رمان آخرین سرو قسمت 20 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 20

مثل طفلی ناآرام که برای به پایان رسیدن شب و رسیدن فردا انتظار می کشید تا بالاخره در سپیدی صبح به آنچه که دیر زمانی انتظارش را کشیده و به او وعده داده شده بود، برسد، برای فرا رسیدن صبح دقیقه شماری می کردم.بی قرار بودم. با اینکه هیچ وعده ای به من داده نشده بود و اصلا انتظار آن بچه را نداشتم اما باز طور عجیبی در تک تک سلول های تنم حالتی شبیه قنج زدن پدید آمده بود. احساس می کردم دوستش دارم، بالاتر از حد تصورم می خواستمش، دوست داشتم با رسیدن فردا تمام آن برگه های آزمایش را برداشته و به اولین مطبی که پیدا می کردم می رفتم تا دکتر با زبان خودش مرا از وجود طفلم اطمینان دهد و بگوید برای حفظش، برای سلامتی و بودنش چه ها باید می کردم. من كه از مادری هیچ نمی دانستم، مادرم هم نبود تا در حساس ترین و بحرانی ترین لحظات زندگی ام یاورم باشد، پناهم و معلم تمام‌ نادانسته هایم باشد. در تمام لحظات بی خوابي شبانه ام سرو را می دیدم که او نیز چون من بسیار بی قرار بود. چند بار برخاسته و طول اتاق را راه رفته و با خودش حرف می زد. گاهی در میان موهایش چنگ می انداخت و پوفی می کشید. حتی یک بار لرزش شانه هایش را دیدم که سرش را روی میز گذاشته و بی صدا می گریست. دلم نیامد خلوتش را به هم بزنم، گفتم دستخوش هیجانات روحی شده و قطعا او هم همچون من بی قرار است و به دنبال راهی برای فرونشاندن احساساتش می باشد. چشمانم را بستم، دستم را روی شکم گذاشته و شروع به نوازش کردن طفلم نمودم. برای آن همه بیماری و دردی که به خاطرش کشیده بودم هرگز پشیمان و یا گله مند نبودم. فقط از دست خودم عصبانی بودم که چرا وقتی آن همه درد کشیده بودم یک لحظه هم به این فکر نکردم شاید مادر شده ام! من که بارها از لابه لای صحبت های خاله مهناز و مامانم شنیده بودم که خاله مي گفت مرتب درد کشیده، و می نالید از تهوع های طولانی و از بوهای مشمئز کننده و از بیزاری برای ارتباط با مردش.
یک لحظه تکان تشک را احساس کردم و دانستم سرو به بسترش بازگشته. چشمانم را محکم بستم، نمی خواستم بداند هنوز بیدارم. آرام کنارم خوابید و دستش را دورم حلقه کرد، سرش را جلو آورده و به آرامی تمامی اجزای صورتم را یک به یک بوسید و زیر لب گفت:

– دوستت دارم ماهی…دوستت دارم.
به خدا که دوستتون دارم!…خیلی، بی نهایت…

چشمانم را محکم تر بستم تا اگر اشکی خیال سرکشی دارد در همان پشت پرده ی پلک بسته ی چشمانم مدفون و گم گردد.نمی خواستم، به خدا که پس از این، ديگر غصه خوردن ، اشک ریختن و درد کشیدن را نمی خواستم؛بر ما تا ابد حرام باشد اگر بعد از این باز هم درد بخواهد در میان عشقمان جایی داشته باشد.

ساعتی بعد وقتی چشمانم هنوز بسته بود دستم را در جستجوی یافتنش بر بستر سرد تخت روانه کردم.خیلی زود جای خالی اش را پیدا کردم، سرو نبود. به سرعت چشمانم را گشودم، هنوز نرفته بود. در حالی که آماده ی رفتن شده بود، نگاهم کرده و زیباترین لبخند دنیا را تقدیمم کرد .گفت:

– بیدارت کردم؟

نزديكم آمد.کنار تخت که رسید از همان جا نیم خیز شد و صورتش را در مقابل صورتم گرفت و تند تند شروع به بوسیدنم کرد.در همان حال گفت:

– تو خسته ای عشقم، بگیر بخواب.خواب براتون خوبه، هم برای تو هم برای پسرم.

خندیدم و گفتم:

– وای سرو این پسرم گفتنت خیلی قشنگ بود! با اینکه یه کم بهش حسودیم شده اما بگو… تو رو خدا دوباره تکرارش کن! بگو… بگو!

موهایش را روی صورتم پخش کرد. با حرکت دادن آن ها روی صورتم یک نوع خاصی قلقلکم می آمد و در همان حال تکرار می کرد:

– پسرم، پسرم ، پسرم….

یک مرتبه موجی از میان موهای بهم ریخته اش در مشامم جاری گشت. موجی که با داخل شدن درون ریه هایم، یک نوع حس خاص را در من زنده می کرد. دوباره به یادم آورد که این عطر چگونه دیوانه ام می کرد!چقدر نافذ و پر قدرت است و چه ها بر سرم آورده! خاطرات اولین شب زیر درخت سرو ، روزهای انتظار، لحظات تلخ و شیرین عاشقی و عطری که همیشه با من بود و تا ابد هم خواهد ماند…
چرا گم کرده بودم این اکسیر حیات بخش را ؟!

چقدر دل تنگ او بودم!می خواستمش…با تمام وجود مَردم را می طلبیدم… گوش هایش را با دو دستم گرفتم و صورتم را میان موها و زير گردن وتمامی اجزای تنش فرو بردم.با عطشی وصف ناپدیر شروع به بوئیدنش کردم که یک مرتبه حس کردم سست شده…بی تابانه روی تخت نشست و کمی بیشتر بر رویم خم شد… کمکم می کرد تا بیشتر در آن دریای متلاطم و ناآرام که سراسر امواجش در هر لحظه احساسی ،طوفانی و کشنده تر می شد غرق شوم!شروع به بوسیدنش کردم….
هزاران بار، وهزاران بار دیگر گفتم:

– عشقم، دوستت دارم!

شال گردنش را دیوانه وار از دور گردنش جدا کرده و حساس ترین نقطه ی بدنش، همان جا که مرکز تراوش عطر بود را شکار کردم…
زیر چانه و میان گردن ستبرش و پشت گوش هایش،که محل فرو بردن دندان تیز شکارچی بود برای صیدی که دیوانه وار او را می طلبید!
دلم برایش تنگ شده بود؛ آنقدر دلتنگش بودم که می خواستم تلافی کنم تمام روزهايي را که او را و عشق او را از خود دریغ کرده بودم،و تمامی آن روز ها را یک جا پس گیرم.
می خواستمش… همسرم ، عشقم را به شدت می خواستم!آنقدر سرکش شده بودم که بی اختیار شروع به باز کردن دكمه های پیراهنش کردم. اما هنوز دو دكمه بیشتر باز نکرده بودم که ناگهان شرمی عجیب تمامی آن لحظات پر از لذت را به تاراج برد و یک باره انگار به خودم آمدم.دو دستم را روی سینه اش گذاشتم و با تمام قدرت او را که دیگر کاملا بر رویم آوار شده بود به سمت عقب هول دادم آب دهانم را قورت دادم گفتم:

– نه سرو، نه…حالا نه!

