شکر 1 - اینفو
طالع بینی

شکر 1


صبح زود بود و صدای خروس همسایه به گوشم میرسید ننه جونم خرتی بند پرده که پارچه کهنه ای بیش نبود رو کشید از لای چشم هام بیرون رو نگاه کردم افتاب هنوز در نیومده بود ولی ننه ام خیلی سحر خیز بود از عمد هم پرده میکشید تا همین که خورشید بالا میاد نورش توی چشم های ما بیوفته و دیگه نتونیم بیشتر از این بخوابیم. من که دیگه عادت کرده بودم ولی برادر بزرگم شعبان که تازه شانزده ساله شده بود طبق معمول لگدی حواله ی پای من کرد و گفت پاشو این پرده رو بکش ننه دوباره بدخوابم کرد. ننه که دست به کمر بالای سرش ایستاده بود گفت خجالت بکش نره خر سه تای من شدی هنوز تا لنگ ظهر میگیری میخوابی اون اقای بخت برگشته ات یک ساعته بیدار شده الانم داره میره سر زمین یه لقمه نون در بیاره تو حلقوم توی تن لش بکنه. شعبان توی رخت خوابش که از پر پر شده بود چرخی زد و گفت ای بابا ننه امروزم که جمعه بود نذاشتی یه کم بیشتر بخوابیم. ننه ام زن خیلی مهربونی بود سن و سالی هم نداشت بچه بزرگش همین شعبان بود که بیشتر از همه هم حرصش میداد ننه میگفت دوازده سالم بود که مثل عروسک بلندم کردن گذشتنم سر سفره عقد و تا چشم به هم زدم دیدم زن اقاتونم همون سال هم این شعبان نره خرو به دنیا اوردم و از همون اول از بس حرصم داد اینقدر پیر و شکسته شدم. راست میگفت دست ها و صورتش با این که هنوز سه دهه هم زندگی نکرده بود کلی چروک افتاده بود البته توی منطقه ی ما همه خیلی زود پیر میشدن از بس زیر افتاب روی زمین هاشون کار میکردن افتاب پوستشون رو از بین میبرد خلاصه شعبان هرطوری بود از رخت خوابش کنده شد و بقچه ی غذایی که ننه ام برای شعبان و اقام پیچیده بود به چوب بست و بعد از این که روی دوشش انداخت با اقام به سمت زمین ها راه افتاد. من زودتر از اون بیدار شده بودم و رخت خواب خودم و شعبان رو جمع کرده بودم ننه ام همیشه میگفت اگه تو نبودی نمیدونستم کارهای این خونه رو چجوری انجام بدم من بچه دومی بودم و تازه ده ساله شده بودم.اون شبایی که هوا گرم میشد و روی بوم خونه میخوابیدیم همینطور که ستاره هارو نگاه میکردیم اقام تعریف میکرد بعد از شعبون بچمون نمیشد ننه ات چند بار باردار شد ولی همه ی بچه هاش بارش میرفت بعد از شش سال خدا تورو بهمون داد و حسابی زندگیمون شیرین شد...

همون لحظه ای که به دنیا اومدی به ننه ات گفتم اسم این دختر رو شکر بذاریم چون حسابی زندگیمون رو شیرین کرد‌ اقام میگفت خداروشکر بعد تو ننه ات سالی یک بار یا دو سال یک بار یکی برام زایید و نذاشت اولادم کم باشه. راست میگفت بعد از من شمسی بود هشت سالش بود و بعد از اون برادرم صفر که هفت ساله شده بود اخریمون هم شهین که تازه چهار سال و نیم پنج سالش شده بود. اقام خیلی دختر دوست بود و غروب ها که از سر زمین برمیگشت ما رو روی پاهاش مینشوند و برامون شعر میخوند میگفت شما ها برکت خونمو زیاد کردین در حالی که تمام مردمی که دور و برمون بودن بهش خرده میگرفتن و میگفتن اینقدر به این دختر ها اهمیت نده پس فردا پررو و بی حیا میشن میرن خونه ی شوهرشون میخوان شوهرشونم همینطور بذارتشون رو چشمش اینطوری ناسازگاری میکنن و سر زندگیشون نمیمونن پسر مردم که نمیاد هر شب هر شب اینا رو روی پاش بنشونه و براشون شعر و اواز بخونه ولی پدرم به حرف مردم اهمیت نمیداد و میگفت این دخترا نور چشم منن مگه به این راحتی شوهرشون میدم به کسی میدم که مثل خودم بهشون عزت و احترام بذاره. رفتار پدرم توی اون دوره و زمانه اونم جایی که ما زندگی میکردیم برای همه عجیب بود حتی با مادرم هم با احترام برخورد میکرد در حالی که تمام مرد های روستامون تا زنشون رو یه دست کتک نمیزدن شب سر روی بالشت نمیذاشتن ولی پدرم بعد از شونزده هفده سال زندگی هنوز مادرم رو با جانم و عزیزم و روشنی خونم صدا میزد این مسئله عمه خانم هامو خسابی عصبانی میکرد و ننه بزرگمم خیلی به اقام خرده میگرفت ولی هیچ کدوم از این حرف ها براش اهمیتی نداشت....
اون روز هم مثل همیشه کمک ننه جونم ناهار رو درست کردم و توی تنوری که داخل حیاطمون بود نون پختیم به مرغ هامون غذا دادیم و تخم مرغ هارو از زیز پاهاشون جمع کردیم ننه جونم گوسفندارو همون صبح زود با صفر به چرا فرستاده بود اونم نزدیک های غروب با آقام و شعبون برمیگشت. اون زمان بیشتر دختر های روستا که همسن و سال من و ابجیام بودن سر زمین یا تو دشت کار میکردن بیشترشون توی دشت ها گیاه جمع میکردن ولی اقام میگفت دختر های من باید دستشون ظریف بمونه نمیخوام دست هاشون زمخت بشه دختر رو چه به این کارها دختر باید توی خونه بشینه...

 

از مادرش خونه داری و بچه داری یاد بگیره باید یاد بگیره چجوری به شوهرش برسه کار بیرون مال مرد های خونه اس پدرم این حرف هارو میزد ولی به پسر هاش هم زیاد سخت نمیگرفت حتی گاهی از شکم خودش میزد برای گوسفندامون علوفه میخرید که صفر با اون سن کمش مجبور نشه توی دشت گوسفند هارو به چرا ببره....
صبح روز بعد ننه جونم مثل همیشه پرده رو کشید تا نور خورشید مارو بیدار کنه ولی اون روز خبری از خورشید خانم نبود و دونه های ریز برف بود که از اسمون پایین میریخت. با ذوق از جام بلند شدم و گفتم برف داره میباره اون اولین برف زمستون بود و حسابی ذوق زده ام کرده بود و خواهر ها و برادر کوچک ترمم از ذوق من بیدار شدن و شمسی پا برهنه بیرون دوید ننه جونم حرصی خورد و گفت شمسی دختر سرما میخوری بیا پوتین هاتو بپوش و برو اینقدر ذوق داشت که خودش نفهمیده بود پابرهنه رفته شمسی برگشت و بعد از این که پوتین هاشونو پاشون کردن با شهین و صفر از خونه بیرون رفتن توی حیاط برف بازی میکردن و بالا پایین میپریدن و در حال ساختن ادم برفی بودن اقام که زودتر از خونه بیرون رفته بود با کیسه ای هیزم برگشت و هیزم رو در خونه گذاشت و صدا زد خانم جان بخاری رو پر کن هوا سرد تر شده بچه ها مریض نشن مادرم هم چند تا از هیزم هارو بداشت و داخل بخاری هیزمی ریخت. اون روز کل بچه های ده توی کوچه و خیابون برف بازی میکردن و دنبال هم میدویدن به هم گلوله های برف پرت میکردن ولی خب ما فقط داخل حیاط خودمون بازی میکردیم و صدای اونارو از حیاط میشنیدیم. اون روزها اقام و شعبون بیشتر به دشت میرفتن و از لا به لای صخره ها گیاه جمع میکردن توی اون سوز و سرمای زمستون محصول هاشون خراب میشد و چند ماهی رو سر زمین کار نمیکردن قبل از برگشتن اقام اینا بود و هوا تاریک نشده بود که صدای در خونه بلند شد به طرف مطبخ رفته و ننه جونم که در حال پختن اش بود رو صدا زدم ننه ام چادری سرش انداخت و در رو باز کرد همین که در رو باز کرد عمه کوچیکم رقیه وارد خونه شد و برفی که رو چادرش نشسته بود تکوند و گفت از بابا سیاه شدیم توی این سرما یه چیز گرم نداری بخوریم عروس؟ عمه رقیه ام ده پونزده سالی از ننه ام کوچیک تر بود ولی خب به خاطر بی احترامی مادرش و خواهر های بزرگترش...


