شکر 7 - اینفو
طالع بینی

شکر 7

اقا جعفر گفت خب گریه کردن نداره که فردا قبل رفتن میریم سر خاکشون هرچی خواستی بشین باهاشون حرف بزن و درد و دل کن چرا خودت رو اذبت میکنی یه کم با حرف هاش دلگرم شدم و اون همه غم و غصه که داشتم از یادم رفت. اقا جعفر هم مثل من لب ایوون ایستاده بود و نمیرفت داخل تا بلاخره به سمتش برگشتم و گفتم شما چرا نخوابیدین؟ یه کم من و من کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت اخه دیدم تو نیومدی نگرانت شدم بعد سرش رو پایین انداخت و گفت همیشه با خودم فکر میکنم دختری به سن و سال تو این زندگی حقش نیست این همه دردو غم و غصه برای تو خیلی زیاده. منم از خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم دیگه چه میشه کرد اینم تقدیر من بوده کاری از دستم بر نمیاداقا جعفر گفت ولی اینطوری نمیمونه بلاخره یه روز خوش هم میاد زندگی تو هم زیر و و میشه تو هم طعم خوشبختی رو میچشی. نمیفهمیدم چرا هر بار که با هم تنها میشیم این حرف و میزنه اخه اون از کجا میدونست که من قراره خوشبخت بشم با این شانس بدی که من داشتم خدا میدونست چه بلاهای دیگه ای میخواد به سرم بیاد و اقا جعفر اینقدر مطمئن بود که من خوشبخت میشم. اقا جعفر کمی دیگه هم منتظر موند و گفت خیلی خب دیگه بیا داخل بخواب تا من هم ازنگرانی در بیام و خواب به چشم هام بیاد با اینکه خوابم نمیومد ولی به خاطر این که اون اذیت نشه قبول کردم و با هم داخل خونه رفتیم و من پیش شمسی و شهین توی اتاق خوابیدم و اقا جعفر هم توی سالن پیش صفر. اون شب خواب به چشم هام نمیومد و مدام به حرف های اقا جعفر فکر میکردم و میگفتم چرا گفت من همیشه به این فکر‌میکم که تو با این همه سن و سال حقت نیست اینقدر سختی بکشی و اذیت بشی؟ یعنی همیشه داره به من فکر میکنه؟ چرا باید به من فکر کنه و هزار و یک سوال توی اون یک روز برام پیش اومد و رفتار های اقا جعفر و این که بهم‌ اهمیت میداد خیلی برام عجیب بود. اون شب یکی دو ساعت بیشتر نخوابیدم و صبح زود بیدار شدم و بچه هارو بیدار کردم راه بیوفتیم به سمت شهر بریم اقا جعفر گفته بود توی راه سر سبزه یه جا نگه میداریم صبحانه میخوریم یه کم هم از اب و هوا لذت ببریم. از همون روستا نون و پنیر و کره ی محلی خریدیم و طبق گفته ی اقا جعفر یه جا بین راه ایستادیم و دور هم صبحانمون رو خوردیم اون روز تو راه برگشت خیلی بهم خوش گذشت از وقتی که ننه جون و اقام به رحمت خدا رفته بودن....

دیگه هیچوقت تفریح نکرده بودم که اینطوری بهم خوش بگذره و اون روز یه جور دیگه بود برام و دلم نمیخواست که تموم بشه یه جورایی دلم میخواست زمان همونجا وایسه و از اون هیاهوی شهر و اتفاقاتی که توی خونمون میوفتاد و اذیت های نعیمه و بداخلاقی هاش و بدخلقی های شعبون دور بمونم ولی غیر ممکن بود و بلاخره به شهر رسیدیم و خاله که حسابی چشم به راهمون بود توی حیاط برای خودش راه میرفت و الکی اب و جارو میکرد و وقتی صدای ماشین رو شنید خودش زودتر در رو باز کرد و توی کوچه اومد بعد از اینکه بهش سلام کردم چشم هامو اروم و با ارامش باز و بسته کردم تا بهش اطمینان بدم که کارم رو انجام دادم. خاله که خیالش راحت شده بود جلو اومد‌و روی اقا جعفر رو بوسید و ازش تشکر کرد که مارو به روستا برده و برگردونده اقا جعفر خواست خداحافطی کنه و بره که خاله اجازه نداد و گفت حالا خسته ی راهی بیا داخل یه چایی بخور بعد برو. اقا جعفر هم قبول کرد و با ما وارد خونه شد. چند باری یا الله گفت تا نعیمه اگه میخواد چادری چیزی سرش کنه ولی نعیمه طبق معمول اصلا اهمیت نمیداد و همونطوری که توی خونه میگذشت جلوی اقا جعفر هم ظاهر شد. قبل از این خاله چندباری به خاطر صفر که دیگه کم کم داشت بزرگ میشد بهش تذکر داده بود ولی هر بار جنگ و دعوایی راه انداخته بود و گفته بود غیر خودم و شوهرم به کسی ربطی نداره که چطور میگردم. ایا جعفر بیچاره هم معذب شده بود و سرش رو پایین انداخته بود تا چشمش به اون سر و وضع نعیمه نیوفته. چاییشو که خورد سریع قصد رفتن کرد تا از این وضعیت نجات پیدا کنه همون موقع بود که بی اختیار گفتم فردا با خانواده ناهار رو تشریف بیارید خونه ی ما بلاخره شما کم زحمت نکشیدین ایشالا بتونیم جبران کنیم. نمیدونستم به خاطر جبران زحماتش این حرف رو زدم یا به خاطر این که دوباره ببینمش و خودم هم از حرف خودم جا خورده بودم اقا جعفر بعد از این که تشکر کرد و گفت به مادرش میگه از خونه بیرون رفت و بعد از رفتنش خاله جلو اومد و گفت این چی بود دیگه این وسط حالا این نعیمه با این سر و وضعش ابرومون رو میبره گفتم خاله اخه اونطوری هم زشت بود کلی مارو برده تا روستا و اورده حالا یه ناهار دعوتشون نکنیم بعدم ما اینقدر خونه ی اونا میریم اونا کی اومدن؟ خاله گفت من که با اومدشون مشکلی ندارم...

