رمان آخرین سرو قسمت 23 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 23

یک بار دیگر دردی مهلک در بطنم پیچید. بی اختیار دستم را روی شکمم گذاشتم و از قعر وجود نالیدم. چشمان ریز عسلی و مرطوبش را با نگرانی به من دوخته بود .آنقدر نگران شد که یک لحظه فراموش کرد که اگر مداخله ی من نبود تا الان حتما بر اثر ضرباتی که بر خود وارد کرده بود جان داده بود. با نگرانی چند قدم‌به سمتم برداشت و پرسید:

– ماهدیس، تو درد داری؟
بگو چیکار کنم‌ واست ؟

– نه‌…نه من‌خوبم. باور کن خوب خوبم ، فقط…

– فقط چی؟ فقط چی ماهی ؟
بگو تو رو خدا چی می خوای؟!
بگو چیکار کنم‌ من الان ؟

– بهادر خوب نتونستم خیابون رو بگردم. یه توک پا برو تا سر خیابون می خوام ‌مطمئن شم اونی رو که دیدم سرو نبوده .

حرفی نزد و به سمت خیابان به راه افتاد. لنگان لنگان‌ تا کنار در دنبالش رفتم. همانطور ماشین را با عجله میان خیابان رها کرده بود سوئیچ را میان دستم گذاشت وگفت:

– تو زحمت بکش این ماشینو یه گوشه پارکش کن؛ منم یه دوری همین حوالی می زنم و‌ بر می گردم. منتظرم‌ باش زود بر می گردم.

به سمت خیابان راه افتاد.من هم علی رغم دردی که داشتم سوار اتومبیلش شدم. هنوز سوییچ را در محل مخصوص خود فرو نکرده بودم که هجوم عطری در وجودم انباشته شد. قلبم فرو ریخت، اشتباه نمی کردم… نه خدایا محال بود!من ‌هیچ گاه در مورد عطر سرو اشتباه نکرده بودم. وحشت زده از درون اتومبیل بیرون پریدم و با خودم گفتم:

– سرو ، سرو اینجا بوده!
این ماشین پره عطر سروه!

چهره ی درد کشیده ی بهادر یک بار دیگر در ضمیرم نقش بست؛ همانی که تا دقایقی پیش قصد هلاک خود را داشت. بر خودم نهیب زدم.
احمق نشو دختر! مگر در تمامی دنیا فقط یک نفر هست که از عطر مخصوص سرو استفاده می کند؟
نه دختر تو هرگز نمی توانی نسبت به بهادر تا این اندازه بی رحم و بدگمان باشی .
در ماشین را بستم. دیگر نه توان و نه قدرت و نه جسارت آن را داشتم که یک بار دیگر سوار شوم، اما نیرویی مرموز نیرویی که از کشنده ترین نوع شک بود مرا به‌سمت عقب اتومبیل وصندوق عقب آن می کشاند. مدام صدایی در گوش هایم طنین انداخته و مانند حکمرانی مستبد نشسته بر مسند قدرت مرا برای انجام کاری سخت و دشوار با تحکم ترغيب می کرد ناخواسته حکمش را اجرا کردم و در میان باید و نباید های دلم مغلوب شدم و کم آوردم. به سمت صندوق رفتم‌ و در حالتی شبیه به انجام جرم وگناه در را گشودم. در میان تاریکی شب با دست هایم‌ مشغول جستجو شدم. آنقدر دستم را تا انتهایی ترین قسمت فرو بردم که ناگهان با برخورد و تماس دستم با یک شی کمی مردد مانده و بر خود لرزیدم.بیشتر دستم را داخل فرو بردم .آن گرمای بی حد، آن لطافت دلپذیر عجیب برایم آرامبخش بود! حس می کردم ندیده می شناسمش. انگار هزاران بار دیده بودمش! بدون ذره ای تردید وفکر از درون صندوق بیرون کشیدمش.در تاریکی هوا دستانم را به سمتی که کور سویی از نور موجود بود بلند کردم و با دیدنش بر خود لرزیدم و وحشت کرده فریاد کشیدم. آن را درون صندوق پرت کردم در آن را هم محکم بستم. دیگر حتی توان ایستادن نداشتم! عاجزانه نشستم و مشتم را در میان دهان بازم فرو کرده و با دست دیگرم معده ام را که مرتب تیر می کشید وخیال فوران داشت را فشردم. فریادهایم شبیه آلت کشنده ای شده بودند که در درونم فرو‌ می بردم. تمامی وحشتم را در خود می بلعیدم و در آن‌حال هزار مرتبه می گفتم:

– خودش بود ، خودش بود ، شال گردن سرو !

بهادر را دیدم که به طرفم‌ باز می گشت. به سختی برخاستم و به تندی به طرف خانه دویدم. انگار متوجه شده بود اتفاقی افتاده که بر سرعتش افزود. به خانه رسیدم و داخل شدم. سعی کردم در را به رویش ببندم که پایش را میان در گذاشت. هر چقدر تلاش می کردم بی فایده بود. خیلی سریع در را باز کرد و در مواجه با چشمان وحشت زده ام قبل از اینکه بخواهد سوالی بپرسد مانند دیوانه‌ها فریاد کشیدم:

– برو بهادر ، برو گمشو ، دیگه نمی خوام ببینمت، از من دور شو از منو‌ بچم فاصله بگیر قاتل ازت بدم میاد!

مدتی ساکت و بهت زده نگاهم کرد بعد به سمتم آمد. با هر قدمی که به سمت جلو بر می داشت یک قدم عقب می رفتم تا آن جایی که با پله ها بر خورد کردم و همان جا روی پله از پای در آمدم. بی صدا نگاهم کرد وسر انجام لب باز کرد وگفت:

– دیدیش نه؟
بالاخره دیدیش؟
اون شالو دیدی؟

فریاد کشیدم:

– ساکت‌شو!
محض رضای خدا ساکت شو!تا کی می خواستی ازم پنهونش کنی هان؟ دیگه چه چیزایی رو ازم پنهون کردی ؟ چه بلایی سر سرو من آوردی بهادر؟
بهم گفتی هیچ‌موقع اونو ندیدی ؟ دروغ گفتی کثافت!
هنوز فراموش نکردم اون روز آخری که سرو می رفت اون شال دور گردنش بود. خودم گره ی اونو محکم‌کرده بودم و بهش سپرده بودم هیچ وقت از دور گردنش باز نکنه !

نزدیک تر شد.صدایش پر از التماس شده و می گفت:

-ماهی تو رو خدا آروم‌ باش به حرفام گوش کن.

دو دستی گوش هایم را گرفتم و در حالی که ‌میان دریایی از اشک وخون غرق می شدم چشمانم را بسته و یک بار دیگر فریاد کشیدم:

– نه جلو نیا ، دیگه نمی خوام‌ چیزی بشنوم… همون جا بمون ، ازت بدم‌ میاد بهادر ازت می ترسم!

بی توجه به سمتم آمد،آنقدر نزدیکم بود که گرمای نفس هایش را بر روی صورت خودم احساس کردم. با دو دستش دستانم را گرفته و از روی گوش هایم‌ جدا کرد. آنقدر صورتش نزدیک صورتم بود که به وضوح حتی عطر نفس هایش را نیز احساس می کردم. عطر نفس هایی را که زمانی آن‌چنان آرام‌ جانم بود و اینک قاتل جانم‌ می شد. با تنفر دستانم را از میان دستانش بیرون کشیدم. دیگر فریاد نمی کردم.شبیه موجود ضعیف وناتوانی شده بودم که در عین دردی که می کشیدم التماسش کردم:

– بهادر تو رو خدا بگو با سرو من‌ چی کار کردی ؟ چه بلایی سرش آوردي؟یعنی حسادت عشق از تو چنين ‌موجودی ساخت که بتونی اونو نابود کنی ؟

حرفی نزد و فقط نگاهم کرد ؛ همان یک‌ نگاه برایم کافی بود تا باز دوباره فریب چشمانش را بخورم یا اسیر وجدانم بمانم که هر دوی ان ها باعث می شد ساکت شوم وآماده ی شنیدن حرف هایش. بی معطلی گفت:

– همون روزی که زنگ زدی گفتی سرو نیست ، هنوز بر نگشته ، اولین جایی که به ذهنم رسید آموزشگاه بود ساعت آخر کاریشون بود داخل شدم سراغ سرو رو گرفتم بهم گفتن تا شروع ساعت بعد کلاسش بیرون رفته ودیگه بر نگشته خودشونم یه جورایی نگران شده بودن یکی از خدمه شال رو نشونم داد و گفت:

– آقای افخم‌خیال بازگشت داشتن نگاه کنید ایشون حتی شال گردنشونم با خودش نبرده.

شال رو ازش گرفتم و گفتم به محض دیدنش شال رو بهش می دم بعد اونم که دیگه خودت می دونی ماهی هیچ وقت فرصت نشد ببینمش.

سرم را روی نرده تکیه دادم وگفتم:

– چرا هیچ وقت بهم نگفتی بهادر؟ چرا ازم پنهون کردیش؟ چرا حقیقتو ازم مخفی نگه داشتی ؟

آهی کشید وگفت:

– نمی خواستم با دیدن اون شال عذاب بکشی، خبر داشتن از وجود یه شال که متعلق بود به کسی که دیگه نبود که رفته بود جز اینکه حالتو بدتر می کرد دیگه چه فایده ای می تونست داشته باشه؟ اما می دونی ماهی امروز فهمیدم اشتباه کردم. اگه همون زمون اونو بهت داده بودم لااقل امروز دیگه انگ قاتل بودن بهم نمی خورد ، بی رحمی ماهی به خدا بی رحمی!

