رمان آخرین سرو قسمت 19 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 19

مرد خوب من خیلی زودتر از همیشه بیدار شده بود. اولین روز كاري اش را شروع مي كرد و من حتي قبل از رفتنش دلم برایش تنگ مي شد! دل تنگ مردی که برای بقای خانواده، برای سر پا نگه داشتن یک زندگی آن گونه از تمامی تعلقاتش می گذشت و خودش را به آب و آتش می زد تا عنوان یک حریم امن، تا ابد با قداست باقی بماند. بی شک اين مرد فرشته ای است که از عرش بر زمینیان نازل شده است ک.من آن روز فرشته ی آسمانی بر زمین نشسته ام را تماشا کرده وتا سر حد جان‌ ستوده بودمش. با اینکه احساس می کردم به خاطر فشار و فعالیت های اخیر قوایش رو به ضعف و تحلیل گراییده، اما خوشحالی بی حدش و لبخند رضایتی که بر لب داشت را حتی یک لحظه نتوانستم فراموش کنم. ظاهرش مرتب و شیک بود، وقتی شال گردن بلندی را که هدیه ی دست های پر مهر آمنه بود را بر ایستایی گردن بلند و ستبرش میهمان کرد می خواستم تا بی نهایت پرواز کنم تا به بلندای قامتش دست یابم، آنجا که گلوله ی داغ لب هایم بد جور عطش شلیک واصابت بر گردنش را داشت !
نازنینم اشتیاقم را که دید، لبخند زنان به سمتم آمد و کمی قامتش را به سمت پایین خم کرد. دستانم راپیش بردم و در همان حالی که گره ی شالش را محکم می کردم گردنش را بوسیدم. خیلی سریع لب هایم را شکار کرده و در همان حال گفت:

– برام دعا کن ماهی ، خیلی دعام کن ، اونقدر که توان و لیاقتش رو داشته باشم یه زندگی آروم وقشنگ برات بسازم .

هنوز در گیر آماج احساساتم بودم که عشقم رفت و خیلی زود دلم برایش تنگ شد.موقعی که می رفت گفت :

– حالا زوده. خیلی زوده، خسته ای تو بخواب.

افسوس ساعت ها می شد که خواب بر دیدگانم حرام بود.زیر پیراهني اش را از روی لبه ی تخت برداشته و همان گونه که برلب گذاشته و صورتم را درونش فرو می بردم شروع به گریه کردم .دلم برایش می سوخت که چگونه به یکباره وارد معرکه ی عشق کرده بودمش .با خودم می گفتم بی شک بدون من دنیایش آرام تر و دغدغه هایش اندک شمارتر بود.با خود می اندیشیدم چگونه می توانم او را شاد و امیدوار نگه دارم، آنچنان که تمامی دردها و آلامش از وجودش پر کشیده و من درس زندگی را در نهایت خرسندی و سلامت او‌ از بر کنم .همانطور که با چشمانی اشکبار میان تخت نشسته بودم صدایی از در برخاست با تعجب پرسیدم:

– کیه؟

سهیلا بود دهانش را به در چسبانده و خندان می گفت:

– باز کن عروس خانم منم، برات صبحونه آوردم.

مشتاقانه به سمت در پر کشیدم. او را که دیدم یک ‌مرتبه خودم را در آغوشش رها کردم. برایمان صبحانه آورده بود، ولی افسوس که سرو نبود!
نگاه هایش یک طوری عجیب و خاص شده بود و من هم دیگر نمی توانستم مثل گذشته آنقدر با شهامت و جسارت نگاهش کنم. بیشتر از آن طاقت نیاوردم دستم را روی صورتم گذاشتم و زیر گریه زدم. کنارم‌ آمد و مهربانانه در آغوشم کشید. سعی می کرد دست هایم را از روی صورتم کنار زند. به شدت امتناع کردم و خجالت زده گفتم:

– وای سهیلا خجالت می کشم…
به خدا خجالت می کشم!
دیگه حتی نمی تونم تو‌چشمات نگاه کنم!

به هر ترتیبی بود دست هایم را از روی صورتم کنار کشید و با دست هایش دور صورتم را قاب گرفت. زل زد درون قابی که با دست هایش ساخته بود و با نگرانی پرسید:

– تو‌خوبی ماهی ؟ درد نداری؟ مطمئنی مشکلی نیست؟

سکوت آمیخته با شرمم گواه بر همه چیز بود.
مهر بانانه لبخندی زد و گفت:

– مبارک باشه عزیزم!
خواهرم خوشبخت ترین باشی. تو امروز خوشگل تر از دیروز شدی ماهی ، ماهی خانومم ، خانم خانما!

پیشانی ام را بوسید و سپس قاب دستانش را شکسته، صورت اشک آلودم را رها کرد ودر همان‌حال پوفی کشید .انگار که باری از روی دلش برداشته شده بود… سبک شده بود… سبک شده بودند… هم او هم مادرم که می دانستم که تا صبح چشم بر هم‌ نگذاشته و با دستان مهربانش برایم کاچی درست کرده و به دستان مهربان سهیلا سپرده بود تا به زور تا آخرین قاشقش را وارد حلقم کند. سهیلا هیچ نگفته بود، راز مادرم را فاش نکرد، اما می دانستم تنها مادرم بود که می دانست من آرد زیاد تفت داده شده را دوست ندارم. که من کره ی فراوان داخل کاچی را خیلی دوست دارم. که همیشه می خواهم یک مشت کنجد بو داده روی کاچی ام باشد.
وقتی مطمئن شد همه چیز مرتب و آرام است رفت .هر چقدر اصرار كردم كه بماند، نماند .مدام می گفت :

-خيلي کار دارم.

اما قول داد که خیلی زود دوباره به دیدنم بیاید.وقتی رفت باز احساس دلتنگی داشتم.برای فرار از حجم‌ آن همه از دلتنگی هایم‌ تصمیم گرفتم در هوای سرد و زمستانی ولیعصر چرخی بزنم. با این تصمیم فورا آماده شده و قدم به خیابان گذاشتم .هوا به شدت سرد شده بود و نیاز مبرمی در خود برای داشتن یک پوشش گرم و مناسب احساس می کردم. نگاهی به مقدار پولی که درون‌کیفم بود انداختم. تصمیم داشتم یک ژاکت گرم بخرم اما خیلی زود پشیمان شدم؛

با خودم گفتم با همین لباس ها سر می کنم، فعلا خریدهای مهم تری دارم…

من آن روز حس متفاوتی را تجربه می کردم احساس می کردم‌…که چقدر شبیه مامانم شده بودم!…طرز راه رفتنم، نگاه کردن و وسواسم ! حتی در لحظه ای احساس کردم دیگر کیف کوچک اسپرت قرمزم را دوست ‌ندارم و می خواستم برای خودم کیفی بخرم که از قضا آن هم کاملا شبیه کیف مادرم شد، بزرگ و جادار ساده و شیک و خانمانه! کیف را روی دوشم انداختم، چه حس خوبی بود!حسی که در یک شب وقتي چشم روی هم بگذاری و بعد بیدار شوي و ببینی یک‌ مرتبه چقدر سریع با دنیای دیروزت فاصله گرفته ای، چقدر زود بزرگ شدی…
من آن روز حتی چند تکه وسایل مهم و ضروری برای خانه خریدم…یک جامسواکی ، قیچی، چند جفت جوراب ضخیم برای سرو و آخر سر هم یک کاسه پر از باقالای داغ که درونش پر از فلفل وگلپر بود. همه را یک جا برداشته به هتل باز گشتم. وقتی رسیدم به سرعت مشغول جابجایی وسایل شدم .کاسه ی باقالا را روی میز گذاشتم، فضای اتاق پر از عطر دل انگیز گلپر شده بود. حمام رفتم و یکی از بهترین لباس هایم را پوشیدم. کنار آینه ایستادم و کمی چهره ام را متفاوت تر از دیروز آرایش دادم. همه‌ چیز مرتب بود. فقط کافی بود مرد خسته ی من از راه برسد…
آن وقت سینه ام را می گشودم و فرش زیر پایش می کردم تا بر قلبم‌ پا گذارد…..
تمامی من‌ متعلق به او بود….

**

یک‌ مرتبه پایش را روی ترمز گذاشته و خیلی ناگهانی ترمز کرد، به واسطه ی تکان ماشین کمی به سمت جلو متمایل شدم. مامان با نگرانی پرسید:

– چیزی شده ؟
خدایی نکرده اتفاقی افتاد؟

خندید و با همان‌خنده ی بی آلایشش گفت:

– نه حاج خانوم شرمنده ترسوندمتون.

در آن حال نیم نگاهی از درون آینه به سمتم انداخته وگفت:

– اینجا یه نونوایی سنگکی مشتیه که نون سنگکش حرف نداره !کله قندی دو رو خشخاشی معرکه است !یه چند تا نون تازه بگیرم با آش ننه می چسبه .

بدون اینکه‌ منتظر شنیدن حرفی بماند در ماشین را باز کرد تا پیاده شود. فربد پشت سرش شروع به گریه کرد، هر کاری کردم آرام ‌ نمی شد ،مرتب جیغ می کشید و دست هايش را به سمت بهادر نشانه می رفت. بهادر هم از خوشحالی بال در آورده، فورا به سمتش باز گشته و در حالی که سعی داشت او را از میان آغوشم بیرون بکشد، بدون حرف پسرم را با خودش برد و من با دنیایی بسیار از رنجی که می کشیدم در دلم زجه زدم…
این اولین بار نبود که فربد این گونه با دیدن بهادر بی تاب می شد.نگران می شدم از اینکه می دیدم این بچه این روزها سخت به بهادر واکنش نشان‌ می دهد، که تا آن حد او را دوست دارد، رنج می بردم! چند دقیقه بعد نان های داغ از تنور در آمد.در حالتی که فربد در آغوش بهادر بود حس کردم جمع کردن نان های داغ کمی دشوار خواهد بود پس بی معطلی در ماشین را گشوده به سمتشان رفتم.
بهادر کمی متعجب شده وگفت:

– برای چی اومدی؟خودمون میومدیم!

