شکر 10 - اینفو
طالع بینی

شکر 10

بیشترش خوراکی های محلی روستای خودمون بود ولی همون چند تا کیسه و چمدون هم نشون میداد که خاله برای موندن اومده. خاله بتول که وارد اتاق شد و نشست شعبون گفت خاله قلبمون ایستاد کاش خبر میدادی که میای اصلا تا اینجارو چطور اومدی از ترمینال که خیلی راهه خاله همینطور که جوراب هاشو از پاش در میورد گفت فکر کردی من پیر شدم پسر؟ همین حالا هم ده تای تورو حریفم تا اینجا هم پیاده اومدم حالا درسته یه کم پاهام درد میگیره ولی اینم میگذره. ستاره که تا اون روز زیاد با خاله رو به رو نشده بود مدام از حرف های خاله خنده اش میگرفت و از خجالت سرش رو پایین مینداخت و ریز ریز میخندید. خاله که انگشتر باریکی که زیاد هم به چشم نمیمومد رو داخل دست ستاره دیده بود و متوجه ی عقدشون شد گفت خب عروس ما چطوره؟ ستاره با خجالت ممنونی گفت و خاله خیلی زود جعبه ای از یکی از کیسه هاش در اورد به سمتش گرفت و گفت میدونم اونطوری که میخواستین نشده و خیلی ساده عقد کردین ایشالا اب ها از اسیاب بیوفته خودم براتون یه عروسی خوب بگیرم ولی فعلا این هدیه رو از من قبول کنین. ستاره و شعبون اصلا انتظار نداشتن و خیلی جا خوردن شعبون کلی تشکر کرد و ستاره هم خیلی زود جلو اومد دست خاله رو بوسید و بعد از کلی تشکر جعبه رو گرفت. خاله یک جفت گوشواره ی طلا براش اورده بود و وقتی ستاره جعبه رو باز کرد گفت این رو از خیلی سال پیش برای عروس خودم گذاشته بودم ولی خدا منو لایق داشتن اولاد ندونست و حالا شعبون با پسر خودم هیچ‌ فرفی نداره. درسته قبلا هم ازدواج کرده ولی اون موقع اصلا به دلم نبود که این گوشواره هارو به زنش بدم اما حالا که میدونم انتخابش درسته هدیه ام رو دادم بچه ها کلی تشکر کردن و وقتی خونه در سکوت فرو رفت شعبون سر حرف رو باز کرد و گفت خاله دوباره اقا مرتضی بنده خدارو تنها گذشتی و اومدی؟ خاله خندید و گفت تو دیگه نمیخواد نگران اون باشی و ازش طرفداری کنی اون حسابی پس خودش بر میاد من یدم یه کم کار زمین ها سبک شده و محصول ها در حال رشدن گفتم بیام به سر هم به شما بزنم البته اومدنم که بی دلیل نبود و برای دادن خبری اومدم با این حرف خاله توجه همه جلب شد و همه بهش خیره شدن تا خبر رو بده چون هممون خوب میدونستیم که اخباری که بادخودش اورده به خانواده ی ستاره مربوطه ولی خاله سکوت کرده بود و حرفی نمیزد....

تا بلاخره طاقت شعبون تموم شد و گفت خاله نمیگی چیشده؟ خاله نگاهی به ستاره انداخت و گفت تسلیت میگم دختر پدر و دو تا از برادرات به رحمت خدا رفتن. ستاره خیلی جا خورد و رنگ از روش پرید انتظار داشتم بزنه زیر گریه ولی اصلا گریه نمیکرد و همونطور شوکه شده بود ما هم جا خورده بودیم چون خاله خیلی یک دفعه بدون هیچ توضیحی خبر مرگ سه تا ادم رو داد. شعبون یه کم تته پته کرد و بعد با لکنت گفت چطور؟ هر سه تاشون با هم؟ خاله گفت البته فقط اون سه تا نبودن با پسر حاجی فلانی که توی ده ماشین داره بودن انگار که داشتن میومدن شهر دنبال شما ولی نمیدونم چی میشه که توی راه تصادف میکنن و همشون در جا میمیرن؟ ستاره که حالا به حالت عادیش برگشته بود گفت کی؟ چند روز پیش؟ خاله گفت یک هفته بعد از این که شما فرار کردین میشه همون روز هایی که جعفر برای من خبر اورد به شهر رسیدین. ستاره سکوت کرده بود و ما هممون بهش خیره شده بودیم تا عکس العملی از خودش نشون بده ولی هیچکاری نمیکرد و همینطور نشسته بود تا ما هم بهش تسلیت گفتیم و فقط با یه ممنون جوابمون رو داد. بهش حق میدادم که خیلی ناراحت نشه چون پدرش کم بلا سرش نیورده بود ولی خب هر چی بود اعضای خانوادش بودن. کمی که گذشت ستاره یه کم به خودش اومد و از خاله پرسید مادرم چی؟ اون چیکار میکنه؟ خاله جواب داد مادرت اصلا توی حال خودش نیست انگار که مجنون شده وسط روستا از این کوچه به اون کوچه میدوه و برادرهاتو صدا میرنه پدرتو صدا میزنه و وسط کوچه میشینه جیغ میکشه و موهای خودش رو میکنه. ستاره با ناراحتی سری تکون داد و گفت اره مادرم خیلی پسر دوست بود حالا دیگه هیچکس براش نمونده معلوم نیست از این به بعد میخواد چطوری زندگیش رو سر کنه. شعبون گفت نگران نباش عزیزم اگه به چیزی احتیاج داشنه باشه ما کمکش میکنیم. ستاره گفت لازم نیست خانوادش هستن دایی هام اگه چیزی بخواد بهش کمک میکنن به کمک ما نیازی نداره این همون مادریه که میذاشت من زیر مشت و لگد های پدرم له بشم و هیچ کمکی بهم‌ نمیکرد حالا هم من نمیخوام از طرف من کمکی بهش بشه. شعبون سکوت کرد و چیز دیگه ای نگفت. ستاره بیچاره ایتقدر سختی کشیده بود که رسما به خونوادش هیچ حسی نداشت و انگار براش غریبه بودن و توی اون چند روز هیچ عزاداری براشون نکرد اینقدر که ما ناراحت شده بودیم اون نشده بود....

