گلچهره 1 - اینفو
طالع بینی

گلچهره 1

بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمه:
گل چهره خانم متولد سال 1330
در قید حیات هستن، به همراهی عروسشون داستان رو برای ما نقل کردن..
داستان پر فراز و نشیب زندگیشون رو میخونین لطفا تا پایان همراه باشید.
از خطه سرسبز گیلان هستن، همچنان ساکن همون استان هستن و به خواست خودشون داستان زندگیشون رو نقل میکنیم..
تمامی اسامی مستعار هست..
با ما همراه باشید مطمئنم عاشق داستان جدیدمون میشین..


تشت لباسهارو از رو ایوان برمیدارم و راه میفتم سمت رودخونه.. از سنگینی زیاد به سختی راه میرفتم.. یکم که راه رفتم تشت و گذاشتم زمین، لباس‌های کل هفته رو جمع میکردیم و فقط یک روز میشستیم که دستم درد گرفته بود.
جلوی خونه خالم یکم ایستادم تشت و گذاشتم زمین.. با صدای بلند ربابه دخترخالمو صدا کردم و گفتم:اهای کُر(به زبان گیلانی یعنی دختر) بیا بریم دیگه دیر شده ها الان مار جان(مادر جان) صداش در میاد زود باید برگردم..
ربابه پنجره رو باز میکنه و با خنده همیشگی که روی لبهاش داره میگه :دِ صبر بکن دیگه الان میام..
خاله از تو حیاط صدام میزنه و میگه:چیه گل چهره چقدر عجله داری؟
سلام میکنم و میگم:مار جان منتظره خاله جان خیلی کار داریم باید زود لباسهارو بشوریم و به شب نرسیده برگردم میدونی که اقام رو این چیزها حساسه..
خاله از رفتارهای اقام خوشش نمیومد گفت :والا اقاتم نوبرشو آورده فکر کرده تو دار دنیا فقط خودش دختر داره، دیگه گذشت اون زمون که دخترها افتاب مهتاب نمیدیدن الان دیگه دخترها...
ربابه اومد و حرفش و قطع کرد و گفت:بریم گلی!!
با ببخشید از خاله فاصله گرفتم و سمت رودخونه راه افتادم..
خاله بدک نبود ولی اخلاقهای خاصی داشت اون و اقام اصلا باهم سازش نداشتن و همیشه خدا سر ناسازگاری داشتن..برای همین رفت و امد نداشتیم..
تا غروب خورشید زیاد نمونده بود..
ربابه خندید و گفت:میگم گل چهره جان، تو برو اونور لباسهارو بشور خلوت تره من اینجا یه جا پیدا میکنم برا خودم..
لباسهارو شستیم تابستون بود و اب خنک بود همه مردم روستا میومدن اونجا لباسهارو میشستن..
شب نشده خودمو به خونه رسوندم اقام بدش میومد دختر تا دم اذان بیرون بمونه..
در چوبی حیاط و باز کردم و وارد حیاط شدم سر و صدای بچه ها میومد..
لباسهارو پهن کردم.. مار جان اومد رو ایوان و گفت:گل چهره لباسهارو قشنگ شستی؟
مار جان وسواس داشت و از رو
ناچاری و کار زیاد کارهارو بین ما تقسیم میکرد من بچه دوم بود خواهر بزرگترم مرضیه ازدواج کرده بود و چندتا خونه پایین تر از کوچه ما زندگی میکرد..
بعد من مادرم صاحب دوتا دختر دیگه شد و یه پسر فاصله سنی همه کم بود!!

اون زمان ارباب رعیتی بود و ما هم یکی از رعیت ها بودیم و زندگی ساده خودمون رو داشتیم!!
پدرم بچه اخر پدربزرگم بود و بعد فوت پدربزرگم مادربزرگم که زیاد پیر هم نبود با بچه هاش زندگی میکرد اما بیشتر اوقات پیش ما بود.
حسابی اون روز خسته شده بودم لباس‌های همه رو شسته بودم بعد من خواهرم گلناز که دو سال از من کوچیکتر بود و سیزده ساله بود کارهای خونه رو انجام میداد..
خواهرم گلبوته هم برادرم مرتضی رو نگه میداشت..
بی بی مادربزرگم بود پیرزن تمیز و مرتبی بود همیشه همه از دیدنش کیف میکردن پوستش مثل برف سفید و خوشگل بود موهای سفیدش یکمی از روسری بیرون بود و نشون میداد حسابی شونه کشیده شده.
از اون شونه چوبی های دندونه دار.. صبح به صبح با اون موهای هممون رو شونه می‌کشید.
کاری به کاری هیچکدوم از ماها نداشت زن با سیاستی بود.
قصه بدنیا اومدنمون رو همیشه برامون تعریف می‌کرد..
روزی که من بدنیا اومده بودم یکی از روزهای زمستون بود ننه میگفت سرد بود و هوا حسابی سوز داشت نه از بارون خبری بود نه از برف..
عموی بزرگم سه تا پسر داشت،تو خونه ما زیاد منتظر پسر شدن بچه نبودن..
مادرم اما خیلی دلش میخواست بچه پسر باشه چون خواهرم رو داشت..
مادرم درد زیادی کشید تا من بدنیا اومدم، ننه همیشه میگفت مثل برف سفید بودی ننه انقد تپل و قشنگ بودی ادم دلش نمیومد یه ثانیه زمینت بزاره...
وقتی بدنیا اومدم مادرم زد زیر گریه و گفت:دیدی بی بی دیدی عرضه نداشتم پسر بزام..
زنعمو که سه تا پسر داشت، اومد جلو منو از بغل بی بی گرفت و گفت وای خدیجه تورو خدا دلت میاد اینو میگی نگاه کن چقدر این بچه سفید و قشنگه!! حالا مگه من پسر اوردم چیکار کردم که تو نکردی؟ والا بخدا به جون بچه هام دلم میخواست صاحب یه دختر میشدم. نشد دیگه خدا نخواست.. ناراحت نباش...
مامان از بس درد کشیده بود جونی براش نمونده بود جشماشو بست و خوابش برد..
از اون روز زنعمو بیشتر اوقات خونه ما بود و منو ترو خشک میکرد.. زنعمو و عمو عاشق من شده بودن حتی اسمم رو عمو انتخاب کرد و اسمم رو گلچهره گذاشتن..
میگفتن حیفه دختر به این قشنگی هر اسمی روش بزاریم.. گل چهره مثل گل بهترین اسمیه که برازنده این دختره!!!
از همونجا منو واسه پسرعموم جواد در نظرگرفتن و میگفتن عقد دختر عمو پسرعمو تو اسمونها بسته شده..

