شکر 14 - اینفو
طالع بینی

شکر 14

خودش با جعفر دوباره به بیمارستان برگشتن تا جنازه ی اقا مرتضی رو تحویل بگیرن و و برای خاکسپاری اماده بشیم‌ما اون شب اصلا نخوابیده بودیم و حال روحی خوبی هم نداشتیم ولی مجبور بودیم ابروداری کنیم و سر پا بایستیم. خاله بتول خیلی ناارومی میکرد و اصلا روی پاش بند نبود مدام هم حالش به هم میخورد و من و سمیه زیر بغلش رو گرفته بودیم تا بتونه بایسته. خلاصه تا ظهر قبرستون بودیم و اقا مرتضی رو خاک کردیم بیشتر فامیل های خاله اینا اومده بودن و سر مزارش حسابی شلوع شده بود اقا جعفر برای سر خاک خرید کرده بود و حلوا و شیرینی پخش میکردن بعد از خاکسپاری هم توی یه غذاخوری همه رو جمع کردن و به فامیل ها ناهار بعد خاکسپاری رو دادن. اون روز ها حسابی دستمون بند بود و درگیر خاکسپاری و مراسم سوم و هفتم بودیم و همشون به بهترین شکل برگذار شدن پسرها نمیذاشتن مراسم های اقا مرتضی چیزی کم داشته باشه و بهترین میوه بهترین شیرینی رو میگرفتن بهترین گل هارو سر خاکش میذاشتن و تا چهل روز هر روز یکیشون خاله رو میبرد تا برای شوهرش فاتحه بخونه. بعد از چهل روز کم کم رفت و امد های خاله کم شد و به جای هر روز دو سه روز یه بار میرفت ولی خاله بعد از فوت اقا مرتضی دیگه هیچوقت اون خاله شاداب و سرحالی که قبلا بود نشد. یه کم گوشه گیر شده بود و گاهی میدیدم که یه گوشه برای خودش میشینه و اروم اروم گریه میکنه ما خیلی سعی میکردیم دلداریش بدیم ولی چیزی از غم روی دلش کم نمیشد. روز ها پشت سر هم میگذشت و عروسی ما به خاطر فوت اقا مرتصی عقب افتاده بود اون روز ها تنها دلخوشیمون شیرین بود که هر روز بزرگتر و شیرین زبون تر میشد اون بود که یه کم حال خاله بتولم عوض میکرد و باعث میشد از اون حال و هوا در بیاد. یه مدت که از چهلم اقا مرتصی گذشت دوباره توی تعطیلات تصمیم گرفتیم بریم روستا و چند روزی رو اونجا باشیم. اون موقع هوا سرد بود و شعبون به خاطر ترسی که داشت چند تا بخاری برقی توی صندوق عقب ماشین گذاشته بود که اونجا نخوایم هیزم روشن کنیم‌و نفت توی بخاری بریزیم. بچه ها بزرگ شده بودن و دیگه هممون توی یه ماشین جا نمیشدیم به همین خاطر من با اقا جعفر اینا رفتم و خداروشکر جواد هم خودش ماشین خریده بود و سمیه و جواد با ماشین خودشون اومدین. دوباره مثل قبل ما توی خونه ی اقا جعفر میموندیم و....

و و خاله و خواهرش خونه ی خاله اینا. یه روز صبح که از خواب بیدار شدیم از توی ایوون دیدم که مردم دسته دسته با لباس مشکی به سمت قبرستون ده میرن و سریع متوجه شدم که یه نفر فوت شده به خاله اینا خبر دادم و خاله چون قدیمی های اونجا رو میشناخت تصمیم گرفت به قبرستون بره ببینه چه خبره و ما هم چون نمیخواستیم تنهاش بذاریم همراهش رفتیم بعد از کمی پرس و جو متوجه شویم که یه خانواده در اثر دود هیزم خفه شدن و مردن. همین که این خبر به گوشم رسید روز فوت‌ننه و اقام از جلوی چشمم گذشت و حالم رو حسابی بد کرد.اصلا نمیتونستم از فکر اون روز بیرون بیام و اون جنازه هایی که از خونه بیرون کشیدن مدام از جلوی‌ چشمام رد میشد. بقیه هم خیلی ناراحت شده بودن چون چند تا بچه ی کوچیک توی اون خونه از دود خفه شده بودن و حال تمام مردم ده گرفته بود توی فکر فرو رفتم و با خودم گفتم چطور ممکنه بعد گذشت این‌همه سال هنوزم یه نفر اینقدر وسایل زندگیش محدود و کم باشه که مجبور بشه هیرم توی بخاره بندازه و بعد از دودش خفه بشه. شعبون هم خیلی ناراحت بود و وقتی به خونه برگشتیم گفت اخه تا کی قراره مردم از دود بخاری خفه بشن؟ خاله گفت تا هر وقت که پول دستشون بیاد و بتونن یه بخاری درست و حسابی توی خونشون بذارن هیچوقت هم این اتفاق نمیوفته این مردم تا اخر عمرشون میخوان روی زمین کار‌ کنن و گاو و گوسفند بچرونن اخه کی میتونه با این کار ها پول درست و حسابی در بیاره خوبه خودمون سال ها توی این روستا زندگی کردیم و از همه‌چی خبر داریم. اون شب زمانی همه خوابیدن وقتی که از این پهلو به اون‌پهلو شدن خسته شدم بلند شدم به ایوون رفتم و دیدم شعبونم مثل من بی خواب شده و توی ایوون ایستاده ده رو نگاه میکنه کنارش ایستادم و گفتم‌هنوزم توی فکر اون خانواده ای؟ سرش رو تکون داد و گفت اره از فکرم بیرون نمیرن. گاهی وقتا با خودم میگم‌ من این‌ همه پول دارم که یه عده دور و بریام‌اینطوری زندگی کنن؟ مگه‌من چقدر این پول رو میخوام خرج کنم تصمیم گرفتم یه سری بخاری درست و حسابی بخرم به مردم روستا هدیه بدم تا دیگه هیچ بچه ای اون روزهایی که‌ما از سر‌گذروندیم رو نبینه هیچ بچه ای بی پدر و مادر نشه و یه شبه بزرگ نشه. باورم نمیشد که دل شعبون اینقدر بزرگ باشه...

