رمان آخرین سرو قسمت 15 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 15

این طرز ساکت بودن ، حرف نزدن و يك گوشه کز كردن و هزار مرتبه آه کشیدن مامان حتما دلیلی داشت !
آن هم دلیلی قاطع که باعث می شد کمتر بامن حرف بزند ،از زیر جواب سوال هایم طفره برود ،اصلا نگاهم نکند یک طوری که انگار نیستم ، وجود ندارم!
آمنه هم کم و بیش متوجه ی کج خلقی ها و بی محلی هایش می شد و با اشاره ی چشم متوجهم می کرد حرفی نزنم، من نيز بی خبر از هر جا فقط رنج می بردم. تحمل بی تفاوت بودن مامان را نداشتم.دلم می خواست هر طوري شده با او حرف می زدم. حرف دلم را خواند و چون خیال حرف زدن نداشت شام نخورده خستگی را بهانه کرد و به اتاقش رفت . نگران ، نگاهی به آمنه کردم و یک طور غریبانه پرسیدم:

– مامانم چشه آمنه؟
انگار از دستم ناراحته، کاری کردم؟خطایی از من سر زده؟

– نه ننه ناراحت نشو ،خوب اونم یه جورایی داغونه…
از پریروز که از سازمان تماس گرفتن گفتن میایم برا باز دید خونه باید هر چی زودتر اینجا تخلیه شه بچم بار غصه اش شده چند برابر، اما تا همین دم غروبی هم خوب بودا!…هر چی شده از توي همون سفره در اومده چون وقتی برگشت مثل یه گلوله ی آتیش بود… کارد می زدی خونش در نمی اومد!
تا رسید سراغتو گرفت، بهش گفتم خیلی وقته اومده الانم رفته حموم دیگه حرفی نزد…
اما میدونم ، آره یه حرفی شده ، شک ندارم.

ادامه ندادم ؛از جايم بلند شدم .داشتم سمت اتاقم می رفتم که گفت:

– ماهی ، ننه هنوزم نمی خوای بیای سر خاک آقات؟

جوابی ندادم، دوباره گفت:

– ننه خوبیت نداره ، بابات دستش از دنیا کوتاهه ، چشم به راهته، خوب چی می شه! بیا با هم فردا صبح زود…..

نگذاشتم حرفش تمام شود ،تحمل ادامه ی آن بحث تکراری را هم نداشتم، فقط گفتم:

– خسته ام ننه ، خیلی خسته!
بعضی وقتا احساس می کنم یه کوه رو قلبمه!
سنگینی اون بدجوری امونمو بریده…
تا وقتی فشار اون کوه، زجری که از دردش می کشم تموم نشه از من نخواه بیام.

سرش را پایین انداخت و دیگر حتی حرفی هم نزد .سبد بافتنی اش را محتاطانه از زیر میزی که رویش را با پارچه ی ضخیمی پوشانده بود بیرون کشید و شال بلند و خوش رنگی را از درون سبد بیرون آورد.شال تقریبا تمام شده بود، شال را در مقابل چشمانش باز کرد، دست های چروکیده اش را روی شال کشید. یک قطره اشکش از گوشه ی چشمش بیرون جهید، زیر لب گفت:

– خدا رحمت کنه باباتو ، نور به قبرش بباره، بهم گفته بود ننه شال گردن امسالمو یه کم بلندتر و تیره تر بباف، طفلی نمی دونست دست بی رحم اجل مهلت نمی ده، دیگه آخرش بود…
نیگا ماهی…فقط یه وجب دیگه مونده بود تا تموم شه!

آمدم کنارش نشستم و دستم را روی شال پشمی کشیدم . گرمِ گرم بود ،رنگش هم قشنگ بود .یک مرتبه چیزی به ذهنم رسید و گفتم:

– ننه به منم یاد میدی؟

– چی رو ننه؟

– شال بافتنو می خوام یه شال ببافم بلند و قشنگ مثل همین شال هایی که تو می بافی.

خندید و گفت:

– وا استغفرالله ،توبه!
تو؟! شال ببافی؟!

– آره ننه مگه چی می شه؟
فقط کافیه یادم بدی.

در حالی که شال را از میان دستم بیرون می کشید و تا می زد انگار می خواست قبل از اینکه مامان از راه برسد و شال را ببیند پنهانش کند گفت:

– نمی خواد ننه، لازم نکرده.
تو هم به مامانت رفتی استعداد نداری، یادمه اون چندین سال پیش که خیلی جوون بود یه دفعه هوس کرد برا آقا خودش شال ببافه آخرشم ياد نگرفت…
ببینم ماهی تو می خوای واسه کسی شال ببافی؟

سرخ شدم و به تته پته افتادم.خواستم یک طور رد گم کنم…بی فایده بود!
انگار دستم را خوانده بود!
چشمهایش را ریز کرد و موذیانه خندید و پرسید:

– ببینم ..نکنه ماهی… نکنه…

– اِ نه بابا نه آمنه این چه حرفیه!!!
من فقط همین جوری….

شال را یک بار دیگر از داخل سبد بیرون کشید. به طرفم گرفت وگفت:

– بیا اصلا مال تو شاید قسمت اینطور بوده، بگیرش مال تو.

هم خجالت کشیدم و هم خوشحال بودم و هم شرمنده…

دوباره گفت:

-اِ ننه فقط یه چیزی ، یه چند تارج آخرشم بزنم بعد ، کورش که کردم فقط میمونه ریشه هاش، می گم ننه امشب نخواب بیدار بمون مامانت که خوابش برد میام پیشت هم ریشه هارو با هم می زنیم هم تو واسه ننه ات تعریف می کنی ببینم کیه این گل گلاب، تخم شربتی، عرق بیدمشک، شاخ شمشاد که ‌اینجوری دل دختر مارو برده!…که تا اسمش میاد، حرفش می شه، لپ دخترمون گل می ندازه و زبونش بند میاد!

شب از نیمه گذشته بود…با اینکه صبح خیلی زود باید می رفت اما آن شب تا دیر وقت کنارم نشست پاهای لاغرش رو روی هم انداخته بود و تند تند می بافت. با هر یک بار میل زدنش دلم بود که در لابه لای دانه های ژته ای اش پیوند می خورد و نقش می گرفت .
از زیر چشم نگاهی به من انداخت و گفت:

– خوب دیگه بسه فکر کنم دیگه قدش هم اندازه است.حالا دیگه باید کورش کنم.

با اشتیاق گفتم:

– آمنه یه خورده قدشو بلندتر کن، آخه می دونی…قدش بلنده،خیلی بلند!

دست از بافتن کشید.بافتنی اش را روی پایش گذاشت و یک لحظه دست از کار کشید، نگاهم کرد و با شیطنت گفت:

– یعنی چقد بلند؟

-خیلی بلند آمنه خیلی اونقدر که وقتی بخوای تو چشاش نیگا کنی باید سرتو بالا بگیری انگار بخوای ستاره های آسمونو تماشا کنی!
آمنه چشاش سیاهه، سیاه سیاه از شبم سیاه تر!درشت وخوش حالت!
موهاش ، وای موهاشو نگو!
اندازه ی یه جنگل مو داره پدر سوخته ،بلند و مشکی موهاش همینجوری تاب می خوره می..آد…تا…

یک مرتبه چشمم به او افتاد كه چشمهای ریزش گرد شده ودهانش از تعجب باز مانده بود.خنده ام گرفت و کمی هم خجالت کشیدم و با همان حال گفتم:

– اِ ننه دیگه زیاد نپرس ، خجالت می کشم، بالاخره می بینیش دیگه!

بافتنی اش را برداشت و دوباره شروع به بافتن کرد و در همان حال گفت:

– پس کی ننه؟ ببینم مسئله جدیه؟

– هی ، یه جورایی آره…
اما فعلا باید صبر کرد.

– پس می گم ننه یه جوری موضوع رو به مامانتم بگو ، بذار در جریان باشه این که تا حالاشم بی خبر مونده والله اصلا درست نیست.

– می دونم ننه، به خدا می خواستم بگم ولی رفتار امروزشو دیدی؟
بی دلیل انگار باهام قهره محل نمی ده! حرفم نمی زنه… حتی نگاهم نمی کنه!

– خوب می شه، ان شاء الله خوب می شه. مطمئنم بشنوه خوشحال می شه، حالا می بینی حالشم بهتر می شه.
حالا ولش کن اونو ننه به من نشونش می دی؟
دلم می خواد ببینمش.

لبخندی زدم و گفتم:

– تو که دیدیش ننه، نگو ندیدیش!

به لب هایش حالتی از ابهام داد و با سر میلی که در دست داشت متفکرانه سرش را خاراند و گفت:

– من؟ نه، کی؟
کجا دیدمش؟

– زیر اون سرو آخری…
همون روز که گفتی یه خوشگله از صبح تو کوچمون پیدا شده، همونی که چشاش دلتو بدجور برده بود.

خندید و با میل بافتنی یک ضربه ی نه چندان محکم روي پايم زد و در حالی که گل از گلش شکفته شد ،خندید و گفت:

– هااااان، یادم اومد، پس بگو، بیچاره مامانتو بگو بچم خیال می کرد اون یه روحه افتاده دنبالت!

خندیدم و گفتم:

– البته خودش روح نیست، اما اگه منظورت اون روح تو باغچه است؛ اون باباشه همایون خان….

نمی دانم چه طور شد که یک مرتبه میل از دستش رها شد و روی زمین افتاد .رنگش به سپیدی گچ دیوار شد و لرزش خفیفی شبیه به یک ترس احتمالی شروع به لرزاندن لب هايش کرد!
بافتنی اش را یك گوشه انداخت و دو دستی جلوی دهانش را گرفت. داخل چشمانش پر شده بود از وحشت!… با صدایی که بیشتر شبیه ناله ی یک مرده ی رو به احتضار بود نالید و فقط گفت:

– نه، نه ، ماهی!
فقط بگو که اشتباه شنیدم!
بگو حقیقت نداره، بگو داری شوخی می کنی، می خوای سر به سرم بذاري!

به سرعت جلو رفتم، دست هایش را که می لرزید را در میان دستم گرفتم و ملتمسانه گفتم:

– چی شد ننه؟
به خدا اون روح نیست!

وحشت زده دست هایش را از میان دست هایم بیرون کشید وگفت:

– هست ، هست ، اون حتی از روح هم وحشتناک تره ماهی…
دیوونه شدی دختر!
می فهمی چیکار می کنی ؟
می خوای مامان بدبختتو بکشی؟!

– آمنه شما راجع به سروبُد چی می دونید؟ چی فکر می کنید؟

– خوب آتیش به جون گرفته ی گیس بریده!
اون تخم و ترکه ی افخم هاست، همونایی که به روز سیاه نشوندنمون!!

– آمنه سیاه روزی ما چه ربطی به اون بیچاره ها داره؟!

– داره ، خوبم داره!
بچم همین امروز داشت می نالید، اشک می ریخت به پهنای صورتشو دم غروبی یه دنیا نفرینشون کرد، حقم داره!
می گه از وقتی سر و کله ی این آخرین بازمونده ی افخم، توله ی اون همایون گور به گوری توي زندگیمون پیدا شد آقام یه روز خوش ندید.
مالمون، زندگیمون ،حتی مرد بالای سرمون از کف رفت…
نکن ‌ماهی…
تورو خدا!
تورو ارواح بابات تا مامانت نفهمیده، تا هنوز بویی نبرده ،پسره رو ول کن بره.
اون بد قدمه، بد شگونه!
این صفت افخم هاست
هر جا پا بذارن بلا از آسمونش نازل می شه ، سی سال سایه ی نحسشون رو زندگیمونه بس نبود ؟
حالام که…تو رو خدا ننه دست بکش.
از این عشق سیاه دست بردار.
به خودت رحم کن!
به مامانت……

گریه کردم، تلخ گریه کردم.
نه به حال خودم… که به معصومیت سرو بود که آن چنان دردمندانه گریستم. دلم می خواست می توانستم فریاد بزنم!
به تمام آن کسانی که عمری از حقیقت پشت پرده ی باغچه همایون بی خبر بودند، همان هایی که بی رحمانه گذشته ی سرو را قضاوت می کردند بفهمانم…
اما زبانم بسته بود!…
در عنوان فرزندی ام، در قولی که به پدر داده بودم از اینکه تا عمر دارم هیچ کس نداند و با خبر نشود داستان دهشتناک باغچه همایون چه بود!…

بلند شد و رفت. آنقدر عصبی بود که حتی نماند تا از بغض کشنده ام، از اشک سوزنده ام دلجویی کند اویی که الهه ی دلجویی من بود!
من ماندم و تاریکی شبی که انباشته بود از سیاهی و سوز سرمای زمستانی ،که تازه از راه رسیده بود…
من و معصومیت مرد تنها و غریب دی ماهی ام…

نگاهم با چشمان بابا که از درون تصویر قاب کوچک کنار تخت به سويم پر می کشید گره خورد، در قاب چشمانش التماس را می خواندم، رازدارى ام را می خواست!
دانستم و گفتم:

– میدونم بابا ، قول دادم حرفی نمی زنم.اما بابا تو تنها کسی هستی که از بی گناهی سرو خبر داری.
تو تنها کسی هستی که میدونی اون پاک ترینه.
ای کاش مامانم هم اینو‌ بدونه. ای کاش قبل از اینکه می رفتی به همه گفته بودی سرو بی تقصیره، سرو بی گناه ترینه…

ساعت کوچک روی میز دیوانه وار شروع به نواختن کرد. به سرعت چشمانم را گشودم. احساس سوزش عجیبی در میان چشمانم حس کردم، تعجب نکردم، آن شب آسمان چشمانم تا صبح بی محابا باریده بود. کنار تخت نشستم و دستم با جسم لطیف و نرمی بر خورد کرد،پلک چشمان متورمم را گمی گشاد کردم. در فضای نیمه تاریک اتاقم روی گوشه ای از تختم شال گردنی را پیدا کردم.شالی که خیلی زیبا بافته شده بود .همانطور که می خواستم…بلند بلند با یک دنیا ریشه های انبوه ومرتب !
کار خودش بود آمنه ی من !
نمی دانم تا کی بیدار مانده بود و کی کار بافتنش تمام شده بود و چه وقت آمده و شال را برایم آورده بود…همانطور که قول داده بود!
نمی دانستم اصلا آن شب خوابیده بود؟ شال را برداشتم ،روی سینه ام گذاشته و فشردمش.سپس به سمت بینی ام بردم و خوب بوئیدمش.اول بوی بابا را حس کردم ،عمیق تر بوئیدم ،این بار بوی سرو بود که جاری بود…
که به شدت دیوانه ام می کرد…

با یک خروار کرم پودری که زیر چشمان پف آلودم مالیده و با وسواس خاصی پخششان می کردم هم نمی شد آن همه تورم و سرخی فاحش زیر چشمانم را پوشاند .عاقبت دريافتم تلاش بیشتر از آن حاصلی ندارد. خسته و دل زده ابر میان دستم را یک گوشه پرتاب کردم و برای این که دیرم نشود تند تند شروع به آماده شدن كردم….
گاهی در خلال کارها، اندکی تعلل می كردم و گوشم را تیز می کردم ؛هیچ صدایی نمی شنیدم ،مطمئن بودم که رفته اند، به سرعت از آژانس سر کوچه اتومبیلی کرایه کردم.سرو بی تابانه انتظارم را می کشید، حتی در حالت نگرانی هم جذابیت های خاص خودش را داشت.
مثل همیشه نبودم…
نه مثل تمام وقت هایی که تا چشمم به او می افتاد تمام غم هایم ، مرارت ها و رنج هایم را به بوته ی فراموشی می سپردم. اینبار با دیدنش یاد حرف های بی رحمانه ی آمنه و مامان می افتادم و دلم به درد می آمد.
به خدا که سرو هرگز سزاوار آن همه بی عدالتی نبود! اندوهم را از میان چشمان تبدارم خواند قبل از اینکه سوالی بپرسد بی پروا در آغوشش خزیدم و سرم را روی قلب ناآرام و بیمارش گذاشتم…
همان که ره آورد دوران جهالت پدرم بود!
سوغات مردی که بی رحمانه زندگی اش را به خون و آتش کشیده و با این حال او هر بار که به زاده ی آن ابلیس نگاه می کرد مي شد از ته دل دوست داشتن را از عمق چشمانش خواند!
کمی گیج و متعجب شده بود،با نگرانی پرسید:

– تو خوبی ماهی؟

– خوبم سرو، خوبم ، به خدا که با تو باشم خوب خوبم!

اتومبیل به حرکت در آمده بود، در ریتم موزیک آرامی که بیشتر شبیه یک لالایی بود سرم روی شانه اش جا خوش کرد.
گاهی سرش را خم می کرد ،کمی به سمت شانه اش متمایل و گیسوانش را بر سرم می سایید ، گم می شدم ، می رفتم…
نه…
اصلا می مردم!
طول و عرض اتوبان، آسفالت های کف ، گاردریل خاک آلود حاشیه ، زمین های کشاورزی در مسیر راه ،بچه های خیابانی که سبد سبد گل روی دوششان بود و برای فروختن گل های بی کیفیت التماس می کردند…
آخ چقدر مشاهده ی این مناظر برایم تکراری بود!
یاد تمام روزهایی می افتادم که به خاطر سرو ، برای او چندین بار این راه طویل را آمده و رفته بودم و در هر بار از آن آمدن ها و رفتن ها هزار بار مرده و زنده شده بودم!
سرم را بلند کردم…انگار خواب می دیدم!
‌هنوز هم باور نمی کردم این سرو است که در کنارم نشسته، دستم را در میان دستانش گرفته که در کنجی از شانه های خسته اش ماوایی برای سر دردمندم هست…
خدایا اگر خوابم بگذار تا ابد خواب باشم! من این مرد را می خواهم… آنقدر زیاد که هر کس هر چه می خواهد بگوید!
صدایی که از دستگاه پخش اتومبیل برمی خاست تبدیل به چنگی بود که تک تک سلول ها و شریانم را به بازی گرفته بود و من غرق در این عشق بازی کشنده ی میان تار و پود وجودم محو چشمانش بودم….

