شکر 15 - اینفو
طالع بینی

شکر 15

وقتی رسیدیم صدای گریه ی ستاره و دخترا به گوش میرسید و بیشتر از قبل ترسیدم نفس هام به شماره افتاده بود و دعا میکردم گه بلایی سر خاله نیومده باشه چون زندگی هممون تیره و تار میشد و مهم ترین دارایی زندگیمون رو از دست میدادیم. جعفر سریع خاله رو روی کولش گذاشت و سوار ماشین کرد و من و ستاره هم سوار شدیم و حرکت‌کردیم شیرین رو به بچه ها سپردیم و همینطور که توی کوچه میدویدم بهشون گفتم گریه نکنین حواستون به شیرین باشه هر کدوم از داداشاتون رو تونستین پیدا کنین و بهشون بگین بیان فلان بیمارستان و حرکت کردیم جعفر مثل دیوانه ها میروند و دیگه هیچی‌جلو دارش نبود فقط میخواست هرچه زودتر خاله رو به بیمارستان برسونه و هنوز هم که هنوزه توی زندگیم به این سرعت به جایی نرسیده بودم که اون روز به بیمارستان رسیدیم. خاله رو سریع به اورژانس رسوندیم و دکتر ها بیشتر از این اجازه ندادن ما دنبالش بریم و مارو پشت دد اتاق نگه داشتن. اون چند دقیقه بدترین لحظه های زندگی هممون بود من که از ترس شوکه شده بودم و اصلا پلک هم نمیزدم ولی ستاره مثل ابر بهار اشک میریخت و میگفت خاک بر سر شدیم بدبخت شدیم بین همین گریه هامون بود که شعبون و صفر رو در حالی که از این طرف به اون طرف میدویدن دیدم و جعفر رفت صداشون کرد تا بیان پیش ما و اونجا منتظر خاله باشن. چهره های اونا هم ترسیده بود و شعبون که اشک توی چشمش جمع شده بود چیزی نگذشت که سر و کله ی جواد و سمیه هم پیدا شد سمیه ی بیچاره با بچه ی کوچیک در حالی که گریه میکرد توی بیمارستان میدوید و از این و اون سراغ خاله رو میگرفت تا ستاره جلو رفت بچه رو ازش گرفت و گفت ما هم خبر نداریم منتظریم دکتر از اتاق بیاد بیرون و خبری بهمون بده خلاصه بعد از اون چند دقیقه ی بد و طاقت فرسا دکتر از اتاق بیرون اومد و در حالی که با چند تا پرستار حرف میزد گفت بیمارتون سکته رو رد کرده ولی خب هنوز هم نمیتونم بگم که خطر کاملا رد شده چون اصولا این افراد با این سن و سال و مشکل قلبی چند تا سکته پشت سر هم میکنن حالا باید منتظر باشیم ببینیم تا چند ساعت اینده چی پیش میاد اگر وضعیت نرمال بود میتونم بهتون بگم که خطر رفع شده. دکتر توی همون بلاتکلیفی مارو ول کرد و دنبال کارش رفت. هرچی به این‌و اون التماس میکردیم که خبری به ما بدن ....

 یا بذارن خاله رو ببینیم بهمون محل نمیذاشتن و هممون توی بیمارستان سرگردون شده بودیم. یکی دو ساعت گذشت و شعبون که دست هاشو از حرص مشت کرده بود و محکم توی راهروی بیمارستان قدم برمیداشت بلاخره طاقتش تموم شد صداشو بلند کرد و شروع به داد و بیداد کرد و گفت این چه وضعیه مگه‌ مردم مسخره ی شمان که اینطوری نگران ولشون میکنین به امان خدا و میرین اینجا صاحاب نداره یکی نیست از وضعیت مریض ما بهمون خبر بده. این کار شعبون بلاخره باعث شد که چهار نفر توی اون بیمارستان به ما توجه کنن و سریع مارو پیش دکتر خاله فرستادن. دکتر که تازه از بخش برمیگشت گفت خوشبختانه وضعیت بیمارتون ثابت شده و دیگه احتمال سکته ی دوباره کمه ولی خب چند روزی رو باید مهمان ما باشن تا وضعیتشون مدام چک بشه و وقتی که خیالمون کاملا راحت شد میتونیم مرخصشون کنیم‌ با حرف های دکتر یه کم دلمون اروم‌ گرفت ولی خیالمون راحت نشده بود و بعد از صحبت با دکتر بود که جواد رو به سمیه کرد و گفت بیا ببرمت خونه بچه گناه داره اذیت میشه خودت هم همینطوری کم خواب هستی اینجا تا صبح خسته میشی. سمیه داشت مقاومت میکرد که شعبون گفت برو خونه سمیه ،ستاره هم باهاتون میاد شیرین خونه اس باید بره پیش اون ستاره خواست مخالفت کنه که شعبون اشاره کرد بره و حرفی نزنه. اونم به ناچار قبول کرد و دوتایی دنبال جعفر راه افتادن و رفتن. یه کم اروم گرفته بودیم و روی صندلی های بیمارستان نشسته بودیم ولی یک ساعت هم از رفتن جعفر نگذشته بود که صدای گریه های شهین داشت بیمارستان رو از جا میکند اینقدر گریه کرده بود که جعفر بعد از این که ستاره رو رسونده بود خونه سمیه رو هم همونجا گذاشته بود و شهین و شمسی رو با خودش اورده بود. وقتی به ما نزدیک شدن تازه متوجه ی صورتش شدم... کلی صورت خودش رو چنگ زده بود و اینقدر گریه کرده بود که چشم هاش کاسه ی خون بود. جدا از وابستگی که از بچگی به خاله داشت حالا نامزدشو هم مقصر این اتفاق میدونست و در نبود ما حسابی نا ارومی کرده بود. شمسی بدو بدو جلو اومد و بعد از این که سراغ خاله رو گرفت گفت ابجی توروخدا یه فکری برای شهین بکنین از وقتی شما رفتین داره خودشو میکشه اینقدر خودشو زده....

