شکر 2 - اینفو
طالع بینی

شکر 2

میدونستم که فروش زمین هامون کار درستی نیست چون اقام از بچگی توی گوشامون خونده بود که نباید ادم هیچ جوره زمینشو از دست بده از دست دادن زمین یعنی از دست دادن کار و دارایی. غیر از اون همیشه میدیدم کسایی که توی روستامون زمین ندارن دائم آس و پاسن و کاسه ی چه کنم چه کنم دستشونه و اونایی که بیشتر زمین دارن بهتر به خودشون و زندگیشون میرسن و سر و وضعشون از همه بهتره نمونه بارزش همین ننه بزرگ خودم بود نصف زمین های ده مال اون بود ننه جون خدابیامرزم میگفت اقابزرگت خیلی زمین دلشت و این ننه بزرگ یکی یکی به هر روشی بود از چنگش دراورد و به اسم خودش زد. به همین خاطر همون لحظه متوجه ی نیت شوم عمه رقیه شدم دیگه از دستش عصبانی شده بودم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم نفسی کشیدم و گفتم عمه رقیه درسته ما بچه ایم ولی احمق و هالو که نیستیم همون روز که اومدم اونجا ننه بزرگ بهم گفت پول نداریم باید شوهر کنی فهمیدم نقشه ای دارین کل ده میدونن که وضع ننه بزرگ چطوره اونوقت برای نوه های خودش یه لقمه نون و ماست نداشت؟ عمه که حسابی جا خورده بود صداشو بلند کرد و گفت خجالت بکش دختره ی نمک نشناس بشکنه این دست من که اینقدر رفتم و اومدم پول به تو دادم معلوم نیست چه غلطی با اون پول ها کردی که زود به زود تموم میشد دختره ی بی ابروی بی حیا. بشینین زمیناتونو نگه دارین عزاشو بگیرین تا شما هم از گشنگی بمیرین فکر کردی ما نخوایم تو میتونی کیسه لیفاتو بفروشی فقط کافیه در خونه ی چند تا همسایه ها برم ببین دیگه کی از تو این اشغالایی که میبافی میخره. عمه رقیه حرفاشو زد و از خونه بیرون رفت و در رو محکم پشت سرش کوبید دلم نمیخواست جلوی ابجیام گریه کنم ولی اگه گریه نمیکردم بغضی که توی گلوم بود خفه ام میکرد خیلی ناراحت شده بودم از اینکه ننه بزرگ پول داشت و برای گرفتن زمین هامون بهمون نمیداد. نمید.نم چطور دلشون میومد با ما این کار رو بکنن مگه ما چه بدی در حقشون کرده بودیم مگه ما هم خونِشون نبودیم‌؟ بعد از این که حسابی گریه هامو کردم بلند شدم رفتم در خونه ی خاله بتول. خاله وقتی چشم های قرمزمو دید توی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده دخترم چیشده چرا گریه کردی؟ دماغمو بالا کشیدم و گفتم میشه بیام داخل؟ خاله دست بچه هارو گرفت و همینطور که میکشیدشون داخل خونه گفت اره اره بیا.


نشستم و از سیر تا پیاز ماجرارو برای خاله گفتم بین حرفام مدام روی دستش میزد و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون میداد و میگفت هی زمونه عجب بی وفایی شدی...
حرف هام که تموم شد خاله گفت همینجا بمون تا شب شعبون هم بیاد اینجا خودم باهاش حرف بزنم نکنه گولش بزنن زمینارو از چنگش در بیارن در هر صورت اون برادر بزرگه و اگه قرار باشه این کار انجام بشه به دست اونه منم سرمو تکون دادم و گفتم خاله من خودمم نگران شعبونم نکنه به خاطر دختر خان عموم قبول کنه هممون میدونیم چقدر عاشق و دلدادشه. ولی خاله جواب داد عشق که چشم هاشو کور نکرده شعبون خیلی عاقل تر از این حرفاست بعدم اگه عاشق کسی باشه اول عاشق خونوادشه بعد دختر مردم خاله راست میگفت قطعا اهمیت ما برای شعبون بیشتر از دختر خان عمو بود. بیشتر از هر چیزی نگران تهدید عمه رقیه بودم اون حرفی که زد و کاری که گفت میکنه تا هیچکس دیگه از من خرید نکنه تازه جا افتاده بودم و فکر میکردم اینطوری میتونم کمک دست برادرم باشم ولی اگه اون در خونه ی مردم میرفت میترسیدن و از ترسشون دیگه چیزی از من نمیخریدن خلاصه اون روز تا شب خونه ی خاله بتول بودیم و بافتنی هامو همونجا میبافتم تا شعبون اومد درو که باز کردم اروم زیر لب گفت دوباره که اینجایین مگه نگفتم خونه ی این و اون نرین خاله که حرفش رو شنیده بود از پشت در بیرون اومد و گفت من نگهشون داشتم پسرم با تو کار داشتم میخواستم بیای اینجا باهات حرف بزنم شعبون نگاه سوالی به من انداخت که شونه هامو بالا انداختم و از جلوی در کنار رفتم شعبون یا الله گفت و وارد خونه شد وقتی نشست و چاییشو خورد خاله و شوهرش ماجرارو براش تعریف کردن هر لحظه صورتش قرمز تر از قبل میشد و رگ پیشونیش بیشتر باد میکرد مشخص بود که اونم حسابی ناراحت شده از بدی که ننه بزرگ عمدا بهمون میکرد. خلاصه خاله اخر حرف هاش گفت پسر زمین ها تنها داراییتونه از دستش بدین دیگه هیچی ندارین حواست باشه با وعده و وعید چیزهایی که بهش دل باختی یا با تهدید ازت نگیرنشون شعبون که خودش هم متوجه ی ماجرا شده بود چشمی گفت و بعد از اون بلند شدیم به خونمون رفتیم. شعبون مدام اتاق رو با قدم هاش متر میکرد و غر میزد که عجب ادمایی هستن این فامیلای ما اونا که رفتن پشت سرشونم نگاه نکردن اینام که نشستن هرچی داریم از چنگمون در بیارن..