دیگر حرفی نزد سرش را پایین انداخته و به سمت در حرکت کرد.انگار راستی راستی داشت می رفت ، آن هم با وجود رنج و دردی که از طرف من بر او عارض شده بود. نگاهش کردم، آن روز بیشتر از هر زمانی در زندگی ام محتاج او بودم دردی وحشتناک در من‌ می پیچید و در عین دردی که می کشیدم از ته دل صدایش کردم :

– نه بهادر تو رو خدا نرو ، تنهام نذار، بهت احتیاج دارم ، درد دارم بهادر می فهمی؟ درد دارم!

بازگشت و نگاهم کرد .گرمایی جانسوز را در میان پاهایم احساس می کردم. شبیه به حرکت و ردی از مسیری نمناک وگرم. چیزی شبیه به خون تازه! من حتی بوی آن خون را احساس کردم! چشمانش بر روی قسمتی از پله که با چند قطره از خون رنگین شده بود میخ کوب شده و وحشت زده فریاد زد:

– ماهی حرف نزن ، تو اصلا حالت خوب نیست ، باید همین الان بریم بیمارستان.

با شنیدن نام‌ بیمارستان غمی جانکاه در وجودم نشست. این یکی را دیگر اصلا نمی خواستم! خدایا چه بر سرم آمده بود؟ قرار بود بر سر طفل بی گناهم‌ چه بیاید؟ در میان بازوان بهادر، وقتی از روی زمین بلندم می کرد و داخل اتومبیل جایم می داد وحشت زده می گریستم و می گفتم:

– تو رو خدا بهادر کمکمون کن ، کمکم کن‌ نذار بلایی سر بچم بیاد.

دیوانه وار می راند و در همان حال که مرتب اشک هایش را با پشت دستش پاک می کرد می گفت:

– خیالت راحت ماهی ، بهت قول می دم ، نميذارم واسه پسرم اتفاقی بیفته.

شنیدن واژه ی پسرم، آن هم از زبان یک‌ مرد آنقدر زیبا و دلنشین بود که برای یک لحظه فراموش کردم مردی که پسر من را از آن‌ خود می داند هرگز پدر او نیست هرگز هم نمی توانست باشد چرا که او سرو نبود ، بهادر بود !

دلم ‌می خواست می گفتم:

– نه بهادر این پسر ، پسر تو نیست این پسر سروه…

ولیکن شرم کردم زیرا سخت ترین ، کشنده ترین ، لحظاتی را که تنها یک‌ پدر می تواند تاب بیاورد را در بهادر می دیدم ، می دیدم که چگونه هزاران بار پله ها را طی می کرد به هر دری می زد.التماس و استدعا می کرد و با پاهایی که دیگر قدرتی در آنها باقی نمانده بود یک لحظه هم آرام و قرار نداشت.هزار بار در عمق چشمانم نگاه کرده و هر بار تسلایم می داد .آخرین بار که دکتر معاینه ام کرد با نگرانی تشخیص به وضع حمل داده بود. زایمان، آن هم در هفت ماهگی با وجود خطراتی که برای جنینی نارس احتمال می رفت تنها نتیجه ی کار بود.تصمیمات گرفته شده بود و نتیجه همان زایمان شد. آخرین اشک هایم را در دامان بهادر ریخته بودم جایی که سرو نبود، و این نبودن در آن لحظات مرگبار از هر زمانی بیشتر محسوس بود. جای خالی سرو، دلتنگی هایم برای او، تمامی دلشوره ها و تشویشی که عین‌ هفت ماه کشیده بودم در مقابل دیدگانم به رژه در می آمدند . بیشتر از هر زمانی احساس خلاء و تنهایی می کردم .
پرستار برای چندمین بار هشدار داد:

– آقا لطفا تشریف ببرید بیرون.
این قسمت ورود آقایون ممنوعه لطفا بگید یه خانم بیاد داخل.

بهادر مجبور به رفتن شد. می رفت که مادرم را خبر کند. پرسنل به سرعت مشغول آماده سازی مقدمات زایمان‌ می شدند غیر از من چند نفر دیگر هم در اتاق بودند که درد می کشیدند. صدای فریادهایی آمیخته با درد از هر طرف به گوشم‌ می رسید. وحشت کرده بودم و از طرفی ترس از این زایمان‌ نا به هنگام‌ خطری که در پیش رویم بود وحشت از دست دادن طفلم که یادگار عشق بی فرجامم‌ بود که به قیمت جانم‌ نمی خواستم او به سرنوشت بی رحمی که تمامی داشته هایم را هر آنچه که مورد عشقم‌ بود را یک‌جا از من ربوده بود ببازم. مرتب با خدایم راز و نیاز می کردم.در شدت انبوهی دردی که جانم را می گرفت فقط او را می خواندم‌ و بعد از او تنها سرو بود که تمامی آیه به آیه ی من در تاریک ترین لحظاتم بود. نام‌ زیبایش که در مقدس ترین ساعات عمرم اورا و طفلم را یک جا از خدا طلب کرده بودم .
صدای زنگ‌ موبایلی که در اتاق بود مرتب بلند بود. پرستار با عصبانیت غرید:

– این‌موبایل کیه؟
كي موبایلشو تو این قسمت آورده ؟ این خلاف مقرراته .

کسی جوابی نداد. صدای زنگ‌هم‌ قطع شده بود وقتی مطمئن شد گوشی متعلق به هیچ کدام از حاضرین نیست آن را گوشه ای روی میز گذاشت و رفت .
لحظه ای نگذشته بود که یک‌مرتبه ی دیگر صدای زنگ موبایل بلند شد…

چشمانم تا مرز ديگر نديدن پیش رفته بود. دستانم آنقدر میله های سرد و قطور تخت را وحشیانه فشرده بود که حالا دیگر شبیه دو غالب سخت یخی، سست و کرخت، کاملا از کار افتاد. رعشه ای بی حد در تمامی جانم حلول کرد. بی قدرتی پاهایم را فریاد می زدم. در اوج دردی که می کشیدم یک بار دیگر صدایش کردم…

“سرو ، تو کجایی؟!
خسته ام ، درد دارم!
می میرم و در این لحظات جانکاه حتی به همان سایه ی موهوم از تو راضی ام. حتی خیالت آرامم خواهد کرد.
گناهم چه بود؟
چگونه شد که در سخت ترین لحظات زندگی ام نیستی.”

جرمم عشق بود.
تاوان سنگینش را به بهای یک‌ عمر حسرت کشیدن ، دنبال خیالت دویدن و همواره عاشقی کردن برای مردی که بیشتر از آنکه در آغوشم باشد با خیال او عاشقی و زندگی کرده بودم ، پرداختم!

“حالا نیازمند توام سرو ، عشق من می خواهمت، برای تسکین تمامی دردهایم، فرونشاندن غم ها و تسلای دلم، برای قلب بیچاره ام، برای طفل بی پناهم می خواهمت سرو می خواهمت….”

صدای ممتد زنگ گوشی هم حتی برای یک لحظه قطع نمی شد. از شدت ضعف و درد چشمانم را روی هم‌ می فشردم. زندگی اینگونه به من آموخته بود که برای داشتن سرو بایستی چشم از دنیا بر می داشتم. چشم هایم را بستم. صداها ، صدای زجه زدن های زن هایی در حال وضع حمل ، صدای پاهایی که همواره در حال دویدن و تکاپو بودند و بدتر از همه صدای زنگ موبایلی که یک دم قطع نمی شد در میان آن همه هیاهو صدای زنی را شنیدم که مرتب می گفت :

– بابا ، این بنده ی خدا پشت خط خودشو کشت!
یکی جواب بده.

به زور میان پلک چشمانم را گشودم.پرستار جوان در حالی که گوشی در میان دستش بود آن را بالا گرفته و مرتب اعلام می کرد:

– خانما ، این موبایل کیه ؟

بدون اینکه نگاهش کنم می دانستم از آن من نیست. در میان صدای ممتد زنگ موبایل دوباره تکرار کرد:

– بابا این سرو تلف شد!
سرو ، سرو ، کسی جوابشو نمی خواد بده؟

تمام تنم فرو ریخت. دست هایم از روی میله کنده شد. درد برای یک لحظه رفته بود. چشمانم تا نهایت باز شده و ناخواسته دستم به سمت گوشی حرکت کرد. با خودم گفتم:

– سرو ، سرو ، خدایا غیر از من دیگر چه کسی در این اتاق می تواند وجود داشته باشد که سرو را از تو خواسته باشد؟

پرستار مهربان ، نیازمندی دست هایم را دید. لبخند زنان به سمتم آمد و گوشی را در میان دستان سردم گذاشت. در همان حال گفت:

– آهای خانم‌خوشگله آوردن موبایل تو این قسمت ممنوعه. حرفت که تموم شد تا کسی متوجه نشده بذارش كنار .