گفتم:

– با بچه سخته ، نمی شه ،اگه می شه فربد رو بدین به من …..

در آن حال دستم را برای باز پس گرفتن فربد از آغوش بهادر جلو بردم.وروجک پشتش را به من کرد و سخت تر از قبل به بهادر چسبید! با دیدن این صحنه هم بهادر وهم چند نفری که در صف بودند خنديدند.
شنیدم که مردی می گفت:

– هزار ماشالله مرده دیگه…مرده و بابایی!

زنی آن سوتر گفت:

– تو رو خدا بردی خونه اسفند دود کن براش! چشم‌کف پاش، ماشالله هزار ماشالله هر چی خوشگلی بوده یه جا از مامان و باباش برده!

بهادر دیگر نخندید .آنقدر عصبی و به هم ریخته و درد آلوده بودم که حتی به گریه ی فربد هم بی اعتنا شدم و با یک حرکت سریع وخشن از بهادر جدایش کردم. به شدت گریه کرد اما من حتی به گریه هایش نیز اعتنا نکردم، با بغضی که در گلو داشتم، با اشکی که در چشمانم بود به سمت ماشین بازگشتم. بهادر هم بی صدا دنبالمان آمد.
نمی دانم خدایا نمی دانم تا کجای این دنیا قرار بود بهادر هم چنان دنبالمان باشد!…

عروسک شده بودم… عروسک شارژی و قشنگ !
از صبح که چشم باز می کردم با شارژی که تا انتهای شب هنوز باقی می ماند يك روند مشغول می شدم و دور اتاق قشنگم هزار بار می چرخیدم!
می خواندم و می رقصیدم…
قشنگ ترین لباس هایم رامی پوشیدم…
بعد هم موها و صورتم را مي آراستم، هر بار یک رنگ یک‌ مدل طوری که تا همیشه موجب رضایت پسرکی که مالک روح و جسمم بود، که بد جور قلب و احساس عروسک بیچاره اش را به تسخیر خویش در آورده بود باشم. می خواستم تا ابد عروسکش باقی بمانم، طوری که نگاهش، احساسش و تمامی عشقش فقط و فقط معطوف به عروسک خودش باشد! پسرک هم خوب رسم بازی با عروسکش را به جا می آورد.اگر عاشقانه های او نبود، اگر در انتهای شبی که خسته از کار روزانه و دردی که در تک تک حفره های قلب بیمارش خانه کرده بود عروسک کوچکش را آنطور محکم‌ بغل نمی کرد و گرمای وجودش را در غالب عروسکش یک جا فرو نمی ریخت، اگر بلد نبود آنقدر قشنگ ببوسدش، نوازشش کند و در کنار گوشش آن همه شعرهای ناب عاشقانه بسراید، بی شک عروسکش هزار ان بار مرده بود!
زندگي چنان ‌حسی را در من ایجاد می کرد که هر روز که می گذشت بیشتر احساس خوشبختی می کردم. گاهی سرو همانطور که در آغوشم مي کشید و چشمانش پر از وسوسه های خواب بود با همان حال خواب آلودگی می پرسید:

– ماهی تو با من خوشبختی؟

دست هایش را می بوسیدم، دستانی را که بوی دست مردان با غیرتی بود که به بهای خوشبختی و آسایش عشقشان همیشه خسته اند و می گفتم:

– خوشبختم سرو…
به خدا که با تو خوشبخت ترینم!
من از تمام زن های عالم خوش بخت ترم!

آن شب هم دوباره همین سوال را پرسید، وقتی هر دو‌ در کنار هم دراز کشیده بودیم و هنوز اندکی از هرم گرمای دقایق پیش در وجودش باقی مانده و ضربان قلبش هنوز تند تند می زد و نفس هایش از شدت لحظات ناب عاشقانه ای که سپری کرده بودیم به شدت به شماره افتاده بود، وقتی هنوز دست هایم روی برهنگی سینه اش بود و تری مختصری از میان موهای مخملی سینه اش موج می زد نفسی دوباره گرفته و باز پرسیده بود:

– تو بامن خوشبختی؟

از دستش عصبانی شدم و یک مشت از موهای نرم روی سینه اش را که درون مشتم بود به سختی کشیدم. کمی دردش آمد، بعد دلم برایش سوخت، چرخی زدم، صورتم را در سینه و ميان موهای نرم و مرطوب آن فرو بردم و گفتم:

– عشقم چند بار بگم؟
خوشبختم ، خوشبختم!

خندید وگفت :

– پس ازم یه چیزی بخواه.

– از تو ‌جز خودت هیچ چیز دیگه ای رو نمی خوام.می خوام که همیشه آقای بالای سرم باشی.
همسر خوب وفداکارم دوستت دارم!
برای من همین بودنت کافیه.

– نه ازم‌ یه چیزی بخواه.حتما باید یه چیزی بخوای.

دست بردار نبود،تا بالاخره گفتم:

– خیلی خوب! حالا که اینطور می خوای باشه ازت یه چیزی می خوام!

کمی سرش را بلند کرده و مشتاقانه منتظر شنیدن بود. گفتم:

– می خوام برام شعر بخونی…
از امشب تا آخرین شب زندگیمون باید هر شب برام شعر بخونی تا خوابم ببره.
می دونی سرو…وقتی اشعار حافظ ، شمس و مولانا رو می خونی آهنگ کلامت اونقدر تو قلبم نفوذ می کنه که به جرات می تونم بگم هر شب قبل از خواب یه بار دیگه عاشقت می شم وخوابم‌ می بره!

خندید و در حالی که از روی سینه اش جدایم می کرد، مرا به سمت بالا کشید. در آنی سرم در میان بالشی قرار گرفت که او نیز سر بر آن گذاشته بود. صورتش را آنقدر جلو آورد که بی معطلی آنچه را که در جستجویش تا آن حوالی پیش آمده بود را تقدیمش کردم. شیره ي جانم را در پیمانه ای ریخته و یک راست روانه وجودش ساختم! بعد از نوشیدن آن جام آن چنان سر مست شد که بدون معطلی شروع به خواندن کرد. دقیق نمی دانستم آنچه را که ‌می خواند متعلق به کدام شاعر بود، آنقدر می دانم که ترانه هایش برایم حکم لالایی را داشت که با شنیدن آن ها کم‌کم احساس سستی و رخوت و سنگینی پشت پلک چشمانم را حس می کردم. آخرین تلاشم را کردم و دستانم را همانجا روی سینه اش گذاشته و کم کم به خوابی عمیق فرو رفتم…
درست نمی دانم چقدر طول کشیده بود که در عالمی شبیه به معلق بودن در میان خواب و بیداری ناگهان احساس کردم هنوز در میان بسترم و دستم بر روی سطح لیز و لغزنده ای قرار گرفته…حرکت نامحسوس آن جسم متحرک را در زیر دستم احساس کردم و ناگهان تیزی جسمی سخت و برنده در کف دستم فرو رفت! وحشت زده از خواب پریده و به سرعت ملحفه را از همان قسمت که دستم روی آن بود کنار زدم. سینه ی سرو بود که دستم هنوز روی آن بود… با وحشت دستم را عقب کشیدم و با دیدن موجودی عجیب و چندش آور وحشت زده فریاد زدم، آن چنان که سرو نیز بهت زده از خواب پرید! پیکر لرزانم را از روی تخت بیرون انداخته و مرتب می گفتم:

– خر چنگ ، خرچنگ!!

سرو دیگر کاملا از جایش برخاسته بود و متعجبانه حرکاتم را نگاه می کرد. وحشت زده باری دیگر گفتم:

– خرچنگ بود!به خدا خودش بود!
یه خرچنگ گنده…اوووووونجا …تو..توی تخت !!

شجاعانه به سمت تخت رفت، ملحفه را برداشته و چند بار تکاند. در حالی که سعی در آرام ساختنم داشت مرتب می گفت:

– عزیزم نترس ، خواب دیدی .

می خواستم باور کنم خواب بوده، اما ترس و وحشتم فراتر از آنی بود که بخواهم بپذیرم آن همه ترس ناشی از یک خواب احتمالی بوده. وحشت زده تر از قبل در حالی که صدایم می لرزید گفتم:

– به خدا خودش بود!
حتی حسش کردم!
اون حتی چنگال هاشو تو دستم فرو کرد!

سرو بالش را برداشته در حالی که روی هوا تکانش می داد گفت:

– کو ؟ پس کجاست؟

نالیدم وگفتم:

– به خدا همون جا بود!روی سینه ی تو…

در حالی که می خندید به طرفم آمد، در آغوشم کشید و مهربانانه گفت:

– عزیزم خواب دیدی!این فقط یه کابوس کوچولو بوده که عشق منو ترسونده.