 فکر کردن با وعده و وعید دختر خان عمو میتونن خرم کنن نمیدونن اون خودشو به اب و اتیش میزنه که زن من بشه فکر کردن میتونن از هم جدامون کنن خداروشکر کردم که شعبون عاقله و با حرف هاشون خام نمیشه دو سه روز گدشت من هنوزم امیدوار بودم که عمه رقیه کاری نکنه و بتونم بازم بافتنی هامو بفروشم به همین خاطر شب تا صبح مثل همیشه میبافتم و یه گوشه ی اتاق میچیدیم دو سه روز گذشت یه روز که شعبون از سر زمین اومد حسابی پکر بود فهمیدم اتفاقی افتاده اول چیزی نگفتم ببینم خودش حرفی میزنه یا نه ولی اونم چیزی نپرسید تا بلاخره از سر کنجکاوی پرسیدم چیزی شده داداش؟ نفس عمیقی کشید و گفت عمه رقیه اومده بود توی دشت امروز اینقدر گشته بود تا پیدام کرد اول با روی خوش اومد جلو و گفت خواهرت بچه اس نمیفهمه فکر میکنه من بد شمارو میخوام اومدم با تو که عاقل تری حرف بزنم ننه گفته همین روزا بیا بریم خواستگاری ستاره دیگه خوب نیست بیشتر از این از هم دور بمونین به جای این که همیشه تو فکر هم باشین کنار هم باشین اول خوشحال شدم گفتم چیشده سر ننه به سنگ خورده به فکر ما افتاده میخواد ستاره رو برامون بگیره ولی بعد که روی خوش بهش نشون دادن گفت البته قبلش باید بیای زمینارو به خان عموهات یا ننه بزرگ بفروشی ننه برات شرط گذاشته اینجا بود که فهمیدم این کار ها و حرف ها از روی خوبی نیست و نیت پلیدی پشتشه عجبی گفتم و ادامه دادم تو چی گفتی قبول که نکردی خدایی نکرده؟ شعبون گفت معلومه که نه فکر کردی ستاره زن کسی جز من میشه که به خاطرش بخوام زمینامونو از دست بدم گفتم من دیگه نمیدونم چی بگم والا فقط خدا بهمون رحم کنه با این ادمایی که دورمونو گرفتن. گذشت و سفارش های مردم رو که بافتم دوباره با خاله راه افتادیم در خونه ها چند تا اضافه تر هم بافته بودم که اگه کسی خواست بخره ولی اون روز هیچکس چیزی ازم نخرید هرکس یه بهونه ای میورد و دست رد به سینه ام میزد حتی اونایی که سفارش داده بودن هم سفارشاشونو تحویل نگرفتن و گفتن نمیخوایم خیلی جلوی خودمو گرفته بودم که بغضم نترکه فهمیدم کار عمه رقیه اس همشونو تهدید کرده بود و کار و کاسبی منو حسابی کساد کرده بود خاله بتول هم خیلی ناراحت شده بود که اینطوری شده 


و کل مسیر برگشت به خونه رو برای عمه و ننه بزرگ دعا میکرد تا به راه راست هدایت بشن و دست از این افکار پلید و کارهای بدجنسانشون بردارن. به خونه که رسیدیم کیسه ی بافتنی هامو یه گوشه انداختم و گفتم حالا چه خاکی توی سرم بریزم تازه تونسته بودم یه کم پول در بیارم که اونم دیگه نمیشه خاله دستی روی سرم کشید و گفت غصه نخور دخترم خدا بزرگه حتما شمارو هم میبینه. همون هفته بود که برای خاله از شهر مهمون اومد خونواده ی ابجیش اومده بودن ابجیش به یه مرد شهری شوهر کرده بود و مثل عمه قمرم اونجا زندگی میکرد دوتا پسر بزرگ داشت که توی بازار توی شهر کار میکردن اون روز ظهر خاله مارو هم برای ناهار صدا زد و گفت بیاین خونه ی ما تنها نباشین ناهار رو که خوردیم من برای همه چایی اوردم و وقتی نشستم خاله گفت شکر هم بافتنی میبافت توی ده به مردم میفروخت ولی خب یه از خدا بیخبری جلوی کار و کاسبیش رو گرفت ماشاالله کارش خیلی خوبه خیلی ظریف و سریع میبافه همه کاراشو خیلی دوست دارن ولی از ترس اون از خدا بیخبر دیگه کسی ازش خرید نمیکنه بعد به من اشاره کرد و گفت پاشو برو بیار دخترم ببینن چقدر خوب میبافی با بی میلی رفتم کیسه ی بافتنیمو اوردم و وسط اتاق پهن کردم خاله هی زیر و روشون کرد و تعریف کرد و اخر حرفاش گفت بچه ای چیزی دور و برتون ندارین از اینا ببرین براشون؟ یکی از پسر خواهراش کمی فکر کرد و گفت خاله بتول دکان کناری ما لباس میفروشه اتفاقا چند روز پیش داشت مینالید که زنی که براش شال و کلاه بافته کارش اصلا خوب نبوده و مشتری هاش راضی نبودن اکه بخوای من میتونم ببرم شهر ببینم اونجا به فروش میرسه یا نه چشم هام از خوشحالی برقی زد و خاله هم لبخند رضایت بخشی زد و گفت جمعشون کن شکر میدیم جعفر ببره شهر ببینیم فروش میره یا نه اگه اونجا کارت رو بپسندن خیلی خوب میشه توی شهر این چیزا بهتر و بیشتر فروش میره اخه اونجا جمعیت بیشتره البته که باید بیشتر وقت بذاری و بیشتر کار کنی چون مثل اینجا سه تا و چهار تا سفارش نمیدن. گفتم بخرن من مشکلی با کار کردن ندارم به ابجیامم یاد میدم شاید بتونن کمک دستم باشن. خلاصه قرار شد جعفر بافتنی هامو به شهر ببره و خبر بفرسته که بازم ببافم یا نه اون شب تا صبح از خوشحالی خوابم‌نمیبرد و امیدوار بودم کارم رو بپسندن....

و بازم ازم خرید کنن. چند روزی گذشت و سر و کله ی جعفر پیدا شد اون روزی که جعفر اومد پشت پنجره نشسته بودم بیرون رو نگاه میکردم و وقتی نیش بازش رو دیدم فهمیدم که خبر های خوبی داره خودم بدو بدو از خونه بیرون اومدم و لب ایوون صدا زدم اقا جعفر اقا جعفر! جعفر روشو به سمت ایوونمون برگردوند و گفت مژدگونی بده شکر خانم دکان کناریمون خیلی کاراتو پسندید کلی سفارش داده و کاغذی که دستش بود بالا اورد و تکون داد خیلی خوشحال شدم و همینطور که دمپایی هامو پام میکردم به بچه ها گفتم بدویین بریم خونه ی خاله بتول. جعفر زودتر ما به خونه رسیده بود و ما هم پشت سرش وارد خونه شدیم از اون هول و ولایی که داشتم خودم خجالت کشیدم و رو به خاله گفتم ببخشید خاله اینطوری اومدم اقا جعفر گفت برام سفارش گرفته از ذوقم اینطوری بدو بدو اومدم بیرون خاله اومد بغلم کرد و گفت قربونت برم دختر این چه حرفیه اگه بدونی من‌ چقدر خوشحال شدم خداروشکر که اون عمه رقیه ات به هدفش نرسید‌. جعفر مقداری پول از جیبش در اورد به سمتم گرفت و گفت این مزد کارهایی که بردم شهر پول هارو نگاه کردم و گفتم ولی این که خیلی زیاده خیلی بیشتر از چیزیه که توی روستا به مردم میفروختم جعفر گفت خب توی شهر بهای هر چیزی بیشترِ اونجا گرون تر میخرن بیشتر از قبل خوشحال شدم خاله گفت چه بهتر دختر با این همه سفارش جدید باید کلی کاموای جدید بخری. جعفر که سواد داشت یکی یکی سفارش هارو خوند بعضی هاش چیزهایی بود که اصلا نبافته بودم و کسی که بافتنی هامو خریده بود چشم بسته سفارش داده بود یک لحظه ترس برم داشت و رو به خاله گفتم خاله من که الگو های اینارو ندارم بلد نیستم چطور ببافم بعدم خیلی زیاده چطور میرسم تا هفته ی دیگه که اقا جعفر میاد تمومشون کنم خاله گفت غصه نخور خودم کمکت میکنم بعدم این ابجی بزرگت هست به اونم یه چیزایی یاد میدیم چون خواهر تو قطعا استعدادش مثل تو و همینقدر زود یاد میگیره. اون روز با خاله توی ده راه افتادیم و نصف بیشتر پولی که اقا جعفر اورده بود رو کاموا خریدیم هر کدوممون دو تا کیسه ی بزرگ دستمون بود و داشتیم به سمت خونه برمیگشتیم که اتفاقی عمه رقیه رو توی راه دیدیم عمه همین که چشمش به ما افتاد راهشو کج کرد و با ابرویی که بالا پریده بود گفت خیر باشه..

