رمان گندم قسمت 22 - اینفو
طالع بینی

رمان گندم قسمت 22

-خب باید به خاطرش خودتو اصلاح کنی!
کامیار-می کنم!

-خب افرین قدم اول اینه که این دوتا سیم کارت موبایلتو بفروشی ویه دونه نوبخری!
کامیار-نجابت چه ربطی به مخابرات داره؟

-ربطش اینه که اگه این موبایلات نباشن شماره تودست کسی نیس وتویه خرده درست می شی!
یه فکر ی کردوگفت:

-اون شماره هایی که توذهنم هس وحفظم روچیکار کنم؟
-اونا روهم باید به مرور زمان فراموش کنی!

کامیار-خب قدم دوم چیه؟

-قدم دوم اینه که ازفردا صبح مثل ادم بلندشی وبابابات بری کارخونه وبذاری منم برم کارخونه صبح بریم وعصر برگردیم اینجوری دیگه صبح تاعصر وقت نمی کنی بری دنبال کارای دیگه!

کامیار-عصر به بعد روچیکار کنم؟
-عصر به بعد باهمیم دیگه!

کامیار-یعنی اگه باهمدیگه بریم نجیبی مون خراب نمی شه؟
-نخیر منظورم اینه که اگه باهمدیگه باشیم جاهای ناجور نمی ریم!

کامیار-پس این همه جا رفتیم من باکی رفتم؟باتورفتم دیگه!
-اِ ه اون مال قدیم بود می گم ازحالا به بعد!

کامیار-یعنی ازالان به بعد می شینیم نجابت مونو می کنیم!
-آفرین

کامیار-کاری م باکار هیچکی نداریم
-آفرین

کامیار-یعنی یه کوچولو اندازه یه ارزن م کاربد نمی کنیم!
-آره آفرین

کامیار-اما اینجوری نجابت کردنم سخته ها!
-خب بعله ادمی که بخواد نجیب باشه باید یه چیزایی م تحمل کنه! کامیار-عوضش هرجاپاتو بذاری می گن این نجیبه!

-بعله بعله
کامیار-مدرک نجابتم به ادم می دن؟یعنی یه چیزی میدن به ادم که بشه همه جا نشونش داد؟

-مسخره می کنی؟
کامیار-نه به جون تودارم می پرسم!

-اخه نجابت مدرک داره؟
کامیار-خب اگه این همه سختی رو تحمل کردیم وکسی نفهمید چی؟

-حتما همه می فهمن یعنی مردم می دونن کی نجیبه وکی نیس دیگه!

کامیار-زکی!اگه قراره ازاین گواهی های شفاهی باشه که من همین الانشم جزء نجیبا محسوب می شم می گی نه برو از هرکدوم ازاین کاسبا ومغازه دارا بپرس!

-اونا که قبول نیستن؟
کامیار-پس کی قبوله؟

-ادمای دیگه
کامیار-مثلا کدوم ادما اگه بگن نجیبه حرفشون قابل قبوله؟

-باباهمین مردم دیگه
کامیار-خب همین مردم دارن می گن من همین الانم نجیب م دیگه!

-ول کن بابا!اصلا لازم نکرده تونجیب بشی!نجابت توخون تونیس!
کامیار-اون وقت توخون توهس؟

-ای!تقریبا
کامیار-یعنی توتقریبا نجیبی؟

-اره دیگه
یه فکری کردوگفت:

-نجابت تقریبی چه جوریه؟یعنی یه نفر می ره جلو می ره جلو تالب کثافت کاری م می رسه اما ازهمونجا برمیگرده اون وقت بهش می گن نجابت تقریبی داره؟

اومدم یه چیزی بهش بگم که سروکله افرین پیداشد وازلای درختا اومد جلو وتارسید به ما وگفت:
-نشستین اینجا توتاریکی چیکار می کنین؟

کامیار-داریم تقریبا نجابت می کنیم
افرین-چیکار می کنین؟

-ازخونه اقابزرگ اومدی؟
افرین-اره

-گندم داشت چیکار می کرد؟
افرین-نشسته بود وباخاله واقای منوچهری واقابزرگ اروم حرف می زد

-حالش خوب بود؟
افرین-اره بد نبود

بعد برگشت طرف کامیار وگفت:
-راستی کارت داشتم کامیار

کامیار-چی شده؟
افرین-فرداشب یه مهمونی دعوت دارم اگه بیای باهمدیگه می ریم

کامیار-مهمونی چی هس؟
افرین-یکی ازدوستام داره می ره خارج همه بچه هارو دعوت کرده!

کامیار برگشت طرف من وگفت:
-نجابت ما چند تاچنده؟

-چی؟
کامیار-یعنی ازچه ساعتی تا چه ساعتی یه؟9شب تموم می شه مابریم به کارمون برسیم؟

افرین-دارین شماها چی می گین؟نجابت چندتاچنده یعنی چی؟
کامیار-توازاین چیزا سردر نمی اری بیخودی م سوال نکن اینا مربوط میشه به تزکیه نفس وعرفان وفلسفه واین چیزا!

افرین-اهان ازاین جلسات عرفانی واین چیزاس؟
کامیار-اره اما ساعتش رونمی دونم چند تاچنده؟

افرین-بالاخره می ای یانه؟
کامیار-ببین!ما دیگه اون ادمای سابق نیستیم ما یه تصمیماتی برای خودمون گرفتیم یه برنامه ای می خوایم دوتایی اجرا کنیم!

افرین-چه برنامه ای؟

کامیار-یه چیزی شبیه رژیم غذایی یه!مثلا ازیه ساعت تایه ساعت هیچ کاری نمی کنیم می ریم کارخونه وبرمی گردیم بعدش م دوتایی باهمیم!

افرین-خب دوتایی بیاین تمام دوستام می ان اونجا!
کامیار یه نگاه به افرین کردوگفت:

-ابلیس کی گذاشت ما بندگی کنیم؟این مهمونی تون ازچه ساعتی شروع میشه؟

افرین-6-7 بعد ازظهر

کامیار-نه نه اصلا ما تا ساعت هشت نه شب تورژیمیم 9به بعد خواستی می ائیم

بعد برگشت طرف من وگفت:

-خوبه دیگه؟ازصبح تا نه شب نجابت 9به بعد استراحت!اینطوری تقریبا نجیبم فوقش بکشه تا12شب!سه ساعت توبیست وچهار ساعت اصلا حساب نمی شه!

داشتم چپ چپ نگاهش می کردم که موبایلش زنگ زد وزود ازجیبش دراورد ویه نگاه به ساعتش کرد وگفت:
-الان نزدیک 11س!یه ساعت وربع دیگه ازاستراحتم مونده!

اینو گفت وتلفن روجواب داد وتاگفت الو وبلند شدورفت اون طرف تروشروع کرد باحرف زدن با تلفن
افرین یه نگاهی بهش کردوگفت:

-اصلا سیر مونی نداره

بعد نشست رونیمکت وگفت:

-خیلی زحمت کشیدین تاتونستین پیداش کنین؟

-ای چندتا ازدوستام کمک کردن
افرین-کجارفته بودحالا؟

-بالاخره یه جایی بود دیگه!دلارام چطوره؟این چندوقته ندیده بودمش
افرین-حالا که گندم برگشته خیال ازدواج باهاش روداری؟

-نمی دونم صحبتی دراین مورد نکردیم
یه چنددقیقه ای ساکت شد وبعد گفت:

-تصمیم خودت چیه؟
-فعلا هیچی

افرین-واقعا؟
-واقعا

افرین-پس کامیار چی به من گفت؟
-اون ازطرف خودش حرف زده

افرین-یعنی توعاشق گندم نیستی؟
یاد حرف میترا افتادم وگفتم:

-عشق که به این شلی آ نیس!

یه خرده دیگه صبر کرد وبعد گفت:

-توازدلارام بدت میاد؟

-نه برای چی؟

افرین-به خاطر کاری که کرده.

