شکر 6 - اینفو
طالع بینی

شکر 6

یه روز که موقعیت رو مناسب دیدم سراغ نعیمه رفتم و گفتم نعیمه چیزی دیگه تا زایمانت نمونده بچه به دنیا بیاد باید لباس تنش کنیم یه چیزی باشه توش بخوابه یه پیشبندی دستکشی یه پستونکی چیزی میخواد بلاخره تو چرا اصلا به فکر نیستی بچه به دنیا بیاد میخوایم چی تنش کنیم؟ حتما مادرت تدارک دیده اره؟ نعیمه نگاهی بهم انداخت و گفت وا مگه دیگه کسی خودش سیسمونی میدوزه و این کارهارو میکنه؟ من با شعبون میرم بازار خرید میکنم. چشم هام‌چهارتا شد و گفتم مگه بازار سیسمونی فروشی هست؟ من که تا حالا نشنیده بودم اخه همه خودشون میدوزن مگه یه قنداق و چهار تا ملحفه و کهنه و پارچه خرید میخواد؟ نعیمه‌ گفت من و مادرم بیکار نیستیم بشینیم پارچه کوک بزنیم کار و زندگی داریم من از بازار میخرم. خیلی ازش حرصم گرفته بود بلند شدم برم ولی قبل از این که از در بیرون برم گفتم اره مثل جهیزیت که خریدین. از اتاق بیرون رفتم و سراغ خاله رفتم گفتم خاله این خیلی جوگیر شده دیگه میگه میرم از بازار سیسمونی میخرم خاله گفت نه دختر این جوگیر نشده این چشمش به پول شعبون افتاده حالا خوبه شعبون هم خیلی پولدار نیست که این داره خودشو خفه میکنه گفتم خاله اینطوری فایده ای نداره اینم مثل جهیزیه اش میشه ولی دیگه این بچه اس خونه نیست که بلاخره باید وسیله داشته باشه خاله گفت حالا بذار شعبون بیاد خودم باهاش حرف میزنم ببینم باید چیکار‌ کنم. شعبون که اومد‌ وقتی نعیمه توی اتاق خوابیده بود خاله به سمتش رفت و گفت پسرم مثل اینکه مادر نعمیه سیسمونی هم بهش نمیده باید خودمون به فکر باشیم دیگه بچه از خون خودته به دنیا بیاد یه پتو نداشته باشه چی؟ شعبون اصلا سرشم بالا نیورد و گفت نعیمه خودش میخواد بخره سیمونی. خاله گفت اخه پسرم جنس های بازار که معلوم نیست چیه پارچش چیه تمیزه تمیز نیست دوختش چطوره ما که اینجا هستیم چرا خودمون ندوزیم؟ شعبون جواب داد ای بابا خاله دوباره بحثو شروع کردی من حوصله جنگ و جدال با نعیمه ندارم دلش میخواد از بازار بخره بذار بخره دیگه تو چرا میخوای الکی خودتو توی زحمت بندازی اینطوری کار توام کمتر میشه. خاله برای این که صداش زیاد بلند نباشه کنار‌ شعبون نسست و گفت پسر این پول مگه مال توعه که هرطور دلت میخواد خرج میکنی پس حق این چهار تا بچه چی میشه درسته تو فقط داری کار میکنی....

 ولی سرمایه ات از کجا بوده که هی عقد بگیری عروسی بگیری سور بدی سیسمونی بگیری؟ اصلا به فکر چهار روز دیگه ات هستی؟ فکر نکن من خبر ندارم چند وقته نتونستی جنس بخری چون پولی نداشتی و همشو خرج زنت کردی این مغازه اگه خالی بشه دیگه میخوای چطور خرج زنتو بدی؟ حالا من اصلا چیزی درباره ی خودمون نمیگم خرج ما که با خودمونه شکر و خواهر کوچکترتم یه کارایی میکنن ولی تو فقط به من بگو از این به بعد چطور میخوای خرج این زن پر توقعت با یه بچه رو بدی که اینطوری خرج میکنی؟ میدونی اگه یکی از خواسته های این زن اونطوری که میخواد براورده نشه ولت میکنه میره اونوقت میخوای بشینی اینجا عزای منو بگیری پس بفهم چجوری خرج کنی که پولت برات بمونه. شعبون گفت کی این حرف هارو زده جنس خوب نبوده که نخریدم وگرنه به خاطر پولش نیست خاله شونه ای بالا انداخت و گفت حد خودت رو بدون این بچه ها زبون ندارن نمیفهمن داری چیکار میکنی ولی من به عنوان بزرگتری که خودتون خواستین کنارتون باشه اگه ببینم داری زیاده روی میکنی حق این بپه هارو ازت میگیرم دیگه ببینم میخوای چیکار کنی. با حرف های اون شب خاله حسابی توی فکر فرو رفتم راست میگفت من تا حالا به این فکر نکرده بودم که شعبون مغازه رو با پولی که برای هممون بود گرفته بود و اینطوری برای زنش خرج میکرد درسته که خرج خونه رو هم میداد و همه ی زحمتش هم برای اون بود ولی من بیشتر نگران این بودم که نعیمه این مغازه رو کلا از چنگمون در بیاره. دو سه روزی گذشت و یه روز نعیمه شعبون رو برداشت و با اون شکم بزرگش به سمت بازار راه افتاد و تا ظهر با چند تا کیسه خرید برگشتن باورم نمیشد که شعبون این کارهارو بکنه اخه اصلا اون زمان حتی یک نفر هم این کارهارو نمیکرد و همه خودشون جهیزیه و سیسمونی تهیه میکردن و برای همه عجیب بود حتی توی شهر هم کسی این کار رو نمیکرد و رجال شاید از بازار خرید میکردن یا از فرنگ میوردن خلاصه که نعیمه به این هدفش هم رسید و کسی نتونست کاری بکنه. هر روز منتظر بودیم تا دردش بگیره و بچه اش رو به دنیا بیاره با خودم میگفتم شاید اومدن این بچه اخلاق های نعیمه و شعبون رو هم عوض کنه شاید یه کم مسولیت پذیر تر بشن یه کم به فکر زندگی بیوفتن و خلاصه امیدوار بودم اومدن بچشون زندگیمون رو شیرین کنه...

