رمان آخرین سرو قسمت 17 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 17

ياحق

دستم را كه بلند کردم؛ اتومبیلی بلافاصله توقف کرد…
چرا نشانی خانه را دادم؟
چرا به این زودی فراموش کرده بودم درد بی خانمانی ام را ؟!
بر حسب عادت بود یا دلبستگی که هنوز مرا به آن سو و به آن نقطه از شهرم می کشاند، نمی دانم!
نقطه ای که روزگاری نه چندان دور ماوایم بود، خانه ای بود که سرایم می شد، پناهگاهم بود، عطر غذای گرمی که مادر می پخت و همیشه در هوای آن جاری بود، سینی لواشک آلویی که آمنه ردیف روی لبه ی تراس می چید و قبل از اینکه خشک شود همه ی آن ها را چنان ناخنک‌ می زدم که تا وقتی که عمل بیاید چیزی از آن ها باقی نمی ماند!آش رشته خوردن های عصر پاییز ،مربای بهار نارنج خانگی، صدای بوق ماشین بابا که هر وقت در عمارت می پیچید یک دنیا شادی را روانه ی قلبم می کرد… بابا از ماشینش پیاده می شد و کیسه ی چاقاله بادام را که برای من خریده بود و در دست داشت را از همان پایین پله ها نشانم می داد، آنقدر ذوق زده می شدم که دلم می خواست از همان بالا خودم را در آغوشش رها سازم، بابا می خندید و چشمان پف آلوی ریزش در میان لپهایي که هنگام‌ بالا آمدن از پله ها تکان می خورد گم‌ می شدند…
آه خدایا!
من حتی یادآوری آن ها را هم هنوز دوست داشتم!
با خودم گفتم این خانه روزگاری همه‌ چیز داشت جز یک عشق…
تو هم که آمده بودی سرو پس چه شد ؟
چرا امروز دیگر هیچ‌کدامتان نیستید؟
چرا امروز من تا این اندازه تنها و آزرده ام ؟
گریه ام می گرفت و من صبورانه بر دل تنگم نهیب می زدم ،بر چشمانم که می سوخت خرده می گرفتم، بر آنها می تاختم که بایستید!
برای درد کشیدن، برای گریستن فرصت زیاد است!
ته مانده ی پولم را به راننده دادم و سر کوچه درختی پیاده شدم .آن روز تمام آن کوچه برایم عزیز شده بود؛ روزی که بی شک روز وداع من بود با خودم…
گفتم:

  • چه خوب شد که ناخواسته به اینجا اومدم…

رفتم و درست در مقابل در بزرگ ایستادم و آخرین نگاهم را از ورای میله های در روانه ی باغچه کردم. باغچه عجب غریب بود! آن روز ،عجب حال و هوای غمباری دور تا دور و همه جای آن خانه را در خود احاطه و محصور کرده بود!
بادی نرم می وزید و آب سبز رنگ استخر کمی تکان می خورد. چادر نماز آمنه یک طرف هنوز روی طناب به دست باد می رقصید.دلم می خواست فریاد بزنم:

  • آمنه ننه ،بیا درو باز کن ببین…منم ماهی!
    برگشتم!
    تو رو خدا درو باز کن ننه خیلی تنهام!
    درد دارم!
    من می ترسم!
    دلم تنگ شده !
    باد زوزه ای کشید.زوزه ی باد خسته در گوشم‌ پیچیدو برگ‌های پهن چناری که روی زمین پخش بودند ،همگی شروع به چرخیدن کردند.سینی مسی که به دیوار تکیه داشت بر گشت و با صدایی دلخراش نقش زمین شد. من‌از آن صدا ترسیدم… بیشتر شبیه جیغی بود که انگار می گفت:
  • برو ماهی برو!
    دیگر هرگز کسی در این خانه نیست…

همانجا روی زمین کنار در نشستم. دست هایم اما همچنان از سر نیاز بر در بود. سرم را بر سطح سرد در آهنی گذاشتم. قطره ی اشکی بی محابا از گوشه ی چشمم سرید و روي گونه ام غلطید؛ آن گاه روی دامنم چکید و در دم جان داد و من اما هنوز از آن خانه و از خاطرات آن سیر نبودم…
من با این کنار در نشستن ها، این‌گونه چمباتمه زدن ها اُخت بودم.
یادم می آمد آن زمان ها که خیلی کوچک تر بودم، همان وقت هایی که بابا و مامان برای زیارت حج رفته بودند، آن سفر یک ماه طول کشید و من آنقدر بی قرار می شدم که وسط آن روزهای داغ و بلند تابستان، هر وقت دلم می گرفت، هر وقت دل تنگ می شدم ،آمنه یک مشت نخودچی وکشمش درون کاسه ام مي ريخت و کاسه را دستم می داد و من همان جا پشت در می نشستم.می گفت هر وقت تمام نخودچی کشمش ها را خوردی و تمام شد مامان و بابا مي آيند…
امروز اما تنها در حالی دلتنگم و غصه دار که حتی کاسه ی نخودچی ام را‌ نیز گم‌کردم!
به دست های خالی ام نگاه کردم، جای پیاله ی دوره ی کودکی در دستانم‌ چه‌ خالی بود!
گرمی دستی مهربان را که از پشت سر بر شانه هایم می نشست را حس کردم و صدایی که مهربانانه صدایم کرده بود.

  • ماهی؟….

به سرعت برگشتم. خانم اسدی بود…در آن لحظات جانسوز حتی آغوش خانم اسدی نیز می توانست حالم را بهتر کند، چون او نیز مادر بود!
محکم بغلم کرد. عطر تنش ،گرمای وجودش، آهنگ کلامش که درست شبیه مادرم می شد را دوست داشتم. با مهربانی گفت:

  • دخترم تو این جا چیکار می کنی؟!

اشکم را پاک کردم و گفتم:

  • دلم تنگ شده بود؛ اومدم با خونه خداحافظی کنم.

محکم تر فشردم و گفت:

  • اییییی جانم خوب کاری کردی مادر.
    به هر حال تو هم از وقتی چشم باز کردی توي این خونه بودی ،دل کندن برات سخته، اما خدا رحمت کنه پرویز خان خدا بیامرز رو، الهی نور به قبرش بباره، جونمردی کرد اینجا رو وقف کرد، امروز یه چند نفر از سازمان برای سرکشی اومده بودن…

شنیدم که‌ می گفتن قراره اینجا آسایشگاه سالمندان بی بضاعت که بی سرپرستن و هیچ کسی رو ندارن که ازشون حمایت و نگه داری کنه بشه.
به خدا از صبح تا حالا دارم یه بند برای شادی روح مرحوم بابات فاتحه و یاسین می خونم، خوب رسم انسانیت رو به جا آورد ،خوب…

بعد یک مرتبه کمی از من فاصله گرفت و متعجبانه نگاهی انداخت و گفت:

  • الهی برات بمیرم ماهی…
    تو انگاری تب داری!

و بعد به سرعت دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت:

  • آره والله تو تب داری !
    داری مثل کوره می سوزی!
    پاشو پاشو بریم خونه ی ما یه استراحتی بکن ببینم…

نگذاشتم حرفش تمام شود. در حالی که از جایم بلند می شدم گفتم:

  • متشکرم خانم اسدی زیاد حالم بد نیست ،در ضمن یه سری کارم دارم باید هر چی زودتر به اونا برسم.

دید كه آماده ی رفتن هستم‌ و بیش از آن دیگر تعارف و اصراری نکرد؛ فقط گفت:

  • من دارم می رم میدون تره بار سر چهار راه کمی خرید دارم‌.تو هم اگه مسیرت اون سمته با هم بریم.
    قبول کردم.لبخندی زد و به سمت ماشینش حرکت کرد. قبل از اینکه سوار شوم آخرین نگاهم را نیز فدای تماشای قامت آخرین سروم کردم و گفتم:
  • خانم اسدی می شه ازتون خواهش کنم مواظب این سرو آخر باشید؟
    هر از چند گاهی یه آبی پاش بدین.نمی دونم چرا انقدر زود به زود علف هرز پاش سبز می شه، اونارم بکنید.

بنده ی خدا طوری نگاهم‌ می کرد که انگار به یک‌ دیوانه نگاه می کند. اما از سر انسانیت قول داد که این کار را حتما انجام‌ خواهد داد. دوباره به سمت سرو رفتم و دستم را دور تا دورش حلقه زدم ؛صورتم را بر بستر زبرش گذاشته و فشردم.
مثل همیشه بود…سروِ سرو!
پاهایم را بلند کردم و لب های داغ تبدارم را کنار گوشش گذاشتم و آرام نجوا کردم:

-می بینی سرو؟ میبینی چطور دوستت دارم؟چه طور هنوز عاشقانه می پرستمت؟
مواظب خودت باش سرو ،به خدا میسپارمت.
جانم، عشقم!
دوستت دارم و هرگز فراموشت نمی کنم.

بر گردنش بوسه ای زدم و بازگشتم. بیچاره خانم اسدی حالا دیگر راستی راستی باور کرده بود دیوانه شده ام!
به سمت سر چهار راه رسیدیم.وقتی پیاده می شدم گفت:

  • دخترم به خدا هر جا که بخوای بری می رسونمت.تو تب داری،حالت خوب نیست!

تشکر کردم… سر انجام راضی شد، خداحافظی کرده و رفت.
بعد از رفتنش بدون معطلی به سمت جواهر فروشی آقای ملکی راه افتادم و بی درنگ‌ داخل شدم. آقای ملکی از همانجایی که نشسته بود تا چشمش به من افتاد فورا از جایش بلند شد.سلام دادم. با مهربانی گفت:

  • به به دختر گلم ماهی خانوم!
    مامان چطورن ؟
    خودت خوبی بابا ؟

آقای ملکی جواهر فروش محله و دوست قدیمی بابا بود. صحبت از بابا که شد آنچنان آهی کشید که ناخواسته چشمانش تر شد.
با تاسف سرش را تکانی داد و گفت:

  • ای روزگار خدا بیامرزه باباتو.
    آخ پرویز خان عجب مرد نازنینی بودی رفیق!
    بیست سال با هم تو بازار همسایه دیوار به دیوار بودیم از چشام بدی دیدم که از این مرد نه !
    خدا رحمتش کنه…

به سرعت دست انداختم گردن بندی را که یادگار بابا بود را از گردنم‌خارج کردم؛ همان را که وقتی از دبیرستان فارع التحصیل شدم همراه بابا آمدیم و از همین جا خریدیم.
یك گردنبند قشنگ که شبیه ماه بود و داخلش پر بود از سنگهای قیمتی ، آویخته بر زنجیری بلند و زیبا، انتخاب بابا بود، سلیقه ی خودش بود و من هم دوستش داشتم.
یادم آمد که آقای ملکی همان موقع گفته بود عجب خوش سلیقه تشریف دارند این پدر و دختر!
گردنبند را مقابلش روی پیشخوان شیشه ای گذاشتم. با یک نگاه آن را شناخت بعد متعجبانه پرسید:

  • احتیاج به تعمیر داره بابا؟
  • نه آقای ملکی می خوام بفروشمش.
  • دختر این یادگاری بابای خدا بیامرزته! مگه آدم يه همچین یادگاری رو می فروشه؟
  • به پولش احتیاج دارم آقای ملکی.
  • این جواهره کلی ارزش داره!
    می دونی اگه بفروشی چه ضرری می کنی؟
  • مهم نیست…
    گفتم به پولش احتیاج دارم…
  • بابا جون اگه پول لازم داری هر چقدر بخوای بگو خودم در خدمتتم. مرحوم پرویز خان خیلی حق به گردن من داره.در ضمن با احترامی که برای بهجت خانوم قائلم نمی تونم این کارو بکنم ،پول بهت می دم، هر چقدر که لازم داری، اما این یادگار باباته اینو نفروش.

گفتم:

-پس لطف کنید یه قیمت روش بذاريد. این‌گردنبند پیش شما امانت باشه. شاید یه روزی بر گشتم پسش گرفتم.

خندید وگفت:

  • باشه دخترم حالا که تو اینطور می خوای باشه…
    اما یادت باشه این فقط پیش من امانت می مونه!
    در ضمن اگه بیشتر هم لازم داری رو در بایستی نکن.
  • نه متشکرم‌ آقای ملکی.
    به خدا خیلی شرمندم کردید!
    ان شاء الله لطفتونو جبران می کنم.

لبخندی زد وگفت:

  • نقد بدم بابا یا بریزم تو حسابت؟
  • نه آقای ملکی اگه می شه نقد باشه لطفا.

در صندوقش را باز کرد و مطابق پول گردنبند چند بسته اسکناس به من داد. صمیمانه از او تشکر کردم و قبل از رفتن گفتم:

  • ببخشید آقای ملکی من گوشیم همراهم نیست. می شه از تلفنتون استفاده کنم؟

مهربانانه در حالی که گوشی را به دستم می داد لبخندی زد و گفت:

  • به روی چشم دخترم بفرما.
    قابل شمارو نداره!

همان موقع چند مشتری وارد شدند، همین که سرش با مشتری ها گرم شد گوشی را برداشته و به سمت خلوتی در انتهای مغازه پناه بردم. شماره گرفتم و گوشی را محکم روی گوشم چسباندم.دیگر کم کم حرارتی را که از بدنم بر می خاست را احساس می کردم.بعد از چند لحظه تماس بر قرار شد…
با نهایت اندوهی که داشتم، خسته و بیمار بغض آلود و تنها گفتم:

  • الو آقا مظفر…منم ماهی.
    می شه لطفا همین الان به این آدرسی که می گم بیای دنبالم منو ببری؟

برای صدمین بار از میان قاب آینه ی ترک خورده ی ماشین نگاهم کرد. با هر نگاهش یک نچ حواله می کرد و سری می جنباند و از شدت تاثر روی پایش می کوفت .
برای صدمین بار گفت:

  • ای داد بیداد ، ای داد بیداد!
    خانووووم این چه حال و روزيه آخی؟!
  • آقا مظفر تو رو خدا دست رو دلم نذار !

-آخی بابا جان شوما که آخری به این جَناب سرو رسیدی پَ چی شد آخر پَ نیه همچی شد؟!

  • نپرس مظفر ، نپرس…
    یه جایی وسط زمین وآسمون این روزگار همچین از پا آویزون موندم که انگاری وسط درک اسفل السافلینم!
    هر چی در بود یه مرتبه به روم بسته شد مظفر…
    همه خیلی زود ترکم کردن…بابام که از این دنیا پر کشید و رفت…
    بهادر هم رفت پی سرنوشتش…
    مامانم الکی الکی سر یه کینه و بعض قدیمی شد دشمن خونی…
    موندم یکه ویالقوز و تک وتنها…
    دیگه تو هفت آسمون حتی یه ستاره هم ندارم!
    حتی سقف بالا سر هم ندارم!
    فقط سرو بود!…
    تنها اون بود که توي آشوب زمونه ی پر دردم مرهم همه ی دردام می شد.
    قرار بود تا آخرش باهام بمونه…
    فقط یه پله‌ مونده بود مظفر!
    باورت می شه؟!
    فقط یه پله!

با تعجب پرسید:

  • پله ی چی چی؟!

آهی کشیدم و در دل گفتم:

  • ولش کن بابا آخه تو چه میدونی ؟
    اصلا چرا باید اینارو به تو بگم؟
    وای ماهی میبینی؟!
    روزگارسیاهتو می بینی؟!
    کارت به جایی رسیده که بشینی و از زخم های دلت برای این غریبه ی ساده بگی!