 بچه های خواهرمم هستن خوشحال میشم ولی برای نعینه گفتم نیان گفتن حالا من دیگه دعوت کردم و اقا جعفر هم قبول کرد دیگه چاره ای نیست خاله گفت خیلی خب پس فردا صبج زود بیدار میشیم میریم بازار که هزار و یک کار داریم بکنیم برای ناهار هم هیچی نداریم باید خرید کنیم. صبح روز بعد همراه خاله و بچه ها به سمت بازار راه افتادیم و خاله هرچی میخواست خرید هرچه قدر هم اصرار کردم که من حساب کنم قبول نکرد و هرچی برداشت خودش حساب کرد و گفت خواهر من و بچه هاشن دلیلی نداره تو براشون خرید کنی. خلاصه بعد از خرید به خونه برگشتیم و غدا رو بار گذاشتیم اون روز طبق نظر خاله دو تا غذا پختیم و کارمون حسابی زیاد شده بود منم سبزی پاک میکردم و نعیمه هم یه گوشه لم داده بود ابروهاشو کم و زیاد میکرد و اصلا به ما که اینقدر کار داشتیم اهمیت نمیداد حتی شمسی که داشت جارو میکرد و بهش گفت بلند شو زیرتو جارو کنمم گوش نداد و گفت من مهمونا هم که اومدن همینجا میشینم کسی نمیبینه زیر من کثیفه. نعیمه بعد از این که یه کم صورتشو اصلاح کرد سراغ سرخاب سفیدابش رفت و یه کمی هم به صورتش رسید و بعد لباس هاشو عوض کرد انگار که قرار بود برای اون مهمون بیاد که اینطوری به خودش میرسید باز خداروشکر یه بلوز و دامن پوشیده بود و جاییشو بیرون ننداخته بود و فقط روسری و چادر سرش نمیکرد. خاله وقتی کارهای نعینه رو دید گفت توروخدا نیگا کن ما که از صبح تا حالا پای گازیم و بوی قرمه سبزی گرفتیم اینقدر به فکر سر و وضعمون نیستیم که این که همش نشسته اینقدر به خودش میرسه‌.من هم نگاهی بهش انداختم و گفتم ولش کن خاله همین که توی دست و پا نباشه و غر و لند نکنه نعمتیه. خلاصه چند ساعتی گذشت و بوی غذاهای خاله تا کوچه هم میرسید شعبون هم به خونه اومده بود و من مشغول چیدن میوه ها داخل ظرف بودم و همه چشم انتظار خانواده ی خواهر خاله بتول بودیم که در رو زدن و شعبون به استقبالشون رفت. از وقتی که ما از روستا برگشته بودیم یه کم اخلاق شعبون عوض شده بود و دیگه مثل قبل با ما ها بدرفتاری نمیکرد ولی اهمیتی که به نعینه میداد و اونطوری که همیشه تحت فرمانش بود هنوز سر جاش بود و تغییری نکرده بود. خواهر خاله بتول و شوهرش و بچه هاشون وارد خونه شدن و یکی یکی به هم سلام کردیم و بهشون خوش امد گفتم...

بهشون خوش امد گفتم به اقا جعفر که رسید هول کردم و بی اختیار لپ هام گل انداخت سرم رو پایین انداختم و با یاداوری حرف های اون شبش لب ایوون اروم سلام دادم و گفتم خوش اومدین. بعد از این که مهمون ها نشستن سریع به مطبخ رفتم و چند باری به خودم گفتم چته دختر چرا اینطوری میکنی مگه چی فرق کرده این همون مرده شاید اصلا از اون حرف هایی که زد منظوری نداشت یه کم به خودت بیا چرا به این حال و روز افتادی ولی اصلا دست خودم نبود و چایی هارو هم با دست لرزون بردم مدام فکر میکردم همه میدونن چی توی سرم میگذره و سرم رو پایین مینداختم که با کسی چشم تو چشم نشم. مهمون ها چایی و شیرین میخوردن و گرم صحبت بودن و مادر اقا جعفر بیشتر از اون تعریف میکرد که یک دفعه نعینه وسط حرفش پرید و گفت ماشالا ماشالا اقا جعفر خیلی اقاست توی این دوره زمونه کم پیش میاد پسر با این سن و سال بتونه خونه و ماشین برای خودش جفت و جور کنه مخصوصا ماشین که فقط اعیونی ها سوار میشن و بعد اشاره ی ریزی هم به شعبون کرد شعبون هم اینقدر گیج و حواس پرت بود که منظور حرف های نعیمه رو نمیفهمبد و حرف هاشو تایید میکرد . حرف نعیمه باعث شد حواسم بهش جمع بشه میدیدم که مدام گردنش رو میچرخونه و به اقا جعفر خیره میشه و لبخند میزنه ولی اون بنده خدا سرش پایین بود و اصلا سرش رو بالا نمی اورد که بخواد عشوه های نعیمه رو ببینه. کمی که دور هم نشستیم خاله بلند شد و مشغول اماده کردن وسایل سفره شد ما هن کمکش کردیگ تا سفره ی رنگینی که همه چیزش رو خودش اماده کرد بود انداخت و دعوت کرد سر سفره بشینیم نعیمه سر سفره هم دست بردار نبود و هرچی برمیداشت به اقا جعفر هم تعارف میکرد یا به شعبون میگفت فلان چیز رو به اقا جعفر تعارف کن بشقابش خالیه داره برنج خالی میخوره و این حرف ها. از حرکات نعیمه زیاد خوشم نمیومد ولی با خودم میگفتم شاید به خاطر اتفاقات چند روز گذشته زیاد نسبت به اقا جعفر حساس شدم و به همین خاطره که این مسائل به چشمم میاد. اون شب هرطوری بود گذشت و نعیمه اینقور شلوغ کرد و با این و اون حرف زد و تعریف اقا جعفر رو کرد و باهاش خوش و بش کرد که چشم های هممون راست وایساده بود بعد از این که مهمون ها رفتن نتونستم خودم رو کنترل کنم و سریع پیش خاله رفتم و گفتم خاله امشب نعینه یه جوری نشده بود؟ خاله گفت میخواست خودشو نشون بده...

 گفتم اره اونو که میدونم چون این خودنمایی هارو جلوی همه از خودش نشون میده و یه جوری انگار میخواد بگه من اونی نیستم که شنیدین و دربارم فکر میکنین ولی امشب یه طور عجیب غریبی بود انگار که فقط میخواست خودش رو به اقا جعفر نشون بده خاله با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت نه بابا این دختر تا ابد اویزون شعبون هست اینقدر که شعبون خره و زود خامش میشه مگه نمیبینی هرچی میخواد زود براش فراهم میکنه فکر میکنی جعفر رو هم میتونه مثل شعبون خام کنه که به فکر اون باشه گفتم از کجا بدونم ولی من همچین فکری کردم. خاله گفت این فکر هارو از سرت بیرون کن. راستی از روستا که اومدی اینقدر کار داشتیم فراموش کردم ماجرارو ازت بپرسم. دعا نویس همه ی دعاهارو باطل کرد؟ گفتم اره جلوی چشم خودم یه کارایی کرد. خاله گفت پس چرا این شعبون هنوز هم ادم نشده؟ میبینم اخلاقش بهتر شده ولی هنوزم انگار غلام حلقه به گوش نعیمه است. گفتم یعنی میگی بازم چیزی هست که ما پبدا نکردیم؟ خاله گفت اخه کجا مگه تو تمام اتاق رو نگشتی اگه چبزی بود پیدا میکردی. من میگم شاید چیزی به خورد شعبون داده اخرم باید خودش رو ببربم تا اگر دعایی چیزی براش گرفتن رفع بشه. گفتم من دیگه نمبدونم خاله کاری که از دستمون بر میومد رو انجام دادیم برای بیشتر از این باید صبر کنبم ببینیم چی پیش میاد خدا میدونه شاید دوباره یه روز اتفاقی افتاد که خدایی نکرده چیزهای دیگه ای هم پیدا کردیم. اون شب هم گذشت و فردا نعیمه بیشتر دور و بر ما میپلکید برای اولین بار از جاش بلند شده بود به مطبخ اومده بود و یه کم توی کارها کمک میکرد و حسابی هممون رو متعجب کرده بود هیچکدوممون دلیل این کارهاش رو نمیفهمیدیم تا بلاخره شروع به سوال پرسیدن کرد و مدام از اقا جعفر میپرسید از این که چکاره اس چند سالشه و چطور تونسته به اینجا برسه به قول نعیمه کم کسی پیدا میشد با این سن و ساتل اینقدر موفق باشه و به اینجاها رسیده باشه. خاله هم یکی در میون جواب میداد اصلا به این فکر نمیکرد که نعیمه قصد بدی داشته باشه وقتی سوال هاش تموم شد و از مطبخ بیرون رفت گفتم خاله دیدی دیشب چی بهت گفتم این کارهاش اصلا طبیعی نیست حالا کار به هیچیم که نداشته باشم بلاخره زن داداشمه شعبون هم خیلی دوستش داره درست نیست که بخواد با شعبون این کار رو بکنه. خاله گفت کدوم کار؟

