رمان آخرین سرو قسمت 14 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 14

لحظه اى از او چشم بر نمی داشتم ، نمی توانستم چشم از روی لب هایش که تا آن ساعت هنوز بسته بود بردارم.
در قفل بودن زبانم،
در نا کارآمدی اعضا و جوارح تن افلیجم،
و در از هم گسیختگی افکار در به درم فقط یک علت بود که به نازکی تار مویی مرا به زندگی وصل می کرد!
آن هم این بود که تمام وجودم ،فریادی خاموش بود در ذره ذره از سلولهای تنم که همگی با هم فریاد می کشیدند:

– نه سرو ، تو رو خدا جواب نده!
تو رو به هر کي می پرستی قطعش کن !
قطع کن اون تماس لعنتی رو!!

افسوس که نشنید!
لب باز کرد و با آن چند کلمه ی کوتاه و مختصر رشته ای را که به نازکی تاری بود را از هم گسیخت.
همان جا روی زمین نشستم…تمام سرمایه ی وجودم نگاه های خسته و بی فروغی بود که نثار کف زمین می شد…
بغض کشنده ای می شد که در حالت بی صدایی مطلق خفه ام می کرد…
تماس به پایان رسیده بود اما صدایش هنوز در سرم می پیچید:

– الو بهادر کار مهمی دارم.
لطفا هر چه سریع تر بیا هتل ، منتظرتم.

چه زود از من گذشتی سرو !
چقدر راحت از من دورشدی!
سرو، بهادر. بهادر، سرو!

بهادر از عشقش می گذشت مرا به سرو تقدیم می کرد…
سرو نیز دوباره مرا به بهادر می سپرد!
در میانه ای می ماندم که در هر طرف از راهی که می رفتم مردی وجود داشت!…
مردانی که هردو عاشق بودند، هر دو آنقدر صاف و زلال بودند که من در زلالی عشق نابشان غرق شده و می مردم!
اما این حق من نبود!
این تصمیم ناعادلانه ای برای اجرای حکم عشق من بود!
سرو چه راحت کمر به صدور حبس ابد برای قلبم بسته بود…او از کجا آنقدر مطمئن بود که با بهادر به اندازه ی یک عمرخوشبخت خواهم بود ؟؟
چرا فکر نمی کرد با او بودن، حتی به اندازه ی چند نفس احساس خوشبختی کردن، به تمام آن سال های پر سعادت می ارزد؟!

در تصویری از کف زمین که تنها تصویر میان قاب چشمان تهی از امیدم بود نقش حضور پاهایش نیز شکل گرفت.دانستم در نزدیکترین حد فاصل در کنارم ایستاده ، سپس همان جا کنارم نشست.
حالا دیگر حتي شانه هایش را نیز می دیدم، اما چهره اش هنوز در دیده ام گم بود.
برای پیدا کردن صورت زیبایش فقط به اندازه ی یک بند انگشت حرکت نیاز بود…اگر فقط کمی سرم را بالا می بردم می توانستم ببینمش ؛ اما همان مقدار اندک را نیز از خود دریغ کردم.
درس جدید فراموش کردنش را زودتر از باز شدن کلاس درس فراغ مشق می کردم!
صبر کردم…آنقدر بغضم را فرو خوردم و اشکم را مهار کردم که دیگر کاملا تبدیل شدم به موجودی تازه متولد شده که عنان اختیار از دستش رفته و فقط چشم به راه آینده ای بودم که هر لحظه از راه می رسید ،منتظر شنیدن صدای پایی بودم که هر لحظه از راه می رسیدند.
به دستانم نگاه کردم ، دستانی که تا دقایقی بعد در میان دستان دیگری به ودیعت سپرده می شد.
بی طاقت تر از من شده بود چون بلافاصله به طرز عجیبی دست هایم را جایی میان زمین و آسمان و در میان دستانش قاپید.سعی کردم دستم را از میان دستانش بیرون بکشم اما انگار تمام نیرویش در قفل دستانش متمرکز شده بود!
دستانم را گرفت و به سمت لب هایش برد و دیوانه وار بوسید و در حالی که درست شبیه تصویر کودکی درون آلبوم خانوادگی اش شده بود گریست و با همان حال گریه می گفت :

– منو ببخش ماهی ، ببخش!
نمی خواستم این جوری بشه ، دوست نداشتم این طور تموم بشه…
منو ببخش!

گریستن برایم ساده شد.
دردی مهلک در درونم پیچید و بغضم را دراند و اشکم را سرازیر کرد.حال دیگر من هم شبیه همان ماهی کوچک سالیان پیش شده بودم که از شدت سوزش گازهای کشنده ی مورچه های توی باغچه درد می کشید و فریاد می کرد.
سرم را به سمتش خم کردم برای آخرین بار دنبال یک جای امن برای سر بیمارم گشتم ؛ به زودی راه سینه اش را پیدا کردم…
زار زدم ،
التماس کردم ،
گفتم:

– تو رو خدا سرو!…
بهش زنگ بزن ، بگو نیاد ، بگو برگرده!

حالا دیگر دستم را رها کرده و دو دستی سرم را که بر سینه داشت را در میان دستان لرزانش گرفته و می فشرد ، می فشرد و با حالتی شبیه یک نوازش لب هایش را بر روی گیسوانم می سائید.قطرات بی کران اشکش بر گیسوانم می نشست ، نم مختصری از آن بارش درد آور را احساس می کردم.
هر چقدر بیشتر التماس می کردم بیشتر می گریست.
صدای ممتد زنگ تلفن میان اتاق چونان صاعقه ای بود که بر فضای داخل وارد شد و هر ضرب آهنگ مشمئز کننده اش تیغه ای فولادی بود که بر جانمان اصابت کرد.
کمی آرام گرفت…در حالتی بین رفتن و نرفتن باقی مانده بود. آخرین ناله هایم را نیز دردمندانه ایثار کردم، آخرین التماس هایم برای اینکه پشیمان شود ، اینکه نرود ، پاسخ نده ..

اما یکباره قفل دست هایش از دور كمرم شکسته شد!بلند شد ودر حالی که اشک هایش را با آستینش پاک می کرد به سمت تلفن رفت . گوشی را برداشت، نگاهی به سمتم انداخت ،شبیه گربه كوچك فلج و درمانده ای شده بودم که صاحبش یک باره تصمیم به ترکش گرفته بود.
همان جا کف اتاق نیم خیز و مچاله کز کرده و با صورتی اشک آلود نگاهش کردم.زیر لب گفتم :

– نه سرو ، نکن این کارو!
یه ذره رحم داشته باش!

او حتی صدای گربه بدبخت و درمانده را هم نشنید. فقط خطاب به مخاطبش گفت:

– باشه ، ممنون ، بگید همون جا منتظر باشه ، میام پایین.

دانستم بهادر آمده.
دانستم اسماعیلی شده ام که دست در دست ابراهیم که نهایت عشق و ایثار را در باور خدا ، در وجود لایزال حق یافته بود آماده ی رفتن به مسلخ و قربانگاه می شدم!
این تقدیرم بود…فقط به خاطر سرو بود که تن به آن تقدیر می سپردم.
انگار دلش برایم سوخته بود که دستش را به سمتم دراز کرد…
می خواست کمکم کند بایستم .گفتم:

– فراموش کردی به شیطانی که دنبالته سنگ بزنی،دیگه به فکر گرفتن دستی نباش که مال تو نیست.
منهم دیگه به دست هات نیازی ندارم ، بذار راحت تر فراموش کنم بی مهری صاحب دستایی رو که هیچ وقت عشقمو باور نکرد…
که هیچ وقت دوستم نداشت…

دستم را روی زانوان ناتوان و لرزانم گذاشتم و به سختی برخاستم ؛آخرین ته مانده های اشک هایم را از چهره زدودم.
نگاهش کردم…یک لحظه دیدم شبیه مرده ای شده!
بی رنگ و بی حرکت در وسط اتاق ایستاده بود و بدون اینکه بداند در پیرامونش چه می گذرد فقط بهت زده نگاهم می کرد…
انگار که ساعت ها بود مرده بود و از او فقط یک جسم بی جان و بی تحرک ایستاده باقی مانده بود.
چند قدم به طرف در رفتم…با صدای گام هایم تکانی خورد ،انگار هنوز هم زنده بود و رفتنم را نظاره می کرد.
قبل از اینکه به در برسم چیز مهمی به یادم آمد…حرفی که آنقدر برایم مهم بود که اگر واقعیت آن را نمی دانستم تا آخر عمر در عذابی کشنده باقی می ماندم.
می خواستم آخرین معمای بین ما حل شود؛ آن وقت بروم.
از همان جا که ایستاده بودم گفتم:

– فقط یه چیز…یه چیزو قبل رفتن می خوام بدونم ، جواب سوال آخرمو مرد و مردونه بده بعد قول می دم همه چیز همون طوری که تو می خوای تموم شه.

حرفی نزد، اما نگاهش داشت می گفت بگو ، بپرس.

– تو رو خدا سرو ، فقط می خوام اینو بدونم…
تو این همه مدت اصلا دوستم داشتی ؟!

یک قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید .گفتم:

– به خدا اگه بگی نه هم دیگه ناراحت نمی شم!
فقط می خوام جواب دلمو بگیرم.

لب باز کرد وگفت:

– به خدا توي دنیا هیچ کسي رو هیچ وقت اندازه ی تو دوست نداشتم!
عشقمو باور کن ماهی!
دوست داشتنو باور کن!
دوستت داشتم ، دوستت داشتم ، هنوزم دوستت دارم!

دیوانه شدم…حالا که داشتم می رفتم… حالا که همه چیز چه با عشق و دوست داشتن و چه بدون عشق پایان می گرفت ،پس اجازه بده سرو آخرین جمله های عاشقانه ات که بدرقه ی راهم می کنی را نشنیده بگیرم!
بگذار تا این اعتراف تو مانع از رفتنم نشود!
تا پاهایم سست نشود!
تا در تصمیمی که توگرفتی و من به خاطر تو اجرا می کردم هرگز مردد نباشم!
بهادر اینجاست و منتظر است…
باید رفت سرو!
باید تمامش کرد!
اسماعیل تو حالا دیگر مشتاق تر از ابراهیمی شده است که در میانه ی راه قربانگاه به بهانه ی تیز کردن آلت قتاله اش ایستاده و صبر و تردید می کند.
در کمال شهامت سرم را بر بستر سرد مسلخ گذاشته ام.
زود باش سرو درنگ نکن بزن!
بزن گردن عشق را!…

دستم را به دستگیره ی در رساندم.تمام‌ وجودم در میان مشتم بود که دستگیره ی آهنی در را می چرخاند.
دستگیره چرخید و در به اندازه ی خارج شدن نفس کشنده ام باز شد.

قبل از اینکه در بیشتر باز شود از جایش کنده شد…
انقدر زود اتفاق افتاد که هیچ نفهمیدم!
فقط بزرگی دستی را دیدم که بر سینه ی در چوبی نقش بسته بود…
و پس از آن فشار محکم‌ و وحشیانه ی همان دست بود که آنقدر به در فشار وارد کرد که در با صدایی مهیب و رعب انگیز محکم‌بسته شده و همه چيز به سرعت به حالت اولیه ی خود باز گشت…
همه چیز در همان حالت قبل بود جز سرو!
سروی که به سرعت نزدیکم شد…
انقدر سریع و محکم عمل کرده بود که یک لحظه ترسیدم و با خودم گفتم خیال گرفتن جانم را دارد!
اشتباه نکرده بودم…
او داشت مرا می کشت!
به شدت یقه ی پیراهنم را گرفت محکم مرا برسینه ی در کوبید،
بعد یقه ام را ول کرد و با دستان لرزانش دور تا دور صورتم را قاب گرفت…
پیشانیش را روی پیشانیم آنقدر سخت فشرد که اگر قاب دستانش نمی شکست و آن دست ها به سوی گیسوانم روانه نمی شد از درد بین سر او و سطح سخت در می مردم!
دستانش دیوانه وار در میان موهایم روانه شد.
چشمانش مخمور و دلربا بود…
در عمرم او را تا آن حد نزدیک به خود احساس نکرده بودم!

در میان اسارت بین سنگینی بدن وفشار دستانش احساس دردی عمیق و لذتبخش ویرانم میکرد.
به شدت نفس نفس میزد…در حرکات بین تنگ وگشاد شدن پره های بینی و لب هایی که در جستجوی پیدا کردن راه لب هایم سر گردان بود انقدر قد خم کرد که ناخواسته بر روی دو پایم بلند شدم…
آنچه را که دنبالش بود پیدا کرد.
انقدر سرم را بالا بردم…
آنقدر بر روی انگشتان پایم فشار آوردم تا بهای لذتی که در هر بوسه اش بود را به قیمت از دست دادن جان تجربه کنم!…
دستش دورم حلقه شد؛ دیگر بر روی پایم‌احساس سنگینی نمی کردم.
خیلی راحت مرا از جا کنده و به سمت بالا کشید.
لب هایش…
بوسه هایش…
نفس هایش…
گرمی اشکی که بین صورتمان پخش می شد…
شنیدن صدایش که در کنار لاله گوشم هزار بار می گفت:

– نه ، نمی تونم‌!
به خدا نمی تونم ماهی!
تو مال منی ، فقط مال من!
هیچ وقت نمی تونم…محاله به دیگری ببخشمت.
دوستت دارم ماهی…خیلی دوستت دارم!