 حتی شعبون چند باری بهش گفت حالا که دیگه کسی نیست کار به کارت داشته باشه اگه بخوای برای مراسم ها میریم یا اصلا خودت تنها برو ولی قبول نکرد و گفت چه فرقی داره بود و نبود من؟ مگه وقتی زنده بودن بود و نبود من براشون فرقی داشت؟ مگه اسایش و ارامش من براشون مهم بود؟ حالا که مردن دیگه هیچی... ما هم که فهمیدیم ستاره اصلا دل خوشی از خانوادش نداره و حتی سر خاک مرده هاشونم نمیخواد بره دیگه حرفی نزدیم و گذاشتیم به زندگیش برسه. خاله هر روز خداروشکر میکرد که چنین زنی گیر شعبون اومده چون ستاره خیلی دختر خوب و ارومی بود البته قبلا اینطوری نبود یادمه اون موقع که مجرد بود و هممون خونه ی ننه بزرگ جمع میشدیم جزو بچه های شر و شیطون بود و حسابی اتیش میسوزوند ولی خب زندگی جوری باهاش تا کرده بود که به اینجا برسه و دیگه جز چند تا کلمه حرف روزمره حرف دیگه ای نمیزد از طرفی توی کار ها خیلی به خاله کمک میکرد و بیشتر اوقات هم نمیذاشت من کار کنم. میگفت تو بافتنی درست میکنی گلدوزی میکنی کار تو کار بیرون خونه محسوب میشه بلاخره برای خورد و خوراکمون پول در میاری دیگه توی خونه که نباید کار کنی خاله هم خیلی خوشش میومد که اینطوری به فکره و همیشه میگفت این یه زنه نعیمه هم یه زن فقط به فکر ولخرجی و پول کشیدن از شعبون و تنبلی و کار نکردن توی خونه بود. یه مدت که گذشت ستاره وقتی دید اوقات فراغتش زیاد شده گفت خوبه منم به تو و شمسی کمک کنم تا جنس بیشتری برای فروش داشته باشیم. خاله هم کنارش نشست و ایراد هاشو بهش گفت و ستاره هم خیلی زود راه افتاد و تولید ما از قبل بیشتر شده بود شعبون هم خداروشکر خوب کار میکرد و یه مقداری از پول هاشو پس انداز میکرد. یه مدت گذشت یه روز شعبون اومد کنار خاله نشست و گفت خاله من میخوام یه مشورتی باهات بکنم البته میخوام بچه ها هم باشن چون رضایت اونا هم خیلی برام مهمه خاله گفت خدا به خیر کنه تو هر بار یه تصمیم جدی برای زندگیت گرفتی مارو تا دم مرگ بردی و اوردی حالا این دفعه دیگه معلوم نیست میخوای چیکار کنی. شعبون گفت والا با یکی اشنا شدم توی کار طلاست به یه شریک احتیاج داره و چند باری بهم پیشنهاد داده که باهاش شریک بشم ولی من پول زیادی ندارم میخواستم مغازه و جنس هاشو بفروشم و اگه بازم پولم کم بود....

ببینم بچه ها راضین طلاهایی که برای اونا گذاشتیم بفروشم و بذارم توی کارم؟ خاله نگاهی به ما انداخت و گفت همونایی که من قایم کردم؟ شعبون گفت اره ولی خب اون طلاها و مغازه مال همه اس خواهرا و برادرم باید رضایت داشته باشن تا این کار رو بکنم. خواستم دهن باز کنم و بگم من راضیم که خاله چشم غره ای بهم رفت و باعث شد ساکت بشم بعد کمی فکر کرد و گفت‌من باهاشون حرف میزنم و بهت خبر میدم ولی ایشالا که خیر باشه و هر چی به صلاحت باشه پیش بیاد. دور و برمون که خلوت شد خاله جلو اومد و گفت اصلا یه کم فکر‌ نکردی و سریع میخواستی جواب شعبون رو بدی؟ گفتم اخه خاله برای چی فکر کنم وقتی اختیاج داره و میخواد باهاش کار کنه خاله گفت طلا فروشی کار اسونی نیست خطرناکه یه هو میبینی ادم یه شبه پولدار شد یه هو ام یه شبه همه پولاشو از دست میده اونوقت دکانو که فروخته طلاهارو هم که فروخته جنسم برای دکان ندار دیگه باید چیکار کنیم؟ منم توی فکر فرو رفتم و جواب دادم هر چی شما بگی خاله من که عقلم نمیرسه اصلا میخوای با اقا جعفر مشورت کنیم اون توی کار و کار کردن خیلی عقلش خوب کار میکنه. خاله گفت اره حق با توعه باید با اون حرف بزنیم و خیلی زود خبر فرستا گد اقا جعفر رو برای شام دعوت کرد. اقا جعفر اون شب هم طبق عادتش دست خالی نیومد و کلی خرید کرده بود و مارو شرمنده کرده بود بعد از این که نشست و شاممون رو خوردیم همینطور که دور سفره بودیم خاله به شعبون اشاره کرد و گفت جعفر رو خبر کردم به کم راهنماییت کنه بلاخره تجربه ی تو از اون کمتره و شاید اون چیزی بگه که به دردمون بخوره. شعبون یه کم حالت چهره اش فرق کرد و اقا جعفر هم کنجکاو به ما خیره شده تا بلاخره پرسید چه کمکی دوباره میخواین چیکار کنین؟ خاله شروع به توضیح دادن کرد و حالت چهره ی اقا جعفر هم تغییر کرد تا بلاخره وقتی که خاله همه ی حرف هاشو زد و گفت حالا میگی چیکار کنیم اقا جعفر گفت‌من که میگم این کار رو انجام بدین چون شریکش ادم مطمئنیه نگاهی به هم انداختم و چون متوجه ی حرفش نشده بودیم خاله پرسید وا پسر جون تو از‌ کجا میدونی شریکش کیه که تشخیص دادی ادم‌خوبی هم هست؟ اقا جعفر گفت خاله جون اخه بهتر از من پیدا میشه مگه که داری دنبال شریک میگردی .

خاله جا خورد و گفت منو سر کار گذشتین؟ شعبون نکنه تو فهمیده بودی من میخوام جعفرو خبر کنم زودتر باهاش هماهنگ کردی که بیاد بگه شریک توعه؟ شعبون گفت خاله اخه این چه حرفیه تو که دیدی وقتی خبر دادی اقا جعفر رو دعوت کردی که ازش مشورت بگیریم من جا خوردم اخه من از کجا میدونستم که اقا جعفر میخواد بیاد از کجا خبر داشتم؟ اقا جعفر هم گفت راست میگه خاله جون ما هیچکدوممون خبر نداشتیم من یه مقدار سرمایه داشتم ولی برای کار راه انداختن کم بود یه روز به شعبون پیشنهاد دادم اونم گفت من چیز زیادی ندارم ولی شاید بتونم بچه هارو راضی کنم طلاهایی که داریم بفروشم و بزنیم به کار حالا که شما فهمیدین شریک شعبون منم نظرتون چیه رضایت میدین طلا ها و دکانو بفروشه و کار جدید راه بنداره؟ خاله کمی فکر کرد و گفت والا پسرم ما که از تو مطمئنیم ولی از این کار نه... اصلا برای خودت هم خطر داره اگه همه ی سرمایه ات از دست بره چی؟ شعبون گفت خاله بلاخره هرکاری شد و نشد داره انشاالله که کار ما میگیره و سر سال چند برابر سرمایمون برمیگرده بیاین به خوب فکر کنیم‌ که همون اتفاق بیوفته. درضمن اگر نگران سهم بچه هایی من اونو گردن میگیرم اگه خدایی نکرده اتفاقی افتاد و سهم بچه ها ار دست رفت خودم شب و روز کار میکنم و پول اونارو برمیگردونم شعبون گفت این چه حرفیه جعفر مگه من مردم؟ یک بار تو زندگیم اشتباه کردم و به سهم خواهرا برادرم بی توجهی کردم همتون دیدین که خدا چی به روزم اورد اگه اتفاقی افتاد خودم به هر دری میزنم که سهم بچه هارو تمام و کمال برگردونم. خاله گفت خیلی خب من دیگه دل نگرانی ندارم بچه ها هم که سنشون اونقدری نیست که بخوان تصمیم بگیرن فقط شکر که بزرگ تر همه اس و عقلش میرسه باید نظرش رو بگه منم جواب دادم من که همون اول که شعبون بهم گفت موافقت کردم از نظر من مشکلی نداره انشاالله که کارتون زود راه بیوفته و هر روز شاهد پیشرفتتون باشیم. اقا جعفر لبخندی زد و گفت غیر از اینم فکر نمیکردم میدونستم که شکر با این قلب رئوفش حتما موافقت میکنه. بعد چاییشو خورد و گفت حالا که دیگه همه مشکلات حل شد من رفع زحمت کنم. اقا جعفر رفت و اون روز ها من حسابی ازش دلگیر بودم....