 و حاضر شده باشه چنین کاری بکنه. توی اون چند روزی که روستا بودیم فهمیدیم عمه رقیه ام کاملا دیوونه شده مردم میگفتن خودشو توی خونه حبس کرده گاهی حتی چند روز چیزی نمیخوره و با در و دیوار های خونه حرف میزنه وقتی هم مادرش یا برادراش میرن سراغش بهشون حمله میکنه و میگه فلانی گفته کسیو تو خونه راه‌ نده در صورتی که فلانی که ازش حرف میزنه اصلا وجود نداشت و معلوم نبود چی میبینه که این کارهارو میکنه. میگفتن خود زنی میکنه و روی صورتش همیشه جای ناخن هست موهای خودش رو میکنه و یک دفعه میاد وسط روستا میشینه جیغ میزنه و خودشو میزنه و همینطور که دور و برش رو نگاه میکنه حرف میزنه. همه میگفتن کارهاش خیلی ترسناک شده و بچه های ده همشون ازش میترسن. اینقدر میترسن که هرکی میخواد بچشو از کاری منع کنه میگه اگه فلان کارو بکنی میبرم میدمت دست رقیه چله ها. خیلی عجیب بود که هیچکس کاری براش نمیکرد روستای ما پر از دعا نویس بود که ادعا میکردن میتونن این مسائل رو حل کنن ولی اینقدر اوضاع عمه رقیه ام خراب بود که هیچکس جرات نمیکرد حتی بهش نزدیک بشه. به شهر که برگشتیم شعبون افتاد دنبال خرید بخاری و گفت خودم میخوام بخاری هارو ببرم به مردم بدم تا خوشحالیشون رو ببینم. باورم نمیشد که حتی برای خونه ی عمه و عمو هایی که اینقدر بهش بدی کردن هم بخاری خرید و توی چند نوبت رفت و اومد و بخاری هارو تحویل داد. وقتی برمیگشت از شوق و ذوق مردم روستا میگفت و از خوشحالی اشک توی چشمش جمع میشد. شعبون میگفت همشون منو میشناسن و وقتی بخاری هارو بهشون میدم برای پدر مادرمون خدا بیامرزی میفرستن و فاتحه میخونن همین که روح اونا شاد باشه دل منم راضیه. اون سال توی روستا خشکسالی بدی اومده بود و بیشتر زمین ها خشک بود محصولات مردم به ثمر نمینشست و اونایی که دام نداشتن تقریبا هیچ راه درامدی نداشتن و بدجوری فقر توی روستامون رواج پیدا کرده بود. شعبون توی رفت و امد هاش متوجه ی وضعیت معیشت بد فامیل هامون شده بود و میگفت اون ننه بزرگ که توی روستا به همه فخر میفروخت و از بالا به همه نگاه میکرد حالا به یه تکه نون محتاج شده. بیشتر مردم دست به کارهای دیگه زده بودن و حتی یه سریشون برای کار کردن به شهر اومده بودن ولی فامیل های ما چون همیشه زمین داشتن....

حتی یه سریشون برای کار کردن به شهر اومده بودن ولی فامیل های ما چون همیشه زمین داشتن و اصولا هم کارگر روی زمین هاشون کار میکرد و خودشون رو ارباب میدونستن یه گوشه نشسته‌بودن و کاسه ی چه کنم چه‌کنم دستشون گرفته بودن و همین باعث بدبختیشون شده بود. اون روز ها یه ارامش خاصی داشتیم انگار کمک های شعبون باعث ارامش خاطر ما هم شده بود و به ما هم حس و حال خوبی دست داده بود. شعبون اون روز ها اجازه میداد بیشتر با جعفر رفت و امد کنم و دیگه مثل قبل غر‌ نمیزد خودش هم میدونست که فوت اقا مرتضی باعث عقب افتادن عروسیمون شده و به همین خاطر اذیت‌نمیکرد و ایراد نمیگرفت که زیاد از هم دور نمونیم جعفر خیلی بهم محبت میکرد هر دفعه میومد دنباام یک شاخه گل دستش بود و هر بار میگفت گل برای گل و باعث میشد خنده روی لب هام بشینه. تمام طول مدتی که رانندگی میکرد دستمو توی دستش میگرفت و از ارزوهایی که برای زندگیمون داشت میگفت منم توی فکر و خیال غرق میشدم و حرف هایی که میزد رو با خودم مرور میکردم. گذشت تا یکی از روزهایی که اومده بود دنبالم منو به خونه ی مادرش ببره گفت یه خبری برات دارم ولی باید قول بدی به کسی نگی تا خودشون اعلام کنن. حسابی کنجکاو شدم و گفتم خیلی خب بگو حالا جون به سرم نکن. جعفر خندید و گفت سمیه بارداره جواد امروز کل بازار رو شیرینی داد ولی خب به کسی جز من و شعبون نگفت‌که داره پدر میشه قراره خودشون به شما هم خبر بدن و توی خونشون به ما شیرینی بدن حالا وقتی گفتن تو به روی خودت نیار. خیلی خوشحال شده بودم و اومدم حرفی بزنم که جعفر گفت ایشالا قسمت ما هم بشه تا من کل شهرو شیرینی بدم از این حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم و بعد از مکث کوتاهی گفتم کاش بچه ی سمیه اینا پسر باشه. همبازی شیرین میشه ما همجنسمون جور میشه هم یه دختر داریم هم یه پسر جعفر گفت چه اهمیتی داره دختر باشه یا پسر همین که سالم باشه برای پدر و مادرش کافیه. چند روزی گذشت تا سمیه اینا همه‌رو دعوت کردن خونشون و کسی جز ما سه نفر خبر نداشت که چرا دعوتمون کردن. از وقتی رسیدیم دل تو دلم نبود که سمیه خبر رو بده و بپرم بغلش کنم و بهش تبریک بگم. اون شب خیلی زحمت‌کشیده بود و با این که حال خوبی نداشت و مشخص بود ویار داره چند مدل غذا درست کرده بود. خاله که خیلی زرنگ بود همون اول که وارد شد...


خاله که خیلی زرنگ بود همون اول که وارد شد نگاهی به سر تا پای سمیه انداخت و گفت چیه دخترم انگار حال نداری نکنه خدایی نکرده مریض شدی؟ سمیه هم سرش رو پایین انداخت و گفت نه خاله جون مریض نشدم حالا بفرمایید داخل میگم براتون. خاله مدام منتظر بود ببینه سمیه چی میخواد بگه تا بلاخره بعد از این که سفره ی شام رو جمع کردیم و با ستاره ظرف هارو شستیم و خشک کردیم خبر رو داد و یه جعبه شیرینی بینمون چرخوند همه خیلی خوشحال شدن و دعا کردم که بچشون صحیح و سالم به دنیا بیاد و برکت زندگیشون رو بیشتر کنه. خیلی خوشحال بودم که هر روز خانوادمون بزرگ تر میشد و این بچه ها واقعا زندگیمون رو شیرین تر میکردن. هممون با هم مثل خواهر و برادر بودیم و اینقدر هوای هم رو داشتیم که حد و اندازه نداشت. اون روز ها کم کم داشتیم به سال اقا مرتضی نزدیک میشدیم و خواهر خاله بتول میگفت همین که سال رد بشه میام از بتول اجازه میگیرم تا زودتر عروسی شمارو بگیریم و بعد این همه وقت ایشالا برید زیر یه سقف و زندگیتون رو شروع کنین. جعفر مدتی بود که دنبال خونه میگشت و گاهی با هم میرفتیم خونه هایی که‌پیدا کرده بود رو میدیدم ولی هیچکدومشون چیزی نبود که میخواستیم خداروشکر توی اون مدت با سخت کار کردن تمام سرمایه ای که از دست داده بود برگشته بودو دیگه حتی به اون پولی که از دست داده بود فکرم‌ نمیکرد و هممون سعی کرده بودیم نعیمه رو کلا فراموش کنیم چون واقعا دیگه خبری ازش نبود و همیشه به این فکر میکردم که ایا اون مرد چه بلایی سرش اورده که دیگه خبری ازش نشد و هیچکس پیداش نکرد‌. سمیه گه گاهی از خانوادش حرف میزد البته خودش خود به خود نمیومد بگه و خاله یه چیزی میپرسید که جواب میداد میگفت اصلا تا حالا نعیمه رو اونجا ندیدم برادر هاش و زن برادرهاشو میبینن که رفت و امد دارن پدر و مادرشم دیدم ولی کسی رو با مشخصاتی که شما تعریف کردین تا حالا اونجا ندیدم. از همسایه ها هم چیزی در موردش نشنیدم انگار اصلا چنین شخصی وجود نداره و نداشته و کسی نمیشناستش. خلاصه کلی با اقا جعفر گشتیم تا بلاخره یه خونه نزدیک های بازار پیدا کردیم خونه حیاط داشت و از توی حیاط چند تا پله میخورد میرفت بالا وارد اتاق ها میشدیم سالن بزرگ بود و دوباره توی سالن پله میخورد میرفت بالا و اتاق ها بالا بود....