چشمانم‌ بر روی صفحه ی گوشی هم چنان دوخته شده بود. خوب شناخته بودمش. خودش بود، گوشی بهادر که به دلیل عجله ای که داشت آن را جا گذاشته و رفته بود. و حالا این زنگ زدن های مداوم این کلمه ی سرو که بر روی صفحه ی گوشی بهادر نقش بسته بود چه می توانست باشد؟
بی اختیار انگشتم به سمت نشانگر برقراری اتصال روانه شد. تماس بر قرار شد با تمام قدرت نفس در سینه ام حبس بود.حتی کشنده ترین درد آن لحظه را فراموش کردم.تمام وجودم در گوش هایم بود که جانم از همان حفره ی گوش هایم رفته رفته تخلیه می شد و می مردم ، مردم ، رفتم ، نابود شدم وقتی قشنگ ترین و نگران ترین صدای عالم را می شنیدم. آه خدایا !چقدر دلتنگ این صدا بودم! چقدر محتاج شنیدنش بودم! در حالی که می گریست وحشت زده فریاد می کرد :

– الو … الو … بهادر …تو رو خدا جوابمو بده داداش .. دارم می میرم .. ماهي الان چطوره؟ بهادر قسمت می دم دیگه بسه به خدا دیگه نمی تونم دووم بیارم ، من تحملشو ندارم…
پسرم ؟ پسرم ؟ من اینجام همین جا ……

گوشی از میان دستانم سر خورد و بر روی تخت واژگون شد.دردی مهلک در تمامی وجودم بیداد کرد .من از دنیا دیگر هیچ نفهمیدم. از آدم های دنیا نیز دیگر هیچ تعبیری نداشت…
بد یا خوب؟
صحیح یا غلط؟
دروغ یا حقیقت؟
زشت یا زیبا؟
انگار داشتم می رفتم…
چشمانم‌ کم کم بسته‌ می شد و در سیاهی انتهایی دنیایم ته مانده ای از فریادهای گنگ مادرم را که دیگر رو به افول بود را شنیدم. حتی در لحظه ی جان دادنم نیز عاشقانه صدایش کردم.

– سر..و….س…ر…و…

صدای جیر جیر تختی که در حرکت بود…تخت بود یا تابوتم نمی دانستم. اصلا درکی برای بودن و نفس کشیدن نداشتم.آنقدر می فهمیدم که سردم بود… سرد سرد بود و آن سردی بی حد تا مغز استخوان هایم را می سوزاند. درد داشتم و دیگر حتی رمقی برای نالیدن نبود!
هر کار کرده بودم، هر چقدر سعی کردم چشمانم را بگشایم نتوانستم.در خود نالیدم:

– خدایا شاید من مردم!

و این تاریکی و سرمای مطلق در دنیای خاموش مردگان است. حتی صدای گریه های مادرم را می شنیدم. تنها چیزی که در یادم باقی بود فقط صدای سرو بود. ناامیدانه انديشيدم آن هم جزیی از دنیای بعد از حياتم بوده.قطعا وقتی می مردم سرو بر بالینم بود که آنطور آرام و بدون درد مرده بودم.

تماس ملحفه ای نازک را بر روی پوست بدنم احساس کردم.حتی بر روی صورتم! یعنی به این سرعت حتی کفن پیچم کرده بودند؟!
سرانجام تابوتم در نقطه ای توقف کرد. دستانی مرا از جا بلند کردند و در لحظه ای میان زمین وآسمان معلق بودم مرا گذاشتند و رفتند.
من كه مرده بودم پس چرا هنوز درد داشتم؟ چرا نگرانی هایم برای جای خالی طفلم هنوز در من بیداد می کرد؟چرا تا آن حد به دنبال حقیقتی به نام سرو بودم؟ چرا با وجود دردهایی که کشیده بودم هنوز محتاج واژهای به نام زندگی بودم؟
صدای دری که گشوده می شد و پاهایی که به سمتم در حرکت بود، عطری که جزیی از وجودم بود و سایه ای از مردی بلند که از زیر ملحفه ی سپیدی که هنوز روی صورتم بود در برابرم شکل گرفته وحرکت دستانی که به دنبال یافتن دست هایم به حرکت در آمده بود.صدای هق هق خفیف مردانه ای که دوستش داشتم و آرامم می کرد…
خیلی زود دست هایم را یافته و سردی بی حد دستانم در برابر گرمای دستانش که تا قبل از آن همیشه سرد سرد بود گم‌ شد. حتی اگر مرده بودم نیز محال بود باور کنم دستی که دستم را گرفته و می فشرد بر روی لب هایش گذاشته و در میان لرزش شانه هایی که گریستنش را گواه بود هیچ کس جز سرو من نبود.اشتباه نکرده بودم، خودش بود! یک بار دیگر آمده بود! یک بار دیگر چشمانم را محکم بستم ، برای بودنش، برای داشتنش برای اینکه حتی به خیالش دلخوش بودم و آرام نالیدم، با تمام دردی که از تمامی زوایای تنم پر می کشید نالیدم و صدایش کردم.

– سرو….

سکوت کرد هوشیاری ام را باور نداشت! دست هایش به سمت ملحفه ی روی صورتم‌پیش رفت و در همان حال مثل همیشه، مثل تمام لحظه های عاشقی کردنش صدایم کرد:

– ماهی! جونم!عشقم!

همین که می خواست آن را کنار زند گفتم:

– نه سرو ، نه ، خواهش می کنم، اگر پرده رو برداری، اگر چشمام رو باز کنم پر می کشی و می ری.

از همان روی ملحفه پیشانی ام را بوسید. گرمای نفس هایش از همان جا بر روی چهره ی سردم پخش شد.خداوندا! مگر خیال ها هم نفس دارند؟
شنیدم که می گفت:

– نمی رم ماهی ، دیگه نمی رم ، قسم می خورم تا آخر دنیا نمی رم.

– دروغ می گی سرو هر شب همینو می گی ، می دونم به محض اینکه چشمامو باز کنم مي ذاري می ری…
مثل دیشب ، پریشب و تموم شب هایی که رفتی، که تنهام گذاشتی و رفتی.

– نمي رم به جون تو به جون پسرمون نمی رم.

– پسرمون ؟ پسرمون ؟سرو پسرم کجاست؟

تحمل نکرد.ملحفه را از روی صورتم کشید اما چشمانم بسته وپر از اشک بود. صورتش را که تا مرز صورتم تاخته لب هایش را بر روی گونه ام به گردش در آمده بود را حس مي كردم…
خدایا کاري کن تا باورم شود این خیال حتی وزن دارد…دما دارد…نفس دارد…پر از احساس است واز همه مهم تر اینکه قلب دارد! قلبی که بر روی سینه ام قرار گرفته و من با تمام وجود ضربانش را حس می کردم.اشتباه نمی کردم، من با صدای این قلب عاشق شده بودم، با ضرب آهنگ موزونش دیوانه شده وعاشقی ها کرده بودم… من آن قلب و صاحب آن قلب را می شناختم. خودش بود…سرو بود سرو من بود ! نتوانستم بیشتر از آن نتوانستم! انسداد پلک چشم هایم در هم شکست در گوشه ای از میان شیار باریک میان پلک چشمانم تصویرش چهره ی درشت و استخوانیش که روی صورتم بود دست هایم زنجیر گسستند و وحشیانه به پرواز در آمدند. حتی سوزش سوزنی که داخل رگ دستم فرو رفته بود هم مانع نمی شد. انگار دردها همه باهم تمام شده بودند، رفته بودند .در میان حصار تنگ دستانم صورتش را شکار کردم، لمسش کردم، با تک تک زوایای چهره اش آشنا بودم، با تمام‌قدرت لمسش کردم، حسش کردم، خودش بود…عشقم!
با ناباوری قدری از خود دورش کردم… برای اینکه ببینمش ، باور کنم که احساسم هیچ وقت دروغ نمی گوید سرو من آمده، نه وهم است و نه خیال که عشقم آمده بود .
خجالت ‌می کشید .عشقم آنقدر خجالت کشیده بود که به سرعت صورتش را از میان دستانم بیرون کشید. وحشت زده رویش را از من بر گرفت .چشمانم کاملا باز بود و تمام وجودم به طغیان درآمده بود. نا خواسته فریادی کوتاه و ناله ای جانسوز سر دادم. نه خدایا!این نمی توانست سرو من باشد !
سیل اشک در دیدگان وحشت زده ام به طغیان در آمده بود .فقط نگاهش کردم. آنچه که می دیدم، سروی که رو به رویم ایستاده و یکباره پشتش را به من کرده بود تا از عذاب درد کشنده اش بکاهد چگونه می توانست سرو من باشد؟نگاهش کردم، از همان پشت سرش قامتش هنوز هم به همان بلندی بود اما تکیده تر با شانه هایی فرو افتاده، از آن همه عضلات پیچ در پیچ دیگر اثری نبود!
حتی موهایش !
فریاد زدم، گریستم، ناله سر دادم.

– سرو …سرو تو رو خدا بهم بگو چی به سرت اومده؟ تو سرو منی؟ عشق منی؟

گریه می کرد و با همان‌حال گفت:

– می دونستم، می دونستم منو ببینی دیگه ازم‌ بدت میاد. دیگه هیچ وقت دوستم نداری. نمی خواستم…به خدا هرگز نمی خواستم منو اینطوری…..