تو هم الکی گیر دادی به اینا سوال میپرسه چون فضوله میخواد سر از کار بقیه در بیاره. شونه هامو بالا انداختم و گفتم یه روزی میرسه که من دوباره بهت میگم خاله دید فلان چیزو بهت گفتم؟ این کارهای نعیمه تمومی نداشت و همون روز موقع ناهار شروع به حرف زدن با شعبون کرد و گفت چرا رابطت رو با اقا جعفر بیشتر نمیکنی ببین چه مرد موفقیه یه کم باهاش بریم و بیایم شاید یه چیزی ازش یاد گرفتی و توهم به اونجاهایی که اون رسیده رسیدی. قشنگ مشخص بود که داره به شعبون سرکوفت میزنه و بین سرکوفت هایی که میزد میخواست خودش هم به یه نون و نوایی برسه. شعبون هم اینقدر عقلش کم بود که اصلا متوجه نمیشد و گفت اره اره راست میگی باید بیشتر باهاشون بریم و بیایم حالا چند روزی بگذره دوباره یه برنانه ای میریزیم همدیگه رو یه جایی ببینیم. نعیمه با این حرف شعبون چشم هاش برقی زد و چون دیگه به خواسته اش رسیده بود سکوت کرد. از درون حرص میخوردم و میدونستم دیگه گفتن به خاله و حرف زدن با اون هم بی فایده اس. گاهی با خودم میگفتم نکنه من روی اقا جعفر حساس شدم که اینقدر این مسئله رو جدی گرفتم ولی هرچی فکر میکردم کارهای نعیمه طبیعی نبود و میدونستم که یه قصدی داره. یک هفته ای گذشت و نعینه دیگه چیزی جلوی ما نمیگفت ولی بعد از یک هفته شعبون یه روز گفت اخر هفته رو بریم بیرون از شهر پیک نیک؟ بعد رو به خاله کرد و گفت برای ایتن که تنها نباشیم خانواده ی خواهر شمارو هم دعوت میکنم بلاخره یه چند ساعتی رو دور هم باشیم بهمون خوش بگذره. خاله هم که خیلی دوست داشت با خانواده ی خواهرش رفت و امد کنه گفت اره چرا که نه یه بادیم به سرمون میخوره حوصلمون سر رفت توی این خونه. ته دلم خوشحال شدم که دوباره به این زودی میتونم اقا جعفر رو ببینم ولی به فکر نعیمه و شیطونی هایی که میخواست بکنه هم بودم. شعبون همون روز اقا جعفر اینارو دعوت کرده بود و اونا هم که اهل رفت و امد بودن قبول کرده بودن. تا اخر هفته مدام در حال تدارک بودیم البته اقا جعفر گفته بود این بار شما مهمون ما باشین ولی خب ما هم نمیخواستیم دست خالی بریم و مقداری خوراکی اماده کردیم. اون روزی که میخواستبم بریم بیرون از شهر صبح زود بیدار شدیم و اقا جعفر اینا با دوتا ماشین اومده بودن که ما هم بتونیم باهاشون بریم. جامون تنگ بود و توی دل همدیگه نشسته بودیم ...


ولی اون صفا و صمیمیتی که بینمون بود باعث شده بود بهمون خیلی خوش بگذره کل مسیر رو میگفتیم و میخندیدیم و شعر میخوندیم و تخمه میشکستیم و اینقدر بهمون خوش گذشت که اصلا نفهمیدیم کی رسیدیم. خانواده ی خواهر خاله بتول خیلی تدارک دیده بودن و اینقدر زیاد خوراکی اورده بودن که مدام با خودم میگفتم ما چطور میخوایم تا غروب اینارو بخوریم و مطمئن بودم که باید کلی از خوراکی هارو با خودمون برگردونیم اون شب اقا جعفر بساط کباب به پا کرد و یه ناهار دلچسب دور هم خوردیم که هنوز هم بعد این همه سال مزه اش زیر زبونمه. نعیمه اون روز هم مدام حواسش به اقا جعفر بودو منتظر بود یه حرفی بزنه تا یه جوابی بده و خودش رو پیش بندازه سر سفره هم که همش داشت بهش خوراکی تعارف میکرد و یه جوری رفتار میکرد که انگار اون میزبانه با هر حرف و رفتارش اشاره ای به خاله میکردم ولی خاله اصلا توی باغ نبود و برام جالب بود که هیچ جوره متوجه ی این موضوع نمیشه. اون روز زیر اندازمون رو کنار رودخونه انداخته بودیم و نسیم خنکی میوزید و گونمون رو نوازش میداد هوا خیلی خوب بود و دلم میخواست همونجا زندگی کنم و دیگه به اون چهاردیواری برنگردیم. بعد از ناهار بود که اقا جعفر خطاب به بچه ها گفت شماها نمیخواین بازی کنین؟ عجیبه که امروز همه اش نشستین و هیچکاری نمیکنین. بلند شین بریم یه کم راه بریم یه کم بازی کنین بچه ها هم از خدا خواسته بلند شدن و بدو بدو دنبال اقا جعفر رفتن اقا جعفر کفش هاشو که پوشید به من هم اشاره کرد و گفت شکر نمیای؟ من که تنهایی از پس اینا برنمیام. با این حرف اقا جعفر نعیمه نگاهی بهم انداخت و گفت میخواین من بیام هواشونو داشته باشم؟ اقا جعفر مردد موند و نمیدونست چی بگه که سریع از جام بلند شدم و گفتم نه نمیخواد تو بیای خودم میرم و قبل از اینکه نعیمه بلند بشه دنبالشون راه افتادم. اقا جعفر حسابی از جایی که نشسته بودیم فاصله گرفت و بچه ها همینطور که دنبالمون میومدن بازی میکردن بعد از این که کمی راه رفتیم اقا جعفر روی سنگی نشست و گفت تا کجا میخوایم بریم خسته شدیم دیگه یه کم بشینیم. کنارش با فاصله نشستم و مشغول تماشای بچه ها بودم که یک دفعه گلی جلوی صورتم گرفت. با این کارش حسابی جا خوردم و خودم رو عقب کشیدم گل ریز زرد رنگی جلوی صورتم گرفته بود و خودش هم لبخند میزد.از خجالت نگاهی به بچه ها انداختم و...