 با خودم میگفتم این مرد تکلیف من رو روشن نمیکنه نه میگه منو میخواد نه میگه کسی دیگه رو میخوام الکی منو بین زمین و هوا نگه داشته که تکلیف خودم رو ندونم هر دفعه یه حرفی میزنه یه ابراز علاقه ای میکنه و میره دنبال کارش و کم کم داشتم ازش نا امید میشدم و فکر میکردم که اون حرف هارو لحظه ای زده و چیزی توی دلش نبوده یکی دو روز گذشت و شعبون همه ی اجناس دکانش رو حراج زد همه رو به قیمت خرید خودش میفروخت که دکان زودتر خالی بشه و خود دکان رو هم برای فروش بذاره. توی بازار حسابی سرش شلوغ میشد و گه گاهی منم برای کمک بهش میرفتم چون شعبون میگفت سرم که شلوغ میشه حواسم پرت میشه و بعدا میفهمم چندتا جنس ازم دزدیدن به همین خاطر من یه گوشه مینشستم و حواسم رو جمع مشتری هاش میکردم تا جنس هایی که برمیدارن یکی یکی حساب کنن و بعد از دکان بیرون برن. خاله همون روز اول پیشنهاد داد خوبه برم به همسایه ها بگم اگه خریدی دارن بیان انجام بدن که جنس های شعبون زودتر فروش بره ولی ما هممون باهاش مخالفت کردیم و گفتیم خاله اینجا که روستا نیست همه با هم دوست و مهربون باشن دفعه ی قبل که رفتی سراغ همسایه ها بلایی به اسم نعیمه سرمون اومد این دفعه دیگه خدا میدونه چه بلایی سرمون میاد بیخیال همسایه ها شو بازار به اندازه ی کافی شلوغ هست که جنس ها توی یک هفته فروش برن همینطور هم شد و بعد از یک هفته چیزی جز چهار پنج تکه لباس توی دکان نمونده بود که شعبون همونارو هم اورد خونه و گفت اینارو دیگه خودتون استفاده کنین بیشتر از این نمیتونم وقتم رو تلف کنم برای دکان مشتری پیدا کردم هر چه زودتر باید دکان رو تحویلش بدم. خداروشکر دکان هم زود فروش رفت و توی یک ماه اقا جعفر و شعبون کار جدیدشون رو راه اندازی کردن. توی بازار طلا فروش ها یه دکان خریدن و با هم هرچی سرمایه داشتن توی کار گذاشتن و طلا خرید کردن. شعبون طلاهای نعیمه رو هم از خاله گرفت و به عنوان سهم خودش توی دکان گذاشت تا فروش بره و سودش رو برداره و خرج زندگیمون کنه. اون روز ها حال و هوای شعبون عجیب خوب بود کنار ستاره خوشبخت بود و توی کار و بارش هم موفق شده بود این حس و حال خوبش رو به ما هم منتقل میکرد و....

و کلا غم و اندوه از خونمون ببرون رفته بود. گه گاهی خاله ابراز نگرانی میکرد و میگفت نکنه دوباره سر و کله ی نعیمه پیدا بشه و ارامشمون رو به هم بزنه راستش منم نگران بودم ولی چیزی نمیگفتم که بقیه رو نگران نکنم همیشه ته دلم میترسیدم که یه روزی نعیمه بیاد و دوباره بخواد اویزون شعبون بشه و ننه من غریبم بازی در بیاره. از طرفی دلم نمیخواست ستاره ذره ای ناراحت بشه چون از خواهرام بهم نزدیک تر شده بود و از بس دختر خوب و مهربونی بود دلم نمیخواست هیچوقت ناراحتیش رو ببینم. اون روز ها که اقا جعفر و شعبون با هم کار میکردن رفت و امدمون هم بیشتر شده بود و هفته ای یکی دو بار دور هم جمع میشدیم هم خاله و خواهرش خوشحال بودن هم ما با هم میگفتیم و میخندیدیم . یکی دو ماهی از زمانی که شعبون اینا طلا فروشی زده بودن گذشته بود و به خاطر خبر هایی که اقا مرتضی داده بود تصمیم گرفتیم چند روزی هممون بریم روستا و اونجا دور هم باشیم. اقا مرتضی برای خاله خبر فرستاده بود که مریض احواله و خاله هم که دلش طاقت نیورد گفت همون روز جمع کنیم و بریم. البته اقا جعفر ازش قول گرفته بود که به زور مارو توی خونه ی خودش نگه نداره و چون اقا مرتضی مریض احواله اجازه بده ما خونه ای که اقا جعفر اینا توی ده داشتن بمونیم تا اقا مرتضی استراحت کنه. خاله از همون توی راه داشت ساز مخالف میزد و میگفت نمیشه برید اونجا اصلا میدونی چند ساله کسی پاشو توی اون خونه نذاشته الان گند از سر همه جاش بلند شده همه جارو خاک گرفته چیزی برای خوردن توی اون خونه نیست و هزار و یک حرف زد ولی اقا جعفر خوب از پسش بر میومد و گفت اصلا نگران نباش ما تعدادمون زیاده سریع اونجارو تمیز میکنیم تو اگه میخوای ابجی جونتو ببر پیش خودت که تنها نباشی بذار ما جوونا دور هم باشیم. خاله هم دیگه چیزی نگفت و تا روستا سکوت کرد. توی مسیر هرچی به صورت ستاره نگاه میکردم که ببینم نگرانی تو صورتش میبینم یا نه اصلا عین خیالش هم نبود. ستاره بیخیاله بیخیال بود و هیچی دیگه براش مهم نبود حتی حدس میزدم که تا اونجا بیاد و حتی یه سر هم به مادرش نزنه. گرچه که مادرش مجنون شده بود و دیگه حتی ستاره رو هم به یاد نمیورد. خلاصه به روستا رسیدیم و بعد از این که خاله اینارو رسوندیم و...