 خونه خیلی خوش ساخت بود و بیشتر از سالن بزرگش که سر تا سر پنجره بود خوشم اومده بود توی روز خونه پر از نور خورشید میشد و حس زندگی کردن و زنده بودن به ادم میداد. جعفر میگفت این پنجره ها برای این خونه زیادیه توی گرمای تابستون و سرمای زمستون به دردسر میوفتیم ولی خاله میگفت زمستون که‌چاره اش یه پرده ی کلفت و یه بخاریه تابستونم اونقدر گرم نیست که بخواین اذیت بشین حالا یه پنکه ای چیزی روشن میکنین یا نهایتا یه کولر میخرین که خونتون رو خنک کنه. سعی میکردیم بیشتر به جنبه های مثبتش فکر کنیم به اون حیاط بزرگ و حوصی که فواره داشت دورش پر از باغچه بود و صاحب خونه که خیلی خوش ذوق بود دور تا دور حوض رو گلدون شمعدونی گذاشته بود و حتی یه سری گلدون به دیوار هم وصل کرده بود که گل های رونده داشت و گل هاش تا روی زمین اومده بود. جعفر میگفت خودم به این باغچه میرسم تا‌گل هاش سرحال تر از این که هستن بشن توی اون باغچه اخری هم درخت میوه میکارم تا چند سال دیگه بار بده و هر دفعه بیایم از تو حیاط خودمون میوه بکنیم سر حوض بشوریم و توی ایوون بشینیم بخوریم. منم توی فکر های اون غرق میشدم و حرف هایی که میزد رو تصور میکردم و لبخند روی لبم مینشست. چند روزی گذشت تا جعفر خونه رو خرید و یه روز هممون جمع شدیم و خونه رو تمیز کردیم خاله گاز پیکنیک اورده بود و همونجا توی حیاط برای ناهار برامون استمبلی درست کرد و همونجا گوشه ی حیاط یه زیرانداز انداختیم و نشستیم دور هم استمبلی و ماست و خیار خوردیم. هنوزم طعم اون استمبلی زیر زبونمه و هر دفعه با یاداوری اون روز لبخند روز لبم میشینه. دیگه تا غروب همه ی کارهارو انجام دادیم و وقتی خونه کاملا تمیز شد حیاط رو هم اب و جارو کردیم و به خونه هامون برگشتیم قرار بود توی چند روز اینده جهیزیپو ببریم بچینیم و برای عروسی اماده بشیم. همون روز ها خواهر خاله بتول هم به خونمون اومد و از خاله اجازه خواست که عروسی رو بگیرن خاله هم گفت لازم نبود ایتقدر منتظر بمونین ولی خب دستون درد نکنه احترام گذاشتین ایشالا که مبارکشون باشه و کنار هم خوشبخت بشن. اون شب های اخر خیلی دیر خوابم میبرد و مدام به روزهایی که پیش روم بود فکر میکردم. با اینکه خواهرا و برادرم بزرگ شده بودن خیلی توی فکرشون بودم....

میدونستم اگه خدایی نکرده یه روزی خاله هم بالای سرشون نباشه ستاره هست با این وجود که خودشون هم دیگه بزرگ شده بودن و میدونستم که یکی یکی تشکیل خانواده میدن و خودشون مستقل میشن البته توی این مورد به شمسی شک داشتم چون یک لحظه هم سرش رو از توی درس و کتاب بیرون نمی اورد. شهین نسبت به شمسی خیلی بازیگوش بود و به زور درسش رو میخوند اونم از ترس شعبون که میگفت باید درست رو بخونی وگرنه‌من میدونم و تو شمسی هم خیلی کمکش میکرد وگرنه تنهایی از پس اون همه درس با تنبلی هاش بر نمیمود و اما صفر هرکاری میکرد غیر درس خوندن عاشق کار کردن بود ولی شعبون بهش اجازه نمیداد و میگفت ما به کار کردن تو احتیاجی نداریم چیزی بخوای خودم برات فراهم میکنم نمیدونم چی کم داری که میخوای کار کنی البته یه جوری هم نبود که پس فردا توی جامعه از پس خودش بر نیاد و یه سری کارهارو بهش میسپرد ولی میگفت حداقل باید دیپلمت رو بگیری تا بذارم بری سر کار و درست رو ول کنی. صفر هم هر روز مارو تهدید میکرد که دیگه‌نمیرم و این سال اخرمه این روز اخرمه و این حرف ها و به خاطر این مسئله زیاد هم با شعبون بحثش میشد ولی به خاطر این که‌ شعبون بزرگتر بودد و یه جورایی حکم پدرشو داشت همیشه کوتاه میومد.این فکر هارو از سرم بیرون کردم و با فکر به این که فردا صبح برای تن زدن لباسم باید پیش خیاط برم زود خوابیدم. خاله توی اون چند سالی که شهر بودیم خیلی دوست و اشنا پیدا کرده بود چون زود با همه صمیمی میشد و سر حرف رو باز میکرد و توی این اشناهاش یه خیاط هم بود که توی شهر بیشتریا میشناختنش و حسابی ماهر بود لباس عروسیم رو به همون خیاط داده بودیم بدوزه و از قبل پارچه هاشو از بازار خریده بودیم. خاله برای خودش و بچه ها و ستاره و شیرین هم‌پارچه خریده بود و دست خیاط داده بود تا با کمک شاگرداش لباس اونارو هم بدوزه خودش که مدام میگفت وقت ندارم‌نمیرسم و این حرف ها و خاله قبول کرده بود که لباس های اونارو شاگرداش بدوزن ولی هر بار که چیزی برای لباس میخواست و بهمون خبر میداد بخریم خاله تاکید میکرد که خودش لباس رو بدوزه و هرچی مزدش بیشتر بشه هم پرداخت میکنیم. شعبون اون روز ها حسابی داشت خرج میکرد و...