-اون مال گذشته س گذشته ها روهم باید فراموش کرد

خندیدوتااومد حرف بزنه که ازدور کاملیا پیداش شد وتامارو دید اومد طرف ما که من زود به افرین گفتم:

-ببین افرین ازت می خوام خواهش کنم که دیگه صحبت ازدواج و این چیزا رو نکنی من فعلا یه همچین تصمیمی ندارم

دوباره خندیدوگفت:

-باشه

کاملیا اومدوباهاش سلام واحوال پرسی کردم ویه دقیقه که گذشت کامیارم تلفن ش تموم شد واومد که افرین گفت:

-بالاخره چیکار می کنی؟می ای یانه؟
کامیار-می ام بابا!یعنی فردا بهت خبر میدم

افرین-پس یادت نره
اینو گفت وخداحافظی کردورفت که کاملیا گفت:

-داداش چیکار کردی برام؟
کامیار-اصلا غصه نخور به اقابزرگ گفتم خودش بابابا صحبت می کنه خیالت راحت باشه

کاملیا خندیدوبلند شدوکامیار رو ماچ کرد ورفت ودوتایی تنهایی شدیم که کامیار گفت:
-قاشق اول رو که گذاشت دهنش گفت...

-قاشق چیه؟
کامیار- قاشق اول دسر دیگه!

-چی؟

کامیار-دارم بقیه جریان روتعریف می کنم حواست کجاس؟

-آهان بگو

کامیار-قاشق اول دسر روکه گذاشت تودهنش گفت واقعا خوشمزه س!گفتم نوش جان قاشق دوم روکه خورد گفت واقعا عالیه گفتم گوارای وجود وقاشق سومی روکه ورداشت وبرد طرف دهنش،یه مکثی کردوبعدش گذاشت تودهنش وگفت چقدر خوش طعمه گفتم گوشت بشه به جونتون قاشق چهارم روکه...

-بروگم شو حوصله داری!

کامیار-نه به جون تو!سرهمین قاشق چهارم بود که دیگه نذاشت دهنش وگفت می دونین کامیار خان گفتم خیر نمی دونم اونم قاشق چهارم روگذاشت دهنش!

-پامی شم می رم آ

کامیار-دِ گوش کن دیگه دستش رفت واسه قاشق پنجم که گفت((من توخانواده فقیری...

دیگه نذاشتم حرف بزنه وگفتم من همه اینا رو می دونم اونم یه نگاهی به من کرد ودیگه هیچی نگفت ودوتایی شروع کردیم قاشق قاشق دسرمونو خوردن!اینم ازاین جریان!بهتم گفته باشم که دسرشم واقعا خوشمزه بود!

ازجام بلند شدم وگفتم:

-واقعا بی مزه ای کامیار

کامیار-کجا؟!

-می رم بخوابم اگرم جلومو بگیری همین جا می خوابم!

کامیار-خیلی خوب برو اما می گم کاشکی قبل ازخواب می رفتی یه بار دزدکی گندم رونگاه می کردی که شب راحت تر بخوای!

-لوس نشو انقدرم تودهن همه ننداز که من وگندم قراره باهم عروسی کنیم شب بخیر

راه افتادم طرف خونه مون واز جلو خونه اقابزرگ ردشدم ازکفشای دم درمعلوم بود که همه رفتن خونه شون وفقط گندم وعمه واقای منوچهری اونجان.رفتم طرف خونه خودمون اما دیگه مثل شبای قبل ناراحت نبودم!

تارسیدم دیدم مادرم برام شام نگه داشته اما اینقدر خسته بودم که یه تیکه نون ورداشتم ورفتم طرف اتاق خودم ولباسامو عوض کردم ورفتم توتختخوابم وهمونجا یه تیکه نون رو خوردم وزود خوابیدم.

هنوز چشمام گرم نشده بود که دیدم یه چیزی روشکمم وول وول می کنه پتورو پرت کردم کنار وچراغ روروشن کردم که دیدم یه قورباغه س!

پاش روگرفتم وانداختمش ازاتاق بیرون وازپنجره سرمو کردم بیرون که دیدم کامیار زیر پنجره م نشسته!

-نمیذاری یه ساعت بخوابیم؟

کامیار-اخه من امشب خوابم نمی اد!

-خب من چیکار کنم؟
کامیار-بیا یه خرده باهمدیگه حرف بزنیم شاید خوابم بگیره!

-می ام اما فقط نیم ساعت آ!
کامیار-باشه نیم ساعت

پتو روپیچیدم به خودم وازپنجره پرید بیرون وباکامیار رفتم وسط باغ ورویه نیمکت نشستیم که دوتاسیگار روشن کردوگفت:

-چه هوایی؟چه اسمونی؟چه درختایی؟ادم همینجوری احساس عشق می کنه چه برسه به اینکه ازیه دخترم خوشش اومده باشه!

-پس انگار خیلی دوستش داری؟!

کامیار-نمی دونم!یعنی یه احساس بخصوصی بهش دارم شاید به خاطر اینه که می دونم خواهر گندمه یعنی باهاش احساس غریبه گی نمی کنم!راستش می خوام یه کاری برای نصرت بکنم!می خوام ببرم بخوابونمش بیمارستان وترکش بدم ویه کار درست وحسابی م براش جور کنم به نظر توچطوره؟

-خیلی عالیه!
کامیار-می ای فردا یه سر بریم پیشش!؟

-کارخونه روچیکار کنیم؟این چندوقته اگه بهمون چیزی نگفتن به خاطر گندم بود حالا که دیگه پیداش کردیم به چه بهانه ای اززیر کار دربریم؟

کامیار-خب دوباره می بریمش یه جاگم وگورش می کنیم وبعد می گردیم دنبالش تاپیداش کنیم!
-حالا کجا می خوای بری که باهاش حرف بزنی توهمون خونه؟

کامیار-فردا یه زنگ بهش می زنم!
بعدش دوباره اسمون رونگاه کرد وگفت:

عجب دنیایی یه ها!بعد ازاین همه سال دوباره برادرش روپیدا کردیم!
بعد یه نگاهی به من کردوگفت:

-وقتی باحکمت داشتم شام می خوردم خیلی دلم برات تنگ شده بود!
-راست می گی؟

کامیار-اره به جون تو!اصلا وقتی تونیستی آ انگار یه چیزی مو گم کردم!راستش اومدم الان اینو بهت بگم!
نگاهش کردم وبهش خندیدم وگفتم:

می خوای امشب بیای خونه ما!
یه مرتبه ازجاش بلندشدوگفت:

-هرکی زودتر رسید تخت مال اون!
بعدش دوئید طرف اتاق من ومنم دنبالش دوئیدم!

***

تقریبا ساعت 11صبح بود که رسیدیم دم خونه نصرت اینا کامیار قبلش بهم زنگ زده بود وباهاش قرار گذاشته بود وقتی ماشین روجلوی در پارک کردیم به کامیار گفتم:

-برگردیم صاحب ماشین نیستیم آ!

کامیار دزدگیرش رو زد وگفت بیا بریم تو به نصرت می گیم باماشین اومدیم یه کاریش می کنه دوتایی دررو واکردیم وپرده رو زدیم کنار ورفتیم تو خونه پر بود ازبچه های قدونیم قد یه نگاهی به بچه ها کردم وبه کامیار گفتم:

-امروز مگه تعطیلی ای چیزیه؟
کامیار-واسه بچه هامی گی؟

-اره

کامیار-فکر کنم اینا اصلا مدرسه نمی رن!
یه نگاه دیگه به حیاط کردم وگفتم:

-واقعا جای مزخرفیه اینجا!دارم خفه می شم!
کامیار-نصرت می خواست جای دیگه قرار بذاره اما من مخصوصا بهش گفتم می ائیم اینجا!

-چرا؟دیوونه ای؟
کامیار-نه دلم می خواست بازم اینجا روببینم بیابریم تو

-این بوی گند چیه می اد؟
کامیار-فکر کنم دارن سوخته های تریاک رومی جوشونن!

راست می گفت!جلوهر اتاق رونگاه می کردم یه چراغ نفتی یا گاز پیک نیکی بود وروش یه قابلمه سیاه ودود زده بغل بعضی هاشونم یایه پیرزن نشسته بود یایه پیرمرد یایه بچه!بوی گند تریاک سوخته واشغال داشت خفه م می کرد!

