رمان آخرین سرو قسمت 11 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 11

با صدای ضربه ای که بر در نواخته شد ساکت شد و به سرعت کف دو دستش را روی چشمان مرطوبش کشید .
آقا میرزای مهربان با دستان پر وارد شد ؛ سرو همچنان شرمگین و مرتب از او تشکر میکرد ؛
پیرمرد متواضعانه لبخندی زد و چند پاکت را روی میز وسط اتاق گذاشت و بعد از احوالپرسی بلافاصله خداحافظی کرد و رفت.
برخاستم و به سمت میز رفتم ، چند عدد پرتقال از درون يك پاكت خارج کردم و به سرعت آنها را شسته و هر یک را دو نیم کردم ، سپس لیوانی برداشتم و با فشار دست هایم آب آنها را روانه ی لیوان کردم؛
به هر ترتیبی که بود لیوان بالاخره پرشد…
آن را برداشتم و دوباره به سمتش بازگشتم ، همچنان نگاهم میکرد؛
لیوان را درون دستش جای دادم سپس همان دستی را که لیوان درونش بود را گرفتم و به سمت لب هایش حرکت دادم ؛
به سرعت متوجه ی منظورم شد و بدون اعتراض چند جرعه از آن را در کامش سرازیر کرد عطر شیرین پرتقال از روی لب هایش پر میکشید و تا عمق جانم نفوذ میکرد.
وقتی نگاهم کرد و گفت:

_ آخه دختر تو چقدر مهربونی!

اخم کردم وگفتم:

_این دختر اسم داره!
اینو دیروزم بهت گفتم…
در ضمن زیادم سخت نیست اگه ماهی صداش کنی چون این کارو قبلا هم کردی.

بعد دستمال برداشتم و بار دیگر دور لب های زرد و پرتقالی اش را پاک کردم

یک بار دیگر صدای در بلند شد و این بار پرستار بود که آمده بود.
به محض اینکه چشمش به سرو افتاد و ديد او نشسته و لیوان آب میوه در دستش است مشعوف شد ، خوشحال بود از اینکه میدید حال او بهتر است.
پرستار نگاهی به من انداخت و پرسيد:

_چیکار کردی تو دختر ؟
معجزه؟!

خندیدم ؛ به سمت سرو اشاره کرده و گفتم:

– معجزه فقط خود اونه !
اونی که اونجا نشسته…

پرستار خندید و پرسید:

_ معلومه که خیلی برات مهمه ، میتونم سوال کنم چه نسبتی با هم دارید؟

سرم را نزدیک گوش پرستار بردم و آهسته گفتم:

_ دختر قاتل باباشم…
میگن بابای من کسیه که بابای اونو کشته!

خندید و در آن حال گفت:

_شوخی بامزه ای بود خوشم اومد.
حالا میشه بپرسم ایشون چه نسبتی با شما داره؟!

این بار با صدای نسبتا بلند طوری که خود سرو هم میشنید در حالی که نگاهم را نیز به او دوخته بودم گفتم:

_ایشون هم قاتل خود منه اون کسیه که منو کشته.

اینبار خود سرو هم میخندید…

سهیلا هم که مثل پیام بازرگانی هر چند وقت یک بار تماس میگرفت ، درست همان لحظه زنگ زد.
در حالی که هنوز میخندیدم جواب دادم. خنده ام را كه حس کرد گفت:

_ جوابمو گرفتم معلومه حالش خوبه!

_ آره سهیلا جون، خدارو شکر همه چی مرتبه.

_پس دیگه زودِ زود خداحافظی کن بیا پایین.
دم در منتظرتم

داشتم آماده میشدم…
وداعی دیگر در راه بود و چقدر برایم جانکاه و سخت بود !
وقتی برای ادای واژه ی خداحافظی باقیمانده ی آخرین نگاهی را که هیچگاه از با او بودن سیر نبود را تقدیمش کردم، پرستار متوجه ی دردی که میکشیدم شد و به من اطمینان داد که خيالم راحت باشد.
دردمندانه از او جدا شدم…
سهیلا آن روز در غروب غم زده ی پاییزی یک طور خاص به نظر می آمد…
غمی عجیب در چشمانش بیداد میکرد!
من اینگونه حالات او را خوب میشناختم…
هرچه برایش حرف زدم، از سرو گفتم، از اینکه چقدر حالش خوب شده، از اینکه امید دارم بالاخره اوضاع واحوال طوری بشود که او هم بتواند من را بپذیرد…
ولی او همچنان کمتر حرف میزد یا اگر حرفی هم میزد یک مشت حرف های عجیب و بی سر وته که هیچ کدام از آنها معنایی نداشت تحویلم میداد!
چیزی در دل او بود…
چیزی که دلش را سخت به درد آورده بود ولی هرگز جر ات ابراز آن را نداشت!…
یکباره پشت چراغ قرمز برگشت و با چنان ترحمی نگاهم کرد که یک مرتبه هوری دلم فرو ریخت!
با خودم گفتم چرا سهیلا امروز
انقدر عجیب شده؟!
کمتر نگاهم میکند،
تازه همان چند نگاه کوتاه و مختصرش هم پر از درد است!
کم کم دلشوره پیدا میکردم ، نگران میشدم…
نگران از اینکه باز بخواهد اتفاقی بیفتد که دل بیچاره ام هرگز تحمل و باورش را نداشته باشد!
بیشتر از آن طاقت نیاوردم وگفتم:

_ بگو سهیلا!
بگو به خدا طاقتشو دارم.

خودش را به بی تفاوتی زد وگفت:

_منظورت چیه ماهی؟!

_ ببین سهیلا میدونم چند ساعته میخوای یه چیزی رو بهم بگی ولی میترسی ،هنوز مطمئن نیستی که قلب ماهی بیچاره بتونه با شنیدنش دووم بیاره یا نه…
ولی بگو دوست من ، هر چی رو که تو دلته رو بریز بیرون و همینجا خالی کن…
بهت قول میدم ، این ماهی بیچاره انقدر این روزا مصیبت کشیده ، انقدر عذاب دیده که دیگه از هیچ کدوم از بازی های زمونه باکش نیست!

فوری یک طرف خیابان توقف کرد، ماشین را خاموش كرد و در حالی که چشم های درشتش رنگ و بوی یک غروب پاییزی را با نم مختصری مزین میكرد گفت:

_دلم میخواد سرو هر چی زودتر خوب بشه.
اونقدر که بتونی بهش تکیه کنی!
میخوام که تا آخر دوستش داشته باشی…
میخوام که خوشبخت باشی…
میخوام که دیگه بهادرو فراموش کنی!…

– چی شده سهیلا!
توهمیشه از اینکه دنبال سرو بودم…از اینکه دوستش داشتم و ناخواسته دل بهش میدادم وحشت داشتی…
مرتب توی گوشم میخوندی بهادر رو به هیچ قیمتی از دست ندم، بچسبم به زندگیمو سرو رو هم از تو قلبم بکنم وبندازم بیرون…
چی شده حالا ؟
چه چیزی عوض شد یهویی سهیلا؟

با نوک انگشتش سیاهی زیر چشم هایش را پاک کرد و در حالی که به سیاهی نوک انگشتش زل زده بود فقط شانه اش را کمی بالا انداخت وگفت:

_ چه میدونم بابا!
فقط یهو احساس کردم هر چی که بین تو و بهادره دیگه تموم شده…

لبخند تلخی زدم وگفتم:

_احساس کردی ؟
یا دیدیش؟!

با نگرانی نگاهم کرد وگفت:

_چی رو؟…چی رو باید میدیدم؟!

_ بهادر و همسر جدیدش!

رنگش پرید و در حالی که اداي کلمات به شدت برایش سخت وپیچیده شده بود گفت:

_میدونستی ؟!
تو میدونستی؟

اندوهناک سرم را پایین انداختم و مشغول به بازی کردن با گوشه ی روسری ام شدم…
دوباره گفت:

_ پس چرا بهم نگفته بودی ؟!
چرا من تا حالا از این موضوع بیخبر بودم؟

_چون باور نداشتم!
هنوزم باور نمیکنم!…
همش خیال میکردم اون روز تو کوچه بابام داشت بهم دروغ میگفت؛
یه دروغ بزرگ که به واسطه ی اون حرصمو در بیاره!
یه جوری تحقیرم کنه تا شاید….

نتوانستم ادامه بدهم ، بغضم ترکید و گريستم.
چرا گریه میکردم ؟!
چرا حس میکردم در درونم حفره ای ایجاد شده که با هیچ چیز پر نخواهد شد؟!
میدانستم آن حفره جای خالی عشق نبود که با بودن سرو بد عشق من به کمال میرسید…
آن حفره چیزی شبیه دوست داشتن…
علاقه مندی…
خاطره…
و خالی بودن احساس میبود!
نپرسیدم چرا ؟
نگفتم برای چه؟
حتی دیگر نمیخواستم بدانم چرا انقدر سریع ، آنقدر آنی فقط مثل دختر بچه های حسود بچگی کردم و همانطور که در آغوش سهیلا فرو رفتم پرسیدم:

_سهیلا تو دیدیشون ؟!

با اشاره ی سر جواب مثبت داد و دوباره پرسیدم:

_خیلی از من بهتر بود؟…
یعنی…یعنی خیلی از من خوشگل تر بود؟

لبخندی زد و در همان حال که سعی میکرد کمی مرا از خودش دور کند گفت:

_ نه!
نه اندازه ی تو…
مطمئن باش!

خوشحال شدم…
نمیدانم چرا باید با این دلیل احمقانه خوشحال میشدم!
برايم تعریف کرد که امروز صبح وقتی همراه آذر برای خرید به بازار رفته بودند در کمال تعجب با خانواده ی حاج اسماعیل خان روبه روشده است.
میگفت البته آن ها هرگز متوجه حضور سهیلا نشده بودند.
فقط او بهادر وحاج خانم و بهار را دیده بود که به همراه دختر جوانی که ظاهرا عروس جدیدشان است در حال انجام مراسم خریدبازار بوده اند !

با بغض تعريف كرد:

_به خدا ماهی اونقدر از دیدن اون صحنه حالم بد شد که آذر هم کاملا فهمیده بود چه خبره.
فقط تا میتونستم پشت سر آذر مخفی شدم تا کاملا از کنارمون گذشتن و رفتن…
ولی باور کن ماهی دلم خیلی براي بهادر میسوخت!
انگار که اصلا اون بهادر شاد و سر دماغ همیشه نبود…
یه جورایی بد به هم ریخته…
معلوم بود که اصلا خوشحال و خوشبخت نیست!…

دستم را روی دهانش گذاشتم ؛ دلم نمیخواست هیچ وقت بشنوم یا باور کنم که بهادر غم دارد ، که بهادر خوشبخت نیست…

امشب دوباره تنها در میان اتاقم که این روزها بیشتر شبیه یک سلول انفرادی شده است نشستم و مشتی از خاطرات در به درم را مرور کردم…
هزار بار به قفس خالی قناری که هنوز روی دیوار بود نگریستم…
دلم برای قناری زرد کوچكم تنگ شده بود!
چرا هیچ وقت فکر نکردم روزی که قناری کوچکم رفت تعبیری بود که بهادر نیز خواهد رفت!
چرا رفتن ها همیشه آنقدر دردناکند ؟!
با خودم گفتم

” خدایا این ديگه چه سرنوشتی بود!
من که داشتم زندگیمو میکردم!…
یه زمونی این اتاق برام شبیه یک جعبه ی جادویی بود که تو هر روز و هر لحظه اش پر بود از از ماجراهای شیرین و رویایی!…
خدایا چي بر سرم اومد که این اتاق هر لحظه برام تنگ و تنگ تر و عذاب آورتر میشه ؟!”

لعنت به ظلمی که با نفرینی مهلک در هم آمیخت و آنچنان نابودم کرد که یکباره پرپر شدم!

” خدایا دستهامو بگیر!
سرو !بال پروازم شو!…
دلم شور پریدن داره…
بذار با تو پرواز رو واسه خودم معنى كنم!”