جوابم را که نشنید انگار متوجه ی خستگی وضعف و بیماری ام شد و دلش به حالم می سوخت…
تو اما سرو…حتی به اندازه ی این مرد هم دلت برایم نسوخت !
چشمان منتظرم را روی پل ندیدی !
داغی بدن تبدارم را حس نکردی!
هزار بار زنگ زدم، حتی یک بار جواب ندادی !

صدایش را شنیدم که با دلسوزی گفت:

  • می گم‌ خواهرم…
    اگه جایی نداری بیا شوما رو ببرم ساوه پیش عیال و بچه ها…
    خدا شاهده یه کلبه خرابه هست،درسته ناقابله…یه چند روزی رو سخت بگذرون. من خودم بر می گردم شهر شب ها تو آژانس می خوابم.

نمی توانستم بیشتر از آن شرمنده ی بخشش بی حد و بی منتهایش باشم بعضم را فرو خوردم وگفتم:

  • خدا از برادری کمت نکنه مظفر، به خدا دستم از همه جا کوتاه مونده بود مزاحمت شدم.
    می خوام بزرگ شم مظفر!
    باید یاد بگیرم رو پای خودم وایسم. خسته شدم بسکه عمری آواره و زير دین منت این و اون بودم…
    اصلا می خوام تنها باشم یه مدت با خودم باشم!

بنده ی خدا در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت با ابهام پرسید:

  • پس الده حالا می خوای چیکار کنی؟
  • تو‌محله ای که کار می کنی درست تو همون کوچه ی روبه روی آژانس یه خونه باغ بود همون جایی که سرو یه مدت اونجا زندگی می کرد میخوام برم اونجا قبلا هم یه چند روزی اونجا بودم با تعجب رشته ی کلامم را برید وگفت
  • نههههههه!
    تو رو خدا آبجی، مگه اونجا جای زندگیه؟!!
    آخی نه بابا نَمیشه اصلا ، ابدا!
  • چرا آقا مظفر من‌ اونجا راحتم مشکلی نیست.نمی خوام که تا آخر عمرم اونجا بمونم؛فقط می خوام یه مدت تنها باشم.

سکوت کرد و در فکر فرو رفت.
گفتم:

  • فقط یه لطفی کن.یه ماه اونجا رو واسم کرایه کن ؛بعدشم ازت می خوام ، قسمت میدم تو رو به اون صداقتی که به سرو داشتی، به همون مردی که در حقش کردی و جاشو به هیچ کس حتی من نگفتی، در مورد من هم همونقدر برادری کن، می خوام هیچ کس ندونه کجام.
  • اگه نگران شدن پا شدن افتادن دنبالت چی؟
    آخه اون بندگان خدا از کجا به فکرشون برسه تو اون جهنمی ؟

آهی کشیدم. صورت تب دارم را روی شیشه ی خنک ماشین گذاشتم و گفتم:

  • پیدام می کنن. اگه همونجوری که من افتادم دنبال سرو ، قلبمو گرفتم توی مشتمو همه چیز رو به خاطرش فدا کردم و زیر پا له کردم، اگه تونستم پیداش کنم قولی رو که به دل عاشقم داده بودم رو عملی کنم ،اگه اونم دوستم داشته باشه، اگه فقط به اندازه ی یه نوک سوزن محبتم هنوز توی دلش باقی مونده باشه، اگه نتونسته باشه فراموشم کنه و از تو قلبش نکنده ننداخته باشدم بیرون ،پیدام می کنه آقا مظفر به خدا پیدام می کنه…

گریه کردم؛ گریه در آن دقایق کمترین کاری بود که به حال بیچاره ام می کردم. طفلی آقا مظفر آنچنان تحت تاثیر قرار گرفته بود که مرتب سرش را به چپ و راست تکان‌ می داد و زیر لب می گفت:

  • لا اله الا الله…. لا اله الا الله…بر شیطان لعنت باشه!
    خواهرم گریه نکن مظفر مثل یه برادر، مثل یه کوه پشتته.همین الان میرم خانه رو برات کرایه می کنم.

خیلی سریع تر از آنی که فکرش را می کردم کلید خانه در مشتم بود.
در ازای مبلغی، به مدت یک ماه، آن هم روی حساب آشنایی و شناخت مظفر با صاحب خانه توانستم خانه را اجاره کنم.
بعد از اجاره ی خانه فورا به سوپر مارکت محله رفتم و چند بطری آب و تعدادی بیسکوییت خریدم… بساط شکنجه ام جور می شد. مظفر برای آخرین بار نگاهی حاکی از نگرانی به سمتم انداخت و برای هزارمین بار تاکید و سفارش می کرد که مواظب باشم، در را قفل کرده و به روی هیچ کس باز نکنم. رفت و یک پتوی کهنه از داخل صندوق عقب ماشینش در آورد و رو به رويم گرفت وگفت :

  • الده هوا بَتر سرد شده، فردا یه بخاری میارم برای شوما.

در آخر هم رفت و به اوستا رحیم و کارگر کوچکش نجیب کلی سفارش کرد. اوستا رحیم با مهربانی گفت:

  • شب اگر ترسیدی بگو نجیب میاد پیشت.

خوشحال شدم، چرا که در دنیای ویران شده ام، در دنیایی که خاکستری شده و رو به خاموشی می رفت هنوز هم کور سویی از عاطفه و انسانیت باقی بود .
هوا تاریک بود اما از تاریکی نمی ترسیدم. آنچه که بی اندازه مرا می ترساند ترس از جدایی بود ،از طرد شدن، از پذيرفته نشدن، من به خاطر از دست دادن سرو بود که می ترسیدم و دائم با خودم راه می رفتم و می گفتم:

“چه کنم!
خدایا چه کنم!
اگر قرار بر جدایی باشد چگونه تاب بیاورم؟!
من او را می خواستم… اصلا عشق او بود که دیوانه وار مرا تا این گوشه ی جهنمی دنیا کشیده بود!
می خواستم در هوایی نفس بکشم که روزگاری سرو هوای آن را استنشاق کرده بود.بر خاکی پای گذارم که مسیر قدم های سرو بود. زیر سقفی باشم که زمانی سایه سار او بود. در و پنجره ها و دیواری را لمس کنم که بی شک هنوز هم اثر دستان او بر آن ها باقی بود. من دنبال نشانه های سرو بودم .
گفتم اگر قرار است بمیرم، بگذار در همان جایی بمیرم که شبی را با او سپری کردم…
که دلم را ،که دینم را در گرو چشم و گیسوان چون شب سیاهش بی محابا باختم و با این دل باختگی جاودان شدم…
گفتم بگذار کشته ی راه عشق او شوم…
روی تختی مندرس خوابیدم که در هر حرکتم تکانی می خورد و قیژ قیژی می کرد تا بلکه به واسطه ی تنها صدایی که در محیط پیرامونم به گوش می رسید باور کنم هنوز هم زنده ام.
ملحفه ی ای را که روزگاری بر اندام یارم می نشست را آنچنان دور خود پیچیدم که می خواستم کفنم باشد!
آن‌ تخت گورم ‌می شد…
و آن خانه گورستان ابدی من…
صدای جیرجیرک های باغچه لالایی شب های تنهایی ام می شد.به هر کجا که نگاه می کردم سرو آنجا بو.د با اینکه‌ گلویم به شدت درد داشت و زق زق شدید شقیقه هایم یک دم آرامم نمی گذاشت دهانم به شدت خشک وتب تا مرز بی نهایت ها پیش می رفت یک لحظه گفتم:

  • سهیلا مرا ببخش…
    نمی دانم الان در چه حالی ،فقط انقدر می دانم که نمی خواستم شب های قشنگت را با تلخی شب های گس و زهر آلودم خراب کنم.
    سهیلا می دانم قطعا امشب تنها کسی هستی که چشمان مهربانت بی خواب و دلت برايم تنگ می شود و نگرانم می شوی. مهربانم من را ببخش ، مني كه همیشه تو را كه دائم نگرانم بودی را دوست خواهم داشت.

قطره اشکی داغ و ملتهب از گوشه ی چشمم سرازیر شد و بر بستر بالشی که زیر سرم بود ،که روزي زیر سر سروم بود چکید. به دنبال قطره ی اشک‌ ناکامم ،لب های خشکم را روی بالش لغزاندم و صورتم را تا ته داخل بالش فرو کردم، آنقدر که در یک نقطه عطر پشت لاله ی گوش های سرو را پیدا کردم!
بوییدم…
عمیق بوئیدم…
در هر بار بوییدنش جان از بدنم می رفت و باز می گشت.
در یک لحظه چشمانم آنچنان ‌بسته شد که تا طلوع صبحی دیگر این چشم هاي بسته ادامه پیدا می کرد.
درد و رخوت چنان تارهای عنکبوتی سمی دور تا دور پیکرم تنیده شده بود که کم کم حس حرکت نیز در وجودم به بوته ی فراموشی می رفت.
به قدری ناتوان بودم که از همان جا میان تخت به زحمت میان پلک ملتهبم را گشودم. احساس چسبندگی و درد و سوزشی مفرط در شیار بین چشمانم بیداد می کرد. همه چیز را تار می دیدم‌…آنچنان عرق کرده بودم که سرمای بی حد آن مکان را احساس نمی کردم.به زحمت کمی خودم را تکان دادم. با وجود دردی که داشتم بالاخره توانستم بنشینم و با ناتوانی درب بطری آب را باز کرده و اندکی از آن آب را روانه ی گلوی خشکم کردم. آنقدر درد داشتم که حتی قورت دادن همان یک جرعه گلویم را به شدت می آزرد!
در تنم رمقی نبود…من اما از میان پنجره ای که از شدت انبوهی غبار آنچنان کدر بود اشعه هایی از انوار حیات بخش خورشید را می دیدم که چطور به زور داخل اتاق شده بودند.قبل از همه به یاد سرو افتادم. متعجب بودم از اینکه او نیست و من هنوز زنده بودم!
یک لحظه با خودم گفتم:

“خدایا نکند مرده باشم!
نکند که دیشب شب اول قبرم بود!”

جای نیش پشه ای که روی بازویم بود و به شدت می سوخت یاد آوری کرد که هنوز هم زنده ام!
هنوز هم احساسی برای درک واژه ای به نام درد را دارم!
دوباره سر جایم دراز کشیدم .چشمانم به روی چوب پرده ای که از یک سمت سقف آویزان مانده بود خیره ماند


عاقبت چوب پرده بیشتر از آن تاب نیاورده و از یک سو از سقف جدا شده و تا آن روز هم همچنان‌معلق در هوا بود…
یاد سرو افتادم و دست هایش را یک بار دیگر دیدم که چه طور به سمت دگمه های پیراهنش رفت و بعد از آن سپیدی پیکری بلند و عضلانی که به سمتم در حرکت بود برای اهدای جامه ای که تمام وحشتم را در آن بپیچم.
من آن شب نجابت مردانه ای را دیدم که در هیچ کجای دنیا یافتنی نبود!
می خواستم حرف بزنم…
چنان ناتوان بودم که حتی حرف زدن برایم ناممکن‌ می شد. در عین دردمندی لب باز کردم ؛فقط خودم می شنیدم.

  • آخ سرو!
    سرو من چقدر جای دستان بخشنده


و یاد همان شبی افتادم که چگونه در پشت پرده پیکر عورم را پنهان کرده بودم و در حالی که از شدت ترس می لرزیدم پرده را آنچنان سخت دور خودم پیچیدم که عاقبت چوب پرده بیشتر از آن تاب نیاورده و از یک سو از سقف جدا شده و تا آن روز هم همچنان‌معلق در هوا بود…
یاد سرو افتادم و دست هایش را یک بار دیگر دیدم که چه طور به سمت دگمه های پیراهنش رفت و بعد از آن سپیدی پیکری بلند و عضلانی که به سمتم در حرکت بود برای اهدای جامه ای که تمام وحشتم را در آن بپیچم.
من آن شب نجابت مردانه ای را دیدم که در هیچ کجای دنیا یافتنی نبود!
می خواستم حرف بزنم…
چنان ناتوان بودم که حتی حرف زدن برایم ناممکن‌ می شد. در عین دردمندی لب باز کردم ؛فقط خودم می شنیدم.
‌سرو من چقدر جای دستان بخشنده ات خالیست!
مرد نجیب من چقدر به بودنت محتاجم!
چرا اینقدر زود دلتنگت شدم!
کاش الان اینجا بودی…
پر می کشیدی و به سویم می آمدي…
یعنی تا الان فهمیدی که ماهی دیگر نیست؟
که ماهی رفته…رفته که بمیرد چون زندگی بدون تو براي ماهی عین مردن است !
یعنی نگرانم می شوي؟
دنبالم می گردی؟
هنوزم دوستم داری؟
کجایی سرو؟
کجایی؟
یعنی الان در چه حالی؟

مثل ديوونه ها فقط با سرعت سمت ولیعصر می روندم و وارد هر راه فرعي برای فرار ازترافیک صبح های ولیعصر مي شدم.
هنوز با محلی که مورد نظرم بود فاصله داشتم اما اونقدر دلشوره داشتم که ماشین رو یه گوشه توی خیابونی فرعی گذاشتم و باقی راه رو تا رسیدن به سرو ، به هتلی که محل اقامتش بود دویدم. فقط می دویدم و
سوز هوای صبح سينم رو مي سوزوند.کل شب رو حتی یک لحظه هم ‌نتونسته بودم بخوابم.وقتی آخرین پیامت رو خوندم دیوونه شدم…
هزار بار بهت زنگ زدم…
به گوشی که نمی دونستم همون موقع نابود شده!
بعد گفتم این حتما یه تصمیم‌ آنی بچه
گانه و عجولانه است.گفتم از بی توجهی سرو عصبی شدی که ندونسته دست به یه همچین کار احمقانه ای زدی و چه خوب بود که اون شب سهیل خیلی زود از پادگان برگشته بود.بیچاره تا حالمو دید منو سوار ترک‌ موتورش کرد و با سرعت هر چه تمامتر اومدیم درست همون جایی که آخرین بار اون جا بودی. مثل دیوونه ها پریدم بالای پل تو هر پله ای که طی کردم هزار بار خدا رو قسم دا دم که هنوز اون جا باشی.بالای پل که رسیدم تموم امیدم ناامید شده بود …نبودی!
نشستم همون جا زدم زیر گریه، چون دیگه راستی راستی باورم شده بود نیستی…
که رفتی…
سهیل اومد خیلی زود جمع و جورم کرد و بر گشتیم از شب تا صبح هر چی کلانتری و بیمارستان و اورژانس و حتی پزشک قانونی رو پیگیر شدیم.جای شکرش باقی بود که مطمئن شده بودم سالمی!
فقط شب بود و می ترسیدم از صبحی که دیگه هیچ چاره ای رو برام باقی نگذاشته باشه جز اینکه برم سراغ سرو…
با خودم می گفتم حتما اون خبر داره و یه چیزایی می دونه. اون روز هم صبح اول وقت اونطور دیوونه وار از خونه بیرون زدم، طفلی سهیل مرتب اصرار می کرد و می گفت برم مرخصی بگیرم از پادگان‌ بر گردم با هم بریم دنبال ماهی بگردیم ،قبول نکردم.بچه نگران رفت، منم راه افتادم رفتم سراغ سرو…
کنار هتل رسیده بودم؛ بس كه دویده بودم نفسم به شماره افتاده بود. پله ها رو یکی در میون به سمت بالا دویدم و خدا روشکر آقا میرزا که کاملا منو‌ می شناخت خیلی زود جلوی مردی رو‌ که از کارکنان هتل بود و دنبالم می دوید و مرتب می گفت:

  • کجا خانوم ، لطفا صبر کنید .

