شکر 5 - اینفو
طالع بینی

شکر 5

گفتم چیشد دیشب که زنت غربتی بازی در میورد حوصله ی گوش دادن به حرفاش داشتی و دل به دلش میدادی تا پشت سر ما حرف بزنه و مارو مقصر کنه ولی حالا که هم منو کتک زده هم شهینو حوصله نداری؟ شعبون لا اله الا اللهی زیر لب گفت و ادامه داد چی به هم میبافی شکر کدوم کتک؟ مثل دیروز که خودش روی خودش ابجوش ریخته بود دیگه؟ دست شهین رو بالا اوردم و گفتم اینه ها دست بچه رو نشگون گرفته فقط برای این که میخواسته از توی بشقابی که جلوی اون بوده سبزی برداره حالا خوبه من میدونستم این ادا اصولش زیاده ماست و سبزیشو جدا کردم وگرنه اول تا اخر ناهار میخواست اینارو کتک بزنه. شعبون گفت بیا برو بابا خب اینا با هم دعوا میکنن بچه ان توی دعوا دست بچه اینطوری شده حالا اینم باید بندازی گردن زن من؟ گفتم شعبون تو چرا عقلتو از دست دادی اینا بازی میکنن نه وحشی بازی این کبودی روی بازوی شهین قشنگ مشخصه که جای نشگون نعیمه ی بدجنسه حالا بمونه که نصف گیسای منو کند و یه سیلی هم بهم زد تو اینی که با مدرک جلوته باور‌ نمیکنی کتکی که به من زد رو چطور بخوای باور کنی. شعبون گفت بس میکنی یا نه ؟ دیگه داری حوصلمو سر میبری همش نشستی توی این خونه فکر میکنی ببینی چه تهمتی به زن من بزن اینبار با صدای بلند تر گفتم توام داری حوصله ی منو سر میبری با چشمات که‌ کور شده و گوشات که‌ کر شده حقا که خوب جادویی به خوردت داده نعیمه ی جادوگر که هیچی نمیفهمی با این حرفم شعبون یک دفعه با پشت دست توی دهنم زد خودش هم حسابی جا خورد چون مشخص بود بی اختیار این کارو کرده و نمیخواسته اینطوری بشه منم که شوکه شده بودم دستمو روی دهنم گذشتم و چند قدم عقب رفتم و با بغض گفتم فقط همین یه کارو نکرده بودی که کردی به خدا اگه من یه لحظه دیگه توی این خونه بمونم اسمم شکر نیست شعبون انگار که لال شده بود و اصلا حرف نمیزد. با گریه به سمت اتاق دویدم و چشمم به پنجره افتاد که نعیمه‌پشتش ایستاده بود و بدجنسانه لبخند میزد این کار نعمیه بیشتر حرصیم کرد میدونستم اگه از خونه برم نعیمه رو به هدفش میرسونم ولی چاره ی دیگه ای هم نداشتم وقتی برادرم منو به خاطر زن بدجنسش کتک میزد دیگه اونجا قطعا جای من نبود. یه کیف برداشتم و برای خودم و بچه ها یکی یه دست لباس برداشتم و لباسمو پوشیدم و....

 و رفتم توی حیاط به بچه ها که بلا تکلیف سر جاشون ایستاده بودن رو کردم و گفتم زود باشین بریم. شمسی جلو اومد و گفت ابجی شبیه اخه ما کجا رو داریم بریم؟ گفتم قبرستون... میریم قبرستون ولی دیگه توی این خونه نمیمونیم بچه ها هم که حسابی ترسیده بودن دنبالم راه افتادن و چهار تایی از خونه بیرون رفتیم.همین که پامو از در خونه بیرون گذاشتم سر جام ایستادم و گفتم حالا کجا بریم شمسی نگاهی بهم انداخت و گفت والا تو گفتی قبرستون ما هم دنبالت اومدیم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم شمسی حوصله ندارما تو دیگه اذیتم نکن. چند قدم جلوتر رفتم و دوباره برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم انتظار داشتم شعبون دنبالمون بیاد حداقل غیرتش اجازه نده که خواهراش این موقع شب اواره ی کوچه و خیابون بشن ولی هرچی نگاه میکردم هیچی نبود و شعبون حتی دم در خونه هم نیومده بود ببینه ما از کدوم طرف رفتیم تا سر کوچه رفتیم و مدام توی این فکر بودم که کجا باید بریم تا خداروشکر خونه ی خواهر خاله بتول به ذهنم رسید. گرچه روی اونجا رفتن رو نداشتم ولی خب مجبور بودم دیگه کجارو داشتیم غیر از اونجا که بریم؟ سلانه سلانه راه افتادیم خداروشکر خیابون ها خیلی خلوت نبود و اونطوری ترس به جونم نیوفتاده بود. بچه هارو دنبال خودم میکشیدم تا تند تر راه بیان تا بلاخره به کوچه ی خواهر خاله بتول رسیدیم. با تردید در خونشون رو زدم و سرم رو پایین انداختم منتظر موندم تا در رو باز کنن خداروشکر کسی که در رو باز کرد اقا جعفر بود و وقتی چشم های من رو اشکی دید گفت خیر باشه شکر جان اتفاقی افتاده با بغض گقتم سلام اقا جعفر اجازه هست بیام داخل؟ از جلوی در کنار رفت و گفت اره اره بیاین داخل بچه ها یکی یکی وارد خونه شدن و پشت سرشون هم من وارد خونه شدم و خواستم در رو ببندم که اقا جعفر بیرون سرکی کشید و گقت پس شعبون کجاست تنها اومدین؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم که اقا جعفر دوباره پرسید این موقع شب؟ سرمو پایین انداختم و بدون هیچ حرفی وارد خونه شدم خواهر خاله بتول هم از دیدنمون متعجب شده بود و خداروشکر مثل قبل برامون قیافه نگرفته بود. گوشه ای نشستم و بعد از این که بغضمو قورت دادم گفتم ببخشید مزاحمتون شدیم اگر‌ میشه همین یک شب رو ایتجا بمونیم فردا میریم روستا پیش خاله بتول ببینیم چاره ای برامون پیدا میکنه یا نه؟

اقا صفر سری از روی تاسف تکون داد و گفت من نمیخوام توی زندگیتون دخالت کنم فقط میخوام بدونم حال شعبون خوبه یا نه خدایی نکرده بلایی سرش نیومده که شما تنها اومدین؟ مادرش نگاهی بهش انداخت و گفت چی میگی پسر چه بلایی سرش اومده باشه ما که سال تا ماه شعبون و زنش رو نمیبینیم میدونیم زنش چه ادم پر دردسریه و قطعا اون یه شری درست کرده که این‌بچه ها نصف شبی اواره شدن اونوقت تو نگران حال شعبونی؟ من سرمو پایین انداختم و حرفی نزدم چون خودشون به همه چیز پی برده بودن. خداروشکر رفتار خواهر خاله بتول خیلی باهامون خوب بود و کدورت هایی که دفعه ی پیش ایجاد شده بود رو کاملا فراموش کرده بود تو همون وقت کمی که داشت بلند شد و برامون شام درست کرد هممون هم خیلی گرسنه بودیم چون ناهارمون رو که نفهمیده بودیم چطوری خوردیم برای شام هم که از خونه اواره شده بودیم. غذامون رو که خوردیم بهمون رخت خواب داد و گفت استراحت کنین روز سختی رو پشت سر گذاشتین ازش تشکر کردم و گفتم ببخشید مزاحمتون شدیم قول میدم فقط همین یک شب رو اینجا بمونیم و فردا افتاب که زد زحمت رو کم کنیم خواهر خاله بتول لبخندی به روم زد و گفت این چه حرفیه دخترم اینجا رو هم مثل خونه ی بتول خونه ی خودت بدون. بچه ها از خستگی خیلی زود خوابشون برد ولی من از فکر و خیال اصلا خواب به چشم هام نمیومد مدام از این پهلو به اون پهلو میشدم و دور خودم میچرخیدم وقتی بعد از یکی دو ساعت دیدم خوابم‌نمیبره از جام بلند شدم و اروم از اتاق بیرون رفتم و به سمت حیاط راه افتادم. لب ایوون نشستم و به باغچه خیره شدم. نسیم خنکی میوزید و گونه ام رو نوازش میداد. همینطور که به باغچه خیره بودم توی فکر فرو رفتم چقدر دلم برای ننه جون ک اقام تنگ شده بود به این فکر میکردم که با رفتنشون برکت خوشی رو از زندگیمون بردن چه نعمت هایی بودن و وقتی بودن من قدرشون رو ندونستم. این مدت اینقدر فکر و ذکر داشتم و میخواستم از خواهرا برادرام به بهترین شکل مراقبت کنم که اصلا یادم رفته بود خودم هم کم سن و سالم و منم مثل اونا یک شبه بدون این که هیچ امادگی داشته باشم ننه جون و اقامو برای همیشه از دست دادم. اینقدر توی اقکارم غرق شده بودم که نفهمیده بودم اقا جعفر کی از اتاق بیرون اومده و کنار من نشسته و وقتی که اسمم رو صدا زد...