آن شب انگار خواب سخت ترين و دورترين اتفاق ممكن برايم بود،
به شدت درد داشتم،
حتی آخرین تماس سهیلا هم نتوانسته بود اندکی از بار آن حجم از غم را از روی دلم بردارد.
دیگر باورم شده بود كه بهادر دیگر نبود و من آن شب ،تنها چیزی که هنوز خاطرات نه چندان دور ما را به هم وصل میکرد ،
همان کلیدهایی را که متعلق به خانه ای بود که قرار بود روزی کاشانه ی ما باشد و هنوز درون کیفم جای داشت را برداشتم و درون باغچه بردم ،
چاله ای حفر کردم…
پایان خاطره هایم را نیز مدفون ساختم…
سپس بر سر مزار پایان خاطراتم نشستم و درد آلوده گریستم.
با خودم مدام فكر ميكردم خوب بهادر هم که رفت و بالاخره تکلیفش را با دل سرگردانش معلوم کرد ، امروز تکلیف دل صد پاره ی من چه خواهد شد ؟!
مردی را دوست دارم که حتی نگاهش نیز مانند جسمش سرد سرد است!..
میدانم به سختی حضورم را تحمل میکند ، خوب ! حق هم دارد!…
شاید هر وقت که مرا میبیند نا خودآگاه تصویر مردی در باورش تداعی میشود که تمامی زندگی اش را به تاراج برده بود…
من کسی بودم که خون پرویز در رگ هايش جریان داشت!
میشود تنها به این جرم حضورم را نپذیرد ؟
در دل نالیدم پس گناه من چیست؟!
من‌ آنقدر دوستش دارم که حاضرم بخاطر اینکه او آرام بگیرد ، به خاطر اینکه دوباره بتواند همانند یك آدم نرمال زندگی کند ، حتی جانم را فدا کنم !
وحشت داشتم، وحشت!…
از اینکه سرانجام روزی فرا برسد و او بگوید ،ماهی نمیتوانم دوستت داشته باشم…
می ترسیدم از روزی که ناگهان بگذارد و برود…
میخواستم که تا ابد با او بمانم، دستش را بگیرم و همراه خود او را یکبار دیگر به دنیای سوخته ی کودکی اش باز گردانم!
به خدا که من هم با او بچه خواهم شد!…
بعد با یکدیگر بزرگ میشدیم…
اگر او بخواهد میتوانم مادرش باشم…
حتی برایش پدری کنم!
برای کسی که دیگر انگیزه ی زندگی و زنده ماندن ندارد تلاش کردن بسیار سخت و کشنده خواهد بود.
دلم میگرفت از اینکه شنيده بودم مادرش او را سوزانده،
چگونه یک مادر میتوانست فرزندش را بسوزاند ؟!
یادم آمد که بابا گفته بود:

” اون زن روانی بود!
دچار یک بیماری شدید روحی شده بود که منجر به بستری شدنش تو يه آسایشگاه روانی شد…”

ولی با این حال سرو هنوز هم مادرش را دوست داشت؛ هنوز هم وقتی که بیمار بود و تب میکرد به دنیای ناتمام کودکی اش بازمیگشت و از ته دل مادرش را میخواست!
شب از نیمه گذشته بود و من همچنان در مراسم تدفین میان باغچه حضور داشتم…
همچنان نشسته و دیگر از هیچ چیز نمیترسیدم!
حوادث و اتفاقات جدید آنچنان آب ديده ام کرده بود که نه ازحرکت گربه ای که ساعت هاست که روی پرچین باغچه نشسته و هر چند وقت يك بار خرناس میکشد و دوباره با چشمانی که در نهایت سیاهی شب آنچنان میدرخشد و به من زل میزند میترسم و نه از صدای زوزه ی باد…
نه از خش خش میان برگ های کف باغچه…
نه از ظلمت و تاریکی میان درختان و نه حتی از روح نا آرام مردی که می گویند سالیانی در این باغچه پرسه زده هم نمیترسیدم!
آنچه که مرا به شدت میترساند پدرم بود!
پدری که هر فرزند در سایه ی امنیت حتی نام پدر آرام می گیرد…
چرا این روزها من آنقدر از پدر میترسیدم؟!
سروبد صحنه ی مرگ پدرش را به وضوح دیده بود ، همان روزی که همایون وارد انباری شده و دیگر هرگز خارج نشده بود…
یکبار هم که از او پرسیده بودم آیا واقعا پدر من قاتل همایون بوده و او تکذیب کرد و گفت نه…
پس چرا هما آنقدر با اقتدار از طناب داری که دور گردن عزیزش انداخته بودند حرف میزد؟
چرا پدر از دامن گیر شدن گناه بزرگی که در گذشته انجام داده میهراسد؟
ای کاش جوابی برای آن همه نا گفته ها داشتم…
ای کاش آن شب به یاد می آوردم که جواب تمام سوال هایم میان همان چند تکه کاغذی بود که سرو پنهان و دور از چشم مادرش به پدرش داده بود ،
همان اوراقی که هیچ وقت سرو ندانست درون آنها چه بود،
همانی که همایون در آخرین روز زندگی اش خوانده و در میان برگ های شاهنامه گمش کرده بود،
همان شاهنامه ای که آن روز در میان صندوق چوبی و در زیر تختم پنهان بود…

با روشن شدن لامپ آشپزخانه یکباره رشته ی افکارم از هم گسست.
پیدا بود که کسی در آشپز خانه است؛ بلند شدم و به طرف آشپز خانه رفتم.
طبق معمول آمنه بود که باز بی خواب شده و به آشپز خانه پناه آورده بود.
چشمش که به من افتاد گفت:

_ بمیرم ننه تو هم بی خوابی زده به سرت؟
من که این روزا دیگه حتی قرص خوابم بهم افاقه نمی کنه!

_ خوب ننه برو دکتر قرص هاتو عوض کنه!

_ نه ننه جون ایراد از قرص نیست…
ایراد از کله ی منه!
بس که این روزا مامانت زنجموره میکنه پاک منم قاطی کردم!
خوب حقم داره بچم!
یه عمریه با خون دل زندگی درست کرده به امید امروز ، امروزم که نمیدونم آقام چرا یه مرتبه از اون دنده بلند شده و انگار زده به سیم آخر !

_راستی ماشینم تو پارکینگ نبود.
یعنی اونم….

_چی بگم والله!
سرشبی که اومد خونه هیچ ماشینی زیر پاش نبود.
بهی سرا غ ماشینو گرفت ، اونم گفت گذاشته نمایشگاه براي فروش.
بچم کلی حرص خورد… چقد گریه کرد!
گفت اون ماشین دلخوشی بچم بود، لااقل اونو دیگه نفروش!

بعد ساکت شد و آهی کشید وگفت:

_ایییییی چی بگم…
والله این طوری که امشب انقدر زود اومد خونه میگم لابد….

ميان حرفش پريدم و گفتم:

_یعنی حجره ، اونم فروخته؟

با اطمینان نوچی کرد و گفت:

_نه بابا اونو دیگه نمیتونه بفروشه!
سندش به اسم مادرته ، ارثیه بابای خدا بیامرزش.

دوباره مشغول شد ؛ دنبال یک قابلمه ی بزرگ می گشت که پرسیدم:

_ حالا نصفه شبی قابلمه میخوای چیکار؟

_گفتم ، خواب که ندارم از فکر و خیالم که دیگه کم مونده دیوونه شم!
گفتم پاشم یه کاری کنم…
میخوام حلیم بپزم!

خنده ام گرفت؛ ولی یک مرتبه یاد حرف سرو افتادم…
خیلی زود خنده رفت و جایش را با یک جور بغض تلخ عوض کرد!
یادم آمد که چقدر با حسرت از گذشته تعریف میکرد،
از حلوایی که در بچگی اش عاشقش بود و امروز بیشتر از بیست سال بود که دیگر حلوا نخورده بود!
یک مرتبه فکری به سرم زد و گفتم:

_حلیم نه آمنه ، حلوا درست کن!

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

_یه فردا رو هم صبر کن ،پس فردا شب جمعه است…
اونم به روی چشم برات میپزم.

مثل دوران بچگی ام که اگر چیزی میخواستم تا بیچاره اش نمیکردم دست بردار نبودم به دامنش آویزان شدم ،خودم را کمی برایش لوس کردم و گفتم:

_نه ننه تو رو خدا!
همین امشب ، من حلوا میخوام!!

دوباره مثل گذشته ها که هیچ وقت دلش نمی آمد حرفم را زمين بزند قبول کرد.
سپس زیرکانه نگاهم کرد و با همان تیکه کلام همیشگی اش گفت:

_آی ماهی…
آی ماهی…..
فقط خدا میدونه چی تو کله ی توئه!

و فقط خدا میدانست جز سرو بد هیچ چیز دیگری در سر و قلبم نداشتم!
قشنگ ترین ظرفی را که در آشپز خانه بود برداشتم ، مقدار زیادی از حلوا را میان ظرف بلوری پهن کردم و بعد روی آن را به قشنگترین شکل ممکن طرح و نقش زدم.
یک مشت خلال پسته و بادام تازه را با دست و دلبازی رویش پاشیدم.
یاد حرف سرو افتادم…

“بوی عطر هل و گلاب و زعفرون پر میکرد هوای کل باغچه همایونو ”

راست میگفت…
عطر حلوا وسوسه در جانم می انداخت!
دستم که به سمت دهانم رفت یک مرتبه پشیمان شدم و به خودم گفتم:

– نه ماهی صبر کن صبح که بشه دوتایی با هم حلوا میخوریم.

چند قدم عقب رفتم و به تماشای شاهکاری که خلق کرده بودم نشستم.
از میان پنجره نگاهی به تیرگی شب انداختم…
دلم میخواست که هر چه زودتر عمر این ظلمت پایان یابد و سپیده ی صبح رخ بنماید.
آمنه مثل همیشه دست دلم را خوانده بود
،آخرین نگاه پر از معنایش را هم به من انداخت و گفت:

_ماهی مواظب باش!
این بار خیلی دقت کن…

ظرف بلور حلوا را برداشتم و دوباره به اتاقم پناه بردم.
ظرف راروی میز گذاشتم و با یک دستمال تمیز و سفید رنگ رویش را پوشاندم.
مدتی نگذشته بود که در اتاق باز شد…
به خیال اینکه آمنه است که آمده همچنان مشغول بودم که ناگهان سایه ی بزرگ سر مردی روی دستمال سفیدي كه روى حلوا انداخته بودم نقش بست…
کمی ترسیدم ، به سرعت سرم را به سمت صاحب سایه بر گرداندم ؛
بابا در مقابلم ایستاده بود!
با احتیاط در را بست و گفت:

_دیدم لامپ اتاقت روشنه،مطمئن شدم بیداری…

سکوت کردم و هیچ نگفتم.
دوباره ادامه داد:

_اومدم یه دو کلوم با دخترم گپ بزنم…

حتی دیگر نمیتوانستم مثل گذشته ها نگاهش کنم…
چشم هایش چقدر زود از یادم میرفت!
همچنان سرم پایین بود و حرفی نمیزدم…
چقدر خسته به نظر می آمد!
آمد و آرام روی صندلی نشست؛ قدری سکوت کرد و هنوز دقیقه ای از سکوتش نگذشته بود که بی تاب شد و خیلی زود سر اصل مطلب رفت :

_ تونستی اون سند رو به دست سرو برسونی ؟
تونستی پیداش کنی؟

سرم را چند بار تکان دادم و بعد گفتم:

_پیداش کردم اما…قبولش نکرد.

_یعنی که چی ؟
قبولش نکرد یعنی چی؟

_ یعنی اینکه اون به اون سند هیچ احتیاجی نداره ، محال ممکنه که قبولش کنه!

بیچاره پدر زار میزد و به التماس افتاده بود!
مرتب میگفت:

_راضیش کن ماهی…
تو روخدا راضیش کن!
هر طوریه اون سند رو بهش بده ازت خواهش میکنم ماهی!
تو باید این کارو بکنی ، این آخرین درخواست یه پدر از تنها دخترشه!
خواهش میکنم…

حرف هایش را زد…
التماس هایش را نیز کرد…
سپس در حالی که خیلی خسته به نظر می آمد برخاست تا برود.
نگاهش کردم…
چقدر زود پیر شده بود!
گردی شبیه توده ای از مهِ تار دور تادورش را احاطه کرده بود!
ندانستم که آن مه غریب،
آن گرد تیره ،
نشانه هایی از مرگ‌ بود که همچنان در راه بود!
او رفت…
او رفت و ندانستم آخرین باری بود که پدر به اتاقم آمده…

انتظار ، انتظار ، انتظار، درد کشنده ای که تنها درمانش پایان آن است؛
سم كشنده اى كه پادزهرش فقط به سر آمدنش است…
جز اینکه همانطور با افکاری مشوش ساعت ها بنشینی و زل بزنی به عقربه های لعنتی ساعتی که انگار تمام چرخ دنده های آن آنقدر فرسوده و زنگار زده است که دیگر توان حرکت دادن عقربه ها به سمت جلو را ندارد، و تو در بهت زمان آنچنان دست و پا بسته اسیری که گذشت هر یک ثانیه برایت حکم ضربه ی تازیانه ای را دارد که بی رحمانه بر وجود اسیری در بند فرو می آید،
زجر می کشی ،عذاب میبینی،
ولی همچنان در انتظار پایان آن درد کشنده باز هم امید داری!
پیش خود تصور میکنی که آن انتظار تمام خواهد شد ؛ بد یا خوب فرقی ندارد!…
چون پایان انتظار نیز شیرین است!…
و من تمامی این حوادث را در حالی تجربه کردم که از وقتی که رسیده بودم بیشتر از پنج ساعت بر روی مبل فرسوده ی قسمت لابی هتل بی صبرانه نشسته و ظرف حلوا هم هنوز روی زانوهایم بود؛
با گرمای تنم گرمی حلوا را حفظ میکردم تا وقتی که او رسید، تا وقتی که او آمد ،حلوا هنوز گرم باشد و هنوز هم چشم به راهم…
وقتی که رسیدم آقا میرزا را دیدم ؛ به محض اينكه چشمش به من افتاد روی دستش زد و گفت:

_ای داد بیداد!
بابا یه کم دیر اومدی؛ اونا همین الان پیش پای شما رفتن.

