شکر 13 - اینفو
طالع بینی

شکر 13

کمی مکث کردم و جواب دادم اگه تو اجازه بدی من مشکلی ندارم. شعبون گفت خیلی خب پس هر وقت خواست و خبرت کرد باهاش برو شاید واقعا حرفی باشه که باید با هم بزنین. اون شب گذشت و از روز بعد خاله نمیذاشت ستاره یه لیوان اب جا به جا کنه از جاش که تکون میخورد کلی بهش غر میزد و میگفت من‌ نمیفهمم مگه ما مردیم که تو هی بلند میشی این کارو میکنی اون کارو میکنی مگه زبون نداری بگی خاله یه لیوان اب برا من بیار شکر بیا این لیوانو ببر شمسی یه چایی دست من بده این همه‌ادم توی این خونه ان که تو خودت بلند شی چایی بریزی؟ ستازه هم به ناچار مجبور بود حرفش رو گوش کنه‌ ولی گاهی هم اعتراض میکرد و میگفت خاله به خدا کمرم درد گرفت از بس خوابیدم و نشستم بذار یه کم راه برم این پاهام از کار میوفته کم کم از بس میشینم و با هزار تا بحث و دعوا روزی یک ساعت اروم اروم راه میرفت تا پاهاش درد نگیره به خاطر این که تحرک نداشت هر روز داشت وزنش بیشتر میشد و صورتش پر تر شده بود ولی چاره ای هم نداشت و پای جون بچه اش در میون بود. یک هفته از اینکه به خونه ی اقا جعفر اینا رفتیم گذشته بود که اقا جعفر به شعبون‌ گفته بود بهم خبر بده نزدیک های عصر اماده باشم میاد دنبالم بریم با هم صحبت کنیم. شعبون انگار زیاد راضی یه این کار نبود ولی خب چاره ای هم نداشت و قبول کرده بود و با اخم این خبر رو به‌من داد کلی هم‌برام خط و نشون کشید که حواست رو جمع کن اولین باره که توی جمع نیستین و دوتایی با هم بیرون میرین یادت باشه که شما نامزدین و هنوز هیچی بینتون رسمی نشده دیر هم به خونه برنگرد. اینقدر برام خط و نشون کشید که داشتم از رفتن منصرف میشدم اخر سر که میخواستم برم هم گفت ای کاش به جعفر میگفتم بیاد همینجا بشینین با هم حرف بزنین تا بلاخره صدای خاله در اومد و گفت ای بابا شعبون چیکارشون داری خوبه با غریبه نمیخواد بره و جعفر رو هممون میشناسیم راحتشون بذار دیگه اصلا مسولیت این دختر با من. من بهت اطمینان میدم که هیچ اتفاقی نمیوفته حالا دیگه دست از سرش بردار تا بلاخره شعبون بیخیال شد و اجازه داد برم. یک بار دیگه از سر تا‌پامو نگاه کردم و وقتی دیدم همه چیز مرتبه از خونه بیرون رفتم اقا جعفر با ماشین‌پشت در منتظر بود و وقتی سوار ماشین شدم با روی باز زاهام سلام و احوال پرسی کرد و...


با روی باز باهام سلام و احوال پرسی کرد و شاخه گلی رو به سمتم گرفت یا این کارش از خجالت لپ هام گل انداخت و بعد از این که سرم رو پایین انداختم تشکر کردم و گل رو از دستش گرفتم به دماغم نزدیک کردم و همینطور که دماغم پر از عطر گل میشد اقا جعفر گفت ارزش تو خیلی بیشتر از این حرف هاست ولی گفتم برای اولین بار که بیرون میبرمت دست خالی نیام دوباره تشکر کردم و اقا جعفر پرسید خب حالا کجا بریم؟ گفتم جایی مگه باید بریم همینجا توی ماشین هم میتونیم حرف بزنیم اقا جففر گفت ای بابا اینقدر تا بیرون اومدیم یعنی هیچی نخوریم؟ من که دلم بستنی میخواد خیلی خجالت میکشیدم نمیدونستم چطور میخوام با این مرد زندگی کنم. از خجالت چیزی نگفتم و اقا جعفر خودش به سمت بستنی فروشی راه افتاد برام جالب بود که توی جمع حسابی براش زبون داشتم ولی حالا که تنها شده بودیم موش شده بودم و هیچی نمیگفتم. اقا جعفر بستنی هارو گرفت و دوبازه به ماشین برگشت و هر دومون مشغول شدیم یکم که از یستنیش خورد گفت شکر لازمه دوباره بپرسم منو بخشیدی یا نه؟گفتم لازم نیست من که حرفامو زدم. دیگه همه هم میدونن که نعیمه با چه روشی وارد میشه و ادم باید خیلی حواسش جمع باشه که خامش نشه و گولش رو نخوره. اقا جعفر گفت اگه بدونی چقدر پشیمونم جز ضرر چیزی برام نداشت مالم رو از دست داوم دل مادرم خالم رفیق عزیزم و تورو شکستم. باعث شدم همه بهم بی اعتماد بشن و حالا باید از نو کارم رو شروع کنم. دست از بستنی خوردن کشیدم و گفتم اگه فکر میکنین من با این مسئله مشکلی دارم اشتباه میکنین من میدونم شما همیشه تلاش خودتون رو میکنین که بهترین هارو به دست بیارین الان هم چیزی نشده همه ی چیز هایی که از دست دادین خیلی زود برمیگرده برنگشت هم از نظر من اشکالی نداره. اقا جعفر گفت ولی من قول داده بودم وقتی شرایطم کامل درست شد به خواستگاریت بیام گفتم خب بلاخره اتفاق های غیر منتظره هم این بین میوفته و اینطوری هم نمیشه روی همه چیز حساب کرد. اقا جعفر ناگهان دستش رو به سمتم اورد و توی یک ثانیه دستم رو توی دستش گرفت و بوسید و گفت خوشحالم که ادم به این فهمیده ای قراره کنارم زندگی کنه. مطمئنم که حسابی خوشبخت میشم. با این کارش بدنم داغ شد و دوباره لپ هام گل انداخت خودش هم از این حال و هوای من خندش گرفته بود و...

