شکر 12 - اینفو
طالع بینی

شکر 12

درباره ی زنی که من دوستش دارم اینطوری حرف بزنی تازه بهم مژده داد که خیلی زود میخواد عقدش کنه و اون زن رو به خونه ی ما میاره اینجای حرف هاش بود که نفس کم اورد و بریده بریده گفت خدایا حالا من چه خاکی توی سرم بریزم اخه این چه مصیبتیه که به سر من اومد مگه من میتونم پسر دسته گلم رو دو دستی تقدیم این زن کنم تا هرچی داره و نداره ازش بگیره و بعد بره دنبال یکی دیگه. خواهر خاله بتول راست میگفت نعیمه همین بود اوار میشد روی سر یه نفر و همه دار و ندارش رو بالا میکشید و بعد میرفت سراغ یکی دیگه دقیقا کاری که میخواست با شعبون بکنه و خداروشکر ما جلوش رو گرفتیم با خودم فکر میکردم توی این مدت که پیداش نبود سر کی اوار شده بوده و کیو بدبخت کرده بوده. شعبون بعد از حرف های خواهر خاله بتول گفت من نمیذارم چنین اتفاقی بیوفته خودم جلوش رو میگیرم اصلا فردا خودم میرم باهاش حرف میزنم دست از این کارهاش برداره و سر عقل بیاد بهش یاداوری میکنم که نعیمه چه بلاهایی به سر من و خانوادش اورد انگاری یادش رفته اون مدتی که هممون توی بیمارستان بودیم و امیدی به زنده موندن من نبود تقصیر چه کسی بوده. اون شب گذشت و روز بعد قرار بود که شعبون با اقا جعفر حرف بزنه ولی سر ظهر بود که با دماغ و دهن خونی و لباس هایی پر از خاک و پاره و سر و وضعی به هم‌ریخته به خونه برگشت هممون از این سر و وضعش جا خوردیم ولی خب خوب حدس میزدیم که‌چه اتفاقی افتاده باشه شعبون رفته بود با اقا جعفر صحبت کنه و اونم که حسابی روی حرف خودش پافشاری میکرده با شعبون درگیر میشه و وسط بازار حسابی همدیگه رو میزنن شعبون خیلی ناراحت بود و همینطور که خونی که از دماغش میومد رو پاک میکرد گفت مگه من بدش رو میخوام که اینطوری میکنه من صلاحش رو میخوام و نمیفهمه بدتر از همه هم اینه که جلوی تمام کسبه ی بازار به جون هم افتادیم حالا چه فکری درباره ی ما میکنن؟ خاله بهش میگفت غصه نخور فکر نکنم دیگه کاری از دست ما بر بیاد دیگه هممون یکی یه بار باهاش حرف زدیم و تلاش کردیم که دست از این کارهاش برداره ولی وقتی بی فایده اس دیگه کاری از دستمون بر نمیاد باید نعیمه بدبختش کنه و وقتی کامل بدبخت شد خودش میفهمه که‌ چقدر اشتباه کرده چند روزی گذشت و هر روز مادر اقا جعفر باهاش صحبت میکرد ...

دعواشون میشد خاله هم‌گاهی باهاش صحبت میکرد ولی هیچکدوم فایده ای نداشت و همش به دعوا ختم میشد. گذشت تا یه روز شعبون هراسون به خونه برگشت دیگه ما هم کم کم به این حالات رفتاریش عادت کرده بودیم و هر روز که میومد منتظر بودیم یه خبری بهمون بده اون روز که اومد‌ چند دقیقه ای توی حیاط نشست و سکوت کرده بود و هرچی ازش میپرسیدیم چیشده چیزی نمیگفت تا یکدفعه خودش به حرف اومد و گفت نعیمه رو بردن. هممون جا خوردیم و گفتیم کی کجا؟ کی بردش درست حرف بزن ببینیم چی میگی ولی باز هم سکوت کرده بود هر وقت خودش دلش میخواست به حرف میومد دوباره بعد از چتد دقیقه سکوت گفت یه مردی اومد از وسط مغازه ی ما گیس هاشو گرفت و کشون کشیون بردش من و جعفر اول شوکه شده بودیم و نمیتونستیم هیچکاری بکنیم ولی وقتی به خودمون اومدیم جعفر بدو بدو دنبالش رفت و سعی کرد از دست مرد ازادش کنه ولی زورش به مرد نمیرسید و وقتی پافشاری کرد یه کتکی هم از طرف خورد این بار من برای این که جعفر رو کنار بکشم جلو رفتم و گفتم اقا چیکار میکنی تو اصلا چیکاره ی این زنی که اینطوری کشون کشون داری میبریش مرد با گردن کلفتی گفت تورو سننه؟ خودت چیکارشی که‌منو سوال جواب میکنی گفتم من شوهر سابقشم و خوب میدونم که تو نه پدرشی و نه برادرش مرد گفت عه پس تورو هم یه بار بدبخت کرده تو دیگه اینقدر خر بودی که این زنیکه رو عقد کردی و شدی شوهرش باز خوبه ما به اون مراحل نرسیدیم و اینطوری سرمون کلاه گذاشت. اینجا بود که توجه جعفر هم به مرد جلب شد و وقتی خودش رو از روی زمین جمع و جور کرد و لباس های خاکیش رو تکوند گفت چی میگی اقا تو چیکار با نعیمه داشتی مرد گفت والا من کاری با این زنیکه نداشتم اومد افتاد تو زندگی من هرچی داشتم و نداشتم بالا کشید یه بچه برای من پس انداخت که دو سه روز بیشتر زنده نموند خفه شد و مرد و بعدم نشست به گریه و زاری و هر دفعه برای این که ناراحت بود یه تکه طلا از ما گرفت بعدم یه شب برداشت و رفت اصلا من نمیفهمم این زنیکه چی داشت که من باید خامش میشدم. شعبون ادامه داد سری از روی تاسف تکون دادم و تفی توی صورت نعیمه انداختم و گفتم خدا لعنتت کنه که این کار شده کار و کاسبیت خوب شد چهار تا بزرگتر بالای سر من بودن که گول توی هرزه رو نخورم....

