رمان آخرین سرو قسمت 7 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 7

“ماهی دارم میمیرم…دارم خفه میشم !
دلم برات تنگ شده!
میخوام ببینمت…میخوام باهات حرف بزنم”

همه تنم لرزید و قلبم لغزید و کف دستم افتاد.
گیج ومنگ چند مرتبه متن پیامش را خواندم
گاهی فكر كردم شاید این پیام اشتباهی ارسال شده است!…بعد میگفتم نه نوشته ماهی !من را صدا کرده…
بعد گفتم شاید این پیام از طرف شخص دیگرى است …
چند دفعه چک کردم…
نه اشتباهی در کار نبود!
این پیام از طرف خودش بود،بهادر!

حس دلشوره ی عجیبی در درونم بیداد میکرد
دلم میخواست با کم توجهی کاری که خودش در این مدت با من کرد را تلافى كنم!
با خودم از سر حرص شروع به ادا درآوردن كردم سپس با بی خیالی گوشی را گوشه اى پرت و پشتم را به آن کردم و سعي داشتم با نگاه نکردن به گوشی حس دلشوره را در خود سرکوب کنم
اما باز کم آوردم!
بد بودن ..بدی کردن…
بدی را با بدی پاسخ گفتن کار من نبود !
با خودم گفتم شاید اتفاق بدی افتاده!
شاید واقعا به من احتیاج دارد!
پس بدون توجه به غرور کاذبی که برای خود ساخته بودم به سرعت دستم را پیش برده گوشی را برداشتم بدون لحظه ای تامل شماره اش را گرفتم.
خیلی زود جواب داد؛آن هم با سکوت ، سکوت بود و فقط سکوت…
صدای نفس هایش از آن طرف خط برمیخواست و تک تک تارو پودم را به بازی میگرفت
حرف نمیزد … داشت گریه میکرد!
قسم خورده بودم که دیگر هرگز برايش گريه گريه نكنم،اما دریغ از دل سرکش عهد شکن!
ندانستم چطور شد که من نیز گریستم!
گفته بود میخواهد با من حرف بزند ،ولی حتی جرات حرف زدن را هم نداشت!
لحظاتی چند در آن حال باقی ماندیم و عاقبت در دل تنگ سکوت واشک تماس را قطع کرد…
تحمل ديدن اشك مرد،عین خود مرگ است !
مرگ آن هم برای بهادر !
نه خدایا هرگز اینچنین نخواه!
گوشي ام را روشن كردم و همراه صداى پر سوز خواننده گريستم و خواندم:

مرد که گریه میکنه
کوه که غصه میخوره
یعنی هنوزم عاشقه
یعنی دلش خیلی پره
وقتی تو غمگینی
خیلی غم انگیزم
همراه این برگا
اشکامو میریزم
بگو به هر دوتای ما
یه فرصت دیگه
برای زندگی میدی
بگو که حال و روز این
صدای خسته ی
گرفتمو تو فهمیدی
تو رو خدا نگو
دلت یه عالمه
از اینکه عاشقه پشیمونه
بگو که زخم رو دلم
کنار تو همیشه
تا ابد نمیمونه
شبیه هر کی
که زیر بارونه
شدم یه دیوونه
که درد و میدونه
دلم زمستونه
دلم زمستونه…

های های گریستم…
ولی درد من دیگر با گریه کردن هم مداوا نمیشد!
اگر بهادرهنوز هم دوستم داشت ولی شهامت نداشت که قدم در راه پر مخاطره ی عشق بگذارد…
اگر دستانش چنان در غل و زنجیر اسیر بود که نمیتوانست مردانه دل از غیر و هر چه که او را محدود میکرد کنده و دل به دریای طوفان زده ی عشقمان بزند…
اما هنوز در وجود زنانه ی من ته مانده هایی از جسارت باقی بود که بتوانم همه ی آن یک مشت باقي مانده داراییم را جمع کنم و دل به دریا بزنم …
میرفتم و هرگز باز نمیگشتم؛
یا بازمیگشتم وبا غرور میگفتم :

“من هنوز زنده ام و ميخواهم زندگی کنم!”

پس درنگ نکردم…
اشک های مزاحم دست و پاگیرم را با خشم و نفرت از چهره زدودم.
شجاعانه یک بار دیگر شماره اش را گرفتم
بلافاصله جواب داد.
محکم وقاطع گفتم:

– بهادر خوب گوش کن!
این بار من میخوام باهات حرف بزنم
حرف هایی که خیلی مهمه…
باید ببینمت!
همین فردا ساعت چهار ،کافه ی پایین موسسه

بدون اینکه منتطر جوابی از طرف او بمانم خداحافظی کردم و به سرعت تماس را قطع کردم.
قطع کردم ومدتی را در همان حال مثل موجودی برق گرفته که ندانسته بود چه کرده در جا خشکم زد
با خودم میگفتم:

” اگه نیاد؟
اگه تا اون حد براش بی اهمیت شده باشم؟
اگه مانع بشن ؟”

یاد حرف مامان می افتادم که بارها گفته بود
-“ببین ماهی!هرگز خیالشم نکن بهادر از اون تیپ مردایی باشه که بدون اذن خانواده و سر خود بخواد کاری کنه.
این مرد طوری تحت حمایت خانواده و در کمال ادب پرورش پیدا کرده که محاله برای انجام هر کاری خلاف مصلحت خانواده پیش بره”

به هر حال دیر با زود باید او را میدیدم…
باید گلایه های دل دردمندم را مثل یک زن صادق بازگو میکردم و او بایستی مثل یک مرد ، مردی که شریک زندگی ام شده بود پای حرفهای دلم می ایستاد!

خنده ام گرفت چقدر زود دوباره یادم رفته بود که مدتی بود شراکت در زندگی مان نیز پایان یافته!
وعده ی صیغه ی هفت ماهه به اتمام رسیده بود من و او حالا دیگر کاملا از هم جدا بودیم!
نشستم با خودم حساب کردم از کی؟
چه زمان این اتفاق افتاده بود ؟!….

انگشتانم که برای محاسبه ی روزگار سياهم بالا بودند زمانی را نشانم میداد و به یادم می آورد…
روزی را که محرمیت من و بهادر تمام شده بود…
درست همان روزی که بی پروا دستهایم را درون چمدان مردی بیگانه به تمنای بوی عطر تن او بی شرمانه پیش میبردم و از لا به لای دندانه های شانه ی سرش چند تار از موهایش را به یغما بردم!…
آن زمان که او ساعتها چشمانش را بسته بود و من دزدکی ساعت ها محو چهره ی جذاب و مردانه اش شدم!…

به هر حال وعده ي بنیاد شده و پیمان جاری شده به زودی فردا از راه میرسید.
خودم را آماده ی ملاقات با او میکردم
نمیدانستم فردا چه اتفاقی قرار است بيفتد…
نمیدانستم اگر او را ببینم چه حالی خواهم داشت ؟!
چکار خواهم کرد؟!
من آن روزها اصلا حال خودم را نمیدانستم…
اندکی از ساعت چهار گذشته بود
به كافه رسیدم…تردید داشتم!
نه از جانب خودم ،میترسیدم مرد عاشقی نباشد…
میترسیدم در آزمون دلدادگی مردود گردد…
نمیخواستم اورا به همین سادگی از دست بدهم،نمیخواستم آن همه عشق ودلدادگی که ماه ها بود با هزاران امید در دل نشاندم و با اشک و خونم آبیاریش کرده بودم و تک تک شریانم را تکیه گاه آن عشق شور انگیز نموده بودم ، نابود گردد …
نمیخواستم چشمانی با آن همه معصومیت،
نگاه هایی با آن همه صداقت،
مردی با آن همه خاطرات خوب ودوست داشتنی از میان دستان آرزومندم پر بکشد و برود …
تا برسم هزار بار با خود تکرار کردم :

“بهادرِ من!
کاری کن برایم بمانی!
اطمینان از دست رفته ام را که میرود تمامی داشته هایم،هست ونیستم را به فنا کشاند به من باز گردان !
قسمت میدهم بهادر!
دستهایم را رها نکن…بگذار یک بار دیگر با هم بودن،عشق ورزیدن و دوست داشتن را تجربه کنیم…
نا امیدم نکن خوبِ من!”

باز هم فضای خلوت ونیمه روشن کافه، ریتم ملایم موسیقی کلاسیک و بوی تند قهوه میرفتند که به جنونم کشانند
نگاه جستجوگرم را تا ته آنجا پردادم…
زودتر از من رسیده بود.
پشت همان میز چوبی نشسته و دستانش را به یکدیگر قلاب کرده بود
سرش را بلند کرد؛چشمش که به من افتاد انقدر غم درونش موج میزد که دیگر مثل گذشته نمیدرخشید.
موهایش کمی ژولیده و نامرتب به نظر میرسید؛حالتی که هیچ وقت در او ندیده بودم!
لبخند بی روحی درکنج لبش کز کرده بود ، لبخندی که اصلا خوشحالم نمی کرد!
ولی با این وجود آن روز هم باز دلم برايش پر میکشید
کمی خسته به نظر میامد
سوزش عجیبی را در کنج دلم حس کردم ، حس میکردم دلم به شدت برایش میسوزد!
برای آنی که هیچ وقت بد نبود!
نمیتوانست بد باشد!
بهادر از آن دسته از آدم هایی بود که فدای خوب بودن خودشان می شوند.
روبه رویش نشستم…با تمام سرمایه ام !
همان یک مشت جسارت باقی مانده ام !
در چشم هايش زل زدم…
نگاهش را میدزدید و میپرسید :

– ماهی تو خوبی ؟…
چیزی میخوری ؟…
چی می خوای بگم برات بیارن؟

با اشاره ی سر فهماندم که چیزی نمیخواهم
چیزی که من میخواستم فراتر از آن حرف ها بود!
بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب وگفتم :

_ ببین بهادر!اگه الان من اینجام،
اگه با این حال و روز داغونم پا شدم و تا اینجا اومدم،
فقط یه دلیل داره!
دارم با همه ی وجود سعیم رو میکنم تا از زندگیمون محافطت کنم و فقط دلیل بقای این زندگی یه کلام صادقانه شنیدن از توئه !
برام مهم نیست بقیه چی فکر میکنن و چي میگن!
اون چیزی که الان مهمه فقط رای توئه!
دلم میخواد مثل همیشه،همون طوری که تا حالا باهام صادق بودی حرف دلت رو رک بهم بزنی

کمی سکوت کرد و بعد یکباره سکوتش را شکست وگفت:

– بهت قول میدم هیچ وقت حرفی رو که واقعیت نداشته باشه از من نميشنوى

گفتم:

