رمان آخرین سرو قسمت 5 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 5

پس بدون درنگ شروع به تعریف کردم
ماجرای پسر درختی وحرفهايش و تعقیب کردن ها وحضور مداومش را گفتم در آخر هم رو به آمنه کرده وگفتم:

– ننه خودتم اونو دیدی!…
یادته یه بار گفتی یه جوونی دم درخونه روزنامه به دست دیدی وایساده ؟

با نگرانی سرش را خاراند و گفت:

– آره ننه انگار یه چیزایی یادم میاد…
همین چند ماه پیش بود
– آره ولی بعد از اون یه چند ماهی بود غیبش زده بود…
اصلا خبری ازش نبود!
اما امروز انگار باز دوباره دیدمش…
راستش شک دارم یعنی دقیقا نمی دونم خودش بود یا نه…
اما یه حسی بهم میگه خودش بود!!
خود خودش

مامان ميان حرفم آمدو انگار بیشتر از این که بخواهد من را آرام کند قصد داشت خیال خودش را راحت کند!
با اطمینان کاملا تصنعی گفت:

– نچ ! نه بابا اون نبوده خیال کردی خیالاته این روزها بس كه حواست درگیر این مسائل قبل از عروسیه فکرت به هم ریخته…
احتمالا اون بابا یه عابر بوده و تو اشتباهی گرفتی

آمنه عصبى گفت:

– ای بابا بهجت جون پس اون یارو قبلیه کی بوده ؟
همونی که خودم دیدم اون پسر خوشگله ؟

مامان معلوم بود کمی ترسیده با دلهره گفت:
– میخوای همین امشب به پرویز بگیم ؟
هان ؟
اون هر چی باشه مرده از ما بیشتر حالیشه خلاصه یه فکری میکنه!
مثلا نگهبانی…
آمنه به سرعت پرید دستش را روی دهان مامان گذاشت و در همان حال ملتمسانه گفت:

– نه تو رو خدا بهی جون!
یه وقت خبط نکنی آقام چیزی بفهمه!…
باد به گوشش برسونه قیصریه رو به خاطر یه دستمال به خاک وخون میکشه!!
اخلاقشم که میدونی عاقبت هم میگه این یارو چشمش دنبال ناموس من بوده همه ی کاسه کوزه هارو تو سر تو میشکونه…
پسره رو هم گیر میاره نفلش میکنه بچه ی مردمو!
ماجرای شاه عبد العظیم چند سال پیش که یادت نرفته هنوز؟

نمیدانستم ماجرای شاه عبد العظیم چند سال پیش چه بود!
اما هر چه که بود مامان با به خاطر آوردن آن ماجرا کاملا تسلیم حرفهای آمنه شد
بعد همانطور که بغض کرده بود گفت:
– آره والله حق داری به خدا!
من که شانس ندارم…میترسم یارو رو ببنده به من مادر مرده بعد خر بیار باقالی بار کن!

آمنه به سرعت بلند شد
چادرش را برداشت وسرکرد

هم زمان با مامان پرسیدیم :
_کجا؟

جواب داد:
_هیچ جا ننه
برم یه نیگا تو کوچه بندازم الانه میام

مي خواستم مانع بشوم ولی موفق نشدم و رفت
خيلى طول نکشید که بر گشت همانطور که چادرش را بر ميداشت ودور مچش گلوله میکرد و مي پیچید گفت:

– خیالتون راحت باشه ننه
توی کوچه هیچ خبری نیست

راست می گفت در کوچه هیچ خبری نبود
اما در کوچه پس کوچه های قلب من آشوبی بود که بیا وببین !
با خودم میگفتم
“اصلا چرا باید از این غریبه فرار کنم وبترسم !؟!
او که تا حالا به من ضرر وآسیبی نرسانده! این بار اگر ببینمش حتما می ایستم وبا او صحبت خواهم کرد
اصلا شاید تمام این جریانات یک سوء تفاهم باشد!…
شاید این مسئله آنقدرها هم مهم وحساس نباشد!…
شاید من موضوع را خیلی جدی گرفته وبزرگ جلوه میدهم”

نمی دانم چند ساعت در این دریای پر رمز وراز دست وپا زدم تا آنجایی که بالاخره به خواب رفتم
فردا صبح همین که چشم گشودم به خودم قولی دادم !
تصمیم گرفتم که از همان روز و از همان ساعت تمامی افکار پوچ ومشمئز کننده ای را که باعث سلب آرامشم می شد را به شدت از خود دور سازم !
پس آرام وسبک بال از بستر برخاستم
ژستی شبیهه ژست سیندرلا به خود گرفتم و دو گوشه ی دامن پیراهن خواب گشاد وگل گلیم را در دست گرفته ودر همان حال دور اتاق چرخ میزدم
وبا حالتی شبیه به یک رقص باله میچرخیدم ومیگفتم:
– سلام اتاق قشنگم!
سلام تخت گرم ونرمم!

بعد از خودم ایراد میگرفتم ومیگفتم :
_نه نه سلام نه!
دیگه باید برای خداحافظی آماده شم

پس دوباره با همان ژست وفیگور چرخیدم وخواندم:

– خداحافظ اتاق قشنگم
خداحافظ تخت گرم ونرمم
خداحافظ گلدون نازنینم
چتر هزار رنگم
خداحافظ پرده ی گل گلی
عروسک فلفلیم
خدا حافظ خرس پشمالو
خداحافظ قناری ملوسم….

يكباره دامن را رها کرده ودو دستم را روی دهانم قرار دادم
یک لحظه حس کردم تمام اعضای بدنم دچار نوعی فلج موقت شد!
چشمم به قفسی افتاد که خالی بود !
پرنده ی نازنینم بیجان کف قفس افتاده بود آنقدر توانستم که فقط چند بار با صدای بلند مامان را صدا کنم !
بیچاره ترسان ورنگ پریده به سرعت داخل اتاق شد
آمنه هم با رنگ ورویی پریده پس از او وارد شد تا چشمم به او افتاد شدم بچه ماهی سالها پیش…
با اشک وناله به سمت قفس اشاره کردم وگفتم:
– آخ مامان نیگا کن قناریم مرده!

نگاهی سمت قفس انداخت و کمی اندوهگین شد
اما به سرعت جلو آمد وبا مهربانی بغلم کرد سعی میکرد آرامم کند
آمنه گفت:
– فدای سرت ننه!
قضا بلا بوده الهی شکر که خورده به حیوون…
امان از چشم بد

ناراحت شدم وسرش دادکشیدم:
– میگم مرده!
اون وقت شما میگین قضا بلا بوده

مامان یک بار دیگر سعی کرد ارامم کند وگفت:
– حالا اتفاقیه که افتاده!
تو هم زیاد غصه نخور…به بابات میگم یه جفت از اون قشنگترهاشو واست بگیره

کلافه گفتم:

– مگه من بچه ام مثل بچه ها باهام رفتار میکنید؟!
یادتون رفته نا سلامتی دارم میرم خونه ی شوهر!!

وچقدر برای من که احساس میکردم دیگر بچه نیستم باور این حرف دشوار بود،که بچه ها هر چقدر هم که بزرگ میشوند تا آخر آخرش برای مادر ها هنوز بچه اند!

از رفتار خودم کمی شرمنده بودم با غمی توام گفتم:
– آخه یادگاری بهادر بود!…
اولین هدیه ای که برام گرفته بود…خیلی دوستش داشتم!

مامان اسم بهادر را که از دهانم شنید انگار که یک مرتبه چیز مهمی یادش آمده باشد
با دست روى گوشه ی لپش زد و گفت:
_ ای وای خاک تو سرم دیدی چی شد ؟
خوب شد گفتی بهادر که یادم بیاد طفلی از صبح چند بار بهت زنگ زده…
جواب ندادی آخری زنگ زد خونه سفارش کرد امروز براى ساعت چهار جایی نری حتما خونه باش خودش میاد دنبالت قراره نقاش ودکوراتور بیان واسه کارهای نهایی ساختمون…
گفت حاج خانومم هست مثل اینکه حاج خانوم گفته باید عروس گلمم حتما اونجا باشه!

بعد با خنده بلند شد و قصد رفتن كرد
ولی من همانطور مات زده وعزادار هنوز هم در سوگ پرنده ى کوچک قشنگم نشسته بودم…
برگشت ووقتی که دید هنوز نشسته ام غرید وگفت :
– دِ یالله دختر لنگ ظهر شده هنوز نشستی تو جات غمبرک زدی!…
پاشو!!

آمنه جلو آمد در قفس را باز کرد؛جسم بی جان وکوچک پرنده را از کف قفس جدا کرد
و از میان پنجره ی باز اتاق بیرون دقيقا وسط باغچه پرتاب کرد…

سخت بود
آسان نيست
اصلا نميشود آنچه را كه دوست داشتى
يك تكه از وجودت كه اصلا براى نفس
كشيدنش جان ميدادي را
يك مرتبه كه تمام شد
پنجره را باز كنى و آن را در باغ يا برهوت رها كنى

به نظر من
قلب يا مغز هيچ آدمي پنجره براي دور انداختن لاشه ها ندارد،
نه كه فراموشي
و نخواستن نباشد!
هست!

اما ما آدم ها براي هر چيز در ذهن و قلبمان
يك قبر ميسازيم
و اين طور ميشود وجود ما ميشود
گورستان خاطره ها
گورستاني كه هر بار به بهانه و دليلى
گذرمان به آن مي افتد
بالا سر بعضى از قبرهايش
فاتحه ميخوانيم
اشك ميريزيم
لبخند ميزينم
و از بعضي ديگر رد ميشويم
فقط رد نميشويم
حين گذر كردن نوشته روي قبر را ميخوانيم

بغض ميكنيم
آه ميكشيم و گاه نفرين…..
ذهن و قلب ما آدم ها گورستان بزرگى است….