به خاطر بی احترامی مادرش و خواهر های بزرگترش اونم همینطور با ننه ام رفتار میکرد و اصلا احترامش رو نگه نمیداشت. مادرم با روی باز ازش استقبال کرد و گفت خوش اومدی رقیه جان آش درست کردم برادرت از سرکار برمیگرده بخوره صبر میکنی بیان یا شما میخوری؟ عمه ام قری به گردنش داد و گفت منتظر برادرم میمونم. داخل اتاق نشست و بعد از این که چاییش رو خورد گفت فردا قمر خانم میاد روستا ننه بزرگ فرستاد شمارو هم دعوت کنم فردا از صبح بیاین اونجا هم یه کمکی بکنین هم ناهارتون رو بخورین میدونستم که مادرم رو برای کمک میخوان فقط و اون ناهار و احترام به قمر خانم بهونه اس مادرم لبخندی زد و گفت چشم حتما مزاحم میشیم. دوباره عمه رقیه ام پشت چشمی نازد کرد و گفت قمر خانم میخواد بیاد اینجا یه دختر برای پسرش خواستگاری کنه میگه دخترای شهری درست نیستن از همون روستای خودمون براش زن میگیرم. عمه قمرم بعد از این که به یه مرد شهری شوهر کرده بود به شهر رفته بود و همونجا بچه دار شده بود گه گاهی به روستا سر میزد و حالا که پسرش بزرگ شده بود اومده بود ایتجا براش زن بگیره. من و خواهر ها و برادر کوچکترم خیلی از حرف عمه رقیه ام خوشحال شدیم اونجا دختر ها و پسر عمو ها و عمه هامون بودن و هر وقت خونه ی ننه بزرگ میرفتیم حسابی بهمون خوش میگذشت با این که ننه بزرگ خیلی بهمون غر میزد ولی خب ما کار خودمون رو میکردیم. عمه رقیه ام اون شب خونمون موند و شام رو با آقام و شعبون دور هم خوردیم چون هوا تاریک شده بود اقام نذاشت به خونه برگرده و گفت صبح همگی با هم میریم. اون شب مادرم سر صندوقچه ی لباسش رفت و یکی یک دست لباس پلوخوری که داشتیم رو بیرون اورد و روی بخار سماور و به کمک بدنه ی سماور چروک لباس هارو باز کرد و به میخ دیوار اویزون کرد تا دیگه چروک نشه. اون روز صبح از ترس غرغر های عمه رقیه ام نتونست قبل طلوع افتاب پرده رو کنار بکشه و شعبون بلاخره به ارزوش رسید و یک ساعتی بیشتر خوابید بعد از این که صبحانمون رو خوردیم همگی لباس هامون رو تنمون کردیم و به سمت خونه ی ننه بزرگ راه افتادیم خیلی از ما فاصله نداشت و از همون سر کوچشون صدای هیاهو و شلوغی به گوش میرسید. چون جمعیت زیاد بود ننه همیشه عادت داشت توی حیاط روی هیزم دیگ بار بذاره و اصولا برامون ابگوشت درست میکرد...


وارد خونه که شدیم ننه جونم شروع به سلام و علیک با جاری ها و خواهرشوهراش کرد و دست ننه بزرگمو بوسید ما بچه ها که از ترس ننه بزرگم پشت ننه ام قایم شده بودیم یکی یکی سلامی زیر لب دادیم و از پشت ننه ام نازک شدیم و به سمت بچه های دیگه رفتیم اون روز که چند وقت یه بار اتفاق می افتاد یکی از بهترین روز های زندگی ما بود پسر عموم سنگ جمع کرده بود و بچه ها در حال هفت سنگ بازی کردن بودن من چون یه کم از بقیشون بزرگتر بودم زیاد بازی نمیکردم و بیشتر دور و بر دختر عمو ها و دختر عمه های بزرگترم میپلکیدم البته ننه ام حواسش بود که با اونایی که شوهر کردن نتابم میگفت شاید حرفایی بزنن که برای تو زود باشه اقاتم که دوست نداره حالا حالا ها شوهر کنی اینطوری هواییت میکنن. چندباری حرف هاشون رو شنیده بودم چیز زیادی سر در نمیوردم و به قول ننه ام مناسب من نبود چون چیزهایی که میگفتن زیاد برام خوشایند نبود البته اونایی که شوهر کرده بودن خودشونم برای ما کوچیکتر ها که مجرد بدیم طاقچه بالا میذاشتن و مدام بهمون ایش و ویش میکردن فکر میکردن حالا چه پیروزی به دست اوردن که توی دوازده سالگی شوهر کردن. اون روز تا وقت ناهار توی حیاط بودیم و ننه ی بیچاره ام از وقتی رسیده بود چادرش رو پشت گردنش گره زده بود و در حال بشور و بساب و پخت و پز بود گاهی هم سری به ما میزد و میگفت اینقدر شلوغ نکنین ننه بزرگتون اوقاتش تلخ میشه میاد یه چیزی بارتون میکنه ها مدام هم تاکید میکرد سر و صورتتون رو بپوشونین برف باریده سوز سرما مریضتون میکنه ولی ما اینقدر سرمون گرم بود که یه گوشمون در بود و اون یکی دروازه فقط حرف هاشو میشنیدیم و به هیچکدوم گوش نمیکردیم. خلاصه موقع اذان ظهر ننه بزرگ یه سفره انداخت توی خونش از این سر تا اون سر ظرف ظرف سبزی های کوهی توی سفرش چیده بود و نون تازه و ماست و دوغ محلی هم کنارش بود پسر ها یکی یکی نشسته بودن و با مشت هاشون پیاز میشکوندن. ننه ام سینی سینی ابگوشت روی سرش میذاشت میورد توی سفره میچید و بقیه که دور سفره نشسته بودن کنار نون هایی که خرد کرده بودن توی ابگوشت میریختن و میخوردن اون طرف دو تا زن عموهام گوشت هارو میکوبیدن و دوباره ننه ام میورد توی سفره میچید تا بلاخره وقتی همه ناهارشون رو خوردن و بلند شدن نوبت ننمو جاری هاش شد بدو بدو غذاشون رو خوردن...