– اگه اونی که تو ذهن همه است…
همونیه که بخاطر اتفاق افتادنش اون شب گذاشتی و رفتى ودیگه پشت سرتم نیگاه نکردی ؟
اون اتفاقی رو که بخاطرش مادرت دستاشو رو به آسمون کرد و از ته دل خدا رو شکر کرد که هنوز اسممون تو شناسنامه ی هم نرفته…
همون اتفاقی که به خاطرش حاج اسماعیل دیگه جواب سلام بابامو نمیده…
اگه اون اتفاق شوم ولعنتی برای من افتاده باشه بازم دوستم داری؟
هنوزم منو میخوای؟!
میتونی تا آخر عمرت چشمهات رو روي این مسئله ببندی و یه عمر بگی هنوزم عاشق ماهی ام؟…ماهی که خودش هرگز نمیخواست این اتفاق براش بیوفته…
میتونی باهام ادامه بدی؟
به خاطر من تو روی همه وایسی و بگی من این زنو با وجود شرایطی که واسش پیش اومده،هنوزم مثل قبل دوست دارم؟

حرفم تمام شد
نگاهم به صورتش خیره ماند،
زیر تازیانه های حرف های تلخ وجانکاهم انگار داشت جان میداد!
چشم هايش سرخ و پر از خون بود ولی همچنان در بهت وسکوت نگاهم میکرد…
در دلم گفتم

“یا الله زود باش بهادر اولین دروغ زندگیمونو بگو!
حتی اگه دروغ هم باشه منو امیدوار کن…
من این دروغ رو دوست دارم!
به خدا همیشه گفتن حقایق نمیتونه راه نجات باشه…یه وقتهایی هم تو زندگی باید دروغ گفت!
من امروز تشنه ی شنیدن این دروغ بزرگم
دروغی که اگه بگی
زندگیمون سر جای خودش باقی ميمونه !
دروغی که مثل یه بچه ي دردمند به شنیدنش نیاز دارم حتی اگه بخواد دروغ باشه!
من تا آخر عمرم اون دروغ رو دوست دارم”

دوباره نگاهش کردم
یک قطره اشک از کنار چشمانش بیرون جهید و سر خورد ..
در آن حال که سرش را تکان میداد عاجزانه نالید وگفت:

– نه ماهی نمیتونم!

ای کاش دروغ میگفتی!
ای کاش هرگز حقیقت را نمیگفتی !
ولی مگر میشد مگر ممکن بود او آنچه را که خلاف واقعیت بود بگويد؟!
بهادر خوب بود!
خوبی وپاکی بیش از حدش او را قربانی کرد
مگر در زندگی چقدر خوب بودن نیاز است؟!
اگر بخواهی زیاد از حد خوب باشی یک وقت و در یک جا مجبوری از حق خودت کم بگذاری وبروی.
بهادر صادقانه حرف دلش را گفت و ندانست با این حقیقت از حقش گذشت…

خیال میکرد تمام حرفها تمام شده است.خیال کرد درآن لحظه میگذارم و میروم ودیگر حتی پشت سرم را هم نگاه نمیکنم و همه چیز تمام خواهد شد !
بخاطر همین سرش را که روی میز گذاشته بود ومثل طفل مادر مرده ای های های میگریست را از روی میز بلند کرد
از جایم برخاستم…همچنان نگاهم میکرد، صورتش پر از اشک بود دردمندانه باز هم نگاه می کرد
ایستادم و با صلابت سینه ام را جلو دادم و با اطمینان گفتم:

– از این ساعت من آماده ام!
هر زمانی که خواستید، هر کجا که گفتید خبرم کنید میام
من برای اثبات پاک بودنم آماده ام

از فرط تعجب دهانش باز مانده بود
در یک لحظه گویی تمام دنیا ومتعلقاتش را یکجا به او بخشیدند
اشکش به یکباره میرفت تا خشک شود ، لبش به لبخند باز شد و چشمانش دوباره برق زد و درخشيد ولی نمیدانم چه شد که دیگر نه شیرینی لبخندش…و نه برق چشمانش برایم آنقدر سریع،بی معنی شد!
با خوشحالی از جایش بلند شد و باقیمانده ی اشکهایش را با کف دستانش پاک کرد
به طرف در حرکت کردم…
با صدایی که از فرط شادمانی میلرزید گفت:

– صبر کن ماهی میرسونمت

بازگشتم وگفتم:

– نه متشکرم بهادر خودم میرم

– من هستم

زیر لب و آرام گفتم:

– نه ! تو دیگر نیستی…
هرگز نمیتوانی باشی…
تو برای من تمام شدی بهادر!
تمام!

با قلبی رنجور میان بسترم نشسته بودم
چند ساعتی از زمانی که بیدار شدم میگذشت ولی همچنان میان تخت بي حركت به حوادث دیروز فکر میکردم…

لحظه ای را به یاد آوردم که در چشمهايم نگاه کرد و وگفت :

_نه!

این نه به شدت آزارم میداد!
شنیدن این کلمه از زبان او که هرگز نه گفتن را بلد نبود ، چقدر دردناک بود!
یک مرتبه یاد مهری افتادم….
مهری دختر خاله ی مادرم كه حکایت
عاشقی و وفادارى اش نسبت به همسرش درسی شده بود برای کل فامیل !
مامان بیش از ده ها بار برایم تعریف کرده بود
که سالیان پیش وقتی مهری فقط نوزده سال داشت و تازه به عقد محمود در آمده بود در سفری محمود دچار سانحه رانندگی شدیدی میشود و هشت سال در کما به سر میبرد…
در این مدت خانواده ی مهری چه ها که نکردند تا مهری از محمود جدا شود!
میگفتند اصلا معلوم نیست که محمود زنده بماند یا نه!
تازه اگر قرار بود معجزه ای هم رخ دهد و او به زندگی باز گردد دیگر شرایط زندگی اش مانند یک آدم طبیعی ونرمال نمیشود…
سر انجام معجزه رخ داد محمود پس از هشت سال بیدار شد!
او دیگر حتی نمیتو انست حرف بزند تمام قدرت وحواس پنج گانه اش را از دست داده بود با یک مرده تفاوتی نداشت
خانواده بیشتر به مهری فشار آوردند ولی او مثل یک کوه پای عشقش ایستاد
تمام دختر های هم سن و سال او در فامیل ازدواج میکردند و در کمال خوشبختی دارای زندگی و فرزند میشدند
و مهری همچنان پیر میشد ولی با عشقش میماند و هنوز هم که هنوز است ادعا میکند از تمام زن های دنیا خوشبخت تر است!

مهری عاشق بود که تا نهایت ماند ونرفت
محمود با دوران سلامتش زمین تا آسمان تفاوت کرده بود…
آیا مهری یک بار گفت این تفاوت های فاحش مانع از عشقم خواهد شد ؟!
آیا یک لحظه تردید کرد که حال که همه چیز در وجود محمود عوض شده باید بیرحمانه گردن عشق را زد؟!

ای کاش بعضی از مردها رسم وفاداری را از ما زنها می آموختند !
ای کاش آنقدر ساده نمیتوانستند بگویند :

_نه !

شنیدن یک نه از زبان یک مرد برای زنی که عاشق اوست یعنی تمام شدن همه ی دنیا!…
و من میرفتم که با تمام دنیا خداحافظی کنم..

از دیشب تا امروز قصه های دلتنگی بهادر باز آغاز شده است!
یک طور عجیبی خوشحال است …
آن هم در شرایطی که من بدحال ترین آدم روی زمینم !
هزار شعر وجمله ی عاشقانه فرستاده است که حالا دیگر خواندنشان برایم گس است و هیچ جذابیتی ندارد!

آخرین پیامش حتي حالم را بد كرد!

” ماهی میای امروز همه رو بپیچونیم بریم یه جای دور صفا؟!”

جواب ندادم حتى گوشی را هم برداشتم و یک سو پرت کردم
سپس خسته وبی رمق برخاستم و پایین رفتم
همه دور میز نشسته بودند وبه اتفاق صبحانه میخوردند
آن روز یک طور عجیبی خوشحال بودند انگاری که کمی نور امید بر دل های سردشان تابیده بود
همین که چشمشان به من افتاد با خوشحالی برایم جایی گشودند
مادر مشتاقانه نگاهم کرد و گفت:

– بیا مامان جون…
بیا بشین الهی قر بونت برم!
الهی چشم بد ازت دور باشه!

نگاهي به اوانداختم…
چشماش از خوشحالی میدرخشید
و برای اینکه من را هم در این خوشحالی بزرگ سهیم کند خیلی سریع گفت:

– صبح اول وقت حاج خانوم زنگ زده بود میخواست باهات حرف بزنه
میگفت دلش برات تنگ شده…
وقتی گفتم خوابی دلش نیومد بیدارت کنم گفت بعدا بهت زنگ میزنه

بابا شیشه ی بزرگ عسل را که روی میز بود به سمتم هول داد و در حالی که دهانش پر بود به سختی گفت:

– بزن بابا بزن روشن شی…
از آب گذشته است سوغاته…
خدا وکیلی عسلش اصل اصله!
دستش درد نکنه دیشب حاج اسماییل خان آورد دم حجره….

دیگر نمیفهمیدم چه میگفت
از شدت بغض وخشم ونفرت داشتم میترکیدم!
دلم میخواست آن همه خشم وانزجار را یک جا خالی می کردم…
همین کار را هم کردم!
به تندی از جایم بلند شدم،آنقدر تند وشتاب زده ،که صندلی نقش بر ز مین شد وصدای مهیبی در میان بهتشان طنين انداخت !
دستم را پیش بردم شیشه ی قطور وسنگین عسل را برداشتم وبه سمت پنجره ی آشپزخانه رفتم
و با یک حرکت سریع آن را وسط باغچه پرتاب کردم شیشه به سنگ لبه ی باغچه اصابت کرد و در دم چند تکه شد و توده ای از عسل غلیظ روان شد.
همه از تعجب خشکشان زده بود، بابا با دهان پر ونیمه بازش سنگین و غضبناک نگاهم میکرد.
مامان زیر لب گفت:

– چته دختر دیوونه شدی؟!

بغضم ترکید وفریاد زدم:

– نه من دیوونه نیستم…اتفاقا تازه عقلم اومده سر جاش!
دیوونه شمایید!
شما مامان خانوم که با یک زنگ ناقابل حاج خانوم ببین چه طور لپات گل انداخته!!
شما پرویز خان…چی شد تا دیروز جواب سلامتم نمیدادن امروز همه یهو رنگ عوض کردن تحفه ی عسل میارن!!
بهادر یه مرتبه امروز یادش افتاد که زن داره ودلش براي زنش تنگ شده!!

بعد همانجا وسط آشپزخانه نشستم
سرم را ميان دست هايم گرفتم و هاى های گریه کردم
آمنه بی تاب شد سريع كنارم نشست ، ميخواست بغلم کند که به تندی از خودم دورش کردم
در همان حال گریه گفتم:

– دیگه هیچ کدومتون رو نمی خوام…
از همتون بدم میاد!
از هر چی آدمه تو دنیا بیزارم…حتی از خودمم بدم میاد!
بسه دیگه راحتم بذاريد!!
من دیگه اون ماهی سابق نیستم…نمیتونم باشم!
از این ساعت از همتون…از تک تکتون حساب پس میگیرم!
به خاطر همه چی!
به خاطر اینکه مگه از دیروز تا حالا چی عوض شد که بالاخره سراتونو از تو لاک بدبختیتون در آوردید بیرون و انقده خوشحالید؟!