 و گفت ای بابا شکر چرا تو اینطوری شدی قبلا که اینقدر خجالتی نبودی بعدم ما قراره با هم زیر یک سقف زندگی کنیم. گفتم نمیدونم چرا اینطوری شدم اخه ما تا حالا هیچوقت با هم اینطوری تنها نبودیم و این اولین باره که تنهای تنها میشیم. اقا جعفر گفت بهتره عادت کنی چون از این به بعد خیلی با هم‌ تنها میشیم. بستنیمون رو که خوردیم اقا جعفر ماشین‌ رو روشن کرد و گفت یه کم دور بزنیم و ببرمت خونه گفتم پس حرف زدنمون چی؟ شعفر نگاهی بهم انداخت و گفت خب اگه حرفی داری بگو من که حرفمو زدم و مطمئن شدم که بخشیدیم و دیگه نیاز نیست به اون مسئله فکر کنم. گفتم اخه اینطوری که نمیشه چون من هنوز فکرم درگیر این مسئله است همیشه با خودم میگم اگه خدایی نکرده دوباره این اتفاق بیوفته چی؟ اقا جعفر گفت ای بابا منو باش که میگم‌ دیگه به این مسئله فکر نکنم اخه چرا این اتفاق بیوفته؟ گفتم نمیدونم بلاخره یه ترسیه که همیشه باهام همراهه. جعفر گفت لازم نیست بترسی هممون میدونیم اون زن این بار یه جوری رفت که دیگه هیچوقت امکان نداره برگرده این کارها از دست کسی دیگه هم بر نمیاد بعد کمی فکر کرد و ادامه داد نکنه تو فکر کردی من خودم همچین ادمی هستم و چشمم به هر زنی بیوفته هوایی میشم. گفتم نه نه من اصلا همچین فکری نمیکنم من فقط نگران همون نعیمه هستم چون این زن اینقدر شیطان صفته که میدونم اگه دوباره بیاد یه بدبختی جدید برامون به بار میاره حالا سایه ی شومش روی زندگی منم نیوفته بلاخره یه تاثیر بدی روی زندگی ما هم میذاره اقا جعفر گفت تو اصلا چرا دیگه به نعیمه فکر میکنی؟ البته‌ حق داری تو اون مردی که کشون کشون بردش رو ندیدی اگه با چشم خودت دیده بودی تو هم مطمئن میشدی که شانس زنده موندن و دوباره برگشتن رو نداره البته بگم که این مسئله یه جورایی برای من مایه ی ضرره چون اگه برمیگشت به هر نحوی بود طلاهامو ازش پس میگرفتم ولی به خدا که راضیم اون طلاها برنگرده و زندگیم در ارامش باشه....
حرف هامون که تموم شد یه کم خیال من راحت شد و دیگه مثل قبل اون ترس باهام همراه نبود اقا جعفر هم کم کم به سمت خونمون راه افتادو گفت درست نیست حالا اولین باری که با هم بیرون اومدیم دیر به خونه برگردی یه وقت شعبون دلخور میشه و خیلی زود منو به خونه رسوند...


یه وقت شعبون دلخور میشه و خیلی زود منو به خونه رسوند و بعد از این که حسابی ازش تشکر کردم از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم. اون شب یه جورایی خیالم راحت شده بود و پس از مدت ها با خیال راحت سر روی بالشت گذاشتم دیگه میدونستم که قرار نیست بلایی سر زندگیم بیاد و حرف های اقا جعفر یه ارامش خاطر خاصی بهم داده بود روز ها پشت سر هم میگذشتن و شکم ستاره یه کم بالا اومده بود هممون بی صبرانه‌ منتظر بودیم که بفهمیم جنسیت بچشون چیه من همیشه دعا میکردم خدا یه دختر مهربون و لپ گلی‌مثل ستاره بهشون بده که‌ منو عمه صدا بزنه و من براش ذوق کنم. خود ستاره که صورت گرد و بامزه ای داشت و توی این مدت که همش خوابیده بود تپل تر و بامزه تر هم شده بود از خدا میخواستم دخترش شبیه خودش باشه بامزه و تپلو و وقتی این حرف هارو به زبون میوردم شعبون به حالم افسوس میخورد و میگفت معلوم نیست تو خواهر منی یا ستاره یه جوری دعا میکنه انگار خاله ی بچه اس نه عمه اش. خاله به هیچ عنوان نمیذاشت ستاره از جاش تکون بخوره و با اینکه هر روز به عقد من نزدیکتر میشدیم و کارهامون بیشتر میشد باز هم شمسی رو میگرفت زیر دستش و میگفت لازم نیست ستاره کار کنه ما خودمون سه تایی کافی هستیم. شعبون گفته بود چند ماهی رو عقد بمونیم تا اوضاعمون یه کم بهتر بشه و بچشون به دنیا بیاد بعد عروسی بگیریم اقا جعفر هم قبول کرده بود و ما خودمون رو فقط برای عقد اماده میکردیم و اصلا به عروسی و خرید و تهیه ی جهیزیه فکر هم نمیکردیم. اون روز ها شعبون خیلی توی فکر بود و میگفت بچه ی ما که به دنیا بیاد شرایط عوض میشه هم جامون کمتر میشه هم گریه و سر و صدای بچه برا بقیه ازار دهنده میشه این خونه دیگه برای این هممون خیلی کوچیکه مخصوصا که خاله و اقا مرتضی دیگه پا به سن گذاشتن و توی این سن حال حوصله ی بچه و بچه داری رو ندارن. خاله باهاش مخالف بود و میگفت الکی مارو پیر نکن خودت دلت میخواد خونه عوض کنی و خونه ی بزرگتر بخری گردن ما ننداز مستقیم بگو میخوام خونه رو عوض کنم تا بلاخره شعبون قبول کرد که خودش میخواد خونه رو عوض کنه و افتاد دنبال خونه. به چند تا از اشناهاش هم سپرده بود که خونمون رو بفروشن و گه گاهی مشتری پیدا میشد و میومدن خونه رو میدیدن ولی کسی نمیپسندید چون خونه هم قدیمی بود و هم کوچیک...

شعبون میگفت یکی باید مثل اون اوایل که ما اومدیم شهر توی شرایط خیلی سختی باشه که این خونه رو بخره یادتونه چقدر اس و پاس بودیم؟ چقدر دستمون خالی بود ما مجبور بودیم این خونه رو بخریم اگه‌نمیخریدیم پولمون از دست میرفت وگرنه همین خود ما هم این کار رو نمیکردیم این خونه حتی نسبت به خونه ای که توی روستا داشتیم هم داغون تر بود هیچوقت یادم نمیره روز اولی که اومدیم اینجارو دیدیم چقدر قیافه هاتون اویزون شد ولی شماها یننقدر میفهمیدید که خم به ابرو نیوردید و همتون از خونه تعریف کردید حتی بچه ها که کوچیک بودن خودشون رو خوشحال نشون دادن و یه جوری وانمود کرون که اینجا بهترین خونه ی دنیاست. امیدوارم الانم یکی پیدا بشه که اینجا براش بهترین خونه ی دنیا باشه اونم مثل ما توی این خونه پیشرفت کنه و بهترشو بخره. شعبون این حرف هارو زد و دو سه روز بعد یه دختر و پسر جوون که مشخص بود هنوز به بیست سال هم نرسیدن برای دیدن خونه اومدن. خاله جلو رفت و وقتی باهاشون حرف زد متوجه شد که مال این شهر نیستن و تازه ازدواج کردن پسره میگفت ما برای این که به هم برسیم خیلی سختی کشیدیم و حالا که به هم رسیدیم هر دومون خانواده هامون رو از دست دادیم بهمون گفته بودن که یا مارو انتخاب کنین یا همدیگه و الان یه جوری وانمود میکنن انگار هیچوقت چنین بچه هایی نداشتن. ما هم مجبوریم روی پای خودمون بایستیم هر چی داشتیم و نداشتیم فروختیم و اومدیم اینجا بلکه بتونیم یه خونه پیدا کنیم و زندگیمون رو شروع کنیم. بعد از این که کمی با خاله حرف زدن و درد و دل کردن خونه رو دیدن و مشخص بود که حسابی خوششون اومده اینا دقیقا همون ادمایی بودن که شعبون میخواست و قرار گذاشتن که روز بعد بیان و با خود شعبون صحبت کنن. خاله اون شب پیش شعبون خیلی ازشون تعریف کرد و گفت پسر اگه میتونی کمکی بهشون بکنی دریغ نکن این ها یه جایی به خودت برمیگرده اینام جوونن و هزار تا ارزو دارن بذاز به ارزو هاشون برسن. روز بعد دوباره سر ساعت مقرر سر و کله ی جواد و سمیه پیدا شد خاله اینقدر باهاشون صمیمی شده بود که همه چیز رو دربارشون پرسیده بود و برای ما هم تعریف کرده بود اتفاقا شعبون هم در همون نگاه اول خیلی ازشون خوشش اومد و باهاشون گرم‌گرفت....