 اینقدر به صورتش چنگ زده و موهاشو کنده که اصلا دیگه جون نداره هرچی بهش گفتم خاله هیچیش نشده برمیگرده خونه قبول نمیکرد تا خدا اقا جوادو رسوند که مارو بیاره بیمارستان و این شهین خاله رو ببینه خیالش راحت بشه. تازه از همون موقع که شماها رفتیم بین گریه هاش میگه تقصیر منه خدا لعنتم کنه با این شوهر کردنم اگه من شوهر نمیکردم این بلا هم سر خاله نمیومد. خیلی به شمسی اشاره کردم که سکوت کنه و چیزی نگه چون شعبون خبر نداشت و میدونستم که اگه متوجه بشه شر بدتری درست میشه ولی شعبون همین که حرف ها به گوشش رسید خودش رو رسوند و گفت چی؟ چی ؟ چی گفتی؟ نامزد شهین چیکار کرده؟ شمسی تازه متوجه ی اون همه چشم و ابرویی که من اومدم شد و سکوت کرد. ولی شعبون همه چیز رو فهمیده بود و گفت شماها از کجا میدونین؟ خاله از کجا فهمیده؟ جلو رفتم و گفتم اروم باش داداش حالا دیگه همه فهمیدن کاری نمیشه کرد که گفت نه من میخوام بفهمم کی گفته که شماها میدونین همون موقع شهین با شلوغ کاریاش به ما رسید و همینطور که گریه میکرد بین حرف هاش اسم نامزدشو اورد و گفت خدا لعنتت کنه اگه تو وارد زندگیمون نشده بودی و امروز به خونمون نمیومدی این اتفاق ها برای خالم نمیوفتاد‌. شعبون دیگه صورتش به قرمزی میزد صداشو بالا برد و گفت شکر به من میگی چیشده یا خودم برم سراغ این پسره. منم حسابی ترسیده بودم و همینطور که دستش شعبون رو گرفته بودم از ساختمان بیمارستان بیرون ببرمش نگاهی به خواهرام انداختم و گفتم کاش یه کم عقل توی اون سراتون بود و میفهمیدین چه حرفیو بزنین چه حرفیو نزنین. شعبون رو دنبال خودم بردم و گفتم داداش کم امروز اینجا داد و بیداد نکردی یه کم دیگه همینطور ادامه بدی همه ی بیمارستان شاکی میشن بیا بریم بیرون حرف میزنیم. نمیدونستم باید از کجا شروع کنم‌ولی کل ماجرارو بهش گفتم و وقتی حرفام تموم شد شعبون قدم هاشو تند کرد و گفت خودم میرم خون این پسره ی احمق رو میریزم تا بفهمه که کار رو با زندگی و خانواده قاطی نمیکنن دنبالش دویدم و گفتم شعبون میفهمی چیکار میکنی همین حالا هممون ناراحتیم حالمون بده نگران خاله ایم تازه تو میخوای بری یه کاری کنی که یه درد جدید هم تو رو دلمون بذاری؟

 حالا مثلا تو بری بیوفتی به جون اون پسر بی عقل چی نسیب ما میشه به جز نگرانی و ناراحتی بیشتر؟ شعبون سر جاش ایستاد و گفت به خدا اگه الان هم دست نگه دارم بعدا به خسابش میرسم منه احمقو نگاه میخواستم ابجیمو یک عمر دست کی بسپارم خوبه که زود فهمیدیم با کی طرفیم و همین فردا میرم این وصلت رو به هم میزنم. گفتم فعلا باید منتظر باشیم ببینیم شرایط خاله چی میشه بعد از اون هر کاری با هرکی خواستی برو بکن. چند روزی گذشت و وضعیت خاله بهتر شده بود ولی هنوز هوش و حواسش سر جاش نبود و زیاد بیدار نبود که بخوایم بریم بالای سرش و باهاش حرف بزنیم دکتر هم میگفت حالش بهتر شده ولی نمیتونست مرخصش کنه و میگفت فعلا باید تحت نظر باشه. اون چند روز بدترین روزهای زندگی ما بود یه لحظه پلک هامون روی هم نمیومد و خواب خوراک نداشتیم همش هممون توی بیمارستان اواره بودیم و به زور میتونستیم چند ساعتی از اونجا دل بکنیم و برای استراحت و یه لباس عوض کردن به خونه بریم این وسط بچه ها که کوچیک بودن هم خیلی اذت شدن. شعبون همون روز ها بود که رفت و رسما نامزدی شهین با نامزدش رو به هم زد یه کم هم بد و بیراه بهشون گفته بود و لعن و نفرینشون کرده بود که به خاطر ندونم کاری های پسرشون خاله به این روز افتاده. بلاخره بعد از یکی دو هفته به خاله اجازه ی مرخصی دادن ولی با شرایط خاص و مراقبت های ویژه. دکتر خیلی سفارش کرده بود که باید حواسمون بهش باشه و این بار اگه سکته کنه شانس زنده موندنش خیلی کم میشه ما هم چشممون حسابی ترسیده بود و من شخصا بیشتر روز های هفته رو اونجا بودم و حواسم به خاله بود که بلند نشه کار نکنه دارو هاشو به موقع بخوره حرص نخوره و از چیزی ناراحت نشه. اینقدر درگیر خاله بودیم که زندگی های خودمون رو فراموش کرده بودیم گاهی میشد که دو سه روز جعفر رو نبینم اونم بدبخت صداش در نمیومد بلاخره خاله، خاله ی اونم بود و چند روزی که من خونه نبودم حتی برای ناهار هم اونجا نمیومد و میگفت میرم خونه ی مادرم خاله ارامش داشته باشه بهتره. این فاصله ای که بینمون افتاده بود بیشتر از همه خودمو اذیت میکرد ولی چاره ام چی بود ستاره که بچه کوچیک داشت و از سمیه هم انتظاری نداشتیم دخترا هم سر درس خودشون بودن و....