و خودم و خواهرا برادرامو بدبخت نکنم بعد نگاهی به جعفر انداختم و گفتم کاش این جعفرم عقل داشت کاش وقتی دیده بود تو چه بلایی سر من اوردی گولتو نمیخورد تا حالا که هر بازی تونستی سرش در اوردی ولی از این به بعد امیدوارم بفهمه با کی طرف بوده و راهشو از تو جدا کنه شعبون میگفت مرد وقتی فهمید نعیمه سراغ جعفر هم رفته سیلی تو گوش نعیمه زد و گفت به خدا که تو باید هزار بار بمیری و زنده بشی اینقدر که زن کثیف و هرزه ای هستی تو اگه زنده بمونی دوباره میخوای بری سراغ یکی دیگه و اونم بدبخت کنی خودم جونتو میگیرم و یه شهرو از دست راحت میکنم. بعد هم همینطور که موهای نعیمه رو دور دستش پیچیده بود کشون کشون بردش و من هیچ تلاشی برای نجات دادنش نکردم جعفر هم اینقدر شوکه بود که دهنش باز مونده بود و هیچکاری نمیتونست بکنه وقتی نعیمه و مردی که میبردش از جلوی چشم هامون محو شدن بازوی جعفر رو گرفتم و گفتم بلند شو دیگه همه دارن نگامون میکنن تو به خاطر این زن هیچی ابرو برامون توی این بازار نذاشتی امیدوارم که این دیگه اخرین ابرو ریزی باشه و بیشتر از این اعتبارمون زیر سوال نره. جعفر بازم چیزی نمیگفت و همینطور دنبالم میومد وقتی وارد مغازه شدیم چهارپایه ی چوبی براش گذاشتم و یه لیوان اب دستش دادم اب رو که خورد انگار یه کم به خودش اومد و گفت طلاهام.. میدونستم که کلی خرج نعیمه کرده و کلی سکه و طلا به پاش ریخته ولی نمیدونستم چقدر بوده و چقدر به خودش ضرر زده جلوی پاش نشستم و گفتم نمیدونی کجا گذشته خونه ای چیزی نداشت؟ جعفر سرش رو تکون داد و گفت خبر ندارم کمی فکر کردم و دوباره گفتم تا جایی که من دیدم چیزی هم دنبالش نبود جعفر گفت نه هیچوقت هیچکدومش رو استفاده نمیکرد دستی به سرم کشیدم و گفتم خدا ازت نگذره نعیمه حالا این همه مال رو چطور برگردونیم کاش نشونی چیزی از این مرد میگرفتیم کاش قبل از این که بذاریم نعیمه رو کشون کشون دنبال خودش ببره میگفتیم طلاهای مارو پس بده. جعفر سرش رو پایین انداخت و گفت من هنوز هم نمیفهمم چیشده تو میخوای توی اون وضعیت به فکر طلاها باشم. شعبون ادامه داد دندون هامو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم حالا چقدر بود؟....

که‌ جعفر با ناراحتی جواب داد خیلی. هممون حسابی ناراحت شده بودیم نمیدونسنیم به خاطر این که از شر نعیمه‌ خلاص شدیم خوشحال باشیم یا به خاطر اون همه طلا و مالی که از دست اقا جعفر رفت غصه بخوریم. خاله لب ایوون نشست و گفت خدا ازش نگذره اخر زهرش رو ریخت چقدر رفتم و اومدم با این پسر حرف زدم چقدر مادر بیچاره اش حرص خورد جوش زد که نکن پسر اخر عاقبت نداره و به خرجش نرفت اخر باید اینطوری میشد که به حرف های ما پی ببره؟ هیچکس حرفی نمیزد و همه سکوت کرده بودن خاله دوباره پرسید حالا کجا هست؟ شعبون گفت والا خاله اصلا حال و روز خوشی نداشت همینطوری مه و مات مونده بود و به در و دیوار نگاه میکردچند باری بلند شد راهی که نعیمه ازش رفته بود رو نگاه کرد و دوباره برگشت داخل مغاره نمیدونم دنبال چی میگشت دیگه منم که دیدم اینجوریه خودم تا خونه رسوندمش و اومدم. خاله گفت ابجیم خبر داره؟ شعبون گفت نه والا من که چیزی نگفتم فکر نمیکنم جعفر هم با این حال و روزش چیزی تعریف کنه. خاله دستشو روی اون یکی دستش زد و گفت‌حالا یعنی این مرد رو هیچ جوره نمیشه پیدا کرد؟ اگه طلاهای خودش رو بتونه پیدا کنه حتما مال جعفر‌ رو هم میتونه. شعبون گفت عمرا بتونه چیزی که نعیمه قایم کرده رو پیدا کنه نعیمه یه بار از ما زخم خورده و طلاهاشو از دست داده مطمئنم بعد از ما حواسش رو خیلی بیشتر جمع میکنه تا چیزی از دست نده بعدم من فکر‌ نمیکنم اون مرد نعیمه رو زنده بذاره اینقدر که از دستش حرصی بود تا همین حالا یه بلایی سرش نیورده باشه خیلیه خاله گفت خب اینطوری که ما دیگه هیچوقت نمیتونیم طلاهای جعفر رو برگردونیم. با حرص جلو رفتم و گفتم ما برگردونیم؟ اصلا به ما چه. مگه ما گفتیم دو دستی تقدیم نعیمه کن. معلوم نیست چقدر از مالش رو پای این زن هرزه ی دزد ریخته خودش مالشو به باد داد حالا هم خودش بره بگرده دنبال طلاهاش به نظر من که‌عمرا بتونه یه تکشم برگردونه البته حقشه چقدر همه گفتن و نفهمید بلاخره باید این بلا یه سرش میومد تا سرش به سنگ بخوره و عاقل بشه خاله نگاهی بهم انداخت و گفت معلوم هست تو کدکم طرفی؟ طرف مایی یا نعیمه انگار خیلی هم بدت نیمده اون پسر بیچاره اینقدر طلا از دست داده....

گفتم من طرف نعیمه‌نیستم ولی دلیلی هم نداره بخوام از اقا جعفر حمایت کنم بی عقلی خودش بوده خوبه خود شماها هزار بار رفتین و اومدین بهش گفتین این کار اخر عاقبت نداره چیکار کرد؟ دعوا کرد کتکتون زد همه‌جارو به هم‌ریخت حالا نشستین غصه میخورین براش؟ هیچکس غیر از خودش مقصر نیست غصه هاشم مال خودش دلیلی نداره ما بشینیم غصه ی اون رو بخوریم میخواست نکنه‌که حالا به این حال و روز نیوفته. همه از حرف های من جا خورده بودن و با تعجب نگاهم‌ میکردم هیچکس انتظار نداشت که اینطوری درباره ی اقا جعفر حرف بزنم ولی من اینقدر ازش دلخور بودم که همیشه با خودم میگفتم‌ کاش حتی یک بار دیگه‌ هم چشمم بهش نیوفته ستاره جلو اومد دستش رو روی کمرم کشید و گفت باشه شکر اروم باش اینقدر حرص و جوش خوردن نداره که حالا اگه قسمت باشه و به صلاح اقا جعفر باشه طلاهاش بهش برمیگرده اگه هم نباشه برنمیگرده دیگه فکر نمیکنم کارری هم از دست ما بر بیاد که اینقدر داریم دربارش صحبت میکنیم بعد از این حرف های ستاره دیگه همه اروم گرفتن و کسی چیزی درباره ی اقا جعفر نگفت فقط خاله بود که طاقت نیورد و به شعبون گفت شب منو ببرم خونه ی ابجیم ببینم حال جعفر چطوره باید با ابجیمم حرف بزنم بهش بگم چه اتفاقی افتاده تا حواسش رو بیشتر جمع جعفر کنه پسرم زیاد غصه نخوره یه وقت خدایی نکرده یه بلایی سرش بیاد دوباره میخواستم به حرف بیام و بگم اگه زن های هرزه که گولش میزنن بلایی سرش نیارن خودش بلایی سر خودش نمیاره ولی حرفم رو خوردم و سکوت کردم. اون شب ستاره هم با خاله اینا رفت حتی به منم گفتن که باهامون بیا ولی من اصلا دلم نمیخواست باهاشون برم و سر و صدای بچه هارو بهونه کردم و گفتم اونا حالا به اندازه ی کافی ناراحت هستن این بچه ها هم بیان اونجا سر و صدا کنن بدتر میشه من میمونم خونه و بچه هارو نگه میدارم خاله اینام که خوب میدونستن دلم نمیخواد برم دیگه اصرار نکردن و خودشون رفتن بعد از این که برگشتن خاله و ستاره هم خیلی ناراحت بودن و میگفتن ببین جعفر یک دفعه به چه روزی افتاده ولی من اصلا دلم براش نمیسوخت میگفتم دلم باید برای خودم بسوزه که بازیچه ی دست این مرد شدم. با خودم میگفتم حتما شعبون یه چیزی میدونست که....