 و عیادت کوتاهی از اقا مرتضی کردیم به سمت خونه ی اقا جعفر اینا راه افتادیم. اقا جعفر خودش هم خوب میدونست که گند از سر خونه بلند شده و از شهر با خودش وسایلی برای تمیزکاری اورده بود وقتی به خونه رسیدیم و در رو باز کردیم چشمم به اون همه خاکی که همه جا نشسته بود افتاد و همون موقع ستاره هم با خنده گفت من که برمیگردم خونه ی خاله بتول. دیگه هر طوری بود به جون خونه افتادیم و همه جارو برق انداختیم. من بودم و شعبون و ستاره و اقا جعفر بچه ها هم به خاطر این که همه چیز براشون محیا باشه و اذیت نشن خونه ی خاله مونده بودن البته به جز شهین بقیه حوصلشون سر رفته بود و خیلی زود به ما پیوستن و فقط شهین که به زور از خاله جدا میشد اونجا مونده بود. اون شب من و ستاره با تخم مرغ های محلی روستا املت درست کردیم و اون املتی که دور هم خوردیم حسابی چسبید. شعبون و اقا جعفر از کار حرف میزدن و من و ستاره هم با هم میگفتیم و میخندیدیم خداروشکر ستاره بعد از یه مدت که خونه ی ما مونده بود یه کم اخلاقش عوض شده بود بیشتر میگفت و میخندید و کلا بیشتر از قبل حرف میزد اون اوایل که اومده بود یه سلام کوتاه هم به زور میداد البته حق هم داشت اینقدر سختی کشیده بود که از همه بریده بود ولی حالا خوب فهمیده بود که ادم های خوب هنوزم وجود دارن و کنار ما حسابی خوشحال بود. اون شب گذشت و روز بعد به سمت خونه ی خاله بتول اینا راه افتادیم. خداروشکر اقا مرتضی حالش بهتر شده بود و خود خاله میگفت والا مرتضی که چیزیش نیست فکر کنم از دوری من اینطوری شده بود ولی چیزی که ما میدیدم غم دوری نبود و اینقدر جدی بود که شعبون پیشنهاد داد اقا مرتضی رو هم با خودمون به شهر ببربم و اونجا دوا درمونش رو شروع کنیم ولی اقا مرتضی مخالفت میکرد و میگفت همین جوشونده ها و داروهای گیاهی که طبیب روستا بهم داده میخورم خوب میشم. اون روز اقا جعفر پیشنهاد داد که وسایلمون رو برداریم و به یکی از روستا هایی پایین تر بریم اونجا رودخونه و ابشار بزرگی داشت که نشستن کنار ابشارش روح ادم رو تازه میکرد یادمه قدیم تر که ننه جون و اقام زنده بودن یه بار مارو اونجا برده بودن و اینقدر هممون اب بازی کرده بودیم که وقتی برگشتیم یکی دو هفته افتادیم توی رخت خواب و حسابی سرماخوردیم....


خاله موافق بود که بریم و میگفت حال و هوای اقا مرتضی هم عوض میشه ولی خود اقا مرتضی حوصله نداشت بیاد و میگفت من خونه میمونم شماها برید تا با هزار زور و زحمت اونو هم با خودمون بردیم تا خیالمون راحت باشه.گاهی اوقات به شرایط اقا مرتضی که فکر میکردم خودم و خانوادم رو مقصر میدونستم با خودم میگفتم اگه ما نبودیم خاله مجبور نمیشد چند سال زندگیشو پای ما بذاره و شوهرشو به حال خودش ول کنه که حالا به این حال و روز بیوفته. ولی اقا مرتضی اینقدر مرد خوبی بود که هیچوقت معترض نشده بود و اونم مثل خاله با ما مهربون بود و همون اندازه دوستمون داشت. از فکر و خیال هام بیرون اومدم و با ستاره بساط کباب که اقا جعفر تدارک دیده بود رو اماده کردیم. خودش هم با شعبون مشغول درست کردن اتش بودن و خیلی زود کباب هارو پختن و ناهار دلچسبی کنار هم خوردیم بعد از ناهار هم ظرف هارو کنار همون رودخونه شستیم و برام جالب بود که وقتی به روستا میومدیم به همون زندگی روستایی برمیگشتیم دیگه نه خبری از اشپزخونه و شیر اب و اب لوله کشی بود نه خبری از مایع خاکستر و مثل گذشته ها ظرف هارو با سنگ ریزه های کنار رودخونه و خاکستر زغال میشستیم زندگی توی روستا هم عالمی برای خودش داشت ولی زندگی توی شهر مارو تنبل کرده بود و بعد اون همه سال زندگی روستایی حالا دیگه خاکستر مال کردن ظرف کنار رودخونه برامون سخت شده بود. اون روز تا نزدیک های غروب همونجا موندیم و کمی هم با جوون ها قدم زدیم. اقا جعفر حتی دیگه ابراز علاقه های نامحسوس هم بهم نمیکرد حتی دیگه مهربون نگاهم نمیکرد از اون نگاه ها که با بقیه فرق داشت و انگار دیگه کلا بیخیال من شده بود منم سعی میکردم زیاد فکر خودم رو درگیر نکنم ولی ناخواسته مدام فکرم سمت این موضوع میرفت و اوقاتم تلخ میشد. به روستای خودمون که برگشتیم از بس از اقا جعفر دلگیر بودم رو به شعبون کردم و گفتم من امشب رو پیش خاله اینا میمونم شما اگه میخواین شمسی و صفر رو با خودتون ببرین. اقا جعفر خیلی جا خورد و نگاه تند و تیزی که بهم کرد از چشمم دور نموند ستاره هم ناراحت شد و گفت ای بابا شکر من که اینطوری تنها میشم چرا امشب رو نمیای پیش ما؟ گفتم میخوام کنار شهین باشم زشته مسولیتش رو انداختم گردن خاله و اصلا عین خیالم نیست شما هم که خوب میدونین شهین با من نمیاد پس بهتره من اینجا بمونم و...

 ازش مراقبت کنم ستاره هم حرف دیگه ای نزد و بعد از این که از هم خداحافظی کردیم از هم جدا شدیم و من داخل خونه رفتم. اون شب هرکاری میکردم خوابم‌ نمیبرد و مدام از خودم میپرسیدم این چه کاری بود که اقا جعفر با من کرد؟ اون حرف ها چی بود که چند باری به من گفت و فکر من رو درگیر کرد یعنی هدفش چی بود که این کار رو کرد بعد دل خودم رو راضی میکردم و میگفتم حتما از شعبون حیا میکنه که دیگه چیزی نمیگه اخه قبلا ارتباطشون اینقدر زیاد نبود و اینقدر ها صمیمی نبودن ولی حالا که بیشتر از قبل با هم در رفت و امدن شاید مراعات اون رو میکنه و حرف دیگه ای نمیزنه ولی باز هم فکر و خیال توی سرم میومد و میگفتم یعنی شعبون همیشه حواسش به ما بوده یا همه جا دنبال ما بوده که اقا جعفر دیگه نتونست باهام حرف بزنه؟ اینقدر فکر کرده بودم که دیگه داشتم دیوونه میشدم دلم میخواست حرف هامو به یکی بزنم تا خالی بشم ولی کسی رو نداشتم خواهرام کوچیک بودن و به خاله هم جرات نمیکردم بگم تنها کسی که برام میموند ستاره بود راستش تا اون روز ترسیده بودم چیزی بهش بگم میترسیدم که به شعبون بگه و دردسر درست بشه ولی اون شب تصمیم گرفتم که با ستاره حرف بزنم شاید اون راه حلی جلوی پام میذاشت یا چیزی بهم میگفت که اروم بشم. خداروشکر همون صبح زود بود که سر و کله ی ستاره پیدا شد و گفت اومدم دنبال شکر اون خونه بدون‌شکر صفایی نداره بی روح بی روحه بچه ها گفتن بیام دنبالت ببرمت اونجا دوباره برای ناهار هممون خونه ی خاله بتول جمع میشیم. منم برای این که سر حرف های شب قبلم مونده باشم شهین رو با هزار زور و زحمت و وعده و وعید دنبال خودم بردم و تصمیم گرفتم توی راه با ستاره حرف بزنم. یه کم که از خونه ی خاله بتول دور شدیم ستاره نگاهی به شهین انداخت و وقتی دید حواسش نیست گفت چیشدی تو دیشب یه هو دختر؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم حوصله ی اقا جعفر رو نداشتم دلم نمیخواست ببینمش. ستاره گفت وا جعفر چیکار به تو داره اخه؟ نکنه چیزی بهت گفته یا کاری کرده؟ گفتم ستاره یه چیزی بهت میگم ولی به کسی نگو باشه؟ ستاره گفت نگران نباش من راز دار خوبیم. ادامه دادم چند وقت پیش اقا جعفر حرف های عجیب غریبی بهم میزد انگار غیر مستقیم ابراز علاقه میکرد ولی حالا یه مدته انگار پاک یادش رفته که من کیم و چه چیز هایی به من گفته ....