ولی هر وقت میرسیدن کمک میکردن مخصوصا شهین که حسابی عذاب وجدان داشت و همیشه خودشو مقصر میدونست. حال خاله رفته رفته بهتر شد و منم کم‌کم تونستم به زندگی خودم برسم اون روز ها قدر جعفر رو بیشتر میدونستم و هر روز با خودم میگفتم هر مرد دیگه ای بود این شرایط رو قبول نمیکرد و باهاش کنار نمیوند ولی جعفر صداش هم در نیومد و فقط صبوری کرد. شهین بعد از سکته ی خاله کلا از فکر شوهر کردن بیرون اومده بود و میگفت اصلا میخوام درسم رو بخونم. ما هم اینطوری خوشحال تر بودیم و میگفتیم حداقل این اتفاق هرچی بدی داشته باشه این تحولی که توی شهین به وجود اومده مهم ترین خوبیشه. مدتی از عروسیمون گذشته بود و من هرچی چشمم به شیرین یا بچه ی سمیه اینا می افتاد توی دلم از خدا میخواستم که به منم بچه بده. ولی هرچی چشم به راه بودم خبری نبود و این مسئله خیلی ناراحتم کرده بود. یه روز تصمیم گرفتم برم با خاله که بزرگترمه صحبت کنم ولی توی دلم گفتم نکنه خاله چون بچه نداره ادم مناسب این کار نباشه و گفتن من تازه بیشتر دلش رو بشکنه. اخه کسی دیگه رو هم جز خاله نداشتم و با مادرشوهرمم اونقدرا راحت نبودم که بخوام برم این حرف هارو باهاش بزنم. کمی فکر کردم و گفتم با خود جعفر در میون بذارم از هر کسی بهتره و یه روز نشستم بهش گفتم من احساس میکنم دیر شده ما که اقدام کردیم چرا بچه دار نمیشیم؟ یه جورایی نگرانم نکنه مشکلی داشته باشم. جعفر اوایل عین خیالش نبود ولی یه مدت که گذشت و اونم دید خبری نیست یه روز بهم گفت میخوای بریم دکتر شاید بتونن مشکلمون رو حل کنن منم از خدا خواسته قبول کردم و از همون روز بود که افتادم دنبال گشتن تا ببینم بهترین دکتری که پیدا میکنم کیه. خلاصه بعد از کلی پرس و جو یه دکتر پیدا کردم و یه روز نوبت گرفتیم و با هزار تا نگرانی پیش دکتر رفتیم. دکتر یه کمی درباره ی سن و زمانی که ازدواج کردم پرسید و یه سری ازمایش و این حرف ها برام نوشت خودش هم معاینم کرد و درباره ی سابقه ی خونوادگیم هم یه سری سوال کرد. اخر دست دوتامونو برد توی اتاق و گفت خانم شما سنی نداری خیلی وقت هم نیست عروسی کردی ولی من نمیدونم چرا به این وضعیت دچار شدی. ببین من نمیخوام بترسونمت و بگم هیچوقت نمیشه ولی احتمالش خیلی کمه که بتونین بچه بیارین....