خلاصه گذشت تا یک روز نزدیک های ظهر بود که صدای جیغ نعیمه بالا رفت از صدای جیغش همه ی افرادی که توی خونه بودن ترسیدن و به سمت اتاقش دویدن تا فهمیدیم دردش گرفته خاله رو به شمسی کرد و گفت برو در خونه ی قابله ی محله خبرش کن بیاد ولی نعیمه با اینکه درد داشت و از شدت درد داشت نفس نفس میزد بریده برید گفت نه نه نه نمیخوام اون بیاد برید مادرمو صدا بزنید اون قابله بیازه خاله لا اله الا اللهی گفت و همینطور که زیر لب میگفت این دختر کی میخواد به ما اعتماد کنه اخه ما که نمیایم بچه ی پسر خودمون رو به کشتن بدیم در خونشون رو زد و مادرش رو صدا زد گفت نعیمه دردش گرفته میگه شما قابله بیارید قابله ی مارو قبول نداره مادرش هم یه دور اومد به نعیمه سر زد و بعد با اون پا دردش خودش دنبال قابله رفت که معلوم نبود خونه اش چقدر با خونه ی ما فاصله داره نعیمه از درد به خودش میپیچید و زمین رو چنگ میزد و عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود از زمانی که دردش گرفته بود یک ساعتی گذشته بود و اینقدر جیغ زده بود که کل محله خبر دار شده بودن و هنوز مادرش با قابله نیومده بود بلاخره بعد از یک ساعت سر و کلشون پیدا شد خاله قبل از اومدنشون اب گرم و پارچه ی تمیز اماده کرده بود و وقتی قابله رسید بچه دیگه داشت به دنیا میومد و در واقع اون کار زیادی نکرد وقتی بچه به دنیا اومد ما پشت در ایستاده بودیم و صدای گریه اش که بلند شد بی اختیار هممون داخل اتاق پریدیم نعیمه بیچاه از حال رفته بود و مادرش که کنار نشسته بود پسر نعیمه رو داخل پارچه ای پیچیده بود و خاله با پارچه ای دیگه سر و صورتش رو پاک میکرد. بچه شبیه خود نعیمه بود و با اون صورت پف کرده اش بلند بلند گریه میکرد قابله مزدش رو گرفت و تا میخواست از اتاق بیرون بره مادر نعینه مارو هم بیرون کرد و این بار خاله رو هم دنبال ما بیرون فرستاد و گفت اجازه بدین نعیمه راحت باشه بچشو شیر بده ما هم مخالفتی نکردیم و من دنبال خاله به مطبخ رفتیم تا براش کاچی اماده کنیم. کاچی که اماده شد خاله در اتاقش برد ولی مادرش بازم اجازه نداد وارد اتاق بشه و کاچی رو از لای در گرفت و گفت نعیمه میخواد استراحت کنه خاله وقتی در رو به روش بستن نگاهی به من انداخت و گفت این دیگه چه وضعیه خب ما هم میخوایم پسرمون رو ببینیم اصلا نذاشت نگاهش کنم...

 حالا نعیمه زاییده میخواد استراحت کنه بچه که نمیخواد استراحت کنه بده ما یه کم بغلش کنیم حداقل دستشو گرفتم و گفتم ول کن خاله حوصله ی جیغاشو نداریم دیگه از صبح تا حالا سرمون رو برده حالا شعبون میاد بلاخره بچه رو از این اتاق بیرون میاره ما هم نگاهی بهش میندازیم. خاله گوشه ای نشست و چیزی نگذشت که سر و کله ی شعبون پیدا شد هنوز وارد اتاق نشده بود که بچه ها توی حیاط دویدن و جلو جلو خبر رو بهش دادن شعبون هم در حالی که هول کرده بود بدو بدو توی اتاق دوید و خودش و به اتاق نعیه رسوند ولی هنوز وارد اتاق نشده بود که صدای جیغ و داد نعیمه طبق معمول بالا رفت هممون فکر کردیم اتفاقی براش افتاده و به سمت اتاق دویدیم ک دیدیم نعیمه هرچی دم دستش میرسه به سمت شعبون پرت میکنه و داره لعن و نفرینش میکنه خاله پرید و بچه رو از کنارش برداشت که چیزی توی سر و صورتش نخوره و دست شعبون رو هم گرفت بیرون اورد حسابی ترسیده بودیم و اصلا نفهمیدیم نعیمه چرا داره اینطوری میکنه خاله بعد از این که خونه یه کم اروم شد رو به شعبون کرد و گفت مگه تو حرفی زدی؟ چرا اینطوری کرد نکنه میخواست تو هم توی اتاق نری؟ هنوز حرف خاله تموم نشده بود که نعیمه دولا دولا از اتاق بیرون اومد و گفت اره تقصیر توعه شیطان صفته میدونم که تو یادش دادی میدونم تو شبانه روز توی گوشش خوندی بعد دوباره رو به شعبون کرد و گفت مگه بهت نگفتم روزای اخرم رو توی خونه بمون که وقتی دردم گرفت ببریم مریض خونه؟ مگه نگفتم من میخوام بچمو توی بیمارستان جدیدی که ساختن به دنیا بیارم مگه نگفتم نمیخوام مثل بدبخت ها قابله بیاد توی خونه بالا سرم بچه رو به دنیا بیاره؟ خالت گفت منو بیمارستان نبری اره؟ خودم میدونم خالت و اون خواهرت این حرف هارو توی گوشت کردن حالا که اینطور شد بچه رو هم خودتون بزرگ کنین من به این شیر نمیدم اصلا من این بچه رو نمیخوام. ما از تعجب دهنمون باز مونده بود که نعیمه دوباره به اتاقش برگشت و دررو پشت سرش کوبید این بار مادرش رو هم داخل اتاق راه ندادو گفت هیچکس توی اتاقم نیاد بچه ی بیچاره از این همه سر و صدا کلافه شده بود و با ترس گریه میکرد. خاله تند تند توی بغلش تکونش میداد و زیر لب ذکر میگفت و بینش از خدا طلب صبر میکرد وقتی بچه اروم شد روی زمین نشست و رو به شعبون گفت اینم از زاییدنش....

حالا که‌ مادرش اینجاست بهش بگو که این دختر روزگار مارو سیاه کرده اگه تو نمیگی هم خودم میگم دیگه این که هرچی از دهنش در میاد به من میگه بذار حداقل منم یه کاری کرده باشم که پس فردا دلم نسوزه شعبون سرش رو پایین انداخته بود و حرفی نمیزد تا خود خاله به سمت مادر نعیمه رفت و گفت اخه اینم شد دختر تربیت کردن؟ میخواستین از سر خودتون بازش کنین که روزگار مارو سیاه کنین؟ ما توی این خونه نفس هم نمیتونیم بکشیم این اخلاقشه اونم توقعاتش دست به سیاه و سفید هم که‌نمیزنه این چه عروس اوردنی بود اخه؟ مادر نعیمه هم حرفی نمیزد و وقتی حرف های خاله تموم شد بدون خداحافطی از خونه بیرون رفت و حتی نرفت به دخترش بگه بچه ی بیچاره ات رو شیر بده. دیگه نمیدونستیم باید چیکار کنیم حتی شعبون هم از ناراحتی پسرش رو بغل نگرفت و در به در، در خونه ی همسایه ها میرفت تا ببینه کی گاو داره یه کم شیر ازش بگیره بچه بخوره نعیمه هم خودشو توی اتاق حبس کرده بود و نه کسی رو راه میداد نه خودش بیرون میومد خاله چند بار شعبون رو فرستاد گفت بهش بگو درو باز کنه یه چیزی بدیم بخوره زاییده حالش بد میشه ضعف میکنه ولی نعیمه در رو باز نمیکرد و میگفت هیچی نمیخوام خداروشکر شعبون تونست برای بچه اش شیر پیدا کنه و خاله اون شب شیر گاو بهش داد و کنار خودش خوابوندش صبح روز بعد باز هم‌ نعیمه توی اتاقش بود و نه بچه رو میخواست ببینه نه بیرون میومد شعبون وقتی این وضعیت رو دید بلند شد رفت بازار و خیلی زود با دو تا تکه طلای سنگین برگشت و بعد از کلی خواهش و التماس به نعیمه که در رو باز کن کادوتو بدم نعیمه در رو باز کرد و وقتی چشمش به طلاها افتاد ورقش برگشت اصلا از این رو به اون رو شد و دیگه خبری از اون‌ اخلاق بدش نبود اومد‌ بچشو از خاله گرفت و خوش و خرم گوشه ی اتاق نشست و مثل مادر های دلسوز قربون صدقه ی بچه اش میرفت انگار نه انگار که تا چند لحظه ی پیش بچشو بغل نگرفته بود بهش شیر بده. دیگه‌ نمیدونستیم باید از دستش چیکار کنیم هرکاری میکرد که به خواسته هاش برسه و انگار هیچی جز خواسته هایی که داشت براش اهمیت نداشت. شعبون هم با دیدن خوشحالی نعیمه و این که بچشو پذیرفت خوشحال شد و اونم بلاخره پسرش رو بغل کرد و از نزدیک دید. توی این فکر بودم که شعبون یک دفعه ای پول این طلاهارو از کجا اورد...


