رمان گندم قسمت 19 - اینفو
طالع بینی

رمان گندم قسمت 19

کامیار-یکی یه چیزی گفت دیگه!بیا بریم!بده من اون بازو سالمت رو!

بازوی منو گرفت وباهمدیگه رفتیم طرف ته باغ نزدیک خونه کامیار اینا.توراه هیچی نگفتم اونم هیچی نگفت وقتی رسیدیم ته باغ رویه نیمکت تویه جای تاریک نشستیم وکامیار دوتا سیگار روشن کرد ویکی ش روداد به من وگفت:

-چی می گفت؟

شعر می خوند.ازشاملو.

کامیار-حرفایی که می زد چی بود؟

یه پک به سیگار زدم واروم اروم براش اونایی روکه یادم بود گفتم یه خرده فکر کرد وگفت:

-راستی راستی کدوم درسته؟این زندگی یااون زندگی؟اصلا کدوم شون اسمش زندگیه؟اگه ما یه سری محدودیت ها رو ایجاد می کنیم ایا نباید براش جایگزین م پیداکنیم؟همه ش که نباید ها نیس!هرنبایدی یه بایدم داره!

-شاید گندم راست می گه؟

کامیار-چی رو؟

-اینکه من ترسوام!

کامیار-غلط کرده گندم!اون الان عصبانیه یه چیزی می گه!خبر نداره که تو چه دل گنده ای داری!

-دلداریم می دی!؟

کامیار-نه راست شو می گم!من بودم امشب توتئاتر جلو اون ادما که یقهنصرت رو گرفته بودن واستادم؟من بودم که وقتی الاغه رو داشتن می کشتن می خواستم برم جلوشونو بگیرم؟

-اینا یعنی شجاعت؟

-بازم بریم سراغ نصرت

کامیار-دوست داری بریم؟

-آره

کامیار-پس می ریم دیدی حالا چقدر شجاعی؟اگه تودنبال کار گندم نباشی منم ول می کنم!

-یعنی تومی گی گندم می خواد چیکار کنه؟

کامیار-دوباره یه بارکی ش کنه دیگه!

-این یعنی چی؟

کامیار-زیاد این حرفا رو جدی نگیر!دختر تو این سن وسال وباشرایط گندم زیاد ازاین تهدید ها می کنه اما انجامش نمی ده!حالا پاشو بریم بخوابیم که حداقل فردا جون بلند شدن روداشته باشیم!بیابریم شب خونه ما!

-نه می رم خونه خودمون!

دوتایی ازجامون بلند شدیم که دیدیم یه سایه ازوسط درختا داره می اد طرف ما!کاملیا بود صبر کردیم تا بیاد جلو وقتی رسید یه خنده ای به من کرد وگفت:

-خیلی خوشم اومد که حرف دلت روبهش زدی؟

بهش خندیدم که گفت:

-ادم باید حرف دلش رو بزنه حداقل براش عقده نمی شه!

کامیار-آدم غلط می کنه!شمام انگار خوابت گرفته که هذیون می گی!

کاملیا-داداش جدا باید حرف زد یا ساکت بود؟

کامیار-بعضی چیزا رو ادم باحرف زدن می گه وبعضی چیزا رو باسکوت!

کاملیا-فرق شون توچیه؟ازکجا باید فرق شونو فهمید؟

کامیار-اینو دیگه خود ادم باید بفهمه چیزی نیس که کسی به ادم یاد بده!

کاملیا-اگه من یه روزی حرف بزنم شما ناراحت می شی؟

کامیار-برو بخواب دیر وقته!

کاملیا خندیدورفت طرف خونه شون که کامیار گفت:

-آدمیزاد زنده س که حرف بزنه دیگه!اگه قرار بود ادما حرف نزنن که خدالال می افریدشون!

کاملیا برگشت وخندید.

***

فصل ششم

فردا صبحش تاساعت10خواب بودم ساعت دهم به زور ازخواب بلند شدم.رفتم تواشپزخونه وهمراه با غرغر مادرم یه لیوان شیر خوردم ویه تلفن به کامیار زدم که گفت کار داره وخودش می اد سراغم.

یه نوار گذاشتم ودراز کشیدم روتختم ورفتم توفکر.کجا باید دنبال گندم می گشتم ؟یعنی کجا رفته بود وباکی بود؟گندم یه همچین خلق وخویی نداشت که!اگه یه وقت به راه های بد کشیده بشه چی؟اصلا چراباید عمه اینا یه همچین کاری بکنن حالام که اینکارو کردن جاش بود که توهمون بچگی وقتی مثلا هفت هشت سالش بود اروم اروم یه جوری بهش می گفتن که تواین سن یه همچین شوکی بهش واردنشه!

توهمین فکرا بودم که موبایلم زنگ زد فکر کردم گندمه!زود جواب دادم که صدای یه دختر غریبه بود!اصلا تو ذهنم نبود که ممکنه میترا باشه!

-الو!سامان خان!

-بفرمائین!

میترا-منم میترا!

-حال شما چطوره؟بازحمتای ما؟

میترا-این حرفا چیه؟چه زحمتی؟بعدشم دیگه اون اتاق واون خونه واون پذیرایی دیگه این حرفا رو نداره که!

-درهر صورت ممنون

میترا-کامیارخان چطورن؟دیشب خیلی ناراحت شدن!

-اونم خوبه

میترا-مزاحمتون که نشدم؟

-نه،اصلا اتفاقا خیلی دلم می خواست بایکی صحبت کنم!یعنی بایه دختر خانم صحبت کنم!یه خنده ای کرد وگفت:

-اگه منو به اون چیزی که گفتین قبول داشته باشین سراپا گوشم وخوشحالم می شم!

-اختیار دارین

یه لحظه ساکت شدم که گفت:

-خب!

-راستش نمی دونم چه جوری شروع کنم می خوام روحیه دخترا رو بیشتر وبهتر بشناسم!

میترا-عاشق شدین؟

موندم چی جوابشوبدم

میترا-اگه شدین خجالت نکشین بگین!

یاد حرفای گندم افتادم

-نمی دونم شاید شده باشم!

خندید!

-شما عاشق شدین؟

میترا-عاشق شدم که این زندگیمه دیگه!

-یعنی عشق اینه؟یعنی هرکی عاشق شد باید تباه م بشه؟

میترا-بستگی داره که ادم چه شناختی ازعشق داشته باشه!