 البته به نظر من که امیدتون رو از دست ندین چون همونطور که گفتم خیلی وقت نیست که عروسی کردین. باز هم این ازمایش هایی که نوشتم انجام بدین و دوباره جوابش رو بیارین پیشم تا ببینم میتونم کاری بکنم یا نه. با حرف هایی که اون روز دکتر بهم زد یخ زدم باورم نمیشد که کسی بهم بگه احتمال بچه دار شدنت خیلی کمه نمیفهمیدم این چه بلایی بود که یکی یکی سر ما میومد اون از خاله که یک عمر حسرت کشیده بود اون از ستاره که همیشه میدونست فقط شیرین رو داره و هیچوقت دیگه‌ نمیتونه دوباره باردار شه حالا هم نوبت من بدبخت بود. خیلی خودمو باخته بودم و کار هر روز و هر شبم گریه شده بود. جعفر هم چند روز اول خیلی ناراحت بود ولی بعد وقتی وضعیت من رو دید خودش از ناراحتی دست کشید و یه روز اومد سراغم گفت شکر اخه چرا اینطوری میکنی دکتر که نگفت اصلا نمیشه حالا نشد هم که نشه اصلا به درک من بچه میخوام چیکار وقتی تورو دارم. اینطوری زندگیمون رو تلخ نکن بیا اصلا به این موضوع فکر نکنیم و با خودمون بگیم‌هرچی قسمت باشه شاید توی بچه دار نشدن ما حکمتی باشه. گفتم اخه چه حکمتی مگه خاله رو نمیبینی که بعد اون همه سال هنوز حسرت میکشه هیچ حکمتی توی بچه دار نشدن هیجکس نیست. ولی خب باید قبول میکردم. اون روز ها بارداری دوباره سمیه بیشتر ناراحتم کرده بود البته برای خودم ناراحت بودم و هر روز دعا میکردم بچه ی اون صحیح و سالم به دنیا بیاد و خدا یکی هم به من بده. خلاصه چند سال گذشت و بچه ی دوم سمیه هم به دنیا اومد ولی باز هم ما بچه دار نشده بودیم دیگه همه متوجه شده بودن و از بس که میپرسیدن نمیتونستم دروغ بگم‌حالا زوده و عجله ای نداریم بعد از یه مدت مجبور شدم به همه بگم و بیشتر از همه نگران خاله بودم که غصه بخوره و حالش بد بشه ولی اون انگار بیشتر از هرکسی منو درک میکرد و هر بار منو میدید سعی میکرد دلداریم بده. توی اون مدت شمسی درسش تموم شده بود و دانشگاه میرفت خداروشکر همون رشته ای که میخواست قبول شده بود و با علاقه ی بیشتری درسش رو میخوند. ولی شهین باز هم میگفت دیپلمم رو که بگیرم دیگه درس نمیخونم. خاله هر روز به شمسی تاکید میکرد که دیگه بسه اینقدر مارو علاف کردی حالا که دانگشاهتم قبول شدی...

ولی شمسی قبول نمیکرد و میگفت من هرچی درس بخونم هم برام کمه و فکر های زیادی توی سرمه دیگه خاله اینقدر از شمسی نه شنیده بود که بیخیالش شده بود ولی جرات هم نداشت سراغ شهین بره به خاطر نامزد قبلیش میترسید دوباره چنین اتفاقی بیوفته و دلش بشکنه در مورد صفر هم اقدامی نمیکرد چون شعبون چند باری بهش تاکید کرده بود که یه کاری نکن روزهایی که‌من با نعیمه تجربه کردم این بچه ها هم تجربه کنن بذار خودشون شریک زندگیشون رو انتحاب کنن یکی که بتونن کنارش سال های سال خوشبخت باشن. روز ها میگذشت و نتیجه ی ازمایش های من و جعفر هم به هیچ‌جا نرسیده بود دکتر ها دقیق نمیدونستن مشکل چیه و هر درمانی رو میتونستن رومون انجام میدادن ولی هیچکدومش فایده ای نداشت دیگه کم کم ده سال از ازدواجمون گذشته بود و سمیه دومین پسرش رو هم به دنیا اورده بود و سه تا بچه داشت شیرین بزرگ شده بود و مدرسه میرفت و شهین هم به تازگی با یه پسر خوش قد و بالا عقد کرده بود. شوهر شهین خیلی پسر خوبی بود و مثل این که مادرش یکی از مشتری های شعبون اینا بود و یکی دو بار شهین رو توی مغازه دیده بود وقتی پرس و جو کرده بود متوجه شده بود که خواهر شعبونه بعد اومده بود صحبت کرده بود و اجازه گرفته بود که برای خواستگاری بیان شعبون قبل از این که عقد کنن خیلی تحقیق کرد و گفت این بار نباید انتخابمون اشتباه باشه و دل خواهرم بشکنه خداروشکر انتخابش هم درست بود و هر روز بیشتر از قبل خوشحال بود که چنین شوهری برای خواهرش پیدا شده. ولی شمسی هنوز هم مجرد بود و بعد از این که درسش تموم شده بود مشغول کار شده بود. صفر هم کار میکرد و هر بار خاله ازش سوال میکرد میگفت هنوز اونی که میخوام رو پیدا نکردم. تمام اون سال ها هر شبم رو با فکر بچه دار شدن صبح میکردم و تا وقتی که خوابم ببره دعا میکردم خدا بهم بچه بده چند باری هم تصمیم گرفته بودیم که یه بچه به سرپرستی بگیریم ولی جعفر میگفت انگار دلم راضی نیست اگه بعدا بفهمه بچه ی ما نیست چی؟ اگه مشکلی پیش بیاد یا بخواد برگرده و خانواده ی خودش رو پیدا کنه چی؟ اونوقت میدونی هم ما هم اون چقدر ضربه میخوریم ما بهش وابسته میشیم و ممکنه اگه واقعیت رو بفهمه مارو ول کنه بره ....