سرش را از از روی سینه ام بلند کرد؛ چشمانش حالت عجیبی داشت، انگار صدها جامی از شراب را یک جا درون چشمانش خالی کرده بودند!مخمور و خراب به شدت نفس نفس می زد. پره های بینی اش با حالتی خاص در حالی که مرتب دمای بی حد بدنش را انباشته وخالی می کرد باز و بسته می شد.ترسیدم و با خودم گفتم خدای من! مرد من حتی در اوج اميال غريضه تا چه اندازه زیبا و خواستنی می شود!
محکم مچ دستانم را که او را از خود دفع می کردم را گرفت و فشار داد، دردم آمد و بی اختیار نالیدم:

-آاااااخخخخخ!

بی توجه به دردی که می کشیدم در حالی که دیگر کاملا به یک ببر وحشی مبدل شده بود شروع به باز کردن دكمه های پیراهنش کرد. گفتم:

– سرو کار داری، دیرت می شه!

در حالی که خودش را نزدیکم می کرد، برهنگی اندامش ، آتش زبانه کشیده از وجودش را به رخم می کشید.به آرامی کنار گوشم زمزمه کرد:

– به جهنم بذار دیر شه !
بذار اصلا دنیا تموم شه فدای سرت.

ساعتی بعد در حالی که قطرات بی کران آب هنوز هم در میان موهایش بود به سرعت آماده ی رفتن می شد.خرسند و راضی نگاهم کرد. اثری از یک لبخند دلنشین هنوز روی لب هایش بود، لذتی قوی و بکر که هنوز هم ادامه داشت.همانطور روی تخت باقی بودم ،از نگاه هایش می گریختم‌.احساس شرم می کردم، با همان‌حالت شرم زده گفتم:

– موهات هنوز خیسه ، هوا سرده…
اینطور بری خدایی نکرده سرما می خوری!

تند تند کتش را بر تن کشیده و گفت:

– دیره دختر ، ساعت کلاس اول پرید!

بیشتر خجالت کشیدم. کیفش را برداشت و دوباره به سمتم آمد در حالی که عجولانه آخرین بوسه اش را بر کنار لبم‌ می نشاند گفت:

– مواظب خودت باش ماهی.خوب استراحت کن. مواطب پسرم باش ، به تو می سپارمش. دوستت دارم ماهی خیلی دوستت دارم…هر دو تونو دوست دارم. برام دعا کن ماهی، به پسرم هم بگو برام دعا کنه، برامون دعا کنه.

سرو رفت؛ هنوز مدتی از رفتنش نگذشته بود که صدایی شبیه به خش خش درست نوعی خزیدن از پشت در به گوشم خورد. ابتدا تصور کردم سرو بازگشته، با خودم گفتم آنقدر با عجله رفت كه حتما چيزي جا گذاشته.
دقیق تر شدم اما از سرو خبری نبود.با احتیاط و پاورچین تا جلوی در رفتم و گوشم را محکم به در چسباندم،آن صدا را می شنیدم که کمی دورتر شده بود؛ کنجکاو شدم و در را به آرامی گشودم هیچ‌چیزی را در پشت در ندیدم کمی به آن سوتر ها نظر انداختم. در ابتدای پله هایی که به سمت پایین متمایل می شد آخرین باز مانده خرچنگ ها را می دیدم که می رفت!
به سرعت در را بستم و همانطور که به در تکیه داده بودم نفسم را که محبوس بود را آزاد کردم.دستم را روی دلم قرار داده وگفتم:

– نترس پسرم…خدا رو شکر همه چی تموم شد. بی شک اون آخریش بود که رفت.

تا چند دقیقه همانگونه پشت در ایستاده بودم که ناگهان با صدای زنگ موبایل به خودم آمدم، بلا فاصله به سمت گوشی رفتم، سهیلا بود. با خوشحالی جواب دادم.از اینکه می دید خوشحالم کمی ناباور شده بود، ولی خیلی زود مطمئنش کردم که واقعا خوشحالم.برایش از همان لحظه ای که خبر آمدن بچه را به سرو داده بودم تا تمام لحظاتی که دیگر غم وبیماری از وجودم یکباره پر کشیده ورفته بود تعریف کردم. گفتم :

_ می دونی سهیلا، امروز حتی آخرین خرچنگ ها هم دمشون رو گذاشتن روي کولشون و رفتن.
حالا دیگه یه جور عجیبی احساس آرامش و خوشبختی دارم. احساس می کنم خوشبخت ترینم… با وجود اینکه هیچ چیز ندارم و يه راه طولانی و پر پیچ وخم رو روبروم می بینم اما خوشحالم چون سرو هست، پسرم هست، چون تو هستی سهیلا!… تو هستی…

صدايش کمی خدشه دار شده بود، لرزش خفیفی را در میان صدایش به وضوح احساس کردم و یک مرتبه حس کردم دلم ترکید، چون باور کردم که گریه می کند. با نگرانی گفتم:

– چیه ؟ چت شدسهیلا ؟ نگو که داری گریه می کنی!

– چرا…چرا ماهی دارم گریه می کنم…
اما گریه ام از سر خوشحالیه!باور کن خواهرم وقتی می بینم اینطور خوشحالی، اینقدر سر زنده و امیدواری دیگه انگار هیچ چیز دیگه ای تو دنیا وجود نداره که تا این حد بتونه خوشحالم کنه.دیگه می تونم با خیال راحت برم…

تنم لرزید، انگار حرف رفتن که شده بود، عجیب حالم خراب شد! با اندوه گفتم:

– نگو سهیلا!تو رو خدا از رفتن نگو!
حالا نه سهیلا…هنوز زوده، خیلی زود!

شروع به گریستن کرديم، هر دو باهم می گریستیم.صدایی خاص شبیه صدایی که از پشت تریبون پخش می شد به گوشم خورد و خیلی زود فهمیدم او در یک فضا و موقعیت خاص قرار دارد.همانطور که گریه می کردم پرسیدم:

– تو کجایی سهیلا؟

پنهان کردن، آن هم بیش از آن دیگر جایز نبود. بغض آلوده گفت:

– من فرودگاهم ماهی…تا چند دقيقه ديگه وقت پروازه!

سست شدم و همان جا روی زمین نشستم. نالیدم وگفتم:

– نه!

– نمی خواستم ناراحتت کنم. تواین روزا اصلا حال خوبی نداشتی، باید استراحت کنی. واسه خاطر همین سعی کردم تا آخرین دقیقه خبر دار نشی تا غصه نخوری.

– غصه می خورم سهیلا… به خدا می میرم!
چرا بهم نگفتی؟!
آخه چرا پنهون کردی؟!!
الان میام سهیلا، به خدا همین الان میام پیشت.