بعد یک نگاه تند به بابا انداختم
با شجاعت انگشت اشاره ام را به طرفش نشانه رفتم و با خشم گفتم :

– اول از همه شما بابا !
شما باید همین امروز تکلیف همه چیز رو روشن کنی…باید یک حساب بیست ساله رو تسويه کنی!
چون اگه امروز من تو این حالم…
اگه این همه بلا و مصیبت سرم اومده…
و اگه انقدر حالم بده که میخوام بمیرم و دیگه زنده نباشم فقط به خاطر شماست بابا!
به خاطر شما و همه ی گذشته های تاریکت باید بهم بگی …

همینطورسرخ میشد و حلقه ی چشمهایش گشاد و گشادتر
یک مرتبه شروع به سرفه کرد دستش را روی قلبش گذاشت و نالید
مامان وحشت زده به سمتش دوید و همانطور که کمک میکرد حالش خوب شود فریاد زد:

_آمنه زود قرصهای قلبشو بیار!

آمنه به سرعت دوید وقرصش را آورد
یک قرص زیر زبانش گذاشت
مامان شروع به نفرین کرد

_ ای ایشالله خدا به زمین گرمت بزنه دختر…
ایشالله سیاه بخت شی!
میخوای بکشی باباتو؟

حالش کم کم جا می آمد…باید هم همینطور میشد!
به سرعت خودش را جمع وجور میکرد تا در آن میان حرفی نامربوط از دهانم خارج نشود
مامان با نگرانی دائما میپرسید:

– پرویز جون تو رو خدا حالت خوبه؟

و او با اشاره ی سر ودست آرامش میکرد.
كمي که بهتر شد رو به مامان و آمنه کرد و گفت :

– برید بیرون میخوام تنها باشم

سریع به طرف در آشپز خونه حرکت کردند
در همان حال بلندتر گفت :

– برید توي باغچه
عمارت نمونید.

مشخص بود که حرفهای مهمی دارد
آنقدر مهم که میخواست کاملا مطمئن باشد کسی حرفهایش را نمیشنود
آنها رفتند و تنها شدیم ، نگاه تندی به من انداخت و با لحنی شبیه به خشم وتهدید گفت’

– توچت شده پدر سوخته ؟!
نکنه یابو برت داشته با خودت چه فکری کردی قوره نشده مویز شدی!
قشقرق راه میندازی تهدید میکنی…
دنبال چی هستی؟
فکر کردی کی هستی ؟

دستش را بلند کرد ودر همان حال با صدای بلند گفت:

-_بزنم توي دهنت؟!
بزنم ؟

کمی ترسیدم و از ترس یک قدم عقب نشینی کردم
دستش را پایین انداخت و زیر لب گفت:

– لا اله الا الله
خدایا زندگی مارو باش!
زندگیمون شده آخروعاقبت یزید…

دستهایش را در جیبهای دو طرف فرو کرده و پشت به من رو به دیوار ایستاد
همانطور که پشتش به من بود گفت:

_چی میخوای ماهی ؟
دنبال چی میگردی؟

_ میخوام از بهادر جدا شم

دیوانه وار به سمتم چرخید وبا فریاد گفت:

_ تو غلط میکنی پدر سوخته!
میخوای آبروی منو تو کوی و برزن ببری ؟
میخوای انگشت نمای خاص وعام بشیم آخر عمری؟!

سرم را پایین انداختم و او ادامه داد:

_توکه میخواستی جدا شی پس اون جنگولک بازیات براي چی بود ؟!
چرا پا شدی رفتی پیش پسره گفتی میخوام پاک بودنمو اثبات کنم؟!

-_برای اینکه پاکم بابا…
به خدا پاک پاکم!
اون مرد ،سروبُد هیچ وقت کاری باهام نکرد که تا آخر عمرش تو عذاب وشرمندگیش باقی بمونه

اسم سروبُد را که شنید دوباره بر افروخته شد ،
رگ های گردنش ورم کرده بود ولبهایش به شدت میلرزید در آن حال پرسید:

– حالا تو مطمئنی خودش بود؟!
سرو رو میگم!
اون بچه مریض بود داشت میمرد !…
دکترا جوابش کرده بودن !
خودم شنیدم که میگفتن چند سال پیش توي فرنگ مرده

– نه بابا مطمئن باش خودشه
اونقدر مطمئن که باورم نمیشه جز اون کس دیگه ای اونقدر خوب اتاق زیر شیروونی و مردی رو که در اتاقو به روش قفل میکرده رو بشناسه و هنوز یادش مونده باشه…

یک بار دیگر رنگش پرید
پاهایش دیگر قدرت تحمل وزنش را نداشتند به سختی خودش را به طرف صندلی کشاند وروی آن نشست
دستهایش را روی صورتش قرار داد
پیدا بود بشدت شرمسار است…
چند لحظه بعد در حالی که چشمان نمدارش را از میان کف دستهایش خارج می کرد و به من مینگریست ملتمسانه گفت:

_ حالا میخوای چیکار کنی ماهی !
تو میخوای با پدر خودت چیکار کنی؟

-_هیچی بابا یا به کل ببخیال بهادر میشم و ازش جدا میشم
برام هم مهم نیست اگه تو کل بازار بزرگ تهرون جار بزنن دختر پرویز خان ، پلنگ مازندران بی صورت شده و بیخ ریش باباشه یااااا…

همانطوری که به من زل زده بود با تعجب پرسید:

_یا چی ؟

_ یا اینکه سرم رو پایین میندازم و همراهشون هر مطب و دکتری که بخوان میرم وسر بلندت میکنم
که این هم یک شرطی داره!

پوز خندی زد وگفت:

-_شرط ؟!
تو براي بابات شرط میذاری ؟

– آره بابا
منم دختر توام‌…یک پلنگ زاده !
در ازای سر بلند کردنت،
باز گردوندن آبروت،
و در مقابل خاموش شدن یه رسوایی بزرگ…برای اینکه هیچ وقت هیچ کس ندونه ونفهمه توي گذشته ی باغچه همایون چه داستان های وحشتناک و چه رازهای مخوفی وجود داشته یک چیز ازت میخوام!

دهانش را محکم بسته و دندانهایش را با خشم بر یکدیگر میفشرد
چشمانش واقعا شبیه پلنگ شده بود…
سرخ ودرنده !
وحشت کرده بود؛
این کاملا از رفتارش معلوم بود…
وشرمنده!…شرمنده از تمام اتفاقاتی که او میدانست و من هنوز هیچ نمی دانستم و او خیال میکرد همه را میدانم!
با اضطراب پرسید:

-_سرو چه چیزهایی رو برات تعریف کرد؟

نمیدانست سرو آنقدر بزرگ بود ،
آنقدرجوانمرد بود که هیچ چیز را نگفته!
او که با همه ی دانسته هایش بی صدا گذاشت وگذشت…
نمیدانست از گذشته ی دور باغچه همایون به اندازه ی بال مگسی بیش نمیدانم و دگر هیچ…

سکوتم را که دید بیشتر وحشت کرد
در یک لحظه که مینالید و میگفت:

– هر چی بخوای بهت میدم!
هر کاری رو که بگی انجام میدم!
ولی قسمت میدم ماه… به حق پدری که به گردنت دارم فقط یه چیز ازت می خوام!
بهجت هیچ وقت هیچی نفهمه!
هیچ وقت!

آنقدر خوار دیدمش که دلم به حالش سوخت.
مهر فرزندی مانع میشد که بیشتر از آن بد باشم
دلم نیامد بیش از آن آزارش دهم
نگاهش روی دهانم بود میخواست بداند چه چیزی را از او میخواهم
سرم را زیر انداختم از همان زیر چشم نگاهش کردم و با خجالت گفتم :

– باغچه ی همایون رو میخوام…
فقط باغچه ی همایون!

دوروز تمام مامان با من قهر کرده بود…
از آن قهرهای سفت وسخت!
آخرین حرفی قبل از قهرش را خوب به ياد داشتم:

-چشم سفیدِ خیره سر از کی تا حالا انقدر مار شدی؟!!
خجالت نکشیدی بابات نمرده طلب ارث ومیراث میکنی؟
آخه مگه خیر ندیده بابات جز تو وارث دیگه ای هم داره؟!
دلت از کجا درد گرفته؟…
هول چی برت داشته؟
میخوای به کجا برسی با این کارا؟؟

آمنه هم ادامه ی حرف هایش را میگرفت
و در تایید گفته هایش میگفت:

– به خدا ننه خوبیت نداره!
خدا رو خوش نمیاد دل باباتو میشکونی…
اون بنده ی خدا خودش بیماره!
هزار و یک جور درد ومرض داره…
تو دیگه نمک نباش رو زخماش!

همینطور یکریز حرفهايشان را تكرار ميكردند.
به شدت کلافه شدم و دوباره به تنهایی در اتاقم خزیدم
گوشی ام را برداشتم و بلافاصله شماره ی سهیلا را گرفتم
ساعتي درد ودل کردم و طبق معمول تمام حوادث واتفاقات پیش آمده را مو به مو برایش تعریف کردم
او نیز طبق معمول پای حرف های نا تمام دلم مینشست
پرسید :

_حالا گیریم سند این باغچه ی همایونی هم به نام شما خورد ماهی خانوم!
عاقبت که چی؟!
تو بالاخره خیال داری چیکار کنی؟…
چی تو ی اون سرت میگذره؟

گفتم:

– کارهای مهمی دارم سهیلا
فکرای بزرگ…اما اول از همه باید بگردم سروبد رو پیدا کنم

انگار که یک مرتبه دیوانه شده باشد شروع کرد به داد و بیداد وبا عصبانیت گفت:

_ آخه مگه تو دیوونه شدی دختر ؟
مگه زده به سرت؟!
تو چیکار با اون پسره داری؟
تورو خدا بی خیال شو ماهی بچسب به زندگیت!

– نه نمیتونم سهیلا!
مگه اصلا دیگه زندگی هم برام مونده؟!

گریه ام گرفت و در همان حال گریه گفتم:

– داغونم سهیلا…به خدا داغونم!
اون از بهادر که خیلی ساده زل زد تو چشامو خیلی راحت گفت نه!
اون از مامانم که دو روزه حتی سلامم رو هم نمیگیره…نفرینم کرد سهیلا!
میفهمی؟!نفرینم کرد!
گفت الهی سیاه بخت شی…شدم !
انگار خدا زود نفرینشو شنید و اجابت کرد…
اونم از بابام از بس که پروندش سیاهه و بار گناهاش سنگینه که حاضر شده در ازای سکوت تسلیم خواسته ی نا به جام شه!
برای من فقط تو باقي موندی…
ازت توقعی هم ندارم تو برای من همه کار کردی.
فقط ازت میخوام تو لااقل با من باشي!
برای من بمون سهيلا…لطفا!