اون موقع دیگه میخوایم چیکار‌ کنیم؟ با این حرف هاش منم بد دل میکرد و هر بار از این تصمیم منصرف میشدم. سعی میکردم دلم رو با بچه هایی که توی خانوادمون بود راضی کنم و اینقدر باهاشون وقت میگذروندم که سیر بشم و همش به فکر بچه نباشم. اون روز ها خاله هم زیاد حال خوشی نداشت سنش دیگه خیلی بالا رفته بود و کار های خودشم به سختی انجام میداد. مخصوصا دوری شهین خیلی اذیتش میکرد و وقت هایی که خونه ی شوهرش بود خاله خیلی غصه میخورد و میگفت چقدر جای شهینم خالیه خداروشکر شهین از وقتی شوهر کرده بود یه کم از وابستگیش به خاله کم شده بود ولی هنوز هم مثل قبل عاشق هم بودن و سخت از هم جدا میشدن. اون روز ها ستاره هیچی برای خاله کم نمیذاشت تمام کارهای خاله با اون بود از حمام و دستشوییش گرفته تا ناهار و شامش البته شمسی و شهین هم تا جایی که میتونستن کمک میکردن ولی وقت هایی که نبودن ستاره انجام میداد و شعبون هر روز و هر شب دست های زنش رو میبوسید و میگفت اگه تو نبودی نمیدونستم باید چطور زندگی کنم. هممون با شرایطی که داشتیم کنار اومده بودیم و کنار هم از زندگیمون رضایت داشتیم تا اون شب بد که خاله سکته کرد و برای همیشه از کنارمون رفت. هیچوقت اون لحظه هارو یادم نمیره انگار زندگی برای هممون تموم شده بود من که نفسم بالا نمیومد و شهین و شمسی هم از بس گریه کرده بودن چشم هاشون خشک شده بود. خاله توی خواب سکته کرده بود و هیچکس متوجه ی این اتفاق نشده بود. صبح که بیدار شده بودن فهمیده بودن خاله مهم ترین دارایی زندگی ما دیگه نفس نمیکشه و زندگیش پایان یافته. خاله اینقدر خوب بود اینقدر مهربون بود که واقعا نبودش برامون سخت بود و اون روز ها هممون دعا میکردیم که کاش ما هم باهاش رفته بودیم. انگار دیگه نمیتونستیم زندگی کنیم و هممون عادت کرده بودیم خاله راه و روش زندگی رو بهمون نشون بده. ستاره و سمیه به خاطر بچه هاشون سعی میکردن قوی باشن و خودشون رو نبازن ولی میدیدم که چطور یواشکی گریه میکنن. مخصوصا ستاره که این اواخر همش با خاله بود و اونم یه جورایی خاله رو مادر خودش میدونست. شعبون بهترین‌مراسم هارو برای خاله گرفت و گفت لیاقت خاله خیلی بیشتر از این هاست....

ولی ایت دیگه تمام کاری بود که میتونستم براش بکنم. بهترین جای ممکن براش قبر خرید و تا چهلمش هر روز و هر شب خیرات میداد و میگفت برای خاله ام فاتحه بخونین. تا چهلم خاله ما اصلا توی حال و هوای خودمون نبودیم و انگار که یه چیزی گم کرده باشیم همش هممون کلافه بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم. من که اصلا خونمون نرفته بودم چون نمیتونستم تنهایی رو تحمل کنم جعفر هم گاهی وقتا اونجا میموند گاهی هم میرفت خونه ی خودمون ولی میدونستم که بعد چهلم باید برگردم خونه. روز چهلم بود که یه سری اقوام برامون هدیه اوردن که مشکیمون رو در بیارن ولی هیچکدوم از ما حاضر نشدیم که لباس مشکیمون رو در بیاریم و همه گفتن که تا یک سال اول لباس مشکی تنشون میکنن. همون روز شهین که حسابی لاغر شده بود و تا اون روز اشکش یک لحظه هم بند نیومده بود وصیت نامه ای که خودش برای خاله نوشته بود رو اورد و شروع به خوندن کرد خاله اول کلی برامون ارزوی سلامتی کرده بود و از عشق و علاقه ای که به ما داشت نوشته بود و دوباره حسابی اشکمون رو در اورد بعد از اون ادرس جایی که همه ی پول هاشو گذاشته بود داده بود و نوشته بود که شماها ها همتون خداروشکر دستتون به دهنتون میرسه و به پول من احتیاجی ندارین خودمم که نه بچه ای دارم و نه کسی رو دور و برم دارم که بخوام این پول رو بهش بدم پس ازتون میخوام که با این پول توی روستامون برای مردم کاری بکنین. باورم نمیشد که خاله بعد از مرگش هم به مردم خیر برسونه و به این فکر باشه که دست کسی رو بگیره. روز بعد شعبون رفت و همه ی پول هایی که خاله گفته بود رو اورد خونه دور هم نشستیم و تصمیم گرفتیم‌که توی روستا یه درمانگاه درست کنیم. اونجا درمانگاه درست و حسابی نداشت و هر سال خیلی از مردم به خاطر اینکه به موقع به درمانگاه درست و حسابی نمیرسیدن جونشون رو از دست میدادن. البته پول خاله اونقدر زیاد نبود که بتونیم همه ی هزینه های یه درمانگاه رو باهاش بدیم ولی شعبون گفت هر چی کم اومد خودم میدم مگه چی میشه که ما هم یه خیری به مردم برسونیم. خلاصه یک هفته ی بعد برای انجام کارها به روستا رفت و زمین بزرگی رو خریده بود...

