شکر 4 - اینفو
طالع بینی

شکر 4

میخواستن قرار عقد رو هم بذارن که من مخالفت کردم و گفتم الان برای عقد کردن خیلی زوده باید یه کم رفت و امد کنیم شناختمون نسبت به هم بیشتر بشه اصلا یه هو این دو تا جوون با هم کنار نیومدن با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و گفتم پس جدی جدی شعبون داره این دختر رو سرمون اوار میکنه خدا به دادمون برسه دوباره ما دو روز رنگ ارامش رو دیدیم انگار خدا خوشش نمیاد ما یه زندگی راحت داشته باشیم. خاله گفت ناشکری نکن حالا اینقدر تو هم دختر اصلا یه هو این دختر به این خونه اومد و اهل شد شعبون هم ادم بیخیالی نیست ببینه اذیت میکنه تو روش در میاد گفتم والا من که اینطور فکر نمیکنم خاله جان کاش حداقل میشد خونش رو از ما جدا کنه خاله گفت اخه شعبون اینقدر سرمایه نداره که بخواد یه خونه ی دیگه هم بگیره... دوباره کمی فکر کردم و گفتم خاله من خیلی نگرانم، نگران اینده ی این بچه ها و سهم ارثشون از زمین های خونه و اقام نکنه این دختر یه کاری بکنه همشو بالا بکشه. خاله ای بابایی گفت و ادامه داد چقدر فکر بد میکنی دختر زبونتو گاز بگیر این حرف ها چیه میزنی اخه توام دیگه از کاه کوه ساختی یه جوری میگی انگار خود شیطان رو میخوایم برداریم بیاریم خونمون برو برو دنبال کار و زندگیت اینقدر نشین فکر و خیال بکن که این فکر ها به سرت بزنه اون روز گدشت و دو سه روز بعد مادر نعیمه اومد در خونمون و گفت میخواستم برای ناهار دعوتتون کنم بلاخره باید رفت و امد کنیم با هم بیشتر اشنا بشیم خاله دعوتشون رو قبول کرد و وقتی داخل خونه برگشت گفت خیر انگار اینا بیخیال نمیشن حالا که ما هم پیگیر ماجرا نشدیم خودش اومده میگه رفت و امد کنیم با هم بیشتر اشنا بشیم این بار توهم باید بیای شکر بچه هارو هم باید ببریم تا کی میخوای خودت رو قایم کنی گفتم خاله تورو خدا من یکی رو ول کن خودتون برین دیگه خونواده ی ابجیتو بگو بیان با اونا با هم برین گفت‌ نمیشه شکر زشته اخه اونا که خانواده ی شعبون نیستن تو و برادر و خواهرات خانوادشین اصلا تو برای چی اینقدر میدون رو خالی میکنی از چی ترس داری از نعیمه؟ گفتم ولله که این دختر خیلی ترس داره خاله گفت در هر صورت باید بیای از همین اول خودتو کنار نکش که بعد هرکاری دلش خواست بکنه اینقدر گفت و گفت تا بلاخره راضی شدم منم همراهشون برم. همون شب سر صندوقچه ی لباس هام رفتم و یه کم لباس هارو زیر و رو کروم ولی...

هیچ چیز درست درمونی برای پوشیدن نداشتم نه من بلکه بچه ها هم لباس نو نداشتن و هرچی بود اونایی بود که خاله توی روستا بعد از سوختن خونمون از این و اون گرفته بود. از پای صندوق بلند شدم و همینطور که پیش خاله میرفتم گفتم اخه خاله من بخوام بیامم هیچی برای پوشیدن ندارم با لباس کهنه و رنگ و رو رفته که کسی مهمونی نمیره خاله گفت شکر دختر اینقدر بهونه نیار دیگه حالا انگار همین حالا میخوایم بریم خب فردا صبح میریم بازار لباس میخریم هم برای خودت هم بچه ها حالا جدا از حرف مهمونی بلاخره باید یه لباس درست و حسابی هم داشته باشین که اگه جایی خواستین برین بپوشین دیگه در برابر حرف های خاله تسلیم شده بودم و چیزی برای گفتن نداشتم قبول کردم و روز بعد صبح زود با بچه ها به سمت بازار راه افتادیم یه کم پول از فروش بافتنی ها و گلدوزی هام داشتم چون شعبون پول کار های من و شمسی رو به خودمون میداد همون پول هارو برداشتم و گفتم یکی یه تکه لباس هم بخریم این پول میرسه ولی وقتی لباس برای بچه ها برداشتم خاله گفت من نمیذارم پول بدی و لباس بچه هارو من میخرم حالا زودتر عیدیشون باشه هرچی اصرار کردم خودم بخرم قبول نکرد و همه ی خرید هارو با پول خودش انجام داد یه چارقد گل گلی رنگ روشن خوشگل هم برای خودش خرید و گفت منم با لباس نو بیام. بچه ها خیلی از این که لباس نو خریده بودن خوشحال بودن و وقتی به خونه برگشتیم لباس هاشونو از تنشون در نمیوردن حتی شهین اینقدر گریه کرد و گفت میخوام شب رو با همین لباسم بخوابم ولی بلاخره خاله حریفش شد و لباس رو از تنش دراورد. اون شب شعبون که به خونه برگشت مدام در گوش خاله پیس پیس میکرد که قبل از رفتن اینو بخرم اونو بخرم زشته دست خالی نریم حالا شکر اینا بار اوله میان دوباره شیرینی بگیریم بدیم دست شکر زشت نباشه خاله هم مدام از دستش حرص میخورد و میگفت این همه خرج بیخود برای چیه اخه مگه خونه ی نو دارن یا بچه زاییدن که دست خالی نریم دفعه ی قبل هم زیاده روی کردی هم گل خریدی هم شیرینی حالا تا اخر عمر نمیشه هر بار خواستی بری اونجا چیزی بخری که خلاصه خاله اینقدر گفت و گفت تا از نطر خودش شعبون رو راضی کرد که چیزی نخره ولی فردا ی اون شب پیش از ظهر بود که شعبون با یه جعبه شیرینی اومد خونه و لباس نوهاشو پوشید و گفت بریم دیگه خاله خیلی از دستش حرص میخورد ولی حریفشم نمیشد...