– ماهی نمی شه دیگه الان خیلی دیره. تو به من نمی رسی، گفتم که چند دقيقه ديگه هواپیما بلند می شه واسه خاطر همین دلم می خواست دیروز ببینمت…دلم می خواست بهترین خبر زندگیت رو، خبر مامان شدنت رو خودم بهت بدم. همینطور هم شد…
الان هم دیگه وقت پرواز نزدیکه…
دوستت دارم ماهی، تا دنیا دنیاست محاله فراموشت کنم. از این به بعد تموم عمرم رو توی آرزوی دیدنت سپری می کنم. فراموشم نکن ماهی. از طرف من به آمیتا تبریک بگو خیلی زیاد!…
از همه خداحافظی کن…
از آمنه، آقا میرزا ، مظفر و مامانت…
ماهی از همه…
از بهادر………
****

“در گذرگاه زمان، خیمه شب بازی دهر،
با همه زشتی و زیبایی خود می گذرد.
عشق ها می میرند،
روزها رنگ‌ دگر می گیرند،
و فقط خاطره هاست،
که چه شیرین و چه تلخ،
دست ناخورده به جا می ماند”

سهیلای عزیزم! ميان بازی سرنوشتی که در طالعم بود هرگز جایی را ندیده بودم که جای خالی تو باشد، که تا ابد سهم چشمانم با دیدن آن جای خالی فقط انتظار باشد و اشک…
در درد آورترین زمان های روزگارم با من بودی، ستونم ، تکیه گاهم…کم است و بی مقدار اگر امروز به جای اشک خون نگریم، لحظه به لحظه هایم را با تو مرور کردم، با عشقی که خالصانه نثارم کردی، از مهری که بی دریغ بزل وجودم می ساختی، بخشش بی حسابت، حتی شماتت های دلسوزانه وخواهرانه ات را.
تو به من‌ بگو بهترینم، چگونه فراموشت کنم؟ چگونه باور کنم که دیگر نیستی؟
امروز حال من‌ درست شبیه کسی شده که با دست های خود تمام خاطرات و امیدهایش را کفن پیچ و در میان انبوهی از خاک های سرد و سیاه مدفون کرد؛ سپس با قلبی خونبار، سوگوار نشسته و اشک ها می پاشد، حسرت ها خواهد خورد و رنج ها خواهد برد.
حق من نبود سهیلا..به خدا امروزی که دیگر قرار بود بر بلندای قله ی عشق ایستاده فاتحانه فریاد زنم، امروزی که دل آسمانش یک باره پر شده از یک دنیا ستاره که تا دست دراز کنی هر چقدر که بخواهی ستاره خواهی چید، به خدا که با درد بی تویی چه ها خواهم کرد…
بدون تو ، تنهایم دوست خوبم،
تنهای تنها!

سرم را از روی بالشی که کاملا خیس بود از اشک هایی که بی دریغ به جای آبی که باید پشت سر مسافر عزیزم می پاشیدم بر بستر سرد زمان نشانده بودم بلند کردم.
سرو تنها دارايي مطلق من از بازی زمانه بود، خدا می داند که اگر تماس نگرفته و مرا از دنیای کشنده ی اندوه و فراغ بیرون نمی کشید آنقدر می گریستم که از اشک هایم سیلابی پدید آمده و وجودم را در خود غرق می کرد. مهربانم زنگ‌ زد وگفت:

– امشب می خوام‌جشن بگیریم. یه شب خیلی قشنگ برای من و تو و پسرم

دلم‌ نیامد خوشحالی اش را خراب کنم، که بگویم چه جشنی؟ آن هم حالا که دلم پر درد شده است… حالا که سهیلا نیست و رفته…
فقط سکوت کرده، با دستم گلویم را گرفته ، سخت فشردم و با بی رحمی تمام آن بغض را سرکوب کردم .همانطور شادمانه ادامه داد :

– راستی ماهی امروز حقوقم رو گرفتم. می خوام برات هدیه بخرم اما نمی دونم چی دوست داری باید کمکم کنی، خودت بگو ، بگو عشقم چی دوست داری برات بگیرم؟

– وای سرو اصلا لازم نیست! بذار واسه بعد.

– نه بعد نه،همین امشب ؛ فقط بگو.

– تو الان کجایی سرو؟
مگه الان نباید موسسه باشی؟

– نه عشقم با سورپرایز قشنگ اول صبحت کلاسم پرید و تا شروع کلاس بعد چند ساعت وقت اضافه دارم.

خجالت زده شده و زبانم از کار افتاده بود. دوباره گفت:

– الو؟الو خوشگلم چرا ساکتی حرف نمی زنی عشقم… خجالت کشیدی؟

– ساکت شو سرو! از کرده ی خودم پشیمونم‌ می کنی گستاخ!

– نباش ! پشیمون نباش.سعی کن تاهمیشه فقط همینجوری باشی من کشته ی اون…‌‌

– ساکت شو!!
من…من..فقط دلم برات تنگ شده.

– خوبه ، خوبه پس همیشه دلتنگم‌ باش. همیشه با همین روش دلتنگم باش.

– خیلی خوب دیگه کافیه…
نگفتی حالا کجایی؟

– اومدم یه دوری بزنم، بعدشم یه جای دیگه باید برم کار دارم.راستی ماهی اینجا شال های قشنگی داره چند تاشو برات بگیرم؟

– نه سرو گفتم که نیازی نیست. خرج اضافی تعطیل! از این به بعد باید یاد بگیریم پس انداز کنیم. مثل اینکه یادت رفت داری بابا می شی!

– آخه دست خودم نیست… این بابای بیچاره دوست داره چند تا از این شال های خوشگل رو رو سر خوشگل ترین مامان دنیا ببینه.

خنده ام گرفت و گفتم :

– باشه عزیزم قبول. اما به یه شرط…
فقط یکی سرو!همون یکی هم کافیه.

دیگر چانه نزد.فقط می شنیدم که با شوری خاص رو به فروشنده کرده و می گفت:

– آقا لطفا این شال زرد رو.

فروشنده گفت:

– زرد نیست آقا خردلیه، خردلی!

گفت:

– ماهی تو رنگ خردلی دوست داری؟

گفتم:

– من ‌هرچی رو که تو دوست داشته باشی دوست دارم.

دوباره رو به فروشنده کرد وگفت:

– من اون صورتی رو بیشتر دوست دارم.

فروشنده گفت:

– آقا اون صورتی نیست.گلبهیه…گلبهی!

خنده ام گرفته بود، وای از دست تو سرو !
مُردم این روزها بسکه سعی کرده بودم تفاوت میان رنگ ها را به او آموزش دهم، اما عشق بی استعداد من از کل رنگ های دنیا فقط انگار همان چهار رنگ اصلی را می شناخت! شنیدم که دوباره گفت:

– خیلی خوب همون گل نمدونم چی چی رو بدید لطفا!