دستم را گرفت و دوباره به طرف تخت برگشتیم کمکم کرد تا باری دیگر در بسترم جای گیرم.ابتدا با وحشت چند نگاه عمیق به اطرافم انداختم و وقتی مطمئن شدم آنچه را که دیدم فقط تنها خوابی بوده باز در بسترم خوابیدم. سرو ملحفه را رویم کشید و شروع به بوسیدنم کرد و در آن حال گفت:

– غلط کرده غیر خودم هیچ خرچنگ دیگه ای جرات کنه خانوممو گاز بگیره!
اصلا مگه خودم مردم؟بیا گازت بگیرم!
چه خوب شد بیدارم کردی بدجور هوس کردم گازت بگیرم…
شروع به گاز گرفتن کرد، قلقلکم آمده بود خسته هم بودم، در حالی که می خندیدم التماس کردم:

– نه سرو تو رو خدا نه !خسته ام ، خوابم میاد…

زندگی من سراسر انباشته از حوادثی بود که گاها منجر به تلخ ترین و دردناک ترین حوادث عمرم شده بود، اما هیچ گاه از ناملایمات زندگی آنقدر وحشت نکرده و عذاب نمی کشیدم که با دیدن آن خرچنگ و آن خرچنگ ها بر جسم وروحم وارد می شد!چون من باری دیگر وحتی بارهایی دیگر آن خرچنگ های زشت و منفور هراس آور را دیده بودم! خرچنگ ها آنقدر در زندگی ام حضور پیدا کرده بودند که من حتی از ابراز وجود آن ها به دیگران شرم داشتم و همین شرم ممانعت از آن می کرد که حتی به سهیلا بگویم که در زندگی من پای خرچنگ های کریه و بدمنظری باز شده که مرتبا در همه جای اتاقم در حرکتند و من این روزها به شدت از تنهایی می هراسم…
من بارها آن ها را در وان حمام، درون تختم، حتی در میان لباس های سرو می دیدم! آنقدر به من نزدیک بودند که یک شب یکی از آن ها روی صورتم بود و داشت چنگال هايش را داخل چشمم فرو می کرد! آنقدر ترسیده بودم که با نیرویی مرموز و نامرئی انگار به تخت منگنه شده بودم و حتی قدرت نداشتم دست هایم را حرکت دهم .نتوانستم کوچک ترین حرکتی کنم. از گوشه ی چشم سرو را دیدم که آرام خوابیده بود و از آن همه آرامشش وحشت کردم !یک لحظه گفتم نکند سرو مرده باشد! من حتی نمی توانستم حرف بزنم به قدر صدا کردن سرو، چه برسد به اینکه فریاد کنم! درست موقعی که جنگال خرچنگ روی پلکم بود ناگهان با نیروي عجیبی از تخت کنده شدم و قفل دهانم نیز گشوده شد… مثل دیوانه ها میان تختم نشسته و شروع به فریاد زدن کردم. سرو بیچاره از خواب پریده و آن چنان ‌محکم بغلم کرد که از اینکه‌ می دیدم زنده است و نفس می کشد باز به زندگی بر گشتم!
آن شب سرو برایم گریه کرد، برای بی قراری ها وترس هایم، برای تنهایی ام و بی مادریم!خیال می کرد بیمار شده ام و به شدت نگران بود. همانطور که نوازشم می کرد و می گریست گفت:

– ماهی دلت برا مامانت تنگ شده، می خوای فردا ببرمت ببینیش؟

خودم را بیشتر به او چسباندم .خواستم تا یک بار دیگر به یادش بیاورم، من هرگز جا نمی زنم‌ سرو… کم هم نمی آورم… برای من همین که تو هستی، اینکه اینگونه تکیه گاهم شده ای کافیست.من آن شب حتی ازسرو هم پنهان کردم ، پنهان کردم جریان خرچنگی را که داشت چنگال هایش را درون چشمانم فرو می کرد…
دلم نمی خواست ناآرامش کنم.یا اینکه خیال کند دیوانه شده ام. نمی خواستم دردی که ‌می کشیدم نیز اضافه شود بر درد قلب بیمارش که آن روزها هیچ حال خوبی نداشت…
فردا صبح در حالی که نگرانی از عمق چشمان سیاهش فریاد می کشید برای چندمین بار خواهش کرده و گفته بود:

– ماهی اگه حالت خوب نیست نرم، زنگ‌ می زنم خبر می دم یه امروز رو مرخصی می گیرم با هم بریم بگردیم.شاید دلت گرفته. تو این روزا خیلی تنهایی ، می خوای بریم پیش مامانت؟
اصلا بریم سر خاک بابات؟

همانطور که روی تختم دراز کشیده بودم یک قطره اشکم سریده و با اشاره ی سر حالیش کردم:

– نه.

جلوتر آمد و کنار تخت نشست.همانطور که دستم را گرفته و به سمت لبش می برد گفت:

– اصلا هر چی تو بگی، هر چی تو بخوای، دوست داری کجا بریم؟

دستم را روی انبوه گیسوان مشکینش کشیدم وگفتم:

– هیچ کجا به خدا حالم خوبه سرو تو رو خدا انقدر نگرانم نباش .

– پس لااقل بذار یه زنگ‌ بزنم سهیلا بیاد پیشت از تنهایی در بیای، پاشید با هم برید بگردید خوش بگذرونید .

دستش را درون جیبش فرو برد، کارت بانکی اش را در آورده و به زور داخل دستم گذاشت و گفت:

– با سهیلا برو هر چی که دوست داری واسه خودت بخر.

بیشتر از آن طاقت نیاوردم. بلند شدم، بغلش کردم و در حالی که به سمت در هولش می دادم گفتم:

– ببین من حالم‌ خوبه! چیزی هم نمی خوام…
بیا برو دیگه دیرت شد، دِ برو دیگه!!

شبیه بچه های خوب و حرف گوش کن شده بود. خیلی زود آماده ی رفتن شد.شروع به بوسيدنش كردم و سيراب نمي شدم از طعم شيرين بوسه هايش…

 

امروزم‌ هم درست شبیه دیروزم بود. مثل هر روز به محض رفتن سرو به سرعت آماده می شوم و برای فرار از چنگال خرچنگ ها از اتاق بیرون می زنم. به دامان خیابان و پارک ها پناه می برم و ساعت ها می چرخم تا به هر ترتیبی که شده خرچنگ ها را از ذهنم دور کنم .هر روز که می گذرد بر تعداد آن ها اضافه می شود. حتی در چاه ها و تمام‌حفره های زندگی ام نفوذ کرده اند! امروز صبح چنگال یکی از آن ها را دیدم که از سوراخ چاه حمام‌ بیرون آمده و به سمتم‌ نشانه رفته بود، می خواستم‌ تا باور کنم تمامی آنها تنها یک خیال واهی است که اگر غیر این بود سرو هم باید حداقل یکی از آنها را می دید!دیروز دیگر بیشتر از آن نتوانسته بودم طاقت بیاورم و به سهیلا زنگ زدم ،خدا می داند چقدر محتاج و نیازمند حضورش بودم. او هم‌ این روزها عجیب درگیر مقدمات سفرش شده؛ نتوانست بیاید و در عوض قول داد فردا از صبح خیلی زود با هم باشیم؛ قرار گذاشتیم میدان تجریش امام زاده صالح !
از دور دیدمش؛ روحم به سویش پر کشید. نمی خواستم باور کنم که به زودی او نیز خواهد رفت .آن روزها آنقدر دل نازک شده بودم که هر لحظه با هر بهانه ای دلم به شدت به درد می آمد .دلم می خواست می نشستم و تا ساعت ها فقط گریه می کردم. آن روز سهیلا با چادر خال خالی سفیدی که بر سر داشت شبیه فرشته ها شده بود!رفتیم و چسبیدیم به ضریح و یک دل سیر گریه کردیم .بیشتر از آن طاقت نیاوردم و سرانجام از آنچه که این روزها به شدت از آن می هراسم برایش گفتم ، موضوع خرچنگ ها ! شوکه شد ! انگار کم کم باور می کرد که راستی راستی یک طوری ام شده است . با نگرانی گفت:

– سروچی؟
اون هم این موجوداتی رو که می گی دیده؟

– نه هیچ وقت، فقط من اونا رو می بینم.

– ماهی تو مطمئنی خوبی؟می خوای بریم پیش یه دکتری…مشاوری…چیزی؟

– نه بابا دیوونه که نیستم! احتیاج به دکتر و این حرف ها هم ندارم. اگه به سرو هم‌ تا حالا چیزی نگفتم چون‌ می دونم به محض این که بشنوه درست مثل تو فکر می کنه دیوونه شدم! نمی خوام‌چیزی بدونه که باعث رنجش و نگرانیش بشه.

با نگرانی گفت :

– ولی به هر حال این موضوع مهمیه باید خیلی زود بررسی بشه…

– می گم‌ سهیلا!…می خوای با هم یه سری بریم هتل ببینم اون چیزایی رو که من ‌می بینم تو هم می بینی؟

خندید و گفت:

– دست بردار ماهی! من‌ مطمئنم مطلقا همچین چیزی وجود نداره…اینا یه سری توهمه که ناشی از هیجانات روحیه.یه پروسه ایه که قابل حله .انقدر مهمش نکن‌ دختر، سعی کن آروم و منطقی برخورد کنی .

