رمان آخرین سرو قسمت 21 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 21

چهار روز تمام در بی خبری مطلق باز با خود فکر می کردم که آیا این‌ منم‌ که هنوز زنده ام و هنوز هم می توانم‌ نفس بکشم؟!منی که هرگز تصور نمی کردم که بی سرو، بدون او حتی به اندازه ی دقیقه ای زنده باشم. بی سرو بودن یعنی یک مرگ تدریجی یک مردن عمیق که در عین مردن هنوز چشمهایت باز است و نفس می کشی، اما با همان چشمان باز هیچ نمی بینی، با همان نفس ها دائم احساس خفقان داری، انگار در زیر خروارها خاک مدفون شدی، حتی قدرت تحرک از تو سلب گردیده و جان دادن تنها لذتی است در تو که به تو باور آرامش می دهد، باور تمام شدن، به انتها رسیدن، رفتن و باز دوباره در جایی دیگر به گونه ای متفاوت به دنیا آمدن زندگی را به نوعی متفاوت تجربه کردن. از فشار هیچ قبری نمی ترسیدم، حتی از وادی دهشتناکی به نام برزخ نیز باکی نداشتم. دوباره کوله بارم را برداشته مثل هر چهار صبح ديگر به سمت پل آهنی راه افتادم. چشم به راه بودم .در اوج انتظار کشیدن در بلندی، این روزها تنها کاری بود که ‌از من‌ بیچاره بر می آمد.بابا میرزا وقتی که می دید مثل همیشه راهی ام یک استکان‌چای را دستم می داد و با قاشقی که در دست داشت مرتب چند حبه قند درونش را هم می زد و اصرار می کرد که بخورم. ایستاد و تماشایم کرد، تماشا می کرد وقتی که تمامی آن‌چای را چون زهر شوکرانی بر بستر جانم روانه می کردم و او در حالی که‌چشمانش آن روزها مدام اشکبار و غم زده بود زیر لب زمزمه می کرد و می خواند. آهنگ صدایش غمی که از میان ترانه های آذری اش بر می خاست، شبیه ناله ی گنگی بود برخاسته از ترانه ای غم انگیز که فقط یک پدر داغدار می توانست در سوگ جوان‌ ناکام رفته اش زمزمه کند .من این گونه خواندنش را دوست نداشتم، بی طاقت می شدم وقتی برای سرو لالایی می خواند و سرو نبود .
بی تاب شدم و به سمت پل به راه افتادم. پله ها را به سختی به سمت بالا طی کردم. به آن بالا رسیدم و میله های قطور و سرد پل در میان دستانم بود. هوا به شدت سرد شده بود ولی من‌ این سرمای جانکاه را احساس نمی کردم؛ آن چنان از درون گداخته بودم که دیگر هیچ چیز بر من اثر نمی کرد. آهی کشیدم، به دور دست ها خیره شدم و چند بار صدایش کردم:

– سرو ، سروبد عشقم کجایی؟

نیامد…
در عوض این برف ها بودند که برای اولین بار از دل آسمان بر بستر شهر سرازیر می شدند. بارش اولین برف زمستانی را بدون سرو تجربه کردم.دستانم را باز کردم و چند دانه برف در کف دستانم جای خوش کردند.خدایا چه بر سرم آمده بود! من حتی با دانه های برف درد دل می کردم! دانه های برف در کف دستانم جان دادند و آب شدند و از شکاف میان انگشتانم سُر خوردند و خیلی زود ناپدید شدند؛ برایشان خواندم، برای دانه های جوان مرگی که در ابتدای زندگی در کف دستانم جان داده و رفته بودند نشستم و غریبانه خواندم:

” گمونم‌ یه روزی دلم پای عشقت بمیره
می دونم جوونیم داره پای عشق تو میره
می ترسم کنارم نباشی و بارون بگیره
نگفتی یه روزی میاد بی تو گریم بگیره
نگفتی دیگه خاطرات تو یادم نمیره
نگفتی دلم توی تنهایی باید بمیره
چی اومد سر من که قول داده بودم
دیگه بر نگردم
که امشب دوباره به یاد چشات گریه کردم
که انگار تمومی نداره دیگه بی تو دردم
یه امشب چی میشه سرم رو
روی شونه ی تو بزارم
سرم رو دیگه از روی شونه هات برندارم
یه جوری بخوابم که یادم بره روزگارم”

پاهایم خسته بودند و دیگر ایستادن نمی خواستند.همان جا روی پل یخ زده نشستم و به سمتی که همیشه سرو از آن سو می آمد زل زدم. یک نفر به سرعت از پله ها بالا آمده و اندکی بعد در کنارم بود. شناختمش، از کارگران هتل بود. در حالی که نفسش به شماره افتاده بود گفت:

– آقا میرزا منو فرستادن دنبالتون. گفتن هر چی سریع تر بر گردید هتل مهمون دارید، یکی اومده….

به سرعت برخاستم. مرتب تکرار می کردم :

– یکی اومده ، یکی اومده!
خدایا حتما سروه!
آره؟!اون سروه که اومده؟

شانه هایش را بالا انداخته وگفت:

– والله من‌نمی دونم خبر ندارم.فقط آقا میرزا گفت بهتون خبر بدم هر چی سریع تر…..

دیگر نایستادم. حتی بقیه ی حرف هایش را نشنیدم.دیوانه وار به سمت هتل می دویدم. در تمامی وجودم تنها یک حس بود. تمامی قوای چهار گانه ام‌ با هم یکی شده و‌ از تمامی آن ها فقط یک‌حس مشترک ‌پدید آمده بود. حسی که با بروز یک‌باره اش فقط این را می یافتم‌ که خودش است، سرو است که آمده. تنها با این خیال خودم را به هتل رسانده بودم. با چشمانی پر از تمنا میرزا را جستجو می کردم. رزروشن هتل گفت:

– رفتن بالا.

درنگ‌ نکردم و به سمت پلکان دویدم. یک بار در نیمه ی راه پایم‌ لغزید و استخوان ساعد پایم محکم به لبه ی تیز و سخت پله اصابت کرد، دردی مهلک در جانم دمید، اما حتی آن درد نیز نتوانسته بود مرا به ایستادن وا دارد. بالای پله که رسیدم در اتاقم باز بود؛ میهمانم داخل اتاق بود ؛رایحه ی سرو!…
آه خدای من!به خدا که محال بود اشتباه کنم! خودش بود !عطر تن سرو در همه جا پراکنده شده بود. قلبم با هیجان‌خاصی بنای تپیدن گرفته بود. دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم:

– طفل معصومم… طفل من… بد جوری بیقراری می دونم؛ اما دیگه تموم شد،انگار بابا اومده!

به باور دیدنش وارد اتاق شدم، مثل همیشه باز هم رو به پنجره ایستاده و پشتش به من بود، پاهای بلندش را تا عرض شانه باز کرده و در حالي که دست هایش را درون جیبش فرو برده با عطری که از او ساطع بود، با همان بلندایی که در کمتر کسی بود، دلم را، وجودم را، وحتی آهنگ کلامم را به رعشه انداخته بود. بی اختیار صدایش کردم، صدایی که بیشتر شبیه یک‌ ناله بود

– سرو!……
به آرامی به سویم باز گشت و دردمندانه نگاهم کرد و دردمند تر از او من بیچاره بودم که در برابر خود دایی فرخ را دیدم و نالیدم… تمام امیدهایم در کمتر از آنی پر پر شده و ناامیدی مُهری از سکوت ساخته و بر لب های خشکم کوبید‌.تعادلم را از دست داده ونقش بر زمین می شدم اگر به سرعت پیش نیامده ، در آغوشم نکشیده و محکم‌ پناهم نشده بود.در میان آغوشش گریستم، انگار خبر داشت چه اتفاقی افتاده، میرزا همه چیز را برایش تعریف کرده بود.می گریست و بر سینه اش می فشردتم. آغوشش شبیه آغوش سرو من بود.عمیق بويیدمش. خدایا عطر او نیز شبیه سرو بود! خدا رحمت کند کسی را که گفته بود بچه ی حلال زاده شبیه دایی اش می شود…ولی نه!سرو شبیه دایی فرخ نبود، او کاملا خودش بود که فقط کمی مسن تر شده و در میان موهای بسیارش تارهای سپیدی پدید آمده و حالا دیگر سبیل هم داشت.گفتم:

– دایی بغلم کن ، محکم‌ بغلم کن بگذار باور کنم سرو برگشته.

در میان اشک هایی که می پاشیدیم و دردهایی که کشیده و ناله های که برمي کشیدیم آقا میرزا با سینی چای که در دست داشت وارد شد. او هم به مرثیه ی حزن انگیز هجرت سرو آمده بود، او نیز دردمندانه می گریست. سینی چای را گذاشت و رفت. ساعتی بعد در حالی که دایی فرخ با دستانی لرزان آخرین ته مانده ی سیگارش را از درون پاکت بیرون کشیده و محکم به آن پک می زد یک لحظه عمیق نگاهم کرد؛ در عمق چشمانش سیاهی عجیب و دوست داشتنی وجود داشت که بی اختیار مرا به یاد چشمان سرو می انداخت. آخرین دانه ی سیگارش را هم با ولع کشیده ، تمام كرد و ته سیگارش را با فشاری مضاعف بر بستر زیر سیگاری فرو کرده و فشرد و در همان‌حال پرسید:

– چند وقته؟

– چی ؟ چی چند وقته؟

نگاهش به سمت شکمم نشانه شد و گفت:

– بچه، اونو‌ می گم.

خجالت کشیدم و با همان‌رحال خجل و درمانده گفتم:

– زیاد نیست…یک‌ماهه.

آهی کشید و سکوت کرد. دست هایش را بر یکدیگر گره زده و بعد از کمی تفکر پرسید:

– کاری هم کردید ؟یعنی اقدامی، چیزی برای پیدا کردنش.

– دایی هر کاری که از دستمون بر اومده رو انجام دادیم.طفلی بهادر چهار روزه مرتب از خروس خون صبح تا بوق سگ همه جا رو می گرده، همه جا سرزده و هر کاری که لازم بوده انجام داده.حتی پلیس هم درگیر ماجراست. گفتیم شاید خدایی نکرده باز قلبش دچار مشکل شده، بهادر به کلینیکی که اونجا تحت نظر بود هم رفته و با دکترش صحبت کرده،اصلا هیچ‌مورد مشکوکی که نشون بده وضعیت قلبش بدتر از گذشته ها بوده باشه نیست؛ بر عکس دکترش گفته آخرین باری که اونو ویزیت کرده حالش خوب بوده، ولی نمی دونم دایی…دیگه واقعا نمی دونم چی بگم، چیکار کنم، کم آوردم دایی، واقعا دارم کم‌ میارم.