دوتایی راه افتادیم طرف اتاق نصرت که وسط حیاط یه جوونی ازاتاقش اومد بیرون وصدامون کرد وگفت:
-اقایون محترم یه دقه تشریف بیارین اینجا!

دوتایی واستادیم وخودش کفشاشو که پاشنه هاشو خوابونده بود پاش کردوکتش روهول هولکی انداخت رو شونه ش وبه حالت دوئیدن اومد طرف ما وتارسید گفت:

سلام عرض کردم خیلی خوش اومدین صفااوردین بااقانصرت کار دارین؟
داشت تلو تلو می خورد اصلا روپاش بندنبود!

کامیار-خیلی ممنون بعله بااقا نصرت کارداریم
یارو یه نگاه به طرف اتاق نصرت کرد واروم گفت:

-داداش اگه جنس می خواین عوضی رفتین آ!اقانصرت تویه خط دیگه حال می کنه جنس خوب واعلا می خواین خودم نوکرتونم!

کامیار-نه اقا جون دنبال این جور جنسا نیستیم!
یارو همینجوری چشماش می رفت روهم تااومدیم بریم که بازوی کامیار رو گرفت وگفت:

-هرجورشو که بخواین موجوده!قاطی پاطی م نداره!صاف صاف!فقط بگو چی طالبین؟
کامیار-مگه تعارف با شما داریم؟می گم نمی خوام دیگه!

یارو-شما یه بار ازما جنس ببر پول شم نده!اگه خوب بود بازم بیا سراغ مون!
کامیار-باباجون من خودم فروشنده م فقط خورده پا نیستم حالا خیالت راحت شد؟

یارو-اِ چه جوری معامله می کنی؟شرطی؟
توهمین موقع نصرت ازتواتاقش اومد بیرون وگفت:

-آقا جهانگیر ول شون کن اینا اینکاره نیستن!
یارو که اسمش جهانگیر بود برگشت طرف نصرت ویه مکثی کردوگفت:

سلام اقانصرت چشم روتخم چشمام امرتون مطاع!
بعد نصرت اومد طرفمون وباهمدیگه سلام وعلیک کردیم که کامیار گفت:

-نصرت خان باماشین اومدیم دم درپارکش کردیم!
نصرت-اِ اینجا ناجوره که!

بعدش رفت طرف در وتایه خرده ازمون دور شد جهانگیر که حالش خیلی خراب بود اومد جلوتر ویه مرتبه دولا شد ودست کامیار رو ماچ کرد وگفت:

-جون مادرت یه اقایی بکن ویه چیزی به من بده خیلی داغونم
کامیار دستش روکشید کنار وگفت:

-اگه برای چیزای دیگه می خواستی بهت پول می دادم اما برای این وامونده نه!
جهانگیر-کارمن ازاین حرفا گذشته دیگه جون هرکی دوست داری تااقا نصرت برنگشته کارمو راه بنداز!غلام تونم! کوچیک تونم!حالم خیلی خرابه نرسه بهم می میرم!

یه نگاه بهش کردم وگفتم:

-اگه بهت برسه چند وقت دیگه میمیری الانم بامرده فرقی نداری!

جهانگیر-راست می گی شما!کفاره مرده هاتونو بهم بدین خیر وخیرات اموات تونو بهم بدین!صدقه سری خواهر مادرتونو بهم بدین!به علی قسم ازدیشب تاحالا تنم سیم کشی میره!بذار پاتو ماچ کنم!

اینو گفت وخودشو انداخت روپای کامیار کامیار دولا شد که بلندش کنه اما مگه بلند می شد!همونجوری خودشو می کشید روخاک وخل ویه دقیقه پای منو می گرفت وتاازدستش درمی اوردم پای کامیار رومی گرفت داشت زار زار گریه می کرد حالم دوباره بد شد!کامیار بهش گفت:

-بلندشو پسر خجالت بکش اخه توناسلامتی مردی بلندشو می گم!

سرشو بلندکردوهمونجور که گریه می کرد گفت:

-به همون خدایی که می پرستین منم یه روزی مثل شما بودم!مادروپدر داشتم!خواهر داشتم!ماشین زیر پام بود اونم چه ماشینی!پول توجیبم بود!واسه خودم ادم بودم!به جون مادرم ازشماهام خوش تیپ تربودم وقتی ازجلوی دخترا رد می شدم همه شون برمی گشتن نگام می کردن به مرتضی علی دروغ نمی گم صبر کنین صبر کنین

اینو گفت وازجاش بلندشدو رفت تواتاقش ویه خرده بعد بایه جفت چکمه برگشت بیرون واومد جلومون وچکمه هارو نشون مون داد وگفت:

-ببینین!دروغ ندارم بهتون بگم!یه روز سرووضع م این بود!این چکمه هارو می پوشیدم ومی رفتم توخیابونا ادکلن می زدم که توخوابم کسی نمی دید شلوار برام ازخارج می فرستادن بولیز برام ازخارج می اومد!راه می رفتم مادرم قربون صدقه م می رفت!دِ نیگاه کنین دیگه!مگه نمی بینین این چکمه هارو!

یه مرتبه خودشو راست کردواون حالت خمیدگی پشتش رفت وگفت:

-قدمنو ببین!من این بودم!به حالام نیگانکنین!به قران مثل شماها بودم!زنجیر طلا گردنم بود این هوا!
بادستش یه چیز گرد رونشون داد

-روزی یه دست لباس عوض می کردم که نکنه بوی عرق بدم!به بوگند حالام نیگانکنین به این اشغالدونی نیگا نکنین شب تاصبح سه چهار بار پدرومادرم بهم سرمی زدن نکنه پتوازروم رفته باشه کنار!به الانم نیگا نکنین!به الانم نیگا نکنین! فکر نکنین براتون خالی می بندم بیا ببین!

دولا ششدوشروع کرد یه لنگه چکمه ش رو پاکردن چکمه های چرم قهوه ای شیک درست م اندازه پاش بود!

وقتی بلند شد دوباره داشت گریه می کرد یه خرده به لنگه چکمه ای که پاش بود نگاه کرد وبعد دولاشد واون یکی شم پاش کرد وبعددوباره خودشو راست نگه داشت وگفت:

-ازشماهام بلندترم چقدرم بهم می اد هان؟

من وکامیار یه نگاه به چکمه هاش کردیم وکامیار گفت:
-چرااینا رو نمی فروشی وکارت روراه نمیندازی؟

یه یه نگاه به چکمه هاش کرد ویه نگاه به ماها وگفت:
-دلم نمی اد به خدا!اینو مادرم از خارج برام اورد تاحالا صدبار رفتم که پول شون کنم اما دلم نیومده!

بعداروم گفت:
-اینو سراخرین جشن تولدی که برام گرفتن بهم داد!اینو بایه کاپشن چرم سرخودش!کاپشنش روفروختم اینو دلم نیومد!

بعد اروم دست کردتوجیبش ویه عکس دراورد ودستش رو گذاشت رونصفه عکس که معلوم نباشه وگرفت جلوی ما وگفت:
این منم نیگا کنین

من وکامیار نگاه کردیم!یه نگاه به عکس ویه نگاه به خودش راست می گفت!خودش بود!یه پسر خوش تیپ وخوش قیافه!

کامیار-اون یکی کیه تو عکس که نشون مون نمی دیش!؟
عکس روکشید کنار ویه نگاه یواشکی بهش کرد وگذاشت جیبش وگفت:

-خواهرمه نمی خوام چشم کسی بهش بیفته!
کامیار یه سری تکون داد وگفت:

-روعکسش خوب تعصب داری،روخودش چی؟چندوقته ندیدیش؟ازعکسش خوب مواظبت کردی ازخودش چطور؟

یه نگاه به کامیارکردوچشماش رفت روهم وگفت:
-چشمت چکمه هارو گرفته؟چندمیدی بالاش؟

کامیار-اگه چشمم عکس روگرفته باشه چی؟اون چند؟
تاکامیار اینو گفت پرید ویقه ش روگرفت که کامیارم یه دونه زد توسینه ش واونم محکم خورد زمین!