*اونقدری که زنعمو بهم محبت میکرد مادر خودم نمی‌کرد.
کل روزهای بچگی من کنار خونواده پدریم سپری شد.
جواد چند سالی از من بزرگتر بود.. از همون بچگی زیاد با من دعواش میشد و اصلا باهم سازش نداشتیم البته این جواد بود که با بچه ها راه نمیومد و همیشه خدا به دعوا میگذشت.
زنعمو بهش رو نمی‌داد و اصلا طرفداریشو نمی‌کرد..
حتی همیشه پشت من بود.. با این وجود من از همون بچگی جواد. و شوهر خودم میدونستم و با دیدنش لپام گل مینداخت..
بی بی داشت برام تعریف میکرد که صدای در اومد مار جان از تو مطبخ داد زد و گفت:گلچهره برو ببین کیه!
چشمی گفتم و رفتم تو حیاط و گفتم کیه؟
صدای جواد بود که میگفت منم!!
لپهام از خجالت سرخ شده بود..
در و باز کردم جواد پشت در ایستاده بود حالا دیگه با جواد بچگی خیلی فرق داشت!!
قدش بلند شده بود و پشت لبش سبز شده بود دوران بلوغ رو سپری میکرد..
دستش یه کاسه اش بود گرفت سمت من و گفت:این کاسه اش رو مامان فرستاده..
گرفتم و تشکر کردم بدون اینکه نگام کنه خداحافظی کرد و رفت..
از دیدنش قلبم اتیش گرفته بود اوج هیجان رو حس میکردم..
مار جان اومد و گفت کیه گل چهره چرا نمیای تو؟
_اومدم مار جان اومدم..
مار جان کاسه اش و گرفته بود و گفت کی داده اینو؟
با خجالت گفتم:زنعمو فرستاده..
مار جان چیزی نگفت منم رفتم داخل..
یکم بعد اقام برگشت خونه، مار جان سفره رو داد دستم و گفت ببر پهن کن الان صداش در میاد..
با گلناز سفره رو پهن کردیم..
اقام اش و دید اخمهاش رفت توهم و گفت:خدیجه تو این گرما اش پختنت چیه زن؟!
مار جان اومد سر سفره اب دوغ خیار و گذاشت و گفت:من که نپختم اقا، زن داداشت اش فرستاده..
اقام زیرچشمی یه نگاهی به من کرد و بعد به بی بی گفت:خانم بزرگ این دفعه که رفتین خونه خان داداش از قول ما بهشون بگین این بچه ها دیگه بزرگ شدن خوبیت نداره اسمشون رو هم دیگه مونده بگین اگه قصد و نیتی دارن باید پیش قدم بشن..
بی بی خندید و تسبیح و تو دستش چرخ داد و گفت:قربونت بره مادرت، چشم چشم زیور که از خداشه داداشتم که حرف نداره همین روزها میان اگه خدا بخواد..اقام مشغول خوردن شام شد و دیگه ادامه نداد.

