رمان آخرین سرو قسمت 3 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 3

بعد از اتمام کلاس سهيلا من را تا خانه رساند، تمام طول مسير فقط حرف زديم وخندیدیم ، نمیدانستم باید از او ناراحت وعصبی میبودم یا مسرور وخشنود ؟!
اما از اینکه توانسته بود به همین سادگی فریبم دهد،
ازخودم دلخور بودم !
با حرص گونه اش را محکم کشیدم و دلم خنک شد و دوباره باهم خندیدیم ، با سماجت اصرار داشت همه ی اتفاقات آن یکی دوساعت را برايش تعریف کنم،
مو به مو تعریف میکردم ، از همان لحظه ی اول تا آخرش که چطور، جلوی در موسسه از ماشینش پیاده شدم در حالى که همه مسیر دستم را گرفته بود و در لحظه ی واپسین چگونه بر دستم بوسه ای از عشق نشانده بود…

بعد دستم را تا جلوی صورت سهيلا پیش بردم و انگشترم را نشانش دادم !
جیغ کوتاهی کشید و با خوشحالی دستم را گرفت جلوی چشمانش برد بعد با تحسین گفت:

– وووووو ببین چه کرده این پسر ما، وای ماهی این خیلی قشنگه، معلومه خیلی خوش سلیقه است۰

– پس چی آقامون معلومه خوش سليقه است كه منو انتخاب كرده ديگه

– ای نامردا پس بگو جلو جلو خودتون انگشتر انداختید و رسما نامزدین دیگه

آهى کشیدم وگفتم:

– نه بابا ، این که فقط هدیه تولدم بود ، حالا کو تا نامزدی به خدا سهیلا میترسم بمیرم اخرش اون روز رو نبينم ، دارم بال بال میزنم !
این چند روز باقیمونده ی لعنتی هم که اسلومیشن وار در حرکته

خنده اش گرفته بود

– نگران نباش عزیزم درست میشه انشاالله در ضمننننننن

همين طور که کلمه را کشدار میکرد دستش را به سمت داشبورد جلو آورد و آن را گشود و یک جعبه که در زيباترين نوع ممکن کادو پیچ شده بود را در آورد وگفت
– عزیزم تولدت مبارک

با شرمندگی هدیه اش را گرفتم و غرق بوسه اش کردم ، در مقابل مهربانى اش هزاران جمله ی تشکر آميز هم کفاف نمیداد.

آمنه مثل هميشه جلوى در به استقبالم آمد، کمکم کرد و كيفم را گرفت ؛ عطر دل انگیز کیک لیمو مشامم را پر کرد، نفس عمیقي کشیدم

– به به کیک لیمو مخصوص سر اشپز آمنه ننه، دستت درد نکنه ، چه عجب…

نگذاشت جمله را تمام کنم یک مرتبه در حالی که یک دستش را به کمرش زده و با دست دیگر محکم بشکن میزد و به زحمت بالا میپرید ومیچرخید، با شادی میخواند

– تولد ماهی جونه ماشالله ، چشم نخوره ایشالله

قهقهه ميزدم و هر کار میکردم آرام نمیگرفت ، تا اینکه خسته شد و خودش را در آغوشم رها كرد!
محکم فشردمش و او تند وتند صورتم را میبوسید

_ ننه تولدت مبارک ایشالله صدوبیست سال عمرکنی

کمکش کردم تا بنشیند، نفسش به شماره افتاده بود. يك لحظه دلم برایش به درد آمد احساس كردم خیلی پیر شده است…
دستانش را در دستم گرفتم و در چشمهای دردمندش خيره شدم ، پنبه سفيد موهايش كه هميشه فرق وسط داشت چه قدر ضعيف و كم پشت شده بود،

خيلى خوشحال بود مثل بچه ها …
با شوق کودکانه ای گفت
– ننه برا تولدت کیک پختم از اون کیکهایی که خیلی دوست داری

– خیلی زحمت میکشی ننه جون ، لازم نبود ، خودتو خسته نکن

ساکت بود وفقط نگاهم میکرد، یک مرتبه متوجه شدم انگار جز ما دو نفر ، كسى در خانه نیست با تعجب پرسیدم‌
– مامانم کجاست؟
– هیچی بابا، میرزعلی از لواسون زنگ زد گفت لوله کشی داخل ساختمون مشکل دار شده نم زده تا سینه ی دیوار واز زیر نشتی داده ، اقا سریع باید میرفت مامانتم با خودش برد احتمالا تا فردا پس فردام نیان

حسابى دل تنگ شدم ،
با دلخوری گفتم
– حالا حتما باید امشب میرفتن؟ اونم شب تولد من؟!

سرم را محكم در بغلش گرفت و وسط سینه اش چسباند، مثل هميشه که خوب بلد بود قانعم كند ، گفت

– ننه ات که نمرده! خودم واست جشن میگیرم ببین تازه کیکم پختم
– دستت درد نکنه ننه ، به خدا اگه تو نبودییییی…

یک مرتبه چشمش به انگشتر در دستم خورد!
کمی با دقت نگاه کرد ، رنگ از رخسارم پر کشید!
عجب حماقتی کرده بودم !
یادم رفته بود انگشتر را پنهان کنم،
نفسم بند آمد. دیگر حتی فرصتی نداشتم که بخواهم یک دروغ حساب شده و اساسى بسازم !
اصلا نیازی به سوال کردن نداشت چون مطمئن مطمئن بود!
اخمهايش را در هم کشید وگفت
– ماهی توکه باز دوباره….

اجازه ندادم بيشتر بگويد، به سرعت آب دهانم را قورت دادم خودم را ميان باتلاقی از سوالهای کشنده انداختم:

-نه نه به خدا نه ننه ، من نرفتم

– ساکت شو ور پریده ! پس بیخود نيست امروز اون همه چوسان فسان کردی؟ اونهمه سرخاب سفید اب دور از چش بابای بدبختت مالیدی تو روت، راندمون داشتی؟
– نه آمنه تو رو خدا بذار توضیح بدم !
من به تو قول دادم جون مامان بهيم رو قسم خوردم دیگه اونو نبینم، من زیر قولم نمیزنم

انگشتم را کشید و بالا آورد و گفت :

_هان پس این چیه ؟ از کجا اومد ؟ نکنه خودش بال داشته پر کشیده اومده تو دستت؟

بدو وقفه همه ماجرا را تعریف کردم، خوشحال بودم که تمام حرفهایم را بدون تردید پذیرفت و باور کرد،
در حالی که انگشتر را در دستش گرفته بود و با

دقت زیر وبمش را بررسي میکرد ، زیر لب میگفت:

– عجب پدر سوخته ایه این پسره ی ولد چموش، تو روخدا اون سهیلاى مار موز رو بگو

بعد به سرعت انگشتر را كف دستم گذاشت و محتاطانه گفت
– پس ببر تا کس دیگه ای ندیده قایمش کن خدا میدونه اگه بابات بفهمه دریای خون به پا میکنه

پوز خندی زده و گفتم:

– بابا دیگه چرا؟ اونکه خودش اهل خون وخون بازی بوده

به سرعت معنی کنایه ام را گرفت اما حرفی نزد ، فقط در حد یک چشم غره ی کوچک نگاهم كرد،
یک بار دیگر آويزانش شدم و مصرانه سوال کردم٣

– راستی ننه ، اون روز تو امام زاده حكايت اين عسق رسوا نصفه موند! دیگه فرصت نشد بقیه اش رو تعریف کنی ! امشب که تنهاییم ادامه ی اون داستانو برام تعریف میکنی؟

خندید وگفت
– رو چشمم ننه تو اول پاشو لباسهاتو در بیار یه مشت آب بزن تو صورتت بعد بیا دونفری شاممونو میخوریم بعد میشینیم کیک وچایی میخوریم و من برات تا خود صبح چهچه میزنم

خوشحال شدم فورا به طرف اتاقم رفتم وقبل از هر کار برای آخرين بار نگاهى دیگر به انگشتر انداختم ، روی لب گذاشته وهزاران بوسه ی عاشقانه بر تک نگینش زدم ، آنگاه با وسواس در امن ترین مکان پنهانش کردم،

آخر شب پتو آوردم و هر دو همانجا وسط سالن زير پتو رفتيم ،یاد دوران کودکی ام افتادم که دوتایی زیرپتو میخزیدیم وهمدیگر را قلقلک میدادیم ، شروع به قلقلک دادنش کردم ، انقدر خندید که اشکش جارى شد ، در همان حال دستانش را زير سرش گذاشت و به یک نقطه از سقف زل زد،
لبخندش کم رنگ وکم رنگ تر میشد و ديرئ نپایید که از آنهمه خنده دیگر اثری نبود، آهى کشید، نمیدانستم که مرغ خیالش در کدام اسمان سیر میکند ؟
نگاهی به چشمانش انداختم ، یک قطره کوچک اشک در منتها الیه چشمش لنگر انداخته بود وهیچ خیال فرود امدن نداشت ، گوشه ی استینش را گرفتم وکشیدم ؟ نیم نگاهی به سمتم انداخت، پرسیدم:

– امنه ، بالاخره ماجرای اون شب چیشد؟

– کدوم شبو میگی ننه؟
– همون شبی که بابامو تا حد مرگ زدن، اون شبی که پدر بزرگم بهش گفت پاشو برو فردا بیا بهجت رو خواستگاری کن ! بالاخره چیشد؟اصلا بابام فرداکه شد اومد؟

لبخندکمرنگی زد وگفت:

