رمان گندم قسمت 18 - اینفو
طالع بینی

رمان گندم قسمت 18

کامیار-چه اشکالی داره؟اینا رو میذارم اونجا خودم سالی یکی دوبار بهشون سر می زنم!فقط خیالم ازبابتشون راحت باشه!که جاشون خوب ومرتبه وکم وکسری ندارن خودم سه چهار روزه برمی گردم!دیگه امروز روز دیگه این سفرا که سفر نیس!دبی رفتن واومدن شده مثل ازاینجا بری تجریش وبرگردی!تازه ازاینم آسون تره بگیر اون شماره رو دیگه!

نصرت باخنده یه اشاره به دخترا کرد که اونام بادلخوری وناچاری ازجاشون بلند شدن ونصرت بهشون گفت:

-فردا توفرودگاه بلیط وپاسپورتاتون روبهتون میدن!اونجام که رسیدین می دونین که سراغ کی برین؟

کامیار-یعنی چی؟وقتی من اینجا هستم توچرا این طفل معصوما رو می سپری دست یه آدم غریبه؟

-کامیار!یه دقیقه آروم می شینی یانه؟

کامیار-بذار ببینم چه خاکی دارم توسرم می کنم!

بعد برگشت طرف نصرت وگفت:

-ببین نصرت جون!اگه ما نخوائیم درمورد توتحقیق کنیم وجاش یه سفر بریم دبی باید کی روببینیم؟

نصرت-حالا تو یه خرده صبرکن تابهت بگم!

کامیار-برادر من این سفر برای من مقدر شده!باتقدیر که نمی شه جنگ کرد!

بعد برگشت طرف دخترا وگفت:

-خانما شما یه دقیقه بشینین تامن بگم چیکار باید بکنیم!

دخترا که همه ش می خندیدن تا یه آن اومدن بشینن که نصرت به میترا اشاره کرد ومیترام بلند شد ودخترا روورداشت ورفت بیرون!کامیار که اینو دید یه نگاه به نصرت کرد وگفت:

-این بود حرمت نون ونمک؟

نصرت-آخه توگوش کن ببین چی می گم بعد!اینارو فروختیم به دبی!

کامیار-چند فروختی شون؟خب می فروختی شون به من!

بعد یه نگاه به نصرت کرد وگفت:

-مگه ادمم می فروشن؟

بعد یه لحظه مکث کردوگفت:

-ای دل غافل!پس کارتو همین بود که می گفتی؟

نصرت ساکت شد وهیچی نگفت

کامیار-نصرت دخترامونو می بری می فروشی به این عربا؟این همه ازمون زن ودختر به اسارت بردن بس نبود که الانم باید ببرن!؟خاک توسرما کنن که انقدر خاک توسر شدیم!

نصرت یه سیگار روشن کرد وگفت:

-من نکنم یاخودشون می رن وبیشتر بیچاره می شن یایکی دیگه اینکارو می کنه!بعدشم خودشون دل شون می خواد!

کامیار-یعنی خودشون باپای خودشون می آن اینجا ومیگن مارو بفروش به عربا؟

نصرت-نه!اینجوری نه!ببین همه چیزو که نمیشه یه مرتبه فهمید!

کامیار-تاحالا نفت وگاز وپسته وخرما وخشکبار وسنگ وعتیقه جات وفرش وصنایع دستی وهندونه وطالبی وپرتغال وبیسکوئیت وده تا چیز دیگه مونو بار می زدن وبه اسم صادرات می بردن ازمملکت بیرون حالا نوبت دخترامون شده؟می گم یه پیشنهاد بدیم که توکتابای جغرافی زن ودخترم به صادراتمون اضافه کنن که بچه ها بفهمن چقدر درامد حاصل ازصادرات زیاد شده!

اینو گفت ویه سیگار ورداشت وروشن کرد تاحالا انقدر کامیار رو ناراحت ندیده بودم نصرت یه نگاهی به کامیار کرد وگفت:

-حالا توچرا انقدر ناراحت شدی؟

کامیار-می دونی اینکار یعنی چی؟یعنی فروختن ناموس!اینکار بافروختن خاک وطن فرقی نداره!اونم ناموس فروشی یه اینم ناموس فروشی یه!

نصرت سرشو انداخت پائین که کامیار سیگارش رو خاموش کرد واز جاش بلند شد

نصرت-کجا؟

کامیار-حالم بد شد آقا نصرت!واله ما این چندوقته خیلی چیزا رو دیدیم وگریه کردیم!همه شم می گفتیم که ازاین بدتر دیگه نمی شه اما روز به روز چیزای بدو بدتر داریم می بینیم!

اینو گفت ورفت طرف کاپشن ش وورش داشت وبه منم یه اشاره کرد که منم بلند شدم وکاپشن م روورداشتم ورفتم طرف کفشم که میترا اومد تو وتادید ماها داریم میریم باتعجب گفت:

-کجا؟

کامیار-فعلا دیگه زحمت روکم کنیم بااجازه!

اینو گفت ورفت بیرون که میترا به من گفت:

-چه جوری باهاتون تماس بگیرم یعنی بگیریم؟

رویه تیکه کاغذ شماره موبایلمو نوشتم ودادم بهش وبرگشتم که ازنصرت خداحافظی کنم که دیدم داره بادستش اشک هاشو پاک می کنه!