دست کامیار روگرفتم وکشیدم طرف اتاق نصرت که جهانگیر همونجور که افتاده بود روزمین سرشو بلند کرد وگفت:

-شماهام چندوقت دیگه عین من می شین!به همدیگه می رسیم اقایون!هرکی یه بار پاشو بذاره اینجا دیگه تمومه!اون دفعه که اومدین خوابوندنتون بدبختا!خودتون خبر ندارین!چندوقت دیگه به دیوثی می افتین!برین مادر...

تااینو گفت کامیار برگشت طرفش که بقیه ش رونگفت زود بازوی کامیار روگرفتم که کتکش نزنه وگفتم:

-کامیار!دست به این بزنی مرده ها!

جهانگیر-بذار دست بزنه بذار کتکم بزنه بذار بکشه منو بذار راحتم کنه خودم که عرضه شوندارم بذار حداقل این پفیوز بکنه!

کامیار یه نگاهی به من کرد وبعداروم رفت طرفش که جهانگیر دستاشو گرفت توصورتش که مثلا کامیار بالقد نزنه تو صورتش!دستاش همونطوری به حالت ترس جلوصورتش بود که کامیار نشست بغلش واروم موهاشو ناز کرد!می دونستم دلش طاقت نمی اره!نگاهش کردم ودیدم دوتا قطره اشک ازرو صورتش سرخورد وافتاد پائین!

یه مرتبه جهانگیر اروم دستاشو ازجلوصورتش برد عقب وبه کامیار نگاه کرد وبعد سرشو گذاشت رو پای کامیار وشروع کرد به گریه کردن!

خودم هم حالم بود وهم بغض گلومو گرفته بود!به خودم لعنت فرستادم اگه یه بار دیگه بیام اینجا!دلم می خواست فقط گریه کنم!

یه خرده که گذاشت کامیار سر جهانگیر رو ازروپاهاش بلند کرد وازتوجیبش بسته سیگارش رودراورد ویه دونه روشن کرد وداد بهش وازتوجیبش کیف پولش رودراورد و5تاهزار تومنی دراورد وگرفت جلوجهانگیر وگفت:

-بگیر اما بالاخره چی؟باید خودت یه تکونی بخوری!

اینو گفت وخواست بلند بشه که جهانگیر زد زیر گریه ودست کامیار رو گرفت وباالتماس گفت:

-تروخدا ازاینجا برین ودیگه برنگردین!تازوده همین الان ازاینجا برین!منم اگه پام اینجا وانمی شد الان اینجوری نبودم! شماها حیف ین!جون هرکسی که دوستش دارین ازاینجابرین!اینجابلاس!اینجا به خاک سیاتون می شونن!برین از اینجا!

کامیار دوباره نازش کردوگفت:

-خیالت راحت باشه!مابرای کار دیگه اومدیم اینجا!اهل این فرقه ها نیستیم!

بعد بلند شد که نصرت ازپشت سرمون گفت:

-ماشین روسپردم!

بعد رفت طرف جهانگیر وزیر بغلش روگرفت وبلندش کردولباسش روتکوند واروم بهش گفت:

-بروتواتاقت اقا جهانگیر!

جهانگیر باحالت دلواپسی برگشت ویه نگاه دیگه به کامیار کرد که نصرت بهش گفت:
-خیالت راحت باشه!اینا کار دیگه ای اینجا دارن بروتواتاقت!

جهانگیر بااستینش اشک هاشو پاک کرد وبرگشت طرف اتاقش!
ازپشت که نگاهش کردم دلم لرزید!یه جوون قدبلند وخوش قیافه که هروئین داغونش کرده بود!

چکمه های چرم قشنگش هنوز پاش بود واروم اروم پاهاشو روزمین می کشید ومی رفت طرف اتاقش!
تاازپله های اتاقش بره بالا هرسه تایی مون واستاده بودیم ونگاه ش می کردیم!

وقتی رفت تو وپرده اتاقش افتاد نصرت برگشت طرف من وکامیار وگفت:

-سربزیری یه جوون قیمت داره که باید براش بدیم،نجابت یه دخترم یه قیمتی داره که باید براش بدیم!سالم موندن یه جوون که قراره چرخ این مملکت روبچرخونه م قیمتی داره که باید براش بدیم!حالا این قیمت روکی باید بده؟

من وکامیار نگاهش کردیم که گفت:

-می دونین کی باید بده؟من باید بدم!امثال من باید بدن!امثال میتراها باید بدن!ماها باید بدیم تایه عده جوون دیگه سالم وسربزیر ونجیب بمونن!

-اقانصرت ببخشین آ اما ادم باید یه خرده ارداه ش قوی باشه!
یه مرتبه داد کشید وگفت:

-مگه تواین مملکت به این بزرگی جابرای یه عده ادم ضعیف نیس؟مگه این همه ادم که برامون تصمیم می گیرن ومی گن چیکار کنیم وچیکار نکنیم نمی تونن مواظب ادمای ضعیف باشن؟
مگه اینجا قرارنبود ازضعیفا مواظبت کنن؟پس چی شد؟اره بابا جون ماضعیفیم!من ضعیفم!میترا ضعیفه!اما چون ضعیفیم باید این بلاها سرمون بیاد؟مگر اینجا جنگله که هر کی قوی تره پدرضعیف تر ها رو دربیاره؟

صداش که رفت بالا پرده چند تااتاق رفت بالا واز توهر کدوم چند تا کله اومد بیرون که نصرت دوباره داد زدوگفت:

-برین تولاشخورا!هنوزخبری نیس!هنوز کسی اینجا تموم نکرده که بدوئین بالا سر جنازه ش ولختش کنین!
داد روکه کشید کله ها دوباره رفت تو!بعددوئید طرف ن وزود صورتم روماچ کردوگفت:

-سامان جون به خدامن مخلص توواین اقاکامیارم هستم آ!فکر نکنی سر توداد زدم آ!بدبختی مو داد کشیدم!بیچارگی مو داد کشیدم!ضعیفی مو داد کشیدم!داد کشیدم شاید حداقل صدام به گوش خودم برسه!کسای دیگه که این صداها رو نمی شنون!

بعد برگشت ویه نگاه به اتاق جهانگیر کردوگفت:

-گاه گداری خواهرش بایه ماشین شیک یواشکی می اد اینجا ویه سری بهش می زنه ویه پولی بهش میده ومیره! الان یه دوماهی هس که پیداش نشده وکفگیر این ته دیگه خورده!

بعد زیر بازوی من وکامیار روگرفت وگفت:
-بریم توبابا لجن روهر چی بیشتر هم بزنی بو گندش بیشتر بلند می شه!

راه افتادیم طرف اتاقش که همونجور گفت:
-ازخونواده پولداریه!یعنی این هروئین وامونده پولدار و گدا سرش نمی شه!همه رویه اندازه بدبخت می کنه منتها اونی که پولداره دیرتر به فلا کت می افته!

رسیدیم تواتاق وکفشامونو دراوردیم ورفتیم بغل گاز پیک نیکی نشستیم ودستامونو گرفتیم روش!
نصرت-سردتونه؟

کامیار-نه اما می چسبه!
شروع کرد چایی دم کردن وگفت:

-می ترسم اقا کامیار
کامیار-ازچی؟

نصرت-ازاین برنامه
کامیار-کدوم برنامه؟

نصرن-همین که شروع کردی!
کامیار هیچی نگفت که نصرت کتری روگذاشت روگاز وزیرش روکم کرد وبرگشت طرف ماوگفت:

-می ترسم دوهوائه بشه حکمت!
کامیار-برای چی؟

نصرت-ماشین اخرین مدل ورستوران درجه یک وخوراک جیگر لاک پشت!
کامیار-جیگر گوسفند بود جا جیگر لاک پشت بهمون دادن!

نصرت-اگه اشتباه کرده باشم باید واسه جبرانش باید جیگر خودم روبدم آ!
کامیار-نه اشتباه نکردی

نصرت پاکت سیگارش رو گرفت جلومون ویکی یه دونه ورداشتیم وروشن کردیم که گفت:

-اما خیلی خوشحال بود!تاحالا اینجوری ندیده بودمش!

