شکر 11 - اینفو
طالع بینی

شکر 11

احساس غرور خاصی بهش دست داده بود حق هم داشت کم زحمت نکشیده بود و تا اینجای زندگی کم سختی نکشیده بود به نظر من که‌حق داشت بهترین ها نسیبش بشه. شعبون کمی سکوت کرد و گفت دعا کنین وضع کار و بارمون هر روز بهتر و بهتر بشه تا منم بتونم بهترین هارو برای شما که خانوادم هستین مهیا کنم بتونم خونمون رو عوض کنم که شما تو این خونه ی کوچیک اذیت نشین خاله هم بتونه بیاد پیش ما بمونه و به خاطر این که خونمون کوچیکه و از صدای بچه ها که توی دست و پاشن اذیت میشه نره خونه ی ابجیش بمونه اقا جعفر گفت این حرفا چیه میزنی داداش والا که خاله بتول خودشم دوست داره اینجا بمونه ولی تو رودرواسی با مامان من قبول کرده بیاد ایتجا تو خودت رو ناراحت حرف های اونا نکن. خلاصه اون شب شادی توی خونمون برپا شده بود که حد و حساب نداشت حتی ستاره که مدتی زانوی غم بغل گرفته بود هم خوشحال بود. اون شب گذشت و شعبون فردای همون روز برای گرفتن گواهینامش اقدام کرد میگفت حالا که این ماشین رو گرفتیم نمیتونم بذارم گوشه ی کوچه و فقط نگاهش کنم باید یاد بگیرم باهاش رانندگی کتم البته یه چیزایی بلد بود ولی خب باید گواهینامش رو میگرفت که مدرک داشته باشه و همینطور الکی پشت ماشین نشینه. چند روز که گذشت حال و هوای ستاره دوباره بد شد خودمم تو فکر بودم و مدام ایندم رو با اقا جعفر میدیدم و اون روز ها همش به این فکر میکردم حالا که وضعیت مالی شعبون خوب شده حتما وضعیت اقا جعفر هم بهتر شده و همیشه منتظر بودم که یه قدمی برداره و جلو بیاد ولی خبری نبود. با همه ی درگیری های فکری که خودم داشتم بلاخره تصمیم گرفتم سراغ ستاره برم و ببینم میتونم حال و هواش رو عوض کنم یا نه ولی همین که شروع به حرف زدن کردم ستاره بی اختیار زیر گریه زد و بلند بلند گریه میکرد منم از این رفتارش هول شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم براش اب اوردم تا بخوره و اروم بگیره ستاره وقتی اروم شد با لکنت شروع به حرف زدن کرد و گفت شکر دیگه نمیتونم چند وقته دارم دیوونه میشم اون روز های کذایی از جلوی چشمم کنار نمیره و دوباره به همون روزهایی که هر لحظه ارزوی مرگم رو میکردم برگشتم شاید باورت نشه ولی من تا حالا اون روز هایی که از سر گذروندم رو برای هیچکس تعریف نکردم ....

الان احساس میکنم باید با یه نفر حرف بزنم تا خالی شم باید به یکی بگم تا خلاص شم و دیگه اون روز ها کابوس های هر شبم نباشه. توی دلم داشتم میگفتم اخی ستاره خبر نداره من از زندگیش خبر دارم میدونم خودش رو از طویله حلق اویز کرده و بچشو از دست داده ولی اصلا چیزی به روی خودم نیوردم و گفتم اگه منو رازدار خودت میدونی و دوست داری باهام حرف بزنی من به حرفات گوش میدم. ستاره کمی فکر کرد و گفت نمیدونم گفتنش به تو درسته یا نه اخه من دارم با برادرت زندگی میکنم ولی خب میخوام بگم که خالی بشم. شوهر قبلی من اصلا ادم درستی نبود اوایل خودش رو خوب نشون میداد ولی رفته رفته کارهاش عجیب شد گاهی یه زن هایی رو برمیداشت میورد خونه که از سر و وضعشون مشخص بود ادم های درستی نیستن اول حرف های بیخود میزد میگفت جا و مکان ندارن چی میشه توی اتاق اخر حیاط ما بمونن ثواب میکنیم و این حرف ها منم ساده بودم باور میکردم میگفتم ثواب کنیم یه جایی توی زندگیمون بهمون برمیگرده ولی یک بار نصف شب بیدار شدم دیدم نیستش و وقتی دنبالش رفتم فهمیدم به قول خودش دنبال ثوابه و میخواد یه زن رو از تنهایی در بیاره توجیحشم این بود که صیغه اش کردم به هم محرمیم مگه چه اشکالی داره با هم باشیم. من که اصلا چند روزی تو شوک بودم و باور نمیکردم که شوهرم چنین کاری بکنه ولی به خودم که اومدم دیدم تازه روش تو روم باز شده و هر روز یکی رو برمیداره میاره میگه برای ثوابش صیغه کردم این کارهاش اصلا برام قابل تحمل نبود مخصوصا که اصلا نمیخواستمش و همون موقع هم هنوز توی فکر شعبون بودم. شب و روزم شده بود گریه اوایل جرات نمیکردم اعتراض کنم ولی یه کم که گذشت دیگه نتونستم تحمل کنم و دعواهامون شروع شد یکی دو بار اول فقط به داد و بیداد ختم میشد ولی بار سوم دست روم بلند کرد یه جوری کتکم زد که یک هفته نمیتونستم از جام بلند شم و توی رخت خواب افتاده بودم فقط به خودم میپیچیدم میدیدم اینقدر درد میکشم و از درد به خودم میپیچم ولی اصلا عین خیالشم نبود و حتی یه لیوان اب هم دستم نداد فقط میرفت و میومد بد و بیراه بهم میگفت و میگفت حقته که یاد بگیری توی کار های من دخالت نکنی و سرت تو کار خودت باشه. شکر اون روز ها هزار بار ارزوی مرگ میکردم فقط به خدا میگفتم....

جون منو بگیر و راحتم کن با خودم میگفتم الان اگه زن شعبون بودم از گل نازک تر بهم نمیگفت و ببین این مرد چه به روزم اورده تمام اون روز ها خانوادم و خانواده ی پدریم رو لعنت میکردم و دعا میکردم بدتر از این ها سرشون بیاد که منو به این حال و روز انداختن. ولی هیچوقت فکر نمیکردم این روز ها روز های خوب زندگیم باشه. حالم که خوب شد کارهای شوهرم بدتر شد دیگه فقط یه زن رو خونه نمیورد دو سه تارو با هم میورد و دیگه به اتاق ته حیاط هم نمیبردشون یه راست میوردشون توی خونه ای که من زندگی میکردم کامل روش تو روم باز شده بود و همون یه ذره حیایی که داشت هم ریخته بود دیگه دروغ و دلنگ هم سر هم نمیکرد میخوام ثواب کنم صیغه کردم و این حرف ها و با پررویی کارش رو انجام میداد و میشستن عیش و نوششون رو میکردن دیگه جرات حرف زدن هم نداشتم چند بار اول فقط میرفتم توی اتاق و در گوشم رو میگرفتم که صدای خنده ها و خوشیشون رو نشنوم و تا وقتی که همشون بیهوش میشدن گریه میکردم و وقتی اون صدا های حال به هم زنشون قطع میشد منم اروم میشد ولی بعد از چند بار شوهرم دیگه‌ نمیذاشت توی اتاق بمونم و مدام دستور میداد این کارو بکن اون کارو بکن فلان چیزو بیار فلان چیزو ببر و رسما من شده بودم کلفت کثافت کاری های اقا یک لحظه نمیذاشت به حال خودم باشم باید مدام چیز میپختم جلوشون میذاشتم و تا میخوردن جمع میکردم میشستم و جمع و جور میکردم تا اقا بره چهار تا زن دیگه از گوشه و کنار خیابون پیدا کنه و بیاره. یه مدت اینطوری گذشت و من جرات حرف زدن نداشتم تا بلاخره صبرم لبریز شد و یه روز بی خبر بلند شدم رفتم روستا احمق بودم فکر میکردم خانوادم حمایتم میکنن و طرف من رو میگیرن توی راه با خودم گفتم میرم اونجا از سیر تا پیاز ماجرارو براشون تعریف میکنم فکر میکردم حق رو به من میدن چون چنین چیز هایی نه تو خونوادمون نه تو روستامون دیده بودم و فکر میکردم که برای بقیه هم عادی نباشه و بی حیایی بدونن ولی هنوز پام به خونه ی اقام نرسیده اونم دست روم بلند کرد و وقتی فهمید بدون شوهرم اومدم تا خوردم کتکم زد اصلا نداشت دهنمو باز کنم بگم چیشده برای چی اومدم و اینقدر کتکم زد که از حال رفتم بعدم که سر و کله ی شوهر از خدا بی خبرم پیدا شد و....

