رمان آخرین سرو قسمت 10 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 10

وقتی خنده اش تمام شد مکثی کرد و سپس پرسید:

_راستی ماهی جون انقدر حرف زدم یادم رفت ازت بپرسم کاری داشتی باهام؟!

_ اِ…نه عزیزم!
همینطوری فقط زنگ زده بودم حالتو بپرسم.
راستش دلم خیلی برات تنگ شده بود

_ الهی قربونت برم ماهی جون!
به خدا شرمندتم این روزا انقدر گرفتارم و سرم شلوغه که دیگه پاک خواهر خوشگلمو فراموش کردم…
ان شاء الله این مراسم به خیر و خوشی بگذره و تموم شه در اولین فرصت میام پیشت

_ نه تو روخدا خیالت از بابت ماهی راحت باشه…
فعلا دو دستی بچسب آذر جونو ،خواهر شوهررررررر!!

باز هم خندیدیم و بعد از او خداحافظی کردم و تماس هم تمام شد.
راستش دلم نیامد فکرش را درگیر مسائل مربوط به خودم کنم ؛ این خودخواهانه بود!
با اینکه مطمئن بودم وقتی بفهمد که دور از چشمش چه كردم از دستم حسابی عصبانی خواهد شد!
حس عجیبی دارم
هنوز بر قلب بیمارم اطمینانی ندارم!
نمیدانم این دل بیچاره که این روزها دائما در تب و تاب بود و پیوسته دستخوش اتفاقات متفاوت شده بود، آیا این بار نیز از پس آنچه که قرار بود تقدیر در فراسوی زندگی ام رقم زند تاب خواهد آورد؟!
آیا ممکن است که سرو تا آن روز هنوز در آن هتل اقامت داشته باشد؟!
اگر نباشد!…
اگر رفته باشد!…
یا اگر باشد و مرا نپذيرد!!..
اگر دست رد بر سینه ام بزند…اگر آتش خشم و قهرش هنوز آنچنان سوزان باشد که نتواند مرا ببخشد!…
آه نه خدایا من دیگر بیشتر از این طاقت ندارم!

شب رسيده و من بيشتر از هر چيز میخواهم كه بخوابم.
بی خوابی به شدت کلافه ام کرده و آشوبی که در دل دارم بیش از پیش باعث فرار خواب از دیدگانم میگردد.
از جایم بلند شدم و لب تخت نشستم پاهایم که به سمت پایین آویزان بود ناگهان با جسم سختی بر خورد کرد.
خودش بود!
صندوق اسرار آمیزی که انگار مرا در خلوت آن نیمه شب به سوی خود فرا میخواند.
به سرعت پارچه ی روی تخت را بالا زدم و با دو دست محکم صندوق را گرفته و از زیر تخت بیرون کشیدم.
درش را گشودم؛ آلبومی را که قبلا صد بار دیده بودمش را از داخلش بیرون کشیده و کناری گذاشتم.
دفترچه کوچکی با جلد چرمی سیاه به چشمم خورد…
آن را برداشته و در مقابل چشمان مشتاقم گشودم.
به سرعت دریافتم که متعلق به همایون بود که در سر تا سر آن پر بود از اشعار و عاشقانه های یک مرد عاشق!
آن مرد عجب روح لطیف و حساسی داشته است که در آن زمان آنگونه با قلم فسیح و توانای خود بر برگ برگ دیوانش عاشقانه واژه ی عشق را ترسیم کرده بود!
اشعاری را سروده بود که اول از عشق آغاز میشد…
یک عشق بکر و آسمانی!…
و هر چه که پیش میرفت بوی غم و نامرادی و بی وفایی از لا به لای آن اوراق فرسوده به مشام میرسید…
با خودم گفتم بی شک این معجزه ی عشق است که از یک مرد با تمام خصایل مرموز و قوای مردانه چنین موجود ظریف و حساسی میسازد.
دلم میخواست که تا صبح بیدار مینشستم و در میان یکایک آن کلمات و واژه های غریب و غمبار، دل پر پر میکردم!
یک مرتبه یاد حرفهای آمنه افتادم زمانی که از روح سر گردان در باغچه گفته بود!…
روحی که در جستجوی همه ی آن چیزی که زمانی متعلق به او بودند و به تاراج رفته بودند پیوسته در عذاب بود!
ترسیدم به سرعت دفترچه را بستم.
از اینکه به خودم اجازه داده بودم که بی اجازه دست بر آنچه که در روزگاری غریب متعلق به کس دیگری بوده ببرم از خودم خجالت میکشیدم.
زیر لب گفتم:

_منو ببخش همایون خان اشتباه کردم.

دفتر را بستم و در ته صندوق جایش دادم.
نگاهی دیگر داخل صندوق انداختم…
چند کتاب بزرگ و قطور هم بود!
یکی از آن ها دیوان حافظ بود و آن دیگری شاهنامه ی حکیم فردوسی.
سومی را ندیدم چون احساس می ردم که آنها نیز جزء متعلقات آن خدا بیامرز میبوده !
به سرعت در صندوق را بستم ودوباره زیر تخت جای دادمش و درمیان بسترم خزیدم.
پتو را تا انتها روی سرم کشیدم؛
چشمهایم را روی هم گذاشته و محکم فشردم.
سعی میکردم که خودم را به فرا رسیدن فردا دل خوش کنم
از خدا میخواستم که هر طوری که بود به سرو برسم…

از صدای برخورد دو لنگه در پارکینگ که به شدت به هم اصابت کردند به یکباره از خواب پریدم.
آن صدا میگفت که بابا رفت !
نگاهی به ساعت کوچک روی میزم انداختم
عقربه های ساعت شماره ی هشت را نشانه میرفت.
به سرعت برخاستم.
قبل از هر کاری فورا حمام رفتم و یک دوش آب سرد و دل چسب گرفتم.
بعد از آن نوبت انتخاب لباس بود…با اینکه سلیقه ی خوبی در انتخاب نداشتم و همیشه سهیلا بود که این کار را برایم انجام میداد ولی ناچارا به همان سلیقه ی اندک بسنده کردم…

جلوی آینه ایستادم و با خود گفتم:

_موهام…موهام خیلی مهمه !

یادم می آمد آن روز و آن لحظه ای را که سروبد روسری را که روی سرم می انداخت گفته بود:

– دختر ، عجب موهای خوشرنگی داری!

همان روسری را از میان انبوه روسری ها انتخاب کردم.
نشستم و با دقت همانند یک شی مقدس با عشق آن را اتو زدم.
اما برای موهایم هیچ کاری نکردم چون میدانستم سرو در حالی زیبایی آن را ستوده بود که هیچ اثری از آرایش در آن ها نبود….به سرعت آماده شدم.
از کنار اتاق کار بابا که میگذشتم کمی ایستادم ؛ فکری به سرم زد و وارد اتاق شدم ؛
به سمت صندوق رفتم؛ رمزش را وارد کردم ، دربش که گشوده گشت دستم را پیش برده وچند بسته از درشت ترین اسکناس های داخل صندوق را برداشته و درون کیفم جای دادم.
دوباره در صندوق را بستم و در حالی که در راه باز گشت از اتاقش بودم با خود گفتم:

_بابا جون معذرت میخوام‌ ، اما حالا که خودت انقدر صادقانه اعتراف کردی در حلال و حرام بودن اموالت، از کلاه گذاشتن سر خلق الله تا فریب دیگران ، فکر نمیکنم زیاد به جایی بر بخوره اگه یه مقدار از این مال صرف زندگی اون هایی بشه که واقعا نیازمندند !!

در کیفم را به دقت بستم و به طرف در خروجی عمارت به راه افتادم….

_خیابان ولیعصر!
به نظرم باید اسم این خیابون رو خیابون عشاق میذاشتن!
یقین دارم که توي اين شهر کمتر جووني باشه كه گذرش به این خیابون نیفتاده باشه و عاشقانه ای رو اينجا تجربه نكرده باشه و یا حتی یه خاطره ی کوچيك توي این خیابون پر قدمت و قدیمی نداشته باشه!

خوب به خاطر دارم اين جملات سهيلا بود وقتی که یک روز قشنگ دست در دست هم طول خیابان ولیعصر را قدم زده و او مثل مادر بزرگ های دنیا دیده و باتجربه برایم تعریف کرد:

_ببین ماهی این خیابون سال های خیلی دور توی دوره ی پهلوی و به دستور رضا شاه ساخته شده ،که از قسمت میانه ی جنوب تهران، از میدون راه آهن شروع و تا شمالی ترین نقطه تهران یعنی محله تجریش امتداد داره!
این دوتا محل به وسیله ی این خیابون که زمانی به جاده پهلوی معروف بوده به همدیگه اتصال داده ميشدن که تا سال ۱۳۲۰ یه جاده ی کاملا خصوصی بوده.
جاده ای که فقط مخصوص تردد خاصان، مثل درباریان ، وزرا و سفرا و نظامیایی که به دستور شاه شرفیاب میشدن بوده.
بعد از اون تاریخ ، عمومی اعلام شد.
ردیف های منظم چنارها که توی دو طرف به فاصله ی هر دو متر از هم و بین هر دو چنار یه بوته ی گل سرخ رز چنان زیبایی به این خیابون میداده که اون رو جزو زیباترین و طویل ترین خیابون هاي خاورمیانه توی دنیا معرفی میکرده!
میگن ابتدای ساخت این خیابون ۶۰ هزار درخت چنار کاشته شده بود
به خاطر اینکه درخت چنار با شرایط آب و هوایی تهران خیلی سازگار بوده و برای آبیاری اون ها نهر بزرگی از آب از کنار چنارها میگذشته که آب اون از دوتا حلقه چاهی که در اون محل احداث کرده بودن تامین میشده…
ولی متاسفانه امروز از اون ۶۰ هزار درخت فقط حدود ۸ هزارتا باقی مونده.

_وای سهیلا تورو خدا ،تو از کجا انقدر خوب اینارو بلدی؟

_ بعله!!
بیخود نیست که پیترو دلا واله جهانگرد ایتالیایی سده ۱۷ با اطمینان نوشته
اگر استانبول در دنیا معروف به شهر سروهاست بی شک بایستی که تهران را شهر چنارها خواند!

_ واییی چقدر قشنگ و رویایی!

دست هایم را در دو طرف دهانم گذاشتم و با صدای بلندی گفتم:

_آیییییی با شکوهترین و بلندترین خیابون خاورمیانه!
بلندترین خیابون مشجر شهر من تهرون!
دوستت دارم ولیعصر…
دوستت دارم!!

چند عابر پیاده که از کنارمان میگذشتند حرفم را شنیده و میخندیدند.
سهیلا با خجالت گوشه ی مانتويم را گرفت و آرام گفت:

_هیسسسسس یواشتر!
مگه دیوونه شدی ؟!