و زیر لب غر میزد ببین اخر کار خودشو کرد معلوم نیست دوباره رفته چقدر پول این جعبه شیرینی رو داده من که میدونم این دختره این کار هارو یادش میده نمیدونم چرا برای من میگفت برای منی که زودتر از همه نعیمه رو شناخته بودم و به همشون هشدار داده بودم ولی هیچکدومشون باورشون نشده بود که نعیمه چه دختر بدجنسیه. بلاخره از خونه بیرون اومدیم و تا اون طرف کوچه رفتیم. از بیرون در خونه ی نعیمه اینا بوی چلو مرغ به مشام میرسید که حسابی هوس انگیز بود. نمیدونستم چطور باید جلوی بچه هارو بگیرم که از اون غذاها نخورن اخه توی خونه به این فکر‌کرده بودم که نکنه مارو هم مثل شعبون چیز خور کنن و چشم و گوشمون رو ببندن به بچه ها هم گفته بودم اونجا چیزی نخورن ولی از یه طرف زشت بود از طرفی هم اینا بچه بودن و جلوی خودشون رو نمیتونستن بگیرن توی همین فکر ها بودم که یک دفعه شهین دهن باز کرد و گفت ابجی بوی غذاشون که خیلی خوبه تو چرا گفتی غذاهاشون بدمزه اس نخوریم؟ از خجالت سرخ شدم شعبون هم که حرف های شهین رو شنیده بود با اخم به سمتم برگشت و از روی تاسف سری تکون داد و بعد خطاب به خاله گفت بیا تحویل بگیر بعد هی به من بگو به پر و پای شکر نپیچ‌ حالا خودت ببین که کی به پر و پای کی پیچیده. سکوت نکردم و گفتم بله من بهشون گفتم چیزی نخورن والا ما که‌نمیخواستیم بیایم حالا که به زور اوردینمون هم نمیخوایم مثل تو چیز خور بشیم. پس از الان بگم من اونجا حتی یه چکه اب هم‌نمیخورم بعد کسی دلخور نشه تا جایی که بتونم جلوی این بچه هارو هم میگیرم بین حرف هام بود که در خونه رو باز کردن و حرفم نصفه موند پدر و برادر های نعیمه به استقبالمون اومده بودن همشون خوش برخورد و خوش اخلاق بودن و دعوتمون کردن داخل طبق معمول عروس ها داشتن توی حیاط کار میکردن و مدام از‌مطبخ بیرون میمدن و داخل میرفتن نعیمه و مادرش هم لب ایوون ایستاده بودن و همین که جلو رفتیم بهمون خوش امد گفتن از شعبون حسابی به خاطر شیرینی که اورده بود تشکر کردن و بعد همگی وارد اتاق پذیراییشون شدیم و هر کس گوشه ای نشست. مادر نعیمه سعی میکرد با خاله حرف بزنه ولی خاله خیلی تو خودش بود و جواب های کوتاهی بهش میداد حواسم به نگاه هایی که بین شعبون و نعیمه رد و بدل میشد بود....

بود انگار که با نگاهشون با هم حرف میزدن و حرف های عاشقانه ای رد و بدل میکردن از هیچکس هم‌خجالت نمیکشیدن و اصلا براشون مهم نبود که بزرگتر ها ببینن توی این فکر ها بودم که عروس ها با چایی و شیرینی وارد شدن. بچه ها همشون نگاهشون سمت من‌ اومد و همینطور به شیرینی ها نگاه میکردن و اب دهنشون رو فرو میدادن. چایی رو جلوی من که گرفتم گفتم میل ندارم و به بچه ها هم اشاره کردم برندارن درباره ی شیرینی هم‌همین حرف رو زدم ولی به بچه ها که رسید شهین دستش رو بالا اورد تا شیرینی رو برداره با خودم گفتم این شیرینی که از خودمونه بخوره ولی یک دفعه به ذهنم رسید نکنه دعایی چیزی بهشو خونده باشن به همین خاطر با ارنجم به پهلوی شهین زدم که برنداره ولی شهین بچه بود و چیز زیادی سرش نمیشد به همین خاطر دوباره دهنشو باز کرد و گفت ابجی اخه اینو که دیگه خودمون اوردیم خوشمزه اس دوباره از خجالت رنگ عوض کردم و دیدم اینطوری بخوام پیش برم شهین ابرومو میبره به همین خاطر حرفی نزدم و گذاشتم شیرینشون رو بردارن بچه ها هم از خدا خواسته شروع به خوردن کردن هم میوه هم شیرینی و چایی میخوردن و حسابی اعصاب منو به هم ریخته بودن از اون طرف شعبون مدام بهم پوزخند میزد که نتونستم جلوی بچه هارو بگیرم و از روی تاسف سرش رو تکون میداد. شعبون حسابی با پدر و برادر های نعیمه گرم گرفته بود یه جوری باهاشون صحبت میکرد و خوش و بش میکرد که انگار چندین ساله این خونواده رو میشناسه و باهاشون رفت و امد داره قبل از شام بود که پدر نعیمه شروع به حرف زدن کرد و گفت بهتره زمان عقد رو مشخص کنیم خوبیت داره این دو تا جوون بیشتر از این از هم دور بمونن. خاله خواست حرفی بزنه که شعبون وسط حرفش پرید و گفت بله بله درسته هرچه زودتر باید عقد کنیم. خاله دوباره حرص خورد و گفت انگار بزرگتر نداره که این حرف میزنه. پدر نعیمه رو به خاله کرد و گفت نظر شما چیه حاج خانم بلاخره شما بزرگترین... خاله با اخم های در هم کشیده گفت والا شعبون نذاشت من حرفمو بزنم مثل این که خودش بزرگتر خودشه هر تصمیمی خودش میخواد بگیره به من ربطی نداره. نگاه هایی بین خانواده ی نعینه رد و بدل شد و این بین نعیمه بود که داشت از خوشحالی بال در میورد....

بعد از این که صحبت ها تمام شد عروس های نعیمه اینا مشغول تدارک دیدن سفره شدن و برو بیایی راه انددخته بودن سینی سینی سبزی و ماست محلی و شور که خودشون انداخته بودن میوردن و حتی نون هم پخته بودن خودشون و سر سفره گذاشتن بوی غذا که بلند شد شکم منم به قار و قور افتاد دروغ نگم‌گرسنم شده بود ولی جرات نداشنم اونجا چیزی بخورم حتی خاله هم با اکراه چیز میخورد ولی نمیخواست بی احترامی کنه و حتی اگه شده بود کم میخوردم نمیدونستم دیگه برای شام باید چه بهونه ای بیارم حتی نمیتونستم بگم گرسنه نیستم و با میوه و شیرینی شکمم رو پر کردم بچه ها که خوش و خرم برای خودشون پلو و مرغ میکشیدن و میخوردن ولی من با همون غذایی که اول کشیده بودم بازی میکردم خداروشکر کسی هم کاری به کارم نداشت و نمیگفت تو چرا چیزی نمیخوری فقط گه گاهی شعبون چشم غره ای بهم میرفت و نگاه های بدی بهم مینداخت. خداروشکر اون شب هر طوری بود گذشت و به خونمون برگشتیم شعبون که کلا بعد دعوای اخرمون با من حرف نمیزد و خداروشکر میکردم که نمیتونه بهم غر و لند کنه چرا بی احترامی کردی چیزی نخوردی. خاله هم خودش رفته بود اب گرم کرده بود و بهش قران میخوند که ببره باهاش غسل کنه تا اگه چیزی به خوردش دادن از بین بره پس اونم چیزی بهم نگفت و وقتی از حمام برگشت گفت عجب مصیبتی شده این ازدواج کردن شعبون ادم نمیدونه چیز بخوره یا نخوره. بخوره یه جور بدبخت میشه نخوره این پسره ناراحت میشه داد و قال راه میندازه. این بچه ها هم که عقل تو سرشون نیست انگار از اول عمرشون تا حالا غذا نخورده بودن که اینطوری مثل وحشیا حمله کردن به غذا و تا تو چشماشون خوردن گفتم باز حالا اینا سنی ندارن اگه چیزی به خوردشون بدن هم تاثیری نداره همین که ما نخورده باشیم کافیه شعبونم که کامل از دست رفته خاله گفت اره دیدی هزار بار بهش گفتم شیرینی نخر بازم کار خودشو کرد. خلاصه اون شب هم گذشت و شعبون روز بعد گفت باید روز عقد رو مشخص کنیم من باید بهشون خبر بدم خاله هم که باهاش قهر بود گفت هرکاری میخوای بکن به من ربطی نداره شعبون اومد یه کم دل خاله رو به دست بیاره هی گفت خاله این حرفا چیه بلاخره تو بزرگتر منی تو باید بگی عقد رو کی بگیریم ولی خاله بهش محل نذاشت و گفت من اگه بزرگتر تو بودم دیشب وسط حرفم‌ نمیپریدی....