آرام ومنطقی!…
آرام ومنطقی رفتار کردن تنها پیشنهادی بود که سهیلا داده بود و من هم سعی کردم همین کار را بکنم. آن روز برای چندین ساعت تمام غصه هایم را به فراموشی سپردم .هردو یک دل سیر زیارت و بعد شروع به گشت و گذار کردیم. وجب به وجب آن حوالی را گشتیم؛ از بازارچه ی مسقف میوه وتره بارش تا انبوه مراکز خرید دیدنی اش !
کلی هم‌ خرید کردیم! بعد از صرف ناهار، یک کاسه باقالا با سرکه ی فراوان گرفتم و آن را هم خوردم. آخر سر هم وارد یک مغازه ی نقره فروشی شدیم، می خواستیم یادگاری آخرین روزهای با هم بودنمان را هم بگیریم. دو دستبند دقیقا شبیه هم گرفتيم و قسم‌ خوردیم تا آخر عمر رفاقتمان هیچ وقت آن ها از دست هایمان ‌خارج نکنیم که با بودن آن همیشه باور داشته باشیم تا ابد با هم هستیم، حتی اگر قرار باشد از هم دور باشیم.
زمان وداع بود…یکدیگر را سخت در آغوش کشیده و بی صدا اشک ریختیم.از هم‌جدا شدیم؛ او رفت و من همچنان در غروب ولیعصر پرسه می زدم.بوی باقالای تازه و سرکه دیوانه ام‌ می کرد! نمی دانستم چرا آن روزها آنقدر تمایل به خوردن باقالا داشتم! آن چندمین باری بود که باقالا می خریدم و درونش را پر از گلپر می کردم و آخر سر نصف یک شیشه سرکه را درونش مي ريختم و وقتی تمام باقالا را می خوردم و تازه نوبت نوشیدن‌ سرکه ی ته ظرف می شد! خدا می داند با چه ولعی آن را یک‌ نفس بالا می کشیدم! از تیزی و ترشی اش چشم و بینی و گلويم به شدت ‌می سوخت ولی حس ناشناخته ای همچنان دیوانه وار تر از قبل من را به سمت مرد باقالا فروش سر چهار راه هدایت می کرد.
در اتاق را به آرامی گشودم و پاور چین پاورچین قدم به درون گذاشتم. قبل از اینکه قدمی بردارم با نگاه مضطربم اول اطرافم را می کاویدم و محتاطانه قدم می زدم. مدام با خودم حرف های سهیلا را تکرار می کردم…

– آروم و منطقی ماهی… آروم ومنطقی رفتارکن.

نفس راحتی کشیدم.هر چقدر جستجو کرده بودم اثری از خرچنگ ها نیافتم. ظرف باقالا را وسط میز گذاشتم و به سرعت مشغول در آوردن لباس هایم شدم. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم، تا آمدن سرو دیگر زمانی باقی نمانده بود. بلافاصله وسایلی را که خریده بودم را جا به جا کرده وخیلی زود وارد حمام شدم.

اول با دقت اطراف را کاویدم، خبری نبود. با خیال راحت وارد حمام شدم، به سر عت دوش گرفتهو پس از خارج شدن از حمام آماده شدم .تاپ صورتی و دامن کوتاهی را که آن روز خریده بودم را پوشیدم و مقابل آینه ایستادم. کمی هم به رنگ و روی پریده ام جلا دادم .تقریبا همه‌چیز مرتب بود و فقط کافی بود سرو بیاید…
کنار میز نشستم، دیگر چیزی به آمدنش نمانده بود.بوی تیز سرکه از میان ظرفی که روی میز بود برمی خاست و یک راست مشامم را نشانه می رفت! دست و پایم شروع به لرزیدن کرده بود، شبیه معتادی بودم که در مواجه با هر نوع مخدری تمام هوش وحواسش را می بازد!قبل از آمدن سرو تصمیم گرفته بودم در ظرف را باز کنم؛با خودم گفتم:

– یه قلوپ…به خدا فقط یه قلوپ از آبش بیشتر نمی خورم!

تصمیمم به مرحله ی اجرا رسید. دزدکی در ظرف را گشودم… در باز شد و من در میان ظرف دوباره خرچنگ زشت و بدمنظری را دیدم که درون ظرف چنباتمه زده و با چشمانی متحرک و وحشت انگیز به من زل زده و چنگال هایش را که از لبه ی ظرف بیرون زده بود را مرتب تکان می داد. وحشت زده از جایم پریدم و آن چنان با میز بر خورد کردم که ظرف باقالا از روی میز به سمت پایین سقوط کرده و تمامی محتویاتش به اطراف پخش شد.چنان فریادی کشیدم که بابا میرزا که از قضا در آن طبقه حضور داشت متوجه ی فریادم شده و به سرعت خودش را تا پشت در اتاق رسانده بود و نگران به در ضربه می زد و مرتب با دلواپسی می گفت:

– ماهی ، دخترم ، بابا درو باز کن ، صدامو می شنوی؟

با چه حالی خودم را تا نزدیکی در رساندم! وحشت زده در را باز کردم . بابا میرزا با چشمانی که پر از ترس بود مرتب سوال می کرد .زیر گریه زدم و ناخواسته گفتم:

– بابا میرزا یه خرچنگ‌ اینجاست!

چشمانش از شدت تعجب گرد شده بود. متعجبانه گفت:

– خرچنگ؟ جل الخالق!بابا تو‌مطمئنی درست دیدی؟!

با اشاره ی سر صحت ماجرا را تایید کردم.
در حالی که با چشمانش هر طرف اتاق را می کاوید پرسید:

– کو پس بابا ؟ کجاست اون خرچنگ؟!

با دستم ظرف واژگون شده ی روی زمین را نشانه گرفته وگفتم:

– نمی دونم همون جا بود… توی ظرف… اما حالا نیست! احتمالا رفته…

به سمت ظرف حرکت کرد، نیم خیز شد و ظرف را از روی زمین برداشت. نگاهی داخل طرف انداخته و پرسید:

– چی داخل این ظرف بوده؟ اصلا از کجا اومده؟

– باقالا بابا میرزا… خودم خریده بودم. از وقتی هم که خریدم درش محکم بسته بود تا وقتی هم که بازش کنم باز هم درش بسته بود! من نمیدونم چه طوری رفته تو اون ظرف!

سرش را تکان داد و در همان حال زیر لب گفت:

– استغفرالله، توبه!…
به حق چیزای ندیده و نشنیده!

با مهربانی پرسید:

-از این باقالی هم خوردی؟

-نه، از این نه .اما امروز یه کاسه پر باقالی خوردم!

متفکرانه گفت:

– هان همون دیگه…لامصب باقالی سرده، سرکه هم که ضعف مياره، احتمالا زیاد هم خوردی بهت نساخته و سردیت کرده. خوردن سردی زیاد عقلو زایل می کنه! پریدی تو هپروت خیالات برت داشته…
صبر کن بابا الان می رم یه لیوان نبات داغ وعرق نعنای دو آتیشه برات می آرم بخوری حله بابا.

بعد در حالی که می رفت دوباره برگشت وگفت :

– همین الان‌ می گم یکی رو بفرستن اتاقو تمیز کنن تو ناراحت نباش بابا.

وقتی می رفت یک چند قدم دنبالش رفتم و ملتمسانه گفتم:

– بابا میرزا میشه یه خواهشی ازت کنم؟
اگه می شه سرو نفهمه…لطفا!

هیچ توضیحی نخواست و سرش را به نشانه ی تایید تکان داده و رفت.
سروم که آمد آن چنان عاشقانه در آغوشش خزیدم که در تنگ ترین و گرم ترین زوایای تنش فرو رفتم .سرم را روی سینه اش گذاردم و عاشقانه تر از هر شب شروع به بازی با موهایم کرد. کمی درون چشمانش خیره شدمو نهایت نگرانی را دیدم .سرو نا آرام بود و می دانستم نگرانم است…من حتی آن طرز از نگرانی های او را دوست داشتم! اینکه می دیدم تا آن حد به من فکر می کند و دلواپسم شده و از احساس درونم آگاه و با خبر است باعث می شد افسار گسیخته تر شده و تا نهایت عشق چهار نعل بتازم!سرش را در میان موهایم فرو برده و در همان حالت گفت:

– ماهی ، باهام حرف بزن ، هر چی که تو اون دل قشنگته رو بهم بگو!…
ازم پنهون نکن!

خودم را کمی لوس کرده گفتم:

– امروز به اندازه ی صد سال با سهیلا حرف زدم! خسته شدم از حرف زدن!در ضمن دیگه حرفی برای گفتن واسم نمونده سرو، فقط می خوام همین طور تو بغلت آروم خستگی هامو فراموش کنم. بعد اونم تو باید به فکر شکم گرسنه ی من باشی…
من امشب عجیب احساس گرسنگی می کنم!

سرم را بوسید و با یک نوع حس شادی که شبیه شادی های بچه گانه بود با خوشحالی گفت:

– الهی سرو فدای اون شکم گرسنه ات بشه!پاشو خانومم…پاشو می خوام ببرمت هر چی که دوست داری رو…

حرفش را بریده و همچنان که هنوز در آغوشش جای داشتم گفتم:

– سرو!
یادته یه شب برام دل جیگر خریده بودی ؟ همونی که آخرش سهم شکم گربه دله های زشتِ خیابونی شد ! من نمی دونم! من امشب هوس دل جیگر کردم باید برام بخری باید….

عشقم همچنان می خندید و می بوسیدم و می گفت:

– تو از سرو جوون بخواه عشقم،جوونمو بخواه ماهی!

