رمان آخرین سرو قسمت 12 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 12

“فروغ عزیزم !
من رو ببخش اگه این روزها نمیتونم حق عشق رو اونطورکه باید در حق نازنینی چون تو عزیز ترینم ادا کنم.
این روزها انقدر گرفتار امور دنیوی شدم که هر آن وحشت دارم مجبور شم دست به کار احمقانه ای بزنم…
دیگه جونم به لبم رسیده…عرصه ی دنیا برام تنگ شده!…
اگر دیر بجنبم هر لحظه ممکنه به خاطر بدهی هام گرفتار زندان شم،که خدا میدونه رنج تحمل کردن اسارت و در بند بودن آسون تره از درد فراق و دوری تو عشقم !
گفته بودم با هم میريم و تا آخر عمر یک زندگی رویایی و ابدی برات میسازم.شرمندت شدم…
باور می کنی امروز به سرم زد تا دست به يك کار احمقانه بزنم؟
میخواستم خودکشی كنم اما یک لحظه چشم هاي زیبای تو در نظرم اومد و عشق پاکی که هرگز نمیتونم ازش بگذرم.
به خدا دیشب که پیشنهاد فروش تنها دارائیت رو در ازای عشقمون دادی تا صبح نخوابیدم و در مقابل بخشش بی حد تو تا ابد شرمنده خواهم بود.
کاری میکنی که در ازای این لطف بی حدت تا آخر عمر مدیونت خواهم موند اونچه رو که در راه عشقمون خالصانه ایثار کردی رو يك روز به تو برميگردونم.
دعا میکنم هر چه زودتر تمام این مصائب تموم شه.
دستان مهربان و بخشندت رو هزاران بار میبوسم.
كسي كه عاشقانه دوستت داره……
پرویز”

اشک هایم را با اقتدار زدودم ، اشک هایی را که هرگز حق چشمانم نبود.
به سرعت برخاستم و جامه ی رزم بر تن کردم و پای در عرصه ی کار زاری گذاشتم که بی شک مخوف تر از رزم سهراب و رستم خواهد شد!
پدر!
یا تو میرفتی و به پایان میرسیدی یا من آخرین قربانی این سرنوشت منحوس میشدم که تا ابد داغی باشم بر دل سنگت ،در ازای زندگی برباد رفته و سوخته ی سرو…

نامه ها را برداشتم و درون کیفم گذاشتم؛عزمم را جزم کرده بودم.
از پلکان که سرازیر شدم مادر را دیدم که مشتاقانه نگاهم میکرد.
معصومانه گفت:

_ کجا ماهی؟

_ پیش بابا ، باید باهاش حرف بزنم.

نازنینم چه بیهوده خوشحال شد!
جلو آمد و بر پیشانیم بوسه زد و گفت:

_ الهی خیر ببینی مادر…
میدونستم به خاطر من میری باهاش حرف میزنی ، هر طوریه راضیش کن بره بیمارستان…
این بیماری رو انقدر پشت گوش نندازه!

از کجا میدانستی مادرم!
چگونه میتوانستم بگویم سراغ مردی میروم که نمی داني چه ها که نکرده است !
اي کاش تا ابد هم ندانی !
ای کاش تا آخر دنیا دلت در آتش شک و ترديد ، در بهت خیانتی که به حریم و تقدس عشق پاکت شده بود نمانی!
ای کاش لااقل تو چون من مجبور به پرداخت هیچ تاوانی نباشی!
من میرفتم تا با جواب تمام نادانسته هایم ، که چه تلخ به آن رسيده بودم…
به بهای از دست دادن پدر، پدری كه چه راحت دروغ گفته بود !
چه قدر آسان فریب داده بود و روحش را به شیطان فروخته بود!
فقط در ازای به دست آوردن باغچه همایون!!

هویت دستانی در باورم فاش شد که چه راحت طناب دار را بر گردن همایون بینوا انداخته بود…
دستانی که بنیاد خانواده ای را آنچنان مزدورانه به بوته ی نیستی و فلاکت کشاند که در انتهای آن جز مرگ و جنون ، یتیمی و آوارگی هیچ نبود…

سپس مادر بیچاره ام را بر روی ویرانه هایی که به قیمت تباه کردن یک زندگی بود نشاند…
پلنگ مازندران!
او را هم بد فریفتی ، عمری ادعای عشق کردی که عاشق نبودی هرگز فقط ادای عاشق بودن را در آوردي چقدر ساده بود مادر! چه قدر بیچاره بودیم ما ! حتی شرم نکردی آن روز که وقیحانه گفتی:
زن بیچاره را فريب دادم کلاه سرش گذاشتم اما هرگز آدم نکشتم !

ای کاش قاتل بودی به خدا که قاتل بودن شرف دارد بر بی شرف بودن !
شرمنده ام از خونی که در رگ هایم میدود!
بیزارم از وجودم که از توست!
جواب سرو در دستان من است!…جوابی که شرم دارم از ابراز آن!
جوابی که قبل از آنکه سرو را به پایان رساند مرا نابود کرد!
اما پدر قبل از همه تو باید حساب پس دهی!
میخواهم شرمی را که در چشمانت باقی خواهد ماند را ببینم…
میخواهم در برابرت بایستم و از ته دل فریاد کنم…
شرم دارم از اینکه فرزند توام!

کنار حجره که رسیدم از خلوت بودن آن ، آن هم در آن وقت از روز کمی متعجب شدم و زمانی متعجب تر شدم که در کمال ناباوری کل ویترین را خالی دیدم…
انگار حجره کاملا از آن همه سکه و ارز و دلار تخلیه شده بود !

وارد شدم ؛ بابا پشت پیشخوان تک و تنها ، زرد و پریشان نشسته بود.
حتی از احمدعلی هم خبری نبود!
دلم گرفت از آن همه انزوا…
به محض این که چشمش به من افتاد دانست خبری شده.
نپرسیدم بابا این جا چه خبر است؛چرا این جا شبیه بیقوله ای شده که انگار یک‌شبه دستخوش تاراج راهزنان شده است ، حتی نپرسیدم چرا به این حال و روز افتادی!پس کو آن همه دبدبه و کبکبه ی پلنگ مازندرانی که عمری شهره ی کل بازار بود،
فقط چند قدمی به طرفش برداشتم…
با خشم و انزجار دستم را درون کیفم فرو کردم و از میان آن کاغذ پاره ها نامه اش را برداشتم و در مقابل دیدگان متعجبش محکم روی پیشخوان کوبیدم.
برای شناسایی مدرک جرمی تا آن اندازه منفور، همان یک نظر کافی بود؛
رنگش به سپیدی رفت و لب هایش به شدت میلرزید. زل زده بود میان آن تکه کاغذ و فقط در کمال سکوت مرگبار شبحی چونان پیکی از مرگ را میدیدم که بر او سایه می انداخت.
چون سکوتش را دیدم خودم لب باز کردم و گفتم:

_ این چیه ؟

سرش را از روی میز بلند کرد ، چشمانش کاملا بی فروغ بود.
انکار نکرد!
حتی دیگر فرصت پنهان کردن را نیز نداشت !
تنها چیزی که گفت در حالی بود که یک قطره درشت از اشکش سر خورد و تا مرز سبیل هایش پیش رفت.
فقط پرسيد

_بهجت ، بهجت ، اونم اینارو دید؟

_ نه بابا مطمئن باش هیچ وقت اونارو نمیبینه ، البته نه به خاطر اینکه تو‌ میخواي!
فقط به خاطر اینکه تنها داشته اش، دارائیش، همون مقدار از عشق دروغینی رو که عمری باورش کرده بود و ساده لوحانه تو کنج قلب عاشقش تلنبار کرده بود همونطور پاک و دست نخورده براش باقی بمونه.
فقط تو رو خدا بابا دیگه دروغ نگو !
برای یک بار هم که شده مرد باش و بگو چرا این بلا رو سر اون خونواده ی بی گناه آوردی؟

نگاه تندی به سمتم انداخت و گفت:

_ من هیچ بلایی سر اونا نیاوردم…
من هیچ نقشی تو مرگ و زندگی اونا نداشتم جز اینکه فروغ خودش خواست!
این خودش بود که با دست های خودش سند باغچه همایونو بهم داد.

_ دروغ میگی بابا ، بازم مثل همیشه دروغ میگی !
تو ‌اون زنو فریب دادی!
از احساساتش سوء استفاده کردی،
بهش هزارتا وعده ی دروغ دادی تا اون چیزی رو که اون مالکش بود رو تصاحب کنی ،
به چه قیمت بابا؟!!
آخه چه طور….

ميان حرفم پريد ودر حالی که با خشم دو دستی وسط میز میكوبيد گفت:

_اون خودش اومد سراغم!
خودش پا پیچم شد!
بهش گفتم من اهلش نیستم ، برو زن ،بچسب به زندگیت به شوهر وبچه ات !
حتی گفتم خاطر خواه یکی دیگم!…
ولی لامصب مگه حرف حساب تو کتش میرفت؟!
شده بود موی دماغم!مثل سایه دنبالم بود !دیگه داشت آبروم میرفت تا اینکه…

سکوت کرد؛ شاید شرم داشت از آنچه که میخواست به آن اعتراف کند.
دوباره لحن کلامش کمی ملایمتر شد…
و کمی رقت انگیزتر …
ادامه داد

_همه چیز از اون پاییز لعنتی شروع شد.
همون سالی که طوفان شد و چندتا از درختای عمارت صولت خان سرنگون شد.
بابای خدا بیامرزم کارگر کارخونه ی چوب بری تو مازندران بود.
درخت انداختنو خیلی خوب قبل از اینکه پامو تو تهرون لعنتی بذارم یادم داد.
اومدم تهرونو شدم شاگرد حجره ی صولت خان ،از همون موقع هر وقت درختای باغچه احتیاج به هرس داشتن و شاخه ها انقدر بزرگ و سنگین میشدن وظیفه ی من بود که به اونا رسیدگی کنم.
همون موقع بود که یه روز بهجتو دیدمو دل و دینمو باختم.
چند سال گذشت و من کم کم وارد دنیای جوونی میشدم…
اون سال وقتی داشتم درختای باغچه رو سر و سامون‌میدادم یکی از کارگرهای باغچه همایون اومد پیش صولت خان و گفت:

_ آقام همایون خان سلام رسوندن خدمتتون و پیغام فرستادن دیشب موقع طوفان چند تا از درختای باغچه شکسته؛ اگه ممکنه کارگری رو که درختارو سامون میده بیاد و به باغچه همایونم یه سر و سامونی بده.

صولت خان استقبال کرد و فوری بهم گفت:

_ پسر همین فردا تبرو بردار و یه سر برو باغچه همایون…

کاش پام میشکست و هیچ وقت پا توي اون باغچه ی جهنمی نميذاشتم!
از همون روز وسوسه های اون زن شروع شد…زیبا بود، طناز و فریبنده !
خدا خودش شاهده هزار بار بر نفس سر کشم در مقابل حرکات اغواگرش نهیب زدم…
بر شیطان لعنت فرستادم…
هزار بار چشم های معصوم بهجت می اومد جلوم و باعث میشد تا باعث نشه خدایی ناکرده دست به عمل خطایی بزنم
کارم که تموم شد رفتم و قسم خوردم تا عمر دارم دیگه پامو توي اون خراب شده نذارم؛ اما اون زن دست بردار نبود!
نمیدونم از کجا نشونیمو پیدا کرده و تا دم حجره اومده بود!…
بار اول اومد و گفت اومدم اجرت کار کارگری رو که درختهارو سامون داده رو بپردازم.
صولت خان به رسم همسایگی قبول نکرد…
بار دوم یه ظرف غذا گذاشته بود میون یه دستمال و داده بود دست یکی از کارگرهای عمارت تا برای تشکر و به رسم پیش کش به حجره بیارن.
قبول کردم ، دستمالو که باز کردم زیر قابلمه ی غذا میون نون ها یه نامه گذاشته بود، هر طوری که بود میخواست منو ببينه.
دیدم دست بردار نیست ، ترسیدم شر شه….

عاقبت قبول کردم و رفتم سر قرار لعنتی…
اومد؛با یه دنیا خواب و خیال که برام دیده بود!
خدا خودش شاهده بهش پا ندادم !
کلی هم نصیحتش کردم… یادش آوردم که ناموس یکی دیگه است و مادر یه بچه مثل دسته ی گل!
یه مدتی بی خیال شد اما چند وقت بعد، درست موقعی که ماجرای عشق من و بهجت فاش شد، همون زمونی که صولت خان به قصد مرگ زخمیم کرد و از خونه انداختم بیرون ، تن زخمیمو ، بدن لاجونمو وسط کوچه پیدا کرد.
کارگراش اومدن و بردنم توي عمارت…
چند وقت اونجا بودم، برای اینکه بتونم یه بار دیگه جون‌ بگیرم و سر پا بشم شب و روز خودشو وقفم میکرد، آتیش عشقش یه بار دیگه شعله ور شده بود ؛
پرسید چرا منو به این روز انداختن؛ گفتم به خاطر حساب کتابای کاریه که با صولت خان دارم؛ نمیخواستم بهجت تو محله بیفته تو زبونا…
پیشنهاد داد با اون باشم مرهم دل عاشقش شم…
در ازای اون باغچه همایون رو میبخشه به من!
به خدا بازم اعتنا نکردم!
دوباره برگشتم سمت عشقم ، صولت خان شرط ناجونمردانه ای رو برام گذاشته بود…نمیدونم چه طور شد که باغچه همایونو ازم طلب کرد!
میخواست که علنا نابودم کنه! با تحقیر غرور و شخصیتمو به زوال بکشه!
نمیدونم ماهی…به خدا خودمم نفهمیدم چه طور شد…ندونستم که چی شد که مغلوب وسوسه ی شیطون شدم!
در ازای عشق دروغین و وعده های کذایی اون زنو وادار کردم باغچه رو به نامم بزنه.
دوست نداشتم این کارو بکنم… خیلی عذاب کشیدم؛ اما دست خودم نبود!
من عاشق بودم دختر…عاشق مادرت!…

نگذاشتم حرفش تمام شود؛
فقط دیوانه وار به سمتش یورش بردم و فریاد زدم

_بسه دیگه بابا!
دیگه کافی!
دیگه حتی نمیخوام یه کلمه ی دیگه بشنوم!
به خدا که دروغ میگی…تو هرگز عاشق مادرم نبودی!
که عاشق هر گز نمیتونه بشینه چرتکه بندازه برا عشقش حساب کتاب کنه، نقشه بکشه و دیگران رو به خاک سیاه بشونه که ادعای عاشقی داره!
نه بابا تو عاشق خودت بودی… عاشق غرور زخم خوردت… عاشق به رخ کشیدن قدرتت در مقابل اونی که یه عمر تحقیرت کرده بود!
توعاشق قدرت بودی…عاشق شهرت!
اینکه بتونی هر اونچه رو که می خوای به دست بیاری؛عاشق به فنا کشیدن صولت خان !
از هر هزار تا عاشقی که تو دنیا وجود داره نهصد و نود ونه نفر از روی احساس دست به دیونه بازی میزنن ؛ حتی به قیمت جون خودشون و عشقشون عاشقی میکنن و گاهی همه چیزشونو میبازن!
اما تو بابا تو اون یه نفر باقیمونده از هزار نفری…
تو یه حیوون بودی!
چه خوب لقبت شد پلنگ مازندران!
اما پرویز خان نمیدونستی که عاقبت نسل پلنگ مازندران هم قطع میشه.