 بتول خانم خیلی خرید کردی خاله بتول بادی به غبغبش انداخت و گفت خرید های شکر من خریدی نکردم عمه رقیه قیافه اش تو هم رفت و گفت شکر خانم پولدار شدی انگار معلوم نیست چیکار میکنی دختره ی بی حیا این پول هارو با چه کاری به دست میاری معلومه که دیگه با فروش بافتنی هات پول در نیوردی چون من راه این کارت رو بستم. لبخندی به عمه زدم و گفتم خدا حواسش به ما هست گر ز حمکت ببند دری ز رحمت گشاید در دیگری خداروشکر که نذاشت ما محتاج کسی بشیم و چشمش به ما بچه یتیم ها افتاد. قبل از این که عمه رقیه بخواد صداشو بلند کنه و توی روستا ابرو ریزی راه بندازه قدم هامو بلند تر کردم و رفتم خاله بتول خودش رو به من رسوند و همیتطور که دستی سر شونه ام میزد گفت باریکلا دخترم قوی باش نذار فکر کنن ضعیفی و بهشون احتیاج داری بذار بدونن که بی نیازی و پس خودت برمیای لبخندی زدم و گفتم معلومه که پس خودمون بر میایم. اون روز به خونه ی خاله بتول رفتیم و دوباره خاله الگوهاشو اورد و شروع کرد چیز های جدید بهم یاد بده و مدام به شمسی هم میگفت دختر نگاه کن یادبگیری باید کمک خواهرت کنی کارهارو زودتر تموم کنه. اون روز خود خاله هم یه چیزهایی بافت و بعد ما به خونمون رفتیم. شمسی بچه بود و بازیگوش منم خیلی از اون بزرگتر نبودم ولی خب ننه جونم همیشه میگفت تو از سنت ده سالی بزرگتری شمسی بازیگوشی میکرد و سر کارش نمینشست برای همین یاد نمیگرفت میدونستم که نمیتونم تنهایی تمومشون کنم و دیگه کارهای شمسی هم حسابی کفریم کرده بود تا تشری بهش زدم و گفتم اگه این کارو از دست بدیم بدبخت میشیم شعبون که نمیتونه همه ی خرج مارو بده تا بلاخره نشست سرکارش. اون شب هرچی بافته بود رو شکافتم ولی خب امیدوار بودم که یاد بگیره و زود راه بیوفته. شب که شعبون اومد با خوشحالی پول هارو بهش دادم و گفتم ببین داداش عمه نتونست جلوی رزق و روزیمون رو بگیره شعبون زیاد خوشحال نشد نفهمیدم از دست ما ناراحته یا بیرون از خونه اتفاقی افتاده که اینطوری به هم ریخته زیاد به پر و پاش نپیچیدم و دنبال کارم رفتم روز بعد شمسی باز هم تمرین کرد ولی درست نمیبافت به همین خاطر کار های سبک تر مثل دوختن دکمه ها و درست کردن منگوله ی کلاه هارو بهش سپردم که بهتر انجام میداد....


اون هفته خیلی کار سرم ریخته بود و دوتایی با خاله بتول مدام در حال بافتن بودیم و شمسی کمک میکرد کارهارو به اتمام برسونیم اینقدر سرگرم کار بودم که متوجه نشدم برادرم داره از غصه نابود میشه بلاخره اقا جعفر اومد و کارهایی که انجام داده بودیم تحویل گرفت باز هم با خودش لیست اورده بود ولی این بار بافتنی نبود گلدوزی بود که تا حالا انجام نداده بودم. خاله وقتی لیست رو دید دستشو به اسمون برد و گفت خدایا شکرت که این بچه هارو دیدی. اقا جعفر گفت چیزهایی که نوشته تا اخر ماه میخواد عجله نکنین فعلا کلی بافتنی داره که بفروشه و رفت. اون روز خاله بساط جدیدی چید و شمسی رو هم‌ مجبور کرد بشینه یاد بگیره خداروشکر به حرف خاله بتول بهتر از من گوش میداد و شیطنت هاشو کنار میذاشت. وقتی به خونه برگشتیم یکم وقتم ازاد تر شده بود و فهمیدم که شعبون چقدر حالش خرابه. کنارش نشستم و گفتم داداش از چی اینقدر غصه میخوری اول حرفی نزد و گفت چیزی نیست ولی بعد اینقدر بهش اصرار کردم که گفت خان عمو اومد سراغم و گفت یا تا اخر این هفته بیا خواستگاری دخترم یا به خواستگاری که داره شوهرش میدم میدونم اونم مثل من داره از غصه میمیره ولی چطور میتونم همه ی دار و ندارمو بدم و دختر عمومو بگیرم خوشبخت کنم؟ اصلا اگه دار و ندارمو بدم مگه خود اون میخواد که دیگه زنم بشه؟ مطمئنم وقتی زمین هارو بهشون بدم خود خان عمو میگه من به پسر آس و پاس دختر نمیدم. دستشو توی دستم گرفتم و گفتم درست فکر میکنی اینا همه اش نقشه اس که زمین هامونو بگیرن اصلا اگه دخترش خواستگار داشت مگه به گوش ما نمیرسید مگه ما متوجه نمیشدیم؟ کجا حرف خواستگار بوده که حالا میخواد به خواستگارش شوهرش بده؟ شعبون سرش رو بین دست هاش گرفت و گفت نمیدونم شکر نمیدونم چیکار کنم. خیالم راحت بود که شعبون خودش عاقله و زمین هامونو به باد نمیده...
همه ی اون چند روز با فکر این که خان عمو به تهدید الکی کرده گذروندیم ولی بعد از یک هفته متوجه شدیم که بی سر و صدا دخترش رو به یه پسر شهری شوهر داده و پسر دختر خان عمو رو بدون هیچ جشنی برداشت و رفت دلم برای اون هم میسوخت اون که گناهی نکرده بود اونم کم عاشق شعبون نبود که به خاطر خودخواهی یه عده بزرگتر زندگیش اینطوری خراب شد....