دلم که سخت به درد آمده را به همراه آخرين نگاه حزن انگیزم که تا عمق باغچه ، برای وداع با لاشه ی رقت انگیز پرنده ی کوچکم ختم میشد ،آرام میکردم و نمي دانستم آن روزها که سراسر در شور و التهاب لحظات زندگي ام بودم آنقدر بی رحمم میساخت که میتوانستم زود فراموش کنم!
یادم آمد سالیان دور گذشته را….
آن زمان که با اینکه پنج سال بیشتر نداشتم كه گربه ی زرد وپشمالوی همسایه یک مرتبه از روی پرچین باغ پرید وجوجه ی زرد کوچكم را در مقابل چشمانم به چنگال کشید،آنقدر جیغ کشیدم که گربه هم کمی شوکه شد !
و تا به خودش بیايد آمنه آنچنان با لنگه ی دمپايي اش بر سرش كوبيد که حیوان بيچاره گیج شد
و جوجه را رها کرد وفرارکرد…
طفلی جوجه ی کوچکم یک بالش کنده شده بود وخون تمام پرهای زرد قشنگش را سرخ کرده بود …
گریه ميكردم و با به آمنه التماس مي کردم که نگذارد جوجه ام بمیرد!
باند آورديم و روى زخمش گذاشتیم…
آب ودانه را به زور داخل نوکش روانه میکردم…
نهایت سعی ومهارت های بچه گانه ام را به کار میگرفتم…
ولی آخرش هم جوجه مرد!…
وقتي که مرد از غصه تب کردم ویک هفته در تختم بودم
یادم آمد که با آمنه وسط باغچه یك چاله ی کوچک حفر کردیم ،آمنه لاشه ی پرنده را داخل گودال گذاشت و وقتی که رویش را با مشتی خاک پر میکرد گفت:
– غصه نخور ماهی جونم
چند وقت دیگه از توی این گودال یه درخت سبز میشه…
وقتی درخت بزرگ شد هزارتا جوجه از درخت در میاد!

با خوشحالی اشکهايم را پاک میکردم وروزها وماه ها وسالها به انتظار نشستم!
حتی امروز هم وقتی که آخرین نگاهم را بدرقه ی راه قناری کوچکم میساختم باز هم خوب نگاه کردم اما هیچ درخت جوجه ای وجود نداشت!….

پنجره را بستم یاد قرار ساعت چهار افتادم و قند در دلم آب شد!
وقتی یادم می آمد که با چه عشق و امیدی برای خانه ی آینده مان نقشه میکشیدیم…
از دیوارهایی به رنگ پاییز وپر از برگهای طلایی پاییزی گرفته تاحوض کاشی کاری فیروزه ای که قرار بود داخلش پر شود از ماهی های قرمز کوچولو با خودم میگویم چه قدرت ماورایی وجود دارد که باعث میشود گاهی در زندگی آدمها کمترینها وبی ارز شترین ها تبدیل به خاص ترین وبا شکوه ترین ها می گردد!

خانه ای بنا میکردیم که قرار بود بانک عشق مان گردد
کرور کرور مهر ومحبت واریز میکردیم وهزارن هزار عشق برداشت میکردیم!….

گوشی ام را برداشتم با نوک انگشت روی واژه ی عشقم ضربه ای زدم ، صدای دل انگیز
“عشقم این روزا دلم هواتو بد کرده
یکی برات دوباره تب کرده باور کن…..”

وپس از آن صدای نازنین یار ، دلم را به رعشه می انداخت!
با ناز نوعروسانه ای خودم را برايش لوس میکردم ومیگفتم:
– عشقم دلم برات تنگ شده

شیرین بلد بود ناز بخرد و میگفت:
– الهی بهادر بمیره نبینه اون دل تنگتو

– میایی دنبالم یا خودم بیام؟؟

– نه عزیزم خودم میام دنبالت ساعت چهار منتظرم باش.

و بدين ترتیب یک قرار داد دیگه در دفتر خانه ی عشقمان بسته شد
فارغ از همه ی دشواریها وناملایمات …
از داد و بیدادهای بابا گرفته ، تا غرولند کردنهای مادر…
حتی خورده فرمایشات وبهانه های حاج خانوم و فضولیهای بهار که این روزها مرتب مثل موش دماغش را در هر سوراخی فرو میکند وبو میکشد !
هیچ کدام نمیتوانست آزارم دهند …

مسرورغرق در آماده شدن بودم که آمنه گفت:

– راستی ماهدیس یه ساعت پیش از آموزشگاه زنگ زدن گفتن غیبت هات زیاد شده…
اگه فقط یه بار دیگه غیبت داشته باشی نمیتونی تو آزمون پایان این ترم شرکت کنی!

وای خدایا گویا آمنه فقط به این دلیل به دنیا آمده که یك جاهایی در زندگی بد حالم را بگیرد!!
با ناراحتی نالیدم:
– وای خدایا آخه من امروزبه کدوم کار برسم؟!

مامان جلوآامد ودر همان حال که سعی میکرد کوله ی پر از کتابهایم را روی دوشم آوار کند با آرامش گفت:

– به هر حال من نمیدونم ماهی خانوم هر کاری قانون خودشو داره!

چند بار صدای پی در پی بوق اتومبیلش را شنیدم
به سرعت شال مل مل صورتی رنگم را روی سر انداخته و به راه افتادم
حتی گرمای آن ساعت از روز هم نمیتوانست مانع از خوشی ام شود
به سرعت درب اتومبیل را گشودم وداخل شدم و تا نزدیکترین شعاع حاصل از عطر نفسهایش سرم را پیش بردم…
به سرعت سرش را پیش آورد و لب هاى داغش را روی گونه ام قرار داد
سبیلهای زبرش در صورتم فرو میرفت وقلقلکم میداد…

وقتى رسيديم متوجه شدم حاج خانوم زودتر ومشتاق تر از ما رسیده است!
به محض اينكه چشمش به من افتاد فورا سر وگردن گوشتالویش را جنباند وگفت؛

– دِ یالله عجله کنید!
آقاعه خیلی وقته اومده

دست یکدیگر را گرفتیم وسبکبال به طرف خانه میدویدیم
حاج خانوم كه عقب مانده بود همانطور غرولند کنان به سرعت از پشت سر می آمد

و ما باز کر شدیم باز کور شدیم ….

همیشه به این نقطه که میرسیدیم جز خودمان وجز ماْوايي که قرار است پناهمان باشد ، هیچ نمی دیدیم!
و هنوز حتی یک ساعت از ماجرا نگدشته که من باز به شدت کلافه وعصبی قدم به خیابان گذاردم !
بغض تلخی به شدت راه گلویم را میفشرد
درست در لحظاتی که تصور میکردم در عرش غوطه ورم با سر تا ژرفای فرش سقوط کرده بودم !
دستم را بلند کردم تا اولین اتومبیلی که از کنارم می گذشت توقف کرد !
نشانی موسسه را دادم وسوارشدم…
اما قبل از اینکه به محل مورد نظر برسم کمی زودتر پیاده شدم…
میخواستم در تنهایی کمی قدم بزنم تا بلکه مقداری از بار سنگین دلم را بکاهم !
یاد حرف مامان میافتم که مدام میگفت:

– دخترم تو از بهادر هرگز توقع نداشته باش که بتونه روي حرف خانواده حرفی بزنه!
این پسر در کمال راستی و درستی تحت نظر خانواده تربیت شده هیچ وقت سعی نکن اونو تحت فشار بذاري واز اون کاری رو بخوای که خلاف میل خانواده،خصوصا مادرش باشه!…
که اون وقت حتی خدا را هم خوش نمیاد!
هر چی باشه اونم مادره یه دنیا واسه بچه اش آرزو داره.

در نیمه ی راه بودم که سهیلا شکارم کرد.
چند بار صدايم کرد برگشتم و از دیدنش خوشحال شدم
با تعجب پرسید:
– تواینجا چیکار می کنی دختر ؟
– هیچی بابا حوصلم سر رفته بود یه کم زودتر زدم بیرون گفتم یه قدمی هم بزنم دلم باز شه

زل زد به من و بعد چشمانش را تنگ کرد و با زیرکی گفت:
– ای ناقلا!!
دروغ گوی خوبی نیستی ماهی خانوم، چشات دارن داد میزنن:
” آیییییی ماهی خانوم کلافه ست ”

متوجه شد حال خوشی ندارم زیاد هم در دانستن اصراري نکرد
دو ساعت تمام در کشنده ترین حالت بر من گذشت تا سر انجام تایم کلاس لعنتی تمام شد!
سهيلا دستش را دور دستم حلقه زد وبا مهربانی تا جلوی در همراهي ام کرد و گفت:

– می خوایی باهم حرف بزنیم؟؟

حوصله نداشتم !
واقعا حوصله نداشتم!
صورتش را بوسیدم و عذر خواهی کردم
ترجیح میدادم در حالی که قدم میزدم تا خانه پیاده بروم.
او هم اصراري نکرد،
در حالی که دستم را میفشرد خداحافظی کرد و رفت.

به تنهایی شروع به قدم زدن کردم وهمچنان که در پاره ای از افکارم غوطه ور بودم
صدای پی در پی چند بوق متوالی ، من را از دنیای خیالات بیرون کشید..
راننده ی بی فکر همانطور دستش را روی بوق گذاشته وبه بوق زدن های مکررش ادامه میداد!
کمی عصبانی شدم نگاهی به سمتش انداختم هنوز دهان به ناسزا باز نکرده بودم که یک مرتبه چشمم به راننده ی آن خودرو افتاد!
داشت میخندید …
صاحب آن چشمان ریز بی پروا چقدر برایم آشنا بود…
میخواستم جلو بروم یقه اش را بچسبم وهمه ی عقده های چند ساعت پیشم را بریزم در مشتهام وبا همه ی قدرت سرش را به طاق ماشين بکوبم!
ولی آنقدر قشنگ می خندید و دلبری میکرد که در آن لحظه فقط احساس میکردم از دیدنش به شدت خوشحالم مهربان گفت:

– ماهی بپر سوار شو برسونمت !

و من نامهربان جواب دادم:

– نه نیازی نیست لطف کردی خودم میرم
– اِ خودتو لوس نکن بیا دیگه!
– نه جون تو بهادر اصرار نکن میخوام پیاده روی کنم
– پس بیا با هم بریم شام بخوریم
– نه بابا چه وقت شامه!!
درضمن آمنه زحمت کشیده واسه شام کوفته تبریزی پخته اگه واسه شام نرم خونه ناراحت میشه

متوجه شد تمایلی ندارم و دیگر اصرار نکرد
چشمانش کمی غم زده شده بود…
با اندوه خداحافظی کرد و پایش را روی پدال گاز گذاشت وبه سرعت حرکت کرد و رفت.
وقتی که رفت یک مرتبه پشیمان شدم…
دلم برایش تنگ شد اما با بی توجهی دستهایم را درون جیب برده و به راه افتادم ودر همان حال زیر لب میگفتم:
– حقت بود دلم خنک شد بچه ننه!