صدايش بغض داشت

_به خدا تو داری اشتباه میکنی
این هایی رو که میگی کم و بیش توي اکثر زندگی ها وجود داره…
به خودت یه فرصت بده ماهی!
گذشت زمان همه چی رو از یادت میبره

_منتظر گذشت زمان نمیشینم سهیلا
نميشينم که یه وقت چشم باز کنم وببینم مثل مادرم در عرض چند ماه موهام سفید شده !
خودم دنبال تقدیرم میرم…
میرم و پیداش میکنم ازش میخوام حقیقتو بهم بگه
همه چی رو برام تعریف کنه

_ به خدا ماهی تو دنبال حقیقت نیستی
حقيقتي که تو بیست سال پیش جا مونده دیگه دونستنش چه ارزشی داره و الان به چه درد تو‌میخوره؟؟
تو دنبال دلتی ماهی…
همون دلی که هر کار میکنی آروم نمیگیره…
تو دنبال سروبدی…اونو میخوای!

به سرعت دست از گریه کشیدم
وکمی آرامتر گفتم:

_ البته که دنبال اونم!
اون کلید تمام دردهای منه…یه حس عجیبی بهش دارم!
نمیدونم چرا همش فکر میکنم یه جایی تو زندگیش ظلم بزرگی بهش شده
باید پیداش کنم

نگداشت حرفم تمام شود با عصبانیت گفت:

_همچین میگی باید اونو پیدا کنم که انگاری الان تو جیب سمت راست مانتوی منه…
یادت رفت گفتی مسافر بودن ؟!
پیرزنه گفته داریم از اینجا میریم وگرنه مغزشونو خر نجویده بود که بخوان تو روز روشن اونم با چشمهای باز برت گردونن!!

_خوب شاید بتونم یه سر نخی از اون خونه پیدا کنم!…

_اوف ماهی اوف!
رسما دیوونه شدی به خدا !
حالا تو دقیقا آدرس اون خونه خرابه رو بلدی؟

_ پارسال عروسی میترا دعوت بودیم یک محله ای که توش پر بود از باغ و تالارهایی که مخصوص مراسم ازدواج بودن
درست یادم میاد سر کوچه ای که تالار میترا توی اون بود…یک کارخونه ی صابون سازی بزرگ بود
حتی توی آدرس و کروکی کارت دعوتش هم اسم اون کارخونه اومده بود
تابلوی سر در کارخونه رو درست يادمه…
اون روز هم که سرو منو بر میگردوند یه مرتبه چشمم به تابلوی اون کار خونه افتاد
خونه ای که من توش زندانی بودم دومین یا سومین کوچه به موازات کوچه ی اون کارخونه بود…
به خدا اشتباه نمیکنم سهیلا مطمئنم!

با دلواپسی پرسید:

_ حالا فکراتو خوب کردی ؟
یعنی راستی راستی میخوای بری اونجا؟

_میرم به خدا میرم!
هیچ تردیدی هم ندارم

_ پس دیونه نشی تنها بری!
منم باهات میام

چقدر دلم میخواست کنارم بود و من سیراب از آن همه محبتش عاشقانه دستهایش را میبوسیدم.

آمنه هن هن کنان از پله ها بالا آمد
کمی منتظر ماند تا حرفم تمام شود
برای فردا صبح زود قرار گذاشتیم
سپس خداحافظي کرديم…

آماده ی شنیدن پیام آمنه شدم
خوب میدانستم که این پیک و سفیر از طرف مامان گسیل شده و حتما حامل پیغام بسیار مهمی بود که آنقدر این پا وآن پا میکرد!
يكراست كنارم نشست
کمی خودش را به من چسباند ،بوی سبزی قورمه میداد!
انگار از پیامی که آورده بود شرمگین‌بود
خودم سر حرف را باز كردم و گفتم:

_ بگو آمنه
هر چی که میخواي بگو من ناراحت نمیشم

سرش را که زیر انداخته بود کمی بالا گرفت وگفت:

_ اِ…والله ننه حاج خانوم زنگ زده بود واسه قراره اووون….موضوع قرار شد برای پس فردا صبح….

دوباره سرش را زیر انداخت
دلم به حالش سوخت…دست انداختم و بغلش کردم
خودم هم تشنه ی آغوشی بودم.
لبهايش که جمع میشد و میلرزید میدانستم میخواهد گریه کند
تنگ تر فشردمش و در آن حال گفتم:

– باشه آمنه میرم !
به مامانم بگو دختر چشم سفید خیره سرش اون روز رو هم میبینه که هیچ وقت تو خوابشم نمیدید…
بگو که همین جوری هم زندگیش سیاهه تودیگه نفرین نکن به سیاه بختیش!

اشکم سرازیر شد
بیتاب شده بود …بیچاره تند تند میبوسیدتم ومیگفت:

_ تورو خدا از مامانت به دل نگیر ناراحت بوده ندونسته چی میگه…
اصلا مگه نفرین هیچ مادری در حق اولادش به گوش خدا میرسه؟!

نیمه های شب بود
نمی دانم خواب بودم یا بیدار…
اول صدای پاهایش بعد سایه ی روی دیوار سپس عطر تنش ، صدای نفسهایش و سر انجام نوازشهایی که در هیچ کجای دنیا نمی شود مثل آن ها را پیدا کرد….

آمد وکنارم نشست
چشمانم را باز نکردم…
دستش را مهربان روی گیسوانم میکشید…
باز هم چشم نگشودم!
نیم خیز شد و چهره ام را بویید و بوسید…
بغض کردم ولی باز چشم نگشودم!
ملحفه را کنار زد وآرام در کنارم دراز کشید و دستهایش را دورم حلقه زد…
دیگر طاقت نیاوردم، چشمانم خود به خود باز شد…
بغضم خود به خود گشوده شد و اشکم نیز بی مهابا سرازیر شد..
چرخی زدم وبی صدا بغلش کردم
سرم را میبوسید…مثل همیشه!
مثل همه ی مادر ها که برای منت کشی از جگر گوشه شان هیچ ابایی ندارند آمده بود که تا ناز دخترش را بخرد!
دلم برای گرمای آغوشش وعطر تنش یک ذره شده بود!
یاد بچگي ام افتادم…
یاد تمام آن شب هایی که خودم را به بیماری میزدم و بهانه اش را میگرفتم تا بیايد وکنارم بخوابد!
باور کردم هنوز هم بچه ام !
باور کردم عشق مادر یك چیز دیگر است !
باور کردم و آن شب را با چه آرامشی به صبح رساندم…

کنار سهیلا نشسته بودم و او آرام ميراند،
خیابان ها در آن ساعت از صبح شلوغ وپر ازدحام بود
ترافيك هم بیداد میکرد
سهیلا به شدت کلافه شده بود ، دستش را روی فرمان اتوموبیل کوبیده و غرولندکنان گفت:

_لعنت به تهرون وامونده دیگه جای زندگی کردن نیست!

با خجالت گفتم:

_شرمنده ام سهیلا جون همیشه مایه ی دردسرت میشم!
ایشالله بتونم جبران کنم

با آرنجش به پهلويم زد و در حالی که معلوم بود کمی خجالت زده شده خندید و گفت:
_خجالت بکش دختر!
این چه حرفیه که میزنی ناسلامتی با هم دوستیم!

-_آره دوستیم اما متاسفانه دوستی داری که مدام مایه ی اذیت وآزارت میشه.

دوباره خندید وگفت:

_خوب چه میشه کرد…هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد
هرکه ماهی خواهد آواره ی کوه وجنگل وصحرا و بیابون و چه میدونم عاقبت هم دریا شود!

وبعد هر دو خندیدیم …
چشمم که به تابلوی کارخانه ی صابون افتاد آنچنان فریادی زدم که طفلکی کم مانده بود ماشين را به دیوار بكوبد،
عصبانی شد وگفت :
_ ماهی چه خبرته؟!
یکم خوددار باش !

طوری هیجان زده شده بودم که ادیسون از اختراع الکتریسیته آنقدر مشعوف نبود !
دستم را به سمت تابلوی کارخانه نشانه رفتم و مرتب میگفتم :

_خودشه سهیلا نیگا کن!
به خدا خود خودشه

به آرامش دعوتم کرد و گفت:

_ باشه حالا از این به بعدش مهمه…
خوب حواستو جمع کن ماهی!
تک تک کوچه ها رو با دقت نیگا کن هر کدوم بود بگو بپیچم

به اولین کوچه ی بعد از کارخانه رسیدیم
نگاه نکرده مطمئن بودم آن نیست ؛گذشتیم
دومی را کمی با دقت کاویدم؛ آنهم نبود!
سومین کوچه را تا انتها داخل شدیم تک تک درها را خوب دیدم؛آنجا هم نبود!
کوچه ی چهارم پهن وکوتاه بود با دیوارهای آجری…

عاقبت در آهنی بزرگ آبی زنگاری را پيدا كردم !
دوباره فریاد زدم :

_خوشه سهیلا خودشه!
این همون خونه است

_مطمئني ؟!؟!

_ آره مطمئنم خودشه!
ولی باز یه بار دیگه ببینم…

در ماشین را باز کردم وبه سرعت به طرف در آبی حرکت کردم
مقابل در ایستادم دستگیره را گرفتم وچند بار تکانش دادم
سهیلا همانطور پشت فرمان نشسته بود و با تعجب نگاهم میکرد
رو به او کردم وبا اطمینان گفتم :

_خودشه !

در نیمه باز باغ روبه رو باز شد
پیرمردی لنگان لنگان در حالی که یک دسته کلید در دست داشت به سمتمان می آمد ودر همان حال گفت:

_سلام دخترم از طرف بنگاه اومدید؟؟

گفتم:

_سلام پدر جوون
نه از طرف بنگاه نيومديم…
ما دنبال افرادی که اینجا زندگی میکنن اومدیم
اونا از آشناهای دورمونن ما…..