-شما چه شناختی داشتید؟

میترا-یه شناخت اشتباه!

-متوجه نمی شم!

میترا-عشق یه چیز کور نیس!عشق باید روشن باشه!عشق اصلا توروشنایی جوونه می زنه!عشق ازسر ناچاری نیس! عشق باید خودش یه چاره باشه!عشق میدون عمل وسیعی رولازم داره!عشق زمان لازم داره!

اونی که تویه جای کوچیک ویه زمان کوتاه به وجود می اد عشق نیس!اون کسی که میره تاعاشق بشه به عشق نمی رسه!عشق باید خودش بیاد!اون پسر یادختری که منتظره تامثلا عصری ازخونه بره بیرون وتا یکی روببینه یایکی بیاد طرفش وعاشق بشه وبعدش بشینه تواتاقش ونوار بذاره وگریه کنه.دنبال عشق نمی گرده!می خواد بازی کنه!می خواد بگه که من مثلا بزرگ شدم!

-فکر می کردم که ساده تر ازاینا باشه!

میترا-نه،اینطوری نیس!باید خیلی ازچیزا اماده بشه تا یه عشق پابگیره!

-اینا که گفتین معنی ش چیه؟

میترا-کدوما؟

-همین که عشق میدون وسیعی رولازم داره واین چیزا

میترا-ببینین شما وقتی مثلا به یه مهمونی دعوت شدین ولباس مناسبی ندارین چیکار می کنین؟

-خب می رم می خرم

میترا-همین مهمه!شما می رین وچند تا مغازه رو می بینین وازبین چند دست لباس یکی رو انتخاب می کنین ومی خرین!چرا؟چون درهر صورت باید بخرین!چون بهش احتیاج دارین تا بپوشین ش وبرین مهمونی!اما یه وقتی هس که شما هیچ مهمونی دعوت نشدین وبه لباسم احتیاجی ندارین اون وقت مثلا یه روز که دارین توخیابون راه می رین چشم تون توویترین یه مغازه می افته به یه لباس که ازش خیلی خوش تون می اد!

مسلما همون موقع نمی رین بخرینش راه تون رو می گیرین ومی رین اما این لباس قشنگ توذهن شما نشسته ومرتب بهش فکر می کنین!

حتما بازم می رین سراغش!دوباره نگاهش می کنین!دلیلی برای خریدنش ندارین!یعنی جایی نمی خواین برین که بهش احتیاج داشته باشین اما نمی تونین م ازفکرش بیاین بیرون!این موقع س که دنبال محسناتش می گردین!قیمت مناسبش! جنس خوبش!دوخت خوبش!وخیلی چیزای دیگه!

بالاخره توهمین مدت یه روز می رین ومی پوشین ش اگه اندازه تونم باشه دیگه تمومه!حتما می خرین ش!چرا؟چون شاید بعد ازشما یکی دیگه اونو دیده باشه ومثل شما نظرش رو گرفته باشه وبیاد سراغش وبخردش!اون وقت دیگه نمی تونه مال شما باشه!

اینایی رو که گفتم فقط ازیه بعده ازبعد دید شما بین شما ویک جسم بی جان!

همین تجربه ساده می تونه بین شما ویه نفر دیگه باشه!متقابلا اونم توشما جستجوش رو شروع می کنه!اگه دلایلی رو که شما بهش رسیدین اونم بهش برسه یه عشق شروع شده!برای همین مم می گم که عشق ازسر ناچاری نیس!یعنی نباید شما به چیزی احتیاج داشته باشین وبه دستش بیارین!یعنی ناچارا عاشق چیزی نشین!میدان عمل شم باید وسیع باشه تا شما بتونین چند بار برین وبیاین واون لباس شخص یا هرچیز دیگه روببینین وارزیابی کنین!یعنی باید فرصت دیدن اندیشیدن برخورد کردن ارزیابی کردن روداشته باشین درغیر اینصورت احتمال اینکه به عشق برسین کمه!

شما باید بدونین چیکار دارین می کنین!بدون اگاهی نمی شه!

-وشما این میدان عمل رو نداشتین!

خندیدوگفت:

-سامان خان پدر من چند سال پیش یه روز یه ضبط صوت خیلی خیلی گرون قیمت خرید واوردخونه!اون زمانی که هنوز CDروکمتر کسی می شناخت این ضبط صوت سه تا CDتوش می خورد!

اون موقع که شاید توتهران فقط چند نفرVCDمی دونستن چیه این ضبط VCDداشت!پنج هزار وات قدرتش بود!یعنی اینطوری روش نوشته شده بود!دوتا مرد به کول شون گرفتن ش تااوردنش خونه!یه چیز عجیبی بود!

اون وقت پدرم فقط روزای جمعه باهاش صبح جمعه باشمارو گوش می کرد!فقط ازرادیوش استفاده می کرد!خیلی خیلی که همت می کرد یه شب یه نوار افتخاری رو گرفت وگذاشت توش!کاشکی میذاشت همونم درست گوش کنیم ! انقدر صداشو کم کرده بود که باید می رفتیم جلوش وگوش مونو می چسبوندیم به باندش تایه زمزمه بشنویم!تازه همه شم می گفت کم ش کنین صدا بیرون نره!

خب اینکارارو می تونستیم بایه رادیو ضبط دستی م انجام بدیم!دیگه یه همچین ضبط صوت خریدن نداشت که!

-پدرتون چیکاره بودن؟

میترا-یه خشکه بازار یه پولدار!

توخونه مون یه تلویزیونSONYداشتیم یه متر دریه متر!صفحه تخت واستریو وچی وچی وچی!دوتا ویدئو داشتیم عوضش چهار تا نوار ویدئو داشتیم که می تونستیم نگاه شون کنیم!پلنگ صورتی وتام وجری وسیندرلا وزیبای خفته!

حالا خودتون میدان عمل منو توخونه محاسبه کنین!

-تنها فرزند خونواده بودین!

میترا-نه آخریش بودم غیر ازمن دوتا پسر ودوتا دخترم بودن!برادر بزرگمو 18سالگی زن دادن وبرادر کوچیکتره رو19 سالگی!

خواهر بزرگمو 16سالگی شوهر دادن ووسطی رو17سالگی وبه من که رسید جدول زمانی پدرم بهم خورد!