آن روز قبل از اینکه قدم به کوچه بگذارم دلشوره گرفته بودم…
با خودم گفتم
“خوبه زنگ بزنم آمنه بیاد سر کوچه ”
دستم را درون کوله پشتی ام فرو بردم و چند بار تا تهش را زیر ورو کردم هرچقدر بیشتر میگشتم کمتر می یافتم !
آنقدر سر در گم بودم که در همان حال که سرم پایین بود محکم و به شدت با مانع سخت وستبری بر خورد کردم…
خجالت زده و به سرعت سرم را بلند کردم تا از شخصی که با او برخورد کرده بودم عذر خواهی کنم!
ولی قبل از اینکه نگاهش كنم ، عطري دوباره در تمام زواياي وجودم جریان گرفت!…
بوی غریبه ی آشنایی که میرفت مرا به جنون کشاند و باز دیوانه میشدم ومیترسیدم …
رعشه بر جانم افتاد…
دهانم خشک وقفل شده بود…
چه زود فراموش کردم قولی را که دیشب به خودم داده بودم !!
قرار بود از اونترسم ولی ترسیدم !
میخواستم با او صحبت کنم ولی لال شدم !
تمام قدرتم را در پاهایم متمرکز کردم ومثل احمقها شروع به دویدن کردم !
احساس کردم چند قدم دنبالم آمد و وقتی دید به سرعت از او فاصله میگیرم کمی بر سرعتش می افزود و فقط می شنیدم که میگفت:
– کاریت ندارم صبر کن!

آنقدر دویدم وآنقدر بینمان فاصله افتاد که دیگر صدایش را نشنیدم…

آمنه دلش شور افتاده ودنبالم آمده بود تا چشمم به او افتاد انگار همه ی دنیا از آن من شده بود

آمنه دلش شور افتاده ودنبالم آمده بود
تا چشمم به او افتاد انگار همه ی دنیا از آن من شده بود
با تعجب پرسید :
– چه خبره ماهی چرا داری میدویی؟

دستش را گرفتم وگفتم:
– هیچی بابا دارم ورزش میکنم

بعد برگشتم و با نگاه وحشت زده ام مسیر کوچه را مرور کردم هیچ کس نبود ا
رفته بود!…

داخل خانه شدم
بوی خوش کوفته درکل عمارت پیچیده بود
اما حتی برای خوردن هم دل خوش لازم بود…
با بی حوصلگی کوله ام را همانجا پایین پلکان رها کردم وپیکر خسته وناتوانم را به دشواری تا بالای پلکان بالا میکشیدم
دستم را روی قلبم گذاشتم هنوز هم داشت به شدت میتپید!…

شنیدم که مامان از همان جا میگفت:
– سریع لباسهاتو عوض کن دست وروتو بشور بیا پایین.
امشب بابات نمیاد
شامو یه کم زودبخوریم

ازهمان جا جواب دادم:

_نمیخورم…
از امشب تصمیم گرفتم شبها شام نخورم
خیلی هم خسته ام میخوام زود بخوابم.

با دردى مزمن وحالی رقت انگيز، در میان بستر به سختی درگیرم …
سوزشی عجیب به شدت سینه ام را میسوزاند واین سر درد عجیب از دیشب تا حالا امانم را بریده است!
پیچ وتابی بر بدن رنجورم داده وبه آرامی مینالم
مادر به سرعت بر بالینم حاضر شده ومهربانانه دستش را روی پیشانی ام میگذارد ، سپس آهی از سر آرامش ورضایت کشیده وزیر لب می گوید:
– خدایا شکر تبش قطع شد

کمی متعجبم
به سرعت میپرسم:
_مامان من چم شده؟!

مهربان چشم در چشمم میدوزد ومیگوید:
_ چه میدونم والله اینو باید از خود شما پرسید!
دیروز خوش و خندو ن رفتی،آخر شب مثل لشکر شکست خورده گیج وتار ومار بر گشتی!
بهادر هم چند دفعه تماس گرفت…
نخواستم ناراحت و نگرون شه حرفی بهش نزدم
چه میدونم گفتم خسته بودی زود گرفتی خوابیدی!

همینطور که مامان یکریز حرف میزند ، خاطرات شب گذشته به سرعت در ضمیرم تداعی میشود وخوب یادم مانده که دیروز چقدر ناراحت وعصبی از بهادر جدا شدم…
یادم آمد که چطور حاج خانوم با عقاید و سلایق خاص عهد بوق خودش مرا عصبانی میکند وبدتر اینکه بهادر جرات کوچکترین اعتراضی ندارد!…

میداند من دوست دارم اتاق خوابم آبی تیفانی باشد…
ولی حاج خانوم مدام اصرار دارد و ميگويد :
فیلی فیلی !

نمیدانم قرار است در این اتاق من بخوابم یا حاج خانوم ؟!

در نهایت محترمانه گفتم :
_حاج خانوم اجازه بدید ما خودمون در مورد رنگ اتاقمون تصمیم بگیریم

آنچنان بر انگیخته وغضبناک از جاپرید و چادر کرپ گلدارش را با عصبانیت روی سرش انداخت و چنان چشم غره ای به بهادر رفت که یک لحظه دلم به حال بهادر کباب شد !
طفلی ۲۷ سال دارد اما هنوز مثل یك بچه ۷ ساله از خشم وغیض مادرش غبض روح میشود!
آن وقت مثل یك بچه دوان دوان دنبال مادرش دوید
فقظ شنیدم حاج خانوم گفت :
_تو برگرد پیش زنت
من همونجوری که خودم اومدم بر میگردم!

اما این بچه ى کوچک احساساتی مگر ول کن بود؟؟
همانطور که ملتمسانه دنبال مادرش میدوید فقط یك نيم نگاه مختصر به من انداخت وزیر لب گفت:
_ تو همین جا باش حاج خانومو میرسونم بر میگردم

رفتند ومن سر خورده،نمیدانم عصبی یا نادم،مدتی در همان حال ماندم
و بعد كه نگاهی به ساعت انداختم متوجه شدم دیرم شده است
میدانستم تا بهادر برگردد ممکن است باز هم به کلاسم دیر برسم
به ناچار کوله ام را روی دوشم انداختم در را بستم ودر حالی که مسیر پله ها را طی میکردم فقط برايش در يك پيام نوشتم:
“بهادر جان ترسیدم دیر شه خودم رفتم نگران من نباش بای”

و با حرص گوشی را تا عمق جیب فرو بردم.

مامان مرا از دنیای خیالات دیروز بیرون کشید
آنهم با سوالاتی که مرتبا میپرسید ومن ابدا حال درست وحسابی برای پاسخ گویی به آنها را نداشتم!
فقط خسته غلتی زدم و گفتم:
_مامان ولم کن الان حوصله ندارم…
گلوم درد میکنه بذار براى بعد!

مادر بیچاره ام با اکراه به قصد خروج به طرف در میرفت كه ناگهان انگاری که چیزی مهم در ذهنم حلول کرده باشد به سرعت گفتم:
-مامان!

به سرعت به سویم برگشت در حالی که به زحمت سعی میکردم بنشینم کمکم کرد:
– مامان یادته همین دیروز بهت گفتم این روزا یکی انگاری مرتبا در حال تعقیبمه؟!

مامان خنديد وگف:
– یا علی دوباره خیالاتی شدیا!!

– نه مامان نه به خدا ایندفعه دیگه مطمئن شدم اون خودشه!!
یه مرد!…
یه مرد بلند که مثل یه سایه است…
سایه ای که هر طرف میرم دنبالمه!
این دفعه باهام حرف زد!…
میگفت وایسا کاریت ندارم!
اما من حتی از ترسم جرات نمیکنم به سمتش نیگا کنم فقط تا میتونستم دویدم وفرار کردم…

مامان که کاملا رنگ پریده ونگران به نظر میرسید درعین نگرانی گفت:
– عزیزم بهت حق میدم این روزها فکرت خیلی درگیره…
البته این دوران براى همه همینطوره…
فکر میکنم تو به شدت دچار یك نوع وسواس شدی!
زیادی حساسیت نشون میدی!…
شاید اینها همه یه جور خیالاته كه میگذره!

سرم را بوسیده و ادامه داد:
– حالا پاشو پاشو قربونت برم آمنه زحمت کشیده برات فرنی درست کرده
تا هنوز گرمه بخور واست خوبه

و از اتاق خارج شد.
مدتی را در همان حال فکر کردم…
به حوادث واتفاقات دیروز…
به بغضی که از دست بهادر ومادرش انقدر در گلو نگه داشتم وفشردم که حالا تبدیل شده به یک گلو درد مزمن…
به سوزش سینه ام!چرا كه از شدت ترس وحشت با سرعت دویده بودم و به شدت سوخته بود
خلاصه به هر مصیبتی که بود چند قاشق از فرنی به زور روانه ی حلقم کردند

با صدای زنگ موبایلم به سرعت به خود می آیم
صدای بهادر که از آن طرف به گوشم میرسد انگار یکباره همه درد هايم از یادم میرود!…
حتی گلو درد وحاج خانوم !
این روزها خیلی زود به زود دلم برایش تنگ میشود…
برای بچه بازی هايش و آن چشمهای ریز عسلی وسبیلهای باریک قیطونی اش !
با اینکه در ابتدا بشدت شاکی شده بودم که زیرکانه و مثل همیشه سعی میکرد رابطه ی من و حاج خانم را ب نحوی درست کند ،
و باز هم مثل همیشه من باید کوتاه می آمدم؛
اما نمیدانم چه جادویی در این پسر بچه بود که آنقدر راحت به در خواست قرار او پاسخ مثبت دادم!

اسهیلای بدجنس تا مدتها میخندید ومیگفت:
_ ای شیطون برای اینکه از زیر بار درس ودانشگاه در بری اینقدر زود داری شوهر میکنی!