نگذاشت حرفم تمام شود و با ناراحتی گفت:

_بابا جون دیر اومدی رفتن

عقب عقب رفتم به در خوردم.
بعد ناامید واندوهگین همانجا پشت در نشستم
دلش به حالم سوخت…
با تاثر گفت:

_تا همین چند روز پیش هم اینجا بودن
خونه رو برای یه مدت کوتاهی کرایه کرده بودن!
اهل اینجا نبودن…مثل اینکه از فرنگ اومده بودن
روزی هم که میرفتن گفتن داریم برمیگردیم فرنگستون

دلم به درد آمد !
همانطور ب یصدا و دل شکسته بر در تکیه زدم
دلم هزار تکه شد…
با خود میگفتم

” نه یعنی سرو بد رفته ؟!
اونم اونور دنیا؟!
نه خدایا دست نگه دار…
خدايا یک کاری کن که اون هنوز نرفته باشه ”

تنها امیدم بعد از خدا به سهیلا بود به او که همیشه در بدترين شرایط بالاخره یک راه حل مناسب پیدا میکرد
نگاهم را که دید دانست چقدر نیازمند یاری اش هستم
پس بلافاصله به سمت پیرمرد رفت وگفت:

-_پدر جان لطفا اگه ممکنه در رو باز کنید ما بریم داخل
راستش ما دنبال یه امانتی اومده بودیم!
شاید امانتیمون هنوز توی خونه باشه

نگاه پر معنی به ما انداخت وگفت:

_والله من تو اون خونه امانت ممانتی ندیدم!
اما اگه میخوایید بیایید…اینم کلید.
بگیرید برید خودتون ببینید

سهیلا به سرعت كليد ها را از دستش گرفت
بعد یک نگاه قهرمانانه به من انداخت و در حالی که چشمک میزد کلیدها را نشانم داد
از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم!
یک بار دیگر جان گرفتم و زنده شدم
فورا از جایم برخاسته و با کمک یکدیگر با دستانی که از فرط هیجان میلرزیدند کلید را روانه ی حفره ی قفل كرديم
در با صدای جیر جیر لولاهای خشك ناله ای دلخراش سر داد و به یکباره به رویمان گشوده شد….

دری در مقابلم گشوده شد ونوری از ورای آن چهار چوب رنگ باخته ی آهنی بر قلبم تابید
دو کبوتر روی زمین ، درست وسط باغچه خلوت كرده بودند…
خلوتشان که بهم خورد یکی پرید و رفت و آن دیگری هنوز سرجایش باقی ماند و هجرت غم انگیز جفتش را نظاره میکرد…
نسیمی وزیدن گرفت و تن داغ و دم کرده ام را مرحمی شد.
چشمانم به پله ی سنگی که در روز رفتن بر روی آن نشسته بودم خیره ماند.
یادم آمد که چطور در یک طرف پله نشسته بودم و سرو هم با کمی فاصله آن سوتر نشسته بود…
خوب به خاطر دارم آن روز کمی رنگ پریده به نظر میرسید ولی با وجود آن همه بی رنگی باز هم زیبا بود!…
برق برّنده ی اشعه ی خورشید ،چشمان چون شب سیاهش را کمی بسته میکرد ولی با وجود آن چشمهای بسته باز هم زیبا بود !…
باد می وزيد وخرمن گیسوان بلند وتابدارش را وحشیانه به هم میریخت، ولی با وجود آن گیسوان درهم باز زیبا بود!…
سمتم برگشت ونگاهم کرد،از اینکه میدیدم متوجه ی نگاهم شده خجالت کشیدم وسرم را زیر انداختم ، خندید تلخ و دردآلود….
از زیر چشم دیدم مشتی از دندانهای سفید ومرتب چونان دو رشته از مروارید از میان لبهای کمی گوشت دارش نمایان شد ،
تلخ میخندید ولی با وجود آن خنده ی تلخ هنوز زیبا بود!….
سهیلا بیرحمانه و با خشونت میان خاطراتم پريد!
به سرعت مرا از آن وادی سحرانگیز بیرون کشید وگفت:

_ چته ماهی خوابت برده؟
یالا بجنب بریم تو ببینیم چه خبره

این را گفت وبدون معطلی به سمت داخل ساختمان راه افتاد ؛من نيز دنبالش روان شدم
فضای تاریک داخل، دیوارهای مخروبه و از همه بدتر بوی تند نم و رطوبت حالم را بد میکرد
صحنه های دردناکی از یک خاطره ی تلخ ومشمئز کننده در برابرم جان میگرفت ،
نتوانستم تحمل کنم به سرعت از آن قسمت گریختم و به دامان سرد اتاق کوچک انتهای راهرو پناه بردم
قلقش را خوب می دانستم ، یک لگد محکم وسط در كوبيدم…ناله ای کرد وباز شد ،
سهیلا متعجبانه نگاهم کرد،وارد اتاق كه شدم او هم دنبالم داخل شد
جای خالی چمدان هایش را که دیدم یک دنیا غم وحسرت روانه ی دلم شد
بعد نگاهی به صندلی چوبی انداختم…
میخواستم زار بزنم!
گفتم:

-_سهیلا باور میکنی سروبُد، تمام اون شب رو روی این صندلی خوابید؟!

سهیلا سکوت کرده بود وفقط به من گوش میداد
سپس کنار تخت رفتم روی آن نشستم
مثل دیوانه ها سرم را روی بالش گذاشتم عطر او را یک بار دیگر با ولع درون ريه ام کشیدم
چشمانم داغ داغ شد…اشک هایم به دردناک ترین شکل ممکن چشمان غم زده ام را میسوزاند وخارج میشد
سهیلا كنارم نشست و با نگرانی گفت:

_نکن ماهی نکن…
تورو خدا با خودت اینکارو نکن !

سرم را بیشتر داخل بالش فرو میکردم و میبوئیدم و میگفتم:

-_نمیتونم…به خدا نمیتونم!
دست خودم نیست من صاحب این عطرو میخوام!
باید اونو پیدا کنم

با نگرانی گفت:

_ به خدا دیگه دارم ازت میترسم ماهی!
یکم به خودت بیا…
لااقل به بهادر فکر کن!
یه جوری رفتار نکن که انگار دیگه اصلا نمیشناسیش!

اشک هایم همچنان بر سینه ی بالش فرو میریخت…
در همان حال گفتم:

-_من توی این ساعت و تیو این لحظات،دیگه حتی خودم رو هم نمیشناسم !

سر تاسر اتاق را با نگاه هایمان کاویدیم
هیچ اثری از او نبود
در آستانه ی ناامیدی بودم که ناگهان متوجه سهیلا شدم…
سطل کوچک زباله ای را که کنار اتاق بود را به وسیله ی پایش روی زمین واژگون کرد ،
مقداري دستمال وپوست میوه و باقی مانده از غذا و چند ورق قرص خالی روی زمین پراکنده شد
با نوک کفشش در میان زباله ها به دنبال رد یا نشانه ای بود که ناگهان به كاغذ مشکوکی بر خورد کرد!
با خوشحالی گفت:

-_ماهی بیا!
مثل اینکه یه چیزی اینجاست…

به طرف سطل جهیدم و دستهایم را میان محتویات خارج شده از ظرف افکندم
تمام آن زباله ها را با نوک انگشتانم میکاویدم…
سهیلا درست میگفت؛چیزی شبیه به بلیط پرواز خارجی از وسط دو نیمه شده و داخل سطل زباله انداخته شده بود
هر دو تکه را برداشتم وبا دستانی لرزان همان جا روی زمین کف اتاق در کنار هم قرار دادم
سهیلا روی پاهایش نشسته بلیط را گرفت وبا دقت دو تکه کاغذ را مانند قطعاتی از یک پازل در کنار هم جور کرد
در همان حال گفت:

_ احتمالا این بلیط یک سفر خارجیه

حدسش درست بود !
اسم سروبد به مقصد استانبول از فرودگاه امام خميني…
تیز بینانه چند بار آن را مرور کردیم شماره ی پرواز ، حرکت، ورود، توقف وحتی تاریخ پرواز نیز درج شده بود مدتی از تاریخ پرواز می گذشت ولی آن بلیط هنوز داخل آن اتاق ودرون سطل زباله بود…
حالا دیگر کاملا مطمئن شدم سرو نرفته !!!

مسرور وشادمانه گفتم :

_اون نرفته!!
اون هنوز ایرانه!….

سهیلا ورق خالی قرص ها را برداشته و با دقت روی آنها تمرکز کرده بود
بعد ورق ها را بالا گرفت وگفت:

-_شاید به خاطر اینهایست…
احتمالا بیمار بوده؛یک بیماری سخت که مانع از رفتنش شده!

دلم لرزید…
نگاهی به ورق های خالی میان دستش انداختم
چیزی از آنها نمیدانستم!..
سپس نگاهی به سهیلا انداخته و با نگرانی پرسیدم:

_حالا چی هستن اون قرص ها؟!

متفکرانه گفت:

_ چند نوع آنتی بیوتیک فوق العاده قوی…
احتمالا اینها یک نوع سرکوب کننده قوی هستن که فقط برای بعضی از بیماری های خاص تجویز میشه

یادم آمد که بابا آن شب گفته بود :

_مگه اون بچه هنوز زنده است؟!
مریض بود…داشت میمرد!
دکترها جوابش کرده بودن!

حرف آمنه به یادم آمد…
آن زمانی که گفته بود خانواده ی تیمسار افخم به یک بیماری موروثی مبتلا بودند!

شمایل آن ماری را که روی سینه اش چنبره زده بود یادم آمد!
یادم آمد که چرا سرو همیشه رنگ پریده بود!
چرا روز آخری که داخل کوچه ی سروها میدویدم نمیتوانست بدود!
یادم آمد که چه طور بر دیوار تکیه زد خمیده شد و در حالی که به شدت نفسش به شماره افتاده بود دستش را روی قلبش گذاشت!
باورم شد که سرو بیمار است و باور کردم من نیز در آن زمان از او بیمارتر بودم …

روبه سهیلا کردم و نالیدم:

_پس اون حالا کجاست؟!
حالا که نرفته کجا میتونه باشه؟!!
خدایا نکنه بیماره و الان توی بیمارستانه؟
نکنه درد داره؟!
نه خدایا نکنه یه وقت مرده باشه….

اخم هایش را در هم کشید،از جا بلند شد و دستهایم را گرفت تا من نیز برخیزم
تمام غم های عالم یک جا در کنج دل داغدارم تلنبار شد
آهی کشیدم واز آنجا خارج شدیم…

از خانهکه خارج شدیم سهیلا مجددا در را قفل كرد
پيرمرد همان جا هنوز منتظر بود ولی اینبار یک پسرک ریز جثه ی افغان نیز در کنارش بود
چشمش که به ما افتاد خیلی سریع گفت:

_ دخترم همین الان نجیب یه چیزی یادش اومده…در مورد مستاجرای قبلیه
ببینین چی میگه شاید حرفاش به دردتون بخوره

سپس رو به پسر گفت:

_ بگو نجیب به خانوما بگو.

سراپا گوش شده بودم
سهیلا دستی روی سر پسرک کشید
نجیب با آن دو چشم ریز و نخودچی گونه و لهجه ی شیرین افغان گفت:

– همون شبی که اونا کلید را تحویل دادن ورفتن همون شبی بود که به اوستا رحیم خبر رسید عیالش ناخوشه
اوستا اینجارو به من سپرد و رفت شهریار
همون شب دیدم انگار مسافرها دوباره برگشتن ..ولی اون پسر جوون تنها بود
اومد کلیدهارو ازم گرفت شب رو اینجا خوابید و فردا صبح دوباره کلیدهارو آورد و پس داد و با مظفررفت.