در کمال ناباوری پرسیدم:

_ اونا ؟
منظورتون سرو و خانم پرستاره؟

سرش را بالا انداخت و گفت:

– نه پدرجون…
خانم پرستار که صبح زود خیلی جلوتر از اونا رفت.
وقتی داشت میرفت گفت آقا خودش خواسته که اون بره…یعنی گفته حالم خوبه، دیگه نیازی به پرستار نیست.
بعد اون بود که میهمان آقا تشریف آوردن،
همون خانم جوون و ترک ،بچه ها میگفتن خانمه اهل استانبوله و نمیتونسته به زبون ما حرف بزنه.
بعد از اون ، آقا و اون زن جوون سوار یه ماشین خیلی شیک که یه راننده داشت شدن و رفتن.

قلبم برای تپیدن کم آورد…نفسم نیز راه خروجش را گم کرد!
میرفتم تا بی نهایت زوال سقوط کنم ، زبانم را که از کار افتاده بود را به سختی به حرف زدن وا داشتم…
آن هم تنها در حد یک جمله!
دردمندانه پرسیدم:

_ نگفت کی بر میگرده؟
اصلا بر میگرده؟

لبخندی زد وگفت:

_ نگران نشو بابا حتما برمیگرده چون وسایلش هنوز توی اتاقه…
با هتل هم که تسویه نکرده دیگه هر جا باشه پیداش میشه .

دوباره به انتظار نشستم…
گاهی دلشوره به جانم می افتاد و با خودم میگفتم

” نکنه باز دوباره حالش بد شه!
اون دوران نقاهت رو هنوز پشت سر نذاشته بود. ”

گاهی به شدت عصبی میشدم و بدتر از همه حس حسادت زنانه ام بود كه بیش از هزار بار با اين حس سرکشم کلنجار میرفتم.
آخ خدای من ، این زن جوان خارجی دیگر از کجا در آمده بود؟!
تا آنجایی که خبر داشتم سرو جز عمه اش دیگر کسی را نداشت…
نه خدایا نمیخواهم باور کنم در زندگی او زن دیگری باشد !!
بروم یا بمانم ؟!
نمیدانم!میان دو حس متفاوت دست و پا میزدم…رفتن یا ماندن؟!
گاهی دلم میخواست تا آخر دنیا هم که شده بمانم ؛ با خودم میگفتم بالاخره که برمیگردد!
گاهی هم ناامیدانه عزم بازگشت میکردم و دوباره با خود میگفتم :

“بلند شو ماهی…
بلند شو دختر !
او حالا حتما آنقدر خوشحال است و با عشقش سر گرم است که شاید دیگر حتی اگر تا آخر عمرت هم انتظارش را بکشی برنگردد!”

خودم را آرام میکردم؛ سعی میکردم بی تفاوت باشم.
یک ساعت دیگر هم گذشت ولی نیامد!
بالاخره تصمیم آخرم را گرفتم.
بلند شدم و کنار آقا میرزا رفتم، ظرف حلوا را به او سپردم و با ناامیدی از هتل خارج شدم.
تازه بيرون رفته بودم که اتومبیل لوکسی در کنار هتل توقف کرد و دربش گشوده شد و سرو از آن پیاده شد.
به سرعت وارد مغازه ی آب میوه فروشی مشرف به هتل شدم…
بدون توجه به نگاه های متعجب صاحب مغازه در گوشه ای خلوت و پنهان از چشم سرو پناه گرفتم ، بعداز سرو زن جوانی را دیدم که از ماشین پیاده و درست مقابل سرو ایستاد ،
زیبا بود…زیبا و بلند قد !
سفیدی چهره اش ، بلندی و بلوندی موهایش که به طرز زیبایی میدرخشید ،برق چشمان درشت و آبی رنگش که حتی از شعای چند کیلومتری هم در چشم هر بيننده اى نفوذ میکرد ، همه با هم میرفتند تا مرا به جنون برسانند و دردناکتر از همه لحظه ای بود که دستش را به سمت سرو پیش آورد و سرو نیز دستانش را در میان دستش فشرد…
زن زیبا یک قدم به سمت او جلو آمد و سرش را کمی به سمت شانه ی سرو نزدیک کرد ،یک لحظه سرش را روی شانه ی او گذارد و سپس خیلی به سرعت در حالی که انگار اشکش را پاک میکرد از او جدا شد و رفت !
سرو لحظه ای را همان جا ایستاد…
دستهایش را درون جیبش فرو برد، نفس عمیقی کشید و نگاهی به اطراف انداخت.
برای اینکه مرا نبیند کاملا داخل مغازه شدم كه فروشنده بیشتر از آن طاقت نیاورد و پرسید:

_ خانم محترم میتونم کمکتون کنم؟
چیزی میخواستید؟

دردمندانه روی اولین صندلی نشستم و در حالی که به سرعت نم چشمان حسودم را با پشت دست پاک میکردم گفتم:

_لطفا یه لیوان آب…

دو روز تمام بود که خودم را درون چهار دیواری تنگ اتاقم محبوس کرده بودم.
هجوم دیوارهايي که لحظه به لحظه تنگتر میشدند…
وحشت از سقفی که هر لحظه میرفت بر سرم آوار شود…
وحشت از تنهایی، از دور ماندن…
فراموش کردن و فراموش شدن…
ترس از دست دادنش ، آن هم برای من که حاضر شده بودم جانم را فدا کنم تا به دستش آورم و از همه وحشناک تر کم آوردن!
آری کم آورده بودم!..
در مقایسه با زنی که از من هزار مرتبه جذابتر بود ، بلندتر بود ، رسیده تر بود هزاران بار جلوی آینه ایستادم و روی انگشتان دو پایم بلند شدم ؛ قامتم را به سمت بالا کشیدم و موهایم را دور تا دورم افشاندم…
کمی به راست کمی به چپ چرخیدم، جز صورتی که از فرط رنگ‌پریدگی و چشمانی که از شدت گریه پف کرده و بینی متورم و سرخ رنگ چیز دیگری در خودم نميافتم!
خسته شدم روی لبه ی تخت نشستم و شروع به مالیدن انگشتان خسته ی شصت پايم کردم؛ آمنه دوباره تا پشت در اتاق آمده بود ،نگران بود و میخواست هر طوری که بود من را از آن انزوا نجات دهد.
برای چندمین بار دهانم را به در چسباندم و گفتم:

_ میخوام تنها باشم آمنه میفهمید؟!
تو رو خدا یه مدت راحتم بذارید!

اصراری نکرد و رفت کلافه شده بودم.انگشتانم را به سوی انبوه موهایم روانه کردم و شروع به خاراندن کاسه ی سرم کردم…میخواستم با ناخن هایم در میان سرم روزنی حفر کنم و از میان آن روزن تمامی افکار تلخ و مشمئز کننده ای را که با یادآوری هر لحظه ی آن میرفتم که به نابودی کشانده شوم را از میان آن حفره پر دهم.
من بمانم بایک سر پر از تهی بودن…
پر از نسیان…
دوباره بر خاستم و کنار پنجره رفتم…
قسمتی از پرده را بالا زدم، خنکای مختصری از میان درز پنجره احساس میشد…
پاییز کم کم روی واقعی خود را ظاهر مینمود…سروها با نظم خواستی در یک ردیف منظم شده بودند و با وزش باد به آرامی از این سو به آن سو در حرکت بودند.
نگاهم از روی تمام آن سروها سرید و باز هم به روی آخرین سرو میخکوب شد…
در تاریکی شب و در بازی خیالم سایه ی مردی را دیدم که برایم آشنا بود!…
مردی که زیر آخرین سرو ایستاده بود و من حتی برق سحر انگیز چشمانش را میدیدم که در عمق سیاهی شب به سویم نشانه میرفت…
حتی عطر تنش هم حس می کردم که از میان درز پنجره دزدکی وارد دنيايي خیالی ام میشد!
اولین باران پاییزی نیز در آن ضیافت خیال انگیز میهمانمان شد و چند قطره از آن باران بر روی شیشه ی پنجره جا خوش کرد.
با خودم گفتم:

“من حتی خیال این مرد را نیز دوست دارم!”

پرده را رها کردم و مست از رویای خیال انگیز شبانه ام درون بستر خزیدم…

آمنه وسط سالن ایستاده و با صدایی بلند و با آب وتاب موضوعی را مکرر تکرار میکرد؛آهنگ صدایش آن چنان هیجان انگیز بود که نا خواسته وادارم میکرد در را گشوده و در پی کشف آن شور و هیجان یکباره از اتاق خارج شوم.
چند پله را به سمت پایین طی کردم و در آن حال پرسیدم:

_ چیه آمنه ؟
چه خبر شده اول صبحی ؟

به سمت پلکان آمد…
همان جا پایین پله ایستاده بود و در حالی که دست هایش در هوا مرتب در حرکت بود گفت:

_ بیا ماهی جونم ، بیا میگن دیشب تو محل دزد اومده!

_ اوووووف…
همچین میگه دزد گفتم حالا ببین چه خبر شده!

ناراحت شد ،اخمی کرد و گفت:

_ خوب دزد ، دزده دیگه!
حتی اسمشم آدمو میترسونه.

_خوب حالا چی برده ؟
اصلا کی دیدتش ؟ کی گفته؟

با آب و تاب گفت:

_ همین خانوم اسدی اینا دیشب با چشم خودشون یارو دزده رو دیدن…
میگن همین دیشب همینجوری چند ساعت تموم زیر بارون وایساده بوده و داشته زاغ سیاه خونه ی کدوم بنده ی خدا ی رو چوب میزده خدا عالمه!
تا میان زنگ بزنن ۱۱۰ یارو یهویی از زیر اون سرو آخریه غیبش میزنه وگم میشه!…

همان جا وسط پله ها نشستم و دو دستی دهانم را گرفتم که اگر آن کار را نمیکردم قطعا قلبم از درون دهانم بیرون میپرید!
آمنه چند پله را به سمتم بالا آمد، دستی روی سرم کشید وگفت:

_ الهی بمیرم ننه ببین بچم چه طوری از ترس رنگش پریده!

نمیدانست که رنگ‌پریده ام هرگز از وحشت دزد دیشب نیست که از باور مرد خیالی نیمه شبم بود که وقتی دیده بودمش اگر باور نمیکردم فقط یک خیال است دستم را آنقدر به سمتش دراز میکردم که در سیاهی آن شب در میان دستانم بود و قطعا مال من میشد…
برای اینکه من را از عالم کشنده ای که یکباره مرا درون خود کشیده بود نجات دهد گفت:

_راستی ماهی اون دوستت که چند روز پیش براش حلوا بردی امروز اومده ظرف حلوارو پس آورده.

کاملا لال مطلق شده بودم…
دوباره گفت:

_ صبح اول وقت داشتم میرفتم نون بگیرم که تا در رو باز کردم دیدم یه ظرف پر از گل پشت دره ولی نمیدونم چرا ظرفو آورده گذاشته پشت در و رفته!

از جا پریدم و به سرعت کنارش زدم.
کم مانده بود از همان جا دو نفری به سمت پایین سقوط کنیم!
دستم را گرفت و گفت:

_چته دختر مواظب باش!!

_ کو کجاست؟
اون ظرف الان کجاست ؟

متعجبانه نگاهم کرد و در حالیکه با دستش گوشه ای را نشان میداد گفت :

_ گذاشتم همون جا ، روی کنسول.

به طرف کنسول دویدم…
خودش بود!
ظرف بلوری من پر بود از گلبرگ های مخملی سرخ که بویشان میرفت که دیوانه ام کند…
اینبار مامان به صدا در آمد و گفت:

_ این کدوم دوستته ماهی ؟
من میشناسمش؟
هر کسی که هست معلومه خیلی باسلیقه است…ولی بد شد تا دم در اومده و برگشته.

من ومنی کردم و گفتم:

_ اِ آخه میدونی…خیلی خجالتیه طفلی!…
حتما روش نشده!

ظرف را برداشتم و به طرف اتاقم میبردم که‌ مامان گفت:

_ حالا کجا میبری اونو؟
جاش که خوبه ، خوب ميذاشتي همونجا میموند!

_ نه مامان این مال منه باید ببرم اتاق خودم.

شنیدم که آمنه به مامان میگفت:

_ یادش به خیر بهی ، یادته اون قدیما یه همسایه داشتیم هر وقت که حلوا میبردم براشون یه شاخه گل ميذاشتن توی بشقاب و…..

آنقدر هیجان زده شده بودم که کم مانده بود از شدت آن همه هیجان تمام جانم مانند گلبرگ های میان ظرف پر پر شود!
دستم را انداختم ،یک مشت از آنها را برداشتم و تمام‌صورتم را یک جا درونش فرو کردم و نفسی عمیق کشیدم…
سرو را در کنارم دیدم!…
تکه کاغذ کوچکی از میان گلبرگ ها و از میان انگشتانم لغزید و دوباره درون ظرف افتاد ؛ به سرعت آن تکه کاغذ را برداشتم…
بوی دست های سرو در فضا پیچید…
نوشته بود

” یادش به خیر زن مهربان همسایه هر شب جمعه حلوا می آورد…
بچه ی تخس همسایه وقتی که میخواست ظرف را باز گرداند پدرش یک شاخه گل سرخ از میان باغچه میچید و درون ظرف خالی میگذاشت و میگفت خوب نیست ظرف کسی که آن همه محبت دارد را خالی برگرداند.
ماهی محبت بی حد تو را با هیچ چیزی در این دنیا نمی توان جبران کرد…
با هیچ چیز!”

