رمان آخرین سرو قسمت 6 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 6

كسى محکم به در لگد و زد قبل از اینکه بتوانم حرکتی کنم پیرزن بار دیگر وارد اتاق شد.
همان جا روی زمین نشسته بودم و دستهايم را از شرم روی قسمتهای برهنه ی بدنم قرار دادم…
نیشخندی زد وسینی را که در دست داشت روی میز فرسوده ى کنار تخت گذاشت و در همان حال که میخندید گفت:

– دیگه ناله بسه پاشو یه چیزی کوفت کن ! کم کم آقات میرسه!…

ازفرط وحشت زبانم بند آمد !
زل زدم به چشمانی که به راحتی دروغ گفته بود؛
و من به سادگی فریب خورده بودم !

دردمندانه گفتم:

– ولی گفتی باهام کاری نداری!!
گفتی فقط لباس هامو میخوای…

قهقهه ی نفرت انگیزی سر داد و یک مشت دندان زرد عاریه از داخل دهانش به نمايش گذاشت که به شدت من را میترساند…
وقتی خنده های منفورش به پایان رسید جلوتر آمد و لب تخت نشست.
حتی از شنیدن صدای نفس هایش هم می ترسیدم…
يك طور خاص و بد نگاهم کرد…
طورى که انگار تلی از زباله دیده است!
بانفرتی توام با لذت گفت:

– تو داستان بند انگشتی رو شنیدی؟

به شدت متعجب بودم !
این دیگر چه سوالی بود؟!
متوجه شد هیچ جوابی برای سوال بی ربطش ندارم
و دوباره ادامه داد:
– همون دختری که فقط اندازه ی یک بند انگشت بود!
اونقدر کوچیک وناتوان بود که تخت خوابش پوست گردویی بود و رو اندازش برگ گل رز!
همون دختری که از یک دونه سحر آمیز و از میون گلبرگ های لاله متولد شده بود.

دوباره برگشت و نگاهم كرد
همچنان در بهت وناباوری غوطه میزدم
نیشخندی زد وگفت:

– میدونی عاقبت چی به سر بند انگشتی اومد ؟
هان نمیدونی !
پس بذار واست تعریف کنم…
یه شب تاریک،وقتی که بند انگشتی آروم و بی دغدغه توي تخت خواب پوست گردوییش خوابیده بود،یه مرتبه یه وزغ از میون پنجره پرید توي اتاقش!
یه نیگاه انداخت به دختر كوچولو و بعد یه فکری زد به سرش !
گفت چه خوبه این دختر رو بدزدم،ببرم و هدیه بدم به پسرم تا خوشحالش کنم!
اون میخواست با اون هدیه وزغ جوونی رو که همیشه غمگین بود رو خوشحال کنه.
حال هام بند انگشتی!بلند شو خودتو جمع وجور کن.
الاناست که دیگه آقا وزغه سر برسه!…..

در حالی که قهقه میزد و سرمست بود به طرف در به راه افتاد از اتاق خارج شد و در را نیمه باز گذاشت…
چشمهایم را بستم وچند بار پیوسته وهراسان زیر لب تکرار کردم

” آه خدای من !
وزغ !وزغ !…
گفت وزغ میاد ؟!
گفت پسرش میاد!
خدای من چی قراره به سرم بیاد ؟!!…
خدایا کمکم کن!
خودت به فریادم برس!
به من نه…به بهادرم رحم کن!…
اجازه نده امشب دامنم ننگین شه خدایا!…”

حضور سایه ی سنگینی را از شیار باریک درب نیمه باز حس کردم.
سایه ای بزرگ شبیه سایه ی یک مرد…
و بعد دست مردانه ای را دیدم که به سمت دستگیره ی در پیش میرفت…
بر خود لرزیدم..
به هر سمتی که نگاه کردم پوششی برای جسم برهنه ام نیافتم…

پرده ! فقط پرده بود که میتوانست تن مفلوکم را در میان خود بپوشاند…
به سرعت پشت پرده خزیدم ومحکم پرده را دور خود پیچیدم
تلی از غبار از آن برخاست و تا انتهاي حلقم فرو رفت…
حالم بد میشد ولی همچنان محکمتر از پیش ، پرده را چسبیده بودم!
چشمهایم را محكم بستم…
چون توان آن را نداشتم که با آن وزغ زشت و کریه روبه رو شوم !
سایه اى بی صدا جلو آمد ولی هنوز کاملا به من نزدیک نشده بود.
آنقدر پرده را محکم مکشیدم که یک مرتبه یک طرف چوب پرده از جا در آمد ویکباره دنیایی از گرد وغبار فضا را احاطه کرد.
هنوز هم در جایم ایستاده وسخت میلرزیدم.
چشمم را به زور باز کردم و از شیار باریک بین پلک هايم و از ورای قسمتی از پرده ی فرو افتاده فقط قسمتی از بدن اورا دیدم…
چند قدم جلوتر آمد…
طاقت نیاوردم عاجزانه فریاد کشیدم:

-نه نه!
تو رو خدا جلو نیا!
همون جا بمون…
خواهش میکنم!التماس میکنم!!

همان جا توقف کرد.
بار دیگر به زحمت چشمم را باز کردم
دستش به سمت دكمه های پیراهنش رفته و یک به یک آن ها را می گشود
بعد از پرده،دنیا بود که روي سرم آوار میشد!
برای اولین بار در زندگی از خدا مرگم را خواستم!!
كسي با سر انگشت بر در ضربه می زد
مرد که کاملا پیراهنش را از تن کنده بود به طرف در رفت و آن را گشود.
صدای پیرزن را شنیدم که چیزی را به مرد داد و با دیدن اندام برهنه ی مرد گفت:

– آفرین پسر!
میبینم زود دست به کار شدی!
فقط سریع تر عجله کن…
باید همین امشب اون شال رو بفرستیم براشون

کنجکاو شدم…
کمی سرم را از میان پرده بیرون کشیدم،آن شال من بود که در دست مرد بود!
و آن مرد برهنه ای که از پشت سر میدیدم،
با آن قد بلند وگیسوان مشکین که‌تا شانه هایش میرسید…
بی شک هیچ کس نبود جز سرو!

شال را یک گوشه روی تخت پرت کرد و باز دوباره به سمتم آمد.
دوباره پشت پرده خزیدم…
پاهایم به شدت می لرزید و دیگر توان ایستادن نداشتم.
دستش را که جلو آورد تمام چهار ستون بدنم فرو ریخت !
مي خواستم التماس کنم،شیون کنم !
اما دستی را دیدم که پیراهنی به سمتم گرفته بود!
وصدای مردی را شنیدم که میگفت :

_نترس !
بگیر اینو بپوش

با بهت وناباوری در جایم میخکوب شده بودم.
حتی قدرت این که دستم را پیش ببرم نیز از من سلب شده بود!
ناتوانی ام را که دید خودش دستش را پشت پرده آورد و پیراهنش را در میان دستانم جای داد و بعدچند قدم فاصله گرفت و پشتش را به من کرد وگفت:

– راحت باش؛نگاه نمیکنم بپوشش!

به سرعت دست به کار شدم
پرده را رها کردم و به تندی پیراهن را كه حسابي به من گشاد و بلند بود تن کردم !
خم شد و از داخل چمدان قفل شده که کنار اتاق بود یک حوله ی بزرگ بيرون كشيد و مقابلم گرفت
حوله را گرفتم و به سرعت دور پاهایم پیچیدم
اشاره کرد که بنشینم
یک گوشه روی لبه ی تخت نشستم او هم در سمت دیگر تخت پشتش را به من کرده و نشسته بود.
عطر شور انگیزی از پیراهنی که بر تن داشتم چنان بر میخواست وتا عمق وجودم نفود میکرد که یکباره تمام آن دریای متلاطمی را که در وجودم بود و میرفت تا به مرز مرگ و نیستی بکشاندم را به آرامشی مطلق میرساند…
دقايقي در بی صدایی طی شد
کمی بعد دستش را پیش برد و یک سیب سرخ از میان سینی برداشت.
کمی در میان دستانش گرفته و با سیب سرخ بازی کرد و بعد آن را تا نزدیک بینی اش آورد و یک نفس عمیق کشید.
سرش را سمتم چرخاند و متوجه شد که چطور با تعجب نگاهش میکردم…
خجالت کشیدم وبه سرعت سرم را پایین انداختم.
سیب را میان دستم گذاشت وگفت:

– بخور…
از صبح چیزی نخوردی

بغض تلخی راه گلویم را میبست.
آن اولین سیبی بود که با بغضم می آمیختم ومیخوردم …
بلند شد ،مستاصل بود !
چند مرتبه طول اتاق را از بالا تا پایین طی کرد
خیلی زود خسته شد ونشست.
دستانش را که به وضوح مشخص بود میلرزیدند را در میان انبوه گیسوانش افکند و اندکی در همان حال باقی ماند.
یک بار دیگر به طرفم برگشت وگفت:

– بهت گفتم!
هشدار دادم!
اما به حرفام توجه نکردی!…
گفتم با هم حرف بزنیم؛خواستم آگاهت کنم.
اما هر دفعه فرار کردی ورفتی!

جوابی نداشتم!
فقط نگاهش کردم…
یک مرتبه بلند شد و روبرویم قرار گرفت
از دیدن پیکر برهنه اش شرم کردم
خواستم هر طوری که بود نگاهم را بدزدم
سرم را زیر انداختم
اشک داغی در چشمهايم حلقه زد…
از اینکه نتوانسته بودم هیچ وقت به او اعتماد کنم متاسف بودم!
انگشتش را زیر چانه ام گذاشت و کمی سرم را رو به بالا متمایل کرد.
پلک زدم واشکم فرو ریخت…
دستمالی برداشت وبه دستم سپرد،اشکهایم را پاک کردم و ناگهان چشمم به جای خط عمیق بخیه ای که مانند یک مار سرخ دور تا دور سینه اش را دربر گرفته وروی قلبش چنبره زده بود افتاد !
کمی به محل بخیه ها دقیق شدم؛
مسیر نگاهم را ردیابی کرد ،خنده ی تلخی زد و گفت:

– چیه دختر ترسیدی؟
توى عمرت هزار پا ندیدی؟

خجالت زده تر از قبل باز سکوت کردم و سرم را زیر انداختم

شنیدم که با لبخند گفت:
ولی من این حیوونو دوست دارم !
یه جورایی بهش عادت کردم
این وفادارترین یار منه که تا آخر عمرم قول داده باهام بمونه وهیچ وقت قرار نیست ترکم نکنه!