از فرداش تو خونه بی بی همش حرف جواد و زنعمو رو میزد..
همش از خوبیاشون میگفت جوری که انگار ما اونهارو نمیشناسیم!!
زنعمو همیشه و هرجا میگفت گل چهره عروس خودمه..
واسه همین هیچکس به خودش اجازه نمیداد بیاد خواستگاری من!!
یکی از دلایلی که اقام دوست داشت تکلیف من معلوم شه، خواستگار داشتن زیاد گلناز بود که اقام دوست نداشت خواستگارهای خوبش رو از دست بده..
گلناز ماشالا زیر و زرنگ بود قالی باقی گلدوزی هنر دستش زیاد بود..
اسم شوهر رو میشنید گل از گلش میشکفت..
همون روز جواد اومد در خونه و اومد دنبال بی بی تا بی بی رو برای چند وقت ببره خونه خودشون.
بی بی قبل رفتن به مامان گفت من میرم چندروزی اونجا دخترم.. برم که به امید خدا این ازدواج رو زودتر جوش بدیم و تکلیف این دوتا جوون روشن شه..
مامان گفت برو بی بی برو به سلامت خیلی مراقب خودت باش..
بی بی اروم اروم از پله پایین رفت و همراه جواد رفت..
از بالا نگاه به جواد میکردم نگاه مار جان با من باعث شد سریع برم داخل خونه!!
چند روزی از رفتن بی بی گذشته بود و من منتظر بودم برای خواستگاری بیان..
خبری نشده بود، کلافگی من مشخص بود و باعث شده بود مار جان بیشتر از همیشه بهم پیله کنه و گیر بده.. همه کارهارو ریخته بود سرم..
صبح خواب بودم هنوز افتاب نزده بود که مار جان صدام کرد و گفت:بلند شو کُر بلند شو امروز باید با اقات بریم سر زمین..
خوابالود بلند شدم سر جام نشستم و گفتم:من که تا حالا سرزمین‌ نرفتم مار جان بلد نیستم..
مار جان رختخواب هارو جمع کرد و گفت :یاد میگیری بلند شو دیره..
با اقام یه ناشتایی خوردیم از تو حیاط وسایل رو برداشتیم و رفتیم سمت زمین..
تا اون روز اقام مارو برای زمین نبرده بود..
بعد از کلی پیاده روی رسیدیم.
در کمال تعجب دیدیم همه کسایی که اونجا کار میکردن هم بچه هاشون رو اوردم.. به مار جان گفتم مار جان چه خبر شده امروز؟
مار جان نگاهی به من کرد و گفت:امروز قراره ارباب خودش شخصا بیاد سر زمین ها به رعیت ها سر بزنه گفته میخواد به همه کسایی که کار میکنن یه مقدار وسیله و پول بده..
سریع گفتم:خب من که کار نکردم مار جان..
مار جان گفت:هیس چه خبرته، مگه ارباب میاد بازجویی میکنه!! کافیه فقط کار کنی..
با اینکه میدونستم عاقبت خوشی نداره ولی سکوت کردم.
تقریبا همه کسایی که مثل اقام بودن بچه هاشون رو آورده بودن..
نزدیک های ظهر بود و از ارباب خبری نبود.. خسته شدم و گفتم مارجان من و ببر خونه هرکار باشه انجام میدم اینجا نمیتونم بلد نیستم اربابم که نیومده..
مار جان عصبی برگشت سمتم و گفت:زبون به دهن بگیر هرچی کمتر حرف بزنی بهتره..

مار جان همیشه گلناز رو با من مقایسه میکرد و بهم سرکوفت میزد و میگفت:اگه جای تو گلناز رو اورده بودم بهتر کار میکرد، زبون به دهن بگیر اخر سر همین زبون درازیت اقات فلکت میکنه..
بحث کردن با مار جان اصلا نتیجه نداشت و اخرش فقط من توبیخ میشدم..
همه سخت مشغول کار کردن بودن تا خودشونو نشون بدن..
صدای یکی بلند شد که گفت:اهای هم محلی ها، صدای اسب ارباب داره میاد دارن نزدیک میشن، مشغول شین یالا...
همه هول کرده بودن، دلشون خوش بود که ارباب قراره یه چیزی به همه بده.
صدای پای اسب ها نزدیک شده بود از پشت درختها اسب ها دیده شدن چندتا اسب بودن از دور نمیشد ارباب رو تشخیص داد..
ترسیده بودم و پشت مار جان قایم شده بودم،میترسیدم دیده بشم و ارباب بفهمه من اهل کار کردن نبودم.
ارباب جلوتر از همه پیاده شد، همه با احترام جلوی ارباب خم شدن، ارباب قد بلندی داشت و تقریبا لاغر بود، لباس تر و تمیزی تنش بود سیبیل پرپشتی داشت و قدم زنان همه رو رصد میکرد.. صدای هیچکس در نمیومد.. مار جان به زور دستمو کشید و منو کنار خودش تو صف قرار داد.
ارباب از کنار همه رد میشد چشمش که به من خورد چند لحظه ای ایستاد و نگاهم کرد و دوباره رد شد.
قلبم مثل سیر و سرکه میجوشید، ارباب رفت عقب تر و رو به جمعیت ایستاد تابی به سیبیلش داد و گفت:این زمین ها باید تا ماه دیگه اباد بشه، بذر گاو اهن هرچی که لازم دارید رو به مش قاسم که نماینده شما رعیت هاست بگید..
دوباره چرخی زد و گفت:اگر بتونین از این زمین ها محصول خوبی بدست بیارید پاداش خوبی در انتظارتونه..
حتی این بچه هایی که امروز با خودتون اوردین..
نگاهی به من کرد و گفت:که معلومه پاشون رو هم تو زمین کشاورزی نذاشتن..
بهرحال میسپارم اسامی همه کسانی که امروز اینجا هستن رو بگیریم و به زودی پاداش رو بهتون بدیم..
ارباب سوار اسب شد و به یه چشم بهم زدن رفت..
کربلایی جعفر اومد جلو و گفت:یحیی مگه نگفتی امروز ارباب میخواد پاداش بده پس چی شد؟
یحیی عرق روی پیشونی رو پاک کرد و گفت:عذر تقصیر دارم کربلایی، ارباب خودشون امر کرده بودن، شماها که دیگه باید بهتر بدونین هیچ کدوم از کارهای ارباب قابل پیش بینی نیست، رو هر کاری که میکنه نمیتونم حرفی بزنم...
مردم با غرغر و ناراحتی زمین رو ترک کردن..
مار جان غر میزد و می‌گفت بیخود گلچهره رو اوردیم کاش میذاشتیمش خونه همه کارها عقب افتاد...