سرم را روی میز گذاشتم و به تلخی گریستم. از جایش بلند شد ، کنارم آمد و مهربانانه شروع به نوازش سرم کرد وگفت:

– غصه نخور دخترم، به خدا توکل کن. درست می شه.

سرم را از روی میز بلند و با همان‌چشمان اشک آلوده نگاهش کردم وگفتم:

– پس کی دایی؟ قراره کی درست بشه؟ الان دیگه چهار روز تمومه که گذشته!

– درست ‌می شه، به خدا که درست می شه. می دونی سرو خیلی امیدوار بود، اینقدر خوشحال بود که حتی نمی تونست روی پاش بند شه!

با تعجب پرسیدم:

– شما این اواخر سرو رو دیده بودید؟
ازش خبر داشتید؟!

– نه، از آخرین باری که دیدمش شاید دو ماهی می گذره، اما تو این مدت مدام با هم در ارتباط بودیم. یادمه یه هفته ی پیش بود که بهش زنگ‌زدم. اتفاقا سر کلاس بود و نتونست حرف بزنه، بعد خودش باهام تماس گرفت. خیلی خوشحال شدم از اینکه ‌می دیدم بالاخره درهای شادی به روی این بچه باز شده، طوری که اینقدر امیدوار و خوشحاله.
از ازدواجشش گفت، از کار جدیدش، از تو‌ ماهی!گفت که همسری داره که کم‌ از فرشته های آسمون نداره .گفت که چقدر عاشقته. می گفت که عشق رو با تو تجربه کرده.اون حتی بعد از گذشت بیست و اندی سال که از مرگ‌ فروغ گذشته بود و اون تا اون روز هیچ وقت حتی نشونی از مزار مادرش نگرفته بود یه مرتبه سراغ مادرشو گرفت، انگار که دلتنگش شده بود، دلش هوای مادرشو کرده بود و گفت تو اولین فرصت با ماهی میایم‌ جنوب. گفت که می خواد سر خاک‌ فروغ بره. خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم و واسه خوشبختیتون دعا کردم. بهش گفتم اون ‌جریان ارثیه هم تموم شده وسهم اونم مشخص شده. گفتم خوش اقبالی سرو، ارزش زمین هایی که به تو رسیده اونقدر بالا رفته که با یه رقم‌ نجومی هم‌ نمی شه حسابش کرد.حتی گفتم پیرمرد وقتی می رفت فقط برای هر کدوم از بچه هاش حدود بیست سی تا شمش طلا گذاشته!
گفتم سهم ‌تو هم‌ محفوظه شمش ها رو میارم زمین هارو باید خودت اقدام کنی واسه فروش.
می دونی ماهی؟ سرو توی زندگیش هیچ وقت آدمی نبود که به مال دنیا دلبستگی یا تعلق خاطری داشته باشه، اما اون روز حس کردم کمی خوشحال شد. بعد فهمیدم این خوشحالیش فقط به خاطر توئه. خوشحال بود از اینکه بتونه یه زندگی رو بهت ارزونی کنه.می گفت فعلا می خوام ماهی چیزی نفهمه، می خوام سورپرایزش کنم، براش یه زندگی بسازم مثل شاهزاده ها! اونطور که لیاقتشه .گفت ماهی به خاطر من از همه‌چی تو زندگیش گذشته دایی می خوام بعد از این تا دنیا دنیاست اون غصه نخوره، عذاب نکشه. گفت می میرم دایی وقتی می بینم ماهی می ره وسط وان‌ حمام‌ می شینه با اون دست های ضعیفش لباس های منو می شوره.

بیشتر از آن‌نتوانست ادامه دهد، زیر گریه زد و بر سرش می زد ومی گریست. اشک هایش، حرف هایش بیشتر دیوانه ام ‌می کرد.نگاه کردم و دیدم حتی گریستنش نیز شبیه گریستن سرو است!به سمتش رفتم، سرش را در آغوش کشیدم و دردمندانه به ساک کوچکی که دایی فرخ آورده بود نگریستم. همان که مالامال از ثروتی انبوه بود، همانی که وقتی آمده بود و رسیده بود که سرو نبود، سرو رفته بود…
****

امروز پنج روز تمام از اجرای حکم مرگ ‌تدریجی ام گذشته. تمام چهار روز گذشته شبیه یکدیگر بوده اند، اما امروز، روز من با شکل دیگری آغاز شد. تنها تفاوتش در آن شد که وقتی چشم باز کردم و مثل هرروز به سمت پل به راه افتاده بودم بابا میرزا جلویم را گرفته و نگذاشت که بروم. پیرمرد می گفت:

– دختر جان از دیشب تا حالا آسمون یه کله داره می باره. قریب نیم متر برف رو زمین نشسته، اصلا امکان نداره بذارم بری. تو امانت سروی، تو شرمندگی اون پسر می مونم به خدا اگه پاتو بذاري بیرون و خدایی ناکرده یه اتفاقی واستون بیفته.

بیشتر از آن اصرار نکردم و دست از پا درازتر باری دیگر درون سلولم خزیدم. روی تختم نشسته و ساعت ها تصاویری از سرو را به نظاره نشستم. با تک تک آن تصاویر حرف زدم، اندازه ی یک دنیا درد دل کردم، یکایکشان را نوازش کردم و بوسیدم و گفتم:

– سرو کجایی ؟
دلم برات تنگ شده!

گفتم که این روزها به شدت احساس خفگی می کنم.
گلایه کردم و گفتم:

_نامرد اگر رفتنی بود چرا تنها؟!
چرا بی من؟!

عکسش را بر سینه ی سوخته ام گذاردم و سخت فشردمش. دوباره نگاهش کردم و بر چشمانش دقیق شدم. انگار یک دنیا حرف در میان چشمان سیاهش بیداد می کردند. حرف هایی بودند…قطعا بودند و وجود داشتند و من ندیده بودمشان،هرگز نشنیدمشان! حرف هایی را که نگفته و رفته بود.اینکه در آخرین شبِ بودن سرو ، وقتی از راه رسیده بود یک طور عجیب ناآرام بود.یادم‌ می آمد که آن شب خیال داشت با من حرف بزند، حرف هایی که مطمئنم خیلی مهم بودند ولی وقتی از بودن بچه با خبر شد، وقتی فهمید پدر شده است از گفتن تمام آن حرف ها سر باز زد و فقط بارها گفت برایم دعا کن ماهی…
چرا سرو آن شب تا صبح نخوابید؟!
هر وقت چشمانم را گشوده بودم دیدم یا در حال راه رفتن بود و یا داشت می گریست. نمی خواستم تا باور کنم آن طور که بهادر می گوید و میرزا تائید می کند رفتن سرو با خواست خودش بوده؛ از طرفی این نوع رفتن را ترجیح می دادم به آنی که حتی تصور کنم‌ براي سروِ من اتفاقی افتاده باشد!
خسته ام…خسته از این که دائم با مشتی افکار یاوه همواره در گیرم.
باور می کنی سرو من؟ دیشب یک لحظه از خواب پریدم و جای خالی ات را که دیدم با خودم گفتم:

– نکنه کار بابام باشه؟
نکنه بابام از تو گور بلند شده اومده تو رو با خودش برده؟!

می بینی عشقم؟حتی مسخره ترین تصورات عالم این روزها برایم جزئي از شاید ها و بایدهایم می شود. امروز صبح وقتی در لابی هتل نشسته و از ممانعت بابا میرزا جهت خروجم کلافه بودم یک لحظه روزنامه ی صبحی را که روی میز بود را برداشتم و چشمم به صفحه ی حوادث آن افتاد. دقیق شدم، مطلبی بود راجع به مفقود شدن یک توریست در یکی از هتل های خارج از کشور که با کشف پلیس متوجه ی وجود مرد آدمخواری شده بودند که در یکی از اتاق های هتل ساکن بوده و با استفاده از توریست هایی که در کشوری دیگر هویت چندان مشخصي ندارند مبادرت به قتل و در نهایت خوردن شکار انسانی خود می كرده است . یک لحظه با خودم گفتم .

– آدمخورها…آدمخوارها…

آنقدر بلند فریاد زده بودم که تقریبا تمام افرادی که در سالن حضور داشتن با چشمانی متحیر نگاهم می کردن. بابا میرزا در حالی که سرش را دائما تکان می داد به سمتم آمده استغفرالله می گفت و کمکم‌ می کرد به اتاقم باز گردم.
پیرمرد بیچاره خودش یک دنیا درد داشت با این حال زیر بغلم را گرفته و تکیه گاهم شد برای بالا رفتن ، در میانه ی پلکان ناگهان فکری شبیه یک جرقه درمغزم پدید آمد و به سمتش بازگشتم، به چشمان فرو نشسته در انبوهی از چین وچروک های صورتش خیره شده و یکباره گفتم :

-بابا میرزا…عمه هما!
چرا تا الان به اون فکر نکرده بودم؟چرا فراموش کرده بودم قهر این زن حتی از اون آدمخوار هم می تونه بیشتر باشه!

پیرمرد آهی کشید، در نگاهش حسی شبیه اطمینان موج می زد چون با تحکم گفت:

– نه باباجون خیالت راحت باشه چون هما خانم دیگه نیست. پیرزن بیچاره همین چند روز پیش فوت کرده.

تعجب بی حدم را که دید خودش بلافاصله ادامه داد:

– البته گاهی به من زنگ می زد و سراغ سرو رو می گرفت. برای اطمینان از احوالش یه بار ندونسته خبر ازدواجتون رو بهش دادم، بیچاره کم مونده بود پس بیفته!به سرو گفتم و متوجه شدم حرفی رو زدم که نباید هیچوقت می گفتم! از اون به بعد هیچ تماسی نگرفت. تا اینکه یه روز یکی زنگ زد ، انگار یکی از آشناهاش بود که اتفاقا ایرانی بود چون زبون مارو خوب حرف می زد، بهم گفت هما فوت کرده و این شماره تنها شماره ای بوده که تو دفترش پیدا شده. ازم‌ خواست اگه آشنایی داره برای مراسم تدفین خبرشون کنم. خواستم به سرو بگم اما بابا درست همون روزی که سرو با خوشحالی بهم مژده ي بابا شدنشو داد اصلا دلم نیومد حال قشنگشو خراب کنم و حرفی بزنم، بهش نگفتم…
***

بهادر بالاخره تماس گرفت؛ با دنیایی از غم و خستگی كه در کلامش موج می زد.خسته بود؛ می دانستم از وقتی که سرو رفته بی دریغ حتی قید کار و بار خودش را زده و مرتب در جستجوی او به هر گوشه ای سرک‌ می کشد و هر چه بیشتر جستجو می کند کمتر می یابد اما هربار باز امیدوارانه مطمئنم می کند که عاقبت سرو خواهد آمد و من خجالت می کشم و هزاران بار می میميرم از شرمش، از اینکه می بینم حال او نیز این روزها بهتر از حال من نیست. می گفت با یکی از دوستانش که کاراگاه پلیس است قرار دارد، گفت که دوستش می تواند کلیدی برای پیدا کردن سرو باشد. هر بار که راه حلی تازه پیدا می کند امید تازه ای در درونم شکل می گیرد .
می خواهم‌ چشمانم را ببندم و یک بار دیگر تو را ببینم. می خواهم‌ هیچ گاه نیاید، نباشد روزی که تازگی آن آخرین صبح در ذهنم بیات وگم شود یادم نرود تا ابد فراموش نکنم‌ چطور وقتی شال گردنت را محکم چند دور ، دور‌گردنت سخت پیچیدم خندیده وگفته بودی:

– وای ماهی ، چته؟ داری خفم می کنی!