هنوز حالم سر جاش نیومده بود که اونم یه دور کتکم زد و همونطور بی جون منو برداشت برد شهر و تا چند وقت توی زیر زمین خونه زندانیم کرده بود هر روز یه تکه نون و یه کم اب میذاشت جلوم و میگفت تو ارزشت از سگ هم کمتره لیاقت نداری حتی مثل سگ هم زندگی کنی زنی که از خونه فرار میکنه رو باید سرش رو برید حالا من خیلی بهت لطف کردم گذشتم تو زنده بمونی ولی کور خوندی اگر فکر کنی میتونی دوباره نور خورشید رو ببینی راست هم میگفت تا چند وقت نور خورشیدو ندیدم توی اون زیرزمین توی گند و کثافت خودم زندگی میکردم و هر لحظه ارزوی مرگم رو میکردم گاهی وقت ها مینشستم با خودم فکر میکردم مگه من چه بدی کردم که حالا خدا اینطوری داره جوابم رو میده میگفتم ایا این تقاص کدوم کار بدمه که دارم پس میدم ولی هرچی فکر میکردم چیزی به ذهنم نمیرسید. یه مدت گذشت و شوهرم وقتی دید از پس کارهای خودش و زن هایی که به خونه میاره برنمیاد منو از زیر زمین بیرون اوزد یادمه اینقدر لاغر و ضعیف شده بودم که به زور روی پام می ایستادم اینقدر نور خورشید رو ندیده بودم که چشم هام به نور حساس شده بود و روز اول قرمز شده بود و همینطور اشک از چشمم میومد ولی هب باید دوباره به حالت عادیم برمیگشتم و کارهای خونه رو میکردم. باورت نمیشه شکر هر روز میخواستم خودم رو بکشم هر دفعه یه راهی پیدا میکردم و بعد از این که کلی بهش فکر میکردم میرفتم انجامش بدم حتی اینقدر مصمم بودم که کلی فکر میکردم چیکار کنم دردش کمتر باشه ولی وقتی میخواستم اقدام کنم میترسیدم. نه به خاطر از دست دادن جونما به خاطر این میترسیدم که خدا بعد مرگمم قهرش بگیره و توی اون دنیا هم اسایش نداشته باشم. خلاصه مجبور بودم بسوزم و بسازم که بین اون همه بدبختی حامله هم شدم بعد از یکی دو ماه که فهمیدم دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد میدونستم که اگه این بچه به دنیا بیاد دیگه هیچ جوره نمیتونم از این زندگی بیرون بیام نه خودم دلم میومد و نه شوهرم میذاشت اون روز ها با خودم فکر میکردم مثلا بچه رو به دنیا بیارم بذارم و برم وی میخواد بزرگش کنه؟ این زن هایی که یک شب بیشتر توی این خونه نمیمونن یا باباش که فقط به فکر خودشه برای همین دیگه نتونستم توی اون خونه بمونم و با خودم گفتم...

مرگ یه بار و شیون یه بار برمیگردم خونه ی اقام هرچی میدونم بهشون میگم یا میکشنم یا از دست این مرد نجات پیدا میکنم ولی طبق معمول حرف هامو باور نکردن و فکر میکردن به خاطر شعبونه که از خونه فرار میکنم یعنی دلم هنوز با اونه و فرار میکنم که خودم رو به شعبون برسونم نمیدونستن اون روز ها اینقدر بدبختی میکشیدم که به عشق و عاشقی فکر هم نمیکردم البته دلم با شعبون بود ولی اولویتم نجات پیدا کردن از دست شوهرم بود. اون بار کارم بی نتیجه نموند درسته خیلی اذیت شدم و بلاخره کاری که مدت ها میخواستم انجام بدم و ازش ترس دادم رو انجام دادم ولی بعد از این که خودم رو حلق اویز کردم و بچه ام مرد شوهرم فهمید من دیگه اون ادم سابق نمیشه دیگه اون زن تو سری خور که صداش در نیاد نمیشم و نمیتونه بیشتر از این هر بلایی که میخواد سرم بیاره به همین خاطر خبر فرستاده بود که دیگه نمیخوامش و میخوام طلاقش بدم. اون روز ها به خاطر حرف های قابله که گفته بود دیگه بچه دار نمیشم همینطوری ناراحت بودم و بدتر از اون حرف هه و رفتار های اقام بود از همدن روز اول بود که اذیت های خانوادم و بیشتر از همه اقام شروع شد نمیداشت اب خوش از گلوم پایین بره و مدام راه میرفت بهم تیکه مینداخت و کنایه میزدو میگفت تا حالا توی روستا ندیده بودم دختری به غیر از کفن برگرده به خونه پدرش اینقدر اذیتم میکردن چه برای خواب چه برای شام و ناهار خوردن تازه برای این که نگن نون خور اضافه ای همه کارهای خونه رو هم من باید میکردم دیگه رسما مادرم دست به سیاه و سفید نمیزد و شرایط برام خیلی سخت شده بود ولی با این وجود خداروشکر میکردم که از دست اون مرد دیوانه نجات پیدا کردم زجری که اون یکی دو سال خونه اش کشیدم هیچوقت توی زندگیم نکشیده بودم. گذشت تا وقتی که سر و کله ی شعبون پیدا شد و اون روز توی روستا دیدمش همون اول که دیدمش فهمیدم این همون روزنه ی امیدیه که مدت ها دنبالش میگشتم میدونستم که شعبون منو از این شرایط نجات میده و بلاخره خوشبختم میکنه. همینم شد و وقتی پیشنهاد داد که فرار کنیم بدون فکر قبول کردم چون دیگه تحمل اونجا موندن رو نداشتم. بعد اشک هاش که نفهمیده بود کی از چشم هاش ریخته رو پاک کرد و گفت الان اگه میبینی نه مرگ پدر و برادرم برام مهمه نه شرایط بد مادرم ....