 

قشنگ ترین تصاویر از سرو را در حافظه ی ذهن وگالری گوشی ام ثبت كردم.
قرار است تا آخر زندگیم، همانطور ساده ، زیبا و شور انگیز برای قلبم، روحم و در میان انبوه خاطرام محفوظ بماند. هنوز هم آن تصاویر را تماشا می کنم… روزی چندین بار! اصلا خیال کهنه و بیات شدن ندارد خاطرات آن شب سرد زمستانی!…
داخل فضای کوچک وگرم جیگرکی كه روی نیمکتی چوبی نشسته بوديم برایم دلنشین بود و زمانی که سرو با دست های خودش تکه های لذیذی از دل و قلوه را از درون سیخ های داغ بیرون می کشید و در حالی که دستش به شدت می سوخت تند تند شروع به فوت کردن آن ها می کرد، سپس یک تکه نان برمی داشت و تا می توانست درونش را انباشته می کرد. با دست خودش لقمه در دهانم می گذاشت و سپس با شور مع الوصفی به تماشایم می نشست و تماشایم می کرد .
اگر می دانستم سرو…
اگر می دانستم آن چه را که از تو می خواستم آن چنان خوشحالت می کرد، تمام دنیا را از تو طلب می کردم!ولی افسوس که لذت بی پایان آن شب هم سر انجام در نقطه ای به پایان خودش می رسید .پایان آن شب قشنگ و رویایی آنجایی بود که هنوز پایم را داخل اتاق نگذاشته بودم که با یک حس بد و کشنده همراه با سرگیجه و دردی شدید و تهوع های مرگ آور به سمت دستشویی دویده بودم و تمام آنچه را که ساعتی پيش با آن چنان لذتی بلعیده بودم را یک جا بالا آوردم.
سرو سرگشته و ناآرام پشت در بسته ی دستشویی بال بال می زد و سعی می کرد داخل شود. مرتب صدایم می زد و می خواست در را باز کنم.تمام محتویات معده ام یک جا خالی شده بود و کمی احساس سبکی می کردم. چند مشت آب خنک بر صورتم پاشیدم و حالم كه بهتر شد نفسی کشیده و از همان جا پشت در آرامش کردم و گفتم:

– سرو من حالم خوبه نگران نباش.

از دستشویی که خارج شدم مهربانم به سمتم آمد و دستم را گرفت و کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم. بعد شروع به نوازشم کرد و مرتب اصرار داشت تا مرا به درمانگاه ببرد. مطمئنش کردم حالم خوب است و گفتم:

_احتمالا سردیم کرده.

به او قول دادم خیلی زود بهتر می شوم.
جای شکرش باقی بود که آن شب هیچ خرچنگی در اتاقم ندیدم! سرو محکم در آغوشم کشید . مثل همیشه صورتم را کامل در میان آغوشش فرو بردم، کاری که بیشتر از هرچیزی برایم لذت بخش بود. اولین توده ی بیکران عطر تنش را یک جا وارد وجودم کردم… اما طولی نکشید که یک مرتبه از آغوشش وحشت زده بیرون پریدم و برای جلوگیری از حسی که شبیه بالا آوردن بود دستم را محکم روی دهانم گذاشتم!سرو وحشت زده شده و بی صدا نگاهم کرد .با خودم گفتم:

– نه خدایا!…سرو تو بوی خرچنگ می دی!

سپس دوان دوان یک بار دیگر به سمت دستشویی دویدم. این بار بیهوده شروع به عق زدن کرده بودم چون دیگر در معده ام چیزی برای خارج شدن باقی نمانده بود! سرو آن قدر مضطرب بود که شروع به پوشیدن لباس هایش کرده و مدام اصرار می کرد باید به بيمارستان برويم. آنقدر گیج بودم که ترجیح دادم با خوردن مقداری آب لیمو فقط بخوابم و به او قول دادم که دیگر حالم خوب است و بالا نخواهم آورد. مجبور شد بپذیرد اما همین که خواست درون تخت و در کنارم باشد متضرعانه و شرمگینانه نالیده و گفتم:

– نه سرو تو رو خدا امشب بذار تنها بخوابم! می ترسم یه وقت خدایی نکرده دوباره اون اتفاق توی خواب بیفته… ممکنه دوباره بالا بیارم بیا امشب جدا از هم بخوابیم.

چگونه باور می کردم روزی برسد که جدا از او بخوابم! بدون او، بدون نفس هایش ، بدون نوازش دستان او مگر خوابی برای چشمان همیشه عاشقم می توانست باشد؟
به سرعت از جایی که خوابیده بود برخاست ، گفتم :

– نه تو بمون من می رم.

بدون توجه به حرفم یک راست آمد و در گوشه ای کنار تخت روی زمین دراز کشید .از همان پایین دست هایش را به سمت بالا و به سویم دراز کرده و دست هایم را می خواست. دستم را از او دریغ نکردم. به همان هم راضی بود .همانطور که از بالای تخت دستم به سمت پایین آویزان بود چند بار پی در پی بر آنها بوسه زد .نگاهش کردم، خسته بود، همانطور که دستم هنوز روی لبش بود خیلی زود به خواب رفت… خسته بود خیلی خسته !
او خوابید و من ساعت ها به او خیره شدم. دست هایم آواره در میان خطوط چهره اش به شبگردی درآمده بودند .آنقدر معصومانه به خواب رفته بود که ناخودآگاه قطرات بیکران اشکم سرازیر می شدند. نگاهش کردم و با خودم گفتم:

” آه سرو…سرو من! این روزها خوب آثار خستگی را در تو می بینم. اما تو هیچ وقت شکایتی نداری، صبوری می کنی و انگار هیچ گله ای از دست بیدادگر زمانه نداری. عشق من! تو درد داری… خیلی بسیار !آن را هم از من پنهان می کنی! عذاب می کشم و میمیرم وقتی می بینم تو حتی داروهایت را از چشم من پنهان می کنی !
به خدا که از تو شرمگینم…هرگز روا نیست جدا از هم باشیم،من این جدایی را دوست ندارم!

نمی خواهم عطر دل انگیز تنت به انتها رسیده باشد.من به تو معتادم! اما این درد لعنتی امشب بی رحمانه تو را از من گرفت…ای کاش در صبحی که چشم می گشایم تو باز در کنارم باشی، در آغوشت چشم باز کرده و پر گشایم…
ای کاش عطر تو تا ابد سهم دل عاشقم بماند”

فردا صبح وقتی چشم باز کردم سرو نبود ، رفته بود. آنقدر خسته بودم که حتی متوجه ی رفتنش نشده بودم!به خاطر همین کل آن روز را سخت بی قرارش بودم. دلم سخت بهانه اش را می گرفت. این تهوع لعنتی هم حتی یک لحظه دست از سرم برنمی داشت! تمام آن روز را با حالتی بیمارگونه سپری کرده بودم به این امید که وقتی سرو بیاید تمامی دردهایم را به بوته ی فراموشی خواهم سپرد.افسوس که آن شب و هم شب های دیگر نیز جدا از هم خوابیدیم! انگار وجود او نزدیک شدنش برایم کابوس می شد!به شدت رنج می بردم، نیمه شب ها می نشستم و در نور کم رنگ آباژور فقط از دور تماشایش می کردم. بیشتر از آن طاقت نیاوردم، دل به دریا زدم و تمام ماجرا را برای سهیلا تعریف کردم. آخر سر هم مثل بچه ها زیر گریه زده و تلخ گریسته و گفته بودم:

– من زندگی این جوری رو دوست ندارم سهیلا! دلم برای سرو می سوزه …می دونم غصه می خوره، عذاب می کشه و دم نمی زنه. باید یه کاری بکنم سهیلا.. یعنی به نظرت حالم خوب می شه؟ ممکنه دوباره مثل گذشته ها بشم؟

نشستن کنار پیاده روی ولیعصر، زیر چنار پیری که شاخه های خشکش را بالای سرم افراشته، درست روبروي پیرمرد رمالی که بساط کف بینی و رمالی اش را درمقابل چشمان مضطرب و غم زده ام گسترده بود و آخرين رقم پیشنهادیش را می داد و من هر چه را که داشتم همان تمامی موجودی کیفم را به بهای پس گرفتن زندگی ام به او بخشیدم، اين تنها راهی بود که آن زمان به فکرم رسیده بود. بارها شاهد بودم که مامان و آمنه گاهی اوقات که بابا از روي دنده ی لج بلند می شد و به اصطلاح آمنه جنی و دعایی می شد دو نفری دنبال سرکتاب باز کردن و گرفتن طلسم مي رفتند و بعد با چه ترفندهایی تمامی آن دعاها را به خورد بابای خدا بیامرزم می دادند. آهی کشیدم. از کجا می دانستم دست تقدیر روزی مرا هم به آن سوترها خواهد کشید؟ ولی برای حفاظت از زندگی ام، برای داشتن سرو، از دست ندادن عشقش حتی حاضر بودم بمیرم!
پیرمرد رمال دستم را در دستش گرفته وشروع به حرف زدن کرد…حرف هایی که هیچ کدامشان را نمی فهمیدم جز قسمتی که گفت:

– سایه ای شبیه یه خرچنگ با چنگال هایی تیز و برنده روی زندگیت افتاده…
خرچنگ نماد بیماریه، این اصلا نشونه ی خوبی نیست.

تنم لرزید و تعادلم را از دست دادم. همانطور که بر روی دو پا نشسته بودم دیگر حتی قادر به حفظ تعادلم نبودم .روی زمین نشستم و دردمندانه گریستم .مدام صدایش در گوش هایم می پیچید..
بیماری…
بیماری…
مثل دیوانه ها شروع به گریه و التماس کرده و تقریبا تمام هوش وحواسم را باخته بودم!پیرمرد رمال از مشاهده ی حالم کمی ترسیده و دست پاچه فورا گفت:

– غصه نخور دخترم علاج داره…

انگار به زندگی برگشتم! در گوشه ای از قلب ویرانم کور سویی از امید سو سو زد. ناباورانه اشک هایم را پاک کردمو ملتمسانه گفتم:

– چی کار می شه کرد ؟
برای علاجش چیکار کنم؟

گره ای به ابروهای سپید و پر پشتش انداخته و موزیانه گفت:

– خرج داره…خرجش زیاده!