 و میگفت‌ نمیخوام خواهرم کمبودی احساس کنه اینقدر توی بچگیش اذیت شده که حالا لیاقت بهترین هارو داره. خلاصه اون روز هم هممون برای تن زدن لباسامون پیش خیاط رفتیم و اول بچه ها و ستاره و خاله لباس هاشون رو تن زدن و یکی از یکی قشنگ تر شده بودن بعد نوبت من شد. خودم که لباسم رو توی تنم دیدم خیلی ذوق کردم و بقیه هم خیلی خوششون اومد و خاله چند باری به خیاط گفت حقا که پنجه طلا گفتن مردم برازندته.لباسم چند تا ایراد کوچیک داشت که خیاط گفت حلش میکنه و تا دو روز دیگه امدده ی تحویله عروسیمون اخر همون هفته بود و هرچی میگذشت دلشوره هام بیشتر میشد اون سال ها تازه یه سالن هایی باز شده بود و مد شده بود عروسی رو تو سالن های بزرگ بگیرن تا اون روز همه عروسی هاشونو توی خونه و خونه های همسایه ها میگرفتن اوایل جعفر اصرار داشت که ما هم عروسیمون رو توی سالن بگیریم ولی مادرش و خاله بتول میگفتن اخه از کجا معلوم کارشون خوب باشه ما که تا حالا چنین عروسی هایی نرفتیم راه و چاهش دستمون نیست یه وقت همچین کاری میکنیم ابرومون جلوی دوست و فامیل و اشنا میره. جعفر میگفت اینطوری کارمون راحت تره شماها یه گوشه میشینین و کسایی هستن که کارهارو انجام بدن خاله هم گفت اگه مشکلت پذیرایی کردنه من چند نفرو برای پذیرایی پیدا میکنم که خودمون نخوایم این کار رو بکنیم و بالا بشینیم ولی وقتی خونمون اینقدر بزرگه برای چی بیایم سالن بگیریم تازه دو طبقه هم که هست یه طبقه رو زنونه میگیریم یه طبقه مردونه حیاطم اونقدری هست که‌ بتونیم برای شام میز بزنیم. دیگه اینقدر با هم بحث کردن تا جعفد کوتاه اومد و قرار شد عروسی رو توی خونه ی ما که بزرگتره بگیریم. مادر اقا جعفر میگفت حالا نکنه مردم برامون حرف در بیارن بگن چرا توی خونه ی عروس عروسی رو گرفتن مگه عروسی با دادماد نیست ولی خاله میگفت حرف مردم باد هواست ما هممون یه خونواده این هرکی هرچی میخواد بگه. اون یک هفته جعفر همش دنبال خرید بود و توی بازار به اشناهایی که داشت میسپرد بهترین چیز هارو برامون فراهم کنن از قبل کلی شیرینی خریده بودن توی یکی از اتاق های خونه گذاشته بودن وسایل شربت رو هم اماده کرده بودن و مواد غذایی که اشپز باید میپخت رو هم خریده بودن و دست اشپز داده بودن....

مواد غذایی که اشپز باید میپخت رو هم خریده بودن و دست اشپز داده بودن و قرار بود یک نفر بره و سر ساعت مقرر غذارو تحویل بگیره و به خونه بیاره. خاله همونطور که گفته بود چند نفر رو برای پذیرایی پیدا کرد و بهشون گفت که چه ساعتی اونجا باشن. اون روز هم از صبح گفته بود بیان دوباره یه دستی به سر و روی خونه بکشن و دیگه تا عصر همه چیز رو اماده کنن. من که صبح زود بیدار شدم و با ستاره و سمیه به سمت ارایشگاه راه افتادیم. لباسامونم برده بودیم همونجا تنمون کنیم و یادمه قبل این که بریم خاله به ستاره و سمیه چند باری تاکید کرد مانتوی بلند و گشاد بردارن که از ارایشگاه تا خونه روی لباساشون بپوشن. شمسی و شهینم خیلی دلشون میخواست بیان ولی شعبون از وقتی فهمیده بود اخماشو براشون توی هم کشیده بود و گفته بود دختر خونه حق این کارهارو نداره. خاله هم برای این که دلشون رو به دست بیاره گفته بود خودم از داداشتون اجازه میگیرم و تو خونه یه سرخاب سفیداب به صورتتون میزنم. ستاره خیلی عجله داشت که کارش زودتر از همه تموم بشه و به خونه برگرده چون شیرین رو پیش خاله گذاشته بود و با این که میدونست ناارومی نمیکنه میگفت یه وقت نمیذاره خاله به کارهاش برسه. خلاصه کار اون زودتر از همه تموم شد و شعبون اومد بردش و من موندم و سمیه تا عصر سمیه هم رفت و من وقتی کارم تموم شد منتطر نشسته بودم تا جعفر بیاد دنبالم. یه حس و حال عجیبی داشتم و میدونستم که از امشب زندگیم کلا عوض میشه و وارد مرحله ی جدیدی میشم. دروغ نگم هنوزم یه کم نگرانی داشتم ولی سعی میکردم زیاد بهش فکر نکنم. خلاصه نزدیک های عصر بود که جعفر اومد دنبالم و وقتی منو دید از اون همه تغییری که کرده بودم چشم هاش چهار تا شد. چند باری چشم هاشو باز و بسته کرد و گفت چقدر خوشگل شدی. دوتامون از حرفش خندمون گرفت و با هم سوار ماشین شدیم و به سمت خونمون راه افتادیم. چراغونی های در خونه از سر کوچه مشخص بود و وقتی به خونه رسیدیم صدای دست و کل بود که بالا رفت. یه نفر دم در ایستاده بود اسفمد دود میکرد و قصاب هم جلوی پامون گوسفند کشت و وارد خونه شدیم با خاله و خانوادم روبوسی کردم و جعفر هم با خانوادش روبوسی کرد. اشکی که روی چشم های شعبون نشسته بود داشت منم به گریه می انداخت که خاله سریع فضا رو عوض کرد و..

و مارو راهی اتاق کرد زنونه رو بالا گرفته بودن که بزرگتر بود و فضا بیشتر بود و مرد هارو فرستاده بودن طبقه ی پایین که خونه ی شعبون و ستاره بود. خاله میگفت هر کی دیگه بود قبول نمیکرد به خدا عروسی که ما داریم ماهه یه تیکه جواهره و کلی از ستاره پیش همه تعریف میکرد. اقا جعفر از من جدا شد و به طبقیه ی پایین رفت. وارد خونه که شدم همه شروع به کل کشیدن کردن و نقل بود که روی سرم میپاشیدن. زن ها و دختر ها اون وسط با لباس های پف پفی و کفش های پلشنه بلند میرقصیدن و نقل هارو روی فرش ها له میکردن چشمم به شیرین افتاد که لباس عروس سفیدی پوشیده بود و حسابی تو دل برو تر از قبل شده بود. شمسی و شهینم حسابی خوشگل شده بودن و خاله دور از چشم شعبون کلی بهشون رسیده بود. چند تا خانمی که خاله خبر کرده بود برای پذیرایی حسابی توی کارشون ماهر بودن و تند تند از این طرف به اون طرف میرفتن شیرینی و میوه و شربت تعارف میکردن و بشقاب ها و لیوان های کثیف رو جمع میکردن و دوباره تمیز جلوی مهمون ها میذاشتن. من یه گوشه نشسته بودم تا بلاخره منم به زور بلند کردن و مجبورم کردن برقصم .سمیه که یه کم شکمش بزرگ شده بود هم حسابی اون وسط بود و مثل خواهرام برام خوشحالی میکرد. چند ساعتی همینطور گذشت و جعفر هم یک ساعتی به زنونه اومد یه کم کنار من نشست یه کم باهام رقصید چند تا عکس گرفتیم و به مردونه برگشت. سر و صداهای پایین بیشتر بود و مشخص بود که به مرد ها هم حسابی داره خوش میگذره. بعد چند ساعت بلاخره بوی غذا بلند شد و من که حسابی گرسنه ام بود شکمم به قار و قور افتاد. بوی پلو و مرغ و کباب حسابی توی خونه پیچیده بود و صدای وصل کردن میز ها خوب به گوشم میرسید. مرد ها مشغول سر هم کردن میز ها بودن و خانم هایی که خاله خبر کرده بود بیان هم مرغ و کباب و برنج رو توی دیس میکشیدن ک یه نفر دیگه مخلفات رو کنارشون میذاشت. میز پر از ظرف های سالاد بود و کنار هر بشقاب نوشابه کوکا شیشه ای و نی هم گذاشته بودن غذا رو که کامل کشیدن صدای بفرمایید بفرمایید بلند شد و همه به سمت حیاط راه افتادن. اقا جعفر دوباره کنار من نشست و بعد از این که کتش رو در اورد گفت هوووف حسابی رقصیدم خسته شدما کاش زودتر شامو بیارن که دارم از گشنگی تلف میشم...