 یه‌کم که صحبت‌ کردن متوجه شدیم که‌پولشون به اندازه ی خونه نیس البته خیلی کمتر‌نبود ولی خب اونقدری که شعبون گفته بود هم نبود و از شعبون میخواستن که خونه رو‌کمتر بهشون بفروشه شعبون بعد از این که‌کمی فکر‌ کرد قبول کرد و گفت یه جواریی فکر میکنم این خونه قسمت شماست و باید به شما برسه جواد و سمیه خیلی خوشحال شده بودن و انگار بهترین خونه ی دنیا رو میخواستن بخرن. قرار شد اون روز برن و شعبون برای صبح روز بعد باهاشون قرار گذاشت که کارهای خرید خونه رو انجام بدن ازشون یه مدت هم وقت خواست تا خودمون خونه پیدا کنیم و جا به جا بشیم. وقتی جواد و سمیه‌رفتن شعبون گفت پسره پسر خیلی خوبی بود اگه‌باهاش حرف بزنم و بدونم کار نداره و دنبال کار‌میگرده میبرمش پیش خودم من و جعفر دیگه از پس همه ی کار های مغازه بر‌نمیایم و یکی رو کنار دستمون میخوایم. خاله گفت‌ باریک الله به تو پسرم اگه‌ دست این جوون رو بگیری چه اشکالی داره اونم جوننه و بی کس مثل خودت که یه روز به هر دری میزدی که زندگیتو سر و سامون بدی. اگه دیدی به درد کارتون میخوره با مشورت جعفر حتما این‌پیشنهاد رو بهش بده ایشالا زندگی این دو تا بچه هم زیر و رو بشه. چند روز گذشت و ما رسما دیگه صاحب های این خونه نبودیم. شعبون پول رو ازشون گرفته بود و خودش دنبال خونه میگشت. یه روز اومد و گفت دو سه جارو پیدا کردم ولی برای این که ستاره خسته نشه باید همشو امروز بریم ببینیم البته اگه‌ میتونستم ستاره رو نمیبردم که استراحت کنه ولی قبول نمیکنه و میگه منم میخوام خونه رو ببینم. خلاصه هممون با هم راهی شدیم و دو تا خونه رو دیدیم. هیچکدوم اون چیزی که میخواستیم نبود تا به خونه ی سوم رسیدیم. از همون در که وارد شدیم قیافه ی همه عوض شد و مشخص بود که حسابی خوششون اومده خونه حیاط بزرگی داشت و وسط حیاط یه حوض ابی رنگ زد. دور تا دور حیاط باغچه بود و مشخص بود که صاحب خونه حسابی به باغچه ها رسیده که اینطوری پر از گل و درخت بود. اون سر حیاط یه دستشویی بود و این سر حیاط در ورودی. خونه دو طبقه بود و طبقه ها کاملا از هم جدا بودن. یکیش پایین تر از سطح زمین بود و بالایی هم یه ایوون بزرگ داشت که جلوی ایوون کامل نرده گذاشته بودن و با پله به حیاط راه داشت. در اصلی از ایوون جدا بود....


جلوی ایوون کامل نرده گذاشته بودن و با پله به حیاط راه داشت. در اصلی از ایوون جدا بود و از یه کم عقب تر از ایوون میتونستیم وارد خونه بشیم. خونه پر از دکور های چوبی بود و برام جالب بود که حمام و دستشوییش وسط سالن بود. طبقه ی بالا دوتا سالن داشت که یکیش با دکور های بیشتری تزیین شده بود شعبون‌گفت اینجا مهمون خونه اس این دکور رو گذاشتن‌ که دکوری ها و مرغی هامون رو داخلش بچینیم. اون‌ یکی برای خودمونه که روزمون رو توش بگذرونیم. طبقه ی بالا سه تا اتاق داشت‌که باز یکیش پله میخورد ک یه کم بالا تر از سطح سالن‌ها بود. اشپزخونه ی بزرگی داشت که کامل با در و دیوار از سالن جدا شده بود و پر از کابینت بود که ظرف هامون رو داخلش بذاریم جای یخچال و گاز و لباسشویی هم مشخص شده بود. طبقه ی پایین یه کم با بالا فرق داشت دو تا انباری داشت و به جای سه تا اتاق خواب دو تا اتاق خواب داشت سالنش یکسره بزرگ بود و دیگه با در از هم جدا نشده بود و دو تکه نشده بود اشپزخونش هم دیوار نداشت و میگفتن اوپنه این جور اشپزخونه رو هم اولین بار بود که میدیدم. یه طرف خونه کامل پنجره ی شیشه ای بود و رو به روی شیشه باغچه ی بزرگی بود که پر از گل های رنگی رنگی بود توی نگاه اول هممون عاشق خونه شده بودیم بچه ها یه جوری دور حیاط میدویدن که انگار سال ها توی یه چهار دیواری حبس بودن و مدام به شعبون التماس میکردن داداش داداش توروخدا این خونه رو بخر. دیگه اون روز با موافقت همه شعبون تصمیم‌ گرفت که همین خونه رو بخره قیمت خونه خیلی از پول خونه ای که فروخته بودیم بیشتر بود ولی شعبون گفت هیچ اشکالی نداره اینقدر کار میکنم برای کی بلاخره باید این پولی که در میارم رو یه جایی خرج کنم و باعث اسایش و راحتی خونوادم بشم. خلاصه که توی دو سه روز خونه رو خرید و ما هممون مشغول جمع کردن وسایلمون شدیم. کار های نشستنی رو به ستاره میدادیم از بس که غر میزد و میگفت من نمیخوام اینقدر بیکار بمونم و بقیه ی کارها که سنگین تر بود خودمون انجام میدادیم. همون روز ها شعبون هم با اقا جعفر حرف زده بود و نظرش رو درباره ی این که جواد رو بیارن پیش خودشون خواسته بود اقا جعفر هم مخالف نبود و گفته بود بلاخره ما هم هر‌کدوم زندگی های خودمون رو داریم پس فردا که‌من عروسی کنم...