امان از چشم های تو
از این زیبای خواب آلود
نه دیدن کی تو رو می خواست
نه دیدن عاشقت کی بود
تحمل یعنی این که تو
بفهمی معنی دردو
نمی دونی چه چیزایی
به هم‌می ریزه یک مردو
توی موهات غرقم کن
تو این امواج طوفانی
من از تو عشق می خوامو
نوازش های طولانی
دوباره شونه های تو
دوباره های های من
چه جای خوبیه آغوش
برای دردهای من
تو رو جای همه می خوام
تو رو جای همه دارم
شاید واسه همینه که
من از تو واهمه دارم
تو از یک پنجره میری
تمام منظره میره
ما از هم خاطره داریم
مگه این خاطره میره؟

یک‌بار دیگر وحشیانه سرم را در میان رزهای سپیدی که در میان دستانم بود فرو کردم. عطر رزهای وحشی حال و هوای عجیبی بر فضای غم آلود دلم می بخشید .اتومبیل توقف کرد. چقدر منظره ی آن قسمت از گورستان خاموش برایم آشنا بود!…
چقدر از آن یک تکه زمین سرد خاطره داشتم!…
هنوز چند قدم به آرامگاه باقی بود که دستم را از میان دستش بیرون کشیدم…مردد بودم و شراره هایی از تردید مرا در خود می بلعید.
در مقابل چشمان متحیرش همان جا روی زمین نشستم تمام آن گل ها را روی زمین گذاشتم و با عجزی آمیخته به التماس گفتم:

– سرو نمی تونم….
نمی تونم بیام منو ببخش!

ناباورانه فقط نگاهم کرد. طاقت نیاوردم ،زیر بار نگاهش جان می دادم!…
جان دادنم اول شبیه بغضی شد که بیداد کرد…
اشکی بود که سیلاب شد…
گریستم و گفتم:

– خجالت می کشم سرو، من از بابات خجالت می کشم…
از اینکه دختر پرویزم شرم دارم!
می دونم اون هیچ وقت دختر مردی رو که زندگیشو نابود کرده رو نمی خواد…
می دونم اون هیچ وقت منو نمی پذیره…

به سمتم بازگشت. کنارم نشست و سرم را در میان بازوانش اسیر و رام کرد و در حالی که چشمانش کم کم نمناک می شد گفت:

– ماهی ، تو عشق منی!
تموم باور منی!
تو نفس منی!
تپش قلبی هستی که اگه نبودی مدت ها پیش از کار افتاده و خاموش بود!
نگام کن،تو امید زندگیمی!
تنها زنی که میتونه آرومم کن…

با اون که باشم، دردام تموم شه.
با تو می تونم شاد باشم، بچگی کنم، عاشقی کنم.
تو پل ارتباط من با دنیایی!…
بهم بگو چطور بابام می تونه یه همچین معجزه ی الهی رو دوست نداشته باشه؟!
چطور بابام می تونه زنی که اینطور دیوونشم رو نخواد؟!

بلند شد و با یک حرکت سریع پیکرم را از روی زمین به سمت بالا کشید. یک بار دیگر سرم را بلند کردم، کمی روی انگشتان پا به سمت بالا اوج گرفتم تا نگاهش را ،چشمانش را که در زیر اشعه های نه چندان داغ دی ماه ارزانی زیبایی اش می شد را بدزدم دیگر تامل نکرد، یک بار دیگر همانطور که هنوز دستم میان دستش بود به سمت آرامگاه به حرکت درآمدیم.
کنار سنگ سیاهی که پر شده بود از رزهای سپید نشستیم، شمعی روشن کردیم، تصویری مهربان از مردی که خیلی جوان بود بالای سر آن قبر قدیمی به من لبخند می زد.لبخندش آرام بخش و پر از اطمینان بود .سرو با دستمالی که در دست داشت غبار روی عکس را زدود و سپس شروع به حرف زدن با پدرش کرد . باز هم شبیه بچگی هايش شده بود، مثل بچه ای حرف می زد که دلش خالیست از کبر و تزویر…
صاف وساده گفت:

– ببین بابا ، این ماهیه، عشق منه ، کسیه که دوستش دارم…بیشتر از هر چیزی توی دنیا!
اونم میگه دوستم داره…البته اگه از حرفی که می زنه پشیمون نشه!

با آرنج محکم‌ به پهلویش زدم و یک چشم غره ی اساسی نثارش کردم .خیلی زود خنده ی روی لبش را جمع کرد و بعد در حالی که دیگر کاملا جدی شده بود. دستش را درون جیبش فرو برد ،یک جعبه ی کوچک چوبی و خوش تراش را از درون جیبش خارج کرد و روی سنگ مزار پدرش گذاشت ،بعد با حیاى مخصوص به خودش گفت:

– بابا می خوام اگه اجازه بدی ،اگه ماهی قبول کنه همین جا پیش تو…

جعبه را برداشت در مقابل چشمان کنجکاوم آن را گشود؛ انگشتری زیبا و ظریف درون جعبه را در آورد به
سمتم گرفت و گفت :

– قابل تو رو نداره عشقم، البته جسارتمو ببخشش این فقط در حد یک هدیه ی ناقابله…
همون هدیه ی پله ی پونزدهم!
درسته ناشیم و رسم ورسوماتم خوب بلد نیستم اما خدا روشکر یه آقا میرزایی هست که این روزا خوب برام پدری می کنه.میرزا گفته حلقه ی اصلی براي بعد خواستگاریه.

نگذاشتم بیشتر ادامه دهد، نگذاشتم دست هایش همانطور که به طرفم دراز شده بود بیشتر در انتظار باشد ،بدون شرم از حضور ارواحی که دور تادورمان را احاطه کرده بودند حلقه را گرفتم و خودم را در آغوشش رهانیدم و با صدایی بغض آلود گفتم:

– عزیزم، مهربونم ، تا این حد لازم‌نبود!
من فقط…فقط یه شاخه گل…یه گل سر… چه میدونم یه چیز کوچولو….
وای سرو به خدا خیلی شرمندم کردی!

گریستم؛ اما این بار از سر شوق بود که می گریستم .دستم را به سمتش گرفتم و از او خواستم خودش حلقه را دستم کند، بی معطلی انگشتر را در میان انگشتان لرزانم جای داد .سپس دستم را بوسید و در حالی که زل در چشمانم زل زده بود دستش را به سمتم گرفت وگفت:

– حالا زود باش نوبت توئه، یاالله یه نشونه می خوام!…
یه علامت…یه چیزی که بیشتر ما رو به هم وصل کنه.

دست انداختم زیر شالم.دستم را روی موهایم کشیدم یک تار از موهایم را جدا کرده و بعد دستش را گرفتم .تار مویم راچند بار حول انگشتش نرم‌ چرخاندم و بعد گره زدم. با لبخندی که بر لب داشت عاشقانه تماشایم کرد .گره ی آخر را هم محکم کردم بعد گفتم:

– همچین محکم بستم که تا دنیا دنیاست هیچی نتونه اون گره رو باز کنه!

دستش را نزدیک لبش برد چند بار پشت سر هم تار موی تنیده شده ی دور انگشتش را بوسید؛ بعد خندید و گفت:

– تو با این یک تار مو دل مارو که هیچی، اگه پاهای فیل هم بود می بستی دختر!

“دختر دختر دختر وای بازم می گه دختر!
اصلا چه آتیشی داره این دختر گفتنش! این دل بردن های مکررش که هیج وقت خیال تکراری شدن نداره!”

دلم را به دریا زدم و گفتم:

– می دونی سرو…
یه بار یواشکی پنهون از چشمت چند تا تار موهاتو دزدیدم ، پیچیدم میون یه دستمال بردم وسط قرآن قایمش کردم!
تا مدت ها بعد هر وقت دلم برات تنگ می شد یواشکی از لای قرآن درشون می آوردم، بو می کردم…گاهی هم یه بوس کوچولو.‌‌‌…..

ریسه ای رفت و گفت:

– راست میگی؟ کی؟ کجا؟

-همون شبی که تا صبحش روی یه صندلی چوبی قراضه خوابیده بودی.

– آره آره خوب یادمه ، ولی اشتباه نکن اون شب فقط تو خوابیدی من تا صبح بیدار بودم.

– راست می گی؟
چی کار کردی اون همه ساعتو؟

– تماشات کردم…فقط تماشا!
ماهی تا خود صبح تماشات کردم.

روزی که خیلی زود به پایان رسیده بود ، نگاه هایی که هنوز در عطش بودند و سیراب نشده بودند از عاشقانه هایی که ساخته می شدند ، در تک تک لحظه هایی که به سرعت نور در حرکت بود دلم می خواست ساعت ها با او بودم.
این چه دردی بود که من را به با او بودن مبتلا کرده است؟؟
در زیباترین لحظه های با او بودن یک لحظه پنهان از چشمش که زل زده بود به صفحه ی گوشی داخل دستش او محو در نوشتن متن اولین پیام عاشقانه اش شده و من محو در سیمای معصوم او …
یک لحظه حرف های تلخ آمنه از ذهنم خارج نمی شد. دلم می گرفت از حرف هایی که آن شب شنیده بودم، از اینکه مادر سرو را لعن و نفرین می کرد، از اینکه حتی آمنه بی رحمانه می خواست او را ترک کنم!
عاقبت بی حوصله و کلافه گفتم:

– سروبد الان یه ساعته داری یه پیامو تایپ می کنی؟
به خد ا خسته شدم حوصله ام هم سر رفت.

نگاهش را از روی موبایل برداشت و با لبخند شیرینی گفت:

– خوب چیه!میخوام اولین پیام این‌ گوشی رو با عشقم شروع کنم.

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

– خوب نیگا کن عشقت که خودش همین جاست لازم نیست خودتو خسته کنی هر چی می خوای همین حالا بهش بگو.

-نچ، نمی شه!
باید براش ارسال کنم.

– پس تو رو خدا یه کم سریع تر داره دیرم می شه؛باید قبل از برگشتن مامان اینا برگردم.

دست از کار کشید ؛فورا گوشی را داخل جیبش فرو بردو بعد در حالی که به سرعت از جایش بر می خاست گفت:

– خیلي خوب باشه این بمونه براي بعد.پس پاشو زودتر بریم.

دستم را گرفت؛ یک بار دیگر در مسیر زندگی دست در دست یکدیگر دوش به دوش هم…
من زیر سایه ی سروم و سرو زیر سایه ی سروهای کوچه به حرکت در آمدیم،
یک بار دیگر تا مرز کوچه ی سروها، کوچه ی امیدها و آرزوهایمان پیش رفته بودیم.
غم جدایی از سروها مرا به شدت دلتنگ کرده و می آزرد. دردمندانه گفتم:

– از اینجا که برم فقط دلم برای سروها تنگ می شه.

یک لحظه ایستاد ،کمی به سمتم چرخید، نگاه نگرانم را که روی سروها بود را دزدید و از آن خودش کرد ،بعد کمی دست هایش را جلو آورد و نرم نرمک دور تنم حلقه ای از آتش ساخت…
آنچنان در میان شراره های آن حلقه ی آتشین گرفتار و محصور بودم که تا مرز سوختن و گداختن و خاکستر شدن پیش می رفتم آن دم که لب هایش را کنار گوشم آورد زیر لب و آهسته گفت:

– عشقم تو تا ابد دل تنگ هیچ سروی نمی شی جز سرو خودت…
غیر از این باشه تبر برمی دارم یک یک این رقیب های سر سخت عشقی رو از ریشه داغون می کنم!

داغ داغ شدم! آنقدر که برای فرونشاندن آن همه التهاب سوزنده بی محابا خودم را تا قعر آغوشش فرو بردم، نگاه کردم ،زیر سرو آخر ایستاده بودیم ،همانطور که سایه ی سرو پناه عشقمان ‌می شد ناگهان سرم را بلند کردم…
لرزیدم و با وحشت خودم را از میان بازوان سرو بیرون کشیدم. طفلی هنوز درست وحسابی به خودش نیامده بود که با صدایی لرزان گفتم:

– برو سرو ، برو.

متعجبانه گفت:

– ماهی توچت شد؟ ببینم اتفاقی افتاد؟

دردمندانه یک بار دیگر نالیدم ؛دستش را گرفته و به سمت سر کوچه هولش دادم در آن حال مرتب می گفتم:

– برو ، برو ، تو رو خدا برو ، فقط برو!

– آخه چطور برم؟
لااقل بهم بگو چی شد؟

– مامانم سرو…به خدا مارو دید!

دیگر نپرسید .در مقابل التماس های پی در پی ام سکوت کرده و به سرعت به سمت سر کوچه به راه افتاد.
من ماندم…
تنهای تنها در خلوت سرو آخر و در مقابل چشمان خونبار مادر…

آمنه به زور مرا از تیر رس پنجه های خشم آلودش نجات داد؛ هر طرف که می دویدم دیوانه وار بر سر و سینه زنان و نفرین کنان دنبالم می دوید .دستش که به من نمی رسید مشتش بیچاره آمنه را که سپر بلایم بود را نشانه می رفت.
دائم فریاد می زد:

– کاش منم مرده بودم!
خدا رو شکر پرویز رفتی و ندیدی هرزگی و بی شرفی دخترتو…

از همان جا در حالی که هنوز پشت سر آمنه پناه گرفته بودم گفتم:

– چیکار کردم، آخه مگه چیکار کردم ؟

وسط سینه اش كوبيد و گفت:

– ای الهی به زمین گرم بخوری!
سلیطه ی بی آبرو خوب حیا رو قورت دادی
آبرو رو قی کردی!حالام میگی چیکار کردم من؟!!
خیال کردی بابات نیست منم مردم؟
کور خوندی!آتیشت می زنم ! می دم گیس هاتو از ته ببرن!

این بار آمنه به حرف در آمد و گفت:

– استغفرالله به خدا خوبیت نداره ، صداتون برداشته کل محله و در و همسایه رو ، مردم چی میگن ؟

روبه آمنه کرد و گفت:

– مردم خیلی وقته پچ و پچ هاشون بلند شده. بی حیایی دختر ما شده نقل مجلس همین در و همسایه…
خودم شنیدم…به ارواح پرویز با گوش های خودم شنیدم همین دیروز سر سفره، عصمت خانوم در گوش خانم اسدی داشت می گفت:

– از وقتی باباش مرده ، دختره پاک ول شده.
صبح میره ، شب میاد.
چند روز پیشم از حمیده خانم شنیدم که تو محل چو افتاده چون دختره دست از پا خطا کرده نامزدش ولش کرده و رفته!

به خدا آمنه از دیروز تا حالا قوت از گلوم پایین نرفته .یه چیزی اندازه ی گردو وایساده اینجا ، توى راه گلوم داره خفم می کنه!
دیشب تا صبح یه لحظه خواب توي چشام نیومد. امروزم سر خاک پرویز فقط ازش خواستم منم ببره.
به خدا خسته شدم آمنه!
دیگه خسته شدم!
تحمل حرف مردمو ندارم…
تحمل رسوایی و بدنامی رو ندارم…

زیر گریه زد و یك گوشه روی زمین مچاله شد، به تلخی می گریست .دلم تاب نیاورد ،به سمتش رفتم ،دامانش را گرفتم و در حالی که می گریستم گفتم:

– به خدا من…من…دختر بدی نیستم ، هیچ وقت کاری نمی کنم آبروی شمارو…..

آنقدر عصبی بود که بدون کوچک ترین گذشتی با پایش محکم ‌به سمت دیگر ،
پرتابم کرد و در آن حال با خشم و نفرتی مضاعف گفت:

– برو گمشو ، برو گمشو دیگه چشمم به روت نیفته!

چند قدم آن طرف تر نقش زمین شدم. آمنه دلش به حالم سوخت؛ آمد و بغلم کرد و زیر لب گفت:

– دستت بشکنه‌دختر ببین می تونی امشب بزنی یه جای بچه رو ناقص کنی؟

این بار به سمت آمنه پرید و گفت:

– بمیره ، به جهنم!
اصلا غیرت داشته باشه همین امشب میره خودشو می کشه.
اِاِ اِ اِ جونمرگ شده نیگاه می کنه توي تخم چشام میگه کاری نمی کنم آبروتون بریزه!
گیس بریده خوبه خودم دیدم!با همین دو تا چشای کور شدم دیدم!…البت کاش کور می شدم و نمی دیدم!
اون دراز عرعر، دیلاق دو متری اون دزد ناموس کی بود اونجوری توي بغلش بودی؟ شوهرت بود؟ یا بابات بود؟ پدر سوخته!

آمنه دوباره وساطت کرد و گفت:

– تورو خدا بهی دیگه بسه صلوات بفرستین سر شبی!
شیطون رو هم لعنت کنید.

بعد طوري که خیال می کرد نمی شنوم آهسته کنار گوشش گفت:

– بسپار به من ، خودم باهاش حرف می زنم از زیر زبونش می کشم یارو کی بوده ، خوب بچگی کرده نادونی کرده خودش می فهمه اشتباه کرده میاد عذر خواهی می کنه شما ببخشش مامانش.