دستم را در میان انبوه گیسوان سیاهش که نهایت آمال و آرزویم بود افکندم.
لب هایم را از میان اسارت لب های داغش رها کردم تا فقط بگویم :

– عشقم!جانم!
منم دوستت دارم!

صدای سر انگشتان مردی که نگران بود از بیرون بر روی در بود!
دری که در پشت و ورای آن محل عشق بازیمان بود.
یک لحظه زمان متوقف شد!
انگار صاحب آن انگشتان مانده بر در را می شناختم…خودش بود…
بهادر !
با وحشت درون چشمان سروبد نگاه کردم.دستش را به آرامی روی دهانم گذارد و محکم تر از قبل مرا فشرد.
بدون این که بگوید ساکت بمان انگار صدایش را شنیدم كه اين را خواست پس ساکت بودم.
لحظه ای بعد بهادر دیگر نبود…
او رفته بود…
و فقط ما بودیم و حرکت لب هایی که از شدت عطشی که هرگز خیال فرو نشستن نداشت می رفتند تا به مرز پر پر شدن رسند….

وحشیانه تر از سرعت جاذبه ای که رخ داده بود دافعه اي بود که ناگهان با نیرویی عظیم جسمم را از میان چنگالش بیرون کشیده و به سمتی دیگر پرت کرد. با وحشتی مع الوصف به دنیای کنار پنجره پناه بردم ؛از شرم آنچه که رخ داده بود مانند دیوانگان خودم را در دنیای دیواری پشت پنجره مدفون کردم…
از زیر چشم نگاهی به او انداختم .همان جا پشت در سرش را به در چوبی پشتش تکیه داده بود. هنوز هم اثراتی از بیکران هرمی که تا دقایقی پیش از تمامی وجودش زبانه می کشید در او باقی بود.
چشمانش را بسته و به شدت نفس نفس می زد، در دلم غوغایی بود.
دستم را روی لب هایم گذاشتم…هنوز هم اثراتی از نَمی دلپذير دورتا دور آن را احاطه کرده بود.
آه خدایا ، من چه کرده بودم ؟!
ما چه کردیم؟!
دوباره نگاهش کردم ،اینبار گوشه ی چشمش را کمی گشوده و از ورای آن چشمان نیمه باز بی شرمانه نگاهم می کرد. خجالت کشیدم و دوباره سرم را به سمتی دیگر چرخاندم از جایش بلند شد. نزدیکم میشد…بدون اینکه نگاهش کنم این نزدیکی را احساس کردم .آنقدر آمد تا درست در پشت سرم قرار گرفت، یک بار دیگر از پشت سر دستش را دورم حلقه کرد و سرش را از همان پشت تا نزدیک گوشم پیش آورد ؛گردبادی از نفس هایش در میان گوش و گونه ام می پیچید و من محو در گردش و پیچش آن گردباد کمی سرم را از او دزدیدم.
صدایش یک طور عجیب اغواگر و دلچسب شده بود…هیچ کس جز من و او درون آن اتاق نبود، چرا انقدر آهسته کنار گوشم نجوا می کرد؟!
آهستگی و سستی کلامش کمی مرا ترساند و وقتی که در عین همان حال اغواگرانه لب هایش با لاله ی آتشین گوش هایم به بازی در آمد گفت:

– دوستت دارم ، پیشم بمون ، نرو ، تنهام نذار!

بیشتر ترسیدم!…

فقط خدا می دانست در میان انبوهی از هزاران پرسش بی پاسخی که از او داشتم چرا هیچ کدام را به یاد نیاوردم !
چرا نمی توانستم بپرسم یا بدانم که یکباره چه شد!چه اتفاقی افتاد که سرو با آن همه غرور…آن همه سختی و صلابت …آن همه سردی تبدیل شده بود به یک پسر بچه ی احساساتی که مرتبا زیر گوشم تمنای عشق می کرد!
کمی از آن پسر بچه ی احساساتی و آرام می ترسیدم…خودم را از میان حلقه ی دستانی که بینشان محصور بودم بیرون کشیدم و به سرعت به سمت کیفم که گوشه ای افتاده بود رفتم ،کیفم را برداشتم و شالم را هم با دست پاچگی روی سرم انداختم.در تمام این مدت حتی جرات نمی کردم نگاهش کنم!
انگار هنوز هم گیج بودم ، در درک آنچه که به یکباره اتفاق افتاده بود مشكل داشتم.
خیلی زود دانست که قصد رفتن دارم،همان جا وسط اتاق ایستاد و یک طور عجیب و خاص نگاهم کرد و بعد هم در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت:

– میری ؟ دیگه بر نمی گردی ؟
از من بدت اومد!می دونم منطقی رفتار نکردم ، منو ببخش!

حرفی نزدم و همین حرف نزدنم بیشتر پریشانش می کرد.
عاجزانه یکبار دیگر گفت:

– ماهی ، باور کن دست خودم نبودمن …من….
دوستت دارم!

دیگر بیشتر از آن طاقت نیاوردم. چگونه می توانستم سروی را که منتهای آرزوی من بود ، اویی را که انگار به دنیا آمده بودم تا فقط قلبم به شوق او ، به بودن او بتپد ، سروی را که دیوانه وار دوستش داشتم و تا مقام پرستش می پرستیدمش را آنگونه در میان دنیایی از ابهام آسیمه رها کنم؟!
یکبار دیگر به سمتش رفتم و خودم را در آغوشش افکندم مدت ها بود که دلم گرفته و ابری بود ،قدرت هیچ اتفاقی ابر چشمانم را ندریده بود.
حتی وقتی بابا رفت هم نتوانسته بودم آنطور که شان یک دختر داغدار و دل سوخته بود گریه کنم!
اما در آغوش او آنچنان به قلیان در آمدم که حتی داغ یتیم بودنم هم بر تمامی دردهایم افزوده شد .
سرو را از ابتدا در آغوشم فشردم…از همان لحظه ی اولی که برای اولین بار زیر درخت سرو شانه هایم را محکم چسبید و من از سیاهی چشمانش ترسیده بودم…از همان وقت که پشت پرده می لرزیدم و او در مقابل چشمان وحشت زده ام دكمه های پیراهنش را باز کرده بود…از همان وقت که در میان دنیای وحشت زده ام سیبي سرخ به من داده بود…همان وقتی که یک باره گمش کردم…در تمام لحظه های بی سرو بودنم در غم و غربت نبودنش… جدایی از بهادر…در عذاب لحظه های بیماری اش…از رنجی که در لحظات طرد شدن از عشق او کشیده بودم تا کوچ پدر…
امروز چگونه می توانستم قلبی را که یکباره برایم تپیدن گرفته بود و دستانی را که حاضر به تسلیم کردنم به ديگري نشده بودند و شرمی را که از چشمانش پر کشیده و در آن ساعت از او موجودی حسود و بی پروا ساخته بود را تنها بگذارم ؟
سرو حق داشت از جدایی بترسد!
من نیز از آن جدایی نفرت داشتم!
می خواستم تا آخر دنیا در وسط آن اتاق سه در چهار آنقدر در آغوشش بال بال بزنم تا جانم در آید !
گریستم ، دیوانه وار گریستم…
آنقدر که او نیز با من می گریست.

ادای جمله ی دوستت دارم هنگامی که بغض داری ،وقتی که میگریی، هزاربار زیباتر و جاودانه تر است.
در میان هق هق بی انتهایم بارها گفتم:

– سرو ، دوستت دارم ، دوستت دارم!

با نوک انگشتانش اشک هایم را می گرفت.بعضی از آن ها را هم با لبش شکار می کرد. این وحشی افکار گسیخته ی نا آرام ،این دل سرکش را آنچنان در جادوی سحر انگیزش در واژه ی ابراز عشقش رام و اهلی کرد که لحظه ای بعد در میان آغوشش مثل یک دختر بچه ی سر به راه آرام گرفته و آنچه که به شدت مرا می ترساند وحشت از جدایی بود…
درد رفتن بود…
ترس از تنهایی بود…
*
فرزند ناآرامم دستش را زیر پیراهنم فرو برده بود ،بعد از آنكه کمی بعد ، از جستجوی کودکانه خسته شد از همان زیر پیراهن دستش به سمت گردن بندم خزید، در تماس دستش با گردنبندم گویا یکباره شی عجیب و تازه ای کشف کرده و توجهش را جلب کرد. با خنده ی شیرین کودکانه اش به سختی گردن بندم را کشید ،کمی دردم گرفت و گره ی انگشتان کوچکش را از میان گردنبندم باز کردم.
ناراحت شد و ناله كرد،قبل از اینکه بخواهد گریه کند زنجیر گردنبندم را در مقابل چشمانش بالا گرفته و ماهی کوچکی را که درون زنجیر تاب می خورد را چند بار جلوی چشمانش تکان دادم. چشمان یاقوتی سرخ رنگ ماهی می درخشید. از این کار لذت می برد و می خندید.
بهادر از پشت شیشه ی داروخانه لبخندی زد و کیسه ی حاوی دارو را بالا برده و نشان داد، یعنی که کارم تمام شده الان می آیم.
مامان که انگار تازه متوجه ی گردنبند جدیدم شده بود با تعجب پرسید:

– مبارک باشه ، ماهی تازه این گردنبند رو خریدی؟

– نه مامان هدیه ی سروه.

– ندیده بودمش تاحالا!
به چه مناسبتی؟

شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:

– والله خودمم نمی دونم ، برام یه جورایی عجیب بود وقتی اینو بهم داد.
زمان و مناسبت حاصي هم نبود!
راستش اصلا نمی دونم کی اینو خریده بود ؟
برای چی؟….

– حالا هر چی ، مبارکت باشه.

بعد نگاه دقیق تری انداخت در حالی که آهی می کشید گفت:

– خیلی قشنگه انگار چشاش یاقوت سرخه!
خدا بیامرزه باباتو، اون ماهی خیلی دوست داشت!
واسه خاطر همینم اسمتو گذاشت ماهی.
یبارم اون قدیما بهم گفت بهی، یه گردنبند برات گرفتم یه ماهیه که چشاش از یاقوت سرخه!

با تعجب پرسیدم:

– خوب چی شد ؟
الان کجاست؟

-چی کجاست؟

– همون‌ماهیه دیگه!
همون که بابام برات گرفته بود.

دوباره آهی کشید و اینبار وسط آه کشیدنش خندید و گفت:

– نه بابا خدا بیامرزدش…فکر کنم خالی بسته بود!
آخه اون زمون که این حرفارو می زد خیلی بچه بود، شاگرد مغازه ی بابام بود.
بیچاره پولش کجا بود؟

هر دو می خندیدیم که بهادر از راه رسید.هنوز کاملا روی صندلی جا به جا نشده بود که متوجه ی خنده ما شد و گفت:

– ان شاء الله همیشه به خنده ، خیره؟

مامان که لپش کمی سرخ شده بود برای باز نشدن بحث فوری حرف را عوض کرد و گفت:

– خوب الهی شکر ، مثل اینکه داروهای حاج خانومم گرفتید.

بهادر با لبخندی که بر لب داشت با حرکت سر تایید کرد و سپس بلافاصله به راه افتاد.
به سمت خانه می رفتیم و از همان جا بوی خانه ، بوی یار ، عشق، بوی نهال های سروی را که دور تادور باغچه کاشته بودیم و عطر مسیری که زندگی در آن هنوز و تا ابد جریان داشت به مشامم می رسید.
گردنبند قشنگم ‌را روی لبم گذاشتم و هزار مرتبه بوسیدمش.
بوی دست های مهربان سرو که در گرگ و میش سپیده ای رویایی با دستان خود بر گردنم آویخته بود یک لحظه از نظرم گم نمی شد.
دوستش داشتم… با تمام وجود هدیه اش را که برایم مقدس و فرازمینی بود را دوست داشتم!…

تکه کاغذی برداشتم و با آن قایقی ساختم ، قایقی به کوچکی کف دستانم و به بزرگی تمام آرزوهایم!
آنقدر بزرگ‌ که تمام آرزوهایم ، امیدم رویاهای شیرینم ، باورهای ژرف و خیال های تابناکم را درونش گذاشتم.
لب استخر نشستم ،آب تا لبالب آن بالا آمده و با وزش نسیم های مکرر اواخر پاییز به رقص در آمده و گاهی از لبه های سیمانی استخر به سمت بیرون جاری می شد .قایقم تکانی خورد و به قدر چند وجب درون آب پیش رفت؛ آنقدر خوشحال بودم که دیوانه وار شروع به فوت کردن کردم.قایقم مرتب به چپ و راست متمایل می شد و بعد از آن اندکی جلوتر می رفت.بیشتر به وجد آمدم ،این بار دستانم را نیز درون آب سرد فرو کردم و چند مشت آب به سمت قایق روانه کردم ،قایق با سرعتی بیشتر به سمت جلو رفت، آنقدر به وجد آمدم که از همان جا شروع به کف زدن کردم.دلم می خواست فریاد می زدم.