خندید…
خنده هایی که بوی تند تلخی اش بيداد ميكرد…
بعد دستش را دوباره داخل سینی برد ولي اين بار کارد تیزی را برداشت و آن را در میان دستش فشرد ومدتی با تیغه ی تیز آن بازی کرد
بلافاصله شالم را از روی تخت برداشت و در میان مشتش مچاله کرد!
نمیدانستم که از انجام آن حركات چه منظوری دارد!!
ناگهان نوک کارد را بالا برد و روی یک قسمت از بازویش،که در آن جای یک زخم عمیق و کهنه،که شبیه به زخم سوختگی بود قرار داد
چشمهایش را بست وبا نوک کارد بر روی جای زخم فشرد!
از خود بیخود شدم و طاقت نیاوردم !
چه دلیلی برای این کارهای احمقانه وجود داشت؟!
با شتاب خودم را نزدیکش کردم…
سعی داشتم چاقو را از میان مشتش بیرون بکشم اما دیر شده بود!
خون سرخی به یکباره از میان آن زخم قدیمی سر باز کرد و به شدت جاری شد …
دلم به درد آمد ..
دست دیگرش را جلو آورد و شالم را که در دست داشت را روی زخمش فشرد
بي اختيار گریه ام گرفت…
مثل همیشه که هر وقت خون میدیدم میترسیدم ومی گریستم…
دستم را روی دستش که روی زخم بود گذاشتم تا شاید کمکی کرده باشم …
تا شاید اندکی دردش را التیام وتسکین دهم…
دستانش سرد سرد بود!
از آن همه سردی ترسیدم …
شال را از روی زخمش برداشت.
لکه های سرخ رنگ خون تازه ،شالم را گلگون کرده بود!
نگاهی به چشمان نمناکم انداخت وگفت:

– منو ببخش!مجبور شدم جلوی چشمات این کارو بکنم.
تو مثل مریم پاک ومقدسی !
هرگز نم خوام اون وزغ زشتی باشم که برای خوشحال زندگی کردن زندگی دیگری رو تباه می کنه!

دوباره كه صدای در آمد ،بلند شد وشال را برداشت وبه طرف در رفت
پیکرم را درون حوله کفن کردم؛سرم را روی بالش گذاشتم و خود را مچاله کردم…
صدای قهقهه ی مستانه ی وزغ پیر در گوش هایم طنین می انداخت…
و فریاد فاتحانه ای که میگفت:

– امشب دیگه شب مرگ توئه پرویز!

و من امشب تو را چه خوب میشناسم سرو من!
امشب چقدر شرمنده ام از واژه ي مرد که بر قامت هر نامردی میبندند!
من امشب غیرت ومردی را در سرخی خونی دیدم،
که از جانی دردمند میرفت که تا برحرمت معجری نشیند…
تا هرگز نگویند مردی وغیرت،در عصر فردین ها وبهروزها بود و بس!…
من تا آخر عمرم مدیون آن همه مردانگی تو باقی خواهم ماند…
و با خود زیر لب زمزمه می کنم

” این سروکه در پیرهن صبح نگنجید
جان تو و ای جان بهاران که ‌تو بودی!!!”

سهیلا دوباره دستم را گرفت و مثل یک عروسک بازیِ شیرین دخترانه شروع به نوازش دستهايم كرد.
چقدر برایم دلچسب بود!
برای منی که در آن چند روز لعنتی بیصبرانه خود را به آب وآتش زدم ،
دستهای زخمی ورنجورم را به هر سو دراز کردم ،
اشک ها ریخته وناله ها کردم ،
چقدر التماس کردم!
چقدر تحقیر وسرزنش شدم!
آنقدر که حتی از خدا مرگم را خواستم!…
ولی باز ناامیدانه رو به آسمان کردم و از عمق خونابه های باقی مانده در کنج دل از خدا خواستم،که میخواهم قبل از مرگ یک بار…فقط یک بار دیگر بهادرم را ببینم!
میخواهم در حالی که سرم روی شانه هايش است،
وقتی عطر نفس هايش روی گونه ام جاری میشود…
و وقتی که یک بار دیگر…حتی برای آخرین بار می گويد ”
ماهی دوستت دارم”
، پر پر بزنم و در آغوش او جان دهم…

ماهی شده ام
ماهی که یکباره از داخل تنگش بیرون افتاد
،روی خاک افتادم و از فرط ترسِ مرگ دیوانه وار روی خاک غلطیدم ؛
تنم پر شده از خون،خونی که از جای زخم های ناجوانمردانه ی تقدیرم تمام فلس های نقره ای وقشنگم را درید و از هم پاشید روی خاک…
دستی آمد دستی که سرد سرد بود مرا برداشت و یک بار دیگر روانه ی این تُنگِ تَنگ وملال آور کرد!

نگذاشت که بمیرم..
میخواست که بمانم…
اما امروزجای شانه هایی که محتاج بودم تکیه گاهم باشد چقدر خالی بود…
پس نوازشم کن سهیلا!
من تشنه ی نوازشم!
دستم را تا نزدیک لبش بالا برد بذری از عشق روی آن کاشت
یک قطره از اشکم برروی بذر عشق بارید…
من صبورانه به صبر مینشینم تا روزی جوانه زدنش را بر روی کویر لم یزرع جسمم ببینم!
دوباره اشکم را دید وصد باره دلش به درد آمد
زبان به شکایت باز کرد:

– نکن ماهی!!
تورو خدا با خودت این کارها رو نکن!!
انقدر خودت وبقیه رو آزار نده…ببین ما همه پیش توييم دوستت داریم و حتى یه لحظه هم تنهات نمیذاريم!

ساکت شد ، فقط به اندازه ی یک آه و دوباره ادامه داد:

– آخ اگه اون شب اینجا بودی!…
اگه میدیدی که هر ثانیه که به نیمه شب نزدیکتر میشدیم توی دل یک یک اهل خونه چه خبر بود !
بیچاره پرویز خان هر چی که تو گاو صندوقش بود آورد وخالی کرد داخل یه کیف
بعدشم به هر کی دوست وآشناش بود زنگ زد وگفت هر کی هر چی پول نقد داره بر داره بیاره!
مدام میگفت اینها گروگان گیرن،دنبال پولن،به خدا اگه کل زندگیمم بخوان میدم!
بعد از اون حاج اسماییل خان وحاج خانوم اومدن…
یه ساک بزرگ وپر از پول هم همراه خودشون آورده بودن.
حاج خانوم یکریز توسر وصورتش میزد و پای کل صدوبیست چهار هزار پیغمبر و دوازده امام رو کشید وسط معرکه و شیون کنان مرتب به حق هم قسمشون میداد.
بهجت خانوم بیچاره بس که حالش بد بود به ضرب قرص های آرامبخشی که به زور توحلقش میکردن مثل آدم های مست و لایعقل گاهی به هوش میومد…
یه ناله ای میکرد ودوباره بیهوش میشد.
اما بهادر!
به خدا من اون روز مرگو توی چشاش میدیدم!!
انقدر عاجز ودرمونده شده بود انقدر زجه زد و ناله کرد که دل سنگ به حالش آب میشد!
شده بود مثل دیوونه ها مرتب خودشو سرزنش میکرد و مقصر میدونست…
حاج اسماعیل خان ازش سوال کرد که چه طوری این اتفاق افتاد
سوالی رو که برای هزارمین بار محکوم به جواب دادنش میشد
بیچاره همونطوری که مثل یه بچه ناله میکرد گفت:

– سر کوچه منتظر بودم چون به خاطر پارک کامیون حمل تیر آهن نمی تونستم داخل کوچه شم یه زنگ به ماهی زدم
گفت خودش میدونه…
گفت منتظرم باش الان میام
هنوز قطع نکرده بودم که بهار زنگ زد
داشت گریه میکرد نگران شدم
گفت دیشب انبار تابلو فرش هارو توی قم زدن؛آقاجون تا خبرو شنیده حالش بد شده زنگ زدیم اورژانس داره میاد خونه.
قسم داد گفت ما‌ تنهاییم میترسیم اتفاق بدی بیوفته!
خودمم ترسیدم…اصلا قادر به فکر کردن نبودم فقط به سرعت رفتم خونه وقتی رسیدم اورژانس زودتر از من رسیده بود گفتن برای معالجه ی دقیق تر باید هر چه سریع تر به بیمارستان ببریمش
بیمارستان رفتیم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود ‌که یادش افتادم…
هر چی بهش زنگ زدم گوشیشو جواب نداد
گفتم شاید مثل همیشه که از دستم ناراحت میشد و تلفنشو جواب نمیداد داره تلافی میکنه
نیم ساعت بعد دیدم گوشیم زنگ خورد…
نیگا کردم دیدم شماره ی خودشه وقتی جواب دادم دیدم صدای یه مرده!
یارو میگفت یه کیف پیدا کرده این گوشی هم داخلش بوده
چون آخرین تماس از من بوده به من زنگ زده بود

دوباره زد زیر گریه…
بعد هم چند بار سرشو محکم کوبید توي دیوار!
سرش ترکید وخون از پشت سر وگردنش راه افتاد…آمنه دستمال آورد و گذاشت روى زخمش!
تلفن زنگ زد؛مثل دیوونه ها پریدم گوشی رو برداشتم
صدای يك مرد رو شنیدم که میگفت یه بسته براتون گذاشتم پشت در برید برش دارید و بعد به سرعت قطع کرد…

همه بهت زده فقط نگاه میکردن هزار تا فکر تو سرم جولون میداد؛به خدا داشتم میمردم!!
فقط انقدر تونستم بگم که:

– بسته…یه بسته پشت دره!

