رمان آخرین سرو قسمت 4 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 4

میخ فولادی کوچکی پیدا کردم
گوشت کوب را هم از داخل کشوی
آشپزخانه بیرون کشیدم .
قفس را از روی میز برداشتم و به طرف
اتاق حرکت کردم؛
اندازه ی چند دقیقه همانطور انگشت به
دهان متفکرانه وسط اتاق ایستاده و خوب
دور تا دور اتاق را بر انداز کردم…
سرانجام نقطه ی مناسبی پیدا کردم؛به
سرعت صندلی را تا جلوی دیوار پیش
کشیدم.
میخ وگوشت کوب را برداشتم وبالای
صندلی ایستادم؛میخ سیاه را كه روی دیوار
قرار دادم،ناشیانه به وسیله ی گوشت کوب
چند ضربه بر سرش نواختم
میخ کمی کج شد!
به زحمت با کمک انگشتانم کمی صافش
کردم و دوباره شروع به ضربه زدن کردم.
آمنه که صدا را شنیده بود، بلافاصله خودش را
به بالا رساند.
وقتی مرا بالای صندلی ديد،هول شد و با
نگرانی گفت:
– چیکار میکنی ننه؟!
چرا رفتی اون بالا!
خدایی ناکرده نخوری زمین یه وقت!!

بعد جلو آمد؛گوشت کوب را از دستم گرفت.
نگاهی به آن انداخت و زیر خنده زد!
کمک كرد از صندلی پایین بيايم،در همان
حال اشاره به گوشت کوب می كرد و
میخندید :
– نگاه کن تو رو خدا دختر ما رو!
دختر جون این گوشت کوبه نه چکش!!
پس فردا که رفتی خونه ی شوهر لابد به
جای گوشت کوب ،تبر میذارى وسط سفره!

خندیدم و با بی تفاوتی گفتم:
-حالا چه فرقی داشت؟!
مهم اینه که بالاخره میخ فرو رفت تو دیوار

بعد کمکم کرد و با دقت قفس را روی میخ
قرار دادیم.
چند بار با وسواس خاص خودش استحکام
میخ و جاى نصب قفس را ارزیابی کرد و
وقتی از محکم بودنش اطمینان پیدا کرد ،
یک قدم عقب تر رفت وشروع به تماشای
پرنده کرد.
قناری نازم با خوشحالی بالای چوبش
پريد…
بعد از آن پر زد و به میله های عمودی
قفس چسبید…
از این کارش خوشحال شدم وخندیدم.
آمنه نیز همراه با شادی هایم که هنوز
بوی بچه گی هایم را میداد خوشحال میشد و
میخندید.

با ذوق و شادمانه گفتم:
– هدیه است…
اولين هديه!
بهادر برام گرفته

خندیدوگفت:
– بله دستشون درد نکنه!
ولی اولین هدیه نیست این دومیه!!

بعد یک نگاه به حلقه ی در دستم انداخت
ودر همان حال که با اشاره چشم وابرو
ابروهایش را بالا می انداخت گفت؛
– اولیش همونیه که توی دستته!

از دقت فوق العاده اش شگفت زده شدم!
خنده ام گرفت ولی سعی كردم از حرفم
کوتاه نيايم…
فورا جواب دادم:
– نخیر اون هدیه ی تولدم بود!
این اولین هدیه ایه که وقتی با هم بودیم
برام گرفت!

دیگر حرفی نزد وهمانطور که از در خارج میشد
سرش را چند بار تکان داد وزیر لب دعا کرد و
گفت:
– الهی پیر شی ننه

گاهی ساعت ها مینشینم وقفس را روبه
رویم می گذارم
مدتها پرنده به آن خردی را تماشا میکنم!
چشمهايش اندازه ی یک دانه ارزن
است!…
سیاه وبراق!
با خودم میگویم
((آیا او با چشمانی به این کوچکی دنیا را
همان اندازه میبیند که من میبینم؟!))
پاهایش انقدر نازک وظریف هستند که هر
لحظه خیال میکنی همين حالاست که
بشکنند!
نوکش اندازه ی یک دانه گندم است
سرخ وریز وقشنگ!…
از دیدنش حیرت میکنم وبا خودم میگویم لازم
نیست حتما قدرت خدا را در میان کهکشان ها
،ویا در اعماق اقیانوسها،در دل طبیعت،و يا
در قعر کره ی زمین جستجو کرد !
من قدرت خالقم را در نزدیکترین حد فاصل
خود و تنها در وجود یک پرنده به اين کوچکی
وضعیفی به نظاره مینشینم وبر خلقتش
فتبارک الله احسن الخالقین میفرستم….

هر لحظه به شب بله برون نزدیکتر میشویم و
باز بر شدت اضطراب هایم افزوده میشود!
سهیلا مثل یک کوه پشتم ایستاده وهوايم را
دارد
به اتفاق هم به بازار رفتيم و يك قواره
پارچه ی گیپور یاسی رنگ خریديم
بعد هم يكى از مزون های معروف مراجعه
کردیم و به کمک هم یکی از شیک ترین
وجدید ترین مدل لباس را سفارش
دادیم…

سهيلاى عزیزم خوشحال بود وذوق میکرد
چشمهايش را میبست وبا شعف میگفت:
_به خدا ماهی از حالا دارم میبینمت!…
میبینم که توی اون لباس به اون
خوشگلی شدی ماه شب چهارده!…
میبینم که اون شب چقدر نگاه ها روت خیره
میمونه!
وای خدایا نکنه دومادمون تاب نیاره غش
کنه اون وسط و هلاکت بشه؟!

پریدم و نیشگونش گرفتم و با خنده وشوخی
گفتم :
_ وای زبونتو گاز بگیر دختر خدا نکنه!

هردو میخندیدیم ویکدیگر را بی مهابا در آغوش
میکشیدیم و باز دقیقه ای نگذشته از فرط
خوشحالی بغضمان میترکید واشکمان جارى
ميشد…
یک مرتبه عقب هولم داد و خودش را دور کرد
وگفت:
– اِ برو گمشو اونور!!
دختر نکنه بخوای آب دماغتو با شال من
پاک کنی!!

باز بهانه دستم مي داد تا بخندم
صمیمانه خواستم و دعوتش کردم که او نیز
در آن شب با من باشد

ميدانستم بدون او چه قدر احساس تنهایی
و درماندگی خواهم کرد!
اصرارم را که دید د مهربانانه دعوتم را پذیرفت.
دوباره بغلم کرد وبا حالتی شبیه ناز کشیدن
خواهری بزرگتر از خواهر کوچک خود
گفت:
– میام میام چرا که نیام ؟؟
مگه تو این دنیای بزرگی یه خواهر بیشتر
دارم میام تا خواهرهای نداشته ی همدیگه باشیم
ميدانستم بدون او چه قدر احساس تنهایی و درماندگی خواهم کرد ، اصرارم را که دید د مهربانانه دعوتم را پذیرفت ، دوباره بغلم کرد وبا حالتی شبیه ناز کشیدن خواهری بزرگتر از خواهر کوچک خود میگفت

– میام میام چرا که نیام ؟؟ مگه تو این دنیای بزرگی یه خواهر بیشتر دارم؟!
میام تا خواهرهای نداشته ی همدیگه
باشیم…
میام تا تو جشن نامزدی خواهرم برقصم!

جواب آزمايشها هم كه آمده بود و نشان
ميداد همه چیز مساعد است
روزی که براى گرفتن جواب آزمایش
رفتيم،بهادر به،طرز عميقي نگاهم کرد و
یک مرتبه پرسید :
– راستی ماهدیس!
چرا انگشترتو نمیندازی؟!
نکنه دوستش نداری؟

کمی هول شدم!
حدسش دقیقا درست بود!
با این حال من منی کردم وگفتم:
-_نه نه اتفاقا دوستش دارم!
فقط..
– فقط چی؟!
– يكمً به انگشتم گشاده..
میترسم بندازم یه وقت خدایی نکرده بیفته
گم شه!

نفس راحتی کشید وگفت:
– خوب که اینطور…
خیالم راحت شد !
طوری نیست میدیم اندازه اش میکنن ،
درست میشه…
آخه میدونی،دیروز حاج خانوم میپرسید چرا
ماهدیس انگشتر نشونشو نمی اندازه
خوبیت نداره با هم میرید بیرون بذار…
مردم یه چیزی تو دستتون ببینن بدونن
نامزدین.

ناراحت شده بودم
و در حالی که سعی میکردم این حالت را
پنهان کنم گفتم:
– خود حاج خانوم اون شب دیدن انگشتر
واسه دستم گشاده ولی نیگاه کن…

دستم را مقابلش گرفتم و طورى که حلقه اى
كه برايم خريده بود را در دستم ببيند گفتم:
– از قول من به حاج خانوم سلام برسونید
وبگید ماهی خیلی وقته حلقشو دست کرده!
نگران نباشن

طفلی خم شد ودست هايم را گرفت وبوسید
چشمهای ریز دوست داشتنی اش را کمی
جمعتر وریز تر کرد ودر همان حال که دستانم
را دوباره میبوسید گفت:
– دوستت دارم ماهی!
به خدا که خیلی دوستت دارم!!

دیوانه شدم!
دلم طاقت نیاورد…
دستانم را به سرعت از میان دستانش
بیرون کشیدم و شرم مانع از آن شد که
بتوانم بگویم
((عزیزترینم من هم خیلی دوستت دارم!))

آرام سر جایم نشستم
سعی کردم افکار م را که هر یک به
گوشه ای پرت شده را مرتب ومتمرکز کنم
در همان حال با خود می اندیشیدم:
ای وای!…
با این حاج خانوم، اتفاقات و حوادث
طولانی وپر ماجرایی را خواهیم داشت!

يك مرتبه گفت:
– فردا میام دنبالت انگشترو ببریم بدیم تا سایز
انگشتت کنن

سایز واندازه…
شکل وقیافه…
وحتی بود ونبود انگشتر نیز برایم مهم نبود!
ولی آنچه مورد رضایت ومطلوب خاطرم در
آن برهه از زمان بود فقط این بود که
بهانه ای داشته باشیم برای با هم
بودن!