گفتم و در حالی که به سمت در به قصد خارج شدن میرفتم از پشت سرم فریاد کشید

_ برو !
برو و دیگه منو بابای خودت ندون…
من حتی به این پرویز گفتنت هم راضیم.
اما قسم میخورم به جون تو ماهی…قسم میخورم اونی که می خواست سرو رو بکشه من نبودم!…

دانستن حقیقت همیشه تلخ است و این تلخی گاهی تا آنجا پیش میرود که آرزو می کنی ای کاش هرگز از این تلخ ترین زهر، این سم مهلک و کشنده را تا ابد نمی دانستم!
ای کاش تا همیشه در دریای جهل و بی خبری دست و پا میزدم!
واقعا درد خفگی وحشت از جان باختن به مراتب آسان تر است از جام شوکرانی که به دستم دادند و به نام حقیقت در کامم روانه کردند …
میرفتم که مدفون شوم در زیر آواری که سالیانی دور فرو ریخته بود و اثرات مشمئز کننده اش تا هنوز و تا ابد هم باقی میماند. امروز دلم بد زخمی برداشت…
پدر !
امروز وقتی برایم از ظلمی که نا جوانمردانه کردی ميگفتي و از جفایی که به تک تک آنها روا داشتي اعتراف کردی، مرا هم کشتی!

مردم و با مرگ نا به هنگامم دفتری را که پر بود از خاطرات يك پدر را هم به آتش کشیدم .آن زمان که دیگر او را لایق نام پدر ندانستم!
وقتی آنچنان زبون شده چانه اش را روی پیش خوان قرار داده و دست هایش را ملتمسانه به سویم دراز کرده بود ، رهایش کرده و رفته بودم…
حتی نه ناله های زیر لبش ، خرخر خفیفی را که از ته گلویش شنیده میشد را و نه حتی آخرین قطره از اشکی را که شرمگینانه بدرقه ی راهم کرده بود را نیز ندیدم …
سرم پر شده بود از آخرین کلامش…
جمله ی نا تمامی که میگفت:

” قسم میخورم به جون تو ماهی…قسم میخورم اونی که می خواست سرو رو بکشه من نبودم!…”

حتی فکر کردن به آن موضوع وحشت آور بود.
زجرهایی را که سرو کشیده بود ،
ستم هایی را که بی رحمانه تحمل کرد،
مصائبی که در سراسر زندگی اش تجربه کرده بود ،
درد یتیمی!
داغ جدایی از مادر!
و مدارا با قلبی که در هر نبض وتاپ تاپ خود صدای بمب ساعتی مرگباری را تداعی میکرد که لحظه به لحظه خبر از مرگی احتمالی را میداد!
آه خدایا!
اینها کم نبود؟
پس دیگر قضیه ی کشتن سرو چه بود؟!
این دیگر از کجا در آمده بود ؟
من دیگر حتی فرصت بازگشت را نداشتم!
هرگز نمیتوانستم بازگردم و باری دیگر از او بپرسم پدر ماجرای کشتن سرو چه بوده ؟
یادم می آمد که دیگر پدری نداشتم، که چگونه به او پشت کرده و با او وداع کرده بودم؛
دیگر حتی روی رجوع به سرو را هم نداشتم!
من كه قرار بود تا ابد برایش فقط تصویری باشم یادگار از چهره ی منفور اهریمنی که زندگی اش را به آتش کشیده بود ، نه تنها زندگی اش بلکه پدرش، مادرش را که حق مطلق او بودند را نیز وحشیانه از او ربوده بود!…
من بیشتر برایش پیام آور غم و دردهایش میبودم تا محرم رازهایش…
تا صاحب و مالک قلب و احساسش…

فقط میرفتم، دیوانه وار در حرکت بودم و در اثرات محیط و پیرامونم محو و گم میشدم.
بی هدف آنقدر رفتم تا جایی که دیگر در پاهایم رمقی باقی نبود.
خسته شدم و در گوشه ای پرت از این شهر پر آشوب غریبانه نشستم و شروع به گریستن کردم .ابرهای باران زای شهر نیز با ابر پر درد چشمانم باریدن گرفتند
دل آسمان شهرم عجب پر بود از قصه های تلخ روی زمین و زمانه که اين طور دیوانه وار میبارید!
قدری گریستم، کمی سبک شدم ؛سر تا پایم خیس شده و من بی خیال دوباره برخاستم و به راه افتادم.
یادم می آمد که آن صبح که جامه ی رزم بر تن کرده و بر پدر تاخته بودم…
از ته دل از خدایم خواسته بودم که یک بار دیگر سهراب بازنده ی میدان من باشم.
پدرم رستم میشد!
كاش حقیقتی را که در پی او رفته بودم آنقدر شفاف وصادقانه بود که سر افکنده از این نبرد خونین باز میگشتم!
هزار بار آرزو کردم ای کاش اشتباه کرده باشم!شاید همه ی این اتفاقات زاییده ی خیال نا آرام من باشد !یعنی میشود سربلند نزد سرو باز گردم و با اقتدار بگویم :

“نگاه کن سرو !
ببین همه ی آن اتفاقات بد، تمام آن اوهام ، خیالی بیش نبود!
نگاهم کن سرو!
دستانم را بگیر ،دوستم داشته باش ،همانطور که من دوستت دارم!”

اما دریغ که این بار رستم بود که باخته بود…
رستم بود که رفته بود…
با صدای سرسام آور بوق اتومبیلی که مکرر مینواخت و راننده ی خسته که در آن ساعت از خلوت بارانی، حریصانه در پی مسافر بود، به خود آمدم.
ندانستم چگونه شد…اصلا چه طور شد که بی اختیار دستم را بالا بردم و گفتم:

_آقا دربست ولیعصر

وقتی به خود آمدم که درست در میان ولیعصر سرم را بر شیشه ی پنجره ی اتومبیل گذارده و از وراي هرم گرمای مختصر نفسی که رفته بود تا بر بستر شیشه ، پرده ای نازک از مه کشد ، تصاویر محو و تاری از خلوت ولیعصر را به نظاره نشسته بودم .
راننده توقف کرد و گفت:

_آبجی ولیعصره ؛کجا پیاده میشین؟

به خود آمدم و گفتم:

_ چهار راه بعدی سمت راست ،اولین خیابون پیاده میشم.

دوباره به راه افتاد و دقایقی بعد در مقابل هتل توقف کرد.پیاده شدم ؛باران کاملا دست از بارش کشیده بود ، سرمای جانسوزی که از جامه ی نمدارم با سوز مختصری می آمیخت و یکباره چونان خشمی از زمهریر جسم دردمندم را تا ورطه ی جهنمی سرد و سوزان سوق میداد بر من تازيد …
یکباره به خود آمدم ،انگار که در تمام آن‌ مدت در خواب بودم، خوابگردی که در عین بی خبری با چشمانی بسته بی اختیار به راه افتاده بودم وحالا که به آن نقطه رسیده بودم و از خواب پریده و به شدت احساس پشیمانی می کردم!
نمیخواستم که بمانم؛ طاقت رویاروی با سرو را نداشتم!
شرمنده بودم از چشمانش که مخمور نگاهم‌ میکرد و در آن لحظه فراموش میکرد من کیستم… فقط و فقط نگاهم میکرد ومن گم میشدم… کم می آوردم و غرق میشدم در التهاب نگاهش…
تصمیم آخر را گرفتم ، خواستم از همان راهی که آمده بودم بی سر و صدا بازگردم.
مسیرم را به سمت پل عابری که در نزدیکی هتل بود کج کردم و دل شکسته ام را در میان کوله باری از اندوه گذاردم و آن کوله را بر دوش کشیدم.
خدا میداند به چه حالی پله های سرد و فولادی را به سمت بالا طی کردم!
شانه هایم آزرده میشد از رنج بار گرانی که با خود تا دل آسمان میکشیدم.
آهی کشیدم و گفتم:

_خدایا به من رحم کن ، خدایا منو ببین…

بالای پل رسیدم، قطرات بیکران آب بارانی که ساعتی قبل باریده بود، در بستر سخت پل برکه ای ساخته بود؛ به آرامی پایم را در میان آن برکه فرو کردم و هنوز پاهایم درون آب بود که صدایی گرم و دل نشین به گوشم رسید؛ صدایی که برایم آشنا بود و اسمم را صدا میکرد

_ماهی!

شاید خدا بود که که حرف دلم را شنیده بود!
که سر انجام مرا دیده بود!…
نه…شاید نه!
اوقطعا خود خدا بود!…
یک بار دیگر صدایم کرد

_ماهی ، ماهی!

هر دو پایم در میان آبها غرق شد و آب از لبه های کفش هايم سرک میکشید و در حرکت آرام و مواجش تا درون آنها نفوذ میکرد بی توجه به غرق شدن پاهایم سرم را به سمت صاحب صدا بلند کردم…
سروِ من در برابرم قد بر افراشته و گیسوان تابدارش به دست نسیمی که در بلندای شهر درون آنها میوزید چه زیبا به رقص در آمده بود!
چشمان مهربانش میخندید، نگاهی به پاهای خیسم انداخت ،دستش را به سمتم دراز کرد و در حالی که میخندید دستانم را گرفت و با یک حرکت سریع مرا از میان گودال بیرون و به سمت خود کشید ،تا مرز سینه اش پیش رفتم…
صورتم برای لحظه ای با سختی سینه اش تماس پیدا کرد و عطری که فقط متعلق او بود بر مشامم دوید .
بازوانم هنوز در میان دستانش بود و نیرویی عجیب و مرموز به شدت مرا به او دوخته بود سرم را بلند کردم ،نگاه کردن درون شبِ سحر انگیز و مخملی چشمانش در بلندایی میان زمین و آسمان چقدر دلچسب بود!
بخار گرم و مطبوعی از میان دهانش برخاست و با نفسم یکی شد…
جانی شد بر دل خسته ام!…
بر پاهایی که تا مرز یخ زدن پیش میرفت!…
متعجبانه پرسید:

_اینجا چی کار میکردی ؟
از کجا میدونستی من اینجام؟

چگونه میگفتم که از تو میگریختم ، از کجا میدانستم یک بار دیگر دست سرنوشت من را در مقابلت قرار خواهد داد!
بدون اینکه جوابش را بدهم گفتم:

_تو چرا اینجایی ؟

برگشت و بر نرده های قطور پل تکیه زد دو دستش را از طرفین گشود و در زیر لبه ی قطور آهنی قرار داد… نفس عمیقی کشید و گفت:

_ عاشق هوای بعد بارونم!
اومدم تا همشو یه جا بخورم…

رفتم و درست در نقطه ی روبرویش ایستاده و بر نرده های سمت دیگر پل تکیه زدم و گفتم:

_ تنها تنها؟

خندید و گفت:

_برای تو حالا حالا ها فرصت زیاده اما من از کجا بدونم ،شاید این آخرین سهم من از بارون تهرون باشه.

دشنه ای شد حرفش و تا ته قلبم فرو رفت!
دلم به درد آمد و بغض کوچکی راه گلویم را بست.
اعتراض کردم وگفتم:

_همینه دیگه!همیشه همین طوره!
اصلا انگار آفریده شدی برای ادا کردن بدترین حرف ها ، تلخ ترین جمله ها .

اخم کردم و برگشتم ، پشتم را به او کردم از شدت خشم نرده را به سختی در میان پنجه هایم فشردم به خودم كه آمدم او هم آمده و در کنارم‌ ایستاده بود.
سرش را به سمت پایین تا نزدیک صورتم خم کرد و گفت:

_ ناراحتت کردم؟
ببخش منو اگه ناراحت شدی!

مهربان بود مهربان !
همین مهربانی اش بود که یک مرتبه بغض به آن کوچکی را به کشنده ترین بغض دنیا تبدیل کرد.
نفهمیدم چه کار میکنم به سمتش چرخیدم و بغض منفجر شده ام را وسط سینه اش نشانه و شلیک کردم و سپس سرم را درست در محل اصابت شلیک روی سینه اش قرار دادم و به تلخی گریستم…
تمام آنچه را که از صبح تا آن لحظه در گلو و در سینه ام مدفون کرده بودم را در بیکران وجود مهربانش بیرون ریختم!
با دو دستش سرم را گرفته و بر سینه اش میفشرد…گرمی لب هایش را حس کردم که بر فرق سرم بوسه میزد!
خانم میان سالی از کنارمان گذشت و نگاهی غلیظ و با نفرت به سمتمان انداخت و گفت :

_خدا به فریادمون برسه…
دوره، دوره ی آخر زمونه!
حیا رو قورت دادن آبرو رو قی کردن!..

زیر لب استغفر اللهی گفت و گذشت؛ به سرعت کمی از او دور شدم و ته مانده ی اشکم‌را با گوشه ی آستینم پاک کردم
لبخند تلخی زدم و گفتم:

_چه میشه کرد ، اینجا ایرانه!

نگاهی به زنی که کلی حرف بار ما کرده و حالا دیگر به انتهای پل رسیده بود انداخت و با همان لبخند کم رنگ مخصوص به خودش گفت:

_همه ی قشنگیش به همینه…
ماهی باور میکنی من عاشق نگاه این مردمم!
حتی بد زبونیشون!
گلایه ها و اخم و عصبانیتشونم دوست دارم…
من عاشق ایرانم!
باور میکنی تهرونو میپرستم؟
با همه ی مشکلاتش…
حتی هوای کثیف و آلوده و پر از سربش رو دوست دارم!
شلوغي شهر ، ترافیک های سنگین ، سر جای پارک‌دعوا کردن، تردد جمعیت و هیاهوی مردم خسته وکلافه ، ترس از اینکه نتونی خیلی راحت دست عشقتو بگیری و ببوسیش یا از ترس چشای یکی که نکنه آشنا باشه، یا مامورای ارشاد…
من حتی اونارم دوست دارم!
از جنوبی ترین خیابونای وطنم تا شیک ترین محله های شهرمو‌ میپرستم.
اون دکه ی کثیفی که بوی تند فلافلش حتی از مک‌دونالد های اونور دنیا اثر بخش تره دیوونم میکنه!
من حتی حرف های اون پیرزن غرغرویی که چند لحظه ی پیش نثارمون کرد و رفت هم برام جذاب بود،میدونی چرا؟
چون خیلی زود گم کرده بودم تموم این هارو ، و خیلی دیر پیدا کردمشون…
خیلی دیر !

