصرت-حالا یکی دوبار بیا اینجا که اینجا وآدماش روبهتر بشناسی!بعدش یه جای دیگه باهم قرار می ذاریم فقط حواست به این آدما باشه چیزی ازشون نگیر!چه خوردنی چه کشیدنی!

بعد بشقاب روهل داد جلوتر وکمی نشست عقب وگفت:

-الهی شکر!دودت می رسه؟

کامیار بسته سیگارش روگذاشت جلو نصرت که نصرت دوتا ازتوش درآورد وروشن کرد ویکی ش روداد به کامیار وخودشم یه پک به سیگارش زد وگفت:

-ازکجاها دوست داری شروع کنم؟

کامیار-ازبچگی دیگه!

نصرت-خب پس گوش کن! 9ماه م بود که به دنیا اومدم اما نامردا تاریخ تولدم رواز0شروع کردن!9 ماه رواین وسط مالوندن!

کامیار-یعنی 9 ماه خدمتت رپوتو؟

نصرت-رپوتو!

کامیار-زرنگ نبودی!من چشممو که تواین دنیا واکردم گواهی11 خدمت دستم بود وضمیمه پرونده کردم!

چهار تایی خندیدیم که من حواسم پرت شد ولیوان نوشابه رو ورداشتم وخوردم!یه آن چشمم افتاد به کامیار وتازه فهمیدم چیکار کردم!زیر چشمی یه نگاه به میترا کردم که دیدم لبخند رولب شه!دیگه کاری بود که شده بود ومنم به روی خودم نیاوردم وازکنار سفره رفتم عقب که نصرت ائمد جلو وبامیترا کمک کردن وبامیترا کمک کردن وبشقابا و چنگال هاروجمع کردن وبقیه روپیچیدن توهمون روزنامه وگذاشتن گوشه اتاق نصرت اون چراغ فیتیله ای رو کشید جلو وروشن ش کرد ویه کتری سیاه ودودزده روداد دست میترا که بره آب بیاره که یه مرتبه توحیاط سروصدا شد!اونم چه سروصدایی!من وکامیار فکر کردیم دعواشده!نصرت پرید پشت پنجره!وسط سروصدای آدما صدای عرعرم می اومد!

نصرت-گوشت آوردن!

کامیار-نذری یه؟

نصرت-آره اونم چه نذری!بیاین تماشا کنین حتما به کارتون می آد!

من وکامیار رفتیم پشت پنجره انقدر شیشه کثیف بود که درست چیزی معلوم نبود!

نصرت-بریم بیرون دیدنیه!

سه تایی کفشامون روپامون کردیم ورفتیم توحیاط که چی دیدیم!

سه چهارنفرداشتن یه الاغ بیچاره روبه زور می کشیدن طرف حوض!الاغ بیچاره م هی جفتک مینداخت ومی خواست گازشون بگیره واونام همچین کله ودست وپاشو گرفته بودن که زبون بسته نمی تونست تکون بخوره!

کامیار-چرا همچین می کنن زبون بسته رو؟

نصرت-نگاه کن،می فهمی!

تااینو گفت که دیدیم دوسه نفر دیگه م ازتواتاقا دراومدن ورفتن کمک اونای دیگه والاغه روبغل حوض زدن زمین ویه نفر ازتو جیب ش یه کارد بزرگ درآورد وگلوی الاغ زبون بسته روبرید!

من وکامیار مات واستاده بودیم وفقط نگاه می کردیم من اومدم برم جلو که نصرت مچ دستم روگرفت ونگه م داشت!

-چرا کشتن ش؟دیوونه ن؟

نصرت-نه گشنه ن!

-آخه گوشت الاغ؟

نصرت- اینا ازگوشت گربه م نمی گذرن!

بعد برگشت یه نگاه توچشمای من کردوگفت:

-واسه شما سخته فهمیدنش آقا سامان!اگه دودفعه بیای اینجا خیلی چیزا دستگیرت میشه!