یک روز قبل از مراسم زنگ زد و گفت:
انگشتر حاضره
بیام دنبالت بریم بازار تحویل بگیریم

قبول کردم وگفتم:
– فقط من یه چند جا کار دارم…
باید برم آرایشگاه واسه فردا وقت بگیرم

– باشه عزیزم!
پس هر وقت کارات تموم شد بهم زنگ
بزن یه خبری بده بیام دنبالت

خیلی سریع با سهیلا تماس گرفتم از او خواستم
به اتفاق هم به آرایشگاه برويم و وقت
بگیریم؛فی الفور قبول کرد وگفت تا نیم
ساعت دیگر سر کوچه باشم…
سرساعت در محل قرار حاضر بود
سوار ماشینش كه شدم قبل از هر چيزگفتم:
– به خدا شرمندتم سهیلا!
انشاالله همه ی زحماتتو جبران میکنم

اخم قشنگی کرد و در حالی که چپ چپ
نگاهم میکرد گفت:
– خجالت بکش دختر !
بازم که خر شدی!!…

چند ساعتی باهم بودیم.
اول لباسم را ازمزون تحویل گرفتیم…
خیلی زیبا شده بود!
حق با سهیلا بود…حتی تصورش را هم
نمیکردم تا آن حد زیبا وباشکوه شده باشد !
بعد نوبت آرایشگاه شد، کل آلبومها
وکاتالوگها را زیر و رو کردیم ودر نهایت یک
مدل کاملا ساده وزیبا انتخاب کردیم
نگاهی به ساعت انداختم
خیلی دیر شده بود !
سهیلا میخواست به موسسه برود، ولی من
باالاجبار كلاس آن روز را کنسل کردم ،
فقط به سرعت به سمت خانه می آمديم
که گفتم:
_ تو دیرت شده
من همین جا سر کوچه پیاده میشم
تو برو به کلاست برس

قبول کرد
همانجا سر کوچه ی سروها از ماشین پیاده
شدم او هم فورا خداحافظی کرد و رفت!
سریع گوشی ام را از داخل کیفم بیرون
کشیدم و با بهادر تماس گرفتم.
قبل از اینکه جواب سلامش را داده باشم
فقط گفتم:
– الو بهادر جان!
من همین الان رسیدم خونه
-_باشه عزیزم منم الان راه می افتم میام

قطع کردم و بعد در همان حال بی توجه و با
عجله به سمت انتهای کوچه چشم انداختم.
یک مرتبه دلم فرو ریخت !
پاهايم سست شد و از حرکت ایستاد!
درست در نقطه ی انتهای کوچه،
مردی را دیدم که دستانش را از دو طرف
باز کرده و ميله های آهنی درب باغ را
گرفته بود!
انگار دو حال ديد زدن داخل خانه بود!
ترسیدم !…
یعنی این مرد چه کسی میتواند باشد؟!….

تا زمانى كه برسم هزار فکر کردم…
شاید پستچی و يا باغبان جدید باشد !
شاید هم یکی از دوستان وآشنایان است
که فقط به صرف کاری آنجاست !
ترسان و لرزان به سمت انتهای کوچه در
حرکت بودم و تنها چند گام با او فاصله داشتم
که به یکباره بازگشت و به سرعت به سمت
انتهاى باز کوچه پیچید و در کمتر از آنی از
نظر ناپدید شد!…
زمانى که رسیدم او دیگر رفته بود!
چشمم به چند روزنامه که در بین میله های
در به صورت لوله شده قرار گرفته بود خورد!
بدون اینکه فکر کنم دستم را پیش برده
و روزنامه ها را از بين میله ها بيرون
آوردم وسپس وارد خانه شدم.
مامان به محض اينكه چشمش به من
افتاد با ناراحتی صدايش را کمی بلند کرد و
گفت:
_کجایی تو؟!
بابا خوبه بالاخره یادت افتاد یه خونه ای هم
داری!
– شرمنده مامان جون!
ترافیک بود…
کارهامم خیلی طول کشید!
ببخشید تو رو خدا!
حالام یه آب تو صورتم بزنم بهادر داره میاد
بریم انگشترو بگیریم

روزنامه ی لوله شده را یك گوشه روی
مبل پرت کردم.
آمنه که تا آن لحظه ساکت بود یک مرتبه
صدايش در آمد و گفت:
– خیره ایشالله!
تو این مملکت چه خبره امروز همه روزنامه
به دستن؟!
نگاهش کردم و گفتم:
– کیو روزنامه به دست دیدي؟!

آمنه به سمت در اصلى اشاره كرد و
گفت:
– همین یه ساعت پیش رفتم آشغالا
رو بذارم كنار سطل بالاى کوچه ، یه جوونکی
رو دیدم همینطوری تکیه زده بود به درخت
و داشت روز نامه میخوند…
رفتم آشغالارو انداختم ، وقتی هم كه
برگشتم هنوز همونجا بود!
اومدم خونه باز نیم ساعت بعد،احمد علی
اومد
آقا گوشت خریده بود فرستاده بود خونه
رفتم گوشتارو بگیرم، دیدم پسره هنوزم
اونجاست روزنامه اش رو تا کرد زد زیر
بغلش یه نگاهی ام بهم انداخت !
تیر غیب خورده چه چشمایی داشت !..
لامصب از اون چشما بود که میگن سگ داره

مامان با صدایی بلند زد زیرخنده و
گفت:
– ننه نکنه خاطر خواه شی یه وقت !

آمنه لبهايش را گاز گرفت وکمی سرخ
شد و با خجالت گفت؛
_خدا مرگم بده استغفرالله توبه !
جای بچم بود !
ببین جونم مرگ شده با اون چشما با
دخترای بیچاره ی مردم چه ها کنه!

بعد خودش هم خنديد…
ولی من کمی گیج بودم!
یک مرتبه چنگ انداختم و روزنامه ها را از
روی مبل بر داشتم…
عین دیوانه ها شروع به ورق زدن کردم ،
شاید چیزی از لابه لایش پیدا کنم ؛
ولی چیزی نبود!
بی اختیار سرم را در میان انبوه آن فرو
بردم
همه ی نفسم را يك جا جمع کرده و با
شدت به درون ریه هایم کشیدم…
تنم لرزید!
نفسم بند آمد!!
اما چشمانم سیاهی می رفت و همه چيز دور
سرم مي چرخيد…
در حال از دست دادن تعادلم بودم!
دسته مبل را محکم چسبیدم و با خود
گفتم
((وای خدای من خودشه!
این عطر همون مرده))

احساس کردم دلم میخواست دوباره
بينى ام را مثل یک سگ تازی تا انتها
داخل روز نامه ها فرو کنم و وحشیانه بو
بکشم!..
ولی ناگهان با خشم وانزجار همه ی آنها
را مچاله کردم وگفتم:
– آمنه!
همین الان اینارو بردار بنداز توی سطل
زباله!!!

سعی میکنم بخوابم !
هر چقدر هم که چشمهایم را میبندم
ومحکم فشار میدهم و سرم را زیر پتو
میکنم عاقبت به این نتیجه میرسم تلاش
بی فایده ایست !
بی شک فردا یکی از بزرگترین روزهای
فراموش نشدنی در تاریخ زندگانیم
خواهد بود!…
و من هرگز خوش ندارم زیبایی و حلاوت
این اوقات دل انگیز را با مشتی افکار واهی
مخدوش سازم !
ولی هر چقدر هم که سعی میکنم باز
نمیتوانم حوادث واتفاقات چند ساعت
پیش را فراموش کنم!
مثلا جریان رویارویی دوباره ى با این مرد
به قول آمنه چشم سگی !
اینکه چندیست مرتب او را در این حوالی
میبینم…
یا وجودش را مرتب احساس می کنم…
این اصلا نمی تواند اتفاقی باشد!
و من با این حس کم کم دچار یک نوع
دلهره و تنش های عصبی میشوم.
موضوعات مربوط به حاج خانوم هم کمی
عصبی ام میکند !
مثلا همین امشب وقتی همراه بهادر به بازار
رفتیم و گفت:
– حاج خانوم گفته برای مراسم فردا یک
هدیه مناسب تهیه کنیم

از اینکه قرار بود اين بار سلیقه ی خودمان
مدنظر باشد خوشحال بودم
اما هنگامی که به مغازه ی طلا فروشی که از
آشنایان خانوادگى شان بود قدم گذاشتیم
راستش حالم گرفته شد!
با این حال سعی میکردم هم چنان خودم را
امیدوار و مشتاق نگاه دارم…
وقتی که صاحب مغازه جعبه ی مخصوص
هدیه ای که معلوم بود از قبل سفارش
داده شده است را از درون صندوق بيرون
آورد و مقابل چشمان مشتاقم گشود کم
مانده بود در دم سنگ کوب کنم !
دستبند زرد رنگ بی اندازه درشت زمخت!
كه در نهایت بی سلیقگی از قبل انتخاب
شده بود!
متوجه شدم که خود بهادر هم آن را
نپسندیده است ولی با اين وجود،طفل
معصوم انگار طوری تربیت شده بودکه در
برابر آنچه که طبق میل خانواده بود قدرتِ
نه گفتن نداشت !
وقتی خوشحالی اش را میدیدم واقعا
نمیتوانستم درک کنم که آیا واقعا
خوشحال شده و يا اینکه ناچار به تظاهر
میشود ؟!
ولی با این وجود خوشحالی اش من را هم خوشحال میکرد…
دلم نیامدکه در بهترین ساعات زندگیمان
آزرده اش کنم
در کمال ادب تشکر کردم وهمانگونه که انگشتر را پذیرفته بودم دستبند را نیز
قبول کردم.

آن شب هوا خيلى سوز داشت !
انگشتان پايم که از زیر پتو بیرون زده
بودند از شدت سرما یخ کرده و سست
شده بودند!
به سرعت پاهايم را زیر پتو فرو بردم و
خودم را مچاله کردم
((وای خدایا ای کاش این شب تموم شه!
ای کاش هر چى زودتر صبح شه!))

نمیدانم چقدر طول کشید تا خوابم برد.
ولی دیر زمانی سپری نشده بود که آمنه
اوف اوف کنان داخل اتاق شد
هنوز چشمهايم درست وحسابی باز نشده
بودکه گفت:
– پاشو ماهی جون!
پاشو دختر ببین از دیشب تا حالا چه
برفی اومده!!..