مار جان به اقا جان گفت:علی حالا چی میشه؟ دست خالی مارو راهی کرد بی همه چیز..
اقا جان برگشت نگاهش کرد و گفت:زبون به دهن بگیر زن، حرف دهنتو بفهم.. یه مشت جمعیت پشت سرمون دارن میان میخوای از نون خوردن بندازیمون!
مار جان زد رو دهنش و گفت:آ لال میشم اصلا خوب شد؟!
اقا جان قدمهاش و تند کرد و رفت..
رفتیم خونه اقا جان رفت تکیه به پشتی رو ایوان داد و سیگار و روشن کرد..
معلوم بود خیلی رو پول ارباب حساب کرده و حالا که پولی بهش ندادن حسابی دمغ شده بود..
گلناز همه کارهای خونه رو کرده بود مار جان خوشحال شد و گفت:قربان دست و پنجت بشم مادر، خیر ببینی..بعدم رفت تو حیاط دست و پاشو اب زد و گفت:انقد که سر زمین کار کردم دیگه جونی برام نمونده اینجا کار کنم.
بعدم نگاهی به من کرد و گفت بلند شو سفره بنداز اقات گرسنست..
چشمی گفتم و پاشدم..
تا اون روز ارباب رو ندیده بودم حس ترس از ارباب داشتم چشمهای درشتش و نگاهش به من ترس و رو تو دلم زنده کرده بود، به راحتی با یک نگاه فهمیده بود که حتی پامم سر زمین نذاشتم چه برسه به کار کردن!!
میرزا قاسمی غذای محبوب اقا جان بود ولی اون روز لب نزد به غذا..
مار جان گفت:بخور علی، ضعف میکنی ها!!
اقا بشقاب و پس زد و گفت:دیگه نمیخوام واسه ارباب کار کنم، میخوام برم یه کاری برای خودم راه بندازم..
مار جان گفت:چه کاری؟ مگه کاری هم بلدی؟ چشم باز کردی سر زمین بودی، اگه جا بزنی ارباب همین لقمه نون رو هم قطع میکنه..
اقا جان عصبی گفت:بدرک که قطع میکنه. مگه الان چقدر میده؟ اون چند غاز و جلوی بچه بزاری قهرش میگیره.. تا کی باید زیر ظلم این ادمها زندگی کنیم؟ شکم بچه هام سیر نمیشه...
صدای در زدن که اومد مار جان طبق معمول منو راهی کرد تا در و باز کنم..
دمپایی پوشیدم و رفتم جلوی در.. مش قاسم پشت در ایستاده بود گفت:اقات و صدا کن بگو بیاد جلوی در کارش دارم..
چشمی گفتم و رفتم داخل حیاط و اقامو صدا کردم و گفتم اقا جان مش قاسم جلوی در کارت داره!!
مار جان زد تو سرشو گفت:خاک برسرمون شد حتما حرفهای امروزمون رو شنیدن ارباب عذرتو نخواسته..
اقا جان بلند شد و رفت جلوی در!!

نشستم سر سفره مار جان گفت:اهای گل چهره چیکار داشت مش قاسم؟ چیزی نگفت! ؟
_نه مار جان چیزی نگفت..
_خدا میدونه چی میخواد به اقات بگه، اگه ارباب اقاتو بیرون کنه باید با هوا شکممون رو سیر کنیم..
گلناز گفت :صبر کن مار جان بزار اقا جان بیاد هنوز که چیزی معلوم نیست..
مار جان اومد جواب بده که اقا جان با خنده از تو حیاط گفت:خدیجه؟ خدیجه بیا..
مار جان سریع بلند شد و گفت :خیر باشه چی شده اقا؟
اقا جان با یه بقچه کوچیک برگشت داخل.. نشست رو ایون و مشغول باز کردن شد و گفت:بیا ببین ارباب برا هممون وسیله داده..
مار جان نزدیک بود از خوشی پس بیفته اقا جان بقچه رو باز کرد داخلش چندتا سکه و یکم خوراکی بود..
اقا جان سر از پا نمیشناخت خودشون شرمنده شده بودن که انقد بد ارباب رو گفتن..
از فردا اقا جان حسابی سر زمین وقت میذاشت، فهمیده بودن که ارباب بخاطر زمین هاشم شده کسی رو بدون مزد نمیزاره...
این وسط همه فکرم پیش جواد بود و منتظر بودم همین روزها زنعمو و عمو برای خواستگاری سر برسن..
هرچقدر زمان میگذشت نا امیدتر میشدم.
بعضی روزها که کار خونه زودتر تموم میشد میرفتم پیش ربابه و باهم دیگه درد دل میکردیم خبر داشت که منم خاطر جواد و میخوام.. همیشه میگفت خدا کنه منم با کسی عروسی کنم که مثل جواد باشه و عاشق من باشه.. میخندیدم و میگفتم:صبر کن زود میرسه اون روز. وای ربابه نمیدونی خیلی خوبه، ادم دلش هری میریزه پایین وقتی میبینمش دست و پام شل میشه گر میگیرم صورتم گل میندازه..
من میگفتم و ربابه با حسرت به حرفهام گوش میداد گاهی از خودم خاطرات الکی میساختم تا پیاز داغشو بیشتر کنم.
همینکه میرفتم خونه خاله پیش ربابه یکم بعد خاله خیلی غیرمستقیم عذر منو میخواست و میگفت دیگه بهتر بری خونتون خاله جان اقات باز ببینه میای اینجا خوشش نمیاد!!!
در صورتی که آقام کاری به این چیزها نداشت و فقط براش مهم بود قبل اذان خونه باشیم..
بی بی از خونه عمو برگشته بود به محض اینکه رفتم داخل سریع رفتم بغلش کردم و گفتم دلمون خیلی برات تنگ شده بود بی بی جان..بی بی سرمو بوسید و ابراز دلتنگی کرد.
همون روز مار جان من بهش گفت چی شد بی بی با زیور حرف زدی؟ میان خواستگاری؟
بی بی خودشو به اون راه زد و گفت:نمیدونم مادر حتما میان دیگه، من زیاد خبر ندارم!!!
مار جان که زن زرنگی بود گفت:چطور خبر نداری بی بی؟ اون همه وقت خونشون بودی مگه میشه!!!
بی بی دراز کشید و گفت:زیور و که میشناسی زیاد حرف نمیزنه..
همه تعجب کردیم... ولی نمیدونستیم داستان از چه قراره...
مار جان حرفی به اقا جان نزد میدونست ناراحت میشه.