کامیار-اول بوی گند می آد وبعدش آدم کثافت رومی بینه!

اونایی که اونجا بودن همه شون ریخته بودن دورالاغه که هنوز جون داشت ودست وپا می زد وازسروکول همدیگه بالا میرفتن وگاهگاهی یه نفر اززیر دست وپا خودشو به زور می کشید بیرون ویه تیکه گوشتی روکه گیرش اومده بود می برد طرف اتاقش!کامیار یه نگاهی به نصرت کرد وگفت:

-اگه دیر نجنبی،فقط دست وپاش می مونه ها!

نصرت یه نگاه به ماها کرد وبعد سرشو انداخت پائین وهمونجور که داشت می رفت طرف اتاقش آروم گفت:

-سهم منو میذارن کنار!

دیگه نتونستم خودمو نگه دارم وحالم بهم خورد!خودمو رسوندم دم یه جا که اشغالاشونو ریخته بودن!داشت دل وروده م ازحلق م می اومد بیرونکامیار اومد وشروع کرد پشتم رومالیدن ووقتی یه خرده حالم بهتر شد میترا باهمون کتری چایی آب برام آورد وریخت رودستم ومنم صورتم روشستم وکامیار یه دستمال داد بهم وبه میترا گفت:

-خیلی حساسه!

میترا هیچی نگفت تامن ازجام بلند شدم ویه نفس بلندی کشیدم وگفتم:

-اینجا کجاس آخه؟صد رحمت به جنگل!

میترا-شماها نباید بیاین اینجا!براتون خوب نیس!

کامیار-چرا؟

میترا-اینجا روزی سه چهار تا مثل شما عملی می شن!اینجا ضایع می شینآ!

کامیار-فعلا بریم تو!اونایی م که اینجا معتاد می شن صلا اومدن که معتاد بشن مابرای کار دیگه ای میائیم!بریم تو!

سه تایی رفتیم که تانصرت چشمش به من افتاد گفت:

-چی شده؟

میترا-حالش بهم خورد!

نصرت-طبعش لطیفه!عادت به این چیزا نداره یعنی همه مون یه وقتی اینطوری بودیم آدم کم کم یه کارا وچیزا عادت می کنه!

-آدم به خیلی چیزا عادت نمی کنه!

نصرت-چرابرادر عادت می کنه همین خودمون اگه مثلا سال پنجاه وهفت پنجاه وهشت یه نفری می اومد ومی گفت یه وقتی گوشت انقدر گرون می شه که بعضی ازآدما که وسع شون نمی رسه بخرن گوشت الاغ می خورن باور می کردی؟نه!اما الان خودت باچشم خودت دیدی!

کامیاررفت طرف پنجره وتوحیاط رونگاه کرد وگفت:

-الاغ بیچاره مرد اما یه عده شیکم شون سیر شد!

نصرت-این منطقه!

کامیار-نه منطق نیس اما وجود داره!حقیقته!

دوباره بیرون رونگاه کرد وگفت:

-خون ش چی؟خون شم می خورن؟

برگشت به نصرت نگاه کردنصرت خندید وگفت:

-دیگه دراکولا که نیستن!

کامیار-پس برای چی خون ش روریختن توتشت؟

نصرت-واسه کار دیگه!همه اسرار اینجا رو می خوای بفهمی!؟

کامیار-هر جارو که نخواستی بگی نگو اما شرط مون یادت نره!

نصرت-خون ش روواسه تریاک می خوان!

کامیار-واسه تریاک؟؟

نصرت-آره قاطی تریاک می کنن!زغال رو که بچسبونی بهش جیلیز وویلیزی می کنه که نگو!همه رو بهت می گم! یکی یکی!

توهمین موقع یکی ازپشت درنصرت رو صداکرد نصرتم بلند شدورفت بیرون ویه خرده بعد بایه تیکه گوشت حدود سه چهار کیلو که تویه روزنامه پیچیده شده بود برگشت وگفت:

-این م سهم ما!