یك مرتبه از جايم پریدم و به سمت
پنجره دویدم،
وای خدای من !
همه جا سفید سفید بود !
اولین برف زمستان در اولین زمستان دو نفره ام نیز باریده بود…

بارش یک مرتبه ی برف ، آن هم در آن
روز خیلی از کارها را دشوار میکرد
گاهی به شدت عصبانی وکفری میشدم…
اما آمنه هر بار با صبر وخرسندی
میگفت:
– ننه ناشکری نکن!
این برکت خداست که نازل شده!…

همراه سهیلا آماده میشدیم كه به آرایشگاه
برویم
مامان برای هزارمین بار توصیه وسفارش
میکرد!…
در آخر هم به سهیلا پناه برد وگفت:
– سهیلا جون دخترم!
الهی قربونت برم!
فقط سفارش کن زیاده روی نکنن !
آخه امشب عروسی که نیست…
نمیخوام فردا برن پشت سرمون لوغوز
بخونن،بگن دختره از بس که هول شوهر
برش داشته داده هفتاد قلم رو سر
و صورتش مالیده بود!

قبل از اینکه عصبانی شوم وبخواهم حرفی
بزنم و اوقاتش را در اين روز تلخ کنم ،
فقط دست سهیلا را محکم گرفتم و به سمت
در کشیدم و در همان حال گفتم ؛
_بیچاره مامانم حق داره !
میدونی چند ساله که رنگ آرایشگاه رو
ندیده؟!
از دنیای مد این جوری عقب مونده چونکه
هنوزم که هنوزه آرایشگر مخصوصش میاد
تو خونه صورتشو بند میندازه!!

سهیلا از فرط تعجب دهانش باز مانده
بود
– جدی راست میگی آخه چرا؟
– چونکه بابام رو این مسئله حساسه!
از همون اولش هم روى مامانم حساس بوده!
هر وقت هم که مامان بیرون از خونه کاری
داشته باشه باید با خود آقا بره وبیاد!…

لبش که از شدت تحیر آویزان شده بود
را جمع کرد و گفت:
– ای بابا!
به پرویز خان نمیاد تا این حد بد دل
باشه.

زمانی حرفهايمان تمام شد که دیگر جلوی
در سالن آرایشگاه بودیم
از بهادر هم خبری نبود…
گویا او هم به شدت در گیر کار بود!

زمان به سرعت سپری شد و يك وقت به
خودم آمدم که لباس پوشیده و در مقابل
آینه قرار گرفتم.
از دیدن خودم در آينه شوکه شدم!
حتی خودم هم نمیتوانستم خودم را
بشناسم!!
سهیلا آنقدر ذوق زده شده بود كه یک لحظه
هم روی پا بند نبود،
دست میزد و بالا و پايين می پرید،
یک لحظه هم نگاهم را از روی آينه بر نمیداشتم ،
چند نفری که آنجا حضور داشتند مرتب
تحسینم میکردند
خلاصه هنر دست خیاط و آرايشگر ماهی را
خلق کرد که بهادر در همان نگاه اول به قول
خودش در دم مُرد و دوباره زنده شد!

جشن من قشنگترین حادثه ی زندگیم
شد!
شبی بود یکپارچه نور…
که در شور خلاصه شد!
همه شاد بودند، عاقد که خطبه ی صیغه را
جاری کرد با خودم میگفتم از من
خوشبخت تر در دنیا وجود نخواهد داشت!
آن شب وقتی بهادر دستم را میگرفت…
وقتی مثل دیوانه ها دستهايش را لابه لای
موهايم مي برد و تا آخرین نفس آنها را
میبوئید…
حس مي كردم من نهايت خوشبختى را در
نورديده ام،،،
آخر شب در دل تاریکی انتهاى راهرو
صورتم را شکار کردو یک مرتبه سرش را
میان سفیدی سینه ودور تادور گردنم فرو
برد و با لبهای تشنه شروع به جستجو كرد
آن لبهای آتشین مشتاقانه تا مرز گونه
و لبهایم پیش رفت…
و فقط خدا میداند اگر آمنه یک مرتبه لامپ
را روشن نمیکرد شاید هر دوتایمان در آن
لحظه ها میمردیم ومدفون میشدیم…
هرگز فکر نمیکردیم که آخر شب،لحظه ی
وداع،آنقدر برایمان سخت وکشنده باشد!
فكر مي كردم هرگز نميتوانم آن شب را که
ما دو نفر تبديل به دو بچه ی بی پناه و کوچک شده بوديم که از درد جدايى گریه
میکردیم را فراموش كنم…
آن شب تا صبح یک لحظه هم خواب به
چشمانم نیامد!
تا چشمهايم را روی هم میگذاشتم تصویر
قشنگ و دوست داشتنی اش هزار بار
جلوي چشمم ظاهر میشد…
رد نرم دست هايش را لابه لای موهايم
حس میکردم!
حتی داغی لبهايش هنوز آنقدر گرم
وسوزنده بودکه فکرش را هم نمیتوانستم
بکنم یک روز مسیر این جاده ی آتشین
که سرتاسر چهره ام را احاطه میکرد سرد
وخاموش شود …
هيچ فکر میکردم كه دیگر هرم نفسهایش ،
گرمای میان بازوانش…
برق چشمانش…
حتی نرمی لبها…
وتیزی دندانش…
برای همیشه از خاطرم پر بکشد و برود؟؟
چه كسي میتوانست باور کند روزی در
زندگی ام برسد که بتوانم بگويم :
.(( بهادر دیگه دوستت ندارم برو!))

به سختی خوابم میبرد !
هر وقت هم که به خواب میرفتم مثل دیوانه
ها از خواب میپریدم!!
دلم میخواست هر چه زودتر صبح می شد
و يك بار دیگر میتوانستم ببینمش…
با خودم می گفتم
(( به خدا اگه فردا بیاد میپرم تو بغلش و
دیگه ولش نمیکنم !
میگم ما دیگه محرم همدیگه ایم
دیگه کی میتونه جدامون کنه؟
کی میتونه مانع دیدارمون بشه؟!))

هفت ماه تمام مدت زمان صیغه بود و بعد
از هفت ماه قرار عقد وعروسی گذاشته شد!
می نشستم وبا انگشتهايم مرتب حساب
و کتاب میکردم
تمام مدت ماه ها را با تمام دقایق وثانیه
هایش محاسبه میکردم
روزها وساعتهای زندگیمان در با هم بودن
خلاصه میشد
روز به روز بر شدت عشقمان افزوده میشد،
گاهی هم ناملایمات زندگی روى سرمان آوار میشد!
بدخلقی ها وحساسیت های بی جا و مدام
بابا!
نیش وکنایه ها وبهانه های همیشگی حاج
خانوم!
اما هر زمان که باهم بودیم همه ی آن
ناملایمات یکباره پر میزدند ومیرفتند…
و دوباره ما بودیم و تنها عشق ما…
روزها وهفته ها وماه ها یکی پس از دیگری
از راه میرسیدند ومیرفتند و زندگي برای
من همانطور ساده وبی دغدغه همانند
زندگانی عموم افراد سپری میشد.

گاه پر از لحظات ناب ودوست داشتنی…
گاهی هم تنها یک سری مسائل پیش
پا افتاده وجزئي خاطرمان را می آزرد
که به قول آمنه آن هم نمک زندگی بود!
بهادر تنها مرد روی زمین بود که تمام
ایرادش در خوب بودنش خلاصه میشد !
گاهی وقتها زیادی که خوب باشی،
آنقدر خوب که بهانه ای دست کسی ندهى
تا ازدستت بتوان عصبی وناراحت شد ،
خود این هم میشود یک معضل !…
یک عامل…
برای اینکه بر او خرده بگیری و به او انگ
بی تفاوت بودن را بچسبانی!

آن روز نمیدانم چطور شد که یک مرتبه
دوباره یاد آن مردی افتادم که دیر زمانی
بود دیگر خبری از او نبود…
مرد مرموز کوچه ی درختی !
با خود میگفتم
((خدا روشکر لااقل توي اين لحظات بحرانی
زندگيم ازش خبرى نيست!))

امروز بهار زنگ
زد کمتر پیش می آمد که با هم تماس
داشته باشیم
شاید اين مسئله به خاطر اختلاف سنی ما
بود…
اما به هر حال متوجه شدم که باید موضوع
مهمی باشد.
بعد از احوالپرسی ، بالاخره سر حرف را
گشود و دانستم از طرف حاج خانوم
ماموریت دارد تا از برخی از مسائل آگاه
شود!
در آخر با لحن دوستانه ای پرسید:
– راستی ماهدیس جان!
دیگه یه چند ماه مختصری بیشتر فرصت
نیست
شما همه ي کارهاتونو ردیف کردید؟!
فهمیدم منظور كلامش در رابطه با جهزیه
است.
به او اطمینان دادم که همه چیز مرتب و در
جای خود است
پس دوباره گفت:
-راستش میخواستم بگم که دیگه کم کم
برای خرید بازار وکارهای مربوط به امور
ازدواج حاضر بشین
البته خود حاج آقا در اسرع وقت با
پرویز خان تماس میگیرن واز مقدمات امر
با خبرشون می کنن و فقط میمونه یه سری
کارهای زنونه که مربوط به ما خانوما میشه
حاج خانوم خیلی سلام میرسونن…
ومیگن اگه ماهدیس خانوم یه وقتی به ما
بدن،بیان و به اتفاق یه روز بریم بازار
برای انتخاب لباس و……..

دیگر هیچ کدام از حرفهايش را نمیشنیدم !
دلم نمیخواست آنقدر بد جنس وبی ادب
باشم!…
اما از سویی وقتی فکرش را میکردم دوباره
قرار است پای حاج خانوم در این موضوع
باز شود به شدت عصبی وناراحت میشدم !
بلافاصله ميان حرفش دويدم وگفتم:
– اِ نه خیلی ممنون بهار جون!
راضی به زحمت شما نیستیم به خدا!!
خودم اون مسائل رو به کمک سهیلا حل
میکنم

متوجه ناراحتي اش شدم
ديگر حرف را ادامه نداده خداحافظی کرد،
تلفن را قطع کردم ودر همان حالت که هنوز
گوشی دستم بود با نگرانی منتظر تماسى
که هر لحظه ممکن بود از طرف بهادر باشد
مانده و خود را آماده میكردم!