و میذاشتی زمان عقد رو خودم مشخص کنم حالا هم برو خودت ببین کی میخوای عقد بگیری روز عقدت ما هم میایم شعبون وقتی دید موفق نمیشه دل خاله رو به دست بیاره بیخیال شد و از خونه بیرون رفت دو سه روز بعد خبر داد که عقدش رو اخر هفته برگذار میکنن و خاله هم گفت ما کاری به کارت نداریم عقد هم که با خانواده ی عروسه ما روز عقد مثل مهمون میایم و میریم شعبون خیلی ناراحت بود منم دلم به حالش میسوخت انگار خیلی بی کس و کار بود ولی کاری بود که خودش کرده بود اگه حرف گوش میکرد حداقل دیگه خاله باهاش خوب میموند و قهر نمیکرد ولی اینقدر سرخود شده بود که حتی دل خاله رو هم شکسته بود. خاله گفت برای عقد لازم نیست دیگه لباس بخریم این خونواده اینقدرا ارزش ندارن که بخوایم هی خرج رو دستمون بداریم همونایی که از قبل داریم میپوشیم. شعبون خانواده ی خواهر خاله رو هم دعوت کرده بود و اون چند روز مدام در حال رفت و امد بود و به جای این که خانواده ی نعیمه مراسم عقد رو تدارک ببینن خودش همه کارهارو میکرد. یک شب مونده به عقد بود که سراغ خاله اومد و گفت خاله چی میخوای کادو بدی بخرم برات بیارم؟ خاله که حسابی از دستش حرصی بود با این حرفش حرصی تر شد و گفت مگه خودم شعور ندارم‌پسر یا فکر کردی دستم اینقدر تنگه که نتونم برای زن تو یکی دو تا النگو بخرم؟ حالا درسته ما از تو و زنت دل خوشی نداریم اونم به خاطر رفتار های خودتونه ولی دیگه شعورمون سرجاشه کادوهامونو خریدیم اماده اس من که بهت گفتم تو کاری به چیزی نداشته باش ما متل مهمون میایم و میریم. شعبون خیلی تلاش میکرد خاله رو اشتی بده ولی هرکاری میکرد بدتر میشد و بیشتر حرص خاله رو در میوزد خلاصه روز عقد فرا رسید و خواهر خاله بتول هم از صبح زود اومده بود خونه ی ما که اگر کاری داریم کمک کنه ولی خاله بهش گفت الکی خودتو خسته نکن ما هم کاری نمیکنیم فقط برای عقد میریم خلاصه تا نزدیک های عصر که زمان عقد بود توی خونه بودیم و اماده میشدیم و بعد از اون کادوهامونو برداشتیم و به سمت خونه ی نعیمه اینا راه افتادیم بچه ها دوباره خیلی خوشحال بودن و از توی خونه دور خودشون میچرخیدن و میرقصیدن خاله نگاهی بهشون انداخت و گفت اینارو نگاه توروخدا مثل شعبون عقلشونو از دست دادن و خام این خونواده ی رمال شدن...

نعینه اینا کوچه رو چراغونی کرده بودن و بوی اسفند از در خونه ی خودمونم به مشام میرسید یک نفر دم در ایستاده بود و زغال داخل منقل میریخت تا دود اسفند بیشتر بشه و همینطور دم در راه میرفت و به مهمون ها خوشامد میگفت نعیمه اینا خیلی مهمون دعوت کرده بودن و انگار میخواستن همه رو یه طوری با خبر کنن که ما دخترمون رو شوهر دادیم ولی خب ما خیلی مهمون نداشتیم با خانواده ی پدرم که نمیخواستیم اصلا رو به رو بشیم و با خانواده ی مادر خدابیامرزمم که اصلا رابطه ای نداشتیم یعنی اونا اصلا سراغی از ما نمیگرفتن ما هم خبری ازشون نداشتیم. خلاصه وارد خونه شدیم و اول از همه چشمم به شعبون افتاد که دوباره لباس نو خریده بود خاله هم‌نگاهی بهش انداخت و گفت نگاه کن‌پسره ی کم عقلو دوباره رفته پول داده لباس خریده هرچی داشت و نداشت خرج این دختر کرد پس فردا نمیدونم میخواد چیکار کنه و پول جنس هایی که خریده چطوری بده حالا کاسه ی چه کنم چه کنم که دستش گرفت یاد حرف های من میوفته فقط وقتی باهام کار داره بزرگترم فقط بهش بکن و نکن میکنم بزرگتر نیستم خواهر خاله دستی به بازوش کشید و گفت حرص نخور ابجی وقتی گوش نمیده کاری از دستت بر نمیاد. ما یه گوشه نشستیم و بچه ها که اصلا توی حال خودشون نبودن همون وسط بدو بدو میکردن و با بچه های دیگه بازی میکردن توی اون مراسم فقط اونا بودن که خوش میگذروندن اونم چون از همه جا بی خبر بودن و سرشون نمیشد که چی به کجاست. عروس های نعیمه اینا طبق معمول مشغول پذیرایی بودن و برای ما هم شربت و شیرینی اوردن نگاهی به خاله انداختم و اون با باز و بسته کردن چشم هاش بهم فهموند که بردارم خودمم توی دلم گفتم مشکل خاله اون شب با یه غسل حل شد منم میخورم و وقتی به خونه برگشتیم غسل میکنم که اگه چیزی به خوردم دادن رفع بشه. مراسم عقد خیلی برامون خسته کننده بود ولی بقیه حسابی خوشحال بودن و داخل اتاق یکی از زن ها دایره میزد و بقیه وسط میرقصیدن نعیمه هم لباس سفید رنگی پوشیده بود و چادری که سرش کرده بود رو هم توی صورتش کشیده بود. بلاخره سر و کله ی عاقد پیدا شد و عروس های نعیمه اینا پارچه و قند اوردن که روی سرشون بسابن به من هم خیلی اصراد کردن یک طرف پارچه رو بگیرم ولی من تشکری کردم و از جام بلند نشدم. خلاصه نعیمه با خوشحالی بله رو گفت و...

 و بعد از اون هم شعبون با شوق و ذوق بیشتر بله رو داد و به هم محرم شدن. بعد از این که به هم محرم شدن شعبون چادر نعیمه رو عقب تر کشید و تازه چشمم به صورت نعیمه افتاد خیلی عوض شده بود بعد از اون اصلاح و سرخاب سفیدابی که به صورتش زده بود از این رو به اون رو شده ولی با این وجود من باز هم چیزی جز بدجنسی توی صورتش نمیدیدم. بلاخره اون شب خسته کننده هم تمام شد و مهمون های نعیمه اینا یکی یکی خداحافظی میکردن و میرفتن ما برای این که بی احترامی نشه تا وقتی که همه ی مهمون ها برن نشسته بودیم و با تک تکشون خداحافظی میکردیم وقتی دیگه همه رفتن نعینه به اتاقش رفت و بعد از عوض اکردن لباسش به حیاط برگشت و رو به شعبون گفت من حاضرم بریم. منو خاله نگاهی به هم کردیم چون هیچ کدوممون منظورش رو نفهمیده بودیم ولی خاله بیشتر از این صبر نکرد و گفت خیر باشه نصف شبی کجا میخواین برین هر دو زیر خنده زدن و شعبون گفت بریم خونه دیگه نعیمه هم میاد خاله با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت حالت خوبه پسرم ؟مگه عروسی کردین که دختر مردم رو میخوای برداری بیاری خونمون مگه این دختر خانواده نداره پدر و برادر نداره بزرگتر نداره که تو براش تصمیم بگیری نعیمه با پررویی جواب داد وا این حرفا چیه دیگه ما دیگه زن و شوهریم به هم محرمیم بعدم خانواده ی من مشکلی ندارن من شب رو اونجا بمونم. همون موقع مادرش رو صدا زد و گفت مامان مامان بتول خانم مثل این که خیلی نگرانن یا یادشون رفته من دیگه بچه نیستم بیا اجازه ی من رو صادر کن تا بتونم از خونه بیرون برم و دوباره دوتایی با شعبون خندیدن نمیدونم چرا اینقدر لج در بیار شده بودن و حتی نگاه های معمولیشون هم حرص من رو در میورد. مادر نعیمه خیلی زود خودشو به ایوون رسوند و رو به خاله بتول گفت از نظر ما مشکلی نداره دیگه وقتی عقد کردن و به هم محرمن چه اشکالی داره شب رو کنار هم دیگه بخوابن. به جای اونا صورت من از خجالت گل انداخته بود .تا اون زمان من نه چنین چیزی دیده بودم ک نه شنیده بودم اون موقع ها دختر و پسر وقتی عروسی هم میکردن با خجالت جلوی خانواده کنار هم میخوابیدن اینا که دیگه عقد بودن. خانواده ی نعیمه هم خیلی برام جالب بودن که خودشون میگفتن ما با این مسئله مشکلی نداریم و خیلی راحت اجازه دادن دخترشون با ما بیاد...