دوباره حالم داشت بد می شد!که میترا باعصبانیت به نصرت گفت:

-حالا مجبور بودی بیاریش تواتاق؟میذاشتی پیش شون باشه تابعد!

نصرت-اگه قراره اینا پس فردا بخوان درمورد این جامعه نظر بدن باید جامعه رو درست بشناسن این الاغم جزء همین جامعه بود دیگه!

اینو گفت وزد زیرخنده که کامیارم شروع کرد به خندیدن وگفت:

-الاغه جزءاین جامعه بود یااین جامعه جزء الاغاس؟

همه مون شروع کردیم به خندیدن که نصرت گفت:

-چه می دونم والا!گوشت آدم که نیاوردم این دم به ساعت حالش بهم می خوره!اتفاقا گوشت ش بدنیس!حداقل تازه وسا لمه!مثل این گوشتای وارداتی نیس که هزار تامرض داره ویه بی ناموس وارد می کنه وبه خورد مردم بدبخت می ده!

بگیر بذار اون گوشه بابا همین کالباسی که امشب خوردیم معلوم نبود توش چه گوشتی بود!

میتراگوشت روازش گرفت که نصرت کتری آب روگذاشت روچراغ فتیله ای وگفت:

-الان یه چایی بهتون می دم که حظ کنین!

کامیار-چائی ش چیه؟چین اول برگ چناره؟

نصرت خندیدوگفت:

-بیا بشین!چیز بد بهت نمی دم!

چهارتایی رفتیم بغل چراغ فیتیله ای نشستیم که نصرت چهار تادونه سیگار ازتو بسته دراورد وروشن کرد ویکی یه دونه داد دست ما وگفت:

-جامعه یعنی یه مشت آدم که باهمدیگه یه جا زندگی می کنن!درودیوار که جامعه نیس!آدماش جامعه ن!حالا این آدما هرجوری که باشن جامعه شونم همونجوری شکل می گیره!متمدن،وحشی باسواد،بی سواد!

-اینا همه ازفقر فر هنگی یه!

نصرت-چی می گی آقا سامان؟فقر فرهنگی کدومه؟

-اگه آدما فرهنگ درست داشته باشن که سقوط نمی کنن!

خنده ازرو لبش رفت ویه نگاه به من کرد وگفت:

-شما فکر می کنی که اینا ازنداشتن فرهنگ به این روز افتادن؟

-حتما!

نصرت-من چی؟من چرااینجام؟من چرابه این روز افتادم؟

سرمو انداختم پائین وهیچی نگفتم!

نصرت-تعارف نکن بگو!

-شما خودت چی فکر می کنی؟

نصرت-تومی دونی من بی سوادم؟

-اختیار دارین!

نصرت-نه جدی می گم!

-چی بگم آخه؟

نصرت-مرد حسابی،رفیق من،آخه چی به تو بگم؟منی که اینجا جلوروت نشستم لیسانس دارم!16سال تواین مملکت درس خوندم!

من وکامیار یه نگاه به همدیگه کردیم که کامیار گفت:

-جون من راست می گی؟

نصرت-به جون تو!اوناهاش!برووردار ببین!توچمدونه!میترا!ورش دار بیار اینا ببینن!

برگشتیم به میترا نگاه کردیم که گفت:

-لیسانس داره لیسانس شیمی!

کامیار-تولیسانس شیمی داری واینجایی؟

درکتری صداکرد ونصرت با دست ورش داشت وانداخت روزمین وهمونجور که داشت بسته چایی روور می داشت گفت:

-بازکتری رو پرکردی؟بابا نصفه آب کن همیشه!دستم سوخت!