شاید بهم حق بدی شاید حالا که میدونی اینقدر بهم بدی کردن حق بدی که نتونم یک لحظه هم تو روی مادرم نگاه کنم یا یه فاتحه ی ساده برای پدر بفرستم ولی مردم نمیفهمن هیچکدوم نمیدونن که این خانواده چه بلاهایی به سر من اوردن و انتظار دارن حالا تازه برم پرستاری مادرم رو بکنم مادری که هیچوقت جلوی پدرم واینستاد بگه این دختر گناه داره اینقدر بهش بد نکن و توی همه ی اذیت هایی که به من کرد باهاش همکاری کرد. حرف هاش که تموم شد متوجه شدم منم بی اختیار شروع به اشک ریختن کردم و بین حرف هاش کلی گریه کرده بودم. باورم نمیشد که ستاره اینقدر سختی کشیده باشه و زندگی باهاش بد تا کرده باشه به حماقت خودم خندیدم که اون روز ها میگفتم ستاره چطور تونسته خودش رو حلق اویز کنه چطور دلش اومده با خودش این‌کارو رو کنه حالا میفهمیدم مگه راهی هم جز این داشته. بعد از این که حرف های ستاره تموم شد بی اختیار خندیدم و گفتم من احمق رو ببین وقتی شروع به حرف زدن کردی گفتم حالا میخواد بچه اش که از دست داده رو بگه و فکر کرده من نمیدونم ولی با هر کلمه ای که از دهنت بیرون اومد بیشتر از قبل شوکه شدم و فهمیدم تو چه دختر قوی هستی چقدر صبر و تحملت زیاده. بعد دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم ولی ببین حالا جواب تموم صبر و تحمل هات رو میگیری. ستاره هم خندید و گفت خودم میدونم. شکر باورت نمیشه با هر پیشرفت شعبون انگار دنیارو بهم دادن انگار خودم اینقدر پیشرفت کردم هیچوقت توی زندگیم چنین روز هایی رو نمیدیدم و حالا که شعبون گاهی دست پر میاد خونه یا یه هدیه ی کوچیکی چیزی برام میگره هزار بار خدارو شکر میکنم و ازش معذرت خواهی میکنم. میگم مرسی که اون شب جونمو نگرفتی و گذاشتی این روز هارو ببینم. فقط ازش میخوام که یه بچه هم بهم بده تا این خوشیم تکمیل بشه و دیگه هیچ غصه ای نداشته باشم دستم رو روی دست هاش کشیدم و گفتم ایشالا اونم به موقعش بهت میده یه جایی بچه دار میشی که اصلا به فکرش هم نباشی نگران نباش تو که روز های بدتر از این رو گذروندی اینم میگذره میره پی کارش. ستاره نفس عمیقی کشید و گفت اخیش چقدر راحت شدم که این حرف هارو به یکی گفتم دیگه داشتم از سنگینی این حرف ها ردی سینه ام خفه میشدم. بغلش کردم و گفتم حالا دیگه ناراحت نباش پاشو بریم یه شیرینی چیزی درست کنیم..

شعبون دوست داره شب که میاد خوشحال بشه و با ستاره مشغول کار شدیم. چند روزی گذشت و خاله اینا به کمک اقا جعفر کارهای درمان اقا مرتضی رو شروع کرده بودن شعبونم دیگه گواهینامش رو گرفته بود و خودش پشت ماشین مینشست و هر بار با ماشین میومد خونه هممون حسابی ذوق میکردیم. توی محله همه یه جور عجیبی نگاهمون میکردن و وقتی شعبون رو با ماشین میدیدن شروع به پچ پچ‌میکردن خاله هم میگفت باید صدقه بدیم و هر روز اسفند دود کنیم که یه وقت چشمتون نزنن. گاهی شعبون اقا مرتضی رو به درمانگاه میبرد و گاهی اقا جعفر ولی درمانگاه از خونه ی اقا جعفر اینا خیلی دور بود و به ما نزدیک تر میشد یه چند باری که اقا جعفر برده بودشون و خاله هم همراهشون بود خاله تصمیم گرفت بیاد خونه ی ما بمونه. البته از اول هم دلش میخواست بیاد خونه ی ما ولی توی رودرواسی با خواهرش اونجا مونده بود اون روز این مسئله رو بهونه کرده بود و گفته بود جعفر خیلی اذیت میشه هی مارو ببره و بیاره من میرم اونجا که شعبون راحت تر مارو ببره و بیاره و با شهین و اقا مرتضی برگشتن خونه. شهین که اصلا دیگه مارو نمیشناخت فقط زندگیش بود و خاله یه لحظه هم از کنار خاله تکون نمیخورد و همش به خاله چسبیده بود وقتی اومد خونه جلوش نشستم و گفتم شهین خانم یه بوس به ابجیت نمیدی؟ تو که اصلا ابجی نداری فقط یه خاله بتول داری و بس. شهین هم با همون چهره ی شیطونش ابروهاشو بالا انداخت و گفت نه نه نه فقط به خاله جونم بوس میدم. اون شب که دور هم نشسته بودیم شعبون پیشنهاد داد که بچه هارو به مدرسه بفرستیم تا سواد خوندن نوشتن یاد بگیرن میگفت دیگه از ما که گدشت ولی اینا هنوز کوچیکن هنوزم دیر نیست شروع کنن البته از سن شمسی و صفر هم گذشته بود ولی شهین میتونست بره کلاس اول با این وجود گفت اون دوتام برن حتی به من گفت تو هم‌اگه میخوای شروع کن با ستاره با هم بخونین به هم کمک کنین اینطوری خوب نیست یه خوندن و نوشتن ساده هم بلد نباشین ولی من شخصا حوصله ی این کارهارو نداشتم و ستاره هم قبول نکرد. همون هفته بود که با ستاره یه مدرسه ی خوب که به خونه هم نزدیک باشه پیدا کردیم و بچه هارو ثبت نام کردیم سه تاشون خیلی ذوق داشتن و شعبون پول داد که براشون لباس نو و کیف و کفش و قلم و کاغذ بخرم...

منم دستشونو گرفتم بردم و بازار و هرچی دلشون میخواست براشون خریدم. وقتی اونطوری خرید میکردیم باورم نمیشد که یه روز به نون شبمون هم محتاج بودیم و اگه خاله نبود و از پول زمین های کشاورزیش خرجمون نمیکرد باید شب ها گرسنه سر روی بالشت میذاشتیم. خداروشکر میکردم که روزگار روی خوشش رو هم به ما نشون داد و بعد از مدت ها سختی کشیدن روی خوشی رو هم دیدیم و از اون وضعیت نجات پیدا کردیم. تابستون تموم شد و بلاخره مدرسه ی بچه ها شروع شد روز اول هر سه تاشون خیلی ذوق داشتن و از همون کله ی سحر بیدار شده بودن تا به مدرسه برن ولی ذوقشون مال همون یکی دو هفته ی اول بود صفر که اصلا دل به درس و مشقش نمیداد و برای رفع تکلیف به مدرسه میرفت شهینم اینقدر بازیگوش بود و از روی بچگی شیطونی میکرد که فقط شده بود مایه ی حرص ما. هر روز باید خودم رو میکشتم تا این دوتا بشینن سر درس و مشقشون ولی شمسی برخلاف دوتاشون عاشق درس و مدرسه شده بود از وقتی از مدرسه برمیگشت سرش تو کتاب و دفترش بود تا شب که میخوابید و دوباره روز بعد هم به همین روال میگذشت یه چند هفته که رفت مدرسه و یه چیز هایی یاد گرفت گاهی منو ستاره رو هم صدا میزد و حروف و کلماتی که یاد گرفته به ما هم یاد میداد. برای ما هم خوب بود کم و بیش میتونستیم نوشته هارو بخونیم و یه چیز هایی بنویسیم و اینطوری بود که ما هم مدرسه نرفته باسواد شدیم. اقا مرتضی روز به روز حالش بهتر میشد و شعبون از وقتی که یه کم وضع مالیش بهتر شده بود اجازه نمیداد خاله حتی خرج درمان شوهرش رو بده و میگفت تو اینقدر برای ما زحمت کشیدی که تا اخر عمرمونم پس بدیم جبران‌ نمیشه و خرج درمان اقا مرتضی رو از مغازشون میدادن. خداروشکر همه چیز خوب بود و زندگی ارومی داشتیم فقط چشم انتظاری من برای اومدن اقا جعفر به سر نمیرسید و هر روزم رو با این فکر شب میکردم. چند ماهی گذشت و هوا هم دیگه سرد شده بود. یه شب که توی اتاق دور کرسی نشسته بودیم و شمسی داشت نوشته هایی که یاد گرفته بود رو برامون میخوند و خاله هم به شلغم هایی که پخته بود نمک میزد در خونه رو زدن. شعبون نگاهی به ما انداخت و گفت مهمون داشتین؟ خاله سری تکون داد و گفت نه والا شاید جعفر باشه شعبون جواب داد جعفر که چند روزیه نیست به من گفت کار دارم ولی نمیدونم کجا رفته....