در میان هق هق گریه هایم گفتم:

– می دم…به خدا هر چی که خرجش بشه می دم! الان ندارم… بیشتر از اونی که دادم‌ ندارم… اما نگاه کن، طلا دارم! می فروشمش…اگه بخوای جونم هم می دم! فقط اون طوریش نشه…تو رو خدا سرو من طوریش نشه!

انگار کم کم یادش می آمد که در زندگی انسان چیزهای دیگری هم‌هست که از پول مهمتر باشد… “وجدان”!
سرش را تکان داد وگفت:

– نه نمی خواد همون که دادی کافیه. تو عاشقی دختر!واسه آدمی که تا این حد عاشقه همون عشق سوزانش می شه بهای طلسمی که قراره عشقشو نجات بده.
یک‌ مشت دعا و چند تا طلسم را داخل یک‌ کیسه ريخت که هر کدامش فرمول خاصی داشت.با دقت گوش کردم تا مبادا کم وزیاد بشود.بعد بلند شدم و با دلی خونبار به سمت آشیانه ی عشقم راه افتادم. با پاهایی که هم‌چنان‌می لرزید وچشمانی که بی محابا می بارید.
روی پل عابری که همیشه و تا ابد خاطراتش برایم فراموش نشدنیست ایستادم.هوا به شدت سرد شده بود.سوزی گزنده بر پوست خشک و سوزان صورتم اصابت کرده و در برخورد با چهره ام گویی بر آن‌ تیغ می کشید. یک لحظه همان جا وسط پل ایستادم و نگاهی به خونبارترین قسمت آسمان،‌ آن‌ جایی که‌خورشیدش کاملا افول کرده بود انداختم. صدای موذن از مناره ی مسجد بلند شد که عظمت خدا را به یادم‌می آورد….

“الله اکبر …الله اکبر ….الله اکبر …الله اکبر”

بزرگی و مهربانی خدا را با تمام‌ وجودم احساس کردم.با خودم گفتم آنجا که در سیاه ترین وادی زندگی، در عمیق ترین سیاه چاله های ناامیدی دست و پا می زدم، همان وقت که حتی دیگر خودم را نمی شناختم و از یاد برده بودم و تمام وجودم دنبال سرو بود،سروی که تمامی امیدم برای به دست یافتنش فقط به اندازه ی یک نقطه کوچک بود خدا من را دید…امیدم را باور کرد و هرگز تنهايم نگذاشت …حتی مرا از یاد نبرد. خدای مهربان همه جا با من است .مطمئنم ناامیدم نخواهد کرد.جز او به هیچ کس اعتماد نخواهم کرد.دست هایم را به سمت آسمان بلند کردم، در آن جایی که بانگی ملکوتی در گوشم به زمزمه در آمده بود…

“اشهد و ان لا اله الا الله”

تنها سرو را از او خواستم…
سپس دستم را درون کیفم فرو برده و تمامی آن یک مشت طلسم را از همان بالای پل به زیر پای خالقم انداختم که بی شک در مقابل عظمت و اراده ی خاص خداوندگارم هر چه غیر اوست فانى است…
خدای مهربانم صدایم را شنیده و بوسه اش را به دست نسیم روح بخشی که تا دقایقی پیش تنها سوز گزنده ای بود سپرده و عاشقانه به روح آرامم تقدیم کرد…

 

روي نيمكت كهنه و زنگ زده پارک نشسته بودم و آرام و بی صدا بازی چند پرنده را تماشا می کردم. بی خیالی، بی دغدغگی و آرامشی که داشتند حس حسادتم را برانگیخت. عجب بیچاره ای شده بودم من که حتی به بازی چند پرنده حسادت می کردم!تشنه ی یک جرعه آرامش بودم ، آرامشی که حقم بود پس از آن همه سختی ومصیبتی که کشیده بودم. بی خوابي های شبانه، تهوع های کشنده، بی اشتهایی و ضعفی که داشتم و از همه بدتر قلب نا آرام سرو، هیچ کدام حال خوشی را برایم باقی نمی گذاشت. آهی کشیدم و نگاهم به کمی آن سوتر پرکشید…توپ بازی بچه ها ، لذتی که در هر بار لیس زدنشان به بستنی یخی می دیدم، شوق بادکنک فروشی را که خیلی زود آخرین دانه ی بادکنکش را نیز فروخته و حال با شادمانی در حالی که پول هایش را می شمرد به خانه باز می گشت…

نگاهی به ساعتم انداختم، او دیر نکرده بود، من خیلی زود آمده بودم. قرارهای آخرین کشنده و درد آور است، این قرارها سهم من از آخرین روزهایی بود که سهیلا ايران بود.او هم مي رفت… مثل همه ی آن هایی که دوستشان داشتم که زمانی بودند و بعد خیلی زود ترکم کرده و رفته بودند و من در بازی روزگار بد باخته بودمشان…
پدرم، مادرم ، آمنه ، بهادر و حالا هم سهیلا !
چشمانم رابستم، مي خواستم باور کنم نمی خواهم گریه کنم و آن چیزی که ساعت ها در گلویم وحشیانه نشسته و چنبره زده بغض نیست…فقط یک خیال است شبیه به بغض ، شبیه به گریه !
لغزش دستانی مهربان را بر روی سر شانه هایم احساس کردم. بی اختیار چشمانم گشوده شد. قبل از اینکه به سمت صاحب آن دستان معجزه گر و مهربان بچرخم او را شناختم. سهیلا ی خوبم آمد و در کنارم نشست. خیلی سریع دستم را در میان دستانش گرفته و درحالی که می فشرد گفت:

– چطوری رفیق؟

سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:

– خوب نیستم سهیلا ، اصلا خوب نیستم.

نگاهی انداخت و با نگرانی گفت:

– نمی گفتی هم مشخص بود…
این چه حال و روزیه دختر؟
این روزا اصلا یه نگاهی تو آینه انداختی خودتو ببینی؟! رنگ به صورت نداری به خدا صورتت شده انداز ه ی یه کف دست!

– نمی دونم سهیلا…این روزا حتی دیگه آب هم به زور از گلوم پایین‌ می ره!دائم حس دل آشوبه وتهوع دارم، از همه چیز بیزارم، از هر چی خوردنیه بیزارم. بوها سهیلا…باور می کنی من دیگه‌ حتی تحمل بوها رو هم ندارم؟! حتی بوی سرو! همون بویی که یه روز به خاطرش دل و دینم رو یه جا باخته بودم امروز برام عذاب آور شده…
اما جای شکرش باقیه سهیلا…اینکه حداقل دیگه خرچنگ ها نیستن ، همشون رفتن، دیگه حتی یه دونه از اونا رو هم نمی بینم.

محکم تر دستم را فشرده و نزدیک لب برده و بر دستم بوسه زد. بیشتر از آن نتوانستم شرمنده ی آن همه لطف و محبتش بمانم، خیلی زود دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و صورت قشنگش را گرفته و در حالی که می بوسیدمش گریستم. بی قرارتر از قبل شده وگفت؛

– ماهی ، می خوای به مامانت خبر بدم؟هر چی باشه مامانته، اون بهتر می دونه برات چی کار کنه. می ترسم زمونی خبردار شه که دیگه دیر باشه.به هر حال مادره، توقع داره خودش به مشکل بچه اش رسیدگی کنه.

با چشمانی که از فرط تحیر گرد شده بودند گفتم:

– نه سهیلا اصلا!…تو رو خدا اون هیچی نفهمه. اونقدر خودش درد داره که نمی خوام‌ منم وبالش بشم.در ضمن اون دیگه‌ منو نمی خواد.خیلی وقته که دیگه دوستم ندارن، هم اون هم آمنه…
دیدی؟خیلی زود فراموشم کردن!

– اینطوریا هم نیست ماهی ، انقدر بی رحم نباش! از کجا می دونی فراموشت کردن؟

نگاهی به او انداختم و در حالی که به تلخی می خندیدم گفتم:

– می دونم ازشون خبر داری ، این رو هم‌ می دونم احوال منو از تو می گیرن و تو این وسط فقط رازداری می کنی.

کمی دست پاچه شد وگفت:

– تو چی داری می گی؟

– برو بابا خیال کردی نفهمیدم اون کاچی رو کی پخته بود و فرستاده بود؟!
یعنی من بعد یه عمر گدایی شب جمعه ی خودمو گم کردم و نفهمیدم اون شیشه مربای بهار نارنج هنر دست آمنه بود! وقتی اون برگه های قیصی و مغز گردوها رو آوردی، حتی اون نون برنجی هارو، می دونستم همش کار مامانم و آمنه بود وگرنه تو کجا عرضه ی این غلطا رو داشتی!

کم‌ آورده و گیر افتاده بود. کمی هم خجالت زده شده بود و با همان حالت شرمگین گفت:

– آره تو راست می گی ، همه چی رو خوب فهمیدی. اما منم بهشون قول داده بودم، نباید این ها رو بهت می گفتم. اونا دوستت دارن ماهی مامانت مرتب نگرانته اما….

– اما اون غرور لعنتیش، اون حس تنفرش نسبت به سرو که بی گناه ترین این ماجراست…
نمی دونم سهیلا…نمی دونم! اما باید بهم قول بدی هیچ وقت نفهمن من خوب نیستم، هیچ وقت!

اطمینان داد که حرفی نخواهد زد ولی به زور قول گرفت که همین امروز باید به دکتر مراجعه کنم.
دکتر هم رفتم و همانگونه که او خواسته بود بعد از آن هم برای دادن یک سری آزمایش و چکاپ آماده شدم.

