رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 8 - اینفو
طالع بینی

رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 8

 

-وا!بلا به دور!نمی دانم این پسر چرا یک دفعه جنی شد؟اگر ایران بودیم و زن نداشت مردم می گفتند زن می خواهد که بداخلاقی میکند.هرچه کاسه و کوزه بود سر من شکست و رفت پی کارش.
از حرف های مادر مادرش خنده ام گرفت.شاید هم حق با امیر بود.مادرش بی خبر به او شبیخون زده و غفلگیرش کرده بود ولی خشم و عصبانیت او هم کمی غیر عادی به نظر میرسید.وقتی به اتاق رسیدیم خودش را به دستشویی رساند و سرش را زیر شیر اب گرفت.بعد چند دقیقه به اینه خیره ماند.به شدت اشفته به نظر می رسید.انگار کسی به دلم چنگ می انداخت.تحمل ناراحتی اش را نداشتم.هنوز اب از سرورویش میچکید که روی کاناپه دراز کشید.فکر کردم حتما سرما می خورد.با عجله حوله ای برداشتم و صدایش کردم:
-امیر هوا سرد است.ممکن است سرما بخوری.بیا سرو صورتت را خشک کن.
با تعلل ارنجش را از روی صورتش برداشت و به حوله خیره شد اما هیچ حرکتی نکرد.با سماجت دستم را به سویش دراز کردم و گفتم:
-یا الله.زودباش.
پاهایش را روی زمین گذاشت و نشست.حوله را از دستم گرفت و چیزی زیر لب زمزمه کرد
که نشنیدم شاید تشکر کرد.بعد صورتش را میان حوله پنهان کرد.اتش بخاری دیواری را زیاد کردم.داشت می لرزید.فکر کردم شاید یک فنجان چای داغ برایش خوب باشد.ضبط صوت را روشن کردم تا کمی ارام شود.صدای موسیقی ملایمی فضا را پر کرد.بی ان که توجه پدر و مادرش را جلب کنم به سرعت پایین رفتم و با یک سینی چای به اتاق برگشتم.متوجه برگشتم نشد. کنار بخاری دیواری چمباتمه زده بود و به شعله های اتش چشم دوخته بود.دلم زیر و رو می شد. نمی دانستم چرا این قدر غمگین است.موهای اشفته و نمیه ترش که روی پیشانی اش افتاده بود چهره اش را دوست داشتنی تر از همیشه می کرد.لحظه ای چشم هایم را بستم تا ارام شوم.صدای موسیقی همچنان در فضا طنین انداز بود و خواننده ابیاتی را می خواند که دوستشان داشتم:
نه قدرت که با وی نشینم نه طاقت که جز وی ببینم
چای را کنارش گذاشتم و خودم همان جا روی تخته پوست نشستم.نگاهش روی سینی قفل شد.بی هدف فقط برای این که حرفی زده باشم گفتم:
-اگر یک فنجان چای بخوری سر حال می شوی.
-چه موسیقی زیبایی ادم را ارام میکند.
بعد همان طور که فنجان را به لبهایش نزدیک می کرد زیر لب گفت:
-بزم ایرانی راه انداخته ای؟ظاهرا توی این کار تبحر داری.
به شوخی گفتم:
-فقط قلیانم اماده نیست.
فنجان را زمین گذاشت و گفت:
-ناراحت نمی شوی پیپ بکشم؟
-نه فکر میکنم چپق است که بزممان از حال و هوای سنتی اش بیرون نیاید.
خنده اش گرفت.پیپش را پر کرد و باز سر جایش نشست.بعد از در عذر خواهی در امد و گفت:
-معذرت می خواهم.چند دقیقه ای عقل از سرم پریده بود اما بهترم.
مکث کوتاهی کرد و دوباره گفت:
-تو خیلی خوبی.من..........من لیاقت این همه خوبی و مهربانی را ندارم.
-لطفا تعارف را کنار بگذار ولی اگر خیلی دوست داری پاسخ به قول خودت مهربانی ام را بدهی به سوالم جواب بده.البته اگر ناراحت یا عصبانی نمی شوی.
-نه هر چه دوست داری بپرس.
-مادرت راجع به ویلیامز درست می گفت؟
-منظورت تعلل من است؟
-نه!خدای من!راجع به من چه فکری میکنی؟مگر من از تو طلبی دارم؟منظورم کارت سبزم بود.
-مثل این که خیلی عجله داری.از کدام برنامه ات عقب افتاده ای که این قدر شتابزده ای ؟
-همیشه این قدر زود عقیده ات عوض می شود؟حتما تمام امتیازاتی که کسب کرده بودم با این سوال پایمال شد.نه؟
شاید با خودش مشکل داشت.دائما اب دهانش را قورت می داد. انگار می خواست حرفی بزند اما چیزی به جز شب بخیر نگفت.
با سرعت خودش را روی کاناپه رساند و چشم هایش را بست.عصبانی از رفتار تحقیر امیزش بالای سرش رفتم و گفتم:
-جواب سوالم این قدر سخت است؟شاید هم لایق جواب دادن نمی دانی ام؟
-بله.بله درست می گفت.به زودی شما ازادید تا مثل یک امریکایی زندگی کنید و هر کاری دلتان خواست انجام بدهید.حالا اگر راضی شدی ولم کن چون خیلی خوابم می اید.