نگاهم کرد و ادامه داد

_ من حتی اون دختر خوشگل و فضولی رو که دست بر قضا خیلی هم حسوده ، اونی که مثل کنه میچسبه بهت و ول کنت نیست ، چشاش خیلی قشنگه و از بس که لوسه مرتب آبغوره میگیره ، اونکه با وجود تموم این حرف ها خیلی مهربونه…
من حتی اون اون جن كوچولو رو که همه جا یه مرتبه ظاهر میشه و شکارت میکنه رو هم دوست دارم!!
دستم روی کیفم بود…کیفی که به خاطر چند تکه کاغذ که هنوز داخلش بود مجبور شده بودم مثل دیوانه ها در حالتی شبیه خواب و بیداری تا آنجا بروم و حالا که به اینجا رسیدم درست زمانی که سرو
رو به رویم ایستاد و قشنگ ترین جمله هایی را که عینا وصف حالم بودند را میگفت و میخندید و من هنوز اخم کرده ، کمی دلخور فقط تماشایش میکردم !
دستم را درون کیفم فرو بردم ، نوک انگشتانم با آن چند تکه کاغذ تماس پیدا کرد…جرات نداشتم که از کیف خارجشان کنم.
صدایش را شنیدم که با خنده گفت:

_در ضمن یکی رو جا انداختم…
اخم کردنت هم خیلی قشنگه!
اون رو هم دوست دارم.

به سرعت دستم را از داخل کیف بیرون کشیدم ؛اخمم را کمی غلیظ تر کرده و گفتم:

_ اخم کمترین کاریه که تونستم انجام بدم ، راستش باید خفه ات میکردم!
خجالت نکشیدی وقتی از دوست داشتن هات حرف میزنی میگی اون پیرزن غرغروی لیچارگو رو دوست دارم…بعد میگی حتی تو رو هم دوست دارم؟!!
یعنی من برات با اون پیرزنه هیچ فرقی ندارم ؟
همونقدر که اونو دوست داشتی منم همون اندازه…..

نگذاشت حرفم تمام شود و در حالی که بیشتر میخندید گفت:

_نه ماهی جون اشتباه گرفتی ،نگفتم دوتاتون رو یه اندازه دوست دارم!
راستش حالا که فکر میکنم میبینم تو هم به اندازه ی اون غرغرویی!
راستش اونو یه کم بیشتر از تو دوست دارم!…

با صدای بلند تری خندید، برگشتم و مشتم را گره کردم؛ میخواستم مشت گره کرده را جایی در بدنش خالی کنم که خیلی زود مشتم را داخل پنجه اش اسیر کرد.اندکی تقلا کردم تا مشتم را از میان دستانش بیرون بکشم، کمی مچ دستم را پیچ داد که بر اثر آن پیچ دستم شل شد ، تعادلم از دست میرفت و ناخودآگاه فاصله ها کم میشد..
انقدر مچم را پیچ داد تا وقتی که درست در نزدیک ترین حد فاصل از نقطه ی روبرویش قرارگرفتم…فقط اندازه ی تار مویی با او فاصله داشتم.
فاصله را شکستم ،بدون شرم دیگر کاملا با او مماس بودم!
دستش را به آرامی دور کمرم حلقه کرد و سرش را تا نزدیکی سرم پایین آورد،لبش را کنار لاله ی گوشم گذاشت و در حالی که در آغوشش به آرامی تابم میداد آهسته گفت:

_آخه دختر دیوونه ، جز تو، توی دنیای به این بزرگی کیو دارم که بتونم انقدر دوستش داشته باشم؟!

هم چنان تاب میخوردم…
مثل بچه اي در گهواره که هر لحظه بر اثر سندرم مرگ در گهواره میرفت که تک تک مویرگ های مغزش پاره شود و من حتی از مرگ درون گهواره ی آغوش او هنوز در اوج لذت و هیجان بودم!
سرم را بلند کردم…
بالاترین لذت دنیا را هم تجربه کردم،
اینکه وقتی بخواهی به چشمانی نگاه کنی که عاشق آن هستی ،تا آخرین حد سرت را بالا بگیری و در آن حال در دلت بگویی حاضرم جانم را در بلندای قامتت فدا کنم!…
میرفتم که فدا شوم!
اصلا آمده بودم که فدا شوم!!
در آن حال یک بار دیگر دستم روی کیفم لغزید؛ دیگر طاقت نیاوردم.
هنوز خیلی زود بود که به آغوشش عادت کنم…از کجا میدانستم پس از خواندن نامه ها باز هم دوستم خواهد داشت؟…
و یا شاید می گفت که برو!
که دیگر نمیخواهم ببینمت!
خودم را از میان حلقه ی دستانش بیرون‌کشیدم ،کمی متعجب بود اما هنوز هم اثر لبخندی زیبا بر روی لب های درشت و مردانه اش جلوه گری میکرد.
دیگر صبر نکردم…نخواستم حتی فکر کنم.
با خودم گفتم اگر فکر کنم احساسم بر عقلم چیره خواهد شد ؛یقینا آنقدر دوستش داشتم که شاید آن همه عشق میتوانست از من ، خیانتکاري دروغگو بسازد و موجب بشود که آن نامه ها را بسوزانم و هرگز سرو از آنها چیزی نداند.
بدون اندیشه و بدون تامل دستم را داخل کیفم فرو برده و لحظه ای بعد مشتی کاغذ فرسوده در میان دستان او قرار داشت…
با تعجب فقط نگاه میکرد دستم را بیشتر به سمتش گرفتم و گفتم:

_ بیا سرو…اینا جواب تموم سوالاته…همونایی که پدرت قبل از مرگش خونده بود تا امروز میون اون کتاب بود.

یک لحظه خشکش زد… انگار هنوز هم باور نمی کرد آنچه را که شنیده بود!
با دست خودم آنها را میان دستش گذاشتم، بعد هم بلافاصله پشتم را به او کردم تا راحت بتواند نامه ها را بخواند اما صدای پاره کردن کاغذها باعث شد به تندی به سمتش بچرخم.
بدون آنکه آن ها را خوانده باشد تمامش را پاره کرد و از بالای پل به دست بادی سپرد که هر تکه از آن ها را به یک سو میبرد.
به سمتش رفتم و بازویش را گرفتم و با تعجب گفتم :

_ چیکار کردی سرو!!
مگه یه عمری دنبال اینا نبودی؟
پس چرا به همین راحتی نخونده پارشون کردی؟!

با صدایی که پر بود از اندوه گفت :

_ اون چیزایی که تو متنش بود رو لازم نداشتم…
من بیشتراز بیست ساله که اونا رو از حفظم!
نخونده حفظ کرده بودم…با نگاه ، با ترس ،با غم…
همه ی اون چیزایی رو که تو ، توی اون چند تا تیکه کاغذ پیدا کردی رو من با چشم های خودم دیدم و تجربه کردم

با بغضی آمیخته با شرم و عصبانیت گفتم:

_پس چرا هیچ وقت به من نگفتی؟!
چرا میدونستی و پنهون کردی؟!

– نمیخواستم زندگیت خراب بشه ، نمیخواستم اون دردی رو که من سال ها پیش تجربه کرده بودم رو تو هم بچشی و تجربه کنی…

سرش را بلند کرد و به نقطه ای از دور دست نگاه کرد وگفت:

_نمیخواستم با گفتن اینا پدرتو از دست بدی.
رنج بی پدر بودن و غم بی مادری سخته ماهی…
خیلی سخت!
اینکه یه روز بفهمی اونی که عمری عاشقش بودی ، دوستش داشتی ، تا آخر دنیا خیال میکردی فقط متعلق به توئه ، سهم دل توئه اونقدر جلوی چشات سیاه بشه که با سیاهی خودش تموم دنیای قشنگتو زشت و سیاه کنه، درست همون کاری که مادرم با من کرد ، فاجعه ست!
مادری که یه روز تنها مال من و متعلق به همسر عاشقش بود اونچنان بد شد که به خاطر یکی دیگه بچه اش رو میسوزوند!
پیراهنی رو که مردش التماس میکرد براش بپوشه رو تن میکرد و اونوقت توي بغل یکی دیگه…..

نتوانست ادامه دهد،بیشتر از آن طاقت نیاورد، دستش را روی گلویش گذاشته بود و سعی میکرد بغضش را سرکوب کند اما چشمانش پر از اشک بود!
انگار میخواست خودش را خفه کند…
شاید عمری عادت کرده بود به اینکه مجبور باشد بغضش را ، نفرتش را سرکوب کند!
کنارش رفتم و دستش را گرفتم و از روی گلویش جدا کردم؛
نالیدم و گفتم:

_من تا ابد شرمنده ی توام سرو !
منی که هیچ وقت روزی رو نمیدیدم که به خاطر اشتباه پدرم انقدر درمونده و حقیر بشم.

برگشت نگاهی بهم انداخت و گفت:

_تو چه گناهی داری دختر؟!
تو توی این قصه ی کثیف و تلخ پاک ترین و بی گناه ترینی!
چطور میتونستی کسی باشی که قرار بود تاوان جرم پدرش بشه؟
کدوم دست ناپاکی جرات داشت جلوی معصومیت چشات ، ترس توي نگاهت جرات کنه و تو رو وسیله ی انتقام خودش کنه؟

میخواستم به پایش بيفتم و در مقابل پاهایش آنقدر زار بزنم تا جان دهم.
ایستادم و با تمام وجود ملتمسانه دست هایش را گرفتم ، دست هایی را که روی لبه ی دیواره کوتاه پل گذاشته بود…
در حالی که میگریستم التماس کردم :

_بهم بگو سرو…
خواهش میکنم به من بگو!
حالا دیگه من هم جزئی از این ماجرام ..
این حق منه بدونم تو گذشته ی این باغچه همایون لعنتی چه چیزایی وجود داشته…چه اتفاقاتی افتاده که من از تموم اون ها بی خبرم!!

باز هم با اصرار دلسوزانه نگاهم کرد وگفت:

_بگذر ماهی ، بذار هیچ وقت هیچی ندونی!
برو دختر ، برو مثل قبل زندگیتو بکن.
اصلا خیال کن تموم اینا فقط یه خواب بوده!
ازم نخواه ماهی…نخواه.

دوباره به دستانش آویزان شدم، التماسش کردم گفتم :

_ قول میدم سرو…قول میدم وقتی همه چیو فهمیدم از همون راهی که اومدم بذارم و برم.
قول میدم اگه منو نخواي…اگه دیگه حتی نخوای منو ببینی خیلی ساده از زندگیت خارج شم.

آفتاب هر لحظه کم رنگ تر میشد و در اثرات این رنگ باختگی کم کم نور چراغ های شهر روشن میشد.
دیگر نگاهم نمیکرد ؛همچنان زل زده بود به مسیر ماشین هایی که از یک سمت خیابان به سمت دیگر در حرکت بودند.
من هم سمت دیگر پل پشت به پشت او ایستادم و نظاره گر آن دسته از ماشین هایی شدم که درست در جهت مخالف سمت دیگر در حرکت بودند.
خورشید دیگر کاملا افول کرده بود، لامپ چراغ های اتومبیل های درون خیابان یک به یک روشن میشدند و من غرق در حرکت کرم گونه ی آن ها ،شنیدم که آهی تلخ کشید و گفت:

_هنوز بچه بودم ،یواشکی پشت در اتاقشون دزدکی گوش هامو تیز میکردم و میچسبوندم به در که مطمئن باشم امشب دیگه دعوا نمیکنن! امشب دیگه همه چی آرومه و من میتونم برم بگیرم خیلی راحت بخوابم…
اما دیگه اون پشت در وایسادنا ، اون گوش تیز کردن ها به کارم نیومد…
چون که همه چیز خیلی زود علنی و عادی شد!
طوری که دیگه اونا دیگه حتی در حضور من بدون توجه به اینکه چقدر م ترسیدم و زجر میکشیدم با هم بحث و مجادله میکردن.
این وسط فقط یه اتفاقی می افتاد که برام جالب بود؛ اینکه بابام بیشتر باهام مهربون میشد، بیشتر بغلم میکرد ،بیشتر دوستم داشت و عاشقانه تر از قبل میبوسیدم و در هر بار بوسه اش نمیدونم چه طور میشد که گریه اش میگرفت.
اغلب اوقات تو اتاقم بود… حتی بعضی از شب ها رو هم با هم میخوابیدیم ؛ اما نمیدونستم چرا مامان بر خلاف بابا اون روزها مرتب گیج و کلافه بود…
عصبی و بی حوصله!
دیگه حتی به اندازه ی اینکه مثل گذشته ها کنارم بشینه و برام قصه بخونه هم،نه وقت داشت و نه حوصله!
گریَم میگرفت وقتی برای هزارمین بار نگاهم میکرد و میگفت:

_به خاطر توئه بچه …
هر چی میکشم به خاطر توئه!
ای کاش هرگز نبودی!
ای کاش هیچ وقت به دنیا نیومده بودی!

نشستم و توى عالم بچگیم غریبانه گریه کردم…
انگار دلش به حالم سوخته بود..
ناراحت شد بخاطر حرفی که چند دقیقه پیش بیرحمانه گفته وحالا شرمنده ی گفته اش بود.
پاشد اومد و بغلم کرد، یه لحظه شبیه مامان خودم شد!…
دلم براش تنگ شده بود.
سرم رو وسط چال بین دوسینه اش فرو کردم، کاری که عادت همیشگیم بود.
دیگه بوی قبل رو نمیداد!
دیگه بوی مامانم تموم شده بود!…
شبیه بوی کسی شده بود که هیچ وقت نمیشناختمش!
*****

ساکت شد؛سکوتش باعث شد که از جایي که ایستاده بودم چند قدم به سمتش قدم بردارم،حضورم را که احساس کرد مسیر کلامش را تغییر داد وگفت:

_خانومی دیرت نشه؟
هوا داره تاریک میشه…

اول نگاهی به خیابان انداختم…همان دسته از کرم هایی که حالا دیگر بیشتر شبیه کرم های شب تاب شده بودند که از سمتی با چشمانی سرخ می آمدند واز سمت دیگر با چشمانی زرد میگذشتند …

بعد نگاهی به ساعت موبایلم انداختم.شارژم هم تمام شده بود ،با خودم گفتم ممکن است اهل خانه نگرانم شوند و خوشحال شدم از این که اینگونه نگرانم میشد

_راست میگی دیر وقته ، میخوای بقیه اش بمونه براي بعد؟

درون نگاهش چیزی شبیه به دلتنگی بود!
مثل نگاه کودکی که از رفتن کسی که دوستش دارد ، کسی که براش خیلی مهم باشد و حالا دیگر وقت رفتنش رسيده باشد پر از وحشت باشد؛ با نگرانی پرسید

_فردا میای؟

لبخندی زدم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.خوشحال شد و گفت:

_پس، فردا منتظرتم ، نهار رو با هم باشیم .

قند در دلم آب میشد!
انگار که بالاترین حد از آرزویم را برآورده کرده باشد پس بدون تعارف قبول کردم.
از پله های پل به سمت پایین سرازیر شدیم .فورا دستش را بلند و يك تاكسي زرد بلافاصله توقف کرد شبیه مردهای ناب ایرانی بود!…
از آن غیرتی های جنتلمن!
دستش را پیش برد و در ماشین را گشود،بازویم را به آرامی گرفت و کمکم کرد داخل شوم و در همان حال دستش را درون جیبش فرو کرد و کرایه را پرداخت کرد…در همان حال به راننده مرتب سفارش میکرد

_لطفاخانم رو سلامت به مقصد برسونید.