میترسیدم به قول خاله اخر خودشو بدبخت کنه و مارو هم اواره ی کوچه و خیابون ولی همیت که میدیدم نعیمه به بچه اش شیر میده و بچه از گرسنگی نا ارومی نمیکنه ارومم میکرد اون روز همه چیز توی خونه سر جای خودش بود فقط خاله از این حرصش گرفته بود که مادر نعیمه اصلا دیگه سراغی ازش نگرفت و دنبال کار خودش رفت اخه اون موقع رسم بود که مادر دختر یک هفته ای رو به خونه ی دختر میومد تا کمک حالش باشه و بعد هفته ی دوم بچه و مادر بچه رو به خونه اش میبرد تا مراقبشون باشه حالا ما که نیازی به مادر نعیمه نداشتیم چون خودمون میتونستیم از نعیمه و پسرش مراقبت کنیم ولی حداقل انتظار میرفت که سراغی از دخترش بگیره دیگه کادو اوردم و تبریک گفتن که بماند حتی هیچکدوم از برادرهاش هم‌برای دیدن بچه و تبریک گفتن نیومدن و در واقع انگار این دختر هیچکس رو نداشت. خاله از طرف خودش و اقا مرتضی هدیه خریده بود و هدیه رو به قنداق بچه اویز کرد ما هم با پول هایی که با شمسی کار کرده بودیم و جمع کرده بودیم کادوی کوچیکی خریدیم دیگه همین از دستمون بر میومد و توانایی بیشتر از این رو نداشتیم روز دوم بود که خانواده ی خواهر خاله بتول به دیدن نعیمه و بچه اش اومدن و غیر از هدیه یه گل زیبا هم خریده بودن و حسابی خودشون رو توی زحمت انداخته بودن اون شب که همگی دور هم نشسته بودیم بحث درباره ی اسم بچه بالا گرفت هرکس اسمی که دوست داشت رو میگفت ولی هیچکس نگفت که اسم بچه رو این اسم بذاریم خلاصه دوباره بین حرف هامون بود که نعیمه از کوره در رفت و گفت اصلا کی گفته شماها برای بچه ی من اسم‌انتخاب کنین مگه خودم مردم. خواهر خاله بتول گفت کسی برای بچه ی تو اسم انتحاب نکرد ولی خب خودت هم دست بجنبون بلاخره باید اذانی توی گوش این بچه خونده بشه اسمی براش گذشته بشه اینطوری که‌نمیشه بچه باید به اسمش عادت کنه اگه از الان صداش بزنی زود به اسمش عادت میکنه و سه چهار‌ماهش که میشه وقتی صداش میزنی نگاهش سمتت مباد. نعیمه یه کم کوتاه اومد و بعد از این که سر جاش نشست گفت خیلی خب تا فردا پس فردا فکر میکتم و اسمی براش انتخاب میکنم تا توی گوشش بخونیم. صبح روز بعد دوباره خاله بحث رو پیش کشید و نعیمه گفت هنوز اسمی برای بچه انتخاب نکرده بر خلاف تصوراتم به دنیا اومدن بچه چیزی رو توی خونمون عوض نکرده بود نعیمه همون ادم بود...

 با این تفاوت که حالا یه موضوع جدید هم‌ برای بحث و جدل هاش و غر زدن هاش پیدا کرده بود شعبون هم که ذره ای مسولیت پذیر نشده بود و اصلا به فکر‌ زندگی نبود. اون روز عصر شعبون که به خونه برگشت گفت فردا نزدیک های ظهر با روحانی به خونه برمیگردم تا توی گوش بچه اذان بخونیم دیگه هر کاری میدونی بکن و هر اسمی میخوای تا فردا انتخاب کن نعیمه هم زیاد از این برخورد شعبون خوشش نیومده بود ولی چیزی نگفت و بدون حرف گذشت. بچه ی نعیمه و شعبون برعکس خودشون خیلی شیرین بود خداروشکر بچه ی اروم و مظلومی هم بود و زیاد سر و صدا نمیکرد که مارو از زندگی بندازه وقتی شکمش سیر بود و زیر پاش تمیز بود میخوابید و اصلا کاری به کارمون نداشت گاهی وقت ها که نعیمه استراحت میکرد دور از چشمش بچه رو بغل میکردم و مست اون بوی خوبی که میداد میشدم نعیمه اگر میدید بچه رو بغل کردیم کلی جیغ و داد راه مینداخت که شما بچه این دست و پا چلفتی هستین بچه رو میندازین یه بلایی سرش میارین و هزار و یک حرف بیخود بارمون میکرد. صبح روز بعد طبق معمول افتاب که زد بچه هم برای شیر خوردن بیدار شد و با صدای گریه اش مارو هم بیدار کرد نعیمه یک بار اون موقع شیرش میداد و میخوابید تا دوباره بچه ببدار بشه و کلا قبل از این که زایمان کنه هم عادت داشت تا نزدیک های ظهر توی اتاق بمونه و بیشتر اوقات میخوابید ولی شعبون با همون اولین گریه ی بچشون بیدار میشد و میومد کنار ما ناشتایی میخورد. اون روز هم شعبون بلند شد از اتاق بیرون اومد‌و بعد از این که چند لقمه ناشتایی خورد به بازار رفت. تقریبا خورشید وسط اسمون بود و نعیمه هنوز از اتاق بیرون نیومده بود اون روز برای اولین بار تا اون ساعت دیگه صدای گریه ی بچه که شکمش گرسنه اس به گوش نرسیده بود و برای هممون عجیب بود که چطور دوباره بیدار نشده شیر بخوره. کم کم از ظهر هم گذشت و دیگه نزدبک های اومدن شعبون بود نعیمه هم اینقدر بد اخلاق و غرغرو بود که کسی جرات نمیکرد در اتاقش رو بزنه‌که‌مبادا بیدار بشه و کل اون روز رو با اوقات تلخی سپری کنه ولی خاله حسابی نگران شده بود و میگفت قند بچه میوفته اگر این‌همه وقت هیچی نخوره یه وقت توی خواب بلایی سرش میاد به همین خاطر با هزار زور و زحمت من‌رو راضی کرد وارد اتاق بشم و نعیمه رو صدا بزنم تا بچشو شیر بده...