“می بینید؟
این قایق آرزوهای من است!.
می بینید که امشب در زیر نور مهتاب چه زیبا به گردش در آمده!
می بینید نا خدای قهرمان عشقم امشب چگونه دلم را برداشت، سوار بر قایق خیال نمود و به دست امواج سحر انگیز دریای بیکرانی پر از شور ، پر از امید و اشتیاق روانه کرد؟!!”

سایه ی مامان درون آب لغزید و تاب خورد، سرم را به سمتش بلند کردم؛ لبخند بی روحی بر لب داشت و با همان لبخند گفت:

– خدا رو شکر که یکی توي اين خونه است که خوشحاله ، که هنوز شاده و لبخند رو لب هاشه.

از جا برخاستم. دستانم که بر اثر آب بازی حسابی یخ کرده بود را ميان دستانش فرو کردم.
گرم‌ بود و پر از احساس!…
سرم را روی شانه اش گذاشتم و به سمت قایقم اشاره کردم و گفتم:

– می بینی مامان جون؟
اون قایق آرزوهای منه!
می بینی چقدر آروم و قشنگ در حرکته؟

سرم را بوسید وگفت:

– آره می بینم دخترم.
ان شاء الله همیشه انقدر خوشحال باشی.

– می شم مامان ، به خدا می شم!
برام دعا کن مامان…دعا کن قایقم به سلامت اونور آب برسه.

– خیلِ خوب دختر…
هوا امشب سوز داره خدایی نکرده سرما می خوری!
پاشو بیا تو.

– تو برو مامان جون منم میام…خیلی زود! نیگا کن فقط یه کم مونده قایقم به اون سمت استخر برسه من يكم اینجا می مونم هر وقت قایق به اونور رسید اونوقت میام.

برای دیوانه بازی هايم اصرار نکرد و داخل رفت .
دوباره برگشته بودم به دنیایی دیوانه بازی های عاشقانه ام…
همان جریان استخاره بازی…
برایم مهم بود. آنقدر مهم که بدانم قایقی که با چه حالی سرآسیمه از عشق ساخته بودم ،سرانجام به مقصد رسد.
یک قلوه سنگ درشت وسط آب استخر افتاد و حلقه های پی در پی آب قایقم را ترساند وکمی آن را لرزاند. با نگرانی نگاهی به اطراف انداختم ،هیچ چیز ندیدم!با خود گفتم فقط یک اتفاق بود…دستم را روی لب هایم گذاشتم.هزارمین بار بود که این کار را می کردم و در هر بار تکرار خاطره ی چندین ساعت پیش برایم تداعی می شد!
یک لرزش خفیف و دردناک دلم را برای هزارمین بار لرزانده بود…
دلم می خواست چشمانم را می بستم…
باز یادم می آمد،گرمای آغوشش…
تنگی حصار دستانش…
لغزش نرم لب های….

یک قلوه سنگ درشت دوباره تالاپی تا قعر استخر فرو رفت!
حلقه های آب وحشیانه تر پدید آمدند و می رفتند که قایق آرزوهایم را در هم شکسته و واژگون کنند.
فریاد زدم.

– آهای دیوونه ، تو دیگه کی هستی!
نزدیک بود قایقم رو غرق کنی!

صدایی شنیدم.

-پیییسسسس پیییسسسس هیییی هییییی..

در تاریکی شب وحشت زده به سویی که صدا از آن قسمت برمی خاست چرخیدم.برق خیره کننده ی چشمان سیاهی که سیاهی شب در برابرش رنگ می باخت شکارم کرد.
بی اراده و مفتون به سمت چشم های افسونگرش روانه شدم. پشت میله های در ایستاده و وقیحانه به سوی خود جذبم می کرد!
در حالی که هم مسخ بودم و هم از ترس رسوایی وحشت زده، با صدایی آرام گفتم:

-هیییسسس!
سرو تو اینجا چیکار می کنی ؟!
دیوونه شدی ؟!
یکی می بینه!!

بی شرم خندید و گفت:

– آره آره دیوونه شدم!
دلم هوس یه ذره سر به هوایی کرده میگی چیکار کنم ؟

میله های قطور و سرد را در میان پنجه هایم فشردم و گفتم:

– آخه اینجوری؟ الان؟
زود باش برگرد!

دستانش را روی دست هایم که دور میله ها حلقه شده بود گذاشت و محکم در میان پنجه هایش فشرد ؛سرش را کمی جلو آورد، دلم هوری پایین ریخت!
چه قدر زود دلم برای گرمی آغوشش تنگ شده بود!
صورتم را روی نرده قرار دادم، او هم به سرعت از آن سوی میله ها صورتش را به من رساند…
عطر نفس هایمان یکی شد…
داشتم در آن حال پر پر می شدم وقتی در نزدیکترین حد در تیررس نگاهش بودم.
نالیدم و گفتم:

– تو روخدا برو سرو !
آمنه الان بیدار می شه ، اون خوابش سبکه ، گربه از سر دیوار بپره بیدار می شه!

کمی خودش را لوس کرد و گفت:

– خوب چیکار کنم دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت…
نمی شه؟!

خنده ام گرفت. گفتم:

– به خدا لوس شدن بهت نمیاد.
تو همیشه باید همون سرو بدِ غد لجباز ، یک دنده و بد اخلاق باشی.

اخم قشنگی کرد ، یاد قایقم افتادم .با دستم به سمت استخر اشاره کردم و گفتم:

– می بینی سرو؟اون قایق عشق ماست! همین امشب ساختمو انداختمش توی آب.
می بینی قایق عشقمون چقدر قشنگه؟

در زیر نور مهتاب و در دل سیاهی شب قایق سپید می درخشید و آرام پیش می رفت .نگاهش کردم، چشمانش شبیه پسر بچه ی مشتاقی بود که امیدوارانه قایق را بدرقه می کرد و هر چه قایق به آن سوی آب ها نزدیک تر می شد چشمانش زیباتر درخشیدن می گرفت.
قایق به لبه ی استخر رسید؛ انقدر خوشحال شدم که دستش را از همان پشت میله ها بوسیدم. نگاهش را از روی قایق برداشت واین بار عمیق تر به دریای بیکران چشمانم خیره شد.
درون چشمانم چه چيز را جستجو می کرد؟
نمی دانم! اما لحنش کمی غم دار شده بود…با شرم مخصوص به خودش گفت:

– می بینی ماهی؟
انگار خیلی دیر به فکر عاشقی کردن افتادم!
از پله ی هشت سالگی تا سی امین پله رو یه مرتبه صعود کردم. از اون بیست و دوتا پله که تو هر کدومشون باید یه درس از زندگی می گرفتم و پس می دادم هیچی يادم نیست.
امروز چرا یه مرتبه توى پله ی هیجدهم خودمو پیدا کردم!
چرا کارای احمقانه ای رو که فقط از یه پسر بچه ی هفده هیجده ساله که یه مرتبه عاشق شده و عشق کورش کرده بر می آد رو انجام دادم؟
یعنی…یعنی…. من دیوونه شدم ماهی؟

– انگار امروز دوتاییمون دیوونه شدیم سرو…
می بینی؟ منم تا این ساعت وسط حیاط کنار استخر نشستنم و منتظرم قایق عشقم اونور آب برسه!

با شوق بچه گانه ای وسط حرفم پريد وگفت:

– ببین ماهی ببین بالاخره رسید!…
قایق عشقمون به سلامت رسید!!

نگاه کردم .درست می گفت!
قایق آن سوتر رسیده بود.
آنقدر خوشحال بودیم که ندانستیم چگونه لب هایمان در جستجوی یکدیگر یک بار دیگر به سوی هم به حرکت در آمدند…
صدای مامان که بلند شد مثل موجود برق گرفته ای در تاریکترین نقطه ی کنار در سنگر گرفتم و وحشت زده گفتم:

– برو…برو سرو برو!
الان می بینه…

با شیطنت گفت:

– باشه ولی بهم قول بده فردا میای…
خیلی زود.

– باشه باشه میام…به خدا میام!
حالا برو.

لبش را روی دستم گذاشت و آخرین نیرویش را از طریق لب هایش و از راه دستانم تزریق وجود تب دارم کرد و به سرعت رفت و در تاریکی حاشیه ی سروها گم شد….

مامان‌ بلندتر صدایم کرد. جوابش را دادم و در حالی که آخرین نگاهم را از روی سروهای داخل کوچه برمی داشتم و برای آخرین بار قایقم را فاتحانه می نگریستم به سمت داخل عمارت پرواز کردم.

دستم را زیر سرم گذاشته و در حالی که عطر سرو هنوز بر بدنم جاری بود با خود فکر می کردم…
از اندیشه ای تلخ و دردآوری به شدت رنج می بردم…
یاد حرف های سرو می افتادم…
چقدر غریبانه اعتراف کرده بود به نهایت حماقت های بچه گانه اش!
چقدر رنج می کشید از اینکه هیچ وقت سیر و روند زندگی اش طبیعی نبوده است!
او چه بسیار حوادث تلخ و شیرینی را در گذر زمان های از دست رفته ی زندگی اش گم کرده بود.
کمی خجالت می کشید از عاشقی کردن،
از سر به هوا بودن …
باید دستش را می گرفتم و با هم بر می گشتیم به همان پلکان هشتم؛
از همان جا یک بار دیگر دست در دست هم حرکت می کردیم؛
بر سر هر پله که می رسیدیم یک درس از عشق را باهم تجربه می کردیم!
مثلا در چهاردهمین پله از او می خواستم برایم نامه بنویسد، یک نامه ی عاشقانه!
در پانزدهمین پله باید با پول تو جيبي هایش برایم گلسر می خرید.
در شانزدهمین پله یواشکی مي آمد و از بالای دیوار سرک می کشید تا هر شب مرا ببیند.
در پله ی هفدهم باید با پسر همسایه که رقیب عشقی اش بود بر سر تصاحب کردنم می جنگید!
در هجده سالگی ته یك کوچه بن بست می پرید، دست هايم را می گرفت.
در نوزدهمین پله به عاشقی اش اعتراف می کرد.
روی پله ی بیستم باید یواشکی مرا می بوسید.
بالای پله ی بیست و یکم سر وگوشش جنبیدن می گرفت و من کم کم از او می ترسیدم…
وقتی روی بیست و دومین پله بودیم قرارهای یواشکی می گذاشتيم.
پله ی بیست وسومی را با هزار بار قهر و آشتی طی می کردیم
بیست و پنجمین پله جایی می شد که من حسود می شدم… که از نگاهش غیر از خودم به هر کس دیگر وحشت می کردم .
بیست وششمین پله از آن پله هایی بود که کمی درد جدایی و دوری داشت ،باید درد فراغ را هم با هم تجربه می کردیم.

” بیست وهفتمین پله همان جایی بود که وقتی روي آن ايستاده بودیم برايم یك خواستگار پر وپا قرص پیدا می شد و این موضوع دیوانه اش می کرد
روی بیست و هشتمین پله به او می گفتم خواستگارم را فقط به خاطر تو رد کردم ،چون جز تو به هیچ کس نمی توانم فکر کنم.
شاید روی پله ی بیست ونهمی بالاخره خسته می شدیم وگاهی مجبور بودیم روي همان پله بنشينيم و به هم بچسبیم؛وقتی دست هايش به سمتم می آمد می گفتم:

“اوهوک!
ببین من اهلش نیستم…اگه منو می خوای باید بیای خواستگاری!

روی پله ی سی ام بالاخره به هم می رسیدیم.
تا آخر عمر كنارش مي ماندم…
به او قول می دادم که تا آخر عمر مثل یك زن نمونه كنارش بمانم؛
موهايم را در دامن او سفید می کردم…
برايش سه تا پسر کاکل زری و يك گيس گلابتون پشت سر هم می آوردم!…..