 به جعفر گفته بود تا این کار قطعی نشده چیزی به شکر نگو ای کاش نمیگفت ای کاش هیچوقت به من ابراز علاقه نمیکرد که بفهمم به من حسی داره و حالا هر روز و هر شب به این فکر کنم که یعنی با نعیمه چیکار کردن و نکردن چی بینشون گذشته و تا چه حدی پیش رفتن. اون روز گذشت و چند روز بعد شعبون میگفت جعفر هنوز هم نمیتونه بیاد سر کار انگار هنوز از اون حالی که بهش دست داده و یک دفعه از تمام این اتفاقات با خبر شده بیرون نیومده و حواسش درست و حسابی سر جاش نیست شعبون تنها کار میکرد و مغازه رو به تنهایی میچرخوند میگفت اینطوری سهم جعفر از مغازه خیلی کم شده و خیلی از سهمش رو به نعیمه داده و کلی هم خرج های الکی براش کرده اونم با پول مغازه. خیلی افسوس میخورد که جعفر این بلارو سر خودش اورده و بدتر از اون هم من بودم میگفتم منو باش با خودم خیال میکردم اقا جعفر دیگه وضعش خوب شده و وقتشه که بیاد خواستگاری من منو بگیره ولی حالا همونایی که داشت هم از دست داده و بیشتر سهم مغازه به داداش من رسیده. واقعا اون روز ها نمیدونستیم ناراحتی کنیم یا خوشحالی و بیشتر همه‌نگران‌اقا جعفر بودن تا بعد از گذشت یه مدت کوتاه بلاخره به خودش اومد و بلند شد رفت سر کار انگار اون مدت داشت با خودش کنار میومد که چه بلایی سرش اومده. دوباره شده بود همون جعفر سابق رئوف و مهربون برای همه دلسوزی میکرد و هر کمکی از دستش بر میومد انجام میداد البته اون دعاهایی که دعا نویس باطل کرد هم بی تاثیر نبود ولی خب بیشترش برای این بود که خودش نعیمه رو شناخته بود و فهمیده بود چه‌موجود کثیفیه. ولی انگار من دیگه نمیتونستم به اون چشم نگاهش کنم و هربار بهش فکر هم میکردم حالم دگرگون میشد. یه کم که حال اقا جعفر بهتر شده بود خاله یه شب به شعبون گفت ابجی اینامو دعوت کنیم هم خیلی وقته اینجا نیومدن هم بیان یه کم حال هوای جعفر عوض بشه. میدونستم که هدف خاله چیه میخواست ما دوباره همدیگه رو ببینیم شاید چیزی بینمون اتفاق بیوفته ولی من که‌چنین فکری با خودم نمیکردم و همیشه میگفتم جعفر دیگه برای من مرده. نمیدونستم اون هنوزم حسی به من داره یا نه میگفتم‌کسی که‌همه زندگیشو به پای یه زن دیگه ریخته حتما علاقه ای به من نداشته که هیچکدوم از این کار هارو برای من نکرد..

خلاصه چند روز دیگه هم با این فکر و خیالام برای من گذشت و بلاخره روزی که قرار بود شبش خواهر خاله بتول اینا بیان خونمون فرا رسید خاله خودش صبح رفته بود خرید کرده بود و اومد به کمک ستاره شروع به پخت و پز کرد منم یه کم به زور خونه رو جارو زدم و اتاق هارو گردگیری کردم ولی انگار دست و دلم اصلا به کار نمیرفت و از همون اول صبح حس و حال خوبی نداشتم. هرچی خاله بهم میگفت فلان کارو بکن بیا کمک ما سبزی پاک کن سبزی بشور یه نگاه به خورشت ینداز پیاز ها نسوزه اصلا اهمیت نمیدادم و با همون حالت گربه شور کردنم داشتم یه دستمال به سر و روی خونه میکشیدم خاله هم حرص میخورد و میگفت دوباره این دختر از روی دنده ی چپش بلند شده عمدا این کارهارو میکنه که منو حرص بده ستاره هم دلداریش میداد و میگفت خاله جون شما هر کاری داری به من بگو انجام بدم حالا شمسیم از مدرسه میاد اگه درس و مشق نداشته باشه اونم کمکمون میکنه دیگه چیکار به شکر داری. خلاصه با همه ی غر غر های خاله تا عصر یه جوری گذشت و نزدیک های غروب بود که سر و کله ی مهمون ها پیدا شد وقتی در رو زون یه هولی توی دلم افتاده بود انگار‌که من از اقا جعفر خجاات میکشیدم و روی این که باهاش چشم تو چشم بشم رو نداشتم قلبم تند تند میزد و به سختی نفس میکشیدم یکی یکی وارد شدن و سلام کردن منم جواب سلام همه رو دادم و وقتی نوبت اقا جعفر رسید سرم رو پایین انداختم که جوابش رو ندم برای خودمم عجیب بود که چرا من به جای اون خجالت میکشم و انگار من کار اشتباه کرده بودم نه اون. بدتر از همه این بود که همه ی چشم ها روی ما بود و همه حواسش ن به ما بود که رفتار مارو با همدیگه ببینن خداروشکر اون چند لحظه ی سخت هم گذشت و هرکی یه گوشه ای نشست بر خلاف صبح تا عصر که هیچکاری نکرده بودم خودم رو زود به اشپزخونه رسوندم و گفتم من چایی میریزم ولی از همون اولین استکانی که پر کردم توی فکر فرو رفته بودم که چطوری با این دست های لرزونم چایی هارو تعارف کنم که خداروشکر سر و کله ی ستاره پیدا شد و سینی رو دست اون دادم و خودم رفتم یه جایی که دیدی به اقا جعفر نداشته باشم نشستم. ستاره چایی هارو تعارف کرد و بعد از این که نشست اول سکوت حکم فرما شد ولی چیزی نگدشت که ....