بی توجه به چشم هایی که از فرط تحیر از حدقه بیرون زده و دهان هاى مبهوت و باز مانده، حتی بي توجه به پرسش هایی که دائم و پشت سر هم تكرار ميشد…

_ماهی کجا؟
دختر کجا میری؟
چت شد یهو؟

به سمت درِ عمارت دويدم و داخل کوچه شدم و یک راست سراغ سروم رفتم.
بارانی که دیشب بی مهابا باریده بود باعث شده بود که خاک پای درخت کاملا خیس و گِل آلود شود و درست در میان آن جای پاهایی را می دیدم که در دل گِل نقش بسته بود ، جای دو کفش مردانه!…
به یقین باور داشتم جای پای سرو است؛
بی خیال پایم را میان گِل ها گذاشتم، پاهایم کمی در نرمی گل فرو رفت ، بی توجه دستم را دور تنه ی نمناک درخت حلقه کردم.
بوی چوب نم دیده بر مشامم دوید…
عمیق تر بوئیدم…
بوی سروها با یکدیگر می آمیخت و باعث میشد که حلقه ی دستانم هر لحظه تنگ تر شود.
چشمانم خود به خود بسته میشد…
سرم را روی قلبش گذاشتم ، تاپ تاپ قلبش ،
گرمی تنش،
حتی مسیر گرم نفس هایش را بر روی جسم خسته ام احساس کردم!
کنار گوشش نجوا کردم.

“آه سرو!
سرو من اگر بدانی چه آتشی در من انداختی!
اگر بدانی بی تو بودن یعنی بی نفس زندگی کردن ، باختن آرامش، نبود امنیت!
تو را میخواهم…
برای تمام لحظه های بی تو بودنم تو را میخواهم!
برای فرو نشاندن آتشی که بی رحمانه وجودم را میسوزاند و خاکستر میکند،
برای اولین سطر از دفتر خاطرم،
برای مشق عشق کردن،
هزاران بار در مسیر نرم نگاهت رفتن و زمین خوردن و دوباره برخاستن و ادامه دادن…
محبوبم، دستانت را با سخاوت بی حدت به سویم دراز کن؛
محبتت را بی دریغ ارزانی ام كن ؛
بگذار تا ردی باشد و نشانی شود برای به سویت آمدن…
چشمانت را از من مگير تا فانوس راهم شوند؛
برای رسیدن به تو از میان طوفان سهمگین حوادث رهیدن و در بلندای قامتت جان دادن،امروز از هر روز دیگری بیشتر دلتنگ میشوم!
امروز حتی از دیروز هم دل تنگ ترم!
امروز با تمام وجودم تو را میخواهم…
امروز………

_ ماهی…

صدایی آشنا قلبم را لرزاند و انگار یک‌ مشت وحشت بی حد ، درون چشمانم پاشيدند!
بیشتر خودم را به تکیه گاه امنم چسباندم و سروم را تنگ تر در میان بازوان لرزانم فشردم.
یک بار دیگرصدایم کرد

– ماهی!

باورم میشد؟ نه ،
دوستش داشتم؟ نمیدانم ،
می خواستمش؟ چگونه!
انتظارش را داشتم ؟شاید ،
خوشحالم؟کمی،
اشتباه میکنم ؟ قطعا

دست هایم کم کم شل شد ،
قلبم آرام نمیگرفت وقتی شکّم به یقین مبدل شد…
وقتی به سمتش بازگشتم
و نگاهش کردم باورم شد كه بیشتر از هر حسى من فقط ترسیده ام !
خودش بود، بهادر!
بهادر بود…همان بهادري كه زمانی با دیدنش فقط دوبال کم داشتم تا دیوانه وار به سویش پرواز کنم!
همانی که زمانی قرار بود شریک راهم باشد!
همان که بی اندازه مهربان بود!
همان که همیشه میخندید و شاد بود!
همان که تا ابد دوستش داشتم…خیلی زیاد!
دوستم داشت…بی نهایت!
همان که رفته بود…خیلی زود رفته بود!
افسوس و صد دریغ حال که بازگشته دیگر بالی نداشتم برای به سويش پریدن…
که دیگر گم کرده بودم شریک راه زندگی را…
که ديگر نمي خندید و شاد نبود!
که ديگر دوستش نداشتم!
که ديگر دوستم نداشت!
که ديگر رفته بود……

پس چرا هنوز اینجاست!
راستی چرا ؟
چرا چشمانش این قدر غم دارد!
چرا تا این حد تکیده و نا آرام است؟!
چرا یک طوری نگاهم میکند که دلم میخواهد فریاد کنم و دستم را روی چشمانم بگذارم و بگویم:

_ برو بهادر…تو رو خدا برو!
اصلا تو را ندیدم جان ماهی برگرد!

برای سومین بار صدایم کرد؛
طرز ادای نامم همانطور بود که در گذشته ها تکرار میکرد که در همان گذشته هايم باقی مانده و گم شده بود؛
که بیشتر از آن طاقت نیاوردم و فقط گفتم:

_ برو بهادر ، بر گرد

نالید وگفت :

_نمیتونم ماهی نمیتونم…
بدون تو میمیرم!

فریاد کشیدم:

_خجالت نمیکشی ؟
تو زن داری!

دست هایش را به طرفم دراز کرد ،نگاه کردم، جز از حلقه ی یادگار خودم چیز دیگری نیافتم.
دوباره گفت:

_ می بینی؟
قسم خوردم…
قسم خوردم که تا آخر عمرم جای این حلقه رو با هیچ چیز دیگه ای عوض نکنم.

با عصبانیت گفتم:

_دروغ نگو بهادر همه میدونن ، تورو با زنت دیدن.

آهی کشید و گفت :

_نشد ماهی ، نتونستم…
مسخ بودم ، گیج و سر خورده و بیمار، یه شب نشستن و برام یه نسخه ی جدید پیچیدن …
گفتن زن بگیری آروم میگیری ،حالت خوب میشه،بلاخره فراموشش میکنی.
باز سر به راه شدم ، دوباره شدم همون پسر عاقل و سر به راهی که اونا ازم توقع داشتن هر چی گفتن ، گفتم چشم !
یه وقت چشامو باز کردم دیدم سفره ی عقدمم چیدن!
همه چی خوب پیش میرفت جز اینکه اونی که قرار بود تا آخر عمر کنارم باشه…
اونی که باید دوستش میداشتم…
اونی که یه عمر عاشقش بودم و هرگز نتونستم از تو قلبم درش بیارمو جاشو با کس دیگه ای عوض کنم ، دیگه کنارم نبود!
تو نبودی ماهی…
باورت میشه! تو دیگه نبودی!!

شروع به گريستن كرد ، گریه اش که همیشه دیوانه ام میکرد؛
گریه ی که هیچ وقت طاقت دیدنش را نداشتم؛
خواستم به طرفش بروم ، گِل توی باغچه بدجوری محکم پاهایم را چسبیده بود…
دست های آن سرو بود یا ریشه ی این سرو نمیدانم!
فقط آنقدر دانستم که دیگر حتی یک قدم هم نمیتوانم به سمتش بردارم!
از همان جایی که ایستاده بودم گفتم:

_دیگه هر چی که بوده تموم شده ، میفهمی بهادر؟
دیگه همه چی تموم شد ، خودت خواستی!
یادت میاد بهم گفتی نه!
گفتی که نمیتونی……

نگذاشت حرفم تمام شود ، با چشمانی که همچنان میبارید ملتمسانه نگاهم کرد و گفت:

_بچه بودم ماهی ، خیلی بچه!
ولی حالا نگاه کن ‌ببین دیگه بزرگ شدم…
مرد و مردونه زدم زیر همه چی و برگشتم پیشت.
نترسیدم…دیگه وحشت نداشتم از اینکه حاج اسماعیل اسمم رو از تو شناسنامه اش در بیاره و بندازه بیرون!
از اینکه حتی از کل دنیا محرومم کنن!
حتی از نفرین های حاج خانومم دیگه نترسیدم ک!
من دیگه حتی از باباتم نمیترسم!
از دست های خالیمم نمیترسم!
میام و یه بار دیگه تو رو از بابات خواستگاری میکنم.
یه بار دیگه……..

فریاد زدم:

_ نه بهادر ، نه!
تو روخدا بر گرد ، بر گرد و فراموشم کن.
براي ماهی که توی سینه اش تنها یه قلب داره که اونم متعلق به یکی دیگه است قلب دیگه ای نیست که بتونه تو رو هم توي اون جا بده!
برگرد ، خواهش میکنم برو…

نشستم و جسم دردمندم را روی گِل های خیس باغچه رها کردم و سرم را میان زانوانم فرو بردم از شرم آنچه که بی رحمانه و بی شرمانه گفته بودم زار زار گریستم؛
نه برای بخت ناآرامم…که برای دلی که با بی رحمی شکسته بودم زار زدم و در میان مردابی از اشک که مرا در کام خود میکشید دیگر ندیدمش!

فقط صدایش بود که گفت:

_منتظرت میمونم ماهی.
هر وقت باور کردی که توي دنیا یه نفره که فقط به خاطر بخشش تو نفس میکشه یاد من بیوفت و دوباره بهم اعتماد کن ماهی.

سرم را بلند کردم،دیگر نبود ، رفته بود…
دلِ خونین و تنِ گل آلودم را برداشته و دوباره بازگشتم.
نمیدانم چه مدت بود که زیر دوش آب داغ ایستاده بودم و حرارت آب را تا بالاترین حد دما بالا بردم ، تا آنجایی که پوستم به شدت میسوخت و من خود را به جزای دلی که بی رحمانه شکسته بودم مجازات میکردم…
وقتی تنم آنچنان میسوخت دلم هم بیشتر میسوخت…
ای کاش میتوانستم ببخشم.
شرمنده بودم از دستانی که با امید به طرفم آمده بود و تهی بازگشته بود…
میخواستم هر چه سریع تر پیش سرو بروم و تکلیف دل زخم خورده ام را در رابطه با زن زیبایی که با او دیده بودم، كه دستش در میان دست او و سرش روی شانه ی او جا خوش میکرد را یکسره میکردم…
میترسیدم از اینکه سرو متعلق به دیگری باشد، از اینکه هرگز قدرت مقابله با آن زیبا روی ترک را نداشته باشم،از اینکه برای سرو فقط یک دختر بچه ی لوس و دست و پا گیر مزاحم باشم…
کسی باشم که نه تنها دوستم نداشت که از با من بودن جز مشتی خاطرات سخت و سیاه چیز دیگری عایدش نبود
نا امیدانه نالیدم

– آه خدایا اگر دوستم نداشته باشد… اگر مرا از خود براند…اگر بگوید که برو و دیگر هرگز باز نگرد…اگر امروز که دیگر حتی بهادر را هم بی رحمانه از خودم راندم و دیگر تنهای تنهایم ……

مامان چند ضربه ی محکم وپی در پی بر در حمام کوفت و با عصبانیت گفت:

_ بسه دیگه دختر زود تمومش کن و بیا بیرون…
کم مونده پوست بندازی!!

از حمام خارج شدم.مامان با حوله ای که در دست داشت کنارم آمد و همان جا روی لبه ی تخت نشست و حوله را روی موهایم پهن کرد.
کنار تخت نشستم.عاشقانه موهایم را میان حوله پیچیده و به آرامی خشک میکرد در تب و تاب تند لحظه های نا آرامم چقدر بوی دستانش آرامم میکرد!
سرم را چرخاندم و بر دستانش بوسه ای زدم ، خم شد وسرم را بوسید.گفتم:

_مامان‌ برام دعا کن ، خیلی دعا کن!

مهربان نگاهم کرد،لبخندی زد و گفت:

_بلند شو مادر ، بلند شو و برو.

با تعجب پرسیدم:

_ کجا؟

_اگه اونی که ظرف خالی حلوا ی تورو پر میکنه از گلبرگ رز انقدر خوب میتونه حق شناس باشه و رسم عشق رو میدونه، رفتن تو ، لبخند تو به پاس اونهمه لطف و زیبایی اون کمترینه!
من یه مادرم ماهی و قبل اون يه زنم! اینجور بیقراری های جگر گوشمو ، یک گوشه کز کردن و یک ساعت تموم داخل حمام خود سوزی کردنتو بغض کردن و بال بال زدنتو، چشم های پر از انتظار ، دلی که پر پر شده زیر بارِ چه کنم و چه نکنم رو بیشتر از بیست سال قبل از تو تجربه کردم!
اگه خیال میکنی که با دیدنش ، با پرسیدن همه ی اون نادونسته هایی که تو دلت سنگینی میکنه میتونی بار دل داغدارتو سبک کنی…اگه فکر میکنی که دوستش داری و باید برای به دست آوردنش تلاش کنی ،پس عجله کن !

بعد آهی کشید و به نقطه ی نامعلومی خیره شد؛ آخرین رشته از تار موهایم را که عاشقانه بافته بود را رها کرد

… و دوباره گفت:

_ یه وقت هایی اگه دیر بجنبی، اگه بخوای بشینی منتظر و فکر کنی كدومتون اول پا جلو میذاره بازنده ای
سخت در اشتباهی!
برنده ی واقعی اونه که عاشق تره!
اونه که انقدر قدرت وجسارت داره عشقشو بدون تکلیف ، بدون حساب و کتاب ابراز کنه.