رو گرفت.به سرعت خودم رو به اتاق سرو رسوندم و بی ملاحظه در زدم. با خودم گفتم ماهی ماهی کاش پیش سرو باشی! طولی نکشید که در باز شد سرو پریشون و در حالی که انگار کوهی از غم رو با خودش یدک‌ می کشید جلوی روم ظاهر شد. بدون توجه به اون با دست کنارش زدم .وقتی برای توضیح نداشتم. وارد اتاقش شدم و قبل از هر چیز چند بار به دقت بالا تا پایین اتاق رو سرک کشیدم. مرتب دور اتاق می چرخیدم و مدام صدات می کردم.

  • ماهی…ماهی…تو اینجایی؟؟

صداتو نشنیدم. برگشتم و نا امیدانه به سروی که از شدت تعجب و دلواپسی همونطور مات و متحیر وسط اتاق خشکش زده بود نگاه کردم و پرسیدم:

  • اینجا نیست؟
    تو ندیدیش
    اصلا ازش خبر داری؟

ابروهیش رو در هم کشید و بهت زده گفت:

  • منظورتونو درست نمی فهمم!
    اصلا متوجه نمی شم، سهیلا خانوم …
    درست می گم….سهیلایی دیگه؟

خیلی زود یادم اومد که تا اون روز هنوز برخورد درست و حسابی باهاش نداشتم. یکی دوبار بیشتر ندیده بودمش. اونم یا از دور و یا زمانی که بیمار بود و اصلا حال خوب و درستی نداشت. پاهام اونقدر سست شده بود که بدون تعارف روی صندلی، همونجا وسط اتاق نشستم. سرم رو بين دستام گرفتم و با بعض گفتم:

  • ماهی…ماهی نیست…
    اون رفته.

سعی کرد اونچه رو که ‌می شنوه باور نکنه .با پاهایی که سست شده و می لرزید چند قدم سمتم اومد و يه لبخند گس و کاملا تصنعی روی لب هاش بود.
در حالی که صداش می لرزید گفت:

  • ماهی هیچ کجا نرفته، اون هیچ کجا نمی ره، من مطمئنم همین طرف هاست…
    فقط می خواد یه کم…یه کم…

با عصبانیت از جام بلند شدم و زل زدم توی چشماش که پر از وحشت بود و داد زدم:

  • می خواد چیکار کنه؟
    جلب توجه؟!
    تو اینطور فکر می کنی آقای آمیتا ؟
    اینجا دنیای خیالی بالیووده، ماهم بازیگرهای یه فیلم هندی چیپ از رده خارج شده ایم!
    رفته که فقط توجه عشقش رو جلب کنه که اونو اینطوری برگردونه…
    روی خورده شیشه ها برقصه، پاهاش پر از زخم و خون بشه که اینجوری عشقش باور کنه دوستش داره و عاشقشه و بهش نیاز داره…
    که اگه بهش بی توجه بشه با کم ‌محلی هاش،با بی اعتنایی هاش می تونه قلب اونو چه راحت بشکونه…
    نه آقای آمیتا! اگه اون رد خونی رو که تو پای عاشق های تو فیلم ها دیدی رو می تونستی توی قلب اون دختر ببینی، دختری که دلش پر از خونه، تموم وحشتش تو زندگی رفتن توئه ،ترک کردن توئه… که الحق این کارم ظاهرا خوب
    بلدی انجام بدی خوب می تونی بازیگر نقش اول باشی ودل اونی رو که عاشقته رو خوب به بازی بگیری!
  •  
  • بیشتر از اون طاقت نیاورد؛ چنگی میون موهاش انداخت، یه طوری که انگار خیال داشت تموم موهاشو از جا بکنه! بعد به طرف میز کنار تختش رفت و کشو رو وحشت زده و با دستاي لرزون باز كرد و یه پاکت سیگار بیرون کشید .به سختی یه سیگار از پاکت خارج کرد و گوشه ی لبش گذا شت .دستش رو به دنبال یافتن فندک داخل کشو برد ،اما خیلی زود انگار که متوجه چیزی شده باشه با خشم و عصبانیت سیگار رو از گوشه ی لبش برداشت .هم سیگار و هم پاکت سیگار رو با نفرت مچاله و به سمتی پرت کرد .نفهمیدم چرا این کار رو می کرد اما وقتی به خودم اومدم که دیدم سرش رو روی میز گذاشته و شونه هاش می لرزن. داشت گریه می کرد! دلم به حالش سوخت ؛کنارش رفتم و گوشی موبایلم رو دستش دادم و گفتم :
  • بیا بگیر بخونش ، برای توئه.

سرش رو بلند کرد و با چشمای اشک آلودش با تعجب نگاه و بعد شروع به خوندن کرد.رفتم یه گوشه روی زمین نشستم، یه چشمم به مردی بود که دیوانه وار می خوند و می گریست و چشم دیگم به چمدونش که يه گوشه مرتب و دست نخورده بود.انگار داشت یاد می گرفت اونطوری زندگی کنه که تو دوست داری! خوندو خوند بعد انگاری یهو دیوونه شده باشه، پاشد اومد کنارم نشست و مثل بچه های نیازمند بهم آویزون شد و در حالی كه اشك مي ريخت و می نالید مرتب التماس می کرد و می گفت:

  • نمی خواستم…به خدا نمی خواستم برنجونمش…قصدم آزارش نبود…
    آخه مگه اصلا می تونم ماهی رو اذیت کنم؟!

با لحن تند و طلبکارانه ای گفتم:

  • پس چرا اون شب ولش کردی و رفتی؟ چرا فرداش نیومدی؟بعدشم که به میرزا زنگ زدی گفتی اصلا خیال اومدن نداری. چرا وقتی هزار بار بهت زنگ زد جوابشو ندادی؟

فقط خیره نگاهم کرد وگفت:

  • به خدا اشتباه کرده!قصد من هیچ وقت این نبوده. درسته از دستش دلخور بودم…
    عصبانی بودم از اینکه بهم دروغ گفته بود…از اینکه منو با مشکلاتی که داشت روبه رو نکرده بود دلخور بودم اما .‌..‌
  • تو فکر می کنی مشکلش چی بوده سروبد؟
    چه طور می تونسته تو رو با مشکلش رو به رو کنه؟

با صدای نسبتا بلندی گفت:

  • حالا هر چی که بود!چرا منو مناسب رویارویی با مشکلش ندونست؟می تونستم…به خدا به خاطر اون می تونستم جلوی هر چی که باشه هر کی که باشه مردونه وایسم!

نگاش کردم وگفتم:

  • مادرش، مشکل اون مامانش بود.می تونستی جلوی یه مادر وایسی؟می تونستی بین مهر مادر و فرزند قرار بگیری و به مادرش بگی ببخشید، به قیمت این عشق می تونم عشق مادری رو زیر پام بذارم، لهش کنم، دخترتو بردارمو بذارم و برم!

بیچاره از شدت تعجب زبونش بند اومده بود. گفتم:

  • ماهی به خاطر شرط مادرش مجبور شد خونه ی خودشو ترک کنه، شرطی که می گفت باید سرو روفراموش کنی. اون حتی به خاطر این شرط پدرش رو هم فراموش کرد و چشماشو به روش بست!خیلی عذاب کشید… براش دردناک بود… هنوز هم رنج می بره؛حتی تا آخر عمرش این رنج و عذاب با اون می مونه که حتی برای آخرین بار نرفت پدرش رو ببینه، حتی تا امروز هنوز سر خاک اون نرفته! از خونه رونده شد و به جایی پناه برد که اگه خدا نبود ،اگه بهادر نبود، معلوم نبود تو چنگ اون مرد هرزه و مستی که خیال بی آبروییش رو داشت چی به سرش اومده بود!
    اون هرگز دروغی به تو نگفت…درسته فقط بعضی از حقایق رو ازت پنهون و مخفی کرد، اونم به خاطر ترس از دست دادنت بود، وحشت از اینکه اگه بدونی به خاطر توئه که مادرش اونو دیگه نمی خواد بذاري و بری اون…..

نذاشت ادامه بدم، دو دستی محکم کوبید روی سرش، اونقدر محکم که دلم از جا کنده شد…
بدون ‌اینکه بدونم چیکار می کنم به سمتش خیز برداشتم و دستاشو گرفتم تا بيشتر به خودش آسیب نرسونه. گریه می کرد، همون لحظه درست شبیه بچه ای شده بود که به دامنم آويزون شده. گریه می کرد و می گفت:

  • خدا منو ببخشه…
    اون الان کجاست ؟!
    تو رو خدا تو می دونی سهیل؟
    ا بهم راستشو بگو کجاست؟کجاست؟!!

خودم هم گریه می کردم ؛بغض آلود گفتم:

  • به خدا نمی دونم! به خدا منم نمی دونم!

از جاش بلند شد، اشک هاشو پاک کرد و با اطمینان گفت :

  • پیداش می کنم.پیداش می کنم .
    به خدا خودم…

بعد یه مرتبه رنگش سیاه و لب هاش کبود شد!تموم رگ های تنش یه جور عجیبی متورم شده بود. انگار نفسش قطع می شد! ترسیده بودم، داشتم می مردم! خیال کردم داره تموم می کنه و این یه نوع جون دادنه!خواستم فریاد بزنم ؛چشماش گشاد شده بود و صدای نفس های ممتد وطولانیش که به زحمت خارج می شد من رو به وحشت می انداخت. اما دیدم چه طور به سختی قامت خمیده اش رو صاف کرد و با قدرت دستش رو مشت کرده و چند بار محکم مشتش را روی قلبش کوبید .
می لرزید و می گفت:

  • نه ، نه ، لعنتی صبر کن ، یه کم طاقت بیار الان وقتش نیست!
    تو رو خدا طاقت بیار…. بهم فرصت بده…. الان نه!نه!
  •  
  • بعد یه نفس عمیق کشید…. کمی حالش بهتر شده بود، انگار قلب بیچاره تسلیم شده و فرصتی دوباره بهش داده بود. اما اونقدر ناتوان بود که با اشاره ازم خواست داروهاشو بهش بدهم. فورا سمت داروهاش رفتم. اونا رو خورد و کمک‌کردم تا بشينه.نفس عمیقی کشید و انگار حالش کم کم بهتر می شد. گفتم:
  • حالت بهتره سرو؟
    تو خوبی؟
    مطمئنی خوبی؟!
    می خوای بریم دکتر ؟

با اشاره ی دست متوجه ام‌ کرد که بهتره. يكم ساكت موند ،بعد اشکش رو پاک‌ کرد و گفت:

  • اون شب هم حالم بد شد .خیلی بدتر از اینی که دیدی…
    رفتم ‌ماشين بهادر رو بدم ،وقتی هنوز از هم جدا نشده بودیم یه مرتبه یه حمله ی قلبی بهم دست داد.بهادر به سرعت منو به کلینیک تخصصی رسوند و خودش تا صبح کنارم موند. خیالم از بابت ماهی راحت بود، می دونستم‌جاش امنه، امید داشتم فردا صبح برگردم پیشش اما نشد…
    دکتر اجازه ی ترخیص نداد و گفت باید یه شب دیگه هم بمونم ،برای اطمینان و يه سري معاینات و آزمایش هایی که بهادر به زور مجبور به انجام‌ اون ها کرده بودتم.
    شارژ موبایلم هم تموم شده بود برا همین نتونستم جواب تلفن هاشو بدم، از طرفی هم نمی خواستم بدونه اون شب کجا هستم و چی بهم گذشته، از بهادر هم خواستم حرفی نزنه .
    ولی وقتی برگشتم اون رفته بود…
    چرا اونقدر زود رفته بود؟!
    چرا صبر نکرده بود تا برگردم؟!
    نیگا کن سهیلا …من از اون روز حتی دست به چمدونم هم نزدم که مبادا نا مرتب شه، که اگه برگشت دوباره بهم نگه شلخته ی بی مسئولیت.
    اما اون بر نگشت …برنگشت…

سريع از جاش بلند شد و کتش رو از روی جا لباسی برداشت و گفت:

  • بلند شو سهیلا،بلند شو باید بریم دنبالش.
  • کجا ؟
  • همه‌جا ، هر کجا ، هر جا که فکر می کنی رفته باشه.
  • نمی دونم‌…
    به‌ خدا که نمی دونم!
    از دیشب تا کلی فکر کردم…
    هر جا‌که فکرشو کردم یا رفتم ،یا زنگ زدم؛ اصلا انگار آب شده رفته زیر زمین دود شده رفته تو هوا!

پوفی کشید و در حالی که‌ مثل دیوونه ها دور خودش می چرخید گفت:

  • نکنه‌ کار اون‌ مرتیکه، اون اکبر لعنتی باشه؟
    نکنه یه بلایی سر ماهی من…..
  • نه بابا دیشب به خاله مهنازش هم زنگ زدم. بیچاره مثل ابر بهاری گریه می کرد و می گفت اکبر به خاطر مصرف مشروب و اون داروی بیهوشی كه به ما داده بخوريم هنوز تو بازداشتگاهه. ظاهرا وثیقه ای هم نداشتن تا اکبر بتونه‌ تا زمان شروع دادگاهش آزاد باشه و بیاد بیرون.

دستش که ميون خرمن گیسوان ژولیده و نا مرتبش بود رو بیرون کشید و یه مرتبه انگار چیز مهمی به ذهنش رسیده باشه گفت:

  • اون حتما رفته سمت عمارت پیش سروها.
  • تو اینطور فکر می کنی؟
  • من مطمئنم سهیلا، مطمئنم!
    اون همین جوری سروها رو رها نمی کنه. اون عاشق سروهاست !
    حتما رفته اونجا…

ناگزیر بلند شدم و دنبالش راه افتادم. اونقدر شتابزده بود که آقا میرزا با دیدن حال زارش حدس زد اتفاق بدی افتاده و با نگرانی پرسید:

  • بابا اینجا چه خبره؟
    نکنه برا دخترم‌ ماهی…

ایستاد به سمت میرزا چرخید و با تعجب پرسید:

  • ماهی چی آمیرزا؟
    شما در مورد ماهی چیزی می دونی؟
  • نه والله بابا!
    همین جوری یه چیزی گفتم به خاطر اون جریان دیروز .

به سمت آمیرزا رفت و متضرعانه پرسید:

  • مگه دیروز اینجا چه خبر بوده؟
  • والله وقتی نبودی ماهی اومد اینجا. یه کیک قشنگ تو دستش بود ،انگار می دونست تولدته، کیک گرفته بود اومده بود اینجا. وقتی فهمید مهمون داری و برات جشن گرفتن انگار یه جورایی دلش شکست .کیکو گذاشت همین جا و رفت. هر چی بهش گفتم بمونه تا بیایی دیگه درنگ نکرد و رفت.
    گفتم‌ با این‌ کیک چه کنم…
    گفت بنداز دور ، دلم نیومد کیک رو بردم گذاشتم تو یخچال…
    اگه اجازه بدی برم بیارم.

گفت:

  • نه آقا میرزا، نمی خواد.

بدون این که تامل کنه به سرعت راه افتاد و سوار ماشینم شد .خودش رو تا ته توی صندلی فرو کرد دست هاش رو که به شدت می لرزید و یخ کرده بود رو با حالتی شبیه نگرانی و درد بهم مالید.بعد سرش رو به صندلی تکیه داد و ماشین به راه افتاد. رد اشك روي صورتش بود، آه کشید وگفت :

  • دیروز بالای پل یه جوری عجیب زیبا شده بود!
    قشنگ‌ درست شبیه فرشته های توی آسمون!
    دلم می خواست می تونستم بایستم و همونطور ساعت ها تماشاش کنم…
    چشم هاش ، خدایا چشم های ماهی همیشه تماشایی بود ولی اون روز اصلا یه طور عجیبی قشنگ تر شده بود!