تا ساعتها خواب به دیده ام راه پیدا نکرد.از رفتارش سر در نمی اوردم.تنها توجیه رفتارش می توانست غرور بی اندازه اش باشد.دوست نداشت مورد بازخواست قرار گیرد یا کسی به او تحکم کند.حتما فکر کرده با سوالم خواسته ام اهمالش را در ارسال مدارک به رخش بکشم.ان قدر به باز با افکار دلسرد کننده ام ادامه دادم که نفهمیدم چه وقت خواب به سراغم امد.

روز بعد وقتی از کالج برگشتم مادر کار خودش را کرده بود و تمام مدعوین جشن را دعوت گرفته بود.امیر هم که از ماجرا مطلع شد مثل پدرش در سکوت به تماشا نشست و دم بر نیاورد.دوباره با من قهر کرده بود.حتی به ندرت نگاهم میکرد.بیشتر وقت ها به زیر زمین می رفت وهمان جا کارهایش را انجام می داد.بهانه اش هم این بود که درگیر یک پروژه ی سنگین و جدید شده و سخت گرفتار است.شبها تا دیروقت بیدار بود و وقتی به اتاق می امد که من خواب بودم و صبح قبل از ان که بیدار شوم رفته بود.من هم دست کمی از او نداشتم.پاک گیج شده بودم.میلی به شرکت در جشن نداشتم.چون با برگزاری ان همه ی دوستان و اشنایان امیر در جریان ازدواج ما قرار میگرفتند.مطمئنا امیر هم از این موضوع وحشت داشت و برای همین هم این قدر دلخور بود.از طرفی مدت ها بود که سنگهایم را با خودم واکنده بودم و دیگر این نوع مهمانی ها برایم جذابیتی نداشت.با دیدن بی بندوباری های غرب و از ان بدتر ایرانی های غرب زده اشوب میشدم.دنبال فرصتی میگشتم تا نظرم را به مادر بگویم که خودش سراغم امد.

من و مادر توی خانه تنها بودیم .هوا سرد و طوفانی بود.مادر بعد از کمی این در و ان در زدن گفت:
-غزال جان دوست دارم شب جشن سنگ تمام بگذاری.می خواهم همه ببینند چه جواهری برای پسرم پیدا کرده ام.
دستش را گرفتم و گفتم:
-مادر دوست ندارم با شما مخالفت کنم اما راستش می خواهم چیزی را بدانید. غزال امروز با غزالی که توی ایران بود فرق کرده است.همه ی ان چیزهایی که روزی برایم ارزش بود حالا از چشمم افتاده است.دیگر نمی خواهم همه بگویند چه دختر قشنگی.یعنی برایم مهم نیست که دیگران در باره ام چه می گویند.مگر می خواهند بخرندم.اصلا نمی فهمم چرا باید برای رضایت دیگران هر روز خودم را به رنگی در اورم.دوست دارم بدانم شما مرا برای صورتم می خواهید یا چیز های که در من می بینید.من واقعی که به قول خودتان توی دلتان جا دارم کدام است؟
دستش را از توی دستم در بیرون کشید و با بغض گفت:
-خوب گوش کن دختر جان!من هم می خواهم چیزی را بدانی.اگر برای ازدواج شما پافشاری کردم به خاطر این بود که مهرت به دلم افتاده بود و نمی توانستم از تو دل بکنم. به خاطر همه ی چیز هایی که تو داشتی برای اصالت تربیت خانوادگی و البته زیبایی ات.
اما حالا وقتی تو را این طور دست و پا بسته و گرفتار می بینم دیوانه می شوم.رها شدن از قید این ازدواج برایت کار سختی نیست. ولی رهایی دل گرفتارت به این اسانی ها نیست و کسی مسئول ان نیست جز من گردن شکسته.حالا حتی اگر رغبتی به شرکت در این جشن نداری برای راحتی وجدان من این کار را بکن.این اخرین تیر ترکشم است که به سوی امیر می اندازم.باید به او بفهمانم چه جواهری را دارد و قدرش را نمی داند.شاید رگ غیرتش بجنبد و تکانی بخورد.
از تعجب نزدیک بود جیغ بکشم. مادر از کجا فهمیده بود ماجرا چیست؟حیران پرسیدم:
-شما از کجا می دانید بین ما چه گذشته؟
-خود امیر برایم گفت.یعنی وادارش کردم بگوید.از اول شک کرده بودم.یک مدت گول حرف های تو را خوردم اما برایش تله گذاشتم.ان شب که از کوره در رفت مچش پیش من باز شد.فردای همان شب سر وقتش رفتم و پاپی اش شدم.ان قدر سوال پیچش کردم که مجبور شد اعتراف کند.من هم هر چه از دهانم در امد نثارش کردم.بعد هم گفتم «نمی گذارم دختر مردم را اینجا غریب کش کنی.خودم گذاشتمش توی دامنت خودم هم از چنگت درش می اورم.من با این گیس سفیدم به خواستگاریش رفتم.پدرت ریش گرو گذاشت تا پدرش دختر یکی یک دانه ی عزیزش را به ما داد.بی نوا نمی دانست می خواهی چه بلایی سر دخترش بیاوری.به ما اعتماد کرده بود.حالا اگر دست روی دست بگذارم از سگ پست ترم.»