محکم‌تر می پیچیدم و مرتب اصرار می کردم .

– مبادا یه لحظه هم از دور گردنت بازش کنی .

می خواستم هر طوری بود جای دندان هایم را که آن چنان‌ بر سپیدی گردنت نقش بسته بود را پنهان کنم .
خندیدی وگفتی :

– ولش کن بابا ، بذار همه بدونن با چه کوسه ماهی زندگی می کنم.

لجم‌ می گرفت و باز دوباره وحشیانه تر گازت می گرفتم.
حرف هایم با سرو تمامی نداشت ، تمام هم‌ نخواهد شد، تا ابد زندگی من همین خواهد بود،سهم من از زندگی کردن ونفس کشیدن همین مقدار خواهد بود؛ این که ساعت های باقی مانده از عمرم را بنشینم و فقط با تو حرف بزنم، با تو ، خیال تو ، رویای تو…
صدای زنگ تلفن من را از دنیای سروم بیرون کشید. به سرعت گوشی را برداشته و نگاهی به شماره ای ناشناس کردم. با حسی مبهم جواب دادم:

– بله بفرمایید؟

– الو ….الو … ماهی صدامو می شنوی؟
منم‌ سهیلا….

بر خود لرزیدم. آن چنان از خود بیخود شدم که گوشی از میان دستان بی جانم سر خورد و در میان دامنم سقوط کرده و همان جا فرو نشست.تماسش قطع شد.نمی دانستم چه باید می کردم ، چه می گفتم، اویی که هنوز هیچ نمی دانست، زمانی که می رفت با اطمینان از خوشبختی ام گفته و او مطمئن رفته بود. چگونه می توانستم به او بگویم “سهیلا دیدی یک باره زندگیم‌چطور زیر ورو شد ”

چطور می گفتم پنج شبانه روز است که از سرو بی خبرم وهنوز هم زنده ام و نفس می کشم!
آیا می توانست باور کند؟سهیلایی که وقتی می رفت در دلش کوهی از درد داشت غم عشقی سر به مهر و خاموش، زخمی ناسور از یک عشق بی فرجام را وبال قلبش کرده و رفته بود تنها به این باور دلخوش بود که ماهی او به آرزوهایش رسیده و برای او که مهربان ترین بود همین کافی بود.
نه سهیلا نمی توانم بگویم! هرگز هم نخواهم گفت!آخر دانستن دردهای من برای تو که دیگر کنارم‌نیستی و در فراسوی فرسنگ ها راه پر فاصله ایستاده اي و فقط از دور می توانی مرا احساس کنی ، گفتن دردهایم تو را چه سود خواهد بود جز اندوهی که هر گز نمی خواهم برای تو باشد ؟
می دانم سهیلا، در غربت که باشی سنگینی تمام دردها هزار برابر عذاب آور تر وکشنده تر خواهد بود،طوري درمانده می شوی که اگر بشنوی عزیز راه دورت سر درد دارد تو آن را سرطان می بینی!
مرا ببخش دوست خوبم، ببخش! چون حقیقت را از تو پنهان ‌می کنم، چون هرگز خوشحال نیستم و وقتی با تو حرف می زنم فقط ادای آدم های خوش بخت را در می آورم.
یک بار دیگر زنگ‌زده ،به سرعت جوابش را دادم آن هم در حالی که می خندیدم و اشکم بی صدا با هر واژه ای دروغین که از خوشبختی هایم می گفتم فرو می چکید. فهمید که گریه می کنم، گفتم اشک هایم از شوقیست که دارم، از منتهای خوشبخت بودنم، از بودن در کنار سرو و از اینکه صدایت را پس از آن همه دلتنگی می شنوم…
اندازه ی یک دنیا حرف برایش داشتم! از برفی که از دیشب باریده و آنچنان شهر را سپید پوش کرده و من‌ هنوز حتی آن برف را ندیده بودم، در حالی که برایش تعریف کردم:

– وای نمی دونی سهیلا چه کیفی داشت برف بازی منو سرو! امروز ساعت ها با هم برف بازی می کردیم ، آدم برفی درست کردیم ، خلاصه جات خالی بود عشقم کلی خوش گذروندیم.

نازنینم چه راحت باور می کرد و می گفت:

– همینطور ‌شاد باش ماهی. فقط مواظب پسر ما باش تو رو خدا برف بازی تو این هوا با یخ بندون بعدش یه وقت خدایی نکرده یه اتفاقی واسه بچه نیفته!

– نه سهیلا خیالت راحت باشه سرو همه جوره حواسش به ما هست، به هردوتامون، اصلا از وقتی شنیده بابا شده حالش یه طور عجیبی خوب شده و تغییر کرده… باور می کنی سهیلا، انگار یه مرتبه دیگه قلبشم خوب خوب شده !

– اسم بچه چی ماهی؟
هنوز اسمی واسه عزیز دل من پیدا نکردین؟

بغض یک لحظه راه گلویم را بست؛ چه طور می گفتم از زمانی که سرو دانست بابا شده و رفته بود فقط چند ساعت بیشتر طول نکشیده!چطور می گفتم عمر آن دقایق آنچنان کوتاه و ناپایدار بود که ما حتی نتوانسته بودیم‌جشن آمدن این طفل معصوم را بگیریم!
چه خوب شد که منتظر جوابم نماند و خودش با خوش حالی گفت:

– بذاريد فربد! اسم پسرمونو بذاريد فربد به معنی نگهبان خوشبختی ، که تا ابد با حضورش نگهبان تموم خوشبختیتون باشه، هم قشنگه هم پر معنی، هم‌ به اسم باباش میاد ، گوش بده سروبد، فربد…سروبد ، فربد…

مدام ‌با خودم تکرار می کردم.

-فربد …فربد …پسرم فربد.

بعد از حرف زدن با سهیلا احساس می کردم کمی سبک شده ام، چقدر قشنگ بودند تمام آن دروغ هایی که گفته بودم و انگار حالا دیگر خودم هم باور می کردم که تمام آنها راستی راستی وجود داشته و جزیی از خاطرات من و سروند!دستم‌را روی دلم گذاشتم و در حالی که با موهای سیاه پسرم بازی می کردم گفتم:

– شنیدی پسرم؟ اسم تو فربده…فربد!

مدتی نگذشته بود که بابا میرزا آمد؛ با سینی که در دست داشت و یک کاسه سوپ در میان سینی بود اصرار مي كرد كمي بخورم، نمی توانستم آن همه زحمتی را که کشیده بود را ناديده بگيرم.با پا دردی که داشت سینی را برداشته و تا آنجا آمده بود! دلم سوخت و چند قاشق از آن سوپ را خوردم، نه به خاطر خودم، احساس می کردم آنکه تنها یادگار سرو برایم بود، گوشت وخون او، نفس او بود، که در درونم به بار نشسته و با وجود آن کوچکی بی شک قلبی داشت که می تپد تنها یادگار عشقم ! عشقی که تا پای جان باید از او محافطت می کردم به آن احتیاج دارد. چند دقیقه ی بعد وقتی بابا میرزا کاسه ی خالی را برداشته ومی رفت گفت:

– امشب شب جمعه است، مسجد محله دعای کمیل داریم، نذر کردم اگه عمرم کفاف بده چهل تا شب جمعه رو تو مسجد محله دعای کمیل بخونیم، امشب همه با هم دعا می کنیم بابا، دست هامونو رو به آسمون بلند می کنیم…خود آقام امیر المومنین مظلوم ترین مرد خدارو واسطه می کنیم به درگاهش برای بر گشتن سرو ، و سلامتی اون دعا می کنیم.
تو هم دعا کن دخترم…
دعا کن…

دست های چروکیده اش را روی چشمان بی فروغش کشید تا تری مختصری از قطره اشکی را که در لا به لای چروک های اطراف چشمش رفته و گم شده بود را پاک کند.بی صدا به سمت در راه افتاد و در آخرین لحظه چشمش بر روی ساک کوچکی که در گوشه ای بود افتا.د با دیدن آن یاد دایی فرخ افتاده و پرسید:

– راستی بابا، فرخ خان کی تشریف بردن؟

– همون دیشب بابا.نمی دونم دیشب یهو چطور یه مرتبه اونقدر ناآروم شد و گفت دلم شور می زنه. فکر می کرد شاید سرو جنوب رفته باشه سر خاک مادرش ، گفت می رم و خیلی زود بر می گردم.
****

هنوز دقیقا نمی دانم چند ساعت است که چشم گشوده ام اما در حالي كه سرم را بر بالشِ مملو از رایحه ی سرو گذارده و چشم به ساک قهوه ای کوچک کنار اتاق دوخته ام زیر لب گفتم:

– تو روحت ستاره اشراقی، خدا لعنتت کنه ، کاش اون روز همچین زده بودم تو دهنت که گُه بالا میاوردی!

یادم نمی رود آن روزی را که دبیر شیمی یک مرتبه کتاب را بست وگفت:

– دیگه تا همین جا کافیه، احساس می کنم بیشتر از این اگه ادامه بدیم عین اینه که یه میخ آهنی برداشتم به زور تو سنگ فرو مي كنم. این یه ربع آخر مفت چنگتون برید حالشو ببرید.