بهادر اولین کسی بود که پرید سمت در و همه پشت سرش دیوونه وار میدوییدیم
جلوی در رسید فوري در رو باز کرد…
چند بار به این طرف واونطرف نگاه انداخت…
یه جعبه ی کوچیک جلوی در گذاشته بودند،
خم شد وجعبه رو برداشت و برگشت داخل ؛وسط باغچه وايساده بود وجرات باز کردن جعبه رو نداشت…
پرویز خان بیشتر از اون طاقت نیاورد پرید وجعبه رو از دستش گرفت.
مثل دیوونه ها درشو باز کرد؛یه شال توش بود ، شال تو بود !
همون شال شيري مرواريديت!
چنگ انداخت شالو از تو جعبه بیرون کشید؛
بیچاره دنبال چیزی مهم تراز یک شال بود!
چند بار جعبه رو زیر و رو و بالا وپایین کرد…
چیز دیگه ای داخلش نبود!
بهادر شال رو از دستش بیرون کشید…
نزدیک بینیش برد وبو کرد؛
اشک از چشماش سر خورد…
پرویز خان غرشی کرد وگفت:

– نه این درست نیست!!
از کجا بدونم این شال دختر منه ؟!

آمنه شیون کنان جلو رفت شال رو گرفت انگاری که خوب شناختتش زجه ای زد وگفت:
_الهی آمنه بمیره!!
این شال بچه امه…
خودم دورشو قلاب زدم و مرواريد دوختم!…

شال رو باز کرد خواست بچسبونه توی سینه اش که یک مرتبه شروع کرد به داد وفریاد…
بعد از آمنه بهادر دومین کسی بود که لکه های خون روی شال رو دید…
حتی قدرت نداشت روی پا بایسته!
افتاد روی زمین مشت هاشو از خاک باغچه پر کرد وتموم اون خاک هارو پاشید روی سرش…
شال خوني اونجا یه گوشه روی زمین افتاده بود حاج خانوم فوري کنار پسر بیچاره اش رفت
دلسوزانه بغلش کرده بود ومرتب دل داریش میداد
هر کس یه گوشه افتاده بود و توي غم و درد خودش جون میداد …
پرویز خان به سختی پاش رو روی زمین میکشید وحرکت میکرد
جلو اومد شال رو از روی زمین برداشت وقتی که میخواست بلند شه دیگه نتونست!
یه دستش روی کمر و دست دیگه اش رو روی زانوش گذاشت…
شال رو برداشت و به سختی بلند شد…
نگاهش کردم؛قامتش شکسته وخمیده شده بود و با همون قامت هلالی باز دوباره به انباری ته باغچه پناه برد!…
خدا رو شکر اون ساعت بهجت خانوم اونجا نبود!
ساعت ها بود که تحت تاثیر قرص ها با دنیای اون ساعات شوم خداحافظی کرده بود…
سکوت نیمه شب بود و فقط سکوت…
من توي اون همه سکوت شنیدم که حاج خانوم زیر گوش پسرش میخوند:
_دیگه پاشو بریم پسر…
انگار کار ما دیگه اینجا تموم شده

بعد دستاشو رو به آسمون گرفت وگفت:

– خدایا شکرت!!
شکر که فقط یه نامزدی ساده وموقت بود وگرنه……

سهیلا دیگر کاملا ساکت شد…
نه از خستگی که از شرم آنچه که آن شب دید و شنیده بود!
نگاهش کردم و با عجز پرسیدم:
_رفت؟؟؟؟؟

میخواست آرام يا شاید هم دلخوشم کند با شرمندگی گفت:

– نمیخواست بره…
به زور بردنش!!

خنده ام تلخ بود
تلخ تر از زهر هلاهل که تلخی آن بیشتر از هرکس خودم را مسموم میکرد
دلم میخواست که با همان لبخند سمی میگفتم:

“سرتو بالا بگیر سهیلا!
احساس شرم نداشته باش دوست خوب من!
اون شب برای بند انگشتی این قصه ی تلخ هیچ اتفاق بدی نیافتاد که امروز کسی بخواد سر افکنده و شرمسار باشه”

آن شب روی تختی می خوابیدم که تنها موجودی صاحب آن اتاق متروک بود
آن را هم سخاوتمندانه به من بخشید
خودش رفت وروی یک صندلی فکستنی گوشه ی اتاق نشست؛
سرش را عقب کشیده به صندلی تکیه داد؛
پاهای بلند وکشیده اش را به سمت جلو دراز کرد و آرام چشمانش را بست و خوابید ؛
نور ماه كه از پشت پرده ی فرو افتاده ی پنجره سرک میکشید، چهره ی بی رنگش را به قدرت رنگ مهتاب نقره فام مینمود و استخوانهای زاویه دار این چهره ی دل چسب مردانه،صدها بار برجسته تر و جذاب تر مینمود ؛
با خود می اندیشیدم این مردجوان با آن رد بلند بخیه بر سینه…
با آن زخم سوختگی در بازو…
مردی که به سادگی میبخشد و از خواسته اش، به راحتی میگذرد…
مردی که سرتاسر وجودش پر از رمز وراز است،رازهای سر به مهری که هیچ کدامش را نمیدانم وبی صبرانه در آتش دانستن میسوزم…
کیست ؟

چشمهایش را یکباره گشود
درخشش آن دیدگان مخمور وسیاه زیباییش را هزار برابر کرد
کمی خجالت کشیدم…
میخواستم تا از تیر رس نگاهش بگریزم که پرسید:

-اون خونه هنوز هم شبیه گذشته است؟

بهت زده فقط نگاهش کردم چون نمیدانستم منظورش کدام خانه است!
تعجبم را که دید گفت:

– منظورم باغچه ی همایونه

شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:

– نمیدونم!

پاهایش را جمع کرد کمی روی صندلی جا به جا شد دستانش را به یکدیگر قلاب کرد وگفت:

– مثلا اون اتاق زیر شیرونی…
اونکه دیوارهاش چوبی بود وکف اون با یه موکت ضخیم نمدی کرم رنگ پوشیده شده بود!..

گفتم:

– نمیدونم درست یادم نمیاد…
من سالهاست که اونجارو ندیدم!
بابام هیچوقت دوست نداشت پامونو اونجا بذاريم…
یه بار که با آمنه رفتیم تا واسم از اونجا خیارشور بیاره بابام اومد و دید؛بعدش عصبانی شد و یه قفل برداشت و زد به درش…
وهیچوقت هم دیگه به ما اجازه نداد رنگ اون اتاقو ببینیم!

لبخند تلخی زد وگفت:

– حتما همون قفل بزرگ استوانه ای!…
همون که رنگش سیاه بود

دلم هوری فرو ریخت!!
از کجا قفل را ديده ویا میشناخت ؟
رنگ پریده ام را که دید مجال پرسش نداد.
خودش بلافاصله گفت:

– اون اتاق یه زمونی اتاق من بود
کف اون اتاق دفتر نقاشیم بود ودیوارهاش دفتر خاطراتم…

با تعجب گفتم:

– کی؟
از چه وقت؟

آهی کشید وگفت :

_از همون وقت که بابات می اومد و همون قفل سیاه رو میزد روى در…

بعد دوباره چشمهایش را بست
شاید برای فرار از یادآوری گذشته بود
انگاردیگر دلش نمیخواست در مورد گذشته ها حرفی بزند…
در ذهنم هزار سوال بی جواب باقی مانده بود.
کمی بی پروا شدم پرسیدم:

– سرو !
اسم شما همین بود دیگه…سرو؟

گوشه ی یک چشمش را کمی باز کرد لبهایش کمی رنگ لبخند میگرفت و در همان حال گفت:

– سروبُد
سرو بُد به معنای نگهبان سرو

و دوباره چشمانش را بست
صدايش کردم:

– سروبُد!

از شدت تعجب هر دو چشمش دوباره باز شد
فورا گفتم:

– من چرا اینجام ؟
تو رو خدا بهم بگو بابای من چیکار کرده مگه؟
تا چه اندازه گناهش بزرگ ونابخشودنی بوده که من شدم حکم قصاصش؟
من حق دارم همه ی اینارو بدونم!!

نگاه‌عمیقی به من انداخت وگفت:

– سعی کن دنبال جواب هیچ کدوم از اینا نری دختر…
دنیای پاک وقشنگتو آلوده ی این حرفا نکن!
زندگیتو کن ماهی…زندگیتو کن!

بیشتر از آن اجازه نداد بپرسم در همان حالی که دوباره سعی میکرد چشمهایش راببندد گفت :

_بگیر بخواب دختر!
فردا خیلی کار داری…
فردا روز بزرگیه برات!
قراره برگردی خونه…

چشمهایش را دوباره بست نگاهی به لباسهایم که ساعتی پیش برایم پس آورده بودند انداختم.
زیر لب گفتم:

– شال ندارم که!