خلاصه خود خاله غذارو برامون اورد و دو تا دیس حسابی پر کرده بود اول کلی مرغ و کباب گذاشته بود و روش رو یه کوه برنج کشیده بود مزه ی اون کانادا و کوکا کولا شیشه ای که با نی خوردیم هنوز زیر زبونمه. شام رو که خوردیم کم کم مهمون ها خداحافظی کردن و رفتن و کمکم خودمون و خونواوه ی جعفر موندیم. همه اومدن طبقه ی بالا و مشخص بود از بس رقصیدن هلاک شدن. زن ها کفش های پاشنه بلندشون رو در اورده بودن و یه گوشه نشسته بودن شیرین هم که حسابی خسته شده بود مدام گریه میکرد و نق میزد که ستاره بلند شد بغلش کرد و بعد از این که با من دست و روبوسی کرد و دوباره بهمون تبریک گفت معذرت میخوام من برم پایین بچه رو بخوابونم. نمیدونستم بنده خدا چجوری میخواست توی اون خونه ای که انگار بمب ترکیده بود بخوابه. خیلی ازش تشکر‌ کردم و گفتم فردا خودم میام کمکت خونه رو تمیز میکنم ولی خاله گفت لازم نیست به این دخترا که امشب اینجا بودن گفتم بیان فردا هم خونه رو تمیز کنن والا ما هیچکدوممون جون نداریم این نقل هارو از روی فرش بکنیم و این گندکاری هارو تمیز کنیم. خلاصه یکی یکی همه خداحافظی کردن و رفتن و کم کم ما هم باید خودمون رو جمع و جور میکردیم و به سمت خونمون راه می افتادیم. یه هولی توی دلم افتاده بود و انگار دلم نمیخواست از اون خوه بیرون برم. دلم میخواست اون شب هم رخت خوابم رو کنار دخترا بندازم و به صدای حرف ها و خنده های یواشکیشون و صدای غرغر خاله که میگفت سرم رفت دیگه بخوابین گوش بدم تا خوابم ببره هنوز برام قبول کردن این که عروسی کردم و باید برم خونه ی خودم سخت بود ولی خب چاره چی بود بلاخره باید میرفتم. شعبون نگاهی به بقیه انداخت و گفت همه‌ که رفتن میخواین خودمون دنبالشون بریم که یه عروس کشونی هم کرده باشیم. بچه ها انگار بدشون نیومده بود که زود بلند شدن و گفتن بریم بریم. شعبون به سمت پله ها راه افتاد و گفت برم سوییچ ماشینو بیارم به ستاره هم یگم اگه میخواد بیاد ولی خیلی زود برگشت بالا و گفت ستاره میگه بچه خیلی بهونه میگیره شما برین. خاله و شهین و شمسی و صفر و سمیه و جواد همه دنبالمون راه افتادن. بچه ها و خاله با شعبون میومدن و سمیه و جواد با ماشینی که‌به تازگی خریده بودن دنبالمون راه افتاده بودن. خونمون خیلی دور نبود و خیلی زود رسیدیم از ماشین که پیاده شدم....

 یه بغضی توی گلوم نشست من خیلی وابستگی نداشتم زمانی که پدر و مادرم فوت شدن فهمیدم که نباید به کسی وابستگی پیدا کنم چون بلاخره هر کسی یه روزی میره و اینطوری خود ادمه که اذیت میشه ولی مگه دست خودم بود؟ خواهرا و برادرم تمام زندگی من بودن من که چیزی جز اونا نداشتم. فکر به این مسائل باعث شد اشک هام شروع به ریختن کنه و انگار همه منتظر گریه ی من بودن حتی شعبون و صفر مثل ابر بهار اشک میریختن و سمیه رو هم به گریه انداخته بودن خاله و دخترا که اصلا اروم نمیشدن و هممون یه جوری همو بغل کرده بودیم و به هم چسبیده بودیم که هیچکس نمیتونست جدامون کنه. بلاخره بعد از چند دقیقه خود خاله عقب رفت و گفت کل کوچه خبردار شدن بسه دیگه بیاین عقب دخترا ابجیتونم خسته است بره یه کم استراحت کنه بخوابه دوباره فردا برای پاتختی دور هم جمع میشیم نرفته یه شهر دیگه که همین دو تا خیابون اونورتره زود به زود میبینینش. حرف های خاله یه کم اروممون‌ کرد و بعد از این که از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم من و جعفر داخل خونه رفتیم و صدای ماشین اونا که از خونه دور میشدن هم به گوشمون رسید. اروم اروم از پله ها بالا رفتم و وقتی وارد خونه شدم انگار خستگی از تنم بیرون رفت. اینقدر جهیزیم رو قشنگ چیده بودیم که هر بار نگاه میکردم ذوق میکردم. شعبون خیلی برام خرج کرده بود و بهترین مبل و میز و فرش هارو خریده بود جعفر هم تلویزیون خریده بود و رو به روی مبل ها گذاشته بود اشپزخونم همه چیزش تکمیل بود چند دست قابلمه و ظرف چینی و لیوان و استکان داشتم و سماور و گاز و یخچالم که به جای خود. برای اتاق خوابمونم تخت و میز توالت خریده بودیم و تمام رخت خواب هامونو از قبل خودمون دوخته بودیم. یه کم روی مبل ها نشستیم و جعفر همینطور به من خیره شده بود. کم کم زیر نگاهش معذب شدم و گفتم چیه مگه تا حالا منو ندیدی که اینطوری نگاه میکنی؟ جعفر خندید و گفت اوه اوه عروس خانم انگار اخلاق هم نداری؟ معلومه که تا حالا زنمو توی لباس و ارایش به این خوشگلی ندیده بودم اونم توی خونه ی خودمون....
بعد بلند شد به سمتم اومد دماغمو کشید و گفت شکر توروخدا بلند شو بیا خودتو توی اینه ببین. دستمو گرفت منو به زور به سمت ایینه ای که توی پذیرایی داشتیم برد....

 به خودم که نگاه کردم زدم زیر خنده تمام ارایشم به خاطر اون همه گریه ای که کرده بودم پخش شده بود و زیر چشم هام سیاهه سیاه شده بود. جعفر هم خنده اش گرفت و همینطور که لپمو میکشید گفت نگاه کن خودشو به چه حال و روزی انداخته انگار من اسیر گرفتمش و میخوام توی این خونه حبسش کنم‌که اینقدر گریه و زاری کرده. خلاصه یه کم باهام شوخی کرد و گفت بیا برو صورتت رو بشور خیلی خسته شدیم امروز بریم استراحت کنیم که فردا هم وضعیتمون همینه پاتختی کمی از عروسی نداره. صورتم رو شستم و بعد از این که لباس هامو عوض کردم اماده ی خواب شدم. اون شب کنار جعفر یه ارامش خاصی داشتم انگار همه ی دل نگرانی هام به پایان رسیده بود. صبح روز بعد دیرتر از همیشه از خواب بیدار شدیم و انگار که واقعا کوه کنده بودیم چند باری به خاله تاکید کرده بودم که لازم نیست روز بعد عروسی برای ما صبحانه بیاری و گفته بودم از این رسم و رسوم ها خوشم نمیاد به ستاره هم گفته بودم اگه خاله خواست چنین کاری بکنه تو جلوش رو بگیر و ما توی یخچالمون همه چیز داریم خودمون یه چیزی میخوریم. صبحانه رو که خوردیم جعفر گفت‌مادرم گفته از ظهر برای ناهار بریم اونجا دیگه امروز توام خودتو خسته نکن. گفتم اخه اون بنده خدا هم شب کلی مهمون داره کاش قبول نمیکردی خودم یه چیزی درست میکردم میخوردیم. ولی جعفر قبول نکرد و گفت دیگه دعوتمون کرده بقیه هم هستن حالا زودتر میریم اونجا اگه کاری داشت یه کمکی هم بهش میکنیم. قرار بود پاتختی رو خونه ی مادر جعفر‌ بگیریم و همون شب قبل همه ی مهمون هارو دعوت کرده بودن تا اونجا جمع بشن. ما که رفتیم خاله و اینا هم اونجا بودن و سمیه اینا هم اومده بوون اینقور توی اون یک شب دلم برای شیرین تنگ شده بود که زودتر از همه دویدم بغلش کردم و کلی به خودم فشارش دادم همه میگفتن ایشالا قسمت خودت بشه و منو خجالت زده میکردن. یعد از اون یکی یکی با همه دست و روبوسی کردم و دوباره وقتی چشمم به خانوادم افتاده بود بغض گلومو گرفته بود ولی این بار خودم رو کنترل کردم و گفتم اگه هربار بخوام گریه کنم همه میگن عجب دختر لوسیه این دیگه این همه ادم عروس شدن کدومشون اینقدر گریه گرد که این میکنه. خلاصه مادر اقا جعفر برای ناهار حسابی تدارک دیده بود 