با تعجب رو به او کردم و گفتم:

_ راستی پس چرا من از این خیابون هیچ خاطره و عاشقونه ای ندارم ؟

جواب سوالم را قبل از اینکه سهیلا به من بدهد روزگار داد !
امروز که در هوای خفه ی یک ماشین از رده خارج شده و مدل قدیمی نشسته ام ، سر تا سر آن خیابان طویل را نه با چشم ,که با تمام اعضای وجودم به جستجوی ردی یا نشانی از عشق وا داشته ام و از بس دائما در تکان بودم دلم در دهانم میبود.
در نوای یک موسیقی خراباتی قدیمی صورتم را روی شیشه ای که خراب است و باز نمیشود گذاشته ام.
جای شکرش باقیست که لااقل مظفر دیگر در این دقایق ،تمام گفتنی هایش ته کشیده و حالا دیگر مدتي است که آرام گرفته و کاملا ساکت شده…
هوا به شدت دم داشت ؛ نگاهم تا بلندای بلندترین برج ها و هتل های لوکس پنج ستاره اوج میگرفت و هر بار که از جلوی آن هتل ها میگذشتیم و او توقف نمیکرد دوباره نگاهم تا انتها سقوط میکرد و به هزاران جاذبه ی شگرف ولیعصر خیره میماند كه امروز تنها جاذبه اين دنيا براي من فقط يك جفت چشم سياه ميتوانست باشد و بس!
وارد یک خیابان فرعی شده و چندی بعد تب آن همه برج های سر به فلک کشیده ، آسمان خراش های جهنمی ، هتل های باشکوه ،مراکز تجاری عظیم و سیل بیشمار افرادی که به سرعت در حال تردد هستند کمی فرو مینشیند.
ناگهان در مقابل یک ساختمان کاملا ساده توقف کرد…ساختمانی که در سرسرايش جز یک تک ستاره چيزي بیشتر به چشم نمیخورد!
همانطور در جایم صاف نشستم و زل زدم به او که به دقت سرک میکشید تا از درستی آن هتل اطمینان پیدا کند.
بعد از چند دقیقه گفت:

_همینه ، خودشه ، مطمئنم!

دست انداختم تا هر چه سریع تر خودم را از داخل ماشین بیرون بیندازم که گفت:

_ماهی خانوم میخوای صبر کن یه جایی پارک کنم باهم بریم

گفتم:

_به خدا که لطفتونو هیچ وقت فراموش نمیکنم…
تا همین جاشم کلی مدیون شما هستم.
اجازه بدید از اینجا به بعد رو خودم ادامه بدم .

بیچاره اصرار نکرد فوری در کیفم را گشودم و چند بسته از اسکناس هایی را که صبح همان روز از داخل صندوق بابا برداشته بودم را درآوردم و به سمتش گرفتم.
بنده ی خدا کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورد…
از گرفتن آنها به شدت امتناع میكرد ؛بیشتر اصرار کردم گفتم :

_بذار این هدیه ی من برای دوقلوها باشه

خلاصه به هر ترتیبی که بود راضی شد.
به سرعت از ماشین پیاده شدم…

هنوز چند قدم بیشتر با او فاصله نداشتم که شنیدم گفت:

_ماهی خانوم طبقه ی دوم اطاق شماره ی دوازده.

برگشتم و برای آخرین بار نگاهش کردم و به نشانه ی تشکر لبخندی زدم
وارد فضای هتل شدم…
هتل تک ستاره ای که جزء معدود هتلهای سطح پایین منطقه بود در عین سادگی و خلوت بودنش برایم اندازه ی تمام دنیا شگرف و غیر قابل تصور بود.
از وقتی که داخل شده بودم هزاران بار از خدا خواستم که او هنوز همان جا باشد.
به طرف پله ها میرفتم که ناگهان صدای مردی را که از کارکنان آنجا بود متوقفم ساخت.
آن مرد محترمانه سوال کرد:

_ببخشید خانم با کی کار داشتید؟
لطفا اگه ممکنه اول تشریف بیارید اینجا

چند قدم به طرفش رفتم…پاک مقررات را فراموش کرده بودم!
با شرمندگی گفتم:

_معذرت میخوام با سرو بد کار دارم…
آقای افخم!

با دستش به مبل راحتی را که در محل بود اشاره ای کرد وگفت:

_لطفا چند لحظه بفرمایید اینجا خستگی در کنید تا بهشون خبر بدم

نفسم از قید اسارت رها شد.دانستم که سرو هنوز هم آنجا بود
همان جا نزدیک مبل ایستادم و به آن تکیه زدم.
آن مرد گوشی را برداشت چند شماره را پی در پی وارد کرد.
بلا فاصله كسي جوابش را داد و شنیدم که مرد گفت:

_معذرت میخوام جناب افخم یه خانم اینجا تشریف دارن ظاهرا میهمان شما هستن؛
اجازه میفرمایید تشریف بیارن؟

قدری ساکت شد؛ فهمیدم که سرو در حال پرسيدن از هویت من است (.
مرد همانطور که گوشی هنوز دستش بود یک دستش را روی قسمت دهاني گوشی قرار داد رو به من کرد و پرسید:

_آقا اسمتونو میپرسن…
بگم شما کی هستید؟

کمی هول و دستپاچه شدم.
با اینکه دروغگوی خوبی نبودم ولی نمیدانم چه طور شد که یک مرتبه تنها اسم مشترکی را که بین ما بود و آن را میشناختم سر زبانم آمد!…
تیر آخر را در تاریکی رها کردم با آرامشی کاملا تصنعی گفتم:

_هما هستم!
لطف کنید بفرمایید هما برای دیدنش اومده.

مرد دستش را از روی گوشی برداشت و گفت:

_جناب ، خانم هما هستن.

از لبخندی که بر لب مرد مینشست پیدا بود که مرا پذیرفته.
تشکر کرد و همانطور که هنوز لبخند روی لبش باقی بود به سرعت گوشی را سر جای اولش قرار داد و رو به من کرده و محترمانه گف:

_ بفرمایید خانم.

بعد رو به مرد میانسالی که از کارگران آنجا بودکرده و گفت:

_آقا میرزا لطف کنید خانومو راهنمایی کنید.

آقا میرزا در حالی که یا علی می گفت به سختی از جایش برخاست كه گفتم:

_ نه متشکرم لازم نیست…
من خودم راهو میدونم…طبقه ی دوم اتاق شماره ی ۱۲!

با تایید سر مرد به سمت پلکان به راه افتادم.
در میان اولین پاگرد ایستادم…پاهایم به شدت سست شده و یارای حرکت نداشتند!
همان جا روی پله ها نشستم؛ سعی کردم کمی آرامش داشته باشم
با خودم میگفتم

” خدایا شکرت این خان را هم به راحتی گذروندم…
ولی خان اصلی اون بالاست!
با اون چه کنم ؟!
اگر منو نمیخواست ؟!
اگر هنوز باورم نداشت ؟!
اگر هنوز دلش پر باشه از کینه ای که هیچ وقت از دلش نمیرفت ؟ ”

توان رویارویی با اورا نداشتم!
داشتم کم می آوردم!
با خودم گفتم

“حالا که هنوز اتفاقی نیفتاده…
حالا که هنوز باهاش روبه رو نشدم…
خوبه از همون راهی که اومدم برگردم!”

ولی سنگینی بار امانتی که همچنان بر روی گردنم سنگینی میکرد!…
سندی که درون کیفم بود و از صبح تا حالا صد بار نگاه کرده و در هر صد بار هر بار با خودم گفته بودم این سهم سرو است این حق اوست!…
پس ناله های پدرم…
پدر که نالیده و از من خواسته بود که او را بیابم و حلالیت بطلبم چه میشد ؟؟
ناگهان آقا میرزا را در میان پله ها و در کنار خود دیدم.
متعجب شده بود از اینکه میدید هنوز آنجا بودم.
فورا خودم را جمع وجور کرده و‌ دوباره به راه افتادم.
از پشت سر گفت:

_ ببخشید دخترم ، شما از خانواده ی سرو هستید؟!

از اینکه‌ میشنیدم سرو را میشناسد کمی متعجب شدم و جواب دادم:

_نه من از آشنایانشونم ، چطور ؟

_ هیچی دخترم‌ فقط میخواستم بگم یه کم بیشتر به سرو سر بزنید…
مراقبش باشید…
اون این روزها اصلا حالش خوش نیست!

به شدت اندوهگین شدم.
حالم را که دید ادامه داد:

_تورو خدا این حرف هایی که گفتم بین خودمون بمونه!
نمی خوام به گوشش برسه از دستم ناراحت شه:
ولی والله به خدا من دلم به حال این جوون میسوزه!
تک و تنهاست بیمارم که هست.
خودشم هیچ توجهی به سلامتیش نداره!
گاهی وقت ها اگه من نگرانش نشم و سراغش نرم حالشو نپرسم اصلا از توی اون اتاق در نمياد!

دلم به شدت به درد آمد…
چقدر غریب بود این سرو!
چقدرتنها بود !

آقا میرزا تمام تذکراتش را داد و رفت.
من ماندم و پلکانی که به سر رسیده بود و اتاقی که دوازدهمین اتاق بود و درب آن قبل از اینکه در زده باشم به رویم باز بود…
با دستانی لرزان در را گشودم و داخل شدم یک نگاه دقیق به اطراف انداختم کسی آنجا نبود.
دیگر کاملا وارد اتاق شده بودم…
در را بستم صدای در را که شنید دانست داخل شده ام از همانجایی که پیدا بود به قصد پوشیدن لباسش آنجاست صدا کرد:

_خوش اومدی عمه…
خیره بی خبر اومدی؟!

صدایش مثل یک صاعقه بود که بر جانم اصابت کرد اما نسوزاند!
ویران نکرد!
به شدت دیوانه ام کرد!
جوابی ندادم و فقط زل زدم به قسمتی که صدایش از آن سمت بر میخاست …
در حالی که سرش پایین بود و آخرین دگمه ی پیراهنش را میبست لبخند زنان وارد سالن كوچك شد…
در حالی که میخندید و با حرکت سر ، دسته ای از موهایش را که روی صورتش ریخته بود را کنار میزد، یک مرتبه سرش را بالا آورد…
دستش روی آخرین دكمه ی پیراهنش ثابت مانده، خنده روی لب هایش به سرعت خشک و چشمانش انباشته از بهت و تحیر شد، همانجا در جایش ایستاد و بی صدا فقط نگاهم کرد!
ناخواسته تعادلم را از دست دادم ؛یک قدم عقب رفتم و با در برخورد کردم .
نگاهی به من و بعد از آن به در بسته ی پشت سرم انداخت؛ انگار هنوز وجودم و حضورم را باور نداشت!
نگاهش کرده، دستانم را از طرفین باز کردم و گفتم:

_تنهام ، کسی باهام نیست.

آنقدر متعجب بود که انگار هیچ کدام از حرف هایم را نمیشنید!
دوباره گفتم:

_معذرت میخوام سرو بی خبر اومدم اما …..

به تندی چند قدم به طرفم برداشت؛ کمی نزدیکم شد و ناگهان حرفم را قطع كرد…
حرفهایش بوی ناخوشایندی میداد ، لحنش کمی تند شده و گفت:

_اما چی؟!
اما چی دختر؟!!