باچند تاتیکه روزنامه دسته کتری رو گرفت وهمونجورکه توش فوت می کرد که بخارش دستش رونسوزونه رفت طرف پنجره ووازش کرد ویه بسم الله گفت ونصفه آب کتری روریخت توحیاط وپنجره رو بست وبرگشت سر جاش نشست وکتری رو گذاشت روچراغ ویه خرده چایی ریخت توش ودرش رو گذاشت وروش روکرد به ما وگفت:

به چه دردم می خوره؟به چه دردم خورد مگه؟بیا!فقط ازش برای عرق درست کردن ودوا درست کردن استفاده می کنم!
بعد خندیدوگفت:

-البته بی استفاده م نبوده ها!کارمونو راه انداخته!نشئه جات دوستان جور شده!شدیم سرپرست لابراتور تهیه مواد مخدر!

کامیار-پس خدارحم کرده لیسانس فیزییک نگرفتی!وگرنه شده بودی سرپرست آزمایشگاه تست سلاح های هسته ای!

من ومیترا زدیم زیر خنده که نصرت گفت:

-بخند آقاکامیار!بخند!خنده م داره!خودت دانشجویی ومی دونی پدر آدم درمیاد تاوارد دانشگاه بشه وازاون ورش بیاد بیرون اونم سراسریش!

کامیار-درس خون بودی؟

نصرت- ای همچین!

کامیار-خیلی دلم می خواد زندگی ت روبدونم!نه حالا به خاطر تحقیق واین چیزا!نه!دیگه طوری شده که برای خودم خیلی مهمه!

نصرت یه نگاهی به من وکامیار کرد وبعد گفت:

-می گم براتن سیر تا پیازش م براتون می گم اما به یه شرط!

کامیار-چه شرطی؟

نصرت-شرطش اینه که ازاین نگاها بهم نکنین!حقیقت بهم برمی خوره!

کامیار-کدوم نگاها؟

نصرت-چون ازهردوتون خوشم می آد رک بهتون می گم!ازنگاه آقا سامان گل!

یه آن ازخجالت سرخ شدم وزود گفتم:

-معذرت می خوام آقا نصرت!به خدا من اصلا متوجه نبودم!باور کنین...

نذاشت حرف بزنم ودولاشد وصورتم روماچ کرد وگفت:

-نخواستم حالت روبگیرم واله!رفیقمی مهمونمی قدمت رو جفت تخم چشمام جونمم واست فدا می کنم اما نگاهت یه جوریه!مثل نگاه عاقل اندر سفیه!مثل نگاه یه آدم به یه آشغال!این ناراحتم می کنه!

کامیار یه مرتبه دستش روگذاشت روی پای نصرت وگفت:

-نصرت یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟

نصرت-نه چون تواین چند ساعت اخلاقت دستم اومده!اونجا که پول برام دادی!اونجا که آبروم رو خریدی ورفتی رو صحنه!ازاینا فهمیدم خیلی مردی!ازرو راستی ت تونمایش وروصحنه م فهمیدم که خیلی رک حرفت رومی زنی وهیچی به دل نداری!پس هرچی می خوای بگو

کامیار-توبه یه آدم که اینطوری زندگی کنه چه جوری نگاه می کنی؟

نصرت-مثل یه آشغال!اما شماها خودتونو نیگه دارین واینجوری بهم نگاه نکنین!می خوام اینو بگم!

-به خدا نصرت خان اصلا یه همچین قصدی نداشتم!یاخودم متوجه نبودم اما شما بدونین که انقدر حالی م هس که بفهمم یه لیسانس شیمی بیخودی گذرش به این جور جاها نمی افته!

نصرت-دستت دردنکنه!

کامیار-اگه جایی اشتباهی چیزی داشتی م بهت نگیم؟

نصرت-چرابگین هرچند خودم همه ش رومی دونم!

کامیار-اول بگو چند تا خواهر برادر بودین وپدر ومادرتون کجان؟

نصرت-می خوای پدر منو امشب باخاطراتم دربیاری؟باشه عیبی نداره!انقدر مردی که این چیزا فدای یه تار موت! بذار چهار تا چایی بریزم بعد

چند تااستکان ازهمون بغل ورداشت وتوش چایی ریخت وبایه قندون پلاستیکی گذاشت جلو ما وخودش یکی ش رو ورداشت وگفت:

-بخورین.چایی ش مزخرفه اما بهتر ازاین نمی تونم جور کنم.