یه مدته انگار پاک یادش رفته که من کیم و چه چیز هایی به من گفته دیگه نه حرفی میزنه نه چیزی نشون میده این کارش منو خیلی حرصی کرده اصلا تکلیف خودم رو نمیدونم و وقتی میبینمش بیشتر به هم میریزم خیلی حس و حال بدی دارم مثل این که کسی سرم رو کلاه گذاشته باشه. دیروز هم به همین خاطر بود خونه ی خاله اینا موندم ولی حالا برای این که کسی بویی نبره مجبور شدم با تو بیام باور کن خدا خدا میکنم هر چه زودتر این سفر تموم بشه گه دیگه مجبور نشم جعفر رو اینقدر زیاد ببینم و عذاب بکشم. ستاره سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت و من همینطور منتظر بودم تا حرفی بزنه دیگه اونم داشت حوصلمو سر میبرد که تکونش دادم و گفتم ستاره با تواما اصلا میشنوی چی میگم؟ ستاره چند باری سرش رو تکون داد و گفت اره اره شنیدم. دست از حرکت کشیدم و گفتم وایسا ببینم ستاره از حرکت ایستاد و رو به روم ایستاد جلو رفتم و گفتم تو چرا هیچ عکس العملی نشون ندادی؟ اصلا انگار این اتفاق برات مهم نبود... نکنه تو... ستاره وسط حرفم پرید و گفت اره من میدونستم البته فقط من که نه برادرت و خاله هم میدونن اقا جعفر خیلی وقته که بهشون گفته تو فکر‌ کردی برادرت یا خاله الکی میذارن شما دوتا جوون که به هم محرم هم نیستین اینقدر راحت کنار هم باشین و شب ها زیر یک سقف بخوابین؟ فکر کردی همینطوری از روشن فکریشونه که هیچی نمیگن؟ نه بابا اینا از قصد و نیست اقا جعفر خبر دارن میدونن چه پسر خوب و پاکیه و قصد بدی نداره. دهنم باز مونده بود و از خجالت رنگم پریده بود بعد از چند لحظه که به خودم اومدم گفتم خیلی بدی ستاره خیلی بدی که به من‌ نگفتی خاله اینا چی میدونن کی بهشون گفته؟ چرا همه خبر دارن الا من بدبخت ستاره دستی به بازوم کشید و گفت این قضیه مال خیلی وقت میشه شکر اون موقع که‌ من و جعفر هنوز ازدواج نکرده بودیم مثل اینکه اقا جعفر از تو خوشش میاد و پیش خاله مطرح میکنه ولی میگه من فعلا شرایط خواستگاری اومدن رو ندارم با این که همیشه وضعیت مالیش بهتر از همه بوده ولی به خاله میگه من تا نتونم بهترین هارو برای شکر بسازم جلو‌ نمیام بعد از اون هم خاله بهش میگه باید با برادرش حرف بزنی ولی اقا جعفر وقتی قضیه رو پیش شعبون مطرح میکنه شعبون زیاد استقبال نمیکنه و یه کم رفتارش با اقا جعفر تغییر میکنه یاد اون موقع که گندکاری های نعیمه رو شده بود....

 افتاده که شعبون چقدر با اقا جعفر سر لج افتاده بود و میگفت از خجالت نمیتونم تو روش نگاه کنم پس یکی‌ از دلیل های رفتاراش هم این بود و همش رو گردن نعیمه مینداخت. ستاره مکث کرد که گفتم خب.... گفت همین دیگه گفته هر وقت وضعیتم جوری شد که ایده ال خودم بود میام خواستگاریش شعبون هم گفته چیزی به شکر نشون نده که هواییش کنی اصلا یه وقت خیر و صلاح نبود و نشد که این کار انجام بشه اونوقت تکلیف دل خواهر ما چی میشه که به تو دل بسته و تو ولش کردی رفتی؟ الانم اگه اقا جعفر چیزی نشون نمیده به همین خاطر میخواد تو زیاد امیدوار نشی وگرنه قصد دیگه ای نداره تو هم بهش بدبین نشو فکر نکن بیخیالت شده اقا جعفر خیلی مرده واقعا هرچی از کمالاتش بگم کمه ببین چقدر اقاست که به خاطر شعبون اینقدر خودش رو کنترل میکنه و از اون همه علاقه ای که داره هیچی بهت نشون نمیده ته دلم خیلی خوشحال شده بودم خداروشکر کردم که با ستاره حرف زدم تا منو از این سردرگمی در بیاره و دید بدم رو نسبت به جعفر بیچاره عوض کنه با خودم گفتم توی اولین فرصت که اقا جعفر رو تنها دیدم میرم باهاش حرف میزنم و میگم که من از همه چیز خبر دارم شاید این کارم باعث بشه اونم تغییری توی رفتارش نشون بده و حداقل دور از چشم شعبون هم که شده دو کلمه حرف با من بزنه. توی همین فکر و خیال ها بودم که ستاره از حرکت ایستاد و منم به پیروی از اون ایستادم و با دیدن عمه رقیه رو به رومون حسابی جا خوردم ستاره هم رنگ از روش پریده بود و مشخص بود که حسابی ترسیده. خیلی وقت بود که عمه رقیه رو ندیده بودم و باهاش رو به رو نشده بودم ولی اصلا تکون نخورده بود و حتی از گذشته جوون تر هم شده بود. نفس عمیقی کشیدم و خیلی اروم سلام دادم ستاره هم بعد از من سلام داد و سرش رو پایین انداخت. عمه رقیه پشت چشمی برامون نازک کرد و رو به ستاره گفت چه عجب این طرف ها پیدات شد دختره ی قاتل. ای دختر نمک نشناس میمردی حداقل مراسم اون پدر و برادرات که کشتی شرکت کنی؟ اینقدد بی وفا و بی محبتی که حتی یه سر به اون مادر بدبختت که زمین گیر شده نزدی فقط تو فکر عشق و عاشقی و هرزگیت بودی که با فرار کردنت باعث مرگ خانوادت شدی. معلوم نیست خدا چی میخواد به روز تو بیاره با این همه بدی که به خانوادت کردی...