مامان ساکت شده بود. دیگر حرفی نمی زد .همانطور فقط نشسته بود و گریه می کرد ،یک طور می گریست که بی اختیار دلم به حالش می سوخت و پا به پایش گریه می کردم. آمنه آمد دستم را گرفت و به زور از جایم بلندم كرد . پهلویم که محل اصابت ضربه ی مامان بود درد گرفته بود. وقتی بلند شدم نا خواسته دستم روی پهلویم رفت .با شنیدن کلمه ی آخی که از فرط درد بر لبم آمد یک مرتبه نگران شد ،یک لحظه دست از گریستن برداشت و با نگرانی نگاهم کرد. آمنه زیر دستم را گرفت و مرا تا بالای پله ها کمک‌کرد و کشاند .مامان باز هم نگران بود، دیگر نمی گریست؛ فقط با چشمانی که پر از پشیمانی و درد بود نگاهم می کرد.
وارد اتاقم شدم ؛خودم را روی تخت انداختم و شروع به گریه کردم ، پیام های سرو که به شدت نگران شده بود پشت سر هم می آمد.بیشتر گریه ام گرفت با خودم گفتم:

– خدایا بخت برگشته ی این جوون رو باش!
قرار بود اولین پیامی که امشب بخونم فقط عاشقانه هاش باشه اما ببین باز چطور دلتنگی ، دلشوره، دلواپسی و غم مهمون دلش شده !
اصلا انگار سرو به دنیا اومده فقط برای درد کشیدن!شادی توي اين دنیای نا آروم حرومش بود!

برای اینکه بیشتر انتظار و درد نکشد بلند شدم. اشک هایم را پاک کردم و وسط تخت نشستم .پهلویم به شدت درد می کرد اما من این درد مختصر را نیز فدای سر سرو کردم، تند تند شروع کردم به جواب دادن… به خوشحال کردنش… به رفع دلواپسی هایش… اما با دروغ!
اولین دروغ های زندگی ام را می گفتم. دروغی که به واسطه ی آن شب سروم آرام باشد!
در مقابل هزار پيام دردناکش نوشتم:

– عزیزم ، عشقم ، مهربانم ، من خوبم.
با تو که باشم خوب خوبم ، هیچ دردی ندارم آروم آرومم، تو هم خوب باش.
برای من عاشق تا ابد خوب باش امشب در آرامشی مطلق بخواب. فردا را یقینا زیباتر از هر روز آغاز خواهیم کرد .فردا روزیست که با قدم هایی استوار، با امید ،بدون ترس و دلواپسی اولین قدم را برای ساختن یک زندگی برخواهیم داشت. دوستت دارم سرو…
به خدا که خیلی دوستت دارم!

پیام ارسال شد .لحظه ای بعد آخرین پیام آن شبش نیز از راه رسید…
یک طور پر از هیجان پر از احساسی ناب و توفنده مملو از صداقت و عشق فقط گفته بود:

– با من بمون ماهی. تا آخرش با من بمون
این دوستت دارماي قشنگو هر شب و هر روز هزار بار برام تکرار کن .بذار باور کنم توی این دنیا مورد عشقت واقع شدم .بزار این موهبت الهی رو که یک مرتبه از دل آسمون ها مثل یه معجزه توي زندگیم نازل شد رو هزاران بار شکر و تسبیح و تقدیس کنم.
برام دعا کن ماهی ، دعا کن که لایق عشق پاک تو باشم.
دعا کن اونقدر نفس داشته باشم که تک تک نفس های توی سینم رو فدای مهربونیت کنم.
چشم هاتو ببند ماهی. چشم های قشنگتو ببند، چون تنها در مقابل چشم های بسته ی توئه که بدون کوچکترین شرمی عاشقانه می تونم بگم دوستت دارم! دوستت دارم ماهی!
تو رو میخوام… بهت نیاز دارم…
تو رو می خوام برای تموم لحظه های زندگیم…
برای آغوش خالیم…
برای لب های تشنه ام…
برای فرو نشوندن داغی نفس هام…

سهیلا چند بار تماس گرفته و هر بار به قرار فردا تاكيد مي كرد .سرو نیز بی خبر از آشوبي که آن شب به پا شده بود ،برای قرار فردا آماده می شد. من نیز بالاخره سعی کردم دفتر دغدغه هایم را به روی فردایی که هر چه زودتر فرا می رسید ببندم ،تا فردایی عزیز از راه برسد و برگی از صفحات دلپذير عشقمان که سامان می گرفت ورق بخورد .
در آتش اشتیاق رسیدن فردا دلتنگی های هر شبم را در میان مشتم گرفتم و سپس مشتم را به آسمان روانه کردم، به دست بادهایی که در میان درختان باغچه هو هو می کردند سپردم تا با خود ببرند تمامی آن همه ناملایمات را… و خوابی نرم را میهمان چشمان پر تب و تاب و امیدوارم ساختم …
صبح به محض اينكه چشم گشودم شروع به آماده شدن كردم، هنوز کاملا آماده نشده بودم که آمنه طبق معمول همیشه در نزده وسط اتاق بود ،کمی با تردید نگاهم کرد و وقتی مطمئن شد که آماده ی رفتنم با دلواپسی گفت:

– کجا ننه؟

– کار دارم باید هر چی زودتر برم وگرنه ممکنه دیرم بشه

– نه ننه تو رو خدا یه امروزو دندون سر جیگرت بذار بمون توي خونه، می بینی که مامانت حساس شده.
بذار یه کم حالش بهتر شه ان شاءالله سر دماغ که شد اونوقت….

نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:

– نمی شه آمنه ، گفتم که امروز نمی شه باید برم.

با نگرانی گوشه ی مانتويم را که حالا دیگر تند تند مشغول بستن دكمه هایش بودم را گرفت ،کشید وگفت:

– خون به پا می کنه!…
به صاحب زمون آتیشیه!
بدجوری خون گرفته جلوی چشاشو…

– می دونم ننه همون دیشب خون به پا شد رفت پی کارش، همون وقتی که به خاطر یه‌ مشت حرف های صد من یه غاز خاله زنک های محله که عمریه کارشون شده نشخوار حرف دیگرون کلی لیچار بارم کرد آخرشم محکومم کرد به بی شرفی و رسوایی!

– دست خودش نیست ننه،این روزا حال خوشی نداره . فردام که باید خونه رو تخلیه کنیم ،لااقل یه امروز و باش یه کمکی کن این خرت و پرت هارو…

گوشه ی مانتويم را که هنوز میان دستانش بود را از دستش بیرون کشیدم و بدون اینکه به بحث ادامه دهم به سمت پله ها حرکت کردم .بیچاره همانطور التماس کنان دنبالم در حرکت بود. دیگر در وسط حیاط و در کنار در اصلی بودم .دستم را پیش بردم و چند بار دکمه ی در را محکم فشردم ، یک بار، دو بار، سه بار…
اما گویی زبانه کاملا از کار افتاده و هیچ حرکتی نمی کرد!
بیشتر دقت کردم… طولی نکشید که دانستم در قفل است!
با عصبانیت به سمت آمنه چرخیدم که سایه ی مامان را دیدم که از بالای تراس تا وسط حیاط افتاده و نقش زمین شده بود.فهمیدم کار خود اوست، پس با ملایمت طوری که اصلا خیال مشاجره و کشمکش نداشتم گفتم:

– لطفا این درو باز کنید، عجله دارم ، باید برم دیرم می شه.

پوز خندی زد وگفت:

– خدا روشکر هنوز این خونه یه صاحب داره.تو هم از بعد مرگ بابات اونقدر بی صاحب نموندی که هر وقت دلت بخواد بری هر وقت هم میلت کشید برگردی.

– اووووف مامان!!
تو رو خدا باز کن این درو…

کمی شانه هایش را بالا کشید و گفت:

– باز نمی کنم!به ارواح خاک پرویز اگه بمیری هم محاله باز کنم اون درو!
باز کنم که باز پاشی راه بیفتی دنبال اون توله ی همایون؟!

– مامان تو از اون چی می دونی؟
آخه چرا انقدر ازش بیزاری؟!
تو که هنوز اونو ندیدی ، اصلا نمی شناسیش!
مگه خودت بهم نگفتی؟ مگه این تو نبودی که بهم جسارت دادی گفتی برو دنبال دلت…برو توي راه عاشقی ثابت قدم باش!گفتی اولین نفری باش که جرات ابراز عشقو داره ، پس چرا ؟
چرا الان….

برافروخته و عصبانی گفت:

– ای به گور بابام خندیدم!
من غلط کردم!
مگه می دونستم اون بی شرفی که اینطور بچمو هوایی کرده توله ی اون همایون گور به گوریه؟
تخم ناخلف اون مرتیکه ی شوم و…..

نگذاشتم ادامه دهد گفتم:

– مامان تو از اونا چی می دونی ؟
چطور می تونی راجع به اونی که دستش از این دنیا کوتاهه اینطور بد بگی ؟
تو اصلا سرو رو می شناسی؟ می دونی چه دردهایی کشیده؟می دونی تو بیست سال پیش چه بلاهایی سرشون اومده؟

فریاد کشید:

– بسه دیگه ، کافیه!
دیگه هرگز نمی خوام بدونم…حتی نمی خوام یه کلمه از اونا بشنوم.
از این به بعد حتی آوردن اسم اونا زیر سقف خونه ی من جرمه!
خیال کردی نمی دونم اونا کین ؟ نمی شناسمشون؟
توي کل این بیست سال کم عذاب نکشیدم…حتی از اسم اونا!
که وقتی اسمشون می اومد بیچاره پرویز صد بار می مرد و زنده می شد.
خیال کردی کور بودم ، کر بودم ندیدم تموم اون شبایی رو که بابای بیچارت به خیال اینکه خوابم پا می شد تا اتاقت می اومد ،اونوقت مثل بچه ها زار می زد التماست می کرد حذر می دادت از اون جونمرگ‌شده که نمی دونم چطوری مثل تیر غیب توي زندگیمون نازل شد !
نمی دونم این بلای آسمونی همونیه که دزدیده بودت؟
همونی که دار وندارمونو هست و نیستمونو از دستمون در آورده و به خاک سیاه نشوندتمون.

سکوت کردم .چاره ای جز سکوت نداشتم! لبم را فرو بسته و خدا می دانست که در درونم پر از فریاد بود…فریادهایی که اگر بر می کشیدم همان ته مانده از اثرات بی رنگ حیات نیز در وجودش ویران می شد.
در دلم گفتم:

“خدایا توشاهدی که قول داده ام!
به بابا قول داده ام…رسم فرزندی نیست زیر قولم بزنم …که وفای به عهد به جا نیاورم. بگذار سکوت کنم…
بگذار با دیدن سکوتم خیال کند که پیروز شده…که نابودم کرده!”

فقط التماس کردم…
چشمان بی گناه سرو در نظرم می آمد و شرمنده نبودم از آنکه آنطور زبون شده والتماس می کردم.
با بی رحمی گفت:

– به خدای احد و واحد قسم ماهی…اگه از این ساعت حرفش هم به زبون بیاری شیرمو حلالت نمی کنم ، نمی بخشمت، عاقت می کنم!

نگاهش کردم ،فقط یک حرف برایم باقی می ماند…اینکه بگویم:

– نه ‌مامان این تو نیستی…
تو دیگه شبیه مادر من نیستی!
تو روح صولت خانی!
نه اصلا خود صولت خانی که یه بار دیگه زنده شده .مستبدانه و مقتدرانه اون بالا توي ارتفاع وایساده دست هاشو تکون می ده و داره حکم صادر می کنه ،داره شرط می ذاره. من می ترسم مامان!
من از شرط های اون می ترسم. می ترسم از اینکه یه وقت خدایی ناکرده یکی از اون شرط ها بشه همون دشنه ای که رو قلب بابای بیچارم گذاشت ،که مجبورش کرد روحشو ارزون بفروشه و مفت و مسلم تسلیم شیطون کنه.

یک مرتبه دست و پاهايش به طرز وحشتناکی شروع به لرزیدن کرد. تعادلش را از دست داد و همان جا وسط تراس نشست.انگار تحمل شنیدن واقعیت ها برایش کشنده بود!
آمنه هول و سرآسیمه به طرفش دوید و در حالی که مرتب قربان صدقه اش می رفت شروع به مالیدن دست ها و شانه هایش کرد.
با صدایی بلند گفتم:

– من بابام نیستم مامان.
نیگا کن…من ماهی ام!
کسی که از هیچ تهدید و شرط و شروطی نمی ترسه.مثل بابام نمی ترسم، شونه خالی نمی کنم!
می ایستم برای به دست آوردن عشقم مبارزه می کنم. اما شما بهجت خانوم، قبل از اینکه کسی رو متهم کنی ، قبل از اینکه چشماتو ببندی و آه اونایی رو که زندگیتو نابود کرده رو نخوای ببینی و باور کنی…
یه بار محض رضای خودت توي خلوت خودت نشستی کلاهتو قاضي کنی و یه حساب ساده و سر انگشتی مگه چقدر سواد و دلیل و منطق می خواست؟
اینو به هر بچه ای هم می دادی دو دو تا چهار تا جوابتو می داد.
چرا یه دفعه هم فکر نکردی ،بیچاره پرویزی که فقط یه کارگر زاده ی روستایی بود که توي هفت آسمون یه ستاره نداشت…
که جز یه دل عاشق هیچی از مال و منال دنیا نداشت…
چطور یه شبه ره صد ساله رو طی کرد و شد صاحب و مالک باغچه ی همایونی؟!
می دونستی مادرم…
به خدا می دونستی!
فقط چشاتو بستی و خواستی باور کنی که اشتباه کردی… که همینم بود!
یه عمری اشتباه کردی.پس دیگه چشماتو باز کن!
دیگه این اشتباهو نکن.
نذار که به خاطر خودخواهیات منم تبدیل بشم به یه پرویز دیگه.
بیا مامان بیا این در رو باز کن ، این در لعنتی رو باز کن.

با مشت شروع کردم دیوانه وار بر در کوفتم.
نگاهش کردم دیگر،واقعا شبیه یک مرده شده بود! بدون کوچک ترین حرکتی فقط نگاهم می کرد.اشک هایم را که نفهمیده بودم چه طور سرازیر شده بود را پاک کردم و این بار با قدرت گفتم:

– به خدا اگه باز نکنی از درخت بالا می رم خودم رو وسط کوچه پرت می کنم.

بلافاصله با گفتن این حرف به سمت درخت توت دویدم،تنه ی زبر و قطورش را در میان دستانم فشردم و زیر لب گفتم:

– اگر سرو تونست چرا من نتونم؟

هنوز حرکت جدی نکرده بودم که با صدای بلند برخورد چيزي با سنگ فرش کنار باغچه به خود آمدم، نگاه کردم، دسته کلید ها را به طرفم پرتاب کرده بود.
به سرعت نیم خیز شدم کلید ها را برداشتم و به طرف در دویدم. شنیدم که گفت:

– اگه پاتو از اون در بیرون گذاشتی دیگه هیچ وقت فکر بر گشتنو نکن ماهی.

در را باز کردم و وحشیانه خودم را داخل کوچه انداختم.دیگر هیچ چیز بر من اثر نداشت. تمام قدرت و توانم را در پاهایم متمرکز کرده و فقط می دویدم…
نه از ترس تنهایی و نه از وحشت از دست دادن و نه از طرد شدن از هیچ چیز نترسیدم!
با خودم می گفتم نشنیدم!…
تهدید آخرش را نشنیدم!…
من حتی صدای هق هق مادرم را که پشت سرم می گریست را نشنیده بودم!…
سرا پایم مملو از اشتیاق و شور بود.
شوق رفتن داشتم .رفتن و رسیدن و زنده شدن.
من كه قطعا در نبود سرو می مردم!…

سرو من در کت وشلوار زیبایی که بر تن داشت ، موهایی که به زیبایی آرایش داده و سپس آن همه زیبایی را بی دریغ به بادها سپرده بود کمی دلواپس و ناآرام انتظارم را می کشید.
چقدر زیباست وقتی میبینی اویی را که دوستش داری ،همان که عاشقانه می پرستی آنقدر در نبودت دلتنگ می شود !
خودم را به سروم رساندم، باقیمانده ی نگاهم را نیز صرف تماشایش کردم.هنگام بودن با او یک پارچه شور بودم که بی اختیار می خواندم:

“سرو اگر سر کشید
در قد تو کی رسید؟!”

گره ی دستانی را دیدم که دوستانه در هم می پیچیدند.خنده ای تحسین بر انگیز و حرکت قلمی که با اشتیاق می لغزید و می رفت که بر سپیدی اوراق چه زیبا نقش زند قرار دادی را که منعقد شده بود .
دکتر رعیت یک بار دیگر گرم تر از قبل دستان سرو را فشرد .سرو آنقدر از آن آزمون سخت و توان فرسا سربلند و فاتحانه گذشته بود که دکتر نه یک بار، که چند بار مهارت و تسلط و تجربه ی او را ستوده و بی وقفه موافقت خویش را جهت همکاری با سرو اعلام نموده بود!
سرو به عنوان مشاور و مدرس به زودی آماده به کار می شد .قرار شد از شروع ماه آینده او رسما و به طور جدی مشغول شود. سهیلا با بیقراری زنگ زد ؛این چندمین بار بود که مرتب زنگ می زد و می خواست در روند اجرای امور واقع باشد. آخرین بار که تماس گرفت ،وقتی شنید دکتر موافقت خود را خیلی صریح ابراز کرده است حسابی خوشحال و هیجان زده شد و گفت :

– حیف که هنوز اینجام وگرنه این آقای آمیتا باچان شما امشب یه شام مفصل باید پیاده می شد.

گفتم:

– به روی چشم سهیلا جان!
در مقابل تموم زحماتت اگه دنیارم بخوای بازم کمه به خدا.