وارد اتاق که شدم پشت نعیمه به من بود و اصلا دیدی از بچه نداشتم با ترس و لرز از نعیمه کمی جلوتر رفتم و با چیزی که دیدم برق از سرم پرید یک دفعه پاهام بی حس شد و زبونم سنگین شد حتی از شوکی که بهم وارد شده بود نمیتونستم زبون باز کنم و خاله رو صدا بزنم بعد از چند لحظه که انگار به خودم اومدم با لکنت و تته پته خاله رو صدا زدم و بریده بریده گفتم بچه بچه....
خاله به سمت نعیمه که هنوز هم خواب بود دوید و بچه ای که صورتش کامل سیاه شده بود رو برداشت بچه رو برعکس کرد و همینطور که روی هوا از پاهاش برعکس گرفته بودش چندباری تکونش داد و پشتش زد ولی هیچ فرقی نمیکرد و رنگش به کبودی میزد بدنش سرد شده بود و اصلا نفس نمیکشید قلبم از ترس و ناراحتی داشت از کار می افتاد که نعیمه تازه از خواب بیدار شد و اونم با دیدن بچه اش که خفه شده بود لال شد. نعیمه اینقدر تنبل بود که به خودش زحمت نداده بود بلند بشه بشینه و به بچه شیر بده و همینطور که کنار بچه خوابیده بود شیرش داده و بود و وقتی وسط کار خوابش برده بود بچه خفه شده بود. هممون مثل بدبخت ها کف اتاق نشستیم و جسم بی جون بچه ای که هنوز براش اسم هم انتخاب نکرده بودیم توی بغل خاله افتاده بود. اینقدر حالمون بد شده بود که حتی نمیتونستیم به نعیمه خرده بگیریم و در حالی که کاری از دستمون برنمیومد نشسته بودیم تا شعبون بیاد تا ببینیم چه خاکی توی سرمون بریزیم. خاله میگفت از مردنش خیلی گذشته حتی به این که دکتر هم خبر کنیم بتونه کاری بکنه امیدی نیست و به همین خاطر بود که دنبال قابله و طبیب و این حرف ها نفرستاد. اون روز وقتی صدای در اومر برای اولین بار ترس رو توی چهره ی نعیمه دیدم چه جوابی میخواست بده برای این همه بیخیالی و بی مسولیتی که باعث مرگ بچه اش شده بود بچه ای که یک هفته هم زندگی نکرده بود. با خودم میگفتم کاش همونطوری قهر میموند و نمیخواست بچه رو شیر بده خودمون میتونستیم بچه ی بیچاره رو بزرگ کنیم حالا مگه شیر مادر رو نمیخورد چی میشد ضعیف میشد بهتر این بود که بمیره. شعبون وارد خونه شد و وقتی دید خبری از ما نیست چند باری صدا زد و و ناخواداگاه وارد اتاق شد وقتی بچه رو اونطوری دید چند باری پشت سر هم پلک زد و بعد دو دستی توی سرش زد و گفت خاک بر سرمون شد این چه بلایی بود که سرمون اومد. دلم نمیخواست چیزی بگم....

 چون میدونستم شعبون هرکار نعیمه رو هم که تحمل کرده باشه طاقت این یکی رو نداره دیگه و همون موقع هم درحال فوران بود ولی خب نمیشد سکوت کرد و بلاخره خاله دهن باز کرد و گفت بچه صبح که تو رفتی موقع شیر خوردن خفه شده چون نعیمه خوابش برده. شعبون نذاشت کسی حرف دیگه ای بزنه و به سمت نعیمه که یه گوشه جمع شده بود حمله کرد و شروع به کتک زدنش کرد. خاله خیلی سعی میکرد جلوشو بگیره و مدام میگفت نکن پسرم این دختر یک هفته هم نیست که زایمان کرده ولی شعبون کر شده بود و هرطوری بود میخواست حق نعیمه رو کف دستش بذاره. نعیمه هم که مظلوم نبود و از بس جیغ میزد خونه رو روی سرش گذاشته بود مطمئن بودم که صداش تا هفت تا محله اون طرف تر میره و هر لحظه منتظر بودم سر و کله ی پدر و برادرهاش پیدا بشه ولی خانواده اش بیخیال تر از این حرف ها بودن و هیچ کدومشون نیومدن. شعبون بعد از این که حسابی نعیمه رو کتک زد از خونه بیرون رفت و دوباره مارو توی همون وضعیت تنها گذاشت نعیمه اون شب تا صبح به من و خاله ب شعبون لعن و نفرین میفرستاد و لحظه ای اروم نمیشد همینطور گریه میکرد و جیغ میکشید و به ما ناسزا میگفت و انگار که مرگ بچه اش اصلا براش مهم نبود و فقط از این که شعبون کتکش زده بود ناراحت بود. خلاصه نزدیک های طلوع افتاب بود که شعبون به خونه برگشت و گفت باید بچه رو ببریم خاک کنیم. خیلی دلم میسوخت که باید این جسم به این کوچیکی رو زیر خروار ها خاک ول کنیم و به خونه برگردیم مگه این بچه ی معصوم چه گناهی کرده بود که سهمش از این دنیا فقط یک هفته زندگی کردن بود؟ خیلی غریبانه با هم به سمت قبرستون راه افتادیم بچه ها که خواب بودن و نعیمه هم نه میخواست بیاد و نه شعبون اجازه میداد که بیاد پس من و خاله و شعبون سه تایی رفتیم و بعد از این که کارها انجام شد خیلی زود قبر کوچکی کندن و بچه رو اونجا خاک کردن یک ساعتی نشستیم و بعد از این که کمی فاتحه و دعا خوندیم به خونه برگشتیم فضای خونه خیلی سنگین بود و کسی با کسی حرف نمیزد حتی بچه ها هم که زیاد سرشون نمیشد از چیزهایی که دیده بودن ترسیده بودن و یه گوشه کز کرده بودن حرفی نمیزدن. خاله برای زخم ها و کبودی های نعیمه مرهم درست کرد و وقتی به اتاقش برد نعیمه ظرفو پرت کرد و دوباره کلی ناسزا به خاله گفت و همه چیز رو گردن اون انداخت...

و میگفت تقصیر توعه از بس توی گوش شعبون ویز ویز کردی با من بد شد تو خانواده ی مارو به این روز انداختی تو باعث شدی شعبون زنش رو کتک بزنه. خاله اول چیزی نگفت ولی حرف های نعیمه تمومی نداشت و گفت درضمن مرگ بچه ی ما هم تقصیر تو و خانوادته مگه کی به جز خانواده ی خواهر تو بچه ی منو دیده بود؟ من و شعبون که چشمش نمیزنیم پس یا کار توعه یا خواهر و برادرای شعبون یا خانواده ی خواهرت شماهایین که نمیتونین خوشبختی مارو ببینین نمیتونین خانواده ی شعبون رو ببنین و با اون چشم های شورتون باعث شدین بچه ی بی گناه من از بین بره. توی سینه اش مشت میزد و میگفت چقدر به شعبون گفتم به لباس بچه چشم نظر اویز کنیم چشمای خانوادت شوره و گوش نداد حالا اینم نتیجش. خاله بعد از این حرف های نعیمه چند تا نفس عمیق کشید و گفت اگر جواب حرف های بیخودت رو نمیدم به خاطر اینه که تازه بچه ات رو از دست دادی با خودم میگم حالا داغداری نمیفهمی چی میگی ولی تو هم زیاده روی نکن یه وقت دیدی منم مثل شعبون از کوره در رفتم و یه دور هم من کتکت زدم. نعیمه بلاخره ساکت شد و خاله این بار هم بیخیالش نشد و بلند شد براش غذا اورد اون هم‌ انگار کوتاه اومده بود و غذاشو خورد و بلند شد دوباره رفت توی اتاقش. خاله دنبالش رفت و گفت نمیخوای به خونوادت خبر بدی حالا برای دیدن بچه که نیومدن حداقل بهشون بگو بچه ات مرد که دیگه خیالشون راحت بشه و دلواپسی نداشته باشن. نعیمه گفت لازم نیست بلاخره توی یه کوچه زندگی میکنیم حتما به گوششون میرسه. کارهای نعیمه واقعا شگفت اور بود و برای هیچکدوم از ما کارها و رفتارهاش طبیعی نبود. شعبون بعد از مرگ بچه اش دو سه روزی به خونه نیومد و خاله مدام نگران بود که نکنه بلایی سرش اومده باشه ولی خب من ته دلم میدونستم که حالش خوبه و فقط دلش میخواد کمی تنها باشه. همین هم شد و بعد از دو سه روز به خونه برگشت و وقتی خاله ازش پرسید کجا بود گفت توی دکانم میموندم واقعا تحمل دیدن اون اتاق و نعیمه و جای خالی بچه رو نداشتم شب که به خونه برگشت هم رخت خوابش رو تنها توی یه اتاق دیگه انداخت و گفت تحمل موندن توی اون اتاق رو ندارم. اون شب بود که نعیمه فهمید دیگه وقت ناز کردن نیست و شعبون این بار بدجوری قاطی کرده و کار با ناز و عشوه حل نمیشه و...