و خیلی زود مشغول ساخت و ساز شد شعبون چند تا کارگر گرفته بود تا کارها زودتر تمام بشه ولی خب نه زمین کوچیک بود و نه سازه ای که قرار بود بنا بشه و میدونستیم‌که حسابی ساخت درمانگاه طول میکشه. اون روز ها جای خالی خاله بینمون خیلی حس میشد و تا مدت ها هیچکدوممون اون ادم سابق نشدیم و همش توی فکر خاله بودیم و وقت و بی وقت گریمون میگرفت. یک سال از فوت خاله گذشته بود و شعبون توی این رفت و امد ها متوجه ی فوت عمه رقیه شده بود بهش خبر داده بودن که عمه رقیه توی تنهایی خودش فوت شده و چون هیچکس جرات نمیکنه به اون خونه نزدیک بشه هموز جنازش توی خونه اس. میگفتن از بوی تعفنی که همسایه ها حس کردن چنین حدسی میزنن چون یک سالی هست که از خونه کسی بیرون نیومده و حدس میزدن که دیگه چیزی از جنازش هم باقی نمونده باورم نمیشد که یکی ایتقدر بدی کرده باشه و همه رو از خودش دور کرده باشه که هیچکدوم از اقوامش حاضر نشن برن جنازه اش رو از خونه بیرون بیارن البته این که مردم از اون خونه و عمه رقیه ترس داشتن هم توی این مسئله بی تاثیر بود. ننه بزرگ هم اینقدر به عروس هاش بدی کرده بود و همه رو چزونده بود که خونه ی هر کس رفته بود از خونه بیرونش کرده بودن و مردم میگفتن عروس هاشو عاصی کرده اینقدر ادیتشون کرده که یکی یکی به شوهراشون گفتن اینجا یا جای ماست یا جای مادر تو و اونا که خودشونم از دست مادرشون عاصی شده بود پیرزن رو هی به همدیگه پاس دادن تا موقعی که حتی دختراشم حاضر نشدن نگهش دارن و توی کوچه خیابون اواره شده. حالا گاهی گوشه ی کوچه و خیابون میبیننش که گدایی میکنه و شب ها هم توی خرابه ها میخوابه. جالب بود که خونه به اون بزرگی بی صاحب مونده بود و هیچکدوم نمیتونستن بهش نزدیک بشن همه ی اون عمه ها و عمو هایی که سال ها حرص پول زدن و سر همدیگه رو کلاه گذاشتن حالا از این که برن توی خونه ی پدریشون زندگی کنن ترس داشتن حتی نمیتونستن یک متر از اوننجا رو بفروشن و از پولش استفاده ای بکنن همه ی مردم اون خونه رو به خونه ی نفرین شده میشناختن و حتی هر کی وارد روستا میسد هم اولین چیزی که براش تعریف میکردن همین بود. جدای از این ها خبر رسیده بود که بیشتر زمین های خانواده ی پدریم بار نمیده و ....

و هر سال و هر فصل محصول هایی که میکارن خراب میشه. برای خودشون هم عجیب بود که زمین کناریشون به بار میشینه ولی زمین اونا نه اینقدر همشون بی پول شده بودن که دست به کارهای دیگه از غیر از کشاورزی زده بودن و زمین هاشون رو برای فروش گذاشته بودن ولی مردم چون میدونستن این زمین ها به بار‌نمیشینه ازشون نمیخریدن و بین خودشون میگفتن اینا حق بچه یتیم رو خوردن برکت از زندگیشون رفته و این خاک برای هفت نسل بعد از خودشونم برکت نداره که حالا ما بخوایم ازش استفاده کنیم. همیشه با خودم میگفتم شاید یک روز یا یک شب یکیمون به خاطر اذیت هایی که شدیم آه کشیدیم اون موقع ما بچه بودیم و چیز زیادی سرمون نمیشد ولی شاید تقاص یکی از همون گریه های بچگی مارو پس میدادن. با این وجود هیچکدوممون به این‌همه بدبختیشون راضی نبودیم و شعبون وقتی متوجه ی این‌ماجراها شده بود ننه بزرگم رو پیدا کرده بود و خواسته بود بهش کمک کنه. اونم اول شعبون رو با اون سر و وضع و ماشین زیر پاش نشناخته بود ولی همین که متوجه شده بود این پسر خوشتیپ و خوش و قد و بالا شعبون نوه ی خودشه به خاطر غروری که داشت کمکش رو قبول نکرده بود. شعبون هم سراغ عمو ها و عمه هام رفته بود و به اونا کمک کرده بود....
بعد از دو سه سال درمانگاه ساخته شد و شعبون سر در درمانگاه اسم خالمون رو نوشت و روی دیواری که رو به روی ورودی بیمارستان بود هم عکس خاله رو زد و از مردم خواسته بود که توی این مکان برای خاله فاتحه بخونن که روحش شاد بشه. مردم روستا به خاطر داشتن چنین بیمارستانی خیلی خوشحال بودن مخصوصا که شعبون گشته بود و کلی دکتر و پرستار خوب پیدا کرده بود و ازشون خواسته بود اونجا مشغول به کار بشن و یه سری ها هم طرح های قبل از شروع به کارشون رو اونجا میگذروندن. همون روز های اول تاسیس بیمارستان بود که چند روزی حال خوش نداشتم اصلا یه حال عجیبی داشتم خودمم نمیفهمدم مشکلم چیه مدام کلافه بودم و دل و رودم به هم میپیچید اروم و قرار نداشتم و سرم سنگینی میکرد. همون روزها بود که برای اولین بار برای دیدن بیمارستانی که اسم خالمون روش بود رفته بودیم و....