و انشاالله بچه ی تو هم به سلامتی به دنیا بیاد درگیری هامون بیشتر هم میشه و شاید یه ساعت هایی هیچکدوممون نتونیم بیایم مغازه ولی شعبون جنس های ما جنس های گرونیه چهار تا تیکه لباس و دو سه کیلو خوراکی نیست اگه یه تکه ی کوچیکشم کم بشه کلی از سرمایمون رفته خیلی باید توی انتخابمون دقت کنیم که فرد مورد اعتمادی رو در نبود خودمون در مغازه بذاریم. شعبون هم قبول داشت و میگفت طلا گرونه اقا جعفر حق داره نگران باشه ولی من ار روز اولی که این پسر رو دیدم حسم بهش خوب بوده به نظرم ادم مورد اعتمادی میاد حالا یه مدت فقط وقت هایی که خودمون هستیم میگیم بیاد اگر دیدیم مورد اعتماده ظهر ها که میایم خونه یا وقتی جایی کار داریم میگیم اون مغازه بمونه. اینطوری شد که یه روز با جواد قرار گذاشت و میگفت وقتی بهش پیشنهاد دادم خیلی خوشحال شد و گفت اتفاقا دنبال کار میگشتم چون پولی که داشتیم کم‌کم داره تموم میشه و برای اداره ی زندگیمون نیاز به پول داریم. شعبون بهش گفته بود همون روز بیاد کنارشون باسته و کار رو یاد بگیره اقا جعفر هم‌ پیشنهاد داده بود ازش ضمانت بگیرن که خیالشون راحت باشه. ولی دور از چشم جواد به شعبون گفته بود که به نظر مورد اعتماد میاد و منم حس بدی بهش ندارم. چند روزی گذشت تا وسایلمون رو کامل جمع کنیم و به جواد و سمیه هم خبر داده بودیم که خونه رو خالی میکنیم با کمک اقا جعفر اینا خیلی زود اسباب کشی کردیم و هممون با هم مشغول چیدن خونه ی جدیدمون شدیم. وسایلمون برای پر کردن اون خونه خیلی کم بود و شعبون میگفت باید یه سری وسیله بخریم ولی حالا وقت نداریم و عقد شکر در اولویته راست میگفت همه ی کارهامون به هم گره خورده بود و نمیدونستیم به کدومش برسیم. در حالی که مشغول چیدن خونه ی خودمون بودیم خاله مدام غصه میخورد که جواد و سمیه دست تنهان و کسی رو ندارن بلاخره اینقدر گفت و گفت تا دل همه رو سوزند و بین کارهامون خونه ی خودمون رو ول کردیم و رفتیم به اونا کمک کردیم خونه قبلی ما زیاد بزرگ نبود و چیدمان خونه ی سمیه اینا زود تموم شد اونا هم برای تشکر یه خونه ی ما اومدن وسایلمون رو کمکمون چیدن باورم نمیشد که الکی الکی این دوست های خونوادگی جدید رو پیدا کرده باشیم و...

 و اینقدر با هم صمیمی شده باشیم و رفت و امدمون زیاد شده باشه. جواد هم امتحانش رو پس داده بود و هر بار دور هم مینشستیم دور از چشم خودش و زنش شعبون و اقا جعفر کلی ازش تعریف میکردن و میگفتن جوون چشم و دل پاکیه و مطمئنیم که دستش هیچوقت سمت دزدی نمیره اصلا به این مسئله فکر هم نمیکنه و کامل مشخصه که دنبال‌پول حلاله که شکم زنشو سیر کنه و زندگیش رو بچرخونه خیلی زود هم ما، هم سمیه اینا توی خونه های جدیدمون مستقر شدیم. شعبون و ستاره پایین زندگی میکردن و ما و خاله اینا بالا شعبون خودش پیشنهاد داد ما بالا بمونیم چون اتاق های بالا بیشتر بود و اینطوری راحت تر بودیم. کم کم شعبون برای خونه خودش و ستاره وسایل میخرید چون اونا تقریبا هیچی نداشتن و همه ی وسایل رو توی خونه ی ما چیده بودیم. شام و ناهار شعبون اینا با ما بود چون خاله نمیخواست ستاره از جاش بلند بشه به اندازه ی اونا هم درست میکرد و بیشتر اوقات با همون پا دردش غذای ستاره رو میبرد پایین و میگفت تو بخور تا شعبون بیاد دیر میشه گفتم بوی غذا بهت خورده زود برات بیارم یه وقت دلت خواسته و مهربونیش رو هر لحظه بیشتر از قبل به همه نشون میداد اون روز ها همه برای مراسم عقد ما اماده میشدن و خاله بیشتر روز ها به سمیه هم خبر میداد بیاد پیش ما میگفت این دختر گناه داره تو این شهر غریب نه مادری نه خواهری چی میشه ما جای مادر و خواهرش رو پر کنیم و وقتی به سمیه میگفت حالا که شوهرت خونه نیست بیا پیش ما اون بنده خدا هم برای اینکه از کار و زندیش نیوفته صبح زود بلند میشد ناهار درست میکرد و میومد خونه ی ما جواد هم دیگه میدونست اونجاست و ظهر ها میومد دنبالش. اقا جعفر و شعبون و جواد کار رو بین خودشون تقسیم کرده بودن و هر روزی یکیشون ظهر در مغاره می ایستاد و در عوض از اون طرف شب زودتر به خونه میومد خداروشکر‌خیلی خوب با هم کنار اومده بودن و سه تاشون هوای همدیگه رو داشتن. خاله میگفت حالا که خونمون بزرگه عقد رو توی خونه ی خودمون بگیریم دیگه هر چی مهمون دعوت کنیم هم جا میشن البته که ما کسیو نداریم و فامیل های داماد رو باید دعوت کنیم. جالب بود با اینکه خودش خاله ی داماد بود و نسبتی با ما نداشت اون رو جدا از خودش میدونست 

و یه جوری میگفت که انگار فامیل های عروسه هرچی به روز عقدم نزدیک تر میشدیم دلهره ام‌ بیشتر میشد و بلاخره قرار شد عقد رو توی خونه ی خودمون بگیریم روز قبل عقد همه حتی مادر اقا جعفر هم خونه ی ما جمع شده بودن و دور هم نقل توی کیسه های رنگی رنگی میریختیم و لقمه ی نون و پنیر میگرفتیم اینقدر خوش بودیم و سرمون گرم بود که اصلا نفهمیدیم چطور گذشت اون روز خاله برای همه ناهار درست کرده بود و ظهر مرد ها هم از سر کار اومدن و به ما پیوستن ناهار رو که خوردیم هر‌کس دنبال کاری رفت چون خیلی کار داشتیم و باید با کمک هم انجام میدادیم. خلاصه اون شب هرجوری بود گذشت و با اینکه درست خوابم نمیبرد سعی کردم بخابم که فردا سر حال باشم و روز عقدم چرت نزنم. اون روز از صبح زود شعبون افتاد دنبال کارها و وقتی بیدار شدم مشغول چراغونی کوچمون بودن. حتی میز و صندلی هم کرایه کرده بود که مردم روی زمین نشینن و کلی میوه و شیرینی خریده بود و گوشه ی حیاط گذاشته بودن. خاله چندتا کلمن بزرگ برای شربت شسته بود و خیلی زود یخ هایی که شعبون خریده بود رو هم‌اوردن. اون روز دیگه هیچ کس جلودار ستاره نبود که بشینه و استراحت کنه و اونم داشت پا به پای بقیه کار میکرد. من هنوز توی چرت بودم و یه لقمه نونم نخورده بودم که سر و کله ی سمیه پیدا شد و گفت ای وای شکر جان هنوز اماده نشدی ارایشگر منتظره کارمون تموم نمیشه ها. تند تند چند تا لقمه توی دهنم گذاشتم و با ستاره و سمیه راهی شدیم اونا کار زیادی نداشتن ولی ارایشگر حسابی داشت روی موها و صورت من کار میکرد. میدونستن که‌ وقتی کارش تموم بشه و خودم رو توی ایینه نگاه گنم با شکر جدیدی رو به رو میشم چون من تا اون روز حتی صورتم رو هم اصلاح نکرده بودم. درسته که پر مو نبودم ولی خب بلاخره با اصلاح صورت و ابرو هام چهره ام عوض میشد. نزدیک های ظهر بود که ارایشگر از جلوی صورتم کنار رفت و گفت‌تمومه و ایینه رو دست من داد باورم‌ممیشد که این من باشم از این رو به اون رو شده بودم و چندین بار ایینه رو جلو و عقب بردم تا مطمئن بشم که خودم رو میبینم ستاره و سمیه خیلی ذوق کرده بودن و دورم میچرخیدن و ماشاالله ماشاالله میگفتن ستاره مدام میگفت....