آخ بهادر بهادر عزیزم !
این روزهايم تنها به شوق با تو بودن است
،که نه خسته ام و نه ناآرام !
تو که هستی همه ی دردهایم،همه ی
بیتابی ها را به بوته ی فراموشی سپردن
چه آسان است !
تک تک نفسهایت خون میشود ومیدود
در شریانم تلالو نگاهت نور است که
مینشیند بر دل وجانم و صداقت در مرامت
آتش میشودکه یکباره همه ی وجو
یخ زده ی منجمدم را در لهیب سوزان
خویش میگدازد ؛
آهنگ کلامت لالایی میشود بر جان تشنه ی
خوابم…
حضورت !
بودنت!
این همیشه ماندنت!
کوه میشود در برابر همه ی مخاطراتم…
مهربانم !
به خدا که زیادی بر سرم…
پناهم باش
سایه سار تن و جانِ ملولم باش
و قلب تشنه ی کویری ام را سراب نباش!
که سیرابم کن!…
بگذار که باتو در مسیر سبز تو در نهایت تا
ابدیت بال گشایم …
بگذار تا آنجا سیر کنم که هرگز شرم آن را
نداشته باشم که بی پروا فریاد زنم :
ای عشق آسمانی من !
ای مایه ی تمام خوشبختی من!
دوستت دارم…

نگاهم میکند نه با لب هايش ، که با
چشمانش میخندد
بعد یکباره میپرد و مثل یک گربه ی
چالاک که ساعت ها به کمین شکارش
نشسته و پنجه تیز کرده است,در میان
چنگالش اسیرم میکند
سخت میفشرد؛دردم می آيد!
ولی تاب می آورم…
لاله ی گوشم را با دندانهایش گاز میگیرد!
دوباره دردم می آيد وباز هیچ نميگويم!
بعد با خنده میگوید:
– پدر سوخته این همه حرفهای قشنگ رو
آخه از کجا یاد گرفتی؟

دست هایم را میان موهای مرتب وآراسته اش
می اندازم وبا پنجه هایم وحشیانه آنها را
به هم میزنم
میدانم که تا چه حد از این کار وحشت
دارد!
مچ دست هايم را محکم میگیرد تا مانع
شود ،نگاهم که به موهای ژولیده اش
می افتد از ته دل میخندم
خودش هم میخندد…
آنقدر که از حال میرود؛دستانش را زیر
سر میگذارد وهمانطور که به پشت دراز
کشیده ، می بینم که آرام گرفته و زل زده
به گوشه ای از سقف و خیره مانده….
اثر آنهمه شور و خنده ى دقایقی پیش
کم کم محو وبی ر نگ میگردد…
نور زرد رنگ میان لوستر تا عمق
چشمهایش نفوذ کرده وچشمانش کاملا
زرد اما بى رنگ میشود!…
نميدانم به چه می اندیشد !
انقدر میدانم که حال او را که اینگونه میبینم
دیوانه میشوم،باز دلم شور میزند…
شاید هم کمی میترسم!…
نگاهم میکند،دلم میلرزد ،هاله ى کمرنگی
از رطوبت بر چشمان بی رنگش رنگ
میپاشد…
“آخ الهی ماهي ات بمیره هیچ وقت
اشکهات رو نبینه”

انگار حرف دلم را میشنود
نگاهم ميكند و ومی گوید:
– هیچ وقت تنهام نذار ماهی !
بهم قول بده!
نکنه یه وقت تنهام بذارى!
نکنه یهو ازم خسته شی بذاری بری !
نکنه یه روز بیاد که دیگه دوستم نداشته
باشی !
دستانم را دور گردنش حلقه میزنم و…..

به یکباره از خواب میپرم
انگار که چهار ستون بدنم را با میخ روی
تخت دوخته اند
سنگین وبی تعادل شده ام،حتی قوه ی تفکر
نیز از من سلب شده است!
عرقي سرد سراسر سر و گردنم را احاطه
کرده و به سختی نفس میکشم …
درون حسی که نمیدانم رویا بود یا کابوس
دست وپا میزنم
با زحمت خودم را تکان میدهم کمی در
بسترم جابه جا میشوم دستم را روی
گلویم برده وحس میکنم کامم همانند
کویری خشک وبی آب چقدر سخت و
كلوخى شده است…
از ورای نور کمرنگ چراغ خواب نگاهی به
لیوان آب بالای سرم انداخته و دستم را
پیش میبرم، بلکه با نوشیدن جرعه ای از
آن زخم های درونم را التیام بخشم
آن را هم خالی میبینم و به دشواری از
جایم بلند میشوم
توده ی گیسوانم همانند طناب دار دور
گردنم پیچیده وخفه ام میکند با بی حوصلگی
تمامی آن موهای مرطوب و دم کرده را از
دور گردنم جدا کرده وآرام وبی صدا در
خلوت نیمه شب به طرف آشپز خانه راه
می افتم در کمال تعجب ميبينم كه لامپ
آشپز خانه در آن ساعت شب روشن است!
اول گمان کردم آمنه است که بیدار شده
است ،پس پاورچین و با احتیاط سرم را
داخل در نیمه باز آشپز خانه فرو کردم.
صدایی شبیه به هق هق خفیف مردانه به
گوشم رسید
خیلی ترسیده بودم…
کمی جراتم را متمرکز کرده وبیشتر سرم
را داخل بردم ودر کمال ناباوری بابا را
دیدم دلواپس شدم
” نکنه خدایی نا کرده باز قلبش درد
میکنه ”
پشتش به من بود روی صندلی وسط آشپز
خانه نشسته وسرش را روی میز گذاشته
بود به تلخی میگریست
این را از تكان هاي شانه ها وصدای ضعیفی
که بیشتر شبیه به یک نوع زجه ی
بیمار گونه بود دانستم
دلم از جا کنده شد!…
داشتم همانجا پشت در جان میدادم!
طاقت شنیدن هق هقش را نداشتم!
کدام دختری میتواند اشک پدر ببیند
و جان ندهد؟!
پدر امن ترین تکیه گاه برای ناتوانی ها
وعجز فرزند است!
چه بر سر تکیه گاه من آمده بود که اینگونه
در خلوت شبانگاهیش درد میکشد؟!

دودستی جلوی دهانم را محکم گرفتم تا
مبادا بغضم بترکد !
مبادا کاری از من سر بزند که بابا بفهمد
من او را ديدم!
مبادا غرورش زخمی شود!…
مبادا….
همانطور آرام وبی صدا به سمت اتاقم
برگشتم گنگ وحزن آلود به نقطه ای خیره
شدم
حتی برای یک لحظه هم تصویرش وصدای
گریه اش از خاطرم دور نمیشد…
در خود نالیدم…
پدر خدای روی زمین من است!
چه بر سر خدایم آمده؟!
یکبار دیگر خودم را روی تخت رها کردم
عطش کام خشکیده ام را نیز از یاد بردم
سرم را محکم درون بالش فرو بردم یادم
آمد خیلی سال پیش را …
آن زمان که هشت سال بیشتر نداشتم
یک روز خانم معلم وارد کلاس شد یک
سری کاغذ سپید جلویمان گذاشت
گفت:
– بچه ها امروز مسابقه نقاشی داریم!
هر کس هم که اول بشه جایزش یک بسته
مداد رنگی بیست وچهار رنگه.

چشمها به جعبه ی فلزی ورنگارنگ مداد رنگی
خیره بود هر کس آرزو میکرد ای کاش آن
جعبه مال خودش میشد!
موضوع نقاشی مطرح شد باید تصویر خدا
را نقاشی میکردیم
خانم معلم گفته بود هر کس خدا را آن طور
که میبیند نقاشى كند…
الهه ایمانی در بالاترین نقطه از صفحه یک
سر کشید وسپس از زیر سر تا
پایین ترین حد صفحه دو خط باریک
وموازی به شکل دوتا پای بلند وکج ومعوج
کشید
اوبزرگی خدا راشنیده بود پس او را آنگونه
به تصویر کشید !
منصوره بابایی کل صفحه را فقط رنگ زرد
زد اخرش هم گفت:
((چون خدا نوره ونمیشه دیدش من خدا
رو اینطوری میبینم!))
نوبت من شد من خدا را قالب یک مرد
بزرگ وبلند قد وچاق و سبيلو کشیدم ،
معلم با تعجب پرسید:
– ماهی این دیگه چیه کشیدی؟
گفتم:
– خانوم اجازه؟
این بابامه!
همه زیر خنده زدند
حتی خود خانم معلم هم میخندید با
خنده گفت:
– دخترم من گفتم تصویر خدا روبکش
اونوقت تو…

نگذاشتم حرفش تمام شود
با همان لحن معصومانه و کودکانه ام
گفتم:
– آخه خانوم من خدامو همیشه همین
شکلی میبینم

آن روز جایزه مال من شد !
بلند شدم رد اشکهايم بالش زیر سرم
را تر کرده بود…
کشوی میز تحریرم را گشودم
جعبه ی مداد رنگی ها را هنوز هم داشتم
آن را گشودم دستهايم را روی یک مشت
مداد کوتاه وبلند کشیدم اشکم سرازیر
شد…

نمیخواهم !
من هرگزنمی خواهم که خدایم گریه کند…

فردا صبح وقتی چشم گشودم یک حس
گس وتلخ هنوز از بقایای ماجرای نیمه
شب گذشته در وجودم باقی بود
آن حس برایم به حدی کشنده و درد آور
بود که یک لحظه آرزو کردم ای کاش
تمامی آن اتفاقات فقط یک خواب باشد!
جعبه مداد رنگی هنوز روی تخت بود و مشتی
از آن ها در اطراف پراکنده شده بود
برايم درک واقعیت دردناک بود !
باز یک بار دیگر صدای گریه های بابا در
گوشم طنين انداخت !
باز یک بار دیگر دلم از درد،سخت به خود
پیچید …
باز هم مثل همیشه آمنه یک مرتبه وبدون
اینکه در بزند وسط اتاق حاضر شد
اولش لبخند به لب داشت ولی وقتی که
حال نه چندان مساعدم را دید به سرعت ،
اثر لبخندش محو شد وجایش را به تحیر
سپرد
با دلواپسی کنارم آمد یک دسته از موهايم
که روی صورتم پخش شده بود را بالا زد
وبا نگرانی پرسید:
– ماهی جونم خیر باشه انشاالله!
خدایی نکرده اتفاق بدی افتاده؟
طفره نرفتم
حتی پنهان هم نکردم!
فقط پرسیدم:
– ننه بابام چشه؟
چه اتفاقی براش افتاده؟!

به لبهايش فرم ابهام داد و گفت:
– والله چی بگم ننه!
مگه چیزی شده؟

کمی عصبانی شدم وگفتم:
– بیخود بهم دروغ نگو!
ازم مخفی نکن!
من خودم دیدم…
– آخه قربونت برم!
من که هنوز نمیدونم تو چی دیدی که!