سهیلا…سهیلای قشنگم!
دیدی چطور یک مرتبه چشم های خورشید مهربان به روی قلب سرد و یخ زده ام تابید ؟
گل سرخ لبخندش جلوی چشمانم که از فرط یاس و نا امیدی بی نور می شد چقدر زیبا به بار نشست و شکفت؟
گفته بودی ناراحت نباش…غضه نخور…بالاخره روزی می رسد که او هم “دوستت دارم” را هجي كند!
گفت !
به خدا سهیلا آخرش گفت که دوستم دارد!
به عشق اعتراف کرد!…
بعد با همدیگر نشستیم گذر قایقی را که از عشق ساخته بودیم را در دل آب نظاره کردیم.
انگار خدا صدايم را شنیده!
انگار یکبار دیگر معجزه اتفاق افتاد و دری روبه نور، رو به روشنایی ،جلوی چشم های ناامیدم گشوده گشت…
آن نور به قلبم رسید…
حالا دیگر دلم گرمِ گرم است و سرم پر از شور…
نتوانستم تا صبح صبر کنم، چون به او قول دادم صبح زود کنارش باشم؛
به خاطر همین مجبور شدم الان که می دانم قطعا خوابی این پیام را بفرستم.
صبح هر وقت پیامم را خواندي بخند…
خواهش می کنم فقط بخند و خوشحال باش…
شریک باش در شادی دل خواهر کوچکترت…
بعد برايم دعا کن…
اندازه ی یك دنیا به محبت وحمایت ودعاهايت نیاز دارم!
كسي كه خیلی دوستت دارد،
ماهی.

فورا پیام را برای سهیلا ارسال کردم. بعد نشستم و با خودم گفتم این سرو هم که پاک از دنیای متمدن و ماشینی امروز فاصله گرفته و گریزان است ؛ از هر چه مربوط به عصر جدید و تکنولوژی است …
حتی یک گوشی موبایل را هم از خودش دریغ کرده است!
اصلا فکر نمی کند بعد از این یك نفر در زندگی اش هست که مرتب نگرانش مي شود و به حضورش به بودنش نیاز دارد!
الان از کجا بدانم اصلا رسیده است یا نه ؟
بچه شده به خدا…يك بچه ی سر به هوا!
مثل دیوانه های راه گم کرده از آن سمت راه افتاده آمده اینجا که چه بشود؟!
که چه بگويد؟!

– اِوا!
خوب دلِ دیوونه!!
اومده که بگه دل اونم توي تموم این دقیقه ها یه جورایی مثل تو حیرون و ناآرومه.
اومده که با دیدنت دلشو آروم کنه،همونطوری که تو با دیدنش یه مرتبه آتیشی رو که توي وجودت زبانه می کشید رو سرد وخاموش کردی.
اصلا چه خوب شد اومد!
کاش همیشه بیاد…
کاش تا آخر عمرم هر وقت چشمامو می بندم…هر وقت چشمامو باز کنم، فقط سرو رو ببینم!
وای خدایا تو رو خدا هر چی زودتر عمر این شب سیاه رو بگیر!
بذار تا صبح بشه برم پیشش کنار تختش بشینم؛ سر قشنگشو بغل کنم و موهای ژولیده ی اون شلخته ی دوست داشتنی رو هزار بار شونه بزنم…

نفهمیدم کی خوابم برده بود،
باز هم نفهمیدم به چه حالی از خواب بلند شدم!
تا چشم هایم را گشودم سپیدی صبح نیشگونی از روی گونه ام گرفت؛ انگار داشت می گفت:

” بلند شو دختر عجله کن! سروت را منتظر نگذار. ”

با عجله بلند شدم، حمام کرده و با شور مع الوصفیبرای رفتن آماده می شدم.
بهترین لباسم را پوشیدم، خوش رنگ ترین شالم را سر کردم ،خوشبوترین عطرم را از سر تا پایم پاشيدم ، رژ لب را که برداشتم یاد آن حرفش افتادم که گفته بود:

” در ضمن اون رژ مضحکت رو هم از روی لبت پاک کن چون خیلی زشت شدی!”

کمی خجالت کشیدم ،خنده ام گرفت.
بعد در حالی که هنوز اثرات خنده ی چند لحظه پیش روی لبم بود مامان را دیدم،کمی اخم هایش را در هم کشید و گفت:

– می بینم خیلی زود از عزا دراومدی!

دلم می خواست مثل بچه ها به گردنش آویزان می شدم و می گفتم:

“نه مامان تو رو خدا این جور نگو!
بگذار برای تنها چند ساعت هم که شده تمام غم ها و غصه هایم را که تنهایی به دوش کشیده بودم و تو هیج وقت از هیچ کدام آنها باخبر نبودی و نخواهی شد را فراموش کنم تا باور کنم روزگار غریب بالاخره یک گوشه ی چشمی به من هم انداخته.”

لبخندی میهمانم کرد…
آمنه فقط گوشه ی لبش را با دندان گزید و قبل از اینکه مثل همیشه بگوید:

– آی ماهی آی ماهی فقط خدا می دونه…..

فقط با اشاره ای از پشت سر مامان طوری که او هرگز متوجه نشود اشاره به سرخی روی لب هایم کرد، با پشت دست و یواشکی سرخی لب هایم را زدودم و قبل از اینکه بیشتر بایستم تا مجبور باشم هزار دروغ برای سوالات بیکرانشان که حالا چه خبره ؟ کجا میری؟ کی بر می گردی؟ سر هم کنم به سرعت از خانه بیرون زدم.

خوشگل مو مشکی چشم سیاهم هپلی و خواب آلود هنوز میان تخت نشسته بود، از ظاهر آشفته اش کمی شرم زده شد. دلم می خواست می گفتم:

“عزیزم خجالت نکش. به خدا که تو زیباترین هپلی دنیایی!”

بعد می پریدم وسط تختش، هزار بار می بوئیدم و می بوسیدمش!
از دیشب تا حالا انگار صد سال بود که ندیده بودمش و دلتنگش بودم!…
برای اینکه بیشتر خجالت نکشد ، روی صندلی نشستم ؛چشم هایم را بستم و گفتم:

– تا صد می شمارم.
سریع دوش می گیری لباس هاتو می پوشی و فورا خیلی مرتب بر می گردی.

هنوز چند شماره بیشتر نشمرده بودم که به سرعت از جایش بلند شد؛ ملحفه را به سرعت کنار زد، عور و برهنه تنها بایک لباس زیر کوتاه در مقابلم ایستاده بود!!

وحشت زده چشمانم را بسته، با دو دست گرفته و گفتم :

– گستاخ!!

با صدای بلند خندید و گفت:

– تقصیر خودت بود!
مگه نگفتی چشم هات بسته است؟!

بعد همانطور که چشم هايم واقعا بسته بود ، نزدیکم شده ، ‌نیم خیز شد و گونه ام را بوسید.
حتی جرات نکردم چشمانم را باز کنم!
با همان چشمان بسته کور مال کورمال دستم را روی صورتش گذاشتم و با لمس انگشتانم لب هایش را خیلی زود پیدا کردم…
یک بوسه ی کوچک تقدیم نوک انگشتانم کرد.
شروع کردم به شمردن؛یادش آمد که باید خیلی زود می رفت…
به سرعت داخل حمام شد ،با رفتنش چشمانم گشوده شد .تنهای تنها در میان اتاق او ایستاده بودم .کنار تختش رفتم ؛ملحفه ی تخت ، بالش زیر سرش، لباس خوابش همه را یک به یک مثل دیوانه ها می بوییدم و مدهوش می شدم!
بعد شروع به مرتب کردن تختش کردم…
نگاهی به چمدان های به هم ریخته اش و لباس های چروکیده که در اطراف پراکنده بودند، کفش های گلی و جورابش که داخل سبد اصلاحش بود انداختم؛
این بشر اصلا خیال اصلاح شدن نداشت !
با خودم فکر می کردم زندگی سرو نیاز به یک باز سازی و تغییر اساسی دارد؛ در دنیای بی کران خیالم گم بودم که ناگهان دیدم در حالی که از حمام در آمده و حالا دیگر لباس پوشیده و در حالی که هنوز موهایش خیس خیس بود و از سر هر رشته از تار گیسوانش قطرات آب می چکید وسط اتاق ایستاده . فورا حوله ی روی لبه ی صندلی را برداشتم و روی سرش انداختم ،با اصرار او را روی صندلی نشاندم و شروع به خشک کردن موهایش کردم ؛یک لحظه احساس کردم کمی رنگ پریده شده ،نگران شدم و پرسیدم:

– سرو حالت خوبه؟
گرسنه نیستی؟
چیزی خوردی؟

از اینکه ‌می دید نگرانش بودم انگار حس خوشایندی نداشت/ حوله را از دستم گرفت و یک گوشه پرت کرد، انگار اصلا دوست نداشت حالا نگران او باشم!
در حالی که لحنش کمی متمایل به ناراحتی بود گفت:

– من خوبم نگران من نباش.
تو چی؟
تو که هنوز صبحانه نخوردی؟

– نه.

خوشحال شد؛ فورا گوشی را برداشت و یک صبحانه ی دو نفره سفارش داد.

چرا سرو آنقدر لوسم می کرد؟
من كه خودم لقمه گرفتن را خوب بلد بودم!
به زور خوردن را هم خوب آمنه یادم داده بود!
او مرتب لقمه می گرفت و دستم می داد و با اصرار می گفت بخور!
خودش بیشتر از آن که بخورد دستش را زیر چانه ی بزرگ استخوانیش می گذاشت و فقط تماشایم می کرد.
بعد از صبحانه هم گفت:

– خوب امروز دوست داری کجا ببرمت ؟
اصلا چیکار کنیم؟

گفتم :

– هیچ جا!
به خدا دوست دارم فقط تنها باشیم…
اندازه ی یه دنیا حرف واسه زدن هست”
تو رو خدا بیا امروز هیچ کجا نریم ،فقط بشینیم و من نگاهت کنم، تو هم برام حرف بزن.

قهقه ی زیبایی زد که از شدت موج ارتعاش آن بند بندم از یکدیگر می گسست…
از جایش بلند شد، به طرفم آمد ،دستم را گرفت و از روی صندلی بلندم کرد ،بعد همراه خود تا نزدیک تخت رفتیم و کنار تخت نشستیم.
دستم را که هنوز در دستش بود را نزدیک لبش برد و یک بوسه به آن زد،
بعد درون چشم هایم را نگاه كرد، نگاهش آنقدر غلیظ بود که تاب نیاوردمو نگاهم را از او دزدیدم…
با مهربانی خاص خودش گفت:

– خوب پس دوست داری بشنوی ؟
خوب بگو ، هر چی رو که دوست داری بگو برات تعریف کنم.

خوشحال شدم، مثل بچه ای که به شوق آمده باشد گفتم:

– از محل زندگیت تعریف کن…
جایی که بیشتر از بیست سال زندگی کردی.

کمی سکوت کرد ،بعد از همان لب تخت خودش را تا میان تخت کشید و پاهایش را دراز کرد، بازویم را گرفت و در حالی که به بالش بزرگ پشت سرش تکیه می زد گفت:

– باشه ، بیا اینجا، راحت باش…
بیا تا واست تعریف کنم.

ناخواسته تسلیم خواسته اش شدم ؛
این اولین باری بود که روی تخت مردی می خوابیدم…
آن هم تخت یک نفره ای که برای جلو گیری از سقوط احتمالی بایستی خیلی تنگ به یکدیگر می چسبیدیم!
دستش را از یک طرف باز کرد ، به بالش و به دستش تکیه زدم؛ کمی دستش را دورم حلقه کرده و با کمی فشار بیشتر به خودش چسباند.دست دیگرش را زیر سرش گذاشته بود و در حالی که به یک نقطه از سقف خیره شده بود گفت:

-سنت پترزبورگ، شهر دلربایی با تاریخی غنی و جذاب درست شبیه جواهریه که وسط یه تاج باشکوه سلطنتی که اگه اسم اون تاجو روسیه بزاریم جلوه گری می کنه.
شهری که توش تزار روسیه بیشتر از دو قرن تا شروع انقلاب روسیه به روسیه حکومت کرد!
آثار با شکوهی از گذشته ی سنت پترزبورگ توى مرکز تاریخی اون شهر هنوز به چشم می خوره که اونقدر مهم و تاریخیه که جزو میراث جهانی یونسکو به شمار اومده!

ونجا تزار الکساندر دوم به قتل رسیده.
دیگه می تونم واست از باغ های تابستونی اونجا، باغ پیتر هوف، خلیج زیبای فنلاند کاخ رویایی کاترین بگم…

ساکت شد و از زیر چشم نگاهی به چشمانم که پر شده بود از جاذبه های سنت پترزبورگ انداخت.
خنده اش گرفته بود، با همان خنده ی شیرینش گف:

– بازم بگم؟

– وای چقدر قشنگ بود!!
سرو تو یه همچین جایی زندگی کردی؟!

یک بار دیگر بلند خندید وگفت :

– البته نه دقیقا وسط یکی از اون کاخ ها و عمارت ها و باغ های توریستی!
داخل یه خیابون نسبتا با قدمت، توي طبقه ی چهارم یه آپارتمان قدیمی…
بعدشم که برات گفته بودم، اون آپارتمان متعلق به عمه هما بود ،فروختش، یه دو سالی رو هم ترکیه بودیم.

– خوب تو اونجا چی کار می کردی، یعنی شغلی، چیزی؟

– تو یه آموزشگاه کوچیک زبان انگلیسی تدریس می کردم .بیشتر شاگردهام ایرانی هایی بودن که ساکن اونجا بودن.