خاله هم با اون سن و سالش سرخ و سفید میشد و سرش رو پایبن انداخته بود که اصلا چشمش به نعیمه و شعبون نیوفته از بس حرصش میدادن و اوقاتش رو تلخ میکردن. خلاصه به خونمون برگشتیم و خاله اتاق رو داد به نعینه و شعبون و بهشون گفت رخت خواب بردارن بخوابن و ما بقیمون داخل سالن خوابیدیم. اون شب از خستگی زود خوابم‌برد و صبح وقتی بیدار شدم خبری از نعیمه و شعبون نبود انگار که هر دوشون خواب بودن. خاله نگاهی بهم انداخت و گفت ایشالا که نعیمه نخواد تا ظهر اینجا بخوابه و زودتر بلند بشه بره خونشون تا ما بتونیم با همون ابی که بهش قران میخونم خودمونو غسل بدیم اگه چیزی به خوردمون دادن از شرش خلاص بشیم. خاله راست میگفت از فکر کردن به این‌مسئله هم لرز به تنم می افتاد و منم فقط منتظر بودم نعیمه بره و شعبون هم بره سر کار تا این کار رو زودتر انجام بدیم. یکی دو ساعت بعد سر و کله ی مادر نعیمه با سینی صبحانه پیدا شد خاله که لب ایوون کنار من ایستاده بود گفت خدا مرگم بده این همه بی حیاییه این خونواده رو نمیتونم تحمل کنم خجالت هم نمیکشن دخترشون رو به زور فرستادن خونه ی ما حالا هم با سینی بعد از شب عروسی بلند میشن میان خدایا به من صبر بده بتونم این رفتار هارو تحمل کنم. مادر نعیمه چند ساعتی اونجا بود و خداروشکر اون اومد‌ که دخترش رو لنگ ظهر از رخت خواب بیرون بکشه و بلاخره نعیمه وقتی که خورشید وسط اسمون بود برای خوردن صبحانه از رخت خوابش بلند شد برام جالب بود که شعبون هم تا اون موقع ظهر خوابیده بود و اصلا به این فکر نبود که بره سر کار و برای اولین بار دکانش رو بیخیال شده بود. وقتی نعیمه و شعبون صبحانشون رو خوردن مادر نعیمه سینی رو برداشت و رو به نعیمه گفت تو با من میای؟ نعیمه نگاهی به شعبون انداخت و گفت برم یا بمونم؟ شعبون گفت من یه سر میخوام برم دکان اگه میخوای بمون تا برگردم نخواستی هم‌برو شب که برگشتم میام دنبالت با هم‌برگردیم. خاله از حرف های شعبون چشم هاش چهارتا شده بود و منم کم متعجب نشده بودم. خداروشکر نعیمه با مادرش رفت و شرش رو از سرمون کم کرد وقتی رفتن شعبون هم قصد رفتن کرده بود که خاله جلوی راهش رو گرفت و گفت صبر‌کن پسر باید با هم حرف بزنیم. شعبون نفسش رو با شتاب بیرون داد و گفت باز چیشده خاله. خاله گفت باز چیشده؟

خاله گفت باز چیشده؟ میخوای بگی من همش غر به جونت میزنم؟ به اینجاش فکر نکردی که یه کارت درست نیست و یه کم عقل توی اون سرت نیست که من بایدهمش به جونت غر بزنم؟ براچی دختری که براش عروسی نگرفتی برمیداری میاری خونت؟ حالا دیشب جلون اون همه ادم هیچی نمیتونستم بگم و به ناچار قبول کردم ولی دلیل نمیشه هر شب هر شب نعیمه بلند بشه بیاد اینجا اگه میخوای این کارهارو بکنی براش عروسی بگیر و وقتی خانوادش جهیزیه بهش دادن پاشه بیاد کلا اینجا زندگی کنه. دختری که عقده رو درست نیست برمیداری میاری اینجا به اینم فکر‌کن که خواهر و برادرات کوچیک و مجردن. شعبون گفت ای بابا ول کن خاله اینا خودشون شیطونم درس میدن بعدم مگه ما چیزی تو خونمون نداریم که نعیمه بخواد جهیزیه بیاره؟ انگار خونمون خالیه که من بگم‌جهیزیه بیار خاله گفت چه ربطی داره وظیفشه جهیزیه بیاره چرا از خودت مدل جدید در میاری مگه ما از اول خونه ی خودمون زندگی کردیم ما هم هممون رفتیم خونه ی مادرشوهرمون جهیزیمونم تمام و کمال بردیم حتی اگه نتونستیم بچینیمم گذاشتیم یه گوشه تا بریم خونه ی خودمون بعد بچینیم. شعبون گفت ولم کن خاله شما هر کاری میتونین میکنین که زندگی رو به دهن من و نعیمه زهر کنین من به کسی نمیگم‌جهیزیه بیاره امشبم دوباره میارمش اینجا خاله که دیگه خیلی عصبانی شده بود گفت تو بیجا میکنی اگه میخوای هرکاری بکنی برو خونه ی جدا بگیر اینجا خونه ی بقیه هم هست تو تنها زندگی نمیکنی که بخوای برای همه تصمیم بگیری شعبون با این حرف خاله حسابی قاطی کرد و دوباره صداشو بلند کرد و گفت خاله اگه یادت رفته بذار بهت بگم‌که اینجا خونه ی منه نه تو.پس هرکاری دلم بخواد میکنم و هر تصمیمی که دلم بخواد میگیرم خاله با این حرف شعبون رنگ از صورتش پرید و بی اختیار به گریه افتاد بلند بلند گریه میکرد و میگفت الهی دست من بشکنه الهی من بمیرم که نخوام به فکر تو باشم خدا منو مرگ‌بده که تو با من اینطوری حرف نزنی پسره ی کله شق مگه من‌بد تورو میخوام که اینطوری با من حرف میزنی مگه من خونه و زندگی ندارم سر تو اوار شدم؟ منه بی عقل زندگیمو شوهرمو ول کروم اومدم اینجا پیش شما باشم مراقبتون باشم بعد تو به من میگی اینجا خونه ی منه خونه ی تو نیست؟ خاله همینطور که بین گریه هاش حرف میزد به سمت اتاق راه افتاد و لباس هاشو توی بقچه ای که اورده بود پیچید و...