همه آنقدر خوشحال شدند که قبل از اینکه حتی فرصت پیدا کنند کتاب ها را ببندند به سمت میز سوم جایی که محل نشستن و جولانگاه عرصه ی ستاره بود چرخیدند و مثل مگس های هار و گرسنه دور ستاره جمع شده و با ولع پرهایشان را باز کرده و چشمانشان كه تا بالا ترین حد از گشودگی بود را به دهان او دوختند. کاملا شبیه مگس بودند!… حتی صداهایشان هم شبیه ویز ویز کردن مگس ها بود تا ادامه ی بحث داغ ستاره را که آن روز از صبح اول وقت آغاز کرده بود را بشنوند.دخترکانی که در آن زمان کماکان شانزده ، هفده سال بیشتر نداشتند آن چنان آب دهنشان از گفته های ستاره و شنیدن ماجراهای عشقی او جاری شده بود که دلم می خواست یک مگس کش برداشته و تک تک آنها را له وخفه می کردم!
ستاره یکسره حرف می زد، از مدل ماشین بابک، مارک و برند های خاص لباس های او، خانه ی شاهانه و منطقه ای که او در آنجا زندگی می کرد، از اینکه بابای بابک یک میلیاردر با نفوذ و پر قدرت است! از سالی چند بار سفرهای خارجه، حتی قیمت ساعت مچی و کمربند بابک را هم ضمیمه می کرد!
مریم پرسید:

– ستاره به نظرت این همه ثروت می تونه خوشبختی بیاره؟

ستاره پشت چشمی نازک کرد و در حالی که نوک تیز دماغش را بالا گرفته بود نیشخندی زد وگفت:

– من که تنها با اینا احساس خوشبختی دارم.

غمی مبهم در چهره ی سبزه نمکی مریم نشست. آهی کشید وگفت:

– پسر عموم دو ساله که خاطرخوامه، تازه از خدمت برگشته، هیچ کدوم از این هایی رو که تو می گی نداره، ولی منو دوست داره منم دوستش دارم .

ستاره با لوندی چنگی میان گیسوان تابدارش انداخته و گفت:

– برو بابا دلت خوشه!
شکم گشنه چی می فهمه عاشقی کدومه؟ مردی که پول نداره دو روز دیگه وقتی خرش از روی پل رد شه، وقتی هنوز شکمت درست وحسابی بالا نیومده صاحبخونه میاد و می گه یا به فکر جا باش یا اضافه کردن کرایه خونه، اونوقت راست راست می ایسته جلوت نیگاه می کنه تو چشمت می گه کله پدر هر چی عشق و عاشقیه ، سگ …

صدای شلیک خنده آن چنان در کلاس پیچید که دبیر سرش را از میان اوراق بلند کرد وگفت :

– هییسسسس.

طفلی مریم آنچنان سرخ و چشمانش پر از غم شده بود که زیر لب گفت:

– پس یعنی اونی که نداره نباید هیچ وقت عاشق بشه؟
اونی رو که هیچی نداره رو نباید هیچ وقت دوست داشت؟

کاش می شد ستاره امروز یک بار دیگر پیدايت می کردم گردنت را در میان پنجه هایم ‌می فشردم و بعد سرت را گرفته تا انتها داخل آن ساک فرو می کردم با تمام خشم و نفرتی که داشتم می گفتم:

– نگاه کن کثافت!خوب نگاه کن لعنتی! اینا همش پوله، طلاست، بهترین ماشینه، خونه، خوب تماشا کن! همه چیز هست اما عشق نیست ، عشق رفته دیگه وجود نداره! بدون عشق کدوم یکی از این ها می تونه آرومت کنه؟ اون نگاه کردن ها، نوازش ها، اون بوسه ها، اون دل بردن ها، ناز کردن ها و ناز خریدن ها، اون همه عاشقونه های قشنگ صدایی رو که تو کل دنیا فقط یه نفر می تونه داشته باشه، نگاهی که فقط خاص اونه،حتی صدای پاهاش هم نمی تونه مانندی داشته باشه رو با کدوم یکی از این شمش ها می تونی بدست بیاری؟

یادم نمی رود وقتی دایی فرخ با عجله و شتابان حاضر می شد تا هر چه سریع تر بازگردد و وقتی برای چندمین بار با چشمانی که انباشته از درد بود نگاهم کرد ،گفته بود :

دایی جون مواظب خودت ، مواظب بچه باش .

یک بار دیگر اشاره به ساک کرده و گفتم:

– دایی تو رو خدا این ها رو هم ببر.حالا که دیگه سرو نیست هیچ کدوم از این ها رو نمی خوام. نه اینها و نه اون زمین هارو .

بر گشت و بر پیشانی ام بوسه زد.لب هایش خشک خشک بود!در حالی که در میان آهنگ صدایش یک دنیا غم خانه کرده بود گفت :

– دایی این حق توئه.این ها همه متعلق به همسر و فرزند سروه. من نمی تونم اون‌چیزی رو که حق مطلق اون طفل معصومه رو ازش دریغ کنم.

اين آخرين جملاتي بود كه گفت و رفت.

امروز حتی دیگر پایین هم نرفتم. می دانستم بابامیرزا باز هم از رفتنم ممانعت خواهد کرد. این تنهایی با این حجم ‌از دردی که دارم به شدت دیوانه ام‌ می کند؛ می نشینم و ساعت ها می گریم!
امروز بهادر به دیدنم آمد، نمی دانم‌چرا خیال می کردم که او نیز دیگر بی خیال ماجرا شده و سرو را فراموش می کند.نمی دانم چرا با خود اندیشیده وگفتم بهادر دیگر مثل قبل تر ها نیست، نکند چیزی می داند و به من نمی گوید؟!
امروز شنیدم که باز هم می گفت :

– من دارم مطمئن ميشم که سرو اتفاقی براش نیوفتاده. فقط قطعا دلیلی داشته واسه رفتنش، شاید از موضوعی رنج می برده، مثلا یه نوع بیماری روحی یا عاطفی که نیاز به رفتن داشته…رفتن و تنها موندن رو انتخاب کرده…
حداقل واسه ی یه مدت.

حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم. در دلم می گفتم:

– خفه شو بهادر!
دیگه بسه ، کافیه این فلسفه بافی های احمقانه ات رو بذار در کوزه!
تو از سرو من چه می دونی؟
تو اونو چی فرض کردی که انقدر راحت در موردش می گی و بی رحمانه قضاوت می کنی؟
کاش می دونستی تنها چیزی که می تونه ما رو از هم جدا کنه مرگه بهادر فقط مرگ‌!
اگر سرو برنگرده پس بدون اون دیگه زنده نیست!
گاهی از خدا نمی ترسم و احساس می کنم تو بهادر دستی توي این ماجرا داری…
تو از یه چیز هایی باخبری….

بعد که بهادر رفت نشستم گریه کردم. من‌حتی برای بهادر نیز هنوز می گریم! از اینکه هر چه پا به پایم می دوید و آنقدر خودش را وقف و درگیر زندگی من کرده و من باز ناجوانمردانه او را محکوم می کنم! چشمان ریز و خسته اش یک لحظه هم از نظرم گم‌ نمی شوند .آن همه گذشت، آنهمه معصومیت و بخشش را در هیچ کجای دنیا جز چشمان بهادر نمی توان یافت!
در رسیدن صبحی که چشم‌ باز کرده و قبل از اینکه هنوز به طور کامل پلک چشمانم‌ گشوده گردد فقط نالیدم‌ خدایا یک هفته شد! پس چرا هنوز سرو نیامده؟ چرا هنوز زنده ام؟!
دیگر باورم‌ می شد که سرو رفته و دیگر هرگز نخواهد آمد.تصمیم‌ عجیب آن روز من‌ پایان دادن بر تمام رنج هایم بود.شیطان در تک تک سلول های بدنم رخنه و قدرت هر گونه تفکری جز اینکه باید بروم را از من سلب کرده بود. خیال داشتم بر احمقانه ترین تصمیم عمرم‌جامه ی عمل بپوشانم. گفتم می روم بالای پل، یک لحظه چشمانم را می بندم، هم خودم و هم این بچه ی خرد و بی گناه را خلاص می کنم! مگر چقدر درد داشت؟چقدر وحشت داشت؟ اصلا چقدر شجاعت لازم بود؟
من در آن شرایط ویرانگر کشنده مستعد وحشتناک ترین تصمیمات زندگی ام بودم، رفتن و بریدن و خاتمه دادن!…
با تصمیم‌ احمقانه ای که گرفته بودم بلند شدم و بهترین لباسم را پوشیدم، قشنگ‌ترین شالم را، همان‌که سرو خیلی دوستش داشت را نیز بر سر کردم و بعد از هفت روز شانه برداشته و بر گیسوانم شانه می زدم و می گریستم و حتی لب هایم را به سرخی رژی گلگون ساختم. با خودم گفتم اگر رفتم اگر سرو آنجا باشد بگذار ‌مرا زیبا ببیند، زیباتر از همیشه!
به سمت پل راه افتادم. خوشبختانه بابا میرزا نبود که مانعم‌ باشد. به سختی بر توده ی انبوهی از برف ها قدم می گذاشتم و پله های آهنی پل را یک به یک در نوردیده و وقتی بالای پل رسیده بودم به شدت نفسم به شماره افتاده بود.
کنار نرده های پل ایستاده و از آن بالا تا دور دست ها را تماشا کردم.شهر یک پارچه در پوششی سپید فرو رفته بود.شهر من آخرین قربانی کفن پیچ حوادث تلخ دورانم بود. هیچ‌چیز بر من اثر نداشت، حتی سرما. دیگر حتی از هیچ چیز نمی ترسیدم.در باور اندیشه ی رها شدن زیر لب تکرار کردم:

– پسرم منو ببخش ، دیگه نمی تونم ، بیشتر از این نمی تونم ادامه بدم. پسرم می بینی؟ بالاخره کم آوردم! یه جایی مجبور به تموم کردن شدم…
فربدم مامانتو ببخش به خاطر اینکه نتونستم مراقبت باشم…

سرم را رو به آسمان گرفتم و رو به خدا نالیدم:

_ خدایا می بینی امروز چقدر درمونده شدم؟ چقدر ناتوانم؟ خدایا تو منو ببخش! بنده ی گناهکارتو عفو کن! حالا که دیگه تموم درها به روم بسته شده و هیچ امیدی نیست اجازه بده تا برم، تا نباشم، خدایا تو شاهدی دیگه نمی تونم، بیشتر از این تحمل ندارم، صبرم تمومه.

صدایی دلنشین در میان هق هقم که روبه زوال می رفت پیچید و گم شد…
هق هقم در میان آهنگ دل نشین کلامش و بی تاب بودم در گرمای بی حدی از دستانی مهربان که از پشت سر شانه ام را گرفته وعاشقانه صدایم می کرد .