-اومد، اومد ، خدا میدونه که به چه حالی اومد، اون شب لعنتی رو هيچ وقت يادم نميره ، طفلی پسره رو مثل لاشه پرتش کردن بیرون عمارت ، بچم بهجت تا صبح هزار بار مرد و زنده شد ، انقدر اشک ریخت که دیگه چشمه های چشماش به کل خشکید مثل یه مجسمه نشسته بود نه لب به آب زد ونه به غذا، فقط یه بند زوزه میکشید وناله میکرد دائم میگفت:

– من میدونم بابام قصد جونشو کرده میخواد بکشوندش اینجا بی صدا دخلش رو بیاره خدا کنه که هرگز نیاد

فردا که شد اومد ، مثل یه مرد، تموم تنش داغون بود نه میتونست درست راه بره ونه حتی درست حرف بزنه اومد دوزانو نشست وسط سالن عمارت با تموم قدرت سرشو بالا گرفت زل زد تو چشای صولت خان و بهي رو ازش خواستگاری کرد ، آقام
یه پوز خندی زد وگفت
– میدونی بدست اوردن دختر من بهایی داره ؟ دختر بدون مهر نمیفرستم خونه ی بخت؟

بیچاره پرویز يه قدری صداشو صاف کردو گفت

– میدم بهاش رو ! هر چقدر که باشه حتی اگه جونمم بخواید،میدم

آقا قهقه ای زد وگفت:

– پدر سوخته ، جون تو به چه درد من میخوره؟ من در ازاي این وصلت فقط یه چیز و میخوام

بعد دستش رو سمت روبرو گرفت ، انگشت اشاره اش رو مستقیم طرف باغچه ی همایون نشانه گرفت وگفت
– حالا پاشو برو هر وقت سند باغچه همایون رو اوردی بهجت حلالت
همهی دهنها از تعجب باز مونده بود! اين علنا تیر خلاص بود ! پرویز که از مال دنیا جز زيبايي وجمال خدادادیش هیچي نداشت !
تازه یه ننه علیل هم تو دیارش ، مازندران داشت که وبالش بود!

یه نگاه به سمت باغچه همایون انداخت بعد یه نیگا به بهجت که یه گوشه وايساده بود..
نگاه سوم رو به سمت اقا انداخت ، به سختی ودرد دست رو زانوهاش گذاشته بود به زحمت از جاش بلند شد

-گفت میارم اقا میارم

صدای خنده ی تمام اهل عمارت مثل توپ ترکید سرش رومثل یه مرد بالا گرفت و راهش رو کشید و از اونجا رفت اين پلنگ مازندران

به خودم كه آمدم،متوجه شدم قسمتى از
بالش زیر سرم از شدت بارش اشکهايم
کاملا خیس شده است.
بی اختیار وبدون اراده براى عشق پدر و
مادرم كه حالا دست روزگار گرد سپيد به
موهايشان پاشيده بود و جبر عمر ترك بر
پوستشان انداخته بود،گريسته بودم!
آن قدر كه تمام راه تنفس بيني ام كاملا
مسدود شده بود،
آمنه چرخی زد و سمتم برگشت،به پهلو روبه
رویم قرار گرفت،چشمانم راکه بارانی دید
دستانش را پیش آورد و گرم در آغوشم
کشید ،خودم را مچاله کردم تا راحت تر در
آغوشش جاى بگيرم…
بدترين قسمت بزرگ شدن ما آدم ها
همين جا بود!
همين جا كه ما بزرگ ميشديم و بزرگترهايمان
خميده و كوچك…
و آغوششان را كم كم ميباختيم به گذر عمر…
در همان حال دردمندانه نالیدم :

– خیلی دلم براى بابام سوخت!
هیچ وقت نمی دونستم تو راه عشق انقدر
عذاب کشیده!
اما اینو خوب میفهميدم که بابا در عین اینهمه
موفقیت، اینهمه مال وثروت,همیشه از یه
موضوعي رنج میبره ودائما عذاب میکشه!…
آخه پدرپزرگ بی رحم من چطور تونسته
بود این کارو با اونا بکنه ؟
اگه یه اسلحه بر میداشت ویه راست شلیک
میکرد تو سرشون والله بیچاره ها کمتر عذاب
میکشیدن، آخه برای یه جوون تو اون
سن وموقعیت وبا دستهای خالی این
دیگه چه شرطی بود؟

آه کوتاهی کشید وبدون اینکه جواب دهد ،
فقط با حسرت سرش را تکان داد و من
دوباره ادامه دادم:

– حالا چی بود موضوع این باغچه ی
همایون؟
چرا براى صولت خان انقدر مهم بوده که
یه راست دستشو گذاشته بود روش؟

شانه هايش را کمی بالا انداخت وگفت :
_ چه میدونم والله!
شاید به خاطر اینکه تو زمون خودش از کل
باغچه های محله بزرگتر و اسم و
رسم دار تربود،
برات تعریف کرده بودم که اون قدیما این
شهر و این محله که به این شکل و
شمايل نبود،
اغلب خونه های این محله باغ وکوچه باغ
بود واین باغچه همایون متعلق به یه
تیمسار باز نشسته ی ارتش بود…
تیمسار هوشنگ افخم!
تیمسار اغلب نصف سال رو اين طرف تو
زادگاهش ونصفش رو خارجه زندگی میکرد
یه زن فرنگی گرفته بود.
زنش جز یکی دو بار بیشتر ايران نیومد ،
دو تا بچه هم به دنيا آورد…
دختر بزرگترش هما!
و بعد از چندین سال با یه اختلاف زیاد
بالاخره یه پسرم براى تیمسار آورد اسمشو
گذاشتن همایون!
ميگفتن تيمسار نقشه ی عمارت رو از فرنگستون آورده بود…
با همه ى عمارتهای محله توفير داشت!
بعد هم به عشق یه دونه پسرش داد
بالای سر درش نوشتن باغچه ی
همایون.
تیمسار قلبش بیمار بود می گفتن موروثیه .
پدروپدر بزرگش هم با همین درد خیلی زود
جوون مرگ شده بودن !
بخاطر همین قبل از اینکه بمیره کل
داراییشو برداشت زد به نام پسرش !
دخترشم فرستاد اونور پیش مادرش…
آخه زنش گويا جدا شده بود!
تيمسار كه مرد اون خونه موند واسه پسرش

به تلخی پوز خندی زدم وگفتم:
– اونوقت صولت خان نامرد اون عمارت رو
از بابام میخواست؟
– ای بابا سنگ انداخت جلوی پاش دیگه!
گفت خلاصه کم میاره یه جا به غرورش بر
میخوره عاقبت هم غرور زخمیشو بر میداره
گورشو گم میکنه ومیره

دوباره آهي کشید وگفت:
– خدا خودش ازسر تقصیراتش بگذره خدا
رحمتش کنه اون دستش از دنیا کوتاهه.
پشت سر مرده حرف زدن خوب نیست!
اما هر وقت یادم می افته جیگرم آتیش
میگیره نه تنها پرویز رو داغون کرد که به جیگر
گوشه ی خودشم رحم نکرد!…
الهی بمیرم براش،بچم بهجت چی کشید
توی اون روزگار!
سنی نداشت این طفلک…به خدا در عرض
هفت،هشت ماه یه دسته از موهای جلوی
سرش یهویی سفید شد!
– خوب بابام چی ؟
اون چیشد؟
چیکار کرد؟
اومد دوباره؟

– راستش دیگه کم کم همه از اومدنش
نا امید شده بودن.
حتی خود مادرتم داشت کم کم باورش میشد
که اون رفته ودیگه هرگز بر نمیگرده !
از همون شبی که رفته بود هیچ کسی دیگه
ندیده بودش میگفتن بر گشته مازندرون
پیش ننه ش …
همه باور داشتن رفته وبی خیال شده،
الا من !!!

با تعجب وسط حرفش پريدم و پرسيدم:
– مگه‌تو چیزی میدونستی؟؟
از کجا خبر داشتی؟

– آخه یه شب دیدمش توی تاریکی!
اول فکر کردم اشتباه میکنم ،
ولی وقتی یه گوشه پشت یه درخت قایم
شدم وبا دقت نیگا کردم دیگه مطمئن مطمئن
شدم خودشه!
از ترسم به هیچکس حرفی نزدم…
نه به آقام ونه حتی به بهي!
گفتم اگه آقا بفهمه هر طوری که باشه
پیگير میشه پسره رو گیر میندازه و دخلش رو
میاره!
اگه به بهجت هم میگفتم بچه باز الکی امیدوار
میشد…پس ناچار به سکوت شدم

– بابام اون وقت نصف شبى اونجا چیکار
میکرده؟
چه هدفی داشته از اومدن به اون محل؟

با حالتی شبیه به ابهام گفت:
– والله چی بگم
خودمم از تعجب کم مونده بود شاخ در بيارم!
نمیدونم اون تک و تنها…اونم نصفه شبی
چی کار داشته تو باغچه همایون

محکم پرسيدم:
– باغچه همایون ؟
اونجا چیکار داشته؟
– چه بدونم ننه!
فقط دیدم دزدکی طوری که دیده نشه از
باغچه در اومد و يك راست دووید تو همین
کوچه درختی بعد یهویی مثل جن بسم الله
شنیده گم شد لای این سروها

بعد بدون اینکه.مجال دهد سوال دیگری
بپرسم ادامه داد:
– والله بعد از اون ماجرا حتی تا همین یه چند
سال پیش چند بار ازش پرسیدم ماجرای
اون شب رو…ولی اصلا قبول نمیکنه که
اون مرد خودش بوده!
میزنه به حاشا میگه هوا تاریک بوده اشتباهی
دیدی!…اما من هنوزم باور دارم!
به ارواح خاک ننم اون مرد خودش بود!
خود خودش!