سراسیمه به طرفش رفتم وپرسیدم:

_مظفر؟این مظفر کیه ؟!
میشناسیدش؟

اوستا رحیم دستش را به سمت سر کوچه نشانه گرفته و گفت :

_یکی از راننده های آژانس سر کوچه است

نفهمیدم چطور سهيلا را بغل كردم!
آنقدر ذوق کرده بودم که دیگر سر از پا نمیشناختم
میخواستم تا سر کوچه بدوم…فقط بدوم!
سهیلا گوشه ی آستینم را کشید،از آنها خداحافظی کرده و به سمت آژانس سر کوچه راه افتادیم
رزروشن آژانس از آن تیپ از آدم هایی بود که انگار از دماغ فیل افتاده اند…
با یک من عسل هم نمیشد تحملش كرد
خسته و بي حوصله پشت میزش نشسته بود ،
کنارش رفتیم و مودبانه سلام دادیم و از او سراغ مظفر را گرفتیم
نگاه مشکوکی به سمتمان انداخت وگفت:

_با مظفر چیکار دارید؟

سهیلا گفت:

_راستش یه کار خصوصی باهاش داریم

_ بفرمایید امرتون؟
مظفر نیست هر کاری که باشه میگم الساعه بچه ها ردیف کنن

_شما لطف دارید…ولی ما با خودآقا مظفر کار داریم!
باید خودشو ببینیم!

_مظفر نیست خانومش فارغ شده رفته شهرستان پیش خانواده اش
معلوم هم نیست که کی برگرده
شما هم اگه انقدر کارتون محرمانه است بفرمایید تشریف ببرید مظفر که برگشت تشریف بیارید.

میان حرف هایشان مودبانه گفتم:

_ اِ ببینین آقا…
آخه ما از راه دوری اومدیم نمیتونیم دوباره بر گردیم!
اگه ممکنه لطف کنید لااقل یه شماره ی تماس با ایشون رو مرحمت کنید!

دماغش را بالا کشید وگفت:

-_نمیتونم آبجی شرمنده!
ما اینجا نمیتونیم اسرار ومدارک کارکنانمون رو به غریبه ها بدیم
شرمنده ام آبجی معذورم!

سهیلا که کاملا کلافه شده بود ،به سرعت کیفش را باز کرد
قلم وکاغذي درآورد و شماره اش را روی آن نوشت و روی میز درست مقابل رزروشن گذاشت وگفت:

_پس لااقل لطف کنید اگه هر وقت برگشتن این شماره رو بدید بهش…
و بگید کار مهمیه حتما باهامون تماس بگیرن!

مرد با بی حوصلگی کاغذ را برداشت و داخل کشوی میزکارش انداخت،
دیگر ایستادن واصرار کردن جایز نبود از آنجا خارج شده و داخل اتومبیل نشستیم و سمت تهران راه افتادیم
آنقدر خسته وبی حوصله شده بودیم که کل مسیر برگشت را اصلا حرف نزده وفقط موسیقی گوش دادیم….

بابا آن شب هم دیر به خانه آمد
هنوز هم به واسطه ی کدورتی که بینمان به وجود آمده بود سعی میکردم کمتر با او رو به رو و چشم در چشم شوم.
صدای ماشینش را که از میان حیاط عمارت شنیدم به سرعت بلند شده خواب را بهانه کرده و به سمت اتاقم رفتم
پیکر خسته ام را روی تخت رها کردم ،صدای لرزش خفیف گوشی موبایلم ناخودآگاه تمام حواسم را به سمت خود معطوف کرد
یک بار دیگر صفحه روشن شد وکلمه ی “عشقم ” روی آن نمایان شد!
انگشتم را چند بار روی آن کلمه ساییدم
“عشقم”را نوازش کردم!…
دلم میخواست تا باور نکنم دلم برایش تنگ شده!
دلم میخواست مثل همیشه هول ودستپاچه جوابش را میدادم!
دلم میخواست باز هم میتوانستم بگویم

“امیر بهادر خیلی دلم برات تنگ شده!”

بهادر کاش میگذاشتی تا همیشه و تا ابد برایم باقی بمانی…

روی تختی سرد وسپید دراز کشیدم و از سپیدی آن تخت ، سپید تر چهره ام بود که در آن حالت بیشتر شبیه جسدی بی روح و بى هویت شده بود که در پی کشف علت ناشناخته ی منجر به مرگش زیر ملحفه ی تخت پزشکی قانونی آرمیده بود تا هر لحظه کارشناسان مرگ سر رسند وعلت آن مرگ ناهنجار را کشف و بررسی کنند !

تنها دیوار حایل بر من و محیط پیرامون ،پرده ی ضخیم پلاستیکی بود که در یک سوی آن جنازه ی من بود…
ودر سویی دیگر ابلیس!…
صدای نفسهایش را به وضوح میشنیدم ،
حتی از شنیدن صدای نفس های آن ابلیس پشت پرده هم عذاب میکشیدم!
به پاهای عریانم كه همچون دو کنده ی سرد و بی تحرک بر روی میله های آهنی آن تخت به سمت بالا کشیده میشد نگاه کردم
سپیدی وعریانی آنها عرق شرم را بر سراپایم مینشاند!…

با خود گفتم :

“خدایا من که هنوز زنده ام!
هنوز هم نفس میکشم!
پس در این وادی دهشتناک که چیزی شبیه برزخ است چه کار میکنم ؟!
چطور شد که به اینجا کشانده شدم ؟
من كه در سراسر عمرم هرگز به هیچ چشمی و به هیچ نگاهی اجازه نداده بودم بر روی پیکر عورم بلغزد!…
چرا در وحشتناک ترین و رقت انگیز ترین حال ممکن در اينجا و بدين شکل قرار گرفتم ؟!…
آیا این هم جزیی از تاوان گناهان ناکرده ام است؟؟”

چشمانم را بستم…
حتی دیگر صدای خوش و بش آدمهای پشت پرده را هم نمیشنیدم
آنچه که در یاد وحافظه ام جاری بود ، فقط صدای بهادر بود!
یادم آمد که ساعتی پیش چگونه سراغم آمد
،مثل همیشه چند بوق پی درپی !
ولی این بار دیگر قلبم از شدت هیجان شنیدن صدای آن بوق ها نلرزید…
که به دیدن اشک گوشه ی چَشم مادر لرزیدن گرفت!…
مامان داشت آرام وبی صدا گریه میکرد ،
آمنه شال را روی سرم کشید و تا دم در بدرقه ام کرد
نگاهی کرد وآهی کشید وگفت:

_ناراحت نباش ماهی جونم…
خوب اینم یه رسمه!

جوابش را ندادم
فقط در دلم گفتم:

_نه ننه نه!
به خدا که این رسمش نبود!…

سوار ماشین شدم.
بوی ماشین بهادر…
بوی عطر تن بهادر…
بوی نفس های بهادر…
هیچ کدام را حس نکردم!
حتی برق چشمانی را که آنقدر قشنگ میدرخشیدند را هم ندیدم!

صدایش هنوز هم دلچسب بود…
اما من آن را هم حس نکردم !…
دستم را گرفت
لمس دستهایش با گذشته هیچ فرقی نداشت…
هنوز هم گرم ودوست داشتنی بود!
ولی من باز هم هیچ نمیفهمیدم …

دستم را به سمت لب های تشنه و مشتاقش بالا برد…
به سرعت دستم را از میان دستان دلتنگش بیرون کشیدم !
ناباورانه نگاهم کرد
گفتم:

_بهادر ما نامحرمیم.
مدت صیغه ی محرمیتمون تموم شده…
دیگه درست نیست!

حرفی نزد ،
حتی دیگر نگاهم هم نکرد!
بغض غریبانه ای را که در گلویش حبس میکرد را خوب میشناختم ،ولی حتی آن بغض کشنده هم برای بخشیدنش کار ساز نبود !
مدتی را در سکوت و در ریتم شور انگیز موسیقی که از دستگاه پخش اتومبيل برمیخاست طی کردیم
یک مرتبه توقف کرد!
باز هم مثل همیشه عجول وبی طاقت بود ،
رو به من سکوت را شکست وگفت:

_ماهی ازم بدت اومده؟
نکنه دیگه دوستم نداشته باشی!

جرات اینکه بازگردم و در چشم هایش نگاه کنم را نداشتم!
همانطور صاف نشسته و فقط به نقطه ای از رو به رو نگاه میکردم وسکوت…
دوباره سکوت را شکست

_به خدا اگه ناراحتی…
اگه بخوای به خاطر این کارم حتی تا آخر عمرم منو نبخشی ،بهت حق میدم!
ولی باور کن ماهی مجبور شدم…
دیگه چاره ای برام نمونده بود!

دوباره از من سکوت و از او شکستنِ آن سکوت مبهم آمیخته با یک بغض کشنده ودردی عمیق و مضاعف…

سرش را پایین انداخت وگفت:

_به خدا هیچ جور دیگه ای راضی نمیشدن!
حاج خانوم که گفت شیرم رو حلالت نمیکنم!…
حاجی هم گفت اسمتو از تو شناسنامه ام در میارم و دیگه پسری به اسم بهادر ندارم!…
فکرشو بکن ماهی…
اگه من میموندم بی پدر ومادر،
بدون یار و یاور ،
دون کار و پول وارث ومیراث،
بابات هیچ وقت راضی میشد تو رو به منِ یه لا قبا بده؟!

اینبار سکوت را شکستم
وهمانطور که هنوز به روبه رو خیره بودم گفتم:

_ دیگه کافیه بهادر بریم
از گوشه ی چشمم دیدم که پلکی زد و قطره ای اشک میهمان گونه اش کرد…
دیدم سرش را خم کرد و با شانه هایش اشکش را پاک كرد…
یکباره دلم لرزید!
نمیدانم شاید هم دلم برایش میسوخت!
ولی آنچه را که میدانستم این بود که نه میتوانم اورا عذاب دهم
و نه راضی بودم که آن گونه عذاب بکشد…

سر ساعت مقرر به مطبی که در یکی از محله های قدیمی تهران قرار داشت رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به ساختمان قدیمی انداختم
با خودم گفتم خدا میداند که حاج خانوم با چه وسواس ودقتی اینجا را انتخاب کرده !!!