زنعمو چند وقتی بود که پیداش نبود..
فردای اون روز مار جان ساک حموم رو برداشته بود و دست منو گلناز و گلبوته رو گرفته بود و رفتیم سمت حموم..
سر صبح بود و افتاب هنوز انقد داغ نشده بود!!
دونه دونه لباسهامون رو در اوردیم و رفتیم داخل حموم، در کمال تعجب دیدیم زنعمو هم داخل حمومه، به همون اندازه که ما از دیدنش تعجب کردیم اون هم تعجب کرده بود!!
راستش مامان زیاد تحویلش نگرفت، زنعمو اما سیاست خودش رو داشت و اومد جلو و سلام علیک کرد.. منو که دید مثل هميشه گرم بود..
یه نگاه تحسین برانگیزی به هیکلم انداخت که از خجالت اب شدم..
مار جان از لج زنعمو مارو محکم میشست و پوست تنمون قرمز شده بود و میسوخت.
اب جوشی که روی سرمون میرخت مغز استخون رو میسوزند،سرمو محکم شست و گفت:بس که دیر به دیر میای حموم سرت کبره بسته...
کلی صابون به سرم زد جرات اعتراض کردن نداشتم..
نوبت گلبوته که شده بود اشک گلبوته رو هم در اورده بود..
زنعمو اومد جلو و گفت:چی شده خدیجه بچه هارو داری میشوری یا داری پوستشون رو میکنی؟!
مار جان نگاه به صورت زنعمو کرد و گفت:چیه؟ اختیار بچه هامم ندارم؟
_این حرفا یعنی چی؟ چی شده خدیجه اتفاقی افتاده؟
_اتفاق؟ به نظرت اتفاقی نیفتاده؟ از روزی که این دختر بدنیا اومد هرجا نشستی تو کل محل پر کردی گل چهره عروس منه مبادا کسی بهش نزدیک شه. خب کو؟ چی شد؟ فقط اسم گذاشتی رو دخترم؟ گلناز از گلچهره کوچیک تره هزارتا خواستگار داره همه رو رد کردیم بخاطر اینکه گلچهره هنوز هست.. اگر نمیخواین بیاین جلو بگین ما تکلیف خودمون رو بدونیم..
زنعمو خیلی واضح صورتش بهم خورده بود و قرمز شده بود، یکم مکث کرد و گفت:هنوزم میگم چیزی نشده که، میایم گل چهره جان رو میبریم چشم..
مار جان مارو شست و زودتر از زنعمو از حموم بیرون اومدیم..
توی راه سفارش کرد که حق نداریم از امروز برای بی بی و اقا جان چیزی تعریف کنیم.
بی بی اون روزها خیلی ساکت بود دیگه واقعا بهش شک کرده بودیم که چیزی میدونه و نمیگه.. مار جان علنا باهاش بد رفتار میکرد فقط زمانی که اقا جان بود چیزی نمیگفت..

فکرم همیشه مشغول بود شبها تا صبح این پهلو اون پهلو میشدم و ارامش نداشتم.
صبح زود مار جان منو بیدار میکرد اون روزها مار جان و اقا جان دوتایی میرفتن سرزمین کار میکردن.
مار جان خونه رو دست منو گلناز سپرده بود، باید از گلبوته و مرتضی هم مواظبت میکردیم..
این وسط باید هوای بی بی رو هم نگه میداشتیم که بیشتر روزهای ماه رو کنار ما بود با اینکه زیاد پیر و شکسته نبود ولی احتیاج داشت که تنهاش نزاریم.
گلناز رفت پای دار قالی بافی نشست، گلنازخیلی خوش رو و مهربون بود، گاهی فکر میکردم مار جان حق داره اونو بیشتر از همه دوست داشته باشه..
اون روزها میدیدم که شب و نصف شب گلناز میره دسشویی و با خودش یه تیکه پارچه میبره و میاد..
فهمیدم که تازه عادت ماهانه شده و مار جان بهش یاد داده چیکار کنه، خواهر کوچولوم به همین زودی بزرگ شده بود..
دوباره یاد جواد افتادم خیلی وقت بود ندیده بودمش،مار جان هم همه حواسش پی زمین و ارباب بود تا مبادا کسی جاشون رو پرکنه.
یه روز دم غروب بود تو مطبخ مشغول اشپزی بودم هنوز مار جان برنگشته بود، صدای در زدن میومد دستمو خشک کردم و رفتم در و باز کردم دوتا خانم چادری پشت در ایستاده بودن اونی که قدش کوتاه تر بود گفت شما دختر خدیجه خانم هستین؟
هرچقدر نگاه کردم نشناختم گفتم:بله با کی کار دارین؟
_با خدیجه خانم. هستن؟
_نه رفتن سر زمین هنوز برنگشتن..
_اجازه میدین تو حیاط منتظرشون بمونیمم؟
نمیدونستم چیکار کنم ولی چون اسم مار جان و اورد فهمیدم اشناست.. هرچقدر تعارف کردیم وارد خونه نشدن و دوتایی تو حیاط ایستادن.. گلبوته و مرتضی از پشت پنجره نگاهشون میکردن که دعواشون کردم. گلناز از دار قالی پایین اومد و گفت ابجی اینا کین با کی دارن؟
_نمیدونم با مار جان کار دارن..
یکم بعد مار جان اومد.. با خانمها سلام علیک کرد فهمیدم همدیگرو می‌شناسن..
مار جان دست و روشو شست و اونهارو به داخل دعوت کرد..