دوباره ساکت شد و وقتی که دید سخت در فکرم گفت:

– به چی فکر می کنی دختر چشم درشتِ مو خرمایی خوشگل؟

كمي خودم را به او چسباندم و گفتم:

– به سنت پترزبورگ.
باید جای قشنگی باشه.نه؟

– آره خیلی قشنگه، می خوای ببرمت اونجا؟

مشتم را آهسته وسط سینه اش زدم وگفتم:

– خودت رو گول بزن!
آخه مگه می شه پسر مو مشکی چشم سیاهِ زشت!

لبش را روی سرم گذاشت و یک بوسه ی داغ درست وسط سر و روی موهام کاشت و در همان حال که گرمی نفس هایش روی گیسوانم پخش می شد آهسته گفت:

– می برمت ، می برمت.
بهت قول می دم یه روز باهم دوتایی میریم اون جا.
می دونی!خودمم خیلی وقته دلتنگ اونجام!

هزار شکلک قلب و بوس و ادا ،یک باره بر سرم ریخت .سهیلای مهربانم پیامم را خوانده و در هجوم فوران احساساتش غرقم کرده بود. یکایک آن تصاویر را نشان سرو دادم؛با آن چشمان سیاه و مشتاقش تماشا می کرد و می خندید سپس گفتم:

– سرو ، چرا یه موبایل برا خودت نمی گیری؟

در حالی که می خندید گفت:

– قبلا چند تاشو داشتم، دیدم دیگه به کارم‌ نمیاد. حذفش کردم.

– خوب قبلا ها قبلاها بود… اونوقت ماهی نبود که دوست داشته باشه توی هر دقیقه و ثانیه ای صداتو بشنوه!
اما نیگا کن!حالا من هستم! باید یه دونه بگیری.

متفکرانه گفت:

– نمی دونم…واقعا نمی دونم!
یعنی به نظرت واقعا نیازی هست؟

– هست…هست!
باید یه گوشی داشته باشی.

– خوب ماهی خانم خوشگلم وقتی امر می کنه حتما هست دیگه!
اونم به روی چشم.
بعدش چی؟
بعدش دیگه باید چیکار کنم؟

– بعدش… اوم بذار یه کم فکر کنم… بعدش…
هان یادم اومد!
بعدش تو باید بشینی برام یه نامه بنویسی…
یه نامه ی قشنگ و عاشقونه!

چشمان گرد شده از فرط تحیرش را به من دوخت و در حالی که می خندید با ناباوری گفت:

– نامه؟نه!!
این دیگه از کجا در اومد ؟

– چرا‌…چرا نامه مال زمونیه که رو پله ی چهاردهم هستیم.
ببین من قشنگ نشستم حساب کردم…اون وقتا تو چهارده ساله بودی…
این عشق باید از یه جایی شروع بشه ، تو چهارده سالگیت قراره برام نامه بنویسی اعتراف کنی که داری کم کم عاشقم می شی.

خنده اش گرفته بود و در حالی که می خندید سرش را نزدیک صورتم آورد ،لب هایش را کمی به سمت گونه ام روان کرد و در همان حال گفت:

– خوب این عشقو که همین جا، همین الان هم می تونم با یه بوس کوچولو اعتراف کنم!…

به سرعت سرم را عقب کشیدم و دستم را هم روی لب های ناکام از عشقش گذاشتم. اخمی کردم وگفتم:

– نخیر! اون بوسه کوچولو مربوط به بیستمین پله هست .
حالا زوده هنوز به اونجاش نرسیدیم هنوز شش پله ی دیگه مونده.

– خوب پس بااین حساب تو بدجور قصد جونمو کردی…
می ترسم قبل از اینکه به آخرین پله برسم بمیرم….

محکم بغلش کردم و خودم را به او چسباندم و گفتم:

– نه نه تو رو خدا فقط از مرگ نگو!
از رفتن نگو!
به خدا بهت قول میدم خودم کمکت می کنم…
دستاتو ول نمی کنم…
دونه به دونه ی اون پله هارو باهم طی می کنیم.
فقط با عشق!
با امید!
هیج وقت حرفی نزن که منو بترسونه…
که مارو دلسرد کنه…

بعد یک مرتبه گریه ام گرفت .انگار هنوز خواب بودم، خوابی که از بیدار شدنش به شدت می ترسیدم.
می ترسیدم یک وقت چشم هایم را باز کنم و ببینم که هرچه را که در همان اندک زمان‌ مختصر در قلب بیچاره ام، در باور دور از انتظارم‌ پدید آورده بودم فقط یک خیال واهی بوده و بس ….
از اینکه هر چه را که عاشقانه ریسیده بودم یکباره به مشتی پنبه ی ناکارآمد مبدل شده باشد…
می ترسیدم چشم هایم را باز کنم‌ و ببینم همه اش فقط تصوراتم بوده است!
که سرو نیست!
که دوباره تنهای تنهایم!
من از تنها بودن می هراسیدم…
من از زندگی بدون سرو بیزار بودم!
اگر یک بار دیگر محکم مرا به خود نفشرده بود ،اگر لب هایش برای پاک کردن سیل بیکران اشک هایم به سمت گونه ام به حرکت نمی افتاد، اگر عطر دیوانه کننده اش از راه نفسش با نفسم نمی آمیخت تا باور کنم که هنوز زنده ام ،که هنوز سرو هست ،خدا می داند هرگز… حتی تا آخر دنیا چشم هایم را باز نمی کردم!
چشمانم را گشودم ، چشمانی را دیدم که در نهایت زیبایی و خیره کنندگی در همسایگی چشمانم نشسته و می باریدند!
نه!
اشکت را نمی خواهم سرو!
من غصه و اندوه را برای تو نمی خواهم!
من برای گریاندن تو اینجا نیامده ام!
بگذار تا همه ی دردهایت ،همه ی غم هایت ،اندوهت و ناملایماتت سهم دل عاشق من باشد!
بگذار تا بمیرم و تو تا همیشه فقط شاد باشی!
دستانم از امتداد گردنش تا میان انبوه موهایش لغزید و پیش رفت…
چنگی برگیسوانش انداختم و با پایین ترین حد از صدایم آهسته فقط صدایش کردم :

– سرو ، سرو ، سرو!

با همان آهنگ زیبای کلامش جوابم را می داد :

– ماهی ، ماهی ، آخ ماهی!

چه خوب شد صدایم کرد!
با صدای او بود که انگار از خواب بیدار شده و دیگر راستی راستی مطمئن بودم که بیدارم، که خواب نمی بینم ،نمی دانم آن حالت چقدر طول کشید، ولی لحظه ای کاملا به خود آمدم که سرم روی پاهایش بود؛
شروع به بازی با موهایم کرد، بعد بلندم کرد و محکم تا سمت بالای سینه اش بالا کشاندم، سرش را محکم درون موهایم فرو کرد و با چند تنفس عمیق انگار بیهوش شد!
با کمی فشار خودم را از میان انفاس وحشیانه اش بیرون کشیدم و گفتم:

– نه ، دیگه کافیه سرو…
این ها مربوط به پله ی بیست و یکمه!
همون جایی که دیگه کم کم سر و گوشت می جنبه و من ازت می ترسم.

چقدر خوب بود که دوباره و به سرعت به حالت اولش باز می گشت.
خندید و گفت:

– خانم معلم اجازه؟
این پله های شما یه راهی شبیه میانبر نداره؟

– نخیر نداره!
همون که گفتم فعلا به فکر نوشتن نامه ی امشبت باش.

– خوب لااقل یه مختصر راجع به پله ی پونزدهم هم توضیح بده بذار از قبل آمادگیشو داشته باشم.

متفکرانه سرم را خاراندم و گفتم:

– آهان پله ی پونزدهم!…
اونجا باید برام یه هدیه بخری ، اونم با پول تو جیبی هات.

قهقهه ای زد وگفت:

– خیل خوب ، خوبه ، خوبه ، حداقل این آسونتر از نامه نوشتنه ، حالا چی باید بخرم؟

– هر چی…
هر چی که دوست داری.
البته من فقط یه گلسر ساده می خواستم ، اما تو می تونی هر چی که خودت دوست داری تهیه کنی.

– اونوقت ببینم روی کدوم پله نوبت هدیه خریدن تو می رسه؟

– هیچ کدوم، اصلا هیچ پله ای وجود نداره که قرار باشه خانوما کادو بگیرن.
این کادو خریدن ها فقط مربوط به آقایون عاشق پیشه ست!

– ای شیطون!
نوکرتم…تو فقط بخواه!
اصلا دنیارو ازم بخواه…سرو بمیره اگه نتونه خوشحالت کنه… اگه نتونه….

آنقدر قشنگ گفت که بی اختیار بغلش کردم ؛مثل بچه ها در بغلم فرو رفت و گفت:

– این بغل مغل ها که دیگه خدایی ناکرده مربوط به پله ی خاصی نیست؟

– نیست ، نیست عزیزم ، بذار تا آخر دنیا بغلت کنم.

بعد از ساعتی که کمی آرام گرفته بودیم پرسیدم:

– سرو برای آینده ت برنامه ی خاصی نداری؟

آهی کشید وگفت:

– راستش تا امروز اصلا به آینده فکر نمی کردم، یعنی راستش آینده ای رو هرگز پیش روم تصور نمی کردم.
زندگی من تماما محدود بود تو این چهار دیواری…
یه در آمد مختصری که از طریق سود یه مقدار پس اندازی که عمه ام به حسابم ریخته تامین می شه.
از دار دنیا یه قبر خالی پایین پای بابام هم دارم که هر وقت موقعش بشه دیگه لااقل دلواپس اون مورد نیستم.

کمی ساکت شد و نگاهی به چشمان غمزده ام انداخت ،در حالی که سعی می کرد با گرفتن دستم اندکی از بار غم هایم را بکاهد گفت:

– واسه خاطر همین بود که دلم نمی خواست هیچ وقت درگیرم بشی ، اینکه می گفتم برو به این خاطر نبود که دوستت نداشتم ،می ترسیدم اگه واسه ی خودم نگهت دارم خوشبخت نباشی.
زندگی با یه مرد تنها و مریض، اونم با دست های خالی تو این زمونه ی بی رحم ، ته نامردیه ماهی!
اما چه کنم نتونستم…
دوستت داشتم و این دوست داشتنو حتی به قیمت گرفتن خوشبختیت واسه خودم دزدیدم!
می بینی؟من خیلی بدم ماهی ، منو ببخش!

– تو بهترین کارو کردی عشقم.
به خدا خوشحالم!
خوشبختم از اینکه با دستای تو دزدیده بشم.
من مرده بودم سرو…تو منو زنده کردی!الان هم از اینکه با توام خوش بخت ترینم؛برای خوشبختی من همین اتاق کوچیک ، همین پنجره ی رو به دیوار، این تخت تنگ یه نفره هم زیاده.
فقط کافیه تو باشی ، نگام کنی ، صدام کنی و نفس بکشی.

از خوشحالی آنچه که می شنید گریه اش گرفت.
بعد با کف دستش تند تند اشک هایش را ربود و زیر لب گفت:

– عجب جایی به هم رسیدیم!
چقدر دنیا رو باتو زیباتر می بینم.

بلند شدم ،وقت رفتن بود. انگار از رفتنم دلتنگ می شد.
باید می رفتم.ساختن یک زندگی مستلزم یک حرکت جدی بود. باید هر چه زودتر سهیلا را می دیدم. نیازمندانه گفت:

-حالا بودی ماهی ، چرا انقدر زود؟

– کار دارم سرو ، کارهای مهمی دارم

– کی بر می گردی؟

– هر وقت تو بخوای…
هر وقت تو بگی…
تا همیشه ،تا آخر دنیا، بهم قول بده سرو ازم خسته نشی ، ازم سیر نشی!
تنهام نذاری ، تنهام نذاری…….
☆☆☆

– سهیلا ، تا حالا ازت هزار تا چیز خواستم که می دونم خیلی از اون خواسته ها نا به جا و خلاف میلت بود. همیشه صبورانه مثل یه خواهر منطقی و مهربون دستامو گرفتی وکمکم کردی، به خدا اگه تو نبودی خیلی پیشتر از اینا از پا افتاده بودم .
اگه امروز به اینجا رسیدم ،امروز کنارت نشستم و می تونم با اطمینان بگم سهیلا جونم دارم با تمام وجود درهای خوشبختی رو می بینم که به روم وا می شه فقط بهم نخند…
چون‌ من باز شدن خیلی از اون درها رو فقط توی سایه ی حمایت های خواهرانه ی تو می بینم.
اما سهیلا جون بازم شرمنده تم…
انگار خواسته های من حالا حالاها تمومی نداره!
اما باور کن این بار برای خودم چیزی نمی خوام فقط به خاطر سروه.

فقط می خندید ونگاهم می کرد بعد مهربانانه پشت چشمی نازک کرد وگفت:

– بگو عزیزم بگو

– راستش می خواستم یه لطفی کنی اگه ممکنه از طریق خانم رعیت همین آذر خانم خودمون خانوم برادرت یه مساعدتی بگیری ببینی می تونه واسه سرو تو آموزشگاه خودمون یه کاری پیدا کنه؟
می دونم آقای دکتر رعیت ،رئیس آموزشگاه، پدر آذر خانومه یعنی می شه؟

آرام و بی صدا گوش می‌کرد؛دوباره ادامه دادم.