_ ولش کن حالا اون رو آمنه!
خوابم گرفته قبل اینکه خوابم ببره فقط
میخواستم بدونم بالاخره بابا کی و چه طور
اومد ؟

همانطور كه نگاهم میکردگفت:
– خوابت گرفت ننه؟

– آره ولی قبل اینکه بخوابم بهم بگو
بالاخره بابام اومد؟

خندید ورضایتمندانه با افتخار چند بار سرش را
به نشان تحسین تکان دادوگفت:

– اومد ننه اومد…
اونم چه اومدنی!
اونم بعد هفت ماه با پاش انچنان محکم
کوبید به در که در خود به خود باز شد.
صولت خان نشسته بود توی بالکن داشت
حساب کتاباش رو بررسی میکرد یه راست
و بی صدا به سمت آقا اومد.
صدا از کسی در نمی اومد!
چهار تا یکی پله هارو طی کرد تا رسید توی
بالکن !
آقا یه خورده خوفش برداشته بود…
اونقدر جلو اومد که آقا از جاش بلند شد و یه قدم عقب رفت…
بعد بابات یه سری اوراق و اسناد رو که
زیر بغلش بود رو درآورد ومحکم ودو دستی
کوبید وسط میز و مثل يك پلنگ غرید:

– بفرما جناب صولت خان!
اینم سند شش دانگ باغچه همایون

سند رو پرت کرد جلوش !
آقا با بهت وناباوری با دستاى لرزون
اوراق رو به شدت بالا وپایین و زير و رو
میکرد !
درست بود !
عین شش دنگ باغچه همایون به نام
پرویز بود!
صولت خان رنگ به صورت نداشت تمام
فک وصورتش میلرزید!
پرویز هم از همونجا فریاد کشید وچند بار بهجت
رو صداکرد.
بهي مثل دیونه ها از تو اتاق بیرون پرید !
چشمش که به پرویز افتاد همونجا جلوی در
محکم زمین خورد واز حال رفت
طرفش دویدم وسرش رو گرفتم توى
بغلم چند بار زدم توي صورتش زدم وفورا
آب خواستم سریع آب آوردن با نوک
انگشتام یه مشت آب تیو صورتش پاشیدم ،
بالاخره تکونی خورد و چشاشو باز کرد !
بعد انگار یهو همه ي اتفاقات خیلی زود
یادش اومد پاك شوکه شده بود و چشاش از
حدقه بیرون زده بودن!
لباش میلرزید ودستامو همینجور گرفته بود توی
دستاش وفشار میداد!

ملوک بیچاره هم که متوجه ی سرو صداهای
بیرون شده بود ودونسته بود يه خبرایه با ک
زحمت ویلچرش رو تاجلوی در کشیده بود
و از همون جا مثل دیوونه هابا صدای بلند
صدام میزد
دیگه طاقت نیاوردم بهجت رو ول کردم
رفتم سراغش بیچاره مثل بید میلرزید فورا
آرومش کردم و تو همون حالی که
شونه هاشو میمالیدم بهش گفتم:
– خیره خانومم!
خیره!
شادی اومده خدا ناله های دل بهجتمونو
شنید !
داماد اومده!

پرویز مستقیم اومد کنار بهجت…
اما شرم مانع شد
با فاصله کنارش نشست وگفت:
– پاشو بهجتم!
پاشو اومدم تا با خودم ببرمت…

صولت خان لال مطلق بود انقدر خار وذلیل
شده بود که حتی جرات اعتراض هم نداشت!
ولی ملوک خانوم که خيلي ترسیده بودگریه
والتماس میکرد و خودش رو ميزد…
صحنه ی درد ناکی بود ننه!
پرویز وقتی که حال اون واشاره های
من رو دید کمی آروم گرفت !
ادب وانسانیت بهش حکم کرد که بایستی با
احترام و ادب از عشقش خواستگاری كنه!
مردونه اومد و مردونه رفت…
و از اون به بعد شد که توى کل بازار
معروف شد به پلنگ مازندران !

هرروز که میگذشت حال و روز صولت خان
بدتر میشد از وقتی که پرویز ول کرده بود
ورفته بود تمام رونق کسب وکارش یکجا
پرکشید !
یه بار دیگه از پرویز خواست که سر کارش
برگرده بعد خودش هم از اون به بعد
نشست تو خونه ور دل ملوک
زن وشوهر هر دو سخت مريض بودن !
توي همون اوضاع واحوال هم تدارکات
عروسی بهجت رو میدیدیم
زن بیچاره میخواست قبل اینکه بمیره
عروسی بچش رو ببینه یه روز دمدم هاي
رفتنش بود که صدام کرد و دخترش رو بهم
سپرد!
ازم خواست تا اخرش کنارش بمونم
وبراش مادری کنم
قبول کردم دستاش رو گرفتم و بهش
قول دادم!
آخرش هم یه روز همونطوري که توي
بالکن روی ویلچرش توی آفتاب
نشسته بود چشماى قشنگش رو بست ودیگه
باز نکرد!

درگير مراسم عزاداری بودیم…
از طرفی هم اونایی که از پدر بزرگت
طلبکار بودن مثل مور وملخ آوار شدن
روي سرمون!
محشری بود!
به خداعمارت به اون بزرگی شد گوشت
قربونی هر کی یه گوششو کند وبرد عوض
طلبش !
پیرمرد بدبخت دیگه از دار دنیا هیچی براش
نمونده بود کار خدا رو ببین !
زمونی اون صاحب اونهمه مال ومکنت بود
وپرویز توهفت آسمون یه ستاره نداشت اما
اون روز اون مفلوکترین بود و پلنگ
مازندران صاحب ومالک کل باغچه ی
همایونی…

بیش از ده بار دور تا دور عمارت چرخ
زده ام …
بالا و پايينش كرده ام و دور باغچه را هزار
بار با نگاه و با همه ی مغز پر سوال خود
کاویدم و مرور کردم …
قریب بیست سال است که در این باغ و
عمارت زیسته ام !
رشد کرده ام…
در هر لحظه اش نفس کشیدم…
بچگی کردم…
عاشقی کردم …
از وقتی که چشم گشوده ام باغچه ی
همایون از آن من و خانواده ام بود…
با وجب به وجب خاکش خو گرفته و عجين
بودم…تا امروز خیال میکردم حتی تعداد
درخت های باغچه را از بر هستم…
اما امروز وقتی مثل دیوانه ها برای
چندمین بار دور عمارت پرسه زدم تازه به
خودم مى آيم كه من از اینجا هیچ
نمیدانم!
مثلا تا امروز هرگز متوجه ی این موضوع
نشده بودم پایه ی ستونی مرمر کوتاهی که
درست در مرکز باغچه ی عمارت قرار دارد
بی شک روزگاری دور،حامل تندیسی
بوده که سالیان بر آن پایه سوار بوده!…
و یا اتاق زیر شیروانی!…
چرا سالیان مدیدی است که مهر وموم شده
و تا به حال هرگز ندیده ام کسی در آنجا
رفت و آمد داشته باشد؟!
چرا انباری انتهایی باغ انقدر مرموز است با
آن قفل بزرگش كه سالهاست زنگار
بسته است؟!
یادم می آيد که خیلی پیشتر از اینها،زمانی
که هفت هشت سال بیشتر نداشتم،يك بار
که در باغچه مشغول بازی بودم برای
یک لحظه در انباری را باز دیدم بنا بر حس
کنجکاوی کودکانه ام داخل شدم…
هوای آنجا به شدت تاریک و دمدار بود!
به سختی به یاد دارم اما گویی اثاثیه کل
یک منزل را به زور داخلش جای داده
بودند!
از میان آنهمه اثاثيه تنها یک دوچرخه ی
کوچک نظرم را به خود جلب کرد با شورى
كودكانه وبا زحمت دوچرخه را از داخل انبار
بیرون کشیدم…
چرخهایش پنچر بود وبدنه اش نیز زنگار
زده بود ،سوارش شدم به زحمت هر چه
تمام تر شروع به رکاب زدن کردم
دوچرخه با صدای دلخراشی جیر جیر میکرد و به
کندی و لنگ لنگان حرکت مختصری میکرد
آخر هم چرخش جدا شد و محكم زمین
خوردم
از شدت درد ،آه و ناله ام به هوا خاست ،
اهل خانه که صدایم را شنیدند همگی به
طرفم دویدند.
مادر وحشت زده در آغوشم کشید ،آمنه دست
و پایش را گم کرده بود وبدتر وعجیب تر از
همه حال بابا بود!
او از گریه و زخمى شدن زانوی من
وحشت نکرد!
چشمش به دوچرخه كه افتاده بود مثل دیوانه
ها فحش میداد و مرتب ناسزا نثار همه میکرد !
در آخر هم دوچرخه را برداشت و با خشم و
وحشت داخل انباری پرتاب کرد.
آنچنان خونش به جوش آمده بود كه
مرتب فریاد میزد:

– کی در این لعنتی رو باز کرده ؟
مگه من هزار بار نگفتم کسی حق نداره به
این انبار نزدیک شه؟
هيچ وقت معلوم نشد که چه کسی قفل در
را گشوده بود!
من آن روزها معنی خشم پدر را نفهمیدم
ولی بارها شنیده بودم که چون وسایل
صاحبان قبلی عمارت در انبار به صورت
امانت باقی مانده و شايد یک روز بیایند و
آن ها را بخواهند،پدرم دستور اکید داده بود
کسی حتی نزدیک آن انبارى نشود.
اتاقهای زیر شیروانی هم کاملا حفاظت شده بود.
البته تا همین چند سال پیش به یاد دارم
آنجا به نوعی انباری آمنه بود…
محل قرار دادن ترشي و سركه وخیار شور
واز این قبیل …
ولی آن جا هم بعد از مدتی کاملا متروک و
در آخر مهر و موم شد!