خلاصه مادر اقا جعفر برای ناهار حسابی تدارک دیده بود و ناهارمون رو زود خوردیم و سفره رو جمع کردیم و مشغول چیدن میوه و شیرینی ها شدیم. کم کم سر و کله ی مهمون ها پیدا شد و هرکی میومد یه چیزی هم دستش بود. هر کی یه گوشه ای مینشست و به دیوار تکیه میداد و اتاق خیلی زود پر شد و دیگه جای تکیه دادن نبود به همین خاطر یه سری جلوی اونایی که قبلا به دیوار تکیه داده بودن مینشستن و فقط اون وسط یه فضای خالی برای رفت و امد مونده بود. شهین و شمسی تند تند پذیرایی میکردن و میوه و چایی و شیرینی تعارف میکردن و کادو هارو میگرفتن یه گوشه جمع میکردن یکی دو ساعت که گذشت یکی از مرد های فامیل خاله اینا که حسابی هم شوخ بود بلند شد یه گوشه ایستاد و مشغول خوندن کادو ها شد یه نفر سمت راستش ایستاده بود که کادو هارو دستش میداد و یه نفر هم سمت چپش که کادو هارو جمع میکرد و روی همدیگه میذاشت اون زمان زیاد رسم نبود که پول و طلا و سکه کادو بدن و فقط اقوام درجه یک اینطوری کادو های سنگین میدادن. بقیه خیلی این مراسم هارو ساده میگرفتن و بیشتر لوازم خونه میخریدن. منم از پاتختی کلی پتو و پارچ و لیوان و سینی و چند تا ساعت دستگیرم شد اقوام نزدیکمم که همشون طلا خریده بودن و چند نفری هم پول نقد دادن. یه نفر دیگه اون گوشه ی اتاق تنبک میزد و همزمان با خوندن کادو بقیه ی زن ها که نشسته بودن شعر هایی میخوندن و دست میزدن بچه ها و جوون تر ها توی اون فضای خالی وسط اتاق میرقصیدن و مجلس حسابی شاد شده بود. خلاصه تا نزدیک های اخر شب خونه پر از مهمون بود و بعد از اون دوباره تبریک گفتن تشکر کردن و رفتن. ما هم سریع بساط املت رو بر پا کردیم و اون شب هممون دور هم املت با نون و سبزی تازه خوردیم. هر لحظه از اون روز ها خداروشکر میکردم که خانواده ام اینطوری دور هم جمعن. فقط جای خالی اقا مرتضی حس میشد و هر بار که یادش می افتادم فاتحه ای براش میخوندم تا روحش شاد بشهه روز ها میگذشت و ما چشم انتظار به دنیا اومدن بچه ی سمیه بودیم. خاله میگفت هممون باید هوای سمیه رو داشته باشبم اخه اون که جز ما کسی رو نداره. اینقدر مهربون بود که حالا بعد از ما و ستاره تصمیم‌ گرفته بود برای سمیه هم مادری کنه همیشه با خودم فکر میکردم خدا چرا به این زن با این قلب پاک و مهربونش نظر نکرده و یه بچه نداده؟

 ولی بعد خودم جواب خودم رو میدادم و مبگفتم مگه ما بچه هاش نیستیم اینقدر برای ما مادری کرده و پاکی و محبتش رو اینطوری بهمون نشون داده ما هم نذاشتیم هیچوقت بهش سخت بگذره و همیشه هواشو داشتیم با این که ذره ای از زحمتایی که برامون کسیده بود جبران نمیشد ولی خب ما سعی خودمون رو میکردیم. اون روز ها جعفر خیلی هوامو داشت و هر روز که میخواست از خونه بیرون بره میپرسید میخوای ببرمت خونتون؟ اینجا حوصله ات سر نره تنهایی ،یه وقت دلتنگ نشده باشی و سکوت کرده باشی هر وقت خواستی بری خونتون فقط کافیه بهم خبر بدس خودم رو میرسوندم من هم میخندیدم و میگفتم مگه خودم دست و پا ندارم که تورو خبر کنم. هفته ای یکی دو بار به اصرار جعفر و به خاطر دلتنگی خودم میرفتم خونمون و هفته ای یکبار هم‌خونه ی مادر جعفر غیر از اون هم کلا زیاد دور هم جمع میشدیم حالا یه روز خونه ی ما یه روز خونه ی شعبون یه روز خونه سمیه اینا و تقریبا هر شب اخر شب ها شب نشینی داشتیم و چند ساعتی رو کنار هم میگذروندیم. گاهی یکیمون که به سفر‌میرفت همه از دلتنگیش کلافه بودن و قشنگ میگفتن که جای خالی فلانی حس میشه اینقدد به هم وابسته شده بودیم و هوای همدیگه رو داشتیم که با خواهر و برادر فرقی نداشتیم. اون روز ها برای شمسی خواستگار زیاد پیدا میشو چون خاله هر جا میرفت و هرجا مینشست کلی تعریفش رو میکرد و میگفت دخترمون حتما در اینده یه کاره ای میشه اینقدر که درس خون و باهوشه البته که کار خونه هم میکنه و کدبانوییه برای خودش هیچی کم نداره... مردم هم کنجکاو میشدن و حتی برای سرک کشیدن هم که بود یه سر به خونومون میزدن تا شمسی رو از نزدیک ببینن. ولی شمسی هر روز و هر شب به خاله میگفت که برای من خواستگار راه ندین چون من قبول نمیکنم‌من حالا نمیتونم خودم درگیر شوهر و زندگی و بشور و بساب خونه کنم اینقدر درس دارم که به این کارها نمیرسم خاله هم از دستش دلخور میشد و میگفت مگه من چقدر عمر میکنم که برای عروس و داماد شدن شماها باید بهتون التماس کنم؟ ولی شمسی هیچ جوره قبول نمیکرد و میگفت میخوام درس بخونم شهینم خواستگار داشت ولی اونو شعبون قبول نمیکرد خواستگاراش بیان و میگفت سنش کمه حالا شوهرش نمیدم. صفرم با اینکه چند سال دیگه بیشتر نداشت....

