شکر 3 - اینفو
طالع بینی

شکر 3

خاله دوباره گفت انشاالله این یکی هم خوشبخت بشه کبری خانم گفت شما چی فکری برای این بچه ها ندارین ؟خاله گفت اختیارشون دست خودشونه به من مربوط نیست من تا جایی که بتونم زیر بال و پرشون رو میگیرم و هواشون رو دارم ولی خودشون هرکس رو بخوان میگیرن یا به هرکی بخوان شوهر میکنن کبری خانم انشااللهی گفت و بعد از این که یه کم دیگه حرف بینمون رد و بدل شد خداحافظی کردن و رفتن بعد از رفتنشون خاله بتول گفت خونواده ی خوبی به نظر میان کبری خانم زن خوبیه. گفتم اون که اره ولی این دخترش نعیمه انگار یه جوریه خاله گفت چجوری؟ اونم که با مادرش فرقی نداره مثل اون میگه و میخنده خوش اخلاق و خوش برخورد بود گفتم درسته ولی من فکر میکنم این دختر خیلی دو رو باشه در هر صورت اولین باری که دیدمش همچین فکری کردم. خاله گفت نه دخترم این فکر هارو نکن حالا تا من اینجام چند بار دیگه هم باهاشون میریم و میایم که صمیمی تر بشین و بعد از رفتن من دوباره تنها نشین از خاله تشکر کردم و با خنده گفتم هرچی باشه از اون همسایه رو به روییشون بهتره چقدر اون زن بداخلاق بود خدا برای کسی نخواد خاله هم خندید و گفت غیبت بسه دختر برو دنبال کارت. چند روزی گذشت و توی اون روز ها چند بار دیگه با کبری خانم اینا رفت و امد کردیم و توی اون روز ها عروس هاشم دیدیم دختر های خیلی خوبی بودن و خیلی به کبری خانم کمک میکردن اخلاقشونم خوب بود با هم خوب رفتار میکردن ولی نعیمه زیاد باهاشون حرف نمیزد و گه گاهی از گوشه ی چشمم میدیدم که پشت چشم هم براشون نازک میکنه یا بهشون دستور میده این کارو بکنین اون کارو نکنین و همه ی این رفتار هاش توی ذهن من بدترش میکرد اول با خودم فکد مبکردم شاید من روی این‌مسئله حساس شدم و دارم‌برای خودم‌ بزرگش میکنم ولی بعدا دیدم نه واقعا اخلاق نعیمه یه جورایی عجیبه. بعد از یک هفته شعبون یه شب اومد خونه و به خاله گفت خاله هر وقت خواستی بری ده منم باهات میام باید بیام‌ زمین هامونو بفروشم زمین خونه رو هم میفروشم و با پولش میام اینجا یه کاری برای خودم دست و پا میکنم که نخوام برای کسی کار کنم. خاله گفت باشه قربون قدت بهترین تصمیم رو گرفتی اینجوری دیگه کامل از اون روستا و مردمش جدا میشی دیگه نمیتونن اسیبی بهتون بزنن خداروشکر میکنم که عاقلی و ...

خودت بهترین تصمیمی که میتونستی رو گرفتی. رو به شعبون کردم و گفتم ولی تو که بری ما چیکار کنیم اینجا تنها میشیم اگه اتفاقی افتاد چی خاله گفت نگران نباش دختر جون میسپرمتون به ابجیم برید اونجا چند روزی اونجا بمونید تا شعبون برگرده اینجوری خیال منم راحته گفتم اخه یه وقت مزاحمشونیم خاله گفت دست از این حرفات بردار اینقدر تعارف نکن. روز بعد صبح زودشعبون و خاله دوتایی به سمت روستا راه افتادن این بار اقا جعفر باهاشون نرفت گفت خیلی کار دارم و نمیتونم همراهیتون کنم در عوض اومد دنبال ما و مارو به خونه ی خودشون برد اقا جعفر پسر خیلی مهربونی بود همیشه به فکر همه بود و هر کمکی از دستش بر میومد انجام میداد خیلی از این اخلاقش که هوای همه رو داشت خوشم میومد و همیسه براش دعای خیر میکردم خواهر خاله بتولم که مثل همیشه ازمون بهترین پذیرایی رو کرد و بهترین خوراکی هارو جلومون گذاشت اصلا نمیداشتن بهمون سخت بگذره و جدای از این که دلسوزمون بودن کلا ادمای مهربونی بودن. اونجا مدام تو فکر شعبون بودم که حالا میخواد زمین هارو به کی بفروشه میدونستم اگه ننه بزرگ خبردار بشه زمین هارو برای فروش گذاشتیم توی روستا هرکاری میکنه که کسی سمت اون زمین ها نره و یه جوری همه ی مردم روستا رو منصرف میکنه که اون همه زمین تا ابد روی دستمون بمونه. ولی خاله قبل از رفتنش گفته بود با کدخدا حرف میزنه تا خودش چاره ای پیدا کنه. اون چند روزی که خونه ی خواهر خاله بتول بودیم اقا جعفر هر بار از بیرون میومد یه کیسه خوراکی دستش بود تا مارو خوشحال کنه سن و سالی نداشت ولی اندازه ی یه مرد سی چهل ساله سرش میشد. اقا جعفر منو بدجوری یاد اقای خدابیامرزم مینداخت اونم همیشه توی ذهن من یه قهرمان بود کسی که همیشه از خود گذشتگی میکرد تا اطرافیان و عزیزانش بهتر زندگی کنن کسی که مهر و محبتش همه جارو پر میکرد و اینقدر حواسش به همه بود که گاهی خودش رو فراموش میکرد بعد از مرگ اقام دیگه درباره ی هیچکس این فکر هارو نکرده بودم ولی اقا جعفر از همون روزی که‌برام کار پیدا کرد بدجوری فکرم رو درگیر خودش کرده بود.
بعد از دو سه روز شعبون بدون خاله برگشت و گفت خاله میخواست چند وقتی روستا پیش اقا مرتضی بمونه ولی گفت‌خیلی زود برمیگرده و بهمون سر بزنه...