– ماهی مامان جون الهی دردات تو سرم بیاد این چه حال و روزیه مادر؟

با ناباوری برگشتم.سینه ام‌ می سوخت وقتی ناباورانه چند بار صدایش کردم تا باور کنم آن که در مقابلم ایستاده محکم خودش را در میان چادر سیاه رنگش پیچیده و صورت زیبایش مثل تکه ای از ماه در میان حجابش سرک می کشد، او که می گریست ، چشمانش مهربان بود و آهنگ کلامش دوباره همانطور شده بود که می خواستمش، که دوستش داشتم و دیوانه اش بودم مادر بود!دوباره ماهی کوچکش شدم و در میان دست هایش رفته و می لغزیدم ، می سریدم، گم ‌می شدم ، می مردم و باز دوباره زنده می شدم. با تمام وجود احساسش می کردم‌!حتی عمیق تر از قبل ترها!چون‌خودم نیز مادر بودم!
باورم‌ شد اینکه شنیده بودم فقط باید مادر باشی تا مادر بودن را باور کنی… باورم شد که‌مادری دارم ! که او هست ! که با او دنیایم تمام‌ نخواهد شد، ادامه خواهد داشت!
در میان انبوه برف های روی پل نشستیم. یک گوشه از چادرش را باز کرده و مرا درون خود فرو کرد.در میان گرمای بی حد تنش جان‌ می گرفتم سرم را روی سینه اش گذاشتم. داشت گریه می کرد؛ تند تند می بوسیدتم ناله می کرد و یک لحظه دست از گریستن‌ بر نمی داشت.می دانست بی تابش شده ام، می دانست هیچ وقت طاقت دیدن اشک هایش را نداشتم، نمی خواست بیشتر از آن درد بکشم. دیدم که دستش به سمت شکمم روانه شد و با مهربانی دستش را روی شکمم قرار داد و شروع به نوازش کردن همان‌نقطه کرد. انگار طفلم را نوازش می کرد، انگار می دانست مادر شده ام، می دانست که آن روزها چقدر تشنه ی محبت بودیم ، همه چیز بود !
من ، پسرم ، مادر، فقط سرو نبود!
جای خالی سرو در آن دقایق آتش می شد و قلبم را می سوزاند. آهسته گفتم:

– مامان‌ سرو ….

پیشانی ام را بوسید و گفت:

– پیداش می شه، اونم میاد به امید خدا.

– مامان منو بخشیدی؟

– بخشیدم دخترم بخشیدم.

– سرو رو چی ؟ مامان دیگه‌ ازش متنفر نیستی؟ می تونی دوستش داشته باشی؟

– دوستش دارم‌ دخترم ، دوستش دارم‌ همتونو دوست دارم، هر سه تا تون.

راه بازگشتن از پل وقتی که دیگر تنها نبودم، که مامان‌ بود وقتی تا آن حد نگرانم بود و با شهامت از ما محافظت می کرد برایم هزار بار آسان تر شده بود!
**

امن ترین نقطه ی دنیا آغوش مادر است او که باشد حتی اگر اندازه ی تمام دنیا غم داشته باشی حس می کنی كسي به کمکت آمده است تا به قیمت سبک کردن تو سنگینی آن بار گران را عاشقانه از دوشت بردارد و در میان دل خودش جای دهد.
نوازش های او آرامم می کرد و به یادم می آورد که بیشتر از یک هفته است که این موهای درهم و این دستان خسته در حسرت نوازش هایی که دیگر نبود چقدر تشنه و بی تاب بودند. شبیه ماهی شده بودم که مدت ها بر کف سخت زمین افتاده و در دقایق اول آنقدر تقلا کرده و خود را بر بستر سخت زمین کوبیده که در مدتی بعد فقط یک جسم بی جان که دیگر توان هیچ حرکتی را نداشت باقي مانده بود ، که از او و تمام وجود نا امیدش تنها دو چشم درشت و بی فروغ مانده كه خیره بر راهی است كه شاید عاقبت یکی از راه برسد که به لطف دستان پر مهرش جسم دردمند و تن خسته و زخمی اش را بردارد و یک بار دیگر درون آب اندازد .
سینه ی مادرم ، آغوش گرمش، بستر آبی از حیات بود که ساعت ها درونش رفته و غوطه ور بودم. سرم را تا بی نهایت درون سینه اش فرو کردم، حتی بوی مطبوع شیری را که در كودكي ام سیرابم می کرد یک بار دیگر در مشامم جاری شد؛ در همان حال گفتم:

– مامان باور می کنی منم خوشبخت بودم؟ نکنه مامان ، نکنه نفرینم کرده بودی! نکنه تیره روزی امروزم حاصل اون روزی بود که تنهات گذاشتم و رفتم آهِ توئه مامان!نکنه همون آه شعله شد افتاد میون خرمن عشقم زندگیمو سوزوند ، نیست و نابودم کرد!نکنه….

دلش لرزید؛ او حتی توان شنیدن آن اعترافات هولناک را نیز نداشت!رنجی که می کشید را از لرزش درونش و از اشکی که یکباره بر گونه اش جاری شد یافتم، در همان حال گفت:

– هیج وقت ماهی ، خدا می دونه هیچ وقت نمی خواستم روزگارت این طور بشه…در عوض همیشه، حتی اون وقت هایی که دلم برات تنگ می شد ک، همون وقت هایی که یواشکی دنبالت می افتادم و از دور یه گوشه پنهوني فقط تماشات می کردم تا بلکه رفع دل تنگی هام بشه، تو تموم لحظه هایی که نبودی، حتی اون روزی که ساکت رو برداشتی و رفتی پشت سرت آیه الکرسی و هفت قل هو الله خوندم و به هفت جانب فوت کردم. از ته دلم برات دعا کردم تو راه عشقی که انقدر عاشقونه توش پا گذاشتی پیروز باشی.

– پس چرا مامان؟
چرا یه مرتبه همه چی زیر ورو شد ؟
سرو خیلی مهربون بود! اون حتی راضی نبود خار تو پام بره! چی شد که رفت ؟!
چی شد که انقدر تو برزخ ندونستن جون می دم و دیگه نمی دونم باید چی کار کنم؟

– بر گرد ماهی ، دیگه وقتشه.. باید با من برگردی.

فریادی که بیشتر شبیه ناله ای روبه خفگی بود مرا همراه خود ازمیان آغوشش کنده و گفتم:

– نه ، نه مامان نمی تونم!
از من نخواه زندگیمو ول کنم و بذارم برم. اگه سرو بر گرده؟! اگه بیاد و ببینه من نیستم ، رفتم ، اون وقت چی ؟

آهی کشید وگفت:

– یادت رفت ماهی؟
تو همین امروز می خواستی بری!
همون جا بالای پل ، اگه همون وقت نرسیده بودم بازم به این فکر کرده بودی که اگه سرو برگرده، اگه بیاد و ببینه نیستی چی؟

خجالت کشیدم‌. چرا تا آن حد از کاری که هنوز هم به درستی نمی دانم‌ آیا به راستی قدرت انجام آن را داشتم یا نه شرمنده بودم؟
هیچ پاسخی نداشتم.دوباره گفت:

– دیگه اینجا موندنت صلاح نیست دخترم.تو دیگه تنها نیستی، غیر از تو یه بچه هم وجود داره که هردوتون نیازمند مراقبت و امنیت هستید.حالا دیگه من مسئول حفظ و نگهبانی از تو و اون طفل معصومم.به این فکر کن دخترم اگه سرو بر گرده ببینه تنها بودید و بی پناه اون وقت چی؟

– مامان یادته وقتی تو شبای امتحان درس می خوندم بعدش کتاب رو می گرفتی شروع به پرسیدن ازم می کردی و وقتی تموم می شد با تموم اطمینانم بهت فقط می پرسیدم مامان خوب بود؟ بلد بودم؟
تو یه جوری بهم می گفتی که دخترم عالی بود که مطمئن مطمئن می شدم همه چی مرتبه.آرامشی که تو بحرانی ترین لحظات زندگیم از تو می گرفتم بهم یه حس خاص می داد. یه نوع حس باور و اعتماد…
الانم همینطوره مامان، با همون اضطراب ها و دلهره های بچگیم تو سخت ترین شب امتحانم آزمون زندگیم ازت می پرسم مامان، یعنی سرو بر می گرده؟ اون میاد ؟

سرم را بوسید و با اطمینان گفت:

– میاد دخترم…میاد.

با اطمینانی که به من داد قانعم کرد که بازگردم. ملتمسانه از او خواستم که اجازه دهد که فقط آن شب را برای آخرین بار در آشیانه ی عشقم بمانم و به او قول دادم که با او باز خواهم گشت. بلند شد تا برود؛ وقتی می رفت گفت :

– حاضر باش فردا صبح با یه ماشین میام دنبالت. آمنه رو هم‌ با خودم میارم برای اینکه کمک کنه وسایلتو جمع وجور کنیم.

در حالی که آخرین لقمه از غذایی را که مطمئن بود اگر برود محال است لب بزنم را در حلقم فرو کرد و سپس با اطمینان برخاست و در حالی که چادر سیاهش را روی سرش می کشید گفت:

– خیلی خوب دخترم دیگه سفارش نکنم خسته ای امشب رو خوب استراحت کن تا فردا که بیام.

پیشانی ام را بوسید و در حالی که با مهربانی آخرین نگاه نگرانش را تقدیم شکمم میکرد و لبخندی پر از درد بر لب داشت رفت.
در کمد را گشودم، چمدان سرو آنجا بود؛ یادم آمد از آن چمدان چقدر خاطره داشتم! با دلی خونبار چمدان را برداشتم، روی تخت گذارده، درش را باز کردم و تمام‌ موجودی من از تمامی وجودم که دیگر تهی شده بود در آخرین نگاه های حسرت بارم خلاصه شد، آن را هم فدای چمدان سرو کردم. دستانم‌ می لرزید، ناله ای کردم و در چمدان را گشودم، خالی بود از تمام بودن ها و پر بود از سرود رفتن حماسه ی تلخ جدایی در راهی که سرو رفته بود .حتی نیازی به چمدان نبود!چمدان او مانده بود تا تنها یادگار او از تمام داشته هایش برای من باشد.
نه سرو ! بودن این چمدان در اینجا تو دهنی برای حرف مفتی است که می گویند تو با خواست خودت رفتی. می دانم سرو اگر رفتنی بودی، اگر طالب جدایی بودی، مثل همیشه، مثل هر بار رفتنت، چمدانت را هم با خودت می بردی

ناگهان شکی عجیب حقیقتی مطلق افکارم را در هم‌ پیچید. دست هایم را درون چمدان به دنبال مدارک سرو روانه کردم… چشمانم می دیدند و تائید می کردند که هیچ‌چیز درون چمدان نیست اما دست هایم در عین ناامیدی باز هم امیدوارانه در کف چمدان به جستجو در آمده بودند. در جستجوی آنی که هرگز نبود. دستان لرزانم را در میان موهایم برده و در حالی که از شدت تاثری ویرانگر بر آنها چنگ می زدم گفتم:

– نیست…نیست…خدایا مدارک سرو هیچ کدومشون اینجا نیست! مطمئنم اینجا بود… همیشه اینجا بود شناسنامه اش پاسپورت و…….همه همه اینجا بودن!
پس کو کجاست؟!!