اتومبیل از جا کنده شد؛ برگشتم واز پشت شیشه ی مات آخرین نگاهم را به سویش روانه کردم. دست هایش را در جیب هایش فرو برده و در حالی که پاهای بلندش به عرض شانه باز بود سرش را کمی داخل گردنش فرو کرده و لبخند زیبایش را بدرقه ی راهم کرد…

ساعتی بعد جلوی در خانه پیاده شدم،داخل شدم و اول از همه آمنه را دیدم.با شلنگي که در دست داشت باغچه را آب میداد ، چشمش كه به من افتاد فورا شلنگ را به باغچه سپرد و به سمتم آمد.کمی دلواپس مینمود!
به آرامی پرسید

_ ماهی ، صبح گفتی پیش بابات میری ، قرار بود باهاش حرف بزنی ، رفتی دیگه؟

_آره ننه خیالت راحت باشه رفتم ، حرف هامم زدم.

_پس چه طور شد که بعد از رفتنت حالش بد شده ؟
مگه حرف دیگه ای هم بينتون بوده ؟
مثلا حرفی که باعث شه حالش یه مرتبه اونجور بد شه؟

رنگم‌ پرید و بدنم یک مرتبه داغ شد…
نمیدانم چه طور شد که باز به خاطر مردی که تا همین چند ساعت پیش حس میکردم هرگز حتی تا ابد دیگر دوستش ندارم ، مردی که رفته بود که تا آخر دنیا برایم تمام شود یک باره احساس نگرانی کردم و با نگرانی پرسیدم

_چی شده ؟
مگه اتفاق بدی افتاده؟!

دستش را روی دهنم گذاشت و با احتیاط گفت:

_هییییسسسسس!!
بهی هنوز چیزی نمیدونه…یعنی وقتی نزدیکی های ظهر احمد علی زنگ زد و گفت آقا یه مرتبه حالش بد شده و بردنش بیمارستان مامانت خونه نبود؛وقتی هم که برگشت فقط در این حد بهش گفتم که آقا خودش رفته بیمارستان…
طفلکی انقدر خوشحال شد که نگو!
همش میگه میدونستم ماهی کار خودشو خوب بلده ، امروز صبح رفت پیش باباش تا بالاخره راضیش کنه بره بیمارستان .

متوجه بهت و نگرانی ام شده بود و این حالت کمی او را میترساند.
با حالی شبیه ابهام آمیخته با ترس پرسید

_ماهی نکنه تو…..نکنه خدایی نکرده…

مامان که روی تراس آمده بود از همان جا بلند گفت:

_کجایی دختر!
مردم از نگرانی!هزار بار زنگ زدم بهت چرا اون وامونده باز خاموشه ؟!

سرم را به طرفش بلند کردم و گفتم:

_شارژ گوشیم تموم شده بود .

بیچاره خوشحال بود…از همان جا برق شادی را از چشمانش میدیدم و میترسیدم از فردایی که بیاید و حال پدر بهتر نشده باشد…

****
صدای زنگ ممتد موبایل بهادر که در سکوت فضای داخل اتومبیل پیچید مرا از دنیای خیالی گذشته ها بیرون کشید و مامان را از چرت بی موقعش پراند و در حالی که به زحمت چشمهایش را می گشود کمی خودش را کش داد و متعجبانه به بهادر که انگار گوشی در میان دستانش گم‌ شده بود نگاه كرد؛
بهادر هول ودستپاچه نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و با حیرت گفت:

_حاج خانومه!

مامان گفت:

_ خیره انشاالله

بالاخره جواب داد ،کمی حرف زد ،میشنیدم که میگفت:

_الحمدلله همه خوبن حاج خانم…

بعد نگاهی از آینه به سمتم انداخت وگفت:

_حاج خانم سلام میرسونن…

فورا گفتم:

_سلامت باشن.سلام ما رو هم برسونید خدمتشون.

بهادر خندید و گفت:

_ماهدیس خانومم سلام میرسونن.
هی الحمدلله…
آره بهجت خانوم هم اینجا تشریف دارن.
بعله شیر پسرمون هم خوبن ، کلی آتیش سوزوندن وحالا راحت و آروم گرفته خوابیدن!
چشم ، چشم ، حتما…
اِ، باشه!
پس خوب شد اطلاع دادین…
اونم به روی چشم ، حتما میرم.
امری باشه ؟
خدانگهدار

قطع کرد وبدون اینکه کسی چیزی پرسیده باشد گفت:

_ از مطب دکتر تماس گرفتن خونه گفتن امشب دکتر عمل اورژا نسی داره نمیتونه بیاد مطب برای ویزیت بیمارایی که وقت قبلی داشتن ، حاج خانوم زنگ زد خواست بگه عجله نکن امشب وقت دکتر کنسله.

مامان خندید گفت:

_ خیره ، پس دیگه عجله ای نیست ، بریم خونه آش آمنه ننه رو دورهمی بخوریم.

مودبانه گفت:

_نه متشکرم از لطفتون ، اول شمارو برسونم بعد باید برگردم داروهای قبلیشو که تموم شده رو بگیرم تا این چند روزه بی دارو نمونه.

یک مرتبه میان حرفش پريدم و گفتم:

_حالا که اینجاییم چرا کار رو سخت کنیم؟
به اتفاق هم میریم اول داروهای حاج خانومو میگیریم.

از داخل آینه نگاهی انداخت و گفت:

_نه آخه شما خسته اید…
بچه هم که حسابی اذیتتون کرده.

این بار مامان گفت:

_ نه تورو خدا بهادر خان تعارف نکن.
اول بریم دنبال داروها ، اون واجب تره!

دیگر اصراری نکرد و مسیرمان تا مركز شهر تغییر کرد.
بعد از ماه ها قدم درون شهر تهران میگذاشتم!
ذوق و شیطنت بهادر هم که هیچوقت برای خلق بهترین و بدترین لحظات تمامی نداشت!
گشت و یکی از آهنگ های مناسب روز را انتخاب کرد!…
خواننده میخواند و من بی اختیار یاد حرف های سرو می افتادم وقتی هوای پر از سرب را با اشتیاق درون ریه هایش میکشید و میگفت:

“….میخوام همه ی این هوا رو یه مرتبه بخورم!…
من عاشق ایرانم!
باور میکنی تهرونو میپرستم؟
با همه ی مشکلاتش…
حتی هوای کثیف و آلوده و پر از سربش رو دوست دارم!
شلوغي شهر ، ترافیک های سنگین ، سر جای پارک‌دعوا کردن، تردد جمعیت و هیاهوی مردم خسته وکلافه….
…میدونی چرا؟
چون خیلی زود گم کرده بودم تموم این هارو ، و خیلی دیر پیدا کردمشون…
خیلی دیر !…”

دلم به درد آمد…
اولین بار بود که حس دوست داشتن ترافیک شهر را تجربه کردم،
اولین بار بود اينطور که سرو عاشقانه تهران را ، شهری که زادگاهش بود را نگاه میکرد ، نگاه كردم،
آنطور که مردمش را دوست داشت عاشقی میکردم با وطنم…
وطن من ! تهران !
این روزها عجب غم داری!
این روزها عجب دلتنگی!
چرا امروز انقدر مظلومی ؟
زیر لب گفتم:

– آخ تهران تهران تهران…

“آه به این حال بد
روزای تاریک وسرد
رفت کسی که منو
به خودش آلوده کرد
ای که دادی به باد
قلبمو با اون نگات
حک شدن تو دلم
تک تک اون خاطرات
دست بکش از سرم
ای دل نابود من
غرق کن این عاشقو
شهر مه آلود من
فکر نکن فاصله
عشقتو کم میکنه
بغض ببین بعد تو
داره خفه ام میکنه
دنیارو گشتم
باز آرومِ آروم
تنهای تنهام
باز زیر بارون
از وقتی چشمام
از چشمت افتاد
بارون گرفتو
بندم نمیاد
تهرانو گشتم
تهران دودی
دنیارو گشتم
اما نبودی
ای اولین عشق
ای آخرین یار
دیوونه ی من
خدا نگه دار”

چشمانم انباشته از اشک شد ،ماشین تکانی خورد و به واسطه ی آن تکان مختصر، کاسه ای که لبریز از اشک بود سرازیر شد…
چشمانش درون قاب آینه اسیر بود، از میان همان قاب کوچک بود که اشکم را دید ؛فورا آن آهنگ را قطع کرد.
به سرعت اشکم را پاک کردم دوباره نگاهی به آینه انداختم…
چشمانش دیگر آنجا نبود…
خیلی زود گم شد نگاهش!
مثل خود او که نمی دانم در کجای این قصه گم شده بود؟!
***

مامان از همان بالای تراس شروع به دعا کرد…
بینوا نگاهم کرد و گفت:

_ الهی خیر از عمرت ببینی مادر!
میدونستم رو حرف تو حرفی نمیزنه.

سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی زده باشم به طرف اتاق به راه افتادم.
کفش خیس و جوراب های خیس ترم را از پا کندم و با بی حوصلگی یک گوشه پرت کردم.آن وقت تن خسته ام را روی تختم رها کردم ؛ دلشوره ی عجیبی داشتم …
چرا فکر کردم این بار مشکل بابا کمی جدی به نظر میرسد؟
آمنه وارد شد، با سینی که در دستش بود آمد و کنارم نشست ؛سینی را گذاشت روی تخت و گفت:

_ میدونستم الان می خوای بگی حوصله ندارم ، میل ندارم، گفتم غذاتو بیارم بلکه مجبورت کنم یه دوتا قاشق بخوری…

نگاهی درون کاسه ی کوچکی که در میان سینی بود انداختم و پرسیدم:

_ این چیه ننه؟

_عدسی…
الهی بمیرم!آقام چند شبه دیگه اشتهایی برای خوردن غذا هم براش نمونده…دم صبحی که میرفت گفت ننه هوس عدسی کردم برا شام عدسی بذار.
گفتم به روی چشمام!…
خوشحال شدم گفتم الحمدلله انگاری دوباره داره حالش جا میاد!
نمی دونستم امشب هم قسمتش نمیشه …..

گریه اش گرفت… بعد اشکش را با گوشه ی روسری اش پاک کرد و گفت :

_خدا سایه هیچ مردی رو از خونه اش کم نکنه.

قاشق در دستم، در نیمه راه باز مانده بود؛نگاهم کرد و یک بار دیگر گفت:

_ بخور ننه بخور.

دلم نیامد دلش را بشکنم…
با چه حالی قاشق را وارد دهانم کردم!
مطمئن شد که خیال خوردن دارم پس بلند شد و با آرامش از اتاق خارج شد.
وقتی رفت قاشق را با ناراحتی به سمتی پرت کردم و محتویات درون دهانم را هم با بغض وغم آمیختم و به سختی فرو دادم.
در آن حال تن دردمندم را روی تخت انداختم و های های گریستم…
او را نمیخواستم…
حتی دیگر نمیخواستم ببینمش!
قرار بود هرگز دوستش نداسته باشم!
او دیگر پدرم نبود…
آه خدایا پس چرا دلم انقدر زود برایش تنگ شد؟!
چرا هنوز دوستش داشتم و دلم برایش این گونه بد میسوخت؟!…

کمی مانده بود به ظهر كه رسیدم، به محض اینکه وارد هتل شدم آقا میرزا جلو آمد و گفت:

– ماهدیس خانم آقای افخم تشریف بردن بیرون؛ ظاهرا یه کاری واسشون پیش اومده بود ؛خواستن تا موقعی که بیان شما همینجا منتظر بمونید.

لبخندی زدم و همان جا یک گوشه روی مبل نشستم .مدتی گذشت و دیگر کاملا ظهر شده بود ،كم كم نگران میشدم که یک بار دیگر آقا میرزا آمد و این بار در حالی که کلید اتاق سرو را مقابلم ميگرفت گفت:

_ من معذرت میخوام!اصلا یادم نبود جناب افخم فرمودن اگه امکان داره توی اتاقشون منتظر باشید .

بدون اینکه فکر کنم ، کلید را گرفتم و به سمت طبقه ی بالا راه افتادم ، آقا میرزا زیر لب میخندید و در حالی که سعی میکرد شیطنتش را از من مخفی کند به سرعت دور شد…
کمی مردد شدم و البته متعجب و نگران!

اما به سرعت تردید را از خود رانده و حالا دیگر در مقابل در بودم ، به آرامی کلید را وارد حفره کرده و با یک حرکت در را گشودم …
از آنچه که در مقابلم میدیدم کاملا شوکه شده بودم و بیشتر از اینکه متعجب باشم خوشحال بودم!
میز کوچکي وسط اتاق بود با یک رومیزی مخمل زرشکی که رويش یک شمع بلند بود كه بر شمعداني از جنس نقره سوار بود و به آرامی میسوخت ، گلدانی که چند شاخه گل رز سوخته ی وحشی را ارمغان آن خلوت رویایی مینمود و مردی بلند و جذاب با بلوز صورتی ملایم جذب آستین کوتاه و خیره کننده در حالی که گیسوانش را با آرایش خاصی مرتب شانه زده و در پشت سر متمرکز کرده بود دست بر سینه و با لبخندی زیبا و سحر انگیز تماشایم میکرد …
پاهایم آنچنان سست شده بودند که دیگر توان این که حتی یک قدم بر دارم را نداشتم.
گره ی دستش باز شد اما لبخندش هنوز ادامه داشت. با همان لبخند دوست داشتنی و با حرکت دست اشاره کرد که داخل شوم.
نمیتوانستم نگاهم را از روی میزی که آن طور زیبا و در نهایت سلیقه چیده شده بود بردارم، با خودم میگفتم :

“سرو و این همه سلیقه ؟!”

نگاهش گردم و با هیجان گفتم:

_ وای سروبد به خدا معرکه ای!!

صندلی را به نشانه ی احترام عقب کشید. همانطور که مینشستم گفتم:

_پس تو از این کارا هم بلدی آقای رومانتیک!

تبسمی کرد و گفت :

_قابل تو رو نداره، فقط در حد یه ناهار دوستانه.

کمی از حرفش دلخور شدم .با خودم گفتم:

“منظورش از جمله فقط در حد یه ناهار دوستانه چی ميتونه باشه؟
راجع به من چی فکر میکنه ؟
نکنه خیال کرده من الان منتظرم یه مرتبه یه کیک بیاد وسط میز و یدفعه یه حلقه از توش خارج شه اونوقت اون بیاد وجلوی پاهام زانو بزنه وخیلی عاشقانه و رومانتیک و رسمی ازم خواستگاري و در خواست ازدواج کنه؟؟”

طبق معمول انگشتش را زیر چانه ام برد و کمی سرم را به سمت بالا و رو به خودش هدايت كرد و در آن حال گفت:

_انگار زیاد خوشت نیومد…
ببخش منو فقط میخواستم کمی خوشحالت کنم!

_نه سرو کارت عالی بود ، باور کن منم خیلی خوشحال شدم!

_ پس بخند ، یه جوری که دنیاي منم باهات بخنده…

خندیدم ،اما نه آنطور که دل دنیا خوش شود…
که خود دنیا هم میدانست از دیشب تا حالا چه در دل نا آرامم میگذشت …
پدر بی نهایت بیمار بود و من چطور میتوانستم جلوی يك میز دو نفره بنشینم و شاهد ضیافتی شگرف باشم ؟
هر چند که دقایقی بعد دانستم که آن هم ضیافت نبود و درد بود!
مرگ بود!…
و عذابی موقت!
دقایقی بعد قرار بود آن بزم زیبای شاعرانه ی دو نفره به مسلخی خونین مبدل گردد…
آنجا که بایستی تیشه برداشت و دل خونینت را میان دست گرفته و با دست خود تیشه به ریشه ی قلبت بزني!