خودم را در بغلش انداختم ،یک مرتبه
اشکهايم جاری شد و در همان حال که
به تلخی میگریستم گفتم:
– بابامو میگم ننه!اون نصفه شبی توي
آشپز خونه نشسته بود وداشت هق و هق
گریه میکرد…

آهي کشید وگفت:
– بالاخره تو هم دیدی؟

سرم را بالا بردم با پشت دست اشکهايم را
پاک کردم و گفتم:
– پس تو هم میدونی…
تو هم دیدی

بغض داشت:
_ آقام یه وقتایی دلش می گیره…
برای اینکه مادرت متوجه نشه پناه میاره به
آشپز خونه وکمی رفع دل تنگی میکنه
فقط همین!
تازه این مسئله مربوط به الان نیست…
اون سالهاست که اینطوریه!
منم تا حالا به روش نیاوردم به بهجتم
حرفی نزدم که دلواپس شه
تو هم همین کارو بکن…
مردا دوست ندارن کسی جز خودشون
اشکهاشونو ببینه

حرفهایش را زد و رفت
حرفهایی که هرگز مجابم نمیکرد …
پدر من جهت رفع دل تنگی بگرید ؟!
من مطمئنم که اتفاقاتی افتاده یا شاید هم
قرار است که به زودی رخ دهدکه پلنگ
بیشه ی مازندران من اینگونه در تب وتاب
است…
ساکت ماندم به مامان هم از آنچه که دیده
بودم هرگز نگفتم

کم کم آماده میشدم تا برای خرید آخرین
باز مانده های جهیزیه به اتفاق مامان
بيرون برويم.
زمستان مدتها بود که رفته و جايش را به
بهاری دل انگیز سپرده بود
مدت زیادی بود که با مامان تنهایی بیرون
نرفته بودیم.
هر وقت هم که این اتفاق به ندرت پیش
می آمد،بابا هزار مرتبه زنگ میزد…
یا از قبل توصیه میکرد که مواظب مامان
باشم!!

کار دنیا را باش !
عوض اینکه مامان مراقب من باشد
من از او مراقبت میکردم !
وسواس های عجیب وبی مورد بابا در طی
این چندین سال از او زنی بی ثبات و دور
از اجتماع ساخته بود
آن روز هم مثل همیشه چند بار مرتب زنگ
میزد وسفارش میکرد…
ولی اینبار یک دفعه هم از دستش عصبانی
نشدم!
دائم یاد حوادث شب قبل می افتادم…
صدای گریه هايش مدام در گوشم بود،
دلم برايش میسوخت…
اگر همانطور که آمنه میگفت ،سالهاست که
اين اتفاق مي افتد پس من باور دارم بابا
یک غم بزرگ یا شاید یک درد بزرگ از
سالیان دور وگذشته با خود دارد که اینطور
دائما در عذاب است….

بی شک تابستان امسال برای من،
متفاوت ترین تابستان زندگیم خواهد
شد!
تمام قول و قرارها سر انجام به تابستان
ختم شد
وعده ی میثاق همچنان در راه بود…
قرار بود بعد از مراسم عروسی‌ به پرونده ی
تبديل باغچه همایون به برج نیز مفصل تر
بپردازند.
قرارداد بيت حاج اسمایيل وبابا منعقد شد
یک شب نشستند ومفصل در این مورد
صحبت کردند که در اسرع وقت وبا مشارکت
یکدیگر پروژه ی ساخت برج اجرا گردد.
قرار شد عمارت قديمي برداشته شود ودر
عوض آن یک برج سر به آسمان کشیده
مثل هزاران آسمان خراش جهنمی که سر
تا سر شهر را احاطه میکرد ایجاد گردد…
میرفت تا که دنیایم به کل دگرگون
گردد …
گاهی دور باغچه قدم میزنم یاد دوران
کودکی ام می افتم ؛
آه خدایا !
چقدر از این باغچه خاطره دارم !
امروز وقتی روی سکوی مرمری وسط باغچه
نشسته بودم ، آمنه در حالی که یک سبد
آلبالو در دستش بود پیشم آمدوکنارم
نشست سبد را مقابلم گذاشت و با حسرت
آهی کشید وگفت:
-بخور ننه بخور شاید این آخرین آلبالویی
باشه که از درختای این باغچه میخوریم
خدا میدونه کِي ارّه به دست بیان وتک تک
این درختای زبون بسته رو از بيخ ببرن!

آلبالوي كوچكى برداشتم ودر دهانم
گذاشتم ترش بود وخوشمزه …
با بغضم آمیختم وقورتش دادم…
هیچکس اندازه ی آمنه برای خراب شدن
این عمارت غصه نداشت !
به قول خودش کلی خاطرات تلخ وشیرین
از اينجا داشت.
همانطور که سرش پایین بود و پوسته
های اطراف ناخنش را میکند با غمی مبهم
گفت:
– حتی بهجت هم با این موضوع کنار اومد
و راضی شد.
آنقدر پوست اطراف ناخنش را کنده بود
كه دلم ریش میشد
این عادت همیشگی اش بود،وقتی که خیلی
ناراحت بود وبه شدت غم داشت این کار را
میکرد
آنقدر میکند و تا خونش در نمی آمد دست
نمی کشید!…
دستانش را گرفتم ، دلم به حالش سوخت
مي خواستم حواسش را پرت کنم
پرسيدم:
– راستی آمنه اون قدیم ترها روی این
پایه چی بوده؟!
یادمه یه بار گفتی یه مجسمه روش بوده
اون مجسمه ی چی بوده ؟
کجاست الان ؟

به سمتی خیره شد و متفکرانه فکر كرد
وگفت:
– مجسمه ی یه زن بود از جنس مرمر
سفید !
اون مجسمه اونقدر قشنگ ساخته شده بود
که وقتی میدیدیش نمیشد ازش چشم
برداری!!
میگفتن اون زمونا همایون خان داده بوده
اونو شکل همسرش ساخته بودن…
اون زن اونقدر زیبا بودکه از قشنگی بی
مثال بود…
خدابیامرز همایون خان عاشق زنش بود!
یه جورایی دیوونش بود…
اما دریغ!
همايون خان خیلی زود جوون مرگ شد و
از دنیا رفت!

با اندوه پرسیدم:
_ چرا؟
– گفته بودم که ننه،خانواده ی تیمسار یه
جور مریضی قلبی توشون موروثی بود
که باعث میشد زیاد عمر نمی کردن…
فكر كنم واسه همين فوت شد؛وقتی هم
که به رحمت خدا رفت زنش بچه اش رو
برداشت ورفت ودیگه هیچوقت هیچ کس
ندیدتشون

– تو اونارو میشناختی؟

– من اون زمونا تو عمارت صراف ها همون
پدر بزرگ خدا بیامرزت زندگی میکردم
فقط شاید یه چند باری اوناروبیشتر
ندیدم
اونم وقتی که دست پسرکوچولوشون رو
میگرفتن وتو همین کوچه سروها بالا
وپایینش میکردن

ناراحت شدم وپرسیدم:
– اونوقت سر مجسمه ی به اون قشنگی
چی اومد؟

– چی بگم والله!
بابات از همون اولشم که این عمارت رو
خرید از اون مجسمه وحشت داشت !
یعنی میگفت خوبیت نداره آدم مجسمه ی
ناموس دیگرون رو توى خونش نگه داره
قصد داشت اون مجسمه رو برداره
ولی بهجت اونو دوست داشت…
خواست که همونجا بمونه؛یه چند سالی
همونطورى بود؛ولی بعد اونم راضي شد
مجسمه رو کندن وتوی همین باغچه
چالش کردن

دلم میخواست میتوانستم آن مجسمه را
ببينم
مامان از بالكن همانطور كه دستانش را
تکان میداد داد میکشید:
– ماهی!
آی ماهی!!

از جايم پريدم،قبل از اینکه سوالی بپرسم
،خودش در همان حالت میگفت:
– بدو بیا!
بهادر خان زنگ زده

با تعجب گوشی ام را برداشتم و نگاهی
انداختم وگفتم:
– پس چرا به خودم زنگ نزد؟!

متوجه شدم شارژ گوشی ام تمام شده
است
لبم را گاز گرفتم وبه سرعت به طرف
عمارت میدویدم، آمنه از پشت سرم
میگفت :
– بدو ننه عجله کن!
آقام الان کلی منتظر مونده…

یکباره ایستادم وبا تعجب به سمتش
برگشتم زیر لب گفتم:
– چی گفت؟
گفت آقام؟
منظورش بهادر بود؟
بعد یادم آمد که مامان همیشه از دستش
میخندید ومیگفت:
– این آمنه عادتشه!
پای هر مردی که به عمارت باز شه میشه
آقاش

بیشتر از یک ساعت پای گوشی بودم،مگر
حرف های دل تمامی داشت؟!
فقط دوروز بود که ندیده بودمش…
اما اندازه ی تمام دنیا دل تنگ بودم!
حال و روز او هم بهتر از من نبود.
قرار شد فرداى همان روز هم دیگر را
ببینیم
برای هزارمین بار براي ديدن خانه
قشنگمان رفتيم…

کارها به سرعت وخیلی سریع پیش میرفت
و کار ساخت به مرحله ی نازک کاری رسیده بود
مثل دیوانه ها دستهایم را باز میکردم
چشمهایم را می بستم
و وسط سالن بزرگ میچرخیدم…
بهادر هم یک گوشه می ایستاد ،
دستهایش را زیر بغلش میزد
وبا قشنگترین خنده ی دنیا میتوانست
ساعت ها همچنان بایستد وتماشایم کند
آنقدر میچرخیدم که سرم به دوران می افتاد
ودر حالی که تعادلم را از دست میدادم گیج
و تلو تلو خوران خودم را در آغوشش رها
میکردم
محکم نگهم میداشت تا زمین نخورم
در آن حالت سرم را محکم میان سینه اش
جای میداد…
نوازشم میکرد و من غرق در نوازش های
همسرم میشدم…
آه خدایا !
من چقدر این مرد و این خانه را دوست
داشتم !
برای اینکه یک صبح چشم باز کنم وببینم
که زیر سقف این خانه و در کنار آقای این
خانه ام جان میدادم …
تا دیر وقت با یکدیگر بودیم ، آخر شب که
به خانه باز گشتم از فرط خستگی دیگرتوان نداشتم!
بابا مثل برج زهر مار وسط سالن نشسته
بود و منتظر بود
نمیدانم دلش از کجای این دنیا پر بود که
چشمش به من افتاد و تمام کاسه کوزه ها
را سر من شكاند!!

با دلخورى گفت:
_ این چه وقته خونه اومدنه؟
این یه ماه اخر رو هم دندون سر اون
جیگرای سوختتون بذاريد بد نمیشه!
آخه هرشب هر شبم شد خیابون گردی ؟
خوبه والله مردم چی میگن؟!