گریستم و ملتمسانه تماشایش کردم همان طور که هنوز پشتش به من بود گفتم:

– چی به سرت اومد سرو ؟ کدوم نامردی باهات این کارو کرد ؟ چرا سرو ؟ چرا؟

کمی سرش را بر گرداند.تصویری مبهم از سه رخی را دیدم که هیچ‌چیزش شبیه سرو نبود. از خرمن گیسوانی که روزگاری مامن آرزوهایم بود، سیاهی چشمانی که کعبه ی آمالم بود،بلندای مژگانی که تیر فرو نشسته در قلبم، حلال ابروانی که …..وای وای خدایا هیچ کدام نبودند! همه رفته بودند و از سرو من فقط همان یک سایه که در تاریکی دیده بودم باقی بود! بغضش را قورت داد.اثر اشک هایش هنوز بر روی گونه هایش بود.با صدایی بغض آلود گفت :

– خرچنگها ماهی…
خرچنگها این بلا رو سرم آوردند.

وای بر من! وای برمن!وای بر بیداد زمانه که هیچ وقت نفهمیدم خرچنگ همان نماد وحشت انگیز وهراس آور سرطان بود! سرطانی که روی سینه ی عشقم نشسته و با چنگال های کریه و منفورش او را نشانه رفته بود. او را از من گرفته و حالا تمام دنیای من، سروی که به خاطرش هزاران بار می مردم، انقدر درد داشت،انقدر عذاب می کشید که حتی جرات نمی کرد و حاضر نبود صورتش را نشانم دهد.

 

دست هایم را به سمتش دراز کردم. می خواستمش، دیوانه وار می خواستمش، هيچ چيز جز خودش برایم مهم نبود وقتی با ناباوری نزدیکم می شد، وقتی دید سرش را برای دل تنگی سینه ام می طلبم و سرش را روی قلبم گذاشت . نالید و گفت:

– ماهی خیلی زشت شدم؟ بازم می تونی مثل گذشته ها دوستم داشته باشی؟ ازم نمی ترسی ؟ پشیمون نیستی که اینجام ؟

برایم مهم نبود.شروع به نوازشش كردم. درست مانند گذشته، همان وقتی که دستم را وحشیانه در انبوه گیسوانش فرو می کردم و می بوئیدمش یا وقتی گیسوان مشکینش را به دست باد می سپرد و رقص آن ها دل و دینم را یک جا به تاراج می برد.هنوز هم برایم مثل همیشه دلچسب بود، زیباترین بود، همین که چشمانم را می بستم و در باور خود هزار بار فریاد می کردم:

“خدایا بالاخره او بازگشت!
سرو من آمد!
اوئی که فقط به بودن خیالش ، رویایش و فقط در خواب دیدنش حتی قانع بودم حالا اینجاست! سرش بر روی سینه ام و قلبش هنوز می تپد. نفس هایش حتی توفنده تر از قبل شده! مگر می شود چشم از عشقم بردارم؟
چشمم را بی رحمانه به روی تن زخم خورده اش ببندم ؟
نبینم و باور نکنم که تا بالاترین حد از عشق هنوز می پرستمش.
مگر می شود پدر فرزندم را نخواهم؟
من نمی ترسم عشقم ، هرگز از تو نمی ترسم. آنچه که من را می ترساند ترس از جدایی هاست، وحشت از تمام ساعات تنهایی و بی تو بودن است، سرش را از روی سینه ام برداشت. سیاهی چشمانش هنوز به قدرت قبل باقی بود. عاشقانه تر از هر وقت دیگر درون چشمانم خیره شده بود. گفتم:

– سرو یادته یه روز بهت گفتم توي شلخته، قشنگ ترین هپلی دنیایی؟
می دونی سرو؟ حالام می خوام بگم عزیزم تو قشنگ ترین کچل دنیایی، می میرم واسه ی اون سر قشنگت .

صورتش را یک بار دیگر درون سینه ام فرو کرد.شروع به بوسیدن سینه ام کرد. در صدایش نشانه هایی از بغض بود که با همآن بغضش می گفت:

– تو هم صاحب مهربون ترین قلب دنیایی قشنگ ترین مامان دنیا.

سرش را از روی سینه ام بلند کردم و انگشتانم را بر روی رد ابروهایش که دیگر نبود و تنها چند تار موی نازک در محل خط رویش آن وجود داشت کشیدم.ابروهایش، پلک چشمانش، حتی محل سبیل هایش را عاشقانه با سر انگشتانم نوازش می کردم و در آن حال پرسیدم:

– گفتی پسرمون رو دیدی سرو؟ بچم حالش خوبه؟ دکتر می گفت نسبت به سنش قدش بلنده.می بینی درست شبیه تو ! راستی خوشگله؟ شبیه کیه؟

نوک انگشتانم را بوسید و گفت:

– خوشگله اما خیلی کوچولوعه، درست اندازه ی یه کف دسته!
خیلی ضعیفه ماهی!
می گن باید یه مدتی توی دستگاه باشه. اما حال عمومیش خوبه.
راستی می دونستی موهاش بلونده؟
پدر سوخته انگار این یکیش اصلا به من نرفت!

دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم انگار کمی وحشت زده بودم با ناباوری گفتم:

– یعنی چی بلونده ؟ پسر من باید شبیه پدرش می شد!
یه خوشگل مو مشکی!!

خندید وگفت :

– خوب چه ایرادی داره؟
بذار یه کمی هم شبیه به عموش باشه ، عمو بهادرش.

به سرعت از خود دورش کردم. کمی خشمگین و هنوز از دست بهادر دلخور و عصبی بودم. با تندی گفتم:

– نه هرگز سرو ، دیگه تا آخر دنیا اسم بهادر رو جلوی من نیار. بهادر با دروغ هایی که گفت منو نابود کرد!
هفت ماه تموم عذاب کشیدم. همه رو می دید، همه‌چیز رو می دونست، شاهد تموم عذاب کشیدنم بود اما …اما….

دستش را روی دهانم گذاشت و زیر لب گفت:

– هیسسس ماهی!
حالا نه…حالا نه !

لبش را روی لبم گذاشت. چشمانم رفته رفته بسته می شد که ناگهان با صدای مادرم که سر زده رسیده و از فرط خوشحالی بر سینه اش می کوفت به تندی از یک دیگر جدا شدیم.

*************
آخر تابستان هوا داغ وتب کرده بود. آن شب هوس کرده بود بالای پشت بام بخوابد .پشه بندی آویختیم.بسترمان را هم همان جا وسط بام گستردیم.
با عشق کنار هم دراز کشیدیم. یک دستش زیر سرش بود و دست دیگرش زیر سرم. خودم را محکم به او چسباندم و تا اعماق وجودش پیش رفتم و از ته دل بوئیدمش.

– آخ خدایا شکرت!
چقدر دلم برای بوی تنت تنگ شده بود سرو .

چرخید و پیشانیم را بوسید. چشمانش در سیاهی شب می درخشید، درست شبیه صدها ستاره ای که در دل آسمان ‌می درخشیدند ووچشمک‌می زدند. گفتم:

– سرو برام تعریف می کنی ؟ چی شد اینطوری شد ؟

آهی کشید و در حالی که به تلالو ستارگان‌ آسمانی خیره شده بود گفت:

-يه مدت بود حالم‌خوب نبود .اصلا خوب نبودم و همه ي وحشتم از این بود که تو بفهمی و غصه بخوری. دیگه غصه خوردنت رو نمی خواستم. از طرفی هم مدام اصرار می کردی درمانم رو از سر بگیرم. بهادر متوجه ی وخامت حالم شده بود ، با اصرر اون بود که درمان شروع شد و هنوز مدتی نگذشته بود که با شنیدن احتمال اینکه به نوعی سرطان مبتلا شدم تموم زندگیم زیر و رو شد.یه سری آزمایشات دقیق تری صورت گرفت.روزی که قرار بود فردای اون روز که برای گرفتن جواب قطعی آزمایشاتم برم درست مصادف شد با همون شبی که مژده ی بابا شدنم رو دادی. نتونستم بهت بگم. مگه تو چقدر تحمل داشتی که بار این عذاب روهم به دوش بکشی؟ تو فاصله ی وقت اضافی میون شروع کلاسم رفتم جواب آزمایشم رو گرفتم. دکتر روبه روم نشسته بود و با اطمینان‌ گفت:

– راستش می دونی آقای افخم همونطور که از قبل بهتون گفته بودم از هر ده نفرکه عمل پیوند قلب روی اون ها انجام شده یک نفر از اون ها پس از پیوند قلب به نوعی از انواع سرطان مبتلا می شه.در افرادی که پس از عمل پیوند از داروهای سرکوب کننده یا فرونشاننده استفاده کرده باشن حتما یکی از دو نوع سرطان بروز ميچكنه . نوعی از اون ابتلا به سرطان پوسته، که غالبا مختص اون گروهی می شه که در معرض تابش نور آفتاب قرار داشتن و نوع دوم سرطان تومور غدد لنفاويست. تومور غدد لنفاوی در هر چهار نفر از ده نفری که مبتلا به سرطان شدن به چشم می خوره. طوری که بعضی از غدد در زمانی که داروهای فرونشاننده تقلیل پیدا می کنن خود به خود تحلیل پیدا می کنه، در حالی که سایر غدد نیازمند درمان به وسیله ی شیمی درمانی هستن.متاسفانه آقای افخم باید بهتون خبر ناخوشایندی رو بدم، علائم سرطان نوع دوم یعنی سرطان غدد لنفاوی در شما بروز کرده که البته…….