نگاهش کردم و گفتم:

  • پس چرا واینستادی تا بیشتر تماشاش کنی؟
    ترسیدی به غرورت بر بخوره ؟
    می خواستی تنبیهش کنی ؟
    به خاطر همین بی توجه بهش گذشتی و رفتی؟

بغض کرده و گفت:

  • بر گشتم… بعد از اینکه وارد هتل شدیم به يه بهانه برگشتم.هنوز از تماشاش سیر نشده بودم و حس می کردم سخت دلتنگشم!
    برگشتم و رفتم بالای پل، اما دیر کردم.. رفته بود!
    چند بار طول پل رو رفتم و اومدم…
    گفتم همین طرف هاست، منتطرش موندم، صداش کرد،م بلند صداش کردم…
    ولی نبود…
    رفته بود…
    اون رفته بود!

با صداي بلند گريه كرد؛ من هم همراهش زار مي زدم و خدا رو قسم دادم ،به حق دل شکسته ی سرو قسمش دادم که اگه نشونه هایی از تو اونجاست که به دل عاشق اون الهام شده بود ناامید بر نگردیم.

میله های در رو گرفت و در حالی که‌ خودش رو بالا می کشید با صدای زن همسایه که از بالا فریاد می کشید به خودمون اومديم. خانم‌اسدی پشت پنجره ی طبقه ی بالای خونشون ایستاده بود و از همون بالا گفت:

  • اینجا چه خبره ؟
    شما‌چیکار دارید این موقع روز تو ‌خونه ی مردم ؟

برگشتم و مودبانه سلام دادم و گفتم:

  • ما غریبه نیستیم خانم اسدي.
    ببین منم،سهیلا دوست ماهی.

خیلی زود منو شناخت.تو اغلب روزهای وفات بابات من و خانم اسدی تنها کسانی بودیم که تا روز آخر پیشتون ‌مونده بودیم. با شرمندگی گفت:

  • وای سهیلا مادر ببخش منو!
    وایسا وایسا دارم ‌میام پایین.

به سرعت اومد و با تعجب یه نگاهی به سرو انداخت و با اشاره ی چشم‌ پرسید :

_این دیگه کیه ؟

دلم می خواست‌ می گفتم همونیه که حال پسرت شهرامو بد گرفت!

بدون ‌اینکه‌ جوابش رو بدم فقط پرسیدم:

  • خانم‌اسدی جون، شما احتمالا ماهی رو‌این طرفا….

نداشت حرفم تموم شه و بلافاصله گفت :

  • راستی حالش چطوره؟
    بهتره ان شاء الله ؟
    راستش از دیروز همش نگرانشم…

من و سرو یک‌ مرتبه با هم چند قدم به سمتش جلو رفتیم. ببچاره ترسید و کمی خودش رو عقب کشید.دستاش رو گرفتم و ملتمسانه گفتم:

  • تو‌ رو خدا شما‌ ماهی رو دیدید؟
    ازش خبر دارین؟
  • خوب آره همین دیر وز اینجا بود…
    بچه طفلی تب داشت؛ بغلش که کردم دیدم تنش مثل کوره شده بود… داغ داغ!
    داشت تو تب می سوخت.

اشکی که از سر ناباوری بود و یا شوق باور توی چشم های سرو درخشيد.با همون ‌حال پرسید:

  • نفهمیدید اینجا ‌چی کار می کنه؟
    اصلا اینجا چیکار داشته ؟
    چرا اومده بوده اینجا ؟
    این‌خونه که دیگه خالیه!

با ابهام نگاهی به سرو انداخت وگفت:

_والله خودمم دقیق متوجه منظورش نشدم. می گم‌ که چون تب داشت فکر کردم داره هذیون می گه ؛رفته بود چسبیده بود اون سرو آخری و اونو بغل کرده بود و باهاش حرف می زد و درد دل می کرد. باور می کنی آخر سر هم گفت سرو من دوستت دارم و هرگز فراموشت نمی کنم!
حتی باور نمی کنی سرو رو بوسید، بعدش هم به من سپردش و گفت که مواظبش باشم بهش آب بدم و از همين حرف ها!

دیگه ساکت شده بود؛ اما توی دل من و سرو غوغایی بود. پرسیدم:

  • بعدش چی ؟
    نگفت‌کجا می ره ؟
    خیال داره چی کار کنه؟
  • والله من اون رو دیگه‌ نمی دونم …
    اما داشتم می رفتم تره بار سر چهارراه ،تا اونجا باهام اومد.خیلی اصرارش کردم اگه ‌جایی میره برسونمش اما انگار قصد داشت تا همون‌چهار راه بره ؛منم بردمش. وقتی پیاده شد راستش یه کم‌ نگرانش شدم…
    نه اینکه‌ تب داشت و مریض بود، گفتم نکنه خدایی نکرده بیفته یا بلایی سرش بیاد…
    یه قدری یه گوشه وایسادم دیدم رفت توی جواهری ملک زادگان.
    آقای ملکی از معتمدین محل و از دوستان قدیم پرویز خان خدا بیامرز بود .یادم میاد اون ‌چند سال پیش ها با هم رفت وامد خانوادگی هم داشتن.من و بهجت ‌خانم‌ بارها واسه خرید طلا پیش همین آقای ملکی رفته بودیم. وقتی دیدم ماهی رفت پیشش راستش دیگه‌خیالم راحت شد و رفتم.

انگار روزنه هایی از امید رو به رومون گشوده می شد. نگاه کردم و دیدم سرو رفته زیر سرو آخر نشسته و سرش رو به سرو تکیه داده . با خودش حرف می زد و گریه می کرد. خانم‌ اسدی با تعجب نگاهی کرد و‌ گفت:

  • الهی بمیرم مادر انگاری اینم‌ ناخوش احواله تب داره.

ازش تشکر کردم و بی معطلی همراه هم به سمت چهار راه به راه افتادیم. ظاهرا تو اون حوالی یک‌ جواهری بیشتر نبود. خیلی زود پیداش کردیم ،اما بسته بود.دور تا دور سیاهی بود و اعلامیه ای روي در بسته اش بود…

“با کمال تاثر وتالم مصیبت وارده ……”

مادر آقای ملکی به رحمت ‌خدا رفته بود و مغازه تعطیل بود و خدا می دونست قرار بود تا کی آقای ملکی نباشه. سرو که پاهاش کاملا سست شده بود به دیوار تکیه زد و نگاهی سمت آسمان ‌انداخت. نگاش کردم ،دلم براش می سوخت .گفتم:

  • امیدت رو از دست نده سرو، خدا بزرگه. ببین تا اینجا اومدیم ،خدا بخواد ملکی رو هم پیدا می کنیم. انگار کور سویی از امید به دلش تابيد. چند بار متن اعلامیه رو مرور کرد. مجلس ختم‌ فردا بعد از ظهر بود. تا اون موقع زمان زیادی بود ،بی قرار شده و واسه جستجوی ردی از ملکی یا پیدا کردن شماره ی موبایلش به چند مغازه ی اطراف سر زد. ظاهرا هیچ كدوم از کسبه شماره ی موبایلش رو نداشتن. پریشون و کلافه بود. تنها کاری که‌ می شد انجام داد برداشتن آدرس و منتظر نشستن برای رسیدن فردایی بود که خدا می دونست برای سروِ تنها چگونه می گذشت

ملحفه را سخت دور خودم پیچیدم و همانطور که پشتم به او بود یکبار دیگر برای چندمین بار به سمتش چرخیدم.در هر حرکتی که کرده بودم می گفتم اگر این بار برگردم او دگر نیست، او رفته است. با دردی که داشتم بر گشته بودم ولی او همانطور سمج هنوز سر جایش ایستاده و کوچکترین حرکتی نکرده بود .دوباره شروع به حرف زدن کردم ،تقریبا دو ساعت تمام بود که با او حرف زده بودم!بعد از او خواهش کرده بودم که برود اما تا آن لحظه هنوز در جایش ایستاده و انگار به من زل زده بود و هر از چند گاهی فقط شاخک هایش را تکان می داد .گفتم:

  • ببین سوسک خان ،به خدا دیگه حرف هام تموم شد!
    در طول عمرم‌ هرگز با سوسک درد دل نکرده بودم ،ولی امروز برای سبک شدن بار دلم ، تمام دردهام ، غم هام ، مشکلات و حتی رازهام رو هم برات گفتم!
    تو امروز معتمد ترین سوسک دنیا بودی! ولی دیگه خسته ام، دیگه حتی حوصله ای برای با تو بودن رو هم ندارم چه برسه ترسیدن از تو ،پس برو!

اشك در چشمانم‌ حلقه زد و از پس پرده ی لرزان چشمانم که پر از اشک‌ بود حرکتش را دیدم .اشکم سرازیر شد و نگاه کردم، دیگر نبود….رفته بود.
به سختی از جایم بر خاستم و دستم را روی لبه ی تخت و بعد از آن بر دیوار گذاشتم و آهسته آهسته به حرکت در آمدم.کمی دور اتاق های سرد و تاریک چرخیدم و خاطراتی سخت و جانکاه از هر آنچه که زمانی در آن خانه بر من گذشته بود در درونم زنده شده و بیداد کرد…
ومن از درون آن زجرها آن بیدادها، آن همه عذاب و طغیان ،هیچ چیز را به یاد نمی آوردم جز درد فراغ سرو!
غم دوری و جدایی او که بی شک ولحظه به لحظه از هر دردی کشنده تر و توانفرساتر می شد….


بچه تر که بودم عادت بدی داشتم؛ هر وقت جایی از بدنم زخم می شد مدت ها طول می کشید تا جای آن زخم التیام پیدا کند. به واسطه ی عادتی که داشتم مرتب جای زخمی را که خشک می شد را با ناخن می کندم .درد وعذاب وحشتناکی داشت ،اما نمی دانم چرا من این درد مهلک، این عذاب جانکاه را دوست داشتم!
بعد دستم را می گذاشتم روی جای زخمی که به شدت می سوخت و فشارش می دادم. بیشتر می سوخت، و از آن همه درد لذتی مضاعف می بردم!بارها و بارها به خاطر این عادت مادرم سرزنش و نکوهش و گاهی نیز تنبیهم مي كرد.
مامان همیشه می گفت:

_ این کار باعث می شه جای زخما تا همیشه روی بدنت بمونه.

امروز هم دقیقا همین حال را دارم. وقتی درد دارم، وقتی به شدت از هرم تبی که به شدت مرا مي سوزاند ،از درد خفقان آور گلو و سوزش بی حد سینه ام رنج می برم با یادآوری خاطرات تلخم ،با اینکه برای سلامتی از دست رفته ام خیال هیچ گونه حرکتی را ندارم ،بر زخم های دلم چنگ انداخته و آنقدر وحشیانه آن ها را می خراشم تا به واسطه ی دردی که می کشم فراموش کنم تمام دردهایم را.
با خودم می گویم :

“مامان ای کاش زخم های دلم را نیز می دیدی…
تو که همیشه نگران زخم های تنم بودی، چطور توانستي به خاطر عشقی که آنقدر عمیق بود ،عشقی که به خاطرش آن همه سال سوختی و سکوت کردی و حتی به روی خودت هم نیاوردي و دم نزدی زجر حقارت را ، حقارت از اینکه خیلی زود فهمیده بودی اونچه نبودی که بتوني عشقت رو سیراب و راضی نگه داری ،که زمانی دور شاید دیواری بوده ،فقط در حد یک نام، از زبان مردی که در اوج مستی ندانسته بود چه گفته ، برای انتقام از آن لحظاتی که حتی یاد آوريش هنوز باعث تداعی رنج و عذابي بود که کشیده بودی، خواستی مرا قرباني کنی!
من و عشقم را محکوم کردی…
محکوم به جدایی !
حتی چشمانت را به رویم بستی و با قانون نا عادلانه ای که وضع کردی محکوم‌ به تباهی شدم. رفتم اما باز هم سراغم نيامدي !
چه قدر عاشق بودی!
پس به من نیز حق بده میراث عاشقی را از تو به ارث برده باشم ،که به خاطر عشقم تا نهایت ،حتی تا مرز از خود گذشتن بروم…
من رفتم و حالا در برزخی دست و پا می زنم که در اوج سرگرداني و اوج پوچی باز هم به تو فکر می کنم!
به تو و سرو…
با تن رنجورم ،با پاهایی که حتی توانی برای رفتن ندارند، هزار بار طول و عرض این سلول انفرادی را پیمودم و تمام قدم هایم را شمردم. حتی کاشی های کف زمین را نیز هزار مرتبه شمردم! رفتم داخل حیاط و درخت ها را شمردم. بوته های خشک‌ داخل باغچه را نیز شمردم! تعداد سنگ هایی را كه شبيه جاده ای منحنی از حیاط تا انتهای باغچه ادامه داشت را نیز شمردم! بعد از همانجا ‌تابش خورشید را تماشا کردم. چشمانم ورم کرده و از شدت عفونت به سختی باز می شوند، ولی من با همین ‌چشمان ناتوان باز هم انتظار مي كشم.
خود را به دست تقدیرم سپردم…
یا می میرم یا سرو خواهد آمد مادر!”

کسی با جسمی چند ضربه بر در نواخت. از همان جا وسط باغچه ای که روی جاده ی سنگی اش ایستاده بودم بانگ زدم:

  • کی هستی؟

پسرک خرد افغان با آن لهجه ی شیرینش جواب داد .ناتوان به سمت در رفتم و آن را گشودم. سلام داد و با آن چشمان ریز بادامي متعجب نگاهم کرد.خجالتی بود ،فقط با اشاره به کاسه ی آشی که در دستش بود متوجهم کرد که برایم آش آورده.با اشاره گفتم كه داخل شود. داخل شد و رفت وکاسه اش را روی پله گذاشت. تشکر کردم، گفت:

  • اوستا رحیم سلام رسوندن گفتن اگه کاری داشتید ما هستیم اگه می خواید شب بیام‌پیشتون تنها نباشید.

دستم را روی سرش کشیدم، دستی را که هرگز جای نوازش های مادرش را نمی گرفت ،مادری که به خاطر زندگی خیلی زود دست از طفلی که خیلی خرد بود کشیده و بالاجبار او را به دست ناملایمات روزگار سپرده بود. لبخندی زدم و گفتم:

  • اسمت چی بود؟
  • نجیب ، نجیب الله.
  • نجیب می خوای یکم بشینی پیشم ؟

با اشاره ی سرش که به سمت شانه اش متمایل شد گفت نمی دانم. اما وقتی بدون تعارف رفت و نشست روی پله دانستم که او هم‌ مثل من تنهاست… تنها و محتاج یک جرعه محبت.
گوشی موبایل کهنه و زهوار در رفته ای که توسط یک ریسمان کهنه بر گردنش آویخته بود توجهم را به خود جلب کرد ،نمی دانم چرا باز دلم هوایی شد، چرا باز دلم خواست اشتباه کنم !
در حالی که نگاهم حریصانه بر روی موبایلش دوخته شده بود پرسیدم:

  • نجیب موبایلت کار می کنه؟
    شارژ داره؟
  • ها…سه تا ده تایی دادم سیم خریدم .یه ده تایی هم دادم شارژ گرفتم. سر جمع می شود چهار تا ده تایی.
    گوشی روهم اوستا بهم داد.