 گفتم خب حالا چیکار کردی زمین ها چیشد شعبون گفت فروختم دیگه گفتم به همین راحتی به کی ؟ چقدر پول گرفتی؟ اصلا پولتو دادن یا نه؟ شعبون گفت ای بابا شکر مگه من بچه ام که اینقدر سوال و جوابم میکنی خب معلومه که پولمو دادن بعدم توی اون ده فکر کردی کسی جرات داشت زمین از ما بخره؟ فقط کدخدا بود که پس ننه بزرگ بر میومد و زورش بهش میرسید و میتونست روی حرف اون حرف بزنه خاله باهاش حرف زد تا زمین هارو ازمون بخره و هم دارایی اون بیشتر بشه هم یه پولی دست ما بیاد کدخدا هم همه ی پول خونه و زمین های کشاورزی رو همون موقع بهم داد و با کاغذی که برامون نوشتن رفت سر زمین ها و همه رو بیرون کرد وای شکر باید بودی و قیافه هاشون رو میدیدی وقتی کدخدا گفت از زمین های من برین بیرون حالا بماند که خان عمو چقدر بد و بیراه به من گفت و بعدم ننه بزرگ و عمه رقیه رو فرستادن سراغم اونا چقدر لعن و نفرینم کردن ولی خب کاری بود که باید انجام میشد خدا اقا جعفر رو خیر بده با این راهی که پیش پامون گذاشت. گفت خب خداروشکر که همه چیز ختم به خیر شد حالا بگو ببینم با پولی که داریم باید چیکار کنیم شعبون گفت شکر یه چیزی بگم اقا جعفر عقلش خیلی بهتر ما کار میکنه میخوام برم باهاش حرف بزنم و از اون بپرسم که چیکار باید کرد اول از هر چیزی بهتره یه کاری برای خودم راست و ریست کنم اخه گاری این طرف و اون طرف کشیدن و بار خالی و سوار کردن شکم من و تو و اون سه تا بچه رو سیر نمیکنه نمیخوام تو و شمسی بیشتر از این اذیت بشین حتی نمیخوام صفر با اون دست های کوچیکش توی بازار دنبال من راه بیوفته و بخواد بار خالی کنه که یه کم مزد بیشتری بگیریم میخوام‌کار خودمو داشته باشم که بتونم خودم خرج همتونو بدم. گفتم خیلی خب برو پیش اقا جعفر ببین میگه چیکار کنی کلی شعبون مگه ما چقدر پول داریم توی شهر کار راه انداختن خیلی سرمایه میخوادا شعبون گفت حالا خدا بزرگه برم ببینم چی میشه. روز بعد یه کم بهم پول داد و گفت شکر یه چیزی واسه شام درست کن خونواده ی خواهر خاله بتول رو دعوت کنیم زشته ما همش خونشونیم اونارو یه بار هم دعوت نکردیم حالا هم یه شامی دور هم میخوریم هم من یه مشورتی ازشون میگیرم. خیلی خبی گفتم و رفتم بازار یه کم برای شام خرید کردم ....

با پولی که شعبون داده بود چیز زیادی نمیشد خرید ولی من از پول های خودم دادم و گفتم چیزی به اون نمیگم که یه وقت دلش نشکنه پول کمی بهم داده اون روز به خونه برگشتیم و با کمک شمسی و شهین شام درست کردیم و یه کم خوراکی هم برای پذیرایی اماده کردیم خلاصه شب شد و خانواده ی خواهر خاله بتول اومدن برامون گل خریده بودن و چقدر من از این همه محبتشون خوشحال شدم خواهر خاله بتول که اسمش مهری بود و از مهربونی چیزی از خاله بتول کم نداشت وقتی دید برای پذیرایی خرید کردیم کلی غصه اش شد و گفت ای بابا من به شماها گفتم نریم اونجا بگیم بچه ها بیان گوش نکردین ببین چقدر خرید کردن بنده های خدا حسابی توی زحمتشون انداختیم و وقتی سفره ی شام رو دید بیشتر از قبل ناراحت شد. خداروشکر اون شب همونطوری که میخواستم برگذار شد و همه حسابی ازم تعریف کردن و گفتن با این سن و سال کم و تجربه ی کمی که داری غذای خیلی خوشمزه ای پختی و مهری خانم مدام تحسینم میکرد بعد از شام زمانی که داشتیم چایی و کلوچه میخوردیم شعبون سر حرفو باز کرد و گفت بلاخره شماها چهارتا پیراهن بیشتر از من پاره کردین میخواستم یه مشورتی باهاتون بکنم من میخوام با پولی که از فروش زمین هامون گرفتم یه کار و کاسبی برای خودم راه بندازم که نوکری مردم رو نکنم شما که عقلتون بیشتر من میرسه بگین چیکار کنم. اقا جعفر که از همه پر حرف تر بود گفت چرا نمیای تو کار ما من خیلی اشنا دارم که بتونن جنس بهت بدن با قیمت کم میتونی بخری و با سود بالا بفروشی با یه مقدار از پولت هم توی بازار یه مغازه کرایه کن. شعبون نگاهی به من کرد منم گفتم فکر بدی نیست چیزهایی که خودمون میبافیمم میتونی توی مغازه ات بفروشی شعبون گفت اره فکر خوبیه ولی وقتی من کارم بهتر بشه لازم نیست تو دیگه کار کنی. خلاصه اون شب کلی درباره ی کار جدید شعبون حرف زدن و قرار شد فردا بره با اقا جعفر یه مغازه پیدا کنه و بعد هم برن برای خرید جنس. خیلی خوشحال بودم که زندگیمون سر و سامون گرفته و واقعا خداروشکر میکردم که از اون روستا خلاص شدیم و زندگی ارومی داریم با خودم میگفنم خداروشکر که با شعبون بیشتر از این مخالفت نکردم و قبول کردم بیایم شهر. روزگارمون خیلی خوب میگذشت و شعبون خیلی زود تونست مغازه پیدا کنه و....

توی یک هفته هم کلی جنس برای مغازه اش خرید وسطای کار بود که‌ پول کم اورد و من هرچی داشتم و از مزد کارم جمع کرده بودم بهش دادم تا جنس هاشو کامل کنه چند روز طول کشید تا همگی با کمک هم مغازه اش رو بچینیم و کلی از چیزهایی که خودم بافته بودم رو هم توی مغازه اش جا دادیم. شعبون میگفت اگه جنسات توی مغازه ی خودمون خوب فروش بره دیگه لازم نیست از این و اون سفارش بگیری. خداروشکر بعد از چند روز شعبون کارش رو شروع کرد و روز های اول از صبح تا شب یکسره در مغازه می ایستاد ولی بعد از چند روز گفت شکر از ساعت یک و نیم دو تا چهار و نیم پنج توی بازار هیچ خبری نیست خوبه مغازه رو ببندم و بیام خونه گفتم اره خب بیا یه استراحتی بکن یه ناهاری بخور خونه هم که زیاد دور نیست زود میای و برمیگردی شعبون قبول کرد و گفت میگم‌تو با این در و همسایه ها حرفی چیزی نمیزنی که بهشون بگی من مغازه زدم بلاخره اونا زن و دختر زیاد دارن منم که بیشتر لباس هام زنونس شاید خریدی داشته باشن بیان سراغ من یه پولی هم دست من بیاد. گفتم چرا با یکی دوتاشون در ارتباطم خاله که اینجا بود با هم اشنامون کرد حالا زیاد با هم رفت و امد نمیکنیم ولی گه گاهی خوراکی یا غذایی در خونه ی هم میبریم یا همدیگه رو توی کوچه میبینیم یه سلام و علیکی میکنیم و یه کم با هم حرف میزنیم حالا اگه دیدمشون حتما بهشون میگم شعبون تشکری کرد و دنبال کار خودش رفت. روز بعد با بچه ها برای خرید از خونه بیرون رفته بودیم که موقع برگشتن نعیمه رو توی کوچه دیدم اونم انگار خرید کرده بود و چیز هایی دستش بود جلو رفتم و یه کم حال و احوال باهاش کردم و گفتم مادرت خونه اس؟ نعیمه که کلا حال و هوای عجیبی داشت گفت اره اگه کارش داری بگو من بهش بگم گفتم اگه اشکالی نداره من تا در خونتون بیام باهاش حرف بزنم نعیمه بی هیچ حرفی به سمت خونه راه افتاد و وقتی در رو باز کرد بدون خداحافظی داخل رفت و حتی ننه اش رو صدا نزد که بیاد ببینه من چیکار دارم تا خودم صداش زدم و سر و کله اش پیدا شد حرف هایی که شعبون زده بود رو بهش گفتم و اونم خیلی استقبال کرد و گفت اتفاقا عروسام خرید داشتن حالا خودمم باهاشون میرم شاید برای نعیمه چیز هایی خریدم ازش خواهش کردم به بقیه ی همسایه ها هم بگه و....