سرم را خم کردم یک بار دیگر بر دستی که هنوز روی شانه ام ب د بوسه زدم.
بی اراده و به قول مامان بدون ارزیابی و حساب و کتاب عزم رفتن کردم…
میرفتم تا درس عشقی را که آن روز از بهترین معلم جاودانه ی تاریخ بشریت ، مادر آموخته بودم را عملی سازم!
میرفتم تا برای باور تلخم ، دل زخمی و چشمان حسودم جوابی قانع کننده پیدا کنم.

بازهم دیر رسیدم !
امروز هم نبود !
باز رفته بود !
مثل یک گلوله ی برف شده بودم که هر لحظه رو به ذوب شدن است…

آقا میرزا خندید و گفت:

_ نترس دخترم ، نگران هم نشو.
همین دوروبراست…
این عادتشه اغلب میره تو اون پارک رو به رو ،گاهی قدم میزنه ،گاهی هم یه گوشه ای میشینه و برای پرنده های توی پارک دونه میپاشه.

از همان جا نگاهی به بیرون انداختم و پرسیدم:

_ منظورتون همین پارک کوچیک رو به روییه؟

اخمی کرد و گفت :

_ برای تو فقط یه پارک کوچیک و معمولیه، اما برای اون همون یه وجب جا اندازه ی کل تهرونه!
گاهی میره و ساعت ها میشینه روی نیمکت چوبی و برای دلش میخونه…
از شمس و مولانا،از حافظ ،شاهنامه رو که نگو!…مثل بلبل چه چه میزنه!
اصلا انگار نه انگار یکی این همه سال از عمرشو تو فرنگ زندگی کرده باشه و اونوقت این همه ادبیات کشور و ملتش براش مهم بوده باشه!
میگه با این شعراست که آروم میگیرم، با خوندنشون یه جورایی احساس میکنم پدرم هنوز هست و باهام هم خونی میکنه…
حالا از این حرفا که بگذریم ،شما هم که یهویی بی خبر گذاشتی و رفتی!
این بچه از دلواپسی داشت بال بال میزد…
خوب کردی اومدی بابا ،حالا هم هر چی زودتر برو ، برو و از نگرانی در بیارش.

به سرعت خداحافظی کردم و به سمت پارک روانه شدم.
از دور دیدمش ؛ سرو چمان من در میان انوار طلایی رنگ نور خورشید آنچنان آرام و زیبا میدرخشید که خورشید شرمنده میشد از آنهمه تابش بی اثر!
به آرامی نزدیکش شدم، درست پشت سرش بودم ، موج گیسوان تابدارش چونان گردابی مرا درون خود میکشید و در دمی میبلعید.
دلم می خواست از پشت سر بر او یورش میبردم و آنچنان در حلقه ی تنگ دستانم اسیر و محصورش میکردم که در آن پاتک وحشیانه، روحش را ، جسمش را به یکباره تسخیر و از آن خود میکردم!
آهی کشیدم…
از آن همه شور و حال فقط آنقدر توانستم که بی صدا در کنارش و دور ترین مکان آن نیمکت قدیمی روی لبه ی آن بنشینم؛سپس بدون اینکه جسارتش را داشته باشم سرم را تا انتها زیر انداختم.
چه زود مغلوب جنگی شده بودم که برای بردنش آنهمه نقشه کشیده واستراتژیک به خرج داده بودم !
آرام نشستم ، مثل کسی که تسلیم بود.
فقط کم مانده بود دست هایم را بالا ببرم!
عادت همیشه ی او بود…
دستش را جلو آورد، انگشت نشانه اش را زیر چانه ام گذارد و سرم را به سمت بالا کشید.
نگاهمان به یکدیگر گره خورد…
چشمانش زیبا بود و نگاهش زیباتر !
خندید و گفت:

_چه طور شد دختر ، به این زودی خسته شدی و رفتی ؟!

دلم بد شکست…
که اگر صدای شکستن قلبم را نمیشنید خیلی نامرد بود!
بغضی مبهم راه گلویم را بسته بود و مرا از دفاع از خود عاجز میکرد.
با لحن غم انگیزی دوباره گفت:

_تو هم مثل همه ، همه ی اونایی که دوستشون داشتم زود ازم سیر شدی و رفتی…
تنهام گذاشتی و رفتی!

دیگر طاقت نیاوردم ؛ بغضم ترکید و مشتی از اشک های رسوا را همراه با خود از درونم بیرون کشید.
از دستش عصبی بودم، آنقدر که برای یک لحظه فراموشم شده بود که قلب او بیمار است…
آنچنان مشتم را گره کرده وبر سینه اش میکوفتم و در حالی که میگریستم مدام میگفتم:
_بی رحمی سرو ، بی رحم!!

مچ دستانم را در میان پنجه هایش اسیر کرد مشت های گره کرده ام را در میان دستانش فشرد و سپس هر دو دستم را بر سمت قلبش روانه کرد.
ایستگاه آخر آنجا بود…
همانجا که دستم بر روی ضربانی آرام ، قرار میگرفت و آرامم میکرد و دوباره به یادم می آورد این قلب بیمار است!
این قلب به شدت درد دارد!
خیلی زود از کاری که کرده بودم پشیمان شدم.
دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم و روي قلبش قرار دادم ،نوازشش کردم و در آن حال زیر لب نالیدم :

_ منو ببخش!
خیلی دردت اومد ؟
خیلی درد داشت؟

درون چشم هایم زل زد و گفت:

– نه اونقدر که یه مرتبه ولم کردی و رفتی.

– تو رو با اون دیدم ، همونی که دستش تو دستت بود و سرش روی شونه ها…
ميخواستی چیکار کنم سرو؟
نقل بپاشم رو سرتونو و کِل بکشم؟!

گره ی دست هايش باز شد و دستانم که میان دستش و روی قلبش بود رها شد و به سمت پایین افتاد.
از جا بلند شد و چند قدم از من فاصله گرفت و در حالی که خشم و خنده اش با یکدیگر می آمیخت و نمیتوانست آن ها را کنترل کند به سمتم برگشت و گفت:

_ تو به من شک کردی ماهی ؟!
بدون اینکه بمونی و ازم توضیح بخوای گذاشتی رفتی؟

_دیگه نیازی به توصیح نبود خودم دیدم!
همه چی رو با چشم های خودم دیدم…
زنی که خیلی زیبا بود…
زنی که وقتی ازت جدا میشد داشت گریه میکرد…

برگشت و دوباره سر جای اولش نشست
نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:

_ ماهی اون زن مادر دو تا بچه است تو چطور تونستی فکر کنی….

دیگر نمیشنیدم…
از خوشحالی نبودن رابطه ای بود که داشت جانم را می گرفت و یا از شرم افترایی بود که نسنجیده بر او زده بودم ؟!

سکوت عذاب آورم را شکست و گفت:

_تو می دونی اون زن کی بود ؟
اصلا موندی ازم بپرسی تا در مورد اون بدونی؟!
دختر! اون همسر سلیم بود!

با شرمساری دوباره سرم را زیر انداختم و
گفتم:

_ شر منده ام سرو!
اشتباه کردم ، منو ببخش.
خوب دست خودم نبود!
یه مرتبه حسودیم شد مغزم از کار افتاده بود دیگه نفهمیدم…
الانم دیگه اصلا برام مهم نیست باور کن دیگه نمیخوام حتی بدونم اون زن کیه و با تو چه رابطه ای داشته!

هنوز چند ثانیه از حرفی که زده بودم نگدشته بود که پرسیدم:

_خوب حالا این سلیم کیه؟

متحیر شد و نگاهم کرد…
بعد در حالی که به تلخی میخندید دستش را روی قلبش گذاشت و گفت :

_سلیم یه کوهنورد بود ، یه مرد جوون و پدر دو فرزند؛
میگفتن از بالای صخره سقوط کرده و دچار مرگ مغزی شده.
با تایید پزشک ها و رضایت خانواده اش تمام اعضای بدنش رو اهدا کردن ، قلبشم شد سهم من…
این قلبی که الان اینجاست ، درست میون سینه ی من جا خوش کرده و به آرومی میتپه ، قلب کسی نیست جز سلیم.

اندوهناک پرسیدم:

_ مگه تو‌ اونو میشناختی؟

_اولش نه…
ولی قبل از عمل وقتی برای عمل پیوند توي یکی از بیمارستان های استانبول بستری بودم و درست زمانی که آماده ام میکردن برای ورود به اتاق عمل ،صدای گریه ی غریبانه ای رو شنیدم که خیلی زودتر از اونی که نفس مردش قطع بشه به سوگواری نشسته بود…
صدای گریه اش پر کرده بود کل فضای بیمارستان رو.
یه بارم اون زن بعد از عمل به دیدنم اومد ،با یه دسته گل بزرگ ، گل ها رو آورد و گذاشت روی سینم ،گل ها متعلق به قلبی بود که تنها یادگار عشقش و پدر دو فرزندش بود.

_پس اینجا چیکار میکرد؟
مگه نگفتی اهل استانبوله،اینجا تو ایران چیکار داره؟

_مادر سلیم به شدت بیماره میخواسته قبل از مرگش یه بار دیگه صدای قلب بچه شو بشنوه.
خبردار شدن من ایرانم ،هماهنگ کردن و اومدن ، رفتم دیدنش ، پیرزن بیچاره بد جور بیمار بود…
خدا میدونه وقتی که سرش رو گذاشت وسط سینه ام و صدای قلبمو شنید چه حالی شد!
بعد آروم گرفت وگفت حالا دیگه با آرامش از دنیا میرم.

چقدر از دست خودم عصبی بودم!
چقدر از قضاوت کور کورانه ام شرمگین بودم!
اگر سرو یک بار دیگر به دادم نمیرسید قطعا همانجا مینشستم و زار میزدم…
بر گشت و نگاهم کرد؛اینبار چشمانش نیز میخندید؛
تا آن موقع هرگز لبخند چشمانش را ندیده بودم؛
زیبا بود!
از خود بیخودم میکرد و شیداتر میشدم!

زمانی که گفت:

_پس حسودی کردی ؟
مگه ماهی ها حسادت هم بلدن؟

دلم میخواست در آغوشش جای میگرفتم واز سر تا پایش را غرق بوسه میکردم و در آن حال میگفتم :

_ بله که بلدن !
پس یاد بگیر هیچ وقت حس حسادت هیچ ماهی رو تحریک نکنی!
یاد بگیر که فقط مال یه ماهی باشی!
یاد بگیر که این ماهی کوچولوی رمیده رو دوست داشته باشی!

هیچ کدام از حرف های دلم را نشنید…
شاید هم شنید و به روی خودش نیاورد!…
در حالی که از جایش بلند میشد گفت:

_ پاشو بریم حسود خانوم ،میخوام برات بستنی بگیرم.

ناخواسته دست هایش را گرفتم و در حالی که سعی میکردم یک بار دیگر سر جایش بنشانمش گفتم:

_من شنیده بودم شما خارج از کشور یه جایی تو روسیه زندگی میکردید ،پس چطور شد یه مرتبه سر از ترکیه در آوردی؟

گفت:

_ قصه اش طولانیه.
یه وقت دیگه سر فرصت برات تعریف میکنم .

برايم بستنى خريد، بستنی که من میخوردم و سهم او تنها تماشای من بود…
میگفت:

_ برام ضرر داره.
تو بخوری و من تماشات کنم لذت هزار بار بستنی خوردنو داره.

من هم با غم هایم ، دردهایم ، بغض ها و خونابه های ته مانده در دلم می آمیختم و فرو میدادم شیرینی وحلاوتی را که مبدل میشد به زهر شوکرانی کشنده وقتی او فقط نگاه میکرد…

یک دفعه دستش را پیش آورد…
درست تا نزدیکی لب هایم!…
خجالت بود یا ترس نمیدانم…
هر چه که بود سرم را عقب بردم
دستش را نزدیک تر آورد و درست روی گوشه ای از لبم که رنگ توت فرنگی و عطر وانیل داشت گذاشت…
اندکی از بستني را با سر انگشتش از روی لبم پاک کرد از آن همه دست و پا چلفتی بودن خجالت کشیدم و او بی شرمانه سر انگشتش را میهمان دهانش کرد!
آقا میرزا زیر چشمی نگاهی کرد، چهره ی خندانش را که دید خوشحال شد و گفت:
_آی ماشالله پسر!…
میبینم کیفت کوکه ، سر دماغی بابا، بخند پسرم بخند تا دنیا به روت بخنده!

دستم را گرفت و به سمت بالای پله ها کشاندم.
شاید جدایی برای او نيز درد آور بود…
او که آن همه سال در عزلت و انزوا خاموش بود و حالا دلش میخواست که یکی باشد که او مرتب برایش بگوید…
شعر بخواند و فال حافظ بگیرد…

آن روز در پارک هم به شدت دلش میل به خواندن کرده بود.
چند دور در اطراف پارک قدم زدیم و او فقط می خواند و من سراپا گوش میشدم.
در بند بند ابیات عارفانه و عاشقانه اش گم‌ میشدم.
ای کاش تا ابد همین گونه باقی می ماند!
ای کاش گذر زمان در تمام آن دقایق و ثانیه ها از حرکت باز می ایستاد!
فقط من میبودم و او که تا ابد برایم میخواند…
آخر سر نگاهم کرد و در میان بهت و ناباوری صدایم کرد.
گفت :

_ ماهی خسته ات کردم!