نمیدانم حرفم را شنید یا نه چون چشمهایش همچنان بسته بود…

چشم هایم را که باز کردم،
اولین چیزی که در ذهنم مرور شد، صندلی بود !
صندلی خالی !
نمیدانم كي رفته بود ؟!
حتی نمیدانستم چه وقت باز می گردد ؟؟
اصلا باز خواهد گشت؟!
نگاهم که به چمدان ها افتاد در وجودم باوری شگرف رخ میداد…
باوری که نمیدانم چرا…
اما با این باور احساس خوبی داشتم و مطمئن ميشدم که باز خواهد گشت !
به آرامی برخاستم و تا نزدیک چمدانها پیش رفتم.
نمیدانستم چه قصدی داشتم…
نمی دانستم آن نیروی مرموز چه بود که آنگونه مرا پیش میخواند!…
فقط دلم میخواست بیشتر از او بدانم!
از اویی که جز نام او و جز معنی نامش چیز دیگری نمیدانستم !
کنار چمدانها نشستم ؛ یکی کاملا باز و دیگری نیمه باز بود وهر دوی آنها به شدت نا منظم ودرهم بودند.
دستم را پیش برده و یکی از تیشرتهای مچاله اش را برداشتم و باز کردم
کمی در آن خیره شدم بدون اینکه بدانم چه میکنم نزدیک صورتم بردم و سرم را داخلش فرو بردم…
با فشاری مضاعف منتهای نفس را در داخل جسمم فرو بردم!
نفسي با بوی عطر تن او…
عطری که حاصل از بوی طبیعت و بوی مردانه اش بود ، تا عمق وجودم نفود کرد!
یکباره چشمانم بسته شد!
چه اعجازی در آن تکه لباس تن خورده نهفته بود که آنگونه حالم را دگرگون میکرد ؟!
ناگهان به خود آمدم…
پیراهن را داخل چمدان پرت کردم.
بر خود نهیب زدم و بر شیطان لعنت فرستادم
مدام در دل تکرار کردم
“ماهی به خودت بیا!!
قلب تو تنها متعلق بهادر است!
این قلب هرگز نمیتواند جايي برای دیگری داشته باشد…”
برای اینکه حواسم را متمرکز کنم بدون اراده،بدون اینکه بدانم چه میکنم شروع به مرتب کردن چمدانها کردم
یک به یک لباس ها را با دقت و وسواس میتکاندم و تا میزدم و به ترتیب داخل چمدانها قرار میدادم.
عطرش را باز کردم وبوییدم…
حتی صابون ولوسیون مخصوص بدنش را!
و مضحک تر از همه این که برس و مسواکش را نیز می بوییدم!…
چند تار از موهای بلند وسیاهش مابین دندانه های تیز برس جا مانده بود من حتی آن چند تار مو راهم بوییدم…
کارم تمام شد؛
چند قدم عقب تر ایستادم و با تحسین آنها را نگاه میکردم که در باز شد وزغ پیر در آستان در ظاهر شد.
دوباره ترسیدم…
کمی نگاهم کرد.
حالا دیگر کاملا میتوانستم معنی آرامش را در چهره اش بخوانم.
کمی مهربان تر از قبل مینمود!
شاید حتی حسی شبیه یک عذاب وجدان هم در او مشهود بود!
با لحن عامرانه ای گفت:
_آماده باش بر میگردی خونت.
اما قبل از اون خوب به من نیگا کن چون تا آخر عمرت این صورت توی ذهنت باقی میمونه و باعث میشه مدام بهم فکر کنی وعذاب بکشی!
اما صورت من همیشه انقدر زشت و وحشتناک نبود!…
زمونی من هم زیبا بودم و شبیه یه خواهر…
خواهر مهربونی که عاشق تنها امیدش ، عشقش، برادرش بود!
اگه توهم جای من بودی،
اگه اون حلقه ی تنگ طنابیو که دور گردن عزیزم انداختنو میدیدی ،
میدیدی که در عین جوونی چه طور ناجوانمردانه پرپرش کردن…
اون وقت تو هم از من زشت تر میشدی!
میدونی!…
روزگار وبابات دست به دست هم دادن و از من موجودی اینطور زشت وکریه ساختند!

دندانهایش را از خشم روی هم ساییده و گفت:

– اگه باباتو دیدی…
اگه هنوز زنده بود…
اگه از شرم رسوایی وننگ ناموسش خودشو مثل همایون حلق آویز نکرده بود…
سلام منو بهش برسون بگو هما بهت گفته بود،
هشدار داده بود که بالاخره یه روزی بر میگرده ،
اگه صدسال هم طول بکشه نمیمیره و برمیگرده!
حالا هم هما برگشته…
اونم بعد بیست سال!
با همون پسر بچه ی یتیمی که زندگیشو ازش دزدیدی!!
آره با همون پسر برگشتمو دیدی که چطوری زندگیتو به آتیش کشیدم!

دستان لرزانم را روی گوشهایم گذاشتم
چشمانم را بسته و با تمام وجود ناله کردم:
_نه تو رو خدا بسه!
دیگه تمومش کن،خواهش میکنم!!
دیگه کافیه نمیخوام بشنوم…
دیگه تحملشو ندارم!

میان اشک ودرد در حال جان کندن بودم
اگر سرو نمیرسید قطعا زیر تازیانه حرفهای پیرزن مرده بودم!
دست پیرزن را کشید و در حالی که سعی میکرد آرامش کند از اتاق خارجش کرد.
پیرزن هنگامی که میرفت برای آخرین بار هشدار میداد:
_آهان راستی اینو هم بهت بگم بیخود سعی نکن پای پلیس یا هر کس دیگه ای رو اینجا باز کنی!
چون ما هم همین حالا اینجارو ترک میکنیم

سرو دوباره به اتاق بازگشت ، بازویم را گرفت وکمکم كرد تا پیکر متلاشیم را از کف زمین جمع کرده و روی صندلی بنشینم
چشمان سراسر دردم را یک بار دیگر به او دوختم و با گریه پرسيدم:

_به من راستشو بگو !
به خدا طاقتشو دارم!
فقط یک کلمه…تو رو خدا فقط بهم بگو بابای من قاتله ؟!
اون کسیه که باباتو حلق آویز کرد؟

لحظه ای سکوت کرد و سرش را پایین انداخت.
در آن لحظه از خدا میخواستم تمام آنچه را که از پیرزن شنیده باشم دروغ باشد…
دلم می خواست سرو ،آرزویم را بر آورده میکرد و میگفت :

“نه ماهی تموم این حرفها دروغه پدر تو هرگز نمیتونه قاتل باشه”

سرش را بلند کرد نگاهش به نگاهم گره خورد ودر پیچش آن نگاه،صادقانه گفت:
_نه

گره ی کور نفسم باز شد
خیالم راحت شد!
انگار یک بارِ چند تُني روی دوشم بود که یکباره زمین گذاشته شد!
یک نوع آرامش موقت در من پدید آمد
آرامشی که ای کاش پایدار و ابدي میبود!
دستش را جلو آورد؛
چیزی شبیه روسری میان دستش بود
دانستم دیشب خواب نبوده و آن جمله ی آخری را خوب شنیده است!
خودش روسری را در مقابل چشمان مشتاقم گشود…
ساتن مشکی که پر از ستاره های نقره ای بود!

بلند شدم و تا نزدیکترین حد فاصل به او ایستادم…
سرم را بلند کردم،برای اینکه بتوانم چشمان به آن زیبایی را ببینم باید بها میدادم!
بهایش آن بود كه تا بالاترین حد ممکن سرم را بالا می گرفتم و خودم را در برابر او بیشتر شبیه بند انگشتی حس میکردم.
دستانش جلو آمد و يك مرتبه شبی نورانی که هزاران ستاره درخشان در آن چشمک میزد را میهمان گیسوانم کرد و در آن حال گفت:

_ چقدر رنگ موهای تو قشنگه دختر

همه را مو به مو برای سهیلا تعریف کردم.
چشمانش از فرط تعجب از حدقه بیرون زده بود
از رنگ پریده اش معلوم بود که خیلی نگران است…
با دلشوره وتشویش پرسید:

_حالا می خوای چیکار کنی ماهی؟

_باید همه چی رو بدونم سهیلا!
این حق منه…باید بدونم توی این بیست سال گذشته دیگه چه اتفاق هایی افتاده که من هنوز از وجودشون بی خبرم!
دارم میسوزم آتیش میگیرم!!
دیگه هرگز نمیتونم اون ماهی گذشته باشم!
الان دو روزه که برگشتم…
خودش منو برگردوند.
توی راه حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد!
حتی یک نگاه کوتاه هم بهم ننداخت…
با اینکه میدونستم مثنوی هزار درده!
تازه وقتی هم که رسیدیم فقط یه جمله شد نقطه ی پایان تموم حرف ها وخاطره هاش
میدونی چی بهم گفت سهیلا ؟
میگفت:

– ببخش منو ماهی…حلالم کن!

نمیدونم چی رو باید میبخشیدم؟
چی رو باید حلال میکردم؟
منکه خودم تا ابد مدیون مردونگیش هستم!
همون موقع زدم زير گريه…
دستمالي برداشت واشکهامو پاك کرد…
دلم میخواست دستهاشو میگرفتم و دیوانه وار میبوسیدم و بهش میگفتم:

“نه سرو تو باید منو ببخشی!
منی که حتی لیاقت اون رو هم نداشتم که بتونم آتیش انتقامتو سرد کنم!”

حالاهم اون رفته سهیلا !
ازش برام فقط یک روسری ابریشمی و یه چند تا دونه موی سرش که دزدکی از میون دندونه های برس برداشتم و بين یه دستمال ، ته جیبم مخفی کردم مونده!
یه کوچه ی پر از سرو !
هوایی که تا ابد فقط بوی تن اون توش جریان داره و یک مشت خاطره تلخ!
دیگه هیچی برام باقی نموند!
آخ سهیلا دارم میسوزم قلبم داره آتیش میگیره!
نمی دونی چقدر زود همه چی فرق کرد…
همه یهویی عوض شدن و اون روی واقعیشونو نشون دادن!
اونا فکر میکنن چی به سرم اومده که همه چی انقدر زود وآنی دگرگون شد؟!
اگه این مصیبت که هزاران بار دیگه برای هزاران دختر بیگناه ممکنه خواسته یا ناخواسته اتفاق بیوفته،
اگه یه نامردی پیدا شه ودامن یه بیگناه
رو آلوده کنه،
گناه اونی که معصومانه سوخت وهمه چیشو باخت چیه ؟
آیا باید تا آخر دائم مورد سرزنش دیگران باشه؟!
مامان نگام میکنه گریه میکنه!…
آمنه نگام میکنه گریه میکنه!…
بابام که اصلا نگامم نکرد !
خانواده ی همسر آیندم حتی زحمت یک تلفن زدن مختصر رو هم نکشیدن !
اون بهادر نامردو بگو…
بیشتر از همه اون داغونم میکنه !
میدونم توي دلش چه خبره…
میدونم تموم حرفهاش بوی سردی میده…
میدونم نگاهش چقدر با قبل تفاوت کرده…
سنگینی نگاهش،سردی احساسش،ترحم توی رفتارش،همه رو با تموم وجود حس میکنم و زجر ميكشم از اینکه میبینم شخصیت من…
ارزش واعتبار من…فقط در حد یه جدار
به وسعت بال پشه ای بوده!…

های های گریستم.
سهیلا مثل همیشه،مثل خیلی وقت پیشترها،یک بار دیگه تنگ در آغوشم کشید.
در همان حال گفتم:

– فقط تو برام موندی سهیلا!
فقط تویی که هیچی درونت عوض نشد!…
فقط این تویی که هنوزم برام همون سهیلای همیشگی هستی؛به خدا خیلی دوستت دارم سهیلا!