مامان در حالی که سعی میکردبا نرم زبانی
آرامش کند گفت:
– پرویز خان خونتو کثیف نکن تورو خدا!
غریبه که نیستن !
محرم هم شدن حلال ومباح!

آنچنان چشم غره ای به او رفت که بیچاره
را در دم ساكت كرد
ناراحت واندوهگین بدون اینکه حرفی بزنم
به طرف اتاقم روانه شدم.
هنوز مدتی نگذشته بود که مامان نیز وارد
اتاقم شد،پيدا بود که دلش به حالم
سوخته بود و آمده تا که یک طور بار سنگین
دلم را سبک کند
كنارم همانجا روى لبه ی تخت نشست
بعد دستش را انداخت و موهايم را که مثل
دم اسب بسته و آویخته بودم را چند بار از
بالا تا پایین نوازش کرد و در آخر
گفت :
_ از دست بابات ناراحت نشو…
مادر مرده دیگه این روزا خیلی فشار کار روي
دوششه،خسته میشه بیخودی بهونه میگیره
آخر شبی هم وقتی دید دیر کردید دلش
شور افتاد هر چی زنگ زدیم گوشیهاتونم
که خاموش بود بنده ی خدا…..

حرفش را قطع کردم :
-به خدا قصد نداشتیم کسی رو اذیت
کنیم!
راستش بهادر گفت یه امشبو که با همیم
گوشیهامونو خاموش کنیم

خندید وگفت:
– خوب بگو ببینم یه امشبو که با هم تنها
بودید این پسر بد دیگه چه کارایی بدی رو
یاد دختر ما داد؟؟

خنده ام گرفت ، محکم بغلم کرد و چند
بوسه ی محكم وآبدار از روي لپهايم
برداشت
بعد در حالب که اتاق را ترك ميكرد
گفت:
– راستی ماهدیس یه روز که وقت داشتی
بگو با آمنه بیاییم دست به دست بدیم
وسایل اتاقتو بریزیم بیرون ببییم چه
خبره…
هر کدومو میخوای ببری جدا کن مابقیشم
بندازیم بره
– وای مامان جونم منکه این روزا اصلا
وقتشو ندارم!!
همینجوری ام کلی از کلاس عقبم…
با سهیلا قرار گذاشتیم یه چند جلسه برم
پیشش کمکم کنه تا لااقل این ترم کوفتی
رو نیافتم!

‌کمی اخم کردو وگفت:
– باشه تنبل خانم!
خودمون ترتیبش رو میدیم

فرداي آن روز كه حاضر میشدم تا به دیدن
سهیلا بروم هنگام رفتن گفتم:
– دارم میرم خونه ی سهیل
اناهار رو هم با هم میخوریم…
منتطرم نباشید غروب بر میگردم

مامان گفت:
– باشه پس تا تو نيستي من و آمنه هم
میریم تا ترتیب وسایل اتاقت رو بدیم

دیدار با سهیلا هميشه حالم را خوب میکند
وقتی که در كنار هم هستیم اوقات در
بالاترین ومطلوب ترین از حد کیفیت به
کاممان است
آن روز را بیشتر از اینکه تمرين هاى
زبان انگليسى را مرور کنیم به حرف زدن
پرداختیم
آنقدر غرق در یکدیگر شدیم که اصلا گذشت
زمان را احساس نکردیم!!
صدای اذان مغرب که از مناره ی مسجد
محل بر خواست ،ناگهان یادم افتاد که دیگر
زمان رفتن رسيده است…
هنوز از یکدیگر سیراب نشده بودیم و عطش
با هم بودن در وجود مشتاقمان همچنان
شعله ور بود…
قرار فردا را هم گذاشتیم
در آخر یک مشت جزوه را هم در بغلم گذاشت
مثل یک معلم وظیفه شناس تاکید میکرد
که امشب مقداری با آنها کار کنم
با عجله به سمت خانه به راه افتادم و باز
مثل همیشه وقتی داخل کوچه میشدم
افکارم دگرباره دستخوش یک سری
توهمات شد
با ترس ودلهره یک نگاه دقیق از ابتدا تا
انتهای کوچه انداختم ، چند ماهی میشد
که دیگر هيچ خبری نبود…
دلم میخواست تا باور کنم دیگر هرگز
خبری نخواهد بود …
اما گاهی یک حس عجيب …
حسی شبیه به یک دلشوره ی عمیق
ودردناک به شدت آزارم میداد و نمیدانم
چگونه مي شدکه حس میکنم ، این آزارهای
کشنده واین دلشوره های لعنتی را دوست
دارم!
وارد خانه شدم خانه ساکت و آرام بود به
هر طرف که چشم انداختم نه از مامان
اثری بود و نه از آمنه !
با صدای بلند صدایشان کردم…
صدای مامان از طبقه ی بالا به گوشم رسید
که میگفت :
– ماهی بیا بالا ما اینجاییم تو اتاقت…

یادم افتاد که قرار بود آن روز ترتیب
بعضی از وسایل اتاقم رابدهند…
به سمت بالا حرکت کردم وهنوز در نیمه
های راه پله بودم که ناگهان عطري به
مشامم رسید…
انگار کسی محکم‌ پایم را گرفته و مانع از
حرکتم شد.
به سرعت نفس عمیقی کشیدم ،سرم گیج
رفت و چشمهايم را سیاهی گرفت…
بر خود لرزیدم…
تمام برگه های جزوه هايم که در دستم
بود از میان دستانم سرازیر شد و هر یک
به جهتی پخش شد…
برای جلوگیری از سقوط احتمالی محکم به
نرده چسبیدم…
کم کم بی حس میشدم…
کر میشدم…
کور میشدم…
این بو آنقدر نزدیک و قوي بودکه
دیوانه ام میکرد!
خدا میداند به چه حالی خودم را تا بالای
پلکان کشیدم!
جلوی در اتاقم تلی از آخال روی هم
انباشته بود!
پایم را روي آن گذاشتم و باعث شد محکم
زمین بخورم انفجار آن عطر درست از اتاق
خودم بود…
خودم را كمي جمع کردم و وارد اتاق شدم،
مامان و آمنه هر دو سر جعبه ی اسرار
آمیزم نشسته بودند…
شیشه ی ادکلن را یافته بودند؛بسته را
گشوده وسپس با کنجکاوی مقدار قابل
توجهی از آن را به هر طرف اسپری کرده
بودند !
آمنه در همان حال میگفت:
– بهی، ببین این عطر عجب بویی داره!

مامان با تحسین میگفت :
_ آره لعنتی!
فکر کنم واسه بهادر گرفته..

به شدت عصبانی شدم و بر سرشان فریاد
کشیدم
آمنه دستپاچه شد…
به سرعت درب شیشه را بست و آن را در
میان جعبه قرار داد
کمی شرمنده شده بودند…
مامان که میدید تا چه حد عصبانی ام
سریع یک عذر خواهی کوچک کرد و سپس
با آرنجش به پهلوی آمنه زد و یواشکی گفت:
– بریم آمنه!
بریم ننه…

ودر همان حال که از در بیرون میرفتند
شنیدم که آمنه آرام گفت:
– فکر کنم بچم خجالت کشید وقتی که
دید کادوشو دیدیم

جعبه همانطور روی زمین وسط اتاق بود و
عطر آن هرگز خیال پرکشیدن و رفتن از
این اتاق لعنتی را نداشت….

کم کم به تهران كه نزدیک میشدیم نشانه هایی ازشلوغی ، ازدحام وترافیک که حتی در شهر های اطراف تهران نیز سرایت کرده بود مشهود شد…
به محض اينكه چشم مامان به بارگاه امام زاده هاشم افتاد گفت:
– چه خوبه حالا که اینجاییم نمازمون هم بخونیم ثواب داره یه زیارتیم میکنیم شاید تا وقتی برسیم نماز قضا شه

بهادر مثل یک پسر مطیع وفرمانبردار اطاعت از امر كرد
فورا توقف و در گوشه ای اتومبیلش را پارک کرد.
هوا کمی سوز داشت
مامان با تاکید گفت:
– ماهدیس بچه رو خوب بپوشون انگاری هوا یکم سرده

لباسهايش را پوشاندم وبه مامان سپردمش ، محکم بچه را ميان چادرش پیچید و به سرعت به سمت پلکان امام زاده رفت.
بالای بالکن امامزاده ایستادم د دستهای محتاجم را روی نرده های سبز وسردش قرار دادم وبه سختی فشردم
دستهايم یخ کرد اما قلبم هنوز در حال سوختن بود ، هیچ سرمایی یارای فرو نشاندن گرمای قلب تبدارم را نداشت …
نفسي عمیق کشیدم ، یک مشت هوای پاک وخنک را روانه ی ریه های خشکم نمودم
هوای امام زاده از خود بیخودم میکرد یاد آنچه که به شدت به اونیاز داشتم افتادم، حس عجیبی مرا داخل کشید ، مامان چادر سفیدی به سر داشت ونماز میخواند ، فربد هم آرام نشسته و با یک مشت تسبیح رنگارنگی که مقابلش بود به شدت سر گرم بازی بود
خم شدم طفل بی پناهم را برداشتم ودر آغوش کشیدم ، ودر نزدیکترین حد به ضريح نشستم با درماندگی سرم را روی میله هایی که بوی عطر و گلاب میداد گذاشتم
فربد به سرعت با آن دستهای کوچکش چنگ انداخته ، ميله ها را گرفته ومیفشرد!
انگار طفلم بیشتر از من نیازمند لطف خدا بود !
دلم برای فرزندم به درد آمد یتیمی برای فرزند من واژه ی غریبی بود!…
ردی از سرشک بر روي ميله هاى سرد ضريح جاری شد ، با دردمندی از ته دل نالیدم ودر همان حال خدايم را صدا زدم….
” خدایا به من نه!
که به این طفل معصوم من رحم کن !”

دست مامان روی شانه ام بود یک مرتبه شدت اشکهايم بیشتر شد ، بیچاره مامان!
دل او را هم به درد آوردم!…
تلخ میگریست ، بچه را از بغلم بیرون کشید ودر همان حال گفت:
_ ماهی امیدت به خدا باشه!
پیش خدا کاری نداره…
دیگه بسه پاشو اشکهاتو پاک کن تا بریم…
خوب نیست بهادر خان منتظره

به تندی برخاستم دوباره بچه را سفت وسخت میپیچید ودر همان حال که عاشقانه قربان صدقه اش میرفت آماده ی رفتن میشد جلوتر از او بار ديگر رو به بالکن امام زاده فوری گوشی ام را بيرون آوردم وشماره ی خانه راگرفتم ، مامان از کنارم رد شد یک نگاه پرسشگر به سویم انداخت و با اشاره ی سر وگردن پرسيد” کیه؟ ”
سرم را به نشانه ی “هیچ “بالا انداختم .
زیاد پی جو نشد و به سرعت از کنارم رد شد ودر همان حال گفت:
– بدو ماهی بدو دیره!