ومن ماهی آزاد اقیانوسهای خیال چه ساده و نا باورانه به بطن این تور طلایی تن دادم

مامان هم که مرتب حق را به آن ها میداد و باز مثل همیشه من را متهم به زبان درازی و حدنشناسی می کرد!
وعاجزانه از من میخواست حرف این آقای شوهر را با گوش جان بشنوم وبدون قید وبند اطاعت کنم…
همان کاری را که خودش عینا در بیست سال زندگی زناشویی اش ایفا میکرد !
با خودم میگفتم:
“خسته شده ام به خدا این اواخر خیلی داغونم جونم در اومد از مقدمات این عروسی!
حدود چند ماهیه که مسئله ساخت خونه…
آماده کردن جهزیه…
قرار دا د با هتل…
خرید بازار…
تهیه لباس عروس وارایشگاه ووووووو کلی داغونم کرده!
دیگه جنبه وظرفیت آدمی هم حدی داره!!
مگه من دیگه چقدر توان دارم که مرتبا باید از حاج خانوم هم دلجویی کنم ؟!!!
………….

حاج خانوم چونان کوه آتشفشان مهیب و و انباشته از گدازه ها وشراره ها آتش روبه رويم نشسته بود و دستان فربه اش را به سختی بر روی دو کوهی از گوشت بر یکدیگر گره کرده بود وآن چنان از پس ابروهای کلفت وگره خورده اش زیر چشمی نگاهم میکرد که در هر لحظه با خود میگفتم همین الان غالب تهی خواهم کرد!

طفلی بهادر برای دگرگون کردن جو سنگینی که در فضا حاکم بود مرتب حرف میزد ومزه میپراند…
گاهی الکی میخندید وبا ادای جملات وخاطرات بی مزه سعی میکرد کمی به آن محیط مرده روح بدمد!…
و چه سعی بیهوده وچه تلاش بی فایده ای بود!…

بالاخره حاج اسماییل خان سرش را از روی کتاب قطوری که در دست داشت بلند کرد واز بالای قاب عینکی که روی نوک دماغش بود نگاهی به سمتم انداخت وگفت:
– بالاخره به کجا کشید این موضوع نقاشی خونه؟

حاج خانم حتی اجازه نداد جوابی دهم!
بلافاصله پرید وسط حرف وگفت:
– ول کنید تو رو خدا حاج آقا!
به قول خودشون خونه مال خودشونه، خودشون اختیار دارن هر کاری میخوان همونو بکنن!

حاج اسماییل که زیركانه تا ته ماجرا را خوانده بود با ذكاوت خاص خودش گفت:
– مرحبا به عیال فهیم خودم!
آی خوش گفتی خانومم!
هرکی اختیار کار خودشو داره…حالا شما امر کن ببینم چه رنگی دوست داری بدم شب عید اتاقمونوهمون رنگ بزنن برات

صدای خنده ی بهادر مثل توپ ترکید وباعث شد حاج خانوم از فرط خجالت لپهاش رنگ انار شود!
چشم غره ای به حاج آقا رفت و با تشر گفت:
– خجالت بکش حاجی!
بچه ها اینجان!!

بهادر همچنان میخندید
بهار متعجب سرش را از میان اتاقش بیرون کشید ومتحیر پرسید:

– خیره انشاالله!
چه خبره بگید ماهم بخندیم!

بهادر رو به او کرد و همانطور که میخندید گفت:
_بیا خواهر جون!
بیا حاج آقا قراره شب عید بده اتاقشونو نونوار کنن

بهار درحالی که میخندید نگاهی به حاج خانوم انداخت وبا تعجب گفت:
– آره؟!!

حاج خانوم غضبناک از جا بلند شد نگاهي به بهار انداخت وبا عصبانیت گفت:
– زهر مار!!

بعد در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت رو به بهادر کردو گفت:
– بی حیایی به خدا…
بی حیا!!

و در حالی که سعی میکرد خنده اش را پنهان کند داخل آشپز خانه چپید
بلند شدم ودنبال اوبه آشپزخانه رفتم.
بوی خوش قیمه بادمجان حالم را دگرگون کرد!
گفتم:
– خسته نباشی حاج خانوم حسابی افتادید تو زحمت!
تورو خدا اگه کاری هست بفرمایین انجام بدم…

یک مرتبه مهربان شد وخندید
چهره اش مهربان شد…
شبیه تمام مادرهاي دیگر!
جلو آمد صورتم را در میان کف دستان گرم وگوشت آلودش محاصره کرد و با مهربانى مرا بوسید
من هم که کمی هیجان زده شده بودم فوری دستهايش را گرفته و بوسیدم.

آخر شب وقتی بهادر به خانه رساندم وزمانی که در حال جدا شدن از یکدیگر بودیم،یک مرتبه دستانم را گرفت و نزدیک لبش برد
چند بوسه ی متوالی بر آنها زد
همانطور که دیوانه وار دور تا دور دستانم را میبوئید ومیبوسید عاشقانه گونه هایش را نوازش کردم و با نوک انگشتم با سبیلش بازی می کردم
او نیز با دندانهای سفید و قشنگش نوک انگشتم را گاز میگرفت!…
دیگر حرفی برای گفتن باقی نمیماند…
فقط نگاه بود ونوازشهای دستانی عاشق که میرفتند عاشقانه هایشان را در زیر نور کم سوی تیر چراغ برق انتهای کوچه به تصویر کشانند….

“ماهی خانوم خوشگلم !
دیشب زیر نور ماه انقدر قشنگ بودی که تا صبح هزار بار چشمهام رو بستم وتصویر مثل ماهتو جلوی چشمهام دیدم و مرور کردم
هزار بار دیگه چشمهامو باز کردم بازم تورو دیدم!
آخرش به خودم گفتم دیونه شدی پسر!
دیگه تا آخر عمرت محاله چشمهاتو ببندی وباز کنی جز ماهی خانومت بتونی چیز دیگه ای رو ببینی”

متن پیام بهادر آن قدر سرشار از احساس بود كه با خواندنش جان گرفتم ، از بیان حس قشنگش به ساده ترین زبان ، داشتم بال بال میزدم!
در یک نقطه بین زمین وآسمان معلق بودم؛
حسی شبیه یک تاب بازی کودکانه …
حسی که قشنگ تر از آن هرگز در دنیای کودکى ام نبود و امروز یک بار دیگر با تمام وجود داشتم آن بالا وپایین شدنها ،
آن پیچ وتاب ها و همه ی آن تشویش در بالا رفتن و دلهره های فرود آمدن را دوباره تجربه مي کردم…

بی اراده با او تماس گرفتم.
به سرعت جواب داد،
قبل از سلام گفتم:

– آقا گربه ى زرد وقشنگ،اگه دیشب اون همه تحت تاثیر ماهیش بود چرا زیر همون نور شاعرانه ی ماه ندزدیدش؟

خندید وگفت:
– چونکه نقشه کشیده امروز بدزدتش

خنده ام گرفت وگفتم:
– اما حالا دیگه خیلی دیره!
ماهی کوچولو دست آقا گربه رو خونده به این راحتیا دم قرمزشو به چنگال تیز گربه نمیده!!

– میده…میده
اگه بدونه گربه زرده چه سورپرایز قشنگی براش داره حتما میده”

بعد باهم خندیدیم
گفت:
– بی شوخی ماهی ، حاضر باش امروز میام دنبالت میخوام یه کم شوکه ات کنم

– آخه امروز امتحان دارم!!
نمیشه بمونه براى فردا؟!

اصرارکرد
– نه زیاد وقتتو نمیگیرم فقط نیم ساعت میریم…
زود بر میگردونمت

قبول کردم ، قرار شد ساعت دو دنبالم بيايد.
سریع قطع کردم ، خیلی کار داشتم پس با شتاب پایین رفتم.
مامان وآمنه مشکوک وبی صدا داخل آشپز خانه گرم صحبت بودند
کنجکاو شدم و کمی آهسته تر قدم برداشتم
نزدیک در آشپز خانه گوشهایم را تیز کردم وشنیدم که مامان با نگرانی میگفت؛

– به خدا ننه دیشب تا صبح یه لحظه هم چشام رو هم نیومد!
تا میومد خوابم ببره یاد حرفهای ماهی می افتادم…
میترسم آمنه!به خدا میترسم!با خودم میگم نکنه خدایی نکرده اون ماجرای بیست سال پیش دوباره داره شروع میشه!

آمنه وحشت زده میان حرفش پريد وگفت:
– استغفرالله توبه توبه!!
تورو خدا زبونتو گاز بگیر دختر…

– چه میدونم والله بچم میگه یه مرده !
چه میدونم بلنده مثل سایه است !
مثل درخته !
میگم شاید همون روح تو باغچه است دوباره برگشته و می خواد بچمو اذیت کنه!

– لال شی بهجت!
فقط نفوس بد میزنی!!
بچه میگه باهام حرف زده…گفته وایسا کارت دارم.
آخه کدوم روحی حرف میزنه که این دومیش باشه؟!

همانطور پشت در آشپز خانه کم مانده بود از وحشت پس بیوفتم…
دستم را محکم تر روی دهانم فشردم تا حتی صدای نفسهايم در نیايد!
مامان دوباره گفت:

– به خدا انگاری که تو دلم مدام دارن رخت میسابن…
اما اصلا جلوی خودش بروز نمیدم ها!
خدا کنه که به خیر بگذره

ساکت شدند و مجبور شدم فورا داخل شوم.
از دیدنم کمی دست وپایشان را گم کردند ، هول و دستپاچه با هم شروع به حرف زدن کردند سر انجام آمنه ساکت شد ومامانم گفت:
– خیره انشاالله عزیزم
امروز زود بیدار شدی!

– امروز خیلی کار دارم هم قراره با بهادر بیرون برم هم امتحان دارم…
تازه بایدبرای آخرین پرو لباسمم برم مزون

آمنه گفت:
– اووووو پس بیا زودی بشین ناشتايي بخور تا جون داشته باشی

وبلافاصله یک استکان چای داغ وتازه دم ریخت و مقابلم گذاشت
با افکار جدید و مخدوشی که داخلش پر بود از روح وجن و پری به سختی در گیر بودم وبه شدت کلافه !
مامان هم داشت آماده میشد تا با بابا براى خرید لباس مناسب برای شب عروسی بروند
بابا یک بار دیگر زنگ زد ونمیدانم چه میگفت که مامان به سرعت چادرش را روی سر انداخت ودر همان حال که به سرعت کفشهایش را به پا می کشید با استرس گفت:

– اومدم پرویز خان عصبی نشو تو روخدا اومدم !