دیگر صدایش مفهوم نبود . انگار کلمات در دهانش اب می شد و بیرون نمی امد چند بوسه ی کوچک روی موهایش گذاشتم و گفتم:
-شما مادری را در حق من تمام کرده اید.من هیچ گله ای از شما یا پدر ندارم.خب قسمت من این بوده است.شما که نمی خواستید اینطوری شود می خواستید؟
-نه به خدا نه.باور نمی کنم.میدانستم امیر خود رای و کله شق است اما به سلیقه ی مشترکمان ایمان داشتم.فکر می کردم تا تو را ببیند و با اخلاقت اشنا شود دست از لجاجت برمیدارد و با سر به طرفت می اید. امیر همیشه احساساتی و مهربان بود.نمی دانم کجای حسابم غلط بوده است.هرگز امیر را نمی بخشم.اگر تا این حد مخالف بود باید مردانگی می کرد و رضایت به بدبختی یک دختر نمی داد تا ما را به این عذاب وجدان گرفتار کند.
-مادر خواهش میکنم ارام باشید.باز هم می خواهید با تهدید او را یه قبول این زندگی وادار کنید؟اگر بدانید هر دوی ما از لحظه لحظه ی این زندگی مشترک رنج و عذاب می بریم راضی خواهید بود؟دیگر اجبار کافی است ما باید با هم زندگی کنیم اما با عشق وگرنه از هم جدا می شویم.باور کنید من به این راضی ترم.با این حال در اختیار شما هستم.هر طور که شما بخواهید رفتار میکنم و چشم و گوش بسته دستورهای شما را انجام می دهم تا دلتان راضی باشد.قول می دهم.
-دستت درد نکند مادر جان تو این یک شب را با من راه بیا.خدا میداند اشی برایش بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.نمی گذارم با خفت و خواری از او جدا شوی.می خواهم کاری کنم که اگر جدا شدید از دم در تا 1 کیلومتر ان طرف تر خواستگارهایت صف بکشند
باور کن خودم بیشتر از او می سوزم.اخر پسرم است.اما ان دنیایی هم هست.خیالت راحت باشد و همه چیز را به من واگذار کن.
دیگر چیزی نگفتم.نمی دانستم دلم باید برای که بسوزد.برای خودم؟ امیر؟یا پدر و مادرش؟پس به تقدیر الهی تن دادم و منتظر ماندم.
روز مهمانی رسید.کار زیادی به عهده ی من نبود به همین خاطر از فرصت استفاده کردم تا نامه ای برای پدر و مادرم بنویسم.مشغول نوشتن بودم که شنیدم صدایم می زنند.مامور پست بود.
-یک بسته پستی برایتان فرستاده اند.
-از طرف چه کسی؟
-خانم و اقای کیانی برای خانم غزال کیانی.لطفا این جا را امضا کنید و بسته را تحویل بگیرید.
داشتم زیر ورقه را امضا می کردم که امیر را کنار دستم دیدم.علامت سوال بزرگی توی چشمهایش نشسته بود.شانه هایم را به نشانه ی ندانستن بالا انداختم.بسته حجیم بود و سنگین.مشکل می توانستم جلوی پایم را ببینم.امیر بسته را از دستم گرفت و ان را روی میز گذاشت.غرق فکر در جعبه را برانداز می کردم که امیر پرسید:
-نمی خواهی بدانی توی ان چیست؟
نگاهش کردم.چقدر خسته و تکیده بود.استین های پیراهنش را بالا زده بود . گره کراواتش شل و ول به یک طرف کج شده بود.مانده بودم که ان وقت روز توی خانه چه کار میکند.پرسیدم:
-مادر خانه نیست؟
-نه برای انجام کارهایی که نمیدانم چیست بیرون رفته.
دیگر منتظر نماند و پاکت روی بسته را باز کرد.ان را خواند و سوتی کشید بعد با طعنه گفت:
-"تقدیم به بهترین و زیباترین عروس دنیا، غزال." هدیه ای از طرف طرفداران پروپا قرصت است.باید برای این همه جاذبه به تو تبریک بگویم.
بعد بی اعتنا کاغذ را روی جعبه انداخت و رفت.یادداشت را دوباره خواندم.موجی از شوق به دلم راه یافت.با خوشحالی جعبه را برداشتم و با زحمت ان را به اتاقم بردم.
دیدن لباس زیبای اهدایی پدر و مادر امیر پایم را سست کرد.بی اراده نشستم و پارچه ی لطیف اش را لمس کردم.این همه مهربانی قلب و روحم را می لرزاند.از شادی گرگرفته بودم.نمی دانستم چطور باید جواب محبت های ان دو موجود عزیز را بدهم.می دانستم وقتی پایان داستان برسد قلبشان به سختی خواهد شکست.
با شنیدن صدای مادر بیرون امدم تا تشکر کنم.اما تا مرا دید تند داخل اتاق هولم داد و خودش هم همراه با خانمی که نمی شناختمش وارد شد.
-غزال جان این خانم یک ارایشگر مصری است.سالهاست می شناسمش.در کارش استاد است.تنها کاری که میکنی این است که خودت را دست او بسپاری.میدانم چه می خواهی بگویی.اما فقط همین یک شب را طاقت بیاور.بعد از ان ازادی. اصلا فکر کن امشب جشن عروسی ات است.