چایی مونو ورداشتیم وشروع کردیم به خوردن خودش مثل برق چایی ش روخورد وپشت سرش سه چهار تا قرص گذاشت دهنش وقورت شون داد ویه سیگار دیگه ازتو پاکت سیگار کامیار دراورد وروشن کرد وگفت:

-ننه وبابام که مردن!خدا بیامرزدشون.الان منم ویه خواهر

کامیار-همین یه خواهر وبرادر بودین؟

نصرت-نه بابا!چهارتا بودیم الان فقط دوتامون موندیم

کامیار-اونای دیگه چی شدن؟

نصرت-حشمت که مرد!عزتم که بابام فروختش!

تااینو گفت من وکامیار یه مرتبه برگشتیم وبه همدیگه نگاه کردیم!حس ازتن من رفت!پس حقیقت داشت!گندم خواهر نصرت بود!درست پیداش کرده بودیم!

اصلا متوجه نبودم که دارم فقط به کامیار نگاه می کنم که نصرت گفت:

-تعجب کردین؟

کامیار-فروختش یعنی چی؟

نصرت-اونو فروخت وخرج بقیه کرد!

کامیار-به کی فروخت؟

نصرت-به یه آدم پولدار یه اشنایی داشتیم برامون جورش کرد!یعنی دور و وری آ هی می اومدن ودرگوش بابام ویزویز می کردن که یکی ازبچه هاتو اجاره بده!

کامیار-مگه نوار ویدئوئه که اجاره ش بدین؟

نصرت زد زیر خنده وگفت:

-توطبقه ماها این چیزا زیاده!بچه ها رو اجاره می دن!واسه گدایی دزدی،خرید وفروش دوا!این ورواون ور کردن دوا

-دوا همون مواد مخدره دیگه!

نصرت-ادیبانه ش آره!

-یعنی بچه هاشونو اجاره میدن برای این جور کارا؟

نصرت-اگه بهم چپ چپ واونجوری نگاه نمی کنی آره!

کامیار-پدر توام اینکارو کرد؟

نصرت-نه خدابیامرز!یه آشنایی داشتیم که برای یه زن وشوهر پولدار که بچه دار نمی شدن دنبال یه بچه کوچیک می گشت!بالاخره م بابامو راضی کرد که عزت رو بفروشه به اونا!اونم بعد ازیه مدت،دیگه نتونست طاقت گشنگی مارو بیاره وفروختش!

-یعنی همینجوری بچه ش روفروخت؟

نصرت-اول رفت خونه وزندگیشونو دید ووقتی مطمئن شد که عزت رو برای گدایی واین جور کارا نمی خوان فروخت بهشون!می گفت یه خونه زندگی ای دارن عین بهشت!خون شون باغ بوده!

کامیار-بعدش چی؟

نصرت-یکی دوباره م سرزده رفت سراغ عزت که مثلا اگه جاش خوب نباشه برش گردونه اما دیده جاش خوبه ومثل بچه شاه ازش نگهداری می کنن یعنی اینارو وقتی برمی گشت به مادرم می گفت وماهام می شنیدیم!فقط دفعه آخر که رفته بود بهش گفته بودن اگه دیگه بره سراغ بچه اونام پس ش می دن!گفتن که می خوایم بچه نفهمه که اونا پدرومادر اصلی ش نیستن!بابامم که خیالش ازطرف عزت راحت می شه دیگه ول می کنه!بیچاره همیشه می گفت خیالم ازاون راحته!داره تو پر قو بزرگ می شه!می گفت بذار حداقل اون یکی گشنه نباشه!