– اِ اینجور نگو تو رو خدا دختر!
به خدا ناراحت می شم!
من که کاری نکردم! همش کار خودش بود ، اوستا کریم!

– ای الهی قربون این اوس کریم برم من! می گما حالا که انقدر پیش این اوستا عزیزی یه پارتی بازی دیگه هم برام بکن.

– دیگه چی شده ماهی؟
بمیرم نبینم غم داشته باشی!

آهی کشیدم… آنقدر سوزنده که بی اختیار اشکم روان شد!
طفلی فهمید گریه می كنم و با دلواپسی گفت:

– چی شده ماهی ؟
داری گریه می کنی؟
نکنه خدایی نکرده یه اتفاقی….

فورا حرفش را قطع کردم.نمی خواستم بیشتر از آن در ورطه ی نادانسته هایش مانده و عذاب بکشد.در حالی که بینی ام را بالا می کشیدم گفتم:

– مامانم سهیلا…
مامانم این روزا خیلی عوض شده!
عذاب می کشم …دیگه طاقت ندارم!

با تعجب گفت:

– یعنی چی؟ از بهجت خانم بعیده!
اون که خانم فهیم و مهربونیه.

– بود سهیلا!
اون مال قبلاها بود…حالا کلا همه چیز انگار یه جورایی به هم ریخته…
نه اون دیگه اون بهجت سابقه نه من اون‌ ماهی صبور گذشته.
به خدا کم آوردم!دائم بد و بی راه می گه…مرده و زنده ی سرو رو از توي خاک بیرون می کشه لعنت و نفرین می کنه!
حالا اینا همه به کنار…دیروز سرو رو نفرین می کرد!از اون متنفره!حتی به جرم دفاع از خودم دیشب محکم کوبید توي پهلوم!
از دیشب یه جوری پهلوم درد می کنه که اگه درد دل شکسته ام نبود درد پهلوم به این زودیا از یادم نمی رفت…
صبح که می خواستم بیام درو به روم قفل کرده بود اجازه نمی داد برم!
بعد که کلی کولی بازی در آوردم بالاخره در رو باز کرد اما آخرین حرفش این بود که دیگه بر نگردم!

طفلی سهیلا خيلي شوكه شده بود.آن چه را که می شنید اصلا باور نداشت!
با تاثر پوفی کشید وگفت:

– ای داد بیداد پس چرا اینطوری شد یه مرتبه؟
به خدا ناراحت شدم ماهی…
ای کاش لااقل تهرون بودم می تونستم برات کاری کنم.

با گریه دردمندانه و محتاجانه گفتم:

– بیا سهیلا تو رو خدا هر چه زودتر برگرد.
به خدا خیلی بهت نیاز دارم!

– الهی قربونت برم!
خواهرم بمیرم چشمای قشنگتو گریون نبینم!
حالا ببینم از این جریاناتِ مامانت، اين جناب آمیتا پاچانم خبر داره؟

وقتی می گفت آمیتا باچان یک مرتبه باعث می شد خنده ام بگيرد. برای یک لحظه غصه هایم را فراموش کردم .نگاهی به سرو که کمی دورتر غرق در صحبت های دکتر بود انداختم.مطمئن بودم متوجه ی چیزی نشده .دوباره اشک ها و بینی ام را با دستمالِ میان دستم پاک کردم و گفتم:

– نه بابا…
خوبه که لااقل آمیتا فارغ از دنیا با دکتر در مورد مسائل کاری سرگرم بحث و گفتگوئه.

– خیل خوب ، کار درستی کردی فعلا درباره ی این موضوع های ناخوشایند بهش حرفی نزن. پروازم افتاده فردا ساعت پنج بعد از ظهر. به محض اینکه رسیدم میشینیم با هم یه فکر اساسی می کنیم. اینطور نمی مونه درست می شه. ماهی غصه نخور…بهت قول می دم درست می شه.

سرو خنده بر لب به سمتم می آمد. فورا ته مانده ی اشک هایم را پاک کردم و گفتم:

– ببین سهیلا سرو داره میاد.بهتره تا بویی نبرده قطع کنم…

سرو زمانی رسید که سهیلا را از پشت تلفن بوسیده و به سرعت خداحدفظی کردم .
چقدر خوب بود که سرو می خندید!
که آنقدر خوشحال بود!
آنقدر که یک مرتبه و خیلی ناگهانی پرید و در آغوشم کشید و خیلی زود متوجه ی نم‌ بین مژه ام شد…
قدری سکوت کرد و سپس با دلواپسی پرسید:

– ماهی تو گریه کردی؟!

– نه نه.
راستش دلتنگ سهیلا بودم صداشو که شنیدم یه مرتبه خودمم نفهمیدم چی شد احساساتی شدم اشکم در اومد.

سرش را خم كرد و چشمان اشک آلودم را بوسید و گفت:

– دیگه نمی خوام گریه کنی ، دیگه هیچ وقت نمی خوام اشکتو ببینم.تا همیشه برام بخند… فقط بخند.

دستم را گرفت و به سمت پارک روبه روی دفتر محل کار جدیدش کشید.تقریبا نزدیک ظهر بود و فضای نسبت ا سرد درون پارک از حجم جمعیت آن کاسته بود. دست در دست یکدیگر تا ته پارک رفتیم و در طول راه به طور کامل شرح حال کاریش را که دکتر مطلعش کرده بود را با آب وتاب و جزئیات برایم تعریف کرد.
بعد یک مرتبه ایستاد و گفت:

– راستی ماهی حقوقش هم خوبه.

با خوشحالی گفتم :

– خیلی خوبه سرو ، خیلی خوشحالم!

در حالی که کمی خودم را برایش لوس می كردم گفتم:

– خوب آقا موشه وقتی اولین حقوقتو گرفتی می خوای باهاش چی کار کنی؟

صدایش را شبیه موش های کارتونی کرد و با همان لحن شیرین موش گفت:

– خوب نمیدونم که خاله سوسکه ی پیرهن گلیِ، لپ قرمزی.
شما بگو چی کار کنیم؟

– دو تایی می ریم به بازار برام یه حلقه می گیری، گل می گیری با شیرینی.
بعدا میای خواستگاریم!

خنديد و بعد در خلوت ترین و انتهایی ترین نقطه ی پارک یک نیمکت خالی پيدا كرد و دستم را گرفته و در حالی که به سمت نیمکت می کشید با خنده گفت:

– خوب پس بیا بشینیم از همین حالا سنگامونو وا بکنیم.

– خوب وا بکنیم!

– گفتی این جریان خواستگاری مال کدوم پله بود؟

– پله ی آخر همون پله سی ام.

– اونوقت ما حالا رو کدوم پله ایم ؟

-پله چهاردهمی که باید برام یه نامه ی عاشقانه می نوشتی ،که نوشتی. بعد پونزدهمین پله بود باید برام هدیه می خریدی، که خریدی.رو پله ی شونزدهمی از بالای دیوار خونه باید سرک می کشیدی، که تو خیلی خوب از پسش بر اومدی، چون تا وسط اتاق خوابمم پیش اومدی!
پله هفدهمی باید رغیب عشقیتو از پا در می آوردی…اونم خوب بود…رسما زدی و شهرام دماغوی بیچاره رو پوکوندی! پله ی هیجدهمی باید ته یه کوچه ی بن بست دست هامو می گرفتی ،اونم بد نبود…فقط بدیش اونجا بود ،که مامانم بد موقع سر وکله اش پیدا شد وخفتمون کرد!
بعد … بعد…بعد…آهان!نوبت پله نوزدهم که می شد باید اونجا به عشقت اعتراف می کردی ، درسته سخت بود…خیلی سخت!
اما تو مغرور لعنتی بالاخره به عشقت اعتراف کردی!
بعد نوبت بیستمین پله می رسید، همون جایی که باید یواشکی منو می بوسیدی….

سرخ شدم ودر حالي که نگاهم را از او دزدیده و به سمت دیگری خیره شده بودم گفتم:

– خوب من هنوز طعم اون بوسه تو یادم مونده!…

ميان حرفم گفت :

– کو ؟ کی ؟ کجا ؟
پس چرا من یادم نمیاد؟

– یادت هست.خوبم یادت میاد!
فقط می خوای رد گم کنی یه جورایی دبه دربياری!

– نه یادم نمیاد!
آقا من این یکی رو اعتراض دارم چون اصلا یه همچین چیزی رو یادم نمیاد!

– سرو!سرو چرا جر میزنی ؟!
خیال کردی گول می خورم؟!
نخیر تو یه بار منو بوسیدی!

– قبول ندارم باید تکرار شه تا یادم بیاد!

محکم‌ نیشگونش گرفتم و در حالی که در میان درد و خنده فرو می رفت گفتم:

– بیا اینم تکرارش ، خوشت اومد؟
دوست داشتی؟

– یادم نمیاد آقا چرا زور می گی!!
باید تکرار شه…این یه پله جا افتاده باید از اول تکرارشه!

– کور خوندی!
تکرار بی تکرار.

– من می خوام!
حق خودمو می خوام!
کوتاه هم نمیام!
باید تکرار شه تا یادم بیاد.

– نمی شه!
تازه اگر هم قرار به تکرار باشه اینجا که نمی شه!

چشم هایش برق زدند. باز دوباره شبیه مورچه های سیاه داخل باغچه شد!
با لبخند موزیانه ای که بر لب داشت گفت:

– باشه باشه هر وقت تو بخوای هر وقت تو بگی.
فقط قول دادیا…نزنی زیر قولت!

از دستش کلافه شدم و بلافاصله ادامه دادم:

– خوب حالا کجا بودیم؟…آهان پله بیست و یکم که باید اونجا سر و گوشت بجنبه که از قضا اونم اتفاق افتاده!

خودش را به ناباوری زد و گفت:

– کی ؟ من؟
تو مطمئنی اون من بودم؟

– پس نه خوب شد گفتی وگرنه تا الان اشتباه فکر می کردم ، اونی که سر و گوشش می جنبیده آقا میرزا بوده!

خندید.راستش خودم هم خنده ام گرفت و گفتم:

– خدایا مارو ببخش ببین چه طوری پای این میرزای بیچاره رو هم تواین ماجرای عشقی باز کردیم!

خیلی زود خنده از روی لب هایش پاک شد و یک بار دیگر با اشتیاق گفت :

– خوب بعدش روي پله ی بیست و دوم دیگه قراره چه اتفاقی بیفته؟

-اوووممممم …آهان!
اونجا جاییه که توش یه عالمه قرارهای پنهونی داشتیم…اونم به لطف شما انجام و طی شد.
پله ی بیست و سوم و بیست و چهارم هر دو یه مرحله ایین چون اونجا قراره قهر کنیم.
شاید این قهر کمی طول بکشه،واسه خاطر همین من دو تا پله حساب کردم.

– هاااییییی وایسا ببینم!
همین جوری واسه خودت بریدی و دوختی!
چه قهری ؟ چه کشکی ؟
تازه دو تا دوتا هم حساب کردی!
نخیر اعتراض دارم ؛من قهر مهر بلد نیستم! یعنی اصلا طاقت قهر ندارم، بزن عوضش کن.

– نه دیگه نمی شه تصویب شده.
باید حتما یه دونه قهرم باشه، اصلا زندگی بدون قهرم مگه می شه ؟
قهر نمک زندگیه!

– نه من نیستم!
هان راستی خوبه یادم اومد تو یه بار باهام قهر کردی درسته درسته تو اون روز اومده بودی باهام قهر کنی و بری!

– کی؟ من ؟ محاله!

– همون روزی که با شایگان رفتیم عمارتو وقف کنیم .خوب یادمه تو اون روز انگار از دماغ فیل افتاده بودی!
نه نگاهم کردی نه حتی باهام حرف زدی.. .
یادت اومد اون روز وقتی دستت روی صندوق بود وقتی خواستم دستتو بگیرم دستتو چه طور کشیدی؟
آره تو اون روز قهر بودی!

سرخ شدم ، خجالت کشیدم و شرمنده گفتم:

– آره انگار درست می گی ولی تو چی تو که هنوز باهام قهر نکردی!

– من قهر نمی کنم اگه بکُشیم هم محال ممکنه!

-من قهر نمی کنم.اگه بُكشیم هم محال ممکنه باهات قهر کنم.

– یه کوچولو سرو ، تو رو خدا یه کوچولو قهر! نیگا کن زیادم سخت نیست به خدا یه کوچولو قهر کن قول میدم خودم خیلی زود میام منت کشی دوباره آشتی.

انگارتسلیم شده بود ،فقط ملتمسانه گفت:

– قول دادیا!
قسم بخور خیلی زود میای باهام آشتی می کنی!

– قسم می خورم دیوونه!
قسم می خورم.
اصلا مگه می شه من با تو قهر باشم؟
اول از همه خودم می میرم که.

دوباره نگاهش کردم و در حالی که هنوز اثری از دلخوری پله ی قبل درون صورتش موج می زد گفتم:

-خوب ، بیست و پنجمین پله جاییه که قراره من حسود بشم و به کسی که مورد توجه توئه حسادت کنم.
راستی سرو کسی هست که تو دوستش داشته باشی اونوقت من بخوام بهش حسودی کنم؟

– یادت رفت؟
ماجرای اون زن ترکو زود فراموش کردی ، یادت رفت چطور چند روز به خاطر یه سوءتفاهم نا به جا بیچارم کردی ؟

– وای آره سرو !
آفرین تو چقدر خوب یادت مونده!
خوب خدا روشکر این هم گذشته وگرنه من کسی نیستم که طاقت حسودی رو داشته باشم ؛به خدا می میرم سرو ؛از حسادت می میرم اگه چشای تو غیر از من کس دیگه ای رو ببینه!

آنقدر دلش غنج زد که نا خودآگاه خودش را به من چسباند و دستش را دور کمرم پیچید که محکم روي دستش زدم و گفتم:

– آروم بگیر پسر بد ، اینجا جاش نیست!

– خوب دیگه دارم خسته می شم بگو تمومش کن.

-بیست و ششمین پله کمی توش درد فراغ داره، ممکنه ‌کمی از هم دور بمونیم.
باید تحملشو داشته باشیم ،ممکنه عذاب بکشیم ،درد آور باشه، اما به خاطر عشق باید صبر کرد.

– خوب مگه تا حالاشم غیر این بوده؟
کل عشق ما درد فراغه.
حسرت یه دل سیر تماشا کردنت توي دلم‌ مونده. من هر لحظه و هر ثانیه م توي درد و فراغه دیگه بیشتر از این ‌نمی تونم، تحمل و ظرفیتشو ندارم، شایدم دیگه فرصتشو نداشته باشم پس ماهی این یکی رو هم طی شده حساب کن و بگذر.

همیشه حتی در شیرین ترین لحظات عشقمان حرفی می زد که از درون آتشم می زد .
با این حال حرفی نزدم ،حتی دلم‌ نیامد اعتراضی کنم چون که واقعا دیگر خودم هم خسته شده بودم.
بدون هیچ اعتراضی گفتم:

– خیل خوب قراره رو پله ی بیست و هفتم برام خواستگار بیاد….

از جایی که نشسته بود به سرعت بلند شد و غضبناک گفت:

– چی ؟ چی؟ گفتی قراره کی بیاد؟

– خواستگار.
فقط یه خواستگار معمولیه منم که ‌قرار نیست بهش جواب مثبت بدم!

– خواستگار غلط کرده،بیجا کرده!
معمولی و غیر معمولی هم نداره!
می زنم داغون می کنم اون پله رو…بعد هم میزنم می کشمش اون خواستگار لعنتی رو!!
بعد می افتم گوشه ی زندون… تازه اگه اعدام‌ نشم کم کمش حبس ابد رو شاخشه طاقتشو داری ؟
خوب فکراتو بکن ماهی اگه می خوای قاتل بشم، اگه می خوای تا آخر عمرت بیای دم‌ در زندون و وقتی که پیرزن شدی با موهای سفید و عصا زنون برام کمپوت بیاری پس یا علی ، بگو آقا تشریف بیارن.

خودم را در آغوشش انداختم و گفتم:

– نه تو رو خدا سرو غلط کردم!
بابا پشیمون شدم من اصلا توي کل دنیا فقط یه خواستگار دارم اونم تو!
فقط قاتل نشو سرو…به خاطر من کسی رو نکش.

بعد هر دو زدیم زیر خنده ،آنقدر خندیدیم که در میان خنده هایمان می رفت تا دوپله ی باقی مانده گم شود که به سختی خودش را جمع و جور کرد و گفت:

– خوب رو پله ی بیست و هشتم دیگه چه اتفاقی قراره بیفته؟

– اونجا قراره کلی منت سرت بذارم بگم به خاطر تو خواستگارامو رد می کنم دیگه خونواده دارن بهم فشار میارن باید هر چی سریعتر بیای خواستگاری.

– خوب اونم که حله دیگه ، حالا کی بیام ؟ همین امشب بیام خوبه؟

– نخیر هنوز پله ی بیست و نهم مونده.

– خوب خانوم خانوما اونجا که رسیدبم چه کاره ایم ما؟

– اونجا که رسیدیم دیگه حرفامونو زدیم ، توافقامونم کردیم، قرار خواستگاری روهم گذاشتیم.
فقط یه پله قبل باید بشینیم رو پله ،کمی به خودمون استراحت بدیم ،کلی با هم حرف بزنیم ،از آرزوهامون بگیم ،از گذشته ها، از سختی هایی که کشیدیم، از تلخ وشیرین روزگارمون!
بعد شروع کنیم از آینده بگیم…
از این که قراره چقدر خوشبخت باشیم، از اینکه قراره سه تا پسر پشت سر هم برات بیارم، یه کم بیشتر بهم بچسبیم، تو بخوای خستگیتو به رخم بکشی ،من بخوام برای از بین بردن تموم خستگی هات محکم بغلت کنم، بعد بوست کنم…هی بوست کنم از سر تا پاتو ببوسم و بگم عشقم نمیدونی چقدر دوستت دارم!
ولی وقتی که بخوای سوءاستفاده کنی ،وقتی دستات ، لب هات بخواد یه جوری سر به هوا بشن و بیراهه برن ،بهت هی بزنم بگم هیییی صبر کن آقا تو رو خدا صبر کن! سرو فقط یه پله بیشتر باقی نمونده!