-یعنی چی؟

میترا-یعنی من ازخونه فرار کردم!

-اگه می موندین بهتر نبود؟

میترا-نمی دونم!

-اونای دیگه خوشبختن؟

میترا-نه بابا بدبختا!خواهرام که یه چشم شون اشکه ویه چشم شون خون!هرکدوم یکی دوتا هوو دارن!توخونواده وفامیل ما رسم اینه که دختر بالباس سفید بره خونه شوهر وباکفن سفید بیاد بیرون!طلاق بی طلاق!اسم شم باعث می شه که گوینده به شدیدترین تنبیهات دچار بشه!خواهرای بدبختم باید می سوختن ومی ساختن!اگه طلاق می گرفتن پدرم می کشت شون اگه زندگی م بکنن که اخرش همون کفن سفیده!

-یعنی طلاق چیز خوبیه؟

میترا-اولا اگه بد بود که نمیذاشتنش!اما چیز خوبی م نیس!مسئله سر طلاق نیس که!مسئله سر ازدواجه!این ازدواج ها ازبنیان غلط بوده!

-برادراتون چی؟

میترا-اونام شاید همینجور اما چون مرد بودن ازادی عمل داشتن!زن دوم وصیغه واین چیزا!

حالا اینارو ول کنین شما چی می خواستین درمورد دخترا بدونین؟

-می خواستم بیشتر روحیات شونو بشناسم!

میترا-ازچه نظر؟

-می خواستم بدونم یه دختر وقتی ازخونه گذاشت ورفت کجاها می ره وچیکارا می کنه؟

یه لحظه ساکت شد وبعد گفت:

-کسی ازخونه شما فرار کرده؟

ساکت شدم که گفت:

-اگه فرار کرده بگین!شاید بتونم کمکی بکنم!

-دختر عمه م یعنی به اون صورت فرار نکرده!

میترا-پس به چه صورت فرار کرده؟

-گذاشته رفته اما بامن تلفنی تماس داره!

میترا-برای چی فرار کرده؟

-اونش مهم نیس!مهم اینه که باید هرچی زودتر پیداش کنیم!

یه فکری کرد وگفت:

-من چند جا رومی شناسم که معمولا دخترای فراری اونجاها پاتوق می کنن چند سالشونه؟

-هم سن وسال شماس دانشجوئه!

میترا-کسی رودوست داشته؟یعنی اگه کسی رو دوست داشته باشه حتما می ره پیش اون!

-نه این دلیل رفتن ش نبوده!

میترا-به خاطر محدودیت زیاد فرار کرده؟

-نه.

میترا-ببینین سامان خان اینا که می پرسم مهمه!می خوام بدونم که کجاها باید دنبالش گشت!

-متوجه م!

میترا-پول باخودش داره؟

-زیاد

میترا-خب پس توفشار مادی نیس این خیلی خوبه!

-یعنی چی؟

میترا-یعنی اینکه مجبور نیس برای پول ناهار وشامش دست به کاری بزنه!می فهمین که چی می گم؟!

-بله،متوجه م!

میترا-اگه بخواین می تونیم عصری چند جا رو سر بزنیم شاید اونجاها پیداش کردیم

-مگه شما نمی رین تئاتر؟

میترا-تئاتر تعطیله امروز وفردا وپس فردا تعطیله مگه شما تقویم رونگاه نمی کنین؟توعزاداریا تئاتر تعطیله!

-حواسم نبود

میترا-پس می خواین جایی باهم قرار بذاریم؟

-باعث زحمت شما نمی شه؟

میترا-اصلا!خیلی م خوشحال می شم اگه بتونم کمکی بکنم.

-ممنون

میترا-کجا قرار بذاریم؟

-هرجا که شما بخواین.

ادرس یه جا رو بهم داد وقرار شد ساعت شیش بعدازظهر اونجا باشم یه کافی شاپ بالای شهر بود.

ازش خداحافظی کردم وموبایل رو قطع کردم تادوباره روتختم دراز کشیدم که کامیار اومد پشت پنجره اتاقم

کامیار-خوابیدی؟

بلند شدم ورفتم جلو پنجره

-نه کجا بودی؟

کامیار-بپر این ور تا بهت بگم

ازپنجره پریدم توباغ وباهمدیگه رفتیم یه خرده جلوتر ورویه نیمکت نشستیم که گفت:

-می دونی چی شده؟

-نه

کامیار-می گم اما پیش خودت بمونه!کاملیا یه پسره رو دوست داره قرار شده بیاد خواستگاری اما بابا ومامانم مخالفن!

-چرا؟

کامیار-بابا بهت گفتم که!پسره دستش خالیه!گویا تازه مدرکش روگرفته!خونواده شم وضع انچنانی ندارن!

-چه جور بچه ای هس؟

کامیار-کاملیا ازش خیلی تعریف می کنه!

-خب اگه پسر خوبیه چه اشکالی داره؟شما ها که به پول واین چیزا احتیاجی ندارین!

کامیار-چه می دونم واله!

-عمو چی می گه اخه؟یعنی دنبال چه جور شوهری برای کاملیا می گرده؟

کامیار-چه جورش رونمی دونم اما انگار می خواد طرف حداقل یه شغل ابرومند داشته باشه!

-خب مگه این پسره چیکاره س؟

کامیار-گویادبیره!یعنی قراره دبیر بشه!

-خب اینکه خوبه!

کامیار-نه بابام م خواد دامادش رئیس بانک جهانی پول باشه که هروقت دلش خواست سکه ضرب کنه!حالا پاشو یه سر بریم پیش اقابزرگ که برام پیغام فرستاده!

دوتایی بلند شدیم وراه افتادیم طرف خونه اقابزرگ وتارسیدیم کامیار خیلی باادب ونزاکت درزد!مونده بودم که چقدر باتربیت شده که صدای اقابزرگ ازتوخونه اومد:

-کیه؟

کامیار-منم حاج ممصادق خان!اذن دخول داریم؟

اینو گفت ودر رو واکرد ورفتیم تو که اقابزرگه یه نگاهی بهش کرد وگفت:

-توامروز چه باتربیت شدی؟

کامیارهمونجور که چکمه هاشو درمی اورد گفت:

-ادب مرد به ز دولت اوست!سلام اقابزرگ جون جون جونم!