و رفتن توی اون سوز و سرمای زمستون با ابی که تقریبا یخ زده بود ظرف هارو شستن و با همون دست هایی که از سرما سیاه شده بود برای همه چایی اوردن. اقام خیلی غصه اش میشد که زنش که از گل کمتر بهش نمیگه اینطوری داره کار میکنه ولی چیزی هم نمیگفت چون میدونست از اون طرف مادر و خواهر هاش سر ننه ام خالی میکنن ففط وقتی دید ننه ام دست به کمر سینی چایی رو اورد بلند شد سینی رو ازش گرفت و گفت ننه بزرگ عروس هات خسته شدن سینی چایی رو بده یکی دخترات بچرخونه پس اینا کی میخوان کار کنن؟ ننه بزرگ ابرویی بالا انداخت و گفت خونه ی مادرشون باید خانمی کنن کار مال خونه ی شوهرشونه آقام اشاره ای به عمه رقیه کرد و گفت بلند شو بلند شو زیادم خانمی کنی کار یاد نمیگیری این سینی چایی رو بچرخون تا از دهن نیفتاده عمه رقیه ام مثل همیشه پشت چشمی نازک کرد و بعد از این که تایید ننه بزرگ رو دید از جاش بلند شد و با هزار ناز و ادا چایی هارو تعارف کرد. همه دور هم نشسته بودن و چایی میخوردن تا بلاخره آقام سر حرف رو باز کرد و رو به عمه قمرم گفت خب قمر خانم به ما هم بگو کیو برای این شازده پسر در نظر گرفتی اگه از اهالی ده باشه که حتما هممون میشناسیمش. عمه ام گلویی صاف کرد و گفت اره خان داداش میشناسینش دختر حاج نوری رو در نظر گرفتم هممون میدونیم که دختر پاک و محجوبیه خانواده ی خوبی هم داره همه حرف عمه ام رو تایید کردن و گفتن مبارک باشه. اون روز تا نزدیک غروب عمه ها و ننه بزرگم برای عروساشون کار میتراشیدن و اقام وقتی این وضعیت رو دید زودتر از همه رو به ما کرد و گفت کم کم جمع و جور کنین برگردیم خونمون ننه بزرگم نگاهی به اقام انداخت و گفت چه عجله ایه بمونید شام رو دور هم حاضری میخوریم اقام گفت دست درد نکنه ننه دیگه از صبح خیلی زحمتتون دادیم بریم تا هوا تاریک نشده به خونمون برسیم بعد دستی سر شونه ی پسر عمه قمرم زد و گفت مبارکت باشه پسر انشاالله که مثل من زندگیت پر از نور و برکت بشه پسر عمه ام تشکری کرد و اقام به سمت در راه افتاد ولی من و خواهر و برادرهام همینطور ایستاده بودیم و از جامون تکون نمیخوردیم ننه بزرگ اقامو صدا زد و گفت بچه ها دلشون نمبخواد بیان حالا یه امشب که بقیه ی دختر عمو پسر عموهاشونم میمونن بذار بمونن...

بلاخره بعد از صحبت هایی که بین ننه جونم و اقام و ننه بزرگم رد و بدل شد قرار شد ما شب رو اونجا بمونیم حتی شعبون هم که جایی جز خونه ی خودمون سر روی بالشت نمیذاشت اون شب موند البته هممون میدونستیم که یه دل نه صد دل عاشق دختر کوچیکه خان عموممه و برای این که دو دیقه بیشتر باهاش یه جا باشه و بتونه بیشتر ببینتش هرکاری میکنه خداروشکر خان عمومم زیاد ایراد نمیگرفت و میدونست این دو تا از اول مال هم بودن. ننه جونم همیشه میگفت معصومه همین که وقت شوهرش برسه خودم اولین خواستگارشم دختر خوبیه خونوادشم که بهمون نزدیکن و خوب میشناسیمشون کی از معصومه برای پسر من بهتر. اقامم خوب میدونست که برادرش نه بهش نمیگه و بدون چون و چرایی عقدشون میکنه. خلاصه تا اخر اون شب هممون دور هم بودیم و غیر از ننه و اقای من کسی نرفته بود. دیگه بعد از این که شام رو خوردیم بقیه عمه ها و عموهام به خونه هاشون رفتن به جز عمه قمر که خونه اش توی ده قابل سکونت نبود و هر وقت به ده میومد خونه ی ننه بزرگ میموند بیشتر دختر عمه و عمو ها و پسر عمه و عمو هام شب اونجا موندن و عمه رقیه به کمک پسر ها از خزینه ی ننه بزرگ یه عالمه رخت خواب برداشت اورد و گفت کنار هم بندازین بخوابین دخترا این طرف پرده پسرا اون طرف پرده خودمم میام کنار دخترا میخوابم چهارچشمیم تا صبح حواسم بهتون هست دست از پا خطا کنین من میدونم و شما عمه رقیه از بعضی پسر عمه هام کوچیکتر بود ولی ایتقدر بداخلاق و اخمو بود که همشون ازش حساب میبردن خلاصه پسرها رخت خواب هارو خیاری کنار هم انداختن و هممون توی رخت خواب هامون خوابیدیم اون شب رو هیچوقت فراموش نمیکنم هر کس یه حرفی میزد و کل مهمون خونه از صدای خنده هامون میرفت روی هوا عمه رقیه به پهلو هامون نشگون میگرفت و میگفت خیر ندیده ها صبح شد دو دیقه دیگه باید پاشبم حالا ننه بزرگ میاد داد و هوار راه میندازه اینقدر سر و صدا میکنین ...کی میخواین بخوابین پس ؟ولی هنوز حرفش تموم نشده دوباره یه پسر ها یه چیزی میگفت و صدای خنده ی همه بالا میرفت خلاصه اینقدر گفتیم و خندیدیم که نفهمیدیم کی خوابمون برد. با این که دیر خوابیده بودیم صبح با صدای برو بیای خونه ی ننه بزرگ هممون بیدار شدیم عمه قمرم داشت اماده میشد تا....