بی خداحافظی ازاتاق اومد بیرون ومیترام دنبالم اومد

توحیاط دیگه ازالاغه خبری نبود!یعنی دیگه چیزی ازش نمونده بود!این دفعه بدون اون شوک اولیه به حیاط واین خونه نگاه کردم!شاید بیست تا اتاق دور وورحیاط بود!یکی دوتا پله می خورد می رفت بالا ویکی سه تا پله می خورد می رفت پائین!بعضی هاشون که اصلا در نداشتن وجلوشون پرده زده بودن!جلو هرکدومم یه نفر یادونفر نشسته بودن وهرکدوم یه چراغ فیتیله ای یایه گاز پیک نیکی جلوشون بود ویه چیزی مثل قابلمه اماسیاه وسوخته جلوشون بود!بوی گند تریاک تموم فضا رو ورداشته بود پیرزن،پیرمرد،جوون،بچه!هرکدوم مشغول بودن ویه چیزی تواین قابلمه ها ریخته بودن وداشتن گرم ش می کردن!

داشتم به این چیزا نگاه می کردم که میترا گفت:

-چی شده سامان خان؟

برگشتم توصورتش نگاه کردم تو نور مهتابی صورتش خیلی قشنگ شده بود چشماش بااون مژه های بلند یه حالت قشنگی به صورتش می داد!موهای کوتاه ش که هینجوری شونه شده بود پر ازچین وتاب قشنگ طبیعی بود دماغ کوچیک وظریفی داشت قدش م فقط چند سا نتی متر ازمن کوتاهتر بود که می شد گفت بین دخترا بلند قده!برعکس لحظه اول که توروپوش دیده بودمش چاق که نبود هیچی خیلی اندام متنا سبی م داشت !

میترا-حواست به من نیس؟

-چراچرا!یه خرده کامیار ناراحت شد

میترا-چرا؟

-وقتی فهمید اون دختر خانما رو فروختن به عربا ناراحت شد!

تااینو گفت سرشو انداخت پائین ویه لحظه بعد گفت:

-قراره منم همین کارو بکنم

فقط نگاهش کردم که کامیار ازاون ور حیاط صدام کرد ومنم راه افتادم طرفش که میترا گفت:

-چه جوری می خواین برین؟

-نمی دونم یه کاریش می کنیم دیگه!

تارسیدیم به کامیار میترا گفت:

-کامیار خان این وقت شب صلاح نیست همینجوری پیاده برین!

کامیار-یعنی چی؟یعنی می دزدنمون ومی فروشنمون به عربا؟

میترا-اجازه بدین این همسایه روبروئی مونو صداکنم!تاکسی داره.

کامیار هیچی نگفت وسه تایی از خونه رفتیم توکوچه ومیترا رفت اون ور کوچه ودر یه خونه رو زد ومنتظر شد تایکی در رو واکنه که ن به کامیار گفتم:

-دختر قشنگی یه ها!

کامیار-کی؟میترا؟ببینم!

یه نگاهی به میترا کرد وبعد برگشت طرف من وگفت:

-زیادم قشنگ نیس!

-چرا بدنیس

کامیار-اِ ببینم!

دوباره برگشت طرف میترا ویه نگاه دیگه بهش کرد وگفت:

-همچین خوشگل خوشگلم نیس!

-چرا خوشگله،حواست بهش نبوده!

کامیار-اِ ببینم!

دوباره یه نگاه به میترا که جلو همون درواستاده بود کرد وگفت:

-خوشگله اما خوشگل معمولی!

-آخه به خودش نرسیده ساده ساده س!

کامیار-اِ ببینم!

دوباره یه نگاه کرد وگفت:

-خب آره اما خوش تیپ نیس!

-خب بااین لباس معلومه که یه دختر خوش تیپ نمی شه!اگه یه لباس حسابی و شیک تن ش کنه خوش تیپ م می شه!

کامیار-اِ ببینم!

دوباره یه نگاه کرد وگفت:

-خب راست می گی اما کلا یه جوریه!

-برای اینه که اینجا واینطوری دیدیش!اگه مثلا تو جردن دیده بودیش این حرفو نمی زدی!

کامیار-اِ ببینم!

دوباره یه نگاه به میترا کرد وگفت:

-راست می گی آ!چه دید وباز وسیعی تو پیدا کردی!

-من توصورتش نگاه کردم دختر قشنگی یه!

کامیار-اِ ببینم

-اِ زهر مارو ببینم!مگه کوری؟

کامیار-نه بابا حالم سرجاش نیس!

-گفت قراره که اونم بفروشن به اون ورآب!

کامیار-اه نمی شه هی یادم نندازی؟

توهمین موقع یه مرد اومد دم در ومیترا باهاش حرف زد ویارو ازخونه اومد بیرون ورفت سوار یه تاکسی که اون طرف تر بود شد وروشنش کرد ودنده عقب اومد طرف ما.میترام اومد طرف ما وگفت:

-بایداله خان برین مطمئنه!

کامیار یه نگاه بهش کرد ونشست بغل راننده ومنم یه نگاه بهش کردم وگفتم:

-ممنون.

میترا-کاری نکردم!

-همین که به فکر ما بودی خیلی یه،لطف کردی!

میترا-بازم می آیین اینجا یا تئاتر؟

-نمی دونم شاید فعلا خداحافظ!

تااومدم سوار ماشین بشم بازوم رو گرفت وگفت:

-بهت زنگ بزنم؟

دوباره توصورتش نگاه کردم تنها عیبی که توصورتش بود پوست تیره ش بود!هم پوست صورتش وهم لبش!

-بزن!

وقتی اینو بهش گفتم یه مرتبه یه برق نشست توچشماش!

درماشین روواکردم وسوارشدم که سرشو ازپنجره طرف کامیار کمی آورد تو وبه راننده گفت:

-ید اله خان این دوتا رو دست شما سپردم آ!سالم برسونین شون!

یداله خان یه سری تکون داد وحرکت کرد وقتی رسید سر کوچه برگشتم وعقب رو نگاه کردم هنوز میترا همون جا واستاده بود ومارو نگاه می کرد

وقتی یه خرده ازاونجا دور شدیم به کامیار گفتم:

-اینجا دیگه چه جور جایی یه؟!