وقتی آزمایش ها به اتمام رسید سهیل گفت:

– تو نگران نباش هر وقت جواب آزمایشت حاضر شد خودم می گیرم.

با چند قرص ضد تهوع و ویتامین هایی که دکتر تجویز کرده بود کمی آرامش به من بازگشت، آنقدر که آن شب وقتی سرو زنگ زد و خبر داد.

– دارم میام چیزی لازم نداری؟

یک مرتبه گفتم:

_ دلم یه چیز ترش می خواد سرو. برام تمر هندی بگیر.

بعد از سرکه های ته ظرف باقالی نوبت به تمر هندی رسیده بود که در مدت کوتاهی چند بسته ی آن را خورده بودم.
آن شب سهیلا تماس گرفت و گفت:

_فردا صبح می رم جواب آزمایش هات رو می گیرم.تو هم آماده باش میام دنبالت بریم دکتر .

صبح كه شد حاضر شدم و در قسمت لابی هتل به انتظارش نشستم. هر چه انتظار کشیدم نیامد. نگران شدم ، زنگ كه زدم گوشی را برداشت اما حالت خاصی داشت. فقط آنقدر می دانستم که با دیروز و تمام روزهایی که او را می شناختم زمین تا آسمان تفاوت کرده. رفتار های عجیبی می کرد، حتی حرف زدنش هم خیلی عجیب و خاص بود؛ آخر سر هم گفت:

– تو رو خدا منو ببخش ماهی جونم، امروز فرصت نکردم برم جواب آزمایشت رو بگیرم.فردا میام دنبالت با هم‌ می ریم. پس برای فردا منتظرم باش.

و خیلی زود قطع کرد!

فردا صبح وقتی که سرو رفت باز هم‌ مثل همیشه تمام لباس هایش را جمع کردم و درون وان آب جوش تمامی آن ها را خیساندم. تقریبا بیشتر از نصف یک بسته پودر مخصوص شستشو را درون وان خالی کردم و پاچه های شلوارم را بالا زده و داخل وان رفته و با پاهایم شروع به شستشوی آن ها کردم. این هم درد دیگری بود که آن زمان به جانم افتاده بود. به محض اینکه سرو از راه می رسید وادارش می کردم تمام لباس هایش را از تن خارج کند و لباس هایی را که آن روز شسته و خشک کرده بودم را به او می پوشاندم. خیال می کردم به واسطه ی آن کار کمی از شدت بویی که به شدت آزارم‌ می داد کاسته خواهد شد!
ساعتی بعد سهیلا آمد وقتی در آن وضعیت مرا می دید شروع به خندیدن کرد.
با دستپاچگی گفتم:

– آخ سهیلا جون اصلا متوجه گذشت زمان‌ نشدم!ببخش تو رو خدا همین حالا زود زود حاضر می شم تا بریم.

قشنگ‌ می خندید، خیلی قشنگ!‌ و در حالی که برگه‌های آزمایش در دستش بود و نشانشان می داد با همان خنده ی قشنگ‌ گفت:

– دیگه لازم‌نیست عجله کنی. نگاه کن، من خودم گرفتمشون.

– وای سهیلا جون به خدا شرمندم کردی، نیازی به این همه زحمت تو نبود، اونم الان که خودت به شدت گرفتاری و هزار تا کار سرت ریخته!

جلو آمد، دستم را گرفت و کمکم کرد تا از درون وان بیرون بيايم.آب یکسره از سرتا پايم می چکید.شبیه یک‌موش آب کشیده شده بودم .همانطور تا وسط اتاق مرا پیش می کشید با نگرانی پرسیدم:

– حالا خوندیشون؟تو رو خدا چیز مهمی نوشته توش؟

با صدای بلند شروع به خندیدن کرد ، خیلی بلند وطولانی! کم کم می ترسیدم… این حالت او اصلا طبیعی نبود!بعد یک مرتبه در میان خنده شروع به گریستن کرد.هم می خندید و هم قطرات بی کرانی از اشک هایش را می دیدم که چه طور بر پهنای صورتش می بارید. بیشتر ترسیدم، خواستم حرفی بزنم که خیلی زود خودش را جمع وجور کرد و در همان حالت بین خنده و گریه شنیدم که می گفت:

– آره یه چیزایی توش نوشته…چیزایی که خیلی مهمه…خیلی عجیبه…خیلی شیرین و دوست داشتنیه…
ماهی جونم داری مادر می شی، باورت می شه؟!تو مامان می شی !!

دیگر نمی شنیدم، حتی دیگر یک کلمه از حرف هایش را نشنیدم!فقط تصویرش را می دیدم که آن هم کم کم در مقابلم رنگ باخته و بدون وضوح می شد. برای حفظ تعادل و جلوگیری از سقوطی احتمالی با دو دست محکم میز را چسبیده بودم. فقط صدای سهیلا بود که هنوز می گفت:

– مادر می شی ماهی!تو داری مامان می شی!

کمکم کرد تا بنشینم، بعد لیوانی که داخلش آب بود و چند تا حبه ی قند درون آن انداخته با چنگال بزرگی مرتب آن را هم می زد را به زور روانه ی دهانم کرد.بی صدا نگاه کردم، گل های قشنگی را که سهیلا برایم آورده بود هم آنجا روی میز بود، برگه های آزمایش و یک بسته ی کوچک مرتب. دستش را روی سرم می کشید و بعد با همان دست ها مشغول ک پاک کردن عرق روی پیشانیم شد. هنوز هم در بهت بودم که یک بار دیگر گفت:

– ماهی جون آبجی، تو خوبی؟

بغضم شکسته و مانند بچه ها شروع به گریه کرده بودم. باورش برایم سخت بود .. اصلا قابل پذیرفتن نبود! فقط می گفتم:

– نه این دروغه!
مگه می شه؟!
حتما یه اشتباهی شده…مگه به این سادگی هاست؟؟

قهقهه ای زد وگفت:

– خیال کردی باید قمر در عقرب شه یا آپولو هوا کنی تا سر و کله ی یه بچه پیدا شه؟!
معلومه دیگه زیاد هم سخت نبوده… به هر حال این کوچول موچولو عشق خالش اومده ، اونم خیلی زود بدون دعوت و وقت قبلی!

گریستم وگفتم:

– آخه زود بود…خیلی زود!
ما هنوز آمادگیشو نداشتیم… خدا لعنتت کنه سرو خدا لعنتت کنه!!

 

یک قدم جلوتر آمد و دستش را روی نقطه ای روی شکمم گذاشت و شروع به نوازش همان نقطه کرد.خجالت می کشیدم.چشمم را بستم و شنیدم که می گفت:

– یعنی دوستش نداری؟
خوشحال نیستی که اومده ؟
اون بچه ی سروه ماهی ! همون مردی که عاشقشی!
این بچه ی توئه! واقعا دوستش نداری؟

در همان حالی که چشمانم هنوز بسته بودند دستم را روی دستش که هنوز روی شکمم بود گذاشتم.قطره اشکی از میان پلک های بسته ام به زور بیرون پرید وگفتم:

– چرا …چرا…به خدا خیلی خوشحالم ، خیلی دوستش دارم!

سهیلا رفته بود؛ وقت رفتن برای آخرین بار صورتم را بوسید و برای هزارمین بار تبریک گفت، بسته ی کوچکی را که روی میز بود برداشت و در حالی که مقابل چشمان انباشته از اشکش آن را باز می کرد گفت:

– راستش همین دیروز از موضوع با خبر شدم. خیلی کار داشتم، اصلا وقت نبود ببینمت، واسه خاطر همین هم موضوع رو ازت مخفی کردم؛ می خواستم وقتی این خبر رو می شنوی پیشت باشم.حیف بود اگه نمی تونستم اون همه عشق و شوق رو توی چشمات نبینم.در ضمن یه کار مهمی هم داشتم، سریع پریدم دو تا کاموا گرفتم و رفتم خونه نشستم و شروع به بافتن کردم… نیگا کن!

نگاه کردم.یک جفت جوراب بچگانه خوشگل را از درون بسته درآورد و مقابل چشمانم گرفت…بی اختیار سمتش رفتم و جوراب های کوچک را از دستش گرفتم وگفتم:

– وای خدای من!!تو رو خدا سهیلا باورم نمی شه! یعنی کار خودته؟!
راستی راستی تو بافتی اینارو؟

خندید وگفت:

– چیه ؟ خوشت اومد؟

– به خدا می میرم براش!
وای سهیلا تو چقدر خوبی!چقدر مهربونی!

– می خواستم اولین هدیه ای رو که می گیره از طرف خاله اش باشه.فقط راستش نمی دونستم اون وروجک‌پسره یا دختر… مونده بودم چیکار کنم، ناچار شدم دو رنگ کاموا بگیرم، آبی وصورتی. یه لنگه اش
آبی شد اون یکی هم صورتی!

تازه معنی متفاوت بودن رنگ جوراب ها را فهمیدم!چند بوسه بر آن ها زدم. سهیلا کمی نزدیکم شد و در آغوشم کشید، بعد هر دو شروع به خندیدن کردیم. برای لحظاتی یادمان رفته بود که عمر این خنده های باقیمانده بسیار کوتاه خواهد بود، و شاید دیگر حتی تا ابد سهم من از آن آغوش و از آن همه خندیدن فقط خاطره ای قدیمی باشد…
حالا دیگر سهیلا رفته و من تک و تنها نشسته و آنقدر در اندیشه ی خبری که شنیده گنگ و مبهوت بودم که خود به خود تمام لباس های خیس تنم خشک شده بودند. دستم را روی شکمم گذاشتن و خواستم احساسش کنم. هنوز هم باور نمی کردم. گفتم:

– یعنی تو واقعا اینجایی؟ آخه تو کی اومدی؟ از کجا یهو انقدر بی خبر پیدات شد ؟راستی راستی پسر سروی ؟ پسر من؟!