کامیار-همه روبهت گفته؟
نصرت-اره همیشه می گه!

کامیار-افرین بارک اله!
یه نگاهی به کامیار کرد وگفت:

-توچیکاره ای؟
کامیار-یه بچه پولدار

نصرت-اره اما خلق وخوت به اونا نمی خوره یه جوری هستی!ازهمون شب نمایش شناختمت!خیلی محکمی!حالاکجا بار اومدی خدامی دونه!

کامیار-دیشب می خواست ازگذشته ش برام بگه نذاشتم گفتم نصرت همه روبرام گفته!

نصرت-خوب کردی!بهم گفت!هروقت حرف گذشته می شه تاچندوقت ناراحته ونمی تونه درست به درسش برسه!

کامیار-راستش می خواستم ازتون بیشتر بدونم!
دوباره یه نگاه بهمون کرد وبعد به کامیار گفت:

-ازخودت مطمئنی؟
کامیار-فکر کنم اره

نصرت-اگه شک داری همینجا تمومش کن بری جلوتر دیگه نمی شه ها!
کامیار-شک ازخودم ندارم فقط می ترسم اون نتونه منو قبول کنه اون وقت همه ش احساس کمبود می کنه!

نصرت یه سری تکون داد وگفت:
-خوب می فهمی واله!

کامیار-حالا بیشتر برام بگو!
سیگارش روخاموش کرد ودوتا چایی که هنوز درست دم نکشیده بود برای ماریخت وگذاشت جلومون وگفت:

-تاشماها بخورین من برم بیرون وبرگردم!
تاخواست کامیار بلند بشه که کامیار دستش روگرفت وگفت:

-اگه نری چی میشه؟
دوباره نشست ویه فکر کرد وگفت:

-شماها تاحالا یه معتاد روکه بهش مواد نرسیده دیدین؟
کامیار-فقط توفیلما

نصرت-پس بهتره همون جلو چشم تون باشه که فقط توفیلمه!اگه الان تانیم ساعت یه ساعت دیگه دوا به من نرسه این زمین رو گاز می گیرم یه ساعت بعدش حاضرم هرکاری بکنم که یه سانت دوا بره تورگم!برامم دیگه هیچی مهم نیس!

بعد بلندشد وازاتاق رفت بیرون من وکامیار فقط همدیگرو نگاه ی کردیم!

ده دقیقه طول نکشید که برگشت نشست سرجاش ویه چایی برای خودش ریخت وهمونجور که تواستکانش رونگاه می کرد گفت:

-ببخشین رفقا

کامیار-تااونجا گفتی که خدابیامرز خواهرت اونجوری شد!

یه خرده دیگه بااستکانش بازی کرد ودوباره یه سیگار روشن کرد وپاکتش روگذاشت جلوما ویه زانوش روگرفت توبغلش وشروع کرد به سیگار کشیدن چشماشو بسته بود وسیگار می کشید!

اخرای سیگارش بود که چشماشو واکرد وگفت:

-ادم یه وقتی ازیه نفر دلخوره ومی خواد ازش انتقام بگیره!می ره ویه بلای سرش می اره حالا هرجوری که باشه!اما ادم یه وقتی از تموم مردمش وازخاکش وهمه چیزش دلخوره اون وقت دیگه حریفشون نمی شه ونمی تونه ازشون انتقام بگیره! اون وقته که می ره ویه کاری می کنه وبعدش می فهمه که چه کرده!

منم همین کا ررو کردم!هروئینی شدم وازشون انتقام گرفتم!

کامیار-توازخودت انتقام گرفتی!

نصرت-نه!اشتباه می کنی!من ازکشورم انتقام گرفتم!کشورم منو ازدست داد!منو که شاید می تونستم خیلی کارا بکنم! منو که می تونستم خیلی چیزا اختراع یاکشف کنم!مگه همین ادما وجوونای تحصیلکرده ای مثل مانیستن که می رن اروپا وامریکا واسه خودشون کسی می شن؟مگه همین جوونایی مثل مانیستن که خبرش می رسه اونجا فلان چیز وفلان چیز رو اختراع کردن!؟

اونایی که ازاینجا میذارن ومیرن وهوش وعلم ودانش خودشونو ورمی دارن وباخودشون می برن مگه انتقام ازاین کشور ومردمش نمی گیرن؟حالااونا یه جور انتقام می گیرن وماهام که معتاد وعملی می شیم یه جور!ولی اخرش یه چیزه!این مملکت که قدر ماها رو ندونست مارو ازدست داد اگرم همینجور چرخ بچرخه کی می خواد این چرخ وفلک روبچرخونه؟

سیگارش روخاموش کردوگفت:

-بروتواون چمدون رونگاه کن وببین چندتا طرح توش داره خاک می خوره!شامپویی که همین پارسال یکی اختراع کرد که ادم مو دربیاره!صابونی که به همه پوستی می سازه!پودر لباسشویی که فلان می کنه وخیلی چیزای دیگه! همه شون اونجا تلنبار شدن وکسی که قرار بود یه روزی اونا به ثبت برسونه وبسازدشون اینجا جلو روتون نشسته ویه وقت خماره ویه وقت نئشه!این هم بدبختی کشیدم ومدرکم روگرفتم که بشم به عملی ودیوثی کنم!

دومرتبه شروع کرد دادکشیدن!روش روکرده بود طرف پنجره وداد می کشید!

-اهای معلم کلاس اولم کجایی که ببینی؟بابدبختی مداد رودادی دستم ویادم دادی جای اینکه سیگار لای انگشتم بگیرم مداد دستم بگیرم!حالا کجایی که ببینی شاگردت چی شده؟اهای اقامدیرا که 10تا ازمون وامتحان برگزار کردین تا بذارین بیام تومدرسه تون درس بخونم بیاین نگاه کنین شاگرد اول مدرسه تون شغلش چیه!ای روزنامه ای که عکس منو انداختی وزیرش نوشتی نفر...کنکور سال...!بیا الان یه عکس ازم چاپ کن وبنویس نفر اول دیوثی دررشته...!

یه دفعه ازجاش بلندشد ورفت طرف پنجره وواستاد وداد کشید وگفت:

-بیاین افتخارتونو ببینین!کجایی که هروقت شلوار کهنه وپارم رومی دیدی می زدی روشونه هامو می گفتی توفقط درست رو بخون که همه اینا جبران میشه؟!مگه تموم نمره هامو ازت بیست نگرفتم؟پس کواون وعده هایی که بهم دادی؟اون بیست ونوزده ها یه قرون ارزش نداشت!

یه مرتبه شروع کرد سرش روبه دیوار کوبیدن یه جمله می گفت ویه بار سرشو می کوبید به دیوار!

-ریاضی بیست!فیزیک بیست!شیمی بیست!ریاضی بیست!فیزیک بیست!شیمی ...

کامیار ومن دوئیدیم طرفش وازپشت گرفتیمش گریه می کرد ومی خواست سرشو بکوبونه به دیوار کامیار بغلش کردوگفت:

-نصرت جون چرا همچین می کنی اخه؟

نصرت-اخه تونمی دونی من چی می کشم!من قرار بود نابغه شیمی بشم!همه بهم می گفتن تواخرش یه چیزی می شی! خودمم می دونستم بالاخره یه چیزی واسه خودم میشم اما نمی دونستم این میشم!نمی دونستم کارم به اینجاها می کشه! کجایی اقاناظم که ببینی شاگردت دخترای مردم روواسه...می فرسته دبی!

کامیار-اگه بخوای اینکارارا روبکنی میذاریم میریم آ!داریم باهم حرف می زنیم دیگه!چراخودتو داغون می کنی؟

اروم بردیمش وسرجاش نشوندیم وکامیار سه تاسیگارروشن کرد ویکی داد به نصرت ویکی م به من ودیگه یه کلمه م هیچکدوم حرف نزدیم!

سیگار که تموم شد سرشو بلند کردوگفت:

-خواهره ه مرد پول نداشتیم جنازه ش روبلندکنیم!این دفعه م دیگه همسایه ها بهمون رونشون ندادن!یعنی بیچاره هام دست شون خالی بود!