وبه سرعت رفت.
بالای تراس ایستاده بودم وبا نگاهم مادری را که شتابان میرفت را بدرقه میکردم
آمنه سینی مسی پر از برنج را آورد و گذاشت روی لبه ی تراس و گفت:

– هیییییی چه نوری خدایا شکرت!
دیگه چشام سو نداره

وبه تندی مشغول پاک کردن برنج شد
چه خوب شد که تنها شدیم تا دوباره فرصتی پیدا کنم برای فرو نشاندن عطش سوالاتی که یکی پس از دیگری در مغزم رژه میروند
نزدیکش رفتم و دستم را در میان انبوه دانه های سپید ومعطر برنجها فرو بردم،از این کار همیشه لذت میبردم.
بي مقدمه گفتم:

– آمنه ننه موضوع این روح تو باغچه دیگه چیه؟!

بنده ی خدا هول شد ونزدیک بود سینی از دستش رها شود!
به سرعت و دودستی سینی را چسبیدم
با ناراحتی گفت:

– این دیگه از کجا در اومد؟

– دروغ نگو آمنه خودم همه رو شنیدم!

– خوب اگه شنیدی پس چرا دوباره میپرسی؟!

وبعد بدون اینکه منتظر بماند تا حرف بزنم در چشم هايم نگاه کرد وگفت:
– خجالت نمیکشی دختر!
گنده شدی خیر سرت داری میری خونه ی شوهر!!
هنوزم وایمیسی فال گوش پشت در حرفهای دیگرونو گوش میدی؟!

خنده ام گرفت ، با لبخندی آمیخته با شرمندگی گفتم:
– به خدا نمی خواستم یواشکی حرفاتونو گوش کنم…
اما شد دیگه حالا هم اگه نمیخوای بگی عیبی نداره
میرم از مامانم میپرسم…

انگار که کمی دلشوره گرفته باشد با اصرارگفت:

– نه ننه تورو خدا دراین مورد اصلا از مامانت چیزی نپرس…اصلا حرفشم نزن!!
خدایی ناکرده باز ترس می افته تو جونش میشه همون بهجت مریض وجن زده ی بیست سال پیش!

کمی بیشتر ترسیدم وبا سماجت گفتم:

-چه خبر بوده اینجا بیست سال پیش؟

سینی را بر داشت وگذاشت روی زمین
بعد ایستاد و کمی کمرش را صاف کردو گفت:
– ببین ماهی…هر چی رو الان شنیدی همین جا خاک میکنی تو باغچه !
مبادا بابات یا بهجت بویی ببرن از من حرفی شنیدی!
به ارواح ننه ام اگه تا همین چند روز آینده راهی خونه ی بخت نبودی محال بود حتی یه کلمه برات بگم!…

نگاهی به چشمهای متعجبم انداخت و ادامه داد:

– آخه اصلا چه معنی داره حرفهای بیخود سالها قبل رو از تو خاک بکشیم بیرون و زیر و روش کنیم؟!

کلافه شدم وگفتم:
– خوب بالاخره میخوای تعریف کنی یا نه؟؟

کمی سکوت کرد و بعد لب به سخن باز کرد:

– موضوع مال بیست سال پیشه…
اون موقع هنوز به دنیا نیومده بودی.
مامانت باردار بود؛یه دوره ی سخت حاملگی داشت
یه مرتبه زد به سرش…بچم خیالاتی شده بود نیمه شبها که میشد یه مرتبه شروع میکرد به جیغ و هوار!
میگفت یکی رو میبینه توی باغچه …اون یه مرده که مثل یه سایه اس!
که همینجوری سرگردون توی باغچه دور اون مجسمه ی زن تو باغچه میچرخه وناله میکنه!
آقام بیچاره داشت از غصه ی بهجت که روز به روز حالش بدتر میشد میمرد!!…
دکترى نمونده بود که نبرده باشدش ، میگفتن مربوط به هورمونهای دوره ی بارداریشه…
مشت مشت قرص بهش میدادن تا آرومش کنن
بچم حامله بود میترسیدم خدایی نکرده این قرصها روى بچه اثر بذار آخرش یه بچه ی عقب مونده وکج وکوله بیاد!
دیگه طاقت نیاوردم به آقا گفتم بهجتم مریض نیست که بخواد قرص ودوا بخوره!
گفت تو بهتر میدونی یا دکترا؟
گفتم به خدا من … چون اونی رو که بهجت میبینه رو من هم دیدم!
آقام ترسید…
دیگه باورش شده بود راستی راستی یه خبرایی هست
رفت و یه رمال آورد،رماله اول گفت تمام درختهای گردوی تو باغچه رو ببرند…
چه میدونم میگفت درخت گردو سنگینه هر جا هم که باشه از ما بهترون جمع میشن دورش!
آقام دستور داد تموم درختهای گردوی باغچه رو بریدند اما افاقه ای نکرد!
آخرش رماله گفت این کار جن وپری نیست این روحه…یه روح نا آروم وسر گردون!
یکی که احتمالا یه زمونی اینجا زندگی میکرده وهنوز توی این خونه دنبال یه چیزاییه!
پرسید کسی تو این خونه بد نمرده؟
یعنی طوری که ناکام از دنیا رفته باشه !
میدونستیم خودشه !
همایون خان خدابیامرز؛
اون خدابیامرز تنها کسی بود که تو این باغچه مرده بود اونم وقتى که هنوز خیلی جوون بود…
خودشو تو انباری حلق آویز کرده بود…

فریاد کوتاهی کشیدم،حالم به شدت بد شده بود از ترس داشتم میمردم!
بغض کردم وگفتم:

– ولی تو میگفتی همایون ناراحتی قلبی داشته!
هیچ وقت نگفتی اون خود کشی کرده…
اونم توی این خونه!!!

معصومانه نگاهم کرد وگفت:

– چه طور میتونستم بگم ننه؟
تو توی این خونه زندگی میکردی!
مگه میشد این حرفارو برات تعریف کرد؟!

راست میگفت…
دیگر سوالی نکردم و فقط گفتم:
– خوب بعدش ؟!
بعدش چی شد؟؟

هیچی!بابات تبرو برداشت افتاد به جون مجسمه، مجسمه به اون قشنگی رو خورد وخاکشیر کرد
بعد هم تموم خرده هاش رو و برداشت تو باغچه دفن کرد…
رماله هم هفت شبانه روز نشست بست وسط باغچه قرآن گرفت توى دستش آتیش روشن کرد نذاشت تواین هفت شب آتیش خاموش شه؛مشت مشت یه سری سوزوندنی واسفند میریخت وسط آتيش ، یهویی آتیش گر میگرفت،زبونه میکشید…
انقدر ورد خوند وقسم داد روح سرگردونو به قرآن…
که خدا یه بار دیگه نظر کرد بهمونو همه چی تموم شد…
تموم شد و رفت پی کارش

از سرتا پایم عرق می چکید زبانم از ترس ووحشت بند آمده بود !
به سرعت بلند شدم
دیگر نمی خواستم بشنوم!
با تعجب نگاهم کرد وگفت:

– کجا؟

-میرم حمام میخوام یه دوش بگیرم

به سرعت در حرکت بودم که از پشت سرم شنیدم که میگفت:
– آی دختر ببین ماهدیس یه وقت حتی یه کلمه از حرفهایی رو که شنیدی به مامانت نگی ها!

به سمتش برگشتم وگفتم:
– نه نمیگم خیالت راحت باشه

نگاه آخرم را تا وسط باغچه پر دادم وزیر لب گفتم:
_بیچاره همایون خان

ساعت نزدیک دو بعد از ظهربود
دیگر تقریبا حاضر ومنتظر بهادر بودم، شال شيري مرواريدى ام همان كه شب اول خواستگاري به سر داشتم و بهادر عاشقش بود را سر كردم
مامان خسته ونفس نفس زنان در حالی که چندبسته کوچک وبزرگ را به زور میکشید به خانه برگشت.

از راه كه رسید آمنه به سرعت به استقبالش رفت وبسته هارا از دستش گرفت.
عرق کرده ودیگر توانی نداشت!
آمنه گفت:
– الهی بمیرم ننه خسته شدی!
مگه آقا نبود؟چرا خودت تنها اینارو کشیدی؟!

گوشه ی مبل نشست،کمی حالش جا آمد
وگفت:

– یه کامیون بزرگ سر کوچه وایساده داره تیر آهن خالی میکنه
واسه همین ماشین نشد که داخل کوچه بیاد
منم از همونجا این خرت وپرتها رو ورداشتم و پیاده تا خونه اومدم

بعد نگاهی به من انداخت وگفت:

– تو هنوز نرفتی؟!

– نه بهادر تو راهه الانه دیگه میرسه

– ناهار چی؟ ناهارتو خوردی؟

– بیرون یه چیزی میخوریم

كمي بعد بهادر زنگ زد و گفت:

_ ماهی جون سر کوچه بستس نمیتونم داخل کوچه بیام

– آره میدونم…
تو همونجا صبر کن خودم دارم میام.

قطع کردم و براي بار آخر شالم را مقابل آينه مرتب كردم وبه راه افتادم.
هنوز چند قدم نرفته بودم که دوباره برگشتم
کوله پشتی ام را برداشته وآماده ى حرکت بودم که مامان گفت:

– مگه قرار نیست برگردی؟

– نمیدونم شاید یه وقت دیر ش…
از همون جا میرم آموزشگاه…
فقط تورو خدا واسم دعا کنید این امتحان کوفتی رو نیفتم!