با ناامیدی زیپ کوچک درون چمدان را گشودم.هیچ کدام از مدارک سرو آنجا هم‌نبود!
تنها شناسنامه وکارت ملی من بود و یک نامه…
نامه ای از سرو!…
احتمالا آخرین نامه ی او بود، آخرین حرف هایش که حتی جرات گشودنش را نداشتم.می ترسیدم بر خلاف همیشه شود که می گویند بی خبری از بد خبری کشنده تر است. انقدر می ترسیدم که حاضر بودم اصلا آن را نخوانم. ترسی مفرط و دلشوره ای عجیب دردرونم بیداد می کرد. مرتب با خودم تکرار می کردم:

– اگه چیز بدی توش نوشته شده باشه چی ؟ اگه خبر بدی باشه که من هیچ وقت انتظار و طاقت شنیدنش رو نداشته باشم که نتونم تحملش کنم اون وقت چی؟

ساعتی گذشته بود و در حالی که هنوز جرات باز کردن نامه را نداشتم همینطور نشسته و فقط به تکه کاغذی که همان جا درکف چمدان باقی بود و اگر گشوده می شد قطعا جواب تمام نادانسته هایم می بود زل زده بودم.نیرویی مرموز مرا به سمت آن‌ می کشید و پس از آن گرفتگی سختی در تمام‌ عضلاتم ایجاد می شد، شبیه نوعی اسپاسم بود شاید اسپاسم های عصبی که بسیار کشنده بود. آنقدر احساس ضعف و ناتوانی می کردم که حتی از گشودن یک پاکت نامه عاجز بودم. با صدای ضربه ای که بر در نواخته شد در چمدان را محکم بستم و به سرعت از جا برخاستم.انگار تمام‌ آن اسپاسم ها پر کشیده و رفتند.قفل بدنم گشوده و به سمت در رفتم و آن را گشودم. بابا میرزا پشت در بود و خیال حرف زدن داشت، می دانستم! کمی هم شرمنده به نظر می آمد. آمد و یک راست رفت و روی صندلی نشست.همانطور که سرش پایین بود و قدرت نگاه کردنم را نداشت گفت:

– بابا اومدم ازت حلالیت بطلبم.

با تعجب پرسیدم:

– حلالیت ؟ مگه چه اتفاقی افتاده بابا؟

– راستش من مادرتو خبردار کردم.

سکوت کردم چون حرفی برای گفتن نداشتم جز اینکه ندایی در درونم‌ می گفت:

– چرا بابامیرزا آخه چرا؟

انگار ندای درونم را شنیده بود چون بلافاصله بدون اینکه‌ منتظر شنیدن جوابم بماند گفت:

– بعد از دعای کمیل دیشب بعد از اینکه کلی پریشون بودم و خسته به خاطر پسرم سرو انقدر ناله و التماس به درگاه خدا کرده بودم که انگاری یهو فشارم افتاده باشه بدون اینکه خودم بفهمم خوابم برد ، خواب دیدم بابا خواب سرو رو…

قلبم‌فرو ریخت، شبیه کسی بودم که در حال احتضار است و برای گفتن شهادتینش انقدر قدرت نداره که حتی بتواند لب بزند و بپرسد :

_خوب بگو…
سرو چی؟!

همانطور که به گوشه ای خیره شده بود گفت:

– خودش بود ، سرو با همون بلندی ، آقایی و مهربونی ولی یه فرقی با همیشه داشت…نگران بود ماهی انگار داشت عذاب می کشید! اومد بغل دستم کنار محراب مسجد نشست و بهم گفت :

– بابا نگرانم ، نگران‌ ماهی و بچه، به مادرش خبر بده بهش بگو هر طوریه فردا صبح پیش ماهی باشه می ترسم بابا می ترسم طاقتش تموم شه. بگو مادرش بیاد ببردش پیش خودش همون جا بمونن تا وقتی که خودم بیام.

از خواب پریدم و دیدم همونطوری که به دیوار محراب تکیه داده بودم خوابم برده. خواب دیده بودم، محراب هم خالی بود، سرو رفته بود .آقام مولا علی رو به محرابی که قتلگاه خونینش شده بود قسم دادم تا سرو هر کجا که هست سلامت باشه. می دونی بابا؟دیگه نتونستم طاقت بیارم این خواسته ی سرو بود…نمی تونستم رد کنم. شماره ی مادرت هم وقتی سهیلا خانوم می رفت پنهونی بهم داده بود و سفارش کرده بود اگه یه وقت حالت خوب نبود و احتیاج به کمک داشتی مادرتونو خبر دار کنم. منم همین صبح اول وقت به مادرتون زنگ زدم و بهش گفتم‌ تو این مدت چه اتفاق هایی افتاده.اون بنده ی خدا هم پا بند نکرد و جلدي خودشو رسوند.

خجالت زده بود و هنوز سرش پایین بود. دلم‌ می خواست کنارش می رفتم، در کنار پاهایش زانو مي زدم، دستانش را گرفته و می بوسیدم و می گفتم:

– بابا میرزای خوب ومهربونم چه زیبا بود وقتی سرو نام بابا را برای تو انتخاب کرد. چه خوب که تو هستی، سهیلا هست، مادرم هست، فربد پسرم و مهم تر از همه سرو هم هست.
همه ی آن هایی که دوستم دارند هنوز هم نگرانم‌ می شوند.آن هایی که تنها به باور بودن آنها آنقدر جسارت پیدا می کنم‌ که بتوانم‌ بایستم و نفس بکشم…
زندگی کنم!…

گاهی خواب ها صادقانه ترین صورت واقعیت هستند. خواب بابا میرزا ، سروی که در گوشه ای از محراب حرم امن الهی درمنزل جانان حضور داشت و چشمانش پر از نگرانی از اتفاقی تلخ که فردا قرار بود رخ دهد! سرو من هنوز هم به ما فکر می کرد. او که در سخت ترین مرحله ی اجرای کریه ترین تصمیم زندگی ام مادرم را به بالین جسم و روح بی طاقتم خوانده بود اگر قرار است که با بازگشتم، از نگرانی ها و تشویش او کاسته شود خواهم رفت؛ باز خواهم گشت؛ نگاه دردمندم برای هزارمین بار در گرداگرد اتاقم می گردید، در چهارگوشه ای که انباشته بود از هزاران خاطراتم که اینک در آخرین ساعات در مقابل دیدگانم تک تک آن تصاویر زنده شده و جان گرفته و در مقابل صفحه ی تار چشمانم که همواره از سرشک تهی و انباشته می شد رژه می رفتند یادم آمد که چگونه سرو دستانم را می گرفت و در همان فضای کوچک چند متری به رقص می آمدیم ، می خندیدیم و صدای شادیمان کر کرده بود گوش شیطان را وقتی آنچنان عاشقانه در آغوشش فرو می رفتم. گرمی آغوشش طعم لب هایش باز کور کرده بود چشم شیطان را…
راستی چطور شد که پای ابلیس در زندگی ام باز شد؟ چگونه در شبی طومار خوشبختی ام را با جادوی سیاه دستان کریه ومنفورش در هم پیچیده و رفته بود؟ چه شد که فقط من ماندم و چشمانم که تا ابد بر راهی دوخته وخیره خواهد ماند… راهی که شاید سرو یک بار دیگر بر بستر زمینی دلم پای گزارد. سرو نبود، رفته بود و هیچ منطقی در باورم نمی گنجید تا دل ناآرامم، قلب شکسته و افکار از هم‌گسسته ام را جواب گو باشد جز نامه ی سرو ! همانی که بیشتر از چند ساعت در میان دستانم بود و من هنوز جرات گشودنش را پیدا نکرده بودم.
میهمان اتاق کناری نیز امشب دست در دست تقدیر نا آرامم داده بود، با او یکی شده بود تا با نوای موسیقی که دل دیوار را شکافته تا عمق جانم نفوذ می کرد سمفونی مرگ را در دشوارترین نقطه ی زندگي ام در مقابلم به اجرا در بياورد . زن خواننده بي رحمانه می خواند ، آنچنان که یک لحظه گفتم این خود من هستم من ! و با تمام دردهایم می خواند و می خوانم :

“شاید فراموشت شدم شاید دلت تنگه برام
شاید بیداری مثل من به فکر اون خاطره ها
شاید توهم شب که میشه میری به سمت جاده ها
بگو تو هم خسته شدی مثل من از فاصله ها
با هر قدم برداشتنت فاصله بینمون نشست
لحظه ای که بستی درو شنیدی قلب من شکست
یادت میاد که من کی ام همون که میمیره برات
همونی که دل نداره برگی بیفته سر رات
نمی تونم دورت کنم لحظه ای از تو رویاهام
تو مثل خالکوبی شدی تو تک تک خاطره هام
از کی داری تو درو میشی از من که میمیرم برات
از منی که دل ندارم برگی بیفته سر رات
بگو من از کی بگیرم حتی یه بار سراغتو
دارم حسودی می کنم به آینه ی اتاق تو
کاش جای اون آینه بودم هر روز تو رو می دیدمت
اگر که بالشت بودم هر لحظه می بوسیدمت”

اشکم بر بستر نامه ای که در میان دستم بود چکید. باید آن را می گشودم، شاید این نامه آخرین سهم من از سرو باشد، از ناگفته های او، از همانی که باعث این جدایی و مرگ من در عین جوانی و ناکامی ام می شد. نامه را گشودم و چشمم بر خط درهم وکج ومعوجش افتاد، دلم لرزید، اشکم چکید و زیر لب گفتم:

– وای سرو وای سرو شلخته ی عزیز بد خطم!