قبل از اینکه حرفی بزنم پرسید:

_گرسنه ای ؟ گرسنه نیستی ؟
اگه گرسنه نیستی بگم فعلا غذا نیارن.

با حرفش موافق بودم، پذیرفتم و گفتم:

_ باشه این طور بهتره ، پس بیا اول حرف بزنیم.

چنگی میان گیسوانش انداخت به طرفم آمد ،دستش را به طرفم دراز کرد ،فورا منظورش را فهمیدم و دستم را به دست سردش سپردم.
کمک کرد تا از جایم برخاستم و به اتفاق هم به سمت تخت رفتیم هر یک در گوشه ای نشستیم ،نگاهم کرد و گفت:

_ دست بردار هم نیستی ، سمج و یه دنده!
انگار خیال داری تا آخرش تخته گاز بری!
آخه من نمیدونم اون دختر لوس و نُنُری که به خاطر یه مورچه که بی خبر زیر دامنش میره کل عمارتو میذاره روي سرش از کی انقده شجاع شد که یه تنه میخواد بره تو بطن ماجرا؟!

با یک حرکت سریع به طرفش چرخیدم،چشم هایم را گشاد کردم و با تعجب پرسیدم:

_ از کجا ماجرای اون مورچه رو میدونی؟
قصه ی اونو فقط آمنه می دونست و بس!

بلند خندید وگفت:

_ اون روز منم اونجا بودم…از قضا دیدم چه طور بال و پایین میپریدی و داد وهوار میکردی!
آخر سر هم همون جا وسط عمارت دامنتو کندی…..

دستم را محکم‌گذاشتم روی دهانش تا بیشتر از آن ادامه ندهد و با خجالت گفتم:

_ سرو من بچه بودم فقط سه چهار سالم بود!!

بیشتر خندید ،دلم برايش ضعف میرفت براي آن خندیدن هايش که قسمت هر چشمی نبود…دیدن خنده ای که در وجودش رفته بود تا منقرض
شود!
اخم کردم و گفتم:

_اصلا تو اون موقع کجا بودی؟
از کجا اینارو دیدی؟

آهی کشید وگفت:

_پشت در عمارت دست هامو گرفته بودم به میله هایی که یه زمون میگرفتمشون و تاب میخوردم.
اون روز هم اومدم تا پشت در عمارت سرک‌ کشیدم ،دلم میخواست بدونم اونجا هنوز هم شبیه قبله؟
آخرین باری که عمارتو دیده بودم همون موقعی بود که هفت ، هشت ساله بودم…همون موقع که عمم دستمو گرفت و از ایران رفتیم.
قرار بود بریم و دیگه هیچ وقت پشت سرمون رو هم نگاه نکنیم اما چهار سال بعد وقتی دایی فرخ ، همراه پدر بزرگم پا شدن اومدن روسیه برای اولین بار توي زندگیم بود که پدر بزرگم رو دیدم.
درست به یاد دارم و هنوزم یادم میاد، اومد بغلم کرد…سبیل های پر پشت و جو گندمیش فرو میرفت توی صورتم، توي عالم بچگی حس میکردم سبیل هاش بوی ببعی میده!
پیرمرد بیچاره به خاطر اینکه مامانم بعد چهار سال زبون باز کرده بود وگفته بود میخواد بچه اش رو ببینه پا شده بود تا این سر دنیا دنبالم اومده بود…
اما مگه عمه هما رضایت میداد ؟
تا اینکه پیرمرد بیچاره افتاد جلوی پاهاش و شروع کرد به گریه والتماس کردن! میگفت شاید این آخرین در خواست فروغ باشه! اصرار میکرد تا برای آخرین بار مادرم منو ببینه…
خلاصه عمه دلش به رحم اومد و پا شدیم چهار نفری برگشتیم‌ ایران.یه راست رفتیم آسایشگاه…دست بی رحم تقدیر از اون زن زیبا با اون همه زیبایی چیزی ساخته بود که باعث میشد ازش بترسم!
هیچی نگفت…فقط همینطوری زل زده بود و نگام میکرد و یه مرتبه دیدم داره گریه میکنه…
میگفتن بعد از چهار سال اولین بار بوده که زبون باز کرده و اسم سرو رو به زبون آورده ،اون روز هم اولین بار بود که گریه میکرد!
بعد از اون وقتی که برگشتیم شنیدیم که یه روز تو نیمه های شب بلند میشه میره رو پشت بوم آسایشگاه و خودشو میندازه پایین.
قصه ی اونم همین جا تموم شد…قصه ی زنی که دیوونه بود، ولی یک شبه انگاری که بالاخره عاقل بشه و همون کاری رو که با شوهرش کرده بود همون بلایی رو که سر مرد بیچاره اش آورده بود به سر خودشم آورد مرگ در برابر مرگ !
دایی و پدر بزرگم میرن جنازه اش رو تحویل میگیرن میبرن جنوب تو زادگاه خودش دفنش میکنن …خدا بیامرز مادرم اهل جنوب بود ؛تبار گذشته اش بر میگشت به تیره ی بختیاری های مهاجر.
یه دختر بود میون چهار تا برادر …وقتی هم که تصمیم گرفت بیاد تهرون واسه ی اینکه تو یکی از دانشگاه های تهرون تحصیل کنه ،علی رغم مخالفت شدید خانواده بالاخره موفق شد اومد تهرون و بابای خدا بیامرزم که اون هم تو همون دانشگاه تحصیل میکرد یه دل نه صد دل عاشق اون شد.
شرایط ازدواجشون به خاطر مخالفت های شدید خانواده ی مادرم خیلی سخت شد؛اون ها طبق معیار و قانون، ازدواج های سنتی و قبیله ایشون نمیتونستن بیگانه رو توی خودشون قبول کنن؛ ولی با اصرار و سماجت های فروغ و همایون برای تداوم ازدواج، اون ها شرط گذاشتن سند یه ملک با ارزش و معتبر به نام دخترشون زده بشه و اینجوری بود که سند باغچه همایون به نام فروغ زده شد.

ساکت شد و دوباره نگاهی به من انداخت،آنچنان تحت تاثیر داستان تلخی که گفته بود قرار داشتم که بدون اینکه فکر کنم گفتم:

_خوب بعد چی؟ بعدش چی؟

دستانش را به هم مالید و گفت:

_ دیگه تموم شد…
آخرش همون بود که شنیدی.
اما اگه میخوای یه بار دیگه بر گردیم اول قصه همون جایی که آقا مورچه ی ناقلا رفته بود زیر دامنت……

نگذاشتم حرفش تمام شود خجالت زده صورتم را میان دستانم پنهان کردم و گفتم:

_ نگو سرو!
تو رو خدا دیگه نگو خجالت میکشم!!

دست هايم را از روی صورتم جدا کرد و لپ هايم که داغ و گلگون شده بود را نیشگون گرفت.

خجالت زده گفتم:

_ آخه دردم اومد!
اولین دفعه ای بود که مورچه ها گازم میگرفتن…باور میکنی من هنوزم از اون مورچه سياه درشت و بی قواره وحشت دارم؟
باورت میشه هنوزم که هنوزه بعضی وقتا خوابشونو میبینم؟

بالبخند کم رنگی که بر لب داشت دوباره به سمت همان پنجره ا ی که جز تصویری از دیوارچیزی درونش نبود نگاه کرد و گفت:

_ انگار همین دیروز بود آمنه اومد یه ملحفه ی سفید رو پهن کرد میون باغچه ؛ بعد تورو میدیدم که با عروسکی که تو دستات بود اومدی و نشستی وسط ملحفه ی سفید .
با اون دامن پفی صورتی رنگت درست شبیه فرشته های آسمونی بودی!
آفتاب مستقیم روی سرت ميتابيد و رنگ طلایی و قشنگ موهات زیر نور خورشيد هزار بار قشنگ تر میشد…
با خودم میگفتم خدایا این فرشته عجب موهای قشنگی داره!!

دستش را جلو آورد و یک دسته از موهایم را که از میان شالم به سمت بیرون سرک کشیده بود را با دست گرفت. موهایم را بین انگشتانش تاب داد و دور انگشت پیچید…در آن حالت کمی مخمور و جذاب تر میشد.
وقتی آهسته کنار گوشم گفت:

_هنوز هم همینطوره ، امروز موهات حتی از اون روزم قشنگتره!

سرش را جلو آورد و حلقه ی گیسوانی را که در بند بند انگشتش اسیر بود را تا نزدیک بینی برد و آنچنان بوئید که لحظه ای چشمانش نا خودآگاه بسته شد…

صداى ضرباتي که بر در نواخته میشد باعث شد که یک باره چشمانش گشوده گردد.انحنای میان انگشتانش تا حدی باز شد که رشته ی گیسویم از میان انگشتانش رها شد. به سرعت برخاست و به طرف در رفت و بی معطلی آن را گشود.
آقا میرزا پشت در بود ،لبخندی زد و گفت:

_ گفتم قبل از صرف ناهار یه گلویی تازه کنید .

مودبانه سینی را که در دست میرزا بود را گرفت و تشکر کرد ، پيرمرد قبل رفتن گفت:

_ در ضمن ناهار هم حاضره ،فقط هر وقت میل داشتید خبر بدید.

دوباره تشکر کرد ، میرزا رفت و او با سینی که در دست داشت دوباره کنارم آمد.
لیوانم را پر کرد از شربت سرخی که درون تنگی به آرامی موج میزد . عطر دلپذیری از درون لیوان بیرون میزد.
لیوان را دستم داد ،به آرامی آن را نزدیک لبم بردم ،نگاهش را بدرقه ی راه لیوانی میکرد که تا نزدیک لبم پیش رفته و کام تشنه ام را سیراب میکرد.
پرسیدم:

_سرو ، تو چند سال تو روسیه زندگی کردی؟
اصلا چی شد رفتی اونجا ؟

جرعه ای از شربتش را نوشید و در حالی که با لیوان نیمه پر درون دستش بازی میکرد به باقیمانده ی شربتی که در لیوان و در میان دستانش تاب میداد زل زد و گفت:

_راستش پدر بزرگم هوشنگ خان ملقب بود به تیمسار ، در اصل اون هیچوقت عنوان تیمساری رو نداشت!…
در واقع پدر خدابیامرزش هدایت خان تیمسار بود ولی بعد از مرگ هدایت خان پسرش هوشنگ که سرهنگی بیش نبود با بدست آوردن درجه هایی که از پدر خدا بیامرزش بهش به ارث رسیده بود دائما از درجه های اون استفاده میکرده و از عکس هایی که با اون درجه ها از خودش میگرفته یا در مراکز عمومی ظاهر می شده عنوان تیمساری گرفته بود…
یه مرتبه هم که همین جناب به اصطلاح تیمسار هوشنگ خان در یکی از ماموریت های کاری خود به روسیه رفته بوده با زنی زیباروی روسی آشنا میشه.
سوفیا از اون بلند قدهای زیبایی بوده که توي يه بار سنت پترزبورگ خوانندگی میکرده.پدر بزرگم‌ توي يك نگاه عاشق سوفیا شده و پس از مدتی باهاش ازدواج کرد و حاصل این ازدواج عمه ی بزرگم هما و بعد از چندین سال پدرم همایون به دنیا مياد.
تا یادم میاد همیشه شنیدم تیمسار و سوفیا اغلب جدا از هم زندگی کردن چون زن زیبای روس هیچ وقت حاضر نشد برای ادامه ی زندگی دست از حرفه ی خودش بكشه و به ایران بیاد.
اوایل هما بیشتر با مادرش توي روسیه بود ولی با به دنیا آمدن برادرش به خاطر اینکه سوفی هیچ وقت اون بچه رو نمیخواست و تنها دلیل برای جلوگیری از سقط اون بچه ی ناخواسته پافشاری پدربزرگم ‌بوده…بالاخره اون پسر به دنیا میاد بدون اینکه مادرش حتی بخواد نوزاد تازه متولد شدش رو ببینه!
نوزاد رو همراه تنها خواهرش هما به ایران میفرسته.هما اون زمون شونزده هفده ساله بوده…اون مثل یک مادر از برادر کوچکش مراقبت وکل زندگیشو وقف همایون میکنه.
حتی به خاطر برادرش از ازدواج با عشق دوران جوونیش جمشید صرف نظر میکنه!بعد از چندین سال خبر رسید سوفیا دچار بیماری آلزایمر شدیدی شده و برای مراقبت به کسی نیاز داره.
تیمسار هما رو برای مراقبت و نگهداری از مادرش به روسیه فرستاد ،پدرم که اون موقع دیگه جوان برومندی شده بود با ماجرای عشقی که براش اتفاق می افته تصمیم به ازدواج میگیره ، و بعد از ازدواج پدر و قبل از به دنیا اومدن من تیمسار بر اثر بیماری نارسایی قلبی فوت میکنه ، اون مدت گاهی عمه هما به ما سر میزد، آخرین بار هم که قرار بود به ایران بیاد بعد از مرگ سوفی بود…یادم میاد یه نامه از روسیه رسید نامه از طرف عمه بود که برای برادرش نوشته بود سوفی که سال ها در اثر بیماری آلزایمر حال رو فراموش کرده و غرق گذشته و خاطرات گذشتش شده. نوشته بود مادر پس از سالیان طولانی یک باره بیقرار طفلی شده که سالیانی دور بدون اینکه حتی بخواد اونو ببينه ازش گذشته و دل کنده بود!
مصرانه از پدرم درخواست کرده بود که قبل از مرگ مادرش به روسیه بره…که شاید این آخرین فرصت باشه برای مادری که در آستانه ی مرگه!
یادم‌میاد اون روزها تازه شروع اختلاف های پدر و مادرم بود ،همون موقع که ناسازگاری های مادرم بهانه های بی جا و شکوه و شکایت هاش از روزگار بیداد میکرد…
با دلایل مختلف از خونه بیرون میزد… طوری که میرفت و ساعت ها پیداش نمیشد!
بیچاره بابام دستمو میگرفت و میبرد بیرون از عمارت هزار بار از سر کوچه تا تهشو گز میکردیم و هر بار از رفتن و اومدن ها سروها رو میشمردیم…
گاهی خسته میشدم ،پاهام درد می گرفت و همونجا وسط کوچه مینشستم روی زمین و از فرط خستگی گريم میگرفت!
بابام بلندم می
کرد و مینشوندم روی دوشش…
چه قدر خوشحال میشدم و میگفتم:

_نیگا کن بابا من حتی از سروها هم بلند تر شدم!!

میخندید و میگفت:

_سروبُد یادت باشه تو تا همیشه نگهبان این سروهایی!