دیگه هیچ چیز نشنیدم. همه جا تصویر تو بود، تویی که اون شب قشنگترین مژده ی عمرم رو داده بودی، قشنگ‌ترین شب زندگیم رو بهم ارزونی کردی، نمی تونستم با این یکی ، غولی به نام سرطان کنار بیام. تصمیم آخرم رو گرفته بودم. من برای نیست شدن، رفتن و فنا شدن آماده بودم، شاید انتحار تنها راه حل بود. باید می مردم تا تو رها می شدی. حاضر بودم بمیرم، نه به خاطر خودم، تنها برای تو.
مگه چقدر توان داشتی؟
از وقتی وارد زندگیت شده بودم کل زندگیت زیر و رو شده بود.
بی کسی تو، تنهایی و غم هات، از دست دادن تموم سرمایه ات، بدتر از همه ضعف و بیماریت…
تو اون روزها فقط یه کار کردم، به بهادر زنگ زدم و از احمقانه ترین تصمیم زندگیم آگاهش کردم. تو و بچه رو به اون سپردم… خیال کردی چیکار کرد ماهی؟ همونطور ساده از تصمیمی که گرفته بودم استقبال کرد ، دیوونه شد ، آرومم کرد ، هر طوری که بود پیدام کرد ، ولم نکرد…
تو اوج تنهایی و بی کسی تکیه گاهم شد. برای نجاتم از مرگی تدریجی دست به کار شده بود. ازم قول گرفت به خاطر تو تلاش و مبارزه کنم گفتم:

– نمی تونم. طاقتشو ندارم. ماهی بفهمه از غصه می میره.

گفت:

– تا زمونی که خوب بشی هیچ‌چی نمی فهمه. درد می کشه ، عذاب می بینه، اما قدرت انتظار سر پا نگهش می داره. اینکه باور داشته باشی یکی هست که ارزش اون رو داره که تا ابد چشم به راهش باشی سر پا نگهش می داره.

دستامو گرفت، بلندم کرد، برای درمان از كشور خارج شدم، با سرمایه ی بهادر ، با عشق بهادر، با امید به بهادر که مواظبتون بود وحمایتتون می کرد .

برگشت و یك بار دیگه نگاهم کرد. اشک هایم بی صدا مسیر خود را یافته و از میان حفره ی وحشت زده ی دیدگانم‌ سرازیر می شدند. دوباره گفت:

– می بینی ماهی؟
روزگار چه بازی های عجیبی داره!
من تا ورطه ی مرگ رفتم و برگشتم. به مراتب شرایط زندگیم سخت تر از قبل شده. اینکه مرتب نفس کم‌ میارم، این کپسول اکسیژن لعنتی که مدام همراهمه، ضعف و سستی تمام اعضای بدنم…
فقط یه کم یهویی برنامه ریزی هامون غلط از آب در اومد، قرار نبود انقدر زود این دیدار اتفاق بیفته، خرابش کردم ماهی. وقتی درست همون روزی که رسیده بودم انقدر تشنه ی دیدنت بودم که بدون توجه به خواسته ی بهادر پنهونی اومدم‌ پیشت دیونگی کردم و باعث شدم اون شب اون همه اتفاق بیفته که سر انجام باعث به دنیا اومدن نا به هنگام پسرم بشه. دست کم باید چند ماه دیگه صبر می کردم. تو اون‌ مدت حتما موهام درمیومد، بچم به وقت طبیعی به دنیا میومد ، نشد ماهی نشد…

محکم تر از قبل در آغوشش کشیدم و گفتم:

– دیگه فرقی نمی کنه سرو، مهم اینه که تو الان اینجايي.
من این شب ها صاحب قشنگ ترین حالم!
دنیام کلی عوض شده! تو که باشی همه چیز متفاوت می شه،تو رو دارم ،پسرم اومده، مامانم دیگه اصلا شبیه گذشته ها نیست و دوستت داره .
یه خونه داریم، یه سقف بالای سر، یه مرد خونه، یه عشق آسمونی، یه شب پر از ستاره ….

ماهرانه لب هایم را بست و خودش ادامه داد .

– یه شب قشنگ، یه آغوش گرم، یه بوسه ی طولانی، یه خلوت شاعرانه، یه……..

چند وقت بعد پسرم‌نیز به خانه آمد. با وجود او عشقمان هزار برابر شد.گاهی ساعتوها می نشستیم و تمام‌حرکاتش را تماشا می کردیم، دست و پاهای کوچکش را، چشمان بسته و دهان قشنگش، موهایش را که طلایی بود.آمنه اعتقاد داشت و مي گفت :

– به خاطر لقمه هاییه که از بهادر گرفتی خوردی بچه مو طلایی در اومد.

یک روز سروبد با خوشحالی دستم را گرفت روی سرش گذاشت و گفت:

– ببین‌! دست بکش روی سرم ماهی موهام داره در میاد!

دستم را روی سرش کشیدم، همینطور بر روی صورتش. درست می گفت! موهایش به سرعت جوانه زده و روز به روز رشد می کردند! حتی مژه و ابروهایش! پسرم کم کم بزرگتر می شد.احساس کردم دیگر شیرم کافی نیست و مجبور به تهیه ی شیر خشک شدیم.
بعد از گذشت مدت ها سراغ گوشی ام رفتم که مدت ها بود که خاموش شده بود. روشنش کردم و پیام های کیوان را یک به یک خواندم.

– تو رو خدا ماهی جوابمو بده. جواب نمی دی لااقل به حرفوهام گوش کن!

– ببین حرف هام انقدر مهمه که باید حتما بشنوی.

– خیل خوب فهمیدم اشتباه کردم! نباید اون حماقتو می کردم اما مهمه ماهی خیلی مهمه.

– سرو برگشته ماهی!
همین ‌امروز صبح بهم گزارش رسید که مردی که‌چند وقت پیش دنبالش بودیم به ایران برگشته.

دلم به حال کیوان سوخت.پیامهایش را پاک کردم و با سهیلا حرف زدم. خبر آمدن نا به هنگام‌ پسرم را دادم. طفلی گریه می کرد .هردو گریه کردیم. اندوهگین بود از اینکه کنارم‌ نبود. رنج می کشید.درست در همان‌ موقع بهادر آمد، صدای خنده هایش از همان میان حیاط تا وسط اتاق پرکشید. سهیلا سکوت کرده بود .گریستن از غم دلتنگی من تنها بهانه بود برای دل بیقرار سهیلا که فقط صدایش را می شنید و به آرامی می گریست.
آمنه فربد را برداشت و پیش بهادر برد.مثل همیشه وقتی می رفت می گفت:

– نمی میری یه توک پا بیایی مثل آدم با این بنده ی خدا یه حال واحوال کنی! زشته به خدا قباحت داره! والله کم خدمت نکرده بهت…به قول بهی دریغ از یه خورده چشم ورو!
واه واه واه صد رحمت به گربه کوره!

گفت و رفت. دست خودم نبود، هر کار می کردم‌ نمی توانستم او را ببخشم، دائم با خودم کلنجار می رفتم که چرا بهادر به من دروغ گفته بود.
به او بی اعتماد شده بودم، با تمام‌خوبی هایش، نهایت مردانگی اش، باید عادت تکیه کردن به او را ترک می کردم. یک بار دیگر صدایش تا عمق وجودم فرو رفت. داشت برای پسرکم‌ که در آغوشش گرفته و تابش می داد می خواند. یک لحظه صدایش شبیه گذشته ها شده بود. درست شبیه همان‌ زمانی که برای من‌ می خواند…
در دلم چیزی فرو ریخت! حسی مبهم مرا تا کنار در اتاق پیش می راند. کنار در رفتم و پنهانی سرم را به سمت بیرون کشیدم. یک لحظه دیدمش. بعد از مدت ها دیدمش و باورم شد که گاهی دلم برایش تنگ می شود. دلم به درد آمد برای زندگی که هیچ وقت نداشت. گفته بود تا آخر عمرم‌ هم‌ نخواهم داشت! شاید این طفلی که اینگونه عاشقانه در آغوش گرفته از ته دل برایش می خواند حق او بود! شاید اگر بازی های زمانه نبود او پدر این طفل می شد. ندانستم از چه وقت سرش را بلند کرد، آوازش را قطع کرده و مرا می نگریست. برای لحظه ای چشم در چشم شدیم. قلبم فرو ریخت و دوباره پشت دیوار خزیدم. دستم را روی دهانم‌ گذاشته و بی صدا برای تمام زجرهایی که کشیده بود گریستم.

آمنه در پوست خودش نمی گنجید. همانطور که به سرعت آماده ی رفتن بود مرتب غر می زد.

– وای بهی جون تو رو خدا بجنب الانه که اتوبوس راه بیفته یه وقت جا می مونیما!