خلاصه تاریخچه ی این عمارت همایونی
بد طور در درونم بیداد میکند و همه ی وجودم
در عطش دانستن نادانسته ها بد میسوزد !
خوب میدانم آمنه کما بیش میداند ولی این
روزها دیگر از دهانش بایستی با موچین
حرف را بیرون کشید!

مامان بیتابي ام را از میان پنجره ی
آشپز خانه که مشرف به باغچه بود را ديده بود
و چون نگران شده بود از همانجا سرش را
بیرون کشید وگفت:

– ماهدیس تو حالت خوبه ؟
دنبال چیزی میگردی؟

دست پاچه شدم و گفتم:
– نه خوبم!
فقط همینطوری دلم خواست یه چرخی
توی باغچه بزنم

با تعجبی آميخته به کنایه گفت:
– والله تو تا حالا نزدیک ده تا چرخ تو باغچه
زدی بسه دیگه بیا تو!
الان آفتاب صورتتو میسوزونه اونوقت
پس فردا که این خانواده امینی اومدن یه
وقت نگن خدایی نکرده چرا این عروس
سرخ وسفیدمون یهويي شد زغال سیاه!!

دلم هوری پایین ریخت !
مامان لبخند میزد وچشمهايش عجیب میدرخشید فهمیدم خوشحال است
خوشحالی او مرا هم خوشحال کرد
بی تامل پرسیدم:

– چیشده مامان؟
مگه خبریه؟

چشم هايش را به نشانه ی تایید روی
هم گذاشت ولبخندی زد.

حدسم درست بود !
خبرهایی در راه بود!
با عجله خودم را به آشپزخانه رساندم!
مامان در حال سرخ كردن ماهی بود.
همانطور كه در دستش چنگالى بزرگ بود
آن را سمتم نشانه گرفت و با خنده گفت:
-به خدا اگه جلو بیای با همین چنگال
میگیرمت میندازم وسط ماهیتابه

آمنه وارد آشپز خانه شده و با خنده گفت:
– اونوقت میشه خوشمزه ترین ماهی
دنیا!

بعد به مامان ملتمسانه گفت :
_خوب تو رو خدا بهجت!
اذیت نکن بچه رو بهش بگو دیگه!

مامان با خوشحالی رو به من کرد
و گفت:
-همین نیم ساعت پیش حاج خانوم
تماس گرفتن.
خیلی هم سلام رسوندن بعدشم اجازه
خواستن برا پنج شنبه ی آخر هفته که
بیان و تا مسئله هنوز علنی نشده یه سری
حرفها از جانب خانواده ها زده بشه تا بعد
انشاالله………

دیگر ادامه حرفهايش كه از قید بندها و
رسومات بود را نمی خواستم بشنوم و يا
بدانم !
برای من آنچه که مهمترین بود فقط
همین بود که به زودی می آمدند!

به بهانه ای از آشپزخانه خارج شدم و به
اتاقم پناه بردم گوشی ام را سریع برداشتم
می خواستم سريع به سهیلا خبر دهم !
اما شماره ی بهادر را که روی صفحه دیدم
متوجه شدم که چند دقيقه پيش تماس
گرفته است.
سهیلا را فعلا فراموش کردم و به سرعت
شماره ی بهادر را گرفتم.
یکی دو بوق بیشتر نخورده بود که به سرعت
جواب داد
– سلام عشقم!

قلبم برای ثانیه ای فلج شد واز کار افتاد،
نفسم هم به سختی در می آمد .
این کلمه ی “عشقم ” هلاکم کرد!
دوباره گفت:
– عشقم صدامو داری؟

دلم میخواست انقدر لال میماندم تا او
هزاران بار کلمه ی عشقم را در گوش
جانم هجی کند !
اما به ناچار لب به سخن گشودم :
_ آره عزیزم میشنوم
چطوری خوبی تو؟

بلافاصله ادامه دادم :
_ زنگ زده بودی بیرون تو باغچه بودم
گوشیم همرام نبود متوجه نشده بودم

– آره.
میخواستم اول از همه خودم بهت خبر بدم
ولی نشد!
حاج خانوم پیش دستی کرد با مامان
تماس گرفت
ظاهرا یه قرار مدارهایی هم گذاشتن تو در
جریانی دیگه؟

– آره ءره اتفاقا مامان همین الان خبرو
بهم داد بعدشم میخواست بگیره منو و بندازه
توی ماهیتابه سرخم کنه .

آب دهانش را قورت داد وبا حالتی عجیب
وخاص گفت :
_ اي ي ي ي جاااااان !
اونوقت صدام میکرد خودم میومدم یه لقمه
میکردم و میخوردمت ماهی سفید!!

داغ ِ داغ شدم !
یک دفعه آنچنان حرارتی از درون لاله ي
گوشهايم فوران کرد که دیگر مطلقا نمیشنیدم!
سرخ شدم ودیگر جز صدای خنده اش هیچ
نمیشنیدم !

و چه خوب شد که حاج اسماییل خان وارد
حجره شده بود!
این را از لهجه ی شیرینش که به وضوح
بیان میکرد یک قمي زاده ی اصیل است
دانستم !
بهادر دستپاچه شد و به سرعت به گفتگو خاتمه
داد!

خودم را روی تخت رها کردم…
نمیدانستم تا چه حد تحت تاثیر این پسر
بی حیای احساساتی امروز قرار گرفته
بودم !
ولی مثل همیشه همه ی کارها و همه ی
حرفهای او برایم یک دنیا جذاب ودوست
داشتنی بود!
دوباره شور و ولوله در دل اهل خانه افتاد
مامان پیشنهاد میداد که قرار شام بگذاریم.

آمنه میگفت
– والله شما خودتون صاحب اختیارید به هر
حال دختر، دختر شماست
و امر امر شما…اما از طرفی به نظر من برای
قرار شام کمی زوده!
حالا نمیگن چقدر هولن…اینا که هنوز نه به
داره نه به باره هول برشون داشته ؟
خدایی ناکرده بچمون که باد نکرده مونده
باشه ور دلمون انشالله بیان اگه توافق شد
قرار میذاريم به سر صبر وحوصله شامم میدیم
چرا که ندیم؟!
یه دونه دختر که بیشتر نداریم!
خودم براش سنگ تموم میذارم
سفره میندازم از این ور باغ تا اون سر باغ

مامان میخندید و مثل همیشه مانند یک دختر
خوب وفرمانبردار از مادرش اطاعت امر میکرد!

بالاخره روز وساعت مراسم منعقد گردید
من وبهادرکه ديگر صبر و قرار نداشتيم و فقط
خدا میدانست که تا آن چند روز واپسين
سپری شود چه ها کشیدیم!! …
من با کمک سهیلا همچنان مشغول
تدارکات مخصوص آن شب بودم
هوا هم در این چند روز اخير سر
ناسازگاری گذاشته بود ومرتب میبارید ،
این بارش رابه فال نیک میگرفتم
وهمچنان میرفتم تا صفحه ای دیگر از دفتر
زندگانی را بگشایم….

این روزها درست شبیه گنجشک شده ام.
گنجشککی که روی دو پای نحیفش در
راه جستن آنچه که میخواهد،آنچنان در
حرکت و تکاپوست که در عین خردی و
ناتوانی،گویی هیچ گاه خیال از پا نشستن
را ندارد!
برای من نیز در این برهه از زمان،
گویا مجال درنگ نیست…
از صبح که چشم باز میکنم دائما به او
می اندیشم ؛
لحظه های سخت انتظار به شدت دردناک
می نماید…
مانند زخم ناسوری شده است که دستت را
روی آن قرار داده ای و به سختی
فشارش میدهی !
درد دارد !
یک درد جانکاه !
ولی حتی خود این درد کشیدن نیز به نوعی
التیام دهنده و لذت بخش است…

ناگهان با تکاني شدید،ماشين كه از حرکت
باز می ایستد بار دیگر چشمانم به روی
واقعیت های حال امروزم گشوده می شود.
قبل از همه چشمم به بهادر می افتد…
اشعه ی آفتاب كه از ورای شیشه ی
نیمه باز اتومبیل دزدکی به درون خزیده
مثل اینکه یک مشت براده ی طلا روی
سر وگردنش پاشیده باشد!
تمام موهای سر و گردنش در حال
درخشش است…
به سمت عقب بازگشته وخودش را به بازی
با فربد سر گرم می كند…
نیم نگاهی به سمتم میاندازد و با لبخند
می گوید :
– ساعت خواب خانوم؟

یک لحظه احساس کردم آهنگ صدايش
چونان گذشته شده باشد!
همان آهنگ موزون و دلنوازى که هر
وقت به گوشم میرسید تمام تنم یخ میشد!
جرات نکردم مستقیم در چشم هایش نگاه
کنم…
سعی میکردم خودم را از آن معرکه خلاص
کنم!
دستم را جلو بردم تا فربد را از آغوش مامان
بیرون بکشم،اما او با چالاکی هر چه تمام تر
با یک حرکت سریع بچه را قاپید و تنگ در
آغوشش کشید…
عاشقانه از سر تا پايش را میبوسید و مرتب
قربان صدقه اش میرفت،
مامان با تعجب وبه سختی چشمانش را باز
كرد؛
همان طور که نشسته بود کمی در جاي خود
پیکرش را پیچ و تاب داد ومتعجبانه پرسيد:
– چی شد رسیدیم؟