 از ترس بالا پریدم اقا جعفر هم از ترس من ترسید و گفت ای بابا شکر متوجه نشدی که اومدم خندیدم و گفتم نه ببخشید حسابی توی فکر فرو رفته بودم. اقا جعفر هم مثل من به باغچه خیره شد و گفت اینقدر غصه نخور یه روزی میشینی به تمام این روز ها فکر میکنی و میگی حیف که غصه خوردم حیف که وقت گذاشتم و بهش فکر کردم در واقع یه روزی به این روزهایی که گذروندی میخندی. گفتم ای کاش یه روزی اینقدر بی دغدغه و خوشبخت شده باشم که این روز ها برام خنده دار بشه. اقا جعفر به سمتم چرخید و گفت دنیا که همینطور نمیمونه یه روز خوشیه یه روز ناراحتی مطمئن باش تو هم از این حال و هوا در میای و به اونجا که باید میرسی حالا بلند شو برو بخواب یکی دو ساعت دیگه افتاب میزنه باید راه بیوفتیم بریم روستا. منم به سمتش چرخیدم و گفتم بعنی شما هم میاین؟ اقا جعفر گفت اره من میبرمتون که نخواین با مینی بوس برین اخه جدیدا تونستم برای خودم ماشین بخرم. بهش تبریک گفتم و بعد از این که شب بخیر گفتم بلند شدم رفتم توی رخت خوابم انگار حرف های اقا جعفر ارومم کرده بود که وقتی سرم رو روی بالشت گذاشتم خواب به چشمم اومد و چند ساعت بعد با صدای بچه ها که بیدار شده بودن بیدار شدم. خواهر خاله بتول برامون صبحانه ی مفصل اماده کرده بود و همگی‌دور سفره نسستیم و یه دل سیر صبحانه خوردیم اون دو روز خیلی جای خالی ننه جونم و بعد خاله بتول رو توی زندگیمون حس کردم و دوباره این مادر حداشتنم بهم یاداوری شد و جای خالی مادر بیشتر از قبل توی زندگیم حس شد خواهر خاله بتول برای توی راهمونم خوراکی و فلاکس چایی گذاشته بود و همه ی این هارو توی سبدی چیده بود و دست من داد. بعد از این که وسایلمون رو برداشتیم و خداحافظی کردیم هممون از خونه بیرون رفتیم و به سمت ماشین اقا حعفر که توی کوچه پارک بود راه افتادیم دستمو پشت صفر گذاشتم و گفتم‌برو بشبن جلو. ولی صفر خودش رو عقب کشید و گفت ابجی جلو جا کمه من میخوام عقب بخوابم خودت بشین جلو. به هر کدوم از دختر ها هم گفتم قبول نکردن و به ناچار خودم با خجالت جلو کنار اقا جعفر نشستم. خودم رو جمع کرده بودم و به شیشه چسبونده بودم ولی این کار هم چیزی از خجالتم کم نمیکرد. اقا جعفر وقتی سوار ماشین شد نگاهی بهم انداخت و گفت راحت نیستی شکر مشکلی داری؟


با لپ های گل انداخته سرم رو پایین انداختم و گفتم نه این چه حرفیه چرا راحت نباشم فقط تا حالا زیاد توی ماشین ننشستم برام حس و حال جدیدی داره بچه ها هم که اون عقب عشق کرده بودن برای خودشون و حسابی شلوغ میکردن. فکر خجالت رو از سرم بیرون کردم و سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و به بیرون خیره شدم. مسیر خیلی طولانی نبود ولی خب اقا جعفر هم اروم میروند و خیلی با سرعت نمیرفت توی جاده بودیم که اقا جعفر بهم اشاره کزد و گفت شکر جان مادرم که خوراکی گذاشته بده بچه ها مشغول بشن حوصلشون سر نره برگشتم به عقب نگاهی انداختم و دیدم که همشون سرشون روی شونه های همدیگه اس و خوابسون برده لبخندی زدم و گفتم اقا جعفر فکر میکنین اگه بیدار بودن ماشین اینقدر ساکت بود؟ اقا جعفر نگاهی توی اینه به عقب انداخت و گفت اخی خوابشون برده. حالا که اونا خوابن خودت یه چیزی بخور یه چایی هم برای من بریز لطفا. استکان برداشتم و از فلاکس چایی ریختم و دست اقا جعفر دادم. تشکر کرد و چاییشو خورد و بعد از اون شروع به حرف زدن کرد و گفت حالا تا کی میخواین اونجا بمونین؟ گفتم نمیدونم والا اخه نمیتونیم مزاحم خاله بتول و اقا مرتضی هم بشیم مخصوصا حالا که خودمون خونه داریم اون موقع که خونه نداشتیم باز یه بهونه ای داشتیم. اقا جعفر گفت اخه شما که با خاله بتول این حرفارو ندارین اون شمارو از هرکسی بیشتر دوست داره شماها جای بچه های نداشتشین گفتم درسته ولی خب نمیخوام ارامششون رو به هم بریزم اونا دیگه سنی ازشون گذشته این بچه ها هم که شیطون و پر سر و صدا هستن خاله گاهی وقت ها خونمون هم که هست از دست این بچه ها عاصی میشه...
اقا جعفر گفت چی بگم والا انشاالله مشکل خونتون حل میشه و زودتر برمیگردین خونه ی خودتون. گفتم فکر نکنم مشکل اینطوری حل بشه اخه ما که از پس اون مار افعی بر نمیایم فقط باید خاله باشه تا شعبون یه کم خودشو جمع و جور کنه و در دهن اون زن بی تربیتشم ببنده ولی خب خاله هم اسیر ما نیست خودش زندگی داره.اقا جعفر حرفم رو تایید کرد و دوباره بینمون سکوت شد تا به روستا رسیدیم. از همون اول جاده بوی خوش روستا به مشامم میرسید و خاطرات روز های خوشی که کنار ننه جون و اقام زندگی میکردیم رو برام تازه میکرد. نگاهی به مسیر انداختم و گفتم اقا جعفر قبل از اینکه بریم خونه ی خاله میشه منو به قبرستون ببرین؟