فقط نگاهش کردم…
دوباره ادامه داد:

_ تو دنبال چی میگردی؟
میخوای به چی برسی ؟
قصدت چیه؟
چرا تا اینجا اومدی ؟
کی تورو اینجا آورده؟

دلم شکست!
بغض کرده و گفتم:

_ من کاری نمیکنم که بهت آسیبی برسه!
هیچ کس هم اینجا نیست…
یعنی حتی هیچ کس نمی دونه من الان اینجام!

چند قدم جلوتر تا نزدیک در آمد، دری که هنوز محتاجانه به آن چسبیده بودم.
دستش را پیش آورد دستگیره ی در را گرفت و به سرعت آن را گشود.
کمی به سمت جلو پرت شدم در آن حال پوز خندی زده وگفت:

_ اِ چه کار خوبی کردی هنوز کسی رو خبر دار نکردی!!
ممنونم به خاطر این همه لطف و بزرگواریت!
پس حالا لطف کن هر چی زودتر از همون راهی که اومدی برگرد

به غرورم بر میخورد؛ با تمام قدرتم به دری که به صورت نیمه باز مانده بود فشار وارد کردم.
در دوباره با صدای مهیبی بسته شد ، کمی شوکه شده بود و با تعجب با آن دو چشم سحر انگیزش به تندی به چشم هايم زل زد.
سعی کردم کمی به خودم جسارت دهم!
خیلی بی پروا حرکت کردم و یک راست روی صندلی کنار میز نشستم.
انگار داشت باور میکرد که سر سخت تر از این حرف ها هستم،کمی لحنش را آرامتر کرد و گفت:

_دختر تو دنبال چی هستی ؟دردسر ؟!

_نه دنبال توام!
تو رو میخوام…
میخوام باهات حرف بزنم…
تو جواب تموم سوالای منی!

نزدیک میز آمد دو دستش را روی میز گذاشت.
تمام سنگینی اش را روی دست های بلند و کشیده اش می انداخت و در آن حال مشتی عضله و رگهای متورم بر راستای دستانش پدید آمده و به زیبایی خود نمایی میکرد، عصبی شده بود!

_من هیچی نیستم ، میفهمی دختر ؟!
هیچ جوابی هم براي هیچ کدوم از سوالاتت ندارم!
تا همین جا هم که اومدی اشتباه کردی
حالام مثل یه دختر خوب،یه دختر سر به راه و عاقل برگرد سر زندگیت پیش شوهرت.

اسم شوهر را که از دهانش می شنیدم دیوانه میشدم!
بغضم بیشتر فشار می آورد؛ اشک هم به آن ضیافت کشنده دعوت میشد…
یک مرتبه طغیان کردم ؛
اشک وآه وبغض هم بر آن طغیان دامن میزدند.
از جایم بلند شدم وگریان گفتم:

_ کدوم زندگی سرو؟
کدوم شوهر ؟!
اصلا مگه من زنده ام که زندگی داشته باشم؟!!
به خدا که سرو من مردم!…
دیگه اصلا وجود ندارم!..
این دو پاره استخونو این یه چند تا نفس نصفه نیمه هم اگه برام باقی مونده فقط به خاطر توئه!
انقدر نامرد نباش…انقدر زود منو از خودت دور نکن!

بر شدت گریه هایم افزوده میشد.
تاب نیاورد و به طرفم آمد.
شانه های لرزان و ناتوانم را در میان پنجه های مردانه اش گرفت.
دلم میخواست برای آرام کردن درد دلم در آغوشش فرو میرفتم؛ ولی برای رسیدن به آرامشی مطلق همان دو دست وهمان عطر تنش کافی بود!
بی اختیار کمی سرم به سمت سینه اش خم شد، به سرعت خودش را عقب کشید و کمکم کرد تا دوباره سر جایم بنشینم.
وقتي نشستم خودش هم روی صندلی دیگر ، درست روبرویم نشست.
کاملا مشوش و پریشان بود…دست هایش را که میلرزید را در میان انبوه گیسوانش انداخته و بر آنها چنگ انداخت.
یک مرتبه سرش را بالا آورد و در حالی که نگران مینمود پرسید:

_ تو …تو از همسرت جدا شدی؟
به خاطر اون ماجرا؟!
ماجرای اون شب یعنی …یعنی بعد اون دیگه نخواستت؟
نامرد ولت کرد و رفت؟!

جواب ندادم ؛اشکهایم که یکی پس از دیگری از سر و کول هم بالا میرفتند و از درون حفره ی چشمان پف کرده ام بیرون میجهیدند،جواب تمامی سوال هایش میشد…
رنگ صورتش يك مرتبه سفید شد و تمام رگ های تنش ،حتی رگ روی پیشانی اش سخت و بر آمده شده بودند!…
به سختی نفس میکشید…
اثر کم رنگی از کبودی نیز بر روی لب های بی رنگش نشست و این مرا به شدت میترساند!
از جایم بلند شدم به سرعت کنارش رفتم،دستم را روی شانه اش گذاشتم ،سرم را به سمت صورتش خم کرده و با ترس گفتم:

– سرو…سرو تو حالت خوبه ؟!
خوبی ؟
تورو خدا منو نترسون!!

دستش را به نشانه ی خوب بودنش بالا آورد.
کمی خیالم راحت شد بعد به گوشه اي زل زد وگفت:

_خدا از سرم نگذره خدا لعنتم کنه من …من باعث شدم…
من باعث این جدایی شدم!

آهی کشیدم وگفتم:

_نه…
تو هیچ تقصیری نداری ، یعنی هیچ کس مقصر نیست.
من دیگه اون ماهی سابق نیستم ، نمیتونم هم باشم!
زندگی من حالا دیگه با گذشته زمین تا آسمون تفاوت کرده…
کمکم کن سرو…تو رو خدا کمکم کن!
تو تنها کسی هستی که میتونی این آتیشی که تو وجودمه رو خاموش کنی.

دست انداخت یک دستمال از درون جعبه بیرون کشید و دستم داد تا اشک هايم را پاک کنم بعد با شرمندگی گفت:

_شرمندتم دختر…
من حتی نمیتونم به خودم کمک کنم!
فقط تا آخر عمرم مدیونت باقی میمونم.
اومدم و زندگیتو خراب کردم…
منو ببخش دختر ، ببخش!

عصبانی شدم ، تمام عصبانیتم را در صدای نسبتا بلندم ریختم و به سمتش شلیک کردم و گفتم:

_ انقدر به من نگو دختر!!
این دختر اسم داره…اسمش ماهیه!
چرا سعی میکنی باهام مثل غریبه ها رفتار کنی؟!
چرا یه جوری باهام رفتار میکنی که انگار منو نمیشناسی؟!
قبل از اینکه به حرف هام فکر کنی، به خواسته هام توجه کنی، فقط منو از خودت دور میکنی!
تو که منو خوب میشناسی سرو ،میدونی کی هستم…
آره من ماهدیسم…دختر پرویز!
همون پرویزی که هنوز درست نمیدونم باهات چیکار کرده ولی مطمئنم اونقدر در حقت بدی کرده که تا آخر دنیا هم نمیتونی ببخشیش.
ولی ببین سرو ببین!…

دستم را به سمت کیفم بردم و به سرعت آن را گشودم و در مقابل چشمان متعجبش که همچنان مرا مینگریست سند باغچه همایون را در آوردم و روی میز گذاشتم ، درست مقابلش!
بعد گفتم:

_ بیا اینم سند باغچه همایون…
همونی که تماما حق توعه بیا بگیرش !
برش دار!
خواستی حرفی هم نزنی نزن…
اصلا به جهنم!
ولی ببخش…برش دار و ببخش!

لب گشود با حالتی شبیه به تمسخر گفت:

_کی اینو فرستاده بابات ؟

_آره خودش داد با دستهای خودش!
در ازای اون گفت که به سرو بگو حلالم کنه.

پوزخندی زد و کف دستش را روی سند گذاشت و آن را به طرفم سر داد و گفت:

_برش گردون ، بهش بگو سرو گفت این کمه ، خیلی کم !
تو بیشتر از اینها به سرو بدهکاری!
باید همه ی اون هایی رو که ازم دزدیدی رو با هم یک جا بر گردونی!

با درماندگی گفتم:

_ دیگه چیو بدهکاره؟!
هر چی که هست بگو بهش میگم…حتما پس میده!

نگاه دردناکی کرد وگفت:

_پدرم، مادرم!…
زندگیمو سلامتیم…بچگیم!

مرده بودم مرده اي که هرگز نمیتواند حرف بزند.
پس مثل همان مرده فقط نگاهش کردم.
از جایش بلند شد سند را برداشت و در دستم گذاشت
بعد گفت:

_بهش بگو هر وقت همه ی اون هایی رو که گفتم گذاشتی روی این سند و آوردی اونوقت حلال…خوشت باشه پلنگ!

سرم را روی میز گذاشتم؛دیگر حتی توان گریستن را هم نداشتم چون یک مرده حتی نمی تواند گریه کند!
انگار دلش برایم سوخت چون به سرعت گوشی را برداشت و بعد از اتصال تماس ، یک نوشیدنی خنک سفارش داد.
چند دقیقه ی بعد در نواخته شد ، در را باز کرد؛ صدای آقا میرزا را شنیدم که سفارش او را آورده بود.
سینی را گرفت و تشکر کرد، آن را روی میز گذاشت بعد با نوک انگشتش یک ضربه ی ملایم روی سرم زد…
با ناتوانی سرم را بلند کردم ؛ به نوشیدنی روی میز اشاره کرد، نگاه کردم ؛ دو بطری نوشابه ی خنک روی میز بود.
در حالی که میخندید گفت:

_باید ببخشی ، میهمان یک هتل یک ستاره ای…
نهایت نوشیدنی خنک اینجا فقط همین کولاست!

بعد یک لیوان تمیز برداشت و مقداری از محتویات درون بطری را درونش سرازیر کر.
نوشابه جوشید وتا لبه ی لیوان بالا آمد بوی تند و مطبوع نوشابه در هوا برمیخاست.
لیوان را دستم داد آنقدر هنوز زنده نشده بودم که بتوانم نوشابه بخورم…
با اصرار لیوان را میان دستم گذاشت وگفت:

_بخور دختر ، نترس نمک گیر نمیشی!

کاش میدانست خیلی پیش تر از اینها نمک‌گیرش شده بودم…
همان شبی که سیب سرخی را در میان وحشت درون دست هایم قرار داده بود و من تکه ای از آن سیب را با بغض و دردم آمیخته و فرو داده بودم…
دردآلوده بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

_چرا از من انقدر بدت میاد ؟
چرا از من متنفری؟

صدایش یک بار دیگر من را از دنیای خیالات نه چندان دورم ، دور کرد:

_بخور

لیوان را تا نزدیک دهانم پیش بردم و اندکی از آن را نوشیدم.
تندی آن کمی راه گلویم را میسوزاند؛ دوباره لیوان را سر جای اولش قرار دادم و به سرعت از جایم برخاستم.
بدون اینکه حرفی بزنم و یا حتی نگاهش کنم‌ آماده ی رفتن شدم
خواستم کیفم را از روی میز بردارم که زودتر از من کیف را برداشت و سندی را که هنوز همانطور روی میز باقی مانده بود را درون کیفم قرار داد.