وای اگه خاله تورو اینطوری ببینه چیکار میکنه بیا لباستم تنت کن که وقتی تورو میبینه خداروشکر کنه که به یکی از ارزوهاش رسیده . راست‌میگفت خاله شب و روز میگفت تنها ارزوم اینه که این بچه هارو عروس و دوماد کنم و راحت سرمو بذارم و بمیرم. میگفت من همون روز که ننه جون و اقاشون مردن بهشون قول دادم که هوای بچه هاشون رو داشته باشم و تا وقتی زندم باید این کار رو بکنم. خلاصه ستاره و سمیه هم که اماده شدن اقا جعفر اومد دنبالمون تا مارو به خونه ببره من که شنل پوشیده بودم و هیچ جای صورتم مشخص نبود صورت اقا جعفر رو هم نمیدیدم و فقط صدای خنده هاش رو میشنیدم. اینقدر شنل رو توی صورتم کشیده بودن که رو به ردم رو هم نمیدیدم و اصلا متوجه نشدم که‌کی به خونه رسیدیم فقط وقتی ماشین از حرکت ایستاد صدای دست و کل بلند شد و اقا جعفر اومد در رو باز کرد و کمکم کرد که پیاده بشم. وارد خونه شدیم و ما به طبقه ی بالا که قسمت زنونه بود رفتیم. اونجا بود که بلاخره اون شنل رو برداشتم و تونستم دور و برم رو ببینم خاله اینا برام سفره عقد انداخته بودن و نون پنیر سبزی ها و نقل هایی که درست کرده بودیم رو هم توی سقره گذاشته بودن. حلقه ها و ساعتامون و ایینه و شمعدونی که خریده بودیم و قران هم‌ بود. ظرف عسل و یه سری چیز های دیگه هم‌ برای تزیین توی سفره گذاشته بودن. مهمون ها که بیشتر دوست و اشناهای اقا جعفر و خاله اینا بودن یکی یکی میومدن و گوشه ای مینشستن. مرد ها به طبقه ی پایین که خونه ی شعبون اینا بود میرفتن و شمسی و شهین هم مشغول پذیرایی بودن. سمیه خیلی کمکشون میکرد ستاره هم مدام میخواست بلند بشه و پذیرایی کنه ولی وقتی چشم غره های خاله رو میدید سر جاش مینشست‌ حتی خاله چند باری سر وقتش رفت و گفت همینم مونده تو با این شکم بلند شی اینجا شیرین و شربت تعارف مردم بکنی من نمیدونم تو چرا اروم و قرار نداری دختر. و حرف های خاله بود که باعث خنده ی همه شده بود. خلاصه بعد از پذیرایی با صدای صلواتی که از بیرون میومد متوجه شدیم که حاج اقا برای خوندن خطبه ی عقد اومده. خاله تورم رو روی صورتم انداخت و بعد از حاج اقا سر و کله ی اقا جعفر هم پیدا شد. وقتی اقا جعفر کنارم نشست و حاج اقا شروع به صحبت کرد دست هام به لرزش افتاد...

و حس و حال بدی پیدا کرده بودم مدام چشم هامو میبستم به هم فشار میدادم و میگفتم نکنه اشتباه‌کنم نکنه الکی اون خواب رو جدی گرفتم و دارم خودم رو بدبخت میکنم ولی اونجا دیگه راه برگشتی نداشتم و باید قبل تر از این ها این فکر هارو میکردم خاله قران رو باز کرد روی پام گذاشت و چون متوجه ی حس و حالم شده بود در گوشم گفت قران رو بخون ارومت میکنه به حرفش گوش دادم و شروع به خوندن قران کردم. راست میگفت اروم شدم و دیگه کار رو دادم دست خدا گفتم خدایا من تا حالا کم سختی نکشیدم نذار زندگیم از این به بعد هم سخت باشه من اون روز از تو نشونه خواستم و تو ننه و اقام رو به خوابم فرستادی من به تو به اونا اعتماد کردم و حالا میخوام جواب بله رو به اقا جعفر بدم. نذار پیش خودم سرافکنده بشم و بخوام هر روز خودم رو سرزنش کنم. نذار خاله و داداشم غصه دار بشن نمیخوام دیگه براشون باعث ناراحتی بشم میخوام با خوشبختیم اونارو هم خوشحال کنم. اینقدر توی فکر بودم و داشتم توی دلم با خودم حرف میزدم که اصلا متوجه نشده بودم حاج اقا برای بار سوم داره میپرسه که عروس خانم ایا بنده وکیلم... تا خاله با دستش به پهلوم زد و وقتی به خودم اومدم همونطور که هول کرده بودم سریع جواب دادم با اجازه ی بزرگتر ها بله. دوباره صدای کل بود که بالا رفت و همون موقع نگاهم به صورت اقا جعفر افتاد پر از ترس و نگرانی بود اینقدر معطل کرده بودم که ترسیده بود جواب بله رو بهش ندم. لبخندی به روش زدم تا از نگرانی در بیاد و اقا جعفر هم سریع جواب بله رو داد. حاج اقا امضا هارو که گرفت از اتاق بیرون رفت و اقا جعفر تور رو از روی صورتم برداشت و چند لحظه ای به صورتم خیره شد. نگاهی به دور و بر انداختم هیچکس حواسش به ما نبود و همه مشغول خودشون بودن اقا جعفر گفت شکر خیلی منو ترسوندی اون همه فکر کردنت برای چی بود؟ مگه ما با هم حرف نزده بودیم؟ کمی مکث کردم و جواب دادم به فکر ننه جون و اقام بودم دلم میخواست این روز کنارم باشن ایشالا که جاشون بهتر از اینجایی که ما هستیم باشه. اقا جعفر‌که خیالش راحت شده بود گفت قطعا هست. پدر و مادری که این بچه هارو تربیت کردن جاشون توی بهشته. اقا جعفر یه کم دیگه موند و به قسمت مردونه رفت تا زن ها راحت باشن ....