و گفت به خدا اسمم بتول نیست اگه یک لحظه ی دیگه تو این خونه بمونم شعبون همون موقع بود که فهمید بد غلطی کرده و حرف اشتباهی از دهنش بیرون اومده یه دور ، دور خودش چرخید و گفت خفه شی شعبون لال شی شعبون خاله غلط کردم من اشتباه کردم حرف اضافی زدم عصبانی شدم نفهمیدم چی گفتم تو رو چشم من جا داری اینجا خونه ی خودته توروخدا نرو ولی خاله گریه میکرد و اصلا به حرف های شعبون توجهی نداشت از طرفی من که شوکه شده بودم از شوک بیرون اومدم و بدو بدو دنبال خاله از این اتاق به اون اتاق میدویدم و میگفتم خاله توروخدا نرو اشتباه کرد بجگی‌کرد نفهمید چی گفت ولی خاله قبول نمیکرد و میگفت من همین الان میرم. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود میدونستم اگه خاله بره نعیمه مارو به خاک سیاه مینشونه و رسما بدبخت میشیم ولی اون شب هرکاری کردیم هرچی هممون گریه و زاری کردیم هرچی شعبون معذرت خواهی کرد و گفت غلط کردم شکر خوردم خاله قبول نکرد و شبونه تنها تنها راه افتاد و به سمت خونه ی خواهرش رفت گفت فردا صبح که هوا روشن شد راه میوفتم میرم روستا و دیگه پامم شهر‌نمیذارم. اون شب اینقدر اوضاع خونه به هم ریخت که خداروشکر شعبون اصلا پی نعیمه نرفت و حتی بهش خبر هم نداد که دنبالش نمیره تا نیمه های شب توی حیاط راه میرفت و قشنگ مشخص بود کاسه ی چه کنم چه کنم توی دستش گرفته ولی وقتی دید به نتیجه ای نمیرسه بلند شد اومد توی اتاق و گفت شکر حالا چیکار کنیم بدبختی میشیم اگه خاله بره دیگه کی بهمون راهو از چاه نشون بده با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم غلطی بود که خودت کردی حالا هم خودت بگرد دنبال راه حلش. شعبون گفت ای بابا حالا تو هم یه بار برای ما قیافه نگیر فردا صبح زود قبل این که خاله بره میای بریم دنبالش و از رفتن منصرفش کنیم؟ جواب دادم تو نمیگفتی هم من میرفتم دنبالش فکر کردی اینجا میشینم که تو خاله رو دست به سر کنی بره و نعیمه رو بیاری اینجا مارو بدبخت کنه؟ شعبون دوباره اون روش بالا اومد و خواست داد و بیداد کنه که گفتم بگو تو که عادتته این دهنتو باز کنی و هرچی ازش بیرون میاد بهمون بگی به منم بگو حتما اینم اون زن خدا نشناست یادت داده که هرطوری هست مارو هم از این خونه بیرون کنی تا خونه تمام و کمال مال خودش بشه...

 شعبون لا اله الا اللهی گفت و از اتاق بیرون رفت اون شب تا صبح یه لحظه هم خواب به چشمم نیومد و مدام توی این فکر بودم که اگه خاله بره بدبخت میشیم نعیمه بیچارمون میکنه اینجا حداقل خاله بود که یه کم پس اون زبون دراز و بی تربیتی هاش بر بیاد ولی منه بی زبون چی دارم که جلوی نعیمه ی پاچه پاره بگم. خلاصه افتاب که زد سریع از جام بلند شدم و بچه هارو به شمسی سپردم و خواستم از خونه بیرون برم که شعبون منو توی حیاط دید و گفت‌ وایسا منم میام نفسمو با شتاب بیرون دادم و گفتم تو اومدنت چیه دیگه گندی که باید میزدیو زدی حتلا دوباره میای خاله چشمش به تو میوفته داغ دلش تاره میشه شعبون گفت نه اینطودی هم نمیشه مگه نمیگی گندیه که من زدم میخوام خودمم بیام و درستش کنم حوصله ی بحث بیشتر از این رو باهاش نداشتم و جلوتر از اون از خونه بیرون رفتم خدا خدا میکردم‌قبل از رفتن خاله به اونجا برسیم و خداروشکر همینطور هم شد و وقتی به خونه ی خواهر خاله رسیدیم و در خونه رو زدیم وسایل خاله رو لب ایوون دیدم انگار که داشت اماده ی رفتن میشد نگاهی به شعبون انداختم و گفتم خدا رحممون کرد به موقع رسیدیم. اون روز حتی خواهر خاله بتول هم که خیلی خوش رو و مهربون بود برامون قیافه گرفته بود و انگار که باهامون قهر بود البته حق داشت حرفی که شعبون به خاله زده بود کم بی احترامی نبود. وارد اتاق که شدیم خاله روشو ازمون برگردوند و بعد از چند دقیقه سکوت خطاب به من گفت شکر اینجا چیکار‌میکنی برای چی خواهرا و برادرتو تنها گذشتی تو که میدونی اینجا اومدنت بی فایده اس برای چی این همه راه تا اینجا اومدی؟ کنارش نشستم و گفتم خاله توروخدا توروخدا این کارو نکن به خاطر من به خاطر بچه ها تو که میدونی اگه بری ما چقدر تنها میشیم تو جای مادر مایی یکبار مادرمون رو از دست دادیم نذار دوباره این بلا سرمون بیاد شهین خیلی کوچیکه خودت که میدونی چقدر به تو عادت کرده یادت میاد وقتی ننه جونم مرد چقدر بهش سخت گذشت نمیخوای که دوباره همون حس و حال بهش دست بده خاله انگار یه کم دلش به رحم اومده بود ولی باز هم سر حرفش بود و نمیخواست قبول کنه به خونمون برگرده بعد از کمی سکوت گفت به خدا اصلا دلم نمیخواد به اون خونه برگردم ولی دلم به حال اون بچه ها هم میسوزه...

وقتی بزرگترشون اون شعبون کله شق باشه واقعا هم به دلسوزی احتیاج دارن بهتون بگم من فقط به خاطر بچه هاست که برمیگردم به خاطر این که‌کنار تو باشم و نذارم کله شقی های برادرت اینده ات رو نابود کنه شعبون با این که خاله خیلی داشت حرف بارش میکرد ولی سرش رو پایین انداخته بود و حرفی نمیزد. خاله کمی سکوت کرد و گفت ولی یه شرط و شروطی دارم اگر این شروط رو قبول کنین برمیگردم شعبون سرش رو بالا اورد و چون میدونست که شرط و شروط خاله قطعا به اون و نعیمه مربوطه خاله نفسی گرفت و گفت در مورد نعیمه تا وقتی عروسی نکردین باید هرچی‌من‌میگم گوش بدی بازم میگم نمیشه هر شب هر شب دختر مردم رو عروسی نکرده برداری بیاری اونجا ببین الان بهت میگم که دوباره پس فردا نگی خونه ی خودمه و هرکاری دلم بخواد میکنم. شعبون که چاره ای نداشت گفت باشه خاله هرچی شما بگی. خاله دوباره روشو ازش برگردوند و گفت خیلی خب اگر قبول میکنی برگردیم خونه. خیلی خوشحال شدم که خاله قهرش رو ادامه نداد و قبول کرد باهامون برگرده خونه ولی خواهرش هنوز هم باهامون سر و سنگین بود البته حق داشت خواهرش زندگیش رو ول کرده بود اومده بود مراقب ما باشه بعد برادر من از خونه بیرونش کرده بود....
اون روز به خونه برگشتیم و شعبون یک راست به سمت بازار رفت و دوباره وقت نکرد سراغ نعیمه بره و خبری بهش بده. نزدیک های عصر توی فکر بودم که چطور خود نعیمه هم نیومده سراغی بگیره که همون موقع در خونه به صدا در اومد. خاله نگاهی بهم کرد و گفت شعبون که به این زودی برنمیگرده حتما کسی دیگه اس بلند شو در رو باز کن ببین کی‌پشت در. به سمت در راه افتادم و وقتی در رو باز کردم نعیمه رو پشت در دیدم خودم حدس میزدم نعیمه باشه. طبق معمول با ناز و ادا و عشوه ی فراوون سلامی داد و بدون این که دعوتش کنم وارد خونه شد به خاله هم سلامی کرد و بعد از این که چرخی دور حیاط زد گفت شعبون جان نیست؟ خاله گفت خیر اگه بود که میدیدیش نعیمه که حسابی توی ذوقش خورده بود گفت حالش خوبه؟ اخه قرار بود اون شب بیاد دنبالم ولی تا الان خبری ازش نشده نگرانش شدم. خاله گفت حالش خیلی خوبه قراری که داشتین هم به هم خورد از این به بعد قراره تا عروسی نکردین شب رو اینجا نمونی. نعیمه اخماش توی هم رفت و گفت وا کی این قرار رو گذاشته؟ خاله گفت بزرگترش....