همسایه های خان عمو که با خاله بتول در ارتباط بودن و گه گاهی در خونه با هم‌ جمع میشدن سبزی ای چیزی پاک میکردن بهش گفته بودن که این چند روز ستاره چند بار میخواسته خودشو حلق اویز کنه و چه صداها که از خونشون بلند نشده ولی پدرش با خودخواهی شوهرش داد و حتی جشنی نگرفت که صداش توی روستا بلند بشه و مشکلی پیش بیاد. روزی که ستاره شوهر کرد و رفت شعبون شب رو به خونه برنگشت دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و نمیدونستم باید چیکار کنم. به خاله بتول هم خبر داده بودم و اونم دو دقیقه یکبار میومد در خونمون میگفت شعبون برنگشت؟ خدا خدا میکردم سمت خونه ی خان عمو یا ننه بزرگ نره و دردسری درست نکنه یا راه نیوفته بره شهر بخواد ستاره رو برگردونه که اینطوری قیامت به پا میشد دیگه وقتی دیدیم از نیمه شب هم گذشته و شعبون هنوز برنگشته شوهر خاله بتول فانوسی برداشت و با چند تا از مرد های همسایه رفتن دنبالش بگردن. میگفتن نکنه توی دشت یا سر زمین ها حیوون وحشی بهش حمله کرده باشه و اسیبی دیده باشه ولی من از این فکر ها نمیکردم میدونستم که خودش عمدا به خاطر اتفاقات اخیر برنگشته. خلاصه اون شب شوهر خاله بتول دست از پا دراز تر برگشت و هممون مثل مجسمه تا صبح نشسته بودیم و به کوچه چشم دوخته بودیم افتاب که زد سر و کله ی شعبون از سر کوچه پیدا شد من زودتر از همه دیدمش و پا برهنه از خونه بیرون دویدم شعبون مثل مرده ی متحرکی که انگار جونی به تن نداره به سمت خونه برمیگشت و هرچی ازش میپرسیدم کجا بودی جوابی بهم نمیداد. اون حرف نزدن شعبون و شب خونه برنگشتن هاش به همون یکی دو روز ختم نشد دیگه نه درست غذا میخورد و نه با کسی حرفی میزد هر وقت دلش میخواست به خونه برمیگشت و هر وقت‌نمیخواست نمیومد اصلا جوابمونو نمیداد که بفهمیم کجا میره و اون شب های سرد زمستون رو کجا میمونه توی یکی دو هفته اینقدر لاغر و ضعیف شده بود که هممون میترسیدیم یه جایی یه بلایی سرش بیاد و نتونه خودشو نجات بده. همه ی همسایه ها خیلی نگرانش بودن و میگفتن نکنه دست از کار بکشه و این بچه یتیم ها مجبور شن شب شکم‌گرسنه سر روی بالشت بذارن تا بلاخره خاله بتول گفت باید برای شعبون زن بگیریم تا از فکر ستاره بیرون بیاد. نمیدونستم حق با خاله بتول یا نه ولی شاید این اتفاق حال و هوای شعبون رو عوض میکرد ...

ولی اخه شعبون که کسی جز ستاره رو نمیخواست. همون روز ها بود که ستاره با سر و صورت خونی به ده برگشت و دیده بودن که هراسون توی کوچه ها به سمت خونشون میدوه مثل این که شوهرش کتکش زده بود اینقدر زده بود که دختر بیچاره دستش شکسته بود و هرطوری بود از خونش فرار کرده بود و خودش رو به روستا رسونده بود مردم میگفتن حالا پدر که کتکش میزنه هیچ شوهرش میاد اینجا بیخ تا بیخ سرش رو میبره که از خونه فرار کرده دلم برای اونم میسوخت و مثل خاله بتول دعا میکردم بزرگتر هامو به راه راست هدایت بشن و دست ار این کارهاشون بردارن. همینطور هم شد و خان عمو وسط کوچه ستاره رو حسابی کتک زده بود و چند روز بعد هم سر و کله ی شوهرش پیدا شد و دوباره یه جنگی در خونه ی خان عمو درست شده بود. شعبون اون شب ها تا صبح خواب نداشت و گاهی وقت ها صدای گریه اش رو هم میشنیدم و خیلی ناراحت میشدم که مرد گنده اینطوری داره زار میزنه. صبح روز بعد وقتی شعبون از خواب بیدار شد سر تنور پیشم اومد و گفت ابجی یه بقچه ی کوچیک برام جمع کن امشب هرطوری شده میرم ستاره رو فراری میدم و از اینجا میبرمش یه کم که اوضاع درست شد میام دنبال شماها هممون باید از این روستا بریم میریم یه شهر دور اونجا کسی هم پیدامون نمیکنه با حرفاش عرق سرد به تنم نشست و گفتم چی میگی شعبون اخه بریم شهر چیکار کنیم اینجا زمین داریم خونه داریم بریم شهر کجا بمونیم شب ها کجا بخوابیم؟ شعبون گفت من دیگه نمیتونم بشینم و هیچکاری نکنم و فقط این زجر رو تحمل کنم دستش رو گرفتم و گفتم شعبون از خر شیطون بیا پایین ستاره شوهر داره مگه میشه زن شوهر دارو فراری داد اگه میخواستی این کارو کنی باید قبل از این که شوهرش میدادن فراریش میدادی. شعبون گفت شکر کاری که میگم رو بکن تو نگران بقیش نباش اصلا نذاشت حرف دیگه ای بزنم و در خونه رو کوبید و رفت. خیلی به هم ریخته بودم دلشوره ی عجیبی به جونم افتاده بود و میدونستم که این کار اصلا شدنی نیست میخواستم برم به خاله بتول بگم ولی میدونستم اونم دردسر میشه شعبون اگه میفهمید به کسی گفتم قیامت به پا میکرد. تا نزدیک های عصر همینطور دور خودم میچرخیدم و نمیدونستم باید چیکار کنم تا با دو دلی بقچه ی شعبون رو پیچیدم و گوشه ای گذاشتم...

 هوا که تاریک شد سر و کله ی خودش هم پیدا شد و تکه نونی برداشت داخل بقچه اش گذاشت و بعد از این که یکی یکی مارو بغل کرد و روی سرمون رو بوسیدو از خونه بیرون رفت با رفتن شعبون اشک توی چشم هام‌ جمع شد حتی نتونسته بودم ازش بپرسم چطور میخواد این کار رو بکنه به اینجاش فکر نکرده بودم که شوهر ستاره یا خان عمو ممکنه بلایی سرش بیارن اگر بفهمن که داره چیکار میکنه وقتی این فکر توی سرم افتاد بدو بدو از خونه بیرون رفتم و در خونه ی خاله بتول رو زدم و با لکنتی که از ترس به جونم افتاده بود گفتم خاله خاله بدبخت شدیم شعبون رفته ستاره رو فراری بده. خاله چشم هاش چهارتا شد و گفت خدا مرگم بده ستاره مگه شوهر نداره مگه شوهرش نیومده که با هم به شهر برگردن چطور این پسر میخواد فراریش بده تند تند ماجرارو برای خاله تعریف کردم و تا حرفم تموم شد شوهرش رو صدا زد و گفت اقا مرتضی اقا مرتضی کت و پوتینتو بپوش که باید بریم. اقا مرتضی بیچاره هم گرفتار زندگی و مشکلات ما شده بود و اون موقع شب از خواب بلند شد و هممون اماده شدیم که بدو بدو به سمت خونه ی خان عمو بریم گفتیم شاید توی راه پیداش کنیم و بتونیم از این تصمیم اشتباهی که گرفته منصرفش کنیم. اول میخواستم بچه هارو هم با خودم ببرم ولی وقتی سوز سرمارو دیدم خواهر کوچیکمو به صفر و شمسی سپردم و چون در خونه ی خاله بودیم خاله گفت بذار خونه ی ما بمونن. بچه هارو خونه ی خاله گذاشتیم و راه افتادیم توی اون برفی که روی زمین نشسته بود دویدن سخت بود ولی خب به هر سختی بود خودمون رو به شعبون رسوندیم اقا مرتضی کلی توی اون سرما باهاش حرف زد و هرطوری بود میخواست راضیش کنه تا به خونه برگرده شعبون بیچاره دوباره مثل ابر بهار اشک میریخت و میگفت من دیگه اینطوری نمیتونم ولی خاله و شوهرش بلاخره راضیش کردن و همگی به سمت خونمون راه افتادیم. همینطور که به سمت خونه میرفتیم بوی چوب سوخته به مشامم میرسید ولی هرچی اطراف رو نگاه میکردم اتشی نمیدیدم نزدیک خونه که شدیم خاله به رو به رو اشاره کرد و گفت کجا اتش روشن کردن چه دودی میکنه! ولی مسیر دستش دقیقا خونه های خودمون رو نشون میداد هنوز به کوچمون نرسیده بودیم ولی هممون میدونستیم که پشت این دیوار ها خونه های خودمونه....