بعد از شنیدن چند بوق متوالی کمی دلشوره گرفتم که ناگهان تماس بر قرار شد، آمنه گوشی را برداشت وجواب داد
قبل از هر حرفی باصدای آهسته گفتم:
– هیییسسسس!
آمنه منم ماهی

خیلی زود منظورم را مثل همیشه متوجه شد ، فقط پرسیدم:
– آمنه اونجا همه چی مرتبه ؟

با اطمینان صحبت میکرد طوری که خیالم راحت باشد ، صدایش را کمی پایین آورد وگفت:
– آره عزیزم خیالت راحت باشه
آقام الان تو بالکنه نشسته داره کتاب میخونه
حالشم امروز خیلی بهتره هوس آش کردن منم آش رشته پختم واسش …
اما منتظره تا شما بیایید میگه صبر کنیم تا باهم بخوریم

نفس راحتی کشیدم ، کمی خیالم راحت شد ودوباره تاکید کردم:
– ببین آمنه یه وقت نگی من زنگ زدم
نمیخوام حس کنه نگرانشم!
آخه صبح که میرفتیم ازم قول گرفت نگرانش نباشم
– نه نه مطمئن باش…
خیالت راحت حرفی نمیزنم

قطع کردم و به سرعت به طرف ماشین راه افتادم، مامان از دير كردنم نگران شده و بهادر را دنبالم فرستاده بود
پایین پله ها به هم بر خوردیم تا چشمش به من افتاد از سرخی بيني وچشمهای ورم کرده ام فهمید گریه کردم
حالش به شدت دگرگون شد…
من این حالات دگرگونی او را خوب می شناختم!
من با این گونه حالات او مدتها زندگی کرده بودم!!
با دلواپسی پرسید:
_ماهدیس توحالت خوبه؟
خدایی ناکرده اتفاق بدی که نیفتاده؟!

سرم رابه نشانه منفى کمی بالا بردم، مثل همیشه دوباره نگرانم شد
بدون کلام از کنارش گذشتم شنیدم که میگفت :
– ماهدیس به من اعتماد کن!
من نمیذارم تنها بمونی…اجازه نمیدم غصه بخوری!
ماهدیس تو روخدا فقط یکبار دیگه بهم اعتمادکن !

با تمام وجود دلم میخواست بر میگشتم…
برمیگشتم و باز میتوانستم مثل گذشته با نگاهم تا عمق چشمانش نفود کنم!
دلم میخواست یکبار دیگر…
فقط برای یک بار اعتمادی را که از مدتها پیش گم کرده بودم را دوباره درون آن چشمان زرد قابل ترحم پیدا میکردم
ولی افسوس که بی اعتمادی سر انجام بزرگترین بلای زندگیمان شده بود!….

آن شب تا صبح پنجره را باز گذاشتم تا آن بوی لعنتی هر چه زودتر پر کشیده واز من دور شود…
حس عجیبی داشتم !
حسی شبیه شک ودلهره !
شک به این خاطر که باز دوباره بین دواحساس متفاوت درگیر وگرفتار میشدم ودلهره برای این که میترسیدم از اینکه حتی برای یک لحظه غیر از بهادر به دیگری فکر کنم!…

فردا تمام ماجرای ادکلن را برای سهیلا تعریف کردم
صبورانه گوش دادو عاقلانه پرسید:
– ماهی!جون سهیلا یه چیز بپرسم راستشو میگی؟
– سهیلا کی از من شنیدی بهت دروغ گفته باشم؟!بپرس عزیزم
– ببینم دختر تو به این پسر مرموز حسی داری؟

رنگم پرید وبا ناراحتی گفتم:
– نه بابا دختر این دیگه از کجا در اومد!
مگه میشه من غیر بهادر به کس دیگه ای فکر کنم

متفکرانه گفت:
– پس آخه چه دلیل قابل قبولی میتونه وجود داشته باشه که تو عطری رو که مربوط به یه مرد دیگه است رو میری پنهونی میخری…
بعد هم اونو پنهون میکنی!
البته نه از دیگران بلکه از خودت!چون هنوز به خودت اعتماد نداری که نه میتونی تحمل بوی عطر اون غریبه رو داشته باشی ونه میتونی از اون بگذری

حرفهایش کاملا درست وبدون نقص بود !
اما پذیرفتن آن برایم بسیار سخت ودشوار….
نمیخواستم هرگز باور کنم مرتكب چنين کاری شده ام نمیخواستم بپذیرم!
چقدر احمق بودم!
سرم را پایین انداختم ، ميترسيدم از این که درون چشمانش نگاه کنم چون او راحت میتوانست از چشانم دستم را بخواند
خندید و با شوخی گفت:
– حالا به هر حال اتفاقیه که افتاده
درِ اون شیشه که درونش اکسیر حیات بود باز شده !
فکرشو بکن درست مثل تو فیلما یه آدم نادون باعث میشه که با ندونم کاریش یک طلسم چند صد ساله شکسته شه!..
مثلا شماره های چند تا مهره به طور اتفاقی با هم جور در میاد…
یا اینکه یه کتاب بسته شده یهویی باز میشه…
یا در یک شیشه باز میشه ویک مرتبه یه چیزی شبیه دود یا بخار از توش خارج میشه اونوقت طلسم شکسته میشه !
مومیایی پس از گذشت قرن ها از توى تابوتش بلند میشه یه راست میره سراغ آناکسونامونش !
وای به حالت ماهی نکنه این آقا درخته زنده شده باشه والان داره دنبالت میگرده

ترسیدم و محکم پايم را. روی کفشش گذاشتم وفشار دادم
آنقدر که از شدت درد فریاد کشید ، با حرص گفتم :
– زهر مار!!
خدا خفت کنه دختر ترسیدم به خدا
دوباره با هم خندیدیم

یکبار دیگر جهت پرو لباس عروسم رفتم
با اینکه هنوز کامل نشده بود ولی برای من زیباترين لباسی بود که در دنیا وجود داشت!
هر بار با یک دنیا عشق آن را به تن میکشم دستهایم را عاشقانه روی چینهای قشنگش میکشم
صد بار بر می گردم ودنباله ی بلندش را تماشا میکنم !
امروز وقتی لباس را پوشیدم احساس کردم کمی جذب تر از بار اولی بود که پوشیده بودم
خیاط تعجب کرد یک بار دیگر اندازه ها را چک کرد…
وای خدایا من در هر محدوده ای پیشرفت قابل توجهی کرده بودم!
نمی خواستم باور کنم که کمی چاق شده ام !
ولی وقتی با تردید روی صفحه ی ترازو قرار گرفتم دیگر مطمئن شدم که در این مدت حدود شش کیلو اضافه وزن پیدا کرده بودم !
از دست خودم خیلی کلافه وعصبی بودم ، خیاط هشدار داد که هر چه زودتر یک چاره به حال این چند کیلو اضافه ی وزن نمایم!

مشکل را كه با سهیلا مطرح کردم سعی کرد آرامم کند، بعد هم قول داد تا با کمک هم آن چند کیلوى لعنتی را از بین ببریم !
قرار شد از فردا، روزی چند ساعت ورزش کنیم وبدویم!

دویدن را دوست دارم…
وقتی که میدوم یک نوع حس خوشایند ویک انرژی مضاعف به من دست میدهد که من آن حس را دوست دارم
گاهی فکر میکنم همانطوری که میدوم یک مرتبه دو بال در مي آورم وپرواز میکنم!
پرواز تا بی نهایت ….

همراه مامان وحاج خانوم برای خرید سرویس طلا روانه ی بازار شدیم
کلی گشتیم تا سرانجام آنچه مطابق میل وسلیقه ام بود را یافتم.
یک ست زیبا وظریف ایتالیایی که چند نگین کوچک و درخشان در میان سپیدی طلای آن جلوه مینمود.
حاج خانوم گردنبند نازنینم را در میان انگشتان چاق وگوشتالودش بالا وپایین کرد وبا بی میلی گفت:
– این اصلا چشمگیر نیست!
نیگا کن تورو خدا الانه که از وسط بشکنه!
بسکه نازک وپرپرو

با حرص گفتم:
_نازک وپِر پِرو نیست !
ظریفه !
ظریف وشیک!

مامان انگشت اشاره اش را محکم در پهلويم فرو برد
اين چندمین بار بود که اینکار را میکرد!
برای چندمین بار سرویس بزرگ‌وسنگینی که مد نظرش بود را نشانم داد و
گفت:
– راستش ما پیش فامیل و آشنا آبرو داریم!
فردا مردماون پرپرو رو ببینن میرن پشتمون صفحه میذارن میگن لابد اونقدر قابلیت نداشتیم تا یه سرویس درست وحسابی واسه عروسمون بگیریم ک!
نه اون نمیشه !…
بیشتر شبیهه نقره است طلا باید زرد زرد باشه
مگه اصلا طلا سفیدم میشه؟!

انقدر گفت وآنقدر مامان با انگشت سوراخ سوراخم کرد که باز مثل همیشه سکوت کردم
هیچ نگفتم و از مغازه بیرون آمدم !
آنقدر عصبی بودم که دلم نمی خواست حتي يك کلمه با کسی حرف بزنم…
حتی بهادر!

تمام طول راه را سکوت کردم
اول حاج خانوم را رسانديم و بعد به طرف خانه راه افتادیم
زمانى که رسیدیم مامان به سرعت پیاده شد وداخل شد ، من هم با بی تفاوتی کیفم را برداشتم تا پیاده شوم که یک مرتبه بهادر دستش را جلو آورد و دستم را گرفت
سعی کردم دستم را از ميان دستانش بیرون بکشم که گفت:
– ماهی تو ناراحتی ؟
از دستم دلخوری؟

سعی کردم پنهان کنم
اما باز این بغض لعنتی ناخوانده سراغم آمد و ترکید !
کاملا مطمئن شد ناراحتم !