هموز هر روز و هر شب با شعبون درگیر میشد و میگفت من نمیخوام درس بخونم همه هم نصیحتش میکردن و میگفتن چند سال بیشتر نداری ولی حرف خودش رو میزد اخرم اینقدر گفت و گفت تا شعبون رو کلافه کرد و وقتی که سوم راهتماییش تموم شد شعبون گفت دیگه نمیخواد بری. به خاطر این که اینور و اونور نره و رفیق های ناباب پیدا نکنه شعبون بهش گفته بود بیا وایسا کنار دست خودم کار کن و صفر رو به طلا فروشی برده بود. توی اون مدت جواد اینقدر خوب کار کرده بود که تونسته بود از طلاهای مغازه سهم بخره و یه جورایی اونم با سهم کمتر شریک جعفر و شعبون شده بود. شعبون همیشه میگفت دلم میخواد حالا که جا افتادیم و بیشتریا میشناسنمون مغازه رو بزرگتر کنم و وقتی صفر رفت پیشش و کار رو یاد گرفت روی تصمیمی که داشت مصمم تر شد و با مشورت بقیه به این نتیجه رسیدن که یه شعبه ی دیگه با فاصله از اون مغازه بزنن و دوتاشون اونجا کار کنن. بین همین کارها بود که یه روز خاله گفت دیگه سمیه ماه اخرشه هر روز ممکنه بچه اش به دنیا بیاد روز ها بنده خدا توی خونه تنهاست هرچی هم بهش میگیم بیا اینجا گوشش بدهکار نیست میترسم یه وقت دردش بگیره و دست تنها باشه ماشاالله همسایه های اون خونه هم که همشون دلاشون از سنگه مطمئنم نمیان کمکش. برای این که تنها نباشه بهتره هر کدوممون یه روز تا عصر که شوهرش نیست بریم پیشش باشیم که اونم استراحا کنه و زایمانش راحت تر باشه. من و ستاره قبول کردیم و بعضی روز ها هم خود خاله میرفت یه چند روز هم سمیه اومد خونه های ما و شب ها هم که شوهرش کنارش بود. خداروشکر هیچ کدوم از روزهایی که من پیشش میموندم دردش نگرفت و یه شب نیمه های شب بود که خاله زنگ زد و منو جعفرو از خواب بیدار کرد گفت جواد زنگ زده گفته سمیه دردش گرفته من دارم میبرمش بیمارستان توروخدا شما یکیتون خودتونو برسونین که من دست تنها نمیدونم چیکار کنم و حسابی هول کردم. خونه ی ما به بیمارستان نزدیک تر بود و همون موقع دوتایی راه افتادیم میدونستم که خاله اینا هم میان ولی ما زودتر رسیدیم و وقتی خودمون رو به جواد رسوندیم بچه بغل دیدیمش. بچشون خیلی زود به دنیا اومده بود و خداروشکر هر دوشون اروم شده بودن. سمیه هم یه دختر لپ گلی به دنیا اورد بود و لبخد از روی لب هاش کنار نمیرفت....


سمیه هم یه دختر لپ گلی به دنیا اوره بود و لبخد از روی لب هاش کنار نمیرفت. دخترش مثل خودش پوست سفیدی داشت و موهای روشن لپ هاش از همون موقع که به دنیا اومده بود گل انداخته بود و صورتش رو زیبا تر کرده بود. جواد هر بار نگاهش میکرد اشک توی چشم هاش جمع میشد و میگفت باورم نمیشه که ما هم یه روز همینقدر کوچیک بودیم. خدا همه ی پدر مادر هارو حفط کنه با اینکه دل خوشی از خانواده هامون نداریم ولی بدون چقدر زحمت کشیدن تا ما بزرگ بشیم و به این سن برسیم. خاله حرف هاشونو که میشنید میگفت کاش این دو تا جوون هم به خونواده هاشون برگردن درسته که ما کنارشونیم و تنهاشون نمیذاریم ولی هیچی خانواده ی خود ادم نمیشه. ما یه کم دیگه بیمارستان موندیم و چون قرار بود سمیه رو تا صبح نگه دارن من خاله که اصرار داشت پیش سمیه بمونه رو با جعفر و شعبون راهی کردم و گفتم من پیشش میمونم. شما برید شاید کاری توی خونشون باشه اون کارهارو انجام بدین و خونه رو برای فردا صبح که قراره برگردن اماده کنین. حق با من بود سمیه یه کم که حالش بهتر شد گفت اصلا انتظار نداشتم حالا به دنیا بیاد هنوز یک هفته ای وقت داشتیم اصلا نتونستم اتاقش رو اماده کنم نتونستم ساکش رو اماده کنم فقط وقتی میخواستیم بیایم جواد تند تند چند دست لباس برداشت و اومد هیچی اونجوری که میخواستم نشد منم دلداریش میدادم و میگفتم اخه این حرفا چیه که میزنی همین که صحیح و سالمه باید خداروشکر کنین حالا اتاق و خونه رو بعدا هم میشه جمع کرد و چید. خلاصه تا صبح کنار سمیه بودم و با هم حرف میزدیم گه گاهی به بچه اش شیر میداد و بچه وسط شیر خوردن خسته میشد و خوابش میبرد اون لحظه هارو که میدیدم منم دلم بچه میخواست ولی با خودم میگفتم حالا خیلی زوده وقت برای بچه دار شدن زیاده. قبل از ظهر بود که سمیه مرخص شد و با جواد سه تایی به سمت خونه راه افتادیم شعبون و جعفر حسابی تدارک دیده بودن و خونه رو مثل زمانی که شیرین به دنیا اومده بود درست کرده بودن و سمیه وقتی خونه رو اونطوری دید حسابی خوشحال شد. همسایه ها گه گاهی سرک میکشیدن و اون روز چشمم به خانواده ی نعیمه هم خورد خانواده ای که بی مهری از سر تا پاشون میبارید و مطمئن بودم هیچ خبری از دخترشون ندارن و هیچوقت هم نخواستن که خبری داشته باشن. چند روزی خونه ی سمیه اینا رفت و امد داشیم....