وقتی دیدم حواسشون نیست سریع گل رو گرفتم و با لپ هایی گل انداخته تشکر کردم اقا جعفر گل رو از روی چمن هایی که زیر پامون بود کنده بود و من مدام توی این فکر بودم که این گل رو چطور همراه خودم ببرم که کسی متوجه نشه دیگه مطمئن شده بودم که کارهای اقا جعفر بی منطور نیست و همینطور که من نسبت به اون حس پیدا کرده بودم اونم بهم حس داشت از طرفی مطمئن شده بودم که کارهای نعیمه هم بی فکر نیست و حتما قصد بدی داشت که اینقدر به اقا جعفر توجه نشون میداد و میخواست خودش رو بهش نشون بده. اون روز گل رو زیر لباسم قایم کردم و وقتی دوباره پیش بقیه برگشتیم اینقدر تو فکر فرو رفته بودم که دیگه صدام تا خونه در نیومد و همش به اقا جعفر و کارهایی که میکرد فکر میکردم وقتی به خونه برگشتیم خاله صدام زد و گفت دختر تو دوباره شروع کردی؟ چی بود اونجا نعیمه تا تکون میخورد به من اشاره میکردی دوباره گیر دادی به این دختر؟ حالا هم که معلوم نیست چی شده اینقدر توی فکر فرو رفتی. بعد از مکث کوتاهی گفتم ای بابا خاله چیکار به اون دارم اون که تکلیفش معلومه شعبون کم بود حالا میخواد اویزون اقا جعفر هم بشه و داره تمام تلاشش رو میکنه تا خودشو بهش بندازه بعدم من اصلا به این چیز ها فکر نمیکنم دلم برای ننه و اقام تنگ شده که توی فکر بودم خاله که انگار حرفمو باور کرده بود چیز دیگه ای ازم نپرسید فقط گفت این حرف هارو نزن زشته عیبه یه وقت شعبون میشنوه اونوقت چه فکری درباره ی زنش میکنه؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم والا هر فکری بکنه که درست فکر کرده. بعد از اینکه حدف هام با خاله تموم شد به اتاقم رفتم و گلی که توی لباسم حسابی پژمرده شده بود لاب قران کوچکی که داشتم قایم کردم مطمئن بودم کسی سراغ این قران نمیاد که بخواد گل رو ببینه و جاش اونجا حسابی امنه. روز بعد نعیمه دوباره شروع به حرف زدن از اقا جعفر کرده بود و این بار حتی سراغ خاله میرفت و از اون هم چیز هایی میپرسید خاله هم حسابی به این رفتارهاش بی تفاوت بود و من دیگه کم کم مشکوک شده بودم که نکنه چیزی به خورد خاله داده یا خاله رو جادو کرده که اینقدر نسبت به کارهاش بی تفاوت شده...
چند روری از پیک نیکمون گذشت و یه روز نعیمه بلند شد گفت میخوام برم بازار پیش شعبون یه کم هم خرید داشتم ما هم که کاری به کارش نداشتیم...

فقط یه خداحافظی ساده باهاش کردیم و زود از خونه بیرون رفت چیزی از رفتنش نگذشته بود که سر و کله ی شعبون پیدا شد وقتی وارد خونه شد لب ایوون ایستاده بودم و چند باری سرک کشیدم ببینم نعیمه هم پشت سرش وارد خونه میشه یا نه ولی خبری از نعیمه نبود وقتی شعبون رو تنها دیدم عرق سرد روی تنم نشست و خبردار شدم که نعینه چه فکر پلیدی توی سرش بوده و از خونه ببرون رفته چند باری خیز گرفتم چیزی بگم و از شعبون بپرسم نعیمه رو ندیده ولی حرفم رو خوردم و گفتم حالا یه شری درست میشه. شعبون وارد اتاق شد و خاله که این مدت هرچی من میگفتم باور نمیکرد بی هوا گفت پس نعیمه کو مگه دنبال تو نیونده بود؟ شعبون که خبر نداشت نعیمه از خونه بیرون رفته حسابی تعجب کرد و گفت مگه نعینه خونه نیست ؟خاله تازه خبردار شد که چه گندی بالا اومده و با لکنت گفت چیزی از بیرون رفتنش نگذشته گفت میاد پیش تو بازار یه کم هم خرید داره بعد برای این که شعبون چیز دیگه ای نگه گفت حتما امروز دکانت رو زود بستی که بهت نرسیده. شعبون دوباره به سمت در راه افتاد و گفت اگه تازه رفته بود که من توی راه میدیدمش مگه بازار چند تا مسیر داره؟ خاله گفت خیلی خب حالا کجا میری گفت میرم دنبال نعیمه ببینم کجا رفته. وقتی از خونه بیرون رفت خاله دستش رو روی سرش گذاشت و گفت کاش پیداش نکنه که دوباره اون روش بالا میاد و همون وسط کوچه میگیره کتکش میزنه. نفسم رو با شتاب بیرون دادم و گفتم مطمینم رفته دنبال اقا جعفر ببین خاله ببین این مدت من چقدر گفتم و تو مسخرم کردی هی گفتی هیچی نگو ساکت باش حرفمو باور نکردی حالا دیدی؟ مگه نعیمه کجا رو داره بره جز پیش شعبون؟ که اصلا شعبون هم توی راه ندیده زنشو یعنی از یه طرف دیگه رفته. خاله سرش رو با تاسف تکون داد و گفت چیکار کنم دختر نمیخواستم باور کنم ولی مثل این که چاره ی دیگه ای ندارم. کمی گذشت و دل ما هزار راه رفت تا شعبون دوباره تنها به خونه برگشت و گفت یعنی چی مگه بازار چند تا مسیر داره که من سه بار این راهو رفتم و اومدم ولی نعیمه رو ندیدم توی بازار هم که نبود دیگه داشتن در بازار رو میبستن اگه کسی داخل باشه بیرونش میکنن. خاله گفت پسرم بیا بشین اروم باش اخه مگه کجارو داره که بره هرجا باشه حالا دیگه سر و کله اش پیدا میشه...

شعبون که حسابی مشکوک شده بود مدام توی حیاط قدم میزد و چشم به راه بود که نعیمه برگرده اون روز اینقدر خونمون به هم‌ ریخته بود که خاله اصلا سفره ی ناهار ننداخت و بچه های بیچاره که از همه جا بی خبر بودن هم گرسنه مونده بودن یک ساعتی گذشت تا بلاخره نعیمه به خونه برگشت و همین که وارد حیاط شد و شعبون رو دید رنگش پرید نگاهی به من و خاله انداخت و یک دفعه شروع به نفس نفس زدن کرد و خودش رو توی بغل شعبون انداخت و با حالت زاری گفت وای اگه بدونی چه بدبختی کشیدم نمیدونم چرا گم شدم منی که از بچگی هزار بار این راه رو رفتم و اومدم امروز یک دفعه گم شدم و سر از کجاها که در نیوردم هی از این و اون پرسیدم تا تونستم خودم رو از کوچه پس کوچه نجات بدم و دوباره به سمت خونه بیام. شعبون هم با این رفتار های نعینه یک دفعه ورقش برگشت و گفت نگاه کن توروخدا چیکار میکنی با خودت مگه هزار بار نگفتم تنها بیرون نرو خب برای همین میگم دیگه نمیخوام این بلاها سرت بیاد اخه دیگه این موقع ظهر بازار اومدنت چی بود؟ نعیمه برای این که بیشتر خودش رو لوس کنه گفت اخه یک دفعه دلتنگ تو شدم خبر نداشتم که زودتر برمیگردی گفتم چند ساعت زودتر بیام ببینمت. من و خاله که از رفتار های شعبون شاخ در اورده بودیم نگاهی به هم انداختیم و زیر لب گفتم نگاه کن توروخدا تا یه دیقه پیش به خونش هم تشنه بود حالا چیشد یک دفعه. از حرص دلم میخواست نعیمه رو بکشم چون فقط من میدونستم کجا رفته و هزار تا فکر توی سرم بود دلم میخواست اقا جعفر رو ببینم و از زبون خودش بشنوم که چه اتفاقی افتاده ولی خب چیزی از پیک نیک نگذشته بود و فکر نمیکردم که به این زودی ببینمش. نعیمه بعد از اون روز دیگه راهشو یاد گرفته بود و هر چند روز یک بار بعد از این که شعبون از خونه بیرون میرفت اونم میزد بیرون و چند ساعت بعد برمیگشت دیگه میدونست کی بره و کی بیاد که شعبون متوجه نشه و از طرفی خیالش راحت بود ما برای این که شعبون قاطی نکنه چیزی نمیگیم و راحت کارش رو میکرد بعد از یک هفته یک روز من دیگه نتونستم تحمل کنم و بعد از این که از خونه ببرون رفت رو به خاله کردم و گفتم خاله من الان میرم بازار دست شعبون رو میگیرم میبرمش در مغازه ی اقا جعفر تا تکلیف این زنش که اینقدر هرز میره رو مشخص کنه....