تنگتر در آغوشش میفشردم ودرحالی که همپای من در گریستنم بود گفت:
_همه چی درست میشه ماهی…
به خدا همه چی درست میشه.

خودم را از میان آغوشش بیرون کشیدم
با گوشه ی آستین اشکهایم را پاک کرده و همه ی قدرت و شهامتم را یکجا جمع کردم
آب دهانم را به سختی قورت داده وگفتم:

– آره درست میشه سهیلا.
باید درست بشه!
بالاخره همه چیز رو میفهمم ..
پرده از همه ی رازها و اتفاقاتی که تو این بیست سال افتاده و من تا حالا ازشون بیخبر بودم برمیدارم
بعد هم خودمو بهشون ثابت میکنم!
ثابت میکنم یک شب تمام ، تنها بامردی توى اتاقی خلوت به صبح رسوندم و اون مرد تمام شب رو نشسته خوابید و چشماشو روی هم ميذاشت تا حتی با نگاهش دچار عذاب نباشم!
میخوام عرق شرمی رو که تو صورت یک یکشون میشینه رو ببینم سهیلا!

دستهایش را محتاجانه در میان دستهایم گرفته و فشردم و یک بار دیگر مانند یک نیازمند واقعی گفتم:

– کمکم میکنی سهیلا؟
منو که تنها نمیذاري؟!

او مثل همیشه مهربان لبخند زد وسرش را به نشانه ی تایید تکان داد

چند شب بود که بابا حتی شبها هم خانه نمی آمد.
دلیل نیامدنش راهم به حساب گرفتاری های اخیر وسر وسامان دادن به وضع نا به سامان حجره میگذاشت.
دلیل خوبی بود برای توجیه اینکه از خانه فراری باشد!
مامان و آمنه هم این دلیل پوچ و واهی را به راحتی می پذیرفتند.
اما من دلیل رفتارهای آن روزهایش را خوب می دانستم..
این خانه کم کم برایش شبیه یک قفس شده بود ک؛قفسی که لحظه به لحظه برایش تنگ تر وغیر قابل تحمل تر میشد.
تا آن حد که شاید نفس کشیدن نیز برایش سخت وغیر ممکن شده باشد…
من هم که آن روز ها براي او آینه ی دق بودم !
ميفهميدم كه سعی میکرد کمتر با من روبه رو شود…
عذاب میکشید ، عذابى سخت ومهلک !
پدرم بیشتر از هر کس در گیر و دار این اتفاقات عذاب کشید.
داغان شده بود.
سهیلا برايم تعریف کرده بود که آن شب ، همان شبی که شال را برایش آورده بودند با چه حالی شال را برداشت وداخل انباری شد …
میگفت
نزدیک صبح بود که آمنه یك سینی دستم داد و گفت:
_الهی خیر ببینی ننه اینا رو ببر بده این مرد بلکه یه لقمه نون بخوره به خدا از دیروز لب به آب هم نزده!
وضعیت قلبش خوب نیست…
میترسم خدایی ناکرده ضعف کنه توی این وضعیت اونم بیوفته و بشه قوز بالای قوز!

میگفت:
سینی رو برداشتم و آروم وبیصدا به طرف انباری به راه افتادم
نزدیک در انبار که رسیدم صداشو شنیدم…
انگار که داشت با یکی حرف میزد!
اولش خیلی ترسیدم!
با خودم گفتم یعنی پرویز خان نصفه شبی با کی صحبت میکنه؟
کمی جلوتر رفتم و همونطور بی صدا گوشهامو تیز کردم دیگه کاملا مطمئن بودم که داشت عاجزانه گریه و التماس میکرد ومرتب میگفت:

_همایون منو ببخش!
همایون حلالم کن!
آهِ تو بالاخره دامنم رو گرفت…
التماست میکنم كه به بچم،به جیگر گوشم رحم کن!
نمیدونستم که بچم میخواد قربونی بشه…
همش فکر میکردم بهجت…بهجت قراره یه روزی تاوان گناهام بشه؛مثل دوتا چشمم فقط بهجت رو مراقبت کردم.
مثل یه زندونی بیست سال اسیرش کردم!
نذاشتم آب از آب تکون بخوره…همه ی عمرم وحشت از این داشتم كه یکی عشق زندگیمو از چنگم در بیاره…
اما مرگ بر من!
غافل شدم، ماهدیسم رو فراموش کردم.
یادم رفت بچم یه روز بزرگ میشه…نمیدونستم که ممکنه یه روز خدا ظلم منو با جیگر گوشم قصاص کنه!
همایون حلالم کن!
و باز های های گريه ميكرد و توي سرش میزد و شیون میکرد.
اونقدر حال و روزش رقت انگیز شده بود که نتونستم جلو برم.
همونجا سینی رو کنار در انباری گذاشتم و بر گشتم.

با خودم فكر ميكنم ،سرو قاتل بودن پدرم را تایید نکرد ولی تمام شواهد به وضوح بیانگر آن بود که پدر به شدت مضنون است.
فکر کردم حالا که امشب هم به خانه نخواهد آمد برای من فرصت خوبی است وارد اتاق کار او شوم تا بلکه بتوانم جواب قانع کننده ای برای هزاران سوالی که مثل خوره به جانم افتاده بود را پیدا کنم…

نیمه های شب پاورچین پاورچین و در کمال احتیاط به طرف اتاقش راه افتادم.
نزدیک كه شدم خدا خدا میکردم در قفل نباشد.
دستگیره را در میان پنجه ی لرزانم فشردم وبه آرامی چرخاندم.
در بی صدا باز شد؛احساس رضایت کردم ومحتاطانه پایم را درون اتاق گذاشتم.
با همان آرامش در را پشت سرم بستم.
لختی ایستادم وبه در تکیه دادم و گوشهایم را تیز کردم…
هیچ خبری نبود!
نفس راحتی کشیدم و در همان حال خدا را شکر كردم.
اول درون کمد ها وکشوهای میز وغیره را به دقت گشتم.
چیز مشکوکی پيدا نكردم ، بعد یک مرتبه نظرم به سمت گاو صندق قطورش جلب شد.
کنار آن رفتم،دستم را روی بدنه ی سردش قرار دادم دنبال شماره ی رمزی بودم که بتوانم آن را بگشایم
با خودم گفتم حتی ناشی ترین آدم ها هم هیچ وقت از تاریخ تولد خود یا افراد خانواده استفاده نمیکنند پس به دنبال شماره ای بودم که برایش خیلی مهم بود.
یک مرتبه فکری مانند جرقه در سرم پدید آمد!
تاریخ ازدواج بابا و مامان را تند تند وارد کردم و در کمال تعجب و در عین ناباوری” دینگ دینگ دینگ” صدا کرد و خیلی راحت تر از آنچه که فکرش را میکردم در آن گشوده شد!
مدتی در آن حال صامت ماندم وفقط چشمهایم را چرخاندم ، صندوقِ انباشته بود از اوراق واسناد و بسته های دلاری که به طور مرتب روی هم چیده شده بود
حتی صندوقچه ی جواهرات مامان نیز آن جا بود.
یک مرتبه چشمم به جعبه ای خورد که برایم بسیار آشنا مینمود!
دستم را پیش بردم…
قبل از اینکه بازش کنم به یاد آوردمش…

روی مخمل نرم روی جعبه دست میکشیدم.
آن را باز کردم…خودش بود!
هدیه ی بهادر!
همان سرویس جواهری که بسیار دوستش داشتم…
یاد آن روز افتادم که دستهايم را گرفت و با اشتیاق من را زیر آخرین سرو کشید ،
انگشتم را روی تک نگین وسط گردن بندم قرار دادم.
اشک سوزانی دریچه ی چشمانم را درید وسوزنده تا روی گونه وپس از آن درون جعبه چکید.
فورا جعبه را بستم با کف دست اشکهای روی گونه ام را زدودم و بلافاصله مجددا مشغول تفتیش صندوق شدم.
دقایقی بعد به آنچه که دنبالش بودم رسیدم!
سند باغچه همایون در میان دستم بود!
سند کهنه وقدیمی که کاملا مشخص بود متعلق به سالیانی دور میباشد.
به سرعت آن را گشودم،جز به جز صفحاتش را از بالا تا پایین مرور کردم
آن سند چند دست گشته بود،
اولین صاحب ومالک آن ملک فردی به نام هدایت افخم بود که پس از آن ، آن ملک به تیمسار هوشنگ افخم وسپس به پسرش همایون افخم و بعد از آنها ، ملک به نام فروغ بختیاری ودر آخر و نهايتا سند به نام پرویز میرزایی-پدرم-ثبت شده بود !
فکرم در گیر شده بود،
چند مرتبه زیر لب تکرار کردم:
فروغ بختیاری فروغ بختیاری ؟؟!