یک دفعه شعبون نگاهی به من انداخت و گفت اونجا که خونه ی ماست و با این حرفش هممون شروع به دویدن کردیم هرچی نزدیک تر میشدیم بوی دود و چوب سوخته بیشتر میشد دیگه پاهام رمق دویدن نداشت و اون صحنه هایی که جنازه ی ننه جون و اقامو از اتاق بیرون کشیدن جلوی چشمم میومد بوی دود منو یاد اون روزی که زندگیمون تیره و تار شد انداخت. به خونه که رسیدیم وقتی دیدیم شعله های اتش از سر خونه بالا میره دو دستی توی سرمون زدیم شعبون که همونجا نشست و گفت دوباره بدبخت شدیم خاک بر سر شدیم ابجیام داداشم... شعبون خبر نداشت که بچه ها خونه ی خاله ان و فکر میکرد توی اتش سوختن ولی من بدو بدو به سمت خونه ی خاله رفتم و یکی یکی بچه هارو بررسی کردم که حالشون خوب باشه همشون حسابی ترسیده بودن و در حال گریه بودن.دبه های نفت رو دور خونه میدیدم و مطمئن بودم که این اتفاق خود به خود نیوفتاده مدام شمسی رو تکون میدادم و میگفتم‌ کی این کار رو کرد؟ ولی شمسی زبونش بند اومده بود و حرفی نمیزد. شعبون وقتی فهمید بچه ها خونه ی خاله بتول بودن دست هاشو رو به اسمون برد و چند بار بلند گفت خدایا شکرت خدایا شکرت بعد اومد بچه هارو یکی یکی بغل کرد و گفت حالشون خوبه چیزیشون که نشده منم خیالش رو راحت کردم و گفتم همشون خوبن. مردم کم کم از خونه هاشون بیرون اومده بودن و با دست هاشون برف روی خونه میپاشیدن تا اتش خاموش بشه اتش هنوز به در حیاط نکشیده بود که اقا مرتضی از دیوار بالا رفت و در خونه رو باز کرد تا گوسفند ها که گیر افتاده بودن ازاد بشن خداروشکر بلایی سر اونا نیومده بود و اقا مرتضی هم گوسفندا هم مرغامون رو از خونه بیرون کرد اینقدر ترسیده بودن و هراسون بودن که اصلا ندیدم با این سرعت کجا رفتن. خلاصه بعد از مدت زیادی با کمک همسایه ها اتش خونه خاموش شد ولی هیچی از خونه نمیونده بود و ستون های چوبیش یکی یکی میریخت و هر دفعه صدای بلندی به گوش میرسید ما مثل بدبخت ها لب ایوون خونه ی خاله توی سرما نشسته بودیم و نمیدونستیم دیگه با این مصیبت چیکار کنیم. خیلی ناراحت بودم غیر از خونمون تمام بافتنی ها و کاموا هامو هم از دست داده بودم تمام وسایلی که گلدوزی کرده بودیم تمام الگوهایی که خاله بهم داده بود هرچی بود و نبود سوخته بود...

و از بین رفته بود کم کم افتاب داشت طلوع میکرد که اتش کامل خاموش شد و همسایه ها همشون با تعجب به دبه های نفت که دور خونه ریخته بود نگاه میکردن و با هم پچ پچ‌میکردن. خاله اومد‌کنارم نشست و گفت فکر کنم توهم فهمیدی که خونه خود به خود اتش نگرفته سرمو تکون دادم و گفتم اون از خدا بی خبر اینقدر ناشیه که دبه های نفتو همینجا ول کرده و رفته یه بچه ی دو ساله هم این دبه هارو ببینه میفهمه خونه رو اتش زدن. خاله اشاره ای به شعبون کرد و گفت این پسر داره از چشم هاش خون میباره اینقدر عصبانیه که هر لحظه منتظرم بره یه بلایی سر یکی بیاره و بدبخت تر کنه خودشو. بین حرف های خاله بود که شعبون سراغم اومد و گفت شکر باید یه چیزی بهت بگم. بلند شدم دنبالش رفتم منو گوشه ای کشید و گفت ستاره چند روز پیش باهام قرار گذاشته بود من اینقدر احمق نبودم که بی گدار به اب بزنم ولی نگو نقشه بوده منو از خونه بیرون کشیدن و چون میدونستن شما هم دنبالم میاین فرصت رو مناسب دیدن تا خونمون رو اتش بزنن بازم خدا رحم کرده هنوز یه کم دلشون برای ما میسوزه و موقعی که بیرون از خونه بودیم خونه رو اتش زدن. خیلی دلم شکست باورم نمیشد که ستاره هم وارد بازی های کثبفشون شده باشه ولی با خودم میگفتم شاید مجبورش کردن شاید اینقدر شرایطش بد بوده که تهدیدش کردن. شعبون هم همین فکرو میکرد و میگفت وقتی از خونه ی شوهرش فرار کرده اومده ده چطور گذشتن از خونه بیرون بیاد و با من قرار بذاره بگه فراریم بده قطعا به زور فرستادنش میگفت اون لحظه ای که ازم میخواست برم فراریش بدم همه ی حرفاشو با صدای لرزون و لکنت میگفت مشخص بود که ترسی توی وجودشه هزار بار اصرار کرد و گفت شعبون توروخدا بیایا حتما همون شب ساعتی که گفتم بیا. سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم داداش تا کی باید این ظلم هارو تحمل کنیم باید با یه بزرگتر این مسائل رو در میون بذاریم باید به خاله بتول و اقا مرتضی بگیم تا با کدخدا حرف بزنن شاید اون یه چاره ای داشت. شعبون گفت به خاله بگو من که دیگه نای حرف زدن ندارم به تو گفتم که تو براش تعریف کنی پیش خاله بتول برگشتم و همه چیز رو براش گفتم خاله اشک توی چشم هاش جمع شده بود و تند تند روی دستش میزد و میگفت ای زمونه ی نامرد ببین ادم هارو هم مثل خودت نامرد کردی.