 اخه از وقتی از اینجا رفتیم نیومدم به ننه جون و اقام سر بزنم خیلی دل تنگشونم خیلی حرف ها دارم که با ننه جونم بزنم و باهاش درد و دل کنم. اقا جعفر گفت اره چرا که نه و مسیرش رو به سمت قبرستون عوض کرد. بچه ها خواب بودن و وقتی به قبرستون کوچک روستا رسیدیم خودم تنها از ماشین پیاده شدم و سر خاک ننه جون و اقام‌رفتم از همون توی ماسین بغض کرده بودم و وقتی به قبر هاشون رسیدم بغضم ترکید و زیر گریه زدم. فکر‌نمیکردم اقا جعفر هم پیاده شه ولی پشت سر من اومده بود و از همون ورودی قبرستون چند شاخه گل چیده بود و دبه ای که توی ماشین داشت رو هم اب کرده بود و اورده بود اول سنگ قبر ها که هیچ نشونی روش نوشته نشده بود رو با اب شست و بعد گل هارو روش گذاشت خودش هم نشست و فاتحه ای خوند و بعد منو تنها گذاشت تا احساس راحتی کنم. بالای سر هر قبر تکه چوبی گذاشته بودن که نام و نشون متوفی رو روش نوشته بودن ولی قبر های قدیمی چوبش زیر برف و باد و بارون از بین رفته بود ... البته روستای ما اونقدر ها بزرگ نبود که کسی قبر عزیزش رو گم کنه و بیشتری ها از حفظ سر خاک میومدن. لباسم رو جمع کردم و همونجا روی خاک ها نشستم اول رو به قبر اقام کردم و گفتم اخه اقاجون این چه وقت رفتن بود؟ تو که میگفتی میمونم تا خوشبختیتون رو ببینم تو که همیشه به شوخی میگفتی میخوام دخترامو ترشی بندازم شوهرشون ندم پس چی شد؟ چرا ول کردی و رفتی حالا نیستی ببینی خانوادت و اون پسر کله شقت چه بلایی دارن به سرمون میارن. بعد که حسابی غر هامو به اقام زدم رو به قبر ننه جونم کردم و گفتم ننه خدایی بهت خسته نباشی میگم نگهداری و سرو کله زدن با این بچه ها خیلی سخته اگه خاله بتول نبود من یه روز هم نمیتونستم تحملشون کنم گاهی وقت ها که دلتنگت میشم با این زبون بسته ها بداخلاقی میکنم ولی بعد با خودم میگم‌اونا چه گناهی کردن؟ اونا که توی سن کمتر ننه شون رو از دست دادن. دماغمو بالا کشیدم و گفتم کاش نمیرفتین کاش تنهامون نمیذاشتین حالا که رفتین حداقل از اون بالا هوامون رو داشته باشین حداقل یکیتون به خواب این شعبون بیاد و بهش بگه دست از این کارهاش برداره اخه ما که کسیو غیر هم نداریم که اون قید مارو زده ک دو دستی زن بدجنسشو چسبیده....
حرف هامو که زدم از جام بلند شدم و بعد از این که اشک هامو پاک کردم....

 خاک لباسمم تکوندم و به سمت ماشین راه افتادم از دور دیدم که اقا جعفر نگاهم میکنه و چهره ی اونم گرفته بود مشخص بود که ناراحتش کردم. بچه ها هنوز عقب ماشین خواب بودن. اقا جعفر بعد از این که داخل ماشین نشستم راه افتاد و گفت دیگه برم به سمت خونه ی خاله؟ گفتم اره فقط سر کوچشون یه خانمی هست نون و شیرینی محلی میپزه من پیاده میشم یه کم کلوچه ازش بگیرم که دست خالی اونجا نریم. اقا جعفر خیلی خبی گفت و راه افتاد ولی وقتی به سر کوچه رسیدیم نذاشت من پیاده بشم هرچی اصرار کردم هم بی فایده بود خودش پیاده شد کلوچه خرید و بقیه ی مسیر رو چون نمیشد با ماشین بربم پیاده رفتیم بلاخره بچه ها هم به زور بیدار شده بودن و با اوقاتی تلخ دنبالمون راه افتادن از همون سر کوه چشمم به خونمون افتاد و تمام خاطرات تلخ و شیرینی که توی اون خونه داشتم از ذهنم گذر کرد. اقا جعفر در خونه رو زد و خودش رو عقب کشید و وقتی خاله مثل همیشه از داخل حیاط با صدای بلند پرسید کیه جواب داد منم جعفر خاله جون. صدای پای خاله تند تر شد و وقتی در رو باز کرد و مارو پشت در دید هول کرد و با لکنت گفت جعفر؟ شکر؟ اتفافی افتاده؟ حالتون خوبه؟ کسی که چیزیش نشده؟ اقا جعفر دستی به بازوی خاله بتول کشید و گفت خاله هول نکن هممون خوبیم میبینی که مامانم اینام خوبن همشون. خاله نگاهی به ما انداخت و گفت پس شعبون؟ اقا جعفر گفت اونم خوبه اون نیومده ولی دلیل بر این نیست که بلایی سرش اومده باشه. خاله با تردید از جلوی در کنار رفت و گفت همیشه خبر میدادین و میومدین یک دفعه ای اومدین ترس به جونم افتاد حالا بیاین تو خسته ی راهین دوتامون خندیدیم و اقا جعفر گفت خداروشکر که تعارفمون کردی بیایم داخل داشتم به این فکر میکردم بچه هارو سوار ماشین کنم و برگردیم شهر. خاله سریع زیر سماورش رو روشن کرد و بابت کلوچه ها هم تشکر کرد و خیلی زود برامون چایی و کلوچه اورد خودش فهمیده بود که اتفافی افتاده ولی چیزی نپرسید تا خستگیمون رو در کنیم بعد از اون هم بلند شد به ناهارش چیز هایی اضافه کرد تا کم نیاد گرچه سفرشون همیشه خیلی با برکت بود و غذا ها چند برابر میشد. بعد از ناهار بود که اقا مرتضی هم اومده بود و دور هم نشسته بودیم بلاخره خاله دهن باز کرد و گفت خیلی خب حالا که خستگیتون در رفت بگین ببینم چه اتفاقی افتاده؟