مامان‌ به سرعت مشغول آماده کردن فربد بود.
هنوز نرفته بودند، ولی غمی بزرگ از دلتنگی پسرم درونم بیداد می کرد، هنوز نرفته و من دلتنگش شده بودم. سرش را بوسیدم و آخرین سفارش هایم را هم کردم، اما ‌چاره ای نبود، نذر مامان بود. وقتی فربد آنطور ناگهانی و بی موقع آمده بود همه آنقدر غافلگیر و درمانده شده بودند که هر کس هر کاری از دستش بر می آمد همان را می کرد، مامان هم نذر کرده بود بچه صحیح و سالم باشد تا در اولین فرصت یك سفر همراه بچه به امام زاده داوود برود و گوسفند قرباني کند.حالا حدودا چند ماهی از تولد فربد گذشته بود و در این مدت آنقدر سریع رشد کرده بود که به سرعت تمام کم وزنی و ضعفش از بین رفته بود. مهم تر اینکه قلب طفلم سلامت بود و هیچ اثری از ان ارث وحشتناک در قلب او وجود نداشت؛ سرو هم که بود ، مامان وآمنه ، زندگی در کنار یکدیگ،ر قطعا تمامی این موهبت برای اینکه فریاد کنم که خوشبختم کفایت می کرد.فربد دیگر کاملا آماده شده بود.صدای بوق اتوبوسی که هر هفته جماعتی از زن های محله را جمع کرده و هر بار به قصد یک زیارتگاه به صورت کاروانی عازم‌ می شد به گوش رسید. سرو ،فربد را محکم در آغوشش می فشرد و پسرش را غرق بوسه کرده و تا کنار اتوبوس مامان و آمنه را بدرقه کرد.اندکی بعد اتوبوس حرکت کرده و رفت. آمنه با چهره ای خندان سرش را از درون پنجره بیرون آورده و دستش را تکان می داد. سرو دستش را دورم حلقه کرد و همانطور ایستاده که رفتن و هر لحظه از نظر ناپدید شدنشان را نظاره می کردیم گفتم:

– خدایا آمنه طوری خوشحال بود انگار داشت زیارت خونه ی خدا می رفت !

سرو محکم تر فشردم وگفت:

– خونه ی خدا همه جا هست. فقط کافیه دقیق نگاه کنی.هر وقت خودتو به خدای خودت انقدر نزدیک ببینی و با قلبت اونو احساس کنی باور کن همون جا که ایستادی قطعا خونه ی خداست. خدا تو یه قدمی توئه، فقط کافیه دستتو دراز کنی، می بینی اونقدرها هم که فکر کردی برای دست پیدا کردنش سختی راه لازم نیست… خرجی هم نداره!می دونی ماهی! من هرروز چندین بار خدا رو می بینم، تو نزدیک ترین از حد خودم، تو سلامت فربد ، تو آغوش تو حتی تو لبخند زدن های بهجت خانوم…
باور می کنی ماهی؟حتی زیر اون نهال کوچیک سرو وسط باغچه! خدا همه جا هست… همه جا!

سرم را بلند کردم؛ یک قطره اشک گوشه ی چشمانش بود.چشمانی که حالا دیگر مدت ها بود که زیبایی وخیره کنندگی از دست رفته اش را باز یافته بود.خیلی زود موها و ابروهایش نیز در آمده بودند، طوری که برای اولین بار آرایشگاه رفته و با آن موهای کوتاهش سبک دیگری از جذابیت او را تجربه می کردم.

– سرو تو گریه می کنی ؟

– آره گریه می کنم چون خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم دلم برای پسرم تنگ شده.

– گاهی وقت ها دلتنگی تو زندگی لازمه سرو ، باید همیشه آماده ی مقابله با دلتنگی ها بود به دلتنگی عادت داشت.

– وای خدای من عجب خانمی دارم من!
ماشالله چه حرف های قشنگی بلد بودی تو!
از کی یاد گرفتی انقدر قشنگ حرف بزنی؟!

پهلویش را نیشگونی گرفتم گفتم:

– از وقتی توی زندگیم قدم گذاشتی، از وقتی که دیدمت ، شناختمت، عاشقت شدم!
تا یادمه هميشه نبودی و من همیشه دلتنگت بودم .

خندید ودر حالی که دستم را گرفته به سمت خانه می کشید گفت:

– خیل خوب پس عجله کن تا دیر نشده هر چی زودتر بریم .

– کجا؟ کجا بریم ؟

– همون جایی که قراره کل دلتنگی های زندگیتو همین امشب از دلت در بیارم .

– ای بیشعور!

می خندید ، می خندیدم ، می خندیدیم

****************

هربار بعد از هر نوبت تزریق واکسن فربد آن چنان تحت تاثیر قرار گرفته بی تاب وخسته می شدم که گویا این خود من بودم که هزار واکسن را با هم یک جا تزریق جسمم کرده اند!
آن روز بعد از بیقراری های فربد آنقدر درمانده شده بودم که بی اختیار شروع به گریه کردم. آمنه و مامان به من خندیدند اما سرو آمد، پسرم را در آغوش کشید و چند بار دور باغچه چرخید.دهانش را کنار لاله ی گوشش گذاشته و برایش شاهنامه می خواند. پسرم عجیب تحت تاثیر شاهنامه خوانی پدرش قرار گرفته بود. طوری ساکت شده و با اشتیاق به دهان پدرش چشم دوخته بود که گویی مدت هاست تحت تاثیر مخدری آرام بخش قرار گرفته وغوطه ور است.
همان موقع بهادر آمد، ناچار سلامی دادم و به سرعت به سمت اتاق روانه شدم. با شلیک صدای خنده ی سایرین یک لحظه در جایم میخکوب شدم، متعجبانه بازگشتم، فربد را دیدم که با دیدن بهادر آنقدر سر کیف آمده بود که از آغوش سرو خودش را جدا کرده وبه سمت بهادر خندان و دست وپا زنان بال می کشید.همه می خندیدند جز من ، گاهی وقت ها از اینکه می دیدم و احساس می کردم که پسرم نسبت به بهادر آنقدر سریع واکنش نشان می دهد و حتی بیشتر از سرو به سمت او تمایل دارد عذاب می کشیدم.
سرو بالای تراس ایستاد بود و سوز مختصر پاییزی باعث شده بود پتوی نازکی روی دوشش بیاندازد.
بر بلندی ایستاده و آفتاب بر او می تابید. چشمانش را جمع کرده ورغرق در تفکر با صدایی بلند از همان ارتفاع شروع به حرف زدن کرد. دست هایش را بلند کرده و می گفت:

– به میرزعلی گفتم یه شصت هفتاد تا نهال سرو بگیره دو طرف خیابونو سرو بکاره.

خنده کنان گفتم:

– درست مثل کوچه درختی خودمون ؟

– دقیقا !

– خوبه بعد دونفری دست همو می گیریم زیر سایه ی سروها قدم می زنیم می خونیم
سروها می میرند ، وفقط خاطره هاست که چه شیرین وچه تلخ دست ناخورده به جا می ماند .

از همان‌بالا نگاهم کرد وگفت:

– سروها هیچ وقت نمی میرند اینو فراموش نکن خانم!
در ضمن مضمون شعر سراینده رو نابود نکن اونی که خوندی می میرند سرو ها نبود ، عشق ها بود!
هر چند من معتقدم عشقها هم هیچ وقت نمی میرند .

میرزعلی آمده بود با یک دنیا سرو!
سروها را كنار باغچه گذاشت و گفت:

– فردا پس فردا با دوتا کارگر میام کل دو طرف حاشیه ی خیابون رو سرو می کاريم.

سرو خوشحال بود، آنقدر که برای مدتی فراموش کرده بود باید برای تنظیم نفس های ناهماهنگش که به وضوح نمایان بود از اکسیژن استفاده کند. در حالی که کپسول اکسیژن را کنارش می کشیدم گفتم:

– عوض اینکه به فکر احداث جنگل سروها باشی یه لطفی کن امشب تکلیف اون یه دنیا کتاب هایی رو که همونطور وسط اتاق تلنبار شده رو روشن كن!
دو روزه که اون کتاب خونه رو آوردن حالا کی…

دستش را به سمت چشمانش می برد و با اشاره ی دستش حالی ام می کرد به روی چشم چون ماسک تنفسی که روی صورتش بود مانع از حرف زدنش می شد. ایستادم درون چشمانش خیره شدم و عاشقانه تر از هر زمانی گفتم:

– چشمات بی بلا باشه سرو.

آنقدر خسته بودم که دیوانه وار خودم را در میان بسترم رها کردم. دلم خواب می خواست، یک آرامش مطلق پس از چند روز بی قراری های فربد و ماجرای درختکاری سروبد.حالا دیگر همه چیز آماده و پذیرای شبی پر از آرامش بود. مامان آن شب فربد را پیش خودش برد وگفت:

– تو خسته ای ماهی امشب راحت بگیر بخواب وخوب استراحت کن.

خودم را روی تخت رها کرده و فقط حضور نداشتن سرو و جای خالی او ناراحتم‌ می کرد. چند بار گفته بودم:

– سرو بیا بگیر بخواب .

– نه عشقم تو بخواب کارم که تموم شد میام پیشت.

– کارو تمومش کن بذار برای یه وقت دیگه.

– ببین تقریبا دو ردیف از کتابها روچیدم یه چند ردیف دیگه مونده ترتیب اونارو هم بدم اون وقت….

– باشه عزیزم دستت درد نکنه فقط یه چند تا کتابم داخل اون صندوق مونده یادگاری بابای خدا بیامرزت یه زحمتی بکش اونارو هم داخل یکی از طبقات جا بده.

با زیباترین لبخند دنیا رویایی ترین نگاهش که جملگی منتهای خواسته هایم بود شبی خوش را برایم آرزو کرد. چشمانم را بستم. خوابی شیرین در میان چشمانم رخنه می کرد و لبخندی دلنشین بر لب هایم‌جاری و نوید طلوع صبحی زیبا به مراتب زیباتر از هر صبحم را بشارت می داد.

نیمه های شب بود که با برخورد نوازش های دستان مهربانش که بر روی موهایم به حرکت در آمده بود به سختی پلک چشمانم را گشودم. صورتش را جلو آورد و چشمانم را بوسید.حالت عجیبی داشت، نوعی لرزش و سردی در وجودش مشهود بود. کمی نگرانش شدم ، پتو را کنار زده و آغوشم را پذیرای وجود خسته اش کردم و در همان حال پرسیدم:

– سرو تو هنوز بیداری؟

انگار خیال خوابیدن نداشت و سعی می کرد مرا نیز از خوابی که به شدت هنوز به محتاج آن بودم بیرون بکشد. در آن حال نالیدم:

– نه سرو نه تو روخدا حالا نه خوابم‌ میاد بذار بخوابم!