من وبابام وحکمت نشسته بودیم بالاسرجنازه وزانوی غم بغل گرفته بودیم ونمی دونستیم چیکار کنیم!نمی دونستم این وسط کدوم شیر پاک خورده ای رفت به همون یارو که ازش عرق می گرفتم خبر داد یه وقت دیدم درواشد واومد تووتا چشمش به ما وجنازه افتاد زدزیر گریه وازاتاق رفت بیرون بلندشدم رفتم پیشش که بهم سرسلامتی داد ودست کردجیبش ویه مشت اسکناس دراورد و گذاشت توجیبم وگفت اگه کمه بگو!

خداعوضش بده همسایه ها که دیدن پول اومد توجیب من یکی یکی پیداشون شد وجنازه روحرکت دادیم!وقتی رسوندیمش تومرده شور خونه رفتم یه گوشه نشستم!نه گریه می کردم نه چیزی!فقط نگاه می کردم!همسایه ها دور وور بابامو گرفته بودن ومثلا داشتن ارومش می کردن!

یه وقت دیدم این حکمت جلو غسالخونه واستاده وگریه می کنه واین ور واون وررونگاه می کنه دوئیدم طرفش وبغلش کردم ودیدم به هق هق افتاده!خواستم ارومش کنم اما مگه می شد!هق هق می کرد وهی میگفت داداشی چراحشمت رواینجوری می شورن؟فهمیدم رفته تومرده شورخونه وازپشت شیشه این چیزا رودیده!دعواش کردم که چرارفتی اونجا وبعدش گرفتمش توبغلم وانقدر نازش کردم وباهاش حرف زدم که یه خرده اروم شد!

همینجوری که داشتم باحکمت حرف می زدم یه خانمی اومد دم مرده شور خونه وبلند داد کشید وفامیلی مارو صدا کرد دوئیدم طرفش که گفت تو فامیل حشمت ... هستی؟

گفتم اره گفت کیش می شی؟گفتم داداش شم گفت اسمت چیه؟گفتم نصرت یه نگاه به من کرد وبعد یه پاکت روداد به من وگفت این لای لباساش بود بگیرواسه تونوشته!

پاکت رو ازش گرفتم ورفتم یه گوشه نشستم حکمتم اومد بغلم نشست وگوشه بلیزم رو گرفت تودستش!طفل معصوم ترسید!

پاکت روواکردم که دیدم توش یه نامه س!درش اوردم وشروع کردم به خوندن!

بلند شد واروم رفت سریه صندوق چوبی وازتوش یه چمدون دراورد وتوش رویه خرده گشت وبایه پاکت برگشت وپاکت رو گرفت طرف کامیار

کامیار پاکت روواکرد وازتوش یه نامه دراورد سرمو بردم جلو وشروع کردم به خوندن!

((سلام داداش نصرت می دونم الان که داری این نامه رومی خونی من دیگه تواین دنیا نیستم.داداش نصرت دستت روماچ می کنم الهی من پیش مرگ توداداش خوب ومهربون وباغیرت بشم که می دونم دارم میشم راضی راضی م هستم همیشه ازخداهمینو خواستم که اگه قراره توطوری بشی من جات بشم داداش نصرت من می دونم توچقدر زحمت کشیدی ازوقتی کوچیک بودی کار کردی تاماها یه خرده راحت تر زندگی کنیم اما می دونم که توخودت الان شم یه بچه ای.اما باهمین سن کم ت اندازه یه مرد بزرگ کار کردی وزحمت کشیدی.

داداش نصرت من خیلی وقته که درددارم اما نگفتم چون می دونستم که کسی نمی تونه هیچ کاری برام بکنه هرچی خدا بخواد همون میشه فقط ازت یه چیزی می خوام اولا وقتی من مردم برا گریه وزاری نکنی وغصه نخوری ونذار حکمت غصه بخوره الان دیگه نه مامان هس نه من هستم.خرج مون کم شده دیگه فقط بذار حکمت هرچقدر می خواد درس بخونه خودتم درست روول نکن اگه منو دوست داری که می دونم داری یه کاری کن که هردوتون برین دانشگاه ارزوی من فقط همینه می دونم که مرده اگاهه وهمه چیز رومی فهمه تاهروقت که شماها درس بخونین منم اون دنیا خوشحال میشم مامانم خوشحال میشه فقط بهم بده که درس بخونین.

صدهزار دفعه روی تووحکمت روماچ می کنم وازتون خداحافظی می کنم ایشاله ایشاله ایشاله صدوبیست سال باخوبی وخوشی زنده باشین ازبابام خداحافظی کن یادت نره که من ازت قول گرفتم.

داداش جون واسه مردن من ناراحت نباش من دارم خیلی درد می کشم همین الان که دارم این نامه روبرات می نویسم انقدر پهلوهام درد می کنه که می خوام فریاد بکشم

اما جلو خودمو می گیرم بعد ازمن غصه نخور که من راحت می شم.الهی قربون توداداش باغیرت برم الهی قربون اون خواهر خوشگلم برم نمی خوام ازت کارای سخت بخوام

اما وقتی به امید خدا به امید خدا مدرک تونو گرفتین وهرکدوم دکترومهندس شدین برین سراغ عزت وپیداش کنین شاید وضعش خوب نباشه.

داداش نمی خوام این دم اخری دلت روبسوزونم اما همیشه دلم می خواست یه چیزی ازت بپرسم اونم اینه که چرا باید وضع ما اینطوری باشه که ارزوی یه موز خوردن به دلمون بمونه ارزوی یه شیکم سیر غذا به دلمون بمونه.

داداش نصرت،حکمت رو به تو،توروهم به خدا می سپرم اون دنیا بامامان برات پیش خدادعا می کنیم.یادت نره بهم قول دادی سپردمتون به خدا ذستت روماچ می کنم خیلی خیلی خیلی خیلی دوست تون دارم.

خداحافظ تون باشه داداش جون.خداحافظ تون باشه داداش جون.
پیش مرگت حشمت))

نامه که تموم شد کامیار دستش روگرفت جلوچشماش وهمونجوری نشست
نامه رواز دستش گرفتم ودوباره خوندم!دفعه اول که خوندم بغض گلومو گرفت!این دفعه عرق شرم نشست روتنم!

نامه روگرفتم طرف نصرت.خجالت می کشیدم تو چشماش نگاه کنم!
نامه روازم گرفت وماچ کرد وگذاشت توپاکتش وگفت:

-نور به قبرت بباره خواهر قشنگم!من به قولم وفا کردم هم خودم درسم روتموم کردم وهم گذاشتم حکمت درس بخونه وبره دانشگاه!ایشاله تاچندوقت دیگه م یه دکتر کامل ازاونجا می آد بیرون اما حشمت جون درس ومشق واسه من اومد نداشت!

یه سیگار روشن کردوگفت:

-نکته اصلی متن زندگی یه نفر نیس!نکته اصلی لحظات تغییر وتحول توزندگی یه!لحظاتی که باعث میشه زندگی یه نفر ازاین روبه اون رو بشه!برای منم این تغییر وتحول اینجوری شد!

یه وقتی شرف داشتم اما پول نداشتم خواهرم رویه دکتر ببرم!یه وقتی شرف داشتم ولی پول نداشتم یه کیلو پرتغال بخرم بدم خواهرام بخورن!یه وقتی شرف داشتم اما نمی تونستم چهار سیر گوشت بخرم ببرم خونه وبپزم وبدم خواهرام بخورن که جون بگیرن!

حالا شرف ندارم اما خواهرم تویه خونه خوب زندگی می کنه حالا غیرت ندارم اما رخت ولباس خواهرم خوبه!حالا ابرو ندارم اما کتاب ودفتر خواهرم جوره!حالا ناموس ندارم اما شهریه دانشگاه وکلاس تضمینی ورفت وامدوخورد وخوراک خواهرم به موقع س!

یه وقتی برای تموم اینا که داشتم یکی حاضرنبود یه قرون کف دستم بذاره واسه اینم که بی ناموسی وبی شرفی وبی غیرتی م ازیادم بره هروئین می کشم

-اون وقت یادت می ره؟

نصرت-نه ادم وقتی بی ابرو شد هیچ وقت یادش نمی ره!