یعنی این خانم فروغ چه کسی میتوانست باشد؟؟
چرا هیچ وقت نامی از او به میان نیامده بود؟!
چرا تا امروز همه ی ما فکر میکردیم پدر این ملک را بدون هیچ واسطه ای با خود همایون خدا بیامرز معامله کرده است؟؟
همانطور نشسته و غرق در اندیشه بودم که ناگهان در باز شد…
سایه ای را دیدم که در آن خلوت وسکوت شبانه آهسته قدم درون اتاق میگذاشت.
نفس در درون سینه ام حبس شده بود!
دهانم کاملا خشک شد و زبانم بند آمد !
بی شک یقین کردم بابا آمده است!
با ترس به سمت صاحب سایه نگاه کردم…
آمنه همانطور که از فرط تعجب بین در ودیوار خشکش زده بود با چشمان گرد و از حدقه در آمده اش به من زل زده بود و ناباورانه چند قدم تا داخل اتاق پیش آمد و در حالی که در آن نیمه ی شب من را در کنار صندوق باز میدید که نیم بیشتر محتویاتش روی زمین پخش بود با نگرانی پرسید:
_ماهی تو حالت خوبه؟!
ننه چت شده نصفه شبی ؟
خدایی ناکرده مگه زده به سرت؟

آهي کشیده وگفتم:

– نه ننه خوب نیستم…
اصلا خوب نیستم!

جلو آمد و کنارم نشست.
دستانش را باز کرد تا بغلم کند دلم نیامد ناامیدش کنم.
من كه خود بيشتر تشنه ی محبتش بودم!
بی صبرانه خودم را در بغلش انداختم و هر دو شروع به گریه کردیم
در همان حال میگفت:

– یعنی دیگه باهام قهر نیستی؟!
یعنی دیگه آشتی آشتی ؟

دلم میخواست به او می گفتم
“آخه من کی میتونم باهات قهر کنم؟!
آخه چه جوری دلم بیاد که تو رو از خودم برونم ؟!
تویی که توي همه زندگیم حضور داشتی …
باهم بچگی کردیم …
یادت میاد وسط باغچه یه ملحفه ی سپید پهن میکردیم بعد دوتایی می نشستیم وسطش و هر کدوم یک عروسک میزدیم زیر بغلمون؟
من میشدم مامان عروس و تو مادر داماد بودی ..
همبازی دوره ی بچگیم یادت میاد بعد بزرگتر شدیم…
من میرفتم مدرسه و تو بهم دیکته میگفتی
وقتی با هم ریاضی کار میکردیم و من انگشت برای شمردن کم می آوردم انگشتهاتو بهت قرض ميدادي؟!
تو اون موقع یار دبستانیم شدی!
بعد بزرگتر شدم…
وقتی دبیرستان میرفتم اومدم بهت گفتم از شاگرد قناد محله خوشم میاد!پسره بهم نامه داده!…
برام دوستی کردی نامه رو برداشتی وبردی پرت کردی توي صورت بیچاره!
مثل یه خواهر بزرگتر ازم مواظبت کردی…
مراقبم بودی هرگز خطایی نکنم!
یا اگه خطایی هم میکردم مثل خواهرای مهربون لاپوشونی میکردی…
مثل مادرای دلسوز همیشه نگران و دلواپسم بودی!…
بزرگم کردی،ازم محافطت کردی
حالا من چه طور میتونم باهات قهر باشم؟!!”

اصلا احتیاجی نبود که این حرفها را به زبان بیاورم!
چون انگار خودش همه ی این حرف ها که چند روز بود کنج دلم تلنبار شده بود رامیشنید
تند تند مرا بوسيد و گفت:

_ از خدا هیچی نمیخوام…
ماهی فقط تو خوب باشی برام کافیه!
شب وروز دعا میکنم تا تو باز بشی همون ماهی گذشته!

دستش را بوسیدم وگفتم:

– میشم آمنه…بهت قول میدم خوب میشم!
ولی فقط اون وقتی میتونم خوب باشم که بدونم توی زندگیم چیا گذشته؟!

سرش را پایین انداخت ودر حالی که با گوشه ی دامنش اشکش را پاک میکرد زیر لب گفت:

– انشاالله ماهی
انشاالله
بعد سريع شروع به جمع کردن اتاق کرد و با نگرانی گفت:

– زود باش دختر تا کسی نیومده جمع کنیم اینارو.

بعد همه اوراق را درون صندوق جا داد
سند باغ را برداشت و همين كه میخواست داخل صندوق بگذارد آن را از میان دستانش بیرون کشیدم وگفتم:

– نه این نه!
من با این سند خیلی کارا دارم…

کمی نگران شد ولی اعتراصی نکرد
بعد جعبه ی جواهرم را برداشت و وقتي میخواست آن را داخل صندوق پنهان کند بار دیگر گفتم:

– اونم دم دست بذار…
ممکنه لازم باشه همین روزا برش گردونیم

دستاش لرزید با ناراحتی گفت:

– خدا بگم چیکارت کنه دختر!
این چه حرفیه که میزنی؟!
زبونتو گاز بگیر…اصلا چه طور دلت اومد اینو به زبون بیاری؟
آقام ممکن نیست دل از تو بکنه!
اون دیوونه ی توئه…نه نه استغفرالله توبه توبه!
به خدا که خدا هم قهرش میگیره از این حرفا…
اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی به ارواح ننه ام دیگه تو روت نیگا نمیکنم!

بغض تلخی در راه گلویم چنبره زده بود
بغضی که باعث میشد نتوانم حتی کلمه ای بگویم…
بغضی که نمی گذاشت بگویم که
” ننه این آقای تو مدتیه دیگه دل از ماهیش کنده!
این آقا دیگه هیچوقت نمیتونه مثل گذشته ها دوستم داشته باشه!
این آقا مدتیه که اون آتیشی که از وجودش زبانه میکشید یک مرتبه سرد وخاموش شده ومن همه ی این هارو از حس ترحمی که توي حرفاش داره…
از نگاه هایی که دائم ازم میدزده میفهمم!
از تماس هایی که چند تا درمیون اونم جهت رفع تکلیف باهام داره میفهمم!
نه آمنه به خدا دیگه هیچی مثل گذشته سر جای خودش نیست…
هیچی اون جوری که تو فکر میکنی نیست!…”

گوشی ام را برداشتم و دوباره روشنش کردم ، هزار پیام داشتم!
بیخیال همه اش…
دل بهانه گیرم دنبال چیز دیگرى بود، این روزها دلم شبیه بچه ی تخس تب کرده ای شده که از فشار تزریق واکسن سه گانه به شدت تب آلوده است ودرد دارد
دست به هر جای بدنش که میگذاری فریادش بلند میشود!
نه معنای تسلی را میداند و نه تحمل درد دارد…
گوشی را برداشتم و به دست این بچه ی نا آرام سپردم، شاید حواسش قدرى پرت شود…
شاید یادش برود که درد دارد…
شاید فراموش کند تلخی دارويي را که به زور بيني اش را گرفتند و تا انتهاى حلقش روانه کردند…
شاید اندکی از تب والتهابش کاسته شود…
این بچه ی تخس و ناآرام ناخواسته صفحه ی تصاویر را گشود.
اولین تصویر را که میدید باز دلش بهانه میگرفت ،
باز بی تاب میشد ،
یک مرتبه تبش تا چهل درجه بالا میرفت…
امیر بهادرش در حال خنديدن بود ..
امیر بهادر چه قدر دوست داشتنی بود وقتی که داشت چشمک میزد …
بهادر آدم برفی درست میکرد،چقدر اینجا بهادرجذاب بود…
بهادر نگاهم میکرد …
تصاویر تمام شد ، بهادر دیگر نبود ! بهادر تمام شد!
بهادر کجا رفت ؟چرا رفت؟
امروز یک بار دیگر دلم برایش تنگ شد
امروز سهم دل تنگِ من بیچاره از او فقط چند پیام مختصر بود!
هنوز به دل بیچاره ام امید میدهم شاید اشتباه میکنم!…
خدا کند كه اشتباه کنم !!!
شاید هنوز هم دوستم دارد…

به سرعت گوشی را خاموش و گوشه ای پرتاب کردم.
خودم را روی تخت انداختم و بالش را در آغوش فشردم و یک گوشه ی آن را در دهانم فرو کرده و با دندانهایم سخت فشردم.
با صدایی که همچنان رو به خفگی میرفت مدتی گریستم…
خوابم برد ، دوباره خوابش را دیدم.
خواب میدیدم که درون چاهی مخوف وتاریک اسیر بودم و به شدت دست وپا میزدم و تقلا میکردم!
نیروئی مرا تا قعر چاه فرو میکشید ، فریاد زدم،کمک خواستم.
مردی آرام سمتم می آمد، آنقدر جلو آمد که سایه اش در دهانه ی چاه ديدم،
دستم را به سمتش دراز کردم ، دستانش را پیش آورد.
دستانی که بوی خدا میداد !…
ناله کردم:
“بهادر! بهادر !دستم را بگیر !
هرگز رهایم نکن !
به خدا میترسم!…
از بی تو بودن میمیرم از تنهایی!”

دستانم را گرفت به آرامی مرا بالا کشید دستهانش سردِ سرد بود…
به سردی دستان مردی که در حال احتضار است!
یک مرتبه لرزیدم ، ترسیدم ، مي خواستم رهایش کنم…
اما همان دستان سرد مرا به سوی نور و روشنایی بالا کشید
همانطور که در میان رقص پروانه ها رو به نور در حرکت بودم با خودم میگفتم:
“من این دستان سرد را میشناسم!…”

باز گشتم چند بار صدا کردم:

بهادر بهادر !
تو آنجايى؟!

صدایی نشنیدم در عوض مردی را دیدم که پشت به من کرده ومیرفت …
دستان سردش ،
قامت بلندش،
سیاهی گیسوانی که از شدت سیاهی میدرخشید،
عطر دل انگیزی که دیوانه ام میکرد …
چند قدم دنبالش دویدم هر چه بیشتر به سمتش میدویدم فاصله اش از من بیشتر میشد!
خسته شدم روی زانوهای ناتوانم نشستم
واز ته دل صدايش کردم…
جوری که خدا را صدا میکردم :

سرو ….سرو … نرو سرو!

از خواب پریدم، سرتاپایم را عرق سردی احاطه کرده بود.
دلم سخت به درد آمده بود!…
از ته دل گریستم و از خدا خواستم او را به من برگرداند!
شیطان از پشت پنجره به من نیشخند میزد!
پرسيد:
کدام را؟
کدام یک را از خدا خواستی؟؟

بلند شدم
نترسیدم و تا کنار پنجره رفتم!
شیطان پرید و رفت…
و من از پشت پنجره حرکت موزون سروهای داخل کوچه را در وزش باد میدیدم.