مار جان اومد داخل مطبخ و گفت:گل چهره چرا تعارف نکردی بیان داخل؟
_گقتم مار جان خودشون قبول نکردن. اینا کین؟
مار جان از حیاط پشتی یه هندوانه آورد و شروع کرد قاچ کردن و گفت:اینا خواستگارن. زود باش اون پیش دستی میوه خوری های مجلسی و از زیر در بیار..
اه از نهادم بلند شد مارجان گفت:وایستادی چیو نگاه میکنی؟ زود باش..فورا بشقاب هارو در اوردم.. فکر کردم برای من اومدن خواستگاری سریع گفتم:مار جان چرا راهشون دادی؟
مار جان نگاهی به من کرد و گفت:این فوضولی ها به تو نیومده، ببر بشقاب هارو پخش کن، ببین گلناز و دیدن پسندیدن برا بچم خواستگار درست درمون اومده..
مار جان با خوشحالی رفت داخل اتاق... خوشحال شدم که برای من خواستگار نیومده.. بشقاب هارو پخش کردم مار جان حسابی تحویلشون گرفته بود گلناز و بچه ها یه گوشه نشسته بودن و جم نمیخوردن.
یکی از خانمها گفت:بیا بشین خدیجه جان زحمت نکش..
مار جان لبخند زد و گفت:کاری نمیکنم خیلی خوش اومدین..
بی بی یه گوشه نشسته بود و ساکت بود.. اون خانم که اسمش حمیرا بود یه نگاه به گلناز کرد و گفت:ماشالا دخترات خیلی بزرگ شدن یکی از یکی قشنگتر ماشالا هزار الله اکبر..
مار جان با افتخار نگاه می‌کرد، گلناز سرش پایین بود..
حمیرا خانم گفت:زیاد وقتتو نمیگیرم خدیجه جان.. با اجازه بی بی جان، خودت که جیک و پوک زندگی منو بچه هام میدونی!!! کی اجازه میدی برا امر خیر خدمت برسیم؟
مار جان با ذوق زیادش گفت:صاحب اختیارین قدمتون رو چشم هر زمان خواستین تشریف بیارید..
حمیرا خانم گفت:اینا که همش تعارفه با علی اقا حرف بزن برام پیغام بفرست فعلا دیگه ما رفع زحمت میکنیم..
از بی بی خداحافظی کردن و رفتن.. مار جان با دمش گردو میشکست، گلناز هم صورتش خوشحال بود اینجوری که من فهمیده بودم حمیرا خانم از هم محلی ها بود که یه روستای دیگه ازدواج کرده بود، برای پسرش دنبال دختر خوب میگشت که گلناز رو انتخاب کرده بود پسرش تازه از خدمت برگشته بود سر یکی از همین باغ ها برای ارباب کار میکرد..
دستشون به دهنشون می‌رسید..
بهترین فرصت بود تا مار جان به بی بی بيچاره طعنه کنایه بزنه و میگفت:دیدی بی بی؟پسرت و عروست خوب ابرویی از ما بردن انقدر نیومدن خواستگاری که واسه گلناز دیگه امون نمیدن..
بی بی طفلک جز سکوت کاری نمیتونست بکنه.
اقاجان به محض رسیدن به خونه در جریات قرار گرفت..
هیچ کدوم نمیتونستن موقعیت به این خوبی رو به خاطر من از دست بدن، اقاجان گفته بود که عمو دیگه اجازه نداره برای خواستگاری من بیاد..