اقا جعفر اهی کشید و گفت مثل این که میونه ی شکر و شعبون به هم خورده دیشب نیمه های شب بود که دست بچه هارو گرفت و اومدن خونه ی ما البته ما خیلی بهشون اصرار کردیم که همونجا بمونن ولی خودت که شکر رو میشناسی مرغش یه پا داره گفت میخوام برم پیش خاله بتول تا چاره ای برامون پیدا کنه. خاله گفت میدونستم اینطوری میشه اون مدتی هم که کار اینقدر بالا نگرفته بود به خاطره این بود که من اونجا بودم و حواسم بود که دعواشون نشه بعد رو به من کرد و گفت حالا بگو ببینم چه اتفاقی بینتون افتاده اول قضیه ی سوختن پای نعمیه و بعد کتکی که به من و شهین زده بود رو تعریف کردم خاله حسابی توی فکر فرو رفت و گفت این دختر واقعا غیر قابل کنترله باید یه فکری برای شعبون بکنیم دعایی که به خوردش داده رو باطل کنیم دیگه حتما همتون به این یقین رسیدین که شعبون چیز خور شده وگرنه شعبون کی همچین ادمی بود هیچوقت روزی که ننه و اقات مرده بودن یادم نمیره که چطور شماهارو بغل میکرد و میگفت غصه نخوریدن خودم هستم هم‌براتون ننه میشم هم اقا کو پس؟ به این زودی یادش رفت؟ امکان نداره شعبون این کارهارو بکنه من که میگم دست خودش نیست. با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم خاله میدونم مزاحمتونیم ولی من دلم نمیخواد به اون خونه برگردم به خاطر خودمم نباشه سر این سه تا بچه میترسم اگه یه وقت من حواسم نباشه بلای بدتری سرشون بیاره چی؟ خاله گفت حق با توعه بعدم چه مزاحمتی؟ گفتم چی بگم والا ما که همش برای شما و اقا مرتضی دردسر درست میکنیم دیگه حتی روی اینو ندارم که بگم با ما بیا شهر مشکلمون رو حل کن به همین خاطر بلند شدیم اومدیم اینجا اینبار صدای اقا مرتضی بلند شد و گفت اگر موافق باشین هممون با هم بریم شهر شما ها که اونجایین خالتونم هی میاد و میره فقط من زیادیم؟ حرف هاش رو با خنده و شوخی میزد و متوجه میشدم که به خاطر ما داره این کار رو میکنه چشم هام از خوشحالی برقی زد و گفتم واقعا؟ یعنی اشکالی نداره؟ اقا مرتضی گفت نه بابا جان چه اشکالی الان که فصل کشت و کار نیست ما هم اینجا بیکاریم بیایم اونجا حال و هوامون عوض بشه. خاله گفت خیلی خب پس اگه اقا مرتضی میخواد بیاد فردا پس فردا راه میوفتیم میریم شهر. اون روز با خاله خیلی حرف زدم و خیلی باهاش درد و دل کردم تمام اتفاقایی که در نبودش افتاده بود...

رو ریز به ریز تعریف کردم. خاله اون شب گفت که فردا رو روستا بمونیم و پس فردا راه بیوفتیم‌بریم ده کسی مخالفت نداشت ولی هممون میدونستیم که اقا جعفر کار داره و بیشتر از این نمیشه اونجا موند. صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدیم خاله رو بهم کرد و دور از چشم بقیه گفت گفتم یه امروز رو اینجا بمونیم که بریم پیش یه دعا نویس ببینیم کاری میتونه برای شعبون بکنم یا نه ترس برم داشت و گفتم خاله نکنه کار اشتباهی باشه نکنه این مسایل دامن خودمونم بگیره خاله گفت چه بدونم شکر؟ والا خودمم میترسم یه کم ولی خب نمیتونم بشینم دست روی دست بذارم بلاخره باید یه کاری بکنم هر دومون با تردید به سمت خونه ی دعا نویسی که توی روستا بود راه افتادیم توی اون روستا همه میشناختنش و میدونستن که کارش خوبه ولی شک داشتیم که کاری بتونه برای شعبون بکنه به خاطر این که همیشه میگفت باید خودش باشه تا بتونم دعارو باطل کنم ولی ما چاره ای نداشتیم و وقتی وارد خونه ی دعا نویس شدیم اول خاله مقداری پول بهش داد تا نشست بعد کمی نگاهمون کرد و با اون چهره ی عجیب غریبش گفت خب مشکلتون چیه؟ خاله گلوش رو صاف کرد و گفت پسرمون رو جادو جمبل کردن میخوام ببینم میتونی کاری بکنی یا نه؟ فضای خونه ی دعا نویس خیلی برام سنگین بود جوری که انگار کسی دستش رو روی گلوم گذاشته بود و فشار میداد هوا بهم نمیرسید و هر لحظه احساس خفگی میکردم. دعا نویس اسم شعبون و اسم مادرم و مقداری اطلاعات دیگه گرفت و بعد از اون چشم هاشو بست بعد از این که چند تا تکون به سر و بدنش داد گفت دعای سنگینی روشه این پسر نه چیزی میبینه نه چیزی میشنوه انگار که چشم و گوشش رو بسته باشن حتی زبونش هم‌ برای کسی که این بلارو سرش اورده بسته اس و برای بقیه زبونش دراز شده. لرزی به تنم افتاد و موهای بدنم سیخ شد دقیقا همه چیز رو درست میگفت خواستم بگم اطلاعاتی از کسی که این کار رو کرده بده ولی منصرف شدم و با خودم گفتم اخه کی جز نعیمه میتونه دست به چنین کاری زده باشه؟ خاله اهی کشید و گفت حالا میگی چیکار کنیم چطور باید باطلش کنیم این پسر زندگی رو به کام هممون تلخ کرده. دعا نویس دست هاشو توی هم گره کرد و گفت باید خودش رو بیارین. خاله گفت اخه تو که خودت میدونی به چه حال و روزی افتاده من چطور برش دارم بیارمش پیش تو؟...

دعا نویس گفت خب وقتی میگم‌ چاره ی دیگه ای نیست حتما نیست که میگم‌.نمیتونم بیام راز و رمز کارمو پیش تو فاش کنم که پسرتو نجات بدی اگه میخوای دعای سنگینی که روش هست باطل بشه باید بیاریش پیش خودم. با ناامیدی از خونه ی دعا نویس بیرون اومدیم و همین که پامو بیرون گذاشتم نفس عمیقی کشیدم و گفتم اخیش چقدر هوا توی خونه ی اون زن کم بود انگار میخواستم خفه بشم خاله گفت‌منم همینطور خوب شد که زودتر کارمون تموم شد. بعد ادامه داد شکر حالا میگی چیکار کنیم دوتامون خوب میدونیم که شعبون رو هیچ جوره نمیتونیم اینجا بیاریم کاش این زن قبول میکرد این روش باطل کردن این طلسم رو به ما بگه. گفتم اره والا خاله کارمون بیهوده بود ما که خودمون خوب میدونستیم نعیمه‌چیکار کرده حالا فقط اومده بودیم این زن کلی ازمون پول بگیره و چیزی که میدونستیم تایید کنه. خاله گفت اینطوری نگو حالا که مطمئن شدیم میتونیم حواسمون رو بیشتر جمعش کنیم شاید از کارش سر در اوردیم. خیلی زود به خونه برگشتیم و اقا مرتضی که حسابی از دست بچه ها عاصی شده بود رو نجات دادیم. اون روز تا شب توی روستا پیچید که ما خونه ی دعا نویس بودیم و ننه بزرگ و عمه و عموهام کلی حرف برامون در اورده بودن که این بچه ها شومن و به همین خاطر بود که این بلاها سر پدر و مادر و خونه و زندگیشون اومد خیلی راحت همه ی تقصیر هارو از گردن خودشون برداشته بودن و گردن ما انداخته بودن. همسایه ها که خبر میبردن و میوردن از حال و احوال ستاره ی بیچاره هم بهمون خبر دادن همون ستاره ای که شعبون به خاطر لج و لجبازی باهاش روزگار مارو سیاه کرد. خداروشکر شوهر ستاره طلاقش داده بود و حداقل از دست اون شوهر خدا نشناسش راحت شده بود ولی همه میگفتن توی خونه ی اقاش خیلی اذیتش میکنن و به خاطر ابرو ریزی هایی که به بار اورده خیلی بهش سخت میگیرن. اون دختر بیچاره هم‌چاره ای جز زندگی کردن توی اون خونه نداشت. اون شب هم گذشت و خاله بتول و اقا مرتضی اخر های شب رخت و لباس و لوازم شخصیشون رو جمع کردن و گوشه ای گذاشتن تا صبح زود راه بیوفتیم. هممون هم زود خوابیدیم که فردا سر حال باشیم مخصوصا اقا جعفر که مجبور بود تا شهر پشت ماشین بشینه و حسابی خسته میشد. صبح روز بعد با صدای خروس همسایه که توی حیاط میخوند از خواب بیدار شدیم و بعد از این که صبحانه ی مختصری خوردیم...