این روزها مدام از درون اتاق زیر شیروانی صداهایی به گوشم میرسد…
خیال است یا واقعیت نمیدانم ؟!
صدای طفل خردی را میشنوم که مرتب صدایم میکند و مرا نزد خود فرا میخواند…

– ماهی ماهی کجایی؟
ماهی بیا ، بیا پیش من…
من میترسم!

و بعد شروع به گریه میکند،
حتی صدای پایش را نیز میشنوم که مرتب در حال قدم زدن و تكاپوى كودكانه است!
نیرویی مرموز به شدت مرا تا آن قسمت از عمارت فرا میخواند…
آنجايي که زمانی ، تمامی دیوارهایش دفتر خاطرات و کف زمینش دفتر نقاشی پسری کوچک و بي پناه بوده است…

صدایی میشنوم
صدا از قسمت پایین عمارت می آيد.
به شدت کنجکاوم تا بدانم آن صدا از کجاست؟!
از اتاقم خارج شده و تا نزدیکی پلکان پیش میروم
چند پله را طی كردم به نیمه ی راه که رسیدم کمی به سمت پایین پله ها آویزان شدم
نور ضعیفی از میان در نیمه باز اتاق بابا به چشم میخورد ، با دقت گوش دادم ،
انگار دو نفر با یکدیگر مشغول حرف زدن بودند…
آنقدر مشتاق دانستن بودم که بی مهابا چند پله ی دیگر را نیز به سمت پایین طی کردم….

صدا کمی واضحتر شد…
با دقت گوش دادم،صدای مامان را خوب شنیدم
آنها در آن ساعت از نیمه شب درون اتاق کار بابا مشغول چه صحبتی بودند ؟؟
اصلا چه شده بود که امشب بابا به خانه بازگشته بود ؟!
دیگر کاملا تا پشت در اتاق پیشروی کردم ،
دقیقتر شدم ،
صدای هق هق مامان را که شنیدم دلم به درد آمد!
هر دو یک جور تلخ ودرد آور گریه میکردند ،
بی تاب شدم و دلم شور افتاد
با خودم صدبار گفتم :

“یعنی چی شده چه اتفاقی افتاده که‌ تا این حد دارن زجر میکشن ؟!”

شنیدم که بابا میگفت:

– به خدا بهجت رسما شدیم سکه ی یک پول!
دیگه روی بازار رفتنم ندارم!
امروز وقتی حاج اسماعیل خان جلوی اهل وکسبه ی بازار حتی دیگه جواب سلامم رو نداد به خدا آرزوی مرگ کردم!
از خدا خواستم اگه مرگمو برسونه بهتره تا اینکه بشنوم این مردم خدا نشناس چه ها که پشت سر ناموسم نميگن…

بعد هر دو زیر گریه زدند،
بیشتر از آن طاقت نداشتم همانجا روی زمین نشستم و هر دو دستم را روی دلم گذاشتم …
دلم سخت به درد آمده بود!
هرگز آن ها را در این حال ندیده بودم!
بارها گریه های مامان را دیده بودم…
حتی یک بار هم گریه ی پدرم را دیدم…
اما تا به حال هرگز ندیده بودم که هر دو آنقدر عاجزانه در دل سیاه نیمه شب به یکدیگر پناه برده باشند وآنچنان مویه کنند!…
از جا برخاستم
دستم را به دیوار گذاشتم و در حالی که سعی میکردم بغضم را در گلو مدفون کنم با حالی زار به سمت بالای پلکان حرکت کردم ،
روي بالاترین پله در نزدیک ترين حد فاصل به اتاق زیر شیروانی نشستم و نگاهم را بر آن در چوبی ستبر که به وسیله ی قفلی سیاهي ممهور شده بود ، دوختم ؛
در عمق سکوت مرگبار آن نیمه شب مخوف ، صدای ناله ی طفلی خرد را میشنیدم که پشت آن در نشسته و از شدت ترس گریه می کرد ….
من حتی بوی عطر تن آن طفل را نیز با تمام وجودم احساس میکردم که از میان ترکهای عمیق در پر می کشید و تا عمق جان دردمندم می نشست!
سرم پر از هوای او، عطر او، خاطرات تلخش ، سیاهی چشمانش بود…
حتی برای آن رد بخیه ای هم که به قول خودش شبیه هزار پا بود نیز دلتنگم…
من هر آنچه را که هنوز با باور آنها حسی شبیه به دلتنگی…
شبیه آنچه که مجبورم می کرد به خاطر آنها دوام بیاورم و ادامه دهم را دوست دارم!…
هنوز پشت آن در نشسته بودم و دل پر از آنچه که تقدیر برایم رقم زده بود باورم میشد که قطعا دچار نفرینی مرگبار شده ام!
نفرینی که شاید هیچ وقت حق من بیچاره نبود!
دست تقدیر انگشتش را درست رو به من نشانه رفته بود و من با خود می گفتم
اگر قرار است تاوان زندگی بر باد رفته ی سرو باشم…
اگر قرار است باور كنم قصاص در همین دنیاست…
من با افتخار بلند میشوم و تمام قد در مقابل تقدیر شومم خم میشوم و دست به سینه، بر سر انگشتان تقدیری که مرا نشانه رفته، بوسه میزنم!….

دوباره در بسترم خزیدم.صدای هق هق مامان یک لحظه هم از ذهنم خارج نمیشود ، همینطور حرفهای بابا وقتی که میگفت :

“حاج اسماعیل خان حتی جواب سلامم را نمیدهد !”

دلم عجیب از دست آدمهای روز گار به درد می آمد…
چقدر همه چی به سرعت پیش میرفت!…
تا آنجا که می دیدم همه چیز وهمه کس کم کم در برابرم رنگ میباختند
و من در این بی رنگی مطلق هنوز هم مثل يك نابينا دست بر دیوار میکشم تا ردی یا نشانی از یک روزنِ احتمالی بیابم …
آرزوهایم یکباره آمده بودند ، آرزوهایی که اگر چه دور از انتظار بود ولی خیلی زود رسیده بودند
کسی هرگز نگفت:

“ماهی توهنوز برای پذیرش آن حجمه از آرزوهایت خیلی جوانی !”

کسی هشدار نداد که شانه هايت هنوز آنقدر قدرت ندارد که کوله بار عشق را بر گُرده کشی!
کسی به من نخندید که مگر با دیدن چند عکس میشود دل باخت و عاشق شد؟!
برعکس،همه دست بر دست هم دادند در این راه همراهم شدند…
کمکم کردند ولباس بخت بر تنم کشیدند ومسرورانه هلهله کنان کف زدند…
من كه مسخ مسخ بودم
من كه در تمام عمرم حتی با یک پسر هم رابطه نداشتم
عاشقی کردن را فقط در فیلم ها آنهم پنهانی ودور از چشم دیگران دیده بودم و در لا به لاى برگ های کتابهای عاشقانه پیدا کرده و از حفظ کرده بودم ،
درس در آغوش یار خزیدن ،
لب بر لب او گذاشتن ،
قرارهای پنهانی…
همه ی آن چیزهایی بود که در عین بچگی وخامی آرزویش را داشتم.
وقتی خدا بهادر را به من داد مطمئن بودم عاشق شده ام!
درس هایی را که از عاشقی بلد بودم را مو به مو ارائه دادم…
ولی عاشقی پای معشوق میطلبد!
پس معشوقم کجا بود ؟!
او كه میگفت تا ابد ترکم نخواهد کرد !
او كه میگفت اگه یک روز نبینمت میمیرم!
او كه امروزش تا دیروز زمین تا آسمان فرق کرده…کو کجاست ؟!
شاید او هم دیگر نمی خواهد ، جواب سلامم را دهد!
معلوم است که او هم مثل من هیچوقت خوب گوش نکرد…
درست دقت نکرد…
وطوطی وار یاد گرفته بود درس زندگی را…

صدای موذن از مناره برخاست و طلوع صبح را برقلوب مشتاقان بشارت میداد
دلم خدا را می خواست!
دستم را به سویش بلند کردم و از ته دل گفتم :

– خدایا به حق الله واکبر وبه حق لا اله الا الله قسمت میدم مهر بهادر رو دیگه از دلم بردار

و بعد برای آنچه که از خدا خواسته بودم نشستم و غریبانه زار زدم…

خواب از سرم پریده بود
گیج وکلافه فقط در مسیر طول اتاق راه میرفتم وصداها…
صداهایی که مدام از اتاق زیر شیروانی به گوشم میرسید به شدت وسوسه ام میکرد و مرا به سوی خود میکشاند …
آسمان هم دیگر کمی رنگ صبح به خود میگرفت و این باعث میشد که از شدت ترسم کاسته شود.
عاقبت به خود جسارت دادم وبی اختیار در را گشوده واز اتاق خارج شدم؛
بدون اینکه فکر کنم به سمت بالای ساختمان راه افتادم ؛
اندکی بعد در مقابل در چوبی بزرگ وقدیمی قرار گرفتم ، دری که با یک قفل استوانه ای بزرگ که سیاه بود مهر وموم شده بود.
دستم را پیش بردم قفل را گرفته وکمی در میان دستانم حرکت دادم ،
یاد حرفهای سرو افتادم،
او چقدر خوب این قفل را میشناخت !
و وقتی که در مورد این قفل حرف میزد چرا یک مرتبه چهره اش رنگ می باخت ؟!
شبیه یک نوع ترس احتمالی بود!…
ترسی که بی شک از زمان طفولیت تا امروز هنوز هم با اوست…