آهی کشید و گفت:

– ااااااخخخخخ که من خراب این پله ی بیست نهمیم!
نمی شه عوض یه پله چند تا از این پله ساخت؟
یه خورده بیشتر اونجا بمونیم بیشتر بهم بچسبیم تو بیشتر بوسم کنی منم بیشتر….

– ای بی حیا!قرار نیست پر رو بشیا!

– راستی ببینم این موضوع سه تا پسر و خودت تنها تنها تصمیمشو گرفتی ؟
یعنی مثلا یه وقت من ؟ همسر آینده ات نظری نداشتم ؟
مثلا نگفتم چرا فقط پسر ؟
ممکنه من دخترم بخوام، یه دختر که درست شبیه مامانش باشه!

– چرا اتفاقا گفتی ، ولی من گفتم بذار اول پسرا بیان…بعد که تیم‌ محافظت از دخترمون که قراره همه چیش شبیه مامانش بشه کامل شد یه دخترم میاد.

سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:

– خوبه ، خوبه ، اتفاقا تصمیم به جا و عاقلانه ایه فقط یه مشکلی هست.

– چی ؟ چه مشکلی؟

– اینکه اگه اون یه دونه دختر که از قضا قراره از همه نظر شبیه مادرش بشه بیاد، اون وقت برای محافظت از یه همچین دختر خطرناکی سه تا پسر کمه!فکر کنم دست کم شیش تا پسر آماده به خدمت ورزیده،و کار آزموده و مجرب نیاز باشه اونم فقط برای مهار اون یه دونه دختر.

دوباره خندید.هیچ وقت از دستش از کلامش عصبی نمی شدم ،ولی فقط سعی میکردم ادای یک زن عصبی و بد اخلاق را برایش در بیاورم چون‌ می دانستم حتی با ساده ترین بازی ها نیز شبیه پسر بچه ای می شود که انگار در طول زندگی گذشته اش هیچ حسی را تجربه و لمس نکرده و حالا که به اینجا رسیده،حال که با من است،حتی با بی اهمیت ترین موضوع ها خوشحال وراضی می شود.
گفتم:

– سرو دیگه کم‌ مونده دست بندازم دور گردنت راستی راستی خفه ات کنم!

-باشه باشه صبر کن عصبی نشو!
بذار به سلامت آخرین پله رو هم بگذرونیم بعد هر کاری که دلت خواست باهام بکن.

اخم کرده و گفتم:

– خوب و اما پله ی آخر….
بالاخره به پله ی آخر رسیدیم!

دست هایم را به سمتش دراز کردم.کمی متعجبانه نگاهم کرد گفتم:

– دستامو بگیر سرو؛سرت سلامت باشه عشقم، بالاخره به این لحظه هم رسیدیم!
حالا دیگه وقتشه…
این دیگه نه خوابه و نه یه رویا…
می تونی دست هامو بگیری سرو ؟
می تونی یک تکیه گاه امن برای تموم دلواپسی ها، خستگی هام و دغدغه های دل ناآروم و عاشقم باشی؟
آخ سرو سرو سرو!
اگه بدونی برای اینکه امروز اینجا باشم چه ها که نکشیدم!
من حتی خودم رو هم از خودم دریغ کردم برای با تو بودن!
چه زود فراموش کردم که تنها یه دختر لوس و یکی یکدونه و لجبازی بودم که جز خودم ،جز آرزوهام ،هیچی برام مهم نبود!
با تو بود که فهمیدم زندگی بدون تو جز مشتی حماقت های ابلهانه و بچه گانه بیش نبود.
در کنارت بزرگ شدم، اونقدر قد کشیدم که از بالای برج شونه های تو بود که زندگی رو دیدم.
زندگی که با وجود همه ی سختی هاش ، همه ی ناملایمات و دشواری برام عجیب زیبا و دلچسب شد!
خواستم با تو شروع کنم… با تو تجربه کنم… تو اعتماد رو یادم دادی،تخم باورو تو دلم کاشتی، از همه ی بدی های دنیا که عمری آزرده بودنت بازم یه بد پر دردسر دیگه رو پذیرای دلت کردی.

اشکم روان شد، اما مانع از گفتنم نشد.
با عشق به تماشایش نشسته بودم؛دلم می خواست تا قیامت همانطور می نشستم و در تماشای چشمان خسته اش فقط و فقط می گفتم…
یک وقت دیدم که در گوشه ای از چشم سیاهش ستاره ای پیدا شد ،یک جور خاص در پرده ی شب سیاه چشمانش می درخشید ،آنقدر زیبا درخشید که ناگاه در مقابل شوری چشمان عاشقم فرو افتاد…
غلطید، سرید، سر نگون شد و از آن همه تلالو تنها رد مسیری نمناک بر چهره اش باقی ماند.
دستهایم را گرفت محکم‌ درون دست هایش فشرد…
شروع کرد تند تند بر آنها بوسه زدن، دستانم در برخورد با اشک هایش تر می ش.د من این تری دلپذیر را دوست داشتم!
پوست دست هایم درست شبیه خاک خشک کویری بود که سخت و کلوخی با ولع، تری دیدگانش را می بلعید و در کام تشنه ی خود فرو می کرد.
سرم را نزدیک سرش بردم و نرمی موهایش را روی گونه احساس کردم و بوسیدم.
من آن خرمن سیه وش را آرزو داشتم…
آه خدایا!
من این مرد را دیوانه وار می پرستیدم!
پس چرا ؟چرا در بهترین دقایق عمرم مادرم آن را نمی پذیرفت و این عشق را باور نداشت؟چرا منعم می کرد؟ چرا می خواست که او را دوست نداشته باشم؟چرا می گفت که فراموشش کنم؟ اصلا چرا سرو را نفرین کرد؟ندانست که نفرین او سرو را نخواهد کشت… که من را کشته بود!
همانطور که صورتم درون موهایش معلق بود گفتم:

– دوستت دارم سرو، به خدا خیلی دوستت دارم!

سرش را از روی دستانم بلند کرد؛ نگاه مهربانش را نثارم کرد و گفت:

– به خدا که دیوونتم ماهی!
تو تقدیر منی، عشقم تا نهایت پات می مونم.تا آخر دنیا فریاد می زنم من این تقدیر ناآرومو…این فرشته ی آسمونی رو دوست دارم!
ماهی دوستت دارم ، دوستت دارم!

بیشتر از آن تاب نیاوردم.دست هایم را از درون دستش که محکم گرفته بود بیرون کشیدم.دلم گریه می خواست.چقدر عذاب آور است که آرزو داشته باشی سرت را بر روی شانه هایی که قرار است تکیه گاهت باشند بگذاری و بگریی و بگویی، ولی نتوانی!

شرم بود یا ترس یا تاکید؟
سهیلا که گفته بود فعلا او چیزی نداند…
هم چنان لب فرو بستم .بر دل دردمند ناباورم یک بار دیگر امیدی واهی دادم و گفتم تمام می شود…که حال مادرم بهتر می شود… که بالاخره سرو را دوست خواهد داشت…
متوجه ی حال نا آرامم شده بود و پرسید:

– عشقم ، تو از چیزی رنج می بری؟
مثلا چیزی هست که اذیتت می کنه؟

دروغ گفتم!
سرو چه راحت دروغ گفتم که…

– هرگز!
مگه می شه وقتی تو هستی.. وقتی که تو بامنی من ناراحت باشم؟

دروغ قشنگم را با منتهای سخاوت بی حد دلش پذیرفت.در حالی که می خندید گفت:

– وای خدایا از بس حرف زديم نهار یادمون رفت!

اصرار کرد غذا بخورم، ولی آن روز آن قدر دلشوره داشتم که محال بود حتی یک لقمه از گلویم پایین برود!
هر چه به زمان بازگشتم نزدیک تر می شدم آماج دلهره و نگرانی هایم بیشتر فزونی می گرفت.ناچار گفتم:

– عزیزم اگه ناراحت نمی شی من برم دیگه، می دونی صبح که می اومدم طفلی آمنه خیلی اصرار کرد زود بر گردم قراره وسایلو جمع کنیم راستش به مامانم قول دادم…..

دروغ گفتم…باز هم دروغ!
چگونه می گفتم صبح که آمدم مامان گفته بود اگه پايت را از آن در بیرون بگذاري دیگر راه باز گشت نداری!
قبول کرد و فقط در حالی که کمی صدایش حزن انگیز و غم دار می شد پرسید:

– ماهی تو این شرایط، وضعیت شما قراره چطور بشه؟

– می ریم لواسون.قراره از این به بعد اون جا زندگی کنیم. آمنه یه تیکه زمین داشت که بابام براش ساخت. گفت باشه برا زمون پیری و کوری پیرزن بیچاره…
اما اون هیچ رقمه ول کن نیست… به زور خواسته تا با هم بریم اونجا زندگی کنیم!مامانم هم با وجود مخالفتش بالاخره راضی شد.
می بینی سرو؟
دست روزگارو می بینی؟
عمری آمنه خونه زاد ما بود ،از این به بعد ما می شیم خونه زاد اون.

کمی اندوهناک شد؛ گویا از عذاب وجدانی مفرط رنج می برد.با اندوه گفت:

– همش تقصیر من شد ماهی ، نباید اون سند رو قبول می کردم.

جلو رفتم ،دستم را دورش حلقه کردم سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:

– تو بهترین کاری رو که می بایست انجام دادی.
تو یه مردی سرو…یه مرد بزرگ!
من بهت افتخار می کنم.
بهم فرصت اینو بده که تا آخر عمرم به اینکه باتوام مفتخر باشم.

بازگشتم…تنهای تنها!…
می ترسیدم از اینکه سرو با من بیاید و باز دوباره مثل دیروز با مامان مواجه شود،که این بار اگر این اتفاق می افتاد یقینا رسوایی بزرگی در پی داشت.
وقتی دید می خواهم تنها باشم دیگر اصراري نکرد. قول داده بود که آن روز به بیمارستانی که مدت ها پیش در آنجا تحت نظر و مداوا بود سری بزند و دوره ی جدید درمانش را از سر گیرد؛ من هم با دلی مملو از آشوب از او جدا شده و در حالی که پاهایم به زور وزنم را تحمل می کرد و مرا به سختی می کشید به سمت خانه روانه شدم.

کوچه ی من ! غریب پر ماجرای من !
رد پای کودکی ام بر خاک تو نقش بسته.آنجایی که تاتی کنان صد بار رفتم ،صدبار زمین خوردم و باز بلند شدم…
باز رفتم…
سرزمینی که حتی گربه های ولگردش با من دوست می شدند و من هرگز از آن ها نمی ترسیدم.
مردمش را دوست داشتم.دوستان کودکی ام ،خاطرات دور طفولیت چه زود آمده و چه زود پر کشیده و رفته بودند!
هنوز در هوایی که از میان شاخ وبرگ های سروها جریان دارد بوی موهای شادی و صدای خنده ی فرشته موج می زند!
شهرام را می بینم که بر دوچرخه ی کورسی قدیمی اش نشسته و هن هن کنان رکاب می زند، یکی در میان سروها را پیچ در پیچ طی می کند و به من که می رسد چشمانش برق می زند، لب هایش می خندد.
پارچه فروش دوره گرد نزدیک عید که می شد بساطش را وسط كوچه پهن می کرد ؛گل های زرد آفتاب گردان میان پارچه در بلندای دست مرد پارچه فروش افراشته می شد و هلهله ی زن های همسایه برای خرید پرده و ملحفه ی ای که در سال نو باید نو می شد کل کوچه را پر می کرد.
وانت حاج اصغر بنا که در شب چهارشنبه سوری پر از بوته بود برای سوزاندن، برای پریدن ،زدودن زردی روحمان و بخشیدن سرخی رویمان از آتشی که به صورت ردیف در وسط کوچه درختی زبانه می کشید.
خدا بیامرزد حاج اصغر را…
وقتی رفت دیگر هیچ کس برای آوردن لبخند و شادی بر لب های اهل محل بوته به کوچه مان نیاورد.
ترشی غوره های درخت موِ پیرزن خسیس همسایه را که عمری دزدیدیم و هیچ لذتی را در طعم شگرف آنی که دزدیده می خوردیم در هیچ حلال دیگری در دنیا نیافتم.
ماجرای عاشقی فاطی دختر آقا بقال با حسن فری…عجب عاشقانه هایی داشتند!
بوی عطر رازقی که از بالای پرچین دیوار همسايه سرک می کشید؛صدای شر شر جوی آبی که از پای سروها می گذشت، که همیشه پر بود و در حرکت ،و دیگر سالیانیست هیچ آبی درون آن ها ندیدیم که سنگ های میان دستان کوچکمان را درونش بیندازیم و هلوپی صدا بدهد و به خاطر اینکه شنیدن اینکه صدای هلوپ سنگ من بلندتر بود شادی کنیم.
چرا امروز حتی آن زالزالک فروشی که پشت دوچرخه اش سینی می بست و می خواند ، آواز سر می داد:

“زال زالكه
زال زالکه
میوه ی باغ ونکه،……”

را به ياد مي آورم؟
عمر همه چیز کوتاه بود، حتی عمر باغچه ی همایون هم دیگر به پایان خود می رسید.قدم هایم آن قدر سریع و بلند شده بود که درازای کوچه در نظرم فقط چند وجب شد،که آن هم انقدر سریع طی شد که در آنی به خود آمدم و دیدم در مقابل در بزرگ باغچه ایستاده و مردد مانده ام.

جرات نداشتم که بر در بکوبم ؛کلیدی هم نداشتم .از وقتی بابا رفته بود کل قفل های خانه را تعویض، محکم تر و ایمن تر كرده بودند.
چرا یادشان رفت کلیدی هم به من بدهند؟
ناچار دستم را پیش بردم و چند بار دكمه ی زنگ را فشردم. صدای خش دار ممتد زنگ در گوش هایم پیچید.نمی دانم چرا اهل خانه این صدا را نمی شنیدند!
دوباره زنگ زدم. عاقبت گفتم شاید میان باغچه اند که صدای زنگ را نمی شنوند. چند بار پی در پی بر در کوفتم و بلند گفتم:

– آمنه… آمنه ….

دودستی میله های قطور و آهنی را چسبیدم و از میان شیار باریک بین آن ها سایه ی آمنه را دیدم که لنگان لنگان پله ها را طی کرده به سمت در می آمد. نفس راحتی کشیدم و لحظه ای بعد بالاخره در گشوده شد دیدن چشمان سرخ و ورم کرده اش قدرت اعتراض را از من بی قرار گرفت. چادر گلدارش را محکم بر سرش چسبانده بود و بر آمدگی جسمی که از زیر چادرش به وضوح پیدا بود توجهم را به خود جلب کرد.
انگار مامور بود ، ماموری که بر خلاف آن چه که میلش بود باید حکمم را به دستم می دا. نگران پرسیدم:

– چیه آمنه؟ بازم خبریه؟

با گوشه ی چادرش قطره ی اشکی را که تا گوشه ی چشمانش سرک کشیده بود را پاک کرد و گفت:

– ننه برو.یه چند روز برو خونه خاله مهنازت همونجا بمون بذار آب ها از آسیاب بیفته .آفتاب به سایه نکشیده خودم خیلی زود میام دنبالت.

هنوز درست و حسابی متوجه ی منظورش نشده بودم که چادرش را گشود و ساکی را که تا چند لحظه ی پیش زیر چادرش پنهان و معمایی شده بود را در آورد و گفت:

– الهی قربونت برم ننه ، به خالت زنگ زدم سفارش کردم ، منتظرته.
فعلا یه چند وقت برو اونجا ان شاءالله حال مامانت که جا اومد…

بغض تلخی راه گلویم را به سختی احاطه کرده بود، طوری که حتی نفس کشیدن و حرف زدن برایم نا ممکن‌ شد.با آخرین قدرت بغض کشنده ام را قورت داده و سركوب کردم؛ اما نمی دانستم با اشک هایی که هر آن میل باریدن داشتند چه می کردم.عاجزانه گفتم:

– بیرونم می کنه، اون دختر خودشو از خونه ی خودش بیرون می کنه!

لبش را گاز گرفت و گفت:

– نه به ارواح پرویز، دیدم حالش اصلا خوب نیست ،من اینطور صلاح دیدم.

– دروغ می گی ننه ، به خدا دروغ می گی!
بگو به جون ماهی…بگو…

نگفت ،نمی توانست بگوید، چون‌ می دانستم که این هرگز خواسته ی او نبوده!
فورا یک مشت اسکناس های کهنه ای را که به صورت مرتب روی هم چیده و یک کش سبز ضخیم دورشان‌پیچیده بود را به طور پنهانی داخل کیفم‌ می کرد که دستش را پس زدم و با نفرت گفتم :

– خیلی خوب حالا که اینطور می خواد میرم!
اما به پولش احتیاجی ندارم.

ملتمسانه دسته پولی را که به سمتش باز می گرداندم را به زور داخل کیفم کرد و گفت:

– به جون‌ماهی مال خودمه، پس انداز خودمه ، اون نمی دونه.