خنده ام گرفته بود ،بهادر هم شیرین
میخندید و در همان حال با خنده گفت:
– نه بهجت خانوم دیدم منظره ی اینجا
عالیه یه رستوران خوب هم هست که
غذاهاش حرف نداره…
گفتم خسته اید کمی استراحت کنیم آبی به
سر و رومون بزنیم
هم فاله وهم تماشا!
تازه این آب وهوا واسه ی این شازده
پسر خوبه
پسرمون یه کم سر حال میاد

مامان با لبخندی،رضایت خود را اعلام کرد
و بلافاصله آماده ی پیاده شدن شد و در
همان حال با اشاره به من میفهماند که
پیاده شوم.
پیاده شدم وفربد را از آغوشش گرفتم و
گفتم:
– شما هم خسته اید بچه رو بديد به من يكم
استراحت کنید میخوام جاشو عوض کنم

چند بوسه ی پی در پی بر صورت فربد زد
وکودک را به من سپرد
در گوشه ای توجهم به جوی آب باریکی
که در حرکت بود جلب شد
بی درنگ به سمت جوی رفتم.
کنارش نشستم و فربد را روی پاهایم
نشانده و آستینهايش را بالا زدم.
دستهای کوچکش را چند بار درون آب
فرو بردم.
لذت میبرد و میخندید!…
دلم برایش ضعف رفت ،
صورتم را روی صورتش چسباندم واز ته
دل بوسیدمش…
مامان از کمی دورتر با صدای بلند نامم را
ميخواند:
– ماهی!
ماهدیس جان !

همانطور که استکان چایی را در دست گرفته
و بالا نگاه داشته بود گفت:
– مادر جون بیا چاییت الانه یخ میکنه

استکان چای را که در دست گرفتم قبل از
اینکه از هرم گرمایش دستم بسوزد یکباره
هورت کشیدم و تمامش را نوشيدم…
تمام دهان و حلقم به شدت میسوخت ،
ولی حتی این سوزش گزنده برایم
دلچسب وگوارا بود.
بهادر هنوز چایش را ننوشیده بود و همانطور
که استکان را در میان دو دستش میفشرد با
نوک انگشتانش دور لبه ی استکان طرح
ميزد و بازي ميكرد…
این عادت همیشگی اش بود…
یادم آمد چقدر از این کارش خوشم میامد!
یک مرتبه در نقطه ای ، چشمانم روی
حلقه ی انگشتش میخکوب شد !
گرمای حاصل از سرشک را که در قاب
چشمانم انباشته شده بود را حس میکردم و
از ورای این پنجره ی بی فروغ ومواج
با خود میاندیشیدم که خدایا ما کجای راهیم ؟
چه شد که به اینجا رسیدیم؟
دست مقتدر سر نوشت چه ها و چه طور،
تنها به واسطه دست سروی بر تقديرمان
رقم نزد !
همان سرو که آخرین سرو بود !
همان که در تاریکی شب،نشمرده بودمش…
وهرگز حسابش نکرده بودم!…
اگر آن شب یک بار دیگر باز میگشتم…
یکبار دیگر با دقت سروها را میشمردم…
اگر اصلا در میان ظلمت وتاریکی شب
شمارش نکرده بودم!…
شاید امروز هرگز دراین کوره راهی که به
گورستان ختم میشد قدم نمیگذاشتم !
افسوس که گاهی جایی در زندگی حساب
بد طور از دست آدم در می رود!
یک وقتهایی خیلی دیر می فهمی که
اشتباه کردی!
اشتباه….

بعد از لختی استراحت وصرف غذا دوباره
آماده ی حرکت شدیم به او گفتم اگر خسته
است اجازه دهد من ادامه ی راه را برانم
مهربان خندید وگفت:
– نه بانو شما امانتید پیش من !
قول دادم سالم وسلامت به مقصد برسونمتون!

یک بار دیگر اتومبیل به حرکت افتاد…
فربد را به سینه ام چسباندم وهمانطور که عطر
دل انگیز کودکانه اش مدهوشم میکرد باز مرغ
خیالم پر کشید ورفت!
پر کشید و یکراست نشست روی چینه ی
دیوار باغچه ی همایون!

یادم آمد که بعد از يك بحث طولانی که
بین مامان وآمنه بر سر مسئله ی میهمانی
شام شب خواستگاری پیش آمده بود
بالاخره مامان مغلوب شد وکوتاه آمد
ولی بعد از اینکه مامان گفته بود تصمیم دارد
دو کارگر جوان وامروزی را جهت کارها
وامور این مراسم استخدام کند…
یکباره چه قائله ای به پا شد !
تا این حرف از دهان مامان درآمد آمنه
چون یک بمب مهیب ترکید!!
چونان که اثرات آن موج انفجار تا امروز
هم به قوت خود باقیست؛
چرا که بعد از آن ماجرا تا به امروز هیچ
کس دیگر هرگز جرات نکرد اسم کارگر
دیگری را بیاورد!!
مثل گلوله ی آتش بالا وپایین میپرید
خودش را میزد و فغان میکرد!…
زمین وزمان را لعن،و بر بخت بد و شوم
خود نفرين میکرد!…
آخر هم چادرش را سر کشید وبقچه اش را
زیر بغلش زد که برود!
هر چقدر التماس کردیم فایده نداشت!
مرتب با صدای بلند گریه میکرد…
با گوشه ی چادرش فرت فرت آب
بيني اش را پاک میکرد ویک بند میگفت:
– هان!
حالا دیگه پیر شدم منو نمی خوايد!!
حالا که دیگه دارید با بزرگون وصلت میکنید منو
نمیپسندید!!
بیچاره مامان چقدر به دست و پايش افتاد!
هر چقدر که بیشتر اصرار میکرد،آمنه ننه بیشتر
سماجت میکرد !
حتی التماسهای من هم اثری برای
نگه داشتنش نداشت!
رفت و نشست روی لبه ی ایوان و
گفت:
– همینجا میشینم تا آقا بیاد,بعد میرم!
یک طرف نشسته بود وگریه میکرد…
مامان بیچاره هم در طرف دیگری از
ایوان نشسته بود و اشک میریخت!
من هم مات وحیران بین اين دو نفر
دست وپا میزدم.
مامان گفت:
– ننه غلط کردم!
شوخی بود به خدا داشتم سر به سرت میذاشتم!
هیچ اتفاقی نیفتاد…
تا اینکه سر ظهر بابا آمد
حال طرفین ماجرا را که دید پی به اصل
مطلب برد و با زیرکی بلافاصله فهمید که
موضوع از چه قرار است!
رو به آمنه کرد وگفت:
– چیه ننه ؟
چی شده؟
بيني اش را با گوشه ی چادرش یک بار
دیگر پاک کرد وهمانطوری که گریه میکرد
گفت:
– بهجت خانم دیگه منو نمیخواد!..
ازم سیر شده…
نیست که پیر شدم؟!
خیال میکنه دیگه به درد نمیخورم!
میخواد کارگر بیاره…اونم کارگر جوون وامروزی!…
منم حالا که اینطوره دیگه میرم!
دیگه یه دقیقه هم اینجا نمیمونم…
بابا خندید گفت:
– حالا کجا میخوای بری؟
– هرجا…
اصلا بر میگردم ولایتم!!
– خوب حالا خوب فکراتو کردی؟
مطمئنی پشیمون نمیشی؟
شانه هايش را بالا انداخت ودر همان حال گفت:
– آره دیگه!
وقتی آدم یه جایی باشه که ارج وقرب
نداره دیگه موندن چه فایده اي داره ؟
آره پرویز خان دیگه زحمت رو کم کنم و
برم بهتره…
بابا به طور پنهانی چشمکي سمت من
ومامان که دلمان داشت میترکید انداخت و
بعد در حالی که سعی میکرد خنده اش را
پنهان کند گفت:
– خیلي خوب!
حالا که خوب فکراتو کردی و انقده مطمئنی,
پس حاضر شو خودم میبرمت
یک مرتبه هر دو چشمش گشاد شد
دهانش از فرط تعجب باز مانده بود!
با حرص گفت:
– کجاااااااا؟
– ولایت دیگه !
همون ولایتت همون جا که الانه داشتی
میگفتی میخوام برم
باعصبانیت گفت:
_ کجا برم بعد چهل سال؟!
دیگه کیو دارم تو اون خراب شده ؟!
کی اصلا منو میشناسه ویادش مونده؟
خنده ام گرفته بود…
دستم را جلوی دهانم بردم تا متوجه نشود
مامان لبش را گاز گرفت و اشاره کرد
ساكت باشم.
بابا هم خنده اش گرفت ،
خنده ی او را که دید باز عصبانی تر شد
وگفت :
_ هان چی خیال کردین ؟
تو یکی که کور خوندی اگه هوا برت داشته
فکر کردی بهجت جونم رو ول میکنم
ومیرم!
برم که هر کار دلت خواست با این زبون
بسته بکنی؟!!
زهی خیال باطل!
بچم مظلومه،بی زبونه خیال کردی ولش
میکنم هان ؟
بعد هم بقچه اش را برداشت و بدون اینکه
به کسی توجه کند داخل رفت.
بابا همانجا نشسته بود واز ته دل میخندید،
مامان به سرعت دنبال آمنه دوید…
و كمي بعد،همدیگر را در آغوش کشیده بودند
و عاشقانه میگریستند …