بعد مامان از راه میرسید.
خسته و بی حوصله و از اینکه میدید همسرش چه قدر بی تاب و بی قرارشه عصبی میشد و دوباره یه دعوا راه می انداخت!
یک یک اهل عمارت رو هم کم کم جواب کرده بود و ما مونده بودیم ویه دنیا تنهایی.
وقتی که اون نامه از طرف عمه رسید هر چقدر پدر مشتاقانه اصرار کرد که ما هم همراهش به اون سفر بریم مادرم هرگز حاضر به رفتن نشد حتی طی چند بار رفت و آمد پدر و اصرارهاش…
خلاصه پدر رفت و بیشتر از یک ماه اون سفر آخر طول کشید…روزهای آخر عمر مادرش و پس از مرگش و مراسم تدفين یک ماهی طول کشید… همون دوره ها شروع بدبختی و فلاکت خانواده بود!

صبرش تمام شد و لیوانش را با بی حوصلگی روی میز کوچک کنار تختش گذاشت. دستش را روی پیشانی گذاشت واز آنجا تا پایین چانه اش کشید و در آن حال چند بار سرش را به چپ وراست تکان داد، انگار که حسابي كلافه بود ، ناراحت و پریشان!
از یادآوری خاطرات تلخ گذشته كه خيلي آزارش میداد …
دلم برایش عجیب به درد می آمد، از اینکه‌ می دیدم داغ یک زخم کهنه و قدیمی را چگونه تازه کرده بودم خودم را نفرین کردم.
نگاهم به بازویی که از زیر کوتاهی آستینش بیرون زده و جای زخم سوختگی که قرار بود تا ابد با او باشد افتاد ، یک لحظه بی اختیار دستش را گرفتم سرم را به سمت بازویش و محل آن زخم کهنه پیش بردم…لب های داغم را بر بستر سرد ترین نقطه ی دنیا قرار دادم و گرمترین احساسم را از سوی لب هایم روانه ی بازویش کردم تکانی خورد و یک باره لرزید…من دیوانه ی آن لرزش بی اختیار تن او شدم!
همانطور که بازویش در میان دستم و سرم روی آن بود کمی سرش را به سمت سرم خم کرد، وقتی سرم تکیه گاه سرش شد شنیدم که گفت:

_ ماهی از اینجا به بعدش دیگه اصلا خوب نیست…میخوای تمومش کنیم؟

کمی بازویش را بیشتر فشردم…سردی بی حدش را یه طوری عجیب دوست داشتم‌!

با همان حال گفتم:

_نه سرو میخوام همه رو بشنوم!
حتی اون قسمت هاییش که جزء بدترین هاست…
خوب میدونم که پدرم یه جایی توی این بدترین جاهای زندگیت نقش داشته.
بذار تا حقیقتو اونجوری که درسته از زبون تو بشنوم!

آهی کشید و گفت:

_حقیقت ، حقیقت ، واژه ای که تو اون دوران من هم با وجود سن کم‌ بدجوری دنبالش بودم…
انقدر پا پیچش شدم تا بالاخره بعد از اون همه شب هایی که مامان میومد تو اتاقم در حالی که تو دستش یه لیوان بزرگ آب پرتقال بود مینشست کنار تختم و با اجبار مجبورم می كرد تا تهشو بخورم منهم با ترس بچگانه ام که با خوردن اون همه آب میوه نکنه یه بار دیگه جامو خیس کنم به خواب میرفتم…
خوابی چنان سنگین که در عین بیهوشی ، هر لحظه از وحشت شبانگاهیش مرتبا صداهایی رو میشنیدم که به صورت اصواتی گنگ و مبهم آزارم میدادن…
گاهی صدای ناله های خفیف زنانه و یا حتی صدای نفس ها وغرش موجودی ترسناک رو میشنیدم!…
صبحش در حالی از خواب بیدار میشدم که باز تشکم خیس بود!
وقتی برای فرار از اون وحشت احتمالی میخواستم از اتاق بگریزم همیشه در اتاق هم از بیرون قفل بود!
تا اینکه یک روز نقشه ای کشیدم…با این تصمیم که دیگه آب میوه ی آخر شبم رو نخورم به خودم جسارت دادم…شب که شد باز دوباره مامان اومد با لیوانی که تو دستش بود.
قبل از خوردن اون گفتم گرسنه ام…
بی حوصله بود ولی ناچارا آب میوه رو همون جا روی میز گذاشت و رفت تا دقیقه ی بعد که با یک تکه کیک بالای سرم بود من از نبودش استفاده کردم و کل محتویات داخل لیوان رو از پنجره بیرون ریختم…
اون شب خواب از چشمام پر کشید؛نه دیگه احساس رخوت داشتم و نه خواب آلودگی!
همون جا روی تختم دراز کشیدم تا ساعتی بعد که دوباره توي اتاقم بود.
توی تاریکی شب بوی عطر غلیظی رو که به خودش زده بود رو حس میکردم؛
اومد یه نگاهی انداخت بعد هم موقع رفتن در رو از پشت قفل کرد و رفت.
وقتی که رفت از جا بلند شدم ،ترسیده بودم!
یه دفعه دلم برای بابام تنگ شد…
احساس کردم که تموم شب هایی که بابا نبود یه اتفاق های بدی توی خونه می افتاد!
پا شدم از سوراخ کلید نگاهی به بیرون انداختم…کلید همونجا روی در بود…مدادم رو برداشتم و نوک تیزشو توی سوراخ فرو کردم,کلید تکونی خورد و از جاش در اومد و روی زمین افتاد.روی زمین دراز کشیدم از میون فاصله ی در تا سطح زمین کلید رو میدیدم که کمی اون طرفتر افتاده بود .بلند شدم خط کش بلندم رو آوردم و به وسیله ی اون به هر ترتیبی که بود کلید رو تا زیر در جلو آوردم و بعد به کمک انگشتای نازک و کوچیکم کلید رو از زیر در داخل اتاق کشیدم و بالاخره اون در رو باز کردم !
قبل از همه ، نوری که از سمت پایین عمارت تا قسمت بالای اون پر کشیده بود توجهم روجلب کرد و بعد از اون بویی شبیه به بوی دود آمیخته با عطر هایی که هیچ وقت برام آشنا نبود!…
و صداهای قهقه ی مستانه ای آمیخته با نوای موسیقی که به شدت میترسوندم!…

_میترسیدم ، میترسیدم از صدای قهقهه ی مستانه ای که آمیخته میشد در نوای موسیقی و دود و بوی تند الکل …
میترسیدم!

نگاهش کردم رنگش زرد شده بود ، رگ های صورتش از شدت ترسی دائمی که از دیر باز هنوز با او بود برجسته شده و در آن حال چشمانش گشاد شد و تنفسش بلند و نا منظم!…
این ترس او ، آن مقدار وحشت او از به یاد آوردن آنچه که در گذشته هاي دورش رخ داده بود، بی اختیار من را هم به وحشت می انداخت…
بازویش را رها کردم و به سرعت از جایم بلند شدم، به خودش آمد.
برای اینکه به ناامنی آن دقایق حس اطمینان بخشم به طرف چمدانش که مثل همیشه در گوشه ای در نهایت بی نظمی رها شده بود رفتم؛
کنار چمدان نشستم و پشتم را به او کردم…شاید راهی برای فرار از نگاه های احتمالی وپرسشگر او پیدا کرده بودم!
در آن حال دستم را درون چمدانش فرو بردم و گفتم:

_ شلخته ای سرو، شلخته!

همانطور بی صدا نشسته بود و حرکات مضحکم را نظاره میکرد ؛بدون اینکه منتظر جوابش بمانم با حرکاتی غیر عادی شروع به مرتب کردن لباس هایش کردم.
صدایش را از پشت سرم شنیدم که میگفت:

_ بیخود زحمت نکش ماهی جان، تو قبلا هم یک بار زحمت این کار رو کشیدی.

یک تکه از زیر پیراهن استفاده شده ی نیمه چرکی را که مچاله در میان انبوه لباس های تمیز داخل چمدان بود را بیرون کشیدم و با تشر گفتم:

_ نگاه کن!
آخه جای این لباس اینجاست؟!

کمی خجالت زده شد…خوشحال شدم که کمی حواسش به سمت دیگری معطوف شد. در آن حال گفت:

_نمیخواد زحمت بکشی ، خودم مرتبشون میکنم…

_ پس کی ؟ کی؟
نگاه کن…جوراب هاشو نگاه کن تو رو خدا!
چرکولک و بو گندو…
حوله ی نمدار وای وای وای!!!

شروع کردم به تفکیک لباس ها، هر کدام که چرک و کثیف بود را جدا کردم و مابقی آن ها را یک به یک به صورتی ردیف و مرتب و تازده در چمدان گذاشتم.
بلند شد و کنارم آمد و گفت:

_ داری فرار میکنی ؟
ترسیدی ؟
دیگه نمی خوای ادامه اش رو بشنوی؟

به سمتش چرخیدم…یک دسته از لباسهای کثیفش در بغلم بود…گفتم:

_نه!
فقط اول اینارو ببرم بشورم، بعد….

نگذاشت حرفم تمام شود و لباس هایش را از دستم گرفت و به گوشه اي پرت کرد و گفت:

_تو امروز برای شستن لباس های من دعوت نشدی…
ولی اگه دیگه نمی خواي ادامه بدیم حرفی ندارم ، من خودم از اولش گفتم ، ممکنه ناراحت شی!…ممکنه طاقت نیاری!…

بغض کرده ودر حالی که خودم را به او نزدیک میکردم گفتم:

_نه سرو تعریف کن!
اگه تو ، تونستی با وجود اون سن کم همه ی اون اتفاقات رو ببینی و دووم بیاری مطمئن باش منم میتونم!

کنار پنجره رفت…من هم به دنبالش راه افتادم و کنارش قرار گرفتم.
از همان جا که ایستاده بود یک بار دیگر شروع به تعریف کرد…

_ پاور چین پاورچین به سمت پایین حرکت کردم…
صداها و بوها هر لحظه واضح تر میشد…
دیگه کاملا نزدیک اتاقی شدم که همه ترس و وحشتم توی اون اتاق متمرکز میشد…
صدای ناله ی مادرم رو شنیدم وخیال کردم کسی اذيتش ميكنه…
ناله ای که چیزی شبیه درد بود یا لذت از درد…نمیدونم !
و صدای نفس های عمیق مردونه اي که با ناله ی او یکی میشد!…
بی اختیار دستم رو به سمت در پیش بردم و از دیدن اونچه که میدیدم خشکم زد!…
مادر پشتش به من بود…نیم تنه ی سرخ مخملی که آرزوی بابام بود ، تنش بود…
دو دست بزرگ رو دیدم که چطور دور تا دور پیکرش حلقه میشد ودر یک حرکت لباس رو درید و توي تنش چند تکه کرد…
انگشت هاي قطور مردونه ای که بیشتر شبیه پنجه ی پلنگی بود که درون گوشت و پیکر برهنه و سپید مادرم فرو میرفت…
سرهایی رو میدیدم که دیوانه وار روی هم در حرکت بودن…
از جای پنجه ی اون پلنگ ردی از خراش به جا موند که بر اثر درد ناشی از اون مادرم مینالید…
ترسیدم!
فریاد زدم!
براي مادرم ترسيدم!
گره ی بینشون به سرعت باز شد ،جرات نکردم بایستم…من حتی صورت اون پلنگ رو هم ندیدم!فقط مادرم رو دیدم که چطور چشماي سرخش پر از شرم و ترس شد و با دست های خودش قسمت های برهنه ی بدنش رو پوشوند.
بی اختیار شروع به دویدن کردم…به سمت بالا میدویدم و از پشت سر صداشونو میشنیدم، مادرم صدام میکرد و دنبالم میدویدن…انقدر بالا رفتم تا توی بن بست اتاق زیر شیرووني گیر افتادم.
توي یه لحظه ميون چنگال مادر اسیر بودم.شروع به داد و فریاد کردم…وقتی دید نمیتونه آرومم کنه در اتاق زیر شیروونی رو باز کرد و با خشم و نفرت داخل اون اتاق متروک پرتم کرد.
قبل از اینکه بتونم بلند شم در به روم بسته شد!
از ميون ترک روی در پنجه های پلنگی رو دیدم که به در اتاق قفل میزد…انقدر با مشت و لگد به در کوبیدم، زجه و ناله و التماس کردم ، ترس از تاریکی اون اتاق و تنهایی عذابم میداد!

نا امیدانه باز مادرم رو صدا میکردم، برام سخت بود باور کنم مادری که حق من بود ،قلبش که روزی جایگاهم بود ،عطر تنش که تنها باید سهم من میشد، اسیر دست بیگانه ای شده!
اون بیگانه انقدر قلب و روح و جسمش رو تسخیر کرده بود که اون دیگه هرگز منو نمیدید!…مادرم مسخ شده بود! دیوونه ی حیوونی شده بود که هر شبشو تو بغل اون و میون هق هق پسر بچه ی کوچیکی که پشت در اتاق شیرونی زار میزد میگذروند…
کم کم وحشتم از تنهایی و از تاریکی اون اتاق کم شد؛ فقط از لحظه هایی میترسیدم که صدای پای اون حیوون تو راه پله ها میپیچید، از سایه ی دست های بزرگی که قفل رو به در میزد، از صدای نفس هاش ، خرناس کشیدن و اوج لذت بردنش میترسیدم.
سطل رنگ و قلمویی رو که گوشه ی اتاق بود رو برمیداشتم و شروع میکردم روی دیوارها وکف زمین به نوشتن و نقاشی کردن تا تموم اون خشم و ترس و نفرتی رو که داشتم یه جوری تخلیه کنم.
گاهی به شدت نفس کم میاوردم…تنفس برام سخت و نا ممکن میشد حالی شبیه به خفگی بهم دست میداد اونقدر سرفه میکردم ، دستمو روی گلوم میذاشتم تا یه راهی برای نفس کشیدن پیدا کنم…
نمیدونم چه طور شد که در حالی شبیه به خفگی و اغما دست و پا میزدم و کم کم از حال می رفتم و بی هوش میشدم.
صبح که پا میشدم دوباره توی اتاقم بودم ؛روشنی صبح رو دوست داشتم چون تا وقتی هوا روشن بود از اون هیولا هیج خبری نبود.
مامان سراغم میومد…ازش بدم میومد…بوی اون غریبهً چنان توی جسمش نفوذ کرده بود که اونم دیگه بی شباهت به سیرت حیوون صفت نبود…
کم کم احساس ترس میکرد ،خودم شنیدم وقتی داشت پای تلفن با اون مرد حرف میزد …وقتی من از شدت تنهایی چوب دستم میگرفتم و تموم خشم و نفرتم رو یک جا سر مورچه های زبون بسته ی باغچه خالی میکردم، اون ساعت ها توی اتاقش روی تخت به پشت دراز میکشید ،با ناز و پیچ و تابی که به اندامش میداد دستش رو میون موهای بلندش مینداخت و یه جور خاص برای اونی که مخاطبش بود عشوه گری میکرد،برای با اون بودن بی تاب میشد و برای دوباره دیدنش مرتب التماس میکرد!
اون روز هم وقتی غرق توی حرکات مستانه اش بود یهو شروع به ابراز نگرانی کرد….وحشت برگشتن همایون رو داشت…میترسید از روزی که همایون برگرده، ترس از اینکه هر چی رو که دیده بودم افشا کنم…
یه مرتبه از جا بلند شد، رفت و چند تکه زغال آورد و انداخت توی آتیش؛
با خودم فکر کردم چه طور شده امشب بساط ضیافتشو زود علم کرده!
بعد از بالای تراس صدام کرد ،خوشحال شدم از اینکه بالاخره منو دیده بود…
تا اون ساعت هفتادو شیش تا مورچه کشته بودم!
هفتاد و هفتمین مورچه قصر در رفت چون چوب توی دستم رو رها کرده و عاشقونه به سمت صدایی که منو صدا میزد ، سرو بد ، سروبد، پرواز کردم.
رفتم و نزدیکش شدم ،یک تکه زغال سرخ آتشین رو با انبر برداشت و جلوی چشمام گرفت، اولش خوشحال شدم گفتم میخواد با هم آتیش بازی کنیم…
مثل اون روزایی که من و اون بابا سه تایی با هم میرفتیم وسط باغچه و آتیش درست میکردیم و بابا چند تا سیب زمینی رو توی آتیش مینداخت و همگی با هم سیب زمینی تنوری میخوردیم.
اما یه وقت دیدم تکه زغال به سمت بازوم میره… میسوختم و صدای غریبونه ی فریادهای طفل تنهایی که تو بچگی خیلی زود راه زندگیشو گم کرد و به نیستی میرفت توی خلوت باغچه همایون گم وگور میشد…

دست هايم را روی گوش هایم گذاشتم…
داشتم دیوانه میشدم!
دیگر طاقت نیاوردم، در میان بغض و اشکی که به جنون میکشاندم فریاد زدم

_تو رو خدا بسه سرو!!
دیگه کافیه!…
نمیخوام دیگه بشنوم!!!….
دیگه بسه!
خواهش میکنم!