رو مشخص کنه ولی خاله که از دل من خبر نداشت جلوم رو گرفت و گفت دختر به ما ربطی نداره شعبون خودش اگه عقل داشت و میفهمید جلوی زنش رو میگرفت بعدم از کجا معلوم که‌ پیش اقا جعفر بره مگه تو با چشمای خودت دیدی که اینقدر مطمئنی شاید میره جایی جادو جمبلی چیزی برای کسی بگیره تو میخوای دست شعبون رو بگیری ببری در دکان جعفر اگه اونجا نبود چی؟ میگی سلام اومده بودیم ببینیمت؟ ولش کن بذار اگه قرار باشه شعبون بفهمه خودش به جوری میفهمه. دل تو دلم نبود که اقا جعفر رو ببینم و از ماجرا خبردار بشم ولی هیچ راهی هم نداشتم و همینطور منتظر مونده بودم. یک ماهی از رفت و امد های نعیمه میگذشت و دیگه برای همه به جز من عادی شده بود و خاله هم دیگه اهمیت نمیداد تا یک روز اقا جعفر سر زده به خونمون اومد من که وقتی در رو باز کردم و پشت در دیدمش هوش از سرم رفت و دست و پام رو حسابی گم کردم ولی خیلی زود خودم رو جمع کردم و ازش دعوت کردم بیاد داخل اقا جعفر هم وارد خونه شد و بعد از این که یه کم دور و برش رو نگاه کرد سراغ خاله رو گرفت و گفت میخواستم باهاش حرف بزنم. خاله به خاطر شنیدن صدای اقا جعفر خودش بیرون اومده بود و بعد از این که سلام و علیک‌کرد گفت بیا داخل پسرم سر پا نمون یه چایی هم بخور. اقا جعفر توی اتاق نشست و منم بعد از این که براشون چایی بردم کنارشون نشستم. اقا جعفر چاییشو خورد و گفت کسی دیگه خونه نیست؟ خاله گفت بچه ها هستن دیگه نعیمه هم رفته بیرون نمیدونم کجا میره هر روز چند ساعتی رو بیرون از خونه میگذرونه اقا جعفر وقتی فهمید نعیمه خونه نیست گفت خاله من اومدم باهات حرف بزنم ولی نمیدونم درسته جلوی کسی دیگه هم بگم یا نه اول بهم برخورد و توی دلم گفتم مگه من غریبم که اینطوری میگه ولی بعد ادامه داد اخه میخوام درباره ی کسی حرف بزنم نمیخوام ابروش بره خاله گفت شکر که از خودمونه اشکالی نداره هرچی میخوای بگی جلوی اون بگو. اقا جعفر یه کم من و من کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت میخواستم درباره ی نعیمه خانم حرف بزنم در واقع من باید برم با شعبون که شوهرشه حرف بزنم ولی گفتم قبلش با شما یه مشورتی بکنم یه وفت حرفام باعث دردسر نشه. با این حرفاش مطمئن شدم که نعیمه هر روز به اونجا میره ولی چیزی نگفتم تا خودش تعریف کنه. اونم شروع به حرف زدن کرد و گفت...

از اون روزی که از پیک نیک برگشتیم نعیمه خانم هر روز هر روز بی دلیل پا میشه میاد در دکان‌من اوایل با خودم فکر‌میکردم شاید کاری داره یا مشکلی داره ولی بعد چند روز میومد داخل و شروع به حرف زدن میکرد از این در و اون در میگفت و میخواست درد و دل کنه‌منم کار داشتم باید بین حرف هاش مشتری راه مینداختم از طرفیم خوبیت نداشت بلاخره من چند ساله اونجا کار میکنم یک سری از بازاری ها میشناسنم هر کی رد میشد یه جور خاصی نگاه میکرد و فکر میکرد که نعیمه خانم نسبتی با من داره که هر روز هر روز سر و کله اش اونجا پیدا میشه. گذشت تا بعد یه مدت حرف هاش معنی خاصی پیدا کرد یه حرف هایی میزد که من صورتم از خجالت سرخ و سفید میشد و مدام به فکر شعبون میفتادم که جای برادرم رو داره و خجالت زده میشدم. خلاصه تصمیم گرفتم بی محلی کنم اهمیت ندم تا خودش دست برداره ولی حالا که دیدم دست بردار نیست گفتم بیام به شعبون بگم تا خودش یه فکری بکنه.اتفاقا الان هم که خونه نیست اونجا بود من زودتر دکان رو بستم و اومدم چون با ماشین میام زودتر از اون رسیدم ولی خب الاناست که دیگه سر و کله اش پیدا بشه. خاله از ناراحتی سرش رو پایین انداخته بود و منم از عصبانبت دلم میخواست سر به تن نعیمه نباشه. نتونستم بیشتر از این سکوت کنم و رو به خاله گفتم خاله یادت میاد همون شبی که اقا جعفر اینارو دعوت کردیم چی بهت گفتم؟ بعد از پیک نیک چی بهت گفتم تمام این روز هایی که از خونه بیرون میرفت چی بهت گفتم ولی تو اهمیت ندادی و گفتی به ما ربطی نداره شعبون خودش میدونه چیکار کنه. حالا شعبون احمقه ما که میبینیم و میفهمیم که احمق نیستیم باید میذاشتیم زندگی داداشم به اینجا کشیده بشه؟ خاله گفت اخه دخترم میگی من چیکار کنم به شعبون بگم که میگیره دختره رو کتک میزنه نگم که تو ایتجا گله و شکایت میکنی اخه گفتن من فایده ای نداره وقتی شعبون یه فکر درست و حسابی نمیکنه و عصبانیت مال یه دقیقشه. اقا جعفر گفت میخواین من خودم باهاش صحبت کنم؟ البته گفتم اول به شما بگم که اگر حس میکنین شعبون درباره ی من فکر بدی کنه چیزی نگم. خاله گفت این چه حرفیه پسرم شعبون که تورو میشناسه زن خودشم میشناسه خودش میفهمه مقصر کیه. بعد ادامه داد برای ناهار اینجا بمون تا شعبون بیاد و باهاش صحبت کن ...