اقابزرگ خندید وجواب سلام مونو داد ودوتایی رفتیم بغلش نشستیم وکامیار زود سه تا چایی ریخت که اقابزرگ گفت:

-اندوخته ت تموم شده هان؟

کامیار-پس فکر کردین برای چی دیشب جلو اون همه ادم دست تونو ماچ کردم؟پولم تموم شده دیگه!این گندم ورپریده کارت عابر بانکمو ورداشته وزده به چاک!

یه خرده ازچایی ش خورد وگفت:

-کفگیر ته دیگ خورده وبرای ادامه جستجو وتفحص احتیاج به نقدینگی هس!

اقابزرگ خندیدوبه من گفت:

-چی می گفت بهت دیشب؟

حرفای دیشب گندم روبراش گفتم که رفت توفکر وگفت:

-نکنه یه خریتی بکنه این دختره؟!

کامیار-می خواین به پلیس خبر بدیم؟!

اقابزرگ-نه درست نیس!ابروریزی می شه توفامیل ودرو همسایه!دوستاش هیچ خبری ازش نداشتن؟

کامیار-حتما دارن اما نمی گن!

اقابزرگ-ازکجا می دونی؟

کامیار-تاما رفتیم درخونه شون وگندم باخبر شد!

اقابزرگ-پس چیکار کنیم؟

کامیار-من یه برنامه جور کردم که اززبون یکی ازدوستاش حرف بکشم!

-منم قرار شده امروز عصری بایه نفر برم چند جا سراغش!شاید پیداش کنم!

اقابزرگ-پس پاشین راه بیفتین وفکر چاره کنین!هرروز که بگذره بدتر می شه!

اینو گفت واززیر تشکی که روش نشسته بود یه دسته چک دراورد ویه مبلغی توش نوشت وامضا کردوداد دست کامیار وگفت:

-این مال جفت تونه برین

کامیار-این خیلی زیاده حاج ممصادق خان!

اقابزرگ-برین،برین!

کامیار-دست شما دردنکنه الهی همین الان که ازخونه پامو میذارم بیرون یه دختر خوب وخوشگل به پست من بخوره وعقدش کنم واسه شما!

اقابزرگ-لااله الاالله!برو به کارت برس پسر!

کامیار-اخه هنوز کارتون دارم!

اقابزرگ-چی شده دیگه؟

کامیار جریان خواستگاری کاملیا رو گفت واقابزرگه یه خرده فکر کردوگفت:

-نشونی ومشخصاتش روبنویس بده من بفرستم درموردش تحقیق کنن!خودتم یه قراری باهاش بذار ویه محک ش بزن ببین چه جور جوونیه!شاید قسمت همین بود!خبر شو بیار بده من!

کامیار یه چشمی گفت وبلندشد وازاقابزرگ خداحافظی کردیم واومدیم بیرون وراه افتادیم طرف خونه کامیار اینا که توراه بهم گفت:

-توباکی قراره عصری بری چند جارو سربزنی؟

-بامیترا.قبل ازاینکه توبیای بهم زنگ زد!

کامیار-خب؟!

-ساعت6جلوکافی شاپ...قرار گذاشتیم!

کامیار-رفتم اونجا!راست می گه!اونجا پاتوق یه همچین دخترایی یه!

-گندم ازاوناش نیس!

کامیار-پس برای چی داری می ری اونجا؟

-خودم نمی دونم!شاید برای اینکه یه کاری کرده باشم!

کامیار-می خوای تها بری؟

-توام بیا دیگه!

کامیار-بذار اول برنامه این کاملیا رو براش جور کنم بعد.

رسیدیم درخونه شون وازهمونجا کاملیا رو صداکردویه خرده بعد اومد بیرون چشماش گریه ا ی بود!تامنو دید سلام کرد وسرشو انداخت پائین که کامیار گفت:

-باز گریه کردی؟گریه ت واسه چیه؟

یه مرتبه خودشو انداخت توبغل کامیار ودوباره زد زیر گریه!

کامیاراه ول کن دیگه!مگه کاررو نسپردی دست من!

بعد ازتو جیبش یه دستمال دراورد واشک هاشوپاک کردوبعد دستمال رو گرفت جلو دماغش وگفت:

-یه فین کن ببینم!

من وکاملیا زدیم زیر خنده که کامیار گفت:

-بچه م که بود همینجوری بود!تایه خرده مشق ش زیاد می شد وزر زرش هوابود!

موبایلش رودراورد وداد به کاملیا وگفت:

-یه زنگ بزن به این پسره وبگو زود بیاد اینجا می خوام باهاش حرف بزنم

کاملیا-اینجا داداش؟

کامیار-اینجای اینجا که نه!ته باغ!

کاملیا –ته باغ برای چی؟

کامیارخب اگه بخوام تامی خوره بزنیمش باید یه جایی ببریمش که سروصداشو کسی نشنفه دیگه!همونجا شل وپلش می کنیم که دیگه فکر زن گرفتن ازکله ش بره بیرون!

کاملیا خندیدوگفت:

-اون بااین چیزا ازازدواج بامن منصرف نمی شه!

کامیار-یعنی می گی انقدر خره؟

من وکاملیا زدیم زیر خنده

کامیار-خب تواین دنیا همه جور الاغی پیدا می شه!نمونه ش همین سامان جون خودمون!یاعاشق دخترای فراری میشه

یاشیدای دخترای فریب خورده!

-دیوونه ازدواج یه امر مقدسه!

کامیار-ازدواج همون خریته که اسمشو عوض کردن !یه واژه عربی شیک معادل براش انتخاب کردن که به پسرا برنخوره!حالا یه زنگ بهش بزن که زودتر بیاد وبعدشم ببرسم به حماقت سامان جون!خودتم تلفن که زدی بپر دوتا چایی لیوانی برامون بیار که جون داشته باشیم قالبت کنیم به این پسره طفل معصوم الاغ!

کاملیا شروع کرد به خندیدن وکامیارم بازوی منو گرفت یه خرده رفتیم اون طرف تر که کاملیا راحت بتونه حرف بزنه یه ده متری که ازکاملیا دور شدیم گفتم:

-توچقدرروشن شدی؟؟

کامیار-وقتی دوتا جوون به همدیگه علاقه پیدا کردن که نباید جلوشونو گرفت!اگه پسره مشکل نداشته باشه چه ایرادی داره که باهمدیگه ازدواج کنن؟فقط باید یه خرده ازاد باشن که خلق وخوی همدیگه دست شون بیاد!حداقل باید پسره بتونه بیاد کاملیا روببینه که باهمدیگه حرف بزنن یانه؟!