دوباره جشن شب را یادآوری کرد و بعد وقتی می خواست خداحافظی کند انگار یک مرتبه صدایش غم آلوده شده و گفت:

– دعا کن ماهی. واسه ی عشقمون ، تموم روزهای خوبمون دعا کن. از خدا بخواه دیگه هیچ چیزی وجود نداشته باشه که بخواد….

ساکت شد و بغضش بود که امان حرف زدنش را از او گرفته بود.کمی نگران شدم. تنها نگرانی ام قلب او بود.

پرسیدم:

– سرو ؟تو…قلبت؟

– نه ماهی نه…
قلبم این روزها از تموم روزهای زندگیم آروم تره. قلبی که تا این حد پر از عشقه نمی تونه بد باشه.

خوشحالم سرو، خوشحالم که اینقدر از آرامش قلبت با اطمینان می گويي، خوشحالم از این که هستی، از اینکه هستید، هم تو هم پسرم.
دقایقی چند به آمدن سرو باقی نمانده بود؛ تمام آن مدت را نشسته و هنوز در غم هجرت سهیلا عزادار بودم. دردمندانه آخرین نگاهم را به سمت ساعت روانه کردم. واقعا دیگر تا آمدن سرو فرصتی نبود. نیرویی عجیب سرانجام وادارم کرد که حرکت کنم، برخاستم، دوست نداشتم شب زیبایی که سرو عاشقانه از آن گفته بود را خراب کنم. به سرعت مشغول آراستن خودم شدم. با وجود چشماني که از فرط گریه ی بی امان آن روز سرخ و پف کرده بود و بینی متورم و سرخ رنگم تند تند دست به کار شدم. با آن همه پودر و رنگ هایی که بر سر و صورتم مالیده بودم تمام سعی ام را کرده بودم که آن شب در نظر سرو بهترین باشم…زیباترین!
همانطور که تند تند آماده می شدم باز نگاهی به ساعت انداختم، نیم ساعتی گذشته بود اما خوشحال بودم، با خودم گفتم چه خوب است که سرو کمی تاخیر دارد. کارم تمام شده بود و زمان تاخیر سرو هم کمی به طول انجامیده بود. من حتی شالم را بر سر کرده و در حالی که کیفم روی دوشم بود باز نگاهی به ساعت انداختم. تقریبا یک ساعت و نیم گذشته بود ولی هنوز از سرو خبری نبود، دیگر بیش از آن تحمل نکردم، گوشی را برداشته و با حس دلشوره ی خفیفی که در دلم پدید آمده بود شماره اش را گرفتم…
یک بار ، دو بار ، حتی چند بار!
اما تماسی بر قرار نشد!..سعی در آرام کردن دل بی قرارم کردم. نیم ساعت دیگر گذشته بود اما اوضاع هم چنان به همان صورت باقی بود.دو ساعت تاخیر و نیامدن سرو و مهموتر از همه تماس های بی پاسخی که به شدت نگرانم کرده بود امانم را بریده بود.
بلند شدم، تحمل آن لحظات به قدری برایم کشنده شده بود که بیشتر از آن تاب نیاوردم، در را گشوده از اتاق خارج و به سمت پایین روانه شدم. در گوشه ای روی مبل چرمی میان لابی فرو رفتم و چند بار دیگر شماره اش را گرفتم. کارگر شیفت شبانه با تعجب نگاهی به سمتم انداخت، بی تابی ام را که دید متوجه ی ناآرامی ام شد. به سرعت گفتم:

– ببخشید آقا میرزا نیستن؟

بلافاصله جواب داد:

– خیر خانم‌ امشب آقا میرزا کاری داشت کمی زودتر از معمول رفت .

سرم را در میان دو دستم گرفتم. کم کم احساس دردی شبیه به تیر کشیدن در میان کاسه ی سرم احساس می کردم. پاهایم ناخودآگاه تکان‌ می خورد، انگار تمامی اضطراب هایم را که در درونم بیداد می کردند در خود متمرکز و به واسطه ی آن تکان های شدید و ضربات سخت بر سطح زمین خالی می کردند.کارگر بیچاره به وضوح متوجه ی ناآرامیم شده بود پس با نگرانی پرسید :

– خانم افخم خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟

آهنگ کلامم کمی به سمت لرزش و تشویش متمایل بود، با همان‌حالت نگران کننده گفتم:

– آقای افخم نمی دونم امشب چرا تا این ساعت هنوز برنگشته.

با تعجب پرسید:

– مگه چند ساعت دیر کرده؟

نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم و دلم هوری فرو ریخت…
وای خدایا! سه ساعت و نیم!
بی اختیار اشکم سرازیر شد وگفتم:

– سه ساعت و نیمه!
به خد ا این اصلا سابقه نداشته!

– خوب به موبایلش زنگ بزنید.

از فرط عصبانیت می خواستم به طرفش رفته و دست هایم را دور گردنش انداخته و خفه اش کرده و تمام تشویشم را سر مرد بیچاره خالی کنم.به تندی گفتم؛

– خیال کردی به فکر خودم نرسید؟!
هزار مرتبه زنگ زدم، جواب نمی ده…نمی ده لعنتی!

یک بار دیگر روی مبل خودم را رها کردم و دست هایم را روی صورتم گذاشتم.محال بود، دیگر محال بود بتوانم جلوی اشک هایم را بگیرم. بیجاره به خیال خودش سعی در آرام کردنم داشت. دلسوزانه گفت:

– ترافیکه، به خدا ترافیکه. من ‌امروز خودم تا از باقرآباد راه بیفتم اینجا برسم چهار ساعت تو راه بودم .

دلم‌می خواست باور می کردم. به بهای پذیرفتن این خیال واهی از جایم برخاستم و به سمت در خروجی و خیابان راه افتادم. از همان جا بالای پله ها نظری به خیابان انداختم، با نگاهم از بالا تا پایین خیابان را نگریستم، اثری از ترافیک‌ نبود.با خودم گفتم:

– احمق کدوم ترافیک؟ اون حتی موبایلشم جواب نمی ده!
ماهی می دونم… به خدا می دونم یه اتفاقی..‌‌‌….

ادامه ندادم و بر خودم‌ نهیب زدم.

– بسه دختر زیادی شلوغش می کنی. اون حتما میاد. الانه که دیگه پیداش شه.

با امید به این خیال واهی یک بار دیگر شماره اش را گرفتم، باز هم جواب نداد. سرانجام آنقدر کم آوردم که پاهایم حتی قدرت تحمل وزنم را نمی آورد! بی اختیار همان جا روی پله نشستم و سرم را بر دیوار تکیه دادم، نگاهم به سمتی که هر شب عشقم از آن مسیر عبور می کرد خیره مانده بود. دست های لرزانم را روی شکم گذاشته و گفتم:

– عزیزم دعا کن ، برای بابا دعا کن ، دعا کن هر جا که هست سلامت باشه و هیچ اتفاق بدی براش نیفتاده باشه.