کامیار-دیگه حرفشم نزن!دیدنیارو دیدیم !شنیدنیا رو شنیدیم وگفتنی آرو هم گفتیم!دیگه هیچی نگو!

((خیلی ناراحت بود!منم هیچی نگفتم که یداله خان یه خنده ای کرد و گفت))

-بچه های بالا شهرین؟هان؟

کامیار-نخیر یداله خان!بچه سوسول بالای شهریم!حواستو بده داداش به رانندگی ت!

((خنده از رو لب یداله خان رفت و دیگه چیزی نگفت تا رسیدیم جلو باغ وپیاده شدیم و کامیار خواست پول تاکسی رو حساب کنه که یداله خان گفت))

-قبلا حساب شده !

کامیار-ببینم ،ما حواسمون پرت بود،جیب مونو زدی و خودت کرایه رو حساب کردی؟

یداله خان-دست شما دردنکنه!

کامیار-آخه ما که حساب نکردیم کرایه رو!

یداله خان-میترا خانم خودش حساب می کنه!

کامیار-ماازاین حسابا باکسی نداریم برادر!درثانی اون بدبخت ازکجا آورده که پول کرایه مارو هم بده؟

یداله خان-نقد نمی ده خورده خورده بهم ممی ده!خیلی لوطی یه!

کامیاربرگشت یه نگاهی به من کرد وبعد دست کرد جیبش وسه هزار تومن درآورد گذاشت روداشپورت ماشین وگفت:

-بفرمائین یداله خان اگرم توراه بدخلقی کردم حلال کن که عصبانی بودم!

یداله خان-آخه میترا خانم ازما دلخور میشه!

کامیار-دیدمش بهش می گم که ما به زور به شما پول دادیم!به سلامت!

اینو گفت ودرماشین روبست ویداله خان م گاز داد ورفت وقتی تنها شدیم بهش گفتم:

-عجب دختر عجیبی یه ها!

کامیار-بریم تو

-صبر کن ببینم!بذار یه زنگ بزنم به گندم!

کامیار-اگه اسمشو الان بیاری یه چیزی دری ووری ام به تو می گم ا!ول کن بابا پدرمونو درآورد!

-ما تموم این کارا رو برای برگردوندن گندم کردیم حالا ولش کنم؟!توچرااینطوری شدی؟

-خودمم نمی دونم!بزن!یه زنگ بهش بزن اما جریان نصرت رو بهش نگی آ!

-فکر نمی کنی بگم بهتر باشه!؟

کامیار-چی می خوای بهش بگی؟بگی داداشش روپیدا کردی؟؟بعدباشوق ازت می پرسه خب برادر عزیزم کجاس؟اون وقت چی بهش می گی؟می گی برادر عزیزت یه اتاق تودروازه...داره؟بعدش اگه پرسید داداش جونم حالش چطور بود چی میگی؟حتما می گی اگه جنس خوب به موقع بهش برسه سرحال وقبراق الحمدالله!بعدش اگه گفت داداشم به چه شغلی اشتغال داره؟حتما می گی توامر صادراته!ازاین ور دخترای مثل پنجه ی آفتابمون رو صادر می کنه ازاون ور یه مشت عرب شیپیشو وارد می کنه!

یه نگاه بهم کرد وگفت:

-اصلا بیابریم تو فردا بهش زنگ بزن!ساعت یک ونیم بعد ازنصفه شبه آخه!بیا بریم کپه مرگمونو بذاریم شاید این شب خاطره انگیز تموم بشه یگه!

اینو گفت ودست گذاشت روهمون بازوی زخمی م که فریادم رفت هوا!یه نگاه به من کرد وگفت:

-ببینم!این بازوی تو فقط به دست من حساسیت داره؟دخترا بگیرنش دردنداره؟

-اه اونا این یکی رومی گیرن!

کامیار-منکه هرکدومو می گیرم توداد می زنی!

-بیابریم توجلو همسایه ها زشته!

دوتایی درباغ رو آروم واکردیم ورفتیم تو وتا دررو پشت سرمون بستیم که مش صفر ازتو خونه ش درحالی که پیژامه پاش بود وجای پیرهن یه ملافه انداخته بود رودوش ش وپیچیده بود دور تن ش به حالت دوئیدن اومد بیرون وتارسید به ما گفت:

-کجائین آخه شماها؟تلفن تونو چراخاموش کردین؟بیچاره شدیم ما آخه!

کامیاریه نگاهی به مش صفر کرد وگفت:

-مش صفر توچطور روز به روز خوش تیپ تر می شی وساعت به ساعت شکل وقیافه یکی ازبزرگان هالیوود روبه خودت می گیری؟الان بااین پیژامه وملافه درست شدی عین چارلتون هستون توفیلم ال سید!البته اونجایی که شته شده بود وبسته بودنش رواسب!

من زدم زیر خنده

مش صفر-حالا وقت شوخی یه آقا کامیار؟آقا عین مرغ سرکنده داره بال بال می زنه کجا بودین تاحالا؟

کامیار همونجور که حرکت کرد گفت:

-رفته بودیم تئاتر!سه سانس م نشستیم ونمایش رونگاه کردیم!

مش صفر دوئید دنبال مونو گفت:

-حالا کجا دارین می رین؟

کامیار-پیش آقابزرگ!

مش صفر-آقابزرگ خونه ش نیست که!

کامیار-پس کجاس؟

مش صفر-نمی دونین چه خبر شده اینجا!محشر کبری س!خانم کوچیک فهمیده که گندم خانم ازخونه آقابزرگه گذاشته ورفته!اگه بدونین چه کرد؟بیاین بیاین بریم اونجا!

کامیار-کجا؟

مش صفر-خونه خانم کوچیک دیگه!

کامیار-باشه اما شما باهمین اسموکینگ تشریف می آرین؟

مش صفر که بیچاره اصلا توحال خودش نبود یه نگاه به خودش کرد وگفت:

-ای وای!حواس واسه آدم نمیذارین که!