-خب معلومه!

کامیار-اگه یه پسری یه کله بیاد خواستگاری وبشینه پای سفره عقد که درست نیس!پس فردا با دوتا بچه تازه هرکدوم می فهمن طرف هزار تاایراد داره!

-میدان عمل وسیع!

کامیار-چی چی؟

-یعنی ازادی عمل!یعنی میدان عمل وسیع!

کامیار-بی جا کرده ازادی عمل داشته باشه!ازادی رفت وامد نشست وبرخاست!همین!واسه اینم همین یه کوچه باریک کافیه!دیگه میدون وبزرگراه واین چیزا بمونه واسه بعد ازعقدوعروسی!ازالانم تودهن اینا میدون پیدون ننداز که پررو می شن!

-انگارتلفن شم تموم شد!

کاملیا برگشت یه نگاهی به کاملیا که داشت می رفت توخونه کردوگفت:

-ببین،یعنی ماحق داریم به دخترمون به خواهرمون بگیم کی رودوست داشته باشه کی رو دوست نداشته باشه؟

-همه ش به خاطر خودشونه!خوشبختی شونو می خوایم دیگه!

کامیار-خوشبختی یعنی چی؟

-یعنی اینکه ادم به اون چیزایی که دوستش داره برسه!

کامیار-یعنی مثلا اگه توبه گندم برسی خوشبختی؟

-نمی دونم

کامیار-من چی؟من به هیچی دلم نمی خواد برسم!چون الان تموم اون چیزایی روکه می خوام دارم یعنی من الان خوشبختم؟

-حتما هستی که همیشه شاد وشنگولی دیگه!

کامیار-نه!اینا خوشبختی نیس!

-پس اینا چیه؟

کامیار-اینا یه اسم دیگه داره!

ازدور کاملیا بادوتالیوان چایی وسینی وقندون پیداش شد!

کامیار-خوشبختی اینه که بغل گوش ت ادمایی مثل نصرت ومیترا یه همچین زندگی نداشته باشن!خوشبختی وقتی اسمش خوشبختی که بین همه تقسیم بشه!

کاملیا-بفرمائین!اینم دوتا چایی لیوانی!

کامیار-دستت دردنکنه چی شد؟باهاش حرف زدی؟

سرشو انداخت پائین

کامیار-بگودیگه خفه مون کردی!

کاملیا-اره داداش حرکت کرد!فکر کنم تا یه ربع دیگه می رسه!

کامیار-مگه سرکوچه واستاده بود؟چه خواستگار چابکی؟؟

کاملیا خندیدوگفت:

-نه داداش این طرفا شاگرد خصوصی داره!

کامیار-آفرین!افرین!ببینم سیگار میگاری که نیس؟

کاملیا-نه داداش اتفاقا ورزشکاره!

کامیار-راست میگی ؟ازاین هیکلی میکلی هاس؟

کاملیا-ای همچین

کامیار-سامان بپر مش صفر رو صداکن بگو بیل شم باخودش بیاره!طرف ورزشکاره!

من وکاملیا خندیدیم ودوباره کاملیا کامیار رو بغل کرد وزد زیر گریه!

کامیار نازش کرد وبادستاش اشک هاشو پاک کرد که کاملیا گفت:

-داداش هرچی که بشه ازت ممنونم!

اینو گفت ودوئید رفت طرف خونه که کامیار یه نگاه به اون کرد ویه نگاه به من وگفت:

-خاک برسرت کنن سامان!هیچ وقت به حرف من گوش نکردی!

-یعنی چی؟

کامیار-اگه اون روز جمعه به من گفته بودی دستت رو می گرفتم ومی بردم دم خونه مون وجای گندم میذاشتم دزدکی این کاملیا رونگاه کنی!تازه خودمم وامی ایستادم کیشیک وتا یکی پیداش می شد برات سوت می زدم!واقعا حیف نیس؟

دختر به این خوبی وخوشگلی وخانمی روول کردی رفتی سراغ گندم پرمکافات!اصل سر همین گندم بابابزرگ مون رو ازبهشت انداختن بیرون!پدرم روضه رضوان به دوگندم بفروخت!

-عوضش توام که ازنوادگانه شی خوب جبران کردی!

ناخلف باشم اگه من به جوئی نفروشم!

کامیار-خوب منکه نمیذارم دیگه سر بابابزرگم کلاه بره!

-اولا که ازبس من خونه شمابودم کاملیا مثل خواهر خودم شده!بعدشم گیرم من ازکاملیا خوشم می اومد!یه طرفه که نمی شه!باید اونم خوشش بیاد یانه؟

کامیار-اگه جلوش همیشه عین مرده قبرستون ظاهر نمی شدی ویه قروقنبیله وعشوه ای چیزی می اومدی الان دست تونو میذاشتم تودست همدیگه وخیالم ازبابت این دختره راحت می شد ومجبور نبودم برم تحقیق وتفحص!

-چه حوصله ای داری توآ!چائی ت روبخور!

کامیار-پاشو بریم دم در که الان سروکله اقای دبیر پیدامی شه!راستی توایرادی چیزی تودرس ومشقات نداری؟تایارو اومد ودوتا تمرین م باهاش حل کنیم!

-اسمش چی هس؟

کامیار-به جون تواگه من بدونم!منکه همه ش بانام های مستعار این پسره بدبخت،واین پسره الاغ واین چیزا خطاب ش کردم.

رسیدیم دم درباغ ورفتیم توکوچه وهمونجاواستادیم به چائی خوردن وحرف زدن که یه خرده بعد یه موتور رسید وجلودرباغ واستاد ویه جوون ازروش اومد پائین وموتور روزد روجک وبه ماها سلام کرد.

یه جوون هم سن وسال خودمون بود که چند تاکاغذوپاکت این چیزا دستش بود من وکامیار جوابشو دادیم که گفت:

-ببخشین اینجا پلاک نوزده س؟

کامیار-آره جونم نامه داریم؟

-نخیر!یه کاری باخودشون داشتم!