دستش را روی صورتم‌ می کشید .به هر بهانه ای می خواست بی خوابم کند و تقریبا موفق شده بود چون به سرعت بلند شدم‌ و همانطور که‌در میان‌ بسترم‌ نشسته بودم در فضای نیمه‌ تاریک اتاق به صفحه ی ساعت زل زدم و‌ یک بار دیگر نالیدم:

– وای سرو تو روخدا نگاه کن!
هنوز حتی اذان هم نگفتن!

به آرامی کنار گوشم نجوا کرد :

– بلند شو ماهی چند دقیقه ی ديگه وقت اذانه مامانت هم‌ بیداره تقریبا آمادست و وقت رفتنه.

خواب کاملا از چشمانم پر کشیده بود با ناباوری گفتم:

– کجا ؟!

لبخندی زد وگفت:

– به بهادر زنگ زدم تو راهه. الانه که دیگه پیداش شه. من یه کم احساس ضعف وخستگی دارم حالم زیاد مساعد نیست وگرنه خودم می بردمتون.

– کجا ؟ کجا باید برم؟

– سر خاک بابات ماهی.
فکر می کنم پرویز خان خیلی وقته که چشم به راهته.فربد رو هم با خودت ببر بذار خدا بیامرز نوه اش رو هم ببینه.

متعجبانه پرسیدم:

– سرو تو چت شده نصفه شبی؟
مطمئنی حالت خوبه؟

لبخندی حاکی از آرامش زد وگفت:

– بهتر از هر وقت ، بهتر از همیشه ی عمرم! انگار امشب بعد از سال ها بالاخره یه مرتبه سنگینی یه بار بزرگ‌ رو از دوشم برداشتن. انقدر سبک شدم که شاید این اولین باره که بتونم انقدر راحت و با آرامش چشم هامو ببندم و بخوابم…
بدون ترس ، ترس از اون اوهام کشنده، اون خیالات دردناک، اون سوالات بی جوابی که یه عمر روحمو جوییده و خورده و نابود کرده بودن…
امشب اولین شب آرامش روح منه ماهی.

دستش را به سمتم آورد و یک گردنبند میان دستش بود. بدون اینکه بپرسم و بدون این که جواب دهد موهایم را جمع کرد و گردنبند را بر گردنم آویخت. از همانجا بوسه ای بر پشت گردنم کاشت و گفت:

– مبارکت باشه عشقم .

تماشایش کردم.ماهی کوچک و زیبا با چشمانی از یاقوت سرخ درون زنجیری طلایی تاب می خورد. منظور هیچ کدام از حرف ها و کارهایش را نمی فهمیدم. بهت زده غرق در حرکات مرموزش بودم که صدای بوق اتومبیل بهادر هم چند بار پی در پی نواخته شد.بهادر آمده بود و مامان در حالی که فربد را محکم در آغوشش و در میان‌چادر سیاهش پیچیده بود انتظارم را می کشید. سرو کمکم‌ کرد تا آماده شوم.آخر سر هم گفته بود:

– سلام منو به پرویز خان برسون. یه سلام بلند و مردونه. سلامی شبیه اون سلامی که هر دامادی به پدر خانومش می ده.

در گرگ ومیش آسمان سرم را بلند و به سمت طلوع خورشید نگاه کردم. اثری از خورشید نبود اما چشمان‌بابا را می دیدم! همان جا درست در میان آسمان، چشمانی که انگار مدت ها بود منتظر بودند.. انتظار آمدن دختری که به دیدار پدر می شتافت.

 

عشقم را به بلندای تراس، به گرگ و میش هوا، به سوز بادهای سپیده دم پاییزی، به بوی سرو وسط باغچه سپردم. وقتی از او جدا می شدم، برای آخرین بار در آغوشش فرو رفتم و هزار بار گفتم:

– دلم برات تنگ می شه سرو.
خیلی دوستت دارم سرو، خیلی!

محکم‌ در آغوشش فشردم و با تمام قدرتش از روی زمین بلندم کرد .آخرین بوسه ی وداع را کنار لبم کاشته و با التهابی مع الوصف دوستت دارم را عاشقانه تر از هر زمانی بدرقه ی راهم کرد.
اتومبیل به راه افتاده بود، بهادر آن روز یک بلوز یقه اسکی نخی با رنگی تیره پوشیده بود و در آن صبح پاییزی جذاب می نمود.با دقت و وسواس خاصی تا آنجایی که می شد سعی می کردم از چشم در چشم شدن ، صحبت های اضافه و صمیمیت با او حذر کنم. صد بار در ضمیرم تکرار کرده بودم که دیگر به بهادر اعتمادی ندارم، او تنها دروغ گویی بیش نبود، ضمیرم را بیهوده می آزردم؛ وجدانم را نیز به بازی احمقانه و بچگانه ای دعوت کرده بودم.هر چقدر هم سعی کنم، هر چقدر به قلبم اصرار کنم که بهادر را باور ندارم دروغ بود و تنها خود را می فریفتم! چرا كه قلبم آن روز با تحکم گفته بود:

– دیوانه به آخر دنیا هم که برسی او هست و خواهد بود.هرگز نمی توانی او را نادیده بگیری، او بهادر است…بهادر!

کلافه شدم و پوفی کشیدم. کمی شیشه را پایین کشیدم، سوز مختصری از سرمایی دل انگیز بر چهره ام می تاخت.آن حالت را دوست داشتم. اینکه چشمانم رابسته، بینی ام را از همان مختصر شیار باریک پنجره ی اتوموبیل خارج می کردم و آن حجم از هوای مرطوب پاییز را میهمان ریه های داغ و خشکم می کردم.

مامان زیر لب گفت :

– ماهی جان‌ مامان‌ ببند اون پنجره رو هوا سوز داره بچه سرما می خوره خدایی نکرده.

به سرعت شیشه را بالا دادم و دوباره سر جایم نشستم. به صندلی تکیه دادم و نگاهی به آینه انداختم. چشمان بهادر درون قاب آن اسیر بود و انگار هیچ توجهی به مسافر ناآرام پشت سرش نداشت.وقتی برای صرف صبحانه پیشنهاد می داد ناغافل رد نگاهم را درون آینه دید، خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. مامان تشکری کرد و گفت که قبل از راه افتادن چیزی خورده و به هیچ وجه اشتهایی ندارد، در آن حال پیشنهادش را یک بار دیگر در حالی که‌ منظورش من بودم تکرار کرد، خواستم تشکر کنم ولی قبل از تشکرم خیلی سریع گفت:

– ماهدیس خانم شما که هنوز چیزی نخوردید، راستش منم گرسنه ام پس با اجازه ی شما یه جا توقف کنیم صبحونه بخوریم.

از ماهدیس خانم گفتنش اصلا خوشم‌ نیامد، یک جوری زشت و نا خوشایند خواهد بود اگر تا آخر بخواهد این ماهدیس خانم را تکرار کند!
سر انجام در گوشه ای دنج و آرام توقف کرد، جای قشنگی بود، مامان‌که هر چه تعارفش کرد پیاده نشد و معده دردش را هم بهانه کرد. فربد هم که خوابیده بود پس لاجرم‌ دو نفری به سمت رستوارن کوچک سنتی بین راه روانه شدیم. ظرف داغ نیمرو را مقابلم گذاشت و بعد هم مقداری فلفل سیاه روی آن پاشید .مودبانه لبخندی بر لب داشت و گفت:

– هنوز که عادت فلفلیت رو ترک نکردی؟

وای خدایا بهادر چرا هنوز فراموش نکرده بودی آن عادت تند فلفلی اي مرا؟!

یک استکان برداشت و می خواست چای بریزد به سرعت قوری کوچک را برداشتم و گفتم:

– زحمت نکش بهادر بذار من چایی هارو بریزم .

دوتا استکان لبریز از چای داغ ریختم، به سرعت دستش را جلو آورد و یکی از استکان ها را برداشت و خیلی سریع هورتی کشید، داغ بود، داغ داغ! دهانش سوخت و دل من بیشتر سوخت. از چشمانش آتشی بلند شد و دستش را روی لبش گذاشت، درست مثل همیشه که عادت کرده بود درد هایش را با لبخند می آمیخت و می پوشاند این بار هم همین کار را کرد. ناخواسته گفتم:

– وای الهی بمیرم سوختی…

قدری خودش رو عقب کشید وگفت:

– نه ماهدیس خانم نگران‌ نشو من‌طوریم نیست. لطفا غذاتو بخور تا سرد نشده از دهن نیفتاده.

قدری عصبانی شده بودم. دیگر به راستی احساس می کردم این لحن او ، اینگونه کنایه زدنش و ماهدیس خانم گفتنش قطعا حربه ای برای آزار من است. بدون مقدمه گفتم:

– منظورت چیه بهادر؟

در حالی که کاملا بی تفاوت نشان می داد گفت:

– چی؟ من ؟منظور؟

– بیخود خودتو به اون راه نزن!
از صبح که دیدمت مدام یه جوری بد رفتار می کنی و خیال می کنی نمی فهمم این همه بی تفاوتی، این نگاه نکردن هات، حتی این ماهدیس خانم گفتن مسخره ، همه واسه خاطر آزار منه آره؟

– آزار نه ،‌خودت بهتر از هر کی منو می شناسی خوب می دونی که تو تموم عمرم آزارم به هیچ کس نرسیده .