اینو گفت ودوئید طرف خونه ش!من وکامیارم راه افتادیم طرف خونه عمه اینا که کامیار گفت:

-بیابرگردیم!

-کجا؟

کامیار-می ریم خونه یکی ازاین بچه ها!همه بهمون خوش میگذره وهم ازکانون فتنه دور می شیم!الان بریم اینجا پدرمونو درمی آرن ا!

-بالاخره ش چی؟بیابریم!

باغ رو میون بر زدیم وچنددقیقه بعد رسیدیم جلو خونه عمه اینا.ازتوخونه صدای گریه وناله وحرف به صورت درهم می اومد بیرون!کامیاریه سری تکون داد وگفت:

-من توبیا نیستم!این شری یه که توبه پاکردی خودتم برو جواب بده!

-من شر به پاکردم!

کامیار-آره دیگه

-به من چه مربوطه!؟

کامیار-تواگه خبر مرگت دزدکی نمی اومدی اینجا وگندم رونمی دیدی الان این افتضاح به پا نشده بود!

-تورفتی به آفرین گفتی که من عاشق گندم شدم به من چه مربوطه؟اگه توزبونت رو نگه می داشتی اینطوری نمی شد!

کامیار-حالا تونمی شد جای این خونه می رفتی دم پنجره اون یکی خونه؟چه فرقی واسه توداشت؟دخترعمه دخترعمه س دیگه!

-بیابریم توخودتو لوس نکن!

کامیار-من بیام یه کلمه م حرف نمی زنم آ!خودت باید جواب همه رو بدی آ!

-باشه من جواب می دم!

کامیار-فقط هرچی می گی بگو اما درمورد نصرت اینا یه کلمه م حرف نزن!فهمیدی؟

-آره بابا!آره!

کامیار-به هوای من نباشی آ!من یه کلمه م حرف نمی زنم!اصلا انگار نه انگار که من هستم!

-باشه!بیابریم!

رفتیم جلو ودر زدیم که یه مرتبه همه توخونه ساکت شدن یه خرده بعد کتایون دررو واکرد وتا چشمش به ماها افتاد سلام کرد وگفت:

-داداش کجا بودین شما؟دلم انقدر شور زد!

کامیار نشست جلوشو بغلش کرد وگفت:

-الهی قربون اون دل کوچیکت برم که واسه من شور زده!

کتایون-داداش نمی دونی اینجا چه خبره!

کامیار-چرا یه چیزایی می دونم!

توهمین موقع کاملیام اومد توراهرو وتا مارو دید سلام کرد وزود به کامیار گفت:

-داداش بابا خیلی ازدستت عصبانیه!حواست باشه!

کامیار یه نگاه به کاملیا کرد وازجاش بلند شد بعد آروم راه افتاد طرف سالن خونه اما یه مرتبه برگشت وصورت کاملیا رو ماچ کرد وزود رفت طرف سالن!

کاملیا وکتایون مات مونده بودن!اما من می دونستم چرا کامیار اینکارو کرد!

خلاصه منم دنبال کامیار رفتم توسالن یعنی تاکامیار در سالن روواکرد همگی باهم شروع کردن به حرف زدن!هرکی یه چیزی بهمون می گفت!یکی می گفت کجا بودین تاحالا؟یکی می گفت واقعا که!یکی می گفت جدا آدمای بیخیالی هستین!یکی می گفت حالام تواین موقعیت وقت تفریح وخوش گذرونیه؟

کامیار هیچی نمی گفت وفقط نگاه می کرد!من اومدم خودمو آماده کنم که جواب شونو بدم اما نمی دونستم چی باید بگم که کامیار گفت:

-اول جواب قوم عاد روبدیم یاقوم ثمود رو؟بابا چه خبرتونه؟جای اینکه بلند شین دوتا شربت هل وگلاب واسه مون بیا رین دعوامون می کنین؟من واین بچه ازسر شب تاحالا یه لنگه پا دنبال کاراین دختره ایم!این طفل معصوم بااین بازوش تاحالا سه مرتبه ضعف کرده تارسوندیم خودمونو به اینجا!گشنه وتشنه عین سگ پاسوخته له له زدیم که یه خبری ازاین دختره بگیریم!ایناها!این زبون من!ا...!

اینو گفت ودهنش روواکرد وزبنش رواورد بیرون ونشون همه داد!

بابای کامیار که یه خرده آرومتر شده بود گفت:

-اخه نباید یه خبری چیزی به ما بدین؟یه تلفن زدن ودوکلمه حرفم کاری داره؟

کامیار-می گم این زبون من!ا...!

دوباره زبونش رو دراورد وبه همه نشون داد مادرش آروم گفت:

-آخه عزیزم دل ماهزار راه رفت!یه زنگ می زدی ویه کلمه می گفتی کجایی!سالمی!خوبی!

کامیار-می گم نرسیدیم یه چیکه آب بخوریم بابا!این زبون من!ا...!

دوباره زبونش رودراورد ونشون همه داد بابای کامیار یه نگاه به من کردوگفت:

-عموجون این که تکلیفش معلومه!حداقل شمایه خبر به ما می دادین!

تااومدم حرف بزنم که کامیارگفت:

-باباجون اینم مثل من!یه لنگه پا!چوب خشک!

بعد به من گفت:

-زبونت رودرار بهشون!

من داشتم ازخنده می مردم اما خودمو نگه داشتم که مادر کامیار گفت:

-حالا بالاخره چی شد؟شام خوردین یانه؟

کامیار-شام؟کوفت کاری م نخوردیم!می گم دریغ ازیه چیکه آب!این زبون من!ا...!

دوباره زبونش رودراورد ونشون داد که باباش گفت:

-ببر تواون وامونده رو دیگه!