کامیار-پیک موتوری هستین؟

پسره سرخ شدوگفت:

-نخیر من قرار بوده بیام اینجا یعنی کاملیا خانم زنگ زدن که بیام

کامیار-ای خدامرگم بده شما خواستگارین؟

پسره سرشو انداخت پائین که کامیار گفت:

-پس چراباموتور اومدین؟

پسره-شرمنده ام!خواستم سریعتر خدمت برسم!

بعد دستش رواورد جلووگفت:

-من سالم هستم!

کامیار-خب الحمدالله!

پسره-ببخشین شما؟

کامیار-ماهام سالمیم شکرخدا.یه نفسی می کشیم خداسلامتی رو ازهیچکس نگیره!

پسره خندیدوگفت:

-ببخشین!سوء تفاهم شد!من به مفهوم کلمه سالم نیستم!اسم من سالمه!

کامیار-اسم شما سالمه؟

پسره-بله!فرزاد سالم.

کامیار-اهان!که اینطور!پس شد تاحالا دوتاسوتی!

من وپسره زدیم زیر خنده که کامیار گفت:

-خب حالا که شما بااین سرعت وبه این زودی سالم رسیدین اینجا،زودتر بیاین تو واین کادیلاک تونم بیارین توتا اتفاقی نیفتاده!

تاپسره رفت که موتورش روبیاره تو کامیار اروم به من گفت:

-پس بگو این کاملیا ورپریده چرااسم اینو به من نمی گفت!

-یواش!می شنوه!

پسسره اون نامه هاوکاغذاش روگذاشت روموتور وتااومد جک موتور روبخوابونه موتور یه وری شد وکاغذاش افتاد پائین!اومد کاغذارو بگیره که موتور چپ شد زمین!اومد موتور روبگیره که موتور ازاین طرف چپ شدوافتاد روپاش!من وکامیار دوئیدیم جلو وتولحظه اخر موتور رو گرفتیم وکمک کردیم که پسره ازجاش بلند بشه وتابلند شد کامیار گفت:

-واقعا افرین به این عکس العمل سریع!هم کاغذا افتاد هم خودت هم موتور!

پسره خجالت کشید وگفت:

-ببخشین یه خرده هول شدم!

کامیار-شما بفرمائین تو ماموتور رو می آریم!

کامیار وپسره درروواکردن که برن توباغ منم موتور رو ورداشتم که بیارم تاپسره اومد بره توکه پاش گرفت لبه در و سکندری باسررفت روزمین!کامیار زود زیر بغلش روگرفت وهمونجور که نگه ش داشته بودگفت:

-آقاسالم شما وضعیتت اصلا خوب نیس ا!آروم باش!

سالم-ببخشین حواسم پرت شد!

بیچاره خیلی هول شده بود!

خلاصه کامیار بهش اشاره کردکه بره طرف یه نیمکت وخودش راه افتاد همزمان باهاش سالمم حرکت کرد که پاش گرفت پشت پای کامیار ونزدیک بود این دفعه کامیار بخوره زمین!من داشتم اون عقب ازخنده می مردم که کامیار گفت:

-شوخی م د اریم؟

سالم-اختیاردارین!

کامیار-پس چرا پشت پا می زنی؟

سالم-شرمنده م واله!اصلا نمی دونم چرااینطوری شدم!

کامیار-سامان!اون موتور روولکن بیاکمک اقاسالم روبرسونیم به یه نیمکت!من تنهایی نمی تونم!

ازخنده نمی تونستم موتور روازجاش تکون بدم!خود سال واستاده بودومی خندید بیچاره هم خجالت می کشید وهم می خندید!تااومد حرکت کنه که کامیار بهش گفت:

-یه دقیقه واستا اقاسالم الان سامان م می اد سه تایی باهم می ریم خطرش کمتره!

بازور موتور روبردم تووجک ش روزدم ورفتم پیش شون وسه تایی رفتیم طرف یه نیمکت ومن وسالم نشستیم کامیار همونجور که واستاده بود بسته سیگارش رو دراورد وبه سالم تعارف کرد که نکشید وکامیار دوتا روشن کردویکی ش روداد به من وبه سالم گفت:

-افرین!سیگار چیز بدیه!

سالم-خیلی ممنون!

کامیار-دراول باید بگم که شمابهتره هرروز یه خرده اسفند بریزی توجیبت وهرجاکه می رسی اندازه چهار دونه دود کنی که سالم به مقصد رسیدی!بعدشم برادر ن این چه اسمی یه که روتوگذاشتن؟خب ادم یاسالمه یاعلیل!اگه علیله که یاکنج خونه افتاده ویاگوشه بیمارستان!اگرم که توکوچه وخیابون داره راه می ره وبه کاروزندگی ش می رسه که خب حتما ساله دیگه!دیگه گفتن وتاکید کردن نداره که!

من وسالم همدیگرونگاه می کردیم ومی خندیدیم که کامیار دوباره گفت:

-خب شماخواستگار این کاملیا خانم ماهستین؟

سالم دوباره سرخ شد ورقه هاونامه هایی که دستش بود لوله کرده بود وهی تومشت ش می پیچوند وتکون می داد!کامیار یه نگاه به کاغذای لوله شده کرد وگفت:

-اینارو بده به من که راحت ترباشی!

سالم-خیلی ممنون دستم باشه راحت ترم!

کامیار-می دونم اما اگه اینا دست شما باشه ماناراحت تریم!یه دفعه می کنیشون توچشم وچار ما اصلا چی هس اینا؟

سالم زد زیر خنده وگفت:

-ورقه امتحان بچه هاس!

بعد ورقه هارو گرفت طرف کامیار وگفت:

-ازشون امتحان گرفتم امروز

کامیار همونجور که ورقه هارو واکردونگاه می کردگفت:

-دبیر ریاضی هستین شما؟

سالم-بااجازه تون!

کامیار-موفق باشین ایشاله.خب شما خبردارین که همسر اینده تون چه خونواده ای داره؟

سالم-ای!کم وبیش یه چیزایی می دونم

کامیار سرش توورقه هابود وداشت یکی یکی نگاه شون می کرد وحرف می زد

کامیار-یعنی مشکلی بااین مسئله ندارین؟

سالم-واله چی بگم؟

کامیار-برادر یه خرده به وضع درسی وتحصیلی این بچه هابرس!هشت،هفت،چهار نه!شاگرد زرنگ شون تاحالا چهارده بیشتر نشده!