قدری صدایم را بالا بردم و گفتم:

– خوب پس به خاطر چیه مجازات ؟ آره می خوای منو مجازات کنی ؟

– چرا خیال می کنی نیاز به مجازات داری؟

ساکت شدم و خودش ادامه داد:

– چون‌ می دونی اگه تنبیه ومجازاتی هم باشه مسلما حقته!
در ضمن،‌ مجازاتت نمی کنم‌، فقط مثل خودت باهات رفتار می کنم.

دوباره سکوت، دوباره بغضی تلخ ِ اهدایی از آنی که هیچ وقت توقعش را نداری، از آدمی که اصلا این کاره نیست و نمی تواند باشد در حد خفگی جانم را می گرفت! دوباره ادامه داد:

– خوبه ماهدیس خانم ؟ این همه بی حرمتی، کوچیک کردن ، کم‌ محلی، ناعادلانه قصاوت کردن ، دل شکوندن خرد کردن یه آدم…می دونم سرو رو دوست داری، خیلی هم دوستش داری، حقم داری همسرته، پدر بچه ات ، عشقت! اما گناه من این وسط چیه مدام طوری رفتار می کنی طوری نادیده می گیریم که انگار من مقصر تمام اتفاق های بد زندگیتم؟
بابا به پیر به پیغمبر هر کاری از دستم بر اومد همونو کردم! بد یا خوبشو نمی دونم! صحیح یا غلطشو بسپار به وجدانت و خودت جواب بده. آره یه اشتباهاتی هم بوده منکر نمی شم، اما خدا می دونه هیچ وقت راضی نشدم اتفاقی بیفته که چه سرو ، چه تو و چه فربد رو ناراحت کنه. کجا کوتاهی کردم نمی دونم، حماقت کردم نمی دونم، خیانت کردم؟ تو بگو! به خدا ماهی من اون آدم بده ی زندگیت نیستم!

سکوتم را‌ شکستم…تنها در وسعت یک کلمه، یک پرسش.

– نیستی؟

سرش را بلند کرد و با آن چشمان عسلی رنگش که پر بود از درد ، از حرف از ناگفته نگاهم کرد و گفت:

– تو نمی خوای هیچ وقت فراموش کنی ؟ نمی خوای ببخشی ؟ و تمومش کنی؟

– بی اعتمادی تو هرگز بخشیدنی نبود بهادر. اگه باورم می کردی، اگه بهم اطمینان داشتی امروز انقدر بد نمی شدم که گناه تموم بد بختی هامو گردن تو بندازم.

گریه ام گرفت، سخت گریستم و گفتم:

– درد دارم بهادر، درد! می فهمی؟ سرو بیماره! به شدت بیماره! واسه ی اینکه ندونم یا نفهمم مرتب نقش بازی می کنه، منم رُل آدمهای احمقو خوب بلدم اجرا کنم. مدام وانمود می کنم، تظاهر به اینکه به سلامتش باور دارم، اما نیست بهادر !خودتم خوب می دونی سرطان دردی نیست که به این راحتی ها….

گریستم، دیوانه شد و فریاد کشید :

– گریه نکن ماهی !

دوباره گریستم، چشمانش انباشته از اشک وخون شده بود، دیوانه وار تر از قبل فریاد زد :

– به جون فربد ، گریه کنی سرمو می کوبم وسط میز !

خیلی زود اشک هایم را پاک کردم، نفسی گرفتم، سرم پایین بود و در همان حال گفتم:

– پشیمون نیستم بهادر ، هیچ وقت از زندگی با سرو پشیمون نیستم و نخواهم بود. سرو تموم زندگی منه، اون یه موهبته، یه عشق آسمونی، اما می ترسم بهادر، از اینکه هر شب چشمامو می بندم و بعد به این فکر می کنم اگه صبح بشه بلند شم و بببنم سرو رفته و دیگه نیست از اینکه شب تا صبح هزار بار بلند می شم تک‌تک نفس هاشو چک می کنم ومی شمارم از اینکه اون بره و برای همیشه تنهام بذاره می ترسم… به خدا می ترسم کم بیارم اونوقت دیوونه می شم می خوام یکی رو پیدا کنم که تموم این اتفاق های بد رو ،گناه این زندگی ناآرومو یه جوری گردنش بندازم؛ جز تو کسی رو نمی بینم!بعد مثل سگ‌پشیمون می شم و خودمو لعنت می کنم که به خاطر تموم این فکرهای احمقانه توبه می کنم و می دونم این همه بدی حق تو نیست. شاید یه جایی تو دنیا دلتو شکوندم ، بد هم شکوندم، اما تو همیشه انقدر خوب بودی، انقدر با گذشت و مرد بودی که دلم نمی خواد هرگز اینو بگم ، بهادر نفرینم کردی ؟ آه دل شکسته ی تو بود که اینجوری دامنمو گرفته و آتیش تو زندگیم انداخته؟ تو رو خدا بهادر ببخش منو! حلالم کن! دست خودم نبود، سرو وقتی تو زندگیم‌ پیدا شد که همه ترکم کرده بودند؛ دیوونه شدم، یه وقت چشم باز کردم و دیدم همه چی قاطی پاطی شد.عاشق شده بودم ، عاشق سرو ، سرو همه ی زندگی منه دوستش دارم، انقدر که حاضرم بمیرم و جونمو فدا کنم ولی اون باشه…
برام دعا کن بهادر!
برای سرو دعا کن!
برای ما دعا کن!

نگاهش کردم، به آرامی می گریست و در همان حال گفت:

– قوی باش ماهی ، سرو هنوز زنده است. کمی خود دارباش، کی از آخر کار دنیا خبر داره ؟ مگه قدرتی بالاتر از عشق وجود داره؟ عشق تو، عشق فربد، هیچ کدوم از اینا نمي ذاره سرو تو به این راحتی ها از زندگی پا پس بکشه.می دونی از میون کل آدم های دنیا چه تعداد زيادي بودن که هیچ درد و مرضی هم نداشتن، در عین سلامت با یه اتفاق، تنها یه اتفاق ساده رفتن و دیگه هرگز برنگشتن؟ مگه اون زنی که با عشق همسرشو تا دم در بدرقه کرد مثل تموم روزای قبل زندگیش، مردش رفت و مثلا با یه تصادف دیگه بر نگشت، یا اون مردی که زنشو برای آخرین بار بوسید ورفت، وقتی بر گشت دید مثلا زنش در اثر خفگی نشت گاز دیگه نیست زندگی از جریان افتاد؟ مرگ‌ همیشه هست، تو يه قدمی ماست، هیج کس نمی تونه ساعت و زمان مرگ رو تعیین کنه، حتی اگه علم به تو بگه یه ماه بیشتر فرصت نداری همون علم با تموم داشته هاش چه طور می خواد تعیین کنه منِ سالم ، همون یک‌ ماه رو هم فرصت زندگی کردن رو دارم یا نه؟

خندید وگفت:

– نگاه کن‌، هیچ چیزی نخوردی غذات سرد شد. بهجت خانومم که دیگه الان حتما سخت از دستمون عصبیه، پاشو ماهی اشک هاتو‌ پاک‌ کن،‌ بلند شو باید راه بیفتیم، ‌بابات خیلی وقته که منتظره.

چای یخ کرده بود، همانطور سرد سرد نوشیدمش. بلند شدم و به سمت ماشین راه افتادم، دنبالم‌می آمد، یک لحظه ایستادم باز گشتم او هم‌ ایستاد. ملتمسانه گفتم:

– ممنون بهادر، از اینکه هستی ، بودی، تنهامون نذاشتي، هیچ وقت تنهامون نذار. اما بهادر تو رو خدا دیگه منو ماهدیس خانم‌ صدا نکن!

وحالا دیگر عمر آن سفر هم به پایان خود می رسید.
گره بغضی که ره آورد سفر تلخم از لحظه ی رفتن تا رسیدن ملاقات با پدر ، پدری که دلتنگش بودم تا حالا در گلویم‌ مانده باز نمی شد.گفته بودم به شرط آن خواهم آمد که سرو بخشیده باشد، سرو با آن روح بزرگ در حالی که سرم روی شانه اش بود، گفته بود هزار بار گفته بود:

– بخشیدم ماهی. به خدا حلال کردم! از حق خودم گذشتم . هیچ وقت توي زندگی تا این حد از این بخشيدن راضی نبودم.حالا نوبت توئه ماهی، بلند شو برو و با رفتنت اون حصار سخت و سیاهی رو که مدت ها دورت کشیدی رو بشکن.به سمتش برو یه بار دیگه بابا صداش کن.

متعجب بودم، به شدت متعجب بودم از اینکه تا هنوز هم نمی دانستم در دل آن شب چه اتفاقی افتاده بود.اصلا چه طور شده بود که سرو را وادار به یک همچنین در خواستی کرده بود؟ فقط گفتم:

-چرا؟

برای آخرین بار سرم را بوسیده و گفته بود:

– حالا وقتش نیست. وقتی برگشتی خودت می فهمی .

و من بازمی گشتم با کوهی از پرسش های بی پاسخی که در درونم بیداد می کرد و سرو بایستی یکایک آن ها را جوابگو می شد.
***

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه pewy چیست?