دیگرحرفی نزدم، سرم پایین بود و به ساک‌کوچکی که در کنار پایم روی زمین بود خیره شدم؛ بعد سرم را بلند کردم و آخرین نگاهم را فدای سر تا پای باغچه همایون کردم.
انگار یک ‌حس مبهم‌…
ولی نه!
یک حس قاطع و محکم مدام‌ کنار گوشم فریاد می کرد.

“نگاه کن‌ ماهی!
خوب تماشا کن!
شاید این آخرین باری باشد که باغچه همایون را می بینی…”

اشکم سرید. در کناری پشت در نیمه باز عمارتی که حتی اجازه ی ورود به آن را نداشتم سایه ای سنگین تمام حواس و احساسم را به خود معطوف می کرد؛سایه ای که در پشت در بی صدا تکان می خورد ،طوری که انگار داشت گریه می کرد!
با خودم گفتم خدایا مگر سایه ها هم گریه می کنند!
دلم فریاد زد احمق ساکت شو!
مگر نمی بینی؟ او سایه ی یک‌ مادر است!…
که مادر حتی مرده اش هم در وداع با طفلش گریه می کند!
حس کردم دلم برایش تنگ خواهد شد.حس کردم بعد از دردهایی که کشیدم.غم بی مادری را دیگر در کدام‌ کنج دلم مدفون سازم؟!
با صدایی بلند گفتم…
آنقدر بلند گفتم که خودش نیز بشنود. گفتم:

– از مامانم خداحافظی کن‌ آمنه.
بگو ماهی گفت برام دعا کنه، حلالم کنه.
اما به خدا این حق ماهی نبود آمنه!
ماهی حتی اگه یک‌دقیقه هم‌ بیرون آب باشه می میره!
دنیا براش تاریک می شه. دنیای بدون هوا ماهی رو خفه می کنه…نابودش می کنه!

آمنه های های می گریست. من نیز گریستم‌. نیم خیز شدم و دسته ی ساکی را که هم‌چنان روی زمین بود را در میان مشتم گرفته و فشردم. سرم پایین بود اما سایه اش را دیدم، بعد از آن پاهایش را دیدم، و سر انجام عطر مادرم را احساس کردم، حتی گرمای آغوشش را نیز حس کردم که چه طور یک ‌مرتبه از پشت در دل کنده و حالا دیگر درست در روبه رویم ایستاده.
به آرامی سرم را بلند کردم .غم قشنگی در میان چشمانش بود، آنقدر قشنگ که حتی خشم میان چشمانش هم نمی توانستند آن همه زیبایی را از بین ببرند.
فورا به آمنه اشاره ای کرد، پیرزن خیلی زود فهمید می خواهد که تنها باشیم، بدون معطلی داخل شد و رفت و فقط ما ماندیم…
من و او…

بدون هیچ پیش زمینه ای یک راست رفت سر اصل مطلب.رک و صریح‌ گفت:

– برای آخرین بار بهت می گم‌ ماهی!… حتی بی حرمتی امروز صبحت رو هم بهت می بخشم؛ چشمامو می بندم ؛اصلا فراموش می کنم که پا روي حرفم گذاشتی و رفتی !اما این آخرین باره ماهی… دیگه هیچ وقت محال ممکنه بهت فرصتی بدم که پیشنهادمو قبول کنی.

ملتمسانه نگاهم‌کرد و گفت:

– بر گرد ماهی ، نرو!
پا رو دلت بذار، دلی که تا ناکجا آباد می کشونتت، داغونت می کنه پیرت می کنه جز عمری عذاب هیچی عایدت نمی شه رو از تو سینه ات بکن! بنداز دور!
تورو خدا حذر کن‌ ماهی!…
از این عشق حذر کن!
سرو رو فراموش کن بزار حالا که دیگه داریم‌ از اینجا میریم اونام برن!…
گم شن!…
فراموش شن!…

چرا بیرحم شده ای مامان؟
به خدا این همه بد بودن، این همه بی رحم بودن به تو نمی آید!
پس چرا من را عذاب می دهي؟
چرا خودت را عذاب می دهي؟
اگر تا قیامت هم‌ حرف می زدم او‌ که‌ نمی شنید!
پس حرف های پنهان دلم را تنها در چندجمله ی کوتاه و سوتام سپرده گفتم:

– چرا مامان ؟فقط به من بگو چرا ؟
اگه دلیلت منطقی باشه، اگه جواب چرای من باشه، به خدا که برمی گردم‌.
اما قبلش بهم بگو چرا از سرو بیزاری؟! دلیل این همه نفرتت از سرو چیه؟

با عصبانیت یک قدم به طرفم برداشت و در حالی که لحن صدایش پر از خشم و آمیخته با لرزشی توام بود گفت:

– با سرو مشکلی ندارم .از اون کینه ای ندارم . اما دلیل اینکه نمی خوام بپذیرمش …اینکه نمی تونم تحملش کنم فروغه دختر!
می فهمی؟!
فروغ!

داغ شد!
انگار درون دهانه ی آتشفشانی فعال و انباشته از گدازه های مذاب از پا آویزان شده بودم؛طوری که خون به مغزم نمی رسید.در بهت اسم فروغ که با نفرت بر لبش آورده بود مانده جان ‌می دادم و در همان‌حال جان دادن مرتب در دل فریاد می زدم:

– فروغ ، فروغ ، گفت فروغ…
خدای من!اون فروغ رو از کجا می شناسه ؟! اون در مورد فروغ چی می دونه که به واسطه ی اون تا این حد از سرو منزجره؟

دوباره صدایش را شنیدم که می گفت:

– اون‌پسر شبیه مادرشه ، انگار خود مادرشه!اون‌فروغه که زنده شده و برگشته!!
اون قد بلندش…اون چشم های قشنگ و فتنه انگیزش… موهای سیاه و پیچ در پیچش… اون چهره ی زیبا ، زیبا هزار بار زیبا برام یه کابوسه ماهی یه کابوس کشنده!!
می تونی اینو درک کنی ماهی؟؟

نه نمی توانستم درک کنم!
انگار دچار نوعی فلج مغزی شده بودم. پدرم آنقدر از این موضوع که مادر در مورد فروغ هرگز چیزی نمی داند مطمئن بود که حتی قبل از مرگش از من خواسته بود که مادر هیج گاه جریان فروغ را نداند.
پس او از کجا فروغ را تا این حد خوب می شناخت؟
آنقدر زیاد که حتی از شباهت بی حد با سرو مطمئن بود و آن گونه رنج می برد؟
چرا از فروغ تا آن انداز ه متنفر بود؟
آه خدایا!
در دل مادر بیچاره ام چه می گذشت؟
این سرنوشت شوم دیگر چه اسراري را در خود پنهان کرده بود که من از آن ها
بی خبر بودم؟
روزگار قرار است دیگر چه بازی هایی با من بکند؟
نگاهش کردم…آنقدر خرد و ناتوان دیدمش که بی محابا دلم به حالش آتش گرفت.
دستش را روی دیوار گذاشته بود…
طوری که انگار دیگر توان ایستادن هم نداشت!
دستش را گرفتم و تا زیر سرو آخر همراه خود کشاندمش آهسته در کنار سرو و روی جدول کنار باغچه نشست.
نگاهش کردم؛چشمانش پر از حرف بود ؛حرف هایی که اگر محبور نبود…
اگر برای باز گرداندنم،برای پشیمان شدنم لازم‌ نبود شاید هم‌ چنان باز هم تا آخر عمرش در گوشه ای از دل دردمندش دست نخورده باقی می ماند….

کلاغی که در لابه لای شاخه های سرو لانه کرده بود غار غاری سر داد؛ از اینکه خلوتش را ناگهانی بر هم زده بودیم شاکی بود.مضطرب و نا آرام سرش را از میان انبوه برگ های سرو بیرون کشیده و یکباره میل پریدن کرده بود. چند بار بالای سرمان چرخی زد ،غار غاری کرد و سرانجام خیلی زود خسته شد. برگشت و درون لانه اش خزید و با آن چشمان گرد سیاهش زل زد به میهمانان نا خوانده ای که در پای درخت نشسته و آرامش وخلوتش را بر هم زده و به یغما برده بودند.
مادرم بالاخره چشم از تماشای کلاغ سیاه برداشت و گفت:

– حیوون نا آرومه. فکر کنم تخم گذاشته نگران تخم هاشه.

بعد یه نگاهی به من کرد ،انگار فهمیده بود که من هزار مرتبه ناآرا متر بودم.
بیشتر از آن منتظرم نگذاشت و گفت:

– مادره دیگه ، خدا سگ بیافرینه مادر نیافرینه!
چه میشه کرد حتی اگه سگ هم باشی بازم یه روز مادر می شی…

بعد آهی غلیظ کشید وگفت:

– اییییی بذار ان شاءالله خودت مادر می شی می فهمی چی می گم، وقتی خونه ی بابات اومدم شونزده هفده سال بیشتر نداشتم…
از وقتی خودم رو شناختم جای خالی مادرم شبیه یه سوراخ بزرگ بودتوی قلبم ، مادری که تا یادم میاد بیمار بود و زمین گیر…
روزگار هیچ فرصتی بهش نداده بود تا اونطور که باید برام مادری کنه.
در عوض آمنه شده بود دایه ی مهربون تر از مادرم. اما اون هم هیچ وقت نتونست اون چیزایی رو که فقط یه مادر میتونه از پسش بر بیاد ،چیزهایی رو که فقط یه مادره که می تونه به دخترش یاد بده رو حالیم کنه.
اون ‌چیزی که آمنه تو کل زندگیش بلد بود و یاد گرفته بود فقط این بود، آمنه خوب می تونست به شکم مردها ، و خورده فرمایشاتشون سرویس بده .
یادم داده بود که عمری فقط چشم بگم و ببینم مرد زندگیم به چی راضیه تا همونو انجام بدم…
خوب البته از آمنه بیشتر از این توقعی نبود…اون که توي كل عمرش تجربه ی هیچ مردی رو توي زندگیش نداشت!اونکه از همه ی مردهای عالم فقط سیر کردن شکم مردها رو خوب می شناخت و از یک وجب پایین ترش اصلا تو عمرش چیزی به گوشش نخورده بود و نمی دونست وگرنه از کجا باید می فهمید دعواهای هر نیمه شب ما توی رختخواب سر چیه…
کبودی و ورم روی بدنم به چه دلیله…
سرخی وپف چشم هام که تا صبح میون بسترم اشک می ریختم به چه علته…
راستش منم از اون دسته از زن هایی نبودم که بدونم یا بتونم‌ اون‌چیزی که مردم انتظار داشت…اونی رو که اون می خواست و می طلبید و من هیچی ازش نمیدونستم و از اجرای اون عاجز بودم رو به کسی ابراز کنم و راهنمایی بخوام.
شرم داشتم!
از دار دنیا فقط یه دوست و محرم داشتم اونم خاله مهنازت بود که اون هم یه سر و گردن از خودم گاوتر بود!
درد بی درمون بابات روز به روز بدتر می شد!خصوصا شب هایی که مست و پاتیل می اومد خونه…
عذاب می کشیدم!
از تموم اون شب هایی که اون من رو می خواست، اولش کلی نازم می کرد و قربون صدقم می رفت، از سر تا پامو بوسه بارون می کرد، عشقو تو چشماش می دیدم…
از بوی تند الکلی که از دهنش بیرون می زد تهوع می گرفتم ! می ترسیدم !می دونستم باز امشب این مستی بیش از حدش کار دستم مي ده…
درست همون موقع بود که مثل یه تيكه چوب خشک ثابت و بی حرکت، سرد و بدون احساس می شدم!
برای رفع نیازهاش کاری که نمی تونستم بکنم هیچ…
تازه هر لحظه و هر آن وحشت زده انتطار اون رو می کشیدم…
که الانه که زن خیال هاش از راه برسه و نرم نرمک فرو بره درون جسمم و اون تو خیال اینکه با فروغ بود هزار بار اسمشو تو اوج لذت توي گوشم زمزمه کنه!…
فروغ رو نمی شناختم ؛نمی دونستم کیه ؛اصلا وجود خارجی داشت یا نه!
اما کم‌کم باورم می شد که هیچ فروغی توي دنیای واقعی پرویز وجود نداشته…این ها همه زاییده ی خیال بیمار گونه اش بود…که ناشی از حالت مستی و لایعقلی اون بود…
ناچار لحظاتی رو سخت تو عذاب اینکه فروغم ، تحمل می کردم…
حتی یبار سراغ خال روی گردنم رو گرفت!
می گفت پس خال قشنگ گردنت کجاست؟
ترسیدم!
به شدت از خودم دورش کردم…می خواستم فرار کنم اما با اون دست های قدرتمند مردونه اونقدر فشارم داد که صدای خرد شدن تک تک استخونامو می شنیدم.
گریه می کردم… از درد…از وحشت…
و وقتی که کم می آوردم کتک می خوردم !
صبح که می شد دیگه از فروغ خبری نبود…اون دیگر رفته بود…
و فقط من مونده بودم با یک تن کتک خورده ی رنجور و پرویز من باز می شد همون مرد عاشق پیشه ام!
می افتاد جلوی پاهام زانو می زد،
از نوک‌پا تا سرم رو می بوسید،
معذرت خواهی می کرد ..نه یک بار…بلکه هزار بار نوازشم می کرد!
برای اینکه از دلم در بیاره میرفت کلی برام هدیه و طلا می خرید.حتی گاهی از شدت عذاب وجدانش مثل یک بچه زار زار گریه می کرد و حلالیت می طلبید.

تا وقتی حالش خوب بود،
مادامی که لب به اون زهر ماری نمی زد، یه مرد واقعی بود!
آخر سر بهش گفتم که تو حالت مستی مدام دنبال زنی به نام فروغی…
بهش گفتم تو با این فروغ چه رابطه ی عمیق و جذابی داشتی که جاش مثل یه مهر تو مغزت و تو حساس ترین نقطه ی عطف احساساتت نفوذ کرده ،حک شده و باقی مونده؟
اولش از دستم کلی شاکی شد ،عصبانی در حالی که چشم هاش شبیه دو تا پیاله ی پر از خون بود شروع به داد و هوار و فحش وناسزا کرد!
نمی خواست باور کنه!مرتب به حاشا می زد که یه همچین زنی توي زندگيش وجود نداره!پذیرفتنش براش سخت و دردناک بود…
تا اینکه خدا قسمت کرد یه سفر رفتیم مکه :همون جا بود که توبه کرد و از وقتی هم که از حج بر گشت دیگه لب به مشروب نزد دیگه کابوس فروغ تموم شد. دیگه باورم شده بود که توی دنیای اون هیچ زنی جز من هرگز وجود نداشته .که تونسته باشه اونقدر سخت توي قلب و روح مَردم نفوذ کنه…

قدری ساکت شد. از شدت شرم تنم یخ کرده و رنگم روبه زردی می گذاشت. تلخ نگاهم کرد و در حالی که یک مرتبه باز تن صدایش دردناک تر از قبل شده بود با دستش به سمتم اشاره کرد و گفت:

– ببخش منو مادر ، شرم دارم از گفتن این چیزايي که عمریه مثل خوره افتاده تو جونمو عذابم می ده
اصلا برام راحت نیست که این هارو بگم ولی تو باید همه ی این هارو بدونی.
بدونی که تو ماهی…تو پس از سال ها باز دوباره فروغو بر گردوندی!
اونو باز زنده کردی و برش گردوندی و فرو کردی وسط قلب خوش باور من که سال ها بود دیگه فراموشش شده بود ماجرای شوم فروغ رو …

با تعجب یکه ای خوردم وگفتم :

– من؟!

– آره تو ماهی!
همون شبی که اون تابلو رو از دل انباری بیرون کشیدی آوردی صاف گذاشتی وسط سینه ی دیوار ، همون شبی که بابای خدا بیامرزت با دیدن اون تابلو آنچنان دیوانه شده بود که کارد برداشت و در حالی که صد بار اسم فروغو به زبون می آورد و لعنتش می کرد اون عکس رو هزار تکه کرد…
تازه بعد از اون همه سال دیگه باورم شد که تو گذشته ی بابات فروغی بوده.
با چه حالی با کمک آمنه آرومش کردیم! تکه پاره های تابلو رو هم جمع کردیم و بردیم انداختیم میون حیاط تا دیگه جلوی چشم بابات نباشه.
بعد همگی رفتید تخت گرفتید و آروم خوابیدید غافل از اینکه بهجت بیچاره اون شب رو تا صبح وسط حیاط عمارت نشسته بود زیر نور کم رنگ مهتاب تموم اون تکه‌های پاره رو کنار هم گذاشته و در حالی که محو در زیبایی خیره کننده ی فروغ بود بعد از بیست سال هنوز هم احساس حقارت می کرد و جون می داد!…
وقتی خال سیاه روی گردن فروغ رو همون قدر زیبا که پرویز بارها با لبش دنبالش می گشت و دیوانه وار سراغش رو می گرفت بود رو می دید و زار می زد!….