به خواستگاری دختر حاج نوری بره و ننه بزرگ هم به عنوان بزرگ خاندان دنبالش میرفت اقاجونم مرد بی ازاری بدر و بیشتر توی کوچه ها با مرد های همسن و سال خودش مینشست و میگفت و میخندید و زیاد کاری به کار خانواده اش نداشت و امور خونه بیشتر به دست ننه بزرگ بود. ما کم کم بیدار شدیم و دور سفره ای که با دخترا و عمه رقیه با هم انداختیم نشستیم پسر ها صبحانشون رو خوردن و سر کارشون رفتن شعبون قبل از این که بره گفت میرم دشت اقامونو اونجا میبینم ننه بزرگ گفته ظهر نهار بیاین همینجا دوباره عمه قمر مهمونتون کرده خیلی خبی گفتم و تا ظهر سرمون با دخترا گرم بود تا اینکه دوباره پسرا برگشتن و تا ظهر عمو و زن عموهامم اومده بودن من مدام چشمم به در بود تا ببینم ننه جون و اقام کی میان ولی خبری ازشون نشد. همین که سر و کله ی شعبون پیدا شد جلو رفتم و گفتم شعبون اقارو دیدی؟ چی‌گفت؟ فکر کنم به خاطر اون همه کاری که گردن ننه جونمون انداختن دیروز میخوان امروزو نیان. شعبون حسابی جا خورد و گفت مگه اینجا نیستن؟ من توی دشت اقارو ندیدم بعدم رفتم در خونه هرچی در زدم باز نکردن فکر کردم زودتر از من اومدن اینجا و خونه نیستن منم به اندازه ی اون متعجب شده بودم و بدون هیچ فکری به طرف عمه رقیه ام دویدم و گفتم عمه عمه تو به اقام اینا خبر دادی میدونن باید ظهر بیان اینجا؟ عمه رقیه همینطور که ماست میکشید گفت ننه بزرگ دیشب قبل رفتن بهشون گفته حالا اگر اون ننه ات طاقچه بالا نذاره و دیروز چون چهارتا ظرف شسته و دو تا کاسه ابگوشت سر سفره اورده بخواد نیاد اینجا. نفس عمیقی کشیدم و گفتم عمه اخه شعبون رفته در خونه درو باز نکردن اقامم نیومده دشت نکنه جایی رفتن؟ با این حرفم عمه هم نگران شد و گفت یعنی چی دختر اخه کجارو دارن برن اونم بدون بچه هاشون تو که بهتر از همه میدونی اقات همین یه شبم به زور ازتون جدا شد. همون موقع دنبال ننه بزرگ رفت و قضیه رو براش گفت اونم دو تا از عموهامو فرستاد که برن در خونمون من و شعبونم به هر زور و زحمتی بود دنبالشون رفتیم. دلم بدجوری شور میزد و میدونستم اتفاق خوبی نیوفتاده تا خونمون بدو بدو رفتیم و در خونه خان عموهام هرچی در زدن کسی درو باز نکرد. عموم دستاشو قلاب کرد تا شعبون از دیوار بالا بره و در رو از اون طرف باز کنه....

 وقتی شعبون درو باز کرد هممون به طرف در اتاق ها دویدیم بوی دود از بیرون هم حس مشید شعبون سرشو به شیشه چسبوند و دو دستی توی سرش زد خان عموم که متوجه ی موضوع شده بود پشت سر هم لگد توی در میزد و میگفت خاک بر سر شدیم بدبخت شدیم تا بلاخره در شکست و حجم زیادی از دود از خونه بیرون اومد هممون به سرفه افتاده بدیم و هرکس با لباسش جلوی دهن و دماغشو گرفته بود تا دود بیشتر از این وارد ریه هاش نشه شعبون و عمو هام وارد خونه شدن ولی من همونطور سر جام خشکم زده بود نمیخواستم باور کنم که ننه جون و اقام از شب قبل تا حالا توی این خونه بودن و دود خفشون کرده حتی از شوکی که بهم وارد شده بود پلک هم نمیزدم. بلاخره بعد از چند دقیقه که عموهام جنازه ی ننه جون و اقامو از خونه بیرون اوردن به خودم اومدم شعبون هنوز داشت توی سر و صورت خودش میزد و بلند بلند گریه میکرد عموهامم دست کمی از اون نداشتن و کم کم همسایه ها هم خبردار شده بودن. اصلا دیگه‌ نمیتونستم روی پام بند شم و یکباره روی زمین افتادم. صداهای اطرافم رو میشنیدم جیغ زن های همسایه رو میشنیدم متوجه میشدم که بچه هاشونو از خونه بیرون میفرستن تا از دیدن جنازه ها نترسن ولی جون این که چشم هامو باز کنم رو نداشتم. نمیدونم چقدر گذشته بود تا با ابی که به صورتم میپاشیدن به خودم اومدم و چهره ی گریان خاله بتول یکی از همسایه هامون رو رو به روم دیدم. خاله بتول وقتی دید چشم هامو باز کردم گریه اش شدت گرفت و گفت الهی خاله برات بمیره الهی بمیرم شکرم شیرینم یتیم شدی بی مادر شدی خدا منو مرگ بده که این بلا سر اون ننه ی مهربونت اومد من چطور نفهمیدم چطور فکر کردم خونه ی ننه بزرگت موندین خاک بر سر من کنن که همسایه ام از دود هیزم خفه شد و من خبردار نشدم. حرف های خاله بتول بدجوری دلمو اتیش زد با اینکه نمیخواستم باور کنم و خودمو نگه داشته بودم ولی یک دفعه بغضم شکست و صدای گریه ام بلند شد‌ شعبون که حالا دیگه سر و صورتشو خونی کرده بود اومد بغلم کرد و گفت ابجی ابجی گریه نکن توروخدا گریه نکن نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره خودم هم برات ننه میشم هم اقا توروخدا گریه نکن ولی گریه ی خودش هم بند نمیومد و اشک هاش مثل ابر بهار میریخت...

کم کم خبر توی روستا پیچیده بود و ننه بزرگ با ناله و زاری به خونمون رسید عمه ها و عموهامم گریه کنان دنبالش بودن ننه بزرگ وقتی جنازه هارو وسط خونه دید دستشو به سرش گرفت و همونجا دم در خونه نشست و گفت بدبخت شدم پسر جوونم رفت جوون مَردم رفت. همه خیلی ناراحت بودن چون هیچکس از پدر و مادر من بدی ندیده بود اینقدر خوب بودن که کل روستا همش مثال میزدنشون و تعریفشونو میکردن وقتی خواهرا و برادر کوچکترمو دیدم که دنبال ننه بزرگ اومدن و جنازه ی ننه جون و اقاشونو وسط حیاط دیدن فهمیدم که از امروز به بعد مسولیت من خیلی زیاد میشه من باید هوای این بچه های کوچیکتر رو داشته باشم و به جای مادرم بالای سرشون باشم. عمه قمرم یه گوشه نشسته بود و همینطور که ناراحتی میکرد میگفت ای خدا قدم این عروس چقدر برای ما بد بود این چه بلایی بود سرمون اومد خان داداشم رفت برادر عزیزم رفت همسایه ها باهاش حرف میزدن و میگفتن اینجوری نگو قمر خانم به گوش حاجی نوری میرسه کدورت پیش میاد دیگه تقدیر بوده کاری از دست کسی بر نمیونده ولی عمه ام با مشت توی سینه اش میکوبید و میگفت این چه تقدیر شومیه چرا برادر جوون من. هیچکس غیر همسایه ها برای مادر بیجاره ام ناراحتی نمیکرد خانواده ی مادریم توی یه ده پایین تر زندگی میکردن و طول میکشید خبر به اونا هم برسه. یکی از همسایه ها دوتا پارچه اورد روی جنازه ها انداخت و گفت لعنت به این بخاری ها که هر سال جون چند تا از مردم روستامونو میگیره. بزرگا دور هم‌ جمع شده بودن و عمه رقیه ام مارو زیر بال و پرش گرفته بود. مردم نظر ننه بزرگ رو میخواستن که کی جنازه هارو خاک کنن ولی اینقدر غصه داشت که انگار لب هاشو به هم دوخته بودن و لام تا کام حرفی نمیزد بلاخره عمو بزرگم گفت جنازه هارو داخل خزینه بذارید امروز دیگه دیره فردا صبح از همینجا تشیعشون میکنیم. کم کم همسایه ها پراکنده شدن و خاله بتول هم بعد از این که دستی روی سر ما کشید به سمت خونشون راه افتاد عمو هام زیر بغل ننه بزرگ و عمه هامو گرفته بودن و شعبون ابجی کوچیکمو بغل کرده بود و عمه رقیه هم دست اون دوتای دیگه رو گرفته بود و به سمت خونه ی ننه بزرگ راه افتادیم دلم میخواست دوباره مادرمو ببینم توی کارها کمکش کنم تا بهم بگه اگه تو نبودی دست تنها چیکار میکردم...