به پهنای صورتم اشک می ریختم.دل چند عابر پیاده از مشاهده ی حالم به درد آمده و به طرفم آمده و می خواستند کمکم کنند که کارگر هتل که نگران شده و به دنبالم بیرون آمده بود به سرعت کنارم آمد و در حالی که سعی می کرد کمکم کند تا برخیزم مرتبا می گفت:

– تو رو خدا خانم افخم نکنید این کارارو با خودتون…نکنید!
به خدا قول می دم حال آقا خوبه،
هیچ اتفاقی براشون نیفتاده،بیاد شما رو تو این وضعیت ببینه ناراحت می شه. به خدا خوبیت نداره، بلند شید برید تو اتاقتون اونجا منتظر بمونید.به خدا میاد.

به او اطمینان کردم ،به او و وعده هایی که می داد , چاره ای جز اعتماد بر حرف کارگر خسته ای که فقط می خواست آرامم کند نداشتم. بلند شدم، دستم را بر دیوار گرفته و باری دیگر با دلی خونبار و پاهایی که دیگر رمقی در آن ها باقی نبود لنگان لنگان به سمت آشیانه ام که چه زود می رفت که بر سرمان آوار گردد بازگشتم.

– سهیلا تو بهم بگو الان باید چیکار کنم؟

-صبر ماهی جونم، فقط صبر کن.

– نمی تونم سهیلا.کاسه ی صبرم لبریز شده، پاهام تاول زد بسکه چند ساعت تموم, همینطوری تو همین یه گُله جا راه رفتم. اشكام هم دیگه تموم شده سهیلا،به خدا دارم می میرم! دارم دق می کنم!

– به خدا توکل کن خواهرم، نا امید نشو. میاد…آمیتای تو درست مثل همیشه، همون وقت:هایی که نا امید می شدی و هرگز انتظار اومدنشو نداشتی بازم با غرور از راه می رسه.

– پس کِی سهیلا ؟پس کو ؟ چرا تا حالا نیومده؟
الان نزدیک هفت ساعته که ازش خبری نیست!نگاه کن سهیلا، دیگه نزدیک اذان صبحه ،پس اون کجاست؟ سرو من الان کجاست؟!

– آروم باش ماهی ،آروم! به خاطر پسرت آروم باش.

– پسرم ، پسرم سهیلا…نکنه سرو ما رو فراموش کرده باشه!نکنه من و پسرشو…

– میاد عزیزم‌، میاد.

– سهیلا من می ترسم ، خیلی می ترسم. همیشه پیشم بمون، تنهام نذار، بهت‌ نیاز دارم سهیلا، خیلی زیاد! برای تموم دردام ، همه ی غم هام، تو رو خدا سهیلا از پیشم نرو…بمون…بمون…

مثل دیوانه ها از خواب پريدم. اصلا متوجه نشده بودم که چطور در حالی که کنار تخت نشسته و سرم را بر تشک آن تکیه داده و ناامیدانه ساعت ها در انتظار نشسته بودم خوابم برده بود. فقط می دانستم که عمر آن خواب کوتاه و موقت، آن رویای ناتمام خیلی کوتاه بود. تنها به اندازه ی چند نفس سهیلا آمده و رفته بود.یادم آمد که من در آن شب شوم محتاجانه به سهیلا نیز زنگ زدم، چند بار ، چه خوب شد که هرگز پاسخی نداد. دردهای من برای او که‌ حالا دیگر آن سر دنیا بود جز زجر کشنده هیچ چیز دیگری نخواهد بود. بعد از ارتباطی که هرگز برقرار نشده بود نالیدم و گفتم:

– چه خوبه که امشب نیستی سهیلا…
ای کاش امشب بودی سهیلا…

هذیان می گفتم!اصلا خودم متوجه نبودم که‌چه می گويم و چه می کردم. تا مرز جنون فقط چند قدم بیشتر فاصله نداشتم. صدای موذن در گوشم پیچید که اذان می گفت و یک بار دیگر دردی مهلک‌ تا اعماق وجودم پیش می رفت. به سرعت گوشی ام را برداشتم و در گرگ و میش زمان یک بار دیگر شماره اش را گرفتم. با هر بوق ممتد آن ناله کردم:

– سرو جواب بده..؟تو روخدا جوابمو بده!
جون ماهی… جون‌ ماهی!

و جان‌ ماهی آخرین نقطه ی پایان خط انتظارم شد.با خود گفتم مگر میرشود جان ماهی بگویم او نشنود… او نیاید!…
داشتم باور می کردم که دیگر نخواهد آمد. دیوانه شدم و گوشی را به سمتی پرت کردم. از ته دل خدا را صدا کردم، آنقدر با صدای بلند خواندمش که به صدای ضربه ی چند مشت بر دیوار که نشان اعتراض میهمان اتاق کناری بود فریادهایم را نیز در گلو خفه کردم.
بعد از خدا چه کسی می توانست ناجی جانم از بند آن همه مصیبت، آن همه تیره روزی،باشد؟
من كه کسی را نداشتم! دیوارها یی که روزگاری جملگی تکیه گاهم‌ بودند، پناه دردها و آلامم می شدند یک به یک فرو ریخته بودند و من بیچاره در زیر آوار بی پناهی و تنهایی ام کم کم جان داده و مدفون می شدم اگر یک باره باز به یاد بهادر نمی افتادم. امیدوارانه چند بار از ته دل صدایش کردم:

– بهادر …بهادر.

صدایش در گوشم پیچید:

– هنوز یه نفر تو دنیا وجود داره که به خاطر بخشش تو، به خاطر باور تو نفس می کشه. ماهی هر وقت اون اعتماد از دست رفته ای رو که باعث شد چشموهات رو به روم ببندی رو یبار دیگه پیدا کردی صدام کن، فقط کافیه صدام کنی، بدون که دل بهادر تا آخر دنیا با توئه.

نگاهی از سر استیصال به گوشی ام که در گوشه ای افتاده و فنا شده بود انداختم. مردد بودم در اجرای تصمیمی که باید می گرفتم. یادم آمد که به سرو قول داده بودم، در مقابل چشمان زیبا وحسودش قسم خورده بودم تا عمر دارم برای دردهایم جز او دست نیاز به سوی کسی نبرم .
دلهره ها، دلهره های لعنتی آنقدر بیداد می کردند که ساعتی بعد تسلیم آن دلهره هاي وحشتناک، آن دلواپسی های کشنده و دل آشوبگی های ویرانگر شده و لحظه ای بعد ندانستم که چگونه شد در حالی که‌ می گریستم در مقابل صدای مردی که به شدت ناآرام بود فقط گفته بودم:

– بهادر بیا.