قطره ی اشکی که حاصل عمری سرخوردگی بود از گوشه ی چشمانش که کم کم رنگ پیری به خود می گرفتند چکید و بر دلم آتش زد.
غرور پایمال شده اش ، دل زخمی و آرزوهای بر باد رفته اش ،اینکه عمری را با مردی سپری کنی که در عین عشقی که بی دریغ نثارش کردی یکباره چشم باز کنی و حس کنی تمام آن لحظاتی را که عاشقانه گذراندي فقط در حد یک سایه بودی…سایه ای محو از تصویر کسی که آنقدر اثر گذار بوده که تمامی معصومیت ،گو مظلومیتت را آنگونه خدشه دار کرده ،همه دست در دست هم داده و از مادرم موجودی تا آن حد قابل ترحم ساخته بود!
بی اختیار دستانش را گرفتم و تا نزدیکی لبم پیش بردم .بر آنها بوسه ای زدم و گفتم:

– باور کن مامان ، به خدا باور کن فروغ تا همیشه و تا ابد در باور پدرم در حد یک سایه ام نبوده!
در عوض اونی که بابا عاشقش بود…
اونی که تا اسمش می اومد چشماش یه جور خاصی برق می زد ، لب هاش می خندید به شوق شنیدن حتی اسم بهجت… فقط تو بودی مامان!
باور کن مامان این حرف خودش بود!
حرفی که حتی در آخرین لحظه ی عمرش هم صادقانه بهش اعتراف کرد… عشق تو بود و بس.

اشک هایش را پاک کرد و لبخندی که انگار کمی عطر امید داشت روی لبش جوانه زد. ولی طولی نکشید که دوباره لبخندش پر کشید و این بار ملتمسانه نگاهی کرد و گفت:

– نرو ماهی ، تو رو خدا نرو!
برگرد!
برای آخرین بار التماست می کنم سرو رو فراموش کن و برگرد.
من می ترسم ماهی! به خدا من از سرو می ترسم !چشم هاش رو که می بینم همش خیال می کنم اونا چشم های فروغن!
زنی که شوهرم رو…عشقم رو از من‌ دزدیده بود.

التماسش مرا یاد تصمیمم می انداخت. تصمیمی که تا پای جان با اطمینان پایش باقی می ماندم .از جایم برخاستم و با کف دست خاک های نشسته بر تنم را تکاندم .دسته های چرمی ساکم را مصمم در میان مشتم فشردم

و گفتم:

– هر چیز بهایی داره مامان.
بهای عشق هم ، خطر کردنه، گاهی رفتنه، بریدنه.
مادرم ای کاش اون زمون که سودای عاشقی داشتی تو هم به خاطر عشقت این خطر رو به جون‌ می خریدی…
ای کاش به دست های خالی بابام قناعت می کردی و به بازوهای مردونش اعتماد داشتی .
قبل از اینکه برای عشقتون قراردادی ثبت بشه ،اونم قرارداد به اون وحشتناکی ،قفل دلتو می شکوندی و به پدر بیچاره م امید و اطمینان می بخشیدی و هرگز این فرصتو بهش نمی دادی که به خاطر داشتن تو تمام داشته های مردونشو ، شرفشو ، آبروشو ، مردونگیشو مفت بفروشه…
که شاید هیچ وقت باغچه همایونی نبود…
در عوض بابام بود ، من بودم ، ما بودیم! سرنوشتمون به کل یه شکل دیگه ای می شد!
دوستت دارم مامان!
سرو رو هم دوست دارم!
اونقدر دوستش دارم‌که ‌نمی تونم به عشقش خیانت کنم.
برام دعا کن مامان…برام دعا کن.

محکم ساک را از روی زمین کندم و به سرعت به سمت سر کوچه راه افتادم. کلاغ بیچاره باز ترسیده و غار غار می کرد .صدای هق هق من و مادر در میان غارغارهای کلاغی شوم گم‌ شد…
رفتم و حتی دیگر برنگشتم تا برای آخرین بار نگاهش کنم. لب هایم را که از شدت بغضي احتمالی به شدت می لرزید را محکم در میان دندان هایم فشردم .صدای فرشته را از پشت سرم شنیدم داشت می گفت :

– ماهی،دیگه نمیایی بازی؟

شادی فریاد کشید:

– آهای ماهی عروسکم رو نگاه کن ، برو عروسکتو بیار خاله بازی.

بر نگشتم.در حالی که می رفتم دستم را بلند کردم و فقط گفتم:

– نه بچه ها من دیگه حوصله ندارم.
خسته شدم از خاله بازی…
دارم می رم برای خون بازی….

ساکم را برای چندمین بار روی دوشم جا به جا کردم. تحمل وزن نه چندان سنگینش برای من خسته و کلافه از کاه کوهی ساخته بود .
دور میدان کوچکی که در حوالی منزل خاله مهناز بود چرخیدم .نگاهی به ساعتم انداختم. خاله مهناز گفته بود که در راه است و به زودی خواهد رسید؛ همچنین اصرار کرد :

-اکبر و مستانه خونه هستن اکبر از اومدنت خبر داره منتظرته.
همین که رسیدی منم می رسم.

تصور حضور اکبر آقا با خودم، آن هم در تنهایی خانه به شدت آزارم می داد.
سال ها پیش از چشمان دریده ی آن مرد، از وحشتی که در هر لحظه از نگاه های معنی دارش و نگاه های هرزه اش وجود داشت به شدت ترسيده بودم!…
هزار بار از آمدن به آن جا پشیمان شدم. پاهایم به شدت خسته شده بود ،با این حال باز می چرخیدم؛ مثل دیوانه ها برای نهمین بار دور میدان می چرخیدم که با صدای بوق اتومبیل خاله مهناز به خود آمدم؛با دیدنش انگار دنیا را به من بخشیده بودند! بی تعارف در ماشین را باز کرده و داخل شدم. خاله کمی خودش را به سمتم کشید و مهربانانه چند بار بوسیدم و در حالی که لحن صدایش به شدت بوی ترحم می داد نگاهم کرد و گفت:

– الهی خالت قربونت شه…
ببین بچه ام شده یه مشت پوست و استخوون!
رنگ هم که به صورت نداری خاله!…
به خدا خوب کردی اومدی پیش ما…راستش مستانه هم این روزا خیلی بهونت رو می گرفت خودم می خواستم یکی از همین روزا بلند شم دست بچه رو بگیرم ور دارم بیام پیشتون؛هم ببینمتون هم یه خورده با بهی جونم درد دل کنیم؛ اون طفلی هم انگار این روزا حالش اصلا تعریفی نداره، سر صبحی که آمنه باهام تماس گرفت ،بعد از کلی درد و دل خواست یه چند روزی پیشم باشی تا مامانت کمی آروم بگیره بلکه از خر شیطون پیاده شه.

ساکت شد و در حالی که دیگر رسیده بودیم و مشغول پارک کردن ماشین بود دوباره گفت:

– ولی از یه لحاظی هم واسه ی من خوب شد.
میدونی این روزا چقدر دلتنگ می شم؟
از خروس خون سحر تا بوق سگ بیرون خونه جون می کنم، غروب هم که میام خونه تازه اول کاره…
بشور ، بپز ، بزار ، بردار، بساب…
اوووووووف دیگه خسته شدم به خدا ماهی!
عوضش امشب می شینیم یه دل سیر با هم حرف می زنیم .

در حالی که خودش پیاده می شد با اشاره به من فهماند که پیاده شوم. به سرعت پیاده شدم. اکبر آقا تا جلوی در به استقبالمان آمده بود .خدا می داند که با آن زبان چرب و نرمش چطور یک ریز متملق و چاپلوسانه اول ساک را از دستم گرفت و بعد با کلی سلام و احوال پرسی و خوش آمد گویی به داخل دعوتم می کرد!
از همان لحظه ی اول که کنارم قرار گرفت ،بوی تند عرق از میان لباس های چرکمُرد و کبره بسته اش آنچنان بر مشامم جاری شد که از شدت تندی آن ، چشمانم سوخت!
یادم آمد که همیشه، از سالیان دور گذشته، چه قدر از اکبر آقا می ترسیدم…
از او و آن چشمان پرده در و بی حیایش…
از بوی تند و مشمئز کننده ی تن آلوده اش ..
از زردی و جرم‌ میان دندان هایش وقتی که می خندید…
و حرکت منفور دستانش هنوز هم به شدت مرا می ترساند!
وقتی که در طفولیتم و به بهانه ی تاب بازی، مزوّرانه مرا روی پاهایش می نشاند ،محکم بغلم‌ می کرد و در حرکت بالا و پایین تاب حرکت دستانش را بر روی پاهای کوچکم‌ و تا زیر دامنم حس می کردم!
با وجود سن کمی که داشتم، با که هیچ وقت معنی هیچ کدام از آن حرکات را نمی دانستم، به شدت رنج می بردم.
از اکبر آقا می ترسیدم، از او بدم می آمد. از تماس برجستگی منفور بدنش که به وضوح احساسش می کردم رنج می بردم و به هر بهانه از او می گریختم.
آن شب هم دقیقا همان حال را داشتم. مردک مرتب با صدای بلند تعریف می کرد و قهقهه سر می داد بیچاره خاله مهناز از وقتی آمده بود داخل آشپز خانه در حال تلاش گ برای درست کردن یک‌ ماکارانی ساده خودش را ان چنان به آب و آتش می زد چند بار گفتم :

– تو رو خدا خاله بیا بشین استراحت کن خسته شدی!
به خدا من گرسنه نیستم!

از همانجا گفت:

– به خدا شرمندتم خاله کاری نمی کنم. فقط یه غذای ساده است دیگه…

اکبر آقا خندید و گفت:

– به خدا هر کی ماکارونی مهنازو نخورده باشه یک هیچ به روزگار باخته…
آخ آخ آخ نمی دونی دختر نمی دونی که چیه این ماکارونی چرب وچیل!!
با لبات بازی می کنه…
اااووووممممم….

چشمانش را خمار کرد و زبانش را دور لب های قیطونی اش چرخاند و همچنان صحنه ای را خلق می کرد که دیگر کم مانده بود همان جا بالا بیاورم!
خاله ی عزیزم تمام سعیش را می کرد که شرمنده ی میهمان ناخوانده اش نباشد.
نگاهش کردم…
چرا تا آن حد دلم برایش سوخت؟
با آن موهای ژولیده و انگار صد سال شانه نخورده اش حالا دیگر داشت سالاد درست می کرد.
این زن گویا اصلا زندگی نمی کرد!
فقط به دنیا آمده بود که از صبح تا شب فقط بدود و کار کند ..نمی دانم کدام قسمت این دنیا قرار بود سهم او باشد که او تمام قد خودش را فدای این روزگار و آدم هایش می کرد!

یاد محرم چند سال پیش افتادم …
همان روزی که همراه آمنه و مامان و خاله مهناز داخل چادر برزنتی که روی داربست ها پهن کرده و تکیه ای ساخته بودند.کل دهه ی محرم را برای عزاداری به تکیه می رفتیم .خاله مهناز حامله بود ،باد کرده بود و بيني اش شده بود اندازه ی یک فلفل دلمه ای!
یادم می آید دیگر آنقدر بچه نبودم که بتوانند در حضورم راحت درد دل کنند…
مثل همیشه وقتی دل پر خاله را دیدم ،وقتی اشک هايش را دیدم ناگفته فهمیده بودم که به شدت دوباره دنبال یك خلوت است که بتواند مثل همیشه براي مامان که حکم خواهرش را داشت درد دل کند . فورا یك مفاتیح برداشتم به بهانه ی خواندن دعا مقداری از آن ها فاصله گرفتم.
خدا مرا ببخشد! چشمم روی زیارت عاشورا میخکوب بود وگوشم به دهان خاله مهناز قفل خورده بود. با گوشم شنیدم که اکبر را نفرین می کرد و اشک می ریخت و می گفت:

– به حق این شب های عزیز خدا لعنتش کنه!
به خدا از دیشب تا حالا انقدر گریه کردم!…انقدر خودمو زدم و با مشت کوبیدم روی شکمم!
از خدا خواستم به حرمت ایام محرم یا من و این بچه ی طفل معصومو بکشه، یا اون بی شرف رو جوونمرگش کنه!
بهی باور می کنی خیر ندیده اونقدر وقیح شده دیگه کارش به اونجایی رسیده که تا چشمو دور میبینه تا خونه رو یه ساعت خالی می بینه…
انگار دست منه که نمی تونم!
انگار از عمد شونه خالی می کنم!
بهش می گم حیوون، دیگه پا به ماهم!.شب تا صبح یه ساعت خواب ندارم!
نه ماه آزگاره که آب هم تو شکمم بند نمی شه!!
به خدا مُردم وقتی دیروز زن همسایه کشیدم کنارو و گفت:

– فقط محض رضای خدا بهت می گم ، شوهرت جوونه ،مواظبش باش!
راستش چند بار وقتی نبودی با زنای ناجور…

– ماهی جونم…بیا خاله غذا حاضره.

مستانه بالاخره از بازی کردن با گوشی ام که تا آن موقع هنوز در دستش بود خسته شد و گوشی را به سمتم گرفت و بالحن شیرین کودکانه اش گفت:

– بیا خاله ، بیا بریم غذا بخوریم.

فقط به خاطر این که زحمت های خاله هدر نرفته باشد سر میز نشستم یادم آمد آن روز حتی ناهار هم نخورده بودم ولی همچنان سیر و بدون اشتها در حالی که چنگالم را درون توده ی ماکارونی ها فرو برده و فقط بازی می کردم باز هم غرق در حوادث تلخ آن روز شده بودم.
سرو چند بار پیام داده بود ولی هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم تا آنگونه که او دوست داشت و آنگونه که من می خواستم با یکدیگر صحبت کنیم.
دلم برای مامانم تنگ شده بود، هر چند آن روز بی رحمانه مرا آزرده بود.
حتی در آن ساعات جای خالی آمنه نیز به شدت اذیتم می کرد!
با صدای اکبر آقا که با قاشقش یک تکه ی بزرگ از ته دیگ را وسط بشقابم می گذاشت و در حالی که با دهان پر حرف می زد و محتویات دهانش روی صورت و بشقابم شتک می زد به خود آمدم.
مثلا داشت میهمان نوازی می کرد!
مهناز با چشمان خسته اش نگاهم کرد وگفت :

– بخور خاله به خدا دیگه مریض نمی شی.اکبر هوس هوس از این کارا نمی کنه؛ ببین چقدر دوستت داره.

اکبر هم خندید.برقی از چربی نارنجی رنگ غذا روی لب های باریکش نقش بسته و او را چندش آور تر می نمود.
به سرعت و تند تند چند قاشق از غذایم را خوردم و محتویات درون دهانم را نجویده قورت دادم؛ انگار فقط می خواستم رفع تکلیف کرده باشم. بعد یک لیوان آب را یک جا درون شکمم خالی کردم. دلم کمی درد گرفت و من بی توجه فقط می خواستم هر چه زودتر به گوشه ای پناه ببرم تا در خلوت شبانه ام یک بار دیگر سرو نازنینم میهمان دل خسته و دردمندم شود.
تشنه ی شنیدن صدایش بودم، صدایی که در هرم‌ نفس هایش با یکدیگر پیچیده می شدند و احساسی داغ و پایان ناپدیر هم‌ چاشنی آن می شد و همگی می رفتند که اکسیری شوند که‌ من را در ناکجا آباد ترین لحظه های زندگیم گم و نابود کنند!
خاله گفت:

– خاله جون جاتو آماده کردم ؛می تونی تو اتاق مستانه بخوابی.

مستانه از خوشحالی بالا و پایین پرید و مرتب می گفت:

– آخ جون آخ جون …
امشب پیش خاله ماهی جونم‌ می خوابم!

اکبر آقا فورا اخمی کرد و گفت:

– نه بابا؛خاله ماهی امشب خسته است. شما امشب تو اتاق ما می خوابی.

در حالی که مستانه بغض کرده را در آغوش گرفته بودم گفتم:

– نه خواهش می کنم لطفا مستانه امشب پیش من باشه، واقعا خوشحال می شم با اون باشم.

مستانه خوب بهانه ای بود برای فرار از ترس یک حادثه ی تلخ احتمالی!…
یادم آمد که سهیلا همیشه می گفت:

– آدمی که در حال غرق شدنه اگه حتی یه کاه رو توی آب ببینه اونو وسیله ی نجات خودش می دونه و بی اختیار بهش چنگ می زنه.

مستانه آن شب تار کاهی برای من شد… من در آن شب حزن انگیز و غریب و انباشته از حس دلشوره حتی محتاج نفس های گرم وکودکانه ای بودم که به من اطمینان دهد تنها نیستم!
دو نفری داخل اتاق کوچک مستانه شدیم.تختش آنقدر کوچک بود که خاله مجبور شده بود بسترم‌ را روی زمین پهن کند.

من عاشق خوابیدن روی زمین بودم .آمنه هیچ وقت عادت نکرده بود روی تخت بخوابد؛ اوایل که کوچکتر بودم من را نیز به خوابیدن روی زمین معتاد کرده بود ،ولی بعد ها به هر ترتیبی که بود مامان وادارم کرده بود که باید روی تختم بخوابم.
آن شب هم در حالی که مستانه را محکم بغل کرده بودم و در حالی که چشمان ریز با مزه اش کم کم رو به بسته شدن می رفت هر آن انتظار آن را می کشیدم که بخوابد تا بتوانم با سرو تماس گیرم.
بالاخره خوابید…آرام بازویم را که تا آن موقع زیر سرش بود را از زیر سرش بیرون کشیدم و با پتویی رویش را پوشاندم که ناگهان در فاصله ی شیار باریکی که از قسمت انتهایی در با سطح زمین به وجود آمده بود و نور سرخ رنگ ملایمی از آن قسمت به درون می تابید سایه ی بزرگ دو پای مردانه را دیدم که همانطور ساکن و بی حرکت در پشت در ایستاده بود! ترسیدم…
مطمئن بودم اکبر آقاست که پشت در ایستاده و حتم داشتم از سوراخ کلید درون اتاق را دید می زد!
به سرعت پتو را دور خودم پیچیدم و دوباره نگاه کردم. سایه ی پاها هنوز هم بودند.ترسیدم و با خودم گفتم:

– مردک بی شرم! نکنه از خواب خالم استفاده کنه و وارد اتاق شه!!