دوتا پک به سیگارش زد وگفت:

-یه وقتی که بیست سالم بود دلم می خواست بایه دختر دوست بشم باهم حرف بزنیم رفت وامد کنیم دردودل کنیم!کشش عجیبی نسبت به جنس مخالف خودم داشتم اون وقت نه پولش روداشتم نه امکانش رو حالا امکاناتش برام فراهمه!این همه دختر که همه شونم اینکاره ن تودست وبالم ریخته اما دیگه اون میل وکشش توم کشته شد!

یه جوون دنیایی واسه خودش داره صبح دست میذاره تواین دنیا وتااخر شب مثل بهشت واسه خودش می سازدش وفقط کافی یه که وقتی داره باهمکلاسی ش نودنیا قدم می زنه بگیرنش!تموم اون دنیا براش میشه اشغال!

من چیز زیا دی ازاین زندگی نمی خواستم اقاسامان یه شیکم سیر غذا برای خودم وخونواده م یه چهار دیواری معمولی که سرمونو بکنیم توش!یه درس ومشق ومدرسه برای همه مون!اینا چیز زیادیه؟نه بخدا!

الان دیگه تواین دوره وزمونه حق ماست که یه خرده راحت تر وازاد تر زندگی کنیم!هزار پیش که نیس دیگه الان! این همه اختراع!این همه تکنولوژی!این همه پیشرفت!یه وقتی اگه می خواستی یه خبری ازفامیلت تو یه شهر دیگه بگیری یه سال طول می کشید!حالا ازاون وردنیا تویه دقیقه باخبر می شی!خب وقتی همه دارن تواین مملکت ازاین تکنولوژی استفاده می کنن یه چیزایی م توحاشیه ش هس دیگه!مثلا کسی که می خواد سوار ماشین میشه ومی خواد صد کیلومتر رو جای چندروز تویه ساعت طی کنه باید خطر تصادف شم قبول کنه دیگه!

گاهی فکر می کنم قدیمیای ماها چه زندگی راحتی داشتن!پدربزرگا ویکی دوپشت قبل ازما!نه هوای الوده!نه این همه پدرسوختگی!الان تکون می خوری یه چاه جلو پات وامی شه که یه مرتبه هزار تاجوون رومی کشه توی خودش!

وقتی به یه نفر مزه ی یه چیزی روچشوندی وبهش نشون دادی دیگه نمی تونی ازش منعش کنی!قدیمیا خیلی ازاین چیزایی روکه ماها دیدیم ندیدن!تنقلات شون گندم وشاه دونه بوده

وماماجیم جیم!خیلی که می خواستن به بچه هاشون برسن براشون سقز می گرفتن!حالا توهر سوراخی که سر می کنی توویترین ش هزار جور شکلات وادامس وپفک وچی وچی وچی گذاشتن!

باید ده تامشت بزنی توشیکمت وبهش بگی که ازاین چیزا نخواد!

تلویزیون سریال درست می کنه که دختر وپسر عاشق هم می شن ومیرن باهمدیگه وحرف می زنن وحالا باهمدیگه عروسی می کنن یانمی کنن!اون وقت تامی خوای بایه دختر صحبت کنی چپق ت رو برات چاق می کنن!اون چیه؟ این چیه؟

منم این وامونده رو شروع کردم که چی؟که وقتی می کشمش یا تورگم تزریقش می کنم برای خودم یه کشور بسازم که توش یه نفرم گشنه نباشه!یه بچه به خاطر ندری ازدرس ومدرسه نیفته!یابخاطر اینکه مدادش روزود به زود می تراشه ازباباش کتک نخوره!

برای خودم یه ایرانی بسازم که همه توش خونه وزندگی ورخت ولباس داشته باش!اما وقتی این وامونده رومصرف کنی فقط بد بختیا می اد جلو چشمات!
شعر حافظ وسعدی وبقیه روباید یه بار دیگه معنی کردویه طور دیگه!باید براش معنی پیداکرد که باوضع الان ما جور باشه اصلا می خوام بدونم که اینا این شعرارو برای کیا گفتن؟برای پیر مردا وپیرزنا؟یابرای ما جوونا!یااصلا برای دل خودشون شماها می گین اگه حافظ همین الان زنده بود وقرار بود دوباره شعر بگه چه جور شعرایی می گفت؟

کامیار سرشو بلند کردوگفت:
-شاید اصلا دیگه شعر نمی گفت ومی افتاد توکار بساز بفروشی!

نصرت- کامیار جون به نظرتو سقراط کار درستی کرد یاگالیله؟بهتر نبود که اونم توبه می کرد وکشته نمی شد!؟
کامیار-به نظر من ازهمه اینا عاقل تر بهلول بود که خودشو زده بود به دیوونگی که حداقل به خاطر حرفهایی که میزد نکشتنش!

نصرت-اونام دنبال ازادی بودن وهرکدوم ازادی روبه یه شکل شناختن وپیداش کردن حالا باید ببینی ازادی اصلا چیه وچه شکلی یه؟

کامیار-ازادی م یه چهار چب کلیشه ای که ماها خودمون برای خودمون درستش میکنیم وقبولش داریم وهرکی پاشو از خط هاش این ور تر بذاره زندانی ش می کنیم!

پس ازادی م یه چیزی که میشه تغییرش داد!

نصرت-پس همه این ادما دنبال یه چیزی هستن که خودشون اندازه هاشو درست کردن وبازم به اندازه هاش نرسیدن؟!

چایی ش روبرداشت وشروع کرد به خوردن یه خرده بعدش گفت:

-حشمت روکه خاک کردیم وبرگشتیم همسایه ها رفتن وموندیم من وحکمت وبابام!خونه عجیب خالی شده بود سه نفر ازیه خونواده رفته بودن دیگه دست ودلم به هیچی نمی رفت!خونه ساکت،سرد خالی!

اما روزگار همیشه کار خودش روکرده ومی کنه برای ماهام کرد!روزا وشبا اومدن ورفتن وازمادرم وعزت وحشمت فقط یه خاطره برامون موند!اما فکر نکنین یه خاطره خوب آ!نه!یه خاطره بد!خاطره ضعف وناتوانی!یه مهر قرمز تو کار نامه زندگی!

سه چهار سال گذشته بود حکمت حدود یازده دواز ده سالش شده بود ومنم دیپلمم روگرفته بودم یه روز که ازبیرون برگشتم خونه دیدم حکمت نیس!ازبابام پرسیدم حکمت کجاس؟گفت بیابشین کارت دارم گفتم اول شما بگو حکمت کجاس؟بعدا گفت خونه همسایه هاس!گفتم برای چی؟

گفت می خوام همونو برات بگم دیگه!بیا بشین رفتم بغلش نشستم که گفت ببین بچه جون توهنوز خودت بچه ای!کار وبار درست وحسابی م که نداری!خیال کار کردنم که توکله ت نیس! منم که دیگه جون وقوه فعله گی ندارم!امروز بیفتم خونه یافردا!این چندوقته خیلی فکر کردم!

دیدم بهترین کار اینه که یه فکری برای حکمت بکنیم!هم یه ثواب بزرگ کردیم وهم یه خاکی تو سرخودمون ریختیم!گفتم چه فکری؟ گفت این ممد اقا شاطر خاطر حکمت رومی خواد چندوقته

که برای من پیغام پسغوم می فرسته منم یکی دوبار با حکمت حرف زدم خودش راضی یه!یعنی می بینه که بالاخره یه سروسامونی می گیره!چه فایده داره که سوی چشمش روازبین ببره وهی بره مدرسه وکاغذ سیاه کنه؟بالاخره ش چی؟دختر باید شوهر کنه یانه؟اولش خودشم حالیش نبود ولی وقتی

یه خرده باهاش حرف زدم فهمید!الانم رفته خونه ممد اقااینا ومادر ممد اقا داره باهاش حرف می زنه توام حرف بفهم!اینجوری برای توام بهتره!بذاراون طفل معصوم یه چیزی اززندگیش بفهمه!