تا امدم اعتراض کنم در اتاق رابست و رفت.تمام ان روز را در خاطرات جشن عروسی ام غرق بودم.ای کاش می توانستم همه ی انها را از خاطرم بزدایم اما چه ارزوی بی ثمری.لحظه لحظه های ان شب جلوی چشم هایم می رقصید.باز ان تب لعنتی گریبانم را گرفته بود و تنم را در مشت های داغش می فشرد.چیزی مثل چکش به شقیقه هایم می خورد و تا مغز استخوانم نفوذ میکرد.دیگر کاری از قرص های مسکن هم برنمی امد.فقط دلم می خواست تنها باشم و کسی کاری به کارم نداشته باشد.می خواستم در خلوت تنهایی خودم چشم های تبدارم را روی هم بگذارم و تا صبح قیامت بخوابم.میدانستم پایان راه نزدیک است.باید ارام ارام تکه های خرشده ی غرورم را کنار هم میچیدم و به هم بندشان میزدم.
ساعت دیواری به من می فهماند که باید خلوتم را رها کنم و برای گذراندن شبی به ظاهر شاد و رویایی اماده شوم.خیلی وقت بود حاضر و اماده روی تک صندلی اتاقم خیال میبافتم.صدای همهمه ی مهمان ها از طبقه ی پایین به گوش میرسید.از سر اجبار بلند شدم و قبل از ترک اتاق نیم نگاهی به اینه انداختم.همه چیز در اینه عالی و بی نقص بود.موهای سیاهم که نیمی از ان را پشت سر جمع شده بود و نیمی دیگرش روی شانه هایم میریخت با لباس صورتی ام تضاد دلنشینی داشت.ارایش ملایم صورتم که تاکید زیادی روی ان داشتم ملاحت خاصی به چهره ام می بخشید.اما هیچ کدام از این ها نمی توانست اتش درونم را خاموش کند.
بالای پله ها ایستادم تا نفسی تازه کنم.امیر پایین پله ها ایستاده بود و سرگرم حرف زدن با یکی از مهمان ها بود.مثل همیشه موهایش را به طرز زیبایی شانه کرده بود.پله ها را یکی یکی پایین میرفتم.هر چه بیشتر به امیر نزدیک میشدم ضربان قلبم تندتر می شد.نه نباید احساساتم را بروز می دادم.انها به من تعلق داشتند.فقط مال خودم بودند.صدای مادر شوهرم مرا به خود اورد.
-غزال جان!عزیزم!من و امیر اینجا هستیم.بیا پایین.
روی اخرین پله بودم که چهره ی اشنایی توجهم را جلب کرد.مایک بود که با خوشحالی به طرفم می امد.
-سلام غزال.امشب خیلی قشنگ شده ای.
لبخندی زدم و زیر لب تشکر کردم و گرم خوش و بش با مایک شدم.چند دقیقه بعد می خواستم به طرف مادر بروم که برق نگاه پراشتیاقی توی چشم هایم نشست.امیر بی انکه مژه بزند به من زل زده بود.برق چشمهایش اشنا بود و دیگر با من غریبگی نمی کرد.
دوباره سرم تیر کشید.پلک هایم را به هم فشردم و نگاهم را از نگاه امیر دزدیدم.نمی دانم یک ساعت اول بر من چه گذشت.همراه مادر شوهرم مثل گوشت قربانی هربار به سوئی کشیده می شدم.همه ی کسانی که به من معرفی می شدند از حسن سلیقه ی امیر در انتخاب همسر تعریف میکردند.به خودم که امدم امیر کنارم ایستاده بود و پابه پای من از مهمان ها تشکر میکرد و به انها خوش امد میگفت.مادر امیر در یک فرصت کوتاه در گوشم نجوا کرد:
-این ها از کجا خبردار شده اند که امیر ازدواج کرده ؟من که به کسی چیزی نگفته بودم.تازه می خواستم غافلگیرشان کنم.
این دیگر باورکردنی نبود.تا به حال فکر می کردم همه ی اینها کار مادر باشد.کلافه شده بودم.سرگیجه رهایم نمی کرد.دیگر توان ایستادن نداشتم.دستم را که به طرف شقیقه هایم بردم امیر زیر گوشم گفت:
-این 2 نفر اخرین کسانی هستند که باید با انها اشنا شوی بعد از ان ماموریتت تمام میشود فقط چند دقیقه دوام بیاور.
راست میگفت بعد از ان خانم و اقای پیر دیگر کسی نیامد.چند دقیقه بعد بازویم در دست امیر بود و او راه را از میان جمعیت برایم باز میکرد تا گوشه ی خلوتی بنشاندم.ظاهرا از رنگ و رویم پی به حالم برده بود.لیوانی نوشیدنی در دستم گذاشت و گفت:
-بخور.رنگت پریده.
با تغیر گفتم:
-من نوشابه ی الکلی نمی خورم.
خیلی جدی گفت:
-نباید هم بخوری.من هم نمی خورم.
بعد با لبخندی اضافه کرد:
-فقط یک شربت ساده است.با خیال راحت بخور.
شربت جان تازه ای به من داد.پلک های ملتهبم خود به خود روی هم می افتاد. به شدت گیج و خواب الود بودم.اما سنگینی نگاه خیره امیر نمی گذاشت ارام باشم.نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را از هم باز کردم.
-ببین امیر!اگر قصدت این است که مرا بترسانی موفق نمی شوی.چون من واقعا بی تقصیرم.اصلا نمی دانم کدام ادم بی کاری این همه ادم را خبر کرده که تو ازدواج کرده ای.باور کن تا امشب هیچ کدامشان را ندیده بودم.خودم بیشتر از تو جا خورده ام.پس این طوری نگاهم نکن.
زیر لب خندید و از جیب کتش تکه روزنامه ای در اورد و گفت«ببین»عکس کوچکی بود از من در لباس عروسی همراه با متن کوتاهی که از ازدواج من وامیر خبر میداد.با دهانی باز به امیر نگاه کردم.خونسرد و ارام روزنامه را از دستم بیرون کشید.