و چون قبلا خاله باهاش حرف زده بود خودش خبر داشت که ما به کمک احتیاج داریم و کلی تعارف کرد که اگه کمکی نیاز داریم یا چیزی احتیاج داریم بهش بگیم خلاصه به خونه برگشتیم و همش توی فکر کارهای نعیمه بودم که چرا اینطوری رفتار میکنه با خودم میگفتم یعنی با من مشکلی داره یعنی فقط با من اینطوری رفتار میکنه ولی بعد یاد اون موقع که با عروساشونم بد رفتار میکرد می افتادم و میگفتم نه این از بیخ درگیره. دو روز بعد شعبون ظهر که اومد خونه ناهارشو خورد و گفت دست درد نکنه شکر امروز یکی از همسایه ها اومده بود اهل و عیالشم اورده بود ماشاالله چقدر زیاد بودن همشونم خرید کردن نه یکی نه دوتا یکی چند دست لباس برای خودشون و بچه هاشون خریدن خداروشکر امروز دخل خوبی زدم خداروشکری گفتم و پرسیدم حالا کی اومده بود گفت والا درست متوجه نشدم اسم دخترشون نعیمه بود انگار صداش میزدن شنیدم... گفتم نعیمه؟ حالا صاف باید اسم اینو میشنیدی گفت چطور گفتم چی بگم والا نمیخوام غیبت کنم ولی خانواده ی خوبی هستن خاله مارو با هم اشنا کرد مادر نعیمه زن خیلی خوبیه بعد از این که فهمید مغازه زدی کلی دعای خیر برات کرد و هزار بار گفت اگه کمک لازم دارین بهم بگین. شعبون هم تایید کرد و گفت اره خدا خیرش بده نمیدونم بقیه ی اون زن هایی که باهاش بودن دختراش بودن یا عروساش ولی اینقدر باهاشون مهربون بود که ادم کیف میکرد گفتم غیر نعیمه بقیشون عروساشن. شعبون قیافه ی شیطونی به خودش گرفت و گفت این نعیمه شوهر کرده؟ دختر خوشگلیه و شروع به خنده کرد مشتی بهش زدم و گفتم خجالت بکش برای چی به دختر مردم نگاه میکنی شعبون گفت بابا کدوم نگاه یه لحظه چشمم افتاد بهش گفتم خوشگل که هست ولی اینقدر اخلاق نداره که روی دست ننه اش مونده شعبون گفت که پس نکنه من اشتباه گرفتم چون نعیمه ای که‌ من دیدم خیلی خوش برخورد و خنده رو بود گفتم اره بار اول با ما هم همینطور بود ولی‌نمیدونم چیشد یه دفعه ورقش برگشت شعبون گفت چی بگم والا همین که میان و از من خرید میکنن برام کافیه. حرفمون که تموم شد باز هم به کارهای نعیمه فکر کردم ولی چیزی دستگیرم نشد فقط توی این فکر بودم که چرا نعیمه اول خوش برخورده ولی بعد حال و هواش عوض میشه......

از طرفی حرفی که شعبون زده بود حسابی نگرانم کرد میدونستم شوخی کرده ولی خب این حرفی که زد و گفت نعیمه خوشگله حسابی فکرم رو به هم ریخه بود اخه نعیمه با اون اخلاق گندی که داشت خوشگلیش دیگه چی بود نگران بودم که نره و با این اداهایی که از خودش در میاره شعبون رو گول بزنه میدونستم اگه پاش به این خونه باز بشه دوباره خونه خراب و بدبخت میشیم دلم نمیخواست دوباره روز های خوشمون خراب بشه ولی نمیدونستم باید چیکار کنم با خودم میگفتم کاش خاله نرفته بود کاش حالا بود و راهنماییم میکرد از طرفی دیگه میگفتم خودم باعث این اتفاق شدم حالا مگه در و همسایه نمیرفتن از شعبون خرید کنن ما‌ میمردیم؟ این همه ادم توی بازار میره و میاد حالا چهار تا اونا خرید میکردن. خلاصه گرفتم خوابیدم تا بیشتر از این فکر و خیال به سرم نزنه و اعصاب خودم رو خرد نکنم یکی دو روزی گذشت توی این دو روز مدام سعی میکردم با شعبون حرف بزنم و یه جوری از زیر زبونش بکشم ببینم نعیمه رو دیگه دیده یا نه ولی چیزی نمیگفت و منم گفتم خداروشکر اون روز یه چیزی پرونده منظوری نداشته نعیمه هم با مادرش اینا واقعا برای خرید رفته بوده و قصد دیگه ای نداشته همون روز دوم بود که داشتم توی حیاط ظرف های ناهار رو میشتم بچه ها خوابیده بودن و شعبون هم داشت چایی بعد ناهارشو میخورد که دوباره بره بازار سرکار دست هام حسابی خیس و کفی بود که در خونه رو زدن شعبون که لب ایوون نشسته بود اشاره ای بهم کرد و گفت کارتو بکن من در رو باز میکتم منم از خدا خواسته از جام بلند نشدم و همونطور سر لگن نشستم چیزی نگذشت که شعبون به در رسید و وقتی در رو باز کرد صدای پر عشوه ی نعیمه توی گوشم پیچید باورم نمیشد نعیمه است که اینطور زبونشو میچرخونه و با ناز و عشوه حرف میزنه اون سلام و احوال پرسی که کرد دل منی که دختر بودم رو هم برد دیگه چه برسه به شعبون که یه پسر جوون بود. سریع از جام بلند شدم و بعد از این که دست هامو اب کشیدم با پشت دامنم خشک کردم و بدو بدو به سمت در رفتم. نعیمه چادری روی سرش انداخته بود و سینی که ظرف اش داخلش بود رو دستش گرفته بود نمیفهمیدم نتونسته چادرشو جمع کنه یا نخواسته چون تمام دست و گردن و پاهاش مشخص بود دامنی تا زیر زانو پوشیده بود و حتی روسری هم سرش نبود...