یه مرتبه افرین ودلارام وکتایون وکاملیا زدن زیر خنده!به هوای اونا م بقیه شروع کردن به خندیدن که یه مرتبه آقا بزرگ که بالای سالن رویه مبل نشسته بود وعصاش تودستش بود چند تاسرفه کرد وهمه ساکت شدن!

کامیار زود رفت طرف اقابزرگ وتارسید دولا شد ودست آقابزرگ رو ماچ کرد وگفت:

-سلام اقابزرگ

منم زود رفتم جلوومثل کامیار خیلی بااحترام به آقابزرگ سلام کردم ویه گوشه واستادم که اقابزرگ باسر بهمون جواب داد وبعد به کامیار گفت:

-چی شد؟کجا بودین؟

کامیار-دنبال دوستای این دختره گندم بودیم اقابزرگ!باهزار ویک بدبختی ادرس یکی یکی شونو پیدا کردیم ورفتیم در خونه شون!

اقابزرگ-خب

کامیاراروم گفت:

-جسارته اقابزرگ اما قدیما شما یه شربت نذری درست می کردین ومی ریختین تومنبع می دادین به مردم!ترک کردین این عادت رو!

آقابزرگ یه اشاره به بابای کامیار کرد وگفت:

-بگو شربت براشون بیارن!

بابای کامیارم زود سرشو برگردوند ودوسه نفر ازجاشون بلند شدن واسه شربت اوردن که کامیار گفت:

-واسه این بچه بانبات بیارین!لینت مزاج پیداکرده!ازبالا وپائین نم پس می ده!

همه زدن زیر خنده برگشتم چپ چپ هش نگاه کردم که گفت:

-دروغ نمی گم به جان شما!حالش بهم خورده!

تااینو گفت دیگه مادرم نتونست خودشونگه داره واومد طرف من وگفت:

-چه ت شده؟ازبازوت بوده؟قرصاتو خوردی؟بزن بالا آستین ت روببینم!

کامیار-زن عمو جون ازبازوش نبوده!ازجای دیگه ش بوده!اگه بخواین ببینین باید بکشه پائین نه بالا!الانم که نممی شه اینکارو کرد!

دوباره همه زدن زیر خنده آقابزرگه م خنده ش گرفته بود اما خودشو نگه می داشت مادرم یه نگاه به من کرد وگفت:

-شدین عین دوتا پسر بچه!همه ش باید مواظب تون بود وازدست تون حرص خورد!

صورتش روماچ کردم که اشک توچشماش جمع شد ورفت سرجاش نشست من وکامیارم رفتیم رودوتا مبل بغل دست آقابزرگه نشستیم که برامون شربت اوردن ودادن بهمون کامیارشربت ش روگرفت وشروع کرد به هم زدن!

یه دودقیقه ای همینجوری هم می زد که صدای باباش دراومد وگفت:

-چقدر هم می زنی؟بهم خورد دیگه!

کامیارم باحالت معصوم گفت:

-خب شربت روباید هم زد دیگه باباجون!

پدرش درحالیکه معلوم بود پشت این صورت اماده خنده س گفت:

-خب باباجون یه قلپ بخور یه کلام حرف بزن!

کامیارم زود یه قلپ خورد وگفت:

-چشم

یه قلپ دیگه خورد وپشتش گفت:

-باباجون

دوباره همه زدن زیر خنده ازهمه بیش تر مش صفر که یه خرده پیش اومده توخونه می خندید!

بابای کامیار که خوشو ازترس آقابزرگه هی نگه می داشت گفت:

-خب گلوت تازه شد؟

کامیار-بعله بابا جون!

کامیار-خب حالا بگو ببینم چی می گی!

کامیار-باباجون میذاری من برم هنر پیشه بشم؟امشب رفته بودیم تست تئاتر فکرکنم قبول شدیم!

دوباره همه زدیم زیر خنده!همچین حرف می زد که همه شک کرده بودن که داره راست می گه یاچاخان خودشم که اصلا نمی خندید!

آقابزرگه-خب بگو چی شد؟خبری ازش پیدا کردین؟

کامیار شربتش روگذاشت رومیز ئگفت:

-اول رفتیم خونه اون شقایق دوستش!ازش گفتیم که ازگندم خبری داره یانه!اما دریغ ازیک کلمه جواب!هیچی بروز نمی داد!همه شون اینطوری بودن ا!

دوباره همه زدن زیر خنده!اصلا جو مجلس عوض شده بود!مجلسی که تایه خرده پیش همه توش ماتم گرفته بودن شده بود عین همون تئاتر سرشبی!فقط عمه بیچاره م به کامیار نگاه می کرد وسرشو تکون تکون می د اد!

کامیار-خلاصه این شقایق خانم رو انقدر قسم دادیم که تازه اجازه داد باهاش حرف بزنیم!

آقابزرگه-خب چی گفت؟

کامیار-هیچی!افتادیم رودستش!افتادیم روپاش!افتادیم رو...

باپام زدم به پاش که دیگه هیچکس نتونست خودشو نگه داره!دیگه آقابزرگم داشت می خندید!

کامیار-یعنی می گم انقدر التماس کردیم تابالاخره گفت!

بابای کامیار-خب چی گفت؟

کامیار-گفت ازگندم خبر ندارم!

یه دفعه صدای همه به حالت اعتراض در اومد که کامیار گفت:

-حالا گوش کنین اونو ول کردیم ورفتیم سراغ یه دوست دیگه ش!اونم اولش لب وانمی کرد!حالا دست شو ماچ کن! پاشو ماچ کن!صورت شو ماچ کن!نی دونم دیگه کجاشو ماچ کن تابالاخره چی؟

همه باهم گفتن چی؟

کامیار-هیچی قرش زدم واسه خودم!

بابای کامیار-توخجالت نمی کشی پسر جلواین همه بزرگتر ازاین حرفا می زنی؟

کامیار-آخه خیلی خوشگله بابا!