حالا برم درو باز کنم ببینم کیه این موقع شب شعبون به سمت در رفت و ما هم از روی کنجکاوی پشت پنجره ایستاده بودیم و نگاه میکردیم وقتی در رو باز کرد چهره ی زار و پریشون خواهر خاله بتول از پشت در نمایان شد هممون نگران شدیم و یکی یکی از اتاق بیرون رفتیم خواهر خاله بتول حسابی پریشون بود و با لکنت بعد از اینکه سلام کرد گفت از جعفر خبر ندارین؟ شعبون پسرم تو نمیدونی جعفر کجاست دو سه روزه هیچ خبری ازش ندارم فکر میکردم دنبال کار و بارشه ولی حالا بدجوری دلشوره گرفتم و بد به دلم افتاده اومدم اینجا گفتم تو همکارشی شاید تو بدونی کجاس؟ شعبون هم که حسابی هول کرده بود گفت نه به خدا به منم گفته میرم دنبال کار و بارم نمیدونم کجاست حالا شما چرا اینقدر نگران شدی دنبال کاراشه دیگه مگه قبلا سابقه نداشته اینطوری بره دنبال کارش؟خواهر خاله بتول گفت چرا خیلی شده ولی امشب دلم بدجور شور میزنه خاله بتول جلو اومد دستش رو پشت خواهرشگذاشت و گفت ابجی دلشورت برا چیه اخه بیا یه دیقه داخل بشین حالت سر جاش بیاد اصلا تو این موقع شب برای چی تک و تنها پاشدی با پای پیاده تا اینجا اومدی یعنی هیچکس دیگه نبود بفرستی خبر بگیره؟ خواهر خاله بتول خیلی کلافه بود و اصلا نمیدونست چیکار کنه تا خاله بتول به زور اوردش داخل خونه نشست و یه لیوان اب دستش داد تا حالش بهتر شد یه کم که نشست و دلداریش دادیم قبول کرد که اتفاقی برای اقا جعفر نیفتاده و دلشوره اش بی دلیله. تقریبا قک ساعتی اونجا بود و بعد رو به شعبون کرد و گفت پسرم منو میبری تا خونمون؟ هرچی اصرار کردیم اونجا بمونه قبول نکرد و شعبون بلند شد تا خونشون رسوندش. بعد از رفتن اونا منم دلشوره گرفتم انگار حرف های خواهر خاله بتول حال منم بد کرده بود ولی مدام با خودم حرف میزدم و دل خودم رو راضی میکردم که چیزی نیست و داری به خودت تلقین میکنی از اون روز به بعد تا یک هفته هر بار شعبون میومد خونه سراغ اقا جعفر رو ازش میگرفتیم ولی میگفت هنوز برنگشته و نگران نباشید دنبال کاراشه دیگه روز های اخر بود که خود شعبون هم نگران شده بود میگفت مگه چقدر کار داره که اینقدر طول کشیده هر کاری هم میخواست بکنه دیگه تا حالا باید برمیگشت از طرفی خاله بتول هر روز به خواهرش سر میزد که دوباره حالش بد نشه و سعی میکرد دلداریش بده ولی فایده ای نداشت بلاخره اونم مادر بود و نگران.

گذشت تا یه روز که شعبون اومد بلاخره خبر داد اقا جعفر برگشته و به خاله گفت امروز دیگه نمیخواد بری سراع خواهرت دیگه خیالش راحت شده که پسرش برگشته ولی شعبون انگار این خبر رو زیاد با شوق و ذوق نداد و یه جورایی انگار حال خودش هم گرفته بود عصر که دوباره رفت دکان سراغ ستاره رفتم و گفتم ستاره شعبون چیزیشه؟ انگار زیاد حوصله نداشت. ستاره گفت اره تو هم متوجه شدی مثل همیشه نبود انتظار داشتم وقتی اقا جعفر برمیگرده این خبر رو با خوشحالی بیشتری بده ولی انگار زیاد هم خوشحال نشده بود گفتم منم همین فکر رو کردم میخواستم ببینم تو میدونی چشه که انگار تو هم خبر نداری حالا هرچی باشه فعلا مهم اینه که اون بنده خدا برگشته و یه عده ادم رو از نگرانی در اورده ستاره هم گفت اره والا حالا اگه چیزی دستگیرم شد خودم بهت خبر میدم. توی فکر فرو رفته بودم از طرفی میگفتم کاش خاله بتول باز هم میرفت به خواهرش سر بزنه تا بتونه یه خبری برامون بگیره ولی اونم نشسته بود توی خونه و جایی نمیرفت. شب که شعبون اومد خود خاله ازش سوال کرد و گفت کار و بارت خوبه انگار زیاد حوصله نداری. شعبون کمی مکث کرد و گفت چی بگم والا این اقا جعفر بودنش یه جوره نبودنش یه جور دیگه این مدت که نبود دست تنها بودم اذیت میشدم از طرفیم همه نگرانش بودن ولی حالا هم که اومده همش ساز مخالف میزنه هرکاری میکتم ایراد میگیره اصلا توی این یک هفته ده روز کلا عوض شده اخلاقش خیلی فرق کرده همون اول که اومده بود انگار اصلا نمیشناختمش همش غر میزنه ایراد میگیره یه جوری رفتار میکنه انگار من نوکرشم دارم برای اون کار میکنم دستور میده این کارو بکن اون کارو بکن بعد هم کلی از کارم ایراد میگیره. با خودم میگم شاید مشکلی براش پیش اومده که حوصله نداره ولی خب این مشکل باید حل بشه یا نه؟ هرچی میگذره هم داره بدتر میشه اینجوری اوقات منم تلخ میکنه نمیتونمم چیزی بگم که این مرد کم برای ما زحمت نکشیده خیلی حق به گردنمون داره به خودم اجازه نمیدم جواب هیچکدوم از حرف هاش رو بزنم. خاله توی فکر فرو رفت و گفت عجیبه اصلا نمیتونم باور کنم که جعفر چنین رفتار هایی کرده باشه حتما مشکلی داره که روی اخلاقش اینطوری تاثیر بد گذاشته حالا خودم بهش سر میزنم و یه کم باهاش حرف میزنم ببینم مشکل از کجاست. خاله این حرف هارو زد و فردا صبح زود...