در آن حال گفت:

_کاش باورت بشه که این واسه من کوچکترین اهمیت و ارزشی نداره.
کاش بتونی باور کنی که هیچ وقت چشمم دنبال اون خونه نبوده و نیست و من به خاطر اون نیست که بر گشتم.
ببرش دختر من هیچ احتیاجی به این ندارم.

چرا لال شده بودم!
چرا انقدر زود دلسرد میشدم!
چرا دیگر نمیتوانستم حتی نگاهش کنم!
تنها کوله بارم را که یک دنیا احساس تحقیر و نا امیدی بود را بر داشتم و میرفتم و با خود میگفتم

” دیدی دختر؟!
اون حتی اسمت را هم به زبون نمیاره!
حالا هم سرتو بنداز پایین و از همون راهی که اومدی برگرد…
همون راهی که به خاطر رسیدن بهش جونت در اومد و اون هیج وقت حتی صد سال دیگه هم نميفهمه چقدر برات مهم بود و چقدر دوستش داشتي!”

از در که خارج میشدم صدایش را شنیدم که میگفت:

_ ببین تو هیچ گناهی نداری…
تو با ارزش تر از این حرف هایی که بشه گفت!
من هرگز نمیتونم به جرم اینکه دختر پرویزی ازت متنفر باشم…
فقط میترسم!
نمیخوام به بودنت عادت کنم…
نمیخوام انقدر بهت وابسته شم!
نمیتونم به خودم و به قلبم امید بدم که میتونم مثل یه فرد عادی رفتار و زندگی کنم!

برگشتم و با نگرانی گفتم:

_پس دیگه نرو سرو ، از اینجا نرو!
قول میدم دیگه سراغت نیام؛
مزاحمت هم نمی شم!
هیچ کس نمیفهمه که تو اینجایی…
فقط نرو.
قسم بخور سرو!
قسم بخور که از اینجا نمیری…
به جون هر کی که دوستش داری ، هر کی که برات خیلی عزیزه قسم بخور نمیری!!

همانطور سر جایش ایستاده بود و فقط نگاهم میکرد.
بعد لبخند بی روحی زد وگفت:

– نمیرم…
قسم میخورم به جون ماهی نمیرم!

به جون ماهی !
به جون ماهی !
آه خدای من گفت ماهی !
بالاخره نگاهم کرد!…
اسمم را صدا كرد و یك لبخند قشنگ هم چاشنی کلامش شد!…
دیگر نگفت دختر!
گفت ماهی و گفت به جون ماهی!!
درست همان موقع که قسمش داده بودم و گفته بود

“به جون کسي كه خیلی برات مهمه…
اونی که خیلی دوستش داری!”

_یعنی ماهی براش مهمه؟
یعنی که ماهی رو دوست داره؟!
آه خدایا یعنی میشه دوستم داشته باشه؟!
یعنی میشه که منم اونقدر که اون برای من مهمه براش اهمیت داشته باشم ؟؟
آره آره همینطوره…
قطعا همینه!
اگه دوستم نداشت که هیچ وقت جونمو قسم نمی خورد…
اصلا همه رو ول کن…
اون لبخند قشنگ آخرشو بگو!!
به خدا دارم میمیرم سهیلا!…از دیشب تا حالا حتی یه لحظه هم نتونستم بخوابم…
تا میخواست چشام روی هم بیفته تصویرش!
صداش!
آخ نگو نگو!!
همه چی خوب بود با اینکه اولش انقدر بد شروع شد؛ با وجود تموم سردی و بی اعتنایيش اما آخر سر یه مرتبه ورق جور دیگه ای برگش!
بهم گفت نمیخوام به بودنت عادت کنم…
میدونی اینو به خاطر این نگفت که از من بدش میاد یا دوستم نداشته…
شاید به خاطر اینه که اونم زیاد به من فکر میکنه؛شاید میترسه بهم عادت کنه.
به خدا همه رو خودش گفت!…
خودش گفت سهیلا باور میکنی ؟!

نگاهش کردم؛
انگشت دو دستش را فرو کرده بود داخل گوش هايش وچشم هایش را هم بسته بود.
انگار تمام آن مدت را بیهوده حرف زده بودم !
از دستش عصبی شدم و در آن حال هم خنده ام میگرفت، بيني اش را گرفتم و محکم پیچاندم ؛ دردش آمد و از فرط درد چشم هايش یکباره باز شد و‌ در آن حال فریاد کشی:

_ آخخخخخ بیشعور دماغمو کندی!!

– خوب حقته!
یه ساعته دارم فک میجونبونم اصلا انگار برات یه ذره هم مهم نیست …

مهربان خندید و در حالی که بيني اش را که به شدت سرخ شده بود را میمالید گفت:

_مهمه برام ، به خدا که برام خیلی مهمه؛
این سرنوشت خواهرمه…مگه میشه برام مهم نباشه؟!
اما ماهی جون بهم حق بده؛ نگرانتم!
میترسم که خدایی نکرده تموم تصوراتت از این مرد غلط و اشتباه باشه!
میترسم ناخواسته پا توی راهی گذاشته باشی که بعدش عمری پشیمونی بشه حاصلش!
یه کم منطقی باش ماهی ، حالا که بلاخره تونستی پیداش کنی برو بشین باهاش منطقی حرف بزن ببین اونم میتونه تصوراتی به قشنگی تصورات تو داشته باشه؟!
به خدا نمی خوام ناراحتت کنم یا دلتو بشکونم ، اما احساس می کنم یه جای کار به شدت می لنگه…
نکنه پا توراهی گذاشته باشی که اگه خدایی ناکرده یه روز بخوای پا پس بکشی دیگه حتی پایی برای پا پس کشیدن برات نمونده باشه!
تورو خدا باهاش حرف بزن!

سرم را پایین انداختم با اندوه گفتم:

_آخه نمیشه که

_چرا ؟
چرا نمیشه؟
این حق توئه!

_آخه میدونی سهیلا!
بهش قول دادم…قسم خوردم که دیگه سراغش نرم!

مثل تیر شلیک شده از سلاح مخربی از جا پرید!
از شدت عصبانیت رنگش سرخ شده بود…
دو دستی میزد روی پاهایش و در آن حال با عصبانیت گفت:

_ای خدا…ای خدا!
یک ساعته داری همینجوری وروروورورحرف میزنی …
از عشق!از امید! از آینده ! تازه آخر سر میگی بهش قول دادی دیگه هیچ وقت نری سراغش؟!
تورو خدا ماهی توی کله ی تو چیزی به اسم یه نخود مغز وجود داره؟!!

خجالت زده بودم و فقط نگاهش کردم.
او هم سکوت کرده و فقط با عصبانیت مرتب طول اتاق را بالا و پابین می کرد.
با همان حال خجالت گفتم:

_خوب شاید یه کار دیگه هم بشه کرد…

حرف نمیزد و فقط نگاهم میکرد…
به ناچار ادامه دادم:

_مثلا میشه تو بری پیشش و بگی ماهی مریضه…
داره میمیره…
میخواد برای آخرین بار ببینتت!

نگاهش کردم…
صورتش حتی سرخ تر از قبل میشد!
کمی ترسیدم و دوباره گفتم:

_نه نه این خوب نیست…بچه گانه است!
ممکنه بفهمه…
اصلا برو بهش بگو ماهی تصادف کرده مثلا!
همون روزی که از پیش تو برمیگشته تصادف کرده!
شاید دلش برام بسوزه اونو…ق ..ت

از وحشت نقشه های احمقانه ای که میکشیدم حتی‌دیگر جرات نداشتم یک بار دیگر به او که هر لحظه در حال انفجار بود نگاه کنم!
فقط نمیدانم چه طور شد که مثل یک موجود ضعیف ودردمند زدم زیر گریه…
باز هم مثل همیشه خیلی زود دلش نرم شد ؛كنارم آمد و در آغوشم کشید؛
سرم را روی شانه هایش گذاشتم ؛موهايم را به بازی گرفت و دلداری ام میداد.
عاجزانه نالیدم:

_پس تو بگو سهیلا…
بگو من‌چیکار کنم؟!
اما تورو خدا بهم نگو فراموشش کنم!
نگو بی مهریشو ، بی توجهیشو، کینه ای رو که به دل داره ، نفرتی رو که از خیلی سال پیش هنوز تو وجودش زنده نگه داشته رو باور کنم!
بهم امید بده سهیلا…بهم امید بده دوست من…
برام دعا کن!
من خیلی تنها و درمونده شدم…
خجالت نمیکشم سهیلا اگه بهت بگم دوستش دارم…
خیلی دوستش دارم!

آرامم کرد و گفت :

_درست میشه ماهی ؛
اگه انقدر که میگی دوستش داری،
اگه انقدر به ضربان قلبت که اینجور دیوونه وار به عشق اون میتپه مطمئنی، باور کن درست می شه!

مطمئن بودم شاید در زمان هایی نه چندان دور یک بار فریب قلبم را خورده بودم؛ یک بار قلبم به من دروغ گفته بود و اشتباه کردم؛ اما این بار نه !
اگهر قرار است با اطمینان قلبی پیش بروم…
اگر که واقعا برايم مهم باشد ،پس نميتوانم پای بند چنين قولی بمانم.
اگر آن قول قرار است که زنجیری باشد که تا ابد در آن اسیر باشم ، من آن زنجیر سخت را با قدرت عشق حتی با عنوان بدعهدی پاره میکنم!
من حتی آن قول و پیمان را هم به خاطر عشق میشکنم!
بدون اینکه بدانم چه دارم میکنم ، یا حتی در مورد کاری که تصمیم داشتم انجامش دهم فکر کنم،از جا برخاستم و به سمت کیفم رفتم…
پس از کمی جستجو کارت کوچک هتلی را که سرو در آنجا اقامت داشت را برداشتم.
سهیلا متعجب و خیره به کارهایی که حتی نمیدانست منظورم از انجام آنها چیست فقط نگاهم میکرد
گوشی را برداشتم و شماره ی هتل را گرفتم.
بعد از چند لحظه یک نفر جواب داد در حالی که اشک هایم را میزدودم گفتم:

_ ببخشید من با آقا میرزا کار دارم ، میشه باهاشون صحبت کنم؟

صاحب صدای آنطرف خط خواهش کرد کمی منتظر بمانم.
سهیلا بیشتر از آن طاقت نیاورد و با تعجب پرسید:

_یا خدا!!
ماهی این آقا میرزا دیگه کیه؟

جواب دادم:

_اگه آقا میرزا انقدر به من اعتماد داره که پنهان از چشم سرو منو از حال اون با خبر میکنه ، منم انقدر به اون اطمینان دارم که ازش بخوام بدونم سرو الان کجاست ودر چه حاله…
چون میخوام…

بیشتر از آن نتوانستم برایش توضیح دهم چون صدای مهربان آقا میرزا را شنیدم که پشت خط بود.
مودبانه سلام واحوال پرسی کردم و قبل از اینکه بپرسد کیستم خودم به سرعت پیش دستی کرده و خودم را معرفی کردم.
خیلی زود مرا شناخت سپس خیلی زودتر از اینکه از او در مورد سرو سوالی کنم خودش با پریشانی و اندوه گفت:

_خدا خیرت بده دخترم…
چقدر کار خوبی كردي تماس گرفتی!
بابا به خدا دیگه موندم با این پسر چیکار کنم!…از دیروز تا حالا که اومدی و رفتی دوباره حالش بد شده.
خیلی بدتر از همیشه!
دور از جونش انگاری داره جون میده!
به خدا میترسم بابا…دیگه نمیدونم چیکار کنم!
هر چقدر که بهش اصرار میکنم……..