و تصمیم گرفت دست از قهر و ناز و عشوه برداره این بار نعیمه بود که ناز شعبون رو میکشید اومد بالای سرش نشست و گفت شعبون جان من تنها بخوابم؟ اخه من که اینطوری خوابم نمیبره. شعبون چرخید پشتشو بهش کرد و گفت دست از سرم بردار نعیمه اصلا حوصله ی حرف های تو یکی رو ندارم. ولی نعیمه بیخیال نمیشد شعبون از هر طرفی میچرخید دوباره میرفت جلوی صورتش مینشست و هی حرف میزد هی حرف میزد تا شعبون قاطی کرد یک دفعه بلند شد شروع به داد و بیداد کرد و داشت کلی حرف بار نعیمه میکرد نعیمه هم که عادت نداشت سکوت کنه و تو سری بخوره شروع کرد به جواب دادن و یکی شعبون میگفت یکی نعیمه خونه رو روی سرشون گذشته بودن و بچه هارو هم بیدار کرده بودن. شعبون دوباره نتونست خودش رو کنترل کرده و اون شب برای بار دوم روی نعیمه دست بلند کرد انگار که دیوونه شده بود و هیچی نمیفهمید شعبون خیل عوض شده بود و وقتی اعصابش به هم میریخت انگار یکی دیگه میشد هیچکدوممون نمیتونستیم بشناسیمش و اصلا توانایی این که ارومش کنیم رو نداشتیم دوباره خاله بتول بیچاره بود که خودش رو وسطشون انداخت و اونم کلی کتک خورد تا تونست نعیمه رو از زیر دست و پای شعبون بیرون بکشه و شعبون رو به سمت حیاط روونه کنه تا یه هوایی به سرش بخوره و سر عقل بیاد ولی این بار نعیمه مثل قبل تحمل نکرد و چند دست لباس برداشت توی چمدونی ریخت و گفت من دیگه به این جهنمی که برام درست کردین برنمیگردم خودتون به درد خودتون بمیرین و از در خونه بیرون رفت نمیدونستم خانواده ای که یک بار هم سراغش رو نگرفتن تحویلش میگرفتن و در رو روش باز میکردن یا نه ولی وقتی برنگشت با خودم گفتم حتما رفته خونه ی مادرش دیگه جای دیگه ای رو نداره این وقت شب بره که. شعبون اصلا دنبالش نرفت و یه جوری رفتار میکرد که انگار هیچوقت ازدواج نکرده فردای اون روز هم هرچی منتظر بودیم بره نعیمه رو برگردونه این کار رو نکرد و اصلا براش مهم نبود که نعیمه رفته. یه جورایی ته دلم از رفتنش خوشحال بودم چون توی این مدت کم اذیتمون نکرده بود ولی خب دلمم براش میسوخت چون از وقتی عروسی کرده بود فهمیده بودم خانواده اش اصلا تحویلش نمیگیریندو دلم میسوخت که مجبور شده دوباره به اون خونه برگرده به خاله که گفتم گفت تو لازم نیست دلسوزی کنی نعیمه یک هفت خطیه که دومی نداره .....

 حالا ببین من کی گفتم به هر نحوی هست یه راهی پیدا میکنه و به این خونه برمیگرده. خاله راست میگقت سه چهار روز که گذشت و دید شعبون اصلا سراغی ازش نگرفته یه موقع از روز که میدونست شعبون نیست بلند شد اومد با ما که خیلی سر و سنگین بود و یه راست به سمت اتاقشون رفت و گفت اومدم چند تا از دسیله هامو بردارم. ما که خوب میدونستیم اونجا وسیله ای نداره و بی دلیل اومده ولی خب کاری به کارش نداشتیم و چیزی بهش نگفتیم نعیمه به اتاق رفت و حدود یک ساعت توی اتاق بود و بعد بیرون اومد. چیز زیادی هم دستش نبود و گفت خب من هرچی که میخواستم برداشتم و خداحافطی کرد و رفت. وقتی از اتاق بیرون رفت خاله گفت این لباسی که دستش بود اگه میخواست بدوزه هم یک ساعت طول نمیکشید که برداشتنش یک ساعت طول کشید معلوم نیست اومده بود اینجا چیکار کنه این دروغ هارو سر هم کرد منم حرفشو تایید کردم و گفتم خدا رحممون کنه معلوم نیست دوباره چه خوابی برامون دید. خلاصه گذشت تا شعبون به خونه اومد و ما هم بهش نگفتیم نعیمه اینجا اومده بود راستش ترسیدیم که دوباره دیوونه بشه و شلوغ بازی راه بندازه. یک روز بعد وقتی که سر سفره نشسته بودیم شعبون نگاهی به خاله انداخت و گفت خاله چقدر از روزی که نعیمه رفته میگذره به نظرت دیگه بسش نیست؟ ادم نشده که برم دنبالش؟ من و خاله با تعجب نگاهی به هم انداختیم و خاله گفت چیشد یک دفعه یادت اومد زن داری تو که همین یک هفته پیش داشتی زیر دست و پات لهش میکردی؟ شعبون گفت اون موقع شیطون رفته بود توی جلدم نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم ولی خب زنمه دلتنگش شدم مگه تا کی میتونم ازش دور بمونم. خاله گفت خیلی خب هرکاری میدونی بکن به ما که مربوط نیست خودتون دعواتون شده و زنت ول کرده رفته هر‌کاری صلاح میدونی انجام بده. شعبون هم که منتظر حرف خاله بود فردا اول وقت رفت گل خرید و رفت دنبال نعیمه. مطمئن بودم که نعیمه اون روزی که یک ساعتی رو توی اتاق گذروند یه کارایی کرده که دوباره شعبونو اینطوری رام کرده بود چیزی نگذشت که نعینه با شعبون به خونه برگشت و یه جوری با هم رفتار میکردن که انگار اصلا هیچ اتفاقی بینشون نیوفتاده خلاصه اینطوری شد که نعیمه اشتی کرد و دوباره به خونه برگشت. روزها میگذشت و همه چیز توی خونه ی ما اروم بود ....


روزها میگذشت و همه چیز توی خونه ی ما اروم بود شعبون دوباره هر روز هر روز هدیه خریدن هاش برای نعیمه رو شروع کرده بود و همیشه تحت فرمان نعیمه بود ببینه چی میخواد کی میخواد بره بازار کی دلش فلان چیز رو میخواد که بدو بدو بره بخره که یه وقت نعیمه دلخور نشه و برای ما حسابی عجیب بود این رفتار ها بعد اون کتک کاری که کرده بودن. مدام توی فکر بودم که نعیمه اون روز که به خونمون اومد توی اتاق چیکار‌ کرد ولی همیشه توی خونه بود و نمیتونستم برم سراغ اتاقشون ببینم چیزی دستگیرم میشه یا نه تا بلاخره یک روز ظهر که شعبون کارش زیاد بود و گفته بود برای ناهار به خونه‌نمیام نعیمه برای خود شیرینی براش غذا برداشت و بعد از این‌که توی بقچه پیچید گفت من بدون شعبون غذا از گلوم پایین نمیره غذا میبرم اونجا با هم بخوربم و از خونه بیرون رفت. همین که پاشو از خونه بیرون گذاشت به خاله گفتم خاله نعیمه که به این زودی برنمیگرده؟ خاله گفت نه بابا تازه رفته حالا میخواد بره دو سه ساعت اونجا بشینه زیر گوش شعبون ویز ویز کنه. حالا مگه بده که رفته نکنه دل تنگش شدی؟ گفتم نه بابا کدوم دلتنگی میخوام برم توی اتاقشون ببینم اون روز که اومد‌ اینجا چیکار کرد که شعبون فرداش با گل رفت دنبالش و اوردش خونه. خاله گفت ول کن توروخدا اخه ما که میدونیم چیکار‌میکنه حالا بری سر وسایلش یه وقت جای چیزی رو عوض میکنی متوجه میشه میاد برامون شر درست میکنه گفتم نه خاله حواسم هست هر‌چیزی برداشتم سر جاش میذارم قبل این که یادم بره نمیذارم بفهمه و با تمام مخالفت های خاله به اتاقشون رفتم و شروع به گشتن کردم میدونستم که باید دعایی چیزی پیدا کنم ولی هرجارو میگشتم چیزی پیدا نمیکروم صندوقچه و کمدشو زیر و رو کردم بین همه ی لباس هارو گشتم بین رخت خواب هارو گشتم لای قران توی طاقچه پشت ایینه و هرجا که به ذهنم میرسید رو گشتم ولی هیچی نبود نمیتونستم باور کنم که خود به خود این اتفاق افتاده باشه و نظر شعبون یک دفعه ای عوض شده باشه مخصوصا که نعیمه یک ساعتی رو توی اتاق گذرونده بود با خودم میگفتم نکنه چیزی به خوردش داده؟ ولی اخه کی اگه شعبون چیزی میخورد یا نعیمه خوراکی اورده بود ما میفهمیدیم. باورم نمیشد که هیچ چیز توی اتاق نباشه ولی خب گشتن بیشتر از این بی فایده بود و میترسیدم که نعیمه سر برسه به همین خاطر همه چیز رو سر جاش گذاشتم و...