دوباره همه زدن زیر خنده که یه مرتبه عمه م شروع کرد به گریه کردن همه ساکت شدن که عمه م گفت:

-پس بالاخره معلوم نشد این طفل معصوم کجاس!

کامیار-چراعمه جون!درست درست معلوم نشد اما یه چیزایی فهمیدیم!

یه مرتبه عمه وشوهر عمه م ازجاشون پریدن وهجوم اوردن طرف کامیار!بیچاره ها ازخوشحالی اینکارو کردن اما این کامیار جونور ازجاش پرید وپاشو گذاشت رواین مبل واون مبل وازرو سر وکله افرین ودلارام دررفت ورفت دم درواستاد!عمه وشوهر عمه م همونجا خشک شون زد!بقیه م همینطور!من دیگه نتونستم جلوخودمو بگیرم وبلند بلند شروع کردم به خندیدن که پشت سر من همه زدن زیر خنده!حرکت کامیار به قدری قشنگ وهم اهنگ باحرکت عمه اینا بود که انگار ازقبل برنامه ریزی کرده بودن!پدرم که ازخنده ازچشماش اشک می اومد گفت:

-عمو چرا همچین کردی؟

کامیار-عمو اینا می خوان منو بزنن!

آقای منوچهری-نه عموجون!ازخوشحالی مون ازجامون پریدیم!بیا جلو عمو جون نترس!

حالا ما می خندیدم اما این کور شده خنده به لبش نمی اومد!آروم اروم برگشت سرجاش که آقای منوچهری باخنده ماچش کرد وگفت:

-کجاس عموجون گندم!

عمه م-بگو عمه!فقط جون عمه شوخی نکن!اول بگو کجاس بعد هرچقدر دلت خواس شوخی کن وبخند!بذار این دل وامونده ما به سامون بیاد بعد!

کامیار که ناراحت شده بود عمه م روبغل کرد وماچش کرد وگفت:

-به خدا حالش خوبه خوبه!خونه یکی ازدوستاش هس!فقط به ماها نگفتن کدوم یکی شون!ولی سر بسته بهمون گفتن جاش خوبه!

عمه م-پس چرا برنمی گرده خونه؟

کامیار-عمه جون بهش یه خرده وقت بدین!حتما برمی گرده!

عمه م-تومطمئنی حالش خوبه؟

کامیار-آره عمه جون خوبه خوبه!

عمه م باز شروع کرد به گریه کردن که کامیار به اقای منوچهری اشاره کرد که ببره وبخوابوندش آقای منوچهری م ورش داشت وباخودش بردش طبقه بالا!همه ساکت نگاه شون می کردیم وقتی رفتن کامیار یه سری تکون داد واومد سرجاش نشست وگفت:

-مادروپدرواقعی ادمم انقدر بچه شون رودوست ندارن!

بعدبه من گفت:

-بیا یه زنگ بزن بهش ببین جواب میده؟

-دیروقت نیس؟

کامیار-بزن!فوقش جواب نمی ده دیگه!

همه ساکت ساکت شدن.منم موبایل رودراوردم وشماره موبایل کامیاررو گرفتم دوتا زنگ زد ویکی روشن ش کرد اما حرف نمی زد!

-الو!گندم!

یه لحظه بعد جواب داد

گندم-توام بی خوابی زده سرت؟

-ازلطف شما بعله!

گندم-چراازلطف من؟

-بعدا بهت می گم!کجایی الان؟

گندم-ازاین سوال ها نکن!می دونی که بهت نمی گم!پس چرا می پرسی؟

-نمی خوای برگردی خونه؟

گندم-هم اینجا وهم...

گندم-هم چی؟

هیچی نگفتم که گفت:

-بازم دیر کردی!

-شاهارت رودیدم رو دیوار اتاق سمیه خانم!

یه مرتبه جاخورد ویه خرده بعد گفت:

-خودشم دیدی؟

-آره

گندم-بایه برخورد بد؟

-اتفاقا بایه برخورد خیلی خوب!

گندم-کثافت هزار رو!

-منو می گی؟

گندم-نه اون دختره هرزه رو می گم!

-چرااینکارو کردی؟

گندم-ازکجا فهمیدی که میرم اونجا؟فکر نمی کردم که بفهمی!

-دیگه بهتر نیس که تمومش کنی؟

گندم-تازه شروعش کردم!

اومدم گوشی روبدم اون دستم که متوجه شدم همه جمع شدن دور من وسرهاشونو اوردن نزدیک گوشی!

یه اشاره به کامیار کردم که یه خرده کشیدشون عقب وبه گندم گفتم:

-این جریان عاقبت خوبی نداره ها!

گندم-این حرف ازتودیوونه ترسوی عاقبت اندیش بعید وعجیب نیس!توتاحالا تو تموم عمرت یه بارم دست ازپا خطا نکردی!

-کار بدی کردم؟

خندیدوگفت:

-آخه خبر نداری بعضی ازاین خطاها چه کیفی داره!

-توچرااینطوری شدی گندم؟اصلا به تونمی آد که...

گندم-چی به من نمی اد!؟

-همین حرفی که زدی!

گندم-مگه من اینو خواستم؟بروبه اون کثافتا بگو که یه بچه رودزدیدن!

هیچی نگفتم که یه خرده بعد آرومتر شد وگفت:

-ببینم بازم می تونی کاری کنی که باورت کنم؟

-تواگه جای من بودی همین اندازه م نمی تونستی!

گندم-شاید!

-پس باورم کن!

یه خرده صبر کرد وبعد گفت:

-بر ان فانوس که ش دستی نیفروخت

بر ان دوکی که بر رف بی صدا ماند

بران ائینه زنگار بسته

بران گهواره که ش دستی نجنباند

بران حلقه که کس بردر نکوبید

بران درکه ش کسی نگشود دیگر

بران پله که برجامانده خاموش

بهار منتظر بی مصرف افتاد!