خلاصه سیر تا پیاز ماجرارو برای خاله بتول تعریف کردم و گفتم داداش شعبونم گفت که بریم با کدخدا حرف بزنیم اخه این نشد زندگی که هر روز یه بدبختی به سرمون میارن اینا تا این زمینارو از ما نگیرن ول کن نیستن خاله هم گفت حق داره شعبون باید با یه بزرگتر حرف بزنیم البته که همه میدونن حرف ننه بزرگ تو زوره ولی خب شاید دیگه روی حرف کدخدا نتونه حرف بزنه. اون روز با خاله سراغ کدخدا رفتیم و ماجرارو برای اون هم تعریف کردیم کدخدا گفت چوب این کارهاشون رو میخورن مال بچه یتیم خوردن نداره خدا به دادشون برسه کسی که اینقدر به بچه یتیم بد کرده جاش وسط جهنمه قرار شد خودش بره و با ننه بزرگ حرف بزنه تا دست از سر ما برداره و اینقدر اذیتمون نکنه گرچه ما دیگه نه خونه ای داشتیم و نه جایی برای ‌موندن گوسفندا و مرغامون هم اواره شده بودن و توی حیاط خونه ی خاله نگهشون میداشتیم شعبون خیلی خجالت میکشید که بیاد و خونه ی خاله بتول بمونه ولی چاره ای جز این هم نداشت. مدام باهام حرف میزد که چیکار کنیم باید یه راهی پیدا کنیم تا اینقدر مزاحم خاله بتول نباشیم ولی من هیچی به ذهنم‌نمیرسید اون روز ها اینقدر از کارم عقب افتاده بودم که با خودم میگفتم دیگه دکان کناری اقا جعفر چیزی به من سفارش نمیده ولی بعد از گذشت یک هفته خاله گفت با پول هایی که شعبون برداشته بود دوباره کاموا و پارچه و نخ بخر و کارت رو شروع کن نمیشه که خودت رو ببازی بلاخره دوباره باید از یه جایی شروع کنی. شعبون میگفت گوسفندامون رو بفروشیم و بریم شهر یه اتاق کرایه کنیم هرطوری بود میخواست از این ده فرار کنه ولی میدونستم اگه بریم سریع زمین هامون رو صاحب میشن از طرفی به خاطر کاری که ستاره باهاش کرده بود گرچه میدونست از روی زور و اجبار بوده خیلی دلخور بود و میخواست بره شهر که چشمش دیگه به ستاره و خانواده ی خان عمو نیوفته خاله هم با شعبون موافق بود و میگفت توی شهر جای پیشرفت زباده شما که اینجا دیگه خونه هم ندارین بخواین خونه بسازین هم طول میکشه ولی توی شهر خونه های اماده هست که کرایه کنین تو که کار خودتو میکنی شعبون هم ایشالا کار پیدا میکنه. بعد از یکی دو هفته سر و کله ی اقا جعفر پیدا شد و وقتی میخواست به شهر برگرده شعبون گفت منم باهاش میرم ببینم اونجا چطوریه انگار که واقعا تصمیمش رو گرفته بود

و قصد‌ مهاجرت به شهر رو داشت ما هم دیگه حرفی نزدیم گفتیم بذار بره ببینه چطوریه شایدم خوشش نیومد برگشت. شعبون رفت و دو سه روز بعد شاد و شنگول برگشت و گفت وای شکر اگه بدونی شهر چقدر با اینجا فرق داره مردمش اصلا کاری به کار هم ندارن اصلا دخالتی توی زندگی هم نمیکنن اونجا امکانات خیلی بیشتر مردم خیلی بهتر زندگی میکنن من خیلی راحت میتونم توی بازار کار پیدا کنم و اتاق کرایه کنیم اونجا زندگی کنیم ولی شعبون هرچی از خوبی های شهر میگفت من بازم دلم راضی به این رفتن نبود و یه جورایی بد بین بودم به شهر رفتن. خلاصه اینقدر گفت و گفت تا همه باور کردن که رفتن از ده برای ما بهترین کار و چند روز بعد خاله هم کم کم بهم میگفت که برین بهتره اونجا زندگی بهتری دارین کم کمش اینه که ارامش دارین. شعبون که دیگه فکر کرده بود منم راضی شدم مرغا و گوسفندارو فروخت تا با پولش توی شهر یه اتاق کرایه کنیم و چند تا وسیله بخریم چون هیچی نداشتیم که با خودمون ببریم ما حتی لباس های تنمونم توی اتش خونمون سوخته بود و خاله از این و اون چند دست لباس برامون قرض گرفته بود. خداحافظی از خاله بتول و شوهرش اقا مرتضی خیلی برام سخت بود کم برامون زحمت نکشیده بودن توی این مدت کم و مثل پدر و مادر بودن برامون یادمه روزی که میخواستیم بریم با خاله سر خاک ننه جون و اقام رفتیم و خاله بتول همینطور که سر خاک نشسته بود خطاب به ننه جونم گفت ابجی خیالت راحت باشه حتی اگه بچه هات راه دور هم برن خودم هواشونو دارم. خلاصه بعد از کلی گریه و زاری با خاله و شوهرش خداحافظی کردیم و هرچی توی اون ده داشتیم و نداشتیم گذاشتم و با اقا جعفر به سمت شهر راه افتادیم. خاله بهش سپرده بود مارو به خونه ی خودشون ببره تا جایی برای موندن پیدا کنیم خونواده ی خواهر خاله بتولم چیزی از خودش کم نداشتن همون قدر مهربون و مهمون نواز بودن و مثل خاله ما رو روی چشمشون میذاشتن. بهترین غذاهارو برامون درست میکردن و بهترین اتاقشون رو برای خواب به ما دادن حتی شوهر خواهر خاله بتول روزها با شعبون دنبال خونه و کار میگشت و هر کمکی میتونستن بهمون میکردن. شعبون بعد از دو روز توی بازار کار پیدا کرد و مشغول به کار شد....


اول قرار شده بود توی بازار گاری هارو جا به جا کنه و برای دکان ها بار ببره و بیاره کارش خیلی سخت بود و از صبح تا شب باید گاری سنگین رو توی بازار از این طرف به اون طرف میبرد و روش بار میزد و خالی میکرد شب ها که میومد خونه اصلا دیگه نای حرف زدن هم نداشت و همین که سرش به بالشت میرسید خوابش میبرد. حدود یک هفته ده روزی خونه ی خواهر خاله بتول موندیم و از وقتی شعبون رفته بود سرکار، خودشون کم و بیش برامون دنبال خونه میگشتن تا یک روز پدر اقا جعفر اومد‌و گفت یه خونه ی کوچیک پیدا کردم خیلی هم از خودمون دور نیست برم ببینم امروز شعبون میتونه زودتر از سرکار برگرده تا بریم خونه رو ببینیم یا نه توی دلم خوشحال شده بدم چون خیلی خجالت میکشیدم که ایتقدر مزاحمشون شده بودیم. چیزی نگذشت که سر و کله ی شعبون پیدا شد و همگی به سمت خونه راه افتادیم دو سه تا کوچه از خونه ی خواهر خاله بتول فاصله داشت و خیلی زود رسیدیم اقا جعفر که دنبالمون اومده بود با دستش در چوبی رو نشون داد و گفت همینه خونه نه خیلی قدیمی بود و نه نوساز پشت در چوبیش یه دالان تیره و تار بود و بعد از اون به یه حیاط خیلی کوچیک میرسیدیم که یه مستراح داشت و یه باغچه کوچیک که یه شیر اب کنارش بود حتی حوضی نداشت که بخوایم توش رختامونو بشوریم. اقا جعفر به مستراح اشاره کرد و گفت اینجا خودش حمام داره دیگه نیاز نیست برین حمام عمومی برام عجیب بود چون تا اون روز ندیده بودم خونه ای حمام داشته باشه توی ده که همه یا توی اتاق توی لگن‌خودشونو میشستن یا میرفتن حمام ده خونه ی خواهر خاله بتولم حمام نداشت و اونم‌میگفت ما میریم حمام عمومی خلاصه بعد از اون به اتاق کوچک دیگه ای اشاره کرد و گفت اینم اشپزخونه اینقدر کوچیک بود که‌ادم حتی نمیتونست دور خودش بچرخه و باید همینطور که ثابت ایستاده بود کارشو انجام میداد اون طرف حیاط هم یه اتاق بود که وسطش ستون داشت و با در دو تا اتاقش کرده بودن زیر خونه هم کامل زیر زمین بود و از توی همون حیاط پله میخورد میرفت پایین. با خونه ای که توی ده داشتیم خیلی فرق داشت و بدجوری زیر دلم زده بود ولی خب چاره ای نبود خونه ی دهمون چهار تا تکه چوب سوخته و چند تا دیوار دوده زده بود. شعبون به اقا جعفر نگاهی انداخت و گفت کرایه اش چقدره؟...