و بعد از این‌که یک نگاه کلی به اتاق انداختم و مطمئن شدم جای چیزی تغییر نکرده از اتاق بیرون اومدم به سمت خاله که توی مطبخ مشغول بود رفتم و گفتم خاله هیچی نبود ولی اخه مگه میشه که شعبون یک دفعه بعد از اومدن نعیمه به این خونه نژرش عوض شده باشه. خاله گفت دختر‌جون اخه جادو و جمبل که فقط روی کاغذ نمیاد هزار راه و روش داره تو یک ساعته رفتی اتاقو میگردی. گفتم چه بدونم اخه خاله من دنبال کاغذ میگشتم ولی خب چیز دیگه ای هم پیدا نکردم خاله گفت حالا حتما نباید بنویسه که شاید خونده بهش. گفتم در هر صورت من چیزی پیدا نکردم و نعیمه خانم قصر در رفت. از اون روز به بعد دیگه به جادو جمبل ها نعیمه هم فکر‌ نمیکردم و کنار هم زندگیمون رو میکردیم هوا هم بهتر شده بود و دیگه مثل قبل سرد نبود. یکی از روز ها خاله طبق عادتی که توی روستا داشت همه ی رخت خواب هامون رو به حیاط اورد و گفت باید پنبه هاشو بیرون بکشیم بزنیم و دوباره سر جاش بریزیم. اون روز بر حسب اتفاق نعیمه خونه نبود و به بازار رفته بود برای خودش خرید کنه. خاله و شمسی تمام رخت خواب های خودمون رو شکافتن و بعد رو به من گفت دختر برو رخت خواب های شعبون اینارو هم بیار نعیمه که از این کارها نمیکنه ما باید براش انجام بدیم. کمی فکر کردم و گفتم ول کن خاله اخه به ما چه رخت خواب های نعیمه‌ رو درست و راسی کنیم بذار خودش که اومد میکنه این کار که تا فردا جمع نمیشه خاله گفت‌برو دختر‌جون برو که نعیمه عمرا این کار رو بکنه به ناچار به اتاق شعبون اینا رفتم و رخت خواب هاشون رو با هزار زور و زحمت بیرون کشیدم خیلی زورم میومد که رخت خواب های نعیمه رو پنبه زنی کنم ولی چاره ای نداشتم اول تشک و بالشت نعیمه رو باز کردم و پنبه هاشو بیرون ریختم‌ و بعد سراغ بالشت شعبون رفتم همین که نخ بالشتو شکافتم یه عالمه کاغذ ازش بیرون ریخت. با دهن باز و دست لرزون خودم رو عقب کشیدم حدس میزدم چی باشه به همین خاطر با ترس و لرز خاله رو صدا زدم و گفتم خاله خاله بیا ببین چی پیدا کردم خاله هم مثل من وقتی کاغد هارو دید رنگ از روش پرید و گفت دست نزنی دخترا اصلا بهشون دست نزن یه وقت برشون داری رو ما هم تاثیر بذاره. نگاهی به تشک انداختم‌ و گفتم اینو نگاه کن اینم دوختش تمیز نیست مشخصه باز شده و دوباره دوخته شده حالا چیکار‌ کنیم؟

خاله که رنگی به رو نداشت گفت باید این کاغذا هارو نیست و نابود کنیم ولی نباید بذاریم نعینه متوجه بشه ما اینارو دیدیم نمیدونم باید چیکار‌ کنیم. گفتم خب باز میکنیم دعاهای اونم بیرون میاریم و بدون این که پنبه هاشو بیرون بیاریم بشوریم و بزنیم دوباره میدوزیم میذاریم سر جاش نعیمه هم که اومد بهش میگیم به ما ربطی نداشت رخت خواب های شمارو بشوریم و پنبه زنی کنیم. خاله گفت خب پس زود باش دست به کار شو که چیزی به برگشتنش نمونده. منم سریع دست به کار شدم و هرچی کاغد عجیب غریب توی رخت خواب های شعبون بود بیرون کشیدم و سریع نخ و سوزن اوردم دوباره مثل خود نعیمه که هول هولی دوخه بود رخت خواب هارو دوختم و بردم سر جاش گذاشتم. حدود نیم ساعت بعد ا این که رخت خواب هارو سر جاش گذاشتم نعیمه به خونه برگشت و وقتی رخت خواب هارو وسط حیاط دید رنگ از روش پرید با ترس و لرز جلو اومد و با لکنت گفت معلوم هست دارین چیکار میکنین ؟ نگین که به رخت خواب های ما هم دست زدین؟ خاله با بیخیالی شونه ای بالا انداخت و گفت به ما چه که رخت خواب های تورو پنبه زنی کنیم مگه خودت دست و پا نداری؟ نعمه گفت خوبه باز عقلتون رسیده اگه دست به رخت خواب هام میزدین که اوقاتم خیلی تلخ میشد بعدم رخت خواب های ما نو هست نیاز به این کارها نداره خاله که خیلی از دست نعیمه حرصی شده زود گفت اره حتمانم جهیزیته که مادرت دوخته ما نشستیم لحاف و تشک دوختیم خانم برا خودمون فیس و افاده میاد. نعیمه بعد از این که خیالش راحت شد به اتاقش رفت و وقتی مطمئن شدم دیگه صدامون رو نمیشنوه رو به خاله گفتم نکنه بره رخت خواب هارو باز کنه و ببینه هیچی توش نیست؟ خاله گفت نترس این دختر اینقدر تنبله که این کارهارو نمیکنه حالااگه هم کرد و فهمید مگه میتونه حرفی بزنه؟ مثلا به شعبون بگه اینا از تو رخت خوابات جادو جمبل های منو برداشتن؟ هرچی پیش بیاد بازم به ضرر خودشه و چیزی نیست که بخواد ازش استفاده کنه. دیدم خاله راست میگه و وقتی خیالم از بابت نعیمه راحت شد دوباره پرسیدم خاله حالا اینایی که با چوب با هزار زور و زحمت توی کیسه ی پارچه ای ریختی رو چیکار کردی؟ خاله گفت خب میگی چیکار کنم دختر نمیخواسنم دستم بهشون بخوره به خاطر همین با چوب برداشتم حالا هم انداختم گوشه ی انباری...