یه مرتبه عصبانی شدم وسرش داد زدم وگفتم:

-این لوس بازیا چیه درمی آری؟بس کن دیگه!هرچیزی حدی داره!

گندم-اگه یه بار دیگه سرم دادبزنی تلفن روقطع می کنم وپرتش می کنم توخیابون!

دیدم جدی داره حرف می زنه هیچی نگفتم که کامیار اروم ازم پرسید:

-چی شده؟چی میگه؟

-هیچی داره شعر واسه من می خونه!

کامیاراِ ببین ازگوگوشم بلده بخونه؟

-لوس نشو کامیار!

گندم-کامیاره؟

-آره

گندم-بده گوشی روبهش

گوشی رودادم به کامیار که شروع کرد

کامیار-ای گندم ذلیل مرده!الهی تموم اون دونه هاتو کلاغ تک بزنه وبخوره!الهی افت بهت بزنه!ازدست توخونه خراب شدم!

یه مرتبه شروع کرد به دادزدن وگفت:

-دختره ورپریده وردار اون موبایل صاحب مرده منو بیار!تموم مشتریامو ازدست دادم آخه!

یه خرده صبر کرد وبعد گفت:

-حق داری بخندی!

بعد نمی دونم گندم چی گفت که کامیار هول شد وتند تند شروع کرد به حرف زدن!

کامیار-کی؟من؟به جون تو به جون سامان به جون بابام اگه یه همچین منظوری داشته باشم!برن گم شن اون دوستای یبس بی ریختت!فقط بلدن عین ماست واستن وبه ادم نگاه کنن!اولا چشم ندارم هیچ کدومشونو ببینم!دخترم انقدر بی حال؟صد رحمت به هوای شهر تهران!حداقل ادم توش دوتا نفس می کشه چهارتا سرفه می کنه!اینا که باهاشون حرف می زنی فقط می خندن!بابایه تحرکی!عکس العمل بجایی!واکنش مثبتی!

نمی دونم گندم چی بهش گفت که یه مرتبه گل ازگلش شکفت وگفت:

-جون من؟کدوم شون؟

بازم گوش کرد وگفت:

-خدا هرسه تا شونو ببخشه به من!یعنی به پدر ومادرشون ببخشه!شماره شونو بده ببینم!

تااینو گفت تلفن روازدستش گرفتم که دیدم گندم غش کرده ازخنده بهش گفتم:

می خوای بامن حرف بزنی؟
گندم-آره!

-توازکجا فهمیدی رفتیم پیش دوستات؟

گندم-خب بهشون زنگ زدم!

-نمی خوای یه خرده منطقی تر فکر کنی؟

گندم-من منطقی م!صددرصد!

-خب!

گندم-خب که چی؟

-که یعنی برگرد خونه

شروع کرد خندیدن وگفت:

-شب که جوی نقره مهتاب

بی کران دشت را دریاچه می سازد

من شراع زورق را می گشایم درمسیر باد!

شب که آوائی نمی آید

از درون خامش نیزار های آبگیر ژرف

من امید روشن ام راهمچو تیغ آفتابی می سرایم شاد!

شب که می خواند کسی نومید

من ز راه دور دارم چشم

بالب سوزان خورشیدی

که بام خانه همسایه ام را گرم می بوسد!

-معنی اینا چیه گندم؟

گندم-یعنی دوباره باید بود!دوباره باید شد!دوباره باید دید!دوباره باید گفت!

-حالا تو درمورد همه اینا می خوای بشی؟

گندم-آره!مگه دوباره نشدم؟دوباره یه کس دیگه!دوباره یه آدم دیگه!دوباره یه پدرومادر دیگه!شایدم برادر وخواهر دیگه!اصلا دوباره یه تولد دیگه!

-توتولد دیگه ای نداری؟

گندم-چرا دارم!می خوام این دفعه دیگه حتی لحظه هاروهم ازدست ندم!من یه بار زندگی کردم!پاک،سر بزیر!محجوب ساکت!بعدش چی شد؟همه چی یه دفعه ریخت بهم!باختم سامان باختم!

-توهیچی رونباختی!

گندم-چرا!باختم!من دیگه توقالب اون گندم جایی ندارم سامان بفهم!من دیگه تواون باغ جایی ندارم سامان بفهم!من دیگه تو اون فامیل جایی ندارم سامان بفهم!من نمی تونم هرلحظه یه نگاه تحقیر آمیز یا ترحم آمیز کسی رو تحمل کنم! تا حالا اگه خوب بودم به خاطر یه امید بود اما حالا دیگه اون امید وارزو مرده!من یه سر راهی م می فهمی؟

-نه!اینطوری نیس!

گندم-چراهس!

-توباداد زدن وپشت تلفن این چیزا رو گفتن نمی تونی به من بقبو لونی که بیست وخرده ای سال خاطره همه باطل شده!

گندم-توام بااین داد زدن نمی تونی به من بقولونی که باطل نشده!

یه مرتبه کامیار دستش رو گذاشت رو شونه م وبهم اشاره کرد که آروم باشم!

یه نفس عمیقی کشیدم وگفتم:

-باشه گندم من آروم حرف می زنم!فقط بگو من چیکار باید بکنم که توام اروم بشی وبیای یه جا با همدیگه بشینیم وحرف بزنیم؟

گندم-چه حرفی بزنیم؟می خوای رو در رو نصیحتم کنی؟می خوای جلو دستت باشم که اگه بامنطق بهم پیروز نشدی از زور استفاده کنی؟

-نه اصلا!

گندم-پس همین پشت تلفن بگو!

-یعنی بعد ازبیست سال که پسر دایی ت بودم یه خواهشم روقبول نمی کنی؟

گندم-نه!اگه چیزی داری بهم بگی یاخودت پیدام کن یااز پشت تلفن بهم بگو!