پدر اقا جعفر شروع به صحبت کرد و گفت با اجازه ی اقا مرتضی و بتول خانم که بزرگتر جمع هستن و بعد هم اقا شعبون که برادر شکر خانمه اومدیم برای امر خیر اجازه بگیریم گفتیم رو در رو حرف بزنیم بعد اگه شعبون جان اجازه داد یک بار دیگه مزاحمتون بشیم با این حرفش سریع لپ های من گل انداخت و فهمیدم که همه ی اون دلشوره ها و دل نگرانی هام بی دلیل نبوده دوباره قلبم تند تند میزد و ایندفعه عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود اصلا سرم رو بالا نمی اوردم ولی همونطوری هم سنگینی نگاه همه رو روی خودم حس میکردم دلم میخواست سرم رو بالا بیارم و به شعبون چشم و ابرویی بیام بگم قبول نکنه ولی نمیونستم شعبون کمی مکث کرد و چیزی نگفت ولی وقتی حال احوال بد من رو دید گفت شرمنده با تمام احترامی که براتون قائلم من فعلا نمیتونم چیزی بگم باید تنها با خواهرم صحبت کنم و اول بدونم نظر خودش چیه دیگه هممون خوب میدونیم که شرایط مثل قبل نیست و شاید نظر شکر هم تغییر کرده باشه این بار بود که اقا جعفر خجالت زده شد و سرش رو پایین انداخت ولی پدرش کم نیورد و گفت دلیل اون شرایط رو تو که بهتر همه میدونی پسرم تو خودت هم توی این شرایط بودی ولی خب ستاره خانم الان کنارت نشسته. شعبون کمی فکر کرد و گفت حق با شماست ولی من قبل از خودم کسی جلوی چشمم نبود که ببینم و درس عبرت بگیرم من قربانی شدم ولی اقا جعفر چرا دوباره گول خورد با این که ما اینهمه بهش گفتیم نکن این کارو اخر عاقبت نداره حالا هرچی اصلا اینا گذشته ضررشم به خود جعفر خورده اطلا به ما ربطی نداره ولی خب شرایط شکر رو هم نمیشه با ستاره خانم مقایسه کرد من و ستاره هر دومون ازدواج دوممون بود ولی شکر هنوز دختر خونه اس. پدر اقا جعفر این بار سکوت کرد و همسرش شروع به حرف زدن کرد و گفت بهتره شبمون رو بیشتر از این با این حرف ها از بین نبریم اقا شعبون گفت با خواهرش صحبت میکنه و بهمون خبر میده ما هم منتظر خبر میمونیم چه اشکالی داره حالا دیگه از این حرف ها بیاین بیرون و بریم سر خودمون. اینجا بود که‌من سرم رو بالا اوردم و همون موقع چشمم به اقا جعفر افتاد که با چشم های ناراحت و نگران بهم خیره شده بود نتونستم زود ازش چشم بردارم ولی بعد از چند لحظه خودم رو جمع و جور کردم و دوباره به زمین خیره شدم...

اقا جعفر شرایط خیلی بدی داشت نه راه پس داشت نه راه پیش نمیتونست به عقب برگرده و اشتباهاتش رو جبران کنه و حالا رابطه ی کوتاه مدتی که با نعیمه داشت تا مدت ها سر زبون همه بود و کسی فراموشش نمیکرد. حرف های اون شب پدر و مادرش حالم رو دگرگون کرده بود اون سر به زیری و چشم های ناراحتش که پشیمونی توش موج میزد حسابی فکرم رو درگیر کرده بود سر دوراهی بدی مونده بودم و میدونستم که شعبون هم خیلی زود میاد سراغم ازم سوال میکنه و باید جوابی بهش بدم. با خودم میگفتم اقا جعفر که اینقدر پشیمونه حتما به من علاقه داره من که از جادو ها خبر دارم میدونم دست خودش نبوده و نعیمه خامش کرده ولی اخه مگه شعبون رو ندیده بود چرا رفت طرف نعیمه و گولش رو خورد. از این میترسیدم که قبول کنم و بعد ها دوباره این بلا سر اقا جعفر بیاد اونوقت دیگه خودش تنها نبود زندگی من بود که نابود میشد اگه همه چیزش رواز دست میداد چی؟ دیگه اون موقع من نمیتونستم تحمل کنم و زندگی منم خراب میشد. دلم میخواست یکی که راه چاره رو میدونه‌ کمکم کنه. ولی اطرافیانم فقط خاله بود و خانوادم و خانواده ی اقا جعفر هیچکدوم درست نمیتونستن راهنماییم کنن یکی از روی دلسوزی میگفت قبول کن اونم از این حال در بیاد یکی از روی لج و لجبازی میگفت این کار اشتباهه و خلاصه هیچکدومشون به فکر من نبودن. اون شب شام رو که دور هم خوردیم بعد از خوردن چایی و میوه خانواده ی خواهر خاله بتول خداحافظی کردن و رفتن و گفتن که منتظر خبرمون میمونن. شب با هزار و یک فکر به رخت خواب رفتم و تا قبل از این که خوابم ببره هزار بار با خودم گفتم خدایا خودت راه چاره رو نشون من بده. هنوز بعد از این همه سال خوابی که اون شب دیدم کامل یادم میاد. یادمه چشم هام که گرم شد صورت مهربون پدرم جلوی چشمام ظاهر شد دور تا دورش نورانی بود و از دور میدیدم که مادرم هم دنبالش میاد. پدرم مثل گذشته ها که کوچک تر بودم اومد دستی روی سرم کشید و من رو روی پاش نشوند همون شعر هایی که توی بچگی برای من و ابجیام میخوند رو خوند و همینطور که مادرم کنارش ایستاده بود نگاهی بهش انداخت و گفت دلم نمیخواد هیچوقت شوهرشون بدم میخوام دخترامو ترشی بندازم هیچکس لیاقت دخترامو نداره باید تا اخر عمر ور دل خودم بمونن...

ولی خب من که دیگه پیششون نیستم بتونم هواشون رو داشته باشم از وقتی رفتم همش نگرانم کی سر راه این دخترا قرار میگیره یعنی کسی پیدا میشه که دخترای دسته گلمو خوشبخت کنه یا نه ولی حالا دیگه خیالم از بابت شکر راحت شده دیگه میدونم یکی هست که نذاره اب توی دلش تکون بخوره کاش دو تای دیگه هم مثل جعفر برای شمسی و شهین پیدا بشن که من از بچه هام دورم خیالم راحت باشه. مادرم با لبخند‌ نگاهمون میکرد و هیچ حرفی نمیزد پدرم توی خواب بعد از این که تمام این حرف هارو زد منو از روی پاش بلند کرد و گفت گذشته ها گذشته همیشه باید یه اتفاقایی بیوفته که ادم درس عبرت بگیره و دیگه اشتباهش رو تکرار نکنه مثل شعبون مثل جعفر .....
بعد دستش رو به سمت مادرم دراز کرد و دست همدیگه رو گرفتن و اینقدر دور شدن که توی نوری که دورشون رو فرا گرفته بود محو شدن.با چشم هایی که از گریه خیس بود بیدار شدم و سر جام نشستم هاج و واج دور و برم رو نگاه میکردم و دنبال پدر و مادرم میگشتم اینقدر همه چیز واقعی بود که فکر میکردم واقعا پیشمون برگشتن و تا چند دقیقه که به خودم نیومده بودم کامل از یادم رفته بود که ننه جون و اقام فوت شدن. بعد از این که به خودم اومدم و یه کم اب خوردم تا اروم بشم دوباره خوابی که دیده بودم رو مرور کردم. خدا جواب دعامو داده بود و دیگه هیچکس بهتر از این نمیتونست راهنماییم کنه با این که خواب بود ولی دل به این خواب سپردم و گفتم دیگه بالاتر از پدرم که کسی نیست بخوام بهش اعتماد کنم. طبق فکری که میکردم فردای اون روز شعبون سراغم اومد و سوالی که انتظار داشتم رو ازم پرسید اول از خجالت سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم که شعبون دوباره گفت ابجی حالا دیگه وقت خجالت کشیدن نیست پای یه عمر زندگیت در میونه حرفتو درست به من بزن منم که باید به خانواده ی اقا جعفر خبر بدم منم بهش گفتم که دو دل بودم و خوابی که دیده بودم رو تعریف کردم شعبون خیلی تحت تاثیر خوابی که دیده بودم قرار گرفت و گفت اگه اقامون توی خواب این حرف هارو بهت زده پس من جواب مثبت رو بهشون میدم. اون روز ها تنها نگرانیم وضعیت مالی اقا جعفر بود چون سهمش نسبت به شعبون خیلی کم شده بود ولی به خودم دلگرمی میدادم و میگفتم اقا جعفر‌ مرد پر تلاشیه...