خاله گفت بزرگترش که‌من باشم‌نعیمه با این حرف خاله روی دنده ی بی تربیتی که خودش رو هم‌نمیشناخت و هر چی از دهنش بیرون میومد افتاد و گفت واه واه چه حرفا بزرگترای شعبون ننه و اقاش بودن که مردن حالا شما این وسط چیکاره باشی که خودتو بزرگتر شعبون میدونی؟ شعبون خودش بزرگتر این خونه اس. خاله از حرف های نعیمه حسابی عصبانی شد و در حالی که صورتش به قرمزی میزد از جاش بلند شد و گفت چه غلطا صداتو بیار پایین ببینم دختره ی بی حیا فکر کردی منم مثل ننه ات و عروساتونم که بشینم هرچی از دهنت بیرون میاد بهم‌بگی دفعه ی بعد که صداتو برای من بلند کنی تو دهنی میخوری تا احترام گذاشتن رو یاد بگیری. فکر نکن ما احمقیم نمیفهمیم نشستی نقشه کشیدی وارد زندگی این بچه ها که پدر و مادر ندارن بشی و زندگیشون رو خراب کنی در ضمن الان فهمیدم که کم توی گوش شعبون حرف نمیزنی چون حرف هایی که اون جدیدا یاد گرفته از دهن تو هم‌بیرون میاد. دوباره یادت بندازم که من‌بزرگتر این خونم احترامم هم برای همتون واجبه حالا عقد کردی فکر نکن دیگه جای پات محکم شده اگه ببینم میخوای این رفتار هاتو ادامه بدی کاری میکنم شعبون این عقد رو به هم‌بزنه. نعیمه از عصبانیت نفس نفس میزد و وقتی حرف های خاله تموم شد بدون این که حرفی بزنه بدو بدو از خونه بیرون رفت خاله لب ایوون نشست و گفت خوبش کردم مگه نه؟ من هم سرمو تکون دادم و گفتم عجب بی تربیتیه این دختر ب ولله که شعبون ما هم از وقتی با این‌گشته اینطوری شده وگرنه شعبون کی این حرفارو میزد کی صداشو بلند میکرد و داد و بیداد راه مینداخت؟ خاله گفت حالا فعلا منتطرم بره دوباره توی گوش شعبون بخونه خالت سر من داد زده تا شعبون بیاد جواب اونم بدم. همونطور که خاله گفته بود نعیمه به ثانیه نکشیده سراغ شعبون رفته بود و قبل از این که شعبون به خونه بیاد همه ی ماجرارو براش گفته بود. شعبون شب که به خونه برگشت اول تو خودش بود و حرفی نمیزد ولی بعد از این که شامش رو خورو رو به خاله کرد و با مهربونی پرسید خاله جان نعیمه اومده بود اینجا؟ خاله سرش رو تکون داد و گفت اره چطور؟ گفت نگرانم شده بود اون شب که اون اتفاق ها افتاد یادم رفت برم بهش خبر بدم که‌نمیام دنبالش خاله گفت خودش احتمالا بهت گفته ولی اگر نگفته هم‌من بهت بگم گه بی ادبی کرد منم حقشو گذاشتم کف دستش....

 شعبون حسابی حرص میخورد ولی جرات نداشت حرفی به خاله بزنه و بگه چرا چنین کاری کردی میترسید از این که خاله دوباره قهر کنه و قصد رفتن کنه میدونست این بار اگه بره دیگه برگشتی در کار نیست. شعبون گفت خاله حالا که بهش گفتیم اینجا نیاد حداقل اینقدر دیگه دلش رو نشکنین گناه داره این دختر هم همتون باهاش لج افتادین خاله گفت چه لج افتادنی پسرم دختره بی تربیته کوچیکتر بزرگتر سرش نمیشه بلاخره یکی باید بهش یاد بده حالا ما به درک فردا پس فردا جلوی چهار تا دیگه این رفتار هارو بکنه ابروت میره. شعبون حرف دیگه ای نزد و خداروشکر برخورد اون روز خاله با نعیمه باعث شد که نعیمه مدتی حتی برای سر زدن هم اونجا نیاد خودش میرفت بازار در دکان شعبون همدیگه رو میدیدن و بعد برمیگشت خونه یک ماهی گذشت و خاله چون به خاطر شوهرش مدام در رفت و امد بود تصمیم گرفت چند هفته ای رو بره ده میگفت شوهرمم گناه داره اونجا تک و تنها ولش کردم و اومدم میدونستم اگه خاله بره دوباه نعیمه پررو بازیشو شروع میکنه و شعبون هم دیگه کسی رو نداره که ازش بترسه و میخواد هر روز هر روز نعیمه رو برداره بیاره اینجا ولی چاره ای هم نبود خاله راست میگفت شوهرش گناه داشت اون بیچاره هم پاسوز بی پدر و مادری ما شده بود. خلاصه خاله بعد از این که حسابی بهم سفارش کرد و حسابی توی کار های خونه بهم کمک کرد یه شب بقچه اش رو پیچید تا صبح زود شعبون تا مینی بوس هایی که به روستا میرن ببرتش. خاله که از خونه بیرون رفت یه غمی روی دلم نشست انگار که دوباره بی مادر شده بودم. شهین و شمسی هم خیلی ناراحت بودن ولی صفر چون بیشتر بیرون خونه دنبال شعبون بود زیاد بهش سخت نگذشت. اون روز تا عصر توی خونه بودیم و نزدیک های عصر بود که سر و کله ی نعیمه پیدا شد میدونستم میاد و پررو تر از همیشه وارد خونه شد من زیاد بهش محل نذاشتم و غیر از جواب سلامی که بهش دادم حرف دیگه ای با هم نزدیم. نعیمه یه کم دور خونه راه رفت و بعد از این که سرکی توی مطبخ کشید گفت وا شام درست نکردی؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم ببخشید ملکه نعیمه نمیدونستم شما تشریف میاری هرچی میخوای خودت درست کن مگه من اینجا ادم توام؟ نعیمه پشت چشمی برام نازک کرد و گفت بدبخت اونی که میاد تورو بگیره یه غذا بلد نیستی درست کنی جوابش رو ندادم و...