و همین که پاشو بیرون گذاشت همه ریختن وسط و شروع به رقصیدن کردن انگار منتظر بودن جعفر بره و بیان وسط. ستاره هم با اون شکمش همش اون وسط بود و میگفت من باید برای شکر سنگ تموم بذارم هرچی خاله حرص میخورد فایده ای نداشت و ستاره کار خودش رو میکرد. مراسم تا شب ادامه داشت و شعبون حتی شام هم سفارش داده بود پخته بودن میگفت مهمونی پشت عقدتم یک باره میگیریم و یه شام به مهمونامون میدیم. خلاصه شام مفصلی هم برپا شد و همه به به و چه چه میکردن و از شام تعریف میکردن و از ما تشکر میکردن. شام رو که خوردن یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن و فقط خودمون موندیم و خانواده ی اقا جعفر اینا یه کم دور هم نشستیم حرف زدیم و بعد اونا هم قصد‌ رفتن کردن. اقا جعفر یه جور خاصی نگاهم میکرد با یه خیال راحت که میدونست دیگه بله رو دادم و هیچ راه فراری ندارم و قراره یک عمر کنارش زندگی کنم. با این که عقد کرده بودیم ولی بازم روی اینو نداشتیم که جلوی بقیه زیاد با هم حرف بزنیم و راحت باشیم و فقط با نگاه هامون حرف هایی رو رد و بدل میکردیم خلاصه اقا جعفر اینا رفتن و ما تنها شدیم اینقدر خسته بودیم که هیچکدوممون توان جمع کردن خونه رو نداشتیم حتی خاله که نمیداشت خونه هیچوقت نامرتب بمونه هم جمع و جور نکرد و گفت به جای اینکه اینجا نشستین بلند شین بخوابین که فردا جون داشته باشین این خونه رو جنع کنین. ما هم چاره ی دیگه ای نداشتیم و چون خیلی خسته بودیم به رخت خواب هامون رفتیم. اون شب با اینکه خسته بودم ولی یکی دو ساعتی حلقه ای که توی دستم بود رو میچرخوندم و به اینده ام با اقا جعفر فکر میکردم به این که چی پیش میاد و چه جور زندگی در پیش دارم و از خدا فقط خوشبختی میخواستم اونم نه به خاطر خودم به خاطر اینکه خانوادم غصه ی من رو نخورن. از اون روز رفت و امدم به خونه ی اقا جعفر اینا بیشتر شده بود و اخر هفته ها به خونه ی اونا میرفتم شعبون اصلا اجازه نمیداد شب اونجا بمونم و خودم هم چنین درخواستی نداشتم چند ساعتی میرفتم یک وعده ی غذا اونجا بودم و بعد برمیگشتم گاهی هم اقا جعفر میومد یا خانوادگی میرفتیم و میومدیم. شکم ستاره هر روز بزرگتر میشد و دیگه هر لحظه منتظر بودیم دردش بگیره و بچه اش به دنیا بیاد...

 شعبون هر روز با نگرانی از خونه بیرون میرفت و میگفت اگه من نباشم و دردش بگیره چی اگه تا میاین به من خبر برسونین چی خاله هم دلداریش میداد و میگفت وا پسرم زنت که توی خونه تنها نیست این همه ادم دیگه توی این خونه هستن من با همین دستام توی ده چندتا بچه به دنیا اوردم اونجا خیلی میشد که قابله دیر برسه و بچه توی خونه به دنیا بیاد برا همین همسایه ها به هم کمک میکردن و وقتی یه زن دردش میگرفت به دادش میرسیدن و توی زایمان بهش کمک میکردن. خود ستاره هم عین خیالش نبود و میگفت حالا گیریم که خبر به تو نرسید دیگه این بچه تو خونه به دنیا میاد بعدم هرچی قسمت باشه پیش میاد اینقدر فکر خودتون رو درگیر نکنین. اتفاقا یه روز شعبون که از خونه بیرون رفت دو سه ساعت بعد صدای ستاره بلند شد عجیب بود که تا اون روز ندیده بودم زنی اینقدر اروم باشه و جیغ جیغ نکنه ولی ستاره اصلا جیغ و داد نمیکرد و خیلی اروم منو خاله رو صدا زد و گفت شکمم درد های بدی میگیره فکر میکنم بچه میخواد به دنیا بیاد. خاله یه کم بررسی کرد و گفت اگه دردات نزدیک به هم شد بگو خبر بفرستم شعبون بیاد ستاره گفت همین حالام نزدیک به همه بهش خبر بدین بیاد. خاله خیلی زود به شعبون خبر داد و شعبون توی چند دقیقه خودش رو رسوند. خودش ستاره رو بغل کرد توی ماشین گذاشت من و خاله هم سوار ماشین شدیم و باهاش رفتیم‌. ستاره مشخص بود که خیلی درد میکشه و صورتش از درد جمع شده بود ولی اینقدر خانم و متین بود که صداش در نمیومد و مدام با لکنت و در حالی که نفس نفس میزد میگفت کاش زود برسیم. به ییمارستان که رسیدیم خیلی زود به بخش زایمان بردنش و چیزی نگدشت که یکی از پرستار ها بچه بغل از اتاق بیرون اومد و وقتی اسم ستاره را گفت هممون جلو رفتیم و شعبون دختر تپل لپ گلی که توی بغل پرستار بود رو گرفت وقتی چشمش به دخترش افتاد اشک هاش شروع به ریختن کرد و پشت سر هم قربون صدقه اش میرفت و صورتش رو نوازش میکرد ولی این کارش خیلی طول نکشید و بچه رو زود بغل ما داد و گفت باید برم سراغ ستاره ببینم حال اون چطوره. عشقی که بهش داشت عجیب بود و هر روز هم بیشتر از قبل میشد. خلاصه شعبون دنبال ستاره رفت و وقتی خیالش راحت شد که...

ستاره حالش خوبه و مشکلی براش پیش نیومده دوباره پیش دخترش اومد و بغلش کرد هرچی میگفتیم بده ما هم یه کم ببینیمش بغلش کنیم نمیداد و مثل بچه ای که نمیخواست از عروسکش جدا بشه شده بود. ستاره رو چند ساعتی نگه داشتن و وقتی حالش بهتر شد اجازه دادن مرخص بشه و همگی به سمت خونه راه افتادیم وقتی رسیدیم در کمال ناباوری کوچه رو چراغون دیدیم نفهمیدم اقا جعفر اینا به کمک سمیه و جواد چطور وقت کردن توی این وقت کم کوچه رو چراغونی کنن. یه گوسفند هم دم در بسته بودن و قصاب بالای سرش ایستاده بود تا سرش رو ببره و سمیه هم اسفند به دست دم در ایستاده بود و ماشاالله ماشالله میگفت همون موقع توی فکر فرو رفتم و به چند سال قبل برگشتم به اون روزی که با حال زار و ناراحت به شهر اومدیم نه کسی داشتیم نه چیزی و فکر میکردیم دنیا برامون تموم شده با خودمون فکر میکردیم یک روزم نمیتونیم توی این شهر بی کس و بی پول دووم بیاریم ولی حالا چیشد؟ اینقدر دورمون شلوغ شده بود که وقت سر خاروندن نداشتیم اینقدر دور هم بودیم و بهمون خوش میگذشت که دیگه هیچ فکر و ذکری نداشتیم. هممون هم خوب میدونیتسم که تمام این اتفاقات رو مدیون خاله ایم خاله ای که باید به انسان بودنش شک میکردیم انگار یه فرشته بود که از اسمون برای ما فرستاده شده بود خاله بود که زندگی مارو جمع و جور کرد هر روز و هر شب دلداریمون داد پا به پامون اشک ریخت و خندید و اون بود که‌ جمع و جورمون کرد چاره ی هر کاری رو بهمون گفت و کمکمون کرد راهو از چاه تشخیص بدیم واقعا اگه خاله نبود ما همون یک روز رو هم توی شهر دووم نمی اوردیم. با صدای صلوات بود که به خودم اومدم و چشمم رو از گوسفندی که سر بریده بودن گرفتم و پشت سر ستاره اینا وارد خونه شدم. همه مثل پروانه دور ستاره میچرخیدن و ازش میپرسیدن که چیزی احتیاج داره یا نه خاله براش کاچی پخته بود تا قوت بگیره و میگفت این دختر همینطوری بی جون بود حالا که زاییده دیگه خدا به دادش برسه. بچه دست به دست میچرخید و چون بعد از مدت ها بچه ی کوچیک به خونمون اومده بود برای همه تازگی داشت همه ذوقش رو میکردن و دوست داشتن بغلش کنن ولب خاله همش بالا سرمون بود و میگفت نبینم بوسش کنینا بچه صورتش دونه میزنه...