به سمت ماشین راه افتادیم و هممون سوار شدیم جا کم بود ولی چاره ای نبود و بچه هارو روی پامون نشوندیم. تا شهر مسافت زیاد نبود واینقدر با هم گفتیم و خندیدیم و خاله و اقا مرتضی از گذشته هاشون تعریف کردن که نفهمیدیم زمان چطور گذشت و خیلی زود به شهر رسیدیم وقتی وارد شهر شدیم اقا جعفر ماشین رو نگه داشت و گفت خیلی خب حالا کجا باید بریم؟ خاله گفت بریم خونه ی ابجیم اول یه سری به اون بزنم بعد تو دیگه برو دنبال کار و زندگیت پسرم ما خودمون میریم خونه ی شکر اینا. اقا جعفر گفت من کاری ندارم خاله ولی هرچی شما بگی مارو به خونه ی خودشون برد و چند ساعتی هم‌اونجا بودیم و بعد خاله از جاش بلند شد و قصد رفتن کرد خواهرش خیلی سعی کرد همونجا نگهش داره و میگفت حالا دوباره میری با شعبون بحثت میشه ناراحتت میکنه ولی فایده ای نداشت و خاله گفت من باید اونجا باشم تا شعبون سر عقل بیاد. خاله بتول به زور اقا جعفر رو سر کارش فرستاده بود و مجبور شدیم پیاده تا خونمون بریم اقا مرتضی که زیاد تا اون روز شهر نیومده بود با تعجب به مردم و در و دیوار های شهر نگاه میکرد و میگفت اینجا چقدر با روستامون فرق داره انگار ادم افتاده توی یه دنیای جدید و بعد از این که یه کم راه رفتیم هم به غر افتاد و گفت ای بابا چقدر این شهر بزرگه یک روز داریم دور خودمون میچرخیم و هنوز نرسیدیم حالا اگه روستای خودمون بود اینقدر راه اومده بودیم تا حالا یه دور، دور ده چرخیده بودیم خلاصه بعد از کلی راه رفتن به خونه رسیدیم و همین که چشمم به در خونه افتاد شور بدی به دلم افتاد میدونستم که من کار بدی نکردم ولی نمیفهمیدم چرا دلم اینقدر شور میزنه خاله پشت در ایستاده بود و منتظر به من نگاه میکرد من هم نگاه سوالی بهش انداختم و گفتم خاله چرا در نمیزنی گفت خب مگه کلید نداری؟ در رو باز کن تا بریم داخل گفتم ولی خب اونا که خبر ندارن ما میایم اگه... خاله وسط حرفم پرید و گفت دختر این موقع روز که شعبون خونه نیست حالا یا نعیمه هم رفته بیرون یا توی خونه برای خودش میچرخه ما میریم داخل اقا مرتضی و صفر بیرون بمونن تا اول ببینیم وضعیت نعیمه‌ چطوریه بعد بیان داخل. خیلی خبی گفتم و کلید رو داخل در چرخوندم و ما و دخترا وارد خونه شدیم نگاهی دور حیاط انداختم و....

و بعد از اون به سمت اتاق راه افتادم از همون پشت پنجره دیدم که نعیمه خوابیده و همینطور که پاشو رو پاش انداخته تخمه میشکنه و پوسته هاشو روی زمین میریزه. گند از سر خونه بالا رفته بود و با دیدن اون وضعیت سرم سوت کشید خاله هم وقتی وضعیت نعیمه رو دید لا اله الا اللهی گفت و در رو یک دفعه باز کرد و گفت نچ نچ‌ نچ خونه اس یا طویله؟ مگه بشقاب توی این خونه نیست که اینطوری پوست تخمه هارو این طرف اون طرف میپاشی؟ نعیمه که اصلا متوجه نشده بود ما وارد خونه شدیم یک دفعه از جاش بالا پرید و گفت هووووش چه خبرتونه این چه وضع تو خونه اومدنه؟ نمیگین زن و شوهر توی این خونه اس همینطور سرتونو پایین میندازین میاین داخل؟ خاله گفت شرمنده نعیمه خانم ببخشید که بچه ها بدون اجازه ی شما اومدن خونه ی خودشون. بلند شو ببینم بلند شو این‌ گندی که زدی رو جمع کن سر و وضعتم درست کن شوهرم اومده نعیمه‌پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت شوهر تورو کم داشتیم فقط خودش کم بود شوهرشم اورده. خاله گفت حرفو کم کن دختر تو اصلا انگار توی این عالم نیستی حالا اگه شوهرت بود نباید میرفتی پیشوازش میخوابی اینجا تا اون بیاد بالای سرت؟ نعیمه لباسش که پر از پوسته تخمه بود تکوند و بدون این که پوسته تخمه هارو جمع کنه رفت چادر سرش کرد و به گوشه ایستاد اقا مرتضی وقتی وارد خونه شد از دیدن اون همه کثیفی متعجب شد ولی چیزی نگفت و فقط سری از روی تاسف تکون داد و دنبال کارش رفت. به ناچار به خاطر این که جلوی اقا مرتضی زشت بود من پوسته تخمه هارو جمع کردم و توی کیسه ی کاهی که قبلا تخمه ها بود ریختم و به مطبخ بردم ولی وقتی وارد شدم از بوی بدی که اونجا پیچیده بود حالم بد شد کلی ظرف کثیف روی هم‌جمع شده بود و نعیمه یکیشم نشسته بود حتی باقی مونده ی غذاهارو هم دور نریخته بود یا برای پرنده ها توی باغچه نذاشته بود و همش اونجا بو گرفته بود. با توپ پر به اتاق برگشتم و گقتم این چه وضعیه درست کردی خجالتم خوب چیزیه تو یه کم زنیت نداری؟ چقدر شلخته ای چطور میخوای اینطوری زندگی کنی؟ نعیمه از جاش بلند شد و گفت اااااه دوباره اومدین و شروع کردین برین بابا کی حوصله ی حرفای شمارو داره و به سمت در راه افتاد و ول کرد و رفت خونشون. بعد از این که رفت جیغ خفه ای زدم و گفتم دختره ی بی تربیت نگاه کن خونه رو چیکار کرده وحشی ...

خاله به سمتم اومد و گفت اروم باش دختر حالا جمع میکنیم ولی این دختر نمیشه همینطوری بمونه حالا گیریم که زن شعبون موند و رفتن زیر یه سقف دیگه که ما نبودیم خواستن با هم زندگی کنن مگه چند روز دووم میارن توی این وضعیت؟ خونه رو که با بچه ها و خاله بتول جمع و جور و تر و تمیز کردیم یه نفس راحت کشیدم و گفتم اخیش هیچی بهتر از تمیزی نیست اصلا حالم توی اون وضعیتی که نعیمه درست کرده بود بد شده بود اقا مرتضی که تا اونموقه ایستاده بود که خونه رو تمیز کنیم جلو اومد و گفت واقعا خسته نباشید شما چطور این مدت تونستین زن شعبون رو تحمل کنین عجب دختره ی خیره سریه یه خوشامد به من نگفت خندیدم و گفتم چه انتظارایی دارین اقا مرتضی همین که چهار تا حرف بارمون نکرد و یه دست کتکمون نزد باید بریم خداروشکر کنیم. اون روز خاله اشپزی کرد و نزدیک های غروب بود که سر و کله ی شعبون پیدا شد اصلا انتظار نداشت مارو اونجا ببینه ولی از همون بیرون خونه وقتی که توی کوچه ایستاده بود صدای بازی بچه هارو شنیده بود و فهمیده بود که برگشتیم من که به خاطر اخرین دعوامون و کتکی که بهم زده بود رومو ازش برگردوندم و حتی جواب سلامی که به جمع کرد رو هم ندادم ولی خاله جلو رفت و اقا مرتضی هم باهاش دست داد و روبوسی کرد و بچه ها هم که فراموش کار بودن و بدی رو زود یادشون میرفت و حسابی دلتنگ برادرشون بودن به سمتش دویدن و پاهاشو بغل کردن اونم یکم دلش رحم اومد و روی سرشون رو بوسید و وقتی بچه هارو از خودش جدا کرد دور و بر رو نگاهی انداخت و گفت‌نعیمه کجاست؟ خاله گفت ظهر که ما اومدیم رفت خونشون دیگه نیومد شعبون نگاه سوالی به خاله انداخت و گفت نرفتید دنبالش؟ خاله گفت وا انگار دنبال میخواد! خب خودش بیاد هر وقت میخواد ما که با عروسمون این حرف هارو نداریم شعبون خیلی خبی گفت و از خونه بیرون رفت و به ثانیه نکشید که با نعیمه برگشت. نعیمه خودش رو به شعبون چسبونده بود و همین که وارد خونه شد سلامی داد و یه پشت چشم برای هممون نازک کرد. اون شب شعبون و نعیمه همش جیک تو جیک بودن و اصلا کاری به کار ما نداشتن با رفتار های شعبون یاد حرف های دعا نویس افتادم انگار که واقعا کور شده بود و چشم هاش هیچ چیز رو جز‌نعیمه‌نمیدید. شام رو که دور هم خوردیم خاله چشم و ابرویی به شعبون اومد و...