-نجیب اهل ‌معامله هستی ؟

بدون اینکه ‌منتظر جوابش بمانم گفتم:

  • چهارتا صدتایی بهت میدم سیم کارتتو می گیرم

بدون اینکه حتی به پیشنهادم فکر کند، دست انداخت وگوشی موبایلش را از گردن خارج کرد ؛آن را به سمتم گرفت و گفت:

  • بگیر مال شما ، پول هم نمی خوام.

برای بخشش بی حدش سخاوت بی اندازه اش پر پر شدم !
گفتم :

_ نه معامله باید حلال باشه ؛یا قبول کن یا نه.

حرفی نزد، انگار معامله را پذیرفته بود. بلند شدم و کیفم را باز و آنچه را که وعده کرده بودم را برداشته و به او دادم.طفلی طوری رفتار می کرد انگار آنچه را که می دید باور نداشت! با اصرار پول ها را درون جیبش فرو بردم .هنوز لب پله نشسته بود. گوشی را گرفته و به گوشه ی خلوتی پناه بردم؛قبل از اینکه بخواهم‌ فکری کرده باشم،‌سریع وارد عمل شدم. می دانستم فکر کردن، یعنی نه در مقابل حماقتی که انجام‌می دادم !
دلم را به دریا زدم و شماره ی سرو را گرفتم. در انتظار شنیدن صدایی، آماده می شدم برای مردن ، هلاک شدن و تا مرز نیستی پیش رفتن. چند لحظه بعد صدایش در گوشم بود، در مغز ،در قلب و در تمام‌ وجودم…
حتی در روح‌ نا آرامم که‌ با آهنگ صدایش یکباره از وجودم پر کشیده و بار دیگر باز گشته بود!
من‌مردم وپس از آن دوباره زنده شدم…هزاران بار مردم و زنده شدم وقتی صدای زخم دارش را می شنیدم که ‌بی تاب بود ، که غم داشت و آن گونه ناآرام مرتب اصرار می کرد.

_حرف بزن…
تو رو خدا با من‌حرف بزن !

سکوت تمام‌حرفها وگفته هایم بود
سکوتی که پر از فریاد بود و صدایش مرحم تمام دردهای تن بیمارم برای دقایقی خودم و دردهایم را به فراموشی سپرده بودم یک بار دیگر نالید

  • ماهی خودتی ، من میدونم این تویی تو رو خدا باهام‌حرف بزن ماهی ، من….من دوستت دارم ماهی منو ببخش برگرد ‌به پات می افتم به خاطر عشقمون بهت التماس می کنم عزیزم ببین چی به سرم اومده
    ماهی عشقم……

تمام‌ شد ، شارژ تمام‌شد و تماس قطع شد اما صدایش حتی یک‌ لحظه هم در ضمیرم قطع نشده و تا ابد هنوز در جریان بود ضعف یک بار دیگر بر من‌ مستولی شد به دیوار تکیه زدم نجیب حالم را دید نگران شده به سمتم آمد و پرسید

  • خانوم ، خوبید شما
    گفتم
  • خوبم خوبم
    گوشی را باز کردم برای اینکه هیچ گونه ردی باقی نباشد سیم کارت را از درون‌محفظه خارج کردم گوشی را به او‌باز گرداندم گوشی را گرفت ورفت

گریه می کرد.مثل بچه های مادر از دست داده خودش رو به هر طرف مي زد و برای برقراری تماس مجدد هزار بار انگشت هاي لرزونش رو روی صفحه کلید مي ذاشت. اما هرگز تماسی بر قرار نشد… دیوونه تر شده بود.طاقت نیاوردم، جلو رفتم و گوشی رو به سختی از ميون دستاي سردش بیرون کشیدم. دائم می گفت:

  • خودش بود….
    ماهی بود….
    به خدا قسم‌می خورم خودش بود!

گفتم:

_ تو‌دیوونه شدی سرو!
از کجا انقدر مطمئنی که اون تماس از طرف ماهی بوده؟
چرا فکر نمی کنی کار یه مزاحم، یا فقط یه اشتباه بود!

  • نه سهیلا به خدا که حسم‌ دروغ نمی گه… خودش بود!
    اون سکوتش!…
    صدای نفس هاش!…

بعد آروم گرفت ویه گوشه نشست .سرش رو روی زانو گذاشت وگفت :

  • آخه غیر از ماهی کسی شماره ی منو نداشت.
    غیر از اون کسی رو نداشتم!

انگار یه مرتبه فکری به سرش زد. از جاش بلند شد و گفت:

  • سهیلا مزار باباش!…
  • فکر می کنی اونجاست؟
  • نه.
  • پس چرا سراغ اون جا رو می گیری؟!
  • می خوام برم اونجا ، پیش پرویز . قسمش می دم…ازش می گذرم…در ازاش می خوام ماهی رو بهم بر گردونه.

گفتم راه دوره و اون نابلد، اما‌ مرتب اصرار می کرد!گفتم‌ به یه شرط ،اونم اینکه با هم بریم…قبول نمی کرد!سماجتم رو‌که دید ناچار پذیرفت .می گفت نمی تونم تا فردا صبر کنم که زمان اون مراسم ختم برسه و بتونم ملکی رو پیدا کنم، باید کاری می کرد ،باید می رفت.
راه افتادیم ،سکوت کرده بود و از رنج کشنده ای که بهش وارد می شد عذاب می کشید. پریشون بود و یه جور قشنگی پریشونی و عجزش رو می شد از توی چشم های ترش دید، یه جوری گریه می کرد تا متوجه نشم. منم خودم رو به ندیدن و ندونستن‌ می زدم. یه مرتبه گفت:

  • سهیلا می شه گوشیتو بدی؟
    می خوام یه بار دیگه نوشته های ماهی رو بخونم.

گوشی رو بهش دادم و دوباره شروع به خوندن کرد، نه يبار، نه‌ دوبار ،خدا می دونه چند بار خوندشون‌!
متوجه ی تعجبم‌ شد و گفت:

  • بهم حق بده…
    این اولین نامه ایه که یه دختر واسم نوشته !
    تو زندگبم هیچ وقت هیچ کسی نبوده که حتی یه نامه ازش داشته باشم.

بعد با خجالت گوشی رو برگردوند و سرش رو از پنجره باز ماشین بیرون برد و ناله اش حتی میون ناله‌ باد هم گم‌ نشد.
شنیدم که می گفت:

  • آخ ماهی!
    تو قرار عشقمون هیچ جا نگفته بودی یه روزی هم تو برای من نامه می نویسی!
    آخ ماهی!
    اگه بدونی چقدر دلتنگتم… چقدر نگرانتم… چقدر دوستت دارم،با من این کارو نمی کردی!

سرش رو روی دستش که روی لبه ی پنجره بودگذاشت و باد موهای نامرتبش رو به بازی گرفت. نگاهش کردم .بغضی تلخ نشست وسط گلوم؛
بغضی برای نبودن تو…
برای رفتنت…
برای دردها و تنهایی سرو…


بعد از گذشت چندین ساعت که انگاری چند سال طول کشیده بود رسیدیم . یه راست بردمش سر قبر پرویز خان خدا بیامرز .هوا تاریک و سرد بود…شب های قبرستون بدجوری خوف داره !انگاری که شدت وحشتم رو از صورت رنگ پریدم خونده بود. بالا سر قبر وایسادم و فاتحه خوندم. بهم گفت اگه سردمه برم توی ماشین. می دونستم دنبال پیدا کردن فرصتی برای تنها بودنه .خیلی سریع داخل ماشین شدم و شیشه رو بالا کشیدم. صندلی رو تا ته خوابوندم و‌ آخرین نگاهم رو هم بهش انداختم. تو غربت غریبونه ی قبرستون تصویری از مردی رو دیدم که روی دو زانوش نشسته بود و دست های بلندش رو روی سنگ قبر سردی که رو به روش بود گذاشته بود و اونقدر غریبونه گريه مي كرد که دل سنگ های بیابون به حالش آب می شد!
من شدت و عمق اون گریه ها رو از لرزش شونه هاش می فهمیدم. نمی دونم اون حالت چقدر طول کشید و نفهمیدم که توی دل اون گورستون خاموش و سرد چيا گفت. اصلا از پرویز خان طلب چی رو داشت؟ چی می خواست که به خاطرش از اون سر دنیا پا شده بود و تا دل سیاه اون قبرستون روونه شده بود؟ اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد…
يه ساعت بعد با ضربه ی آروم نوک ‌انگشتش که روی شیشه می زد از خواب پریدم. شیشه ها کاملا بخار گرفته بود و تمام تنم از شدت سرما خشک شده بود. خیلی زود در رو باز کردم. داخل شد و سرمای شدیدی رو با خودش داخل آورد. معلوم بود حسابی یخ کرده. چشم هاش هم از بس که گریه کرده بود سرخ و ورم کرده بود!
آروم سر جاش نشست ، به صندلی تکیه زد و آه کشید و گفت:

  • تو رو هم به زحمت انداختم امشب.

گفتم:

  • ای بابا زحمت کدومه! فدای سر ماهی باشه.

همین که اسمت از دهنم در اومد یه بار دیگه زد زیر گریه!
بعد یه مرتبه صورت خیسش رو از میون دستاش بیرون آورد ،برگشت و دردمندانه نگاهم‌کرد وگفت:

-یعنی الان ماهی من کجا می تونه باشه؟


باری دیگر پیکرم را به زحمت تا مرز تخت کشاندم.خیلی وقت بود که نجیب رفته بود .از وقتی هم که رفت کاسه ی آش هنوز همان جا لب پله دست نخورده باقی مانده بود. نگاه کردم و دیدم قریب صدها مگس روی سطح آشی که سرد شده نشسته و با ولع مشغول نوش جان کردن بودند !
آش را هم به مگس های همیشه گرسنه ی دنیا سپردم.سر شبی مظفر آمد و با یک بخاری نفتی قدیمی ، بخاری را درست وسط اتاق گذاشت و به زحمت روشنش کرد. بوی نفت و فتیله ی نیم سوخته و دودی که از میان بخاری زبانه می کشید به شدت حالم را دگرگون کرد. چشمانم به شدت می سوخت و آن مقدار راهی هم که در ریه برای تردد دم و باز دم باقی مانده بود رفته رفته تنگ تر و مسدود می شد. بی اختیار دهانم را باز می کردم تا راحت تر تنفس کنم.احساس می کردم سرم به بزرگی بالنی شده که از شدت حرارت بی حدش و دردی که داشت هر لحظه رو به انفجار بود! بطری آب را برداشتم و هر چه آب درونش بود روی سر و سینه ام خالی کردم. کمی احساس خنکی می کردم ولی هنوز مدتی نگذشته بود که لرز هم به ضیافت تبی که داشتم آمد!
با همان موها و لباس های خیس خودم را درون پتوی مندرسی که هدیه ی مظفر بود پیچیدم و سعی کردم به بوی مشمئز کننده ای که شبیه پی و دنبه بود و از میان تار و پودش برمی خاست نیز فکر نکنم! فقط احساس سرمای شدیدی می کردم. چشمانم را بستم و با خودم گفتم یعنی ممکن است پایان این شب دردناک را ببینم ؟
آیا آنقدر دوام خواهم آورد تا یک بار دیگر سرو را ببینم ؟
صدایش همچنان در گوشم باقی بود، صدایی که جان بخش بود و خیلی زود رو به خاموشی رفته و خواب کم کم بر من چیره می شد.

  • ماهی …. ماهی ….عزیزم …دختر بابا …عروسکم چشاتو باز کن بابا …ببین من اومدم … پاشو بابا اومده!
  • بابا … بابا … ولی من که بابا …بابای من دیگه نیست!
    اون رفته خیلی وقته…
    رفته یه جای دور!
  • دخترم نیگا کن…
    چشاتو باز کن، منم بابا!
  • نه…نه!
    چشامو باز نمی کنم! من میترسم! بابای من مرده، دیگه وجود نداره، برو…برو ازت می ترسم!
    تو بابای من نیستی ، تو فقط یه صدایی…
  • نترس دخترم ، من پیشتم بابا، اومدم امشب تنها نباشی.
    اومدم تا دخترم دیگه از هیچی نترسه!
  • ولی من هنوز هم می ترسم بابا.
    من از همه چیز می ترسم… از همه ی آدما می ترسم…
  • بابا که باشه تو از هیچ چیز نمی ترسی دخترم.
    نه از شب، نه از باد ، و نه حتی از آسمون قرنبه!

-بابا ، بابا جونم! تا حالا کجا بودی ؟!
چرا انقدر دیر اومدی ؟!
چرا انقدر زود رفتی بابا؟!

  • من جام خوبه بابا.راحت راحتم!
    با اوستا که وارد معامله شدم ،آقایی کرد و به کرمش از حق خودش گذشت.یه حق دیگه به گردنم بود، اونم امشب یکی دیگه آقایی کرد و اونم از حقش گذشت!
    می بینی بابا؟
    امشب دیگه آزاد آزادم!
    امشب بهم اجازه ی پرواز دادن.
  • دلم برات تنگ شده بود بابا، اگه امشب تو نیومده بودی من مرده بودم!
    خیلی درد دارم بابا…خیلی!
  • بذار نوازشت کنم .بهم بگو کجات در د می کنه .بذار بابا ببوسه خوب خوب شی.
  • دلم درد می کنه بابا!
    دلم خیلی درد می کنه!
  • بزار دستمو بکشم روی دلت.
    بذارمثل همون موقع که بچه بودی بازم واست بخونم، یه دختر دارم شاه نداره صورتی داره ماه نداره از خوشگلی تا نداره به کس… کسونش….
  • بابا…گریه می کنی ؟!
  • گریه ی شوقه بابا!
    شوق پرواز ، نفس کشیدن ، شوق بخشیده شدن… لذت دیدن دخترم…
  • بابا کی بال پرواز بهت داد؟
  • سرو …سرو …. دخترم سرو امشب قفل قفسم رو شکوند ! بهش قول دادم ماهی، امشب اومدم پیشت ازت محافظت کنم تا تنها نباشی ،تا فردا که دستت تو دستشه… تا فردا که…..
  • بابا چرا صدات داره می ره ؟
    بابا انگار داری ازم دور می شی!…
    نرو… نرو بابا! تو رو خدا تنهام نذار!!
  • تنها نیستی ماهی.تنها نیستی .عشق سرو با توئه، اون عشق ازت محافطت می کنه، تنها….

از خواب پریدم. نفس بلندی از میان سینه ام سفیرکشان خارج شد. دستانم را روی قلبم گذاشتم . قطرات درشت عرق از تنم می چکید. با چشمانی گشاد شده پیرامونم را رصد کردم و از ته دل امید وارانه چند بار صدایش کردم:

  • بابا…بابا تو این جایی ؟!

صدایی نبود… باورم شد که پدر نیست… که فقط یک رویا بود… رویایی که حتی در کوره راهی از یک خواب موقت ،یک خیال موهوم باعث آرامشم شد .


کل مسیر برگشت رو اون روند .نگرانش بودم. ساعت ها بودکه چیزی نخورده بود، حتی داروهاش رو!چشماش قفل شده بود به جاده ، جاده ای که انگار هیچ وقت ته نداشت.هر چی بیشتر می رفتی کمتر می رسیدی.رنگ و روش حکایت از درد بی پایانش داشت. از وقتی راه افتاده بودیم هزار بار آه کشیده بود. گفتم:

  • گرسنه نیستی؟
    الان ساعت هاست چیزی نخوردی.
    می خوای بزنی کنار یه مغازه ای ، چیزی، یه لقمه نونی؟

گفت:

  • نمی خورم‌ .به خدا تا ماهی پیدا نشه به هیچی لب نمی زنم.