لحظه به لحظه به روز موعود نزدیکتر میشدیم و
هر چه زمان میگذشت وجلوتر میرفت,من
وبهادر بیشتر از قبل در دریای متلاطم
عشق دست وپا میزدیم وفرومیرفتیم…
گاهی با خودم فکر میکنم آن زمان تصور
من از عشق چگونه بود ؟!
در میان هزاران هزار خلقت خداوند اگر یکی
پیدا شد که از سایر خلایق ارجح تر میبود…
اگر تنها به صرف اینکه زیبا بود و همه ی دنیا
را فقط در زیبایی میدیدی ؟
یا اینکه مثلا طرف شاعر بود و تو همه ی دنیا
را در شعر وهنر میدیدی؟
و يا اینکه دارای تمول میبود و دنیای تو
سراسر درمال ومکنت خلاصه میشد؟
آيا مي شود که به سادگی عاشق شد ؟
و يا اینکه میشود یکی باشد که هیچ یک از
گزینه های مربوط و معیارهای خاص
و جالب توجه از آنچه که تو دوست میداری
را نداشته باشد…اما باز عاشق شوي؟!
عاشق تمام نداشته هایش !
عاشق آنچه همیشه خیال میکردی بدون
هیچ یک از آن ها هرگز نمی توان
عاشق شد !
من بی کم وکاست و دربست به خيال
خودم عاشق شده بودم!
در باور اینکه بهادر تمامی آنچه را که من از
یک مرد میخواهم وانتظار دارم را داراست !
آیا اینهمه دارایی که تماما در وجو د او خلاصه
میشد میتوانست دلیل محکمی بر عاشق
شدنم باشد؟!

بالاخره روز موعود فرا رسيد و خانواده ی
محترم حاج اسماییل خان امینی تشریف
فرما شدند!
وچون که به اصطلاح خودشان تازه از عزا در
آمده بودند،کمی رسمی وتقریبا بی سروصدا
مراسم جاری شد !
قرار بود بعد صحبت هايي که در بین اکثر خانواده های ایرانی مرسوم بود، برخى از
مسائل و مقدمات وشروط بین طرفین هم
از قبل حل وفصل شود!
پیشاپیش هر دو خانواده از مقدمات امر
آگاهی داشتند؛
آنشب موضوعاتي که مطرح شد عموما از
سوی هر دو طرف پذیرفته شد…
جز اینکه حاج اسماییل خان اظهار کرد که
خانه ای که جهت شروع زندگی پسرش
در نظر گرفته در حال ساخت است و به اتمام
نرسیده؛و باز مدت زمانی را تا پایان مرحله ی
ساخت خانه صبر كنيم!
پس خواهان این بودند که ابتدا یک
مراسم عقد جاری گردد و پس از چند ماه
مراسم عروسی صورت گیرد.
ولی پلنگ مازندران زیر بار این شرط
نرفت؛وحاضر نشد که تا زمان عروسی خطبه
ی عقد جاری گردد!
مصرانه بر حر فش پافشاری میکرد و ميگفت:

((تنها زمانی عقد صورت خواهد گرفت که
این دو مستقیم به خانه ی بخت بروند!))

سرانجام با اصرار زياد قبول كرد که در طول
مدت این چند ماه فقط صیغه ی محرمیت
خوانده شود و كليه مراسم عقد وعروسی بماند
برای بعد…
بیش از همه حاج خانوم ناراحت بود و
سگرمه هايش در هم رفته بود!…
از همان روز اول میخواست همه ی
قوانین طبق میل او اعمال گردد!
زمانی هم که دید هر چه اصرار میکند بابا از
شرطی که گذاشته بود عقب نشینی نمی كند
خیلی کفری شد!
ولی راضی تر و خشنود تر از من وبهادر
آن شب کسی را نمیشد پیدا کرد!
کسی که انقدر با آرامش وخرسندی هیچ
شرط و شروطى برایش مهم نبود!
برای ما فقط این مهم بود که هر چه زودتر
از آن یکدیگر باشیم…

بسیاری از قراردادها در آن شب مهر خورد.
خودشان بریدند ودوختند و حتی یک نفر از ما
سوال نکرد آیا از میزان مهریه اى كه
مشخص کرده ایم رضایت دارید؟

همه را به دست سر نوشت سپرده بودیم!
قرار مراسم بله برون با حضور بزرگترهای
فامیل نیز منعقد شد.
حتی حاج آقا ذاكرى، امام جماعت مسجد
جامع بازار هم جهت خطبه ی صیغه از
پیش دعوت شد.
قرار بر اين بود که قبل از مراسم، حتما
آزمايشگاه برويم.
شیرینی خوردند …
صلوات فرستادند…
آمنه با شور و شادی کل کشید….
حاج خانوم به زحمت تنه ی تنومندش را
تکان میداد و پيش می آمد تا انگشتری را
که عینا مطابق سلیقه ی خودش انتخاب
کرده بود را دستم بياندازد!
انگشتر زرد وبد قواره را درون انگشتم انداخت.
گشاد بود و دمدگی اش بیشتر به چشم می آمد
در آخر هم گفت:
– وای عروس خانوم انگشتات خیلی لاغره!
حالا که قرار عروس ما باشی باید به خودت
بیشتر برسی تا یه کم گوشت بگیری…

با وجود حساسیت هایی که داشتم ولی
حرفش را اصلا به دل نگرفتم!
در این ساعت حتى بیریخت بودن انگشتر
هم اصلا به چشمم نيامد!…
آنچه که برایم مهم بود تنها این بود که
بالاخره بهادر براى من میشد !
با خودم فكر ميكردم بالاخره امشب را راحت
خواهم خوابید !
خوابم می آمد!
انگار صد سال بود نخوابیده بودم!…

آن شب را هم تا صبح پاى تلفن با
بهادر سپری کردم…
باز هم نشد که بخوابم !
فردا صبح به سختی چشمهایم را گشودم
حس بی خوابی کلافه ام میکرد…
به محض اينكه چشم هايم را باز کردم
چشمم به انگشتر زرد بیریختم افتاد!
در جعبه اش را به سرعت بستم در عوض
کشوی تختم رابیرون کشیده،دستم را تا
آرنج داخلش فرو بردم؛و انگشتر هديه تولدم
را كه بهادر خريده بود بيرون كشيدم…
حتی نگاه کردنش هم روحم را تازه میکرد !
به نرمی آن را درون انگشتم جاى دادم
وبوسیدمش.
سپس بدون ترس به سمت سالن
سرازیر شدم…
مامان وآمنه هنوز هم مشغول کار و مرتب
کردن خانه بودند
گاهى دلم خيلى میسوخت!…
چرا كه رسیدگی به امور خانه ای به این
بزرگی واقعا دشوار بود!

با ديدنم هر دو،برای لحظه ای کار را رها
کردند و به طرفم آمدند…
مامان محکم بغلم کرد ودر همان حال که
مرا ميبوسيد گفت:
– عزیزم دیشب خسته بودی زود رفتی
خوابیدی…
فرصت نشد بهت تبریک بگم…
خوشبخت باشی مادر جون!!
انشاالله سپید بخت باشی!!

آمنه کف میزد و كل میکشید
یک مرتبه به خودم آمدم!
انگار تازه بيدار شده بودم وهمه چیز را در
خواب میدیدم!
اما حالا میدیدم که بیدارم…بیدار بیدار…
و راستى راستی داشتم عروس میشدم!
آنهم به آن سرعت !
بی اختیار بغضم ترکید
دستم را روى صورتم گذاشتم و همانجا
ایستادم و های های گریستم …
آمنه جلو آمد وبغلم کرد
مثل بچه گی ام نوازشم میکرد و قربان
صدقه ام میرفت
مامان هم اشکش جاري شده بود
دیری نپایید که آمنه هم به این ضیافت
اشک فشانی دعوت شد وسه نفری با هم
میگریستیم!
دیگر بیشتر از آن طاقت نیاوردم…
رهایشان کردم ودوباره داخل اتاقم خزیدم

خودم را روی تخت مچاله کردم…
ملحفه را گلوله کردم و در بغلم فشردم!
کمی گریستم ولی بعد احساس سبکی
میکردم
بلند شدم ودر جایم نشستم با همان ملحفه
صورت خیسم را پاک کردم
یک نفس عمیق کشیدم…
حس میکردم دلم برای سهیلا خیلی تنگ
شده است!
دلم بهانه اش را مي گرفت
گوشي را برداشتم وبه سرعت شماره اش را
گرفتم.
صدايش را که شنیدم دوباره بی تاب شدم!
قبل از اینکه بتوانم حرف بزنم گریه ام
گرفت…
طفلی نگران شده بود ومرتب با وحشت
ودلهره میپرسید:
– چیه ماهی جون ؟!
چت شده؟!
بگو عزیزم مردم از نگرانی!!
تو رو خدا اتفاقی افتاده؟!

بغضم را به زحمت فرو دادم و به سختى
گفتم:
– نه سهیلا جون طوری نشده…
فقط نمیدونم چرا یه مرتبه دلم برات تنگ شد!

نفس راحتی کشید وگفت :
– الهی بمیرم برات!
الهی قربونت شم!
بچم دلش تنگ شده!!

خنده ام گرفت و گفتم:
– لوس نشو سهیلا!
به خدا راست میگم!…
دلم بد جوری گرفت!
یهویی نمیدونم چرا حس کردم میخوام
ببینمت.