سالم-بچه هااین روزا انگیزه انچنانی برای درس خوندن ندارن!

کامیار که داشت توجیبش دنبال یه چیزی می گشت گفت:

-حق دارن واله!خب شما بفرمائین درامدتون چقدره؟

سالم-بدنیس!هم ازاموزش وپرورش حقوق می گیرم وهم یه مدرسه غیر انتفاعی درس میدم وهم شاگرد خصوصی دارم

کامیار-خب شکر خدا!مسکن چی؟خونه ای اپارتمانی چیزی دارین؟

سالم سرشو انداخت پائین دستاشو قفل کرده بود توهم وفشارشون می داد داشت فکر می کرد که یه جواب درست بده بر گشتم طرف کامیار که دیدم داره بایه خودکار ورقه امتحانی بچه هارو درست می کنه!

سالم-راستش الان درواقع شروع فعالیت منه باید بگم که متاسفانه درحال حاضر خیر!فعلا باپدرومادرم زندگی می کنم!

کامیار-اینم که غلطه!

سالم-باپدرومادرم زندگی می کنم غلطه؟

کامیار-نخیر این جذری که این پسره اینجا گرفته غلطه!

سالم-رشته تحصیلی شمام ریاضی بوده؟!چه جالب!!

کامیار-حواسمو پرت نکن بذار جذرشو درست کنم!

سالم یه خنده ای کرد وهیچی نگفت

کامیار-شما کجا باکاملیا خانم اشنا شدین؟

سالم-واله من وقتی سال اخربودم ایشون سال اول تشریف داشتن بنده ازرفتاروکردار ایشون خیلی خوشم اومد ایشون واقعا سنگین ومتین وباوقار تشریف دارن.این بود که خیلی تمایل داشتم خدمت برسم وعرض ادبی بکنم وجسارتا خواستگاری!

کامیار که یه نگاه به سالم کرد ویه نگاه به ورقه گفت:

-اینم به نظر من باهم جور درنمی اد!

سالم-خواستگاری بنده؟

کامیار-نخیر!این اتحاد مزدوج!اتحاد نوع دوم روبا مزدوج عوضی گرفته!

شروع کرد خط زدن ودرست کردن!بعدش گفت:

-سالم خان شما به تمام جوانب این خواستگاری فکر کردین؟

سالم-فکر می کنم که اینکارو کردم!

کامیار-فکر نمی کنین این اشتباه باشه؟

سالم-جواب سوال امتحان؟

کامیار-نخیر خواستگاری شما؟

سالم خودشو جمع وجور کرد وگفت:

-ببخشین!جسارتا عرض می کنم!ازچه نظر ممکنه اشتباه باشه؟

کامیار-اختلاف طبقاتی بین شما وکاملیا خانم؟

سالم یه خرده فکر کرد وبعد گفت:

-به نظر من خیر!من ایشون رو یه دختر خانم فهمیده ومتین ودرس خون دیدم!برای من مهم نیس که پدرایشون چکاره هستن بالاخره اینم برای خودش شغلی یه دیگه!

کامیار ورقه هارو دوباره لوله کرد ویه نگاه به سالم کرد ویه نگاه به من ودوباره به سالم گفت:

-ببخشین کاملیا خانم درمورد شغل پدرشون چی به شما گفتن؟

سالم خیلی محکم گفت:

-من میدونم که پدرایشون یه مرد شریف وزحمت کش هستن و...

کامیار-آره ولی شغل شونو به شما چی گفتن؟

سالم-اون زیاد مهم نیس قربان!

کامیار-چرا!خیلی مهمه!می شه بفرمائین شغل پدرایشون چیه؟

سالم-باافتخار باید بگم پدرایشون سرایدار این باغ هستن ودرضمن به امر باغبانی م اشتغال دارن!

کامیار یه نگاه به سالم کرد وبرگشت طرف من !من داشتم می خندیدم!بعد ته سیگارش روانداخت دور وبه سالم گفت:

-اتفاقا پدرایشون تنها کاری که نمی کنن باغبونی یه!اصلا تاحالا توعرش یه ابپاش اب پای این درختا نریخته که دل مون خوش باشه!ای ذلیل بشه این دختره!

زدم زیر خنده وگفتم:

خواهر توئه دیگه!

کامیار-ای بی خواهر بشم من!چه اتیش به جون گرفته هایی ین این دوتا؟
سالم بیچاره مات به کامیار نگاه می کردکه کامیار گفت:
-ببین سالم خان من یه چیزی بهت می گم اما دلم می خواد خیلی روشن ومنطقی باقضیه برخورد کنی!قول می دی؟

سالم یه خرده مکث کردوبعد گفت:
-چشم،قول می دم.
کایار-ببین برادر من این کاملیا که انشاله داغشو ببینم خواهر منه!باباشم بین ارکیده وشنبلیله هیچ فرقی نمی ذاره!باغبون این باغ مش صفرکه الانم وسط باغ داره هنر نمایی می کنه!
دیگه ازسالم صدا در نمی اومد!بیچاره فقط به من وکامیار نگاه می کرد.کامیار که دید حال وروزش خرابه بهش گفت:

-سیگار می کشی یه دونه بهت بدم!؟
سالم-نه خیلی ممنون
کامیار-اب بیارم برات؟

سالم-نه!نه!ممنون!
یه خرده رفت توفکر وبعد گفت:
-یعنی اقای مش صفر پدر کاملیا خانم نیستن؟
کامیار-مش صفر حکم پدری به گردن همه ماداره اما بابامون نیس واله!
بیچاره سرخ وسفید می شدوعرق می کرد که کامیار گفت:

-این باغ ودم ودستگاه وتشکیلاتی رو هم که می بینی مال بابابزرگمونه یعنی بابابزرگ کاملیا!
سالم یه خرده سرشو انداخت پایین ویه مرتبه ازجاش بلند شد وگفت:

-من بااجازتون ازحضورتون مرخص می شم درحقیقت یه اشتباهی پیش اومده وگرنه من یه همچین جسارتی نمی کردم وخدمت نمی رسیدم!یعنی می خوام شما بدونین که من ادمی نیستم که حدومرز خودم رونشناسم!