یه سیگار دیگه روشن کرد وگفت:

-راست می گفت.حالا که خودمم فکر می کنم می بینم که اینجوری بهتربود!حداقل خیال منم راحته که عزت جاش خوبه!الان حتما یه زندگی خوب داره!خداروشکر!اون روزی که فروختش خیلی گریه کردم!دلم نمی خواست یکی ازمون کم بشه!ازبابام خیلی بدم اومد اما حالا می بینم که کار درست رو اون کرد!

کامیار-نرفتی دنبالش بگردی؟

نصرت-نمی دونستیم کجاس که!یعنی بابام جاشو به هیچکس نگفت!فقط می گفت خیلی پولدارن!خونه شون تویه باغ خیلی بزرگه!

من وکامیار دوباره به همدیگه نگاه کردیم که نصرت گفت:

-بریزم یه چایی دیگه براتون؟

اینو گفت وبدون اینکه منتظر جواب بشه استکانامونو پرکرد ودوباره چایی ش روهرت کشید وانگار یه مرتبه متوجه کار زشتش شد وبا خجالت وخنده گفت:

-آدمیت م یادم رفته واله!

من وکامیار بهش خندیدیم که گفت:

-می دونین؟اینجا یه کارایی روباید مثل خود اینا انجام داد!مثل چایی خوردن!باید چایی روبریزی تونعلبکی وهورت بکشی!حتما باید موقع راه رفتن پاشنه کفش ت روبخوابونی!

کامیار-درسته!این کارا تواین صنف نمایانگر تشخص و تسلط به حرفه س!

همه مون زدیم زیر خنده که نصرت گفت:

-بابااین چیزا رو که می گم بنویسین دیگه!این چه جورتحقیقی یه؟

کامیار-مگه کلاس شروع شده؟الان که توزنگ تفریح بودیم!

همیگی خندیدیم

نصرت-آره کلاس شروع شد!جلسه مقدماتی!

نصرت-باید همیشه سرووضعت اشفته باشه بوی بد بدی!باید ناخنت همیشه بلند باشه وزیرش یه من کبره بسته باشه! باید همیشه گوشه چشمت قی خوابیده باشه!باید ازبوی عرق تنت نشه ازبغلت رد شد!باید پاهات بو گند لاش مرده بده!

باید گوشه لبت همیشه کف جمع شده باشه!

کامیار-دستت درد نکنه آقا معلم بااین دسر بعد ازشام!

همگی زدیم زیر خنده که کامیار به من گفت:

-بنویس آرایش وپیرایش ظاهری:دقیقا مثل مرده ای که نشسته گذاشته باشن ش توقبر ویه ماه بعد نبش قبر کرده ودرش آورده باشن!

بعد برگشت طرف نصرت وگفت:

-نصرت جون این موجودی که می گی مال کدوم دوران ازتاریخه؟

دوباره زدیم زیر خنده!

نصرت- یه کسی که عملی شده دیگه جزو تاریخ نیس که!

کامیار-ببخشین نصرت جون!این موجود حرکت م می کنه؟

نصرت-حرکت می کنه اونم چه حرکتی!مثل مارمولک!

کامیار-پس ازتیره خزندگانم هس!بی نظیره!بنویس سامان!به عموم مردم توصیه می شود چنانچه درمعابر عمومی با چنین وجودی برخورد کردید حتما ازماسک استفاده کنید ومراتب رابه نزدیکترین اداره برزن اطلاع دهید!

زدیم زیر خنده که میترا گفت:

-اداره برزن چیه؟

کامیار-سابق به شهر داری می گفتن اداره برزن!

نصرت-شهرداری م یه همچین موجودی روقبول نمی کنه!

-حالا چرا یه همچین قیافه ای رو برا خودشون درست می کنن؟

نصرت-غیر ازاین باشه سامان جون اینجا غریبه می شن!مثل شماها!الان همه این محل می دونن که دوتا جوون غریبه اومدن توخونه من!همه م دل شون می خواد بفهمن شماها کی هستین وواسه چی اومدین اینجا!

-این چند نفری رو که بیرون دیدیم یه همچین شکل وشمایلی نداشتن!