دلم میخواست دوباره شب ها چشم انتظار پدرم باشم تا بیاد مارو توی بغلش بگیره و برامون شعر بخونه هیچ جوره باورم نمیشد که یک شبه همه ی خوشی های زندگیم بر باد رفته بود هم پدرم از پیشم رفته بود و هم مادرم هیچ امیدی به اینده نداشتم هیچ دلخوشی نداشتم و انگار زندگی منم با اونا تموم شده بود. به خونه ی ننه بزرگ که رسیدیم هر کس یه گوشه ای افتاده بود و گریه و زاری کرد ننه بزرگ کسیو خونه ی اقام اینا گذاشته بود که تا صبح بالای سرشون قران بخونه و خودشون هم توی خونه بین گریه هاشون دعا میکردن و قران میخوندن. دلم برای خواهر ها و برادرام میسوخت شعبون که خون گریه میکرد ولی اونا که کوچیکتر بودن کمتر میفهمیدن و درست نمیدونستن چه بلایی به سرمون اومده اون شب تا صبح همسایه ها خونه ی ننه بزرگ جمع شده بودن دعا میخوندن و برای مراسم خرما و حلوا درست میکردن بوی حلوا توی خونه پیچیده بود ولی از همون ظهر که جنازه ی اقا و ننمو دیده بودم دلم چیزی نمیخواست هر چی عمه رقیه ام اصرار میکرد یه لقمه غذا بخورم رومو اون طرف میکردم و میگفتم دلم اشوبه چیزی نمیخوام. بلاخره اون شب بد به سحر رسید و تا صبح هیچ کدوممدن چشم روی هم نذاشتیم تا صبح فامیل ننه جونمم خبر داره شده بودن و یه دار و دسته ی زیادی به دهمون اومده بودن خاله جون ها و ننه بزرگ اونوریم خیلی نا ارومی میکردن اخه ننه جونم اخرین دختر خونه بود و برای مادرش خیلی سخت بود که جوون ترین دخترش رو از دست بده. جنازه هارو از در خونه ی ما تا قبرستون روستا تشیع کردیم همه ی مردم روستامون اومده بودن از پیر و جوون گرفته تا بچه ها که محبت ننه جونمو همیشه دیده بودن اون روز بدترین روز زندگی من بود اصلا به این فکر نمیکردم که چی قراره به سرمون بیاد و ناراحتیم فقط به خاطر نبودن ننه و اقام بود پسرعموهام حلوا ها و خرماهارو پخش کردن و مردم تند تند فاتحه میفرستادن و برای شادی روحشون صلوات میفرستن اون موقعی که ننه و اقامو توی قبر گذاشتن و شروع کردن روشون خاک ریختن دوباره حالم بد شد و از حال رفتم نمیتونستم این صحنه را ببینم و خداروشکر که اون لحظه ها بیهوش بودم و ندیدم ننه جون و اقام زیر یه خروار ها خاک دفن شدن. بعد از مراسم دوباره مرد ها زیر بغل زن ها که از حال رفته بودن گرفتن و‌...

 و دوباره به سمت خونه ی ننه بزرگ راه افتادیم همسایه ها کمک کرده بودن و ناهار رو بار گذاشته بودن توی روستای ما رسم بود بعد از خاکسپاری به همه ناهار بدیم و همه ی مردم خونه ی ننه بزرگم جمع شده بودن. خانواده ی مادرمم با این که حال خوشی نداشتن اومده بودن و ننه بزرگ ازشون خواسته بود تا هفتم بمون خلاصه اون روز توی همه ی اتاق ها و سالن ها سفره انداخته شد و همه کمک کردن تا تمام اهالی روستارو ناهار بدیم بعد از ناهارمردم دوباره چایی و خرما خوردن و بعد از این که فاتحه فرستادن خداحافظی کردن و رفتن خونه دوباره سوت و کور شده بود و هرکس هم مونده بود توی خودش بود و حرفی نمیزد. از گوشه و کنار میشنیدم که همه برای ما دلسوزی میکنن و مدام از همدیگه میپرسن حالا کی میخواد این بچه هارو نگه داره یعنی از این به بعد چی به سرشون میاد؟ حرف هاشون ناراحتم میکرد این که به زبون میوردن ما بی کس و کار شدیم اذیتم میکرد مگه برادرم شعبون مرد نبود اون میشد مرد خونه و منم برای بچه ها مادری میکردم مگه ما به کسی احتیاج داشتیم که اقواممون نگران بودن سرشون اوار بشیم و از همون روز خاکسپاری این حرف هارو به زبون میوردن. نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و سراغ شعبون که توی حیاط نشسته بود و سرش رو بین دست هاش گرفته بود رفتم. کنارش نشستم و گفتم داداش تو هنوزم سر حرفت هستی که هرکاری بتونی برای ما میکنی؟ شعبون به طرفم چرخید و گفت چرا نباشم مگه غیر از شما دیگه کیو دارم کی برام مونده؟ گفتم مردم نگرانن سرشون اوار بشیم از گوشه و کنار میشنوم که میگن بفرستیمشون اون یکی ده پیش خانواده ی ننشون بمونن بعد یکی دیگه میگه اونا پس شکم خودشونم بر نمیان بخوان اینارو بزرگ کنن خلاصه که حرف زیاده و همه حسابی ترسیدن. شعبون دستی روی سرم کشید و گفت به حرف هاشون گوش نده ما احتیاجی به کسی نداریم خودم کار میکنم خرج زندگیمون رو میدم الان هم میرم این حرف هارو تمومش میکنم. شعبون از سر جاش بلند شد رفت داخل و خواهر ها و برادرمو صدا زد و گفت بلند شین بریم خونه ی خودمون دیگه. ننه بزرگ جلو اومد و گفت کجا پسرم خونه ی خودمون چیه اونجا بخاری نداره تا صبح یخ میرنین چرا همینجا نمیمونین. شعبون دستی به صورتش کشید و رو به همه گفت میخوام مردم رو از نگرانی در بیارم..