“عشقم ! ماهی، روزگار بازی های غریبی دارد. مرگ‌نوازیست که با افسون سحر انگیز ساز خود آن چنان مست و مفتون ودیوانه ات می کند که دیوانه وار و افسار گسیخته در صحنه به صحنه اش با هر ریتمی که می نوازد مستانه پای می کوبی و می رقصی. من رقاصه ای بودم با پاهایی خسته و تاول زده بسکه در هر ریتمی که او نواخت و بر مزاجش خوش می آمد و اراده می کرد که بنوازد فقط رقصیدم و رقصیدم… این پرده ی آخر این سمفونی ناهماهنگ مرگ آور و دهشتناک آنقدر دلخراش ورعب انگیز اجرا شد که عاقبت در جایی سخت میخکوبم کرد. دیگر نه نفسی برای ادامه و نه تواني در پاهای خسته ام که عمری بی محابا فقط رقصیده بودند باقی نماند. این اجرای آخرین كه حتی از اسمش می ترسیدم به سختی و وحشت كاري كرد كه كم آوردم و ایستادم. من هرگز این اجرای آخر را دوست نداشتم! نوازنده ی قهار تقدیرم دیوانه وار آرشه برداشته و بر تارهایی که صدایی شبیه به ناخن کشیدن روی تخته سیاه کلاس بود و از میان سیم ها ی ساز بر می خواست مرتب نام آن موسیقی را فریاد می كرد.

” صدای چنگال خرچنگ ها !”

میبینی ماهی؟
من حتی از نام آن وحشت داشتم!
صدای چنگال تیز خرچنگ ها وقتی به طرفت نشانه می رود و در اثر برخوردی ممتد و یکنواخت نه تنها جسمت، که روحت را نیز نشانه رفته و قبل از اصابت ویرانت می کنند.
می دانی ماهی !من هم آن خرچنگ ها را دیدم همان هایی را که تو‌ نیز بارها دیده بودی. نمی گفتی، اما من ترس چشمان خرچنگ‌زده را به وضوح در درون چشمان زیبا ومعصومت دیدم… بارها وبارها!

باید بروم عشقم. ماندن وسازش یا تسلیم در مقابل آن ها را نمی خواهم. از عشق نیز کوتاه نمی آیم، شاید جنگیدن برایم دشوار باشد اما خوشحالم از اینکه لااقل قلبم تحت فرمانم آمده و با من یار شده. قلبی
که عشق تو و مهر فرزندی که قشنگترین بشارت عمرم در شیرین ترین شب زندگی ام می شد مگر می تواند رام محبت تو نباشد؟ هنوز یقین ندارم فردا که بیاید هستم ، می توانم باشم یا باید یک بار دیگر رفتن ، درد جدایی را تجربه کنم. برایم دعا کن ‌ماهی ، تا ابد نیازمند عشقت خواهم بود .
آنکه دیوانه وار دوستت دارد، آنکه تا آخرین نفس خواهد جنگید چون‌جدایی را نمی خواهد، چون عاشق است…
عاشق تو سرو”

از میان انگشتانم سر خورد و در بستر سرد کف اتاق افتاد. ناتوان تر از آنی بودم که بتوانم قدرت هضم حرف هایش ، دردهای بی منتهایش ، ترس هایش و نا گفته هایش را که هیچ اشاره ای به آن نکرده و فقط رفته بود را داشته باشم. عاجز بودم از تحلیل روایتی تا آن حد دردناک ومخوف که سروم را از من دزدیده و با خود برده بود. نالیدم وگفتم:

– آه خرچنگ ها! خرچنگ های لعنتی عاقبت سرو من رو برده و از من جدا می کردند!

وحشت از خرچنگ ها نماد چه می توانست باشد؟ یادم می آمد که پیرمرد رمال از بیماری گفته بود، اما سرو آنقدر از منتهای سلامت وآرامش قلبش با اطمینان گفت که تا ابد در اندیشه ای تلخ و دردناک باقی خواهم ماند که درد سرو دلیل سرو ترس سرو از چه بود؟ دست نابکار روزگار دگر چه بازی را برایمان رقم زده بود که تا آن حد دردناک و کشنده می شد که باعث شده بود سرو برود ؟آیا این هم جزیی از واقعیت های منحوس زندگی او بود ؟حقیقتی که هیچ وقت سرو نگفته و حالا به یکباره دستی دیگر از آستینی قریب در آمده و به چه جرمی و دلیلی سرو را از من ، از ما می ربود.
آه خدایا دیوانه می شوم!عاجز می شوم! کمکم کن! تا چه زمانی تاب خواهم آورد تا در این دریای ژرف بی خبری آنقدر دست وپا بزنم تا ورطه ی تن بر آب ها زدن غرق شدن و نابودی پیش روم با چه پاهایی آنقدر قدرت خواهم داشت تا وجب به وجب این شهر ، این کشور ویا شاید این کره ی خاکی را در جستجوی او بپیمایم از کدامین بادها ردی؟ از عطر تنش را گیرم. از کدامین رهگذران سراغ مهرش را بگیرم ؟بر کدامین شانه سر بگذارم؟ برای تمامی لحظات غم آلوده ام و رویاهای بر باد رفته ام‌ اشک بریزم‌.من که‌ می دانم از حالا تا آخر دنیا خواهم گریست.
از وقتی آمده اند مدام‌ گریه می کردند هم آمنه و هم مامان. زمانی هم که بابا میرزا آمد در آن مرثیه خوانی شوم شریک شده هر کدام با آوایی حزین ناله سر می دادند. انگار عزادار زندگی من بودند که خیلی زود رنگ پایان به خود گرفته بود !یکباره یاد روزی افتادم که بابا رفته بود، که خانه پر شده بود از این صداهایی که می شنیدم. آه ها و شیون هایی که دیوانه ام‌می کردند به شدت دیوانه ام می کردند من از آن صداها می ترسیدم دوستشان نداشتم و نمی خواستمشان.حالم بد می شد آنقدر بد که بی اختیار محتاج دستانی می شدم که زمانی برایم سیب سرخ می آوردند. دستانی که دیگر نیستند. سیب هایی که انگار هیج وقت نبودند! نمی دانم چه طور شد شروع به فریاد کردم اشک بود ، خون بود ، جنون نمی دانم! سرم را محکم بر دیواری کوفتم که تا ساعتی پیش هنوز پیراهن سرو بر آن آویخته بود بوی سرو هنوز بر دیوار باقی بود فریاد می کشیدم :

–گریه نکنید لعنتی ها تو رو خدا گریه نکنید!
مگه سرو من مرده؟ مگه نیست؟
اون بر می گرده…
به خدا بر می گرده چرا گریه می کنید ؟ چرا؟

هنگامی که آمنه پیراهن را از روی میخ بر می داشت صدایی شبیه به پارگی شنیدم. انگار دلم بود که پاره می شد ك!نالیدم:

– آمنه تو رو خدا مواظب باش سرو این پیرهنشو خیلی دوست داره.
مامان‌، مامان ‌تو رو خدا نه اونطوری اون لباس هاي سرو رو داخل چمدون نچپون!وای خدایا کفش هاش ، چکمه هاش ، چیکار کنم با وسایل حمامش این لوسیون تنش …..

در لوسيون را گشودم نزدیک بینی ام گرفته وبوییدم ، بوییدم وغریبانه کف حمام نشستم اشک ریختم. بوی سرو تا اعماق وجودم دویده بود! نمی خواستم باور کنم سرو تمام‌ شده، که دیگر نیست…
مامان غریبانه نگاهم ‌می کرد و به آرامی اشک می ریخت و اشک هایش را با گوشه ی چادرش پاک‌ می کرد.یک‌ گوشه از چادرش را گرفتم و گفتم:

– مامان‌نگاه کن‌ اینجا حمام‌ ما بود من و سرو پاچه های شلوارمون رو بالا می زدیم می پریدیم وسط وان لباس هامونو با پا می شستیم خنده دار ه نه ؟ چاره ای نداشتیم نه ماشین لباسشویی بود نه رخت شستنو بلد بودیم بعضي وقت ها سرو خسته می شد می گفت لباس هامونو بدیم خشکشویی اما من می گفتم نه مگه چقدر درآمد داریم باید پس انداز کنیم سرو ! پس انداز اونوقت……

نگذاشت ادامه اش را تعریف کنم. آمد کنارم و با همان چشمان اشک ءلود نگاهم کرد و بعد در حالی که سعی می کرد دستم را گرفته و بلندم کند گفت:

– بلند شو مادر ، دیگه بسه ، آمنه ومیرزا خیلی وقته رفتن پایین، منتظر ما هستن ، دیگه وقت رفتنه، باید رفت .

بلند شدم آخرین نگاهم گرداگرد اتاق چرخید.تخت خالی ، گلدانی که گل هایش خشک بود، آباژوری که یکی از لامپ هایش نیم سوز شده و تند تند چشمک‌میزد، آینه ای که غبار گرفته بود و اتاقی که خالی بود…خالی از من، خالی از سرو و خالی ازعشق و پر بود از فریاد رفتن…
****

تمام زندگی ام تنها به اندازه حجم صنوق یک ماشین بود که همان مقدار برایم اندازه ی تمام دنیا شادی آور و نشاط انگیز بود. با همان اندک قانع بودم و احساس خوشبختي داشتم.صندوق خوب بسته نشده بود و راننده با تکه طنابی آن را محکم می کرد. آخرین نگاهم بر چمدان خاکستری سرو که با خود می بردم پر کشید ،آهی کشیدم و از همان جا به سمت ساختمان سیمانی هتل و میرزا که هنوز آنجا ایستاده و اشک چشمانش را بدرقه ی راهمان می کرد دوباره خيره شدم
آمنه گوشه ی مانتویم را کشید، یعنی اینکه وقت رفتن است، وقت وداع با تمام خاطرات، که باید رفت…
با قیمانده ی بغضم را فرو خوردم؛ هنوز نگاهم ، دلم ، سیر نبود از مسیر عشق آلودی که اتوموبیل به سرعت تمامی آن ها را به سرعت طی کرده و می گذشت و در هر لحظه از حرکتش تمامی حوادث زندگی ام به جریان می افتاد.در تک تک خاطره هایم که در دل کوچه ها خیابان های ولیعصر جا خوش کرده بودند…
نالیدم و با خودم گفتم:

– لعنت بر تو ولیعصر! توف بر تو ای روزگار محال ! تا دنیا دنیاست دیگر پا به این گوشه ی دنیا نمي گذارم.
تمامی سنگفرش پیاده روها هنوز رد قدم های سرو را نشانم می دادند.در هوایش هنوز عطر نفس های او جاری بود. صدای خنده های بلندش هنوز هم در فضا طنین انداز بود و تا ابد هم خواهد ماند. مگر می شود برود، تمام شود وبه انتها برسد؟!
یک لحظه با خودم گفتم نگاه کن، اینجا جایی بود که آن شب بستنی خوردیم و کمی آن سوتر ایستادیم، ویترین آن فروشگاه را تماشا کردیم. وای خدایا! درست در این کافه بود که سرو با شهرام دست به ‌یقه شده بودند و در اون کوچه ی بن بست آخری بود که یه شب در دل تاریکی یک دیگر را بوسیدیم.
چرا راننده ی نشئه ی مافنگی در بدترین ساعت عمرم دستش را به طرف دستگاه پخش برد و تنها با فشار یک دكمه پرده ی آخر یک تراژدی مر گ آور را در میان آوار های ولیعصر در نهایت گداختگی چشمان داغ خورده وملتهبم به تصویر کشانید که تا عمق جانم را به آتش کشد!