وارد پلکان تنگ و تاریک ساختمان شدیم
دستش که به قصد کمک سمتم آمد، باز خودم را مچاله كرده و از او فاصله گرفتم!…

وارد كه شدیم مطب تقریبا خلوت بود…
با دو ردیف از صندلی های قدیمی در یک فضای غیر مدرن!
یک منشی پیر وخسته و چند تابلوی رنگ و رو رفته ی قدیمی که در نهایت بی سلیقگی بر دیوار آویخته بودند.
اندکی گذشت…
سعی کردم خودم را با تماشای آن تابلوها سر گرم کنم که همان موقع حاج خانوم هم از راه رسید
یک راست وخندان به سمتم آمد و با دستان چاقش احاطه ام کرد…
و در همان حال صورتم را بوسه باران میکرد و میگفت:

_آخییییی بزار ببوسمت مادر!
به خدا دلم برات یه ذره شده بود…

خدا را شکر که دیگر مجالی برای چرب زبانی وتظاهر پیدا نکرد چون همان زمان منشی که در آن چند دقیقه ده ها بار خمیازه کشیده بود با بی حوصلگی گفت:

– بفر مایید تو…
خانوم دکتر منتظرن

حاج خانوم به شدت تنه ی درشتش را تکان داد
دستم را گرفته وبا خود کشید و گفت :

_ بیا دخترم اصلا غریبی نکن!
خانوم دکتر از آشناهای قدیمه با دستای خودش بهادر و به دنیا آورده قابل اطمینانه
بیا مادر بیا…

وارد شدیم…
در را که پشت سرم میبستم نگاهي کردم
دیدم كه بهادر دیگر در آنجا نبود…

دکتر خانم مسنی بود که با دیدن حاج خانوم به نشانه ی احترام از جایش بلند شد
از طرز رفتار وخنده ی روی لبهایش پیدا بود که یک سابقه ی طولانی آشنايي بین آن ها وجود دارد
مودبانه صحبت میکرد…
یک لحظه نگاهش به من جلب شد
و با خوش رویی پرسید :

_خانم امینی!
نمیخواید این خانم زیبا رو معرفی کنید؟

حاج خانوم با دستپاچگی گفت:

– ببخشید خانوم دکتر فراموش کردم…
ایشون ماهدیسِ…
عروس گلم!

دکتر نگاهی نافذ ومهربان به من انداخت و با تحسین گفت:

_به به مبارک انشاالله…
چه عروسِ خانم وزیبایی خدا قسمتتون کرده!
ببینم این پسر کاکل زری ما بهادر کوچولو کی انقدر بزرگ شد؟!

حاج خانوم ریسه ای رفت وگفت:

– به خدا خانوم دکتر بهادر رو بعد از خدا از شما داریم!
تا عمر دارم محبت ها وزحمت هاتون رو فراموش نمیکنم…
خدا از خانمی کمتون نکنه!

دکتر سرش را پایین انداخت وبا تواضع لبخندی زد وگفت:

_نفرمایید خانم امینی!
ما همه هر چی داریم از خدا داریم…
در هر حال من همیشه برای خدمت رسانی آماده ام
حالا هم هر مشکلی هست بفرمایید در خدمتم

حاج خانوم من ومنی کرد و با کمی خجالت گفت:

– راستش خانوم دکتر امر خیر در پیشه…
ما هم بنا بر رسم و رسومات خدمتتون رسیدیم تا اگه ممکنه این عروس گل مارو یه معاینه……..

دیگر حرف های اهانت باری را که یکریز و بی شرمانه از دهانش جاری میشد نمیشنیدم!
دلم میخواست که آب دهانم را به شدت به سمتش پرتاب میکردم!…
دلم میخواست در را باز میکردم و به سرعت از آنجا متواری میشدم!…
فقط یک لحظه چشمم به صورت دکتر افتاد
دیدم که چطور تمامی لب پایینش را گاز گرفته بود و از پشت شیشه های قطور عینکش با تاسف مخاطبش را نظاره میکرد
و گفت:

_خانم امینی از شما بعیده!
اصلا از شما انتظارشو نداشتم…
فکر نمی کنید دیگه دوره ی این حرف ها گذشته؟!

حاج خانوم سکوت کرده بود
دکتر ادامه داد:

– میخواید یه تجدید نظر داشته باشید؟

دیگر بیشتر از آن نمیتوانستم منتظر دادگاه تجدید نظر وحکم قطعی حاج خانوم بمانم!
صبرم لبریز شده بود طاقتم تمام شد…
میان حرف هایشان پریدم وگفتم:

_نه خانم دکتر خواهش میکنم اصرار نکنید!
این خواسته ی خودم بوده
خودم خواستم که اینجا باشم.

متعجبانه‌نگاهی به من انداخت و در حالی که از جایش بر میخاست با دست به سمت تخت پشت پرده اشاره کرد وگفت:

_ باشه عزیزم…
حالا که خودت اصرار داری بفرما لباسهاتو در بيار و روی تخت دراز بکش

بعد رو به حاج خانوم کرد وگفت:

_ شما هم خانم امینی لطفا بیرون منتظر باشید

سريع گفتم :

– نه لطفا اگه ممکنه حاج خانوم همین جا تشریف داشته باشن…

دکتر انگار که کم کم باورش شد یک خبرهایی هست
دیگر اصراري نکرد وگفت:

– نمیدونم هر طور که خودتون راحتید!

حاج خانوم همانطور با صلابت آن سوی پرده ،سر جایش نشسته بود و من در سویي دیگر با دستانی که از فرط شرم و وحشت میلرزیدند یک به یک دکمه های لباسم را گشودم
دکتر در حالی که ماسک زده و دستکش هایش را به دست میکرد از زیر چشم نگاهم کرد…
متوجه ی دردی که میکشیدم میشد،
میدانست از اینکه‌ آنطور بی رحمانه همانند هزاران دختر دیگر که مجبورند تا تن به این ذلت دهند چقدر عذاب میکشیدم …
سرش را به نشانه ی تاسف چند بار تکان داد و با شرمی آمیخته با مهربانی خیلی آهسته گفت:

– پاهات رو روى میله بذار وکمی خودت رو شل کن

در آن لحظه حس کردم جان میدهم!
دلم به حال خودم میسوخت…
چشمانم به نقطه ای روی سقف خیره ماند ،
اشکهایم از دو گوشه ی چشمم سرازیر شد و تا لاله ی گوشهایم پیش رفت تا برای گوش هایم گوشواره ای از سرشک را به ارمغان آورد…

چشمانم را بستم و شنیدم که دکتر گفت:

_مبارکه خانم امینی مبارکه!
این عروس خوشگل مثل فرشته های آسمونی پاک پاکه!…

و نمیدانست که زمانه میرفت که از این فرشته ی آسمانی اهریمنی جهنمی بسازد…

صدای ابلیس را یک بار دیگر شنيدم…
داشت خدا را شکر میگفت!
آه خداوندا مگر ابلیس هم تورا شکر میگوید؟!

از مطب خارج شدیم
بهادر درون راه پله ها خزیده بود و روی پله ای نشسته و سرش را در میان دستانش گرفته بود
صدای هلهله ی مادر و صورت شاد وخندانش را که ديد بدون اینکه چیزی بپرسد شاد شد
حاج خانوم دست هايش را رو به آسمان بلند کرده و مرتب میگفت:

_خدایا شکرت میدونستم این بچه مثل گله! پسرم مبارکت باشه.

بعد تند تند به سمت پایین پله ها حرکت کرد،
بهادر شادمانه نگاهم کرد
کمی خودش را به من نزدیک كرد…
آنقدر نزدیک که گرمای حاصل از تنش به یکباره تا زیر پوست منجمدم نفوذ كرد و من در آن لحظه شبیه بچه گربه ای شدم که به نرمی وتندی از فشاری که بر او وارد میشد میرمید و میگریخت….

حوض کاشی فیروزه وسط پاسیو ،همانطور که همیشه آرزویش را داشتم با فواره ی گردان در وسط!
دور تادورش پر از گلدان های گِلی شمعدانی که هوا از عطر برگهای معطرش پر بود…
حرکت مواج آب درون حوض و رقص آرام آب وماهی
صدها ماهی سرخ وسفید که از سر وکول هم بالا میرفتند…
دیواری بلند که پر شده بود از برگ های سرخ وطلایی پاییزی…
شومینه ی طرح کلاسیک، با نمایی از هیزم های نیم سوخته …
اتاق خواب رویایی به رنگ آبی تیفانی …

این ها تمام آن چیزهایی بودند که دوستشان میداشتم…
اینجا خانه ی من بود!
خانه ای که تا آماده شود از شوق داشتنش هزار بار مرده وزنده شده بودم!
این ها همان سورپرایزی بود که بهادر در آن روز لعنتی برایم داشت!
همه چیز آماده بود …
همه ی آن چیزهایی که دوستشان داشتم…
فقط جای یک چیز خالی بود !
حفره ای که در قلبم ایجاد شده بود و لحظه به لحظه وسعت میگرفت
آنچنان پیش میرفت تا با بی رحمی جای مرد این خانه را نه در این خانه…
که در خانه ی دلم نیز خالی کند !
یک طرف روی لبه ی حوض نشسته بودم
بهادر هم در سمت دیگر،روبه رویم بود ..
تصویرش درون آب به آرامی میلغزید وحرکت میکرد…
انگشتانم را درون آب فرو بردم و با ماهی های کوچک داخل حوض بازی میکردم
او نيز با چشمانش با من بازی میکرد…
با شیطنت دستش را درون آب فرو برد و يك مشت آب را برداشت و به سمتم پاشيد.
نگاهش کردم ،
میخندید!
لبخندی تلخ روی لب هایم نشست
از طعم این لبخند خوشش نیامد…
با دلخوری بلند شد و با اخم کوچکی که بر چهره داشت آمد و کنارم نشست
بی مهابا دستش را دورم انداخت و در آغوشم کشید
دیوانه وار سرش را در میان سینه ام فرو برد ،
نفس عمیقی کشید و دوباره سرش را بالا آورد…
حرکت لب هایش را بر روی گونه ام احساس کردم ،
در آن حالت ، فشار آغوشش نیز هر لحظه بیشتر میشد!
به سرعت دست هایم را روی سینه اش گذاشته و با یک حرکت سریع او را از خود دور کردم و از میان حلقه ی دستانش پیکرم را بیرون کشیده و به سمت دیگری پناه بردم
اندکی در همان حالت مات ومتعجب نگاهم کرد
سعی کردم تا رفتارم را توجیه کنم…
گفتم:

_ بهت گفته بودم بهادر درست نیست…
ما نا محرمیم!

اخمهایش را در هم کشید و سرش را کمی کج کرد وگفت:

_ما قبل از محرمیت هم از این حرف ها داشتیم!
حالا چی عوض شده؟!

به تندی گفتم:

– بله ما خیلی اشتباه های دیگه ای هم داشتیم ؛اما دیگه دلیلی نداره که بخوایم تکرارشون کنیم!
دیگه هیچی بین ما نمیتونه مثل گذشته باشه

با بغض ونگرانی پرسید:

_ماهی من منظورتو نمی فهمم!
چه چیزی دیگه نمیتونه مثل گذشته باشه؟!

_اعتماد ما بهادر!
اون اعتماد خیلی زود جاشو با بی اعتمادی عوض کرد…
اون روز رو خیلی زود فراموش کردی بهادر!
همون روزی که زل زدی تو چشمام و با اطمینان گفتی نه نمی تونم!
اون روز فهمیدم هیچ وقت منو نشناختی…
معصومیت و عفت یه دختر رو قبل از اینکه داخل لباس زیرش جستجو کنی باید توی چشمهاش پیدا کنی!
تو اون روز توي چشمهام نگاه کردی ..
هیچی نتونستی از چشام پیدا کنی!
معلوم بود منو نشناختی، چون اعتماد، توي وجودت مرده بود!
اون بی اعتمادی باعث شد من هم بی اعتماد شم…
بی اعتماد به اونی که خیلی دوستش داشتم.