من هم خجالت نکشیدم وگفتم:
– معلومه که ناراحتم!
اگه قراره همه جا دیگران به جای من تصمیم بگیرن پس چه نیازی به نظر من دارید؟!
خودتون برید هر کاریو که لازمه انجام بدید .

یک بار دیگر سعی کرد دستم را بگیرد ودر همان حال گفت:
– من نمیخوام هیچوقت اشکهاتو ببینم!
اصلا هر چی که تو میخوای همون بشه…
من درستش میکنم ماهی!
فقط تو غصه نخور

دیگر هیچ حرفی نزدم وبدون اینکه نگاهش کنم خداحافظی کردم و داخل رفتم
وقتی که رفت حس کردم به شدت دلش را شکستم
مدام فكر ميكردم
“آخه اون که تقصیری نداشت !
جرمش خوب بودنشه!
اینکه هیچ وقت کاری انجام نمیده که کسی از دستش ناراحت شه”

آن شب را به بدترين حال ممکن گذراندم وصبح قدرت نداشتم که حتى از جايم بلند شوم!
تمام شب گذشته گوشی تلفنم را خاموش کرده و خودم را به خواب زده بودم
میخواستم با این کار از بهادر بیچاره انتقام بگیرم
انتقامم را گرفتم چون خوب میدانستم تا صبح چه ها که نکشیده بود ونتیجه اش آن شد که تا ظهر هنوز به تختم چسبیده بودم !
آمنه بالا آمد ودر حالی که نفسش به شماره افتاده بود به سختی گفت:
– آقا اومده پایین دم در منتطرته…
فکر کنم کار مهمی داره هر کار کردم نيومد داخل
انگاری عجله داره فقط گفت ماهی یه چند دقیقه بیاد دم در

به سرعت بلند شدم با همان لباسهای خواب و راحتى باعجله ودلواپسی از پله ها سرازیر شدم
وقتی که هیچ چیز پيدا نكردم چشمم به چادر نماز آمنه افتاد ، چادر گل دارش را برداشتم وروی سر انداختم و با همان حال به سمت در دویدم …
عزیز مو طلایی ام یک گوشه در آفتاب منتظر بود به محض اينكه چشمش به من و چادرم افتاد از خود بیخود شد با خوشحالی گفت :
– وای خدا!
این چادر چقدر به خانم خوشگلم میاد!!

خوشم آمد و خنديدم
جلو آمد و دستم را گرفت و تا زیر آخرین درخت سرو رفتيم
می خواست از آفتاب دورم کند ، سایه
ی زیر سرو عجیب دلچسب بود!…

سپس جعبه ی میان دستش را به طرفم گرفت ودر مقابل چشمان متعجبم ، دري آن را گشود!
وای خدای من خودش بود!
همان سرویسی که خودم پسندیده بودم !
نتوانستم حرفی بزنم !
نمی دانستم خوش حالم یا شرمنده ؟!
اما از اینکه میدیدم خواسته ام تا چه اندازه برایش مهم بود بر خودم میبالیدم…
خواستم چیزی بگویم..
تشکری کرده باشم…
اما مجالی نداد در یک لحظه دستاتش را دور کمرم حلقه کرد وحریصانه لبهایش را در جست وجوی لبم پیش آورد!
بر خود لرزیدم!
جرات نداشتم در آن لحظه پذیرای عشقش باشم
فوری دستم را جلو برده وبه تندی از خود دورش کرده وگفتم:
– اِ بهادر نه !
اینجا نه زشته یکی میبینه!

اصرار نکرد ، فقط گفت :
– ماهی دوستت دارم به خدا که دیوونتم!

دستانش را گرفتم وبه طرف درب ماشین هولش دادم وگفتم:
– حالا دیگه برو…
انگار خیلی عجله داشتی !

خندید ورفت…
رفت ومن ماندم با جعبه ای که میان دستهايم بود !
من ماندم با یک احساس مبهم !

سنگینی دو چشم سیاه…
یک نگاه سنگین را روى تمام پيكرم احساس میکردم !
باور داشتم حسم به من دروغ نمیگوید!
نگاه جستجوگرم را به دنبال صاحب چشمانی که حس میکردم نظاره گرند به هرسو روانه کردم….
نیافتمش !
و دست پر،اما خالى از چشمانش دوباره به خانه باز گشتم…

فاتحانه وبا غرور بازگشتم ، قدم که داخل خانه گذاشتم آمنه ومامان بیصدا منتظر نشسته بودند تا ببینند چه خبر شده است و چه موضوع مهمی پیش آمده که بهادر را وادار ساخته بود در آن ساعت از روز به دیدنم بیایید!
نگاه پرسشگر ومشتاقشان را که دیدم خنده ام گرفت
دلم نیامد بیشتر از آن منتظر بمانند،با غرور جعبه ی جواهرم را بالا برده ودر مقابل دیدگانشان
با افتخار چند بار در هوا تکان دادم !
آمنه صبر نکرد با شور وخنده کنان به طرفم دوید جعبه را از دستم قاپید و به سر عت آن را گشود
تمام آن نگینها یکبار دیگر همه با هم درخشیدند!
جیغ کوچکی کشید ودر همان حال رو به مامان کرد و گفت:
– واییییی این چقدر قشنگه
تو رو خدا بهی بیا وببین محشره به امام رضا!

مامان کمی جلو آمد و از هم آنجا یک نگاه داخل جعبه انداخت
با یک نظر سرویس را شناسایی کرد…انگار که تا آخرش را خواند.
بعد شروع کرد به چپ چپ نگاه کردنم و در همان حال گفت:
– ای پدر سوخته ی پاچه ور مالیده!
بالاخره کار خودتو کردی؟
بعد جعبه را از دست آمنه گرفت و به طرفم آمد وگونه ام را بوسید

– مبارکت باشه دخترم الهی که سپیدبخت بشی مادر

آمنه دستهایش را به نشانه ی آمین به سمت خدا بلند کرد

یک ساعت تا شروع کلاس فرصت داشتم.
کتانى ام را برداشتم وآماده ی رفتن شدم
مامان نگاهی به ساعت دیواری انداخت وسپس متعجبانه پرسید:
– خیره ماهدیس خانوم زود داری میری

در حالی که به سختی پایم را داخل کفشم فرو میکردم گفتم:
– از امروز تصمیم دارم تا موسسه پیاده برم وبیام بلکه این اضافه وزن لعنتی…

آمنه وسط حرفم آمد وگفت :
– اوووووو حالا همچین میگه اضافه وزن که اگه یکی ندونه میگه ببین چه خبره!!
اصلا ننه به خدا همینجوری خوبه خیلی هم قشنگی

خندیدم و حرفی نزدم
فقط خداحافظی کرده و با پای پیاده وقدمهایی تند به راه افتادم

بعد از اتمام کلاس طبق عادت معمول کمی با سهیلا قدم زديم
با ذوق گفت:
– ماهدیس سرچهارراه پایینی یه آبمیوه فروشی خفن باز شده
نمی دونی چه آب زرشکی داره

دهانم از آب پر شد و آن را با ولع قورت دادم كه ادامه داد
– جون سهیلا بیا بریم نفری یه لیوان آب زرشک مشتی بزنیم جیگرمون حال بیاد

دعوتش را پذیرفتم و پیاده به سمت چهار راه به راه افتادیم
آب زرشکمان را نوشیدیم، حق با او بود واقعا کلی لذت بردیم!
وبعد یکدیگر را بوسیده ومن با پای پیاده به سمت خانه روانه شدم كه مامان زنگ زد:

– ماهی کجایی؟
دیر کردی نگران شدم
– نگران نشو مامان جون
گفته بودم که پیاده بر میگردم تا بیست دقیقه دیگه خونه ام
-باشه دخترم مواظب خودت باش

چشمی گفتم وهمچنان به راهم ادامه دادم
آفتاب کم کم غروب میکرد واین غروب کم رنگ و کوچه ی خلوت که درست مصادف میشد با حضورم در کوچه درختی باعث میشد که هنوزهم دچار یک نوع حس مبهم بشوم!
به دقت گوشهایم را تیز ونگاهم را دقیق با وسواسی عجیب به کار میانداختم…
حتی حس بویایی خود رانیز متمرکز میساختم…
خبری نبود!
اما باز از این بی خبری میترسیدم!
یک نوع آرامش قبل از طوفان را در باورم تداعی میکرد یاد حرفهای سهیلا افتادم…

– یهویی طلسم شکسته میشه و بعد از چند صدسال در تابوت باز میشه مومیایی از جاش بلند میشه ودنبال عشق گمشده اش میگرده

قلبم داشت از جا کنده میشد مرتب زیر لب می گفتم:
– خدا لعنتت کنه سهیلا!
خدا لعنتت کنه

به محض اينكه رسیدم به سرعت زنگ رافشردم
پس از اندک زمانی در گشوده شد و خودم را داخل انداختم وقبل از اینکه در را ببندم باز هم کنجکاو شدم تا آخرین نگاهم را روانه ی کوچه نمایم
ای کاش هر گز این کار را نمیکردم !
در میانه ی کوچه ی نیمه تاریک پیکر مردی را دیدم که در حرکت بود…
به همان بلندی!
به همان صلابت!
و با همان گامهای مصمم !
قلبم فرو ریخت !
با اینکه ندانستم که خودش بود یا دیگری ولی با وحشت در را محکم بستم وبرگشتم وچند بار در را محکم فشار دادم تا مطمئن شوم در کاملا بسته شده است!
در همان حال با خودم می اندیشیدم
– وای خدای من یعنی خودش بود ایمهوتپ؟!

مامان وقتى حالم را دید متوجه شد که حتما مسئله ای پیش آمده است جلو آمد و با تعجب پرسید:

– ماهی رنگت پریده طوریت شده؟
اتفاقی افتاده؟

همان جا روی نزدیکترین مبل خودم را انداختم
آمنه فورا یک لیوان آب قند درست كرد ودستم داد
با ولع چند جرعه نوشیدم
حالم كه کمی جا آمد با نگرانی پرسید:
– خدایی نکرده مریض که نیستی؟
ببینم بیرون که چیزی نخوردی؟

– چرا یه لیوان آب زرشک خوردم

با دست محكم روى پايش زد وگفت:
– خوب دیگه بهت نساخته فشارتو انداخته

– نه بابا از اون نیست فقط یه کمی ترسیدم

مامان فورا گفت:
– از چی ترسیدی مادر؟

تا نمیفهمیدند موضوع از چه قرار است دست بردار نبودند!
میدانستم حالا که حرف به اینجا کشیده بيخيال نميشوند…

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه alqo چیست?