آمنه دستهايش را رو به آسمان بلند کرد وگفت:

– به امید خدا ایشالا که قبول میشی ننه

خندیدم وبه راه افتادم.
در آن ساعت از نیم روز تابستان با آن درجه حرارت گرما، کوچه خالی وخلوت بود
همانطور که تند تند در حرکت بودم ناگهان و دوباره به شدت با جسم سختی بر خورد کردم!
سرم را بالا گرفتم…
اندامی کشیده وسینه ای ستبر…
و بالاتر از آن یک جفت چشم درشت وسیاه مخملی…
یک مشت گیسوی مشکین وتابدار که از قسمت جلو بر روی پیشانی و از پشت تا انتهای گردن درامتداد بود…
ترسیدم!
به سرعت دستش را جلو آورد وگفت:

– خواهش میکنم فقط چند دقیقه!!…

نگذاشتم ادامه دهد…
سعی کردم به سرعت از اوفاصله بگیرم
گوشه ي شالم را كه گرفت بیشتر ترسیدم ودوباره سعی کردم به سرعت از او فاصله بگیرم
از پشت سر شنیدم که میگفت:

– تورو خدا بایستید قصد بدی ندارم!

اينبار فریاد زد:

– ماهدیس تورو خدا نرو!…نرو!

ازاینکه دانستم نامم را میداند بیشتر خوف کردم!
ای کاش می ايستادم!
اگر مرتب در گوشم نخوانده بودند که هر جا یک مرد تنها میبینی فرار کن…
که با غریبه ها حرف نزن …
که از نامحرم دوری کن …
شاید می ایستادم !
اما همچنان میدویدم!…
پایم روی یک قلوه سنگ لغزید و تعادلم را از دست دادم؛
کوله ام از دستم رها شد وروی زمین افتاد
حتی جرات نکردم که بایستم وکوله را بردارم!
فقط با خودم میگفتم :

” بهادر اونجاست همين سر کوچه !
الان ميبينمش و همه چیز تموم میشه”

سر کوچه رسیدم !
به آنجایی که هرگز بهادر را در آنجا ندیدم….

میدویدم و میدویدم …
مغزم به کل از کار افتاده بود و هیچ چیز در داخل آن جریان نداشت…
جز اندیشه ای که مرتب بیداد میکرد و ميگفت:
“بهادر هست !
به زودی تو را خواهد دید !
خودش گفته که سر کوچه منتظر است ”
چند بار به سرعت اطراف را نگاه کردم
ندیدمش !
نبود!
فریاد زدم!
چند بار با صدای بلند صدایش کردم !
باز هم نبود!
بهادر من آنجا نبود!…

با وحشت به مردی که با گام های بلند به طرفم می آمد چشم دوختم …
هیچ فکری به مغزم خطور نمیکرد جز اینکه باید همچنان میگریختم …
در خلوت خیابان،ناگهان یک اتومبیل فرسوده قدیمی در برابرم ظاهر شد و وقتی نزدیکم شد از سرعتش کاست
نگاه کردم،راننده آن خانوم تقریبا سالخورده ومرتبی بود؛
خوشحال شدم از اینکه در برابرم زنی را میدیدم!…حس اعتماد در درونم میدوید؛
خودم را جلوي ماشین انداختم وبا وحشت ونگرانی کمک خواستم.
فوری به نشانه ی این که سوار شوم در را باز کرد ومن بدون اینکه فکر کنم چه میکنم سوار شدم
خودم را منقبص ومچاله روی صندلی زهوار در رفته كنار راننده جای دادم…
دستم روی قلبم بود…
آخرین نگاهم را به سمت کوچه انداختم
مردی را میدیدم که خرد ومستاصل جا میماند وچه بد شد که در مدت عمرم هرگز به من نیاموختند که در اعتماد کردن گاهی یک زن خطرناک تر از هزار مرد است!!….
با حسی شبیه به آرامش نفسی را که محبوس بود آزاد کردم؛خواستم از راننده تشکر کنم…
او میخندید!
خنده ای که در آن هزار راز سر به مهر بود!
یک مرتبه متوجه ی حضور شخص دیگری در داخل اتومبیل و پشت سرم شدم
اما به محض اينكه خواستم به سمت عقب برگردم،دو دست قطور وسنگین مردانه از پشت سر دور گردنم پیچید وبه تندی دستمالی را روی صورتم گذاشته وفشرد ..
در حالی که به شدت مقاومت وتقلا میکردم کم کم احساس کردم حسی شبیه یک رخوت شدید در تمام اندامهای بدنم جاری شد!…
از خود بیخود شدم ودیگر هیچ نفهمیدم….

نمیدانم چه مدت وچند ساعت طول کشید اما کم کم چونان کرم کوچک وناتوانی که به زحمت و به کندی در پیله اش مي جنبد و به زحمت حرکت کرده و ناتوانانه سعی در دریدن پیله دارد،دست وپایم را به حرکت انداختم…
حس سنگینی وتهوع داشتم…
هر چقدر تلاش کردم تا چشمانم را بگشایم فقط از میان شیار باریک بین پلک های ورم کرده ام چند تصویر مات وتار و یک مشت صدای گنگ وپیچیده و مبهم بيشتر حاصل دسترنجم نشد!…
به سختی سعی میکردم تمام حواسم را به کار گیرم.
از میان افرادی که در آنجا حضور داشتند گویا هنوز هیچ کس متوجه نشده بود که اندکی به هوش آمده ام…
صداها وتصاویر کم کم در برابرم جان میگرفتند و پر رنگ تر میشدند…
به وضوح صدای یک زن را میشنیدم!
درست فهمیدم این صدای یک زن تقریبا سال خورده بود!
یک بار دیگر گوشه ی پلکم را به زور باز کردم،خودش بود!
همان زن راننده…
نگاه دردمندم را به مردی که مخاطبش بود و زن ديگري كه مرتب سرش هوار میکشید انداختم.
مرد کوتاه و فربه و آبله رو با سری تاس وبی مو مرا به شدت میترساند …
شنیدم که پیرزن چند بار با خشم ونگرانی از او سوال میکرد:
– اژدر!!پس چرا به هوش نمیاد این حرومزاده؟!
نکنه بمیره!!
تو مطمئنی داروت مشكلي نداشته؟

در همین وقت نفر سوم نیز داخل شد…
من از ورای چشمان تار و بي فروغم بار دیگر دری را که باصدای جیر جیر رعشه برانداز باز شد را نظاره کردم …
قامت بلندی که کم کم در برابر دیدگانم پررنگ تر میشد …
صدایی که حس ميكردم بارها آن صدا را شنیده ام…
به سرعت جلو آمد.
دیگر مطمئن شدم آن گیسوان بلند و تاب دار …
آن چشمان مخمور وسیاه …
آن عطر لعنتي و خاص…
فقط متعلق به خودش است…
چشمانم را بستم حس كردم كه دستش را روی پیشانیم قرار داد
صدای پیرزن یک بار دیگر بلند شد که با اضطراب میپرسید :

– سرو !حالش چطوره؟
به هوش اومد؟

قطره اى اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و رسوايم کرد …
همانطور که هنوز دستش روی پیشانى ام بود متوجه هوشيارى ام شد
دستش را عقب کشید و دور شد و دوباره از اتاق خارج شد…

دیگر همه کاملا متوجه به هوش آمدنم شده بودند
درسرم هزاران سوال رژه میرفت…

” اينا كي هستن؟
با من چي کار دارن؟”

من فقط در فیلم ها این حوادث را دیده بودم !
من كه به کسی بد نکردم یا دشمنی ندارم!
پس چرا حالا اینجا هستم؟!

پیرزن نزدیکم شد
چند لحظه درست روبرویم ایستاد و چنان با نفرت نگاهم کرد كه بند از بند وجودم باز شد
سپس زیر لب گفت:

– بالاخره به هوش اومدی تخم سگ؟!

از لحنش به شدت ترسیدم!
نمیدانستم از من چه کینه ای در دل دارد ؟!
با حالتی که تلفیقي از ترس و التماس بود نالیدم :

– شما کی هستید ؟
به خدا من شماهارو نمی شناسم…
احتمالا اشتباهی شده !…
منو اشتباهی آوردين اینجا!!

به سمتم آمد و نیشگون محکمی از کتفم گرفت
دردم گرفت و به شدت خود را عقب کشیدم…
از اینکه میدید دردکشیدم لذت برد وخندید!
در همان حال گفت:

– حالا قسمت های خوبشه!
کجاشو دیدی توله سگ!!

بغض کرده ودر همان حال شروع به التماس کردم…
زار زار اشک ریختم به تمام مقدسات عالم قسمش دادم

_ دست از سرم بردارید!
به خدا من بی گناهم ولم کنید…بزارید برم!
من خانواده دارم!!
الان نگرانم میشن دنبالم میگردن…
حتما اشتباهی شده!

هر چقدر که بیشتر زجه میزدم ومیگریستم بیشتر لذت میبرد
گلويم خشک شده بود وچشمهايم میسوخت،
شقیقه هايم با سرعت سرسام آوری شروع به ضربه زدن کرده بودند!
ضربه هایی که هر کدام قدرت فرود یک پتک را داشت هم چنان بر سرم کوفته میشد…
کم کم حالم بد میشد
پیرزن روبرویم نشسته بود وهمچنان مغروق در اوج لذت بود !
خسته شدم و سرم را روی زانوانم گذاشتم
زانوانی كه از شدت ضعف به شدت میلرزیدند …
سرم را بلند کردم نگاهي از ورای شیشه های تار وغبار گرفته ی پنجره به سمت آسمان انداختم
خورشید را که بی رنگ دیدم فهمیدم وقت پر کشیدن روز است …
دلم یک بار دیگر به درد آمد و با خود گفتم:
” یعنی الان اونا در چه حالی ان ؟
مامان بیچاره ام که از غصه ميميره!!
بابام چی ؟!
اون الان در چه حالیه؟
طفلک آمنه به خدا از غصه دق میکنه! ”

يك مرتبه یاد بهادر افتادم !
دلم داشت میترکید!…
چشمهای قشنگش مقابلم ظاهر شد…
دیگر تاب نیاوردم و با صدای بلند هق هق گريستم…

پیرزن عصبی شد و ليوان در دستش را سمتم پرتاب كرد؛
همانجا جلوی پايم ليوان زمين خورد و با صدای دهشتناکی به هزاران تکه تقسیم شد!…
ترسیدم و از ترس ساکت شدم
دوباره در باز شد و بارى ديگر او وارد اتاق شد …
با دیدن خرده شیشه ها کمی متعجب وعصبی رو به پیرزن کرد و گفت:
– بسه دیگه!
فکر نمی کنی داری زیاده روی میکنی؟!