-اینجا رسم بر این است خبر ازدواج ساکنین بومی را در روزنامه های محلی چاپ کنند.من خودم این کار را کردم چون برای گرفتن اقامتت لازم بود.
باز هم همه ی حساب هایم به هم ریخت.از دست امیر دیوانه شده بودم.چرا کسی پیدا نمی شد به من بگوید چه کار دارد میکند.پس دلیل این همه انزواطلبی اش چه بود؟وقتی همه می دانستند ازدواج کرده چرا این همه مدت توی خانه پنهان شده بود؟توی این افکار دست و پا میزدم که صدای مرد جوانی مرا به خود اورد.داشت از من تقاضای رقص میکرد.می خواستم مودبانه او را از سر خود باز کنم که امیر پیش دستی کرد و با لبخند مرموزی گفت:
-متاسفانه ایشان از رقص های غربی سررشته ای ندارد.
-حیف شد.باعث افتخارم بود که با یک زن زیبای شرقی برقصم.
این دعوت ها مرتبا تکرار می شد و امیر به نوعی همه را از سر من باز میکرد.با این که تصور رقصیدن با مرد غریبه ای برایم مشکل بود.اما از این که امیر به جای من تصمیم می گرفت حرصم در امده بود.شاید پیش خودش خیال میکرد صاحب اختیار من است که به جای من جواب می داد.اما بعد از چند برخورد با بعضی مهمان های سمج توی دلم از امیر تشکر کردم که با درایت خودش مر از شر انها خلاص می کند.برای این که خواب از سرم بپرد تصمیم گرفتم کمی با امیر حرف بزنم.برای همین پرسیدم:
-راستی هیچ کدام از بچه ها نیامده اند.مادر حتی نگار را هم دعوت کرده بود.نمی دانم چرا او هم نیامد؟
-من دلیلش را می دانم.فریبا و سعید برای اشنایی سعید با خانواده فریبا رفته اند المان.اما دلیل نیامدن سروش و نگار چیز دیگری است.
-مثلا چی؟
-چون با هم قهر کرده اند هیچ کدامشان نیامده اند.
-قهر؟چرا؟
-راستش فکرکنم نقشه ی سرکار خانم گرفته.ظاهرا سروش دو روز پیش از نگار خواستگاری کرده نگار هم دست رد به سینه اش زده و گفته خیال ازدواج مجدد ندارد و می خواهد برگردد ایران.حالا سروش دلخور است و از دیدن او گریزان.نگار هم سر لج افتاده و برای این که سروش را نبیند نیامده.
-این دیگر چه جور قهر کردن است؟مهمانی مادرت چه ربطی به انها داشت؟خب هر دو می امدند اما کاری به کار هم نداشتند.
-لابد عشق های از قبل برنامه ریزی شده این جور از اب در می اید.
طعنه می زد.ترجیح دادم چیزی نگویم.حوصله ی درگیری نداشتم.خدا خدا می کردم مهمانی زودتر تمام شود.نمی فهمیدم چه شده.فقط میدیدم روحم در قلب تنم نمی گنجد.انگار اسیر قفسی شده بودم . می ترسیدم از پا بیفتم و غش کنم . همان موقع یکی از دوستان امیر سراغش امد و او را به طرف دیگر سالن کشاند . بلافاصله مادرش جای او را گرفت.از کارهای مادر و پسر خنده ام گرفته بود.مثل این بود که نوبت گذاشته باشند.
-غزال جان حواست پیش من نیست؟
-ببخشید مادر کمی خسته ام.نفهمیدم چی گفتید.
-داشتم می گفتم خیالت راحت باشد.کار امیر تمام است.امشب مطمئن شدم نه تنها تو را می خواهد بلکه به هیچ قیمتی حاضر نیست از دستت بدهد.
اعتمادی به گوش هایم نداشتم.فکر کردم حالا چه وقت شوخی است.مادر هم وقت گیر اورده.
-به نظر من امشب به دیوانه ها شبیه تر است تا ادم های عاقل.درست مثل شاهینی که دنبال شکار باشد یک لحظه هم رهایت نمی کند.برای همین هم با من سرسنگین شده.
-مگر شما چه کرده اید؟
-عزیزم امشب به خودت نگاه کرده ای؟مثل یک تکه ماه شده ای.همه دارند از متانت و زیبایی شرقی تو حرف میزنند.امیر هم از این بابت کلافه شده و همه ی این ها را از چشم من میبیند.وای مثل این که پیشخدمت با من کار دارد.
راه افتاد و رفت.دلم می خواست حرف های شیرینش را باور کنم اما نمی توانستم.امیر مغرورتر از این حرف ها بود که مادرش فکر می کرد.شاید می خواست لج بازی کند.شاید هم قدرت نمایی.
در گیرودار افکار ضد و نقیضم بودم که باز هم با تقاضای رقص دیگری مواجه شدم اما هنوز جواب نداده سروکله ی امیر پیدا شد و بعد از دست به سر کردن طرف دندان هایش را به هم فشرد و با غیظ گفت:
-نمی فهمم چرا امشب همه هوس کرده اند با تو برقصند؟
در حالیکه از سرعت عملش تعجب کرده بودم و فقط برای این که حرفی زده باشم گفتم:
-نمی دانم شاید می خواهند غریب نوازی کنند.شاید هم توی پیشانی ام نوشته به زودی تنها می شوم می خواهند زا اب گل الود ماهی ایرانی بگیرند.