ما قرار نیست سر کسی اوار بشیم و بخوایم سربار زندگی شماها بشیم مگه خودم مردم؟ صبح تا شب سر زمین های اقام جون میکنم و شب تا صبح هم یه کار دیگه برای خودم پیدا میکنم تا شکم خواهرا و برادرمو سیر کنم شکر هم هست حواسش به بچه ها باشه ما به کسی نیاز نداریم نمیخواد نگران باشین ننه بزرگ به سمت شعبون اومد و گفت پسرجون اروم بگیر ما هم به اندازه ی تو داغداریم کی حرف زده که اینطوری میکنی؟ حالا اروم باش خودم بعدا این مسائل رو حل میکنم. ننه بزرگ بلاخره تونست شعبون رو اروم کنه و با چشم غره هایی که به این و اون اومد باعث شد دیگه حرفی نزنن. اون شب به اصرار های بقیه همونجا موندیم ولی شعبون میگفت ما خونه ی خودمون زندگی میکنیم این حرف ها هم نباشه نمیخوام سربار کسی بشم. اون شب دومین شبی بود که بدون پدر و مادرم سر روی بالشت میذاشتم با این که شب قبل هم نخوابیده بودم خواب به چشم هام نمیومد قبول کردن این مسئله خیلی برام سخت بود و هیچ جوره تو کتم نمیرفت. اون شب هم گذشت و کل هفته رو با ننه بزرگ کلنجار داشتیم که اونجا بمونیم شعبون اصرار میکرد برگردیم ولی هیچکس قبول نمیکرد یه جورایی انگار ترس داشتن اتفاقی که برای ننه جون و اقام افتاد برای ما هم بیوفته برای همین نگهمون داشتن. برای هفته انگار همه اروم تر شده بودن و داغ ننه و اقامون فقط برای ما تازگی داشت دوباره همسایه ها کمکمون حلوا پختن و از مردم ده پذیرایی کردیم اون روز خانواده ی ننه جونم به ده خودشون برگشتن ما انتظاری نداشتیم ولی هیچکدوم از دایی هام حتی نپرسیدن چیزی احتیاج دارین یا نه خداحافظی کردن و رفتن اون روز دیگه شعبون اینقدر اصرار کرد که هیچکس نتونست جلوشو بگیره و به سمت خونمون راه افتادیم همین که از دور خونه رو دیدم دلم یه جوری شد حالم دوباره داشت بد میشد و قدم هامو اروم تر از قبل برمیداشتم شعبون متوجه ی حالم شد به سمتم برگشت و گفت شکر چیزیته؟ میخوای تو برگردی گفتم نه داداش من برگردم کی مراقب این بچه ها باشه با هم به سمت خونه راه افتادیم و وقتی شعبون در رو بار کرد تمام اون صحنه ها دوباره جلوی چشمم اومد. عموم قبل از اینکه ما بیایم خونه اومده بود بخاری رو درست کرده بود تا اتفاقی برای ما نیوفته....

 ولی خودمون هم از ترس خوابمون نمیبرد تا اخر شعبون بلند شد هیزم های بخاری رو خاموش کرد و گفت شکر پاشو از اتاق چند تا پتوی دیگه بیار بنداز روی بچه ها سرما نخورن اون شب تا صبح زیر سه چهار تا پتو به هم چسبیده بودیم ولی با این حال بازم از سرما میلرزیدیم و جرات روشن کردن بخاری رو نداشتیم. قبل از طلوع افتاب بود که بعد یکی دو ساعت خواب پر از کابوس چشم هامو باز کردم و چشمم به پرده ای افتاد که ننه ام همیشه این ساعت کنار میزد تا شعبون بیدار بشه و سر زمین برگرده وقتی به سمت شعبون که با صفر با فاصله از ما خوابیده بودن چرخیدم دیدم بیداره و توی رخت خوابش نشسته به پنجره نگاه میکنه اشک توی چشم هامون جمع شده بود این همون شعبونی بود که برای دو دقیقه خواب بیشتر به ننه ام التماس میکرد حالا خودش خوب میدونست که باید زود بیدار بشه تا یه لقمه نون برای خواهر و برادرش بیاره. از جام بلند شدم و خمیری که شب قبل خوابیدن درست کرده بودم توی تنور انداختم و چند تا نون درست کردم و با سیب زمینی هایی که ابپز کرده بودم توی بقچه پیچیدم و کنار گذاشتم چایی دم کردم و براش لقمه ی نون و پنیر گرفتم و دستش دادم. شعبون زیاد حرف نمیزد تا بغضش نترکه و بعد این که نون و چای شیرینش رو خورد بقچه ی غذاشو برداشت و رفت. هوا که روشن شد سر و کله ی خاله بتول پیدا شد. اونم با اشکی که توی چشم هاش بود اومده بود و میخواست بپرسه چیزی احتیاج داریم یا نه وقتی وارد خونه شد به خودش لرزید و گفت شکر دختر چقدر اینجا سرده بخاریتون خرابه؟ بعد نگاهی به بچه ها انداخت و گفت اینا مثل گچ سفید شدن. گفتم خاله، خان عموم بخاری رو درست کرده بود ولی خب ما دیشب ترسیدیم با بخاری روشن بخوابیم شعبون هیزم هارو خاموش کرد و دراورد منم که جرات ندارم روشنش کنم خاله رو دستش زد و گفت ای بابا این چه بلایی بود سرمون اومد بلند شین بیاین خونه ی من تا یه فکری برای گرمای خونتون بکنیم. گفتم شما بچه هارو ببر من باید برای ناهارشون یه چیزی درست کنم خاله گفت حالا ناهار یه چیزی خونه ی ما میخوریم و با هزار زور و اصرار مارو برداشت برد خونشون. میترسیدم شعبون بیاد و بگه چرا خونه ی کسی دیگه رفتین ولی خب نمیتونستم بیشتر از این روی حرف خاله هم حرف بزنم. تا غروب اونجا بودیم....

 و من مدام جلوی شوهر خاله بتول سرم رو پایین مینداختم تا خجالت زدشون نشم با این که اونا خیلی خوب باهامون برخورد میکردن و از سر دلسوزی میخواستن هرکاری میتونن برامون انجام بدن ولی از بس این حرف ها و سربار بودن و... این چند روز تکرار شده بود خودم حس بدی داشتم بلاخره سر و کله ی شعبون پیدا شد و برای این که وقتی خونه رو خالی میبینه نترسه خودم زودتر از خونه ی خاله بتول بیرون رفتم و گفتم داداش ما اینجاییم خاله بتول از صبح به زور مارو نگه داشته میگه خونتون سرده نمیذارم بچه هارو اونجا ببری. شعبون اخم هاشو تو هم کشید و گفت این چه کاریه دیگه ما اگه میخواستیم خونه ی کسی بمونیم خونه ننه بزرگ خودمون میموندیم با هم به سمت خونه ی خاله بتول راه افتادیم و بعد از این که شعبون ازشون تشکر و معذرت خواهی کرد رو به بچه ها گفت بلند شین بریم خونه ی خودمون شوهر خاله جلو اومد و گفت پسرم بتول خانم میگه خونتون خیلی سرده این بچه ها چه گناهی کردن اخه؟ بذار من بیام این بخاری رو درست کنم اگه میخواین حتما برین خونه ی خودتون. شعبون گفت بخاری مشکلی نداره ولی خب تا روشنه خواب به چشم هام نمیاد. خاله لا اله الا اللهی گفت و ادامه داد اخه این فکر و خیالا چیه پسر جون نمیتونی به خاطر یه اتفاق که افتاده تموم زمستون های عمرتو از سرما به خودت بلرزی حالا تازه اول زمستونه دو روز دیگه اینقدر سرد میشه که همون بخاری هم جواب نیست. اون شب با حرف های خاله بتول و شوهرش ما دوباره راضی شدیم بخاری رو روشن کنیم بچه ها خوابیدن ولی من و شعبون تا خود صبح پلک روی هم نذاشتیم و همینطور چشممون به بخاری بود که اتفاقی نیوفته. صبح بعد از این که شعبون رفت سر و کله ی عمه رقیه ام پیدا شد و وقتی من رو دید که چرت میزنم گفت چیه شکر مریض شدی گفتم مریضی کجا بود دو شبه از ترس این بخاری چشم روی هم نذاشتم عمه اخم هاشو توی هم کشید و گفت از دست شما بچه ها که اینقدر لج بازین خب خونه ی ننه بزرگتون نونتون نمیدن یا اب که پاشدین اومدین اینجا خودتونو زجر میدین گفتم چمیدونم دیگه شعبونه اخلاقشو که میشناسی. عمه رقیه ام یه کم خوراکی اورده بود و یک ماه اول هر چند روز یک بار این کار رو میکرد گاهی حتی یه مقدار پول هم بهم میداد و میگفت شعبون نفهمه بهت پول دادم...