سرم را بلند کردم
صورتم مملو از اشک بود…
نگاهم کرد…
انگار دلش به حالم میسوخت!
جلوتر آمد و لیوانی برداشت واز داخل پارچ آبی که روی میز بود،کمی آب روانه ی لیوان کرد
سپس کنارم آمد و لیوان را به طرفم گرفت
پیرزن در آن حال غرید وگفت:

– آخ سرو آخ!
معلومه که داری چیکار میکنی؟

توجهی به او نکرد لیوان را میان دستم گذاشت
گلويم خشک خشک بود.
تامل نکردم و تمام آب محتوی داخل لیوان را با ولع تا انتها نوشیدم
کمی ایستاد ونگاهم کرد و فقط نگاه كرد!…

کم کم چشمه های اشکم نیز خشک شد وبه سراب تبدیل شد
سرابی که آن را پر از آب میدیدم…
دلم میخواست به شدت می گریستم تا بدین واسطه اندکی از غم و دردِ جانکاهم را بکاهم
ولی جز سوزش مفرطی که چشمان خشکم را میسوزاند سهمی از آن همه اشک نصیبم نبود!…

آسمان رو به تاریکی می رفت…
مدتی بود که در همان حال و سكون بودم.
از سرو اين كابوس هم هم دیگر خبری نبود…
مرد میانسال كه اژدر نام داشت، نزدیکم شد و یک سینی را کنارم گذاشت
بوی تند ژامبون حالم را بدتر میکرد بی اختیار عُق زدم.
دوباره سرم را روی زانوانم قرار دادم و در دل دعا میکردم
“ای کاش یکنفر پیدا میشد ونجاتم میداد!”

انگار خدا صدایم را شنید ..
در باز شد و سرو دوباره وارد شد ..
همانجا جلوی در ایستاده بود
یک نگاه به من ویک نگاه به ساندویچی که همانطور دست نخورده باقی بود انداخت.
سپس یک قدم به طرفم برداشت
زانوانم را بیشتر جمع کرده و داخل شکم فرو بردم
به آرامی گفت:

– نترس!یه چیزی بخور

درون چشمهایش چیزی شبیه به اعتماد میدیدم!
چرا هیچ وقت در چشمهايش درست نگاه نکردم؟
چرا وقتی که گفت من سروم باور نکردم !
چرا وقتی التماس کرد و گفت نرو بمان باز اعتماد نکردم؟!
چرا آنقدر شرمنده بودم !
پس با شرمندگی گفتم:

– تو رو خدا ولم کنید بذاريد برم!
به خدا من اینجا بمونم میمیرم

پیرزن سنگدل داخل شد و در آن لحظه حرفهایم را شنید
با زهر خندی کشنده گفت:

– نترس نمیمیری!
هر چی نباشه توله ی اون مرتیکه ی بیشرفی که مثل سگ هفت تا جون داره

وبعد یک بار دیگر فریاد کشید:
– اژدر بیا بردار ببر این سینی رو !
انگار این پدر سوخته سیره

اژدر دوان دوان آمد سینی را برداشت وبرد.
بعد با اشاره ی سرش به مرد جوان فهماند که بیرون رود…
همه رفتند و باز تنها شدم؛دیگر حتی قدرت تفکر نیز از من سلب شده بود!
در دل نالیدم …
چند بار بهادر را صدا کردم…
با خودگفتم

“مگر نه این که میگویند دل عاشق از معشوق خبر دارد؟؟
پس کو کجاست ؟!
بهادر !
تا الان هزار بار صدایش کردم !
پس چرا نمی آید!
چرا صدایم را نمی شنود؟
اصلا او کجا بود ؟!
خودش قبل از اینکه راه بیافتم زنگ زد وگفت :
“سر کوچه منتظرتم ”
پس چرا نبود ؟!’
کجا رفته بود ؟!
آه خدایا نکند بلایی به سرش آورده باشند!!!”

با این فکر چشمه های خشکیده ی دیدگانم دوباره به جوشش در آمد!
به تلخی می گریستم…
محتاج بودم و به تضرع نام خدا را فریاد زدم …

با درد از جایم برخاستم
چند قدم به طرف پنجره برداشتم…
دستهای مرتعشم را روی غبارِ شیشه کشیدم
در آن ساعت آسمان کاملا تاریک شده بود؛
سیاهی شب بیشتر از هر زمان آزارم میداد و عجزم را در دل ضلام و سياهي خود چند برابر میکرد…
پیرزن باری دیگر وارد شد
مرا کنار پنجره ديد و بار دیگر با صدای بلند اژدر را صدا زد و اژدر بلافاصله حاضر شد ؛
نگاهي به او انداخت و با اشاره ی سر در حالی که به سمت انتهای راهرو اشاره میکرد گفت:

-ببرش

اژدر با خشم به سمتم آمد و چنگ انداخت و یقه ام را در میان مشتش گرفت و کشید !
ترسیدم و از شدت ترس دم نزدم !
بعد مثل گوسفندی که بیرحمانه به قصد سلاخی به مسلخ میبرند مرا به طرف راهرو کشید بیصدا دنبالش روان بودم ،
در انتهای سالن یک در فرسوده وجود داشت که ظاهرا اتاق خواب بود…
در را با یک لگد باز کرد و بعد محکم مرا درون اتاق پرت كرد
تلو تلو خوران رفتم وبه تخت چوبی که وسط اتاق قرار داشت‌ خوردم؛تعادلم را از دست داده وروی تخت پرتاب شدم…
اژدر مانند یک سگ وفادار ماموریتش را انجام داد و رفت
من ماندم با عجوزه ای که در آستان درایستاده و با چشمانی پر از نفرت و انزجار وجودم را چاک چاک میکرد !
خنده ی منفورى کرد و با حسي شبیه به انتقام گفت:

– دِ يا الله زود باش موش موذی !
لباساتو در بيار…

مثل دیوانه ها وسط تخت نشسته و آنچه که شنیده بودم را باور نداشتم !
چند بار پشت سر هم در دلم تکرار كردم:

چی گفت ؟!
نشنیدم !
نه شنیدم !
اما درست نبود !…
آره آره حتما اشتباه متوجه شدم!

شاید ترجیح میدادم تا ابد در همان حالت بهت زدگی و مثل احمقها در دنیای وحشت زده ام باقی می ماندم تا اینکه بخواهم باور کنم….

مشتش را محکم روی در کوبید وبیرحمانه حتی به دنیای احمقانه ام نیز رحم نکرد…
در برابر چشمان وحشت زده ام نعره کشید

– مگه کری نشنیدی چی گفتم؟!!
دِ یالله زود لخت شو!

دیگر باورم شد و تمام تنم یکباره شروع به لرزیدن کرد
خودم را از همانجا و از وسط تخت روی زمین پرت کردم،مثل یک کرم خاکی رقت انگیز روی زمین خزیدم.
نزدیکش شدم دست انداخته و پاهایش را عاجزانه دو دستی چسبیدم وشروع به التماس کردم
سعی کرد پاهایش را که در میان دستانم محصور بودند را آزاد کند
در همان حال نالیدم و التماس کردم …
با زانویش محکم روي صورتم كوبيد،
دردم آمد…
فرصت پیدا کرد و نيم خیز شد
یقه ی پیراهنم را گرفت و به سمت بالا کشید.
صورتم از خاک و اشك انباشته بود…چقدر خوار شده بودم!
در چشم هايم زل زد و گفت:

– یا خودت لباستو در میاری یا میگم اژدر بیاد درشون بیاره

فریاد زدم

– نه نه…تو رو خدا رحم کنید!
آخه من چیکار کردم؟!!
تورو خدا می خوايد باهام چیکار کنید؟

در میان هق هق گریه وفریادهای خفیفی که بیشتر شبیه ناله بود داشتم جان میدادم که فریاد زد

– اژدر!

از جا پریدم و به زحمت آب دهانم را قورت دادم
عاجزانه گفتم:

– نه تو روخدا اون نیاد…
هر کاری رو که بگید انجام میدم فقط تورو خدا بهم بگو باهام میخواي چیکار بکنی؟

نگاه نفرت بارش را به من دوخت ودر حالی که دندانهایش را روی هم میفشرد گفت:

– میخوام لباسهاتو بفرستم براى بابات !
میخوام پر پر شدنشو ببینم!
میخوام اون لحظه رو که مثل سگ رو خاک افتاده و زوزه میکشه رو ببينم!
میخوام جون دادنشو ببینم!

چنگ انداخت و شال را از سرم کشید، مشتی از موهایم روی صورتم پخش شد و رقت انگیز تر به نظر آمدم…
سپس دستش را به سمت مانتويم برد وحشیانه آن را درید؛دكمه ای از جا کنده شد…
همانطور که دلم از جا کنده شده بود!…
محکم با دو دستم دستهایش را اسیر کردم و دردمندانه گفتم:

– تورو خدا دست نگه دار آخه مگه بابام چیکار کرده؟
چرا ازش انقدر نفرت داری؟!
اصلا من چه گناهی دارم…چرا با من این کارارو میکنید؟!

نفس نفس میزد…بر اثر خشم بود یا از کهولت سن نمیدانم !
ولی مانند یک ماده گربه ی وحشی دندان های عاریه اش را به رخم کشید و گفت:

– تو تاوانی دختر!
کفاره ای برای گناههای اون پدر نامردت!…
توخون بهایی برای خونی که به ناحق ریخته شد…
تو یه انتقامی برای اونی که زندگیشو تباه کردن.