– آخه می دون
سرو وقتی روسیه بوده زبان انگلیسی تدریس می کرده.اون کاملا به زبان تسلط داره و هم اینکه با وضعیت جسمانی که سرو داره فکر می کنم این شغل مناسب ترین حرفه در حال حاضر برای اونه.
باید کمکش کنم سهیلا!
باید دستاشو بگیرم و یه جوری وارد بازی زندگی کنمش اون خیلی نا امیده…خیلی تنهاست!

دستم را گرفت و در حالی که مهربانانه امیدوارم می کرد گفت:

– باشه ماهی جون فکرشم نکن ؛همین امشب راجع به این موضوع با آذر صحبت می کنم.امیدوارم درست بشه…یعنی تقریبا می تونم از همین حالا بهت نوید بدم که این کار درست شده است ؛فقط کافیه آذر با پدرش صحبت کنه.

خوشحال شدم!
انگار سهیلا آمده بود که در دشوارترین شرایط زندگیم به من امید دهد!
ولی درست در همان لحظات مملو از شور و امید چیزی گفت که دلم را سخت به درد آورد!
آهی کشیده و گفت:

– چه خوب کردی ماهی که خواستی امشب همدیگه رو ببینیم. اگه اینکارو نکرده بودی من میومدم برا دیدنت.
راستش…من هم شدیدا بهت نیاز داشتم!
می خواستم باهات صحبت کنم.

– نگرانم کردی سهیلا، بگو چی شده ؟
تو رو خدا اتفاق بدی نیفتاده باشه!

– نه ، نه عزیزم!
فقط خواستم بگم سعید و آذر برای برای شروع زندگی و ادامه ی تحصیل تصمیم گرفتن برن خارج از کشور.
راستش…راستش…من هم با اونا میرم.
*********

_ننه دارم آتیش می گیرم ، دلم داره میترکه!
نمیتونم به خدا!
اینو دیگه کجای دلم بذارم؟
از وقتی شنیدم داره میره…وقتی گفت می خواد بره حالم یه جورایی شبیه حال مرده هاست!
انقدرگریه کردم چشام دیگه خشک خشکه…
دعا کن نره ننه!…یه نذری چیزی، بلکه پشیمون شه از رفتن ، آخه اگه بره…
اگه دیگه نباشه…..

میان هق هقم می رفتم که باز دوباره در خودم گم شوم.ننه با مهربانی خاص خودش دلداری ام می داد؛می شد همان آمنه ی قدیم ها…
یادش می رفت که دیگر بزرگ شدم!
دیگر آن ماهی کوچک نیستم که یک زمانی آنقدر راحت در آغوشش جا می شدم و آنقدر راحت می توانست بوسه بارانم کند، نوازشم کند و زبانش بشود شبیه بچه ها که با همان لحن و زبان بچگانه در باورم بگنجاند که دیگر غمگین نیستم!
دستم را در دستش بگیرد؛ با هر حرکت دستش که از روی زمین بلند می شد و تا دل آسمان پر می کشید و دست هایم را همراه دستانش می برد و می خواند:

– کلاغ پر ،
گنجشک پر،
غم از دل ماهی پر

پیرزن دست هایم را گرفت وگفت:

– ننه براش دعا کن.همون اندازه که دوستش داری فقط براش دعا کن، دعا کن هر جا که باشه، هر چی که قسمتشه همون باشه، آخر عاقبت به خیر و خوش بخت باشه.

– ننه تنها می شم ، خیلی تنها!
آخه من که به جز اون دوست دیگه ای ندارم…
سهیلا برای من تنها دوست نبود ؛اون به وقتش برام همه کس می شد، مادری خوب بلد بود ، پدری رو هم می دونست…
از خواهر بودنش که نگو!!
اون دوست بود…یه دوست واقعی !

اما آمنه هم خوب می گفت، باید برایش دعا می کردم ،از خدا می خواستم که به اندازه ی قلب بزرگ و مهربانی که به او بخشیده بود خوشبخت باشد.
با چند خمیازه ی پی در پی آمنه فهمیدم پیرزن خسته است؛ دلم نیامد بیشتر از آن اذیت و خواب زده اش کنم ؛گفتم:

– ننه انگار خوابت میاد ، برو بخواب .

برای صدمین بار خمیازه ای کشید و گفت:

– نه ننه خودم که خواب ندارم ،اثر این قرص های وامونده ست.
این روزا کار من و طفلک بهی شده اینکه مشت مشت این زهره ماریو بریزیم تو شکم بلکه یادمون بره غم رفتن اون خدا بیامرزو.

بعد در حالی که به زحمت از جایش بلند می شد فوری دستش را گرفتم و برای برخاستن یاریش کردم، در همان حال آهی کشید و گفت:

-اااایییی…کاش من رفته بودم آقام می موند…
طفلی خیلی جوون بود؛ زود بود که بره، سایه ی بالای سرمون بود، نفسش نعمتی بود!
مرد اگه یه بدی هاییم داشته باشه ننه ، بازم واسه ی اهل خونه نعمتیه ، خدا سایه ی هیچ مردی رو از سر خونواده کم نکنه؛از وقتی آقام رفته دریغ از یه حال خوش…یه گل خنده… روحت شاد مرد خدا رحمتت کنه.

دلم ترکید…
آمنه دلم را بد سوزاندی!
چرا در این ساعت ها غم یتیمی ام را هم آوار روح و جسمم کردی؟
چرا در آن وقت نیمه شب که یک چشمم اشک بود و یک چشم خون یک مرتبه چشمانم روی عکس بابا می دوید و بدون اینکه بدانم آنقدر دلتنگش میشدم!
می خواستم باور کنم دوستش‌نداشتم…اما نمی شد!
یک جا ته قلبم هنوز دوستش داشتم.
چشم های ریزش قشنگ نگاهم می کرد…
لبخند قشنگش را در بازی تلخ روزگارم چقدر زود گم کرده بودم!
دلم برایش تنگ شده بود….صدایش در گوشم پیچید:

_ ماهی ، ماهی ، دخمل بابا!

بلند شدم و کنار قاب عکسش رفتم، چه خوب بود که‌ آمنه هم دیگر رفته بود و نبود ،…
یاد حرف های آخرین روزش افتادم ، خلوت پدر دختری،در آن خلوت پدر دختری دستم را روی عکسش کشیدم و نرمی سبیل هایش را زیر پوست انگشتانم حس کردم…
حتی بوی تند عرق تنش در مشامم دوید!…
زیر لب نالیدم.

_بابا دلم برات تنگ شده…خیلی تنگ،

بعد گریه کردم…اندازه ی تمام روزهایی که رفته بود، اندازه ی تمام لحظاتی که باید می گریستم و نتوانسته بودم…
عکسش را از روی سینه ام برداشتم و بار دیگر نگاهش کردم و گفتم:

– بابا کاش سرو ببخشتت.
کاش بخشش اون بال هام شه که بتونم سمتت پرواز کنم!
بیام پیشت ،قهر تموم شه، باهات دوباره آشتی کنم تا تو باز بشی بابای خوب خودم… دلم برات تنگه بابا…خیلی تنگ!

اشک هایم را پاک کردم و قاب عکس را هم سر جایش گذاشتم؛ آخرین نگاهم را در گرمی آخرین نوازش دستانم ضمیمه کردم و به سویش فرستادم.
بعد بلند شدم… زار و خسته، پریشان و غم زده به سمت اتاقم رفتم، رفتم و یک گوشه روی لبه ی تختم نشستم…
اثری حتی از ذره ای خواب در چشمانم نیافتم!به شدت کلافه بودم…جای شکرش باقی بود که در این سیاه بازار مکاره ی دل لااقل سرو بود!
او که آرام جانم می شد در آشوب دردها وآلامم مرحمی بود برای هزاران زخم سر باز کرده و نکرده ام.
زیر لب گفتم:

-سرو چقدر خوشحالم از اینکه بامنی!
از اینکه هستی!
چقدر دوستت دارم!

با ضربه ی ملایم سر انگشتانی که بر در نواخته می شد به خودم آمدم؛با خودم گفتم حتی قرص خواب هم دیگر جوابگوی بی خوابی های این پیرزن نیست…
ولی جای شکرش هنوز باقی بود که اینبار در می زد…بر خلاف وقت هایی که یک مرتبه مث ل جن در را باز می کرد و وسط اتاق می پرید!
از همان جایی که نشسته بودم گفتم:

– بیا تو آمنه، بیا من هنوز بیدارم.

در باز شد…
آن هم به آرامی وکمی محتاطانه!
با تعجب منتظر ورودش بودم که ناگهان در تا انتها گشوده شد…آنقدر شوکه شده بودم که فقط دستانم را روی دهانم گذاشتم و از همان جایی که کاملا در جایم میخکوب شده بودم دیدم که انگشتش را به نشانه ی علامت هیس روی لبش گذاشت!
باور نمی کردم!
نه خدایا باورم نمی شد!!
این آمنه نبود ، سرو بود!!!!

با شیطنت داخل شد و محتاطانه و بی صدا در را بست و سپس توسط کلیدی که روی در بود در را قفل کرد ،در طول تمام آن مدت هنوز دست هایم روی دهانم بود و مردمک چشمانم کم مانده بود از داخل کاسه ی چشمان گشاد شده ام بیرون بپرد!
همان جا جلوی در بسته ایستاده بودو فاتحانه دستهایش را درون جیبها فرو برده و سرش را به سمت شانه متمایل کرد. نگاهم می کرد و می خندید!
خدا می داند با چه حالی خودم را جمع و جور کردم!!
به زحمت برخاستم و چند قدم به طرفش رفتم ،از ترس رسوایی داشتم زهره ترک می شدم که یک مرتبه پرید و در حالی که بغلم کرده بود مثل یک بچه ی سبک بال روی هوا بلند کرده و تابم داد.
آهسته کنار گوشم گفت:

– دعوام نکن ، تو رو خدا هیچی نگو!
نمی دونم مربوط به کدوم پله بود ، اصلا راه پله هارو یه مرتبه گم کردم!
همه چی یه جورای قاطی پاطی شد…
عاشقی کردم!
دیوونگی بود میدونم!
اما هیچی نگو بذار بچگیمو کنم…

در حالی که هنوز در آغوشش تاب می خوردم گفتم:

– زیاد اشتباه نکردی سرو…فقط اندازه ی دوتا پله…
امشب رو شونزدهمین پله وایسادی، اونجا که فقط شونزده سالته!
یه پسر بچه ی عاشق شونزده ساله که دزدکی از سر دیوارها سرک می کشه.

– دلم برات تنگ شده بود ماهی ..
باید می اومدم ، باید می دیدمت!

بعد خیلی آرام زمینم گذاشت و دستش را درون جیبش فرو برد ،تکه کاغذی که دستش بود را نشانم داد و گفت:

– ببین برات نامه نوشتم ، اومدم نامه رو بدم.

– نترسیدی؟
نترسیدی که گیر بیوفتی!که رسوا بشی!

– نه عاشقی کردن که ترس نداره!
واسه خاطر عشقم همه کار می کنم،
کافیه فقط اشاره کنی.

با دوتا دست هایم شروع کردم بازوهایش را نیشگون گرفتن و در همان حال گفتم:

– نمی خوام ، نمی خوام ، از این دیوونه بازی ها نمی خوام ، تو آخر ش هر دوتامونو رسوا می کنی!!

دست هایم را گرفت ؛کمی به سمت تختم جلو آمد.
سینه به سینه ی او ،چشم در چشمانش که در قعر سیاهیش می رفت ویرانم کند ،با هر قدمش من هم به تخت نزدیک تر میشدم…
در یک قدمی تخت تنها با یک اشاره ی کوچک وسط تخت رها شدم…
دامنم بالا رفت و سپیدی پاهایم که از زیر حریر کوتاه لباس خوابم بیرون زد باعث خجالتم شد.
به سرعت دامنم را در میان مشت گرفته و برهنگی پاهایم را پوشاندم.نگاهش را که نا خودآگاه کمی به سوی پاهایم رفته بود را به سرعت به سمت دیگری معطوف کرد و کنارم نشست ؛گفتم:

– چه جوری تا اینجا اومدی؟
اصلا چه طور تونستی داخل شی؟!
آمنه هر شب همه ی درها رو سه قفله می کنه.

با لبخند زیبا و موذیانه ای که بر لب داشت گفت:

– برای کسی که سال های دوره ی بچگیشو توی این خونه طی کرده زیاد سخت نیست که تمام راه ها و سوراخ سمبه های این خونه رو فراموش نکرده باشه.