اقا جعفر اول یه کم تعارف کرد و بعد قبول کرد که همونجا بمونه تا شعبون بیاد همینطور که دور هم نشسته بودیم چیزی نگذشت که سر و کله ی نعیمه پیدا شد وقتی وارد خونه شد چهره اش پر از ترس و نگرانی بود چون پشت در ماشین اقا جعفر رو دیده بود و فهمیده بود که اینجاست. نعیمه با دلهره وارد اتاق شد و بعد از ابن که سلام کوتاهی داد زود به اتاقش رفت. خاله همینطور پشت سرش با حالت چندشی نگاه میکرد و با تاسف سرش رو تکون میداد ولی چیزی نگذشت که نعیمه ترسش رو فراموش کرد و دوباره با ناز و عشوه از اتاق بیرون اومد. طبق معمول هم لباس درست و حسابی نپوشیده بود و این بار از عمد که جلوی اقا جعفر خودش رو نشون بده لباس های باز تری هم تنش کرده بود و الکی اون وسط راه میرفت خاله که حالا دیگه مطمئن شده بود نعیمه ریگی به کفششه و اون همه مدت من از خودم حرف در نمی اوردم گه گاهی چشم غره ای بهش میرفت ولی حرفی نمیزد چون هممون خوب میدونستیم که نعیمه اگه متوجه ی ماجرا بشه و بدونه که اقا جعفر اومده با شعبون حرف بزنه سریع یه چیزی سر هم میکنه و اینقدر مظلوم نمایی میکنه که تازه اقا جعفر مقصر بشه و بعد شعبون و اقا جعفر رو به جون هم میندازه. خلاصه منتظر نشستیم تا بلاخره شعبون اومد و اونم وقتی اقا جعفر رو اونجا دید حسابی خوشحال شد چون خبر نداشت که برای چی اومده خاله قبل از این که صحبتی پیش بیاد سفره ی ناهار رو انداخت و دور هم ناهارمون رو خوردیم و بعد من برای همه چایی اوردم چایی رو که خوردیم شعبون بلند شد و گفت امروز یه کمی زودتر میرم دکان کارم زیاده اقا جعفر هم از فرصت استفاده کرد و گفت شعبون جان منم میخوام برم سر کار میخوای اول تورو برسونم بعد خودم میرم با این حرف اقا جعفر دوباره رنگ از روز نعینه پرید و برای این که کاری کرده باشه گفت وا حالا سر کار رفتنتون چیه شعبون تو هم به این زودی نرو دیگه همش یک ساعت خونه بودی از اون طرفم شب دیر میای خونه پی من بدبخت اینجا چیکار کنم. ولی شعبون به حرفش گوش نداد و گفت من بشینم توی خونه تو چجوری میخوای نون بخوری؟ کی کار کنه جای من و خیلی زود از جاش بلند شد و به سمت در راه افتاد. من و خاله حسابی نگران بودیم و من بدجوری دلشوره گرفته بودم که نکنه بین شعبون و اقا جعفر دعوایی پیش بیاد و بلایی سر همدیگه بیارن...

ولی اقا جعفر قبل از اینکه از در خونه بیرون بره نگاه معنا داری بهم کرد و سعی کرد بهم دلگرمی بده. از خونه که بیرون رفتن دلشوره ی نعیمه هم بیشتر شده بود و مدام توی حیاط راه میرفت و چشمش به در بود ببینه شعبون برمیگرده یا نه خاله از توی اتاق نگاهی میکرد و میگفت دختره ی کم عقل اخه مگه مجبوری اینقدر هرز بپری که حالا اینطوری ترسیده باشی معلوم نیست این کارهای بیخود چه لذتی براش داره که به خراب شدن زندگیش می ارزه و حاضره به خاطرش این همه دلهره و ترس رو تحمل کنه. ولی دلهره های نعینه بی دلیل نبود و چیزی‌نگذشت که شعبون با صورتی بر افروخته که رگ پیشونیش باد کرده بود و رنگش به قرمزی میزد وارد خونه شد یک جوری در خونه رو کوبید که گفتم الان شیشه ها میریزه و وقتی نعیمه رو وسط حیاط دید به سمتش حمله کرد و شروع به کتک زدنش کرد من که اصلا حاضر نبودم برم کمکش و بخوام جلوی شعبون رو بگیرم این مدت به خاطر رفت امداش پیش اقا جعفر حسابی حرصیم کرده بود و با خودم میگفتن زن شوهردار که این کارهارو بکنه حقشه اینطوری هم کتک بخوره خاله هم اول از جاش تکون نخورد و گفت اون روزهایی که زیر پای پسر مردم مینشست باید به اینجاش هم فکر میکرد ولی اخر هم دلش طاقت نیورد و بلند شد گفت بسه شعبون کشتیش بسه دیگه فهمید که کارش اشتباه بوده نباید که خونشو بندازی گردنت همینقدر کافی بود تا دیگه سر جاش بشینه و از این غلط ها نکنه شعبون با تعجب خاله رو نگاه میکرد و نعیمه هم با نفرت به خاله چشم دوخته بود و حالا هر دوشون فهمیده بودن که ما هم خبر داریم نعیمه اینقدر پررو بود که شروع به بددهنی کرد و گفت میدونستم این اتفاق از گور شما دوتا بلند میشه با اون جعفر کثافت دست به یکی کردین زندگی مارو خراب کنین شعبون نذاشت بیشتر از این حرف بزنه و تو دهنی دیگه ای بهش زد و همینطور که موهاشو گرفته بود گفت به قران بار اخری بود که بخشیدمت دفعه ی بعد هر غلطی بکنی یک راست طلاقت میدم تا از شرت خلاص شم. نعیمه انگار اب از سرش گذشته بود که دوباره دهنشو باز کرد و گفت انگار چه تحفه ای هست که بخواد منو طلاق بده پسره ی آس و پاس دوزاری شعبون دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و کشون کسون نعیمه رو به سمت در برد و از خونه بیرون انداخت و....

و گفت اگه من آس وپاس بودم حداقل یه نونی توی این خونه میوردم تو بخوری حالا برو ببینم میخوای چه غلطی بکنی برو ببینم کی تورو توی خونش راه میده اصلا که بخوای نونم بخوری. دلتو به جعفر خوش کردی مثلا؟ فکر کردی زن هرزه ای مثل تورو میخواد؟ یا اگه بخواد خانوادش احمقن که اجازه بدن تورور بگیره؟ فقط من احمق بودم که به حرف خانوادم گوش ندادم و خودمو بدبخت کردم. برام خیلی عجیب بود که این حرف هارو از زبون شعبون بشنوم باورم نمیشد که سر عقل اومده باشه و چشم و گوشش باز شده باشه تازه اون موقع بود که فهمیدم باطل کردن اون دعا ها بی تاثیر نبوده و بلاخره یه جا خودشو نشون داد. شعبون اومد در رو ببنده که انگار چیزی یادش اومد دوباره در رو باز کرد و هرچی طلا توی دست و گوش و گردن نعیمه بود در اورد و گفت اینارم من آس و پاس برات خریدم با پولی که حق خواهر برادرام بوده حالا میخوام پسشون بدم اونا مثل تو نیستن نمک نشناس باشن. نعیمه که دلش رو به طلاهاش خوش کرده بود تاره فهمید چه گندی زده و شروع به گریه زاری کرد و میگفت غلط کردم شعبون اشتباه کردم شیطون گولم زد آس و پاس منم اشتباه کردم و....
ولی شعبون دیگه گوشش بدهکار نبود و هیچکدوم حرف های نعینه رو نمیشنید و بی توجه به حرف هاش در رو به روش بست و اومد داخل اتاق نشست. یه کمی که اروم شد رو به ما کرد و گفت برای چی به من نگفتین؟ خاله گفت پسرم ما هم یکی دو ساعته فهمیدیم مگه میدونستیم که بخوایم به تو بگیم البته من تازه فهمیدم شکر خیلی وقت بود به من میگفت این نعیمه سر و گوشش میجنبه ولی منه احمق باور نمیکردم. شعبون توی سرش زد و گفت احمق منم که هنوزم دلم برای این نعیمه ی هرزه میسوزه و نتونستم فردا صبح ببرم طلاقش بدم. اگه خانواده ی درست و حسابی داشت یه کم بهش بها میدادن اینطوری نمیشد و منم حالا دلم نمیسوخت میدونستم یه قبرستونی رو داره بره. حالا ببین کی گفتم همشون از این کوچه رد میشن ولی هیچکدومشون حتی نمیان به این بگن تو چرا گوشه ی کوچه نشستی چه برسه بخوان اینو به خونشون ببرن. خاله سری از روی تاسف تکون داد و گفت ای کاش وقتی چنین وضعیتی داشت قدر میدونست و مثل ادم زندگیش رو میکرد. شعبون طلاهارو به سمت خاله گرفت و گفت اینارو ببر قایم کن...