چند روزی خونه ی سمیه اینا رفت و امد داشتیم البته من گه نمیموندم چون به خاطر بی خوابی های اون شب اول خستگی توی تنم مونده بود ولی یه شب ستاره مونده بود یه شب هم شمسی و خاله هم که همش اونجا بود تا بعد یک هفته دیگه سمیه کاملا سر پا شد و خودش میتونست کارهاشو انجام بده. حضور خاله اونجا براش خیلی خوب بود چون مادری نبود که بیاد راه و چاه کار رو بهش یاد بده و بیچاره هر بار دخترش گریه میکرد خودش هم از ترس اینکه بچه چیزیش شده باشه به گریه می افتاد ولی خاله هر بار بهش میگفت که الان مشکل چیه و چرا داره گریه میکنه. ستاره هم که یه کم تجربه داشت توی کارها کمکش میکرد و بعد از یک هفته که رفت و امدمون کمتر شد هم گاهی زنگ میزد ازشون سوال میپرسید که چیکار کنه. خاله خیلی براش دلسوزی میکرد و میگفت شماها همتون خوب میفهمین که بی مادری بدترین درد دنیاست ولی بر خلاف حرفی که میزد ما خیلی هم این مسئله رو حس نکرده بودیم چون خاله برامون بیشتر از یه مادر مایه گذاشته بود و هیچوقت نذاشته بود کمبودی رو حس کنیم. روز ها میگذشت و شیرین بزرگتر میشد و دختر سمیه اینا که اسمش رو لیلا گذاشته بودن هم بزرگتر شده بود و کارهاش شیرین شده بود. شمسی مثل قبل خواستگار داشت ولی هیچکدومشون رو راه نمیداد بر خلاف اون شهین که خیلی شوهری بود تا میفهمید براش خواستگار پیدا شده ذوق میکرد ولی از ترس شعبون نمیتونست حرفی بزنه خاله وقتی دید وضعیت اینطوریه و شمسی قصد شوهر کردن نداره یه شب نشست با شعبون حرف زد و گفت گیریم که شمسی تا اخر عمرش نخواد شوهر کنه شهین هم باید پاسوز اون بشه؟ حالا درسته که سنش کمه و داره درس میخونه ولی خب اگه یه مرد خوب پیدا بشه مگه نمیتونیم عقدشون کنیم و صبر کنیم تا درسش تموم شه؟ هیچکدوممون با ازدواج شهین موافق نبودیم ولی از اونجایی که خاله همیشه راه و چاه زندگی رو نشونمون داده بود و هرچی داشتیم مدیونش بودیم در مورد ازدواج شهین هم بهش اعتماد کردیم و شعبون قبول کرد که خواستگار هاشو راه بده. صفر بر خلاف درس خوندنش خیلی خوب کار میکرد و شعبون گاهی وقت ها که دور از چشم خودش با ما حرف میزد میگفت این پسر توی این مدت کم راه و چاه را بهتر از ما که چند ساله کار میکنیم یاد گرفته و با خیال راحت میتونم اون یکی مغازه را بسپارم دستش البته جواد هم با صفر کار میکرد و...

و حواسش بود که مشکلی پیش نیاد. یه مدت گذشت و بلاخره دو سه تا خواستگار های شهین رو راه دادن تا سومی یکی از همکار های شعبون اینا از اب در اومد شعبون که خیلی از پسره خوشش اومده بود و میگفت خانوادش رو میشناسم ادم های خوب و پاکین ولی خود شهین انگار موافق نبودوخاله میگفت این بچه اس نمیفهمه چی خوبه چی بد خودم باهاش حرف میزنم راضیش میکنم یه کم که با پسره و خانوادش رفت و امد کنیم اونم خوشش میاد. از هر نظر موقعیتشون خوب بود هم اخلاق هم خانواده هم وضعیت مالی اونام از شهین خیلی خوششون اومده بود و جدای از این ها قبول کرده بودن که شهین درسش رو تموم کنه و بعد عروسی بگیرن. شهین چند روزی توی قیافه بود و هممون باهاش حرف میزدیم تا انگار سر عقل اومد و قبول کرد که نامزد کنن یه نامزدی مختصر خانوادگی براشون گرفتم و قرار شد بعد یه مدت کوتاه عقد کنن و چند سال عقد بمونن. روز ها میگذشت و مدتی بود که خاله کمی کسل بود هممون خیلی نگران بوریم که خدایی نکرده یه وقت مریض شده باشه و شعبون هر روز میگفت بلند شو ببرمت دکتر ولی گوش نمیداد تا بلاخره یه روز هممون زور شدیم و از بس شهین گریه کرد قبول کرد که باهامون بیاد. دکتر یه معاینه ی کلی کرد و گفت چیز خاصی نیست بلاخره کهولت سنه و هزار و یک درد و مرض یه سری ویتامین براش نوشت و گفت اینارو که بخوره حالش بهتر میشه شعبون حاضر بود هرکاری بکنه تا خاله همیشه سالم و سلامت بمونه و میگفت حتی اگه لازم باشه میبرمش خارج از کشور ولی دکتر به صورت قطعی نگفت که مشکلی داره. خاله ویتامین هاشو میخورد ولی خال عمومیش فرقی نکرده بود و گه گاهی میگفت که نفسم تنگ شده و وقتی راه میرم نفسم سخت بالا میاد ستاره میگفت من اصلا نمیذارم کار کنه و دخترا هم خیلی هواشو دارن همه ی کارهای خونه رو خودشون انجام میدن و به خاله میگفت که فقط استراحت کنه ولی کم‌کم از پس کارهای خودش هم بر‌نمیاد و یه‌کم که راه میره دستش رو میذاره روی قفسه ی سینه اش و به‌ نفس نفس میوفته به مرور زمان درد های دست و شونه اش هم زیاد شد و دیگه شک نداشتیم که قلبش یه مشکلی داره و گشتیم دنبال بهترین متخصص قلب و یه روز با شعبون بردیمش پیش دکتر. مطب دکتر خیلی شلوغ بود و همه میگفتن دیر به دیر نوبت میده....

 ولی شعبون کلی پرس و جو کرده بود و با دیدن چند تا اشنا تونسته بود زود نوبت بگیره وارد اتاق که شدیم پشت سر هم صلوات میفرستادم که دکتر حرفی نزنه که نا امید بشیم خداروشکر بعد از این که معاینه کرد گفت وضعیت خاله خیلی بد نیست ولی باید مراقب باشیم که بدتر از این نشه و حواسمون حسابی بهش باشه چون خطر سکته کردنش هست هممون چشممون حسابی ترسیده بود و نمیذاشتیم خاله حتی یه لیوان اب دستش بگیره وقت هایی که دخترا سر درس و مدرسشون بودن ستاره میومد پیش خاله و همه ی کارهاشو میکرد. بقیه ی روز رو هم شمسی و شهین به عهده گرفته بودن منم سعی میکردم بیشتر سر بزنم تا بتونم توی کارها‌کمکشون کنم چون ستاره بچه کوچیک داشت و اون دوتا هم سر درسشون بودن از سمیه هم که انتظاری نمیرفت هم بچه اش خیلی کوچیک بود هم زندگی خودش رو داشت من بودم که از همشون بیکار تر بودم. حال خاله با دارو هایی که میخورد و استراحتی که میکر بهتر شده بود ولی دکتر تاکید کرده بود که اصلا ناراحتی براش پیش نیاد و هیچ نگرانی نداشته باشه از بدشانسی ما توی همون مدت یه مشکلی بین شعبون و نامزو شهین پیش اومده بود و سر کار بحثشون شده بود اونم اومده بود خونه نه گذاشته بود نه برداشته بود گفته بود من این نامزدی رو به هم میزنم و من نمیتونم با این خانواوه بسازم خاله هم حسابی جوش اورده بود و گفته بود تو با داداش این دختر دعوات شده حق نداری دل این دختر رو بشکونی و حالا که بهت دل بسته تنهاش بذاری اونم کوتاه نیومده بود و گفته بود من هنوز توی این خونه نیومده این طوری باهام رفتار میکنین و شعبون فکر کرده میتونه سر من شیر بشه و برام رییس بازی در بیاره وای به حال روزی که داماد این خونه بشم و با حالت قهر گذاشته بود و رفته بود. بعد از اون بود که ستاره با گریه بهم زنگ زد و گفت توروخدا یه کاری بکن خاله دستش رو گذاشت رو قلبش و افتاد هرچی به شعبون زنگ میزنم هم جواب نمیده توروخدا بیا میترسم خاله یه چیزیش بشه. من از هولم اصلا نفهمیدم چطوری یه چادر سرم کردم و بدو بدو از خونه بیرون رفتم. قبل رفتن به جعفر زنگ زدم و جعفر توی راه خودشو به من رسوند و به سمت خونه ی خاله راه افتادیم وقتی رسیدیم صدای گریه ی ستاره و دخترا به گوش میرسید و....

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shekar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه sxudil چیست?