و بهادر آمده بود…مهر بان تر از همیشه! سراسيمه و پریشان نگاهش کردم، شبیه تک دیواری بود که هنوز فرو نریخته بود، هنوز بود ، وجود داشت. با خودم گفتم شاید او هنوز پا برجا باشد.
به محض رسیدن آن چنان‌ شوکه و سردرگم‌ می نمود که برای دقایقی نتوانسته بودم بگویم چه بر سرم آمده. یک راست رفت و روی لبه ی تخت نشست، همان:جایی که جایگاه سرو بود، که فقط سرو روی آن قسمت از تخت می نشست. با دیدنش دلم به درد آمد و شروع به گریستن کردم .مثل همیشه که تحمل گریه هایم را نداشت تری اطراف پلک‌چشمانش را پاک کرد و گفت:

– ماهی اینجوری نمی شه…
به خدا خودتو از بین می بری!

– جهنم بهادر، به جهنم! بذار بمی رم..؟ اصلا نباشم!
زندگی بدون سرو……

دیوانه وار تر از قبل گریستم. کمی ناراحت شده وگفت:

– آروم باش ماهی. بهت قول می دم سرو برمی گرده و هیچ‌اتفاقی براش نیفتاده. کمی به خودت فکر کن، هم به خودت هم به اون…‌‌

حرفش نیمه ماند. در میان افکار مختلطم یکباره مغزم مشوشم در گوشه ای تمرکز کرد. با چشمانی که پر از پرسش بود گفتم:

– تو از کجا می دونی بهادر؟
از کجا خبر داری؟

– چی رو؟

– همونی رو که گفتی، موضوع بچه رو. تو از کجا می دونی؟

– من اسمی از بچه آوردم؟

– آره آره! همین الان گفتی. دقیقا منظور حرفت همین بود.از دیروز تا حالا مگه چقدر گذشته ؟ از کجا با خبر شدی؟

بیشتر از آن پنهان نکرد و گفت:

– خیلی خب آروم باش بهت می گم.

زل زده بودم به دهانش که دوباره گفت:

– خودش بهم گفت. سرو ، همین دیروز تو‌فاصله ی میون دو کلاسش بهم زنگ زد. انقدر خوشحال بود که بیشتر از اون نمی تونست جلوی خوشحالیش رو بگیره .بهم زنگ زد و مژده داد دارم عمو می شم .

نمی دانم چرا نمی خواستم باور کنم ، چرا باور کردن برایم تا آن اندازه سخت و ناممکن‌ شده بود. در دریای ناباوری ام ‌ غرق می شدم اگر همان لحظه با آمدن بابا میرزا بحث نا تمام‌ نمی ماند!
بعد از ضربات محکمی که بر در زد و پس از گشوده شدن در سراسیمه خودش را داخل اتاق انداخت. انگار از همه چیز خبر داشت. کارگر شیفت شب کل ماجرای دیشب را برایش تعریف کرده بود.وسط اتاق اول کمی بهت زده نگاهم‌ کرد.نگاهش بوی نگاه پدری دلواپس را می داد، سپس با دو دستش محکم روی پاهایش کوبید و بیشتر از آن نتوانست تعادلش را حفظ کند، حتی زبانش را گم کرده بود !ناخواسته زبان‌ مادری به فریاد جگر سوخته اش آمده بود می گریست و می گفت:

– واویلا… بس بو اوشاق هاردا قالدی……

همان جا وسط اتاق نشست وشروع به گریه کرد.گریه های جانسوزش یک بار دیگر اشک هایم را به ضیافت آن بزم درد آور فرا خواند.نگاهش کردم، بهادر نیز گریه می کرد.پشتش را به من کرده ، در مقابل پنجره ایستاده بود و شانه هایش به شدت می لرزید و هق هق فرو خورده اش هر دم اوج می گرفت. اندکی بعد در حالی که بهادر یک لیوان آب را به او ‌می خوراند کمی آرام گرفت. صورتش هنوز خیس بود، با همان‌حال گریه گفت:

– دیروز صبح دیدمش. انگار خیلی عجله داشت، یعنی خودش اینطوری می گفت. اون روز پاهام عجیب درد می کرد، نشسته بودم صفدر داشت رو پاهام ضماد می مالید. با اینکه خیلی عجله داشت یه چند لحظه وایساد وگفت:

– بابا میرزا خدا بد نده پا درد داری؟

گفتم:

– ای آقا این پا درد دیگه امونمو بریده .

یه نیگا به گیوه های داغونم انداخت وگفت:

– واسه خاطر کفش هاته بابا.شما تو سنی هستی که باید کفش طبی پا کنی.

گفتم:

– می دونم بابا. والله یه چند بارم رفتم بخرم، گرونه لا مصب، صدو پنجاه تومنه!

خندید و اومد‌ کنارم، صفدر دیگه رفته بود. می خندید و می گفت:

– بابا می خوای یه چیزی بهت بگم که با شنیدنش همین الان پادرد یادت بره؟

دیدم انقده خوشحاله که انگار نصف دنیا رو بهش بخشیده باشن. دهنشو آورد بغل گوشم و گفت:

– بابا میرزا دارم بابا می شم.

ولله قسم همه دردام یادم رفت. یواشکی دست کرد تو جیبش و چند تا اسکناس در آورد، پنهونی فرو کرد تو‌جیبم، قبول نمی کردم، ناراحت شد و گفت:

– این شیرینی پسرمه، همین امروز می ری کفش هارو می خری.

دوباره زیر گریه زد.مرتب بر روی پایش کوفته و به کفش های نویی که به پا داشت اشاره کرده و می گفت:

– ای کاش پاهام قلم می شد اما آقام بود…

بهادر کمکش کرد تا آرام شود.با همان حالش پرسید:

– به پلیس خبر دادین ؟

گفتم:

– نه بابا میرزا از دیشب تا حالا فقط انتظار کشیدم، صبر کردم، همش گفتم‌ میاد اما…..

دوباره گریستم. بهادر که اشکهایس را تند تند پاک ‌می کرد به سمتم آمد، کنارم زانو زده و گفت:

– نگران نباش ماهی،همین الان می رم کلانتری و هر جای دیگه ای که لازمه پیداش می کنم.به خدا پیداش می کنم‌ تو‌ نگران‌ نباش.

با ناتوانی سعی کردم از جا بلند شوم و گفتم:

– منم‌ میام بهادر.بذار منم باهات بیام.

اخمی کرد و گفت:

– نه نمی شه. این کار خودمه، تو‌همین جا بمون و دعا کن، در ضمن شاید سرو برگرده، تو اینجا باشی بهتره.