نگاهش غمگین توی چشمهایم ماند و محزون گفت:
-برویم ان طرف سالن چیزی بخوریم.از گرسنگی ضعف کرده ام.
قبل از این که چیزی بگویم نیمی از راه را طی کرده بودیم.تقریبا مرا دنبال خودش میکشید.موقع شام هم از بغل دستم تکان نخورد.کم کم داشت حرف های مادرش باورم می شد.اما نه.گمانم از سر مخالفت با مادرش بود که این قدر به من توجه می کرد.تکلیف خودم را نمی دانستم.دلم می خواست می فهمیدم میان لج بازی مادر و پسر چه نقشی دارم.با این که به شدت گرسنه بودم چیزی از گلویم پایین نمی رفت.فقط با غذاهای توی بشقاب بازی می کردم.امیر هم برعکس گفته اش چیز زیادی نخورد و با این که تمام مدت حواسش به من بود تا چیزی کم و کسر نداشت باشم.از نگاه کردن به من طفره میرفت.باز هم سر درد به سراغم امد.راه گلویم بسته شده بود.نمی توانستم نفس بکشم.ناخوداگاه دستم را به گلویم بردم.به هوای تازه احتیاج داشتم.فکر کردم چطور خودم را از این جا نجات بدهم که دیدم پدر روبه رویم ایستاده است.
-خانمی پاشو با این پیرمرد مریض عکس یادگاری بینداز ببینم.
لبخندی زدم و دست داغ و تب دارم را در دستش گذاشتم.
-عروس قشنگ من چرا اینقدر داغ است؟تب کرده ای بابا جان؟
-نه پدر جان هوای این جا گرم است.
بعد از چند عکس که از زوایای مختلف با او انداختم امیر را صدا کرد و گفت:
-امیر جان نکند می خواهی این دفعه هم توی عکس ها نباشی؟
چند عکس دسته جمعی گرفتیم و شنیدم که پدر به امیر گفت:
-حالا خودتان دوتا عکس بگیرید.
و بعد از گفتن این حرف امیر را به سمت من هول داد. امیر متین و ارام کنارم ایستاد.اما باز پدر گفت:
-نه بابا جان!این چه طرز عکس گرفتن است؟
بعد دست امیر را دور کمرم حلقه کرد.حلقه ی انگشتانش که دور کمرم پیچید دلم از جا کنده شد.تا ان شب چنین چیزی را تجربه نکرده بودم.نمی توانستم بر هیجان کشنده ام فائق شوم.این همه نزدیکی طاقتم را طاق می کرد.عطر تنش را با تمام وجود حس میکردم و بیشتر و بیشتر تاب مقاومت را از دست می دادم.پژواک تپش های کوبنده ی قلبم در گوشهایم می پیچید و صدا می کرد.داشتم مثل یخ در مقابل افتاب اب می شدم.دیگر هیچ کدام از اعضای بدنم به فرمانم نبود.انگار فلج شده بودم. امیر که پی به حالت غیرعادی ام برده بود حلقه ی دستهایش را تنگ تر کرد.به زور خودم را بالا کشیدم و دهانم را به گوشش نزدیک کردم.
-لطفا ...........مرا از اینجا ببر...............
ملتمسانه نگاهش می کردم.همه چیز جلوی چشم هایم می چرخید و در مهی خاکستری محو می شد. همان طور که دستش دور کمرم بود از زمین کنده شدم.
کسی داشت شانه هایم را می مالید.صدای مادر از ان دورها به گوشم می رسید.
-غزال جان!چرا این طوری شدی؟
بعد با تشر به امیر گفت:
-چه بلایی سرش اورده ای که به این روز افتاده؟
-به خدا من کاری نکردم.وسط عکس گرفتن میان دستهایم از حال رفت.
کسی با ملایمت صورتم را نوازش می کرد.قدرت باز کردن چشم هایم را نداشتم.این بار امیر بود که صدایم می کرد.
-غزال!خواهش میکنم چشم هایت را باز کن .زود باش.حرکتی بکن.داری مرا می ترسانی.اگر صدایم را می شنوی حرکتی بکن.
ثمره ی تلاشم چیزی جز فشار خفیفی بر پلک هایم نبود. امیر ذوق زده مادرش را صدا زد.
-مادر جان مادر جان پلک هایش را به هم فشار داد.صدایم را می شنود.فکر کنم کمی بهتر شده.
مایعی شیرین از گوشه ی لب هایم به دهانم سرازیر شد.دقایقی گذشت تا توانستم به زور چشم هایم را باز کنم.سعی کردم نقش لبخندی روی لب هایم بنشانم.امیر مضطرب نگاهم می کرد.می خواستم از جایم بلند شوم.چقدر سرم سنگین بود.تلاشم بیهوده بود اختیار دست و پایم را نداشتم.با صدایی بریده و خسته نالیدم:
-نمی توانم حرکت کنم.بدنم خشک شده.نکند فلج شده باشم؟
امیر به سرعت مادر را کنار کشید و روی زمین کاناپه زانو زد و با صدایی ملایم گفت:
-نه غزال چیزی نشده.نترس بی جهت نگرانی بیا برای نشستن کمکت می کنم.