که میدونم نعینه سمتش نمیره تا ببینم باید چه خاکی توی سرم بریزم گفتم خاله توروخدا هرچه زودتر هرکاری کردنی بکن من شب خواب به چشم هام نمیاد حالا که فهمیدم اینا تو خونمونه خاله گفت این چیزها مدت هاست توی خونمونه تو همش میخوابیدی حالا یک باره دیگه خواب به چشم هات نمیاد؟ بعدم دختر تو اینقدر نگران نباش خودم یه فکری براش میکنم. اون روز گذشت و شب واقعا نه خواب به چشم من اومد و نه خاله میفهمیدم که اونم بیداره و دام این دنده و اون دنده میشه. صبح روز بعد وقتی شعبون از خونه بیرون رفت و نعیمه هم توی اتاقش بود خاله به سراغم اومر و گفت دخترم فیلم بازی کردن بلدی؟ گفتم چطور؟ گفت میخوام یه کم بهونه گیری کنی که چند وقته سر خاک ننه و اقام نرفتم دلتنگشونم و از این حرف ها اگه به شمسی و شهین هم بگی یه کم فیلم بازی کنن گه دیگه خیلی خوب میشه. چشم هام از تعجب چهار تا شده بود و گفتم که چی بشه؟ خاله گفت لا اله الا الله حالا تو دیگه چرا منو بازخواست میکنی؟ میخوام بهونه ای باشه برای این که بتونم با جعفر بفرستمت روستا بری پیش همون دعا نویس معروف این کوفت و زهرمارارو باطل کنی. گفتم اخه من با اقا جعفر برم؟ زشت نیست؟ اصلا مگه شعبون میذاره؟ چرا خودت نمیری خاله؟ خاله گفت من برم تو پس کارهای اینا برمیای؟ اصلا صلاح نیست که نعیمه رو ول کنیم و بریم باید حتما یکیمون تو خونه باشه که توی وسایل ما یه وقت جادو جمبلی چیزی نذاره بعدم تو میتونی یه کم دل دعا نویس رو بسوزونی تا ایندفعه سرمون بازی در نیاره و هرچی هست باطل کنه. به ناچار قبول کردم که زودتر از شر جادوهایی که توی خونمون بود خلاص بشیم و از همون روز که شعبون به خونه اومد شروع به بهانه گرفتن کردم و بچه ها هم همراهی میکردن تا بلاخره بعد دو سه روز شعبون به خودش اومد و گفت ای بابا خب منم خیلی وقته نرفتم مگه اینقدر غر میزنم؟ خاله گفت خب پسرم حق دان دلتنگن چرا نمیبریشون ده؟ شعبون جواب داد اخه من که بیکار نیستم کار و زندگی دارم‌اگه میخوای شما خودتون باهاشون برو من براتون بلیط میگیرم. خاله گفت نه پسرم من نمیتونم این پا درد امانم رو بریده این رفت و امد ها هم بدترش میکنه بعدم برای این که نخوای پول بلیط بدی من میگم با اقا جعفر بفرستیمشون برن و بیان اون هم حواسش جمعه هم دیگه خودت باید شناخه باشیش که چه پسر خوبیه...

 میتونی بهش اعتماد کنی و بچه هارو باهاش بفرستی شعبون کمی فکری شد و گفت خاله اخه اینطوری که زشته ما هرچی زحمت داریم بندازیم گردن اقا جعفر خاله گفت نه اصلا هم زشت نیست پس من بهش میگم‌که با بچه ها راهی بشه. خاله اون روز خودش به خونه ی خواهرش رفت که هم یه سری زده باشه و هم با اقا جعفر‌ صحبت کنه که مارو به روستا ببره اونم که به قول خاله مرد خیلی خوبی بود سریع قبول کرده بود و گفته بود مثل چشم هام ازشون مراقبت میکنم. خاله بهم پول داد و بهم سپرد که هرطوری هست زن دعا نویس رو راضی کنم این دعاهارو باطل کنه تا شعبون بتونه به حالت عادیش برگرده خیلی میترسیدم که این دعاهارو همراه خودم ببرم و همش فکرای بد به سرم میزد و نگران بودم که اتفاقی بیوفته ولی خب چاره ای نبود و کاری بود که باید برای ارامش برادرم و خانواده ام میکرد. روز بعد همون صبح زود سر و کله ی اقا جعفر پیدا شد و با ماشینش اومده بود در خوممون تا مارو ببره. خاله برای توی راهمون خوراکی گذاشته بود و با بچه ها راهیمون کرد خودمم جلوی اقا جعفر خیلی خجالت میکشیدم که اینقدر توی زحمت انداختیمش ولی خودش اصلا عین خیالشم نبود و توی راه میگفت و میخندید منم یه کم باهاش راحت تر شده بودم و بیشتر از دفعه ی قبل میتونستم باهاش حرف بزنم بین حرف هامون از خوراکی هایی که خاله گذاشته بودم میخوردیم و بچه ها هم که طبق معمول مشغول سر و صدا بودم و اینقدر توی ماشین تکون میخوردن که ماشین میخواست از زمین کنده بشه. خلاصه چند ساعتی توی راه بودیم و خداروشکر بر خلاف دلشوره هایی که من داشتم و فکر‌میکردم توی راه به خاطر دعاهایی که باهامونه اتفاقی برامون میوفته صحیح و سالم به روستا رسیدیم. خاله و شوهرش شهر خونه ی ما بودن ولی کلید خونشون رو داده بود که اون یک روز رو اونجا بمونیم و ما به سمت خونه ی خاله بتول راه افتادیم دوباره اون روز هم با دیدن خونمون که توی اتش سوخته بود دلم به درد اومر و هر بار به روستا میرفتیم اون صحنه های بد اون روزی که پدر و مادرم مردن رو یادم میومد و با اینکه شهر بلایی به اسم نعیمه به سرمون اورده بود ولی باز هم خداروشکر میکردم که از روستا رفتیم و مجبور نبودم اینجا زندگی کنم. وسایل رو داخل خونه گذاشتیم و بچه ها که خودشون رو توی راه هلاک کرده بودن هر کدوم یه گوشه ای افتادن و اروم گرفتن....