گه چیزی احتیاج داشتین و پولتون کم اومد از این پول بخر بگو همسایه ها اوردن. نه عمو و نه عمه های دیگم سراغی ارمون نمیگرفتن خانواده ی مادرمم که از روز هفته که رفتن شهر دیگه برنگشتن و حتی یه سراغ هم ازمون نگرفتن حتی ننه بزرگ هم به خاطر این که خونش نمونده بودیم قهر کرده بود و حتی یک بار هم به دیدنمون نیومده بود عمه قمرم بعد از این که برادرش فوت کرد گفت این قدم بد دختر حاج نوری بوده و نمیخوام این وصلت سر بگیره و بعد از مراسم هفته به شهر برگشت حاج نوری هم بدش اومده بود و کلا توی ده حرف زیاد شده بود. بعد از یک ماه دیگه خبری از عمه رقیه ام نشد نگرانش بودم و از طرفی توی اون سرما شعبون نمیتونست زیاد کار کنه و پول زیادی به دست نمیورد. نمیدونستم باید چیکار کنیم بیشتر وقت ها نون و سیب زمینی و پیاز میخوردیم اقام که بود حداقل دو نفر بودن و بیشتر گیاه جمع میکردن ولی حالا یک نفری نمیتونست زیاد گیاه جمع کنه. چند باری خواستم صفر رو دنبالش بفرستم ولی اون باید گوسفندارو به چرا میبرد چون دیگه پولی نداشتیم علوفه براشون بخریم البته توی اون سرمای زمستون علف زیادیم پیدا نمیشد ولی خب یه جوری شکمشونو با کنار نون خشک هامون سیر میکردیم. خاله بتول گاهی برامون غذا میورد ولی وضع اونام از ما بهتر نبود دیگه اینقدر بچه ها نون و سیب زمینی خورده بودن و غر زده بودن که یه روز تصمیم گرفتم برم خونه ی ننه بزرگ و ببینم چرا دیگه از عمه رقیه ام خبری نشده دست دخترارو گرفتم و با هم به سمت خونه ی ننه بزرگ راه افتادیم فکر میکردم همه مثل همون روز های اول ازمون استقابل میکنن و حداقل به خاطر دلسوزیشون هم که شده بهمون محبت میکنن ولی رفتار همه خیلی سرد و خشک بود و حتی دیگه اون نگاه های ترحم امیز رو هم بهمون نداشتن. کنار ننه بزرگ نشستم که خداروشکر خودش پیش قدم شد و گفت اوضاعتون چطوره شکر؟ سرمو پایین انداختم و گفتم خوب نیست شعبون نمیتونه زیاد گیاه جمع کنه و به خاطر افکار اقام نمیذاره ما هم بریم کمکش این بچه ها اینقدر نون و سیب زمینی خوردن که دیگه تا اسم سیب زمینی میاد صورتشون در هم میپیچه. ننه مقدار پولی از لباسش در اورد و گفت ولی اینطوری هم نمیشه شکر ما اوضاع خودمون هم درست نیست بلاخره فصل زمستونه و سرماست...

 همونقدر که به شما نمیرسه به ما هم نمیرسه از حرف های ننه بزرگ دهنم باز مونده بود همینطور که هاج و واج بودم با خودم گفتم مگه ننه بزرگ نمیگفت همینجا خونه ی من بمونین پس حالا چیشد چقدر زود جا زد. تو شوک بودم که حرف بعدی ننه بزرگ بیشتر شوکه ام کرد سرش رو پایین انداخت و گفت بهتره شوهر کنی پسر هایی که دستشون به دهنشون میرسه توی ده زیادن اینطوری هم خودت به یه نون و نوایی میرسی هم میتونی یه چیزی برای خواهرا و برادرات از شوهرت بگیری . با این حرف های ننه مو به تنم سیخ شده بود یخ کرده بودم و باور نمیکردم که این حرف هارو جدی بزنه من فقط ده سالم بود و از وقتی به دنیا اومده بودم پدرم توی گوشم کرده بود زود شوهرتون نمیدم. از جام بلند شدم و پول هارو جلوی ننه گذاشتم و گفتم دست درد نکنه ننه پولم نمیخوام خودمون یه فکری برای بدبختیمون میکنیم. خواستم از در بیرون برم که ننه بزرگ دوباره صدام زد و گفت دختر فکر کردی باهات شوخی میکنم تنها کاری که میتونی بکنی همینه گفتم اخه ننه یه کم فکر کن کی این بچه هارو میخواد نگه داره ابجیام خیلی کوچیکن حالا درسته منم خیلی از اونا بزرگتر نیستم ولی خب حداقل میتونم زیر بال و پر اونارو بگیرم ننه بزرگ از جاش بلند شد و گفت عقل داشته باش دختر برو خانم خونه ی خودت باش من برای شعبون هم زن میگیرم که اون بچه هارو بداره. دیگه نتونستم حرف های ننه بزرگ رو تحمل کنم و گفتم دست درد نکنه ننه ما راه حل نخواستیم و دست بچه هارو گرفتم از خونه بیرون اومدیم توی راه بغضم گرفته بود و اروم اروم گریه میکردم اخه این چه سرنوشتی بود که خدا برای ما رقم زد ما که خیلی خوش بودیم توی ده زبانزد همه بودیم چطور یه هو این بلا سر خانواده ی عزیزم اومد چطور همه چیز از هم پاشید اونم جوری که دیگه هیچوقت درست نشه. بلاخره به خونه رسیدیم دلم میخواست با کسی حرف بزنم ولی نمیدونستم دردمو باید به کی بگم به سمت خونه ی خاله بتول رفتم و همونطور با گریه گفتم خاله ننه بزرگم میخواد شوهرم بده. خاله مثل من خیلی ناراحت نشد و گفت دخترم خب گریه نداره که اخرش که چی باید شوهر کنی یه روز گفتم ولی ابجیامو کی نگه داره اگه من شوهر کنم ننه بزرگ گفت برای شعبون هم زن میگیره خاله گفت خب بهتر تا کی میخوای بشینی اینارو بزرگ کنی؟؟؟