 از خونه بیرون رفت من از وقتی رفت چشم انتظار بودم و چشمم به در بود که برگرده ازش خبر بگیرم و ببینم چه بلایی سر اقا جعفر اومده که اینطوری شده یکی دو ساعت طول کشید تا خاله بره و برگرده و وقتی برگشت اصلا اون ادمی نبود که رفته اخم هاش تو هم بود و حالش حسابی گرفته بود. کنارش نشستم و گفتم خاله جون چیشده اتفاق بدی که نیوفتاده خاله دستشو تکون داد و گفت نپرس نپرس دیگه بدتر از این که جعفر به من بی احترامی کنه باورم نمیشه که جعفر اینطوری با من حرف زده باشه اصلا از وقتی رفتم در دکان شعبون اینا حالم خیلی بد شده. تعجب کرده بودم واقعا قابل باور نبود که اقا جعفر به خاله بی احترامی کنه خیلی کجنکاو شدم و گفتم چیشد خاله درست بگو بفهمم دیگه خاله نفس عمیقی کشید و گفت اول رفتم خونه ی ابجیم از اون سوال کنم ببینم اون چیزی میدونه یا نه وقتی در خونه رو باز کرد دیدم که اونم حال خوشی نداره اول نمیخواست چیزی بروز بده ولی وقتی ازش سوال کردم که چه خبر از جعفر انگار شعبون میگه زیاد حال حوصله نداره در دلش باز شد و گفت نگو خواهر نگو نمیدونم این پسر اون چند روز کجا رفت و اومد که اینقدر عوض شد اصلا انگار نمیشناسمش انگار پسر من نیست رفتارش خیلی عجیب شده این که از گل نازک تر به کسی نمیگفت حالا راه میره و به همه بی احترامی میکنه خیلی زود جوش میاره خیلی غر میزنه به همه چی ایراد میگیره و خلاصه که عاصیمون کرده. خاله میگفت خیلی جا خوردم ولی تا خودم‌ نمیدیدم باور نمیکردم با این‌ که دو نفر گفته بودن ولی خودم به سمت مغازشون راه افتادم توی راه مدام با خودم میگفتم اینا زیاد حساس شدن یکی یه چیزی گفته اینام خیلی بهش فکر کردن همه ی کارهای جعفر داره به چشمشون میاد اول که رسیدم اونجا سلام دادم شعبون مثل همیشه گرم باهام سلام کرد و یه چهارپایه گذشت گفت خاله جون بیا بشین خسته شدی این همه راه تا اینجا اومدی ولی جعفر حتی سرش رو هم بالا نیورد و به یه سلام خشک و خالی بسنده کرد خاله میگفت تا همینجای کار خیلی جا خورده بودم که یک دفعه جعفر سرش رو از حساب و کتاب بیرون اورد و یکباره پرید به شعبون که اینجا اشتباه کردی داری بهمون ضرر میزنی اینطوری بخوای کار کنی بدبختمون میکنی و این حرف ها خاله میگفت شعبون سکوت کرده بود....

و جعفر هرچی از دهنش بیرون میومد بهش میگفت فقط چندباری رفت جلو باز هم با احترام و برخورد خوب گفت داداش اشتباه میکنی اینجای فاکتور رو نگاه کن اینجا فلان‌کار رو کردم تو این فاکتور رو ندیدی که فکر میکنی من اشتباه حساب کردم ولی جعفر انگار دیوونه شده بود و اصلا حرف های شعبون رو نمیفهمید هر لحظه صداش بالا تر میرفت و دیگه کم کم سر یه موضوع بیخود داد و بیداد راه انداخته بود تا من دیگه نتونستم تحمل کنم از جام بلند شدم و گفتم این چه طرز حرف زدنه پسر مگه کارگر گرفتی که اینطوری باهاش حرف میزنی مگه شعبون چه فرقی با تو داره هرچقدر تو از این مغازه سهم داری اونم داره. بد کرده در نبود تو تنها این مغازه رو چرخونده و کار کرده که سرمایه ی تو بیشتر بشه حالا این جای دستت درد نکنه اس باهاش اینجوری حرف میزنی خاله میگفت با خودم فکر میکردم من برم جلو جعفر اروم میشه و در برابر من حداقل کوتاه میاد ولی همدن رفتار زشتت رو با من هم ادامه داد و گفت خاله تو دخالت نکن اینجا خونه نیست که هرکی هرچی میگه بپری وسط و فضولی کنی توی کار‌ما دخالت نکن تو که از هیچی سر در نمیاری ما خودمون میدونیم چطوری با هم‌کار‌ کنیم. اینجای کار بود که چشم هام گرد شد و فهمیدم حالت جعفر عادی نیست خاله میگفت این رفتارش درست منو یاد وقتی که شعبون درگیر نعیمه بود و تا خرخره جادوش کرده بود انداخت همون لحظه منم داشتم به این مسئله فکر میکردم و همینطور که گوشم به خاله بود زیر لب گفتم منم یاد کارهای شعبون افتادم و یکدفعه گفتم خاله نکنه یکی اقا جعفرم جادو کرده؟ خاله توی فکر فرو رفت و گفت والا خودمم حدس میزنم اینطوری باشه وگرنه این بچه چطور یک شبه از این رو به اون رو میشه باید برم با مادرش حرف بزنم و بگم بره پیش دعا نویس نمیخوام این بچه به اونجا هایی که شعبون رسید برسه حیفه این پسر از بین میره گیر چنین زنی بیوفته. گفتم اره خاله حتما همین کار رو بکن ولی توی سرم هزار و یک فکر بود و با خودم میگفتم یعنی ممکنه زنی وارد زندگیش شده باشه و این بلاهارو سرش اورده باشه؟ خیلی به هم ریخته بودم و شب و روزم شده بود فکر کردن به اقا جعفر. یک هفته ی دیگه هم گذشت یه روز شعبون عصبانی از سر کار اومد و بعد از این که کتش رو به گوشه ای پرت کرد گفت ....