لبهايش خشک شده بود و میلرزید
یکباره رنگ زردی از یاس و ناامیدی بر چهره اش نشست
پاهایش سست شد و همان جا روی لبه ی حوض نشست و با کف دستانش صورتش را پوشاند…
لحظه ای بعد میان دو کف دستش را کمی گشود؛
چشمانش سرخ و نمدار بود
با همان نگاه حزن آلود نگاهم کرد ..
طاقت نیاوردم و رو به سمت پنجره کردم ،
در حالی که پشتم به او بود معصومانه گفت:

_نگو ماهی نگو که همه چی خیلی راحت فقط به خاطر یه اشتباه تموم شد!
نگو که نمیتونی ببخشی!

نالید و ادامه داد:

_نگو!…
نگو که دیگه میخوای ازم جداشی!…
تورو خدا التماست میکنم ماهی…فقط نگو که دوستم نداری.

نتوانستم که باز گردم !
در خودم نديدم كه طاقت دیدن چهره ی رنگ باخته اش را داشته باشم !

در بهت به او گفتم:

– بهادر دیگه دوستت ندارم!

به سرعت بدون اینکه جرات داشته باشم ، باز گردم و به جسد بی جانی که در وسط اتاق باقی مانده بود نگاه کنم
به سرعت به طرف در دویدم ،در را گشودم و به سرعت از آنجا خارج شدم …

تمام قدرتم در پایین رفتن از دو پله ته کشید
همان جا روی دومین پله ی پشت در نشستم
زانوهایم را در آغوش کشیدم و سرم را در میان آنها فرو کردم وبه تلخی در میان نوای هق هقی که از پشت در بسته میشنیدم گریستم…
میگریستم و در آن حال هزاران بار میگفتم:

_بهادر!
بهادرِ خوب من. .
منو ببخش!
ماهی رو ببخش…
ببخش بهادر خواهش میکنم!

میخواستمش…
تا آخرین نفس میدانستم او هرگز سزاوار این مجازات نبود!
با او بود که اولین حسم را تجربه کردم!
درست بود یا غلط نمیدانستم…

بیشتر از آنی که عذابش دهم خودم عذاب میکشیدم
برایم غیر قابل باور بود که بتوانم قبول کنم که او دیگر نیست!
اینکه او میرود!
من كه برای مرگ یک جوجه تب میکردم برای نبودن او قطعا میمردم!
میدانستم خیلی زود دلم برایش تنگ خواهد شد
میترسیدم از اینکه خیلی زود پشیمان شوم…
چگونه باور میکردم اوکه زمانی همه كسم بود،
دیگر بایستی کم کم به بوته ی فراموشی سپرده شود ؟!
میخواستم بازگردم…
یک بار دیگه زیر سقف خانه ام می ایستادم…
چشمهایم را میبستم…
خودم را مستانه در آغوش مرد خانه ام رها میکردم …
دلم میخواست میتوانستم بگویم:

” بهادر اشتباه کردم
غلط کردم!
ببخش منو…هرگز نمیتونم ترکت کنم”

دستی پاهایم را به شدت گرفته و مرا از بازگشت مجدد منع ميكند!
نيرويي مرموز و عجیب پیکر مسخ شده ام را بی اراده به سمت پایین می کشيد…
به آنجایی که بوی جدایی میداد!…
لختی ایستادم
آخرین نگاهم را هم به سوی خانه ی بر باد رفته ام پر دادم…
اشکهایم را زدودم…
یادم آمد که زمانی از خدا خواسته بودم که خدایا مهر بهادر را از دلم بردار !
اینبار باز هم سر به سوی آسمان بلند کردم
آنجايي که خدا را میدیدم…
خدایی که چه بد دلش را به درد آورده بودم!
خدایی که میدانستم سخت از دستم رنجیده است
نالیدم وگفتم:

_خدایا مهرم رو از دل بهادر بردار!
بذار که این جدایی براش آسون باشه!

آن شب را تا صبح فقط گریستم
هنوز آنقدر جرات وجسارت نداشتم که طبل رسوایی را که بد نواخته بودم را علنی کنم ،
وقتی به خانه برگشتم حاج خانوم زودتر از هر کس با خانه تماس گرفته و در عین شادمانی بشارت آن چیزی که همه نگران آن بودند را را داده بود
برق امید را در چشمان مامان میدیدم…
در چشمانش دیگر خبري از آن همه موج نگرانی نبود!
آمنه هم رخت غم را از تنش کنده وخودش را با پیراهن گلدار نارنجی رنگی که به تن داشت از عزا در آورده بود.
میترسیدم از آن لحظه ای که هر آن ممکن بود فرا رسد
آن زمانی که همه بدانند و با خبر شوند که چه کرده ام!
به شدت میهراسیدم!…
یک لحظه چشمم را بستم
انگار که یک مشت شن داغ داخل چشمانم پاشیده بودند
ناگهان در دل سکوت وسیاهی شب نور کم رنگی را از پشت پرده ی پلک بسته ام حس کردم!…
به تندی چشمانم را گشودم
لرزش خفیفی از سوی موبایلم که در حالت سکوت بود توجهم را به خود جلب کرد
گوشی را برداشتم ونگاه کردم
دیگر اثری از کلمه ی عشقم نبود…
ولی شماره خودش بود؛بهادر!
نمیدانم چرا جرات نکردم جواب بدهم
او هم زیاد منتظر نماند بعد از چند بوق مختصر قطع کرد و بلافاصله یک پیام از او دريافت كردم!
قلبم به شدت میتپید!
تا پیام را بگشایم قلبم دیگر میان دهانم بود ..
پیامش را خواندم…
خیلی ساده نوشته بود:

” از وقتی که رفتی تا حالا هزار بار جمله ای رو که گفتی و رفتی با خودم تکرار کردم…
گفتی بهادر دیگه دوستت ندارم!
میخوام باور کنم که دیگر دوستم نداری
پشتت رو کردی و رفتی
برای همین هنوزم باور ندارم اونى رو که گفتی
باید ببینمت !
باید اونقدر به حرفی که زدی یقین داشته باشی که بتوني نگاه کنی توی چشمهام و به چشمهات نگاه کنم و دوباره تکرار کنی کلمه ی دوستت ندارم رو!
حرف چشمهاتو که هیچ وقت بهم دروغ نگفت رو میخوام!
فردا میخوام ببینمت…
شاید این آخرین بار باشه !
خواهش میکنم بیا !
فردا ساعت چهار بام تهران ميبينمت!”

بام تهران…
بام تهران!
آه خدایا چرا آنجا ؟؟
بهادر تصمیم داشت با من چه کند ؟
چه بلایی میخواست که بر سر قلب صد پاره ام بیاورد؟
چرا باید جایی که عشقمان شروع شده بود به پایان میرسید؟!
چیزی شبیه تردید در وجودم شکل میگرفت
در حالتی شبیه به خلاء ما بین رفتن ونرفتن معلق بودم…
شاید این آخرین و تنها خواسته ی او بود !
هنوز هم نمیتوانستم در برابر خواسته اش تمرد کنم
چقدر زود دلم برایش تنگ شده بود!
صفحه ی تصاویر را گشودم:همان صفحه ای که دیگر از همه ی آن تصاویری که یک شب ناگهانی آمده بودند و عقل و دلم را با هم ربوده بودند تهي شده بود…
تصمیمم را گرفته بودم ؛بایستی میرفتم
رفتن برایم به حکم مرگ روياهايم بود!
رویاهایی که ماه ها بافتم و شکافتم…
عاقبت جامه ای دوختم از آن همه رویاهای قشنگ و عاشقانه بر قامت عشقم…
و چگونه آنقدر سنگ دل شده بودم…
آنقدر بی رحم که چنگ انداخته وآن جامه را دریدم؟؟
پای در راهی گذاشته بودم که راهی برای بازگشت نداشت !
قدم داخل کوچه گذاشتم
نگاهم بر سروها خیره ماند..
سروهایی که در آن تاريكي شب از آنها بد رکب خوردم!
هوس کردم یک بار دیگر سروها را بشمارم ،
تقریبا سر کوچه رسیده بودم
نیرویی مرا بازگردانده و به سمت سروها سوق میداد
از ابتدایی ترین سرو شروع کردم.
یک، دو، سه ، چهار…
در کمال تعجب جای چند سرو را خالی میدیدم!…
اثرات باقی مانده از بقایای چند سرو به وضوح معلوم بود
جای سه سرو خالی بود!
به آخرین سرو رسیدم…
دستم را روی تنه ی سختش کشیدم…

در لحظه ای آن همه زبری وسختی تبدیل شد به سروی که چون خیالی نرم و دل انگیز میشد…
سروِ من با آن قامت کشیده و رعنا در کنارم بود…
دستم را روی شانه های بلندش گذاشتم
پاهایم را تا نهایت بالا بردم و روی نوک پنجه ایستادم…
تا نزدیک لاله ی گوشش …
باز هم قد کم آوردم!
از همان جا گفتم:

“سروِ من!
کاش آن شب حرفهایت را باور میکردم
کاش آن سه سرو قطع شده را که تو حسابشان را بهتر از من میدانستی را به حساب می آوردم…
و یا نه!
ای کاش آن زمان که در کنار سروها ایستاده بودی و کم از آنها نداشتی باورم میشد که تو سروی!…
همان آخرین سرو!

آمنه از کوچه گذر میکرد
من را که آویخته بر تنه ی درخت دید كم مانده بود شاخ در بياورد
سروم را رها کردم
رو به آمنه کرده و پرسیدم:

_آمنه چرا جای سه تا از سروها خالیه؟

همانطور که متعجبانه نگاهم میکرد گفت:

– یکی از اونا ریشه اش ش پوسیده بود…
یه روز که هوا طوفانی بود درخت با ریشه اش از جا کنده شد
همسایه ها بررسی کردن دیدن یه درخت دیگه هم همین وضع رو داره؛
براي جلوگیری از خطر ، اون یکی رو هم قطع کردن
سوميشم درخته مریض بود
کرم گذاشته بود هر کدوم قد یک بند انگشت!
گاهی وقت ها کرم ها می افتادن روی زمین زهره ترک میشدی وقتی از زیردرخت رد میشدی!…
خودم زنگ زدم شهرداری اونام اومدن درختو قطع کردن

بعد با تعجب نگاهم کرد وپرسید:

_ماهی توحالت خوبه؟!

_نه آمنه اصلا خوب نیستم…
ای کاش قصه ی سروها رو خیلی زودتر از امروز برام تعریف کرده بودی!

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه hwyrri چیست?