اونم دنبال کار خودش رفت مثل این که خونه ی خودش باشه اول رفت زیرزمین و هرچی میخواست اورد به مطبخ و بعد هم مشغول اشپزی شد. هرکاری دلش میخواست میکرد و منم کاری به کارش نداشتم چون من و بچه ها شب ها اصولا حاضری میخوردیم و عادت به خوردن غذای پختنی نداشتیم حتی شعبون هم چون بچه ی روستا بود مثل ما شب ها حاضری میخورد ولی مثل این که نعیمه عادت داشت پختنی بخوره یه کم گذشت تا منو صدا کرد و گفت دیگ برنج سنگینه بیا کمک کن ابکشش کنم. به ناچار از جام بلند شدم و رفتم داخل مطبخ مطبخمون زیاد بزرگ نبود و دوتایی به زور داخلش جا میشدیم. هرطوری بود کنارش ایستادم و دیگه برنج رو برداشتم که ابکش کنم بهش گفتم برو کنار که از بخار برنج نسوزی ولی گوش نداد و مدام سرک میکشید همین که داشتم اب برنج رو توی سبد خالی میکردم نعیمه چرخید و زیر دستم زد دیگ برنج از دستم افتاد سریع خودم رو عقب کشیدم ک جا خالی دادم ولی نعیمه که پشتش به من بود متوجه ی افتادن دیگ‌برنج نشد و بعد از این که اب برنج روی پاهاش ریخت جیغش هوا رفت از صدای جیغش منم هول کردم و جیغ زدم نعیمه بالا و پایین میپرید و میگفت خدا مرگت بده شکر بمیری که سوزوندیم خدا لعنتت کنه بین لعن و نفرین هاش طبق چیزی که ننه خدا بیامرزم بهم یاد داده بود روغن و شکر روی پاش ریختم که تاول نزنه ولی نعیمه مدام پسم میزد و میگفت برو گمشو اون طرف معلوم نیست دیگه میخوای چه بلایی سرم بیاری دختره ی موزی سعی میکردم به حرف هاش اهمیت ندم و کار خودم رو بکنم میدونستم که همین اتفاق هم برام شر میشه دیگه چه برسه پاهاش تاول بزنه اگه تاول میزد شعبون روزگارمو سیاه میکرد. روغن و شکر رو که روی پاهاش ریختم از جام بلند شدم و گفتم دست درد نکنه خواستی برامون شام درست کنی حالا شر این کار تا مدت ها دامن گیر منه دیگه برو داخل اتاق استراحت کن. نعیمه همینطور که به سختی راه میرفت گفت اره پس چی فکر کردی فکر کردی من احمقم عمدا منو سوزوندی انتظار داری سکوت کنم و هیچی به شعبون‌نگم بهش میگم که حقتو بذاره کف دستت. نعیمه به اتاق رفت و منم مشغول جمع کردن برنج هایی که کف مطبخ پخش شده بود شدم. همون موقع بود که شمسی سراغم اومد و گفت ابجی حالا داداش شعبون که بیاد بیچارمون میکنه گفتم میدونم ولی میگی چیکار کنم؟....

عمدا که نریختم اتفاقی بود که افتاد بعدم تقصیر خودش بود مگه من بهش نگفتم برو کنار تا ابکش کنم؟ شمسی گفت خیلی بد شد حالا روی خودتم نریخته این حتما یه شری درست میکنه و میگه شکر عمدا منو سوزونده خاله هم نیست که ازت طرفداری کنه. گفتم ول کن توروخدا شمسی حالا بذار شعبون بیاد ببینیم چی میشه شمسی بیخیال این حرف ها شد ولی خودم لب حوض نشسته بودم و به در چشم دوخته بودم تا ببینم شعبون کی میاد نعیمه توی اتاق نشسته بود و هنوز لعن و نفرینم میکرد اینقدر گفته بود که دیگه گوشم به صداش عادت کرده بود و اصلا متوجه ی اون همه غرغرش نمیشدم خلاصه یک ساعتی گذشت و وقتی صدای در خونه بلند شد بالا پریدم نگاهی به شمسی انداختم و گفتم خدا رحم کنه شعبون اومد. شمسی در رو باز کرد و شعبون با لب خندون به خاطر این که زنش اونجا بود وارد خونه شد. نعیمه هم که متوجه ی اومدن شعبون شده بود زیر گریه زد و ناله های سوزناکش رو شروع کرد شعبون به وسط حیاط که رسید صدای زنش رو شنید و گفت چه بلایی سر نعیمه اومده دوباره دو دیقه من نبودم ببین چه اشوبی توی این خونه درست شده تا اومدم حرفی بزنم شعبون به سمت اتاق راه افتاد و خیلی زود بیرون برگشت و صداشو روی سرش گذاشت شهین و شمسی پشت سرم قایم شده بودم و از داد های شعبون گریه میکردن. شعبون بلند داد میکشید و میگفت شکر تو مگه بویی از انسانیت نبردی این چه کاریه که با دختر بیچاره کردی خدا ازت نگذره بعد میشینی به خاله میگی نعیمه بدجنسه نعیمه جادوگره تو که دست شیطونم از پشت بستی اخه کی دلش میاد اب جوش بریزه روی پای یکی دیگه . اینقدر تند تند پشت سر هم حرف میزد که نمیذاشت من دهنمو باز‌کنم و حتی از خودم دفاع کنم حرف هاش که تمون شد گفتم ولی من این کار رو نکردم از عمد این کار رو نکردم مطبخ تنگ بود دوتامون جامون نمیشد نعیمه پشتش به من بود اومد بچرخه خورد به من و دیگ افتاد شعبون گفت بسه دیگه اینقدر دروغ نگو اگه دیگ از دست تو افتاد چرا خودت هیچیت نشده؟ جواب دادم اخه من چه دروغی دارم‌ بگم خودت نگاه کن میگم‌نعیمه پشتش به من بود متوجه ی افتادن دیگ نشد من خودمو عقب کشیدم ولی اون چون ندید سوخت برو ببین پشت پاهاش سوخته. شعبون گفت برو بابا خوب داستانی هم سر هم کردی دختره ی دروغگو ....