شست و گفت به خدا من دیگه نمیتونم دیگه‌ تحمل کارهای جعفر رو ندارم حوصله ی هر روز جنگ و بحث و دعوا رو ندارم هر روز یه جنگی راه میندازه از صبح که میاد غرغر هاشو شروع میکنه و به همه کار من ایراد میگیره هرچی میخوام باهاش مدارا کنم و جوابش رو ندم نمیذازه اینقدر بحث رو به درازا میکشونه که دعوا بشه و اینقدر صداش رو بالا میبره که تمام همکار هامون و مغازه دارهای بازار در مغازمون جمع میشن ببینن چه اتفاقی افتاده توی بازار یه جو ابرو برامون نذاشته و از گوشه و کنار میشنوم که همه دربارمون حرف میزنن و میگن بین دوتا شریک اختلاف افتاده. چند باری خواستم براش توضیح بدم و اروم و با ملایمت بهش گفتم که تو اشتباه میکنی توی محاسبه ی فاکتور ها اشتباه میکنی فکر میکنی من اشتباه کردم ولی در اومده به من میگه نه تو میخوای از مغازه دزدی کنی و من چون زرنگم مچت رو گرفتم برای همین بهت برخورده و دیگه با من نمیسازی دقیقا کاری که خودش میکنه رو گردن من میندازه و فکر کرده من ناسازگاری میکنم نمیدونم چه فکری با خودش میکنه نمیفهمه که من تا عمر دارم خودم رو بهش مدیون میدونم و هیچ وقت دست به چنین کاری نمیزنم. یه خدا هر روز با خودم میگم سرمایم رو از این کار بیرون بکشم و جونم رو راحت کنم اون موقع که دکان لباس فروشی داشتم درسته که درامد زیادی نداشتم و پولم فقط به این میرسید که شکم خودم و شماهارو سیر کنم ولی حداقل ارامش داشتم هر رور جنگ و دعوا نداشتم ولی حالا پول دارم و اعصاب این که ازش استفاده کنم رو ندارم اخه به چه دردم میخوره این پولی که در میارم؟ خاله هم از این حرفی که اقا جعفر به شعبون زده بود خیلی ناراحت شد و گفت رسما داره بهت تهمت میزنه اینطوری نمیشه هر روز داره یه بامبولی درست میکنه باید برم با مادرش حرف بزنم و یه فکری براش بکنم. روز بعد با همدیگه به سمت خونه ی اقا جعفر اینا راه افتادیم و وقتی رسیدیم خاله ماجرا رو برای خواهرش گفت و ادامه داد ابجی اینطوری که‌ نمیشه اگه پسره رو عاصی کنه سرمایش رو از کار میکشه بیرون اینطوری هم برای جعفر بد میشه هم خودش چون کارشون به هم وابسته اس و اگه‌ یکیشون نباشه اون یکی هم موفق نمیشه. هیچکدومشون به تنهایی نمیتونن مثل الان کار کنن....

مادر اقا جعفر خودش هم خیلی ناراحت بود و میگفت به خدا فکر نکنین فقط سر کار اینقدر ناسازگاری میکنه تو خونه بدتر میکنه چند شب پیش غذا باب میلش نبوده زده زیر بشقاب و تمام غذا رو پخش اتاق کرده بعد هم بلند شده به داد و دعوا که تو چیکار میکنی توی این خونه که عرضه نداری یه غذا درست کنی؟ اخه شما به من‌ بگین جعفر همچین پسری بود؟ جعفر روزی دو سه بار فقط دست من رو میبوسید حالا میاد اینطوری با من حرف میزنه من که باورم نمیشه این همون پسریه که من زاییدم و بزرگش کردم. خاله بتول صداش رو پایین تر اورد و رو به خواهرش گفت ابجی موقعی که شعبون شوهر نعیمه بود رو یادت میاد؟ شما هم اون موقع کم و بیش با ما رفت و امد داشتیمن و اخلاق و رفتار شعبون رو میدیدن کارهایی که جعفر حالا میکنه خیلی به رفتار های اون موقع شعبون نزدیکه. مادر اقا جعفر سرش رو پایین انداخت و گفت نگو توروخدا ابجی که هر روز و شبم دارم به این مسئله فکر میکنم با خودم میگم نکنه‌من شعبون رو قضاوت کردم و خدا این بلارو سر بچه ام اورد خاله بتول خواهرش رو دلداری داد و گفت این چه حرفیه ابجی بعدم ما که مطمئن نیستیم فقط اینطوری فکر میکنیم به نظر من بریم پیش یه دعا نویس ازش بپرسیم اگه کسی دعایی چیزی براش گرفته باطل کنیم که حال این بچه هم خوب بشه به خدا خودش هم گناه داره من میدونم فکر و ذکر خودش هم اروم نیست که چنین رفتار هایی میکنه. اون روز تصمیم بر این شد که تا اخر هفته با هم پیش دعا نویس بریم تا متوجه بشیم کسی دعایی چیزی براش گرفته یا نه. اون روز به خونمون برگشتیم و شعبون بیچاره شب که اومد مثل روزهای قبل دوباره توی خودش بود و پیدا بود که ناراحته خاله خیلی باهاش حرف میزد و میگقت پسرم تو صبوری کن انشاالله اخلاق جعفر درست میشه فکر این که از کارت بیرون بیای رو نکن به این بچه ها نگاه کن باید پولی باشه که بتونی خرج خواهر برادرات بکنی حالا چی میشه یه کم تحمل کنی تا این یه سختی رو هم پشت سر بذاری. گذشت تا روز بعد شعبون که به خونه اومد خیلی پریشون بود صورتش قرمز شده بود و صدای نفس هاش به گوش میرسید. هممون کنجکاو بودیم ببینیم چه اتفاقی افتاده و با خودمون فکر میکردیم حتما دوباره با اقا جعفر بحثش شده شعبون هم خودخوری میکرد و چیزی نمیگفت تا...

تا خاله بلاخره ازش سوال کرد و گفت دوباره بحثتون شده پسرم شعبون دستی به پیشونیش کشید و گفت کاش بحثمون میشد خاله کاش بحثمون شده بود و چیزی که دیدم رو نمیدیدم. خاله جا خورد و گفت چی دیدی مگه پسرم درست حرف بزن نصفه جونمون نکن. شعبون نفسی گرفت و گفت خاله غلط نکنم دوباره سر و کله ی نعیمه توی زندگیمون پیدا شده و این بار کمر همت بسته که منو از کار و زندگی بندازه و بدبختم کنه امروز صبح که رفتم دکان رو باز کنم زودتر جعفر رسیدم و دیدم یه چیزایی در مغازه ریخته اول فکر کردم همسایه ها اب و جارو کردن ولی وقتی بیشتر دقت کردم دیدم مثل همون کثافت کاری هایی هست که نعیمه در خونمون کرده بود هی خواستم دل خودم رو راضی کنم گقتم حتما حیوونی پرنده ای چیزی تلف شده ولی از صبح فکرم درگیره و میگم این رفتار های جعفر نمیتونه نسبت به این موضوع بی ربط باشه اول با خودم فکر کردم میخواسته دوباره یه بلایی سر من بیاره ایندفعه به جعفر گرفته ولی بعد گفتم چرا جعفر نه؟ حتما دیکه از من ناامید شده و این بار رفته سراغ جعفر که جعفر رو بدبخت کنه شعبون سکوت کرد و دوباره گفت خاله توروخدا یه فکری بکن نذار جعفر هم مثل من بدبخت بشه و تمام راه هایی که من رفتم بره و برگرده برو هر کاری برای من کردی برای اونم بکن یا به مادرش بگو به فکر باشه. حالا کار نعیمه هم نباشه مطمئنم یه زنی مثل اون وارد زندگیش شده که این مرد به این حال و روز افتاده. خاله سرش رو پایین انداخت و گفت خودم حدس میزدم یکی جادو جمبلش کرده باشه کاش زودتر یه کاری میکردیم تا کار به اینجاها نکشه و حال و روز جعفر اینقدر بد نشه. شعبون گفت به خدا همین الانم دیر نیست اصلا همین الان بلند شین من ببرمتون خونشون با ماشین میریم که زودم برسیم مطمئنم که جعفرم الان خونه نیست با مادرش حرف بزنین تا یه فکری بکنه. خاله هم که حسابی ترسیده بود زود بلند شد اماده شد و به من و ستاره هم گفت شماهام بیاین ستاره گفت من میمونم پیش بچه ها شما برید و ما سه تایی به سمت خونه ی خواهر خاله بتول راه افتادیم. وقتی رسیدیم طبق گفته ی شعبون ماشین اقا جعفر دم خونه نبود و مشخص بود که هنوز خونه نیومده در حالی که قبلا عصر ها 