 گفت حالا که تعدادمون زیاده باید زنونه مردونه بخوابیم ما زن ها توی اتاق میخوابیم که اگر شما نصف شب بیدار شدین هم راحت بخوابیم تو و صفر و اقا مرتضی هم توی سالن بخوابین. هنوز حرف خاله تموم نشده بود که نعیمه صداشو بلند کرد و گفت وا اینطوری که نمیشه من باید کنار شوهرم بخوابم من بدون شعبون خوابم نمیبره از اون همه بی حیاییش من خجالت زده شدم. خاله لبشو گزید و اشاره ای به اقا مرتضی کرد که نعیمه دوباره جواب داد وا این ادا اصولا چیه از خودت در میاری میگم من باید پیش شوهرم بخوابم. خاله گفت ما قبلا در این مورد با هم حرف زدیم اصلا تو قرار نیست شب ها اینجا بخوابی که تصمیم میگیری پیش کی بخوابی حالا چند روز چشم من رو دور دیدین هرکاری دلتون خواست کردین الان من برگشتم دیگه از این خبر ها نیست حرفی که من زدم اصلا شامل حال تو نمیشد تو که باید بری خونتون. نعیمه نگاهی به شعبون انداخت و گفت هیچی به این خالت نمیگی تا کی میخواد برای ما تصمیم بگیره؟ اقا مرتضی که تا به حال این رفتار های نعیمه رو ندیده بود لا اله الا اللهی گفت و ادامه داد دخترم بزرگتر ها صلاح تورو میخوان اشکالی نداره اگر به حرفشون گوش کنی. نعیمه دستش رو روی هوا تکون داد و گفت تو دیگه چی میگی این وسط اصلا شما بخواین هم من توی این خراب شده نمیمونم و مثل همیشه که با حالت قهر میرفت از جاش بلند شد و بدو بدو به سمت در رفت. شعبون هم مثل دیوونه ها دنبالش دوید و مدام توی راه میگفت نعیمه نعیمه‌جان صبر کن حالا چرا دلخور میشی هرکاری تو بگی میکنیم هرجوری تو بخوای میخوابیم ولی نعیمه راهش رو ادامه میداد و از خونه بیرون رفت. چند دقیقه ای طول کشید تا شعبون برگشت و به سمت انباری که رخت خواب هارو داخلش میذاشتیم بالشتشو برداشت و گفت چون شما راحت نیستین من این مدت رو خونه ی نعیمه اینا میخوابم خاله جواب داد پسر مگه من میگم اینجا کنارش نخواب اصل این کار اشتباهه حالا تو یعنی راه حل برامون پیدا کردی. شعبون جای بالشتش رو زیر یغلش سفت کرد و گفت ول کن توروخدا خاله من حوصله ی جر و بحث ندارم فردا هم خداوکیلی برین دنبال این دختر اشتیش بدین بیارینش اینجا توی خونه تنهاست حوصله اش سر میره این حرف هارو زد و شعبون هم از در بیرون رفت. هممون دهنامون از تعجب باز مونده بودولی چاره ای هم نداشتیم...

در واقع ترجیح میدادیم شعبون هم با نعیمه بره به جای این که بخوایم نعیمه و بی تربیتی هاش رو تحمل کنیم. خاله نفسش رو با شتاب بیرون داد و گفت اینطوری فایده نداره باید هر طوری شده شعبون رو پیش دعا نویس ببریم تا کار از کار نگذشته و خودش رو بدبخت نکرده اون روز گذشت و روز بعد شعبون برای صبحانه هم به خونه نیومد همونجا یه چیزی خورده بود و بعد سرکارش رفته بود و برای ناهار بود که با نعیمه سر و کلشون پیدا شد نعیمه مثل مهمون ها بالای سفره نشسته بود و اصلا حتی یک دونه قاشق هم کمک من توی سفره نذاشت خاله مدام بهش چشم غره میرفت ولی حرفی هم نزد تا نشستیم ناهارمون رو خوردیم و نعیمه از همون جایی که نشسته بود دوباره بلند شد نشست بالا. خاله نگاهی به من که تند تند سفره ای که دست تنها انداخته بودم رو جمع میکردم انداخت و با مهربونی رو به نعیمه کرد و گفت نعیمه دخترم شکر دست تنهاست بلند شو یه کم کمکش کن تا این سفره زودتر از این وسط جمع شه نعیمه که اصلا تکونی به خودش نداد ولی شعبون پیش قدم شد و دستش رو روی پای نعیمه گذاشت و گفت نه لازم نیست بعد رو به خاله کرد و گفت نعیمه یه کم ناخوش احواله بهتره‌ کار‌ نکنه. خاله گفت والا نعیمه که حالش از من و تو هم بهتره چه ناخوش احوالی؟ شعبون جواب داد یه کم حالت تهوع داره بوی هرچی بهش میخوره حالش بد میشه با این حرف شعبون رنگ از روی هممون‌ پرید این همون کار از کار گذشتنی بود که خاله میگفت. خاله بعد از مکث کوتاهی جواب داد چطور؟ خب میبردیش مریض خونه ببینن چرا اینطوری شده شاید چیز مونده ای خورده... نعیمه با بی حیایی گفت نخیر خودم احتمال میدم تو راهی داشته باشیم چون عقب انداختم. خاله لبش رو گزید و به صفر و اقا مرتضی اشاره کرد و زیر لب گفت زشته حیا کن ولی نعیمه در جواب دستی روی هوا تکون داد و گفت چیه مگه خب میگم شاید حامله باشم. شعبون هم با لبخند کنارش نشسته بود و فقط سرش رو تکون میداد. خاله که رنگ صورتش به قرمزی میزد با توپ پر رو به شعبون کرد و گفت شما مگه عروسی گرفتین که حالا منتظر بچتونین؟ چقدر من گفتم زودتر عروسی کنین و به حرفم گوش نداددین حالا بی ابرویی که به بار اوزدین رو چکار کنیم. شعبون گفت ای بابا خاله چی میگی دوباره کدوم بی ابرویی خوبه زنمه ها اینقدر غر به جونمون میزنی....