عاشقانه زیر لب گفتم:

_هرگز !
تا قیامت همینطور فقط صدام کن و تا همیشه فقط برام بخون !
فقط برای من…

میل به خواندن،عطش زمزمه عاشقانه های حافظ ،به شدت با نشاط و پر از شوق نشانش میداد،آنقدر که نگاهم کرد و پرسید:

_ماهی تا حالا فال حافظ گرفتی؟

_نه شاید چون تا حالا اعتقادی به این حرف ها نداشتم.

_پیدا میکنی…
مطمئنم پیدا میکنی.

_چی رو؟

_اعتقاد و باور عشق رو ، مگه میشه عاشق باشی وحافظ رو نشناسي؟

بعد دستم را گرفت و به سمت هتل حركت كرد.
من هم مانند یک بچه ی بی اختیار عنان اختیارم را در باور اعتماد به او سپرده بودم ؛ و این اعتقاد سخت ، این باور شیرین و عشق عمیق بی اختیار ما را به هتل کشانده بود…

کنار تختش نشستم و در چشم هايش خيره شدم.
آن روز حس خستگی ، حس ضعف و بیماری را به وضوح از قاب رنگ پریده ی صورتش خوانده بودم!

با لبخند گفت:

_میخوام تفعلی بزنم و برات فال حافظ بگیرم.

مشتاقانه دستم را روی دیوانی که در دست داشتم گذاشتم و همانطور که یادم داده بود خواندم

“ای حافظ شیرازی
تو محرم هر رازی
تو را به خدا و شاخ نباتت قسم میدهم
که هر چه صلاح و مصلحت میبینی برایم
آشکار و آرزوی مرا برآورده سازی”

نیت کردم ، انگشتانم را در میان انبوه اوراق آن دیوان فرو کردم و به آرامی میان کتاب را می گشودم که یک مرتبه کتاب را از دستم گرفت و دوباره آن را بست و با بی حوصلگی آن را کناری گذاشت و گفت:

_ حالا نه ماهی…حالا نه.

با تعجب پرسیدم:

_آخه چرا ؟

جوابی نداد و‌ فقط نگاهش را سمت پنجره ای که در آن فقط منظره ای از دیواری سیاه و دود زده که به نوعی هواکش آشپزخانه بود و چيز ديگرى مشخص نبود دوخت و با بی حوصلگی گفت:

_ خسته ام ، خیلی خسته!
میخوام بخوابم.

میخواستم بلند شوم و او را با خستگی هایش تنها بگذارم که دستم را گرفت ، به سمت خودکشید و گفت:

_کجا؟

_ گفتی خسته ای ، می خواي بخوابی…
منم دیگه دیرم میشه ؛ بهتره که برم تا تو……

نگذاشت حرفم تمام شود ؛ مثل طفلی محتاج و نیازمند گفت:

_نرو پیشم بمون.
من از تنهایی میترسم ماهی!
میترسم یه روز چشامو ببندم و دیگه هیچ وقت نتونم بازشون کنم.

دستم را از میان دستش بیرون کشیدم.ضربه ای آرام به سینه اش کوبیدم و اخم آلود گفتم:

_ سرو ، تو رو خدا دیگه هیچ وقت از این حرفا نزن!

به بالش پشت سرش تکیه زد ، سرش را به آرامی روی بالش گذاشت و چشمانش را بست ولی هم چنان دست هایم را گرفته بود و به آرامی و زیر لب میگفت:

_فقط یه خورده!
یه خورده بخوابم حالم خوب میشه.

صدایش همچنان ضعیف تر میشد…
با همان صدایی که رو به خاموشی میرفت گفت:

_تو اینجا پیشم بمون نرو ماهی…

_ می مونم سرو ، پیشت میمونم…
تو راحت بخواب.

خوابش برد ، خوابی که خیلی کوتاه و فقط یک خواب موقت بود!
آن خواب در واقع از علائم و نشانه های بیماری او بود…
خواب های نا به هنگام بر اثر ضعف و تحلیل قوای جسمانی…
دستانش دوباره رو به سردی گرایید و من از آن سردی بیش از حد وحشت میکردم.
دستانش را برداشتم و کنار دهانم آوردم…
میبوسیدم و با بخار دهانم گرمشان میکردم؛ دلم به شدت به درد می آمد؛ اشکم نا خواسته سرازیر شد…
با خود گفتم

“خدایا این جوان قربانی چه تقدیر شومی شده!
به کدامین گناه ناکرده مجازات میشود!”

یک دل سیر تماشایش کردم.
با رد نگاه جز به جزء زوایای چهره اش را کاویدم.
بیشتر از زیبایی بی حدش دردی را میدیدم که در خم هر انحناء و در کنج هر زاویه اش چنبره زده بود.
میدانستم تا دقایقی بعد چشمانش گشوده خواهد شد و به همان مقدار اندک از حضورم نیز دلخوش میشود.
از اینکه او را درآن حال میدیدم تمام دلخوشی هایم پر میکشید و جایش را به غمی مبهم میسپرد!
دلم میخواست میگفتم:

“اگر خسته ای باز هم بخواب.
لازم باشد ساعت ها در کنارت خواهم ماند!
با تو باشم دیگر روز و شب برایم چه معنا دارد؟!
به تو که نگاه میکنم خورشید را میبینم که در طلوع است…
ساعتی بعد دوباره ماه را میبینم که در پهنه ی آسمان رخ مینماید…”

خیلی زود چشمانش را گشود.با نوری که از آنها ساطع بود یک پارچه شور میهمان دلم میکرد.
دستانش هنوز هم میهمان دستانم بود…اندکی گرمتر از قبل.
لبخندي زد و گفت:

_متشکرم ماهی…
چقدر خوبه که تو هستی!

سرم را اندکی به سینه اش ساییدم و گفتم:

_ بخواي تا آخر دنیا پیشت میمونم.

سکوت کرد و دوباره زل زد به دیوار سیاه پشت پنجره و دیگر حرفی نزد…
انگار از اندیشه ای تلخ رنج میبرد.
در همان حال که نگاهم نمیکرد گفت:

_ خیلی زود خسته میشی.
می بینی دختر؟ زندگی من همینه!
جز غم و سیاه روزی ، جز درد و بیماری هیچی توش پیدا نمیکنی.

دست هایش را به طرفم آورد ودر مقابل چشمان موحش و نگرانم کف خالی دستانش را نشان داد و گفت:

_نگاه کن‌ ماهی ، دست هام خالیه!
با یه آدم مریض و بی چیز عمرتو حروم نکن…
وقتتو تلف نکن!…

دلخور بودم.
از آنهمه یاس و ناامیدی و آن همه عدم اطمینانش نسبت به خودم رنج میبردم.

کمی عصبی شدم و گفتم:

_ببین سرو ، اگه منظورت اینه که بذارم و برم…اگه حضورم انقدر موجب رنجشت میشه…با یه زبون ساده تر هم میتونی بگی پاشو گورتو گم کن دختر!!
البته تو این کلمه ی دختر رو خیلی بهتر از من میتونی ادا کنی!
ولی هیچ وقت نمیتونی در مورد اون چیزی که‌ تو قلب من میگذره قضاوت کنی و اونو بفهمی!
من تورو با همه ی غم هات، با همه ی دردهات انتخاب کردم.
مثل دیوونه های در به در افتادم دنبالت…
واسم آسون نبود قید متعلقاتم رو زدن…
با همه در افتادن و حتی تا وسط قبرستون دنبالت اومدن!
مردی رو میخواستم که میدونستم سراسر غم و درده اما وجودش پر از گذشت و جونمردیه!
به خاطرت از همه چی گذشتم.
برام راحت نبود که به اینجا برسم؛
نمیترسم از اینکه اگه با تو باشم دیگه هیچی نباشم، دیگه هیچی نداشته باشم،
پس انقدر بی رحمانه منو از خودت نترسون.
لطفا منو با تن تبدار و دست های خالیت تهدید نکن.

چشمانم بی پروا باریدن گرفته بود؛ بارش سهمگینی که میرفت یکباره به سیلابی کشنده مبدل گردد…
که ببلعد در میان خود تن رنجور وروح زخم خورده ام را…
بي طاقت شد، بلند شد وگوشه ی مانتویی را که با خشم بر تن میکشیدم را گرفت و دوباره شد همان بچه ی هفت ساله ی سال ها پیش…
همان تصویر قدیمی میان آلبوم که میترسید از طرد شدن ، میهراسید از تنها ماندن !…
یک طور نگاهم کرد که اگر هزار بار فریاد میکشید نرو ، بمان…باز هم در مقابل آن نگاه نگران کوتاه بود!
گوشه ی لباسم را از میان دستانش بیرون کشیدم و به طرف در به راه افتادم.
هنوز به در نرسیده بودم که دستی با اقتدار بازویم را گرفت و با یک حرکت سریع مرا به سمت خود چرخاند…
چرخیدم و در میان حلقه ی دستانش محصور شدم!
خودم را باختم و تسلیم شدم!…
کم آوردم در برابر قامت سروی که سرم روی سینه اش جا خوش کرده و چه زود آرام میگرفت!…
به آرامی در گوشم نجوا کرد

_تو برام عزیزی ماهی، خیلی عزیز!
تنهام نذار…
دوباره برگرد پیشم.

سرم را بلند کردم…
آنقدر بلند تا یه جایی وسط زمین و آسمان ‌، چشم هایش را شکار کردم!
به صید نا آرام و بی قرارم چشم دوختم؛
اشک هایم را زدودم و گفتم:

_ بر میگردم…
حتما بر میگردم…

***

-راستی سهیلا اینکه یکی به یکی بگه برام خیلی عزیزی یعنی چی؟!

– یعنی اینکه خیلی برام عزیزی.

– پس اگه یکی به یکی بگه خیلی دوستت دارم یعنی چی؟!

– یعنی اینکه خیلی دوستت دارم.

– آهان چه خوب شد که گفتی من تفاوت این دو تارو نمی دونستم!
پس در کل یعنی چی؟

– یعنی که تو یه دختر بی شعوری!!

با خواندن آخرین پیامک دیگر طاقت نیاوردم.
حسابى بهم برخورد و مجبور شدم به او زنگ بزنم.
در حالی که میخندید جواب داد ؛ با ناراحتی گفتم:

_ممنون از راهنمایی های به جا و اون عرض ادب آخر!

همچنان میخندید و با خنده های شیرینش من را هم به خندیدن وا میداشت چ به زحمت جلوی خنده اش را گرفت و گفت:

_خوب حقت بود ، به خدا که حقت بود!
آخه مگه تو خل شدی یا نصفه شبی زده به سرت؟!
این چه سوال هاییه میکنی؟
از کجا در آوردی اینارو؟!!

_خوب چیکار کنم! فکرم بدجوری درگیره.
جز تو هم که آخه کسیو ندارم!
مجبور شدم.

ميان حرف هایم پريد وگفت:

_خوب حالا دردت چیه ؟
چی رو میخوای بدونی ؟

_ اینکه چرا سرو گفت برام عزیزی برگرد ، چرا نگفت دوستت دارم برگرد!

_می دونی ماهی جون راستش من تعبیر درستی براي این موضوع ندارم!
اما میتونم یه اطمینان کامل رو همین امشب بهت بدم…

_چه اطمینانی سهیلا؟!

_ اطمینان به این‌ که یه روزی حتما بهت میگه دوستت دارم!

دیگر حرفی نزد…
حتی خداحافظی هم نکرد و با گفتن قشنگ ترین جمله ی دنیا قطع کرد.
بالشم را در آغوش کشیدم…
چشمانم را بستم و در گهواره ای امن و دور از دغدغه ای که سهیلا آنشب برایم ساخت آرام آرام تاب خوردم وبه خوابی خوش فرو رفتم…

 

بالاخره توانستم بخوابم.
خوابی عميق و آرام که بعد از مدت ها جسمم را در خود فرو برد…
خوابی شبیه به خواب های دوران کودکی…
بدون ترس…
اضطراب…
دغدغه…
و فارغ از خیال…
ای کاش میشد تا ابد در همان دوران کودکی جای خوش کرد و هرگز بزرگ نشد.
آن جایی که هیچ وقت هیچ کدام از تعلقات دنیایی موجب آزار روح و جان نیست.
آن جا که بدون وحشت از فردای هنوز نیامده فقط در همان لحظه شناورى ، هر چه بزرگ تر میشوی مشکلات و مصائب نیز با تو بزرگ تر و رویاهای ساده و کودکانه خیلی زود محو و کم رنگ میشوند.