 بدین دست مادرش اینقدر این بچه رو نچرخونین به خدا من به جای اون سرگیجه گرفتم. اون روز گذشت و روز بعد دوباره همه خونه ی ما جمع بودن شعبون اینقدر خوشحال بود که میگفت میخوام هفت روز و هفت شب سور بدم و نمیذلرم برین و هرچی سمیه اینا و اقا جعفر اینا میرفتن خونشون دوباره دعوتشون میکرد و میگفت بیاین دور هم باشیم. بعد از ناهار بود که شعبون از اقا مرتضی به عنوان بزرگتر خواست وتی گوش بچه اش اذان بگه و با موافقت ستاره اسمش رو شیرین گذاشتن. خاله میگفت انشاااله زندگیش شیرین باشه و طعم تلخی رو هم نچشه شعبون و ستاره هم تایید میکردن و ستاره گفت ما دوتامون سختی کشیدیم شعبون که پدر و مادر خدا بیامرزش خوب بودن و تا زنده بودن چیزی براش کم نداشتن ولی من تمام سعیم رو میکنم مثل پدر و مادرم نباشم کاری نکنم که بچه ام دلش سنگ بشه و حتی سر خاکمم نیاد. هممون میدونستیم که ستاره دیگه بچه دار‌نمیشه و همین یکی رو هم خدا بهش لطف کرده بود و بهش داده بود میدونستیم که برای این تک بچشون سنگ تموم میذارن و اصلا نمیذارن بهش سخت بگذره. خلاصه یک هفته گذشت و کم کم رفت و امد ها کمتر شد ما غیر اقا جعفر اینا و سمیه اینا کسی رو نداشتیم که به دیدن بچه بیاد و همونا جای همه رو برامون پر کرده بودن. شیرین روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشد و من با این‌که درگیر خرید جهیزیم بودم سعی میکردم براش وقت بذارم و اونم حسابی به ما وابسته شده بود. شعبون هر روزی که‌میخواست بره سرکار رو به خاله میکرد و میگفت امروز نمیرین بازار خرید؟ اگه میرین بگین پول براتون کنار بذارم. خاله هم اگه حال و حوصله داشت میگفت بذار و با هم دوتایی میرفتیم خرید میکردیم و به خونه برمیگشتیم. شعبون جدا از پولی که برای جهیزیم میداد هر روز چند تا اسکناس برای خاله زیر سماور میذاشت برای ستاره جدا توی اتاقشون میذاشت به بچه ها جدا پول تو جیبی میداد و برای من هم روی طاقچه ی لب اتاقم میذاشت شعبون خیلی کار میکرد تا خانوادش در اسایش باشن و میگفت من کارم رو از شماها دارم از چیزی که پدر و مارم برای هممون گذاشتن و تا عمر دارم مدیونتونم و باید خرج همتون رو بدم. خاله اوایل با اصرار قبول میکرد ولی شعبون چندباری باهاش حرف زد و گفت .‌.‌..

ولی شعبون چندباری باهاش حرف زد و گفت این پول پیش زحماتی که تو برای ما کشیدی و بزرگمون کردی خیلی ناچیزه. اقا مرتضی به علت کهولت سن مدام بیمار میشد ولی شعبون هواشو داشت و سریع دوا درمونش رو شروع میکرد تا مریضی هاش ادامه دار نشه ولی این باعث نمیشد که دوباره بتونه کار کنه و بره سر زمین هاش بایسته چند باری شعبون خاله و اقا مرتضی رو برای سر زدن به خونه و زمین هاشون به ده برد حتی چند بار هم اقدام کردن که کارگر بگیرن روی زمین ها کار کنه و اینا از راه دور مزدشونو بدن ولی خاله میگفت‌اینطوری نمیشه ادم باید بالای سر کارگر بایسته تا کارش رو درست انجام بده ما که این سر دنیاییم اونا اون سر دنیا از کجا بفهمیم چیکار میکنن؟ بعد از مدتی خاله اینا تصمیم گرفتن زمین هاشون رو بفروشن و از پولش یه استفاده ای بکنن شعبون خیلی دنبال کارهاشون دوید تا همه ی زمین هارو فروختن ولی خونشون رو گذاشتن باشه خاله میگفت یه وقت هوس کردیم تعطیلی چیزی بریم روستا باید یه خونه ای باشه بریم توش یا نه؟ خاله پول هاشونو توی بانک گذاشته بود و از سودش استفاده میکردن. همون روزی که پول هارو گرفت به شعبون وصیت کرده بود بعد مرگ من و مرتضی این‌پول هارو برای نیازمندای ده خرج کنین ما که اولاد نداریم شماهام که جای بچه هامونین خداروشکر دستتون به دهنتون میرسه این پولارو چهارتا که ندارن و توی خرج زندگیشون موندن استفاده کنن. تقریبا شیرین یکساله شده بود که جهیزیه ی من یه جورایی تکمیل شد. کل پارکینگ خونه پر بود از وسایل من و این اواخر شعبون دیگه به زور میتونست ماشینش رو توی خونه جا بده. شیرین راه افتاده بود و وقتی توی خونه به سمتم میومد و عمه عمه میگفت دلم براش ضعف میرفت. شیرین مثل ستاره خیلی اروم و خانم بود و از همون موقعی که به دنیا اومده بود هیچ اذیتی به هیچکدوممون نکرده بود. اون روز ها بساط لباس و برش پارچه و چرخ خیاطی توی خونمون به راه بود. خاله برای خودش و بچه ها پارچه خریده بود و هر روز اندازه هاشون رو میگرفت و با ستاره سر چرخ مینشستن و لباس هارو میدوختن. منم کارهای دیگش مثل پولک و منجوق دوزی و دکمه های کت ها و اینارو انجام میدادم. حتی برای شیرین یه پیراهن با دامن‌ پف پفی دوخته بودن که خاله میگفت حتما باید یه جشم نطر با سنجاق به لباس هاش اویز کنیم....