بابا میرزا حرفش را تائید کرد و اندکی بعد هر دو رفته بودند…

و من باری دیگر تنها در میان اتاقی بودم که به هر گوشه ای از آن که نگاه می کردم سرو را می دیدم.سرو و خاطرات شیرین زندگی که عمر کوتاهی داشت. سرو را که آنقدر به زندگی اش دلباخته بود که درست یک شب بعد از آمدن پسرش بوق و کرنا دست گرفته و مثل بچه ها ی بی طاقت کل شهر را خبر دار کرده بود. در عجب خواهم ماند و می سوزم اگر نیایی سرو! اگر نباشی، اگر رفته باشی…
گفته بودی تنها مرگ می تواند دیوار جدایی بین ما باشد. بگذار بگویم سرو، بگذار اعتراف کنم‌، من همیشه می ترسیدم! مرتب نگران قلبت بودم، اما وقتی امروز با اطمینان گفته بودی که قلبت آرام است ،که دیر زمانیست که دیگر درد نداری. یک بار دیگر خدا را دیدم که داشت به من لبخند می زد، من خدا را می بینم سرو، باور می کنی؟ از همین جا و از پشت همین‌ پنجره ی بی منظره…
خداي من ، من را فراموش نخواهد کرد…
می آيي سرو…
می دانم كه مي آيي.
***

میترسم ، می ترسم از وحشت وظلام شبی تاریک که از روشنایی طلوع صبحش انتطار آمدنش را می کشیدم، انتظار فرارسیدن ظلمتی کشنده فرو رفته در قعر وحشت تنهایی، آنجا که احساس می کردم دنیا در حالت ایستایی مطلق، در سکونی رعب آور متوقف خواهد شد…
لحظات سخت انتظار همانگونه با صلابت در حضور چشمان منتظرم ایستاده و با قدرت بر امیدهایم دهن کجی خواهند کرد. تمام درها به رویم بسته می شود و یک بار دیگر در لاک بی خبری، تنها انتظار صبح دیگری را خواهم کشید که شاید آن هم تکرار صبح پیش بود که گذشته ، در بی خبری مطلق سیر کرده و رفته و به انتها رسیده بود .

برای چندمین بار شماره ی بهادر را گرفتم.بهادری که از ابتدای صبح برای پیدا کردن سرو رفته و هنوز هیچ خبری از او نبود.با صدایی که خسته بود جوابم را داد. پرسیدم:

– بهادر چی شد ؟ پیداش کردی؟

آهی کشید وگفت:

– پیداش می کنم ماهی. بهت قول دادم سرو رو بهت بر می گردونم.

بغض کردم وگفتم:

– پس هنوز خبری ازش نیست؟نتونستی پیداش کنی؟

– پیداش می کنم. زیر سنگ هم باشه پیداش می کنم.

– چه جوری بهادر ؟ از کجا؟
الان دیگه نزدیک ده ساعته داری همینطور دنبالش می گردی!

– پشت درم ماهی، درو باز کن.

فورا قطع کردم و به سمت در رفتم.چهره ی خسته و پریشانش گواه بر ناکامی اش می داد. یک قدم عقب تر رفتم. با کیسه ای که در دست داشت وارد شد و آن را روی میز گذاشت. قبل از اینکه مجال پرسیدن بدهد دستش را داخل کیسه برد و یک بطری آب میوه بیرون آورد. سپس لیوانی بر داشته و درونش را پر از محتویات داخل بطری کرد. بوی میوه ی تازه در هوا پیچید .حتی استشمام آن بو در آن دقایق حالم را بدتر می کرد. بدون معطلی دستش را به سمتم آورد، لیوان را به طرفم گرفت و گفت:

– بیا بگیر بخورش ماهی، مطمئنم از دیروز تا حالا هیچی نخوردی.

دستش را پس زدم و گفتم:

– نمی خورم بهادر ، نمی خورم.
حتی نگاه کردنش حالمو بد می کنه.

– اینطوری نمی شه ماهی تو باید یه چیزی بخوری.

فریاد کشیدم:

– گفتم نمی خورم ، نمی خوام.

– خوب حالا چرا داد می کشی؟
خیال می کنی با فریاد کردن ، نخوردن ، خودت و اون زبون بسته رو تلف کردن کار درست می شه؟سرو بر می گرده؟

– یعنی چی بهادر؟تو چی می خوای بگی ؟تو از چی خبر داری که من بی خبرم؟چرا گفتی سرو بر نمی گرده؟

– نگفتم بر نمی گرده! فقط می گم اگه قراره به قیمت کشتن خودت خیال کنی سرو بر می گرده اشتباه می کنی.

-نمی خوام بهادر، نمی خوام به فکر من باشی. تو فقط سرو رو پیدا کن، اگه می تونی بمون، اگه نه برو.

برگشت و سخت و سنگین نگاهم کرد، طوری که دیگر تحمل سنگینی نگاه او را نداشتم، اذیت می شدم اگر می خواستم بر روی زخم هایی که در قلبم پدید آمده بود وزنه ی سنگینی به نام نگاه های بهادر را نیز تحمل کنم. تلخندی زد وگفت:

– تو چی خیال کردی ماهی؟
سرو تو جیب منه که همین الان دست کنم توش ،درش بیارم بذارمش رو میز؟!

– چی می گی؟منطورتو نمی فهمم! الان منظورت از این حرفی که می زنی چی بود؟ می خوای بگی سرو نیست، سرو……

کمی صدایش را بالا برد وگفت:

– بسه دیگه ماهی…بسه!
هرچی حرف می زنم تا میاد دهنم باز شه یه برداشت غلط و یه سوء تعبیر پیدا می کنی انگ می کنی می چسبونی وسط پیشونیم! آره درست فهمیدی، می خوام بگم سرو نیست ، رفته ، اما با پای خودش و با خواست خودش…

دیگر هیچ کدام از حرف هایش را نشنیدم، فقط جمله ی ناتمام آخرینی بود که در یک لحظه هزار بار در کاسه ی سرم دوران می زد…
که سرو رفته، با پای خودش، با خواست خودش…

تمام خشمم را درون لیوان آب میوه ای که روی میز بود تخلیه کردم، لیوان را برداشته و با خشم و نفرت روی صورتش پاشیدم. ساکت شد و قطرات بیکران آب میوه بود که از رویش می بارید.دیگر کاملا ساکت شده بود، از سکوتش استفاده کردم و گفتم:.

– نمی بخشمت بهادر ، نمی بخشمت…
لعنتی سرو اون روز بهم زنگ زد، بهم گفت حاضر باشم برای شام می ریم بیرون، اون حتی تدارک یه جشن رو هم دیده بود! بعد یه بار دیگه زنگ زد داشت برام شال می خرید، اون حتی در مورد رنگ شالی که می خرید باهام حرف زد، نظرمو می پرسید، اونوقت تو چرا انقدر راحت می گی با پای خودش با خواست خودش…

دیگر نایستاد؛ به تندی کاپشنش را برداشت. هنوز قطره ای باز مانده از آب میوه روی مژه های طلاییش باقی مانده و می درخشید، دستش را روی صورتش کشید و بدون اینکه بایستاد و بیشتر ادامه دهد به تندی در را گشود و رفت. تازه به خود آمدم و فهمیدم چه غلطی کردم،تا چه حد با اشتباهی که کرده بودم دلش را شکسته و غرورش را جریحه دار كردم و بی رحمانه تا کجا بر او تاخته بودم! پشیمان شده بودم و دلم‌ می خواست فریاد می زدم :

– نه بهادر نرو ، بایست ، صبر کن…
به خدا اشتباه کردم، غلط کردم!
هرگز نمی خواستم برنجانمت…

او رفته بود. ترسیدم از تنهایی هایم که با رفتن او هزار برابر بود. با خالی شدن آخرین دیواری که کور سویی بود برای زنده بودنم و نفس کشیدنم نمی دانستم چه باید می کردم. دیوانه وار به سمت در دویدم و با پایی برهنه قدم بر بستر سرد و سنگی زمین گذاردم و با خودم گفتم:

_باید برش گردونم ، اون نمی تونه منو بذاره و بره، اون هیچ وقت انقدر راحت از من و رنج هایی که می کشم نمی گذره ، هیچ کس اندازه ی اون نمی دونه امروز چقدر تنهام و درد دارم.