همونطور که یکبار این اسم و رسم و اعتبار رو به دست اورد اینطوری پولدار شد و تونست هرچی که میخواد فراهم کنه دوباره هم میتونه همه ی این کارهارو بکنه و هرچی که میخواد به دست بیاره. مگه اون اوایل که من دیدمش چی داشت اون موقع حتی ماشین هم نداشت حتی یه شغلی نداشت که بتونه پول در بیاره ولی چند سال بعد چی؟ با این حرف ها خودم رو اروم میکردم.
اون روز ها هیچکس از خاله بیشتر خوشحال نبود انگار که هم عروسی دختر خودش بود و هم پسر خودش یه جوری خوشحالی میکرد و قربون صدقه ی دوتامون میرفت که همه از ذوق اون ذوق میکردن ستاره هم خوشحال بود و میگفت دوست دارم همه ی عاشق ها رسیدن به عشقشون رو تجربه کنن خودم خیلی سختی کشیدم که به عشقم برسم ولی چون من رسیدم میخوام بقیه هم برسن و این شادی نسیب همه بشه. شعبون زیاد از این قضایا خوشحال نشده بود و چند روزی بود که اخم و تَخم میکرد حق هم داشت از اقا جعفر سر جریان نعیمه خیلی دلگیر بود چون خیلی با هم دعوا کرده بودن و به حرف هاش بی اعتنایی شده بود. بچه ها هم ناراحت بودن اونا اول به من بعد به خاله عادت داشتن از وقتی ننه و اقام به رحمت خدا رفته بودن زیر بال و پر من و خاله بزرگ شده بودن و یه جورایی منو مادر خودشون میدونستن. دوری از بچه ها برای خودمم خیلی سخت بود چون منم بدجور بهشون عادت کرده بودم ولی با خودم میگفتم حداقل خوبه که بزرگ شدن و دیگه از اب و گل در اومدن پس خودشون بر میان و حتما من نباشم اول خاله و بعد از اون ستاره هست که هواشون رو داشته باشه.
خلاصه خاله اصلا صبر نکرده بود که شعبون بخواد به کسی خبر بده و همون روز که فهمید سریع به ابجیش خبر داد و خودش هم تصمیم گرفت که اخر هفته برای خواستگاری بیان. از همون روز در تلاطم بود که خونه رو به بهترین شکل تمیز و مرتب کنه و بهترین میوه و شیرینی هارو برای پذیرایی بخره یه جوری تدارک میدید که انگار غریبه میخواد بیاد خواستگاریم و خواهرش اینا تا حالا خونه ی مارو ندیده بودن. به زور منو برداشت برد بازار و گفت باید چند دست لباس نو بخری حالا برو بیا زیاد داریم نمیشه که همش همون لباس های قدیمی رو بپوشی. من که میخریدم خودش برای بچه ها و ستاره هم میخرید و میگفت حالا که دارین باید استفاده کنین.....

اون روز بر خلاف روز های گذشته هیچ دلشوره و نگرانی نداشتم خداروشکر از صبح همه چیز اماده بود خاله میوه هارو شسته بود و برق انداخته بود خونه تمیز بود شیرینی ها توی شیرینی خوری اماده بود و حتی استکان های چایی رو هم اماده کرده بود. نمیداشت من دست به سیاه و سفید بذارم و پیشاپیش میگفت تو عروسی نباید کار کنی امشب باید فقط بالا بشینی و به بقیه فخر بفروشی. از حرف هاش خندم میگرفت اخه به کی فخر میفروختم و دل کی رو میسوزوندم؟ عصر که شد کم کم هممون اماده شدیم و لباس نوهایی که خاله به زور برامون خریده بود رو تنمون کردیم. به پیشنهاد ستاره من یک پیراهن‌ گلبهی رنگ که تا روی زانوم بود تنم کردم و جوراب هامم پام کردم خاله مجبورم کرد که سرخاب سفیداب به صورتم بزنم و همش غر میزد ای بابا چیه دختر همش عین ماست میمونی یه کاری کن حداقل همین یک شب رو به چشم بیای. چاره ای جز قبول کردن خواسته هاش نداشتم چون اگه قبول نمیکردم میخواست تا شب غر بزنه....
بقیه هم اماده شده بودن و هممون توی سالن نشسته بودیم و چشم به راه اقا جعفر اینا بودیم تا بلاخره در خونه رو زدن و شعبون به استقبالشون رفت. اقا جعفر دسته گل بزرگی خریده بود و جعبه شیرینی بزرگی هم دست مادرش بود. اون روز حال و هوای اونم فرق داشت و لبخد از روی لبش کنار نمیرفت. خاله زودتر از همه جلو رفت و همینطور که به دوتامون ماشاالله ماشاالله میگفت صورت شعبون رو بوسید و ازشون دعوت کرد بیان داخل. خیلی زود همه دور هم نشستن و من به کمک ستاره سینی چایی رو اماده کردم و به پذیرایی اوردم و وقتی یکی یکی جلوی همه گرفتم خودم هم یه گوشه نشستم پدر اقا جعفر شروع به حرف زدن کرد و بعد از این که از شعبون اجازه گرفت مادر اقا جعفر جعبه ای از داخل کیفش در اورد و گفت برای این که کار عقب نیوفته ما همین امروز حلقه هم اوردیم که دست عروسمون کنیم و انشاالله زودتر هم مراسم عقدشون رو بگیریم. خودش جلو اومد و حلقه رو دست من کرد و اونجا بود که خاله بین خوشحالی ها و دست زدن هاش شروع به اشک ریختن کرد و کفت انشاالله باشم و عروسی همتون رو ببینم و بعد از اینکه خیالم بابت همتون راحت شد با خیال راحت از پیشتون برم. گریه های خاله اشک همه رو در اورده بودولی خداروشکر شعبون خیلی زود فضا رو عوض کرد و وقتی از اون حال و هوا در اومدیم....