همان جا پایین پنجره نشستم و شروع به گریستن کردم.مشتم را بر سرم میکوبیدم ،به سرعت کنارم نشست و مشت هایم را درون دست هایش اسیر کرد.دیدم خودش هم گریه میکرد ،آنقدر سرش را جلو آورده بود که چهره اش در حالتی شبیه به مماس تا مرز صورتم پیش میرفت .صورت اشک آلودم را بین سر و شانه اش محصور کرده بود . به زحمت صورتم را از میان تنگی جسمش بیرون کشیدم و در حالی که ناله هایم بیشتر شبیه زجه زدن میشد گفتم:

_ تو رو خدا سرو ،نگو !
قسمت میدم که هرگز نگو که اون حیوون بابای من بود…

سکوت کرد و سرش را زیر انداخت… هیچ چیز نگفت!فقط سکوت بود و سکوت و من بیچاره ای که میرفتم تا قعر آن سکوت اختناق آور جان دهم…

سکوتی حكم فرما شد كه کشنده بود در هجوم لحظات بهت و ناباوری ام …
نابود میشدم در زیر تازيانه های شرمی که پیکرم را میدرید…
شرم از رسواییِ کرده و ناکرده های مردی که عمری فقط عنوان مقدس پدری را یدک کشیده بود…
و از ننگی که با هیچ آب مقدسی پاک و تطهیر نمیشد…
از او متنفر میشدم…
حتی از خودم بیزار بودم که از وجود منحوس او به وجود آمده بودم!
اگر تمام عمرم و تا آخرین قطره ی خونم را نثار سرو میکردم باز هم کم بود در ازای ظلمی که به او شده بود…
خيلي كم بود!

حالا دیگر مطمئن بودم که هما هم حق داشت که تا آن حد از من متنفر باشد ،حق داشت که داغی را که عمری بر دلشان نشسته و آتش آن هیچ گاه سرد و رو به خاموشی نمیرفت را به بهای بی صورتی ناموس پرویز تلافی کند تا ابد در شرم تو می ماندم سرو ! اگر با اقتدار از جایم بر نمی خواستم …
بلند شدم اشکهایم را پاک کردم در مقابل سیاهی چشمان مخموری که دقایقی پیش ویرانم کرده بود ایستادم دستم را به سمت حجاب روی گیسوانم بردم با یک حرکت شال را از سرم کندم و گوشه ای پرت کردم سپس شروع به باز کردن دكمه های روپوشم کردم ، کمی مردد ماند سپس به سرعت از جایش بلند شد در کمال بهت و ناباوری در برابر آنچه که تصمیم داشتم انجام دهم متعجبانه نگاهم کرد بیشتر از آن طاقت نیاورد وقتی دید که مانتو را با خشم از تنم کندم ، برهنگی دستهایم را که دید یکباره سرش را به سمت دیگری چرخاند دستهایم را به قصد خارج کردن بلوزم پیش بردم هنوز قسمتی کمی از پایین بلوز بالا رفته بود که با یک حرکت سریع جلو پرید ، انگار حالا دیگه باور می کرد قصد دارم چه کار کنم ! جلو آمد و با خشم دستانم را محکم گرفت و در میان دستان لرزانش فشرد دردم آمد نالیدم و او در آن حال گفت
– دیوونه شدی احمق؟ خیال داری چه غلطی کنی؟

در حالی که به شدت در میان اسارت دستانش برای رهایی تقلا می کردم فریاد زدم
– ولم کن سرو ولم کن بذار قربونی این قصه ی ننگین من باشم ، باید خونی بریزه ، تا تقاص ظلمی که در حق تو و پدرت شده باشه ! مرد پاشو یه بار دیگه منو بدزد تن من ، روح من، ارزونی تو باشه آتیشی رو که سالهاست تو سینه داری رو با لذت یه امشبت خاموش و سرد کن .

آنقدر عصبی بود که داغی صورت گلگونش را حس می کردم هر چه محکمتر مرا می فشرد و برای آرام کردنم می کوشید دیوانه تر میشدم آنچنان دیوانه که ناخواسته صورتم را نزدیک صورتش کردم، دست هایم را از میان دستانش آزاد کردم ،تا نهایت انرژی که داشتم روی دو پایم بلند شدم و گردی صورتش را با دستان لرزانم ربودم و از آن خود کردم!…
لبم را به سمت لب هایش متمایل کردم و تماس نامحسوسی از سردی لب هایش بر لبم حس شد که ناگهان با خشمی آمیخته با انزجار مرا از خود دور کرد و در لحظه ای آن چنان سیلی بر صورتم زد که بی اختیار و گیج شدم و چند بار دور خودم چرخیدم و محکم با میز وسط اتاق بر خورد کردم و همراه میز سقوط کردیم…
میز به سمت زمین و من محکم به دیوار رو به رو بر خورد کردم و همان جا پای دیوار از پای در آمدم !
موهایم را که چهره ام را در خود پیچیده بود را کنار زدم؛ گرمای رگه ای از خون که از درون دهانم جاری میشد را احساس کردم ؛دستم را کنار شکاف کنار لبم گذاشتم ،سوزش گزنده ای را احساس کردم و سپس رد سرخی از خون را که بر انگشتانم نشسته بود را دیدم…
دیگر نه درد داشتم و نه از خون میترسیدم!
زل زدم به سروی که پاهایش به شدت میلرزید و پره های بینی اش از شدت خشم بر اثر تنفس های سخت و نامنظم باز و بسته میشد.
در آن حال به سمتم آمد و دست هایش را روی یقه ام گره کرد و با یک حرکت جسم له شده ام را از کف زمین جمع کرد و بلندم کرد و تا روبه روی خودش به سمت بالا کشید…
با صدایی که آمیخته با بغض بود گفت:

_تو راجع به من چی فکر کردی دختر؟!
اگه فکر میکنی میتونم انقدر حیوون باشم که آتیش دلم رو با وجود یه موجود بی گناه خاموش کنم ، خوب همون بار اول که تو چنگم اسیر بودی این کارو میکردم!

بعد رهايم کرد؛ نیم خیز شد و روپوشم را از روی زمین برداشت و محکم وسط سینه ام كوبيد و گفت:

_زود لباستو بپوش و هر چه زودتر از اینجا برو.

بهت زده سر جايم ایستاده بودم؛ هنوز باور نمیکردم دست به چه کاری زده بودم!نگاه غم زده ام روی میزی که تا دقایقی پیش آنقدر زیبا چیده شده بود وحالا دیگر نقش زمین شده و همه چیزش کاملا از بین رفته بود انداختم ، بعد نگاهي به سرو كه رفت و دوباره روی لبه ی تخت نشست…
چند قرص از داخل کشوی میز کنار تخت برداشت و با ته مانده ی آب لیوانی که روی میز بود همه ی آنها را یک جا بلعید و تری دور لب هایش را با کف دستش زدود…

گفت:

_بیست و اندی سال توي غربت یه جایی اونور دنیا انقدر زود بزرگ شدم که از دنیای بچگیم هیچی تو یادم نمونده…
تموم عمرمو در کنار زنی زندگی کردم که جز نفرت چیزی نداشت که یادم بده…
که توی سرتاسر زندگیش خودشو وقف اونایی کرده بود که عاشقشون بود.
نمیخوام اونو تایید کنم یا بگم حق داشت ،اما اون از جوونی و از عشق و از تمام آرزوهای دوران جوونیش چشم پوشید تا اول برادرش رو، بعد اون مادر بیمارشو و آخر سر هم یه بچه ی مریض و یتیم رو تیمار کنه که آخر عاقبت تهش جز نفرت و کینه و یه دل داغدار چیزی عایدش نشده بود.
عین این همه سال رو مثل یه توله شیری که از جایی که باید اونجا باشه ،سرزمینی که متعلق به اونه، از دامن سبز طبیعت جداشده و توی یک محیط بسته یه جایی شبیه سیرک آموزش میبینه تا به ضرب تازیانه و یه تیکه گوشت بخور و نمیر شیر بودنشو فراموش کنه و بشه همون طوری که باید تربیت بشه همونی بشه که مالک اون ازش توقع داره یا از توي حلقه ی آتیش بپره یا دهنشو طوری باز کنه که وقتی مالکش سرشو تو دهن اون و میون دندون های تیزش فرو میکنه هیچ اتفاقی نیفته…
اون شیری باشه که باب میل صاحبش ادب شده…
زندگی منم یه چیزی شبیه اون شیر بود.عمه بیست سال تموم صبح تا شب توي گوشم خوند و مرتب سیاه روزیم رو یاد آور میشد!
مرگ پدر و ظلمی که بهم شده بود رو مکرر توي گوشم خوند!
قسم خورده بود، به برادر ناکامش قول داده بود که بالاخره یه روزی ظلم پرویزو یه جایی بد تلافی کنه…زمونش کم کم فرا رسید، اون زمونی که چاره ی قلبم فقط پیوند بود…
پیرزن بیچاره دارو ندارشو…تنها چیزی رو که متعلق به اون بود ،خونه ای که میراث بابای خدا بیامرزش رو بود فروخت و کل سرمایه اش را برداشت و رفتیم ترکیه ، دکتری که تحت نظر اون بودم ترک بود و هزینه های عمل هم اونجا سبک تر بود، کل دارایی اون صرف عمل من شد؛ عملی که تازه معلوم نبود باید چند سال توي صف انتظار قلب یکی دیگه میموندی.
با مقداری از پول فروش اون خونه توي سنت پترزبورگ ، یه آپارتمان کوچیک توي یکی از محله های فقیر نشین استانبول کرایه کردیم…اولین باری که دیدمت همون وقتی بود که ایران اومدیم برای خداحافظی با پدر و اجرای وعده ی انتقامی که به عمه داده بودم ،اون شب توی تاریکی و خلوت کوچه زیر نور کم رنگ چراغ برق همون موقع که درست شبیه آدمهای خُل وچلی شده بودی که سروها ،رو میشمرد، اونقدر مشغول بودی که اصلا منو ندیدی و صاف اومدی و خوردی وسط سینم!…
تو یه لحظه تو بغلم بودی و قلبت از شدت ترس اونقدر محکم میزد که به راحتی میشد صداشو شنید،چشم های قشنگت به حدی معصوم و بی گناه بود که منو حتی از فکر کردن به کاری که میخواستم بکنم شرمنده میکرد…
شدم اون شیر درمونده ای که یه جا عاقبت اشتباه میکنه و دهنشو درست همون موقع که سر استاد درونشه میبنده!منم همون کارو کردم ، پیرزن بیچاره رو دور زدم چون تو حیف بودی ماهی!…
تو قشنگ ترین و معصوم ترین بازیگر این داستان کثیف بودی…الانم هنوز همونقدر پاک و معصومی که هیچ کس حق نداره معصومیت تو رو به هر دلیلی زیر سوال ببره!

سکوت کرد و بعد از اینکه یک قطره از اشکش را که گوشه ی چشمش لنگر انداخته و خیال فرود آمدن نداشت را پاک کرد دوباره گفت:

_برو، من دیگه یه مهره ي سوخته ام اما تو دیگه زندگیتو خراب نکن…
به بهادر برگرد…اونو ببخش و عشقشو باور کن.
به خدا اگه با اون باشی خوش بخت میشی!هیچ کس توی دنیا نمیتونه اندازه ی اون دوستت داشته باشه وخوش بختت کنه!……

نگذاشتم بیشتر از آن ادامه‌ دهد؛ همه ی خشمم را در کلامم متمرکز کردم و گفتم:

_ تو چی می گی سرو؟!
کی هستی که به من یاد بدی چیکار کنم‌!
اگه از حق خودت راحت میگذری، اگه دوستم نداری ،اگه میخوای که برم…باشه حرفی نیست!
ولی اینو بدون هرگز نمیتونی تعیین تکلیف کنی که برای کسب خوش بختی چی کار کنم.
اصلا تو بهادرو از کجا میشناسی؟
از احساسات اون نسبت به من چطور انقدر مطمئنی؟
اسم اونو از کجا میدونی؟!

وقتی در حلقه ی سوالاتم محاصره میشدی و یک طور از جواب دادن طفره میرفتی دروغگوی خوبی نبودی سرو!…
دیگر حرفی نزد ، حرفی باقی نمانده بود ،حرف آخر همانى میشد که او میخواست ، برو!

باید میرفتم…
با غرورم که زیر پایش له کرده بود،
با عشقم که نابودش کرد ،
وقتی آخرین دکمه ی مانتويم را میبستم آخرین قطره ی اشکم را پاک کردم و برای آخرین بار با ته مانده های غرور بر باد رفته ام ناليدم و یک بار دیگر گفتم:

_دوستم نداشتی ؟
یعنی هیچ وقت برات مهم نبودم ؟!
حتی برات مهم نیست اگه همین حالا از این اتاق بیرون برم ودیگه پامو اینجا نذارم؟
دلت برام تنگ نمیشه ؟
نمی خوای پیشت بمونم سرو؟…

سرش پایین بود و هیچ نمیگفت! کنارش رفتم در مقابل او و در کنار تخت نشستم و زانو زدم، حتی نگاهم نکرد!

برای آخرین بار گفتم:

_هنوز دیر نشده سرو…
هنوز من توی این اتاقم…فقط کافیه که بگی بمون ماهی نرو ، تا آخر دنیا باهات میمونم!
اما…امان از وقتی که پامو از تو این اتاق بیرون بذارم!
دیگه اون وقت …..

نگذاشت حتی حرفم تمام شود…
با تحکم گفت:

_برو ماهی برو!