هر کدوم یه گوشه ای افتادن و اروم گرفتن. قبل از اینکه بخوام به خونه ی زن دعا نویس برم چیزهایی برای ناهار اماده کردم تا حداقل یه کم زحماتی که اقا جعفر برامون میکشید رو جبران کنم و ناهار رو خونه ی خاله دور هم خوردیم اقا جعفر بعد از ناهار کلی ازم تعریف کرد و گفت خیلی عجیبه دختری به سن و سال تو اینقدر خوب غذا درست میکنه و کم پیش میاد دختر این سنی همچین دست پخت خوبی داشته باشه این حرف هاش بهم حس خوبی میداد و بیشتر از قبل به خودم امیدوار میشدم و حرف هاش انگار یه جوری خوشحالم میکرد. ناهار رو که خوردیم ظرف هارو با شمسی شستیم و رو به بچه ها گفتم من باید برم تا جایی و بیام شماها از خونه بیرون نیاین پیش اقا جعفر بمونین تا برگردم اینقدر هم سر و صدا و شیطونی نکنین سر بنده خدا رو میبرین. اقا جعفر نگاهی بهم انداخت و گفت کجا میخوای بری تنها؟ خب اگه جایی باید بریم‌با هم میریم بچه هارو هم میبریم که توی خونه تنها نمونن. گفتم نه اقا جعفر لازم نیست شما بیاین من به خاطر این که کاری انجام بدم به روستا اومدن این کار رو هم باید تنها انجام بدم. اقا جعفر دو دل بود و دلش میخواست بیاد ولی وقتی دید من مصمم که تنها برم حرف دیگه ای نزد و گفت در هر صورت اگه به کمکم نیاز داشتی من هستم تشکری کردم و بعد از این که دوباره دعاها و پول هایی که خاله داده بود زیر لباسم قایم‌ کردم که کسی نبینه به سمت خونه ی دعانویس راه افتادم چیزی از خونه ی خاله دور نشده بودم که ستاره رو از دور دیدم باورم نمیشد که این همون ستاره دختر عموی من باشه انگار ده بیست سال روی سنش اومده بود اینقدر که شکسته شده بود دلم به حال شعبون و ستاره سوخت یاد اون عشقی که به هم داشتن افتادم و توی دلم گفتم ببین چندتا ادم خودخواه چه به روز زندگی این دوتا جوون اوردن اون یکی که از دست زنش نمیدونه سر به کدوم بیابون بذاره این یکیم اینطوری خواستم جلو برم و با ستاره یه سلام و احوال پرسی کنم ولی وقتی منو دید حالت صورتش عوض شد و راهش رو کج‌کرد که با هم رو به رو نشیم منم دلم به حالش سوخت یه جورایی حالش رو میفهمیدم و نخواستم اذیتش کنم به همین خاطر راه خودم رو ادامه دادم و خیلی زود به خونه ی دعا نویس رسیدم. یه نفس عمیق کشیدم و در خونه اش رو زدم. پیرزن که چهره ی دلنشینی هم نداشت در رو باز کرد و بعد از این که چندبار از سر تا پامو برانداز کرد...

 با چهره ی عبوس و اخموش گفت باز که تویی چی میخوای اینجا؟ مگه نگفتم باید خود پسره رو بیارین تو که دوباره تنها اومدی. طبق گفته ی خاله پول هارو از زیر لباسم در اوردم و نشونش دادم دعا نویس زن خیلی پولکی بود و به خاطر پول هرکاری میکرد همونطور که خاله گفته بود وقتی پول هارو دید از جلوی در کنار رفت و دوباره با همون اخلاق بدش گفت خیلی خب بیا تو ببینم چیکار داری دوباره. رفتم داخل نشستم تا زن اروم اروم اومد و پشت میزش که کارش رو انجام میداد نشست و گفت خب بگو ببینم برای چی اومدی؟ کیسه ی دعا هارو بیرون اوردم جلوش گذاشتم و گفتم خالم برای باطل کردن اینا منو فرستاده. زن چشم هاشو ریز کرد و بعد از این که نگاهی بهشون انداخت گفت جادو جمبله؟ گفتم اره همونایی که برای داداشم گرفتن دیگه لازم نیست خودشو بیاریم که همینطوری میتونین اینارو باطل کنین؟ زن کیسه رو باز کرد و شروع به خوندن کاغذ ها کرد و هر کدوم رو که میخوند چهره اش تغییر میکرد و وقتی که همه ش رو خوند گفت معلوم نیست کی اینارو نوشته ولی هرکی نوشته به زندگی خودش برمیگرده و بدبخت میشه را این دعایی که گرفته عزیزی رو از دست میده اونم نه یکبار چند بار این دعا ها تا ابد روی زندگیش تاثیر بد میذاره و هیچوقت از شرش رها نمیشه. گفتم روی زندگی برادر من هم تاثیرش میمونه؟ دعانویس گفت نه اون رو باطل میکنم ولی به زندگی خودش برمیگرده با حرف هاش یاد بچه ی بیچاره ای که بی دلیل مرد افتادم و گفتم بیچاره بچه که به خاطر این کارهای کثیف نعیمه باید اینطوری خفه میشد. دعا نویس بلند شد دعاهارو برد یه کارهایی کرد و بعد برگشت دستش رو جلوی من دراز کرد و گفت باطل شد. پول رو کف دستش گذاشتم و گفتم پس دیگه نگران نباشم؟ برادرم تحت تاثیر زنش نیست؟ گفت اگه دعای دیگه ای نباشه نه ولی اگه جایی دیگه دعا براش گذاشته باشه یا به خوردش داده باشه هنوزم روش تاثیر میذاره. خیلی خبی گفتم و بعد از این که تشکر کردم از خونش بیرون اومدم و به سمت خونه ی خاله بتول راه افتادم. وقتی به خونه رسیدم اقا جعفر رو دیدم که با بچه ها مشغول بود و اصلا نذاشته بود بهشون بد بگذره و اینقدر سرشون رو گرم کرده بود که نفهمیده بودن زمان چطور گذشته. لبخندی به روشون زدم و سلام کردم. اقا جعفر جواب سلامم رو داد و گفت کارت انجام شد؟

کنارشون نشستم و گفتم اره خداروشکر دیگه از فکرش بیرون اومدم هرچی بود گذشت اقا جعفر گفت خیلی خب اگر بخواین من مشکلی ندارم امشب هم برگردیم شهر ولی بمونیم و شب رو استراحت کنیم برامون بهتره. کمی فکر کردم و گفتم اره شما هم خسته این بهتره شب رو بخوابین که فردا سرحال راه بیوفتیم همه با من موافق بودن و بچه ها هم اونجا خیلی بهشون خوش میگذشت و حسابی بازی میکردن. من دوباره مشغول جمع و جور کردن خونه شدم و شام درست کردم که شب رو گرسنه نمونیم. خدا خیرش بده خاله رو با این که همش شهر بود همه چیز توی خونه اش داشت و به این فکر میکردم که این زن کی میرسه این همه خوراکی کنار بذاره و درست کنه و به این همه کدبانوییش افتخار میکردم. شام رو درست کردم و سفره رو انداختم و دور هم شاممون رو خوردیم بچه ها همین که شامشون تموم شد رخت خواب انداختن و خوابیدن و من موندم و اقا جعفر. ظرف هارو شستم و مشغول جمع و جور کردن مطبخ بودم که اقا جعفر دم مطبخ اومد‌و گفت اگه به کمک نیاز داری بگو. تشکر کردم و گفتم شما برید بخوابید من هم کارام رو انجام میدم و میخوابم. اقا جعفر شب بخیر گفت و به سمت اتاق راه افتاد منم کارامو انجام دادم و به سمت ایوون راه افتادم. خونه ی خاله بتول از خونه ی ما بلند تر بود و وقتی لب ایوون می ایستادی کوچه کامل مشخص بود به بیرون خیره شده بودم و دوباره چشمم به خونمون که چند تا تکه چوب سوخته بیشتر ازش باقی نمونده بود افتاد. همینطور که داشتم فکر میکردم فردا قبل رفتن سر خاک ننه و اقام‌برم بی اخیار اشک از چشمام جاری شد و اتفاقاتی که توی این مدت برامون افتاده بود یکی یکی از جلوی چشمم گذشت با خودم میگفتم اخه این چه سرنوشتی بود مگه ما به کسی بد کرده بودیم که باید زندگیمون اینطوری میشد. همینطو که توی فکر بودم یک دفعه دستی سر شونه ام نشست و از ترس یالا پریدم وقتی پشت سرم رو نگاه کردم اقا جعفر رو دیدم و اونم وقتی صورتم که از اشک خیس شده بود رو دید هول کرد و گفت چیشده شکر اتفاقی برات افتاده؟ خودم رو عقب کشیدم و تند تند اشک هامو پاک کردم و گفتم نه نه چیزی نشده دلم برای ننه و اقام تنگ شده بود داشتم فکر میکردم فردا بریم سر خاکشون که یک دفعه اشک هام شروع به ریختن کرد. اقا جعفر گفت خب گریه کردن نداره که فردا قبل رفتن ....

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shekar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه zjgfxr چیست?