 اونطوری هم با ناز و ادا حرف میزد نمیدونستم اگه برادراش توی این اوضاع ببیننش چه بلایی سرش میارن. کاسه ی اش رو از توی سینی برداشتم و همینطور که سعی میکردم جلوی شعبون بایستم گفتم دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی نعیمه از مادرت تشکر کن بگو راضی به زحمت نبودیم. نعیمه سعی میکرد سرک بکشه و خودشو به شعبون نشون بده و بین ادا هایی که در میورد جواب منو هم میداد بلاخره بعد از کلی تشکر و تعریف و تمجید در رو بستم و با حرص کاسه ی اش رو لب ایوون گذاشتم شعبون که متوجه ی تغییر رفتارم شده بود با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت تو با این دختر مشکلی داری؟ با جدیت گفتم چه مشکلی فقط از این همه بی حیاییش حرصم میگیره و دیگه حوصله ی دردسر رو ندارم شعبون گفت چه دردسری بی حیاییشم به ما مربوط نیست خانوادش ناراحت باشن گفتم چی بگم اخه نمیبینی چه عشوه هایی میاد شعبون گفت حالا برامون اش اورده بده مگه به فکر همسایشونه نخواستم بیشتر از این باهاش بحث کنم و دنبال کارم‌ رفتم. چند روزی نگران قضیه ی نعیمه بودم تا خداروشکر دوباره سر و کله ی خاله بتول پیدا شد با دیدنش دوباره انگار دنیا رو بهم داده بودن اینقدر خوشحال شدم که حد و اندازه نداشت گفتم حالا یه همدم دارم یکی که باهاش حرف بزنم بتونه منو از این فکر و خیال ها در بیاره و کمکی بهم بکنه ولی خاله انگار اون خاله ی سابق نبود یه غمی توی چشم هاش بود و مشخص بود که زیاد خوشحال نیست نخواستم همون موقع که رسیده ازش سوالی بپرسم که ناراحت بشه و اول براش یه چایی اوردم یه کم حرف زدیم و بعد وقتی چشم بچه هارو دور دیدم اروم‌ پرسیدم چیشده خاله اتفاقی افتاده انگار‌ مثل همیشه نیستی؟ خاله سرش رو پایین انداخت و گفت چی بگم والا اینقدر ناراحتم که حد و اندازه نداره خدا سزای اونی که به شما و بقیه ی نوه هاش بد کرد رو بده تو اگه بدونی این مدت که اومدین شهر چه بلاهایی به سر ستاره ی بیچاره اومده خون گریه میکنی. خشکم زد و گفتم چه اتفاقی افتاده ستاره حالش خوبه؟ گفت خوب که چه عرض کنم همین که زنده اس شکر. دوباره با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود پرسیدم چطور؟ خاله درست حرف بزن دیگه نصف عمرم کردی. خاله نفس عمیقی کشید و گفت هممون میدونیم که ستاره رو به زور شوهر دادن و ....

و همونطور که شعبون هنوز دلش گیر این دختره اونم دلش پیش شعبونه و هیچ علاقه ای به اون شوهر از خدا بی خبرش نداره. ستاره بعد از این که شما اومدین شهر دوباره از خونه ی شوهرش فرار کرد با این تفاوت که دختره این دفعه باردار بود ولی بیچاره خودشم نمیدونست از خانواده ی خان عموتم که خبر داری به جای این که طرفدار دختر خودشون باشن طرفدار پسر مردمن با این که میبینن هر بار تمام صورت و بدن دخترشون کبوده بازم حق رو به دامادشون میدن و میگن حتما کار اشتباهی کرده که شوهرش کتکش زده. ستاره وقتی به روستا اومد اصلا اوضاع خوبی نداشت حتی این دفعه سرش هم شکسته بود و سرش رو بخیه زده بودن ولی این بار هم دل کسی براش نسوخت و وقتی شوهرش اومد روستا دنبالش دوباره مثل گوشت قربونی انداختنش جلوش و گذاشتن هر بلایی سرش بیاره مردم میگفتن اینقدر داشته توی کوچه کتکش میزده که مادر از خدا بی خبرش دلش سوخته و چون توی اون مدت یه حدس هایی زده بوده که ستاره بارداره اومده وسط کوچه فریاد کشیده نزنش بارداره تا شوهرش دست بکشه ستاره خودش بیشتر از هر کسی از این حرف مادرش شوکه شده اون همینطوری شوهرش رو هم نمیخواد چه برسه به به بچه از اون مرد به همین خاطر همون شب به زود خودش رو به طویله رسونده و خودشو از سقف طویله حلق اویز کرده با این حرف خاله بتول دیگه نفسم داشت بند میومد دختر بیچاره چه بلاها که به سرش نیومده اونم ففط به خاطر ندونم کاری های بزرگتر ها. با ترس و لکنت گفتم حالا ستاره چیشد نکنه مرده؟ خاله گفت چی بگم والا نمیدونم بگم شانس باهاش یار بوده یا نه که حیوونا سر و صدا میکنن و وقتی اقاش میاد به حیوونا سر بزنه میبینه دخترش داره جون میده و از سقف پایین میکشتش. خدارحم کرده که گردنش نشکسته یا خفه نشده. اما این همه ی ماجرا نیست با این کار ستاره هیچکس دلش به رحم نیومد مخصوصا وقتی فردای اون روز به خاطر کتک هایی که خورده بود به خون ریزی افتاد و قابله گفت بچه اش رو از دست داده این مسئله شوهرش رو خیلی عصبانی کرد با این که فقط و فقط خودش مقصر بوده ولی گفته من دیگه این زن رو نمیخوام یه روز هم نمیتونم با خیال راحت دنبال کار و زندگیم برم همش باید نگران باشم....

این فرار نکنه یا یه بلایی سر خودش نیاره این دختر شما دیوانست شما این دختر رو به من انداختین و این حرف ها... خلاصه که ستاره را گذاشته خونه ی خان عموت و رفته اونام که این اتفاق ها براشون ننگ بزرگی بوده اصلا بهش محل نمیذارن و حتی دوای دردش نمیشن حتی طبیب نمیارن این همه اسیبی که بهش رسیده مداوا کنه و خلاصه که فرقی با گوسفندای طویلشون نداره گفتم ننه بزرگم چی اون کاری به کارش نداره؟ بلاخره اونم کم مقصر نیست میدونم که اون کلی توی گوش خان عموم خوند تا خان عموم ستاره رو شوهر بده فکر میکردن با این کارشون شعبون مثلا زمین هارو بهشون میده ولی فقط اون دختر زبون بسته رو بدبخت کردن حالا که این اتفاق ها افتاده هیچکاری نکرده؟ گفت نه اون اصلا عین خیالشم نیست همه ی مردم روستا ناراحتن اینقدر این خبر پیچیده که من دیگه نتونستم اخبار بد ده رو تحمل کنم و به همین خاطر بلند شدم اومدم شهر اونوقت اون ادما که خانوادشن اصلا اهمیت نمیدن و انگار دختر بیچاره رو نمیبینن. با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و گفتم اکه شعبون بفهمه... کاش جراتش رو داشتیم و ستاره رو میوردیم پیش خودمون اخه اون شوهر بی غیرتش هم طلاقش نمیده که ادم خیالش راحت باشه بگه این زن دیگه اقا بالاسر نداره خاله گفت نه دختر جون اینطوری اصلا نمیشه به نظر من شعبون اصلا نباید بفهمه دوباره میخواد دلسوزی کنه بره اونجا جنگ و دعوا درست کمه و نهایتا فقط برای خودتون دردسر میشه گفتم اخه خاله شما که خبر نداری اینجا هم همچین همه چیز ساکت و اروم نبوده اگه بدونی این دختره نعیمه چه مار هفت خطیه داره هرکاری میکنه که شعبون رو به سمت خودش بکشه اگه بدونی چه اخلاق های بدی داره با خودم میگم ای کاش اون روز اون حلوارو نپخته بودیم و هیچوقت در خونشون نمیرفتیم دختره ی بی حیا با بدترین سر و وضع بلند میشه میاد در خونمون و وقتی شعبون در رو باز میکنه کلی براش ناز و عشوه میاد میره در مغازشون معلوم نیست چقدر عشوه میاد که شعبون شبش به من میگه دختره خیلی خوشگله خاله محکم روی دستش زد و گفت نچ نچ نچ خدا بهمون رحم کنه. گفتم من برای همین میگم شاید اگه این اتفاق هارو بشنوه بیخیال این دختر بشه همین که دوباره فکرش مشغول ستاره بشه هم کافیه خاله گفت اخه اینطوری هم درست نیست...