یه نگاه بهش کردم وگفتم اخه باباجون شما می فهمین دارین چیکار می کنین؟گفت اره دوتا پیرهن بیشتر ازتوپاره کردم اینطوری دست وبال توام وامیشه ومی تونی یه فکری واسه زندگی خودت بکنی!

گفتم اگه پیرهن پاره کردنه که من ازروزی که خودمو شناختم پیرهن پاره تنم بوده!ادم اگه پیرهنشم پاره میشه خوبه که یه خرده عقل وتجربه پیداکنه!این بچه هنوز دوازده سالشم نشده

شما می خواین بدینش به یه مرد چهل وخرده ای ساله!این عقله؟!

گفت اگه من باباشم واختیارش دست منه که می گم باید زن ممد اقا بشه!گفتم شما باباش هستی ولی اختیارش دستت نیس! گفت داری...زیاد تر ازدهنت می خوری آ

!گفتم شمام احترامت دست خودت باشه!نذار چیزایی که یه عمر تودلم سنگینی کرده بهت بگم آ!گفت بگو ببینم گفتم مرد حسابی خدابهت چندتا بچه داد اما چه جوری امانت داری کردی؟

یکی شونو که فروختی اون یکی شونم که ازنداری دردکشیدوصداش درنیومد تامرد!حالا نوبت این یکی شده؟!اصلا خبر داری که بچه هات چه هوشی برای درس خوندن دارن؟مردم ارزوشونه

که یه همچین بچه هایی داشته باشن اون وقت وقتی خدا بهت چندتا ازاین بچه ها داده یکی یکی شونو داری پخش وپلا می کنی؟گفت اگه من بزرگ شماهام عقلم به این چیزا می رسه!

توبرام بزرگتری نکن گفتم شمابزرگ ماهستی اما فقط ازنظر سن وسال اگه فقط یه کوره سواد داشتی می تونستی بشینی وباانگشتات حساب بدبختی هامونو بکنی!

اینوفتم وازجام بلند شدم که اونم بلند شد وگفت کجا؟!گفتم می رم حکمت روبیارم گفت اگه پات رو از اتاق گذاشتی بیرو دیگه منو بذار کنار!بهش گفتم اخه من چی بهت بگم؟مگه الان که کنار نیستی چیکار برامون می کنی؟یه روز سرکاری سه روز توخونه!اگه من نباشم اجاره این اتاقم نمی تونی بدی!

گفت مرده شور توواون پولت روببرن که دم به سساعت تو سرما نزنی ش!گفتم من دارم جون می کنم وکا رمی کنم ودرس می خونم که حکمت واسه خودش یه چیزی بشه! اون وقت توداری ازسر

خودت وازش می کنی؟دارم بهت می گم اگه حکمت ازاین خونه بره منم رفتم!اون وقت خودت می دونی بایه هفته کار وسه هفته خونه نشینی!

اینو گفتم وازاتاق اومدم بیرون ورفتم اون طرف حیاط که اتاق ممد اقا شاطر بود وبامادرش زندگی می کرد ازپشت شیشه درشون نگاه کردم ودیدم حکمت یه گوشه نشسته داره گریه می کنه

ومادر ممد اقا داره باهاش حرف می زنه وممد اقام یه خرده اون طرف ترنشسته ویه کمر بندم گذاشته جلوش!دیگه حال خودمو نفهمیدم وفشار به دردادم ورفتم تو که ممد اقا ازجاش پرید وتامنو دیدخندید وگفت((خوش اومدی عمو...))که معطلش نکردم ودم تخته سینه ش که چسبید به دیوار ورفتم جلو که حکمت پرید توبغلم!

دستش روگرفتم واومدم باخودم بیارم بیرون که ممداقا جلوم شاخ شدوگفت کجا؟گفتم مرد بلا نسبت حسابی خجالت نمی کشی؟این جای بچه توئه!گفت خیال بد که ندارم می خوام زن بگیرم!

گفتم این شوهر بکن نیس!گفت بده می خوام خوشبخت بشه؟گفتم باکمر بند؟!

تااود که جریان کمر بند رورفع ورجوع کنه که ازتواتاقش اومدیم بیرون ورفتیم طرف اتاق خودمون وتا رسیدیم حکمت زار زار شروع به گریه کرد!نازش کردم وبهش گفتم چیزی نیس داداش تموم شد!

دیگه م تابه من نگفتی کاری نکن! گفت اخه بابا گفته که من سربار توام!برگشتم یه نگاه به بابام کردم وگفتم باباجون یادت نره چی بهت گفتم حکمت باید دکتر بشه!به ارواح خاک مادرم!

به ارواح خاک حشمت اگه بخوای نقشه ای برای حکمت بکشی دیگه احترام اون یه خرده بابایی وفرزندی رومیذارم کنار وهرچی ازدستم بیاد انجام می دم!یادت نره!

اشتم اینا رو می گفتم که مادر ممد اقا شاطر اومد پشت اتاق مون ودرزد واومد تو ویه پشت چشم برای من نازک کرد وبه بابام گفت ممد اقا گفته یااون امانتی ماروبده یا پول روبرگردون!

تازه شستم خبردار شد که جریان چی بوده!برگشتم یه نگاه به بابام کردم که اونم ازتوجیبش یه پاکت دراورد وداد به مادر ممداقا واونم گرفت ورفت!تاپاشو ازاتاق گذاشت بیرون به بابام گفتم

این یکی رومی خواستی چند بفروشی؟هیچی نگفت وازاتاق رفت بیرون که گریه حکمت زیادتر شد!بغلش کردم ونازش کردم که گفت داداش من سربار توام؟ گفتم تورو سر من جاداری!

گفت اخه واسه توسخته گفتم اگه یه بار دیگه ازاین حرفابزنی دیگه داداشت نیستم!

اشک هاشو پاک کردم وبهش گفتم اگه می خوای همیشه دوستت داشته باشم اولا درست روخوب بخون وبعدشم همیشه هراتفاقی که می افته به داداش بگو!

طفل معصوم چه ذوقی کرد!خندیدوپرید بغلم وماچم کرد!دیگه م اون کجا حالا کجا؟همیشه درسش روعالی خونده وهمیشه م همه چیز رو به من گفته!

یه سیگار دیگه روشن کرد ودوتا پک زدوگفت:

-یه دوسه سال گذشت من دانشگاه بودم وحکمت رفته بود دبیرستان که یه روز برامون خبر اوردن که بیاین وجنازه باباتونو جمع وجور کنین!اصلا باورمون نمی شد!بایکی دوتا ازهمسایه ها دوئیدیم ورفتیم سرساختمونی که داشت کار می کرد ودیدیم که یه گوشه جنازه ش روخوابوندن ویه تیکه پارچه م کشیدن روش وچندتا مامورم اونجان ودارن گزارش می نویسن رفتم جلووبغل جنازه نشستم وروش روزدم کنار!خودش بود!صورت درب وداغون وخسته ورنج کشیده!ازبابام دل خوشی نداشتم اما هرچی بود بابام بود!یه ادم بی سواد که زنده بودن رو بانفس کشیدن اشتباه گرفته بود!

پرسیدم چی شده؟گفتن ازبالا ساختمون افتاده پایین گفتم چرا؟یکی ازعمله ها گفت صبح که اومد دوتادونه حب انداخت بالا وشروع کرد به کار کردن اون بالا سرش گیج رفت وافتاد پایین!

فهمیدم جریان چی بوده این اخریا هم تریاک می خورد وهم قرص!هروقت تریاک اشغال گیرش می افتاد قرص م می خورد که کمی نشئه گیش روجبران کنه!

خلاصه باپول صاحب کارش جنازه ش روور داشتیم وخاک کردیم ویارو حقوق یه ماهشم اضافه بهمون داد وپرونده بزرگ خاندان ما بسته شد!به همین راحتی!

-حق بیمه ای چیزی؟

نصرت-کدو بیمه برادر؟بابام اگه توهفته می تونست دوروز کار کنه کلاهش رومینداخت هوا!

-سریع بردین خاکش کردین؟شکایتی چیزی؟

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gandom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه qkse چیست?