 ستاره اصلا سرش رو بالا نمیورد و هیچ حرفی نمیزد حرص منو هم دراورده بود که هیچ جوابی بهش نمیداد نمیدونستم از ترس و خجالتش بود یا از این که این مسائل اصلا براش اهمیتی نداشت که هیچ ولی من بیشتر از این نتونستم تحمل کنم و گفتم خدا چی به روز تو اورد؟ تو که به چندتا بچه یتیم بد کردی؟ تو که این ستاره ی بدبختو اواره کردی کاری کردی که هزار بار ارزوی مرگش رو بکنه به خاطر چی ؟به خاطر چند تکه زمین. هان خدا چی به روز تو اورد؟ همونو به روز ستاره هم میاره اگرچه که ستاره یکی از کارهایی که تو کردی رو هم نکرده اینقدر خانوادش بهش بد کردن که مرگ هیچکدومشون براش مهم هم نبوده پس منتظر نباش اتفاقی برای ستاره بیوفته ستاره بیشتر از اون چیزی که باید اذیت بشه شده تو بشین فکر کن چه بلایی به سر خود شیطانت میخواد بیاد... عمه رقیه یک دفعه وسط حرف هام بهم حمله کرد و موهام رو دور دستش پیچیده بود و میکشید. ستاره هم از این طرف منو میکشید و میخواست موهامو از دست عمه رقیه جدا کنه ولی موفق نمیشد. رقیه جیغ میکشید و مارو به خاطر مرگ برادرهاش نفرین میکرد‌ کم کم مردم دورمون جمع شدن و از توی اون جمعیت اقا جعفر و شعبون جلو اومدن و شعبون وقتی عمه رقیه رو دید حسابی قاطی کرد و با داد و بیدادش باعث شد که موهای منو ول کنه. رقیه تا چشمش به شعبون افتاد تازه داغ دلش تازه شد و بیشتر از قبل صداش رو روی سرش گذاشت و اینقدر وسط روستا جیغ کشید که همه ی مردم رو از خونشون بیرون کشید. همه یه گوشه ایستاده بودن و نگاهش میکردن انگار دیگه به دیوونه بازی هاش عادت کرده بودن چون هیچکس هیچکاری نمیکرد و حتی باهاش یه کلمه حرف هم نمیزد که ارومش کنه. کم کم مردم متفرق شدن و شعبون و اقا جعفرم راه افتادن و مارو هم دنبال خودشون میکشیدن که بیشتر از این اونجا نمونیم. ولی من قبل از رفتن دستم رو از دست ستاره بیرون کشیدم و فاصله ام رو با عمه رقیه کم کردم و بعد از این که چند باری مشتم رو توی سینه ام کوبیدم گفتم جیگرم خنک شد که ی سانت از اون زمین ها هم به تو شیطان صفت نرسید میبینم اون روزی رو که هرچی داری هم از دست بدی و دنبال بقیه راه افتادم و به سمت خونه ی خاله رفتیم. صورتم بدجوری میسوخت و وقتی دست روی گونه ام کشیدم انگشت هام خونی شد....

 اقا جعفر نگاهی به صورتم انداخت و گفت زنیکه ی دیوانه انگار اصلا انسان نیست ببین با چه وحشیگری به شکر اسیب زده شعبون هم که چشم هاش از عصبانیت قرمز شده بود گفت معلومه که انسان نیست اصلا فهم و شعور نداره فقط میخواد به اهداف کثیف خودش برسه ولی چیری جز بی ابرویی برای خودش نمیذاره حالا چیشد مثلا؟ غیر از اسیبی که به شکر زد فقط خودش بی ابرو تر از قبل شد بیشتر مردم روستا فهمیدن چقدر وحشی و دیوانه است فکر‌ کردی چرا تا این سن توی خونه ی ننه بزرگم مونده چون کسی جرات نمیکنه سمتش بره که بخواد اینو بگیره و بذاره مادر بچه هاش بشه. ستاره هم گفت خدا به داد بچه ای برسه که این زن وحشی بخواد بزرگش کنه همون بهتر که مجرد بمونه و یکی دیگه رو هم بدبخت نکنه ولی من فقط توی فکر حرف اقا جعفر بودم که اونطوری نگرانم شده بود و نگرانیش رو ابراز کرد با همون صورتی که هر لحظه سوزشش بیشتر میشد نگاهی بهش کردم و لبخند زدم و چیزی نگذشت که به خونه ی خاله رسیدیم خاله وقتی صورت خونی و موهای ژولیده من و سر و وضع اشفته ی ستاره رو دید هین بلندی کشید و خواهرش هم به دنبال صدای خاله بتول از اتاق بیرون اومد و وقتی مارو دید حسابی جا خورد خاله سریع خودشو از ایوون پایین گذاشت و گفت چه بلایی سرت اومده دخترم این چه سر و وضعیه شعبون لب ایوون نشست و گفت خاله ما تا ابد توی این روستا اسایش نداریم بیا دو روزه اومدیم اینجا اون رقیه ی وحشی نتونسته ببینه وسط روستا اینارو تنها گیر اورده و حمله کرده بهشون خدا رحم کرد که من و جعفر از اونجا رد میشدیم و دیدیمشون وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر شکر میورد خاله مدام راه میرفت و رقیه رو نفرین میکرد میگفت خدا ازش نگذره چطور دلش اومده این بلارو سر دخترم با اون صورت قشنگش بیاره منم که خودم رو ندیده بودم خاله رو دلداری میدادم و میگفتم چیزی نیست که خاله چند تا خراش کوچیکه زود خوب میشه میره. بین حرف هاش بود که من رفتم صورتم رو شستم و بعد از اون نگاهی به خودم توی ایینه انداختم زخمی که روی صورتم بود خیلی بیشتر از چندتا خراش کوچیک بود و قشنگ جای چهار تا ناخنش روی صورتم مونده بود.سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم خدا ازت نگذره رقیه به خدا اگه جای این ناخن های کثیفت روی صورتم بمونه خودم میام....


سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم خدا ازت نگذره رقیه به خدا اگه جای این ناخن های کثیفت روی صورتم بمونه خودم میام اون دست های استخونیتو میشکنم تا دیگه از این غلط ها نکنی. ستاره هم به اتاق اومد‌و وقتی مطمئن شد حالم خوبه دوباره پیش شعبون اینا برگشت ولی من با این بلایی که سر صورتم اومده بود دلم نمیخواست زیاد جلوی اقا جعفر افتابی بشم خجالت میکشیدم که منو اینطوری ببینه همونجا توی اتاق یه گوشه نشستم و گفتم لعنت به این شانس حالا صاف وقتی که من میخواستم برم باهاش حرف بزنم ببین چه بلایی سرم اومد که دیگه روی نگته کردن تو چشم هاشو نداشته باشم. تا شب همونجا خونه ی خاله بودیم و خاله میگفت همینجا بمونین برین اون خونه من‌نگرانم از کجا معلوم دوباره سر و کله ی این رقیه ی دیوانه پیدا نشه و دوباره یه بلایی سر شماها نیاره این زن اینقدر دیوانه است که یک بار خونه ی شمارو اتیش زده وقتی این کار رو میکنه یعنی هر کاری از دستش بر میاد ولی پسر ها اونجا راحت نبودن هم جمعیتمون زیاد بود هم جلوی بزرگتر ها معذب میشدن و به اصرار شعبون و اقا جعفر بعد از شام به سمت خونه راه افتادیم. شهین که طبق معمول باهامون نیومد و از خاله جدا نشد ولی اون شب خاله شمسی و صفر رو هم همونجا نگه داشت و گفت شماها میخواین‌برین بلایی سر خودتون بیارین حداقل این طفل معصومارو دنبال خودتون نبرین بذارین اینجا پیش من بمونن و ما چهار تایی به سمت خونه ی اقا جعفر اینا راه افتادیم. وقتی به خونه رسیدیم و توی اتاق دور هم نشستیم دوباره اقا جعفر سری از روی تاسف تکون داد و گفت پدرتونو خوب یادم میاد مرد مهربون و دلسوزی بود ولی انگار توی این خونواده فقط همین یه نفر بوده که دل رئوف و مهربونی داشته. ستاره هم سرش رو تکون داد و گفت والا من که هیج دل رحمی از پدر خودم ندیدم اونم که از عمه ام که با یه مجنون فرقی نداره دیگه ننه بزرگمو که نگم برات اقا جعفر. شعبون گفت ول کنین دیگه حرف این ادمارو نزنین هرچی میاد یادمون بره دوباره سر بحث رو باز میکنین یعنی میشه یه روزی بیاد که اسم نحس این ادم هارو دیگه نشوم؟ حرف شعبون تموم نشده بود که اقا جعفر گفت اخه داداش تو صورت شکر رو ببین مگه میتونیم فراموش کنیم وقتی این دختر اینطوری نشسته جلومون به خدا من هر بار نگاهم به صورتش میوفته اون عمه ی دیوانتونو لعنت میکنم.....