-اگه بخوام ازت خواستگاری کنم قبول می کنی؟

یه لحظه ساکت شد وبعد گفت:

-نگاه ترحم آمیز!

-نه!اینطوری نیس!

گندم-چرا هس سامان!

-خب پس اگه من هرچی بگم میذاری پای حساب ترحم!

گندم-این یه حقیقته سامان!

-پس من باید چیکار کنم که باورم کنی؟

گندم-پیدام کن!

-کجا؟اخه کجا؟

گندم-کوچه ها

باریکن

دکونا بستن!

خونه ها

تاریکن

طاقا شیکسته س

از صدا

افتاده

تاروکمونچه!

مرده می برن

کوچه

به کوچه!

من نمی خوام کوچه باریک ودکون بسته خونه تاریک وطاق شیکسته باشم سامان دیگه نمی خوام!

من نمی خوام یه تارو کمونچه از صداافتاده باشم!

من نمی خوام مثل یه مرده باشم که رودوش کسای دیگه هرجایی که می خوان ببرنش برم!من می خوام زنده باشم وزندگی کنم!می خوام زنده باشم وخودم راه برم!می خوام تموم اون کارایی رو که یه عمر ازش منع م می کردن بکنم! من می خوام برم طرف اون چیزایی که همیشه ازش ترسوندنم!

من دیگه ازحرف نزدن خسته شدم سامان!می خوام دیگه حرف بزنم اونم باصدای بلند که مرد غریبه صدامو بشنوه! دیگه ازسیاه وقهوه ای و دودی بودن خسته شدم!می خوام یه رنگ تازه باشم!قرمز،آبی،صورتی!می خوام برم!می خوام برم وزمین ممنوعه رو ببینم!می فهمی چی می گم؟؟

-خب بیا باهم می ریم ومی بینیم!

گندم-باتو؟باتو ادم ترسو؟باتویی که جرات وشهامت رو توت کشته ن؟باتویی که سال ها طول می کشه تا حرف ازتو دلت بیاد رو زبونت؟چند سال باید صبر کنم تا تو چیزی رو که دلت می خواد بازبونت بگی؟

-حالا که گفتم!

گندم-اینطوری دیگه برام قشنگ نیس!

-پس من باید چیکار کنم؟

گندم-یه وقتی دنیای من همون باغ بود وادماش همون ادمای توباغ!یه وقتی ازمیون این همه مرد تنها ترو دیدم وتومرد من بودی!یه وقتی فکر می کردم فقط تویی که می تونی منو خوشبخت کنی!یه وقتی خوشبختی رو تنها همین می دونستم اما حالانه!حالا فهمیدم که خوشبختی یه جور دیگه شم هس!

-تومطمئنی که اون خوشبختی یه؟

گندم-نه!اما امتحانش می کنم!این همه سال اون چیزایی روکه بهم گفتن چشم بسته قبول کردم حالا می خوام باچشم باز چیزای دیگه روهم امتحان کنم !دنیا همون باغ نیس سامان!توخودت حتما می دونی!چون تو دنیای بیرون ازباغم دیدی!

-هیچ جا امنیت این باغ رو نداره!

گندم-اینم باید خودم امتحان کنم!

-ومنم اصلا مهم نیستم!

گندم-توباید نشون بدی که مهمی!باید یه کار سخت بکنی تا معلوم بشه مهمی!من دیگه نمیخوام میون یه مشت مرده زندگی کنم!بین شما تنها کسی که زنده س کامیاره!نمی ترسه!وحشت نمی کنه!مثل آب رودخونه س نه مثل اب تواب انبار!سامان ماها می تونیم غیر ازدزدکی نگاه کردن به همدیگه کار دیگه ای هم بکنیم!زندگی فقط دزدکی همدیگرو دیدن نیس!زندگی اصلا دزدی نیس که ازش شرم داشته باشیم!زندگی اسارت نیس بابا!زندگی به ازادی رسیدنه!

-چه ازادی ای؟

الو گندم!الو!

تلفن روقطع کرده بود یه لحظه همونجوری سر جام موندم!یادم رفته بود که تنها نیستم!خجالت می کشیدم که تلفن رو از دم گوش بیارم پایین!شاید گندم راست می گفت!زندگی دزدی نیس که ازش شرم داشته باشیم!دوست داشتنم دزدی نیس که ازش خجالت بکشیم!اگرم به کسی گفتیم که دوستش داریم دزدی نکردیم که جرات نکنیم بعدش سرمونو بلند کنیم!پس چرا االان جرات اینکه تلفن رواز گوشم جدا کنم ودستمو بیارم پایین ندارم؟؟

دستم رواوردم پایین وسرمو بلند کردم!تموم نگاه ها به من بود!شاید همون نگاه هایی که نصرت ازش حرف می زد!

تنها نگاه کامیار محکم وتایید کننده بود پس یعنی فقط این کامیار بودکه زنده بود؟

اروم از جام بلند شدم کامیارم بلند شد رفتم طرف در سالن کامیارم دنبالم اومد در رو واکردم ورفتم بیرون که شنیدم یکی گفت((واقعا شرم اوره))

خنده م گرفت!شرم به خاطر چی؟داشتم دوباره حرفای گندم رو می اوردم توذهنم که کامیار برگشت طرف بقیه وگفت:

-من ازطرف این ادم هرزه وقیح بی ابرو ازتموم شماها ادمای نجیب ابرودار باحیا عذر خواهی می کنم!اما هرکسی یه کلمه دیگه حرف بزنه پرونده هاتونو همین الان وهمین جا رومی کنم!شب بخیرخانمها واقایون پارسا وپاکدامن!

اینو گفت ودررو بست واومد بیرون!

-کی بود؟

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gandom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه zyhd چیست?