 دیگه‌نمیخوام به نعیمه پسشون بدم این حق این بچه هاست بلاخره اینا شوهر کردن و زن گرفتن دارن اونموقع کمک خرجمون میشه میتونیم برای دخترا جهیزیه بخریم یا برای صفر عروسی بگیریم بعد به اتاقشون رفت و مقداری دیگه از طلاهای نعیمه که به خودش اویز نکرده بود رو اورد و گفت اینارو هم بذار روش فقط یه جایی بذار که خودت بدونی و خودت عقل جن هم بهش نرسه خاله باشه ای گفت و طلاهارو توی کیسه ی پارچه ای ریخت و توی لباسش گذاشت تا سر فرصت جایی قایم کنه. شعبون اون روز با این که کلی کار داشت به خاطر اعصاب خوردی که براش پیش اومده بود دیگه سر کار نرفت و توی اتاقشون استراحت میکرد نزدیک های غروب بود که خاله صفر رو فرستاد نون بگیره تا عصرونه بخوریم و صفر وقتی برگشت گفت زن داداش کف کوچه نشسته و هنوز داره گریه میکنه. منی که از نعیمه تنفر داشتم و دلم میخواست سر به تنش نباشه هم دلم براش سوخت دیگه چه برسه به شعبون که دوستش داشت و بلاخره یکی دو سالی باهاش زندگی کرده بود. شعبون لا اله الا الهی زیر لب گفت ولی بازم نمیخواست اجازه بده نعیمه وارد خونه بشه. از جاش بلند شد و رو به خاله گفت دیدی چی بهش گفتم؟ گفتم خونوادت راهت نمیدن حتی اگه مدت ها هم کف این کوچه بمونی؟ خاله گفت ایشالا که دیگه سر عقل اومده باشه و فهمیده باشه کارش درست نبوده دیگه بسشه برو بیارش داخل حالا بماند که بیشتر ابروی خانواده ی اون میره چون توی این محله همه میشناسنشون ولی برای تو هم زشته زنت کف کوچه نشسته باشه دیگه مردم بیشتر از این بیرون نبیننش. شعبون هم با تردید رفت و در رو باز کرد و گفت بسه دیگه ننه من غریبم بازی تن لشتو جمع کن بیار تو. نعیمه ی بدبخت هم از خدا خواسته سریع خودش رو توی حیاط انداخت و اول از همه سر و صورت خونیشو شست و بعد به اتاق رفت. اون شب هیچکس به نعیمه محل نذاشت حتی خاله که همیشه براش دلسوزی میکرد و مرهم براش درست میکرد هم سراغش نرفت تا خودش بلند شد برای زخم هاش مرهم درست کرد و تکه نونی هم برای خوردن برداشت و به اتاقش رفت. شعبون از اون شب دیگه توی اتاقشون نخوابید و اونم توی سالن کنار صفر میخوابید و نعیمه توی اتاق تنها بود. روز بعد هم کسی توی خونه باهاش حرف نزد و اونم سرش به کار خودش بود...
 

و یه جورایی انگار هنوز توی شوک بود و باورش نمیشد شعبون باهاش این رفتار هارو کرده باشه. نعیمه با خودش میگفت یه جای کار میلنگه چطور ممکنه نظر شعبون اینقدر درباره اش عوض شده باشه و چشم و گوشش باز شده باشه ولی هنوز به ذهنش نرسیده بود که ممکنه جادو ها از بین رفته باشه با خودم میگفتم‌اگه میفهمید جادو ها از بین رفته زمین و زمانو به هم میریخت که چرا توی اتاق من و سر وسایل من رفتین. یکی دو هفنه ای گذشت شعبون از همون روز بعد دعوا به خاله تاکید کرده بود که بعد رفتن من در رو قفل میکنی و کلیدشو میندازی گردنت هر کدوم از بچه ها هم خواستن از خونه بیرون برن خودت در رو باز میکنی و دوباره قفل میکنی که یه وقت نعیمه به سرش نزنه دوباره دنبال هرزگی بره خاله هم به حرفش گوش داد و از صبح اول وقت در رو قفل میکرد نعیمه خیلی حرصی میشد ولی جرات اعتراض هم نداشت و میدونست اگه شعبون بفهمه حرفی زده بد بلایی به سرش میاره. خلاصه بعد یه مدت که حال نعیمه بهتر شد دوباره فیلش یاد هندستون کرد و تازه یاد طلاهاش افتاد هر روز خدا چشم مارو که دور میدید یه جای خونه رو میگشت تا بلکه طلاهاشو پیدا کنی ولی اون همه گشتنش بی فایده بود چون به قول شعبون خاله طلاهارو یه جایی قایم کرده بود که خودش بدونه و خودش این یه موردو حتی به من هم نگفته بود. اون روز ها من هم زیاد حوصله نداشتم بعد از این اتفاقات میدونستم که دیگه اونجا اومدن اقا جعفر محاله و نه خودش میخواد که بیاد و نه شعبون زیاد دل خوشی داره حق هم داشتن چون نعیمه حسابی همه رو به هم ریخته بود. چند باری به خاله گفتم به خدا دلمون پوسید توی این خونه همش داریم در و دیوار های این خونه رو نگاه میکنیم بلند شو یه بازاری بریم یه سری به ابجیت برنیم به کم بگردیم ولی خاله قبول نمیکرد و میگفت اگه ما بریم و نعیمه از خونه بیرون بره چی اگه جای طلاهارو پیدا کنه چی و هیچ جوره راضی نمیشد که از خونه بیرون بریم تا اینکه بعد یه مدت به کم سخت گیری های شعبون کمتر شد و گفت دیگه لازم نیست در رو قفل کنین نعیمه خودش میدونه که نباید از خونه بیرون بره ولی همچنان خودش با نعیمه هیچ حرفی نمیزد و جای خوابشون هم هنوز جدا بود. نعیمه خیلی سعی میکرد با شعبون ارتباط برقرار کنه