خیلی جا خوردم فکر میکردم حداقل خاله بتول با ننه بزرگم هم نظر نباشه دلم شکست که اونم همینطوری فکر میکنه و انگار همشون با هم نقشه کشیده بودن منو شوهر بدن بلند شدم از خاله تشکر کردم و رفتم خونمون نمیتونستم به شعبون هم چیزی بگم چون اگه میفهمید ننه یا عمه رقیه بهمون پول میدادن و من میگرفتم بیچارم میکرد به اون حرفی نزدم که شر نشه ولی حسابی توی خودم بودم روز بعد بلند شدم دوباره رفتم پیش خاله بتول گفتم خاله شعبون که نمیذاره بیرون خونه کار کنم یه کاری بهم یاد بده توی خونه انجام بدم بتونم کمک برادرم یه پولی در بیارم خاله خیلی غصه اش شد و از توی طاقچه پول اورد بهم بده دستمو بالا اوردم و گفتم خاله پول نمیخوام این‌ پول دو روز دیگه تموم میشه میخوام یه کاری یادم بدی که بتونم باهاش پول در بیارم میخوام همیشگی باشه. خاله گفت باشه دختر حالا اینم بگیر کارم بهت یاد میدم ولی از ترس اینکه بعدا خاله هم خسته نشه و بگه باید شوهر کنی پول رو قبول نکردم و گفتم برادرم دعوام میکنه. اون روز خاله بتول کمی فکر کرد و گفت الان که زمستونه اگه بتونی لباس گرم ببافی خیلی خوب میشه شاید مردم ده ازت بخرن یا کیسه لیف بباف و ساک دستی درست کن. خودش میله های بافتتی و قلابشو اورد و یه چند تا کلاف کاموا که از قبل داشت هم از انباری اورد و شروع به بافتن کرد با دقت به دست هاش نگاه میکردم ببینم چیکار میکنه و بعد از چند بار میله هارو دست من داد و گفت حالا تو بباف چند راه اول بینش اشتباه میبافتم و کل چیزی که بافته بودم در میرفت ولی اون روز تا شب اینقدر تمرین کردم تا یاد گرفتم خاله میله ها و کاموا هاشو بهم قرض داد و گفت هر وقت فروختی برای خودت بخر. اون شب تا نیمه های شب نشسته بودم کیسه لیف میبافتم و از روی الگویی که خاله بهم داده بود و چیزی که خودمون داشتیم یه چیزی سر هم کردم خیلی هم بد نشده بود برای اولین بار خوب بود. نیمه های شب بود که شعبون بیدار شد و وقتی منو کنار نور فانوس دید گفت چیکار میکنی شکر بیا بگیر بخواب صبح شد اروم جواب دادم دارم کیسه لیف میبافم اینارو میفروشم یه پولی در بیاریم که نخوایم محتاج این و اون بشیم شعبون ناراحت شد ولی چیزی به روی خودش نیورد و بعد از اینکه گفت حداقل روز بباف که چشمات کور نشه خوابید....

 از اون شب به بعد روز ها کارای خونه رو میکردم ناهار درست میکردم و به بچه ها میرسیدم و شب ها کیسه میبافتم توی یک هفته تونستم با کاموا های خاله ده تایی ببافم ولی بعد از اون کاموا ها تموم شد. دوباره سراغ خاله بتول رفتم و گفتم خاله من این کیسه هارو بافتم یه کم برانداز کرد و گفت ماشاالله چه زود یاد گرفتی تو کم همش یا سر تنوری یا توی مطبخ کی اینارو بافتی گفتم شب تا صبح میبافم ولی حالا نمیدونم چطوری بفروشمشون. خاله گفت میریم پیش همسایه ها یکی یکی در خونشون رو میزنیم بهشون رو میزنیم شاید احتیاج داشته باشن بخرن دست ابجیامو گرفتم و دنبال خاله راه افتادم یکی یکی در خونه ی همسایه هارو میزد و میگفت اینا دخترای فلانین همونی که با زنش با هم از دود بخاری خفه شدن ننه بزرگشون ولشون کرده به امان خدا کسیو ندارن دختره خودش داره لیف میبافه میفروشه اگه احتیاج داری ازش بخر یه ثوابیم میکنی بعضی ها واقعا احتیاج داشتن میخریدن بعضی ها هم از سر دلسوزی میخریدن یه سری هم نه احتیاج داشتن و نه دلشون میسوخت و ازم نمیخریدن میفهمیدم که خاله این حرف هارو میزنه که دل مردم رو بسوزونه خیلی دلم میسوخت و نارآحت میشدم ولی خب چاره ای نبود بلاخره یه جوری باید پول درمیوردم. اون روز با تلاش های خاله تونستم هشت تا از لیف هامو بفروشم و با پولی که دراورده بودم میله و کاموا خریدم چون پولم بیشتر بود تونستم رنگ های مختلفی بخرم و کاموا هایی که از خاله استفاده کرده بودم با هزار زور و خواهش و التماس پسش دادم. توی راه که به خونه برمیگشتیم رو به خاله بتول کردم و گفتم حالا دوباره لیف ببافم؟ خاله گفت بباف ولی زیاد نه دیگه یه سری مردم لیف خریدن مگه ادم سالی چندتا لیف میخواد. چیزای دیگه هم بباف البته تو کارت خیلی ظریف و تمیزه مطمئنم خودشون هم بهت یه چیزایی سفارش میدن اون شب تا صبح فکر کردم چیکار کنم چی ببافم تا یه چیزهایی به ذهنم رسید. صبح روز بعد رفتم از خاله الگوی شال و کلاه گرفتم و یه ژاکت. اومدم نشستم اندازه های ابجیامو گرفتم و توی دو سه روز برای یکیشون شال و کلاه بافتم و برای اون یکی ژاکت تا اخر هفته یکی یه دونه ی دیگه هم بافتم و دوباره راه افتادیم در خونه ی مردم خاله به بچه ها اشاره میکرد و میگفت....

نگاه کنین دختر بینوا اینارو برای ابجیای خودش بافته که از سرما یخ نزنن اخه این بیچاره ها مگه جرات میکنن اون بخاری که جون ننه و اقاشونو یک شبه گرفت روشن کنن توی خونه همش دارن مثل بید از سرما به خودشون میلرزن خاله خوب بلد بود دل مردم رو به رحم بیاره و گاهی اشک تو چشم های یکی جمع میشد و ازم خرید میکرد خلاصه اون روز دو سه تا ژاکت و چند تا شال و کلاه سفارش گرفتم خیلی خوشحال بودم که کارم گرفته البته اگه کمک ها و دل سوزوندن های خاله نبود فایده ای نداشت خداروشکر میکردم که کنارمه و راه و چاه کار رو بهم یاد میده. زیر و رو بافتنو دیگه کامل یاد گرفته بودم و هر بار میرفتم پیش خاله یه چیز جدید بهم یاد میداد یه روز مارپیچ یاد میداد یه روز مربع بافی و... سعی میکردم تند تند سفارش های اهالی ده رو اماده کنم تا راضی بمونن و دوباره بهم سفارش بدن اون وسط برای شعبون و صفر هم جلیقه میبافتم که بیرون خونه سردشون نشه. یک روز به خودم اومدم دیدم اون دست هایی که اقام همیشه میگفت باید ظریف بمونه از جای میله بافتنی پر از پینه شده گاهی وقت ها انگشتام اینقدر درد میگرفت که نمیتونستم دستمو راحت مشت کنم چون تموم روزم رو داشتم میبافتم و دستام حسابی اذیت میشد ولی چاره ای نبود. گذشت تا به روز دوباره سر و کله ی عمه رقیه پیدا شد اول خوشحال شدم گفتم دلشون به رحم اومده ننه بزرگ برامون پول فرستاده ولی عمه رقیه با توپ پر اومده بود و تند تند پشت سر هم برام پشت چشم نازک میکرد. وارد خونه که شد چشمش به وسایل بافتنی من افتاد براندازی کرد و گفت با همینا ابرومونو بردیا جا خوردم و گفتم مگه کار بدی کردم بافتنی که عیبی نداره عمه رقیه گفت اره بافتنی عیبی نداره ولی اینکه راه بیوفتی از مردن ننه و اقات سو استفاده کنی که چندرغاز پول در بیاری عیب داره اگه نمرده بودن میخواستی چجوری دل مردم رو بسوزونی. خیلی دلم شکست نمیخواستم به عمه هم بی احترامی کنم ولی حرفم رو زدم و گفتم عمه میگی چیکار کنیم کار کردن شعبون کفاف زندگیمونو نمیده عمه دوباره پشت چشمی نازک کرد و گفت زمیناتونو بفروشین همین الانم اقدام کنین خان عموهات ازتون میخرن نگه داشتین و توی ده راه میرین ابرو ریزی راه میندازین...

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shekar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه uors چیست?