به سمت پله ها دویدم، دیدمش، نرفته بود، همان جا وسط پله ها نشسته، غمگین و بی صدا سرش را زیر انداخته و در اندیشه ای سخت و ژرف فرو رفته بود. آرام و بی صدا کنارش رفتم و همان جا روی پله نشستم. سایه اش که تا دقایقی پیش روی دیوار بود حالا دیگر بر رویم افتاده و بر تن سردم نقش بسته بود.
متوجه ی حضورم شد و زیر چشمی نگاهی کرد اما هنوز سکوت مرز بین ما بود. دلم می خواست دستانش را می گرفتم، سخت می فشردم و برای حماقتی که بی رحمانه کرده بودم هزار بار بر دستش بوسه می زدم و طلب عفو و بخشش می کردم، اما دریغ که روزگار، زمانی بس دور بود که سهم دستان مهربانش را از من باز ستانده بود. ناچار دست بردم،گوشه ای از کاپشنش را در میان مشتم اسیر کردم و همان یک گوشه را در میان دستانم فشردم.برگشت ونگاهی به دستانم انداخت. محتاجانه بر پیراهنم چنگ انداختم، نالیدم وگفتم:

– بهادر منو ببخش. اشتباه کردم. تو رو خدا نرو ، منو تنها نذار.

و بی اختیار سرم بر گوشه ای از شانه اش متمایل شد. درد مندانه بی پناهی ام را بر راستای شانه های که به سختی محتاجش بودم روانه کردم. بدون اینکه برگشته و حتی نگاهم کند با بغضی که در گلو داشت و لرزشی که در صدایش محسوس بود گفت:

– امروز به هر جا که عقلم قد می داد، هر کجا که فکرشو بکنی سر زدم. اون جاهایی رو هم که هرگز نمی شناختم و تا حالا به گوشم‌نخورده بود هم رفتم. کل کلانتری های شهر استعلام گرفتم، بعد اون اورژانس وبیمارستان ها حتی تصادفات شهری و جاده ای…
باور می کنی نبود!بدترین جاش اون قسمت پزشکی قانونی بود…حتی اونجا هم سر زدم… تنها جنازه ی بی هویتی رو که شب پیش پیدا کرده بودن یه جوون سوخته بود و من ‌حتی اونم دیدم!بدترین و دردآورترین صحنه ی زندگیمو تجربه کردم… دیدن یه جنازه که به بدترین شکل ممکن‌می تونه باشه می دونی یعنی چی؟!
بیچاره کاملا سوخته و غیر قابل شناسایی بود، با این حال اونقدر دقیق شدم که خیلی زود با اطمینان گفتم سرو نیست.
این مرد قد کوتاهه سرو …

کلامش را بریدم، دیگر طاقت شنیدن نداشتم و گفتم:

– بسه بهادر! تو رو خدا دیگه بسه ، دیگه کافیه نمی تونم، نمی تونم…

نیم نگاهی به سمتم‌ انداخت وگفت:

– می بینی ماهی؟ تمام‌ اون هایی رو که تو‌ حتی طاقت شنیدنشون رو نداری من امروز دیدم!من امروز هزار بار مردم و زنده شدم اما شرم‌ از برگشتن پیش تو، اونم‌ با دست خالی هزار برابر کشنده تر بود. اما بهت اطمینان‌ می دم ماهی، سرو نمرده. اون زنده اسو هیچ اتفاق بدی هم‌ براش نیفتاده که باعث شه امیدت رو برای پیدا کردنش از دست بدی. یه روزی بر می گرده اینو بهت قول می دم. یه روزی اونو بهت بر می گردونم. شاید اون روز طول بکشه، شاید سخت باشه و بی شک توی این مدت عذاب بکشی، اما صبور باش ماهی.

سرم را از روی شانه اش برداشتم و آخرین قطرات باز مانده ی سرشکی را که بر اثر شنیدن حرف های بهادر جاری ساخته بودم را نیز همانرجا در میان پله ها از گونه ستردم. دردمندانه آخرین نگاهم را بدرقه ی راهش که‌ می رفت کردم و با خجالت گفتم:

– بهادر لباسات كثيف شد،تقصير منه. می خوای برگردی لباسهات رو بدی بشورم؟ به خدا بلدم!من لباس شستن رو یاد گرفتم!

همانطور که از جایش بلند می شد وآماده ی رفتن گفت:

– نیازی نیست ، دیگه اصلا فکرشو نکن، يكم آب ميوه است فقط.

– بهادر منو می بخشی؟دوباره پیشم ‌برمی گردی؟ تنهام نمی ذاري که؟

– بر می گردم ماهی، بر می گردم.

– الان کجا می ری؟

– باید بگردم یه چند جای دیگه سر بزنم. دعا کن ماهی، برای سرو دعا کن، خیلی زیاد.

دوباره بر بستر تنهایی هایم بازگشته وساعت های مدیدی را باز دوباره باید در سوختن وخاکستر شدن در انتظار کشیدن و ناامیدانه ادامه دادن سپری می کردم و در اوج آن همه التهابات، لرزشی مختصر و حرکتی خفیف از جنبنده ای مبهم را در بطن خود احساس کردم.با اینکه می دانستم حرکت جنین، آن هم در آن دوره از زمان خیالیست واهی، اما چیزی شبیه به نبض دائما در بطنم می تپید که با همان حالت عجیب و مختصر انگار فریاد میوزد من هستم و آن منِ کوچک شبیه تار مویی بود که من را به ایستادن ، مقاومت کردن و صبر وا می داشت.
روی تختم دراز کشیدم و مثل کرم بر خود می پیچیدم.پیراهن سرو را که در میان دستانم بود عاشقانه بر سینه ام گذاشته وبوییدمش و با خدایم گفتم:

– خدایا هیچ وقت این عطر از زندگیم پر نکشه و نره.

آنگاه دست و پاهایم را در درون خود جمع کردم، مچاله شده و در عین‌ مچالگی پیراهن سرو را و عشقم را فرزندم یادگار سرو را در درونم محافظت می کردم و به او وعده می دام، وعده ای شیرین که خودم به باور آن دلخوش شده و مثل دیوانه ها شروع به خندیدن کرده بودم…

– پسرم قوی باش…بابات میاد، بالاخره میاد امروز نشد فردا حتما مياد!

خنده ها تمام می شد و من دیوانه وارتر از قبل باز می گریستم…

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه blnk چیست?