 حالا درسته شوهرش گذاشتتش خونه اقاش و رفته ولی طلاقش که نداده ما بخوایم شعبون رو بفرستیم دنبال اون میدونم اگر بفهمه دردسر میشه ولی من با خودم میگفتم بره پی ستاره بهتر از اینه که پای نعیمه به زندگیمون باز بشه و خونه خرابمون کنه اون روز شعبون که به خونه برگشت اون هم از دیدن خاله بتول خیلی خوشحال شد و گفت خاله انگاری یه جوری بهت عادت کردیم وقتی نباشی انگار یه چیزی گم کردیم خوش اومدی خداروشکر که برگشتی خاله هم وقتی دید حال شعبون خوبه چیزی نگفت و اصلا حرفی از ستاره نزد خلاصه اخر شب شد و خاله پیش بچه ها خوابید منو شعبون بیدار بودیم و شعبون مثل همیشه داشت از کار و بارش و حال و هوای بازار میگفت منم یه چایی ریختم‌کنارش نشستم اول با من و من شروع کردم و گفتم خاله خبر هایی از روستا داشت شعبون کمی از چاییش خورد و گفت خب چه خبری؟ دوباره ننه بزرگ نسخه ای برای کسی پیچیده کسی رو بدبخت کرده؟ گفتم این از اون نسخه هاست که قبلا پیچیده بود قضیه ستاره اس اگه بدونی این کاری که باهاش کرده چه بلاهایی سرش اورده چشم های شعبون برقی زد و استکان چاییش رو داخل نعلبکی گذاشت و گفت اتفاقی برای ستاره افتاده؟ از سیر تا پیاز ماجرا رو داشتم براش تعریف میکردم ولی وقتی به قضیه ی بارداری ستاره رسیدم شعبون رنگ و رو عوض کرد و حسابی توی خودش رفت اول نفهمیدم و گفتم حتما ناراحت شده که این بلاها سر ستاره اومده ولی وقتی حرفم تموم شد گفت این بود اون همه عشقی که به من داشت؟ حالا شوهرش رو نمیخواست همه فهمیدن به زور شوهرش دادن اون روزی که گولم زد خونمون رو اتیش بزنن هم میذاریم پای زور و اجباری که بالای سرش بوده ولی دیگه بارداریش چیه من که باور نمیکنم این دختر یه روزی عاشق من بوده باشه. لا اله الا اللهی زیر لب گفتم و ادامه دادم حالا تو از بین این همه حرف من همین یه جمله رو فهمیدی دختره گناه داره من به تو گفتم که اگه میتونی کاری براش بکنی اصلا اگه میتونیم بیاریمش پیش خودمون شعبون اخمی کرد و گفت عقلتو از دست دادی؟ اون شوهر داره ما برای چی بیاریمش خونه ی خودمون اصلا زندگی خودشه وقتی پدر و مادرش به فکرش نیستن ما چیکاره ایم؟ حسابی جا خوردم و گفتم چقدر عوض شدی تو شعبون...

انگار نه انگار یه روزی جونتم برای ستاره میدادی شعبون پوزخندی زد و گفت این برای وقتی بود که اونم جونشو برای من میداد. بحث با شعبون بی فایده بود حسابی سر لج افتاده بود و اصلا به این مسئله توجه نکرد که یتاره به خاطر بارداریش میخواسته خودش رو بکشه اگر میدونستم اینطوری عکس العمل نشون میده صد سال هم این مسئله رو بهش نمیگفتم حالا حتی روم نمیشد به خاله بگم خبرچینی کردم چون بهم گفته بود نگم و خودش هم حرفی نزده بود. اون شب گذشت و روز بعد وقتی شعبون به خونه برگشت حال و هواش عوض شده بود انگار کل ماجرای شب گذشته رو فراموش کرده بود و یه جوری وانمود میکرد که چیزی از ماجرای ستاره نمیدونه. یه کم که نشست خاله رو بهش کرد و گفت خب گل پسر انگار امروز کار و کاسبیت خوب بوده این لبخند از روی لبت کنار نمیره. شعبون دستی به سرش کشید و گفت اره خاله جون هر وقت این‌همسایه ها میان قدم خوبشون مغازم رو پر از مشتری میکنه خاله نگاه زیر چشمی به من که حالم خراب شده بود انداخت و رو به شعبون گفت همسایه های بازار رو میگی؟ مغازه کناری هات؟ شعبون خندید و گفت نه بابا اونا که همشون مردن همین همسایه های خونمون رو میگم شکر بهشون نشونی داده بیان از من خرید کنن خاله حس و حالش رو حفط کرد و گفت باریکلا به این ابجی که تو داری همه جوره به فکرته حالا کدوم یکی از همسایه ها مشتریتن اخه منم زیاد اینجام کم و بیش میشناسمشون شعبون با نیش باز گفت نعیمه اینا اسم مادرش رو یادم رفته فقط اسم دختره رو یادمه خاله که حالا متوجه ی حرف های من شده بود گفت درست نیست اسم دختر مردم رو میاری مگه پدر و برادر نداره اسم اونارو بگو یه وقت کسی میشنوه خوبیت نداره شعبون زیر خنده زد و گفت نه بابا اینطور خونواده ای نیستن دختره خیلی ازاده خودش میره خودش میاد سر و وضعشم که دیدین راحت لباس میپوشه خاله گفت والا اون وقتی که ما دیدیمش اصلا اینطور نبود حالا توی این چند هفته ای که من رفتم‌و اومدم خدا میدونه‌چه اتفاقی افتاده که این دختر از این رو به اون رو شده! گفتی میره و میاد تنها میاد مغازه ی تو؟ شعبون که فهمیده بود نباید امار درستی به خاله بده گفت حالا نه همیشه بیشتر با مادر و زن برادراش میاد خاله خیلی خبی گفت و....