“آخرش دنیای نامرد
دست ما دو تا رو از همدیگه وا کرد
مثل خوابی بودی انگار
یکی اومد منو از خوابت بیدار کرد…”

آخرین تصویر ولیعصر تا همیشه در چشمانم شکسته و خرد شد و فرو ریخت. بغضم ترکید. اشک ها بیداد می کردند .آمنه با خشم بر سر راننده ی بی نوا فریاد زد :

– آی عمو میشه اون صاب مرده رو خفه کنی؟

نشئگی از سر مرد بخت برگشته پریده و با دستانی لرزان فورا قطع کرد. اشاره کردم بایستاد ، ایستاد. دستم را به سمت دستگیره ی در پیش بردم که مامان با نگرانی پرسید:.

– ماهی چیکار می کنی ؟

در حالی که می گریستم گفتم:

– مامان می خوام برم دنبال سرو ، تو رو خدا اجازه بده ، بذار برم.

دردمندانه آهی کشید وگفت:

– دختر با این حال وروز ؟ حالا؟

– آره مامان همین حالا! می ترسم دیر بشه ، می خوام قبل از اینکه منتظر بشم ببینم یه بلا افتاد میون زندگیمو اونو نابود کرد عشقمو برداشت برد ، برم دنبالش. باید کاری کنم مامان، به خدا نمی تونم همینطوری بشینم و دست رو دست بذارم. تو رو خدا مامان کاری نکن تا عمر دارم تو عذاب اینکه به خاطر عشقم هیچ حرکتی نکردم ، کوتاهی کردمو دنبالش نرفتم بمونم وبسوزم .

با نگرانی در حالی که اشک گوشه ی چشمش را پاک می کرد گفت:

– تنهایی مامان؟

– تنها نیستم مامان…نگاه کن!‌پسرم با منه! بهادر هم‌ هست. بهش زنگ می زنم حتمی میاد. یه چند جا سر بزنم قول می دم آفتاب غروب نکرده برگردم.

دیگر حرفی نزد. آخرین جمله اش را که در واژه ی برو به امید خدا بود خلاصه کرد و رفتند و من ماندم با همان امید به خدایی که مادر برایم آرزو کرده بود. فورا شماره ی بهادر را گرفتم، خیلی سریع جواب داد،گفتم:

– الو بهادر دیشب يه نامه از سرو پیدا کردم ، آخرین نامه ی اون بود؛ نامه ای که شب قبل از رفتنش نوشته بود. وقتی خوندمش تازه فهمیدم مثل اینکه حق با تو بود.سرو خودش رفته، با خواست خودش! اما به چه دلیل نمی دونم! تا قیام قیامت هم‌ بشینم فکر کنم دلیلی برای رفتنش نمی تونم پیدا کنم جز اینکه می دونم اون مجبور به رفتن بوده .

حرفم را قطع کرد.تنها قسمتی که خیلی برایش مهم آمده بود این بود که پرسید:

– ماهدیس تو الان کجایی ؟

– می دونی بهادر ، اون حتی تمام مدارکش رو هم با خودش برده حتی پاسپورت وگذرنامه و….

با تحکم‌ بیشتری پرسید:

– می گم‌ الان كجايي؟

یک لحظه جا خوردم. چرا شنیدن حرف هایم برایش کوچکترین اهمیتی نداشت ؟ چرا فقط می خواست بداند کجایم؟ ناچار جوابش را دادم.

– دارم‌ می رم فرودگاه.

– اونجا چی کار داری؟

– انگار متوجه نیستی می گم سرو رفته با تموم مدارکش، این یعنی اینکه شاید خیال سفر رفتن داشته.

کمی سکوت کرده و در اندیشه ای مبهم فرو رفته بود چند بار صدایش کردم.

– الو …الو بهادر؟ صدامو می شنوی؟

– می شنوم ماهی فقط هر چی سریع تر تو برگرد .

– نمی تونم بهادر الان دیگه نزدیک آزادی ام.

– خیلی خوب، پس تو برو فرودگاه مهرآباد من هم همین حالا می رم فرودگاه امام.

– چی؟ فرودگاه امام واسه چی؟

– فکر کنم‌گفتی پاسپورتشو با خودش برده، فکر نمی کنم برای مسافرت بین شهری پاسپورت مورد نیاز باشه .

دردمندانه نالیده وگفتم:

– نه بهادر!یعنی تو فکر می کنی…شاید خارج از کشور؟…نه نه خدایا این امکان نداره!

– به هر حال همین که شنیدی. تو برو مهرآباد منم‌ فوری می رم فرودگاه امام. کارات که تموم شد هنون جا منتظرم بمون تا یکی دو ساعت دیگه خودمو می رسونم.

در حالی که خیلی پریشان و نا آرام می نمود قطع کرد.
هیاهو ، ازدحام و شلوغی به شدت کلافه ام می کرد.به هر قسمت از فرودگاه که مراجعه کردم با هر زبانی که استدعای کمک داشتم هیچ جواب قانع کننده ای، هیچ دری را نمی یافتم که به رویم گشوده گردد. فقط کار بود و اوامر مربوط به امور اداری و قانونی. هیچ کس پاسخ دل ناآرامم را نمی داد. مرتب می گفتند طبق قانون درخصوص دادن هر مشخصه ای در هر خصوص در مورد مسافران معذوریم مگر با ارائه ی مدرک معتبر وقانونی از سوی مراجع قضایی !
ناامید شدم و پشت در اتاق رئیس بخش امنیت فرودگاه نشسته بودم و امید داشتم که با ملاقات وی نتیجه ای حاصل شود. امیدی واهی بود، نگهبانی که پشت در ایستاده بود برای چندمین بار می خواست که آنجا را ترک کنم. می گفت آقای رییس جلسه دارند و تا پایان وقت اداری هم کسی را نخواهند دید. بی توجه به گفته هایش همانطور در جایم نشسته بودم. فشاری که از سمت نوک کفشم بر انگشتان پایم وارد می آمد به شدت کلافه و آزارم می داد .کفش هایم را از پا در آوردم و شروع به مالیدن انگشتان متورم وخسته ی پاهایم کردم. همان موقع در اتاق رئیس گشوده شد مردی بلند قامت به سرعت از اتاق خارج شد و به سمت انتهای سالن حرکت کرد. بدون توجه ،با پاهای بدون کفش دنبالش دویدم و چند بار با صدایی بلند عاجزانه خواندمش.

– آقا … آقا ..تو رو خدا جناب … فقط یه لحظه!

ایستاد و متعجبانه به سمتم بازگشت. قبل از اینکه مرا ببیند نگاهش به پاهای برهنه ام افتاد، خجالت کشیدم، بعد یک مرتبه سرش را بلند کرد، مردی تقریبا چهل ساله با قدی بلند، چشمانی درشت و روشن ، پوستی برنزه وموهایی تقریبا بلند و بلوند در برابرم بود. یک لحظه احساس کردم آن مرد را می شناسم، صاحب آن چشمان درشت وآبی رنگ را شاید در گذشته دیده بودم، به اندازه ی یک خال کوچک در کنار پلک پایین چشمش تردید داشتم که با دیدنش آنقدر مطمئن باشم که بتوانم صدایش کنم. قبل از من خودش شروع به صحبت کرد، چشمان متعجبش را از روی پاهایم برداشته در حالی که عمیقا نگاهم‌ می کرد با ابهام گفت:

– بفرمائید ، امری داشتین ؟

نگهبان پشت در به سرعت دنبالم آمده و در حالی که نزدیک می شد مرتب می گفت:

– جناب سرهنگ پارسا من به این خانوم گفتم….‌

ادامه ی حرف هایش را نشنیدم. آنچه که در گوش هایم بود پارسا بود! با خودم تکرار کردم… چند بار…پارسا! پارسا! حتی دیگر نیاز به پیدا کردن خال ریز زیر پلکش نشد ، شناخته بودمش، خودش بود! کیوان پارسا و به همان اطمینانی که در افکارم نقش بسته بود گفتم:

– کیوان…. کیوان….

هردو متعجب تر از قبل فقط سکوت کرده بودند. لختی بعد سرهنگ پارسا رئیس پلیس بخش امنیت فرودگاه لبخندي زده و مهربان می گفت:

– ببینم خودتی ؟دختر ماهدیس خودتی ؟ وای خدا تو چقدر بزرگ‌شدی یه مرتبه!

کیوان نقطه ی عطفی شد در هجوم ناآرامی ها و ناامیدی دل دردمندم !
مهربانانه ساعتی نشست و فقط به حرف هایم گوش داد.دردم را که دید بدون معطلی مشخصات سرو را گرفت به ماموری سپرده و خواست در اسرع وقت جست وجو کنند. مامور رفت و من وکیوان تنها شدیم. لیوان آب میوه را از روی میز برداشت و دستم داد و گفت:

– بخور ماهی نترس نمک گیر نمی شی.

کمی از آن را نوشیدم.دستش را زیر چانه اش زده در حالی که غرق تماشایم بود هنوز هم در بهت ونا باوری خود برای چندمین بار گفت:

– راستی راستی خانمی شدی واسه ی خودت! یه خانم خوشگل ، روزگار بازی های عجیبی داره.به خدا همین چند وقت پیش بود مامانم یاد گذشته ها افتاده بود.می گفت دلم می خواد اگه یه روز از عمرم باقی باشه بهجت خانومو ببینم و ازش حلالیت بطلبم، تا آخر دنیا بار تهمت ناروایی که به زن بیچاره زدم تو دلم سنگینی می کنه اگه نبینمش…

بعد خندید، با خنده اش یادم می انداخت تمام حوادث وموضوعات قدیم را که اتفاق افتاده و در همان نقطه از زمان به پایان رسیده بود. خنده ی موذیانه ای زد وگفت:

– ببینم تو هم هنوز اون جریاناتو یادت میاد؟

– نگو نگو کیوان! هنوزم وقتی یادم میاد از خودم شرمنده می شم! راستش عذاب وجدان می گیرم وقتی یادم میاد مامانم و انسیه خانم سر یه موضوعی که باعثش من بودم اونطور به جون هم افتاده بودن.

قهقهه ی بلندی زد وگفت:

– خوب تو هم که تقصیری نداشتی اون موقع یه بچه ی شیش هفت ساله بودی.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه bdccg چیست?