درِ داشبورد رو باز کردم و از داخلش یک بسته ی بیسکوییت‌ نیم‌خورده وچند تا شکلات پیدا کردم . هر چی اصرار کردم نخورد .با بی میلی یه بیسکوییت داخل دهانم گذاشتم .کشنده ترین درد زمان رو تجربه کردم! با خودم گفتم بینوا سرو حق داره نتونه بخوره، خوردن اونم توي این دقایق؟؟؟؟
مابقی بیسکویت رو دوباره ته داشبورد انداختم و درش رو بستم و دستامو بهم قلاب کردم و دست به سینه پاهامو تا روی صندلی بالا کشیدم و خودم رو مچاله کردم.انگاری جونم از لا به لای استخوناي بدنم در میومد .بعد از طی اون همه مسافت کشنده بالاخره رسیدیم. راستش دلم رضا نمی داد که اونو با اون حالش رها كنم و تنها بذارم. هر چقدر اصرار کردم شب رو خونه ما و با سهیل بگذرونه قبول نکرد. ناچار اونو به هتل رسوندم. مراسم ختم مادر آقای ملکی فردا ساعت چهار بود. بهم گفت :

  • شما خسته ای. فردا خونه بمون استراحت کن .من خودم می رم.

اما مگه دلم راضی می شد؟
پس قرار گذاشتیم که فردا راس ساعت چهار اونجا حاضر باشیم.
وای ماهی ماهی! خدا نصیب گرگ‌ بیابون نکنه! تا صبح جون دادم !انگار که صد بار مرده بودم و اون شب شب اول قبرم بود! تا صبح حتی نتونستم یک لحظه هم چشم روی هم بذارم !هزار بار بلند شدم و توی سیاهی شب از پنجره بیرونو نگاه کردم وگفتم:

  • حلال دلت باشه سرو…
    تو امشب چه می کشی!
    امشب واسه ی تو چه طوری صبح می شه؟
    وقتی اون موقع که خداحافظی کردی با پشت دستت باقیمونده ی اشکهاتو پاک کردی و با صدایی که پر بود از بغض و درد بهم گفتی:
  • سهیلا برام دعا کن ، دعا کن انقدر عمرم به دنیا باشه که یه امشبو بتونم دووم بیارم. سهیلا به نظرت این شب لعنتی تموم شدنیه؟
    چشم هام یه بار دیگه سپیدی صبح رو، صورت قشنگ ماهی رو می تونه ببینه؟

از صبح فقط آنقدر می دانم که دیگر کاملا شبیه جنازه ای شده بودم که حتی از نگاه کردن به سایه ام می ترسیدم! که اگر آن شب یاد بابا خاطرات او رویایی که مرا آن‌گونه پایبند به زندگی و امیدوار ساخته بود نبود ،قطعا تا صبح هزاران بار جان داده بودم .من آن روز دیگر حتی توان راه رفتن را نیز از دست داده بودم!روی زانوهای ناتوانم نشستم و کشان کشان خودم را تا نزدیکی دیوار کشیدم ؛سپس دست بر دیوار گرفته و به سختی از جا برخاستم. با گام هایی که از شدت ضعف و سستی روبه انحلال بود ،خودم را تا حیاط رساندم و همان‌ بالای پله ها پتویی را که با خود و بر روی شانه هایم حمل کرده بودم را محکم دورم پیچیدم .سرمایی خفیف موجب رنجشم می شد و من همانجا بالای پله منهدم می شدم. نشستم و به سختی سرم را بلند کردم به آسمان نگاه کردم وگفتم:

  • آه سرو تو کجایی؟

دلم برایش تنگ بود .آرزو کردم کاش یک بار دیگر ببینمش و بعد بروم .نمی خواستم با چشمانی که تشنه ی دیدار او بود، با دلی که هنوز سیراب نشده بود از عشقش، با سری که پر بود از هوای سرو با دنیا وداع کنم. با خودم گفتم سروم را در چنگال اهریمنی این دنیا ،در کدامین آغوش به ودیعت بگذارم و بروم ؟!

کمی احساس ترس داشتم، ترسی آمیخته با یک دنیا پشیمانی. گفتم اگر بمیرم چه خواهد شد؟!
آه نه خدایا! من این گونه مردن را نمی خواهم !می خواهم پیش سرو باشم ،اگر مرگی هم بود در آغوش او باشد !
خواستم فریاد بزنم و طلب کمک کنم. با نتوانی دهانم را باز کردم…هر چقدر بیشتر سعی می کردم ناممکن تر می شد! فریادهایم در دم خفه و فقط به صورت چند آه و ناله ی خفیف که شبیه تلفظ نام او بود از گلویم خارج می شدند. قطره اشکی از کنار چشمانم جاری شد و چشمانم‌ خیره بر دری مانده بود که آرزو می کردم هر آن باز شود و مظفر بیاید؛ به پایش بیفتم و بگویم:

  • مظفر غلط کردم!
    اشتباه کردم!
    تو را به خدا مرا از اینجا ببر!
    می خواهم پیش سرو باشم؛ حتی اگر تا آخر دنیا هم نبخشد فقط با او باشم
    به خدا بدون سرو نمی توانم! اگر قرار است بمیرم ، باید در آغوش او جان دهم .

افسوس که تقدیر در آن لحظات آنقدر بی رحم شده بود که تمامی فریادها و آرزوهایم را در درون جسم مفلوکم مدفون می کرد و من در لحظات درد آور تدفین آرزوهایم آنقدر ناتوان بودم که فقط به یک‌ معجزه فکر می کردم ،معجزه ای که شبیه سرو باشد، که بوی سرو را داشته باشد.

زودتر از ساعت چهار به مسجد رسیدم و ديدم سرو زودتر رسيده. نگاهش کردم. خدا می دونه چه قدر پریشون و رنگ پریده بود! زیر چشماش سیاه شده بود، مثل اكثر اوقاتی که دیده بودمش موهاش در هم و نا مرتب بود، یه گوشه کنار دیوار آجری مسجد تكيه داده بود . تعداد معدود و انگشت شماری از بستگان اون مرحوم ، عزادار و در حال چیدن تاج گل ها و تدارکات قبل از شروع مراسم بودن. دنبال پیدا کردن جای پارک مناسب بودم که اون هم من رو ديد. از عمق نگاهش درد انتظار مشخص بود بدون اینکه بپرسم فهمیده بودم به سختی چشم به راه آقای ملكيه. يكم بعدکه آقای ملکی اومد ،پسر بچه ی تپلی که ظاهرا از اقوام بود به سمت سرو اومد و گفت:

  • آقا…..آقا ….آقای ملکی اومدن.

به سمتی که پسرک اشاره کرده بود نگاه کردم .يه ماشين لوكس توقف کرد .آقاي ملكي کت و شلوار سیاه پوشيده بود و پیاده شد .سرو به شدت بیقرار بود و بیشتر از اون درنگ نکرد ؛خیلی سریع خودش رو سمت دیگه ی خیابون ، جایی که آقای ملکی اونجا بود رسوند، دیدم که به شدت وارد بحث مهمی شده بودن ؛تا جایی پیدا کنم و ماشینو پارک کنم‌ تقریبا تموم حرف هاشونو زده بودن و وقتی رسیدم که صورت سرو غرق اشك بود و صداش به شدت می لرزید .آقای ملکی به شدت نگران و متاثر شده بود و با دلواپسی جویای باقی ماجرا بود. کنارشون رفتم ،سلام دادم، شروع به معرفی خودم و شرح ما وقع کردم؛ هنوز حرف هام تموم نشده بود که شنیدم پیرمرد گفت:

  • عجب!حدس زده بودم… طفلی این بچه یه جوری عجیب بیقرار بود انگاری که بیمار هم بود ،تا زمونی که اون شخصی که باهاش تماس گرفته بود بیاد و ببردش حتی توان ایستادنم نداشت. راستش اومده بود گردنبندش رو بفروشه، همونی که یادگار باباش بود. بهش يه مقدار پول دادم وگفتم گردنبندت پیشم امانت می مونه. راستش وقتی سرگرم مشتری بودم یه وقت نیگا کردم دیدم نیست، انگار رفته بود.

بی تاب شدم و گفتم:

  • شما ندیدید با کی رفت ؟
    اونی که اومده بود دنبالش کی بود؟
    زن بود یا مرد؟
  • والله خدا شاهده من که چیزی ندیدم…اما…
  • اما چی ؟
    تو رو خدا آقای ملکی خوب فکر کنید !
    شاید یه چیزی یادتون بیاد…این دختر دو روزه که رفته و پیداش نیست؛ می گن بیمار بوده و به شدت تب داشته. راستش ما همه نگرانشیم. تو رو خدا بیشتر فکر کنید!
  • راستش اگه اشتباه نکنم گوشی همراهش نبود .واسه خاطر همین از تلفن داخل مغازه با اون شخص تماس گرفت. خدا کنه شماره ای که گرفته هنوز اونجا باشه و پاک نشده باشه.

سرو دست های مرد بیچاره رو اونچنان توی دست های لرزانش گرفته و فشار می داد که پیرمرد بیچاره طاقت دیدن اون همه درد کشیدنش رو نیاورد و خیلی زود شاگرد مغازه اش رو که از قضا راننده اش هم بود صدا کرد و در کمال انسانیت و ادب بهش گفت:

  • صادق جان بپر با خانوم وآقا یه سر برید مغازه گوشی تلفن رو در اختیار ایشون قرار بده بلکه به امید خدا به اونچه که می خوان برسن.

در مقابل بزرگی که کرد هزار بار ازش تشکر کردم .با عجله خداحافظی کردیم که توي آخرین دقایق با نگرانی گفت:

  • تو رو خدا هر خبری ازش گرفتین به من هم بدید .خدا بیامرزه پرویز خانو ببین چه طوری با رفتنش جیگر گوشش آواره شد!

با تایید سرم بهش اطمینان دادم .از پشت سر شنیدم که دوباره گفت:

  • بهش بگید اون امانتی پیش من محفوظه. بیاد پسش بگیره.

خيلي زود به مغازه رسیدیم و صادق در رو باز کرد .با عجله سمت گوشی تلفن رفتیم و تاریخ دو روز پیش و شماره هایی رو که تو اون روز گرفته شده رو بررسی کردیم. نزدیک هشت تماس اون روز از تلفن مغازه گرفته شده بود .سرو با چشم هايي مضطرب چند بار لیست تماس ها رو مرور کرد و چیزی دستگیرش نشد .گوشی رو به‌ من، داد من هم متوجه ی شماره ی خاصی نشدم جز یکی که برام کمی آشنا بود،ولی مطمئن‌ نبودم. صادق گفت:

  • چاره ای نیست…
    شروع کنیم به ترتیب یک یکشون رو شماره گیری کنیم شاید…

سرو درنگ نکرده و شروع به گرفتن اولین شماره کرد .دست هاش به شدت می لرزیدند و نتونست ادامه بده .گوشی رو به من سپرد و رفت روی صندلی نشست. با پریشوني دست هاشو میون موهاش فرو کرده بود و از شدت استرس به شدت تا نهایت جون دادن پیش می رفت.

یه مرتبه گوشيم زنگ زد، اصلا وقتی برای پاسخ گویی نداشتم. بدون اینکه شماره رو نگاه كنم رد تماس دادم اما يكم نگذشته بود که‌ مجدد زنگ خورد و دوباره رد تماس دادم و با عصبانیت گوشی رو ته کیفم انداختم .به همراه صادق هنوز روی اولین شماره متمرکز بودیم که باز صدای زنگی که از ته کیفم بلند می شد رشته ی تمرکزم رو پاره کرد….
صدایی تیز و ممتد شبیه همان شی نوک تیز فلزی که روز قبل یک بار دیگر آن را شنیده بودم به گوشم رسید .در باقی مانده ی حواس ناپایدارم یک بار دیگر حسم را متمرکز کردم و به یاد آوردم این صدا، شبیه همان صداییست که خبر از آمدن نجیب داده بود. خواستم فریاد بزنم پس تقلا کردم ؛اما هر چه سعی کردم انگار تمام دنیا بختکی شده بود که رویم افتاده و حتی قدرت کوچکترین حرکتی را از من مي گرفت!خواستم فریاد بزنم و با صدایم توجه او را به سمت خود معطوف کنم .اما هر چه سعی و تلاش کردم در انتهای آن جز چند حرکت گنگ و نامحسوس از لب های خشکیده و ناله های رو به زوال هیج نبود. یک لحظه صدای نواختن قطع شد. در دلم گفتم:

  • نه تو رو خدا نجیب نرو!
    من اینجام…. به کمکت نیاز دارم… نرو بمون !

دوباره چند ضربه زد ؛آخرین تلاشم را کردم و با پاهای که بی حرکت روی پله آویزان بود ضربه ی مختصری به کاسه ی آشی که از دیروز هنوز روی پله بود زدم کاسه تکانی خورد وخیلی زود از بالای پله سقوط کرد. با صدای شکسته شدن کاسه انگاری حس کرده بود اتفاق بدی در حال وقوع است که دیگر صدای ضربه زدنش به طور کامل قطع شد. گمان کردم که رفته، آهی کشیدم و آخرین قطره ی اشکم را نیز فدای یاد سروم کردم .از میان شیار بین پلک چشمانم که رو به انسداد می رفت به در چشم دوخته بودم که ناگاه صدای کلیدی را شنیدم که با حرکتی سریع در را می گشود.سپس چهره ی مضطرب مظفر و پس از آن نجیب بود که سراسيمه وارد حیاط شدند .احساس سبکی کردم ،حسی آرامش بخش به من امید تداوم می داد. خوابم می آمد و در آن‌حال فریاد های مکرر مظفر و ضربه هایی را که بر صورتم می نواخت را حس مي كردم . فقط آنقدر توانستم که بگویم:

  • سرو….
    مظفر سرو رو خبر کن…

و در خوابی عمیق فرو رفتم و در اوج غوطه وری در آن خواب رویایی و دل چسب امید را دیدم که یک بار دیگر در اندیشه و ضمیرم خطور کرده و درخشیدن می گرفت.
به کل حواسم را باخته بودم و از دنیای پیرامون هیچ چیز را درک‌ نمی کردم. حسی به باریکی یک‌ تار مو ماهی از آب بیرون افتاده را به ادامه ی بقا وصل می کرد…
حسی که ابتدا و انتهایش سرو بود …


صدای تلفن حتی يه لحظه هم قطع نمی شد. خویشتن داریم رو به کل از دست داده بودم که سرو گفت:

  • جواب بده سهیلا شاید کار مهمی داشته باشن.

با دلخوری دستم رو داخل کیف و گوشی رو نگاه کردم .شماره ی نا شناسی رو دیدم که عجیب برام آشنا می اومد…
گوشی رو به سمت سرو گرفتم و با تعجب گفتم:

  • این‌ شماره خیلی آشناست، انگار یه جایی دیدمش.

سراسیمه از جایی که نشسته بود بلند شد و به سمتم اومد، به سرعت گوشی رو از دستم قاپید و زل زد به شماره و یه مرتبه گفت:

  • خودشه…خودشه!
    این شماره تو لیست تماس ها بود!
    سومین نفر! صادق که حالا دیگه داشت شماره ها رو با هم تطبیق می داد خیلی زود گفت:
  • بله شکی نیست …ایناهاش نیگا کنید… خود خودشه.