قیافه من خبر از سر درونم میداد،گاهی تو خیالم ساعتها با جواد حرف میزدم خودم رو میدیدم که کفش سفید پاشنه بلند پوشیدم لباس سفید عروس از اونها که حسابی پف داره رو تنم کردم.
دست تو دست جواد باهم دیگه وارد حیاط عمو شدیم جلومون گوسفند قربونی میکنن و منو جواد با لبخند بهم دیگه خیره میشدیم..
خیال بافی من تمومی نداشت..
اون روزها گلناز رو میدیدم که چقدر خوشحاله و کیفش کوکه مشغول گلیم بافی بود و هر وقت که بیکار میشد یه کمکی به مار جان هم میداد، بی بی سر نماز ساعت ها مینشست حتی وضو گرفتنش هم طول می‌کشید..
اخرای تابستون بود و چیزی به تحویل زمین ها به ارباب نمونده بود، یکی از همون روزها بود که عمو و زنعمو بعد یه غییت طولانی پیداشون شد..
خوب یادمه سر حوض نشسته بودم و ظرفهای ناهار رو میشستم اقا جان چرت بعد ناهارشو میزد و بی بی رو ایون خواب بود صدای در حیاط که اومد مجبور شدم دست از کار بکشم، با دیدن عمو و زنعمو پشت در زبونم بند اومده بود متوجه شدن که من هول کردم، زنعمو با همون مهربونی همیشگیش گفت:دور سرت بگرده زنعمو خوبی؟
اومد جلو و صورتم و غرق بوسه کرد عمو اما مثل همیشه نبود و به احوال پرسی اکتفا کرد..
مار جان اومد بیرون و با دیدن عمو و زنعمو اخمهاش توهم رفت به اجبار اقا جان رو بیدار کرد..
بی بی از صدا چشم باز کرد و سر جاش نشست و بین زنعمو و بی بی یه نگاه معناداری رد و بدل شد.
تعارف کردیم و اومدن داخل تا چند دیقه فقط سکوت بود...
اقا جان که دید عمو حرف نمیزنه گفت:با اجازتون من میرم سر زمین ارباب زیاد بهمون مهلت نداده، میرم که کار و بارم رو تموم کنم شما که صاحب خونه اید..
عمو دست بابا رو گرفت و گفت:بشین داداش زیاد وقتتو نمیگیرم منم باید برم به کارم برسم، راستش خودت که میدونی چقدر گل چهره برای منو زیور عزیزه. خدا که به ما دختر نداد ولی گل چهره دختر ماست. از روز اولم گفتیم عروسمونه..
یکم مکث کرد و گفت:جواد حرفی نداره ولی میگه باید برم خدمت.. از طرفی خبردار شدیم برای گلناز خواستگار اومده و شما همه رو جواب میکنین اومدم بگم یکم به جواد مهلت بدین.. بره و بیاد انشالله میایم دست عروسمون رو میگیریم و میبریمش پیش خودمون..
اقام کاملا بهم ریخت و انتظارشو نداشت.

اقاجان صورتش سرخ شده بود عین لبو، از درون حرص میخورد بی بی نگران نگاهش میکرد و تسبیح به دست صلوات میفرستاد.. زنعمو سرش پایین بود معلوم بود که از صورت همه خجالت میکشه، من و گلناز یه گوشه نشسته بودیم و بغض گلومو فشار میداد و هر لحظه ممکن بود بشکنه و دیگه نتونم جلوشوبگیرم..اقا جان نشست سعی کرد اروم باشه اما زیاد موفق نبود و گفت:خان داداش این همه سال به احترام حرفت دخترمو امانت خودمو دونستم، چپ رفتی راست رفتی گفتی گل چهره عروس منه، کل محل گلچهره رو عروس تو میدونن هرکی به من میرسه میگه پس کی جواد و گل چهره رو عقد میکنین جوابی ندارم بدم، حالا اومدی میگی صبر کنین جواد بره خدمت؟ خب بره، دخترم و عقدش کن بعد بفرستش بره..
عمو انگار توقع شنیدن این حرف و نداشت که زنعمو یهو انگشتر در اورد و منو صدا کرد و انگشتر و گذاشت تو دستم، معلوم بدون اجازه عمو اینکارو میکنه چون صورت عمو هر لحظه بهم ریخته تر میشد و زنعمو حتی نیم نگاهی هم بهش نمینداخت. زنعمو انگشتر و دستم کرد و گفت خان داداش دخترت عروس منه این انگشتر دستش باشه کارهای خدمت جواد و که انجام دادیم میایم عقدش میکنیم..
مار جان و اقاجان بدجو. عصبی بودن، عمو و زنعمو که رفتن مار جان و اقاجان باهم دیگه دعواشون شد..
مار جان به عمو و زنعمو بد و بیراه میگفت و به اقا جان میگفت چرا نزدی تو دهم برادرت که اینجوری با ابروی ما بازی کرد؟ بعد این همه سال اینجوری میان خواستگاری؟ انگار اومده نونوایی داره زنبیل میزاره!!
اقا جان میگفت:چیکار کنم چیکار کنم زن؟ دخترت و کل محل زن این پسرمیدونن این خدا نشناس ها همه جا پر کردن الان دیگه وقت این حرفها نیست..
بی بی ریز ریز اشک می‌ریخت مار جان رفت پیش بی بی و گفت:بی بی اینا پشیمون شدن اره؟ حرف بزن بگو..
بی بی ساکت بود و حرف نمیزد مار جان تکونش داد و گفت حرف بزن حرف بزن..
اقا جان رفت مار جان و گرفت و گفت‌ ولش کن زن، مگه دیونه شدی به این پیرزن چیکار داری؟
_این پیرزن دستش با اونها تو یه کاستس مگه ندیدی قبل رفتنش چقدر خوشحال بود تا از خونه اونها برگشت یه ادم دیگه شد.. اون از همه چیز خبر داره..