اما ناگهان قلبم به شدت تپیدن گرفت!
لرزیدم و وحشت زده از خواب پریدم؛ متاثر بودم برای از دست دادن رویایی که شبیه کودکی ام بود…
چه شد که از خواب پریدم ؟
چرا نشستم و در بهت تنهایی خودم در حالی که هنوز هم اندکی از باقیمانده ی لحظات شیرین در وجودم باقي بود باز به یاد کودکی سرو افتادم؟!
آه خدایا چگونه کودکی من در اوج لذت در این خانه که در اصل خانه ی او بود سپری گشت؟
نکند این اتاق زمانی اتاق اون بوده!
چرا سرو هیچ وقت در دوران کودکی اش خوشحال نبود؟
چرا هر وقت از او در مورد کودکی اش میپرسم طفره میرود؟
چرا سند ملکی را که قطعا حق اوست را قبول نمیکند ؟
زمانی او از آدم های این خانه میترسیده…
ولی احساس میکنم که حتی از خود این خانه هم وحشت دارد!
دانستن همه چیز مربوط به گذشته ی سرو و خاطرات دوران کودکی اش تنها چیزی بود که سرو از من خواسته بود که هیچ وقت در موردش نپرسم.
آخرین چیزی را که در مورد گذشته اش برایم تعریف کرده بود فقط در باب همان روزی بود که پدرش داخل انباری رفته و در را بسته بود، او گریان دنبال مادرش رفته بود.
میگفت :

“اون روز صبح با صدای عجیب داد و فریادهای پدر و مادرم چشم باز كردم …
دیگه این دعواها و کشمکش های اخیرشون برام تکراری شده بود!
اینکه پدر بیچاره مظلومانه التماس و گذشت کنه ومادر هر روز وحشی تر از قبل و بی رحمانه پیکر دردمند مردش رو زیر بار هجوم وحشیانه ی الفاظ ركيك خورد كنه…
آخر سر هم فریاد ميكشيد میخوام ازت جدا شم همایون…
دیگه نمی تونم تحملت کنم…
دوستت ندارم!
بفهم دیگه دوستت ندارم!…
پشت در نشسته بودم و از ترس ناخن هامو میجوييدم؛
میلرزیدم و گریه میکردم.
پدر نمیخواست باور کنه که دیگه عشق همسرش نیست.
نمیخواست قبول کنه که مامان دیگه دوستش نداره.
ولی من اینو از خیلی وقت قبل تر فهمیده بودم!
از همون شبایی که اونا دیگه کاملا جدا از هم می خوابیدن…
بابا بالششو میزد زیر بغلشو میرفت یه گوشه روی مبل وسط سالن میخوابید…
از همون وقتی که بابا از سفر یک ماهش از روسیه برگشت و اندازه ی کل دنیا واسش کادو آورده بود…یکی از اون دوبنده های قرمز مخملی رو تو دستش گرفته بود و التماس کرد فروغ امشب اینو بپوش!…
و من شاهد بودم که مامان وسط حیاط عمارت آتیشی روشن کرد که هیزمش تموم دوست داشته های بابام بود؛
آخر سر هم چمدون سوغاتو آورد و خالی کرد وسط آتیش!

اون روز آخر هم سراسیمه دویدم وسط اتاقش، روی صندلی کوچیک جلوی میز توالتش نشسته بود و یک رژ قرمز رو با وسواس ودقت خاصی روی لب هاش میکشید . سرم داد کشید

– چه خبرته بچه؟!

معلوم بود اصلا حوصله نداره،مثل تموم وقتایی که برای هیچ کدوممون حوصله نداشت ، نه من و نه بابا.
با وحشت گفتم:

_ مامان ، بابام!!!

در حالی که انگشتشو دور تادور لبش میکشید از تو همون آینه نگاه سردی کرد و گفت:

_ باز دیگه چه مرگش شده بابات؟

_بابام وسط انباری طناب بسته داره تاب بازی میکنه…

ترسید و رژ لب از توي دست هاش افتاد روی زمین.
به سرعت بلند شد و به طرف انباری دويد ،من هم پشت سرش …
خودشو به انباری رسوند…
دستشو گذاشت روی دهنش و دیوانه وار جیغ میکشید!
سرم رو بلند کردم ، بابامو دیدم که داشت همچنان تاب میخورد…
قطرات آب استخری که چند لحظه ی پیش پاهاش درونش بود چک چک از لباساش می بارید و درست در زیر پاش یه برکه ی کوچک میساخت.
معنی تاب خوردنی رو که به خاطرش مادر جیغ میکشید و اونجور تو سر وصورتش میزد رو نمی ونستم.
نگاهش کردم.
صورتش پر شده بود از رنگ سیاهی که دور تا دور چشم هاش نقش بسته و با سرخی وحشتناک دور لبش با هم قاطي شده بودن…
ترسیدم!
من از مادرم ترسیدم!
آخ ماهی ! اگه میدونستم اون کاغذها که باید سوخته میشدن و تا ابد هیچ کس هیچی در موردشون نمیدونست…
اگه اونارو از سر بچگی برنداشته بودم و دست بابام نداده بود…
اگه بابام هیچ وقت اونا رو نخونده بود؛
شاید بابام الان زنده بود…

حرف های سرو که به اینجا رسید نگاهی به من انداخت و گفت:

_ خوب شنیدی ، دیدی که هیچ کدوم اینا ربطی به بابای تو نداره؛ نکته ی تاریک و مبهمی نیست که بخوای به خاطر دونستنشون خودتو آزار بدی و زندگیتو خراب کنی.
پس ازت خواهش میکنم ماهی دیگه از این ساعت به بعد هیچی در مورد گذشته ی من نپرس!

میخواستم قبول کنم ، خواستم باور کنم ولی نمیدانم چرا هر وقت سرو را میبینم، وقتی درد کشنده آنگونه وحشیانه و بی رحمانه طومار زندگی اش را در هم میپیچد ، وقتی غرق در نگاه حسرت بارش میشوم، وقتی گرما و سرمای بیش از حد بدنش ، تپش نامنظم قلبش و دست هایش را که نشانم میدهد و با بغض میگوید:

_ ماهی به دست هام نگاه کن.
توي دست هام چیزی ندارم که به تو ببخشم و خوشحالت کنم!

دلم عجیب به درد می آید.
پدرم تنها کسی است که از رازهای زندگی او خبر دارد…
ای کاش آنقدر مرد بود که میتوانست جواب دردهای سر به مهر او باشد!
صدای فریاد گنگ مادر در خلوت نیمه شب طنین انداز میشود و بعد از آن صدای آمنه را شنیدم که میگفت:

_ یا فاطمه ی زهرا!
یا جده ی سادات خودت کمک کن!

با فرياد دوم مامان ترسیدم و وحشت زده از اتاق بیرون پریدم ، صداها هر لحظه واضح تر میشد، سراسیمه به سمت پایین دویدم؛
بابا را دیدم که حالش به شدت بد شده و مثل جسدی بی جان نقش زمین بود ، مادر شیون میکرد و با همان حال سعی میکردند کمکش کنند.
دانستم دوباره حالش بد شده…
فورا گوشی را برداشته با اورژانس تماس گرفتم ؛
لحظاتی بعد اورژانس رسید و بعد از عملیات فوریت های پزشکی کمی حالش بهتر شد.
دكتر گفت:

_وضعیت قلبش خیلی وخیمه و باید در اسرع وقت برای معاینات کامل پزشکی بستري شن.

ولی او به شدت امتناع کرد و حاضر نشد همراه آن ها برود؛
با رضایت خودش نرفت، وقتی اورژانس رفت مامان بیچاره در حالی که گریه میکرد مرتب به او اصرار کرد که برای به دست آوردن سلامتی رش اقدام کند و او همانطور وسط اتاق دستش را روی قلبش گذاشته و آرام نشسته بود.
با صدایی که از فرط بیماری و درد به زحمت از راه گلویش خارج میشد گفت:

_یه سری کار دارم…
باید اول به اونا برسم…
میترسم دیگه فرصتی نداشته باشم!
کارم که تموم شد ،زمونش که رسید، خودم اقدام میکنم.

دوباره به اتاقم برگشتم و روی تختم دراز کشیدم.
حس غریبی داشتم…
دلم برایش میسوخت؛ برای مردی که آن روزها کمتر میدیدمش!…
کمتر میخواستمش!…
مردی که دیگر دلم برایش تنگ نمیشد!…
مردی که به شدت از او میترسیدم و هر لحظه از او دورتر میشدم!…
مردی که آن روزها حتی نگاهم را از او دریغ کرده بودم…بابا هم صدایش نمیکردم!…
مردی که به شدت بیمار بود و من آن شب شاهد درد کشیدنش بودم!
یادم آمد که یک زمان چه طور خودم را برایش لوس میکردم .کف دست هايش را میگرفتم و بینی کوچکم را میان آن فرو میکردم و مثل موش میان دستانش را میبوییدم…اسم بازیمان را هم گذاشته بودیم موش موشک بازی!
کلی با هم کیف میکردیم و میخندیدیم.
بعد بابا با یک دست از روی زمین بلندم میکرد و مرا روی شانه اش مينشاند وبرایم شعر میخواند :

_یه دختر دارم شاه ندا ره
صورتی داره ماه ندار ه
از خوشگلی تا نداره

بابا ای کاش حال امروز دخترت را میدیدی!
دختری که در دلش یه دنیا غم دارد!
دختری که نه در صورتش که در هفت آسمان هم دیگر ماه ندارد!
بابا کاش تا ابد بابای خوب من میماندي!

مامان با چشمانی که از شدت گریه سرخ و ورم کرده بود به اتاقم آمد.کنارم روی لبه ی تخت برایش جا باز کردم و نشست ؛بعد با ناراحتی گفت:

_میترسم ماهی ، دلم بدجوری آشوبه ، نمیدونم چرا هر لحظه خیال میکنم اتفاق بدی قراره بیفته!

دستم را دورش حلقه کردم و در حالی که بیشتر به سوی خود میکشاندمش گفتم:

_به دلت بد راه نده مامان.
انشاالله که خیره…
خیلی زود همه چی درست میشه.

با نگرانی و تضرع گفت:

_میگما تو بیا باهاش صحبت کن…
ازش بخواه هر چی زودتر برای درمونش اقدام کنه.
تو دخترشی براش عزیزی حتما حرفتو قبول میکنه!ها؟!

برای راضی کردنش ، برای خوشحال کردنش ، برای اینکه برای عشق دلش، مرد زندگی اش بتوانم کاری کنم
قبول کردم ، قبول کردم که فردا حتما با او صحبت کنم…

آهی کشید و رفت.
من ماندم و تنهایی هايم…

دیگر کاملا کلافه و بی خواب شده بودم. هر چقدر سعی کردم خوابم نبرد.
بیقرار بودم ،حس میکردم چیزی درون اتاق است که با نیروی مرموزی مرا به سوی خود میخواند!
یک مرتبه یاد صندوق افتادم؛ وسوسه ی دیدن محتویات آن صندوق قدیمی یک بار دیگر در من جان گرفت.
به آرامی از جایم بر خواستم و لامپ را روشن کردم ، آنگاه کنار تخت نشستم.
فراموش کرده بودم که آخرین بار به همایون خان قول داده بودم که دیگر دست بر متعلقات او نبرم!
خودم را قانع كردم…

“این ها همه متعلق به سروه .
میراث و یادگار پدرش !
خوبه که فردا که به دیدنش میرم چند تا از این کتاب ها رو براش ببرم،
حتما خوشحال ميشه!”

با این تصمیم فورا صندوق را از زیر تخت بیرون کشیده و درب آن را گشودم و یک به یک کتاب ها را از داخل آن بیرون کشیدم ، قطور ترین آنها شاهنامه بود آن را برداشتم و روی پاهایم گذاشتم.
سنگین بود و غبار گرفته ، کف دستم را روی غبار نرمی که بر آن نشسته بود کشیدم…
یک مرتبه تنم لرزید!
یاد حرف سرو افتادم که گفته بود همان روزی که پدرش مرد در حال خواندن شاهنامه بودد ، آخرین صفحه ای که خوانده و دیگر اجل مهلت خواندن ادامه ی آن را نداده بود نبرد رستم و سهراب بود !
ترسیدم و کتاب را گوشه ای رها کردم
تکه کاغذی از بين صفحات کتاب بیرون زده بود.
انگار آن تکه کاغذ علامت محل خوانده شده بود!
دستان لرزانم را پیش برده وصفحه ای را که کاغذ در میان آن بود را گشودم و خواندم

” نبرد رستم و سهراب!”

خودش بود!
آخرین صفحه ای که همایون قبل از مرگش خوانده بود و آن چند تکه کاغذ قطعا همان بود که سرو میگفت!
“پدر اونها رو كه خوند دیوانه شد کاغذا رو بين کتاب گذاشت و اونو بست و به سمت انباری راه افتاد…”

آن چند تکه کاغذ جواب تمام نادانسته هایی بود که سرو هر بار نالیده و گفته بود

_ اگه ميدونستم نوشته اون تکه کاغذا چی بود شايد امروز خودم رو سرزنش نمیکردم از اینکه چرا اون ها رو به پدر داده بودم!!

چند تکه کاغذِ پاره و نیم سوخته ، یک دنیا سوال و یک جسم سراپا اضطراب و دلهره…
دستانی که از شدت وحشت به شدت میلرزیدند و افکاری گنگ و مشوش که جملگی در مرز بین خواندن یا نخواندن بر من میتازیدند .
این كاغدها جواب سوال های سرو بودند؛همان چند تکه کاغذی که میتوانستند مهر تاییدی بر دانسته یا نادانسته های او باشند!
نمیدانستم تا چه اندازه مجاز بودم که از محتوای آنها آگاه شوم!…
کاش هیچ گاه آنها را نمیخواندم تا زندگی من نیز چون سرانجام سروبُد دستخوش آن همه دانسته های مرگ آور نمی شد !…
به هر حال سرنوشت من نيز یک جور با زندگی سرو رقم خورده بود؛
حال که قرار بود سرو تا انتهای ورطه ی حقیقت سقوط کند ، من نیز بایستی با او هم قدم میشدم!…
برای باز پس دادن بهای یک جنایت هولناک و نافرجام قدیمی که آن روز تنها میراثم بود…

درست یا غلط ، نمیدانم !
اولین کاغذ تیره و دود زده را باز کردم، صفحه ای از یک دفترچه ی خاطرات بود، دفترچه ای که در زمانی دور متعلق به شخص خاصی میبود.
یک تکه ی ناتمام از خاطره ای که در گذر زمان در گذشته ای دور جا مانده بود ، اثری پر رنگ از یک عشق سوزان وخانمان سوز!
عشق بی حدی که عاشق در وصف معشوقش نگاشته بود!