کمی بیشتر قفل را در جایش حرکت دادم وباز بیشتر وبیشتر !
محکم تر از آنی بود که بخواهد با قدرت دستانم گشوده شود!
این قفل یقینا باید یک کلید داشته باشد
کلیدی که در طول عمرم حتی یک مرتبه هم ندیده بودمش!
دیگر داشتم نا امید میشدم.
از طرفی هم باید جانب احتیاط را رعايت میکردم که کسی متوجه حضورم در آنجا نشود
با دقت نگاهی به اطراف انداختم…
در جستجوی وسیله ای بودم که به کمک آن قفل را باز کنم
ناگهان چشمم به دیلم فولادی کنار پله افتاد!
محتاطانه به سمتش رفتم، دیلم را برداشته ودر داخل حلقه ی قفل جای دادم ،
چند مرتبه آن را تکان دادم و تمام قدرتم را به کار گرفتم ناگهان دیلم از جای خود در رفت وصدای مهیبی در فضا طنین انداخت!
نفسم را در سینه حبس کردم و قلبم را میان مشتم گرفته و میفشردم!…
کمی بی صدا در آن حالت باقی ماندم روی پنجه ی پا بلند شده و قدری به سمت پایین پله ها متمایل شدم
لحظاتی در آن حال بی حرکت باقی ماندم…دیگر کاملا مطمئن میشدم که اتفاقی نیوفتاده وکسی متوجه نشده!
پس بار دیگر به سمت در رفتم ودوباره میله را درون حلقه فرو کردم،
چند ثانيه بيشتر نگذشته بودن كه در آن حالت ناگهان صدای بابا را از پشت سر شنیدم !…
دستپاچه شدم واختیارم را از دست دادم ک؛
میله از دستم رها شد و با صدای وحشتناکی روی زمین سقوط کرد!
به سرعت به سمت صداي بابا برگشتم…….

دستش را به سمت جلو و به طرفم پیش آورد و در حالی که یک کلید بزرگ زنگ زده در دست داشت آن را نشانم داد وگفت:

– دنبال این میگردی؟

خجالت زده و شرمنده من من کنان گفتم:

– من نه…اِ فقط داشتم همینطوری…

کلید را درمیان کف دستم قرار داد و پرسید:

– تو چی می خواهی ماهی ؟
تو این اتاق متروک دنبال چی میگردی؟!

سرم رابلند کردم ، زل زدم در چشمهایی که این روزها چقدر فرو نشسته بودند وگفتم:

-سرو … سرو رو میخوام !
دنبال خاطره های اونم!
میخوام تموم خاطره هاشو….همه ی دنیای بچگيشو پیدا کنم وبهش برگردونم

اسم سرو که از دهانم بيرون آمد،یک مرتبه چند قدم عقب رفت و طوري كه محكم به دیوار پشت سرش اصابت کرد
رنگ صورتش مثل گچ دیوار شد،
دهانش کاملا باز وچشمانش مانند دو کاسه ی پر خون بود!
وحشت زده دستش را روی قلبش گذاشت وبا همان وحشت گفت:

– سرو؟ سرو؟!
تو سرو رو از کجا می شناسی؟!
تو با اون چیکار داری؟!
نکنه اون بیشرفی که دزدیدت…اون حرومزاده ای که اون بلا رو سرت آورد اون بوده؟!
نگو ماهی نگو

آرام سر خورد وکنار دیوار نقش زمين شد
مامان که متوجه صداي ما شده بود به سرعت به سمت بالا میدوید و وقتی بابا را در آن حالت دید ، دو دستی بر سرش زد ، دوید وعاشقانه در آغوشش کشید و مرتب شروع به گریه وقربان صدقه رفتن از عشقش کرد
بابا به سختی و با اشاره ی دست به او فهماند حالش خوب است!
کمی آرام گرفت و در همان حال که شانه های مردش را ماساژ میداد چشم غره ای ‌غلیظ به سمتم نشانه رفت
خوب فهمیده بود که دلیل بد شدن حال شوهرش مربوط به حرف های من است!
زیر بغل بابا را گرفت و به او کمک كرد تا باز گردد،

رفتند وباز من و تنهایی در اجرای تصمیم بزرگی كه گرفته بودیم با هم میماندیم …
کمی با تنهایي ام همانطور پشت در اتاق نشستیم
کلید زنگار زده هنوز در دستم بود کمی تردید داشتم
میترسیدم از اینکه ناخودآگاه قدم در راهی گذاشته باشم که وقتی از آن راه باز میگشتم از هر آنچه که از آنها به شدت میترسیدم ودر هراس بودم بر سرم آوار شوند و من هرگز نتوانم سنگینی آن بار گزاف را تحمل نمایم!
مدتی به کلیدی که در دست داشتم نگریستم بعد آن را محکم در میان مشتم فشردم
به تنهایی ام که همچنان ساکت وآرام در کنارم زانو زده ونشسته بود و نگاهم میکرد گفتم:

– نظرت چیه دوست من ؟
بریم تو؟

حرفی نزد وفقط نگاهم کرد!
بیشتر از آن منتطر جوابش نشدم
از جایم برخاسته و به سرعت کلید را داخل حفره ی میان قفل فرو برده وچرخاندم ،
صدای جیر جیرش که در آمد دانستم سالیان دراز است بلا استفاده بوده است و به شدت خشک وسخت شده است
سرانجام با کمی گردش وفشار آن قفل گشوده شد ودر بزرگ در مقابل چشمان مشتاقم باز شد…
با ترس قدم داخل اتاق گذاشتم…
یکباره بوي عجیبي در مشامم جاری شد!
این عطر خودش بود؟
بوی چوب نم دیده آمیخته با خاک…
بوی جنگل…
بوی سروهای در باغچه!
در آن اتاق تقریبا خالی هیچ چیز قابل توجهی که بتواند نظرم را جلب کند وجود نداشت.
کف اتاق با یک موکت ضخیم وکرم رنگ پوشیده شده بود
دقیقا همان گونه که سرو گفته بود و جز چند تکه وسيله مستعمل چیز دیگری آنجا نبود!
صدایش در گوشم می پیچید

“اتاقی که زمانی دیوارهاش دفتر خاطراتم بود”

دستم را روی دیوار کشیدم…
رد رنگی که از سالیان پیش روی دیوار را پوشانده بود کاملا نشان میداد که كسي با دقت و محتاطانه ولی کاملا ناشیانه نوشته های روی دیوار را رنگ زده است
همه ی آن خاطرات در زیر تلی از رنگ های ماسیده مدفون شده بودند…
یک بار دیگر یادم آمد که او میگفت کف آن اتاق دفتر نقاشي ام بود!
به سرعت دست به کار شدم چند تکه از وسايل روی موکت را برداشتم و در گوشه ای ديگر قرار دادم
دیگر تقریبا هیچ چیز دیگری روی موکت باقی نبود…
با دو دست وبا تمام قدرت یک سر موکت را گرفته وبه سمت بالا کشیدم
توده غلیظی از غبار در هوا پخش شد و ناگهان از پس آن مه غلظت دار خاکی رنگ ک،توجهم به خط هاى درهم و برهمی که در کف اتاق نقش بسته بود جلب شد !
نقاشی های کودکی دردمند و وحشت زده، به شدت حالم را دگرگون میکرد.
رسم آن تصاویر دردناک و رعب آور توسط یک کودک واقعا عجیب بود !
نقاشی ها تماما با رنگ سیاه و چیزی شبیه به قلموی نقاشی رسم شده بود،که ماندگارى تصاویر را تا سالیانی بعد هم چنان حفظ کرده بود.
با دیدن آنها یکباره تنم لرزید!
او مردی کشیده بود با بدن آدمی وسری بزرگ به شکل سر یک حیوان عجیب…حیوانی شبیه پلنگ با دندان های نیش تیزی که از دو طرف دهانش بیرون زده بود…
آن مرد همچنان میخندید !

در سمتی دیگر زن برهنه ای را نقش زده بود…زنی با پیکری عور وگیسوان بلند که سر تا سر بدنش به شدت خط خطی واز میان هزاران خط کج ومعوج روی بدن آن زن چیزی شبیه قطرات خون میچکید!!
مشخص بود که در تصورات ودر ضمیر کودکانه اش نوعی زخم را ترسیم کرده بود…
در گوشه ی دیگر پسرک کوچکی را کشیده بود که در حال گریه بود…
یک گربه ی زشت!با دو چشم بزرگ که در آن پر بود از خطوطی شبیه تار عنکبوت!
دیگر حتی قادر به تفکر نبودم…
اوهام تا مغز استخوانهایم نیز نفوذ میکرد…
دیگر تاب نیاوردم،موکت را به سرعت سر جای اولش قرار دادم.
وسط موکت خاک گرفته نشستم و سرم را
میان دو دست لرزانم گرفتم.
با خود گفتم:

“آخ سرو با تو چه کردند؟!
در اين اتاق لعنتی چی به سرت آورده بودند که از یک کودک در نهایت کودکی موجودی این چنین پدید آمد؟!
چه کسی باتو چنین کرد ؟
کدام دست بیرحمی باعث شد که در آن سن به جای اینکه مثل یک پسر بچه ی شاد فقط بچگی کنی ولذت ببری ، به اینجا پناه بیاوری و در دنیای دیوان و ددان پرپر شوی؟”

باز صدايش در گوشم پیچید…
صدایی که میگفت:

“-همون وقتی که بابات می اومد وهمون قفل سیاه رو روی در میزد…”

همچنان صدا میرفت که مرا تا مرز جنون بكشاند،
حتی تصورش نیز شرمنده ام میکرد!
با خود می اندیشیدم :

“نکند پدر من باعث رنج وتباهی او شده است؟
اصلا او از کجا پدر را آنقدر خوب میشناخت و به یاد داشت ؟؟
پدرم چرا از شنیدن نام سرو یک باره به هم ریخت ؟
چرا از سرو تا آن حد وحشت داشت و ميهراسید ؟!
چرا با خودش فکر کرد که ممکن است سرو خواسته باشه یک بلایی سر من بیاورد؟؟ ”

این حجم پرسش بی پاسخ می بایست در جایی جواب قانع کننده اى برای خود پیدا کنند و من تا آنجایی پیش خواهم رفت که به جواب تک تک آنها دست یابم….

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه nbai چیست?