گوشی هم یه سره زنگ می زد. سرو گوشی رو از دست صادق قاپید به سرعت تماس رو وصل كرد. توي سکوتی که حاکم بود صدای کاملا آشنایی رو می شنیدم که مرتب می گفت:

  • الو الو سهیلا خانوم صدامو می شنوی ؟ فریاد زدم:
  • مظفره!
    به خدا مظفره!

سرو که گویا خوب مظفر رو می شناخت بلافاصله گفت:

  • مظفر من سروم…تو رو خدا حرف بزن.

تو یه لحظه چنان‌ جو تغییر کرد که دیگه چیزی نه‌ می شنیدم نه متوجه می شدم جز حرکات دیوانه وار و ناآروم سرو… هیچ‌چیزی رو از چهرش نمي تونستم بفهمم… این که خوشحاله یا اندوهگین؟!
فقط یه وقت دیدم تماس رو قطع کرد, به طرفم اومد و در حالی که گوشی رو محکم توی دستم می گذاشت گفت:

-ماهی اونجاست…پیش مظفره.

خوشحال شدم و در حالی که روی پا بند نبودم گفتم:

  • خوب الهی شکر…الهی شکر!
    سرو دیدی بالاخره پیداش کردیم؟!

اونقدر پریشون بود و عجله داشت که حتی صبر نکرد توي شادی هام سهیم باشه! فقط خیلی با عجله شروع به رفتن کرده بود و در اون حال می گفت:

  • حالش بده سهیلا،مظفر گفت اصلا حالش خوب نیست.

سوار ماشین شدیم .انگاری که اعتمادی به روندن و زود رسیدنم نداشت که خودش پشت فرمون‌ نشست. انقدر شتاب زده و به سرعت‌عمل می کرد که به وحشت افتاده بودم .آخ ماهی اگه بدونی!
گفته بودی یه بار وقتی سرو سیگار می کشیده دوباره عاشقش شده بودی…
به خدا اگه رانندگی کردنشو می دیدی… اون‌موقعی که پاشو گذاشته بود رو گاز و وتخته گاز می رفت و لایی می کشید و ویراژ می داد با عصبانیت مشتشو رو سر فرمون زبون بسته من می کوبید یک دم دستشو از روی بوق بر نمی داشت همین طور یه بند بوق می زد و فحش و ناسزا می گفت….
باد همین جوری تو‌ ماشین‌ می پیچید و موهاشو در هم‌ می ریخ.ت چشماشو از شدت وزش باد نیمه باز نگه داشته بود و دندون هاشو روی هم اون چنان فشار می داد که به خدا ماهی… اگه می دیدی قطعا برای سومین بار هم‌عاشقش می شدی!
بالاخره رسیدیم…

آد رس درمونگاهی که خیلی سریع تو رو اونجا برده بودن رو پیدا کردیم. تا رسیدیم سرو ماشین رو همونجا ول کرد…
حتی فرصتی که صرف پارک‌کردن‌ماشین می شد رو هم‌ غنیمت می دونست.
چند قدم به سمت درمونگاه دوید ؛بعد ایستاد و برگشت و گفت:

  • تو سهیلا؟؟؟
  • برو سرو…تو برو…
    می دونم ماهی دلش می خواد قبل از همه تو رو ببینه.

اصراري نکرد و خیلی زود رفت.
پشت فرمون‌نشستم ،سرم رو روی اون‌ گذاشتم و در حالی که گریه می کردم گفتم:

  • می بینی دوست من؟
    می بینی عشق با آدما چی کار می کنه؟
    یه شب ازم راجع به عشق پرسیدی ،جوابی ندادم، بهم خندیدی و خیال کردی از عشق هیچی بارم نیست ؛حق هم داشتی… من کجا عشق کجا؟!
    اصلا مگه امکان داره سهیلا و عاشقی ؟
    راست می گفتی عاشقی کردن دل می خواد که من نداشتم…
    یه ذره جسارت… فقط اون اندازه که بتونی تو چشاش نگاه کنی وبی شرمانه بگی دوستش داری….
    نگاه کردم ،به خدا ماهی تو چشاش نگاه کردم اما هیچ وقت نتونستم ماهی…
    من هیچ وقت جراتشو نداشتم! چون اون چیزی رو که تو چشماي اون دیده بودم فقط تصویری از تو بود، فقط تو!
    اما تو دوست عاشق من ،تا آخرش همین طور عاشق باش ،تا آخر همینطور توي راه عشقت خطر کن، به خاطرش مبارزه کن .
    به خدا قسم که سرو لیاقت بزرگ ترین و مقدس ترین عشق ها رو داره.

عطری دل انگیز در دنیای برزخی ام در حالي که بین ماندن و رفتن دست و پا می زدم، یک باره در جریان نفس هایم، درست همان جایی که نفسم کم کم رفته و به شماره افتاده بود جاری شد؛ گویی اکسیری از حیات بود که در عمق جانم دمیده و روانه و تمامی افکارم را باری دیگر متمرکز می کرد!
پس از آن صدای پایش بود…
صدایی که دیوانه وار به سویم می دوید و در هر قدمش که به سمتم نزدیک تر می شد دلم را ، قلبم را دستخوش هیجانی می کرد که باعث می شد ضربان قلبم یکباره اوج گیرد!
صدایی دیگر ، گنگ و مبهم در حالتی شبیه به خلا یکسره در گوشم می پیچید و من با آن صدا که به وضوح هنوز در ضمیرم پایدار نشده بود حسی عجیب داشتم ؛حس می کردم که حتی با آهنگ آن صدا، با ریتم سحر انگیزش، دست خوش معجزه ای شگرف می شوم !معجزه ای که در عین ناامیدی به من مژده ی وصل می داد !
من حتی آن صدای گنگ، آن نوای مبهم را دوست داشتم! صدایم می کرد ماهی … ماهی….و کم کم حرکتی از دستانش را روی بدن یخ زده ام پیدا می کردم و پس از آن اثری گرم از قطرات بیکرانی که بر صورتم می چکید. آنقدر جرات پیدا کردم و آن چنان جسارتی در من حلول کرده بود که باعث شد بتوانم گوشه ی چشم ملتهبم را یک بار دیگر، به شوق بودنش و برای دیدنش باز کنم. معجزه ی عشق من ، آیه ی نازل شده ی هستی من ، سرو بود !
باورم نمی شد… خودش بود !سرو من که حالا بلندای قامتش را در برابرم خم کرده و تنگ در آغوشش مرا می فشرد. اشک می ریخت و دیوانه وار صدایم می کرد .نگاهش کردم، پیدایش کردم ، در دلم گفتم چه خوب است که اگر قرار است بروم سرو با من است! حاضر بودم باقیمانده ی نفس هایم را یک جا بدهم تا در آغوش او این چنین به آرامش برسم. زیر لب نالیدم:

  • سرو…..
  • جانم ، جانم؟

جانش در جسمم دوید و انگار باده ای از آبی زلال و خنک بود که بر سطح سخت و کویری قلبم فرو ریخت. گسل های سخت ، تمام آن آب را یک جا بلعیدند و کلوخ های قلبم نرم و تازه شدند. به بهای جامی که در جانم خالی شد بوی خوش آب وخاک که با یکدیگر آمیخته بود قلبم را یک بار دیگر زنده کرد. از اثر همان یک باده چنان زنده شدم که دستانم به سمت ملحفه ای که رویم بود رفت، ملحفه را روی صورتم کشیدم؛ چشمانم می بارید و من این بارش نابه هنگام را نمی خواستم !
دوست نداشتم در پایان راهی که رفته بودم اشک نشانه ی عجزم باشد.
یکبار دیگر دهانش را نزدیک گوشم آورد و آرام صدایم کرد، عطر گرم نفسش بر جسمم جاری شد و تنم لرزید….
دوباره گفت:

  • ماهی ، رو ازم بر نگردون.
    چرا نگاهتو ازم می گیری؟

گریستم وگفتم:

  • خجالت می کشم.

مهربانم در حالی که ملحفه را از روی صورتم کنار می کشید گفت:

  • اونی که باید خجالت بکشه منم ، اونی که تا ابد تو شرم شکستن دلت باقی می مونه منم ، چرا تو؟!

نگاهش کردم ؛چقدر افسوس خوردم به آن دو روزی که سهم بودنش و نگاه کردنش را از خودم دریغ کرده بودم. من که هیچ وقت سیر نبودم از تماشایش!
مژه های چتری تاب خورده اش بر اثر سنگینی نم اشک صاف و به سمت پایین سرازیر بود. ای کاش جانم فدای آن شیب مژگانش می شد!
چقدر بد بودم من!
از خودم بدم آمد …
چه طور توانسته بودم تا آن حد اورا برنجانم؟
منی که برای خوشحال کردنش حاضر بودم همه کار کنم، چرا این همه عذاب را بر قلب او نازل کردم؟
عذابی که در آن مدت اندک ،از سرو من‌ چیزی شبیه یک روح ساخته بود!
بیشتر از آن طاقت نیاوردم، بغضم به شدت ترکید؛ محکم بغلم کرد؛ گریه کردیم…
هر دو در آغوش بی پناهی هایمان فرو رفته و گریه می کردیم که مظفر هراسان وارد اتاق شد و با دیدنمان بلافاصله با همان سرعتی که آمده بود باز گشت.
قطرات سرمی که هنوز به اتمام نرسیده بود یک به یک داخل بدنم می شد و من آرزو می کردم ای کاش آن همه ساعات کشنده، آن سرم لعنتی تمام شود. کنارم بود، هنوز دستم در دستش و لبش روی دستم… پرسیدم:

  • سهیلا ؟ سهیلا کجاست؟
    دلم براش تنگ شده.
  • اون بیرون تو ماشینه .فکر کرد تنها باشیم بهتره ، راستش اون طفلی هم خیلی خسته شد، خیلی سختی کشید توی این دو روز .

آهی کشیدم ،سرم را به سمت دیگری چرخاندم و در حالی که بغضم را فرو می خوردم‌ گفتم:

  • باعث عذاب همه شدم، خیلی بدم نه؟
  • بد ..بد…خیلی بد!
    ولی من دیوونه عاشق این همه بدی هاتم…
    این همه اذیت ها و بچه بازی هات…

گلويم به شدت درد داشت و زیاد نمی توانستم حرف بزنم فقط نگاهش کردم و لبخند تلخی زدم.
خودش را به سمتم جلو کشید ، سرم را در میان دستانش محاصره کرد وگفت:

  • اما دیگه تموم شد . به خدا که تموم اون اتفاق های بد تموم شد. دیگه نمی ذارم هیچ وقت ناراحت بشی. محاله حتی دقیقه ای ولت کنم ،تا آخر دنیا همین جور اسیر دستای منی .

دستانش را تنگ تر کرد و بیشتر فشردم. دلم می خواست می گفتم:

  • عشقم خوبه ، ادامه بده ، همینطور سخت و تنگ منو بفشار. می خوام تا همیشه همین جوری اسیر عشقت باقی

بمونم.

لب هايش را نزدیک صورتم کرد و گفت:

  • از اینجا مستقیم می برمت پیش خودم؛ تا ابد مال من می شی ؛زنم می شی ماهی؛ مادر بچه هام..من و تو..

تنم یکباره شروع به لرزید ن کرد .انگار داشتم جان‌ می دادم !شنیدن جمله ای که گفت “زنم می شی “آنقدر قدرت و ظرفیت می خواست که وجود ناتوانم از شنیدنش کم می آورد !
لب هايش سمت لبم آمد. با تمام ‌وجود آماده ي پذیرایی محبت مردی بودم که تا چند لحظه ی پیش من را زن خودش خوانده بود… مادر بچه هايش …
چشم هايم را بستم…

  • ببینم …ببینم اینجا چه خبره؟!…
    یه چیزایی شنیدم ،صحبت از امر خیر بود!

به سرعت چشم هایم باز شد،سرو هم با همان سرعت سرش را عقب کشید. هردو کمی خجالت زده بودیم، اما صدای مهربان سهیلا آنقدر آرامش بخش و پراطمینان بود که حتی عذاب خجالت کشیدن را هم از ما می گرفت .کنارم آمد و محکم بغلم کرد. خیلي سعی کرد خودش را كنترل كند تا گریه نکند ولی من بیچاره با دیدنش مثل یك بچه شروع به گریه کرده بودم .تند تند پیشاني ام را بوسید و خدا را شکر کرد، بعد برای عوض کردن جو چشم غره اي به سرو رفت وگفت:

  • نخیر آقای آمیتا!
    مگه زن گرفتن به این راحتی می شه؟
    مگه دختر خوشگلمون رو دستمون مونده که همین جوری الکی الکی بدیمش؟
    شرط و شروطی داره آقا!
    اصلا شرایط داریم !

سرو که کمی دستپاچه شده و هنوز هم اثرات شرم چند لحظه پیش در سرخی گونه اش باقی بود خندید وگفت:

  • به روی چشم !گردن ما از مو هم نازک تره .بفرمایید شرایطتتون رو…
    فقط قبل از هر چیزی می شه بدونم با چه کسی طرف شرطم؟
  • بله ، بنده سهیلا خواهر عروس ، مادر عروس ، پدر عروس ، دوست عروس نوکر عروس… اما شرطم! عروس خانم از همین جا مستقیم تشریف میارن خونه ی خودشون بعد آقای دوماد با گل وشیرینی تشریف میارن برای مراسم رسمی خواستگاری. در حالی که اشک هايم را پاک می کردم خندیدم وگفتم:
  • وای سهیلا تو رو خدا انقدر سختش نکن!

دوباره به سمتم بر گشت و بغلم کرد. سعی کرد جلوی اشکش را بگیرد اما این بار نتوانست ؛ بغضش شکست و اشکش سرازیر شد؛ مهربانم را سخت در آغوشم گرفته و فشارش دادم .زیر لب گفت:

  • ماهی ، دختر تو که ما رو کشتی!
  • ببخش سهیلا…دوست خوبم منو ببخش!به خاطر تموم اذیت هام منو ببخش !

دوبازه پیشانی ام را بوسید وگفت:

  • تو فقط خوشبخت باش ماهی .

نگاهی به سرو انداخت وگفت:

  • همیشه خوشبخت باشید.
    تا همیشه…تا ابد…

سوار ماشين كه شديم من و سرو عقب نشستيم ؛ در حالی که در آغوشش فرو رفته بودم همان مختصر گرمايي که از تنش ساطع می شد طور خاصي به من حس آرامش و نوید يك زندگی را می داد. سهیلا برای چندمین بار از درون آینه نگاه کرده بود و هر دفعه با خجالت و لبخندی که روي لبش بود باز هم مسیر نگاهش را تغییر می داد. ریتم آرام موسیقی در فضا پیچیده بود، دستم درون دستش و دست دیگرش طوری دورم را احاطه کرده بود که انگار قرار بود تا آخر دنیا، تا همیشه تکیه گاه امنم باشد. خودم را بیشتر در آغوشش فرو کردم و یک بار دیگر با تمام وجود بوئیدمش…
یک نوع حس امنیت و دوست داشتن، آن هم تا نهایت دنيا به من دست داد .میرفتم که با دست خودم در آغوشش خود را پرپر کنم.