بعدم اگه مشکل تو عروسی گرفتنه باشه همین اخر هفته عروسی میگیریم یه شیرینی به اشنا ها میدیم تموم میشه و میره. خاله از جاش بلند شد و گفت اخر از حرص سکته ام میدی اصلا هر غلطی دوست داری بکن من دیگه کاری به کار تو ندارم ببینم این دختر اخر چه به روز تو میاره نعیمه از جاش بلند شد و گفت وا این چه طرز حرف زدنه ؟ همتون از حسودی دارین میمیرین یک روز هم نمیتونین خوشبختی من و شعبون رو ببینین اره به من حسودیتون میشه مخصوصا این شکر که توی خونه ترشیده هیچکس نگاهشم نمیکنه نمیتونه زندگیه مارو ببینه ولی بذارین بهتون بگم کور خوندین که بتونین بین مارو به هم بزنین ما صد و بیست سال کنار هم خوش و خرم زندگی میکنیم. خاله گفت اره مخصوصا شکر ده دوازده ساله از حسودی مرده انگار ما نمیدونیم قبل شعبون هیچکس در خونه ی شمارو نزده بود تا به این سن رسیدی و دیگه از ترس این که توی خونه بمونی معلوم نیست چی به خورد شعبون دادی که بیاد بگیرتت. نعیمه یک دفعه به گریه افتاد و جیغ زد وای شعبون من دیگه خسته شدم من دیگه نمیتونم به اینجام رسیده تا کی باید این خانواده ی تو حرف بارم کنن تا کی باید این بی احترامی هاشون رو تحمل کنم به خدا خودمو میکشم از دست همشون راحت بشم شعبون هم وقتی کولی بازی های نعیمه رو دید بلند شد شروع به داد و بیداد کرد و هرچی از دهنش در میومد بهمون گفت و بعد دوتایی از خونه بیرون رفتن. از خونه که بیرون رفتن اقا مرتضی با صورتی بر افروخته رو به خاله بتول کرد و گفت بتول خانم اینجا دیگه جای ما نیست از من و تو سنی گذشته چطور بشینیم اینجا دو تا بچه اینقدر بهمون بی احترامی کنن و هیچی نگیم؟ خاله گفت بشین اقا مرتضی چیچی اینجا جای ما نیست منم بار اول مثل تو بهم برخورد ولی دفعه ی دوم فهمیدم که این شگردشونه اصلا این‌کار رو میکنن که‌ما ول کنیم و بریم و هر غلطی دلشون میخواد بکنن اقا مرتضی به فکر فرو رفت و گفت پس برای همین بود که شما ککتون هم نگزید و اصلا براتون مهم نبود که شعبون اینطوری داد و بیداد میکنه خاله گفت اره از وقتی این دختر وارد زندگیش شده کار هر روز و هر شبش همینه خیلی زود یه بهونه ای پیدا میکنه تا صداشو بلند کنه و مارو از این خونه برونه تا زن از خدا بی خبرش این خونه رو به گند بکشونه اقا مرتضی سر جاش نشست و گفت نچ نچ نچ ...

تا حالا اینطوریشو ندیده بودم دیگه خدا برای کسی نخواد. خاله هم نفس عمیقی کشید و گفت خدا واقعا کمکمون کنه اون روز گذشت و صبح روز بعد شعبون بعد از این که صبحونشو خورده بود اومد‌خونه الکی یه کم دور و بر ما راه رفت و دوباره رو به خاله گفت‌خاله یادتون نره برید دنبال نعیمه. خاله این دفعه جوابشو داد و گفت پسر مگه ما علافیم که زنت هر بار قهر کنه ما بریم دنبالش هرکی رفته خودش برمیگرده. شعبون گفت خاله من مگه جای پسر تو نیستم تو چرا به فکر من نیستی خب دوست داری این زن منو ول کنه و بره. خاله هم یه کم لحنش رو مهربون تر کرد و گفت چرا تو جای پسرمی خیلی هم دوستت دارم ولی وقتی به حرفم گوش نمیدی باید چیکار کنم؟ تو با این دختر اینده نداری من چقدر بهت بگم؟ اصلا متوجه میشی که هیچکاری نمیکنه دست به سیاه و سفید نمیزنه اخلاق هم که نداره به چیش دل خوش کردی. شعبون سرش رو پایین انداخت و گفت میگی چیکار کنم دوستش دارم دیگه دلمو که نمیتونم کاری کنم دلم پیشش گیر کرده مجبورم چشمم رو همه چیز ببندم و باهاش زندگی کنم. خاله هم انگار مثل شعبون گول خورد و گفت خیلی خب من میرم ولی تو هم باید باهاش حرف بزنی یه کم ادب و احترام سرش بشه بفهمه ما سنی ازمون گذشته بهمون احترام بذاره حرفمون رو گوش کنه. شعبون گفت خیلی خب من حالا میرم باهاش حرف میزنم ولی شما هم برو دنبالش. خاله قبول کرد و شعبون همینطور که‌من هنوز در تعجب بودم از خونه بیرون رفت. وقتی شعبون رفت رو به خاله کردم و گفتم خاله پس چی شد تو هم انگار خام شدی. سرش رو پایین انداخت و گفت چیکار کنم دخترم نمیتونم به زور بگم طلاقش بده که مجبورم راه های دیگه ای پیدا کنم که راحت تر بتونیم با هم کنار بیایم حالا میدونم اینطوری هم حل نمیشه ولی خب مجبورم. حرف دیگه ای نزدم و خاله هرچی گفت تک هم باهام بیا قبول نکردم و گفتم من به شعبون نگفتم میام که‌حالا بخوام بیام خودت تنها برو و خاله به ناچار تنها رفت و چند دقیقه بعد با نعیمه با لب خندونش برگشت. من زیاد بهش محل نذاشتم و دنبال کار خودم بودم نعیمه هم طبق معمول تنها یه گوشه نشسته بود و تند تند چیز میخورد. یه کم با خاله حرف میزد و مدام میگفت من ویار دارم فلان چیزو دلم میخواد از فلان چیز حالم بد میشه و باز هم جلوی ما ها رعایت نمیکرد و میخواست به ما بفهمونه که بارداره

ظهر که شعبون اومد از دیدن نعیمه اونجاخوشحال شد و لبخندی به روی خاله زد و اومد بشینه ناهار بخوره که نعیمه نذاشت و گفت وای شعبون من هوس جگر کردم نمیتونم این غذارو بخورم بوش داره حالمو بد میکنه توروخدا منو ببر بیرون جگر بخورم. خاله نگاهی بهش انداخت و گفت کجا دختر حالا امروز که ناهار داریم بمونین خونه فردا برین اگه میخواستی ناهار خودت و شوهرت و بکشونی بیرون میگفتی حداقل ما کمتر درست کنیم نعیمه گفت نه نه من نمیتونم و هی جلوی دهنشو میگرفت میگفت همین الانه که برگردونم تا بلاخره شعبون دستشو گرفت و از خونه بیرون رفتن بعد از رفتنشون خندیدم و گفتم بیا خاله تحویل بگیر اینم از درست شدن نعیمه من نمیدونم چرا فکر کردی این ادم درست میشه. از اون روز تا یک هفته هر روز برنامه همین بود و نعیمه هر روز یه چیزی میخواست و به یه بهونه ای شعبون رو برای شام و ناهار از خونه بیرون میکشید. نزدیک های اخر هفته بود که شعبون گفت شیرینی و میوه میخرم اخر این هفته چند نفر رو دعوت میکنیم یه شام هم بهشون میدیم که دیگه زندگیمون رو شروع کنیم. خاله که اون شب حرف شعبون رو جدی نگرفته بود از تعجب شاخ در اورد و گفت نعیمه به این زودی جهیزیشو خرید؟ شعبون خیلی اروم پرسید کدوم جهیزیه ما میخوایم بیایم توی همین خونه اینجا مگه وسیله نیست که بخواد چیزی بیاره خاله گفت لا اله الا الله دوباره تو شروع کردی؟ مگه نگفتی درست میشیم با نعیمه حرف میزنم اونم اخلاقشو درست کنه گفتی به حرفت گوش میدیم اینه حرف گوش دادنت اینطوری داری خانواده ی این دختر رو پررو میکنی. شعبون گفت خاله پس من به کدوم سازت برقصم هی میگی عروسی بگیرین عروسی نگرفتین پیش هم نخوابینا این حرفا بعدم دختره حامله اس. خاله گفت مگه من‌گفتم حامله بشه مگه من گفتم اینقدر بی حیا باشین؟ شعبون گفت من نمیدونم والا همینو میدونم که مجبورم زودتر عروسی بگیرم تا این بچه بزرگتر نشده دیگه توروخدا بهونه نیار که جهیزیه بخرن و نخرن بخوان جهیزیه بخرن یک سال طول میکشه دیگه ما بچمونم عروسیمونو میبینه. خاله گفت شعبون به قران یک بار دیگه اومدی خودتو برای من مظلوم کردی گفتی این کارو بکن اون کارو نکن من میدونم و تو من دیگه با تو کاری ندارم تو ادم بشو نیستی و بلند شد به سمت مطبخ راه افتاد....