 ما از پسش برمیایم؟ اقا جعفر جواب داد اره اقام خونه ای پیدا کرده که از پس اجاره اش بر بیاین شعبون گفت ولی اخه من هنوز مزد درست و حسابی نگرفتم‌قبل از این که اونا بخوان بگن‌ما کمک میکنیم‌ گفتم‌ من مزد بافتنی هامو دیروز گرفتم شاید بشه با اون کاری کرد تازه پول گوسفندامونم هست. اقا جعفر گفت‌نگران نباشین پولش جور نشد هم ما کمک میکنیم بعدا بهمون پس بدین. خلاصه با صاحب خونه قرار گذاشتن و قولنامه نوشتن و ما خونه رو گرفتیم خواهر خاله بتول میگفت از این و اون وسایل دست دوم براتون میخرم که قیمتش کمتر بشه و به همه سپرده بود که برامون وسیله پیدا کنن میگفت یه اجاق گاز و یه کم‌ظرف و ظروف و چند دست رخت خوابه و یه گلیم برای کف اتاق کافیه. خواهر خاله بتول میگفت اینجا تابستون ها هوا گرم‌میشه باید یخچال داشته باشین نمیشه مثل ده همه چیز رو توی اب انبار و زیر زمین نگه دارین خراب میشه. ما توی ده یخچال نداشتیم یعنی من تا حالا اصلا ندیده بدم چون ده ما سرد بود و فصل تابستونشم اونقدر گرم‌نمیشد که خوراکی هامون خراب بشه. توی همون دو سه روز که خواستیم جا به جا بشیم خواهر خاله بتول برامون وسایلی که نیاز بود رو پیدا کرد و اقا جعفر یه ماشین گرفت بردیم خونمون. قبول کردن این شرایط جدید خیلی برام سخت بود من از بچگی توی روستا زندگی کرده بودم جایی که همه همو میشناختن با هم مهربون بودن جایی بودم که ادم هیچوقت تنها نمیشد همسایه ها همیشه دور هم جمع بودن و به هم کمک میکردن ولی حالا اینجا جز یه خونواده کسی دیگه رو نمیشناختم و حسابی احساس تنهایی میکردم. وسایل زیادی برای چیدن نداشتیم و شعبون مدام میگفت کار میکنم زود همه چی میخریم وسایلمونو نو میکنیم بیشترشون میکنیم ما هم بهش سخت نمیگرفتیم حتی برای خورد و خوراکمونم اذیت نمیکردیم بود میخوردیم نبود هم گلایه نمیکردیم. دو سه روز بعد خواهر خاله بتول اومد سراغمون و گفت اگر چیزی احتیاج دارین بهم بگین ولی من توی رودرواسی چیزی بهش نگفتم و فقط ازش تشکر کردم و بعد از این که یه پذیرایی مختصر ازش کردم خداحافظی کرد و رفت. روزهامون عادی میگذشت و شعبون کل روز رو سرکار بود و من و ابجیمم بافتنی میبافتیم و گلدوزی میکردیم تا کارهارو به دکان کناری اقا جعفر برسونیم و...


و هرطوری بود زندگیمون رو میگذروندیم یکی دو هفته از مهاجرتمون به شهر گذشته بود که اقا جعفر رفت روستا و خاله بتول رو با خودش اورد وقتی در رو باز کردم و خاله رو پشت در دیدم انگار دنیا رو بهم داده بودن پریدم بغلش کردم و گفتم وای خاله جون چقدر دلم براتون تنگ شده بود خداروشکر که اومدین. چیز زیادی توی خونه نداشتیم که باش بخوام از خاله پذیرایی کنم ولی خداروشکرخودش یه کم شیرین و تنقلات از روستا اورده بود و همونارو یا چایی جلوش گذاشتم. خاله یه کم از روستا گفت ولی از زندگی روزمره مردم میگفت و اتفاق خاصی بین حرف هاش نبود یه کم توی بافتنی ها کمکم کرد و چند مدل بافتن جدید یادم داد با شمسی حرف زد که بیشتر کمکم بکنه و تلاشش رو بکنه که بتونیم کار های بیشتری تحویل بدیم نزدیک های عصر بود و من هیچ فکری برای شام نداشتم اصولا خودمون نون و پنیر یا نون و ماست و نون و سیب زمینی میخوردیم اگه میخواستیم دیگه خیلی به خودمون عزت بذاریم یه تخم مرغ درست میکردیم خیلی غصه ام شده بود که هیچ چیز درست درمونی توی خونه نداشتیم تا این که در خونه رو زدن و وقتی در رو باز کردم اقا جعفر پشت در بود بعد از سلام و احوال پرسی وارد خونه شد و گفت مادرم گفته شام رو همگی بیاین خونه ی ما گفت مام میخوایم ابجیمونو ببینیم اینطوری که‌نمیشه اگه میخواد پیش بچه ها باشه با هم بیان خونه ی ما منم از خدا خواسته گفتم باشه چشم هرچی شما بگین فقط شعبون... حرفم رو قطع کرد و گفت رفتم بازار بهش خبر دادم اونم وقتی کارش تموم بشه میاد. خلاصه هممون با اقا جعفر به سمت خونشون راه افتادیم وقتی رسیدیم از توی کوچه هم بوی پلو مرغ به مشام میرسید چقدر دلم برای اینجور غذا ها تنگ شده بود وقتی اقام زنده بود بیشتر کار میکرد و گاهی اوقات میتونستیم اینطور غذاهارو بخوریم یا وقتی خونه ی ننه بزرگ میرفتیم همین غذاهارو برامون درست میکرد و ما شکمی از عزا در میوردیم. چیزی نگذشت که سر و کله ی شعبون هم پیدا شد و خواهر خاله بتول سفره ی رنگینی جلومون پهن کرد و همگی شام رو دور هم خوردیم من و ابجیام سعی میکردیم توی کار ها کمک کنیم که بیشتر از این خجالت زده نشیم ولی مدام بهمون میگفتن بشینین شما مهمونین نباید کار کنین که.... بعد از شام بود که مثل همیشه من چایی اوردم و جلوی همه گرفتم....