– واییییی پس کجاست این شادوماد ؟!
عروس خوشگل مارو ول کرده کجا رفته
نامرد ؟!
مگه نمیدونه عروس ما دل نازکه زودی
دلش میگیره وترک بر میداره اون دل
نازنینش؟!

دیگر واقعا از ته دل میخندیدم

– گمشو سهیلا!
خدا خفت نکنه!…
به خدا که چقدر خوبه که تو هستی !
آخيش حالم جا اومد!…

ميدانست كه چه قدر به حضورش محتاجم!
قرار شد ساعت چهار بعد از ظهر همدیگر
راببینیم.
وقتی که دیدمش انگار صد سال بود که
ندیده بودمش !
گرم در آغوشش کشیدم…
بوییدم وبوسیدمش !
فقط خدا میداند که یک دوست مهربان تا چه
اندازه میتواند برایت اعجاز کند!
چون از امروز صبح که آسمان دلم طوفانی
بود با دیدنش این طوفان سهمگین یکباره
فرو نشست!…
طوفانی که تا همین چند دقيقه پیش قصد
داشت تا با وسعت یک سونامی مهیب همه
چیز را خرد کرده ودر هم شکند!
ناگهان شد یک ابر بهاری که تنها چند
قطره بارید وبعد در دم آرام گرفت!
سهیلا همانطور که یک دسته از موهايم را
در دستش گرفته بو د و نوازش میکرد
نگاهم کردو گفت:
– نبینم عروس خوشگل ما غم داشته باشه!

لبخند کمرنگی زدم
– نمیدونم چم شد یهو امروز!
تا دیروز هلاک امروز بودم!…
ولی حالا که امروز رسیده حس عجیبی
دارم!

غمزده گفت:
– ماهی تو رو خدا نگی که پشیمونی
یه وقت؟!

– چی میگی دختر چرا باید پشیمون باشم؟!
مگه تو دنیا خدا چند تا بهادر آفریده؟!
مگه اصلا چشمای من جز اون کس دیگه
یا چیز دیگه ای رو میبینه که بخواد؟!

نفس راحتی کشید وگفت:
– خوب پس چته تو؟!

– میترسم به خدا فقط میترسم!
آخه همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و
پیش رفت!

– خوب دختر تو که از خدا میخواستی این
اتفاق هر چه زودتر بیفته!!
حال اهم اتفاق افتاد ورفت پی کارش!
تو هم پاشو به جای این فکرا از همین
حالا آماده شو برای یه زندگی قشنگ!..
فکرهای بدرو هم از خودت دور کن.

به سرعت از جایش برخاست
سعی کرد من را هم بلند کند…
دستم را گرفت و با هم شروع به قدم زدن
کردیم.
آسمان یک چشمک کوچک زد…
برق آن چشمک گوشه ای از خیابان را
برای مدت اندکی روشن کرد وسپس به
آرامی شروع به بارش کرد…
كمى بر گامهایمان سرعت بخشیدیم…
آسمان هم هوس کرد در این بازی
کودکانه سهیم شود!
پس بیشتر میبارید و ما بيشتر میدویدیم و در
همان حال مثل بچه ها میخواندیم :
بارون میاد جر جر روپشت بوم هاجر
هاجر عروسی داره تاج خروسی داره
هاجر ناز قندی یه چیزی بگم نخندی
وقتی حنا میذاشتى ابرواتو ور می داشتی
زلفاتو وا می کردی خالتو سیاه میکردی
زهره اومد تماشا !
نكنه زدی به حاشا؟!
بارون میاد جر جر رو پشت بوم هاجر

انقدر خواندیم ودویدیم وخندیدیم كه نفهمیدیم
چطور شد به دو موش آب كشيده تبديل
شديم!
در آخر هم خود را در آغوش يكديگر رها
کردیم…
خنده های کودکی چه زود روی لبهايمان
خشک شد…
و قطرات اشکهایمان در لا به لای قطرات
باران گم!…

نور کمرنگ وبی فروغی که از داخل همان
کافه تریای همیشگی مان بیرون میزد
و بی اختیار مارا به آن سو میکشید ؛
پیکرهای خسته وخیسمان را داخل کافه
انداختیم.
چند نفری که از باران فرار کرده وبه
داخل پناه آورده بودند واز سر ناچاری
مجبور شده بودند یک استکان چای
سفارش دهند با تعجب به ما زل زده بودند
وحرکات مضحکمان را نظاره میکردند!
به سرعت پشت میز کوچکی درکنار شومینه
نشستیم
گرمای مختصر ومطبوعی بر بدنهای
سردمان نشست
کمی كه آرام گرفتیم آسمان هم آرام
گرفت و از بارش دست برداشت
شیر داغی که سفارش داده بودیم را با لذت
نوشیدیم وسپس بار دیگر قدم به خیابان
گذاردیم
خیابانی خلوت وبدون سروصدا وهیاهو!
یک دل سیر هوای پاک باراان خورده را
استنشاق کردیم
وسپس خداحافظی کرده و هر کدام به جانب
منزل روانه شدیم ..

تمامی لباسهای تنم نمور بود…
احساس سرمای خفیفی داشتم…
تند تند قدم بر میداشتم تا هر چه سریعتر
برسم!
وارد کوچه ی سروها شدم…
نگاهی دقیق به اطراف انداختم با خود
میگفتم :
((شاید آن غریبه ای که چندی پیش
دیده بودمش در این حوالی باشد!))
ولی نبود !…
بی اختیار سرم را خم کرده و به طرف
شانه ام آوردم
ویکبار دیگر عمیق بوییدم…
و بارى دیگر مشامم پر شد از عطری که
هرگز خیال رفتن نداشت!
و حس لذت در درونم ایجاد میكرد
به خودم آمدم…
از خودم بدم آمد !
خودم را نهيب ميزدم!
” خجالت بکش دختر !
عطر تن هیچ مردی جز بهادر نميتونه حال
تو رو دگرگون كنه”

سه عطسه پشت سر هم !
این در خانواده ی من یعنی فاجعه !
از زمانی که به یاد دارم خدا آن روز را
نمی آورد اگر تعداد عطسه ام دوتا میشد!…
یا اگر خدایی ناکرده سرفه ام میگرفت!…
آنوقت بیا وببین مامان وآمنه چه ها که
نمیکردند !
وحشت از بیماری من بلای خانمان
سوزى میشد که تا رفع آن کلا سیستم
آرامش خانه مختل می شد!
و امروز نیز این داستان تکرار شد…
چند عطسه که پیاپی شلیک شد،باعث شد هر
دو یک مرتبه هم زمان رنگ از صورتشان
پر بكشد!
آمنه محکم پشت دستش زد و گفت:
– وای خاک عالم بر سرم!!
دیدی این بچه باز مریض شد؟!

مامان غمزده نگاهی کرد و گفت:
– مادر حالت خوبه ؟
نکنه باز سرما خورده باشی خدایی ناکرده؟

آمنه یک نگاه به مادرم انداخت وگفت؛
– بله دیگه کسی که تو بارون انقدر پرسه
بزنه که وقتی میاد خونه تموم لباسهای
تنش خيس آبه،بایدم سرما بخوره!

مامان چشم غره ای نثارم کرد
کلافه شدم وگفتم
– اووووف وای از دست شما!!
به خدا حالم خوبه؛سرما هم نخوردم!
فقط چند تا عطسه ی ناقابل بود!
همینو بس…

آمنه با خنده گفت:
– چی بگم والله وقتی دیشب لباسهای خیستو
جمع کردم که ببرم بشورم همون موقع دعا
کردم طوریت نشه!
خدا حرف دلمو شنید الحمدلله به خیر گذشت.

بعد در حالی که دستهایش را روی
زانوانش میگذاشت و به سختی بلند میشد
گفت:

– پاشم ننه…
پاشم یه مشت اسفند دود کنم،یه وقت دختر
خوشگلمون نظر نشه …
از چشم این دختره خیلی میترسم!
مامان با تعجب پرسید :
– کدوم دخترو میگی آمنه؟
– همین خواهر خونده ی آقا داماد رو میگم
اسمش چی بود ؟
آهان بهار !
دختره یه جوریه به خدا…
نمیدونی دیشب یه دقه ام چشم از ماهی
برنداشت فکر کنم….

مامان نگذاشت حرفش را ادامه دهد وسریع
گفت :
– آمنه ننه اینجوری نگو تو رو خدا !
غیبته خدارو خوش نمياد

دیگر نتوانستم بنشینم و شريك ادامه بحثشان
باشم
بلند شدم وبه سمت اتاقم روانه شدم
آمنه همانطوری که گفته بود لباسهایم را
شسته بود و اتو خورده .مرتب روی تخت
گذاشته بود
لبه ی تخت نشستم بی اختیار دستم را
پیش بردم…
مانتو را برداشتم و نزديك بینی گرفتم…
چند نفس عمیق کشیدم
بوی تند پودر لباسشویی دماغم را سوزاند
ودیگر آن عطر به مشامم نمیرسید..

داخل فروشگاه بزرگ عطر شدم
رايحه انواع عطر های معطر که با یکدیگر
آميخته بودند كمى گیجم میکرد.
با دقت نگاهم را سمت شیشه های زیبا
ورنگارنگ پر دادم.
میخواستم به عنوان اولین هدیه برای
بهادر یک عطر خاص بخرم!
فروشنده که متوجه سر در گمی من شده بود
با ادب وتواضع به یاریم آمد وبا لحن خاص
وملایمي گفت:
– بفرمایید خانم میتونم کمکتون کنم؟

دستپاچه گفتم:
– بله البته!
راستش من دنبال یه نوع عطر بخصوصم

عینک ذره بینی اش را روی نوک
بینی اش گذاشت واز بالای قاب عینک
نگاهم کرد و پرسید:
– حتما عطر یا ادکلن خاصی مد نظرتونه؟
– بله همینطور!
ولی متاسفانه اسمشو نمیدونم…

خنده اش گرفت وگفت:
– خوب اینطوری که کار کمی سخت شد!
حالا حتما میتونید یه سری ویژگی هاشو
بگین شاید بشه کاریش کرد
مثلا تلخ یا شیرین بود تند يا ….