 به خدا یه کلمه دیگه حرف بزنی میام دهنتو پر خون میکنم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم به گریه افتادم و گفتم همینم مونده به خاطر اون زن دروغگوت دست روی من بلند کنی خدایا اخه این چه بلایی بود که به سرمون اوردی. شعبون یه کم دیگه داد و بیداد کرد و منم چون ازش ترسیده بودم سکوت کردم و حرف دیگه ای نزدم و اون هم داخل اتاق رفت یه کم نشست و دوباره داد کشید شکر خیر ندیده زن بدبخت منو که سوزوندی زمین گیرش کردی حداقل خودت تن لشتو جمع کن شامی که برام پخته بیار کوفت کنم خیلی غصه میخوردم که اینطوری حرف میزنه اخه تا اون زمان کسی از گل به من نازک تر نگفته بود و حالا برادرم باهام اینطوری حرف میزد اصلا دلم نمیخواست جلوی نعیمه دولا و راست بشم من دختر تنبلی نبودم ولی چون نعیمه خیلی حرصیم میکرد دلم نمیخواست کاری براش بکنم ولی خب چاره ای هم نبود پاهاش سوخته بود و کافی بود فقط بگم‌نمیخوام براتون شامم بیارم دیگه شعبون حتما بیچاره ام میکرد. شامشون رو توی سینی کشیدم و داخل پذیرایی بردم و بعد از این که‌ کلی چشم غره ها و پشت چشم نارک کردن هاشون رو تحمل کردم از اتاق بیرون اومدم. برای خودم و بچه ها هم غذا کشیدم و توی مطبخ روی زمین نشستیم و مشغول شدیم من که اصلا دلم غذا نمیخواست و جرات نمیکردم چیزی که نعیمه درست کرده بخورم ولی بچه ها با خوشحالی غذاشون رو تا اخر خوردن و بلند شدن رفتن.‌ اون شب گذشت و من اصلا از ناراحتی خوابم نمیبرد صبح روز بعد شعبون مثل همیشه زود بلند شد و مدام بهم چشم غره‌میرفت و برام اخم میکرد بعد از این که صبحانشو خورد کلی سفارش کرد و دستور داد حواسم به زنش باشه و نذارم از جاش بلند بشه خیلی دلم میخواست‌بگم حالا که زمین گیر شده چرا نمیره خونشون استراحت کنه ولی جرات نداشتم حرف بزنم و فقط سرمو تکون میدادم و حرف هاشو تایید میکردم. شعبون رفت و نعیمه تا وقتی که خورشید وسط اسمون رسید خواب بود. بعد هم که از خواب بیدار شد جیغ جیغ هاشو شروع کرد که بیاین منو بلند کنین ببرین مستراح انگار که فلج شده بود که خودش از جاش هم تکون نمیخورد بعد که مستراحشو رفت و اومد گفت برام صبحانه بیارین و موقعی که وقت ناهار بود تازه نشست صبحانشو خورد. اون روز خودم ناهار درست کردم با خودم گفتم اینطوری راحت ترم ...

هستم دیگه نگران این نیستم که‌ نکنه نعیمه چیزی به غذا خونده باشه یا چیزی توش ریخته باشه تازه دستپخت خودم رو هم بیشتر دوست داشتم و بچه ها هم به همون عادت داشتن. نعیمه کل روز رو سر جاش نشسته بود و تخمه هایی که شعبون براش خریده بود میشکست و به صورتش ور میرفت. گه گاهی هم صداش بلند میشد که فلان چیز رو برام بیارین فلان جا منو ببرین و در واقع غیر از جیغ و داد کردن خودش هیچ کار دیگه ای نمیکرد بیشتر دستوراتش رو هم شمسی بیچاره اجرا میکرد چون من سر کار خودم بودم و اصلا دلم نمیخواست طرفش برم با خودم میگفتم کاش تو این شرایط حداقل خاله بود که یه کم این نعیمه رو سر جاش مینشوند. اون روز ناهار نعیمه رو جدا براش بردم و به بچه ها گفتم اگر‌ میخواین ناهارتون رو با زن داداشتون بخورین که تنها نباشه میترسیدم برای این مسئله هم به شعبون گله و شکایت کنه و دوباره شعبون رو به جون ما بندازه. بچه ها هم بدشون نمیومد بیشتر با نعیمه در ارتباط باشن و قبول کردن و من سفره رو جلوی نعیمه انداختم ولی خودم برگشتم و ناهارم رو داخل مطبخ خوردم برای نعیمه همه چیز حتی ماست و سبزی و لیوان اب هم جدا گذاشته بودم بچه ها عادت داشتن از یه ظرف بخورن ولی چون میدونستم اون ادا اصولش زیاده براش جدا کردم که مشکلی پیش نیاد اما اخرای ناهارم بود که صدای جیغ شهین بالا رفت با ترس از جام پریدم و بدو بدو به سمت اتاق نعیمه رفتم دیدم بچه ها سه تاشون یه گوشه جمع شدن و شمسی همینطور که شهین رو محکم توی بغلش فشار میداد با عصبانیت به نعیمه که با لذت و ارامش غذاشو میخورد نگاه میکرد جلو رفتم گفتم چیشده شهین چرا جیغ میزنی نصف عمر شدم؟ شمسی دستش رو از روی بازوی شهین برداشت و گفت ابجی ببین زن داداش چیکارش کرد دست بچه ی بیچاره اندازه ی دوتا بند انگشت کبود و قرمز شده بود. رنگ از روم پرید و گفتم چه بلایی سرش اوردی نعیمه خدا ازت نگدره بچه بیچاره با چه خوشحالی اومده پیش تو جادوگر نشسته ناهارشو بخوره. نعمیه همونطور که با ارامش قاشق بعدیو توی دهنش میذاشت با دهن پر گفت به اون خالت بگو به جای این که منو بخواد تربیت کنه این توله سگ رو تربیت کنه که یاد بگیره دستش توی بشقاب سبزی من دراز نشه با این حرف نعیمه بیشتر از قبل عصبانی شدم و...

 دیگه لپ هام کامل از عصبانیت قرمز شده بود. شهین همینطور که حق حق میکرد بریده بریده گفت اب بجی آ آ خخه سبز زی که دو و و ست د اشت تم تو ی بشقا اب خود دمو ون نب بود.... دلم براش کباب شد که نعیمه اینطوری بازوش رو نشگون گرفته بود و دست بچه رو کبود کرده بود ما اصلا به این چیز ها عادت نداشتیم نهایت کتکی که خورده بودیم یه لگد ارومی بود که ننه جونم صبح ها به پای شعبون میزد تا از جاش بلند بشه اون اقای مهربونی که من داشتم از گل کمتر به دختراش نمیگفت حالا یه دختر وحشی بلند شده بود اومده بود ابجی بیچاره ی من رو میزد ولی از اون بدتر حرفی بود که زد و شهین رو توله سگ خطاب کرد دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با عصبانیت به سمتش رفتم و دستم رو زیر بشقابش زدم همینطور که بشقاب جلوش برگشت و و غذاهاش پخش زمین شد گفتم توله سگ تویی دختره ی بی تو دهن بفهم چی میگی اصلا به چه حقی دست روی ابجی من بلند کردی غربتی ولی هنوز حرفم تموم نشده بود که نعیمه موهامو دور دستش پیچید و منو جلوی خودش کشید و با اون یکی دستش یه سیلی توی صورتم زد بعد از جاش بلند شد اینقدر محکم هولم داد که از پشت روی زمین خوردم گفت اگه من غربتیم پس باید غربتی بازی هم در بیارم شوکه شده بودم و باورم نمیشد که چنین رفتاری کرده باشه بچه ها بیشتر از من ترسیده بودن و از اتاق بیرون فرار کردن منم دیگه اونجا موندن رو درست ندونستم نعیمه اینقدر دیوانه بود که حتی ممکن بود ادمو بکشه. از اتاق بیرون اومدم و سعی کروم جلوی اشک هامو بگیرم و برای دست شهین مرهمی درست کنم تا کبودی دستش کمتر بشه فقط منتظر بودم شعبون بیاد خونه نا بهش بگم با چه شیطانی ازدواج کرده شاید اگر دست شهین رو میدید میفهمید که مقصر اتفاقات روز قبل هم خود نعیمه بوده و الکی گردن ما انداخته. بچه ها همشون گوشه ی مطبخ قایم شده بودن و از ترس نعیمه ی وحشی صداشونم در نمیومد تا شعبون اومد‌همون موقع دست شهین رو گرفتم و بدو بدو جلو رفتم و گفتم بیا بیا ببین زن وحشیت با بچه طفل معصوم چیکار کرده اینو که دیگه من نکردم شعبون بدون این که به شهین نگاهی بندازه منو کنار زد و گفت برو اون طرف ببینم شکر من خسته ام تازه حالا نصف شبی باید بیام غرغرای تورو تحمل کنم؟ گفتم چیشد دیشب که زنت غربتی بازی در میورد....

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shekar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه zlwgd چیست?