اون روز هم گذشت و بعد از اون شعبون همش در حال خرید بود میوه میخرید شیرینی میخرید برنج خریده بود که برای عروسیش شام درست کنیم و روز اخر هم کلی مرغ سر برید که خاله پلو و مرغ درست کنه. نمیدونستم این همه مهمون کین که‌ شعبون اینقدر براشون خرید کرده ما که کسیو جز اقا جعفر اینا نداشتیم معلوم نبود نعیمه اینا چقدر مهمون دعوت کرده بودن که شعبون اینقدر تدارک دیده بود خیلی کار داشتیم و خواهر خاله هم اومده بود کمکمون خاله چند تا اتش وسط حیاط روشن کرده بود و چند تا دیگ بار گذاشته بود و از صبح مشغول بودیم من و بچه ها هم سبزی خوردن پاک میکردیم و وقتی کارهامون تموم شد دیگه نای اماده شدن نداشتیم. نعیمه ارایشگر خبر کرده بود که درستش کنه و از قبل لباس هم داده بود براش بدوزن و حسابی خوشحال بود مادرش مدام به خونه ی ما رفت و امد میکرد و میخواست خبر بگیره ببینه اوضاع در چه حاله و خاله حسابی از این کارش حرصی شده بود میگفت کمک که نمیکنه هیچ تازه هی سرک میکشه تو کار ما هم دخالت میکنه. بلاخره عصر شد و کار چراغونی کوچه هم تموم شد هر دوتا خونه رو برای مهمون ها اماده کرده بودیم و خونه ی ما مردونه بود و خونه ی نعیمه اینا زنونه چون خونه ی اونا بزرگتر بود و تعداد مهمون بیشتری جا میشدن. نعیمه اصلا توی حال خودش نبود و نمیدونست خوشحالیشو چطور نشون بده مدام اون وسط بود میرقصید و از خوشحالی روی پای خودش بند نبود. همه ی خانوادش اینقدر از رفتنش خوشحال بودن که اونا هم روی پاشون بند نبودن. مهمون ها یکی یکی زیاد میشدن و دوباره مثل دفعه های قبل عروس های نعیمه اینا ازشون پذیرایی میکردن و منو شمسی هم کمک میکردیم موقع شام که شد با کمک هم سفره هارو پهن کردیم و نون و سبزی و پارچ های دوغ رو داخلش چیدیم و خاله خودش سر دیگ رفت و توی دیس های ملامینش یه تکه مرغ میذاشت و بعد روش برنج خوش عطر و بویی که درست کرده بود میکشید و دست به دست میکردیم تا به کسایی که سر سفره نشسته بودن برسه. خلاصه همه شامشونو خوردن و بعد از تشکر و خداحافطی به سمت خونه هاشون راه افتادن قرار بود که روز بعد خونه ی نعیمه اینا پاتختی بگیریم و تازه به خاطر اینکه خونه ی ما کوچک بود و مجبور بودیم مهمون های عروسی رو خونه ی اونا ببریم کلی منت سرمون میذاشتن گرچه همه ی مهمون ها مهمون های خودشون بودن ....

اون شب هیچ چیز نعیمه و شعبون مثل عروس دوماد ها نبود و مثل بقیه ی شب های زندگیشون گذشت. نعیمه حتی یک قاشق و چنگال یه ملحفه برای رخت خواب یا یه رومیزی نیورد و فقط یه بقچه لباس برای خودش اورد و در واقع زندگیش رو به طور کامل خونه ی ما شروع کرد. از اون روز به بعد دیگه نه‌من نه خاله هیچ بهونه ای برای این که نعیمه رو به خونه ی خودشون بفرستیم هم نداشتیم دیگه‌ نمیتونستیم بگیم عقدی عروسی نکردی شب رو خونتون بمون و نعیمه یک سره اونجا بود. تازه باردار هم شده بود ناز و اداش هزار برابر شده بود دیگه‌نمیدونستیم غرغر هاشو برای ویاری که داشت کجای دلمون بذاریم. هر روز که شعبون به خونه میومد چند تا کیسه خوراکی از دستوراتی که نعیمه شب قبل داده بود دستش بود و تا عصر که دوباره به دکان میرفت هم نعیمه چند بار برای خرید خوراکی از خونه بیرون میفرستادش تازه هرچی هم ما درست میکردیم هزار تا ایش و ویش میکرد که بوش داره حالمو به همومیزنه‌من دیگه نمیتونم تحمل کنم چرا غذاهاتونو بیرون خونه روی تنور‌ نمیپزین و هزار و یک حرف. بلاخره چند ماهی گذشت و یه کم شکمش بالا اومد و دیگه شک نداشتیم که الکی این حرف هارو زده باشه تا زودتر بخواد شعبون براش عروسی بگیره چون توی اون مدت خاله هرچی بهش گفت قابله خبر کنم معاینه کنه اجازه نمیداد و میگفت من به شما اطمینان ندارم از کجا معلوم نخواین بلایی سر من و بچه ام بیارین خاله هم بعد از چند بار دیگه حسابی بهش برخورد و چیزی بهش نگفت. شکمش روز به روز بزرگتر میشد و ما هر روز منتظر بودیم که مادرش چند‌تا تکه سیسمونی براش بیاره ولی خبری نبود یه روز خاله منو کنار کشید و گفت دختر میگم‌نکنه‌مادرش سیسمونی رو هم مثل جهیزیه نده حالا جهیزیه به قول شعبون بود ما که خونمون خالی نبود وسیله داخلش بود ولی اگه سیسمونی نده بچه بدبخت چی بپوشه؟ دیگه اینم که هم خون پسرمونه دلمون نمیاد نسبت بهش بی تفاوت باشیم خوبه خودمون یه فکری بکنیم و یه سری وسیله که نیازه براش تهیه کنیم شونه ای بالا انداختم و گفتم خاله من که از کار های نعیمه خبر ندارم نمیدونم تصمیمی برای سیسمونی گرفته یا نه ولی اگه بخوای ازش میپرسم خاله گفت اره بپرس ببین چی میگه. مدتی گذشت و یه روز که موقعیت رو مناسب دیدم سراغ نعیمه رفتم و گفتم...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shekar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه fezurl چیست?