دلم شکست.
ساده نبود برای من رفتن و از او گذشتن…که اگر میرفتم این رفتن مرگ احتمالی ام میشد!
دلم میخواست مینشستم روبه رویش، در چشم هایش نگاه میکردم و میگفتم :

“آخ سرو…
اگه بدونی که برای پیدا کردنت، برای به دست آوردنت ، برای اینکه تو این لحظه و تو تموم لحظه های زندگیم باهات باشم چه ها که نکشیدم!…
اگه بدونی برای اینکه امروز میهمان تو باشم چه قدر بی قرار بودم و خوشحال ، هرگز دلت نمیومد اینطور بی رحمانه بهم بگی برو.”

چاره ای نبود!
حال که او مرا نمیخواست و میگفت برو باید می رفتم.
دستم را روی زانویش گذاشتم و گفتم:

_میرم…
وقتی دوستم نداری و وجود من اینطور موجب صلب آرامشت میشه به خدا که میرم!
اما قبل از رفتنم باید تکلیف یه سری مسائل روشن شه.

حرفی نزد و فقط نگاهم کرد. از سکوتش استفاده کرده و گفتم:

_اول باید تکلیف سند باغچه همایون معلوم بشه… این خواسته ی پدرم از منه.
باید هر طوری که هست اون باغچه رو از من پس بگیری ،بعد هر کاری دلت خواست با اون بکن…آتیشش بزن ، یا به هر کس که دوست داری ببخش…یا نه اگه برای تو انقدر بی ارزشه وقفش کن!
بی شک توي سرزمین تو خیلی ها هستن که محتاج همین یک وجب خاکن…
فقط تو رو به هر چی که میپرستی منو از زیر دِینی که بابام بهم محول کرده خلاص کن!
دوم… آخرین حرف پدرم ، بعد اینکه برای آخرین بار دیدمش شاید هم دیگه هیچوقت فرصتی نباشه برای دوباره دیدنش اینه که بهم گفت به سرو بگو و مطمئنش کن که توي نقشه ی قتل اون من هیچ نقشی نداشتم ، من اون کسی نبودم که بتونه سرو رو بکشه.

دیگر طاقت نیاورد .خنده ی تلخي کرد و گفت:

_می بینی ماهی؟
بین ما تا ابد یه کوه بزرگ وجود داره ،کوهی که در نظر من منفورترینه ،که دیدنش دائما موجب عذاب روح و روانم میشه.
ولی برای تو مقدس ترینه ، اون پدرته! پدری که نه تو میتونی از اون بگذری و نه من میتونم اونو ببخشم!

درکش سخت نبود ؛ولی من نیاز به بخشش او داشتم.
اگر یک کلام میگفت بخشیدم و از او گذشتم بلند میشدم و میرفتم اما آنچه که مرا وادار به ماندن و دانستن میکرد دلیل نابخشودن او بود.با خودم گفتم قطعا دلیلش آنقدر محکم است که از او ، از سرو با آن همه گذشت و مهربانی موجودی چنین بی گذشت ساخته است…

عیسی با چهره ای آرام در میان طوفان ایستاده …
در آخرین غروب پیش از آن که مورد خیانت یکی از حواریون “یهودا “قرار گیرد مراسمی برگزار شد که مسیح در آن ضیافت، حواریون را گرد هم آورد تا با یکدیگر طعامی بخورند و از آنجایی که میدانست چه اتفاقی قرار بود رخ دهد پاهای یکایکشان را شست، سمبلی که بیانگر آن است که همه در برابر خدا یکسانند.
دمی با یکدیگر خوردند و نوشیدند، آخرین شامی که در آن بهترین و عزیزترین یار او پرده از خیانتش برکشید…
آخرین شامی که بعد از آن عیسی مسیح به صلیب کشیده شده و به سوی خدا پر کشید…

نگاهم بر میزی که در خیالم قرار بود میهمان آن باشم و حال آن گونه نقش زمین بود خیره مانده بود…
چرا هیچ وقت به ذهنم نرسید که شاید این همان میهمانی شام آخر عشقم بود؟
چه کسی قرار بود خیانتکار این بازی باشد و چه کسی باید پر میکشید و میرفت ؟!
شنیدم که گفت:

_شنیدم…خودم شنیدم!…
با گوش های خودم شنیدم!!
بعد از اونكه مادر با دیدن صحنه ی تاب بازی بابا دیوونه شده بود دیدم که یهو چه طور مستاصل، دیونه و درمونده گوشی رو برداشت در حالی که به شدت گریه میکرد گفت:

_پرویز ، همایون مرده…خودکشی کرده ،…تو رو خدا بیا!!
دارم میمیرم دیوونه میشم!!

تازه اونجا بود که معنی تاب بازی بابامو فهمیدم.
چه قدر سخت بود برای قلب کوچیکم که باور کنم بابا مرده باشه…که اون رفته باشه!
یه گوشه ای میون بوته های داخل باغچه نشستم و برای یتیمی خودم زار زدم ،هنوز مدتی نگذشته بود که پلنگ اومد…اولین باری بود که تو سپیدی روز چهره ی واقعیشو میدیدم.
ترسیده بود ، هردوشون ترسیده بودن…مثل سگ میترسیدن!
توي اون حال شنیدم که برای آروم کردن مادرم که میلرزید و گریه میکرد گفت:

_این تقصیر تو نیست…نترس هیچ کس نمیتونه ما رو محکوم کنه…مرگ اون به دست خودش اتفاق افتاده.

مامان گفت:

_اگه تحقیق کنن!اگه بفهمن و شک کنن مرگ اون به خاطر ما بوده و به رابطه ی بین ما مربوط بشه!…

_ هیچ کس نمیتونه همچین ا دعایی کنه.
هیچ کس از رابطه ی ما خبر نداره…جز…

هر دوشون برگشتن و با هم به پیکر ناتوان و بی گناه پسر بچه ی وحشت زده ای که میون بوته ها پنهون شده بود و میلرزید نگاه کردن، از نگاهشون فهمیدم چی تو سرشون گذشته بود…
بی اختیار بلند شدم و شروع به دویدن کردم ؛صداشونو میشنیدم که پشت سرم میومدن و صدام میکردن؛ ناخواسته به سمت پله های رو به عمارت میدویدم که یک مرتبه دستی بزرگ مچ پامو از پشت سر گرفت و با یک حرکت پیکرم رو مثل یه جوجه توچنگالش اسیر کرد…
بعد میون دست هر دوشون تاب میخوردم… کم کم از هوش میرفتم و صدای جیغ های ممتد مادر و فریادهای وحشتناک اون پلنگ که کم کم گنگ و نامفهوم میشدن …
یک جایی میون زمین وآسمان معلق شدم و بعد از اون سردی آب و حجم بسیاری از آب بود که وارد ریه هام میشد و باعث شد که دیگه هیچی نفهمم تا روزی که چشمم رو روي تخت بیمارستانی باز کردم که تن مجروحم رو روی بستر تخت فلزی پیدا کردم.
هیچ وقت نفهمیدم چه کسی و چه طور پیکر بی جونمو از تو استخری که قتلگاهم شده بود بیرون کشیده بود!
اغماهای داخل اتاق زیر شیروونی…خفگی در اثر غرق شدن توی آب استخر که باز گشت دوبارم به زندگی فقط یه معجزه میتونست باشه منو زنده نگه داشت، اما به قیمت از کار افتادن قلب ضعیفم!…
قلبی که تا آخر عمرم شد یه چینی شکسته ی بند زده که هیچ تضمینی برای یکباره ایستادنش نیست.
نمیتونم ماهی!
نمیتونم با این وضعی که دارم…با این ضعف بزرگی که هدیه ی پدرته و تا ابد برای منه ، تکیه گاه امن و مطمئنی برای تو باشم.
نمیتونم بهت امید بدم ، یا خوشبختت کنم!
باید از تو بگذرم ماهی منو ببخش…ببخشو برو!

بلند شدم، حس بدی داشتم، آنقدر از وجود خودم منزجر بودم که اگر میشد و اگر جراتش را داشتم خودم را به آتش میکشیدم!
حالا که تا آن حد پست و حقیر بودم ،حالا که دیگر حتی سرو هم مرا نمیخواست باید میرفتم تا مرز از خود گذشتن!…
تا مرز نابود کردن خودم!…
منی که میراثی از پدر بودم!

مقابل آینه ایستادم و شانه اش را که جلوی آینه بود برداشتم ،گیسوی آشفته ام را به نیت شومی که در سر پرورانده بودم شانه زدم .در هر بالا و پایین آمدن شانه اش عطرش جاری میشد و من حتی چشمم را به روی آن عطری که روزگاری دیوانه ام میکرد بستم!
موهایم را وحشیانه دور تادورم افشاندم ،بعد دستم را درون کیفم فرو بردم…لحظه ای بعد یک رژلب در میان دستانم بود، بی صدا و از گوشه ی چشم نگاهم میکرد، با یک دست و به صورت ماهرانه ای در برابر چشمان مضطرب مردی که در دقایق پیش نا امیدم کرده و مرا از خود رانده بود ، لبم را که ساعتی پیش به سرخی خونم رنگ گرفته بود را این بار با سرخی تند و زننده ی آن رژ گلگون کردم.

شالم را طوری روی سرم انداختم که بیشتر از نیمی از موهایم نمایان بود.آخرین تیر خلاص را هم به طرفش شلیک کردم و چند دکمه ی بالای مانتو را هم گشودم…
نگاهی داخل آینه انداختم ا ز دیدن خود وحشت کردم!
با خودم نجوا كردم

” بلند شو پرویز!
پاشو و تماشا کن این همون دختریه که لایق پدری چون تو باشه”

بیشتر از آن طاقت نیاورد ،از جایی که نشسته بود بلند شد و وحشت زده پرسید:

_ تو داری چیکار میکنی؟!

درون چشم هایش زل زدم و گفتم:

_ دیگه از اینجا به بعدش به تو مربوط نمیشه ، زندگی خودمه هر طور که دوست داشته باشم زندگی میکنم.
همون کاری رو میکنم که هر کسی ممکنه بعد از طرد شدن انجام بده ،همین الان میرم خیابون دستمو جلوی اولین ماشینی که از راه برسه بلند میکنم و سوارش میشم.

دیگه حتی صبر نكردم تا خرد شدنش را ببینم، به سرعت آخرین نگاهم را از روی میزی که روی زمین واژگون بود برداشتم و از اتاق خارج شدم؛
خیال کردم یک نوع حس سبکی و آرامش دارم…خیال باطلی بود!خودم را گول میزدم!
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم…
امید داشتم مثل دیوانه های عاشق دنبالم بدود و مانع شود!
گفتم

“الان میاد و روی پاهام‌ میفته التماس میکنه که برگردم ”

اما نبود!
داخل پله ها بودم…باز هم پشت سرم را نگاه کردم…باز هم نبود…
داخل لابی هتل شدم، آقا میرزا با دیدنم دهانش از فرط تعجب باز مانده بود.
باز برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم…نبود!
بغضی به آرامی راه گلویم را میبست ،از پله های هتل به سمت خیابان پایین آمدم.
برگشتم…
نبود…نبود…
هرگز نبود!!
به سمت خیابان رفتم ،هنوز دستم را بلند نکرده بودم که یکی از آن مدل بالا های خفن به سرعت در مقابلم توقف کرد، ترسیده بودم و داشتم پشیمان میشدم،اما با این فکر که حتما در گوشه ای ایستاده و به عجز و ناتوانی ام میخندد یک قدم به سمت اتومبیل برداشتم و با ناامیدی آخرین نگاهم را نیز به پشت سرم انداختم ، انگار هیچ وقت نبود!
باورم شد که دیگر نیست و نخواهد بود…
راننده شیشه ی دودی رنگ را پایین کشید ،کمی سرش را به سمت جلو و به طرفم آورد بدون اینکه بخواهد بداند مسیرم کجاست خندید و مشتی از دندان هايش از دهانش بیرون زد ،در را به رویم گشود ،بغضم را فرو دادم و در نیمه باز را گشودم پایم را درون اتومبیل گذاشتم و هنوز کاملا روی صندلی ننشسته و در را نبسته بودم که در برابر چشمان هیز و هرزه ی راننده دستی سنگین و مردانه از پشت محکم پیکرم را گرفت و به سرعت از داخل اتومبیل بیرونم کشید ، راننده در میان بهت و ناباوری شروع به فحاشی کرد.میخواستم کم‌ نیاورم در مقابل غیرت مردانه ای که با خشم مرا میکشید شروع به داد و فریاد کردم، راننده پیاده شد و به سمتمان آمد، میخواست طعمه اش را که توسط دیگری ربوده شده بود را از میان چنگال رقیبش پس گیرد!
در یک لحظه با یکدیگر درگیر و گلاویز شدند، مردک چنان ضربه ای در میان سینه اش کوبید که در یک لحظه میرفت که قلبش بایستد!
طاقت نیاوردم…انگار دیوانه شده بودم!به طرف آن مرد حمله کردم، مشت هایم را گره کرده و با خشم ونفرت بر سر و رویش میکوفتم، همان موقع آقا میرزا با چند نفر از کارگرهای هتل از راه رسیدند و مردک را گوشمالی دادند و او که حساب کار دستش آمده بود به سرعت فراری شد و رفت .
کمک کردند و جسم دردمند اورا روی یکی از پله ی هتل نشاندند.نگاهش کردم، رنگش زرد و رنگ پریده بود، از شدت درد حتی توان حرف زدن نداشت!دستش میلرزید و روی قلبش بود.
از خودم بدم آمد! دلم می خواست میرفتم وسط خیابان و خودم را زیر یکی از ماشین هایی که به سرعت در حرکت بود می انداختم.مثل بچه ها شروع به گریه کردم و در آن حال مرتب از او عذر میخواستم و طلب بخشش میکردم با اینکه حالش خوب نبود طوری وانمود کرد که خوبم.
میرزا کمکش کرد که بلند شود و داخل برود ،همانطور ایستاده بودم و چشمان اشکبارم را بدرقه ی راهش میکردم لحظه ای ایستاد ،محزون نگاهم کرد و با لحن درد مندانه اش نالید و گفت:

_میبینی دختر ؟!
وضع منو دیدی ؟زندگیتو خراب اونی نکن‌که هیچ وقت نمیتونه یه تکیه گاه امن واسه اونی که با تموم وجود دوستش داره باشه.

چند قدم از من فاصله گرفت ،وقتی داخل میشد انگار که یک مرتبه چیزی یادش آمده باشد، ایستاد و به سمتم برگشت و گفت:

_در ضمن اون رنگ رو از روی لب هات پاک کن خیلی زشت شدی!

خنده ام‌ گرفت ، گریه ام گرفت!
میخندیدم و میگریستم و با پشت دستم لبم را پاک میکردم.
سرخی وحشتناکی دور تا دور لبم پخش شد و مضحک تر از قبل شدم. درست شبیه دلقکی بودم که لبش میخندید و چشمش میگریست!
نگاه کردم دیدم که سروم میرفت…
دیگر نمیخندیدم!فقط گریستم!
عابری بی خیال از کنارم گذشت ، میرفت و میخواند:

“در رفتن جان از بدن
گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن
دیدم که جانم میرود…”

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه vcwl چیست?