بعد از کارش خیلی زود به خونه میرفت و میگفت ادم هرچی هم مشغله داشته باشه باید یه وقتی برای خانوادش بذاره و یه چند ساعت از روز رو هم در کنار اونا باشهه هرچی به کارهای اقا جعفر فکر میکردم میدیدم صد و هشتاد درجه فرق کرده و دیگه هیچکاریش به اون جعفر سابق نمیخوره. زنگ رو زدیم و بعد از این که در رو باز کردن رفتیم داخل خواهر خاله بتول اول هول کرد و فکر کرد اتفاقی برای پسرش افتاده که این وقت شب ما سه تایی راه افتادیم رفتیم خونشون ولی خاله خیلی زود خیالش رو راحت کرد و گفت اتفاقی نیوفتاده ما فقط برای حرف زدن اومدیم. بعد از این که نشستیم این بار خاله دیگه جلوی کل خانواده سر بحث رو باز کرد و گفت ابجی همین فردا باید پاشی بریم پیش دعا نویس اگه به فکر پسرتی و نمیخوای از دست بره باید زودتر این کار رو انجام بدی دیگه ما مطمین شدیم که جادو جمبلش کردن امروز شعبون دیده که یه چیز هایی در مغازشون ریختن اول باید بریم این دعاهایی که براش گرفتن رو باطل کنیم بعد ببینیم کار کیه تا حساب اونم برسیم حالا جدا از بلاهایی که سر جعفر ممکنه بیاد برای کار و بارشونم خطرناکه وقتی طرف تا مغازشون هم رفته. خواهر خاله بتول وقتی حرف هامون رو شنید بدون هیچ حرفی بلند شد به سمت اتاق رفت و در حالی که ما از رفتارش هاج و واج مونده بودیم دوباره به سالن برگشت و کاغذ هایی رو دست خاله بتول داد و گفت اینارو هم توی ماشینش پیدا کردم نمیدونستم چیه ولی حدس میزنم دعایی چیزی باشه. خاله کاغذ هارو باز کرد و گفت خدا لعنتش کنه مثل هموناییه که نعیمه نوشته بود به خدا اگه بفهمم این مسئله ذره ای به نعیمه مربوطه این دفعه خودم میکشمش که دیگه سراغ کسی نره. خواهر خاله بتول خیلی ناراحت بود و غصه میخورد اون شب شعبون بهش گفت که فردا صبح زود خاله رو برمیدارم میام دنبالتون تا زودتر این کار رو انجام بدیم و هممون با ناراحتی به خونه برگشتیم. چهره ی نعیمه یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیرفت غیر از خاله منم دلم میخواست بکشمش که وارد زندگی اقا جعفر شده بود و هزار و یک فکر با خودم میکردم و میگفتم دیگه امکان نداره ما به هم برسیم از طرفی به اقا جعفر بد دل شده بودم و انگار دیگه مثل قبل چشم انتظارش نبودم. یاد اون روزی که نعیمه ....

رو توی بازار دیدم افتادم همون روزی که خودش رو به موش مردگی زده بود و میگفت من پشیمونم فهمیدم اشتباه کردم و از این حرف ها با خودم گفتم خوبه خام دروغ هاش نشدم و حرف هاشو باور نکردم که دوباره خودمون رو بدبخت کنیم. اون شب ها اصلا از فکر و خیال خوابم نمیبرد و مدام ناراحت بودم که نعیمه اخر تاثیر بدش رو توی زندگی من هم گذاشت با این که هنوز هیچکس مطمئن نبود که این کارها کار نعیمه است. طبق گفته های شعبون صبح روز بعد خیلی زود بیدار شد و خاله رو برداشت تا دنبال خواهرش برن و با هم پیش دعا نویس برن. از وقتی رفتن مدام دلم شور میزد و فقط منتظر بودم برگردن و بهم بگن که دعا نویس چی گفته چشمم به در مونده بود و از بس که منتظر بودم توی حیاط نشسته بودم که تا میرسن زودتر خودمو بهشون برسونم. خلاصه چند ساعتی گذشت و دیگه داشتم نگران میشدم که سر و کله ی خاله اینا پیدا شد خواهرشم باهاش اومده بود و مشخص بود که کلی گریه کرده. خیلی زود توی اتاق نشستن و منم براشون چایی اوردم ولی بعد از این که چاییشون رو خوردن هم حرف نمیزدن تا بلاخره صبرم تموم شد و گفتم ای بابا پس چرا هیچکس هیچی نمیگه به خدا که منم نگرانم چی گفت مشکل حل شد یا نه؟ خاله گفت همونطور که فکر میکردیم بود البته‌ نگفت کی این کار رو کرده ولی گفت پای زنی در میونه که میخواد زندگی چند تا خانواده رو به هم‌ بریزه و داره جادوهای سنگینی برای بیشتر اعضای این خونواده برمیداره تا زندگی همشون رو خراب کنه و خوشی رو ازشون بگیره گفت بیشتر از هر چیزی چشمش به مال این خانواده هاست و میخواد هرچی که دارن از دست بدن به همین خاطره که چیزهایی در مغازه ریخته البته گفت به خونه هاتون هم رخنه کرده و حتما توی خونه هاتون هم دعاهایی هست گفت بگردید پیدا میکنید بعد بیارید که باطلشون کنم. خواهر خاله بتول دوباره به گریه افتاده بود و مدام میگفت اخه این چه بلایی بود که به سرمون اومد خاله بتول هم دلداریش میداد و بین دلداری دادن هاش دوباره شروع به حرف زدن کرد و گفت حالا فعلا گفت دعاهایی که براش گرفتن رو باطل میکنم یه سری ایه قران هم داد گفت بذارین تو خونتون تا این جادو ها روتون تاثیر نداشته باشه. خاله بتول گفت به خدا اگه دستم به این زن برسه خودم تیکه تیکه اش میکنم فقط شانسش گفته باشه نعیمه نباشه.....

که‌ همینطوی هم دلم ازش پره دیگه چه برسه این بار هم بفهمم کار کار اون بوده. خلاصه چند روزی گذشت و همه امیدوار بودیم با باطل کردن جادو ها حال اقا جعفر بهتر بشه ولی چیزی فرق نکرده بود و فقط توی اون چند روز خواهر خاله بتول کلی دعا این طرف و اون طرف خونه اش پیدا کرده بود همش میگفت اخه چطور ممکنه این زن به خونه ی ما راه پیدا کرده باشه ما که همیشه یه نفر توی خونمون بوده و حواسش جمع بوده یعنی چطور ممکنه یکی وارد خونه شده باشه و این دعا هارو این طرف و اون طرف گذاشته باشه و با این اتفاق حسابی گیج و نگران شده بود. هیچکدوممون فکر هم نمیکردیم که خود اقا جعفر اینقدر تحت تاثیر اون زن قرار گرفته باشه و حرف هاشو باور کرده باشه که با دست خودش دعا هارو توی خونه گذاشته باشه ولی خواهر خاله بتول وقتی ازش پرسیده بود به صراحت گفته بود که خودم گذاشتم و مبادا این کاغذ هارو از توی خونه برداری اینا باعث پیشرفتمون میشه باعث میشه زندگیمون هر روز بهتر و بهتر بشه و اینجوری بود که فهمیدیم اقا جعفر حسابی خام حرف های اون زن شده. خیلی برامون عجیب بود که مرد به این زرنگی اینطوری گول خورده باشه و از راه به در شده باشه با این وجود خواهر خاله بتول همه ی دعاهارو از گوشه و کنار خونه جمع کرده بود و پیش دعا نویس برده بود که باطلشون کنه اگرچه دعوای بدی با اقا جعفر بینشون راه افتاده بود ولی میگفت هرچی باشه بهتر اینه که این گند و کثافت ها توی خونم باشه. حدود یک ماهی گذشت و اقا جعفر تغییر زیادی نکرده بود تنها تفاوتش با قبل این بود که گاهی اخلاقش بهتر میشد ولی خب کامل خوب نشده بود و بعضی وقت ها همونطوری دیوونه میشد و شعبون هم کامل از دستش عاصی شده بود. یه روز که شعبون به خونه برگشت زود مارو دور خودش جمع کرد و با هیجان و عصبانیت گفت فهمیدم بلاخره فهمیدم اون زن کثیفی که این دام رو برای جعفر پهن کرده کیه ما هم که هممون حسابی کنجکاو بودیم بهش خیره شده بودیم و منتظر حرف زدنش بودیم تا بلاخره دهن باز کرد و گفت امروز نعیمه خانم پرو پرو همراه اقا جعفر اومد مغازه و برای خودش یه سرویس طلا برداشت باورم نمیشد که جعفر اینجوری دست نعیمه رو توی دستش گرفته باشه و قربون صدقش بره اول که با هم دیدمشون چند باری چشم هامو باز و بسته کردم...