دوباره سعی کرد بار دیگر به من حمله کند
ناليدم و گفتم:

-صبر کن تورو خدا دست نگه دار!
به خدا خودم در میارم فقط قبلش بهم بگو واقعا قصدتون چیه؟

کمی لحنش را ملایم کرده بود و شاید هم دروغ میگفت و قصد فریبم را داشت!
خودم را آماده ی شنیدن یک دروغ بزرگ میکردم…
نگاه موذیانه ای روانه صورتم كرد و گفت:

– باهات کاری ندارم؛
فقط لباسهاتو میخوام

فریب خوردم و تسلیم آن دروغ بزرگ شدم!
ساعت ها ميگذشت و من همانطور لخت وبرهنه جسم دردمندم را وسط تختی که حتی ملحفه ای نداشت،تا جسم دردمندم را درون آن پناه دهم به صورت مچاله میفشردم
در این اتاق تقریبا خالی حتی یک ساعت هم وجود نداشت تا گذر زمان را بتوان دید!
اینجا فقط همه چیز را باید حس کرد…
حسی مبهم وبه شدت درد آور !
دیوارهای سیاه و از شدت نم ورم کرده ی اتاق،پرده ي ضخيم وتیره رنگ انباشته از چرک وغبار …
سنگفرش های ترک خورده ی کف …
حتی لامپ زرد رنگ وبی نوری که در مرکز سقف دود زده خودنمایی میکرد،
مدام به من دهن کجی میکردند !
معلوم بود که این خانه ی مندرس سالها خالی از سکنه و غیر قابل سکونت بوده است،
این را از دو چمدانی که در گوشه ای روی زمین رها شده بود دانستم.
مانند یک محکوم با اعمال شاقه در این انفرادی سوت وکور در عذاب بودم!
از فرط گرسنگی شکمم دائم در حال رجز خواني بود…
حس میکردم شب از نیمه هم گذشته باشد؛
با همان حال مشمئز کننده ورقت آور برخاستم
کنار پنجره رفتم و پرده چندش آور را کمی کنار زدم
سیاهی شب چون دشنه ای در قلبم فرو رفت وآن را هزار تکه کرد!
بغض سنگین وکشنده ای راه گلویم را بسته بود.
بازگشتم و همانجا روی زمین نشستم؛
سرم را روی تخت گذاشتم وبا تجسم چشمهای مادرم دلم به درد آمد!…
وبعد از آن چشمان خونبار بهادرم را میدیدم…

با خود گفتم
” یعنی الان این همه ساعت براشون چه طور گذشته؟!”

بی اختیار باری دیگر گریستم…
در آن حال نالیدم
” آخ بابا، بابا تو چیکار کردی ؟
توکه بابای خوب من بودی!!
نه هرگز باور نمیکنم تو انقدر بد بوده باشی…
این یه اشتباه محضه یه اشتباه محض!
من مطمئنم که اونا اشتباه میکنن…
منو اشتباهی اوردن اینجا!…
بابای من هرگز اونی نیست که امروز رسوایی دخترش جزای گناه های غیر قابل بخشیدنش بشه”

بار دیگر هم این لحظات کشنده برایم تکرار شد!
درست آن زمانی که زجر آورتر از همین لحظه های تلخ وکشنده بود!…
سرم را روی لبه ی تخت گذاشته وبه تلخی میگریستم…
ولي آن،این تخت نبود!
آن اتاق هم اینجا نبود!…
آن روز تنها نبودم…
سهیلای مهربانم هم با من بود سرم بر روی تخت خودم بود و آن اتاق ، اتاق من بود!
ولی باور میکنید من آن روز آرزو کردم ای کاش هنوز و تا ابد در آن قبرستان دهشتناک باقی مانده بودم!…

سهیلای خوبم اشکهایم را که میدید بی تاب میشد
سرم را بغل میکرد
موهایم را نوازش میکرد
ودر همان حال که پا به پایم میگریست میگفت:

– تموم شد!
به خدا دیگه همه چی تموم شد!
ببین ماهی جونم تو الان دیگه پیش مایی!
توی خونه ی خودت!!

سرم را بلند کردم؛
در چشمهای مهربانش نگاه کردم
چشمهای خواهری را دیدم که هرگز نداشتم!
دستش را جلو آورد و اشکهايم را پاک کرد
و در همان حال که سرم را میبوسید
گفت:
– خدایا شکر…
خدایا شکرت که ماهی جونمو بهم برگردوندی!

نالیدم وگفتم:

– کاش هرگز بر نمی گشتم…
کاش تا ابد همون جا میموندم…
انقدر میموندم تا همونجا میمردم!

همان جایی که همه چییز شروع شد
وخیلی زود تمام شد!…

دستهایم را گرفت وگفت:

– خوبه تو رو خدا!
به خدا اگه اینجا بودی…اگه میدیدی چه جهنمی بود اینجا !
یه چیزی بین برزخ و قیامت بود!…
همه مردیم وزنده شدیم!

سهیلا تنها کسی بود که بعد از مدتها میخواستم ببینمش…
از روزی که برگشتم مثل دیوانه ها خود را درون اتاقم زندانی کردم.
از اینکه آنقدر به من توجه میشود…
از اینکه انقدر سوال مي پرسند…
از اینکه آخر سوال هايشان به این ختم میشود که نا امیدانه میپرسند:

_ ماهی حالا اون اتفاق واقعا افتاده یا نه ؟!

باعث میشد از همه بدم بیاید !
اصلا از زندگی بیزار شوم!
از اینکه مرده ام ولی مجبورم مثل زنده ها زندگی کنم بیزارم!
من از این زندگی بیزارم !…

سهیلا تنها کسی بود که وقتی مرا دید تا امروز حتی یک بارهم نپرسید آیا واقعا آن اتفاق افتاد یا چه طور شد ؟!
معلوم بود که او بر خلاف دیگران هنوز هم میتوانست مثل قبل یک ماهي زخم خورده را دوست داشته باشد!
او هیچ وقت مثل سايرين اين طور فكر نكرد حالا که ماهی سرخ و قشنگ داخل تنگ اسیر گربه شد…
گربه ای که چنگال تیزش را داخل تنگ فرو کرد و قسمتی از بدن ضعیف ماهی را دريد
وباعث شد پولکهای قشنگش بریده وزخمی شود،
دیگر باید رهايش کرد!
و اگر هنوز آنقدر جوانمردی که ماهی را با دست خود نيندازی جلوی گربه…
پس بايد به امید اینکه ماهی بدبخت بالاخره جانش درآيد و بميرد منتظر بماني!…

نه !
سهیلا هنوز هم مثل همان روز اول، ماهی سرخ و زخم خورده اش را دوست دارد!
همانطور که سرم روی پایش بود و او خواهرانه با گیسویم بازی میکرد حس کرد که حق دارم که بدانم در نبودم چه اتفاقی افتاده
پس بدون درنگ گفت:

– ساعت پنج بعد از ظهر بود…
مثل همیشه داخل آموزشگاه بودم و منتظر تو که دیر کرده بودی!
هنوز چند دقیقه به شروع امتحان باقی مونده بود
گوشیمو برداشتم و شماره ات رو گرفتم…
اونقدر بوق زد و برنداشتی که تماس قطع شد
یه بار دیگه به خونتون زنگ زدم آمنه گوشی رو برداشت
سراغتو گرفتم…
گفت با بهادری وقراره بیای آموزشگاه!
برای اینکه نگرانش نکنم حرفی نزدم…
امتحان شروع شد؛
اصلا حواسم جای خودش نبود!
هر بار که نگاه میکردم وجای خالیتو میدیدم دلم میترکید!!
با چه حالی امتحانو دادم!
نمیدونستم باید از دستت نگران باشم یا عصبی!
امتحان که تموم شد گوشیمو روشن کردم
شماره ی بهادر و دیدم که چند بار تماس گرفته بود
به خیال اینکه تو با گوشیش زنگ زدی به سرعت شمارشو گرفتم
هنوز یه بوق بیشتر نخورده بود که مثل دیونه ها گوشی رو برداشت و با صدایی که از شدت ترس میلرزید پرسید:

– سهیلا خانوم شمایین؟!
شما از ماهی خبر دارین ؟!!

چشمام سیاهی رفت!
فهمیدم حتما اتفاقی افتاده…
با نگرانی گفتم:

– نه بهادر خان با اینکه امروز امتحان هم داشتیم اون نیومده !
ببینم تو رو خدا برا ماهی اتفاقی افتاده؟

انگار داشت گریه میکرد؛
فقط گفت:

– سهیلا ماهی نیست…
ماهی نیست !!

و قطع کرد…
خشکم زد!
حتی قدرت فکر کردن هم نداشتم!
گریه ام گرفته بود…ماشین نداشتم
سعید اومده بود دنبالم،خودمو توی ماشین انداختم و زدم زیر گریه!
بیچاره ترسیده بود…
گفتم:

– ماهی…ماهی نیست!
انگار گم شده!!

اونم ناراحت شد؛
ازش خواستم منو ببره خونتون…
به سرعت وارد خونتون شدم!

وای اگه بدونی ماهی!!
خونه نبود که…انگاری ظهر عاشورا بود! بهجت خانم بیچاره تا چشمش بهم افتاد
نمیدونی چه حالی شد…
خودشو انداخت توی بغلم!
مثل دیوونه ها سر تا پامو بو میکشید…
مدام میگفت سهیلا جونم تو بوی ماهدیسمو میدی!..
و یکباره از حال میرفت…
میگفتن این چندمین باره که مدام به هوش میاد و دوباره از هوش میره.
آمنه از بس که صورتشو با ناخنهاش خراشیده بود صد تا جوی خون تو صورتش روون بود!
طفلی بهادر خان وقتی دیدمش اونجوری وسط اتاقت نشسته بود…
لباسهاتو گرفته بود توی بغلش…
و میبویید ومیبوسید و عینهو یه بچه زار میزد…
به خدا که دلم ریش میشد!
طفلی مرتب خودشو سرزنش میکرد و
میگفت:
_اینا همه تقصیر من بود…
اگه بی خبر نمیذاشتم و نمیرفتم…
هیچ کدوم از این اتفاق ها نمی افتاد!
راستش تنها کسی که پیداش نبود پرویز خان بود…
میگفتن جنون گرفتت!
رفته توی انباری ته باغچه بست زده نشسته !
هر کسی هم که سراغش میرفت هوار میکشید و ناسزا میگفت !
خلاصه همش عذاب بود وگریه!!
یکی چند ساعت قبلش با خونه تماس گرفته بوده…
آمنه میگفت یک مرد بود…
یک مردی که از صداش معلوم بوده میانساله!
وتهدید کرده که اگه به پلیس خبر بدین جنازه ی دختره رو می بینید!
گفته بوده منتظر باشید قبل از نیمه شب يك خبری توی راهه…
همه تو اون ساعت های لعنتی که هیچ خیال گذشتن هم نداشت منتظرِ رسیدن نیمه شب بودیم…

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه sxywq چیست?