تا از چشم بد به دور باشه و خودش رفته بود یه چشم نظر بزرگ پیدا کرده بود و به ستاره میگفت اینو همینطوری هم به لباسش بزن این بچه خیلی شیرینه حالا ما که کسیو نداریم ولی ممکنه از خونه بیرون میریم چشم بخوره ستاره هم چیزی جز چشم نمیگفت و کارهایی که خاله میگفت رو انجام میداد. قبل از عروسی من بود که توی یکی از تعطیلی ها تصمیم‌ گرفتیم‌ هممون دسته جمعی بریم روستا حتی اقا جعفر اینا هم اومده بودن و به خاطر اینکه جواد و سمیه تنها بودن اونارو هم با خودمون برده بودیم. توی راه مدام به این فکر میکردم که چقدر این سفر بهمون خوش بگذره و اتفاقا همینم شد. ما جوون ها مثل دفعه ی قبل توی خونه ی اقا جعفر اینا جمع میشدیم و تا دیر وقت دور هم مینشستیم و میگفتیم‌ و میخندیدیم خاله اینا با خواهرش توی همون خونه ی قدیمی خاله میموندن و خاله اینقدر مهربون بود که شیرین رو هم نگه میداشت و به ستاره میگفت حالا تو چند روزی استراحت کن اونجا ممکنه بچه بهونه بگیره اذیتت کنه. شهین مثل گذشته هنوز از خاله جدا نمیشد و اصلا براش مهم نبود که ما دور هم‌ جمع میشیم و ممکنه با ما بیشتر بهش خوش بگذره ولی شمسی و صفر که حالا قد کشیده بود و ریش سبیلش در اومده بود همیشه همراه ما بودن. سه چهار روزی روستا بودیم و کم کم از گوشه و کنار خبرهایی به گوشمون رسید خبر هایی که باعث شد بفهمیم کار هیچکس بی جواب نمیمونه و خدا جواب کار های بد همه رو میده. مردم میگفتن عمه رقیه ام مال همه ی خونوادش رو بالا کشیده همه ی برادرهاشو یه جوری گول زده هرچی پول و زمین داشتن ازشون گرفته حتی ننه بزرگمو از خونه بیرون کرده بود و کاری کرده بود که خونه به اون بزرگی که به عمارت شبیه بود رو به اون بده. باورم نمیشد که عمه رقیه اینطوری پس ننه بزرگم بر اومده باشه. میگفتن ننه بزرگم حالا خونه نداره و هر روز خونه ی یکی از بچه هاش میمونه عروس هاش مدام بهش سرکوفت میزنن و زندگی خیلی بدی داره. اوضاع عمه رقیه هم همچین درست نبود توی خونه ی به اون بزرگی تنها زندگی میکرد نه شوهری نه بچه ای و نه حتی دیگه خونواده ای داشت که یه سر بهش بزنن. میگفتن از لحاظ مالی مشکلی نداره ولی این تنهایی باعث شده که کم کم دیوانه بشه و رفتار های عجیبی از خودش نشون میده...

میگفتن انگار همیشه یکی همراهشه و با یکی حرف میزنه انگار واقعا یکی کنارشه که دستشو میگیره دنبالش میگرده انگار که مثلا ازش عقب میوفته برمیگرده پشتشو نگاه میکنه میگه بیا و این حرف ها. هممون از تعجب شاخ در اورده بودیم با اینکه به خاطر کارهای نعیمه این چیز هارو تجربه کرده بودیم ولی فکر‌ نمیکردیم که عمه رقیه ام به این حال و روز بیوفته. توی فکر فرو رفتم و با خودم گفتم ادم از هر دستی بده از همون دست پس میگیره اینا به خاطر بدی هایی که کردن بدی هایی که به ما کردن به ستاره کردن زندگی هایی که نابود کردن مگه این شعبون و ستاره ی بیچاره نبودن چقدر از هم دور موندن چقدر زجر کشیدن چقدر اذیت شدن باعث و بانی همش هم عمه رقیه ام بود تازه به نظر من این کم بود براش و مطمئن بودم که بیشتر از این تاوان پس میده چند روزی که روستا موندیم بعد از تعطیلات تصمیم گرفتیم به شهر برگردمی چون پسرا کار و زندگی داشتن و باید دکانشون رو باز میکردن. اقا مرتضی مدتی بود که حال خوبی نداشت با اینکه بچه ها چیزی براش کم نمیداشتن و شعبون مثل اقای خودمون دوستش داشت و بهش میرسید ولی دکتر ها گفته بودن دیگه فایده نداره و کاری از دست ما برنمیاد. حق داشتن پیرمرد بیچاره خیلی مریض شده بود و هر روزی که میگذشت بدتر هم میشد به خاطر سن بالاش بود ولی ما باز هم ناامید نشده بودیم و شعبون همینطور میگشت که یه دکتر بهتر پیدا کنه و اقا مرتضی رو پیش اون ببره از طرفی خاله خیلی غصه میخورد میگفت من توی زندگیم فقط مرتضی رو دارم درسته که شما همیشه کنارم بودین و هستین ولی مرتضی از اول بود این همه سال بچه دار نشدم ولی یه اخم به روم نکرد نگفت چرا؟ با همه‌ چی ساخت این همه وقت توی روستا تنهاش گذاشتم اومدم شهر پیش شما یه چرا به من نگفت حالا چطور بشینم و ببینم که به این حال و روز افتاده یه جورایی انگار عذاب وجدان داشت و میگفت من اگه پیش شوهرم میموندم و حواسم بهش بود این اتفاق ها نمی افتاد ولی در واقع اگه خاله هم پیشش میموند همین اتفاق ها می افتاد و کسی نمیتونست جلوش رو بگیره چند ماهی گذشت و ما به خاطر شرایط اقا مرتضی نمیتونستیم عروسی بگیریم با این که همه چیزمون اماده بود ولی دل و دماغش رو نداشتیم و...

و دست و دلمون به کار‌ نمیرفت تا یه شب که دیگه حال اقا مرتضی خیلی بد شد و شعبون بدو بدو انداختش رو کولش و به سمت بیمارستان راه افتادیم به بیمارستان که رسیدیم اقا مرتضی رو روی تخت گذاشتن و توی اتاقی بردن ولی چیزی نگذشت که دکتر با خبر های بد برگشت و وقتی گفت تسلیت میگم صدای گریه ی هممون بود که بالا رفت. باورمون نمیشد که این مصیبت به سرمون اومده اقا مرتضی نقش خیلی پررنگی توی زندگی ما نداشت ولی مگه اون چه فرقی با خاله داشت؟ اونم هرکاری تونسته بود برامون کرده بود و همین که اجازه داده بود خاله همه وقتش رو برای ما بذاره بهترین کار بود به غیر از هزینه هایی که برامون کرد اون زمان هایی که وضع مالی شعبون زیاد خوب نبود همیشه بهمون محبت داشت و یادمه که مارو باباجان صدا میزد. اون شب خاله از ناراحتی چند باری حالش به هم خورد و خودش هم زیر سرم بود. من توی بیمارستان کنارش مونده بودم و شعبون به خاطر این که میدونست ممکنه شیرین پیش شمسی اینا نمونه به زور ستاره رو برداشت ببره خونه و خودش دورباره به بیمارستان برگرده توی این فاصله سر و کله ی اقا جعفر و مادرش هم پیدا شد مشخص بود که اونا هم خال خوشی ندارن و به خاطر فوت اون پیرمرد مظلوم حسابی ناراحتن. خواهر خاله بتول جاشو توی اتاق با من عوض کرد و گفت من پیش بتول میمونم تو اگه میخوای برو یه استراحتی بکن برو توی حیاط یه هوایی به سرت بخوره. واقعا به اون هوا احتیاج داشتم بوی بیمارستان که توی دماغم پیچیده بود بدجوری داشت حالم رو به هم میزد و با اقا جعفر به سمت حیاط بیمارستان راه افتادیم روی یکی از نیمکت ها نشسته بودیم و هردومون سکوت کرده بودیم تا من به حرف اومدم و گفتم حالا به خاله بتول چی میگذره سخت نیست بعد این همه وقت؟ جعفر سری تکون داد و گفت چرا سخته خیلی سخته ولی خب جلوی مرگ رو که نمیشه گرفت تنها چیزی که چاره نداره همین مرگه ادم باید باهاش کنار بیاد بلاخره ما هم هممون یه روزی میریم. از فکر این مسئله صورتم جمع شد و گفتم توروخدا تو دیگه این حرف هارو نزن. تا نزدیک های صبح هممون بیمارستان بودیم و وقتی حال خاله بهتر شد شعبون مارو به خونه رسوند و خودش با جعفر دوباره به بیمارستان برگشتن تا جنازه ی اقا مرتضی رو تحویل بگیرن و...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shekar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه zstao چیست?