 چون باورم نمیشد این نعیمه باشه که کنار جعفر قدم برمیداره ولی هرچی نزدیکتر شد دیگه مطمئن شدم که خودشه به خدا اگه میدیدنش یه سر و وضعی به هم زده بود از من و شماها بیشتر به خودش رسیده بود یه لباسایی پوشیده بود اعیونی بیا و ببین. خاله روی دستش زد و گفت ای جعفر خالت برات بمیره که خام این زن کثیف شدی بمیرم برات که داری پولاتو مثل ریگ خرجش میکنی. من که حسابی حرصی شده بودم گفتم وا خاله چرا تو بمیری اون با خواست خودش داره این کارو میکنه مگه کسی مجبورش کرده که تو داری اینطوری حرص میخوری؟ خاله گفت این چه حرفیه اخه دخترم معلومه که کسی مجبورش کرده نعیمه کارش مجبور کردن اینو اونه با دعایی که میگیره هر کسی رو به کارهایی که دلش بخواد مجبور میکنه. نمیتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم ای بابا خاله یعنی یه جو عقل تو سر اقا جعفر نیست؟ خوبه مثل شعبون نبود که نعیمه رو نشناسه و با تجربه ای که شعبون کسب کرده بود کامل بهش شناخت داشت هر کی دیگه جای اقا جعفر بود خام این زن نمیشد. شعبون گفت لا اله الا الله حالا این چه بحثیه راه انداختین حالا که دیگه گول خورده ما باید دنبال راه چاره باشیم. خاله گفت کدوم راه چاره ما که دیگه پیش دعا نویسم رفتیم‌ ولی انگار هیچکار نکرده فقط اگه جعفر مثل تو قبول کنه بیاد پیش دعا نویس این مشکل میتونه حل بشه که اونم عمرا چنین کاری بکنه یعنی باید خودش به این نتیجه برسه که از دست این زن خودش رو نجات بده و حالا حالا ها هم طول میکشه تا به این نتیجه برسه. دیگه تحمل شنیدن حرف های شعبون رو نداشتم و به اتاق رفتم ولی شعیون باز هم داشت از دست تو دست بودن نعیمه و اقا جعفر حرف میزد و اوقات من رو تلخ کرده بود من که دیگه اصلا به حرف هاشون گوش ندادم ولی عصر بود که شعبون خاله رو برداشت و به سمت خونه ی خواهر راه افتادن وقتی رفتن ستاره سراغم اومد‌و گفت چه وضعیتی درست شد اخه این نعیمه چی بود این وسط دیگه صاف حالا که کارای اقا جعفر راست و ریست شده بود باید سر و کله اش پیدا میشد. سرم زو پایین انداختم و گفتم دیگه همه چی رو به هم زده من که‌ حتی دلم نمیخواد چشمم هم به صورت اقا جعفر بیوفته خیلی حس بدی بهش پیدا کردم و وقتی توی ذهنم با نعیمه تصورش میکنم حالم بد میشه....


دلم نمیخواد چشمم هم به صورت اقا جعفر بیوفته خیلی حس بدی بهش پیدا کردم و وقتی توی ذهنم با نعیمه تصورش میکنم حالم بد میشه. ستاره گفت این حرفا چیه اخه اونم که خودش مقصر نیست خوبه داداشت جلوی چشمت بوده و دیدی که چه به روزش اورده حالا باید اقا جعفرم درک کنی دست خودش که نیست ایشالا این مشکل حل میشه و شما به هم میرسین ولی من اصلا دیگه به همچین چیزی فکر نمیکردم و رسیدن به اقا جعفر رو محال میدونستم. خاله که برگشت گفت با ابجیم حرف زدم گفتم هرطوری هست باید دست جعفر رو بگیری ببریم پیش دعا نویس تا هر دعایی براش گرفتن باطل بشه بهش هم گفتم که کار کار نعیمه و است و اگه بدونین چقدر نفرینش کرد. ستاره گفت‌ ای بابا من‌ نمیدومم چرا یکی از این نفرین ها به این زن نمیگیره که همه از شرش خلاص بشن حالا اگه‌ ما بودیم هزار و یک بلا سرمون اومده بود والا ما که هیچکاری نمیکنیم از زمین و اسمون برامون میباره اونوقت این زن راست راست راه میره و برای بقیه بدبختی به بار میاره شعبون دستی روی سر ستاره کشید و گفت هنوز دیر نشده برای این که تقاص کارهاشو پس بده بعدم شماها که فکر نمیکنین نعیمه این مدت توی ناز و نعمت زندگی میکرده همین که خانوادش از خونه بیرونش کرده بودن و توی کوچه و خیابون گدایی میکرد براش کافی بود اگه سر و وضعش رو میدیدن لباس های سفیدش از کثیفی سیاه شده بود و به خاطر بویی که‌میداد نمیشد یک لحظه هم کنارش موند. نمیدونم چطور جعفر با اون سر و وضع قبولش کرده حداقل اون موقعی که من گرفتمش یه سقف بالا سرش بود و یکی بود خرج خورد و خوراکش رو بده. خاله گفت ول کن این حرفارو داشتم ابجیمو تعریف میکردم ابجیم گفت هر طوری شده جعفر رو راضی میکنم تا پبش دعا نویس بیاد و همین امشب باهاش حرف میزنم. اون شب گذشت و ما منتظر خبر خواهر خاله بتول بودیم که ببینیم جعفر راضی شده یا نه ولی فردای اون روز با حال زاری اومد و همینطور که وارد خونه میشد گفت خدا لعنتش کنه با این پسر کاری کرده که‌منی که مادرشم دیگه‌نمیشناسمش دیشب که حرف رو پیش کشیدم و بهش گفتم بیاد بریم‌ پیش دعا نویس هرچی ظرف قدیمی و قیمتی توی دکورم بود برداشت این طرف اون طرف پرت کرد و شکوند همشو ریز ریز کرد و گفت تو حق نداری درباره ی زنی که من دوستش دارم اینطوری حرف بزنی تازه بهم مژده داد که...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shekar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه pekiq چیست?