دیگر نمیشنیدم انگار که ‌من خیلی پیش تر از سرو میمردم و تنم یخ میکرد!
گوشی از دستم افتاد و سهیلا که به شدت نگران شده بود گوشی را بر داشت و نزدیک گوشش برد
چند بار با نگرانی تکرار کرد:

_ الو الو

تماس قطع شده بود…
او هم گوشی را سر جایش گذاشت ؛ نگران‌ شده بود.
دستش را روی صورتم گذاشت وگفت:

_ماهی تو رو خدا حرف بزن…
یه چیزی بگو…
آخه چی شد یه مرتبه؟!!

مثل مرده ای که در حال احتضار بود فقط انقدر توانستم که شهادتین بگویم!
شهادتین من فقط نام سرو من بود!
نالیدم و گفتم:

_خدایا کمکم کن!
کمکم کن سهیلا سرو بیماره…

بعد مثل دیوانه ها از جا پریدم و دیوانه‌تر از هر دیوانه ای گفتم:

_من باید برم…باید برم پیشش سهیلا، نمیتونم تنها رهاش کنم!
باید برم!…

سعی در آرام کردنم داشت ،
اشک میریختم و میگفتم:

_سهیلا تو رو خدا نگو که نرم…
اون بهم احتیاج داره!
به خدا که اون خیلی تنهاست!!
نمیتونم تنهاش بذارم…
اگه خدایی نکرده براش اتفاقی بیفته تا قیامت نمی تونم خودمو ببخشم!
میخوام برم پیشش؛ نگو که ماهی دوباره داری اشتباه میکنی…
بذار اشتباه کنم سهیلا تورو خدا بهم اجازه بده به خاطر اون هزار بار اشتباه کنم!!

دستم را گرفت وگفت:

_اون کاری رو بکن که دلت میگه درسته !
به صدای قلبت درست گوش کن…
اگه بهت میگه برو ،خوب برو!

بعد خرمن موهای سیاه و فر دارش را به سرعت از روی شانه هایش جمع کرد و در پشت سرش جمع کرد…
به سرعت شالش را روی سرش انداخت و در همان حال گفت:

_ پس بجنب ، عجله کن دختر!
منم باهات میام بذار…
تواین ماجرای عشقی و رمانتیک شریک راهت باشم دیوونه!

سهیلا به سرعت میراند ؛ اما حتی آن مقدار حجمه از سرعت در آن ساعت از روز با شلوغی و ترافیک دیوانه کننده ي ولیعصر باعث می شد که به شدت نا آرام و بی قرار باشم.
حالم را که میدید دعوت به آرامشم میکرد.
ترافیک سنگین ولیعصر مثل یک تکه وصله ی ناجور در برابر تمام زیبایی ها و جاذبه های آن خیابان طویل به چشم می آمد ..
تا برسم هزار بار در دلم تکرار کردم

_سرو من !
منتظرم باش، دارم میام پیش…
دیگه برام مهم نیست اگه حتی دوستم نداشته باشی…اگه حتی برات کوچکترین ارزشی نداشته باشم…
اگه بخوای هزار بار دیگه هم منو از خودت دور کنی من یک تنه زخم و درد همه ی این ها رو تحمل میکنم…
میام وکنارت میمونم!
میام و همه ی درداتو به جون میخرم…
منتظرم باش سرو !
منتظرم باش!…

بالای تختی نشسته بودم که چون كعبه بالای آن قسمت حجر اسماعیلش بود و زیر ناودان طلايش نشسته بر نماز و با نيت حاجت قامت بسته بودم.
در یکایک هر رکن از چهار گوشه ی آن قبله ی دل ، جامه ای سپید از احرام بر تنم کشیده و دورا دور آن را طواف عشق کردم ؛ بعد از هر دور طوافم محتاجانه دستم را به سوی خدا تا عرش بالا بردم و ذکر الله اکبر را نیز به جا آوردم…
نه هفت بار ، که هفتاد بار گرداگرد آن کعبه ی دل گشتم …
مُحرم نبودم ، حتی مَحرم هم نبودم!
فرشته ای از عرش به سویم آمد…
عطر حضورش ، حتی صدای پر پر زدن بالش را شنیدم!
بوی خوش بهشت در جانم جاری شد…
نوری گرم و تابنده بر وجود منقلبم تابیدن گرفته بود.
آن ملک برایم مژده آورد حجت قبول شد!
خدای مهربانم صدایم را شنیده بود و چشمان سرو به آرامی گشوده می شد …
حجر الاسودم بودند آن دو گوی سیاه بهشتی که از عرش به مهر لایزار خداوندی تقدیم زمینیِ چون من می شد…

وقتی که رسیدیم آقا میرزا را دیدم که بی صبرانه جلوی در ورودی هتل انتظار میکشید.
چشمش که به من افتاد با پاهایی که در هر قدمش آثار پیری و بیماری فریاد میکشید به سمتم آمد با نگرانی گفت:

_بیا دخترم بیا…
شاید شما بتونید کاری کنید ولله من که دیگه موندم چیکار کنم…

با نگرانی پرسیدم:

_حالش چه طوره آقا میرزا؟…
یعنی چقدر مریضه؟

در راه پلکان بودیم.
دسته کلید هایش را از درون جیبش بیرون می کشید و در حالی که از میان صدها کلید دنبال کلید شماره ی دوازده میگشت جوابم را داد و گفت:

_بد بابا، خیلی بد!
اونقدر که گاهی وقتا فکر می کنم استغفرالله، این جوون از عمد با خودش این کارها رو میکنه!
انگار که اصلا این زندگی براش مهم نیست!…
داره با دست خودش ، خودشو نابود میکنه…

کلید را پیدا کرد ؛ پاهای ناتوانم آنقدر تا نهایت ضعف فرو رفته بود که اگر سهیلا همان موقع سر نرسیده و زیر بغلم را نگرفته بود بی شک تا قعر پله ها سقوط میکردم …
پس از پارک ماشین با کمی تاخیر خودش را به سرعت به ما رسانده بود…همانطور که سعی میکرد تعادلم را برگرداند با دلواپسی گفت:

_تو یهو چت شد ماهی ؟!

_خوبم سهیلا من خوبم…
فقط سرو…

آقا میرزا زودتر از ما خودش را به اتاق شماره ی دوازده رسانده بود و به وسیله ی کلیدی که در دست داشت در را گشوده و با نگاهش ما را به آن سو دعوت میکرد.
چند پله ی باقی مانده را به سرعت طی کردیم…
با چه حالی خودم را تا وسط اتاق او پیش کشیدم!…
سرو من آرام بر روی تختی خوابیده بودو آنقدر از احوال این دنیا فارغ بود که هرگز متوجه ی حضورمان نمیشد.
تا آخرین حد ممکن رنگ پریده بود و رنگ چهره ی به آن زیبایی رو به زردی گراییده بود…
موهایش از شدت انبوه عرق ، کاملا خیس بود و یک دسته از آنها روی پیشانی بلندش چنبره زده بود.
بوی مشمئز کننده ای شبیه به بوی مرگ همه ی فضای درون اتاق را انباشته بود!
همان جا روی زمین نشستم ؛ جرات نداشتم که بیشتر از آن پیش روم…
دهانم کاملا خشک شده و حتی تکلم نیز برایم سخت و دشوار میشد.
در همان حال نالیدم و گفتم:

_ نه خدایا نکنه …
نکنه ….

سهیلا اجازه نداد تا حرفم را تمام کنم ، به سرعت نزدیک تخت شد مچ او را در دست گرفت و نبض او را در زیر انگشت دستش مرور کرد ، سپس خم شد و گوشش را روی سینه ی او گذاشت.
سرش را بلند کرد ، نفسش را آزاد کرد و دستش را روی پیشانی او قرار داد و من در حالتی شبیه به بودن و نبودن ، مرگ و زندگی معلق بودم و از تمام وجودم فقط و فقط دو چشم باقی مانده بود که آن ها را دیوانه وار به سهیلا دوخته بودم!
سرش را بلند کرد و نگاهی به سمتم انداخت و گفت:

_ خدارو شکر نبضش میزنه ، اما خیلی ضعیف…
تب هم داره…ظاهرا تبش خیلی هم بالاست!
باید هر چه سریع تر یه دکتر خبر کنیم.

بعد به سمت آقا میرزا نگاهی انداخت و پرسید:

_این اطراف یه مطبی ، دکتری ، کسی که هر چه سریعتر بتونیم برای معالجه دعوتش کنیم پیدا میشه ؟

آقا میرزا یه دستی روی ریش های خاکستریش کشید و بعد از کمی تفکر گفت:

_ آره یکی هست…
یه دکتره که اتفاقا همین چند وقت پیش وقتی حال آقای زمانی، صاحب همین هتل بد شده بود و فشارش بالا رفته بود فوری خبرش کردن .

در حالی که به سرعت به سمت پلکان باز میگشت شنیدم که گفت:

_ یه دقیقه صبر کنید ، همین حالا ميرم و پیداش میکنم.
همین جا منتظر باشید.

او رفت و من همانطور که هنوز وسط اتاق نشسته بودم به وسیله ی زانوانم تا مرز تخت او پیش رفتم
سرم را تا نزدیک ترین حد از صورت او پیش بردم و نفس های ضعیف و گرمش بر گونه های سردم نشست.
آرام خوابیده بود…
دستم را پیش بردم ، یک دسته از موهای بلند و سیاهش را از روی پیشاني اش کنار زدم ، دستم را به آرامی روی پیشانی اش گذاشتم…
داغ داغ بود!
از آن همه گرمای بی حد تر سیدم!
سپس انگشتانم‌ را روی ابروهای بلند و مشکینش گذاردم که از شدت عرق مرطوب بودند.
سایه ای بلند از چتر مژگانش مقداری از چهره ی بی رنگش را کمی رنگ میزد,
انگشتم را تا مرز بر جسته ترین استخوان های درشت و زاویه دار کنار چانه اش کشیدم.
سهیلا بی صدا دستش را زیر بغل زده و با اندوه نگاهم میکرد

_ماهی ، دنبال چی میگردی؟!