حسی عجیبی داشتم، عجیب و ناشناخته…حسی که تا به حال تجربه نکرده بودم. انقدر زود مادر شده بوم که حتی خودم را از یاد برده بودم…دیگر حتی تهوع های همیشگی را نیز احساس نمی کردم! شاید رفته بود، شاید هم بود و من آنچنان تحملم زیاد شده بود که جز پسرم در درونم هیچ حسی،مخصوصا هیچ دردی را نمی خواستم بپذیرم.
درون گلدان را پر از آب کردم. گل های قشنگی را که هدیه ی سهیلا بود را درون آن گذاشتم و جوراب های دو رنگ را نیز روی میز گذاشتم. جعبه ی شکلاتی را که آن نيز هدیه ی سهیلا بود را باز کردم و درون ظرفی که روی میز بود را با شکلات پر کردم.مقابل آینه ایستادم و به سرعت مشغول آراستن خودم شدم. کاری که مدت ها بود به خاطر حال ناخوشم ازياد برده بودم. بهترین لباسم را نیز پوشیدم و کل فضای اتاق را با رایحه ی دل انگیز عطر دریا پر كردم. آخرین نگاهم را دور اتاق چرخاندم، تقریبا همه چیز آماده بود برای اینکه هر آن پدری مهربان از راه برسد و مادری عاشق مژده ی طلوع نور و امید را بدهد.
منتظر نشستم منتظر نشستیم تا سرو بیاید؛
دیری نپاییده بود که سرو چمانم آمد! با تمام خستگی هایی که در پشت چشمان سیاهش پنهان کرده بود، درست مثل همیشه…
اما نه خدایا!حتی زیباتر از همیشه!
با خودم گفتم خدایا چقدر پدر بودن به این مرد جذاب و دلربا مي آيد !همان جا کنار در، زمانی که هنوز کاملا داخل اتاق نشده بود خودم را در آغوشش انداختم.متعجب شده و با شوقی که در نگاهش می دیدم کمی به سمت داخل هولم داد.چشمانم را بستم و از هر چیزی که موجب جدایی من از او می شد پشت کردم… حتی به وحشت از هم بستر شدن!او را می خواستم! با منتهای عشقی که حالا دیگر در هر لحظه اش احساس می کردم هزار برابر می شود…
آه خدایا! چقدر دلم برای این آغوش، این لرزش خفیف میان دستانش،ضربان نا محسوس قلبی ناآرام و لب هایی که دیوانه وار با گونه هایم به بازی در آمده بود تنگ شده بود!
در همان حالی که می مردم گفتم:

– سرو بد، مردمن، دوستت دارم!

جوابی نشنیدم، شاید به این خاطر بود که بغضی در راه گلویش نشسته و به شدت آزارش می داد .چشمانش اثری از یک تری مختصر را به نمایش گذاشته بود. همانگونه که سرم بر روی سینه اش بود گفتم :

– سرو چرا گریه می کنی؟ من که هنوز چیزی بهت نگفتم!
تو که هنوز از چیزی خبر نداری!

با دو دستش شانه هایم را گرفت، دست هایش دیگر به شدت می لرزید.کمی از خودش دورم کرد و یک راست سمت تخت رفت .همان جا کنار تخت نشست و سرش را روی لبه ی تخت گذاشته و به تلخی گریه سر داد. کمی احساس دل شوره داشتم، اینگونه بی قراری های سرو را خوب می شناختم، نمی خواستم در بهترین روز زندگیمان، آن جا که قرار بود مژده ی پدر شدنش را بشنود غم داشته باشد. کنارش رفتم و همانجا روی زمین کنارش نشستم.

سرش را بلند کرد ،صورتش کاملا خیس بود! در حرکتی سریع در آغوشم کشید و دیوانه وار شروع به بوسیدنم کرد. کمی نگران شدم و پرسیدم:

– سرو تو خوبی؟!
می خوای با هم حرف بزنیم؟

با دست اشک هایش را پاک کرد، بيني اش را بالا کشید وگفت:

– خوبه…خوبه…حرف بزنیم…باید حرف بزنیم!

– بگو ، می شنوم .

– نه تو بگو.می خوام اول حرف های تورو بشنوم.

خودم را بیشتر در آغوشش فرو کردم و گفتم:

– از کجا می دونی باهات حرف دارم؟
من که چیزی نگفتم!

همانطور که لب هایش را بر گونه ام می سائید گفت:

– چشم هات پر حرفه عشقم، لازم‌ نیست چیزی بگی یا حرفی بزنی. اون چشم های قشنگت، اون نگاه بی نظیرت فریاد می زنن که یه دنیا حرف واسه گفتن داری.

دستش را گرفتم و کمک‌کردم بلند شود. خیلی زود بلند شد و همانطور که دستش در میان دستم بود به سمت میز وسط اتاق پیش کشاندمش. کنار میز ایستاده بود و نگاهی به گل های تازه ی داخل گلدان و جوراب های روی میز انداخت و پرسید:

– ماهی اینجا چه خبره؟

– بغلم کن سرو.محکم‌ بغلم کن می خوام تکیه گاهت بشم وقتی داری بهترین خبر عمرت رو می شنوی یه مرتبه کله پا نشی!

همانطور که پشت سرم ایستاده بود دستانش را دور تا دورم حصار کرد.بر حصاری که ساخته بود تکیه زد، محکم، خیلی محکم گفتم:

– سرو تو بابا شدی عشقم!
یه بابای خوشگل!
یه بابای خوشبخت!

حصار دستانش فرو ریخت ،آنقدر گیج و ناباور بود که خودم محکم به اوچسبیدم تا محافظ ایستایی قامتش باشم. اشکی در میان چشمانش دوید و ناباورانه زل زده بود به دهانم.دانستم می خواهد یک بار دیگر بشنود تا باور کند آنچه را که دقایقی پیش شنیده خیال نبوده…خواب هم نیست!
چند بار پشت سر هم گفتم:

– بابا شدی سرو…بابا شدی!
نیگا کن، منم مامان شدم، ما داریم صاحب یه بچه می شیم، یه پسر خوشگل درست شبیه خودت!

دیوار شوک شکسته شده وکاملا فرو ریخته بود. ناباورانه سرش را تکان می داد و از شدت هیجان دست هایش را روی دهان گذاشته و با چشمانی گریان مرتب می گفت:

– خدای من!خدای من این باور کردنی نیست! …
من…
تو…تو…

چرخیدم و محکم دست هایش را که از شدت هیجان می لرزیدند را در میان دستانم گرفتم و گفتم:

– آره آره درست شنیدی!
من، تو ، ما سرو، داریم صاحب یه بچه می شیم. یه مهمون ناخونده که خیلی زود و بی خبر خودشو درست وسط زندگیمون فرو کرده .

دستم را روی شکمم گذاشتم و با صدایی که به شدت لرزیدن گرفته بود گفتم:

– نگاش کن سرو…
اون الان اینجاست… پسر ما اینجاست!

روی دو پایش نشست و سرش را روی شکمم گذاشت. گریه می کرد، دیوانه وار گریه می کرد !از همان بالا دستانم را داخل موهایش فرو بردم و شروع به بازی با گیسوانش کردم .بازی که خیلی وقت بود در وحشت و عذاب آن همه بد ویاری گم کرده بودم. بعد از مدت ها کنار هم دراز کشیده بودیم و مثل همیشه بازویش امن ترین جایگاه برای سرم بود؛ سری که درونش انباشته از افکاری مختلف بود. نگاهش کردم، همانگونه که به نقطه ای نامعلوم از سقف زل زده بود و لبخند کم رنگی بر لب داشت پرسیدم:

– راستی انگار می خواستی باهام حرف بزنی، یه چیزایی تو دلت بود که سنگینیش رو همون لحظه ای که وارد شدی احساس کرده بودم .گفته بودی باید با هم حرف بزنیم. بگو سرو من منتظرم.

لبخندی زد وگفت :

– باشه واسه یه وقت دیگه امشب اصلا نمی خوام شادی بهترین خبری رو که امروز بهم دادی رو با هیچ حرف دیگه خراب کنم.

اصرار نکردم. دوباره گفت:

– راستی ماهی تو از کجا می دونی بچمون پسره؟

– پسره،پسره !به خدا می دونم یه پسر خوشگل و قد بلند درست شبیه باباش می شه…

چرخی زد به سمتی که هرگز اشکی را که از گوشه ی چشمش فرو می چکید را نبینم و آهسته گفت:

– نباشه ماهی…هیچیش شبیه به من نباشه!
از خدا می خوام بچم سالم باشه، هیچ کدوم از دردهایی رو که من کشیدم تجربه نکنه .

چشمانش را بست. آن شب غمی مرگبار در دل سرو خانه داشت، غمی که از من پنهانش کرد و نخواست تا لذت مادر شدنم، به بهای سنگینی آن خبر شوم و منحوس زایل شود.آن شب سرو حرفی نزد ،چیزی نگفت ،تا ابد هم نگفت…
شب هایی که خواهم سوخت در آتشی که هیچ سرمایی برای خاموش کردنش نخواهد بود هزاران بار از خودم خواهم پرسید آن شب سرو چه چیزی را از من‌ پنهان کرد؟
چه دردی در دل داشت که در بی خبری صبحی که دیگر سرو نبود تا قیامت از آن بی خبر می ماندم اگر…….

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه mczrgb چیست?