نصرت-اونا روهنوز نزده ن زمین!هنوز خاک شون نکردن!فعلا باهاشون کا ردارن!

-چه کاری؟

نصرت-همه جور کار!اینا سگ پاسبانن!همه جور کاری م می کنن!مواظب بچه هان که موقع جنس فروختن گیر نیفتن یاجنس رو هاپولی نکنن!مواظب ن سرشونو کلاه نذارن!مواظب ن کسی بلایی سرشون نیاره!

-مثلا بادی گاردن!

نصرت-یه همچین چیزی!مثل آب خوردنم آدم می کشن!عین همون الاغه که دیدی اگه باشماهام کاری ندارن واسه اینه که بامن اومدین اینجا!وگرنه تاالان لخت تون کرده بودن!

کامیار-توچرااینطوری نیستی؟

نصرت-چه جوری؟

کامیار-باهمین مشخصات که گفتی؟

نصرت-آخه کار من چیز دیگه س!باید تروتمیز باشم!

تاکامیار اومدیه چیزی بگه که دوباره ازتو حیاط سروصدا بلند شد صدای چند تا دختر بود!میترا زود به نصرت گفت:

-برم بگم مهمون داری؟

نصرت-نه بابا بذار بیان تو!خودم که می خوام همه چیزو بهشون بگم!بذار خودشونم ببینن!

دست کرد ویه سیگار ورداشت وتا روشنش کرد درواشد وسه تادختر جوون حدود بیست سال اومدن توتا چشمشون به من وکامیار افتاد همون جلو در خشک شون زد!

نصرت-بیاین تو غریبه نداریم

سه تایی سلام کردن وکفشاشونو دراوردن واومدن تو ویه گوشه نشستن وشروع کردن به من وکامیار نگاه کردن ودر گوش همدیگه پچ پچ کردن وسر تکون دادن!سرشونوباحالت تاسف تکون می دادن!طوری م اینکارو می کردن که ماها متوجه بشیم که نصرت گفت:

-خودتونو خسته نکنین اولا من اهل اینکارا نیستم خودتونم می دونین!دوما که اینا اونایی که شماها فکر می کنین نیستن! آدم حسابی ن!

بعد برگشت طرف کامیار وگفت:

-اینا مسافرن!مسافر اون ور آب!

کامیارم برگشت طرف شونو ودرحالی که می خندید گفت:

-اغر بخیر خانمای عزیز!سفر به سلامت!کجا به سلامتی عازمین؟

یکی ازدخترا گفت:

-فعلا دبی.تا بعدش چی پیش بیاد وکجا بریم

کایار-به به!چه حسن تصادفی؟اتفاقا منم عازم دبی م!فقط نمی دونم چرا به دلم افتاده بود وهی دست دست می کردم! نگو قسمت این بوده که باشما خانمای محترم آشنا بشم وچهار تایی بشیم همسفر همدیگه!اصلا ازقدیم گفتن سفر می خوای بری باجمع برو!حالا بلیط شما واسه کی هس؟

یکی دیگه ازدخترا که می خندید گفت:

-فردا عصر!می تونین شمام بلیط گیر بیارین؟

کامیار همونجور که داشت اینارو نگاه می کرد ومی خندید موبایلش رو ازجیبش در اورد وگفت:

-کار ازاین آسون تر توزندگی م نکردم!5دقیقه به من وقت بدین تاتوهمون هواپیمای شما وتوهمون ردیف وهمون صندلی بغلی تون یه بلیط جور کنم!اتفاقا چند وقتی بود که هردفعه کفشامو ازپام درمی آوردم،می دیدم یه لنگه ش سوار شده رو یه لنگه دیگه ش!مونده بودم فکری که این جریان چه صورتی داره؟رفتم پیش یه درویشی که صاحب کمالاته! مسئله روبراش گفتم که یه تفال وتعقلی کرد وگفت یه سفر تو طالعت افتاده ازش پرسیدم درویش این سفر به چه ترتیبه؟ گفت ازجایی که انتظارش رو نداری!گفتم همسفرم کیه؟گفت چند صاحب جمال فرشته روی!راستش من باور نکردم واین جریان یادم رفت رفت رفت تا الان!الان که این اتفاق افتاده تنم لرزید!به جون شما به جون خودم عرق شرم نشست رواین ستون مهره هام !چرا؟به خاطر اینکه به گفته های این درویش صاحب نفس شک کردم!بریم وبرگردیم می رم پابوسش وازش عذر خواهی می کنم که چرا دل به حرفاش ندادم!