قبل از اینکه جوابی دهم دکتر با کیفی که در دست داشت در آستان در ظاهر شد.
آقا میرزا هم نفس نفس زنان دنبالش می آمد؛ بدون اینکه سوالی بپرسد یکراست طرف تخت آمد و با دقت مشغول معاینه شده بود و در همان حال در مورد علت بیماری اش سوال میکرد…
سوالاتی که هیچ کدام از ما سه نفر جوابی برای هیچ کدام از آنها را نداشتیم!
سرو ناشناخته تر از این حرف ها بود…
آنقدر غریب و تنها و بی کس بود که فکر میکنم حتی یک نفر هم در دنیايي به این بزرگی او را نمیشناخت!
فقط آنقدر میدانستم که عمل پیوند قلب داشته…فورا آن را مطرح کردم.
دکتر شروع به باز کردن دكمه های پیراهنش کرد…
رد آن بخیه ی هولناک،همان هزارپایی که به قول خودش تنها دوست و همراه او بود و تا ابد هم قرار بود با هم باشند یکباره نمایان شد!
سهیلا از شدت تعجب دستش را روی دهانش گذاشت و ناله ای دردناک کرد و به سرعت از دیدن آن منظره روی بر گرداند.
پس از معاینه ای دقیق، دکتر نسخه ای را نوشت ، به دستم داد و در همان حال گفت:
_خیلی سریع احتیاج به سرم و تزریق فوری چند آمپول داره ، داروهاشم مرتب و سر وقت استفاده شه.
در ضمن هوای پاک و رژیم غذایی مناسب که درج شده حتما باید رعایت شه.
مرتب پاشویه و دستمال نمدار روی پیشانیش قرار بدين و بعد از چند روز که حالش بهتر شد در اولین فرصت به یک کلینیک تخصصی مراجعه كنيد و از طریق یک متخصص حاذق بیماری های عروقی و قلبی معاینه و پی گیری كنيد.

همه را مو به مو شرح داد و رفت و سهیلا هم بلافاصله برای پرداخت حق ویزیت و تهیه ی داروهای سرو از اتاق خارج شد.
لحظاتی بعد آقا میرزا هم دیگر آنجا نبود…
من بودم و سرو…
دوباره نزدیکش شدم ، رفتم و لب تختش نشستم… نگاهی به جای زخمش انداختم،دستم را روی آن گذاشته و رد آن مسیر دردناک را با نوک انگشتانم کاویدم.
قطره اشکی از میان چشمانم سرید و روی قلبش چکید…
آن لحظه صدایش در گوشم میپیچید…
صدایی که در روز قبل گفته بود:

_پدرم،مادرم!…
زتدگیمو بچگیم…سلامتیم!
…بهش بگو هروقت همه ی اون هایی رو که گفتم گذاشتی روی این سند آوردی،اون وقت حلال…خوشت باشه پلنگ!

دوباره آه کشیدم و سخت تر گریستم…
با خود گفتم :

_یعنی علت تموم این درها پدر منه؟!
وای بابا!
تو چیکار کردی ؟!!
چه بلایی سر این موجود بی گناه آوردی؟

به تلخی میگریستم و سعی میکردم یک به یک دكمه های پیراهنش را ببندم.
دستانم از شدت گریه های بی امانم به شدت میلرزید و همین یک کار ساده هم به شدت برایم دشوار میشد.
سرم را خم کردم و روی قلبش گذاشتم؛ تمام توانم را در گوش هایم ریختم و به صدای قلبش گوش دادم…
ضربانی ضعیف و گنگ…
تپش نا محسوسی از قلب بیماری که حتی آن هم متعلق به خود او نبود…

سهیلا با یک کیسه پر از دارو آمد و پرستاری که نیامده دست به کار شد و خیلی سریع سرم را وصل کرد.
سهیلا نگاهم کرد و گفت:

_ این خانم قراره امشب اینجا بمونن…
یعنی تا هر وقت که لازم باشه اینجان.
تو هم لازم نیست دیگه انقدر نگران و دلواپس باشی ان شا الله تا فردا حالش خوب، خوب میشه.

گفتم:

_من هم میمونم…شاید به من هم نیاز باشه!
میخوام امشب پیشش باشم…
میخوام پاهاشو پاشویه کنم!
باید دستمال ها رو تا صبح عوض کنم!

در حالی که اخم هایش را در هم میکشید گفت:

_تو نه!…
نه ماهی این اصلا امکان نداره.
این خانم صرفا برای انجام همین کارها ست که اینجان…
دیگه به من و تو نیازی نیست

اصرار کردم:

_ تو رو خدا سهیلا فقط همین یه امشبو!!…
قول میدم تبش که بيفته فوری برمیگردم!

عصبانی شد و گفت:

_خودت میفهمی می خوای چیکار کنی؟!
جواب باباتو چی میدی؟
اصلا تا حالا شده یه شب بی خبر بدون اجازه ی اون بیرون خونه خوابیده باشی؟!
به خدا ماهی اگه همین الان پا نشی و باهام نیای دیگه تا آخر عمرت سهیلا رو نمیبینی!

خانم پرستار هم اطمینان داد که کاملا حواسش به همه چیز هست.
چاره ای نبو… میبایست میرفتم!
سهیلا همانطور كه جلوی در ایستاده بود نگاهم میکرد و منتظرم بود.
فورا حوله ی لب تخت را برداشتم و به سرعت با آب سرد تَرَش کردم ، سپس کنارش رفتم و حوله ی نمناک را به آرامی روی پیشانی اش قرار دادم.
تکانی خورد و پلک هایش کمی لرزید ، نوک‌انگشتم را روی مژگان مخملیش گذاشتم و آهسته کنار لاله ی ملتهب گوشش گفتم:

_تو رو خدا خوب شو…
سرو جون ماهی زود خوب شو!

از خواب پریدم ، خوابی که فقط به کوتاهی چند نفس بود و من در طول مدت همان چند نفس کوتاه دیدم که تا قبله گاه امن الهی چگونه پیش رفتم…
رخت احرام بر تن کرده و مُحرِم یار میشدم!
نماز خواندم ، طواف کردم ، در آخر فرشته ای هم بر من نازل شد که بر من بشارت میداد حاجت روایی ام را!…
هدیه ی این حج مقبول ،حجر الاسودی بود که در مقابل چشمان درد آلوده ام به تلالو در آمده و درخشیدن گرفته بود…
سنگ سیاه آسمانی من ، چشمان سرو بود که گشوده میشد!…

از خواب پریدم و اولین چیزی که در ضمیرم به جریان افتاد ، تمامی ماجراهای تلخ دیروز بود…
بیماری سرو و شب طولانی و سیاهی که در قعر ظلمت زده اش یک لحظه نخوابیدم و فقط دعا کرده و گریسته بودم.
قبل از انجام هر کاری گوشی تلفن را برداشتم و با آقا میرزا تماس گرفتم ؛ احوال سرو را جویا شدم ، خيلي خوشحال شدم وقتی شنیدم که میگفت:

_ اتفاقا همین الان پیش سرو بودم.
الحمدلله تبش افتاده ؛ خانوم پرستار میگفت حالش نسبت به دیروز خیلی بهتره!
فشارشم تقریبا منظم شده…فقط یه مختصر ضعف داره و بی حاله.

با گفتن این جمله :

_ من هم هر چه زودتر ميام اونجا.

تماس را تمام کردم.
به سرعت حمام کردم و خیلی زود لباس پوشیده و به قصد خروج از خانه از اتاقم خارج شدم.
توجهم به سمت آشپز خانه جلب شد؛صداها و عطري که از آن قسمت بر میخاست بیانگر آن بود که کسی در آشپز خانه است.
نزدیک شدم و سرم را از میان در به سمت داخل فرو بردم؛ آمنه در حالی که ملاقه ی چوبی بزرگی را در دست داشت نزدیک اجاق مشغول پخت و پز بود ؛ نگاهش را از روی محتویات قابلمه برداشته، به طرفم انداخت و با لبخند گفت:

_ صبحت به خیر خانوم!
سحر خیز شدی؟!

پرسیدم:

_صبح اول وقت چیکار می کنی ننه؟

_والله یه چند روزه آقام ناخوش احواله ، به کل از آب و غذا افتاده!
صبح اول وقت پاشدم رفتم بازار، یه چند تا ماهیچه و سبزیجات تازه گرفتم.
گفتم یه شوربا بار کنم ؛ آقام شوربا خیلی دوست داره بلکه یه پیاله بخوره یه کم جون بگیره.

بعد ملاقه را نزدیک دهانش برد ، مقداری از آن را چشید و گفت:

_خوب دیگه تقریبا حاضره فقط یه قدری کم نمکه که اونم از قصد کم نمک‌گرفتم؛ خدایی نکرده فشارش نره بالا قلبش اذیت بشه!

تا کلمه ی قلب را شنیدم یک دفعه فکری از ضمیرم برخاست…
به سرعت گفتم:

_ننه میشه یه مقداری از این سوپ رو بریزی توی یه ظرف؟
میخوام برا یکی از دوستام ببرم.

در حالی که میخندید و استکانی را از چای تازه دم پر میکردگفت:

_ آی ماهی آی ماهی…
خدا میدونه که دوباره چی تو سرت میگذره!
فعلا بیا بشین مثل بچه ی آدم ناشتاییتو بخور…اونم به روی چشم.

هول و دستپاچه لقمه ای را درون دهانم گذاشتم ؛ چای را هم همانطور داغ داغ نوشیدم.
آمنه یک ظرف را پر از سوپ کرد و در آن را محكم بست.
ظرف را برداشتم صورتش را بوسیدم و در جستجوی سوئیچ ماشینم داخل جا کلیدی سرگردان بودم که صدای مامان را از پشت سر شنیدم که میگفت:

_ بیخود به خودت زحمت نده نگرد دنبالش.
اونجا نیست.

بر گشتم و سلام دادم.بلافاصله پرسیدم:

_کو؟
پس کجاست؟

_ بابات ماشینو برده.

_واسه چی مگه ماشینش خرابه؟!

نشست روی مبل و با اندوه گفت:

_ نه…
بابا ماشینو برد فروخت.

آهی کشیده و ادامه داد:

_حیف…ماشین به اون قشنگی رو مفت مفت از دست داد!

حرفی نزدم ، سوالی هم نکردم ، فقط میخواستم هر چه سریع تر بروم که دوباره گفت:

_ تو هم از این به بعد عادت کن به اتوبوس وتاکسی…چون هر آن ممکنه ماشین تو رو هم ببره بفروشه!

به شدت یکه خوردم ، برگشتم و گفتم:

_چه اتفاقی افتاده مامان ؟!
یعنی توی کارش دچار مشکل مالی شده؟

یک مرتبه زیر گریه زد!
بی طاقت شدم ، به سمتش برگشتم و کنارش ، روی مبلی که روی آن نشسته بود و میگریست نشستم و با نگرانی نگاهش كردم.
صدای آمنه را شنیدم که همانجا کنار در آشپز خانه ایستاده بود و مرتب میگفت:

_ لا اله الا الله ، لا اله الا الله
دختر دوباره شروع کردی؟!!
مگه قرار نبود جلوی این بچه حرفی نزنی؟

.. صورتش را از میان کف دستانش بیرون کشید چشمان سرخ و پف کرده اش را به آمنه دوخت و گفت:

_ نمیتونم آمنه!
به خدا نمی تونم!…
انقدر توی خودم ریختم و حرف نزدم دارم حناق می گیرم.
اِ اِ اِ اِ رسما دیوونه شده این مرد!!
دیگه کم مونده کبریت برداره آتیش بزنه به زار و زندگیش…دردمو به کی بگم ؟!!
دیشب آخر شب هم رفت سراغ گاو صندوق؛هر چی شمش ودلار توش بود همه رو جمع کرد ریخت توی یه کیسه…
همش میگه اینا حق الناسه، حروم قاطی مالم شده باید مالمو حلال کنم!
پریروز هم یکی زنگ‌زده بود خونه ، معلوم شد معتمد بازاره.
گوشی رو برداشتم گفت با پرویز خان کار دارم؛ گفتم خونه نیستن شما امرتونو بفرمایید من به اطلاعشون میرسونم…
چه میدونم یه حر فهایی راجب اون چند هزار هکتار زمین چالوس میزد…میگفت انگاری که آقا اونارو هم فروخته صرف کار خیریه کرده!
همه رو ول کن اون آپارتمان های سعادت آباد رو بگو!!