بعد بی انکه حرفی زده باشم دستش را پشت کمر و شانه ام گذاشت و به سوی خود کشید.بی حس نشستم.مادر با عجله پاهایم را روی زمین گذاشت تا امیر بتواند بلندم کند.از دو طرف زیر بغلم را گرفت و گفت:
-زود باش دختر خوب.باید بلند شوی.حتما می توانی.سعی کن روی پاهایت بایستی.
ایستادم اما همچنان بدنم سنگین و کرخت بود.چند قدمی با کمک امیر راه رفتم.مثل ادم اهنی پاهایم را روی زمین می کشاندم.زیر لب زمزمه کردم:
-دیگر نمی توانم بگذار بنشینم.
خودم را روی نزدیک ترین مبل رها کردم.مادر نفس راحتی کشید و همان طور که با عجله از اتاق خارج می شد گفت:
-خدا را شکر .خیالم راحت شد.بهتر است سری به سالن پذیرایی بزنم.نمی خواهم کسی متوجه بدحالی غزال شود.
امیر صندلی کوتاهی را کنار دستم کشید و رویش نشست.همان طور که مضطرب نگاهم می کرد گفت:
-می خواهی دکتر خبر کنم؟شاید لازم باشد.
کم جان و بی رمق گفتم:
-حالا نه.بعدا سر فرصت.
پیشانی ام را لمس کردم و ادامه دادم:
-چیز مهمی نیست.فقط کمی تب دارم.شاید سرما خورده ام.حالا خیلی بهترم.شاید بد نباشد سری به مهمان ها بزنی.
جدی و قاطع سری تکان داد و گفت:
--لطفا جز به سلامتی خودت به چیزی فکر نکن.هنوز هم عقیده دارم بهتر است سری به بیمارستان بزنیم.باید بفهمیم چرا این طور شده ای؟
با سماجت گفتم:
-نه اصلا احتیاجی نیست. گفتم که حالم خوب است.
خواست چیزی بگوید که مادرش از راه رسید و با هیجان خاصی گفت:
-امیر جان!مهمان ها می خواهند بروند.بهتر است به غزال کمک کنی و چند دقیقه ای به سالن برگردید تا با انها خداحافظی کنید.
امیر معترض میان صحبت مادرش دوید و گفت:
-مادر خواهش میکنم در این شرایط به فکر پنهان کاری نباشید.مگر اشکالی دارد؟ غزال حالش مناسب این کار نیست.من خودم برای خداحافظی می ایم همین کافی است.
بعد هم غرولند کنان بلند شد تا از کتابخانه خارج شود.از قیافه ی مادر پیدا بود دلش نمی خواهد جشن با این وضع تمام شود.با تلاش و جدیت از جایم بلند شدم و گفتم:
-مادر اگر کمی کمکم کنید همراهتان می ایم.
امیر به سرعت عقب گرد کرد و با لحن خشنی گفت:
-این چه کاری است که می کنی.حال تو اصلا خوب نیست.چرا دست از این رودربایستی های مسخره بر نمی داری؟
با اطمینان از کاری که می کردم سرم را بالا گرفتم و گفتم:
-این کار لازم است.می خواهم موقع خداحافظی کنار مادر بایستم.
با نگاه عاقل اندر سفیهی براندازمان کرد.بعد مستاصل دستی تکان داد و با تردید گفت:
-پس برای راه رفتن به من تکیه کن می ترسم نتوانی تعادلت را حفظ کنی و بیفتی.
با کمک او از کتابخانه بیرون امدم و کنار در ورودی ایستادم.می لرزیدم.از شدت سرما تنم یخ کرده بود و دندانهایم به هم می خورد. امیرکه متوجه شده بود با غیظ رو به من و مادرش گفت:
-بفرمایید. دیدید گفتم حالش خوب نیست.گوش نکردید و کار خودتان را کردید.ادم از دست شما و کارهایتان دیوانه می شود.
بعد به سرعت به طبقه ی بالا رفت شالی اورد و روی شانه ام انداخت و با خشونتی که صدایش را دورگه کرده بود گفت:
-بدون لج بازی این شال را روی لباست بینداز بحث هم نکن.
حرفش را گوش دادم و در دل از حرف شنوی ام احساس رضایت کردم گرمای مطبوعی که
در یاخته هایم نفوذ کرد کمب ارامم کرد.
مدعوین یکی پس از دیگری به سراغمان می امدند و می رفتند و من طوطی وار جملاتی را بر زبان می اوردم.حرفی برای تشکر یا چیزی شبیه خداحافظی.به نظر می امد که تا سپیده دم روز بعد باید از ان گروه سان ببینم.کم کم فارسی و انگلیسی را در هم امیخته بودم و جملاتی نامفهوم از میان لبهایم بیرون می جست.زانوهای لرزانم هر چند لحظه یک بار زیر تنم تا می شد. امیر کاملا نزدیکم ایستاده بود و از گوشه ی چشم مراقبم بود.عاقبت طاقت نیاورد سر در گوشم گذاشت و با لحن متهم کننده ای گفت:
-حالا لج بازی کن تا یک وقت کم نیاوری.
از حرفش دلم گرفت.من واقعا قصد لج بازی نداشتم.فقط نمی خواستم ابروی انها بریزد.با صدای بغض الودی گفتم:
-اشتباه میکنی.به خدا نمی خواهم لج بازی کنم.
با ملایمت گفت:
-خیلی خوب.حالا اینطور مظلومانه حرف نزن.همینطوری یک چیزی گفتم اخر می دانم حالت خوب نیست.پس لااقل به من تکیه کن و سنگینی ات را روی من بینداز.