– چه طوری ، آخه چه طوری؟

– درخت توت قدیمی پشت ساختمون ، همون که بیشتر از نصف شاخه هاش از سر دیوار تا وسط کوچه سرک کشیده ، فقط کافیه یکی از اون شاخه هارو بگیری از اون بالا بیای بعد یهو میبینی وسط باغچه ای ، کار سختی نیست ، باور کن من توی بچگیم هزار بار این کارو کرده بودم.

طاقت نیاوردم، دستم را دور گردنش حلقه کردم، این پسر بچه ی تخس ناآرام را هزار بار بوسیدم و بعد گفتم:

– ولی اشتباه کردی سرو، تو رو خدا دیگه از این کارها نکن!یکی می بینه…به خدا اگه مامانم بفهمه….

در حالی که دست هایش را روی موهایم می کشید با مهربانی گفت:

– دیگه ناراحتت نمی کنم ، قول می دم دیگه اذیتت نمی کنم ، فقط همین یه بار بود.

در حالی که متوجه ی نگرانی و دلشوره هایم شده بود بلند شد و آماده ی رفتن شد. به نامه اش که یک گوشه روی تخت بود اشاره کرد وگفت:

– نمی خونیش؟

نامه را برداشتم و نزدیک لبم بردم ،اول بوئیدمش بعد بوسیدمش و گفتم:

– این نامه مال منه ، باید توی تنهایی خودم بخونمش.

داشت می رفت…
جدایی از او مثل همیشه برایم کشنده می شد.
بلند شدم و تا نزدیکش رفتم ،احساس کرد که چقدر به گرمای آغوشش محتاجم؛در آغوشم کشید ؛آخرین جرعه های عطر تنش را یک جا بالا کشیدم و آهسته گفتم:

– سرو ، چه خوب کاری کردی امشب اومدی!
به خدا داشتم می مردم!

همانطور که سرم را به سینه اش می چسباند گفت:

– همیشه باتوام…
فقط کافیه عمیق نگاه کنی، هر جا تو باشی منم همون جا کنارتم…
تو قلبت!
تو باورت!
تو حضور تموم لحظه هات!

اشکم سرازیر شد و گفتم:

– دوستت دارم سرو ، خیلی دوستت دارم!

سرو بلند قامتم رفت ولی هنوز هم گرمای تنش که ساعتی پیش بر روی تختم نشسته بود باقی بود. عطر تنش ساعت های مدیدی است که وحشیانه در هوای اتاقم جاریست.
چقدر زود دلم برایش تنگ شد!
ای کاش هنوز هم بود…
ای کاش تا ابد می بود!
نیروی عجیب این مرد عجب دیوانه ام می کند!
او که زمانی حتی از یادآوری خاطرات باغچه همایون به شدت وحشت داشت و می هراسید چگونه در دل شب بی مهابا به دریای متلاطم نا آرام این عمارت زد؟باز می گشت و باز دوباره یک طور خاص شبیه بچگی هایش می شد.
عزیز دوست داشتنی من امشب درست همان شاهزاده ی سوار براسب سپیدی بود که هر دختر در عمرش حداقل یک بار با او روبه رو می شود، حتی اگر واقعی نباشد!حتی اگر فقط به اندازه ی یک رویای واهی باشد!
عاشقانه از آن سوی شهر تاخته؛
حتی دیوار عظیم قلعه را نیز دلاورانه فتح کرده!
نه از وحشت ظلمت شب و نه از بیداد هیولاهای قصه، که یک تنه آمده بود تا یک بار دیگر دیوانه ام کند…
که وقتی به این نقطه برسد فقط یک چهارده ساله ی دیوانه، سرکش و ناآرام باشد که هیچ منطقی جواب گوی خاطر خواه بازی های دوران نوجوانی گم شده اش نباشد.
او رفت و من در همان حال روی تخت خالی از او، فقط در گرمای مختصر باقیمانده از حضورش که از ملحفه ی سپید پر می کشید و تا عمق جانم نفوذ می کرد غلطیدم؛آن قسمت را چونان حرم امن الهی هزار بار بوییدم و بوسیدم ؛سپس سرم را روی آن قسمت گذاشتم؛ نامه ی سراسر از مهرش را باز کردم و خواندم و خواندم و هزار بار خواندم!…

“ماهی من، ماه تابیده بر شب های سرد و بی فروغم، سال ها پیش که تنها سروی بودم خشک و بی ریشه در کنار برکه ای آرام ،بدون انگیزه و تهی از وجود اثری از حیات !
می رفتم تا ورطه ی نا امیدی ، ضعف و بی عنصری در دنیای باورهای در نطفه خفه شده ی گذشته ی دورم فنا گردم…
در شبی سحرانگیز و جادویی ،شبیه ماورایی دور از تصورات گنگ و مبهمم که هزاران فرسنگ فاصله داشت تا مرز امید و آرزو، دریکی از تاریک ترین شب های زندگی ام، در سردترین و تنهاترینِ آن شب های مخوف ،نمی دانم آن ماهی سرخ کوچک که یکباره در دل سرد برکه ی آرامم به نرمی باله های زیبایش را چونان بال فرشتگان آسمانی در بستر آب می لغزاند و به حرکت در می آمد، چگونه سر از برکه ی خاموش و سردم در آورده بود!
نرم نرمک آمد…
با تکانی از باله هایش تصویر سرو لرزیدن گرفت…
از حرکت لب های کوچک ماهی که با تک تک شاخه های فرو افتاده ی سرو بازی می کرد سرو بیچاره کم کم باورش شد که او هم دلی دارد!
بیشتر خم می شد…تا نزدیک ترین حد در کنار ماهی خیال هایش…
تا آرام کند دلی را که آن روزها بد هوایی می شد! بد بیقرار می شد!
میدانی عشقم!
سال های عمر سرو خلاصه شده بود در غربت و حسرت و انتقام…
یادش رفته بودکمین کرده تا یک شب یک جا بد حال ماهی کوچولویی را که آرامشش را دزدیده بود را بگیرد، اما نمی دانست درست همان وقت که ماهی در میان شاخه های خشکش اسیر می شود،همان موقع که باید نوک آن شاخه ی تیز را درون قلب ماهی بیچاره فرو کند چه طور شد که وقتی در چشم های درشت ماهی نگاه کرد، وقتی لغزش لیز تنش را در آغوشش حس کرد و وحشت را در لرزش تنش که در آغوشش بال بال می زد را دید یک باره همه چیز در باورش تغییر کرد!
این که این ماهی زیباترین خلقت خدا بود!معصوم ترین شاهکار هستی بود!
که انگار فقط آمده بود دل سرو بیچاره را به بازی گیرد و بعد سرو بماند و یک دل داغان و یک قلب زخمی و بیمار…
که اگر می خواست به زور ماهی را در خودش جا دهد ، آن قلبِ صد پاره هزار تکه می شد!
ترسیدم!
ماهی کوچک آرزوهایم را با دست خود باز دوباره به دست نرم آب سپردم تا زلالی نگاهش، آرامش حضورش، تا ابد سهم دل برکه باشد؛ در دلم نالیدم:

“برو خداحافظ میهمان یک‌ شب!
من تا عمر دارم هرگز نمی توانم فراموشت کنم ولی سرت سلامت باشد…
سهم دل من که جز جدایی، جز سوختن، جز پس زدن چیزی نیست!
اما لااقل تو خوشبخت باش!”

رفتی در حالی که به شدت ترسیده بودی…
رفتی اما دوباره بازگشتی!
انگار آمده بودی برای خطر کردن، برای ایستادن و با سماجت جنگیدن!
دروغ نیست اگر بگویم که در هر بار آمدنت چقدر جان‌ می گرفتم !چقدر بیشتر می خواستمت! و در هر بار رفتنت هزاران بار می مردم! بعد بی رحمانه ونا جوانمردانه از خدا می خواستم تا دوباره بازگردی!…

قرار بود امشب فقط چهارده ساله باشم، اما گاهی یادم می رود!
زود بزرگ شدم…
امروز برای اینکه باور کنم هنوز چهارده سال دارم اول یک شیشه ی پر رب انار خوردم!… از دنیای کودکی ام فقط دوست داشتن رب انار را خوب به یاد دارم.
رفتم و یک شیشه ی پر رب انار خریدم،بعد نشستم با انگشت همه را یک جا تا ته خوردم!
مست مست شدم!…
تاثیری که درون آن یک شیشه رب بود در هزاران باده و پیمانه نبود!
خرابت شدم!..ویران نگاهت، عطر تنت ، صدای قلبت ،لب های وسوسه انگیزت!

وقتی که خوب باورم شد هنوز بچه ام تصمیم عجیبی گرفتم…
گفتم از درخت توت بالا می روم، انقدر بالا تا به عشقم برسم، نامه ای را که برای اوست به او برسانم، به او بگویم دوستش دارم!
اندازه ی تمام سال هایی که غریبانه میان پرونده ی زندگی ام گم شده و مدفون شده بودند ،ماهی، عشقم ،حالا که با منی ،حالا که تنها برای منی ،تا همیشه تا ابد کنارم‌ بمان!
بی رحمی ام را ببخش!
زندگی در کنار من هرگز برایت جالب و ایده آل نخواهد بود…
در کنار مردی زیستن که از تمام دنیا هیچ ندارد و در کنار آن همه از هیچ ها تنی رنجور و قلبی بیمار دارد خودخواهی محض است.
اما عاشق شدن ، عاشق بودن و عاشق ماندن تنها مرحمی است که دلم را به باور زندگی قرص می کند ماهی من…
ماهدیس قشنگم!
اعتراف به عشق برای سروی که تا امروز حتی نمی دانست طعم عشق چگونه است از صد شیشه رب انار خوردن و صد بار از درخت بالا رفتن سخت تر است ولی دیوانگی های امشبم را بگذار به حساب همان چهارده ساله بودنم.
هرگز به رویم نیاور که یک گُنده ی سی ساله در یک شب چطور بچگی کرد،چطور اشعار شمس و مولانا و حافظ را که عمری در نظرش فقط آن ها مظهر عشق بودند را زیر پا گذاشت و از آن ها بالا رفت تا دستش به شاخه های درخت توت برسد ،تا به تو برسد!…
این روزها از خودم می ترسم ماهی!
بدجور عنان اختیار از کف داده ام!امروز در مقابل آینه ایستادم …خودم را دیدم…از خودم ترسیدم!
یک جورایی دارم شبیه مورچه های درشت در باغچه می شوم!…همان بی ناموس هایی که یک مرتبه گاه و بی گاه بد هوای جان دختر مردم را می کنند!!
دائما دوست دارم با تو باشم!
در هر دقیقه و در هر ثانیه ای کنارت باشم!عشقت را می خواهم… دیوانه وار عشقت را می خواهم…
امشب با من باش ماهی!
حتی وقتی هم که رفتم، وقتی که نیستم هم مال من باش… فقط برای من!
چشم های قشنگت را ببند و به من فکر کن!
باور کن این منم که پشت پلک چشمان بسته ات را می بوسم…
دوستت دارم ماهی!
دوستت دارم دختر!….ماهی …دختر …دختر.”

نامه به پایان رسیده بود اما هنوز دلم ، نفسم، روحم در میان تک تک کلمات و واژه های آن یک تکه کاغذ اسیر بودند.هزار بار بوسیدمش، روی قلبم‌گذاشتم و بر سینه ی داغ و ملتهبم فشردمش؛ قلب بیچاره ام چه قدر نا آرام شده بود!
روی بسترم غلطیدم و قطرات بی کران اشکم را روانه ی ملحفه ی سفید همان جا که جای خالی سرو بود کردم و گفتم:

– عشق بی پروای من !
تو اصلا شبیه مورچه سیاه گنده های وحشتناک درون باغچه نیستی!
تو حالا دیگر کاملا یکی از خود آن هایی!
من را نترسان سرو ، از اینکه با تو باشم از هیچ چیز نمی ترسم…
عشق تو آنقدر به من جسارت بخشیده است که من هم احساس می کنم دیگر یک ماهی کوچک بی دست و پا ، ضعیف و احساساتی نیستم…
دارم کم کم تبدیل می شوم به یک نهنگ ماده ی قوی!
نه از در هم کوبیده شدن توسط طوفان وحشت دارم و نه از بلعیده شدن در کام گرد آب ها!
وحشتناک تر از همه ی این ها فقط نبودن توست…
جای خالی تو که اگر نباشی قطعا و مسلما من نیز به پایان می رسم.
بگذار تا ابد در کنارت همان ماهی کوچک درون بر که ی آرزوهایت باشم.
خواندم ،برایش خواندم ،کاش بادها صدایم را بردارند و به گوشش برسانند…

تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی
ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار
هشدار که آرامش ما را نخراشی
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی چه نباشی..