با این حرفش سرم رو پایین انداختم و بیشتر خجالت زده شدم. شعبون گفت همشون تقاص کارهاشون رو پس‌ میدن ستاره هم تایید کرد و گفت مگه خانواده ی من نبودن مگه اینقدر به من اذیت نکردن؟ باهام کاری کردن که به مرگ راضی بشم و هر لحظه ارزوی مرگ‌ کنم حالا کجان؟ همشون زیر خروار ها خاک موندن و حتی کسی نیست که بره براشون یه فاتحه بخونه به خدا که همین رقیه یه بار هم‌ سر خاکشون نرفته اونوقت اومده منو نصیحت میکنه چرا به فلانی سر نزدی چرا مراسم فلانی نیومدی و این حرفا. شعبون لا اله الا اللهی گفت و ادامه داد تمومش میکنین یا نه؟ ما هم دیگه سکوت کردیم و چیزی راجع یه اون مسئله نگفتیم. اون شب شعبون و ستاره خیلی زود خوابیدن و اقا جعفر هم کنار شعبون دراز کشیده بود ولی صدای خر و پفش مثل شب های قبل نمیومد و نمیفهمیدم که خوابه یا بیدار من که اصلا خوابم‌ نمیبرد و به همین خاطر بلند شدم رفتم توی ایوون نشستم و به نور ماه خیره شدم. چیزی نگذشت که صدای در ورودی بلند شد و من که توی حال و هوای خودم بودم از ترس بالا پریدم. اقا جعفر که همون موقع از در بیرون اومد‌ از ترس من خنده اش گرفت و گفت بابا‌ منم نترس اون عمه ی دیوانه ات نیست خودمم خندم گرفت و گفتم توی فکر بودم یک دفعه ای اومدین جا خوردم. اقا جعفر از پنجره نگاهی به داخل انداخت و با فاصله ی کمی از من نشست و گفت بهتری؟ دیگه که زخم های صورتت نمیسوزه؟ سرم رو بالا اوردم تا جوابش رو بدم گه یک دفعه انگشت هاشو روی صورتم کشید و گفت‌ نگاه کن چیکار‌کرده ها. با برخورد دستش به صورتم یه حالی بهم دست داد بدنم گر گرفت و عرق سرد روی پیشونیم‌ نشست ولی نمیخواستم چیزی به روی خودم‌ بیارم و اقا جعفر هم خیلی زود دستش رو عقب کشید. فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم حالا که اینجا کنار هم نشستیم باهاش حرف بزنم ولی نمیدونستم باید از کجا شروع کنم کمی فکر کردم و با من و من گفتم امروز داشتیم با ستاره حرف میزدیم که چنین اتفاقی افتاد داشتیم درباره ی شما حرف میزدیم. اقا جعفر توجهش جلب شد و گفت راجع به من؟ دستتون درد نکنه غیبت منم میکنین؟ خندیدم و گفتم کدوم غیبت من داشتم باهاش درد و دل میکردم که اونم یه سری چیز هارو بهم گفت. اقا جعفر حالا کنجکاو تر شده بود و گفت چی بهت گفت؟ خجالت میکشیدم بگم ولی دلم رو به دریا زدم و گفتم درباره ی من و شما و حرف هایی که به شعبون زدین.....

این بار اقا جعفر سرش رو پایین انداخت و گفت ولی قرار بود تو از این ماجرا خبر نداشته باشی چرا ستاره اومد به تو گفت؟ گفتم اخه چرا من خبر نداشته باشم اگه قرار باشه شعبون چیزی نفهمه ما دور از چشم اون هم میتونیم دو تا کلمه حرف با هم بزنیم مثل الان! مگه الان اسمون به زمین اومد یا اتفاق خارق العاده ای افتاد؟ اقا جعفر گفت حق با توعه شکر ولی من این کار رو برای صلاح خودت کردم و اینکه شعبون مثل برادر من میمونه نمیتونستم روی اون رو زمین بندازم و نسبت به حرفش بی اهمیت باشم. گفتم خیلی خب من حرفاتون رو قبول دارم ولی پس من چی میشم؟ منی که تمام این مدت با خودم فکر میکردم یعنی اقا جعفر یه حرفی برای خودش زد و بیخیال من شد؟ من گناه نداشتم که تمام این مدت فکرم درگیر بود و ناراحت بودم؟ اقا جعفر مکث کوتاهی کرد و جواب داد من فکر نمیکردم اینطوری بشه وگرنه هیچوقت نمیذاشتم این فاصله بینمون بیوفته. گفتم خب حالا هم دیر نشده میتونین منم از این سردرگمی در بیارین تا منم تکلیف خودم رو بدونم و اینقدر سردرگم نباشم. اقا جعفر گفت حق با توعه اصلا من باید زودتر دست و پامو جمع کنم و بیام این قضیه رو رسمی کنم ولی من اصلا نظر تورو نپرسیدم همینطوری دارم برای خودم میبرم و میدوزم شاید اصلا تو راضی به این کار نباشی. با این حرفش هول شدم و گفتم چرا چرا کی گفته من راضی نیستم بعد خودم فهمیدم که چی گفتم و دستم رو روی دهنم گذاشتم و گفتم یعنی... منظورم اینه که... اقا جعفر خندید و گفت باشه باشه هی بدترش نکن فهمیدم چی میخواستی بگی منم خندیدم و گفتم ای بابا اینقدر خجالتم ندین دیگه. لبخندی به روم زد و گفت بهتره بری بخوابی دیگه تا شعبون بیدار نشده و متوجه ی غیبت ما دو تا نشده. منم که دیگه خیالم راحت شده بود از سر جام بلند شدم و با خوشحالی به اقا جعفر شب بخیر گفتم و کنار ستاره توی رخت خوابم خوابیدم. اون شب پس از مدت ها با خیال راحت چشم روی هم گذاشتم و خیلی زود هم خوابم برد. انگار‌ تمام مشکلات زندیگم حل شده بود و دیگه دغدغه ای نداشتم ...