و دیگه صحبتش رو با شعبون ادامه نداد شعبون هم دنبال کارش رفت خاله وقتی دید تنها شدیم زد رو دستش و گفت عه عه عه عه عه ببین دختره عجب موزماریه تنها تنها بلند میشه میره بازار سراغ پسر ما انگار خانواده نداره انگار پدر و برادری نداره که جلوی این کارهاش رو بگیرن شکر تو به من بگو ما روز اولی که این دختر رو دیدیم اینطوری بود؟ یه دختر خانم و مهربون نبود؟ گفتم چی بگم والا خاله این دختر هر روز یه سازی میزنه مثل اینکه ما هم باید به سازش برقصیم از این به بعد خاله گفت نخیر من نمیذارم همچین اتفاقی بیوفته شعبون که بی عقل نیست هممون میدونیم سر موضوع زمین های روستا چقدر با عقل و منطقش جلو اومد و از بزرگتر ها و اطرافیانش که با تجربه تر بودن کمک گرفت میدونم سر این موضوع هم اگر حرفی بهش بزنم قبول میکنه ولی اخه این پسر تکلیف مارو روشن نمیکنه بدونیم حسی به نعیمه داره یا نه اصلا چیزی بینشون هست یا میخواد باشه یا نه گفتم صبر کن حالا زوده خاله من که میگم یه چیزایی هست ولی صداش هنوز در نیومده. خاله شونه ای بالا انداخت و گفت خدا کمکمون کنه اینطوریم نمیشه دست روی دست بذاریم فردا بلند میشیم میریم خونه ی اینا ببینیم حرف حسابشون چیه گفتم ولی خاله ممکنه خونوادش از کارهایی که میکنه خبر نداشته باشن حالا دختره رو هم بی ابرو نکنیم یه بلایی سرش بیارن خاله جواب داد نترس شکر من کارم رو بلدم نمیرم مستقیم حرفی بزنم ولی خب از زیر زبونشون میکشم. اون شب گذشت و روز بعد قبل از ظهر بود که با خاله و بچه ها به سمت خونه ی نعیمه اینا راه افتادیم. مادر نعیمه مثل همیشه استقبال گرمی کرد و از دیدن خاله هم حسابی خوشحال شد خاله همون دم در گفت که اومده بودم شهر گفتم یه سری هم به شما بزنم برای همین مزاحمتون شدیم چیزی نگذشت که سر و کله ی نعیمه هم از توی یکی از اتاق ها پیدا شد خیلی خوب و عادی با خاله رفتار کرد ولی با من سرد و خشک یه سلام احوال پرسی ساده کرد و رفت حدس میزدم برای قضیه ی اون روزی که اش اورده بود ناراحت باشه اهمیتی بهش ندادم و کنار خاله توی یکی از اتاق های خونشون نشستم خاله گرم صحبت با مادر نعیمه بود و منم سرم به بچه ها گرم بود که یک دفعه با سوال خاله که رو به مادر نعیمه کرده بود و....

میپرسید خب نمیخواین دخترتون رو شوهر بدین به خودم اومدم اول خیلی جا خوردم و گفتم نکنه خاله بخواد نعیمه رو برای شعبون خواستگاری کنه بعد با خودم گفتم این چه فکریه اخه دختر مگه عقلش کمه که بخواد چنین کاری بکنه همون لحظه بود که چشمم به نعیمه افتاد و وقتی دیدم نیشش تا بناگوشش بازه بیشتر حرصی شدم مادرش هم خنده ای کرد و گفت چی بگم والا حاج خانم انگار هنوز وقتش نشده یا بخوام بهتر بگم اونی که میخوایم پیدا نشده. خاله گفت ای بابا نکنه شما خیلی سخت گیری میکنین اینطوری وصلتی که تو فکرمه سر نمیگیره ها این بار چایی به گلوی نعیمه پرید و به سرفه افتاد خاله هم عمدا خنده ای کرد و گفت اخی دختر بیچاره هول شد منم کمی از نعیمه نداشتم و اصلا نمیفهمیدم خاله میخواد چیکار کنه این بار مادر نعیمه هم کنجکاو شده بود و پرسید چطور نکنه شما کسی رو در نطر دارین خاله گفت معلومه که دارم الکی که این بحث رو پیش نمیکشم که از زندگی شما سر در بیارم میخواستم برای پسر یکی از اقوامم خواستگاریش کنم. چشم های نعیمه برقی زد و سعی کرد سرش رو پایین بندازه که ما برق چشم هاشو نبینیم. مادرش گفت خیر باشه حالا کی هست این اقا پسر گل خاله گفت پسر یکی از اقواممه توی همون روستای خودمون. نعیمه با صورتی در هم گفت واه واه منه شهری زن پسر روستایی بشم‌مگه عقلم کمه مگه همینجا کم خواستگار دارم که برم توی ده با بوی گند گاو و گوسفند و کثافت مرغ و خروس زندگی کنم؟ مادر نعیمه چشم غره ای بهش رفت و گفت زشته دختر ایت حرف ها چیه خواستگاره دیگه حالا نخواستی راهش نمیدیم. نعیمه از جاش بلند شد و گفت معلومه که نمیخوام مگه قبلا بهشون نگفته بودی سخت گیری نمیکنیم برای شوهر دادن دخترمون هرکیو بخواد راه میدیم و زن هرکی بخواد میشه حالا هم همونطوره هنوز زن هرکی خودم بخوام میشم این حرفو زد و با تندی از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش محکم به هم زد. خاله نچ‌نچ‌ نچی زیر لب گفت و رو به مادر نعیمه گفت والا این دختر شمارو با این اخلاقی که داره خدا میدونه کی بگیره.مادرش لبخند مصنوعی زد و گفت اینطوری نگین حاج خانم نعیمه رو پدرش لوس کرده بلاخره یکی یه دونس عزیز دردونس چیزی نمونده بود که از این حرف ها حالم به هم بخوره....

که خاله گفت بی تربیتی هاش رو پای دردونه بودنش نذاربن والا همه عزیز دردونه دارن ولی هیچکدومشون این رفتار هارو با مهمون نمیکنن و بعد یاعلی گفت و همینطور که بلند میشد گفت ما دیگه رفع زحمت کنیم تا بیشتر از این اوقات عزیز دردونتون رو تلخ نکردیم مادر نعیمه مدام سعی میکرد افتضاحی که به بار اومده رو درست کنه ولی خاله پاشو توی یه کفش کرده بود و به هیچ عنوان کوتاه نمیومد از در که بیرون اومدیم صدای بحث و دعواشون توی کوچه شنیده میشد و مادر نعیمه سعی میکرد بهش بفهمونه که کارش زشت بوده ولی این دختر اینقدر یه دنده بود که زیر بار نمیرفت و میگفت خوب کاری کردم هر حرفی زدم دلم میخواست بزنم. خاله لا اله الا اللهی زیر لب گفت و ادامه داد خدا واقعا کمکمون کنه که این بلای اسمونی نصیبمون نشه. از اون روز به بعد غیر از من خاله هم نگران بود که پای نعیمه به زندگیمون باز نشه حتی میگفت خوبه خودم برای شعبون استین بالا بزنم و براش برم خواستگاری ولی شعبون هم هنوز اوقاتش سر ماجرای ستاره تلخ بود و اصلا نمیشد باهاش حرف بزنیم چه برسه بخوایم براش زن بگیریم. خلاصه که همه چیز حسابی به هم گره خورده بود. یکی دو هفته ای اوضاع اروم بود و نه خبری از نعیمه بود و نه شعبون دیگه حرفی میزد تا این که یک روز شعبون خیلی ناگهانی اومد و گفت من میخوام زن بگیرم من که رسما رنگ از روم پرید و دستمو به دیوار تکیه دادم تا پس نیوفتم خاله هم خیلی جا خورد ولی مثل من عکس العمل نشون نداد و با لبخندی رو به شعبون کرد و گفت خیر باشه پسرم چه یک دفعه ای بهمون گفتی حسابی جا خوردیم. شعبون گفت مدتی هست که میخوام بهتون بگم دیگه الان وقت رو مناسب دیدم گفتم ما که بزرگتری نداریم تا شما شهرین بهتره بحث رو پیش بکشم که برام‌پا پیش بذارین. خاله خیلی مهربون دوباره گفت خیر باشه و ادامه داد حالا کی هست این عروس خوشبخت ما؟ شعبون که‌کمی خجالت کشیده بود سرش رو پایین انداخت و گفت غریبه نیست شماها میشناسینش. حدسمون درست بود و چیزی نگذشت که شعبون اسم نعیمه رو به زبون اورد.من که بیشتر از این‌نتونستم بمونم و از اتاق بیرون رفتم و فقط چند دقیقه بعد از رفتن من صدای داد و بیداد شعبون از اتاق بلند شد....