فوری وسط کلامش پريدم و گفتم:
– تلخ !آره!
یعنی مطمئن نیستم…
اما فکر کنم تلخ بود و تنها چیزی که ازش
میدونم اینه که وقتی بوش میکردم بوی یه
چیزی شبیه چوب…چوبی که نمیدونم کمی
بوی سوختگی….

نگذاشت ادامه دهم
انگار که کشف مهمی کرده باشد بشکن ‌
بیصدایی زد وبا خنده گفت؛
– خودشه! ” وود ”

با تعجب تکرار میکردم:
– وود؟!
وود

مستقیم به سمت ویترینی که پشت سرش
قرار داشت برگشت وهمینطور که به دنبال
کشفش میگشت
همچنان یک بند حرف میزد وتوضیح میداد:
– وود با رایحه ی تند، تلخ و چوبی،
مخصوص فصل بهار با رایحه ای از جنگل
وطبیعت وچشم اندازهای طبیعی…
بسیار خاص، سنگین ، قوی و
فوق العاده.

زمانی به خود آمدم که فروشنده در شیشه
را گشوده و مقدارى از محتویاتش را داخل
درب آن اسپری کرد
چرخی در هوا داد وبه سرعت جلوی بینی ام
گرفت
نفس عمیقي کشیدم…
نفسم بند آمد!
چشمانم خودبه خود بسته شد ..
حالم عجیب شد و با همان حال عجیب گفتم:
_خودشه…
میخوامش!
فروشنده ها به سرعت جعبه ی ادکلن را
داخل کادوی بسیار زیبا پیچیدند ومقابلم
گذاشتند.
بدون اینکه بدانم چه میکنم فورا مبلغ مورد
نظر را پرداختم.
جعبه را برداشته وبه سرعت از فروشگاه بیرون
زدم!
شبیه کسی شده بودم که به قیمت انجام
گناهی سنگین فتح بزرگی کرده !
نه از انجام خطا راضی بودم…
ونه حاضر بودم از فتح خود بگذرم!
یک لحظه ایستادم
نگاهی به جعبه ی در دستم انداختم…
با خود میگفتم چرا باید عطر مرد دیگری كه تنها
از او فقط به اندازه ی همين يك عطر
میدانم را به عزیزترینم تحمیل کنم؟؟
آن عطر هر چه که بود متعلق به دیگری
بود!
نه بهادر من!
من بهادر را با عطر خودش میخواهم!
پس بلافاصله وبه سرعت باز گشتم و
دوباره وارد فروشگاه شدم.

فروشنده به محض اینکه نگاهش به من
افتاد متعجبانه پرسید:
– چطور شد ؟
پشیمون شدید؟!
قصد دارید عوضش کنید؟
– نه نه اصلا!
من این عطرو میخوام…
فقط اگه لطف کنید یکی از بهترین
ادکلنهای مردونتونم ميخوام
یکی رو که مناسب عزیزترین فرد زندگیم
باشه.

خندید و بعد با سلیقه ی خود ادکلن دیگری
را انتخاب کرده ومجدد کادو پیچ کرد
فردا صبح قرار بود بهادر دنبالم بيايد و باهم به
آزمایشگاه برويم.
بعد هم صرف نهار كنار هم …
پس به سرعت به خانه برگشتم.
چون برای قرار فردا خیلی کار داشتم ،
یواشکی وبی صدا وارد خانه شدم وآرام
وپاورچین از پلکان بالا رفتم طوری که
کسی متوجه ورودم نشود…
نمی خواستم کادویی که گرفته بودم را كسي
ببيند!
وارد اتاق که شدم فورا صندلی را جلوی
کتابخانه قرار داده از آن بالا رفتم
جعبه ای را که در بالاترین طبقه قرار
داشت،به سختی وبا نوک انگشتانم جلو کشیدم
درش را گشوده وجعبه ی ادکلن اول را
درونش قرار دادم…
سپس در جعبه را محکم بسته و در جای
اولش قرار دادم…
تا دور دست ترین نقطه …
تا آنجایی که دیگر چشمم نخواهد ببیندش
تا شوقی نداشته باشم برای بوییدنش…

از صبح زود که بیدار شده بودم تا وقتی که او
بیاید چند مدل لباس پوشیدم و مجدد عوض
کردم!
دهها شال و روسري روی سر انداخته
وامتحان کردم
در آخر هم در کمال نا رضایتی نا امیدانه
نگاهی به سرتا پايم انداختم
اصلا راضی نبودم…
بدتر از همه اینکه امروز رنگ پریده تر از
همیشه نیز به نظر میامدم!
با خودم میگفتم کاش سهیلا اینجا بود و دستی
به صورتم میکشید
چون خودم در این امر خیلی ناشی بودم !
ولی به ناچار رژ را بر داشتم ومثل احمقها به
صورت نا متقارن روی لبهايم کشیدم.
در آخر هم کمی از رژ را با نوک انگشتانم
روى گونه هايم پخش کردم!
این کار را از مامان یاد گرفته بودم.
دوباره نگاهی به خودم انداختم…
مجبور بودم که راضی باشم!
اهل منزل هنوز خواب بودند!
دعا میکردم حالا حالاها بیدار نشوند،بهادر كه
تک زنگ زد یعنی که جلوی در منتظرم
است.
کیفم را برداشتم جعبه ی ادکلن را
درونش گذاشتم وسپس پاورچین
پاورچین از پله ها سرازیر شدم
هیچ کس متوجه ی خروجم نشد!
در را به آرامي پشت سرم بستم
نفسی عمیق کشیدم و به راه افتادم
بهادر همچنان جلوی در منتظر بود
چقدر انتظار کشیدن به او می آمد!
من را که دید لبخند زد
لبهايش گشوده شد و سبيلش کمی باریکتر
به نظرم میامد
دلم برای خنده اش ضعف میرفت!با
عشق واطمینان کنارش نشستم بر گشت و
کمی در آن حالت نگاهم کرد
خجالت کشیدم!
خندید وگفت:
– چقدر خوشگل شدی امروز!

بیشتر خجالت کشیدم
کارها یک به یک و با نظم و به سرعت انجام
شد
و ادامه ی کار ها نیز ناچارا به روز دیگری
موکول شد.
به اتفاق هم کمی دور شهر چرخیدیم…
حتی مرا تا نزدیک محل کارش برد وکمی با
محیط آشنایم کرد
ماشین را گوشه ای پارک کرد وهردو پیاده
شدیم.
دستم را در میان دستش گرفته بود و به
آرامی قدم میزدیم
کنار یک فروشگاه پرنده فروشی رسیدیم
مشاهده ی آن تعداد پرنده در رنگها
وگونه های متنوع کمی هیجان زده ام
میکرد
دچار یک نوع حس کودکانه شده بودم!
کودک درونم به وحشی ترین شکل ممکن
درمن زنده شده بود…
آنقدر تحت تاثیر محیط وپرندگان قرارگرفته
بودم که برای دقایقی حتی او را نیز
فراموش کردم!
دستم را کمی فشار داد…
به خود آمدم
با صدای بلند میخندید ومیگفت:
– چیه ؟
چت شد یه مرتبه؟!

– نمیدونم از بچه گيم همینطوری بودم!
عاشق پرنده ها…
اما هیچوقت بهم اجازه ندادن حتی یه
پرنده ی کوچولو داشته باشم

تعجب کرد و چشم هاى ریزش کمی باز
شد وپرسید؛
– خوب چرا؟
– نمیدونم والله!
مثل اینکه یه زمونایی وقتی که خیلی
کوچیک بودم برام یه جوجه میخرن…
از این جوجه کوچولوهای زرد ماشینی
از قضا جوجه میمیره
منم از غصه یه هفته تب میکنم و میفتم!
از اون به بعد هم پلنگ مازندران دستور
اکید میده وخرید هر نوع پرنده ای توی
خونه ممنوع میشه!!
وای اما تورو خدا نیگا کن بهادر!
ببین چقدر قشنگه این پرنده ی پرتقالی
رنگ کوچولو…
ببین چه نوک ریز وقرمزی داره!

پرسید:
– دوستش داری ؟

نگاهش کردم وگفتم:
– خیلی
– اسمش قناریه يوركه،
میخوای واست بخرمش؟

بی شرمانه گفتم:
_آره میخوام!

خندید ،دستم را محکمتر فشرد وبه دنبال خود تا
درون فروشگاه کشید…
و دقایقی بعد به اتفاق قناری پرتقالی
خوشگلم بازگشتیم.
قفس را به آرامی و وسواس روی
صندلی عقب جای داد وآماده ی حرکت
شدیم.
یک مرتبه یاد هدیه ای افتادم که برایش
تهیه کرده بودم!
با کلی خجالت در کیفم را گشودم جعبه ی
ادکلن را از درونش خارج کردم وبه
سمتش گرفتم
با خجالت گفتم:
_قابلتو نداره

کمی خجالت زده مینمود
دستش را پیش آورد ودر همان حال که
بسته را گرفت بر دستهایم بوسه زد…

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه ufjdrt چیست?