سنگینی پشت پلکم را احساس می کردم؛خودش بود!…سنگینی لب های سرو بود!همانطور که خودش گفته بود عاشقانه پشت پلک هایم را می بوسید و من عاشق تر از او به خواب می رفتم……

فردا صبح با شنیدن صدای سفیر عشق و مهربانی ها چشم گشودم.
سهیلای عزیزم قاصد خوش خبری بود که در اولین طلوع از پانزده سالگی سرو چقدر خوشحال و مطمئن به من بشارت می داد! صبح زود اول وقت زنگ زد و گفت:

– راجع به کار سرو با آذر صحبت کردم،اونم بی معطلی جریان رو با پدرش در میون گذاشت، اتفاقا دکتر خیلی هم استقبال کرد!
با توجه به اینکه سرو خارج از کشور چندین سال زبان تدریس می کرده موقعیت خوب و ایده آلی داره ،فقط دکتر خواستن قبلش یه جلسه حضوری و خصوصی با سرو داشته باشه، منم قرار پس فردا شنبه رو گذاشتم.
به سرو بگو آماده باشه ،انشالله همه چی به خیر وخوشی باشه….
بادبادکهایمان را تا دل بیکران آسمان پر دادیم.باد بادک ها می رفتند و ما عاشقانه به شوق رفتنشان که از نشانه های جریان زندگی بود می خندیدیم.
می گویند رفتن ها غم انگیزند، ولی تنها رفتنی که آن گونه شادمانمان می کرد پرواز غلطان بادبادک های کاغذیمان بود که مستانه به پرواز واداشته بودیمشان. رقص قشنگ بادبادکم مرا به شوق کودکانه ای وا می داشت. بادبادک او دیوانه وار چرخی زد و بعد محکم کله اش را به سمت بادبادک کوچکم نشانه رفت! عصبانی شدم و مثل بچه ها پایم را روی زمین کوبیدم و گفتم:

– وای داره چیکار می کنه این بادبادک وحشی تو؟!

پسرک ، شیطان وار خندید و گفت:

– هیچی ، فقط میون آسمون دلش هوایی شده می خواد عشقشو ببوسه!

– غلط کرده!
نیگا کن داره بادبادکمو می ترسونه!…

– خب بترسونه!
عشقه و همه ی ترسیدن هاش ،
همه ي دلهره ها و لرزیدن هاش،
همه ی شب های تب آلودش،
همه ي اتفاقات تلخ و شیرینش ،
تمام چه کنم چه نکنم هاش ،
دل شوره ها ، بی تابی و دلتنگی هاش،
عشق دیگه حالا یه بوس کوچولو، اون وسط مسطا ،یه جایی توي دل آسمون براي بادبادکی که عاشقه…خیلی عاشقه، خیلی هم به چشم نميادعشقم…
سخت نگیر، کمی بخشنده باش.

محو گفتار سحر انگیزش شدم ،آنقدر که اگر یک مرتبه داد نمیزد:

– ای ماهی زود باش فوری اون نخو آزاد کن ، شلش کن بذار بره…

قطعا باد بادک بیچاره ام از شدت آن همه عاشقانه های قشنگ کله پا شده بود !
به سختی یک بار دیگر کنترلش کردم سپس نگاهی به باقیمانده ي نخ انداختم و با نگرانی گفتم :

– سرو ، اگه نخ ها به پایان برسه ، اون وقت چی؟!

همانطور که سرش رو به آسمان بود، خورشید دیوانه وار بر چهره ی هندسی گونه اش می تابید و زوایای شکسته ی صورتش طوری خاص بر جسته تر و شکسته تر می نمود…چشمانش را تنگ کرده و با آرامش خاصی گفت:

– اونوقت رهاشون می کنیم…
به دست سر نوشت می سپاریمشون. مطمئنم بالاخره یه جایی توي دل آسمون به هم می رسن.

نخ ها تمام شدند…
بادبادک هایمان را به بادها سپردیم و از همان جا به تماشای کوچ بادبادک ها نشستیم. اول کمی از هم فاصله گرفتند،دلم لرزید ،نگران شدم ؛وای خدایا چقدر نگران عشق بادبادک ها بودن دشوار است!
بعد باد نسبتا ملایمی وزید و آن دو را به یکدیگر نزدیک کرد،گویا گره ای در میان نخ های رهیده شان افتاد، گره ای که به سرعت به یکدیگر نزدیک ترشان کرد. خیلی زود دور یکدیگر پیچیدند، انگار یک دیگر را در آغوش کشیده بودند، از همان پایین برایشان دست تکان دادم ؛برگشتند و برای آخرین بار سری جنباندند، بعد در حالی که در یکدیگر فرو می رفتند کم کم آنقدر رفتند و آنقدر دور شدند که کاملا از نظرمان گم و محو گشتند.
یک وقت نگاه کردم ،مثل همان باد بادک عاشقی بودم که در آغوش سروم فرو رفته بودم، او محکم مرا در آغوش کشیده بود ،سرم بر روی شانه اش بود و چشمم هنوز بر آسمان …
مسیر گرمی از سرشک را بر گونه احساس می کردم.
با نوک انگشتانش اشکم را از روی گونه برداشت و آرام بر پیشانی ام بوسه زد, باز ترسیدم، باز نگران بودم، باز هم غم داشتم ،آنقدر که حتی کوچ غریبانه ی بادبادک ها را از یاد بردم و با حالتی دردمندانه نالیدم:

– سرو ، دست هات ، لب هات سرده، سردِ سرد ، اونقدر که منو می ترسونن!

طوری عجیب و به سرعت رهايم کرد و چند قدم از من فاصله گرفت .
خیلی خوب متوجه ناراحتی اش شدم، متضرعانه چند قدم دنبالش رفتم، ساکت بود ،خیلی زود به او رسیدم ،دستم را جلو بردم و خواستم بازویش را بگیرم که با خشم بازویش را از میان دستان نیاز کمندم بیرون کشید و در همان حال گفت:

– اگه انقدر که می گی ازم می ترسی اگه بودن با من به وحشت می اندازتت اگه…..

محکم دستم را روی دهانش گذاشتم و با فشار مضاعفی که از دست به سمت لب هایش وارد می کردم غریدم وگفتم:

– ساکت باش سرو !
مبادا ، مبادا حرفی بزنی که بعدش پشيمونم کنی از دوست داشتنت…
مبادا چیزی بگی که قلبمو بشکونه ، وجودمو خرد ونابود کنه…
نیاد اون روزی که یه لحظه فکر کنم کاش این عشق نبود، هیچ وقت وجود نداشت…
بی رحم!
من دوستت دارم … خیلی دوستت دارم!
بهم حق بده نگرانت باشم ، وجود تو دیگه متعلق به خودت نیست…
این قلب دیگه مال تو نیست…
یه گوشه ی اون قلب سهم منه ، حق منه ، خونه ی آرزوهای منه!
حق ندارم مراقب خونه ی امنم باشم؟
حق ندارم اون قلبو ،حتی از تو که صاحب اونی بیشتر بخوامو نگرانش باشم ؟
زیر دِینِ منی سرو…تا ابد مدیون عشقم می مونی اگه نخوای از پناهگاه دل عاشق و ناآرومم محافظت کنی…اگه بخوای خودخواه باشی و به من فکر نکنی…..

بغض لامروت در راه گلويم اتراق کرد،آنقدر که دیگر نتوانستم ادامه دهم.اشک هم به ضیافت آن لحظه های کشنده ودردناک ناخوانده دعوت شد؛ به تلخی گریستم…

دلش به رحم آمد ؛مثل همیشه که مهربان بود خشمش را به سرعت از یاد برد و دوباره به سمتم باز گشت …منتظر آغوشش نماندم و تاب نیاوردم، بی پروا خودم را در آغوشش انداختم و گریستم ، به تلخی می گریستم و با همان حال گریه می گفتم:

– دوستت دارم سرو ، با من مهربون باش ، با قلبی که تو سینه اته، قلبی که فقط مال منه، مالک مطلقش منم مهربون باش.

سرم را روی سینه اش گذاشت ،صدای ضربان آرام قلبش در گوشم پخش شد ،انگار لالایی بود برای چشمانم که به شدت می سوخت و خواب می خواست ،رویا می خواست، رویایم می شد تاپ تاپ قلبش!
و در میان آن رویای شیرین وژرف شنیدم که می گفت:

– بهت قول می دم ماهی ، درمانو از سر می گیرم.
نمی خوام هیچ وقت اون چشم های قشنگتو نگران ببینم، به جون تو ماهی قسم می خورم.

وقتی می رفتم نگران بود، کمی هم اندوهگین…
با همان حالت همیشگي خاص خودش باز گفت:

– میری ماهی؟

گفتم:

– فردا جمعه رو خوب استراحت کن ،صبح شنبه میام باهم بریم برای قرار ملاقات آقای رعیت.

– فردا رو چه کاره ای؟؟؟؟

– نمی دونم مامان و آمنه که طبق معمول هر هفته صبح اول وقت می رن سر مزار بابام تا آخر شبم نمیان.

– تو چی ؟ نمیری همراهشون؟

آهی کشیدم وگفتم:

– نه سرو، هنوز با بابام قهرم، آشتی نکردم!
قسم خوردم تنها وقتی به دیدنش برم…
وقتی ببخشمش و باهاش آشتی کنم، اون زمونی باشه که تو بخشیده باشیش.

سرم را در میان دستانش گرفت و محکم فشرد ؛چند بوسه ی درشت از روی فرق سرم برداشت و گفت:

– دیوونه ای ، دیوونه، عشق دیوونه ی خودمی!
نمی تونی ماهی…نه…تو هرگز نمی تونی انقدر بد باشی برو باهاشون.

– توچی؟ تو چیکار می کنی فردا؟

-منم‌یه سر میرم‌ پیش بابام،خیلی وقته یه سر بهش نزدم.

مثل دیوانه های نا آرام مچ دستش را گرفتم وگفتم:

– منم‌می بری؟
تو رو خدا منم ببر!
می خوام باباتو ببینم.

خندید وگفت:

– چرا که ‌نه،اتفاقا خوبه ، بذار تو رو نشون بابام بدم بهش بگم، بابا این عروس آینده اته ببین چقد خوشگله!
چقدر خانومه!
ببینم بابام اصلا تو رو می پسنده؟

– خوب اگه نپسندید چی؟

– می پسنده ، می پسنده…
مطمئنم که می پسنده.

برای آخرین بار بغلش کردم و بوسیدمش. دستهایش را گرفتم و نگاهش کردم، مثل هزاران بار پیش که جدایی سخت و کشنده بود اثرات آن زخم عمیق و کشنده را نیز هزار بار دیگر در چشمان او دیدم!
دلم برایش تنگ می شد…قبل از اینکه رفته باشم دل تنگش شدم!
آرزو کردم ای کاش این درد جدایی تمام می شد!
نگاه کردم،عمیق نگاه کردم، هنوز روی پانزدهمین پله بودیم و هنوز پانزده پله ی دیگر تا رسیدن باقی بود….

وارد کوچه درختی شدم، دیر کرده بودم، مثل همیشه می دانستم مامان بی تابانه وسط باغچه ایستاده است و هر لحظه انتظارم را می کشد…
قبل از اینکه وارد خانه شوم نگاهی به لیست تماس ها انداختم، بیچاره سهیلا چند مرتبه زنگ زده بود و وقتی موفق به ارتباط نشده بود ناچارا پیامی گذاشته بود.

” ماهی عزیزم چندبار زنگ زدم گویا متوجه نبودی. مجبور شدم برات پیام بذارم، چون امشب عازم اصفهان هستم برای تکمیل مدارک دانشگاهی دوره ای که توی دانشگاه اصفهان تحصیل می کردم مجبور شدم خیلی ناگهانی عازم شم.
خدا بخواد تا یکی دو روز آینده بر می گردم…
در ضمن قرار روز شنبه یادت نره!
دکتر منتظرتونه،
دیگه وقتت رو نمی گیرم.
اونکه خیلی دوستت داره
سهیلا”

صفحه ی روی گوشی را بوسیدم، انگار او را می بوسیدم!
داخل خانه شدم و محتاطانه نگاهی به اطراف انداختم، خبری از مامان نبود!
آمنه بالای تراس بود و تا چشمش به من افتاد از همان جا با صدای بلند گفت:

– آی ماهی، خدا رو شکر که قبل از اومدن مامانت بالاخره برگشتی!

با تعجب پرسیدم:

– مامانم کجاست؟

– یه توک پا رفته خونه ی خانم اسدی ،سفره ی بی بی زبیده داشتن، طفلی دلش به جا نبود نمی خواست بره ،دلش شور تو رو میزد، با هزار زحمت راضی و رونه اش کردم گفتم بره واسش خوبه یه کم از بار دلش سبک می شه تا ماهی بیاد منتظرش می مونم…
اونم دیگه حرفی نزد و رفت.

نفس راحتی کشیدم ؛کنارش رسیدم ،یک بوسه از روی گونه اش برداشتم و گفتم:

– الهی قربون تو ننه ی مهربونم برم به خدا یه دونه ای ننه یه دونه!

با عجله خواستم از کنارش رد شوم که گفت:

– ماهی ، این روزا یه خورده بیشتر به مامانت توجه کن.
به خدا بهی خیلی تنهاس…خیلی.
******

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه nxzegr چیست?