آمنه محکم با کف دست کوبید توی صورتش و گفت:

_ اونارم؟!
اونارم ‌به باد داد؟

جوابی نداد و فقط بیشتر از پیش بر شدت گریه هایش افزود.
آمنه طاقت نیاورد ، نزديكش شد و در حالی که سعی میکرد آرامش کند گفت:

_ فدای سرت دختر…فدای سر ماهی جونم باشه!
مال دنیا عین چرک کف دسته ، از این دست میاد از اون دست میره.
غصه نخور…خوب البته که مال خودشه ، خودشم اختیار داره!
شمارو که گشنه ول نکرده خدایی نکرده!

بیشتر از آن درنگ نکردم؛ به سرعت از جا برخاستم و به راه افتادم.
یک بار دیگر صدايم کرد، با چشم های اشک آلودش نگاهم کرد و با نا امیدی پرسید:

_ دیشب می گفت سند باغچه همایونو زدم به نام ماهی ، قراره به دست صاحب اصلیش برسونه راست میگفت؟

با اشاره ی سر تایید کردم…
با نا امیدی آهی کشید و گفت:

_ دادی؟

لبخند تلخی زدم و گفتم:

_دادم ولی بزرگ تر از این حرف ها بود ، قبولش نکرد!

راه افتادم.
همانطور که میرفتم زیر لب گفتم:

_افسوس که دیر به فکر افتادی بابا…
خیلی دیر!

میرفتم و تمام هوش و حواسم در پی سرو بود، میخواستم که هر چه زودتر به او برسم.
دستم را بلند کردم و اولین اتومبیلی که از راه رسید در مقابلم توقف کرد؛ فوری گفتم:

_دربست، ولیعصر.

سوار شدم و نيم ساعت بعد در لابی هتل کنار آقا میرزا بودم.
پیرمرد از دیدنم شاد شد.مقداری پول به او دادم و از او خواهش کردم زحمت کشیده و مقداری میوه و آجیل وخشکبار و غیره ، طبق آنچه که دکتر گفته بود تهیه کند.
قبول زحمت کرد ؛ از او تشکر کردم و به سمت اتاق شماره ی دوازده پر کشیدم…
کنار در ایستادم و به آهستگی چند ضربه ی آرام بر در نواختم ، طولی نکشید که پرستار در را گشود.
قبل از سلام به سوی سرو نظر انداختم ، همانطور آرام و بی صدا خوابیده بود؛ چهره ی بی رنگش قدری رنگ گرفته بود…
حتی نفس هایش هم شکل طبیعی تری به خود گرفته بود!
پرستار که به وضوح متوجه ی نگرانیم بود لبخندی زد وگفت:

_ ناراحت نباش امروز حالش خیلی بهتره.

جلوتر رفتم ، دستم را روی پیشانیش گذاشتم…از آن همه هرم وحرارت جان گداز دیگر اثری نبود.
چند دستمال برداشتم کمی نمدارشان کردم و آهسته بر روی صورتش کشیدم.
مثل ماهی تشنه ای که به آب رسیده باشد انگار جان میگرفت!
قسمتی از آن دستمال نمناک ‌را بر روی لب های خشکش گذاردم…نم مختصری بر کویر سوزان لب هایش مینشست و لب هایش با حالتی خاص لرزیدن گرفت و من از ورای لب های خشکیده اش صدایی خفیف شبیه به ناله ی طفلی دردمند را شنیدم که مادرش را صدا میکرد!…

دستم را عقب کشیدم ، اشک سوزانی در میان چشمانم نشست.
به شدت منقلب بودم؛دلم میخواست فریاد میزدم ولی از شرم حضور غریبه ای که در کنارم بود فریادم را در دل خفه میکردم تا که هرگز آن غریبه، تا که هیچ کس در این دنیا هرگز نفهمد که در دل فریاد میکشیدم:

“آخ پدر آخ پدر!!
لعنت خدا بر تو!…
تو با این مرد چه کردی که هنوز هم در آستان سی سالگی همانند طفلی زار میزند و مادر ش را میخواهد؟!!”

صدایم را در دل مدفون کردم که اگر فریاد میکردم قطعا عرش خدا به لرزه در می آمد بر آنکه واژه لعنت خدا هرگز برازنده ی نام با شکوه هیچ پدری نیست!
پرستار با تعجب مدتی نگاهم کرد و گفت:

_از دیشب تا حالا این چندمین باره که مادرشو صدا میکنه.
یک بار هم انگار کابوس میدید…
طوری که یه لحظه ترسیدم…

چشمان نگرانم را که دید دیگر بیشتر از آن ادامه نداد و فقط گفت:

_اگه دیگه با من کاری ندارید من برم و اگه لازم بود هر وقت که بگید دوباره میام…

از او تشکر کردم و گفتم:

_ فعلا من اینجام.
شما هم خیلی خسته شدید برید کمی به کارهاتون برسید و استراحت کنید فقط شب …

نگذاشت حرفم تمام شود و به تندی گفت:

_حتما حتما غروب بر میگردم.
فقط اگه ان شا الله کاملا به هوش اومد یه چیزی بده بخوره.

پرستار رفت و من ماندم با او تنهای تنها…
دوباره کنارش رفتم ؛ شانه را برداشتم و به آرامی بر گیسوانش شانه میزدم.
یک مرتبه تکانی خورد و چشمانش به آهستگی گشوده شد، از ورای چشمان نیمه بازش نگاهم کرد.
دستم را بر روی گیسوانش میکشیدم؛ناباور با صدایی ضعیف گفت:

_خواب میبینم ؟
تو رویای منی؟

سرم را در نزدیک ترین حد تا صورتش خم کردم و آرام به صورتش فوت کردم…
تکانی خورد ، انگار که تا آن لحظه خواب بود و یکباره از خواب برخاست.
کمی به خودش فشار آورد و متعجبانه از اینکه می دید این یک خواب نیست کمی مستاصل شده و چند بار سرش را به چپ وبه راست تکان داده وگفت:

_ باز تو …باز تو…

انگشت اشاره ام را نزدیک لبش بردم و روی لب هایش گذاشتم وبه آهستگی در کنار گوشش گفتم:

_ هیسسسسسس!

کمی آرام گرفته بود ولی این آرام بودن از شدت عصبانیتش کم نمیکرد.
سرش را به سمتی خلاف جهت آن سو که در کنارش بودم برگرداند.
انگار میخواست چیزی را از من پنهان کند…
یک قطره ی اشکش روی بالش چکید.
دلم آتش گرفت!
دستم را دوباره نزدیک صورتش بردم…
انگشتم را زیر استخوان خوش فرم چانه ی مردانه اش قرار دادم وکمی چهره اش را به سمت خود متمایل کردم.
خجالت میکشید و با خجالت گفت:

_می خواستی همینو ببینی ؟
حالا دیدی؟!
عجزم ، ناتوانیم رو دیدی؟!
باور کردی که تا چه اندازه بیمارم؟
این قلب انقدر درد داره ، انقدر ضعیفه که فقط مرگه که میتونه چاره ی کارش باشه!
راه اینجارو اشتباهی اومدی دختر!
اشتباه کردی زیر قولت زدی…
گفتی که میری…میری و دیگه هرگز بر نمیگردی!
ولی برگشتی…زیر تموم حرفات زدی.
دیگه باورت ندارم دختر…
دیگه هرگز باورت ندارم!

دیوانه شدم…
دستم را روی دهانش گذاشتم ، ساکت شد.
از این سکوت استفاده کردم و گفتم:

_ نتونستم نتونستم!
آره تو درست میگی…
زیر تموم حرفام زدم!
قولم رو هم فراموش کردم!
اما اینا همه یه علتی داره…
یه دلیل محکم که هیچ توجیهی براش نیست!

دستم را از روی دهانش برداشتم ، به چشم هایش زل زدم و گفتم:

_چه دلیلی بالاتر از این سرو ؟!
من دوستت دارم!
به خدا که خیلی دوستت دارم!
سرو دوستت دارم…

چشمانش از فرط بهت وناباوری گشاد شد…
لب هایش باز شد و من شنیدم که زیر لب میگفت:

_نه ماهی نه!!

دستم را سمتش دراز کردم…
در حالی که به زحمت سعی میکرد بنشیند، ميخواستم کمکش کنم ولي انگار غرورش بود که به من اجازه ی یاري نمیداد ، نه خود او !
به غرورش احترام گذاشتم فقط ایستادم و نگاهش کردم ؛مشخص بود سوزنی که در دستش فرو رفته خیلی آزرده اش میکرد.
بر اثر همان اندک تلاشی که کرده بود خیلی زود خسته شد ، بالاخره نشست و به بالش پشتش تکیه زد…
چند قطره عرق درشت پایان تمام تلالش شد.
دستمالی برداشتم و مشغول پاک کردن عرق های روی پیشاني اش شدم.
پیشانی بلندش بر خلاف شب گذشته که از شدت تب می سوخت ، امروز یکباره به کوهی از یخ مبدل شده بود ، سرد سرد!
و من از آن همه سردی به شدت میترسیدم!
سرش را قدری عقب کشید و دوباره گفت:

_ خوب ، دیدی؟
دیگه حالم خوبه محبت کردی یا لطف نمیدونم!…
ولی به هر حال خیلی ازت ممنونم.
الانم دیگه حالم خوب خوبه.
تو هم دیگه میتونی بری.

با همان جسارت دخترانه ام بی درنگ پاسخ دادم:

_ نه نمیرم!
تنهات نمیذارم ، می خوام پیشت باشم …
همونطوری که تو اون شب پناهم شدی، اجازه ندادی سقوط کنم، نخواستی که زندگیم تموم شه ، منم میخوام کنارت بمونم.

لبخند کم رنگ و بی محتوایی زد ، نگاهم کرد و با صدایی آهسته که هنوز هم بوی بیماری میداد گفت:

_تا کی؟
آخه تا کی می خوای همینطور ادامه بدی؟

همانجا کنار تختش زانو زدم و دست هایم را روی قسمتی از آن گذاشته و با اطمینان گفتم:

_ تا همیشه ، تا ابد!