دور هم شیرینی خوردیم بعد صحبت ها درباره تعیین مهریه و روز عقد شروع شد باورم نمیشد که همه چیز اینقدر زود داره پیش میره و اون شب بعد از اینکه خانواده ی اقا جعفر خداحافظی کردن و رفتن لب ایوون نشستم و همینطور که انگشتر پر نگینم رو توی دستم میچرخوندم به این فکر فرو رفتم که من و اقا جعفر اصلا با هم هیچ حرفی نزدیم ناراحت بودم که همه چیز اینطوری پیش رفت و همه ی کارهامون یک دفعه ای شد ولی خب چاره ای هم نبود و باید این شرایط رو قبول میکردم. به این فکر میکردم که اقا جعفر از من خجالت میکشه که جلو نمیاد و هیچ حرفی نمیزنه ولی خب این خجالت کشبدن رو تا کی میخواست ادامه بده من که مسئله رو درک کرده بودم و باهاش کنار اومده بودم....
چند روزی گذشت و شعبون میگفت جعفر خیلی توی مغازه تلاش میکنه که بیشتر کار کنه و بتونه دوباره به شرایطی که قبلا داشت برگرده از طرفی مادرش هرچی داشته و نداشته از طلا و مس و نقره گرفته تا پول های نقدش رو داده تا جعفر توی کارش سرمایه گذاری کنه. انگاری خیلی سختشونه که سهم من بیشتر شده البته بگم که خودمم اینطوری راحت نیستم چون ما این کار رو با هم شروع کردیم و با هم تلاش کردیم‌ولی خب چه میشه کرد که شعبون حماقت کرد و کارش به اینجا کشید خاله میگفت کاش دوباره داراییش برگرده که این بچه هم غصه نخوره حالا پیش خودش بگه برادر زنم بیشتر از من داره. منم به این مسائل فکر میکردم ولی اونقدری برام اهمیت نداشت که بخوام روز و شبم رو براش بذارم. شعبون ادامه داد جعفر سفت و سخت دنبال مردیه که اون روز اومد کشون کشون نعیمه رو برد میگه اگه‌پیداش کنم طلاهام برمیگرده ولی به هر دری میزنه نمیتونه پیداش کنه انگار با هم اب شدن رفتن زیر زمین. ستاره جواب داد اخه اینجا که دهات و روستا نیست شهره شعبون جان چطور تو شهر به این بزرگی انتظار داره اون مرد رو پیدا کنه اصلا از کجا معلوم مال این شهر بوده و تا حالا هزار باره از اینجا نرفته؟ راست میگفت هیچ کدوممون امید نداشتیم که اقا جعفر مرد رو پیدا کنه و طلاهاش رو برگردونه ولی بازم دعا میکردیم هرچی طلاحه پیش بیاد. توی همون هفته بود که یه روز مادر اقا جعفر خبر فرستاد که شکر رو باید ببریم خرید قبل عقدش باید خرید کنه و...

 و ما هم یه روز اماده شدیم با ستاره و خاله بتول و مادر اقا جعفر راهی بازار شدیم. خداروشکر از وقتی بچه ها مدرسه میرفتن خیالمون راحت بود و بیشتر به کارهامون میرسیدیم و دیگه نگران نگهداری اونا هم نبودیم وقتی از مدرسه میومدن هم پیش اقا مرتضی میموندن تا ما برگردیم. اون روز هم ستاره صبح زود بیدار شده بود براشون ناهار درست کرده بود که نه بچه ها نه اقا مرتضی گرسنه نمونن ما هم توی بازار نگرانی شکم اونارو نداشته باشیم و با خیال راحت خرید کنیم. یکی یکی وارد مغازه ها میشدیم و هرچی که نیاز بود رو میخریدیم مادر اقا جعفر چند دست لباس از بهترین ها و گرون ترین هاش برام خرید که موقع خرید با خودم فکر میکردم من چطور دلم میاد لباس های به این گرونی رو تنم کنم. چند مدل پارچه خرید هر کدوم از یه رنگ که خاله میگفت با اینا کت و دامن های خوشگلی میشه دوخت کیف کفش هم خرید و ما هم یه مقدار خریدی که لازم بود برای اقا جعفر انجام دادیم. خیالمون بابت طلا و انگشتر و سرویس و اینا هم راحت بود و راه حلش یه سر رفتن تا مغازه ی شعبون اینا بود که این کار رو برای یک روز دیگه گذاشتیم. اون روز ظهر چهار تایی توی بازار به یه کبابی رفتیم و ناهار رو هم مهمون مادر اقا جعفر بودیم. مشخص بودیم که اقا جعفر دست و بال مادرش رو حسابی باز گذاشته تا بهترین هارو برام بخره و هرچی من میخواستم جلوی خرج های اضافه رو بگیرم قبول نمیکرد و میگفت اینطوری جعفر ناراحت میشه. خلاصه اون روز هر طوری بود گذشت و هممون با کلی خرید به خونه برگشتیم بچه ها وقتی مارو دیدن دل تو دلشون نبود که کیسه های خرید رو باز کنیم و بشینیم دور هم ببینیم. اون شب تا دیر وقت همه ی خرید ها وسط خونه ریخته بود تا وقتی که دیگه خاله که حسابی خسته شده بود و خوابش گرفته بود عصبانی شد و گفت پاشین جمع کنین ببینم اینارو دیگه کم کم برین بخوابین انگار نه انگار این سه تا فردا باید برن مدرسه از ما سر حال تر دارن اینجا میچرخن برای خودشون و اینطوری بود که هممون برای خواب به رخت خواب هامون رفتیم. صبح روز بعد بود که با سر و صدای ستاره و شعبون از خواب بیدار شدیم. مثل اینکه ستاره حالش بد بود و شعبون داشت دلداریش میداد و کمک میکرد که از دردش کم کنه. ستاره از دل درد دولا دولا راه میرفت و....

و به خاطر این که هر چند دقیقه یک بار حالش به هم میخورد همش داشت به سمت حیاط میدوید و همه رو حسابی آشوب کرده بود یکی دو ساعت گذشت شعبون هم سر کار نزفته بود ببینه حال و هوای ستاره عوض میشه یا نه ولی فرقی نمیکرد و اخر خاله گفت اینطوری که‌نمیشه حتما از کباب های دیروز مسموم شده ببریمش درمونگاه یه سوزنی چیزی بهش بزنه شاید بهتر شد. شعبون هم تایید کرد و گفت اره اماده شید بریم درمونگاه ببینیم چش شده یک دفعه ای. همینطور که به ستاره کمک میکردم لباساش رو تنش کنه گفتم خاله اخه ستاره تنهایی مسموم شده؟ پس ما چی؟ هر چی اون خورده ما هم خوردیم چرا اون فقط مسموم شده. خاله گفت من از کجا بدونم والا مگه من طبابت بلدم شاید بهش نساخته که اینطوری شده. خلاصه اماده شدیم و چهارتایی به سمت درمونگاه راه افتادیم از طرفی کنجکاو بودیم ببینیم حال مادر اقا جعفر چطوره و خاله میگفت شاید اونم حالش بد شده و ما خبر نداریم. یه درمونگاه که رسیدیم دکتر بالای سر ستاره اومد و بعد از این که سرمی بهش وصل کردن کلی سوال ازش پرسیدن و بیشتر درباره ی این که شوهر کرده یا مجرده ازش میپرسیدن و خلاصه دکتر بعد از کلی پرس و جو گفت احتمال میدم باردار باشی و بهش تبریک گفت. ستاره که اصلا انتظارش رو نداشت و حسابی جا خورده بود چشم هاش چهارتا شد و گفت باردار باشم؟ چطور ممکنه من باردار باشم؟ دکتر گفت مگه چه اشکالی داره وقتی شوهر داری میتونی باردار باشی. حالا باید ازمایش هایی که برات نوشتم رو بدی و بیای تا ببینم بارداری یا نه. ستاره همون موقع میخواست از جاش بلند بشه و بره ازمایش هارو بده که دکتررجلوش رو گرفت و گفت حالا چه عجله ایه بخواب سرمت که تموم شد برو. دل تو دلش نبود و میگفت‌امکان نداره من باردار باشم این دکتر یه امید واهی به من داد و رفت الکی این فکر رو انداخت تو سرم حالا وقتی ازمایش بدم و ببینم که باردار نیستم خیلی تو ذوقم میخوره. شعبون هم که یه جورایی ذوق زده شده بود میگفت این چه حرفیه از خدا هر کاری بر میاد اگه اون بخواد چرا باردار نباشی. یکی دو ساعتی گذشت و سرم ستاره که تموم شد سریع از جاش بلند شد و گفت بریم ازمایش بدیم خداروشکر که ناشتا بود و اون روز به خاطر حال بدش از صبح چیزی نخورده بود وگرنه ازش ازمایش نمیگرفتن و....