از همان جا وحشت زده چند بار با صدایی محکم شروع به صدا کردن خاله شدم ؛با شنیدن صدایم یک مرتبه پاهایش شروع به حرکت کرد و چند قدم از در فاصله گرفت ؛ سپس هول و دستپاچه شنیدم که از پشت در گفت :

– بله بله ماهی خانوم!…چیزی لازم دارید؟ مهناز خوابیده اگه کاری دارید من….

– نه متشکرم اکبر آقا فقط می خواستم بگم خاله فردا صبح قبل از رفتن فراموش نکنه من رو هم بیدار کنه،
کار مهمی دارم باید صبح زود برم.

– إ حالا چه عجله ایه ماهی جون من که هستم!
اکثر روزها من بعد مهناز می رم خودم بیدارت می کنم.

وحشت زده گفتم:

– ممنونم اکبر آقا شما لطف دارید!
فقط اگه ممکنه همین کاریو که گفتم انجام بدید.

دیگر حرفی نزد و رفت.
از فرصت استفاده کردم و به سرعت بلند شدم. کلیدی را که روی در بود را چرخاندم و چند بار متوالی اين كار را تکرار كردم؛ بعد که مطمئن شدم در کاملا قفل شده میز کوچک چوبی کنار اتاق را تا جلوی در کشیدم و صندلی را هم روی آن قرار دادم و در آخر با اطمینان داخل بسترم باز گشتم.
ترسیده بودم…
مستانه ي غرق در خواب را محکم در آغوش کشیدم و نگران همچنان به شیار پایین در چشم دوختم.

سکوتی مبهم بود و تاریکی شبی مخوف و شیار باریک انتهای دری که چشمان وحشت زده ام را به آن دوخته بودم.حتي از صدای نفس کشیدن خودم نیز وحشت داشتم .
مستانه غلتي زد و در آن حال ناله ای کرد .صدای خش خش جاروی رفتگری که در آن ساعت از نیمه شب خیابان را می روبید کمی خوشحالم می کرد از اینکه حس می کردم در دل خلوت و خاموشی آن ساعات ،هنوز هم چشمانی بیدارند و از باور حضور آن ها اندکی از بار ترسم کاسته
و خشنود می شدم .
یک ساعتی می شد که اکبر آقا رفته بود و دیگر خبری از او نبود؛ با این حال هنوز هم حس خوبی نداشتم. گوشی را برداشتم و شماره ی سرو را گرفتم .آنقدر منتظر و بی قرار بود که بلافاصله گوشی را برداشت! شنیدن صدایش در آن دقایق زیباترین حس دنیا را نصیبم می کرد .با سرو بودن و گم‌ شدن در عاشقانه های او ، لذت یک عشق بزرگ‌ را با او تجربه کردن، آنقدر زود دلتنگش شدن و در بند بند اشعاری که می خواند ،رفته رفته دیوانه ام می کرد و بعد از آن همه دیوانگی ،آن همه شوریدگی و التهاب ، یک مرتبه هوس شیطنت می کرد.
آن شب گفت گوشی را روی سینه ات بگذار؛ می خواهم صدای قلبت را بشنوم .کاری را که می خواست انجام دادم و بعد یک مرتبه گوشی را از روی قلبم برداشتم .احساس کردم که می گریست! آهی کشید. دلم به درد آمد و گفتم:

– مگه قلبم چی بهت گفت که انقدر ناراحت شدی ؟

– میدونی ماهی؟صدای قلبتو دوست دارم .آهنگ قلبت یه جور خاصیه. اونطور که ناخواسته دیوونه می شم!
غرق شدن وگم شدن توی این ریتم دل انگیز ناخواسته منو وارد یه دنیای دیگه می کنه اونچنان درونت نفوذ می کنم که آرزو می کنم ای کاش می شد تا ابد یه جایی میون سینه ات ، کنار قلب مهربونت می موندم و آشیونه می ساختم.

– دیوونه!خوب مگه الانش هم غیر از اینه؟
تو خیلی وقته خودتو چپوندی وسط قلبم و در قلبمو پشت سرت چنان محکم قفل کردی که شش دونگ شدی مالک مطلق کل قلبم!
عشق تو، قانونی برای تا ابد توی دلم بودن اعمال کرده که محاله با هیچ حکم تخلیه ای بتونم اندازه ی یه سر سوزن از تو قلبم تکونت بدم…

دوباره گفتم:

– حالا تو سرو ، حالا تو گوشی رو بذار روی قلبت بذار تا منم صدای قلبت رو بشنوم.

با صدایی که مملو از غم بود گفت:

– میدونی ماهی ، آخه این قلب که قلب خودم‌ نیست!
کاش قلب خودم تو سینم بود!…
کاش اونطور که لایق تو باشه می تونستم تو قلبم ازت پذیرایی کنم!…

– هیییسسسس.هیچی نگو سرو.
یادت میاد؟اولین باری که تو تاریکی کوچه، زیر همون سرو آخر ،مثل یابو با کله رفتم وسط سینه ات؟!
همون موقع که برای اولین بار محکم ‌بغلم کردی…من می لرزیدم و تو خیره فقط نگام کردی.
به خدا سرو من همون شب صدای قلبتو شنیدم!
صدای قلبی رو که پر از هیجان شده بود.بازومو گرفتی و با فشاری که بهم وارد کردی صدای قلب خودم رو هم شنیدم…
نمی دونی سرو تو اون خلوت غریب صدای قلب های نا آروممون چه عشقی رو ارزونی تموم لحظه های اون کوچه کرده بودن!
من برای اولین بار وقتی دیدمت قلب خودت تو سینه ات بود و داشت می تپید…
برای اولین بار صدای قلب خودت رو شنیدم… عاشق قلبت شدم…
قلبی رو که بر اثر هر ضربان ناآرومش موجی از شور والتهاب رو ، روونه ی قلب بیچارم کرد !
تو هم با قلب خودت بود که پذيراي عشقم شدی.
آخ سرو! به خدا اگه به جای قلب حتی فقط یه تیکه سنگ تو سینت باشه من حتی اون تکه سنگ رو هم دوست دارم.

– دلم برات تنگ شده ماهی.
این روزا نمی دونم چرا انقدر دلتنگت می شم…
هر کجا و هر زمانی باشه فرقی نمی کنه فقط می خوام با تو باشم. بذار امشب یه بار دیگه بیام پیشت.

نفسم بند آمد و ترسيدم.حس خوبی نداشتم. انگار حس خیانتی مبهم در وجودم نهيب مي زد و مرا از خودم منزجر می کرد.
چرا به سرو نگفتم خانه نیستم؟
چرا از او پنهان کرده بودم که آن شب را در خانه ی خاله مهناز به سر می بردم؟
سکوتم ، اندیشه ی تلخم را بر ملا می کرد.کمی دلواپس شد و پرسید:

– ماهی ، تو خوبی؟

با دستپاچگی گفتم:

– خوبم ، خوبم!
فقط بعضی وقت ها یه حرفایی می زنی که باعث می شه مرغ خیالم یهویی هوایی شه و بپره!

– ای من قربون اون مرغ خیالت بشم! نگرانش نشو عشقم، راه دوری نمی ره بی راهه نمی پره ، هرز نمی ره جَلدِ خودمه…
نگاش کن!رام رامه! رو پشت بوم خونه ی دلم نشسته، الانم پرید و اومد نشست سر شونه ام نوک سرخ و قشنگشو گذاشته کنار لبم….

مستانه در عالم خواب کودکانه اش ناله ای کرد… تیز و پر صدا…
مرغ خیالم ترسید و از روی شانه ی سرو پر کشید ، پرید و رفت…
سرو متعجبانه پرسید:

– ماهی تو تنها نیستی؟

سخت بود… سخت بود دروغ گفتن به او.
پنهان کردن حقایق از او برایم دردناک و کشنده بود. نمی خواستم دروغگو باشم.دست وپایم را گم کرده بودم.ولی مستانه عجب بی موقع ساز رسواییم را نواخته بود!

دوباره پرسید:

– کسی اونجاست؟

– اِ نه!…یعنی آره مستانه…مستانه اینجاست اما خوابه، خیلی وقته که خوابیده طفلی دوست داشت امشب پیش من باشه با هم بخوابیم.

خندید و گفت:

– خوب چرا از اول نگفتی؟

– حواسم نبود ، یادم رفت ، حواس نمی ذاره که این مرغ خیالِ سر به هوای پا بند بریده!
نصفه شبی پا می شه بی خبر یهویی‌ هوس می کنه بشینه سر شونه ی پسر بی حیای مَردم!
سرو نکنه مرغ خیالمو اذیت کنی مبادا بترسونیش یه وقت؟!

خنده ی صدا داری سر داد وگفت:

– نه عشقم خیالت راحت باشه زرنگتر از این حرفا بود اومد فقط یه قلقلک داد . نوک‌ که نداد هیچ ، خوابمم رو هم برداشت دزدید و فرار کرد.الانم نشسته سر دیوار داره به دماغ سوختم‌ می خنده.

– حقت بود ، حقت بود!

– پس حقم‌ بود هان ؟!
حالا این دفعه نشونش می دم!
تقصیر خودم بود وقتی این بار اون نوک سرخ قشنگشو با دندون گرفتم و از بیخ کندم ….

– بِکَن بِکَن سرو ، اصلا تموم پرهاشم بِکَن.بزن بکشش بذار فدای سرت شه، بذار قربونی عشقت شه.

– ماهی ماهی دختر دیوونم نکن…
تو رو خدا امشب دیوونم نکن، این دل همینجوری خراب خرابه تو دیگه….

– دست خودم نیست سرو.دوستت دارم. دوستت دارم.

– بگو …بگو …هزار بار دیگه بگو این دوستت دارمو.تا ابد تکرار کن عشقم.

– دوستت دارم ، دوستت دارم.

– دیونه اتم ، دیوونه…
عشق من، بذار امشب برات بمیرم فردا زنده شم؛ بازم برات بمیرم !
اصلا بذار هزار بار برات بمیرم!
می خوامت ماهی می خوامت…..

قطع کردم.آب دهانم را محکم قورت دادم.
سرخی گونه های ملتهبم ،تالاپ تلوپ قلبم ،لرزشی که در تک تک سلول های بدنم به وجود آمده بود و پوستم که داشت چاک چاک می شد…
گوشی را آنقدر محکم درون مشتم فشردم که انگار تمامی احساسم را از طریق دستانم روانه ی آن می کردم. بعد صاف بردم گوشی را گذاشتم روی قلبم ، قلب بیچاره ام آنچنان می تپید که نا خودآگاه احساس درد وسوزش در آن به وجود می آمد و من، آن درد مفرط، آن سوزش عجیبِ گزنده را، تا سر حد جان دوست داشتم!
برای دقایقی چشمانم رابستم. فقط به او فکر می کردم. به عشقی که با سرعت نور در جریان افتاده بود و قلب بیجاره ی من نمی دانستم چگونه توان تحمل فشار آن حجمه از عشق و احساس را خواهد داشت.
خوابم برد. نمی دانم چگونه شد که خوابم برده بود که با صدای ضربه ی آرامی که بر در نواخته میشد و پس از آن صدای دستگیره ی دری که کسی آن را چند بار تکان می داد سراسیمه از خواب پریدم و وحشت زده فریاد کشیدم:

– کیه ؟ کیه؟

خاله مهناز با دلواپسی گفت:

– منم خاله ، چرا در رو قفل کردی؟!

به سرعت از جا بلند شدم. بی صدا میز و صندلی را که پشت در گذاشته بودم را برداشتم و سر جای خود گذاشتم.مستانه ژولیده وخواب آلود بیدار شده بود. میان بستر نشسته و متعجبانه در حالی که چشمانش را می مالید تماشایم می کرد. برای اینکه بیشتر موجبات شک خاله مهناز را فراهم نکنم به سرعت در را گشودم. کمی متعجب شده بود و در آن حال می گفت:

– الهی بمیرم خاله ، چی شد؟
انگار ترسوندمت…

– نه خاله جون خوب کاری کردی بیدارم کردی.

– وقتی اکبر گفت که خواستی صبح زود بیدار شی گفتم نکنه کار داری یه وقت خواب نمونی.

با لحنی تصنعی گفتم:

– آره خاله اتفاقا کار مهمی دارم باید زود بیدار می شدم.

– پس بیا بشین صبحونتو بخور. اکبر رفته نون تازه بگیره، الانه دیگه پیداش می شه.

به سرعت وارد دستشویی شدم .چند مشت آب روی صورتم پاشیدم و به تصویر خود درون آینه نگاه کردم.خرد ، داغان و رنگ پریده بودم و آثار بی خوابی دیشب کاملا کلافه ام کرده بود. به سرعت مشغول آماده شدن بودم .دستم را که درون ساکم فرو کردم ناگهان تماس شی گرم و نرمی را با دستم احساس کردم و با تعجب از درون ساک بیرون کشیدمش.
وای خدای من!
همان شالی بود که آمنه بافته بود!
همانی که قرار بود متعلق به سرو باشد!
چرا آمنه حس کرده بود آن شال باید همراهم باشد ؟
از کجا می دانست سرو را خواهم دید و شال را به او خواهم داد؟
شال را محکم به سینه ام فشردم و سرم را داخلش فرو بردم. بوسیدمش و گفتم:

– آخ آمنه، آمنه، آمنه!

حتی زودتر از خود خاله از خانه خارج شدم. ترس از تنها بودن و اکبر آقا ، باعث شده بود که در آن ساعت از سپیده ی صبح در میان سوز هوایی که همچنان روبه سرما می رفت تنها و سرگشته آواره ی کوی و برزن باشم .رفتم و زیر سایه بان شیشه ای ایستگاه اتوبوس بر روی نیمکت فلزی سرد نشستم و دست بر سینه کمی خودم را مچاله کردم .به سرعت شروع به تکان دادن خودم کردم تا بلکه اندکی از سوز وسرمایی که تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود را بکاهم. غیر از خودم چند نفر دیگر هم داخل ایستگاه بودند. اتوبوس که آمد همگی سوارشدند. راننده نگاهی غلیط به سمتم انداخت و وقتی مطمئن شدخیال سوار شدن ندارم زیر لب غر زد و رفت.

اولین‌کاری که کردم این بود گوشی را برداشته و شماره ی سهیلا را گرفتم. خیلی زود جواب داد .صدایش را که شنیدم ،مانند طفل بی پناهی که پس از طی یک دوره ساعات درد آور وکشنده یکباره با دیدن مادرش بغضش شکسته شود بغضم شکست و زیر گریه زدم؛البته سهیلا دیگر کم و بیش به این رفتارهای من عادت کرده بود؛ ولی با این حال باز هم نگران می شد؛ بدون اینکه سوالی بپرسد در حالی که می گریستم گفتم:

– سهیلا دروغ گفتم…
من به سرو دروغ گفتم!
از خودم بدم میاد سهیلا…
سرو بدون ادعا، با وجود اینکه انقدر براش سخت بود اون همه عذاب کشید، ولی تموم حقایق زندگیشو بهم گفت .
ولی من چیکار کردم؟
سهیلا من به اون دروغ گفتم!
نتونستم بگم مامانم از خودش روندم… چطوری بگم به جرم اینکه دوستت دارم و می خوام با تو باشم دیگه منو نمی خواد و از خودش دورم می کنه…
از خونه ی خودم بیرونم می کنه….

سهیلا با حالتی که تقریبا شبیه فریاد بود گفت:

– چی؟ بیرونت کرد؟
تو چی میگی ماهی؟!
تو روخدا گریه نکن .درست تعریف کن ببینم اونجا چه خبره!

اشک هایم را پاک و شروع به تعریف کردن کردم.تمام ماجرا را شمرده وجزء به جزء برایش تعریف کردم. از شرطی که مادر برای بازگشتم گذاشته بود. از ساکی که دستم داده بودند و راهی خانه ی خاله مهناز کرده بودنم. از ترس و وحشت شبی که با اکبر آقا بر من گذشته بود. از حقیقتی که از سرو پنهان کرده بودم .همه را گفتم.
صبورانه گوش کرد.سخت اندوهگین شده بود و موج آن همه نگرانی وتشویش در کلامش ملموس بود. گفت:

– ناراحت نباش عزیزم، خیلی زود میام پیشت . غصه نخور عزیزم تو هرگز تنها نیستی.
اما ماهی پنهون کردن این حقایق از سرو اصلا درست نیست…
سعی کن یه جوری بهش بگی.

– نه نمی تونم!
تو خودت گفتی…
همین دیروز گفتی…یادت رفت؟
گفتی سرو چیزی نفهمه…

– آره یادمه ، خوب یادمه…
اما اون موضوع مال دیروز بود.
امروز کل ماجرا تغيير کرده. اتفاقاتی افتاده که یک جورایی به سرو هم مربوط می شه.
به نظرم این حق اونه ، باید خبر داشته باشه ماهی.
ماهی با سرو صحبت کن. خواهرم بذار اونم در جریان باشه…

فریاد کشیدم:

– نه! نه هرگز!
تو رو خدا از من نخواه سهیلا…
سرو بفهمه می ذاره می ره…
به خدا ول می کنه می ره.
تو اونو نمی شناسی…اونی که فقط به این خاطر که از بابام متنفر نباشم تا می تونست حقایق رو ازم مخفی می کرد ،می تونه جدایی منو از مادرم تحمل کنه ؟
به خدا اگه بدونه به خاطر اونه…اگه بدونه با رفتن اون مادرم می مونه ،انقدر از خود گذشتگی داره که یه بار دیگه خودشو ، عشقشو فدا کنه .
نه سهیلا تو رو خدا سرو هیچ وقت نفهمه. هیچ وقت!

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ojnrix چیست?