و اتفاقا توی بیمارستان حال من به هم خورد. یادم میاد که منو روی یکی از تخت ها خوابوندن و یکی از دکتر ها برای معاینه ام اومد. یه چند ساعتی توی همون حال و هوای خودم زیر سرم خوابیده بودم و بعد از اون سر و کله ی دکتر‌ پیدا شد و خیلی بی مقدمه بهم گفت احتمال میده که باردار باشم و برام‌ ازمایش مینویسه که وقتی برگشتیم‌ شهر انجام بدم. یادم نمیره ک توی اون حال بد زدم زیر خنده و گفتم‌ امکان نداره اتفاقا صفر که حسابی شیطون بود و زبون میریخت هم‌ کنارم نشسته بود و اروم توی گوشم گفت ابجی تو جدیش نگیر این دکتر جوون احتمالا از هموناییه که طرحش رو میگذرونه و زیاد به کارش وارد نیست که چشم غره ای بهش رفتم و گفتم هرچی باشه حق نداری درباره ی مردم اینطوری حرف بزنی. اصلا باورم‌ نمیشد که باردار باشم و حرف های اون دکتر جوون رو جدی نگرفتم ولی از وقتی که به شهر برگشتیم یه کرمی توی وجودم افتاده بود و مدام فکر میکردم ببینم چه نشونه ای دارم‌ که به بارداری مربوط بشه تا اخر نتونستم تحمل کنم و رفتم ازمایش دادم با خودم گفتم من که میدونم همچین چیزی نیست ولی یه ازمایش خونه حالا اگه چقزی دیگه هم باشه نشون میده و میوفتم دنبال درمان این سرگیجه ها و حال بدم. به جعفر هم هیچی نگفته بودم و چند روز بعد که جواب ازمایشم اومد جرات باز کردنش رو نداشتم تصمیم گرفتم برم خونه ی شعبون اینا و با بچه ها جواب ازمایشم رو ببینم تا رسیدم اونجا هم چیزی نگفتم و فقط به جعفر زنگ زدم گفتم ناهار رو بیا اونجا و بعد از ناهار که هممون دور هم بودیم برگه ی ازمایش رو اوردم و براشون توضیح دادم که جریان از چه قراره هیچکس باورش نمیشد که باردار باشم و زیاد اهمیت نمیدادن فقط چشم های جعفر بود که‌ منتظر بود برگه رو باز کنم و وقتی چشمم به جواب مثبت توی برگه افتاد از خوشحالی پس افتادم. چند لحظه ای رو یادم نمیاد و بعد از اون چشمم رو باز کردم و همه رو دور خودم دیدم هیاهو بالا بود و ابجیام یکی یکی توی اون حال صورتم رو میبوسیدن و بهم تبریک میگفتن جعفر از خوشحالی به گریه افتاده بود همونجا روی زمین افتاده بود و خداروشکر میکرد. واقعا معجزه شده بود بعد اون همه سال بدون هیچ درمانی یک دفعه ای باردار شده بودم...‌

.خلاصه که این اتفاق توی اون روز های بد خیلی حال و هوامون رو عوض کرد و جون تازه ای بهمون داد. بعد از سالگرد خاله بود که شعبون گفت بهتره شهین عروسیش رو بگیره خود شهین قبول نمیکرد و میگفت میخوام بیشتر برای خاله ام عزاداری کنم ولی دیگه هرطوری بود راضیش کردیم و مشغول خرید جهیزیش شدیم. توی دوران بارداریم خیلی همه هوامو داشتن و گاهی روزهایی که ویار داشتم و حالم بد بود ستاره یا سمیه برام غذا درست میکردن میوردن و کلی شرمندم میکردن. خواهرام میومدن خونمون کمکم میکردن جمع و جور کنیم و حسابی بهم میرسیدن و با این که بارداری راحتی نداشتم نذاشتن زیاد سختی هارو احساس کنم. توی اون مدت بلاخره شهین عروسیش رو گرفت و شب عروسیش اینقدر به خاطر نبود خاله گریه کرد و اشک ریخت که دوباره حال هممون رو خراب کرد. خداروشکر شوهرش مرد خیلی خوبی بود و دیگه بابت خوشبختی اون نگرانی نداشتیم. شمسی میگفت شهین که رفته خونه سوت و کور شده و دیکه کسی نیست که شلوغ بازی در بیاره البته شهین خیلی سر میزد ولی جاش حسابی خالی بود. اون روز ها شمسی و صفر تنها شده بودن و ستاره و شعبون و شیرین هم طبقه ی پایین بودن. بعد از فوت خاله دیگه کسی به شمسی اصرار نمیکرد شوهر کنه و اونم خودش اینجوری راحت تر بود ولی من همش با خودم میگفتم صفر هم زن میگیره و از این خونه میره اونوقت شمسی تنها میمونه و گه گاهی باهاش صحبت میکردم که یه فکری برای زندگیش بکنه ولی اینقدر مشغول درس و کار و ارتقای علمش بود که به جنس مخالف فکر هم نمیکرد. تقریبا هشت ماهه بودم که شهین خبر بارداریش رو بهمون داد و با این که ناخواسته بود ولی همه رو خوشحال کرد چون بعد از من و ستاره یه ترسی توی دل همه افتاده بود و میترسیدن که همه ی دختر های این خانواده به این درد دچار باشن. خوشحال بودم که بچه هامون همسن و سال میشن و با هم بزرگ میشن. شهین خیلی ناز نازی بود و اینقدر خاله لوسش کرده بود که تحمل کوچک ترین دردی رو نداشت و از وقتی باردار شده بود هر روز و هر شبش رو توی بیمارستان میگذروند و میومد از زن هایی که زایمان میکنن برای من میگفت و ته دل من رو خالی میکرد از طرفی ستاره و سمیه بهم دلداری میدادن و میگفتن سخت نیست ولی هول بدی توی دلم افتاده بود و....