قبل از ان که چیزی بگویم دستش را دورم پیچید و مثل این که کودکی را در اغوش بگیرد مرا به خود تکیه داد.هر وقت میدید دارم می افتم سریع و با قدرت مرا می گرفت و بالا می کشید.اگر مرا ان طور نگرفته بود بارها با صورت روی زمین می افتادم.از وضعیت ایستادنمان به شدت معذب بودم.ارام زیر لب زمزمه کردم:
-نمی دانم کار درستی میکنم در حضور دیگران این طور به تو تکیه داده ام ؟
با تمسخر گفت:
-بی جهت خودت را ناراحت میکنی.این قضیه غیر از خودت توجه کس دیگری را جلب نمی کند.یادت که نرفته.همه فکر می کنند تو همسرم هستی.ضمنا این جا ایران نیست که این قدر خودت را مقید میکنی.اگر درست نگاه می کردی میدیدی که از خیلی هایشان محترمانه تر رفتار کرده ایم.
چیزی برای گفتن نداشتم.کمی مکث کرد و دوباره گفت:
-نکند فکر می کنی دارم از وضعیت تو سوءاستفاده می کنم؟هان؟اگر این طور است باید خدمتتان عرض کنم که در حال حاضر غیر از خستگی مفرط چیزی حس نمی کنم.با شنیدن جمله ی اخرش تمام تنم یخ کرد.با کندی و ضعف خودم را کنار کشیدم و گفتم:
-باید ببخشی.
سعی کردم صاف سر جایم بایستم همان وقت یکی از خانمها برای خداحافظی با من دست داد اما تا دستم را رها کرد زانوهایم به کلی خم شد و اگر واکنش به موقع امیر نبود نقش زمین می شدم.با یک دست محکم در اغوشم گرفت.بعد از خداحافظی با زوج دیگری که داشتند خانه را ترک می کردند اهسته گفت:
-خیلی خوب.مدال طلای لج بازی مال تو.حالا راضی شدی؟دختر عجب رویی داری!
دیگر تلاشی برای رهایی از دستش نکردم.حتی قدرت تکلم هم نداشتم و به تکان دادن سر اکتفا می کردم تا کسی پی به اشفتگی ام نبرد.چقدر خوابم می امد.پلک هایم را به زور از هم باز نگه داشته بودم.با خروج اخرین مهمان و بسته شدن در خانه پدر به سرعت به طرفمان امد و طبق معمول همیشه که هر بار با اسم تازه ای صدایم می کرد گفت:
-تربچه نقلی من چرا به این روز افتاده؟
بعد دستش را روی پیشانی ام گذاشت.
-خدایا!چه تبی!امیر زودتر این دختر را به تختخوابش برسان.از دور میدیدم دارد غش میکند.تا تو او را ببری من دکتر خبر می کنم.زود باش معطل نکن.
حس می کردم در هوا معلق شده ام.امیر از زمین بلندم کرده بود.با بی حالی گفتم:«لطفا مرا بگذار زمین.با کمی کمک می توانم راه بروم.»اما می دانستم دارم بلوف میزنم.بی انکه به حرف هایم توجهی کند گفت:
-امشب حسابی خسته شده ام.این هم سر بقیه اش.

بعد با شوخی اضافه کرد:
-اما خودمانیم خیلی سبکی.با این سرعتی که داری لاغر می شوی ممکن است همین روزها روی زمین محو شوی.از روزی که امده ای به شدت ضعیف شده ای درست نمی گویم؟
همان طور که پلکهایم روی هم می افتاد سرسری زمزمه کردم:
-نمی دانم.
-نمی دانی یا نمی خواهی بگویی؟
دیگر نفهمیدم چه شد.هرازگاهی میدیدم کسانی به اتاقم می ایند.گیتا نگار مادر همه ی انها با من حرف می زدند ولی از حرف هایشان سر در نمی اوردم.انگار زبانشان را بلد نبودم. هیاهوی عجیبی توی سرم می پیچید و بی تابم می کرد. و ان وقت نم دستمال خنکی روی پیشانی او از التهابم می کاست.گاهی میان کسانی که می دیدم غریبه ای هم بود.نمی دانستم خوابم یا بیدار.شاید بیدار بودم.مردی کنارم نشسته بود که او را نمی شناختم.از نگاهش ترسیدم.فریاد زدم:
-تو کی هستی؟
غریبه دستم را میان دستش گرفت.این بار بلند تر فریاد زدم:
-به من دست نزن.
چرا صدایم را نمی شنید؟خونسرد و ارام کار خودش را میکرد.میدیدم که بازویم را با چیزی محکم می بست.از ترس به گریه افتادم و باز هم نیش زنبوری که به دستم فرو میرفت.دیگر چیزی نفهمیدم.
شب بود.تاریک تاریک.نه شاید روز بود.دیگر روز و شبم را نمی شناختم.اصلا چه فرقی می کرد.یک بار از سرما به خود می لرزیدم و زمانی مثل گوی اتشینی می سوختم و از درون گر میگرفتم.بعد ارامش به سراغم امد.کم کم هوشیار شدم. از سرمی که به دستم بود فهمیدم بستری شده ام.
با شنیدن صدای امیر بیدار شدم.انگار داشت با مادرم صحبت میکرد.
-خیالتان راحت باشد مادر جان.ما مراقبش هستیم.سرمای سختی خورده است.الان خودش اینجا نشسته.
بعد سکوت بود و دوباره گفت:

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mosafer-koche
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه aqitx چیست?