خداروشکر که ناشتا بود و اون روز به خاطر حال بدش از صبح چیزی نخورده بود وگرنه ازش ازمایش نمیگرفتن و تا صبح روز بعد هممون کنجکاو میموندیم. پرستار ازمایشگاه ازش خون گرفت و گفت جواب ازمایش فردا صبح اماده اس بیا بگیر‌. اخر توی خماری موندیم و مجبور بودیم همه تا روز بعد صبر کنیم‌ شعبون هنوز هیچی نشده توی راه شیرینی گرفت و گفت‌من به دلم افتاده که یه بچه توی راه داریم حالا فعلا شیرینیش رو میخوریم تا فردا که ببینیم چی میشه. خداروشکر‌حال ستاره هم بعد از اون سرم بهتر شد و یه کم سر پا شد. خاله هم از خواهرش خبر گرفت و وقتی فهمیدیم که حال اونم خوبه و اتفاقی براش نیوفتاده دیگه مطمئن شدیم که مشکل از کباب ها نبوده‌ ولی حال ستاره تا عصر بیشتر خوب نبود و دوباره نزدیک های عصر لود که همون دل درده به سراغش اومد و مثل مار به خودش میپیچید شعبون میگفت بلند شو بریم دکتر ولی گوش نمیداد و میگفت بیام دکتر که چی بشه دوباره یه سرم دیگه بزنم؟ چه فایده که دوباره دو سه ساعت بعد حال و روزم همینه. اینقدر مقاومت کرد تا شعبون بلاخره به زور انداختش رو کولش و این بار دوتایی به سمت درمونگاه راه افتادن. بعد از رفتنشون سر و کله ی اقا جعفر و مادرش پیدا شد که با یه سری خوراکی به عیادت ستاره اوموه بودن ولی ستاره نبود و به ناچار منتظر موندن تا شعبون اینا برگردن. همه نگران بودن و خاله میگفت اخه مگه ادم از حاملگی اینطوری دل درد میگیره؟ من که خدا بهم رو نکرد و بهم بچه نداد ولی خب دور و اطرافم مگه‌ کم ادم دیده که حامله باشه و بچه به دنیا بیاره؟ یکیشون هم به این حال و روز نیوفتاده بودن من که فکر‌نمیکنم ستاره حامله باشه ولی ایشالا مشکلش هرچی‌که هست زودتر حل بشه و این دختر اینقدر زجر نکشه. بین حرف هاشون بود که من بلند شدم به سمت اشپزخونه راه افتادم تا دوباره چایی بیارم و وقتی که سر سماور مشغول کار خودم بودم احساس کردم چیزی پشت سرم تکون میخوره. با ترس به عقب برگشتم و دیدم اقا جعفره که توی دهنه ی اشپزخونه ایستاده یه نفس راحت کشیدم و گقتم این دیگه چه کاریه ترسیدم. اقا جعفر لبخند زد و گفت از من میترسی؟ مگه من ترس دارم؟ گفتم نه از شما نمیترسم از این که یک دفعه ای اومدین ترسیدم. اقا جعفر یه قدم دیگه به جلو برداشت و بعد از این که پشت سرش رو نگاه کرد گفت برای حرف زدن با تو اومدم....

 چیزی دیگه تا عقدمون نمونده ولی اینقدر اتفاق افتاد که اصلا نتونستیم یک کلمه هم با هم حرف بزنیم اصلا من از زبون خودت نشنیدم که منو میخوای یا نه دوست داری با من ازدواج کنی یا نه و مهمتر از همه این که اصلا منو بخشیدی یا نه؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم حالا دیگه زدن این حرف ها چه فایده ای داره وقتی که قرار عقدمون رو هم گذاشتیم. اقا جعفر جواب داد برای من‌مهمه‌. من اگه بدونم تو راضی به این وصلت نیسیتی یا حتی ته دلت یه‌کم ناراحتی این کار رو نمیکنم نمیخوام تورو مجبور به زندگی با کسی که دوستش نداری بکنم. نمیدونستم چی بگم‌و بعد از چند لحظه سکوت گفتم نه اینطوری نیست کسی من رو مجبور نکرده خودم خواستم. اقا جعفر‌گفت یعنی منو دوست داری؟ جوابی ندادم و وقتی دید سکوت کردم گفت‌ پس هموزم منو نبخشیدی. سرم رو بالا اوردم و گفتم چایی ها سرد میشه بهتره چایی هارو ببرم. اقا جعفر دوباره نگاهی به پشتش انداخت و همینطور‌که دستش رو روی مچ دستم گذاشته بود و دستم رو گرفته بود گفت شکر اگه از شعبون اجازه بگیرم یه روز ببرمت با هم حرف بزنیم میای؟ سرم‌ رو تکون دادم و گفتم‌ اگه اجازه داد بله میام. اقا جعفر بدون این که حرف دیگه ای بزنه بیرون رفت و مشخص بود که به بهونه ی دستشویی رفتن اتاق رو ترک کرده که به اون سمت میره. منم وارد اتاق شدم و سینی رو وسط گداشنم و خودم یه گوشه نشستم. یه کم‌که گذشت سر و کله ی شعبون و ستاره پیدا شد ستاره اصلا نای راه رفتن نداشت و به شعبون تکیه کرده بود که بتونه تا اتاق رو بره.‌رنگش حسابی پریده بود و به زور یه سلام به خواهر خاله بتول و اقا جعفر داد و برای استراحت به اتاق رفت. شعبون کنار ما نشست و گفت این دیگه چه بلاییه به سرمون اومده خدا میدونه. من یکی که اصلا طاقت ندارم ستاره رو اینطوری بیینم کاش زودتر حالش خوب بشهه خاله دلداریش داد و گفت نگران نباش پسرم خدا بزرگه حالا فردا جواب ازمایشش بیاد ببینیم چیشده. اقا جعفر اینا یه کم دیگه نشستن و وقتی دیدن ما به خاطر حال و روز ستاره حسابی بی حوصله ایم...