و بعد از این‌که اخرین چایی رو جلوی خودم گذاشتم من هم کنار بقیه نشستم همه سکوت کرده بودن تا بلاخره شعبون لب از لب باز کرد و گفت خب چه خبر خاله از روستا خبری نداری انگار حرفی نمیزنی. خاله سرش رو پایین انداخت و گفت چی بگم والا پسرم نمیدونم بگم خوب کردین رفتین یا بد کاش حداقل میومدین چند وقت یک بار به زمین هاتون سر میزدین حدس میزدم که این سکوت خاله بی دلیل نباشه و میدونستم یه اتفاقی افتاده که نمیگه شعبون هم که خبردار شده بود گفت چطور؟ گفت والا حالا که هوا داره یه کم بهتر میشه و دوباره رویش محصول ممکنه عموهاتون اومدن زمین هاتونو شخم زدن که توش کاشت کنن یه روزم اومدن هرچی از خونه مونده بود خراب کردن والا نمیدونم دیگه چه فکر شومی برای خونه توی سرشونه شعبون استکانشو توی نعلبکی کوبید و گفت خدا لعنتشون کنه که با این همه فاصله هم نمیذارین در ارامش باشیم با ناراحتی سرم رو بالا اوردم و گفتم ولی هممون میدونستیم که اگر پامونو از روستا بیرون بذاریم همه چیزمون رو صاحب میشن داداش تو با دونستن این موضوع تصمیم گرفتی بیای شهر خاله بتول بین حرفم پرید و گفت حالا چه بحثیه اتفاقیه که افتاده البته اینم بگم که کدخدا هزار بار رفت و اومد و بهشون گفت دست به خونه ی مردم نزنین ولی کو گوش شنوا کار خودشون رو میکنن. من فقط گفتم که اگر فکری داشتین یا خواستین بیاین جلوشون رو بگیرین بدونین. شعبون گفت چه فایده داره خاله ما که اینجاییم امروز بیایم جلوشونو بگیریم فردا دوباره شروع میکنن این کار بی فایده است. خاله گفت حالا غصه نخورین همین که ازشون دورین و اسیبی بهتون نمیزنن خودش غنیمته دوباره سکوت خونه رو گرفت و این بار اقا جعفر بود که سکوت رو شکست و رو به شعبون گفت شما دوباره میخواین برگردین روستا؟ شعبون کمی فکر کرد و گفت نه والا اونجا فکر نکنم دیگه جای ما باشه. اقا جعفر‌گفت خب چرا زمین ها و زمین خونتونو نمیفروشین اینطوری یه پولی دستتون میاد و اون زمین ها هم بی صاحب نمیمونه که هرکی هرکاری خواست داخلش انجام بده. شعبون گفت اخه چطور بفروشیم زمین اعتبار و ابروی ادمه. اقا جعفر لبخندی زد و گفت شعبون داداش اینجا شهره اون روستاست که زمین اعتبار میاره اینجا کی میدونه تو توی فلان روستا زمین داری اخه....


اینجا کی میدونه تو توی فلان روستا زمین داری اخه به نظر من اگه قرار زمین هارو ازتون بگیرن بفروشین بهتره دوباره همه سکوت کردن و بعد چند دقیقه همه ی بزرگتر ها هم حرفای اقا جعفر رو تایید کردن شعبون حسابی توی فکر فرو رفته بود ولی حرفی نزد که نشون بده میخواد زمین هارو بفروشه و مشخص بود که میخواد روی این پیشنهادی که بهش داده بودن فکر کنه اون شب به خونمون برگشتیم و چند روز بعد شعبون مدام توی فکر بود و زیاد حرف نمیزد خاله بتول بیشتر خونه ی ما میموند و خیلی کم به خواهرش سر میزد گاهی وقت ها که کارهامون تموم میشد هممون حوصلمون سر میرفت و خاله بلند میشد دور حیاط کوچیکمون راه میرفت و میگفت ای بابا اینجا چقدر با روستامون فرق داره ادم اصلا همسایه کناریشم نمیشناسه که بره دو تا کلمه باهاش حرف بزنه دلش باز شه. هی این حرفارو زد و اخر یه روز عصر بلند شد از خونه بیرون رفت و با وسایل حلوا برگشت گاز رو روشن کرد و گفت شکر امشب شب جمعه اس بهتره برای پدر و مادرت خیرات بدیم اینطوری با همسایه هامونم اشنا میشیم. دوتایی کنار هم ایستادیم و حلوا درست کردیم بعد توی همون ظرف هایی که داشتیم ریختیم و با پشت قاشق روغنی تزیین کردیم خاله دست منو گرفت و گفت بلند شو بریم در خونه ی چند تا همسایه ها ببینیم کین اصلا دختر دارن که باهاشون رفت و امد کنی یا نه. خلاصه در یکی از خونه ها که نزدیکمون بود رو زد و وقتی زنی پرسید کیه گفت باز کنین همسایه خیرات اوردم زن همینطور که چادر رو توی صورتش کشیده بود در رو باز کزد و گفت بفرما. خاله بشقاب حلوارو جلوش گرفت و گفت خیرات اوردم بخورید و فاتحه بفرستید زن اخلاق خوبی نداشت و حلوارو گرفت و گفت خیلی ممنون و در رو بست خاله نگاهی به من انداخت و گفت عجب زن عبوسی بود خدا نکنه ادم بخواد با این رفت و امد کنه. خنده ی ریزی کردیم و در خونه ی رو به رویی رفتیم این بار دختر کم سن و سالی که یکی دو سال از من بزرگتر بود در رو باز کرد و بعد از این که سلام کرد گفت بفرمایید خاله بشقاب رو جلوش گرفت و گفت سلام دخترم مادرت خونه اس؟ دختر سرش رو داخل خونه برد و گفت ننه ننه بیا کارت دارن خیلی زود سر و کله ی مادرش پیدا شد برعکس همسایه رو به روییش خیلی خوش اخلاق بود و با خوش رویی دم در اومد و گفت چرا زحمت کشیدین دستون درد نکنه...

خاله که دید زن خیلی خوش اخلاقه خوشحال شد و گفت خواهش میکنم خیراته پدر و مادر این دختره بخورید و فاتحه بفرستید زن لبخندش رو جمع کرد و گفت خدا رحمتشون کنه دختر بیچاره توی این سن و سال کم یتیم شده خاله که چند روزی بود با کسی درد و دل نکرده بود در دلش باز شد و گفت خدا رفتگان شمارو هم‌بیامرزه تازه فقط این یکی نیست که چند تا کوچیک تر از خودشم هستن این و داداشش دارن نونشون میدن. زن افسوسی خورد و گفت شما حتما مادر بزرگشونین؟ خاله گفت نه خانم جان من همسایشونم البته اینجا که شما همسایشونین من توی روستا همسایشون بودم زن دیگه نمیدونست چی بگه و سکوت کرد خاله به خودش اومد و گفت ما بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم رفع زحمت کنیم و خداحافظی کرد به سمت خونه راه افتادیم. توی راه گفت اینا به نظر ادمای خوبی میرسن حالا ببینیم بشقابمونو با چی پس میارن بعد دعوتشون میکنیم بیان داخل یه کم بیشتر باهاشون اشنا بشیم. دو روزی گذشت و یه روز قبل از ظهر در خونه رو زدن من که توی حیاط بودم رفتم در رو باز کردم و همون همسایه ی خوش رومون با دخترش رو پشت در دیدم بشقابمون توی دستشون بود و داخلش چند قرص نان گذاشته بودن خاله که نگران شده بود دالان رو طی کرد و خودش رو به در رسوند و وقتی همسایه رو پشت در دید گفت عه خوش اومدین خوش اومدین بفرما داخل اونا هم اول یه کم تعارف کردن ولی بعد وارد خونه شدن و دنبال خاله به سمت اتاق راه افتادن. خداروشکر از وقتی خاله اومده بود خودش یه چیزایی برای خونه خرید میکرد و هیچوقت نمیشد اب انبار و اشپزخونمون خالی بمونه. من به اشپزخونه رفتم و وقتی با چایی برگشتم دیدم خاله داره بچه هارو به همسایه معرفی میکنه و درباره ی بافتنی ها و گلدوزی های ما حرف میزنه حرف هاش که تموم شد گفت خب شما هم یه کم از خودتون بگین همین یه دختر رو دارین؟ زن دوباره خندید و گفت نه حاج خانم سه تا پسرم دارم که براشون زن گرفتم خاله گفت خدا حفظشون کنه چرا این یکی رو شوهر ندادی؟ زن که حالا فهمید بودم اسمش کبری خانمه جواب داد والا کسی رو نمیپسنده ما هم از اون ادماش نیستیم که چشممون رو روی همه چیز ببندیم و ندیده و نشناخته دخترمون رو دست کسی بسپاریم. خاله دوباره گفت انشاالله این یکی هم خوشبخت بشه...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shekar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه pccemu چیست?