“مرد من ، مرد خوب قصه ی عاشقونه ی من
برای خوشبختی من ، یه مشت خاک فقط بسه

وقتی دستای تو برام یه سایه ساره

یه سفره ی کوچیک نون ، یه پنجره یه آسمون

خوشبختیه باتو روی حصیر پاره

کنار تو چراغ خونه ، نور خورشیدو داره

گوشه، شور جنگله، سبزی قاب پنجره

تو میدونی، برای یه لیلی شبیه من

تو عاشق ترینی تو مجنونی

تو مرد منی که به آرزوم منو می رسونی”


چقدر جای عشق در قلبم خالی بود! آن زمانی که عشقم را در چنگال حوادث رها کرده و رفته بودم و هنوز هم وقتی گاهی اوقات می ایستم نگاهی به پشت سرم می اندازم جای خالی آن دو روز از عمرم که بی عشق سپری شده بود روی قلبم سنگینی می کند.در قلبم حفره ای ایجاد شده بود که با هیچ چیز نمی توانستم آن را پر کنم. برای همیشه و تا ابد مثل یک وصله ی ناجور بر قلبم مانده است ، تو اما حتی از من هم عاشق تر بودی سرو !
عاشق تر و بی صبر تر هزار بار گفته بودی جدایی دیگر هرگز !
پس چه شد سرو؟
چطور توانستی یک بار دیگر، آن هم آنقدر ناجوانمردانه ،زمانی که دیگر تنها من نبودم که تشنه ی عشقت ،نیازمند مهرت بودم، آنچنان در برزخ رفتنت کوچ یکباره ات باقی ماندم که حتی برای ماندن برای خفه نشدن در حجم آن همه بی نفسی که به آن نیازمند بودم، برای ادامه ی زندگی نه، برای خودم ،تنها زندگی خود نه ،که تضمین نفس یادگار تو در نفسهایم بود باقی ماندم آنگونه بود که باقی ماندم تا……..

سهیلا تکانم داد.

  • ماهی نخوابیدی ؟
    هنوز بیداری؟
  • نه سهیلا…نمی دونم چرا امشب انقدر درد دارم !
    اما درد امشبم از جسمم نیست! روحمه! قلبم بد جوری درد داره سهیلا .
    دیدیش؟ وقتی داشت می رفت نگاهشو دیدی؟ سرو من خیلی دل خسته و تنهاست، فکر می کنم‌ تو هر ثانیه از زندگیش انقدر زجر کشیده ،انقدر عذاب دیده که دیگه حتی نمی خواد یه لحظه از عمرش تو اون رنج وعذاب بگذره…
    سرو از تنهایی می ترسه سهیلا…
    اینو از تو نگاهش خوندم.
  • راستش اینو نمی خواستم هیچ وقت بهت بگم ‌ماهی…
    دلم نمی خواد نگرانت کنم، اما باید بدونی سرو همونقدر که روحش درد کشیده و بیماره، جسمش دردمند تره !من اون صحنه رو دیدم ماهی… با چشم خودم دیدم که تو یه لحظه چطور قلب نا آرومش می رفت تا از کار بیفته… که به خدا اگه تو نبودی، اگه عشق تو نبود تا حالا صد باره……

به سرعت به سمتش چرخیدم و وحشت زده گفتم:

  • نگو سهیلا تو رو خدا نگو !
    طاقتشو ندارم دیوونه می شم… اصلا می میرم!
  • پس بهش توجه کن ماهی. اون چیزی که برای تو جزء حسادت ها و حماقت های بچه گانه ست ،همه ی اون چیز هایی که وادارت می کنن به خاطر ارزیابی عشقش نسبت به خودت، رو اون بیچاره اعمال کنی، گاهی اوقات می تونه ضربه های وحشتناک و جبران ناپذيري رو بهش وارد کنه! دوستش داشته باش ماهی… بزرگ شو ماهی…به خاطر عشق بزرگ شو!
    دست هاشو بگیر و ولش نکن!
    بهش امید بده ؛اعتماد بده .

نگذاشتم حرفش تمام شود. با نگرانی بلند شدم سر جایم نشسته و با دلواپسی گفتم:

  • برم پیشش سهیلا ، همین الان برم پیشش؟

خندید وگفت:

  • ای خدا مثل اینکه یه کم زود و یهویی بزرگ شدی!
    یه نگاهی به ساعت بنداز… نصفه شبه!
    بگیر بخواب تو رو خدا دختر!

با نگرانی گوشه ی پیراهن خوابش را گرفتم وگفتم:

  • پس کی ؟ همین فردا صبح زود برم پیشش؟
    دلم براش تنگ شده سهیلا!دیگه حتی یه ساعت هم نمی تونم دوریشو تحمل کنم.

خمیازه اي کشید وگفت :

  • حالا بگیر بخواب تا صبح.

سهیلا خوابید ،ولی ذهن وافکارم آن چنان درگیر سرو بود که اجازه ی خواب را به چشمانم نمی داد .در خلوت شبانه ام نشستم و دعا کردم؛ اولین بار بود برای سروی که گفته بود می خواهد همسرش باشم و مادر بچه هايش ، دعا می کردم. از خدا از اعماق وجودم خواستم.

” خدایا!
خدای مهربانم!
هر گاه زمانی برسد که بخواهد سرو نباشد من هرگز نباشم…”

صبح خیلی زود بود که داخل هتل شدم و نگاهم را در جستجوی یافتن آقا میرزا به هر طرف روانه کردم. دیری نپایید که یافتمش ،از پله ها پایین می آمد ؛همینكه چشمش به من افتاد، خندید .فهمیدم حال سرو خوب است، چون هر موقع که سرو خوب بود آمیرزا هم می خندید. سلام دادم و نگاهی به دسته کلید در دستش انداختم .دانست که دنبال کلیدم فورا کلید را سمتم گرفت و در همان حال گفت:

  • آشتیه دیگه بابا؟
  • آشتی آشتی آمیرزا به خدا قسم خوردم تا آخر دنیا دیگه هیچ قهری نباشه.

خندید و در حالی که سرش را تکان‌می داد و می رفت گفت:

  • خیره ان شاء الله.

به سرعت پله ها را طی کردم و خیلی زود در مقابل در اتاق بودم؛ قبل از اینکه کلید را روانه ی حفره ی در کنم گوشم را روی در گذاشتم، هیچ صدایی نشنیدم، مطمئن شدم که هنوز خواب است؛ به آرامی قفل در را باز کردم، در كه باز شد از همان جا نگاهش کردم، خوابیده بود و اصلا متوجه ی آمدنم نشده بود .در را به ارامی بستم و پاورچین پاورچین تا نزدیکی تختش پیش رفتم .چند لحظه در همان حالت ایستادم و فقط تماشایش کردم. بعد احساس کردم دلم چیزی فراتر از نگاه کردن را می طلبد!…
به آرامی کنار تختش نشستم و بعد کنارش دراز کشیدم. یک سمت از ملحفه را کنار زده وخودم را در نزدیک ترین حد به او احساس کردم. دستم را روی قلبش گذاشتم که ناگهان چشمانش باز شد! خیال می کرد هنوز خواب است و خواب می بیند.

فورا یک بوسه از روی قلبش برداشتم، دیگر مطمئن شد که بیدار است! می خواست از جایش بلند شود که با فشار دستم که روی سینه اش بود متوجه اش کردم نه. به آرامی گفتم:

  • نه سرو حالا خیلی زوده تو خسته ای بخواب .

بعد چشم هایم را بستم ،یعنی اینکه من هم خسته ام، خسته و نیازمند آرامش! همانطور که دستم روی سینه اش بود سرش را خم کرد و بوسه ای بر دستم زد و دوباره خوابید.
درست نمی دانم چقدر طول کشیده و چه مدت در همان حال سپری شده بود؛ اصلا توانسته بودیم بخوابیم یا نه ! خواب بود یا فقط احساس کرده بودیم که خوابیم! ولی هر چه که بود برای من حس خوشایندی بود !چون به محض اینکه ‌چشم گشودم دستم هنوز روی قلبش بود. شروع کردم با نوک انگشتانم با خط بخیه ی روی سینه اش بازی کردن و آن‌مسیر پیچ در پیچ را با سر انگشتم بارها از ابتدا تا انتها سیر کردم؛ بعد سرم را رو به سینه اش پیش بردم و لبم را بر رد باقی مانده از زخم تنش گذاشتم و آن را بوسیدم. چشمانش را می دیدم که به آرامی و به زیبایی هر چه تمام تر به رویم گشوده می شد. لبخندش که از زیباترین خلقت های هستی بود در مقابلم شکل گرفت. با همان‌لبخند زیبایش گفت:

  • چرا اومدی؟
  • دلم برات تنگ شده بود.
  • چرا رفتی؟
  • برای اینکه ‌بدونم تو‌ هم دلت برام تنگ می شه؟
  • فهمیدی؟
  • چی رو؟
  • اینکه‌چقدر دلم برات تنگ می شه.
  • آره فهمیدم. حالا هم به خاطر این اینجام که اومدم بهت قول بدم دیگه هیچ وقت ترکت نمی کنم. تو هم باید بهم قول بدی.
  • چه قولی؟
  • اینکه دیگه‌ هیچ وقت باهام قهر نکنی.
  • خودت خواستی!
    من که همش گفتم قهر نه…این تو بودی که همش اصرار کردی !گفتی جزیی از شرایطه!
  • اصلا من غلط کردم!خوبه؟
    دیگه تا آخر عمرم غلط کنم یه همچین شرطی رو بذارم.
  • به هر حال هر شرطی جای خودشه میدونی که؟
    تو هم یه دونه هنوز بدهکاری!

با مشت به بازویش زدم و گفتم:

  • نه سرو نه چیزی یادم نمیاد.

در حالی که به سمتم می چرخید موزیانه می خندید ، گفت:

  • خیل خوب زیاد به مغزت فشار نیار خودم یادت میارم.

با فشار هرچه تمام سعی کردم خودم را از میان دستانش که به سختی محاصره ام کرده بودند رها كنم ،هرچند تلاش محالی بود، چون دیگر بیش از نیمی از سنگینی پیکرش را بر رویم احساس می کردم. لب هایش تا نزدیکی گونه ام پیش رفته بود. ملتمسانه گفتم:

  • نه تو رو خدا سرو دست نگه دار!
    حالا زوده به خدا حالا زوده!

لب هایش به مرز لب هایم رسیده بود،هم‌چنان دست نگه داشت و با زبانش لب های خشکش را تر کرد وگفت:

  • باشه عشقم هر وقت تو بگی…
    هر وقت تو بخوای.

ساعتی گذشته و من هنوز در موجی از احساس اسیر بودم ،گرمایی که از بدن سرو برمی خاست و آن همه شور و التهاب که هرگز خیال فرو نشستن را نداشتند، هر چه زمان‌پیش می رفت انگار عاشق تر می شدم! نگاهش کردم و بیتاب تر از خودم دیدمش؛بیشتر از آن تاب نیاورد و گفت:

  • فردا شب جمعه است.به سهیلا بگو فردا شب قراره برا دخترش خواستگار بیاد.

پیچ و تابی به خودم داده و گفتم:

  • حالا کی گفته دختر سهیلا خیال شوهر کردن داره؟
  • خودش گفته، دختر بی حیا خودش پرید توي بغلم قبل از اینکه زبونش بگه چشاش می گفت وای تو رو خدا سروبد بیا منو بگیر! قبل از اینکه پر پر شم از عشقت!… به خدا دارم می ترشم !دیگه همین فردا بیا خواستگاریم!…
  • واه واه واه خدا به دور!
    چه دخترای پابند بریده ای پیدا می شن! به خدا آبروی هر چی دختره بردن اینا.
  • دل هر چی پسر ه رو هم بردن این دختر بدا خدا لعنتشون کنه!
  • خدا خودتو لعنت کنه چرا تهمت می زنی؟!
  • به کی تهمت زدم؟!
  • به دخترا…به من…وای اصلا نمی دونم حالا به هر کی!به من چه اصلا!به توچه؟!

خنده اش گرفت و در حالی که‌ می خندید یکبار دیگر آغوشش را به رويم باز کرد. خودم را درون آغوشش فرو کردم و سرم را بوسید وگفت:

  • حالا جدی جدی ماهی زنم می شی؟
  • به خدا !!!فقط می خوام تا آخر عمرم با تو باشم،تو هر لحظه از زندگیم تو باشی ،فقط تو !
    به خدا دوستت دارم سرو !
    خیلی دوستت دارم!

همانطور که پی در پی سرم را می بوسید مرتب می گفت:

  • منم دوستت دارم عشقم…به خدا خیلی دوستت دارم!
    عشقتو با هیچ چیز توی دنیا عوض نمی کنم.

صدای زنگ تلفن مثل بارش یکباره ی تگرگی شد که هر دوي ما را از دنیای خیال انگیز دوست داشتن هایمان بیرون رانده و هر یک به دنبال پیدا کردن پناهگاهی امن به سمتی متواری می کرد. نگاه کردم، سهیلا بود ،با خودم گفتم:

  • اون که‌ می دونه اینجا با سروم…
    چه اتفاق مهمی افتاده که مجبور شده زنگ بزنه؟!

به سرو نگاه کردم که با چشمانی نگران می گفت:

_جواب بده.

جواب دادم. قبل از سلام گفت:

  • الو ماهی خیلی زود سعی کن برگردی خونه منتظرتم .

گفت و قطع کرد!
قبل از اینکه اجازه بدهد تا بپرسم یا سوالی کرده باشم قطع كرده و من را در دنیایی پر از ابهام باقی گذاشت.سرو با نگرانی پرسید:

  • چه خبره؟اتفاقی افتاده؟

برای اینکه بیشتر از آن نگرانش نکنم گفتم:

  • نه ظاهرا کار مهمی پیش اومده باهام کار داشت خواست که زودتر برگردم.
  • پس باشه بذار بیام برسونمت.
  • نه خودم‌ می رم. تو بمون یه کم استراحت کن.
  • نه میام باهات.می خواستم باهات حرف بزنم فرصت نشد. تو راه با هم حرف می زنیم.

به سرعت حاضر شدیم و قدم داخل خیابان گذاشتیم. نگرانی ام را بابت شنیدن حرف هایی که می خواست بزند دید و بیشتر از آن منتظرم نگذاشت . گفت:

  • راستش می خواستم راجع به به اومدن ناگهانی دایی فرخ باهات صحبت کنم.
  • خوب خوب خیره بگو.
  • راستش دایی اومده بود راجع به ارثی که از پدربزرگم بهم رسیده صحبت کنه، می گفت خدا بیامرز قبل از مرگش وصیت کرده اون چیزی رو که سهم الارث مادرم بوده رو به من بدن ، راستش اول هیچ جوره زیر بار نرفتم می دونی که…
  • آره سرو می شناسمت. تو هیچ نظر مساعدی نسبت به اموال دنیوی نداری.
  • همین طوره…
    اما اونجایی که آمیرزا مداخله کرد و دایی هم از اصرار و سماجتش دست نکشید،از اونجایی که دیگه پای تو و تشکیل یه زندگی آروم برای تو که کمترین حق توئه پیش اومد دیگه نتونستم مخالفتي کنم، قبولش کردم ماهی،اون پولو قبول کردم.

اشک در چشمانم نشسته بود. مردانه سنجیدن ،مثل یک مرد واقعی تفکر کردن، چقدر برازنده ی او بود!
فقط نگاهش کردم ،پرستیدنی می شد وقتی می گفت:

  • می خوام خوش بختت کنم ماهی.
    اون زندگی رو که لیاقتته رو برات می سازم.نگاه کن عشقم، زودی از اینجا می ریم ،می تونم یه خونه ی نقلی واسه خودمون تهیه کنیم ،شاید تونستم یه ماشین هم بخرم، البته نه از اون‌مدل بالاها… فقط در حدی باشه که خانوم خوشگلم سختی نکشه…
    این خوبه ماهی؟تو راضی هستی؟

و مردن ، رفتن ،فنا شدن و نابود شدن ،تنها چیزی بود که در مقابل عشق بی پایانش باید ارزانی می شد…

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه xdamqj چیست?