 خداحافظی کردن و خیلی زود رفتن. اون شب اینقدر به خاطر ستاره ناراحت و بی حوصله بودم که به تنها چیزی که فکر نمیکردم اقا جعفر بود. اصلا فراموش کرده بودم که توی اشپزخونه به سراغم اومده‌ بود ک چه حرف هایی باهام زده بود و تمام فکر و ذکرم این بود که زودتر فردا بشه و جواب ازمایش ستاره بیاد تا همه بفهمن چه بلایی سرش اومده. صبح که شد از چهره های شعبون و ستاره مشخص بود که یک لحظه هم چشم روی هم نذاشتن ستاره از درد شعبون هم از غم و غصه برای دردی که زنش میکشید. یه لقمه نون با هم خوردن و خیلی زود دوتاشون بلند شدن به سمت ازمایشگاه راه افتادن اون روز ما دیگه باهاشون نرفتیم ولی دل تو دلمون نبود که برگردن و ببینیم چیشده. وقتی شعبون دوباره به یه جعبه شیرینی و روی باز و لبخند به خونه برگشت دیگه هممون مطمئن شدیم که ستاره بارداره خودش هم میخندید و اینقدر خوشحال بود که حتی خوشی رو از توی چشم هاشم میشد خوند. انگار اصلا یادش رفته بود‌ه چقدر درد داره و فقط میگفت باورم نمیشه باورم نمیشه که باردارم چطور ممکنه من هیچوقت فکر نمیکردم که بتونم باردار بشم. شعبون میرفت و میمود صورتشو ماچ میکرد و میگفت چرا ممکن نباشه خدا خودش بهمون نظر کرده خودش خواسته یه حالی به ما بده خوشحالیمون رو تکمیل کنه. یه کم که نشستن خاله پرسید اخه این همه درد و مریضی دیگه برای چیه مگه همه باردار نمیشن چرا من تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. ستاره کمی مکث کرد و گفت شرایط من یه کم خاصه دکتر گفت تو با بقیه فرق داری باید کامل استراحت کنی چون بارداری تو پرخطره گفت حتی اگه‌میشد برای دستشویی رفتن هم بلند نشی بهت میگفتم بلند نشو ولی غیر از دستشویی رفتن اجازه نداری از توی رخت خوابت بلند بشی. بعد سرش رو پایین انداخت و اروم تر گقت فکر کرده من توی خونه اروم و قرار دارم و میتونم سر جام بند بشم شعبون چشم غره ای بهش رفت و گفت باید بند بشی هم پای جون خودت در میونه هم بچمون حالا مثلا چی میشه تو نه ماه توی زندگیت رو کار نکنی؟ خاله هم گفت راست میگه شعبون مگه کسی از تو خواسته که کار کنی؟ نه ماه بشین ما کاراتو میکنیم بعد که بچه ات به دنیا بیاد خواه وناخواه نمیتونی روی پات بند بشی حتی شب ها هم خواب نداری ....

 به نفع خودته این نه ماه رو استراحت کنی که برای وقتی که بچه ات به دنیا میاد اماده باشی و جون داشته باشی بچه بزرگ کنی. خلاصه اون روز خیالمون بابت ستاره راحت شد دکتر هم یه سری دارو بهش داده بود و گفته بود حالا که میدونیم پای بچه در میونه دست و بالمون هم برای دارو دادن باز تره اون روز اصلا نمیدونستیم موضوع چیه به همین خاطر نمیتونستیم بهت دارو بدیم این دارو هارو که مصرف کنی دردات‌ کمتر میشه و حالت بهتر میشه ولی به یاد داشته باش که بارداری تو به خاطر شرایطی که قبلا برات پیش اومده با بقیه فرق داره.شعبون یه کم که نشست گفت خوبه برای اقا جعفر اینا هم شیرینی ببریم بندگان خدا دیشب تا اینجا بلند شده بودن اومده بودن و ما جز یه سلام خشک و خالی اصلا نتونستیم بهشون محل بذاریم اینقدر که من فکرم درگیر ستاره بود و ناراحت بودم. ستاره هم حرفش رو تایید کرد و گفت اره خیلی زشت شد منم یه سلام دادم و رفتم توی اتاق اصلا به خاطر من اومده بودن نتونستم بیام بشینم کنارشون. شعبون به خاله گفت پس به ابجیت خبر بده بگو شب برای اینکه چند ساعتی دور هم باشیم میریم اونجا بهش تاکید کن شام درست نکنه‌توی زحمت نیوفتن شاممون رو میخوریم و میریم. خاله خیلی خبی گفت و ادامه داد من که بهش میگم‌ولی خب هممون میدونیم که قبول نمیکنه ومارو برای شام نگه میداره. شعبون گفت به هر حال تو بهش بگو دیگه هر جور خودش صلاح بدونه. تا غروب توی خونه بودیم و اون دو روز شعبون اصلا درست و حسابی سر کار نرفته بود به‌همین خاطر برای ناهار خونه نیومد و تا غروب یک سره سر کار ایستاده بود و وقتی هم اومد با یه تکه طلا برای ستاره اومد و گفت این به خاطر اینه که تو باعث شدی من پدر بشم برای تشکر از توعه که این هدیه رو به من دادی. هر بار شعبون از این کارها میکرد دلم از عشقی که بینشون بود غش میرفت و توی دلم براشون ذوق میکروم ستاره هم کلی ازش تشکر کرد و النگویی که شعبون براش اورده بود رو دستش کرد. یاد نعیمه افتادم که خودش شعبون رو زور میکرد براش طلا بخره با خودم گفتم چقدر کار نعیمه زشت بود بیا اینم یه دختر اصلا مگه گفت‌من طلا میخوام همه هم به خاطر طلایی که‌گرفت خوشحال شدن ....

 حالا نعیمه رو ادم هر بار طلاهاشو میدید هزار بار حرص میخورد بهش یاداوری میشد که چطور این طلارو با زور از شعبون گرفته و اون روز باز هم خداروشکر کردم که از دست نعیمه خلاص شدیم و همچین زن خوبی گیر شعبون اومد. نزدیک های غروب بود که کارهامون رو کردیم و بعد از اینکه اماده شدیم همگی به سمت خونه ی اقا جعفر اینا راه افتادیم. شعبون دوباره برای اونا هم توی راه شیرینی گرفت و گفت دست خالی نریم خونشون حالا میخوایم این خبر خوب رو بهشون بدیم یه شیرینی هم دستمون باشه دهنشون رو شیرین کنن از طرفی ستاره نگران بود و میگفت کاش حالا موضوع رو به همه نگیم میترسم این بچه نمونه و ابرومون پیش همه ی کسایی که بهشون گفتیم بچه دار شدیم بره. ولی خاله میگفت این فکر هارو از سرت بیرون کن خدایی که این بچه رو به تو داده خودشم این بچه رو نگه میدازه و کاری میکنه که سالم و سلامت به دنیا بیاریش و چند ماه دیگه توی بغلت بگیریش درضمن ابجی اینای من هر کس نیستن که فامیل نزدیکمونن با عروسی شکر و جعفز نزدیک تر هم میشن اونا بدونن انگار خودمون میدونیم هیچ اشکالی نداره. خلاصه به خونه ی اقا جعفر اینا رسیدیم و از همون سر کوچه بوی غذایی که پخته بودن به مشام میرسید شعبون نگاهی به خاله انداخت و گفت گفتی به حرف من گوش نمیکنه ها بیا بوی غذاشون تا اینجا میاد. وارد خونه شدیم و وقتی شیرینی رو دست ستاره دیدن خودشون متوجه ی ماجرا شدن و کلی بهش تبریک گفتن و اونا هم براشون خوشحال شدن. اون شب انگار یه کم با اقا جعفر راحت تر بودم اونم دیگه سرش رو پایین نمینداخت و یه جوری رفتار نمیکرد که‌ چشم تو چشم نشیم. شام رو دور هم خوردیم و بعد از شام بود که اقا جعفر شعبون رو صدا زد و گفت بریم داخل حیاط با هم صحبت کنیم همه فکر کردن میخوان درباره ی کار صحبت کنن ولی فقط من میدونستم که اقا جعفر چی میخواد بگه. بعد از این که به خونه برگشتیم و همه خوابیدن شعبون بالای سر من اومد و گفت شکر اقا جعفر گفته یه روز با هم‌تنها برین بیرون صحبت کنین گفت همه ی کارهامون یه هویی شده و ما اصلا نتونستیم با هم حرف بزنیم. خودت با این کار موافقی؟ کمی مکث کردم و جواب دادم اگه تو اجازه بدی من مشکلی ندارم....

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shekar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه viuzlb چیست?