برگشت یه نگاهی به باغ کرد ویه پوزخند زد وگفت:
-واقعا نمی دونم چرا کاملیا خانم به من این چیزا رو گفته بودن!سردرنمی ارم!درهر صورت بااجازتون خواهش می کنم عذرخواهی منو قبول کنین!

کامیار-بشین بابا کارت دارم!
دست شو گذاشت روشونه سالم وبه زور نشوندش رونیمکت وگفت:
-اولا که من چند تاازاین مسئله هارو درست کردم!نمره شونو بهشون بده!دوما انتظار داشتی چی؟انتظار داشتی کاملیا تا رسید بهت وبگه بابام فلانه وبابابزرگم فلان؟توخودت اگه موقعیت کاملیا روداشتی ومی خواستی یه دختری رو برای ازدواج انتخاب کنی می اومدی این چیزا رو بهش بگی؟اون وقت بعد ازاینکه بهش گفتی همیشه یه گوشه دلت چرکین نبود که شاید دختره ترو برای پول وثروتت بخواد؟

سالم یه خرده فکر کرد وبعد گفت:

-شاید!

دوباره یه فکری کرد وگفت:
-چرا!منم همین کار رو می کردم!
کامیار-بیا!اینم ورقه هات!حالا می خوای بری برو!بااین بچه هام بیشتر کارکن!تواتحادا همه شون ضعیفن!
سالم ازجاش بلند شد که دوباره کامیار گفت:
-بقیه مشکل تم باخود کاملیا حل کن!
بیچاره یه نگاهی به ماها کرد ورفت طرف موتورش وقتی بهش رسیدبرگشت وگفت:

-چراایشون خواست که من امروز بیام اونجا؟
کامیار-من بهش گفتم می خواستم یه نظر شمارو ببینم!
بعد رفت جلوش وگفت:
-کاملیا دنبال پول وثروت نیس!به اندازه کافی شایدم خیلی بیشتر داره!برای اون شخصیت وعاطفه ومهر ومحبت وعشق مطرحه!

سالم برای شما چی؟
کامیار-اگه منظورت من وبابا بزرگمیم همینا برامون مهمه!
سالم-می خوام حرف دلم روبراتون بگم چون احساس می کنم یعنی می بینم شما خیلی فهمیده این!راستش اولش که اومدم اینجا احساس غرور می کردم اما حالا نه!حالا احساس کوچیکی می کنم!
کامیار-اشتباه می کنی برادر!کسی تواین روز وروزگار بتونه مدرکش روازدانشگاه سراسری بگیره وسه جاکار کنه ادم کوچیکی نمی تونه باشه!
بعد دستش رو دراز کردطرف سالم وگفت:

-خوشحالم ازاینکه باشما اشنا شدم اقای فرزاد سالم!

سالم یه لبخند زد وباکامیار دست داد منم زود رفتم جلو وگفتم:

-منم ازاشنایی باشما خوشحالم اقای سالم!

بامنم دست دادوخندیدکه کامیار گفت:

-ببخشین اگه پذیرایی ازتون نکردیم.یه دیدار دوستانه وغیر رسمی بود.ایشاله تویه مراسم رسمی ازخجالت تون دربیایم!

دوباره سالم خندید وجک موتورش روخوابوند وباهمدیگه کمک کردیم وبردیمش بیرون وقتی سوار شد باخنده گفت:

-اگه خواستم اسممو عوض کنم به نظر شما بهتره چی بذ ارم؟

کامیار-سالم رووردار جاش بذار سلامت!

سه تایی خندیدیم وسالم خداحافظی کردورفت.تابرگشتیم توکامیار گفت:

-ابروم جلوش رفت به خدا!اگه دستم به این ورپریده برسه!

من کاملیا رو دیده بودم که پشت درختاواستاده وازدور ماها رو نگاه می کنه!چشمم بهش بود وخندیدم کامیار برگشت واونم دیدش دولا شد ویه سنگ ورداشت ودنبالش کرد.اونم دررفت رفت طرف خونه!

***

تازه رسیده بودم خونه که موبایلم زنگ زد به هوای اینکه گندمه زود جواب دادم!
-الو بفرمائین!
-سلام رفیق
-شما؟
-یه رفیق مدیون شما!
-ببخشین به جا ن می ارم!
-نصرتم بابا
-اِ سلام اقانصرت حال شما چطوره؟
نصرت-شکر خداکم بدنیستم!

-اختیار دارین
نصرت-مزاحم شدم؟
-نه نه اصلا!
نصرت-اقاکامیار چطوره؟
-اونم خوبه ممنون
نصرت-دم دسته یه صحبتی باهاش بکنم؟
-آره!اگه پنج دقیقه دیگه زنگ بزنی می رم پیشش.
نصرت- پس من دوباره مزاحم می شم فعلا خداحافظ شما

ازش خداحافظی کردم وراه افتادم طرف خونه کامیار اینا که صدای مادرم دراومد!ازخونه اومدم بیرون وباغ رومیون بر زدم طرف خونه شون وتا رسیدم درخونه کامیار دررو واکرد واومد بیرون وتا چشمش به من افتاد گفت:

-اِ داشتم می اومدم اونجا!ناهار که نخوردی؟
-نه می دونی الان کی زنگ زد؟
-اره این دل بیصاحب مونده من!یه جاشدیم مدد کار اجتماعی!یه جاشدیم کاراگاه خانوادگی!

-نصرت بود!
کامیار-شد یه بار بیای درخونه ما وبگی مثلا جنیفر لوپز زنگ زد؟حالا چیکار داشت؟
-الان دوباره زنگ می زنه می خواست باتو صحبت کنه.

کامیار-یعنی بامن چیکارداره؟
-می خوای بهش بگم پیدات نکردم؟
کامیار-نه بابا!این نصرت رونباید ازدست داد!توکارواردات صادراته!هزار ویک گره کور به دستش وامی شه!اصلا خودم خیال داشتم یه هوا عمق دوستی م روباش زیاد کنم!

توهمین موقع دوباره موبایلم زنگ زد منمدادمش به کامیار که جواب داد
-الو!به به!همین الان ذکر خیرت بود!

-نه جون تو!دیشب یه خرده جاخورده بودم!
-آره
-آره
-باشه!کجا؟

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gandom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه miebtn چیست?