منی که تا حالا صدای بلند شعبون رو نشنیده بودم خیلی جا خوردم اون حتی عادت نداشت با تن صدای بلند باهامون حرف بزنه دیگه چه برسه بخواد داد و بیداد کنه باورم نمیشد این همون برادر رئوف و مهربون منه ک برای خواهر و برادرهاش جونش رو هم میداد سریع خودم رو به اتاق رسوندم و وقتی خاله رو رنگ و رو پریده دیدم گفتم خجالت بکش شعبون چطور روت میشه روی خاله صداتو بلند کنی این زن کم برات مادری کرده که حالا به خاطر یه دختر گور به گور شده که معلوم نیست چی به خوردت داده خامش شدی اینطوری میکنی؟ ولی شعبون حسابی قاطی کرده بود و دوباره فریاد کشید برو بابا تو یکی دیگه اصلا معلوم نیست با این دختر بیچاره چه مشکلی داری اخه مگه چه هیزم تری بهت فروخته که از همین اول شمشیرتو از رو بستی براش. این بار خاله به طرفداری من از جاش بلند شد و گفت شعبون پسرم تو که میدونی ما هیچوقت بد تورو نه خواستیم و نه میخوایم من اگه حرفی بهت میزنم به خاطر اینه که صلاح تورو میخوام دوستت دارم دلم میخواد خوشبخت بشی. این دختر به درد تو نمیخوره نه اخلاق داره نه ادب و تربیت بی حیاییش هم چشم همه رو کور کرده اخه من نمیفهمم تو چی توی این دختر دیدی که پاتو توی یه کفش کردی میگی همینو میخوام شعبون گفت خاله من میدونم شکر تورو پر کرده که جلوی این وصلت رو بگیری تمام مشکلش هم خرجیه که من باید برای زنم بکنم از بس مثل خر کار کردم و توی شکمشون ریختم حالا دیگه نمیتونن قبول کنن یه نفر دیگه هم سر این سفره بشینه از این حرف شعبون خیلی دلم شکست و به گریه افتادم همینطور که بغض کرده بودم و گریه میکردم با لکنت گفتم الهی خدا من یکیو مرگ بده که تو به خاطر اون نعیمه این حرف هارو بارم نکنی من زورم میاد تو خرج یکی دیگه بکنی؟ منی که وقتی ننه جون و اقام مردن شب تا صبح چشمامو گذاشتم دست و گردنمو گذاشتم بافتنی کردم که تو کمتر سر زمین کار کنی؟ حالا که به یه جایی رسیدی دیگه خدا رو هم بنده نیستی خواهر و برادر خودتو نمیشناسی خدا به ما رحم کنه وقتی پای نعیمه به این خونه باز شه این که هنوز نیمده مارو به جون هم انداخته معلوم نیست پس فردا مارو از این خونه بیرون نکنه. و با گریه از اتاق بیرون رفتم شعبون خودش هم متوجه شده بود که بدجوری گند زده ...

 اونجا بود که صدای خاله بلند شد اولین بار بود که صداشو برامون بلند میکرد و بیشتر خطاب به شعبون میگفت داد و بیداد میکرد و میگفت خجالت بکشین پس شما چه فرقی دارین با اون عمو و عمه های از خدا بی خبرتون مگه اونا نبودن که به خاطر مال دنیا به جون هم افتادن مگه اونا نبودن که شما رو به خاک سیاه نشوندن که زمین هاتونو بگیرن و اموالشون رو بیشتر کنن حالا شماها چه فرقی با اونا دارین شما هم دارین سر مال دنیا با هم میجنگین؟ فکر کردین با این حرف هاتون روح ننه و اقاتون در ارامشه؟ اون بدبختا اون دنیا هم نباید از دست شما ارامش داشته باشن. بعد کامل به سمت شعبون برگشت و گفت پسر تو همچین ادمی بودی که به خاطر غریبه صداتو روی خواهر عزیز دردونت بلند کنی و چنین حرف هایی بهش بزنی؟ شهر تورو اینقدر عوض کرده یعنی؟ انگاز یادت رفته که این بچه ها هم مقل تو توی سن کم ننه و اقاشونو از دست دادن کم سختی نکشیدن که توهم حالا بخوای نمک رو زخمشون بپاشی و بیشتر از این دل شکستشون رو بشکنی تو دیگه اون شعبونی که من میشناختم نیستی اگر بخوای به خاطر یه دختر غریبه که هیچ نقشی توی زندگیت نداره با خواهرت اینطوری کنی به قول شکر خدا به داد وقتی برسه که پاش به این خونه باز بشه. شعبون باز هم کم نیورد و گفت خاله من حرف هامو زدم باید با من بیای خواستگاری نعیمه تو بزرگتر منی همینقدر که طرفداری شکر رو میکنی باید طرف منم باشی حالا من چه گناهی کردم دل به کسی باختم که شماها ازش خوشتون نمیاد؟ میخواین تا اخر عمر بشینم و به عشق ستاره که زن یکی دیگه اس بسوزم انگار همتون فراموش کردین که من چه روز های بدی رو پشت سر گذاشتم چه شب نخوابیدن ها و روز غذا نخوردن هایی داشتم بلاخره این ماجرا باید یه جایی تموم بشه و من تا زن نگیرم این ماجرا تموم نمیشه منم کم سختی نکشیدم حالا که میخوام به این سختی پایان بدم هم شماها نذارین این حرف هارو زد و از خونه بیرون رفت خاله از عصبانیت و ناراحتی قرمز شده بود و من هم هنوز در حال گریه بودم و فین فین میکردم خاله بعد از کمی که سر جاش نشست تا اروم‌بگیره گفت من میدونم این پسر بیخیال نمیشه تا نعیمه رو نگیره دست از سرمون بر نمیداره....

گفتم اخه خاله مگه میشه چنین کاری رو بکنه؟ دیگه تو که خودت نعیمه رو شناختی میدونی چه موجود خطرناکیه این دختر ارامش رو ازمون میگیره گفت ولی اگه این کار رو نکنیم شعبون ارامشمون رو میگیره من میشناسمش هر روز همین داستان رو باهاش داریم شکر ای کاش چیزی از بارداری ستاره بهش نمیگفتی من حس میکنم میخواد جریان ستاره رو تلافی کنه اخه اصلا از کجا معلوم اون دختر خبردار بشه تو زن گرفتی که حالا میخوای با زن گرفتن کارش رو تلافی کنی!!! کاش یه کم این پسر عاقل میشد من یکی که باورم نمیشه این همون شعبونیه که سر زمین ها و خونه اینقدر منطقی و با فکر رفتار کرد هنوزم میگم نعیمه ی از خدا بی خبر یه چیزی به خوردش داده که اینطوری چشماش کور و گوشاش کر شده و فقط حرف خودش رو میزنه شونه ای بالا انداختم و گفتم بعید هم نیست اشی که اورد فقط شعبون خورد معلوم نیست هر روز هر روز که بلند میشه میره مغازش چی به خوردش میده. اون شب گذشت و تا قبل این که بخوابم شعبون نیومده بود ولی صبح که بیدار شدم سر جاش خوابیده بود خاله میگفت نزدیک های اذان صبح به خونه برگشت حالا نمیدونم از شرمندگیش بوده یا از پروگیش. گفتم ول کن دیگه خاله حرفی نزن درباره ی نعیمه و بحث هایی که دیشب بوده شاید خود شعبون هم بیخیال ماجرا شده باشه حالا دیشب یه حرفی زده بیا ما جدیش نگیریم خاله باشه ای گفت و دیگه پی حرف شعبون رو نگرفتیم‌ولی همون شب به خونه که برگشت دوباره شروع کرد و حال هممون رو گرفت. خاله اینقدر از دستش حرص میخورد که همون شب گفت اصلا من برمیگردم روستا ببینم این پسر دیگه کی رو میخواد با خودش ببره خواستگاری ولی من اینقدر بهش خواهش و التماس کردم که قبول کرد بمونه گفتم اگه تو بری این شعبون منو اینجا تنها گیر میاره و فقط حرف هاشو میخواد به جون من بزنه به همین خاطر گفت میمونم تا یه فکری برای این ماجرا بکنم روز بعد همگی به سمت خونه ی خواهر خاله بتول راه افتادیم تا با اونم یه هم فکری بکنیم گفتیم شاید اون بدونه با شعبون چیکار کنیم ولی اونا هم مثل خودمون میگفتن چطور ممونه پسری که اینقدر با عقل و منطق جلو میرفت حالا چنین تصمیم هایی گرفته باشه هیچکس باورش نمیشد که شعبون این رفتار هارو میکنه و همه بر این باور بودن که از روی لج با ستاره چنین تصمیمی گرفته.....