البته چاره ای نبود و بلاخره اواخر همون ماه بود که زایمان کردم. وقتی بچه رو توی بغلم گذاشتن از خوشحالی شروع به اشک ریختن کردم و باورم نمیشد که بعد از این همه سال خدا این فرشته رو بهم داده باشه واقعا معجزه شده بود و هر روز و هر شب خدارو به خاطر این دختر زیبا که بهم داده شکر میکردم. جعفر بیشتر من اشک میریخت و یک لحظه دخترمون رو از بغل خودش دست کسی دیگه نمیداد مشخص بود که چقدر دوستش داره. از بیمارستان مستقیم رفتم خونه ی شعبون اینا که هم شمسی کمکم کنه و هم ستاره یه سری چیز هارو یادم بده اون چند روز اول جای خالی خاله خیلی کنارم حس نیشد و وقت و بی وقت به خاطر نبودش گریه میکردم. گاهی با خودم فکر میکردم اینقدر که برای فوت خاله گریه کردیم هیچوقت برای پدر و مادرم گریه نکردیم و عذاب وجدان میگرفتم ولی خاله هم برامون پدری کرده بود و هم مادری و بیشتر روز های زندگیمون رو کنار اون گذرونده بودیم. چند روزی گذشت و تصمیم گرفتیم اسم دخترم رو فرشته بذاریم اون صورت تپل و سفیدش و چشم های درشتش خیلی زیباش کرده بود و چیزی از فرشته ها کم نداشت. ستاره خیلی کمکم میکرد و هر چیزی که به ذهنش میرسید بهم میگفت و بعد از یک هفته بود که تونستم برگردم خونه ی خودمون و دخترمو خودم نگه دارم و همه ی کارهاشو انجام بدم. روز ها میگذشت و فرشته بزرگ و بزرگتر میشد و همبازی شیرین و بچه های سمیه شده بود. چند ماه بعد بود که شهین هم زایمان کرد و یه پسر تپل مپل مثل خودش به دنیا اورد شهین اینقدر ناز نازی بود که یک هفته کامل گریه میکرد و از جاش تکون نمیخورد خداروشکر مارو داشت که کارهای خودش و بچشو بکنیم و بعد از یک هفته هم همش گریه میکرد که من از پس کارهای این بچه بر نمیام. دیگه چند تا دعوای سفت باهاش کردیم تا خودش رو جمع و جور کرد یواش یواش کارهای بچشو انجام داد. همون روز ها بود که یه روز صفر اومد سراغم و اول کمی من و من کرد و بعد گفت راسیاتش ابجی روم نمیشد به کسی دیگه بگم و چون از بچگی با تو صمیمی تر از همه بودم اومدم به تو بگم که من یه دختریو میخوام و ازت میخوام که بری برام خواستگاری. خیلی خوشحال شدم که صفر هم بلاخره به فکر زندگیش افتاده و میخواد دیگه از این تنهایی در بیاد...

ولی تنها نگرانیم شمسی بود که بعد از رفتن صفر کاملا تنها میشد. خلاصه یک روز تماس گرفتم با مادر دختری که صفر میخواستش صحبت کردم و اجازه ی خواستگاری گرفتم خداروشکر اونا هم موافقت کردن چون برادرم هیچ چیز کم نداشت جوون رعنا و خوش قد و بالایی بود که به دوره ی خودش بهترین ماشین رو سوار میشد و خونه هم از خودش داشت شغلش هم که خوب بود و اهل کار و زندگی بود. مراسم های صفر رو خیلی زود گرفتیم و خداروشکر جهیزیه ی همسرش هم اماده بود و تونستیم توی چند ماه عروسیشون رو هم بگیریم. شیرین بعد از یک سال و نیم دوباره باردار شد و با این که اینقدر نازنازی بود بچه هم خیلی دوست داشت و پشت سر هم چهارتا بچه اورد. زن صفر بعد از سه سال باردار شد و چون توی خونواده ی خودشون خیلی دوقلو داشتن دوتا پسر ناز که شبیه خودش بودن به دنیا اورد. توی اون سال ها جعفر هم بزرگتر های خونوادش رو از دست داد و دو تا دوره ی کوتاه مدت ناراحت بود ولی همون موقع هم نه از محبت نه از نظر مالی و عاطفی چیزی برای من و فرشته کم نمیذاشت هر روزی که میگذشت خداروشکر میکردم که اون شب به خوابی که دیدم اعتماد کردم و قبول کردم باهاش ازدواج کنم. کنارش ارامش داشتم و هر روز بیشتر از قبل احساس خوشبختی میکنم. حالا بچه هامون بزرگ شدن و تقریبا همسن و سال هستن. بزرگتر هاشون بچه های سمیه و شیرین هستن. شیرین و اولین بچه ی سمیه متاهلن و بقیه ی بچه ها با خاله شمسیون که هنوز هم مجرده و دنبال کار و زندگی خودشه حسابی خوش میگذرونن. خداروشکر هیچکدوممون هیچ میز توی زندگیمون کم ندارین و فقط و بعد از پدر و مادرمون نبودن خاله که بزرگترین حامی زندگی ما بود کنارمون حس میشه....
پایان

 

نویسنده:هلیا

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shekar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه vlvqr چیست?