نگاهش را به تلخی از من گرفت و به سمت دیگری خیره شد.
اندکی سکوت کرد و بعد دوباره سکوت را شکست

_نمیشه ، به خدا نمیشه!
ابد من اول راه توئه !
بی جهت خودتو خسته نکن ، به دلت امید نده ،برو پی زندگیت دختر!
همون عذاب جدا شدن از همسرت برام تا آخر عمر کافیه؛
اونم اضافه شد به یکی دیگه از زخم هایی که نمی دونم این قلب بیچاره تا کی و تا کجا میتونه تحملشون کنه…

بلند شدم و کنار تختش نشستم و با اطمینان گفتم:

_درد نیست…
به خد ا که زخم هم نیست سرو!
من خودم اینطور خواستم!
این من بودم که دیگه نخواستمش…حتی بعد اینکه بکر بودنم رو، پاک بودنم رو بهش ثابت کردم !
آره درد کشیدم…غصه خوردم…ولی هیچ وقت پشیمون نشدم.
چون میدونستم دلی که یه بار تو زندگیش به خاطر یکی دیگه بتپه دیگه سر به راه نمیشه!
من تو رو خواستم سرو!
انتخاب من تو بودی!

_اشتباه کردی دختر…
سخت اشتباه کردی!

عصبانی شدم ولی باز خوددار بودم!
دیگر نمیخواستم به آن بحث کشنده ادامه دهم.
برای پایان دادن به آن موضوع از جایم بلند شدم و به طرف ظرف سوپی که همراه خود آورده بودم رفتم ؛ ظرف را در میان دستانم گرفتم.
هنوز گرم بود، در آن را باز کردم، بوی خوش جعفری تازه در هوا جاری میشد.
یک قاشق برداشتم و دوباره به سمت تخت بازگشتم.
قاشق را در میان سوپ گرم فرو کردم و یک قاشق از آن را برداشته وبه سمت دهانش روانه کردم…
کمی خجالت زده شد ، امتناع کرد و گفت:

_ چیکار میکنی دختر ؟
من خودم میتونم این کارو انجام بدم!

برای اولین بار بود که در طول عمرم غیر از عروسک هایم غذا دهان کسی میگذاشتم…حس خوبی داشتم!
ملتمسانه گفتم:

_جون ماهی دهنتو باز کن این یکی رو بخور بعد هر کاری خواستی همونو بکن!

خنده اش میگرفت ولی تسلیم شد و سرانجام دهانش را باز کرد، قاشق را روانه ی کام بیمارش کردم.
خورد و بعد بلافاصله قاشق را از دستم گرفت و شروع به بازی با قاشق و سوپ کرد.
شبیه یک مادر دلسوز شده بودم که حتی خوردن کودکش موجب شادی اش و نخوردنش موجب نگرانی اش میشود.
با تحکم گفتم:

_بخور دیگه!
نخوری سرد میشه ها!

اطاعت کرد و چند قاشق از آن را خورد.
بعد ظرف را کناری گذاشت و گفت:

_هنر دست خودته؟
خیلی خوب بود!

با خجالت گفتم:

_ نه راستش من زیاد آشپزی بلد نیستم؛فقط بلدم ماکارونی درست کنم…
ولی اگه بخوای می تونم یاد بگیرم!
آمنه خوب آشپزی بلده ، زودی همه رو یادم میده!
این سوپ رو هم اون پخته.

ساکت شد و در حالی که دست هایش را زیر سرش میگذاشت باز هم در خاطرات دور وگذشته اش غرق شد ، در آن حال چند بار زیر لب تکرار کرد:

_ آمنه… آمنه….

بعد انگار که یک‌مرتبه چیزی یادش آمده باشد پرسید:

_ ببینم این آمنه خانم همون زنی نیست که سال ها پیش توی عمارت صولت خان کار میکرد؟!

خوشحال شدم از اینکه او آمنه را آنقدر خوب می شناخت ، از اینکه هنوز هم حس ها و موضوعات مشترکی می توانست بین ما پیدا شود که ‌امروزمان را چه ساده به دیروز پیوند میزد !

با شادی شبیه یک شادی کودکانه گفتم:

_ آره درسته خودشه!
البته اون دیگه سالهاست که با ما زندگی میکنه.
حالا از کجا آمنه ننه رو انقدر خوب شناختی و یادت مونده؟!!

_هر شب جمعه حلوا میپخت…
من تو عالم بچگیم عاشق حلواهای اون بودم!
روز شماری میکردم و خدا خدا میکردم زود شب جمعه برسه و آمنه برام حلوا بیاره.
یادش بخیر حلوا رو بر میداشتم و با بابای خدا بیامرزم میرفتیم میشستیم وسط باغچه ، بوی هل وگلاب و زعفرونش پر میکرد کل هوای باغچه همایونو!

با خنده گفتم:

_آره هنورم که هنوزه این عادت روش مونده!
اصلا نمیشه شب جمعه ای بیاد و اون حلوا نپزه…خیرات ننه ی خدا ببامرزشه.
میگه ننم حلوا خیلی دوست داشته، اونم شبای جمعه که میشه برا شادی روحش حلوا میپزه.

همانطور که هنوز دست هایش زیر سرش بود و در عالم دیگری سیر میکرد زیر لب گفت :

_باورت میشه دختر!
الان بیشتر از بیست ساله حلوا نخوردم!…
حلوای آخر همونی شد که تو غروب یک پنج شنبه با بابام نشسته بودیم لب استخر وسط باغچه، اول یه شکم سیر حلوا خوردیم…
همون حلوایی رو که آمنه آورده بود.
بابام پاهاشو انداخته بود داخل آب استخر ،آب لبه های پاچه ی شلوارش رو خیس كرده بود و بابام بی توجه شاهنامه ی فردوسی رو گذاشته بود روی زانوهاشو داشت نبرد رستم وسهراب رو با من مشق میکرد.
منم یه شمشیر و یک سپر توی دستم گرفته بودم و غرق توی نقش سهراب خیالیم!
بابا خط به خط میخوند و من تکرار میکردم:

بدو گفت رستم کای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفت و گوی
نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشدسخن زین نشان دلپذیر
به سهراب گفت ای یل شیر گیر
کمند افکن و گرد شمشیر بگیر
دلیر جوانسر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر…..

منتظر بودم…
همانطور که محو در سیر کلمات واشعار نغزش شده بودم یکباره سکوت کرد و دیگر ادامه نداد!
گفتم:

_ بخون ، ادامه بده …
خیلی قشنگ بود!

آهی کشید و گفت:

_تا همین جاش بیشتر یاد نگرفتم…
هیچ وقت پایان نبرد رستم و سهراب رو نتونستم از زبون بابام بشنوم!

با تعجب پرسیدم:

_ آخه چرا؟

کاش نمی پرسیدم!
کاش لال میشدم و هرگز آن سوال را از او نمیپرسیدم!
چون بعد از این پرسش بچگانه بود که انگار یک مرتبه صفحه ای از یک دفتر خاطرات کهنه و قدیمی در برابر دیدگانش باز شد!
خاطرات تلخي در باورش تداعی میشد که با یاد آوری آنها دردی مهلک او را به شدت می آزرد!
آه جانسوزی کشید وگفت:

_ اون آخرین خط از شاهنامه ای بود که بابا برای آخرین بار خونده بود…
بعدش کلا به هم ریخت!
نمیدونستم چرا یه مرتبه کتاب رو بست و گذاشت لب استخر ، بعد شروع کرد به گریه کردن!
نمیخواستم اونقدر ناراحت ببینمش…
شمشیر چوبیمو انداختم روی زمین رفتم کنارش نشستم…
با لحن ساده بچگانم پرسیدم:

_بابا طوریت شده ؟
جاییت درد میکنه ؟

اشکهاشو پاک کرد…
بعد بغلم کرد…
هی سرمو بو کشید و بوسید…
بعدش دستشو گذاشت روی سینش نالید وگفت:

_آره پسرم…
قلبم!
قلبم داره بد میسوزه!

نمیدونستم، با باور کودکانه ام هرگز نمیدونستم سوختن یک قلب نشونه ی چیه…
فقط پرسیدم:

_مامان، مامانم قلبتو سوزوند؟!

هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد و من دوباره گفتم:

– حتما کار خیلی بدی کردی بابا ، شایدم پسر بدی شدی خبر چینی کردی مامانم خواسته تنبیهت کنه!
آخه مامان هر وقت بخواد پسرای بد رو تنبیه کنه میسوزونتشون…

مثل دیوونه ها شده بود!
انگاری که از چشاش خون میچکید…
اشک وخون هردو از توی چشاش فوران میکرد!
با ناباوری شونه هام رو گرفت و پرسید:

_ اون مگه تو رو هم سوزونده؟

ترسیده بودم…
قولی رو که داده بودم زود فراموش کرده بودم و با زبان کودکانه ام عاجزانه از اون در خواست میکردم که حرفی که زدم به گوش مامانم نرسه.
دیوونه شده بود و مرتب میگفت:

_ بگو پسرم بگو!
کسی نمیفهمه…بهت قول میدم به هیچ کس نمیگم…
چی به سرت آورده؟!!

آستین لباسم رو بالا زدم.
اونقدر بالا تا جای عمیق سوختگی روی دستم پیدا شد!
از وحشت چشاشو بست…
انگار تازه فهمیده بود چرا همه ی لباس هایی رو که که مامان برام میخرید و مجبورم میکرد تنم کنم آستین بلند داشتن…
چرا مادر هیچ وقت اجازه نمیداد همراه بابا توی استخر آب بازی کنم…
چرا فقط خودش منو حموم میکرد…

بعد گفتم:

_ اصلا میدونی باباجون!
مامانم عادت داره…خیلی چیزای دیگه رو هم سوزونده!
مثلا تموم اون لباس هایی رو که براش سوغاتی آورده بودی رو هم سوزوند!….
تازه یه بارم داشت تمام دفتر کتاب هارو میسوزوند…
بردشون وسط باغچه آتیش روشن کرد و همه رو سوزوند!
من خیلی ناراحت شدم…
خیلی غصه خوردم…
آخه فکر کنم اونا مال شما بود!
رفتمو فقط چندتاشو تونستم بردارم!
یواشکی چند تاشو بر داشتم لای شمشادهای باغچه قایم کردم.
الانم اونجان؛میخوای برم بیارم برات؟!

بابام ساکت بود و دیگه حرفی نمیزد ولی من پا شدم و دویدم وسط باغچه دستمو تا ته فرو کردم میون شمشادها…چند تا کاغذ پاره ی ظاهرا بی ارزشو پیدا کردم ، برشون داشتم بردم دادم به بابام.
بیچاره وقتي كه اونارو خوند انگار که یه آدم دیگه ای شده بود…
هر چی صداش کردم صدامو دیگه نمیشنید!
کاغذا رو برداشت وگذاشت میون شاهنامه، کتاب رو هم بست.
نگاه کردم دیدم پاچه های شلوارش کاملا میون آب غوطه ور شده و اون اصلا متوجه نیست!
بعدش بلند شد و با همون حال زارش که بیشتر شبیه یه مرده بود به سمت انباری راه افتاد.
دنبالش میدویدم…
هر چی صداش میکردم بر نگشت!
زمین خوردم و گریه کردم…باز هم بر نگشت!
فقط میرفت!…
اونقدر رفت تا به انباری رسید؛ داخل رفت و در رو پشت سرش بست.
همونجا روی زمین افتاده بودم و گریه کنان ردی از آب رو که از استخر شروع شده و تا جلوی در انباری پیش میرفت رو تماشا میکردم….

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه vxaac چیست?