خلاصه که ما به هر دری زدیم شعبون بیخیال نشد و هر روز توی خونه داد و بیداد راه مینداخت و دور از چشم من هم سعی میکرد یه جوری خاله رو راضی کنه که باهاش به خواستگاری بره تا بلاخره بعد از یکی دو هفته گفت شکر اینطوری نمیشه ما خواستگاری رو باید بریم حالا اصلا از کجا معلوم اونا قبول کنن دخترشون رو به شعبون بدن مگه مادر نعیمه هزار بار تا حالا نگفته نعیمه هر کسی رو نمیپسنده ما دخترمون رو به هر کسی نمیدیم و از این حرف ها گفتم اره میگفت دختر ما هر کسی رو نمیپسنده ولی خب اینم خوب میدونیم که شعبون رو پسندیده و خام خودش کرده خاله گفت در هر صورت من باید این خواستگاری رو برم شعبون دیگه بیچاره ام کرده از بس زیر گوشم خونده حالا دیگه خدا میدونه که چی پیش بیاد و چی بشه با ناراحتی گفتم خیلی خب ولی من نمیاما هر کس دیگه رو میخواین با خودتون ببرین خاله گفت ولی اینطوری که زشته نمیگن این پسر بی کس و کاره؟ گفتم خب مگه نیست؟ اگه کس و کار داشت اگه ننه جون و اقام بالا سرمون بودن این فکر ها به سرش نمیزد من میدونم این دختر دیده ما یه خونه و یه مغازه داریم به مال ما چشم دوخته ترسم از اینه که شعبون رو بیشتر از این خام کنه و همینی که داریمم از چنگمون در بیاره حالا من به درک من پس خودم بر میام این سه تا بچه چی میشن؟ درسته که شعبون داره کار میکنه و زحمت میکشه حالا بماند که ما هم کم کار نکردیم ولی خب پول اون خونه و زمین ها مال هممونه خاله گفت تو درست میگی شعبون هم ادمی نیست که دیگه در این حد چشمش رو روی شما ببنده گفتم ایشالا که همینطوره خاله دوباره کمی فکر کرد و گفت خیلی خب پس من باید به ابجیم اینا بگم باهام بیان تنها زشته برم گفتم هر جور خودت میدونی. ولی اصلا دلم نمیخواست که این مراسم صورت بگیره. اون شب خاله به شعبون گفت که اخر هفته میریم خواستگاری تا دیگه حرفی در این مورد نزنه و حالمون رو نگیره شعبون هم که فقط منتظر این جمله بود از خوشحالی چشم هاش برقی زد و گفت پس من بهشون خبر میدم. خاله گفت یعنی چی که من خبر میدم همه کاری رو تو نباید بکنی که خودم میرم در خونه ی نعیمه اینا و بهشون میگم. شعبون تا اخر هفته دیگه حرفی نزد و یه چند روزی از دستش نفس راحت کشیدیم‌. همون روز ها بود که یک روز خاله رفت در خونه ی نعیمه اینا...

و همون دم در به مادر نعیمه گفته بود برای امر خیر میخوایم مزاحمتون بشیم خاله میگفت وقتی این حرف رو زدم مادرِ گل از گلش شکفت و حسابی خوشحال شد مثل این که از قبل خبر داشتن یا منتظر چنین چیزی بودن گفتم چی بگم والا خاله من که از کار های این شعبون سر در نمیارم تا روزی که قرار خواستگاری رو گذاشته بودن خاله مدام اصرار میکرد که من هم به عنوان خواهر بزرگتر همراهشون برم ولی من اصلا به دلم نبود که حضور داشته باشم و نگهداری از بچه هارو بهونه میکردم و میگفتم که نمیام روز خواستگاری خواهر خاله بتول و شوهرش به خونه ی ما اومدن برای خاله بتول هم لباس نو اورده بودن که مرتب به خواستگاری بره و بعد از این که لباس هاشون رو پوشیدن همراه شعبون که لبخند از روی لبش کنار نمیرفت راهی شدن. شعبون بعد از این ماجراها یه کم با من سر و سنگین شده بود و دیگه مثل قبل نبود به همین خاطر اون اصلا بهم اصرار نکرد که همراهشون برم. از وقتی رفتن دل توی دلم نبود که برگردن و خاله بهم بگه اونجا چه اتفاقی افتاده توی دلم دعا میکردم خانواده ی نعیمه این وصلت رو قبول نکنن و هر طوری هست یه بهونه ای بیارن یه عیب و ایرادی روی شعبون بذارن و بگن دخترمون رو نمیدیم ولی وقتی برگشتن و چهره ی خوشحال شعبون رو دیدم متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده خاله حسابی عصبانی بود و زیر لب حرف هایی میزد و الکی دور خودش میچرخید تا بلاخره شعبون گرفت خوابید و خواهر و شوهر خواهر خاله هم به خونشون رفتن و ما تونستیم با هم حرف بزنیم خاله حرص میخورد و میگفت اینا خونوادگی این برنامه رو ریختن هیچکدومشون مخالفتی نداشتن و همه با این وصلت موافق بودن خود نعیمه هم پرو پرو اون وسط نشسته بود و نظر میداد روی دستم زدم و گفتم از همون اول؟ یعنی کسی صداش نکرد خاله گفت چه خوش خیالی هستی تو دختر انگار که مراسم عقدش باشه اون بالا نشسته بودکم مونده بود شعبون رو هم صدا بزنه و بگه کنار من بشین گفتم عجب بی حیاییه این دختر دیگه اخه کدوم دختری زودتر از خواستگار ها میاد میشینه توی اتاق خاله گفت اره والا این دیگه نوبره گفتم حالا چیشد جواب مثبت دادن؟ خاله سرش رو پایین انداخت و گفت والا از خداشون بود میخواستن ِقرار عقد رو هم بذارن که من مخالفت کردم و...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shekar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه lodeer چیست?