بعد از اون شب چند روز دیگه هم روستا موندیم و اقا جعفر و شعبون اینقدر با اقا مرتضی حرف زدن تا بلاخره راضی شد برای مداوا به شهر بیاد و اینطوری خیال خاله هم بابت ما هم شوهرش راحت بود چون خودش میگفت اینجا که باشم دلم پیش شماست شهر که باشم دلم پیش اقا مرتضی اگه هممون یه جا باشیم دیگه خیال منم راحته. خلاصه خاله یه سری وسایل ضروریش رو جمع کرد و این دفعه وسایل اقا مرتضی رو هم‌ برداشت و با هم به سمت شهر راه افتادیم توی راه خواهرش اصرار میکرد که خونه ی اون بمونن و میگفت خونه ی بچه ها اونقدر بزرگ نیست که همتون راحت باشین مخصوصا که حالا ستاره هم به جمعیت خونه اضافه شده و تازه عروسم هست بذارین این بچه ها به حال خودشون باشن و شما خونه ی ما بمونین از طرفی شعبون میگفت اخه این چه حرفیه من و ستاره به خاله و شوهرش چیکار داریم تازه خیلی هم خوشحال میشیم که پیش ما بمونن خاله هم خودش اونجا راحت تره و ما هم که مشکلی نداریم شاید یه کم سر و صدا و شلوغ بازی های بچه ها باشه که اونم خاله و شکر از پسشون بر میان و ارومشون میکنن خاله هم‌سکوت کرده بود و چیزی‌نمیگفت اقا مرتضی هم که کلا نظری نداشت و تابع جمع بود بنده خدا. به شهر که رسیدیم خاله گفت چند روزی رو میرم خونه ی ابجیم ولی پیش شما هم میام ما هم دیگه حرفی نزدیم و خداروشکر شهین هم خواب بود بهونه نگرفت و خاله بعد از این که ازمون خداحافظی کرد به خونه ی خواهرش رفت. فردای اون روز شهین وقتی از خواب بیدار شد و خاله رو ندید قیامت به پا کرد و خونه رو توی حلقش کرده بود یک لحظه هم اروم نمیشد و مدام جیغ میکشید که خاله رو میخوام خاله رو میخوام هرچی ستاره سعی میکرد سرگرمش کنه و حواسش رو پرت میکرد بی فایده بود و دوباره خیلی زود یادش میومد تا دیگه از دستش کلافه شدیم و گفتم من اینطوری نمیتونم این بچه دیوانمون کرد من دستش رو میگیرم میبرمش اونجا خاله اگه میخواد اونجا بمونه حتما قبول میکنه شهینم نگه داره یا پا میشه میاد اینجا که شهین مارو بیچاره نکنه. ستاره گفت منم باهات میام بچه هارو هم ببریم بعدش بریم بازار یه کم بگردیم منم قبول کردم و....

بعد از اینکه بچه هارو اماده کردم راهی شدیم اول به سمت خونه ی خواهر خاله بتول راه افتادیم و اونا هم که صدای جیغ جیغ های شهین رو از پشت در شنیده بودن حسابی هول کرده بودن ولی وقتی فهمیدن قضیه از چه قراره خیالشون راحت شد. به خاله گفتم خاله توروخدا بلند شین بیاین خونه ی ما این بچه روزگار مارو سیاه کرده نمیذاره به هیچ کاریمون برسیم خاله خیلی مردد بود و نه میتونست بگه میام خونتون نه راحت بود بگه بچه رو بذار اینجا و برو تا بلاخره خواهرش از اشپزخونه بیرون اومد و گفت چه اشکالی داره شهینم همینجا کنار ما بمونه اگه اون مشکلش پیش بتول موندنه من مشکلش رو حل میکنم شهینم از خدا خواسته به سمت خاله دوید و مثل همیشه بهش چسبید و دیگه جدا نشد. من برای این که تعارف کرده باشم چند باری گفتم نه بابا یعنی چی که اینجا بمونه مگه خودمون خونه و زندگی نداریم که مزاحم شما بشه ولی ته دلم میخواستم که همونجا بمونه چون میدونستم اگه برگرده بیچارمون میکنه خواهر خاله بتول هم مدام میگفت اینجا هم خونه ی خودتونه مگه فرقی داره که اینجا نمونه.خلاصه شهین رو گذشتیم خونه خواهر خاله بتول و به سمت بازار راه افتادیم بازار گردی خیلی حس و حال خوبی داشت و اون وسط ها چشمم به یه سری چیز ها هم می افتاد و یادم میومد که بهشون احتیاج داریم و بین گشت و گذار هامون خریدمونم میکردیم وسط های بازار بود که برگشتم و دیدم ستاره دنبالم نمیاد وقتی یه کم چشم چرخوندم دیدم عقب تر جلوی یه مغازه ایستاده و به پاپوش های دخترونه ی کوچیکی که بافتنی هم بود خیره شده. دستی به بازوش کشیدم و گفتم ستاره چیشده؟ چیزی احتیاج داری تا به خودش اومد و گفت نه نه نه فقط داشتم نگاه میکردم لبخندی زدم و گفتم ایشالا خدا یه دختر خوشگل بهت بده که خودم بیام این پاپوش هارو براش بخرم ستاره بغض کرد و گفت ایشالا شکر نمیدونم واقعا خدا بهم بچه میده یا نه ولی خب من راضیم به رضای خودش ایشالا که هرچی صلاحه برام پیش بیاد. اون روز به خونه برگشتیم و ستاره تا چند روز توی خودش بود و حرف زیادی نمیزد منم توی فکر فرو رفته بودم و دلم به حالش میسوخت بیچاره خیلی سختی توی زندگیش کشیده بود...

 براش دعا میکردم که به ارامش برسه و دیگه هیچ دل نگرانی نداشته باشه بین همون ناراحتی ها و بغض و گریه های ستاره یه شب شعبون با یه جعبه شیرینی اومد و حسابی هممون رو متعجب کرد هرچی میپرسیدیم شیرینی برای چیه حرفی نمیزد و میگفت خودتون‌ چند دقیقه ی دیگه صبر کنین‌ متوجه میشین تا بعد از چند دقیقه صدای بوق ماشینی از کوچه به گوش رسید و هممون فکر‌ کردیم اقا جعفره چون کسی دیگه ماشین نداشت و به همین خاطر من گفتم میرم در رو باز کنم توی این فاصله ی اتاق تا در حیاط هزار و یک فکر به سرم زد و اون شیرینی که شعبون خریده بود خیلی فکرم رو درگیر کرده بود مخصوصا حالا که مطمئن بودم اقا جعفر هم به خونمون اومده و با فکر هایی که به سرم اومده بود یه دلشوره ی عجیبی گرفته بودم دلشوره ای که از هیجان و خوشحالی بود ولی وقتی در رو باز کردم با یه ماشین دیگه رو به رو شدم نه مدلش مدل ماشین اقا جعفر بود و نه رنگش ولی راننده خود جعفر بود. همونجا منتظر ایستادم و بعد از این که از ماشین پیاده شد سلام دادم و گفتم مبارک باشه ماشینتون رو عوض کردین؟ اقا جعفر لبخندی زد و گفت مبارک شما باشه ایشالا شعبون زودتر گواهینامش رو بگیره و پشت ماشین بشینه دیگه برای این طرف اون طرف رفتن هم مشکلی نداشته باشین راحت با ماشین برین و بیاین. واقعا غافلگیر شده بودم شعبون چطور به ما نگفته بود که میخواد ماشین بخره و هممون رو اینطوری غافلگیر کرده بود. از خوشحالی اشک توی چشم هام‌جمع شد و گفتم واقعا مال ماست؟ این ماشین ماست؟ یعنی داداشم اینقدر موفق شده که بتونه ماشین بخره؟ اقا جعفر گفت چرا نتونه ایشالا بهتر از ایناشم میخره ایشالا هر روز پیشرفت میکنه و بهتر از قبلش میشه شما لیاقت بهترین هارو دارین نباید دیگه سختی بکشین ایشالا از این به بعد زندگیتون هر روز بهتر و بهتر بشه. بعد از حرف های اقا جعفر خودمو داخل اتاق رسوندم تا خبر رو به بقیه بدم و بچه ها وقتی متوجه شدن یک دفعه همشون به سمت کوچه دویدن و دور ماشین میچرخیدن و ذوق میکردن ستاره هم از خوشحالی مدام به شعبون میگفت واقعا؟ واقعا تو ماشین خریدی؟ شعبون با حرف های ما احساس غرور خاصی بهش دست داده بود حق هم داشت کم زحمت نکشیده بود....

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shekar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه mzlv چیست?