بعد برگشت طرف من وگفت:

-واقعا عجیب نیس سامان!توتعجب نکردی؟

یه نگاه بهش کردم وگفتم:

-چراواله!منم خیلی تعجب کردم!می شه آدرس این درویشی روکه انقدر پیشگویی ش دقیقه به منم بدی؟

هونجور که داشت شماره رو می گرفت وبه دخترا نگاه می کرد گفت:

-اگه عمری به دنیا بود وازاین سفر به سلامت برگشتیم دست ترو هم می گیرم می برم پیشش که یه دعایی تعویذی چیزی برات بده شاید اون بیماریتبه مدد نفس این درویش علاج بشه!اما شرطش اینه که شک توکارش نکنی!

یکی از دخترا که چش ازکامیار ورنمی داشت گفت:

-ماهاروهم چیش این درویش می برین؟

کامیار-چرا نمی برم؟می برم!فقط بریم سفر وبرگردیم بعدا!دبی،این کف دست من!

کف دستش رو نشون این دخترا داد وگفت:

-وجب به وجب این خاک رو می شناسم!عرب وعجم!کارمند وکاسب!همه شون باهام سلام وعلیک دارن!اون فروشگاه دی تو دی که باصاحبش سری ازهم سوائیم!اصلا بذارین پامون برسه اونجا خودتون می فهمین چی می گم! یه هتل می برمتون مفت مفت!هشت ستاره!یه طرف آب!یه طرف سبزه!یه طرف تمدن!یه طرف طبیعت!ببینین!فقط دعا کنین این تلفن وامونده جواب بده!همین!دیگه همه چی تمومه!اصلا چرا شماها خودتون همینطوری سر خود راه افتادین برین سفر؟تور وکاروان به این خوبی دراختیارتونه اون وقت خودتون بلند شین تلک تلک برین سفر؟من سالها حمله دار بودم تواین کاروان وتورا!یعنی شماها گناه ندارین گناه ازمن وامثال ماهاس که نمی آئیم یه شعبه اینجاها بزنیم

اصلا آقا نصرت همین اتاق بغلی رو بگیر واسه ما!می خوام یه دفتر بزنم اونجا!اِ...!این وامونده چراجواب نمی ده!

بعدش تللفن روگرفت طرف من وگفت:

-بگیر سامان!تامن بااین خانما برنامه سفر رو جور می کنیم تواین شماره رو هی بگیر تاجواب بده

یه چپ چپ بهش نگاه کردم که روش رو کرد طرف دخترا وگفت:

-وسایل چی ورداشتین؟زیاد چمدونا رو سنگین نکنین آ!اونجا انقدر چیز میز هس بخریم که نگو!خداکنه یکی ازاین کنسرتای خواننده هام مصادف بشه بااین سفر مقدر!می گن قسمت کسی رو کس دیگه نمی تونه بخوره ها!ببینین باید بچرخه وبچرخه وما بیائیم اینجا وشماهام بیائین اینجا وهمگی باهم مشرف بشیم دبی!

این دخترا ومیترا و نصرت دیگه مرده بودن ازخنده که کامیار به من گفت:

-چراشماره رو نمی گیری؟

نصرت دستش رو گذاشت روی پای کامیار وگفت:

-اینا ازدبی دیگه بر نمی گردن ایران!

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gandom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه dpcxk چیست?