“محبوب دل آرامم!
آمدی و طوفان کردی در وجودم و ناآرامم…
امروز بی قرارتر از دیروز !
که هر سوی این باغچه چون دیوانگان عقل و دل و دین را با هم یک جا باختم…
در سکوت باغچه ای که امروز دگر خالیست از صدای تبری که یکباره کر کرد گوش هایم را…
و کور شدم از دیدن با صلابت دست و بازوانی ستبر که مردانه تبر میزد بر درختان باغچه، که با ضرب آهنگ تبر نه درختان به مرز نیستی و فنا ، که دل رمیده ام هزار تکه شد!…
به قدرت بازوان سپید و پیچ در پیچ عضلاتي که در هر بار بالا رفتن دلم را میکند و با خود تا آسمان ها پر میداد و در هر بار پایین آمدن دلم را بر زمین میکوبید و هزار تکه میکرد.
امروز باری دیگر و برای هزارمین بار در میان باغچه به دنبال جمع کردن تکه های دلم سرگردانم؛ میخواهم تمام آن خرده دل ها را بیابم ، بنشینم و یک بار دیگر کنار هم قرار داده تا دلی بسازم ، آن دل را نه یک بار ،که هزاران بار فدای قدمهای سنگین و وزین مردانه ات در خم گره ی ابروهای عبوست، در بلندای قامت و سپیدی اندام عوری که در زیر اشعه ی سوزان خورشید میسوخت و قطرات درشت عرق در راستای تیغ آفتابی داغ وسوزنده آن همه زیبایی و جمال را پر کرده بود قربانی کنم!

امروز دعا کردم که یک بار دیگر طوفانی شود که تمام درختان باغچه پر پر شوند تا یک بار دیگر مرد تبر به دست من از راه برس.
یک بار دیگر شربت خنک سکنجبین برایش ببرم و غرق شوم در هیبت مردانه ای که لیوان را از دستم گرفت و با یک جرعه در کام تشنه و سوزانش سرازیر کرد…
قطراتی چند از آن شربت یخ دار در میان سبیل های مردانه اش دوید…
به رسم ادب نگاهم کرد و من بی تاب شدم از هرم ملایم و گرمی که از تنش بر میخاست و از عطر دل انگیز عرق نعنایی که از میان سبیلهایش میدوید و تا ته ریه هایم فرو میرفت.

امروز پنج شنبه از باغچه نوردي نا امید شدم ؛ دانستم که تا ابد هم که بگردم تو را نه در باغچه ی همایون…
که بایستی در باغچه ی دلم جستجو کنم!
دست سرو را میگیرم، این بچه امروز بد بیقراری میکند.
دیگر زبانش را نمیفهمم!
برای مادری که دیگر حتی زبان طفلش را نمیداند بد دردیست!…
نمیخواهم بد باشم!
هرگز نمیخواهم فرزندم فدای عشقی شود که باید تا ابد فقط سهم او باشد…
وای از این دل سرکش و رمیده ام که حساب کتاب زندگی بد جوری از دستش در رفته!
بچه بد قلقی میکند ، ناآرام است.
امروز چهار روز است که همایون رفته، بهانه ی پدر دارد.
دستش را محکم‌ فشردم و برای چندمین بار میخواستم به بهانه ی او تا دم عمارت رو به رو بروم و پرسه بزنم . دستش درد گرفت، نمیخواهد که بیاید…
ناله ای کرد و بعد از آن شروع به گریه کرد ، اختر کنارمان آمد ، میخواست که آرامش کند؛ آنقدر عصبی و کلافه ام که تمام عقده هايم را سر زن بیچاره خالی کردم.
اختر دومین کسی بود که بعد از رعنا اخراجش خواهم کرد…
میخواهم این عمارت خالی باشد از فضول هایی که این روزها بد پاپیچم میشوند…
مرتب در گوش هم پچ پچ می كنند…
از چشمان جستجوگرشان متنفرم!
وقتی که اختر گریه میکرد و میرفت سروبد هم گریه کرد ؛ هر کار کردم آرام نگرفت…
برای اولین بار بود که تنبيهش کردم.
خدا مرا ببخشد!
بچه از سوز نیشگونی که از او گرفتم زجه میزد!
دلم به درد آمد…
نشستنم و همراهش گریستم….

جمعه!
وای از این جمعه های لعنتی!
میان حیاط نشستم ؛ عمارت خالی و سوت و کور است ؛ صدایی که از ضبط صوت كوچكي که با چهار باطري کار میکند هر لحظه میرود تا با ته مانده ی صدایی که کم کم رو به ته کشیدن میرود حالم را بدتر کند…

“داره از ابر سیاه خون میچکه
جمعه ها خون جای بارون میکشه
نفسم در نمیاد
جمعه ها سر نمیاد
کاش میبست چشامو
این ازم بر نمیاد”

بالاخره این باطری هم تمام شد…
دیگر کسی هم در عمارت نبود تا دنبال باطری برود ، خرید باطری خوب بهانه ای
است برای دل بیقرارم…
برای از خانه بیرون زدن!
سروبد هم که ساعت هاست به خواب رفته.
به سرعت از خانه بیرون زدم…
نمیدانم چه طور شد به جای اینکه به سمت دکان خرازی بروم مسیرم را باز به سمت عمارت روبه رویی متمایل كردم.
کنار درب عمارت ایستادم و سرم را با کنجکاوی درون چهار چوب در ورودی که باز بود فرو کردم…
نگاهم را در جستجویش به هر طرف پراندم اثری از او نبود!
ولی بوی تن عرق کرده اش از داخل عمارت تا عمق جانم پر میکشید!
زنی از اهل خانه مرا دید، با تعجب سراغم آمد ،چه خوب که مرا زود شناخت.
دستپاچه شدم…سراغ مردی را گرفتم که گویا از ساکنین آن عمارت بود و چندی پیش برای قطع درختان باغچه همایون به آنجا آمده بود.
آن زن فورا منظورم را دانست وگفت که او از اهالی خانه نیست.
خیلی زود آدرسش را داد ومن فاتحانه تصمیم دارم………”

پایان یک خاطره ی ناتمام که متعلق به یک صفحه بود.
واضح بود که نویسنده ی آن تنها زن آن روز عمارت باغچه همایون ، یعنی فروغ ،مادر سرو ، بوده است.
هزار نوع فکر نامنظم درمغزم رژه میرفت …
یعنی این خانم فروغ از چه عاشقانه ای آنقدر رنج می برد؟!
گرفتار کدامین عشق طوفنده ای شده بود که او را آنگونه بد و مسموم میکرد؟
تا یادم می آید داستان عشق او و همایون زبانزد خاص و عام بود!
دلیل قانع کننده ای برای هزاران پرسش را نداشتم…
به سرعت از آن تکه کاغذ گذشتم.
تکه ی بعدی یک نامه بود…
نامه را خواندم…نه یک بار !
چند بار !

نامه اینطور نوشته شده بود

” دیگه خسته شدم از اینکه هر آن ممکنه همایون برگرده و سرو از سر بچگی تموم اون چیزایی رو که نباید بگه رو بگه.
چقدر دیگه منتظر بمونم؟
گفتی تا اون بر نگشته میذاريم و میریم یه جای دور ، همون مردی میشم که تو بخوای، برا بچه ات هم پدری میکنم.
من حتی چمدون سرو رو هم بستم!
میگی اول طلاق بگیر بعد…
هر چی فکر میکنم میبینم نمیتونم تا اومدن همایون صبر کنم.
کارای خونه هم که دیگه تموم شده، حالا دیگه این عمارت کاملا به نام تو شده.
تو هم بلاخره از شر طلبکارها و اون صاحبکار لعنتی ظالم نجات پیدا میکنی و بازم انقدر برامون باقی میمونه که بتونیم باهاش بریم یه گوشه ای… اونور دنیا یه زندگی راحت و قشنگ برا خودمون بسازیم.
اما این این امروز و فردا کردنت داره کم کم منو نگران می کنه و میترسونه!
امشب هر طوریه میخوام ببینمت.
باید بشینیم و با هم صحبت کنیم.
خواهش میکنم چشم انتظارم نذار!
دیگه وقتتو نمیگیرم…
باقی حرفا باشه واسه وقتی که اومدی، در عمارت رو نمیبندم تا کسی از همسایه ها متوجه اومدنت نشه عشق من !
چه خوبه که خدا تو را برای دل بی قرارم آفرید!
چه خوبه که تو هستی تا تموم لحظه های تنهاییمو با وجود پر مهرت پر کنی و یه جون تازه بهم ببخشی!
کسی که خیلی دوستت داره ودیونته!
فروغ.

یک نامه ی دیگر از زنی که به نظر میرسید کاملا فنا شده!
زنی که در قید تاهل و تعهد با مرد دیگری بود!
اویی که یک مادر بود!…چگونه میشود که یک زن از اوج و عظمت مقام مادر بودن تا ورطه ی پستی وحقارت آنچنان تنزل كرده باشد؟!!

زنی که با زبونی هر چه تمام تر دوباره نوشته بود

“سلام.
این چندمین نامه ایه که مینویسم و جواب نمیدی…
راستش دیگه نمیدونم توکی هستی!
نمیتونم بشناسمت!
فرشته ای بودی که تو زندگیم طلوع کردی و دل و دینم رو با هم بهت باختم…
به عشقت که خیلی سوزنده بود…
بهم میگفتی دوستم داری…برای داشتنم هر کاری که بشه میکنی!…
دارم کم کم بهت شک میکنم!
گاهی فکر می کنم نکنه تو یک شیطان بودی که لباس فرشته تو تنت بود؟!
نکنه اونقدر احمق بودم که زود فریب عشقتو خوردم؟!
الان دیگه مدتیه همایون هم برگشته؛
ممکنه هر لحظه بفهمه چی کار کردم…من به خاطر تو حتی بچه ی خودمو فدا کردم!
اما تو این روزها حتی دیگه شوقی برای دیدنم هم نداری!!
خدا کنه اشتباهی نکرده باشم که به خاطرش تا آخر عمرم نتونم خودمو ببخشم…
خدا کنه بشی همون مرد روزای اول دوران دلدادگیم…مردی که خوب بلد بود عاشقی کنه!
تو حتی دیگه حس زن بودنم رو ، حس اینکه بتونم مثل یک زن عادی با همسرش رفتار کنم رو هم ازم گرفتی!
من امروز دیگه نه مادر خوبیم و نه همسر خوبی!

فقط تنها چیزی که هنوز تو وجودم باقی مونده عشق توئه!
تو هم که این روزها بد داغی شدی واسه ی دل عاشق و دردمندم…
من امروز آخرین تصمیمم رو هم گرفتم.
حتی از بچه ی خودم هم گذشتم!…
اگه تو اونو نخوای ، منم از اون میگذرم.
بذار اون بشه تنها دارایی همایون!
میترسم!
به خدا میترسم از اینکه یه روز بفهمه چی به سر باغچه همایون اومد…
وقتی که بفهمه به خاطر تو حاضر شدم تموم‌ داراییمو فدای عشق یکی دیگه کنم عاقبتم چي میشه؟!
دیگه چی قراره سرم بیاد؟!
التماست میکنم لااقل جواب نامه ام رو بده…
التماس میکنم!”

یخ کرده بودم!
تصویر زیبایی از فروغ که دائما جلوی چشم هایم بود یکباره چه منفور و بد هیبت شده بود!
چقدر میترسیدم از زنی که با همچون وقاحتی شرف فروشی میکرد…
مادری که عنوان مقدس مادری را آنچنان لکه دار کرده بود،…
زنی که صاحب عاشق ترین مرد دنیا بود و از بیشرفی دیگر ، آنچنان محبت گدایی میکرد…
دلم به حال همایون به درد آمده بود.
با خود گفتم:

_بیچاره مردی که اين طور شاهد این همه پستی و رذالت شده بود!
بیچاره همایونی که مورد یک همچنین خیانت هولناکی قرار گرفته بود!
بی نوا سروی که قربانی چنين سرنوشت شوم و رقت انگیزی شده بود!
طناب دار را با دست خود بر گردن افکندن کمترین کاری بود که یک مرد غیرتمند و درمانده میتوانست با خود کند…
با نفرتی توام نامه ای را که در دستم بود را انداختم و آخرین نامه را برداشتم.
آن را گشودم؛ یک نگاه به خطی که با دو نامه ی قبلی کاملا تفاوت داشت انداختم…
عمیق نگاه کردم…
تردید داشتم…
حس کردم به یکباره داغ شدم!
گُر میگرفتم!
دیوانه میشدم!
تعادلم کم کم از دست میرفت!
خواستم باور نکنم…خواستم آنقدر مطمئن نباشم که با اطمینان بگویم “خدایا چقدر این خط برایم آشناست!”…
که “این خط را و صاحب آن خط را چه خوب می شناسم”…
که “آن دست خط خودش بود…
خط پدر!!”

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه rgqnsh چیست?