و سر هر موضوعی کلی باهاش حرف میزد ولی شعبون به بالا و پایین کردن سرش بسنده میکرد با این که نعیمه خیلی مهربون شده بود و اخلاقش عوض شده بود ولی شعبون هنوز هم محلش نمیذاشت. یه مدتی گذشت و شعبون دوباره داشت همون شعبون سابق میشد کم کم جواب نعیمه رو میداد باهاش حرف میزد مثل قبل بهش رو میداد و جای خوابش رو هم درست کرد و رخت خوابش رو به اتاق برد. من از همون روزی که گفت‌نمیخواد دیگه در رو قفل کنین حس بدی نسبت به نعیمه پیدا کرده بودم و با خودم میگفتم نکنه دوباره داره کاری میکنه ولی بعد جواب خودم رو میدادم و میگفتم اخه چطور ممکنه خودم که با چشم های خودم دیدم چند ماهه پاشو هم از این خونه بیرون نداشته حتی حموم عمومی هم نمیره و توی خونه توی تشت خودش رو میشوره پس چطور ممکنه که دوباره شعبون رو خام کرده باشه و چشم و گوشش رو بسته باشه. وقتی دیدم هر روز وضعیت بدتر از قبل میشه یه روز که نعیمه گوشه ی مطبخ که گرم بود نشسته بود و با ابی که خاله براش داغ میکرد توی لگن خودش رو میشیت به اتاقشون رفتم با این‌که خیلی دلهره داشتم ولی بالشت شعبون رو برداشتم و همین که روش دست کشیدم چیزهایی زیر دستم حس کردم که نه پر قو بود و نه‌ پنبه. همینطور که توی شوک بودم با فشاری که به درز های بالشت اوردم دوختش رو شکافتم و وقتی دوباره کاغذ ها بیرون ریخت رنگ از روم پرید. باورم نمیشد که دوباره بالشت شعبون پر از دعا باشه و با خودم میگفتم‌نکنه تمام اون اتفاقات که در گذشته افتاد خواب بوده نکنه‌من توی رویای خودم دعاهارو در اوردم و بردم دعا نویس باطل کرد؟ ولی مگه ممکن بود خاله هم در جریان بود من که تنها این کارهارو نکرده بودم که بخوام فکر کنم دیوانه شدم. اون روز نتونستم تحمل کنم و بدو بدو به سمت مطبخ رفتم و دست خاله رو گرفتم به اتاق بردم. نعیمه که فهمیده بود خبریه هم حوله رو دور ۷خودش گرفته بود و خودش رو به اتاق رسوند و وقتی دعا هارو کف اتاق دید صورتش قرمز شد به سمت من حمله کرو و گفت چه غلطی میکنی برای چی به اتاق ما اومدی چرا به وسایل ما دست میزنی. خاله دست نعیمه رو پس زد و گفت تو چه غلطی میکنی؟ وای بر تو شعبون وای بر تو این دختر‌ که چند ماهه بیرون نرفته غیر از این که خودش رمال و دعا نویس باشه....

چه فکر دیگه ای میشه کرد؟ خاله انگشت اشارشو به نشونه ی تهدید سمت نعیمه گرفت و گفت این دفعه دیگه کارت تمومه شعبون یک لحظه هم توی جادوگرو توی این خونه نگه نمیداره همین فردا میبره تورو طلاق میده وقتی بفهمه رمال و جادوگری. بعد از این حرفش روی زمین نشست و همینطور که مشغول جمع کردن دعاها بود گفت میشینم توی حیاط تا شعبون بیاد و این هارو بهش نشون بدم تا هم خودش هم مارو از دست تو خلاص کنه به خدا که تا همینجا هم که تورو نگه داشته تقصیر منه خر بوده که هر بار برات دلسوزی کردم و گفتم این دختر گناه داره. بین حرف های خاله بود که یک دفعه نعیمه بهش حمله کرد و روی زمین انداختش دستهاشو روی گردن خاله گذاشته بود و همینطور که فشار میداد گفت تک تکتون رو میکشم ببینم چطور میخواین به شعبون بگین که ببره من رو طلاق بده من از دیدن این صحنه شوکه شده بودم و وقتی خاله به سرفه افتاده بود و دیگه نفسش بالا نمیومد به خودم اومدم و با هزار زور و زحمت نعیمه رو از روی خاله بلند کردم و بعد از این که به طرفی پرتش کردم گفتم معلوم هست چه غلطی میکنی دختره دیوانه انگار کلا عقلتو از دست دادی انگار داره موش میکشه که اینطوری هم به خودش افتخار میکنه ولی نعیمه باز هم کوتاه نیومد و به سمت من حمله کرد و گفت توی عفریته رو هم میکشم دختره ی خونه خراب کن. خداروشکر که خاله بود و به داد من رسید وگرنه نعینه اینقدر مجنون شده بود و زورش زیاد بود که ممکن بود واقعا یه کاری دستمون بده خاله تند تند بچه هارو از اتاق بیرون کرد و سریع کلید اتاق نعیمه رو از پشت در برداشت و همینطور که من رو بیرون میکشید گفت همین تو میمونی تا شعبون بیاد تکلیف تو رو اساسی روشن کنه دیگه و تا قبل این که نعیمه به در برسه در رو از بیرون قفل کرد و تونستیم یه نفس اسوده بکشیم. از وقتی در قفل شد نعیمه مدام جیغ میکشید و مارو لعن و نفرین میکرد و توی در مشت و لگد میکوبید و میگفت این درو باز کنید تا همتونو به خاک و خون بکشم بچه ها دیگه حسابی ازش ترسیده بودن و گریشون بند نمیوند. خاله دستشون رو گرفت و از اتاق بیرونشون برد تا کمتر صدای نعیمه به گوششون برسه. خداروشکر چیزی نگذشت که شعبون اومد و وقتی مارو با اون سر و صورت اشفته دید فهمید که اتفاقی افتاده...

خیلی زود دوباره صدای نعیمه هم بلند شد و هموز داشت به من و خاله فحش میداد و ناسزا میگفت حتی چند باری هم دوباره بین حرف هاش گفت که همتون رو میکشم خاله خیلی زود خودش رو به شعبون رسوند و یه مقدار از دعاها که با خودش اورده بود جلوی شعبون ریخت و گفت بیا نگاه کن اینارو دوباره برات نوشته که رفتی و هر شب هر شب کنارش میخوابی. شعبون با تعجب کاعذ هارو باز کرد و گفت چیزهای عجیبی نوشته مثل دست خط خودمون نیست خاله گفت حالا تو چیکار به نوشته اش داری اصلا به اینا دست نزن خوبیت نداره مهم اینه که زن تو اینارو نوشته این دختر رماله جادوگره. شعبون حسابی متعجب شد و گفت رماله؟ کی گفته؟ خاله گفت همین دعا ها میگه. شعبون گفت خب اینارو از کسی گرفته خاله جواب داد اخه کجا رفته که بخواد دعا بگیره شعبون دوباره گفت خب حتما از قبل داشته که این بار من گفتم نخیر قبلیارو من بردم باطل کردم شعبون ابروهاش بالا پرید و با عصبانیت گفت دوباره اخرین نفر به من گفتین؟ من باید همیشه اتفاقایی که تو زندگیم میوفته رو اخر همه بفهمم؟ بعدم میگین زنت اله و بله خب به من میگین چه غلطی میکنه که من بزنم تو سرش سر جاش بشونمش؟ خاله گفت حالا گفتم این زن دیگه کار نکرده نداره فقط رمالیش مونده بود که اونم رو شد حالا ببین میخوای چیکار کنی. انتظار داشتم که شعبون دوباره جنگ و دعوا راه بندازه و خود نعیمه که حالا ساکت شده بود هم همین فکر رو میکرد ولی شعبون خیلی اروم کلید اتاق رو از خاله گرفت و رفت در رو باز کرد جادو ها هنوز هم کف اتاق ریخته بود و نعیمه دیگه عین خیالش هم نبود. شعبون نگاه تاسف باری به نعیمه انداخت و گفت هرچی وسیله میخوای بردار برو خونه ی اقات جات دیگه توی این خونه نیست نعیمه گریه و زاریشو شروع کرد و دوباره غلط کردم و اشتباه کردم از دهنش نمیوفتاد ولی شعبون تصمیمش رو گرفته بود و چمدونی رو جلوی نعیمه انداخت و گفت وسیله هاتو بردار تا دست خالی از خونه بیرونت نکردم فردا هم میریم طلاقت میدم تا خودم و خونوادم از شر تو خلاص بشیم نعیمه که دید به خودش نجنبه دست خالی میره خیلی زود لباس هاشو توی چمدون ریخت و شعبون کشون کشون به سمت در بردش نعیمه هنوزم خواهش و التماس میکرد ولی دیگه فایده ای نداشت...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shekar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه vcpqk چیست?