بی بی اشک میریخت ولی حرف نمیزد... اقا جان عصبی بود و از خونه رفت بیرون..
هرکی یه سمتی رفت.. رفتم تو اتاق و در و روخودم بستم..
به انگشتری که زنعمو به دستم داده بود نگاه میکردم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت..
اون روزها تو خونه ما کسی حوصله نداشت،انگشتری که تو دستم بود به همه نشون میداد من به زودی زن عقدی جواد میشم..
مار جان به خواستگارهای گلناز جواب مثبت داده بود و قرار بود به همین زودی برای مراسم بیان..
مار جان اون روز رو خونه مونده بود تو اتاق خواب بودم که صدای بهم ریختن و جا به جایی میومد خواب از سرم پرید، در و باز کردم، مار جان نگاهم کرد و گفت:چه عجب بیدار شدی، پاشو دستی به اب بزن و بیا اینجا کمک من کن، یالا اینجا شبیه خرابه شده بس که هیچ کدومتون دست به سیاه و سفید نمیزنین..
می‌دونستم وقتی شروع کنه تموم کردنش با خداست، رفتم صورتمو شستم و دو لقمه نون خوردم وبرگشتم..
خونه ما یه خونه تقریبا قدیمی بزرگ بود..
پدربزرگم که فوت میکنه بچه هاش خونش رو میفروشن و مادرشون رو میارن پیش خودشون، از پول اون خونه و زمینی که داشت هرکس برای خودش یه خونه میسازه یا میخره. اقا جان پول خونه سازی نداشت و با سهم خودش خونه یکی از همسایه هارو که خیلی سال بود فوت کرده بود میخره.. یه حیاط بزرگ داشت از در که وارد میشدی بوی بهارنارنج تو فصل بهار مستت میکرد، اقا جان عاشق درخت بهارنارنج بود و چندتایی کاشته بود اونور حیاط یه انباری بزرگ بود برای وسایل کشاورزی، یه حوض خیلی بزرگ تو حیاط بود که ما فقط رنگش کرده بودیم دور تا دورش گلهای شمعدونی تو گلدون بود همش هنر دست اقاجانم بود که عاشق گل و گیاه بود وگرنه مار جان حوصله گل نداشت و همش گیر میداد و میگفت زنبور جمع میشه و از این جور ایرادها..
دستشویی بیرون بود و اون ته کنار درخت بود گاهی از ترس تا خود صبح دسشوییمو نگه می‌داشتم و حاضر نمیشدم برم یا باید گلناز رو بیدار میکردم..
حالا گلناز اونقدی بزرگ شده که براش خواستگار اومده و قرار زودتر از من از این خونه بره.. یه اشپزخونه کوچیک بیرون خونه رو پله ها بود که بهش مطبخ میگفتیم، داخل خونه دو تا اتاق داشت و از کنار در وروی یه پله میخورد و میرفت بالا که یه اتاق مهمون و یه اتاق بزرگتر اونجا بود که سالی به ماهی اونجا پا نمیذاشتیم یعنی مار جان اجازه نمیداد، ولی گاهی بچه که بودیم منو گلناز یواشکی میرفتیم بالا و از اونجا باغ رو نگاه میکردیم..
همه رختخواب مهمون اون بالا چیده شده بود وضع مالی اقام بد نبود یعنی خیلی خوبم نبود ارباب از کارش راضی بود و تقریبا سر هر زمینی اقام بود.

مار جان هم گاهی اوقات میرفت سرزمین، اما کارهای زمین بیشتر مردونه بود و اقا جان خودش به تنهایی میرفت.
اون روز هم خونه مونده بود و افتاده بود به جون خونه از گرمای تابستون استفاده کرده بود و فرش هارو انداخته بود بیرون و قصد شستن داشت.. همه پرده ها رو کشیده بود ومیگفت وقتی خواستگار میاد باید خونه برق بزنه بعدا پشت سر گلناز حرفی نباشه..
هرچقدر گلناز میگفت مار جان خونه تمیزه احتیاجی به این کارها نیست گوشش بدهکار نبود که نبود.
همه جارو تمیز کردیم جارو کشیدیم دستمال زدیم و فرش هارو شستیم دیگه نفس برامون نمونده بود، شب شده بود و ما از خستگی زیاد بیهوش شده بودیم.
حال نداشتیم و نفهمیدم کی سرمون به بالشت رسید و خوابمون برد..
مار جان پیغام داده بود و قرار بود تا اخر هفته خواستگارها برسن.
صبح زود خواهر بزرگترم با بچش اومده بود، اون روز رو هم خواب نداشتیم..
با دیدن خواهرزادم و شیرین کاریهاش خستگی روز قبل از تنم در اومده بود.
مرضیه نگاهش به انگشتر دستم افتاد و گفت:چیه داستان این خواستگاری مار جان؟ نشون گذاشتین؟
مار جان انگار دوباره یادش افتاده بود گفت:دست رو دلم نزار که خونه، اگه دست من بود اون عموی پست فطرتتو از خونه پرت میکردم بیرون.
بعد صداشو اورد پایین و گفت:حیف که این بی بی اینجاست وگرنه خوب بلدم همشونو ادم کنم..
مرضیه گفت:خب مامان اینا حرف حسابشون چیه؟ میخوان جواد و گل چهره بهم برسن یا نه؟ اگه نه چرا انقد اذیت میکنن حرف بزنن..
مار جان حرف مرضیه رو نصفه گذاشت و گفت:این حرفو اینجا زدی دیگه جای دیگه نمیزنیا نمیخوان یعنی چی؟ باید بخوان فهمیدی باید..
مرضیه نگاهم کرد و گفتم:اخ خواهر کوچولوی من خواهر معصوم و بیچاره من..
با این حرفش گریم گرفت و فورا رفتم تو خونه..با خودم فکر کردم نکنه من واقعا بدبختم و کسی منو نمیخواد..
یهو در باز شد و مرضیه اومد داخل.. اومد بغلم گرفت و گفت :اخ جان قوربان...ناراحت نباش همه چی درست میشه. اگرم این جواد تورو نخواست خب به درک مگه چی از تو کم میشه؟ از کجا معلوم خدا یه ادم بهتر سر راهت قرار نده..
اینارو که گفت شکم بیشتر شد و گفتم:تو چی میدونی؟ چرا هیچکس واقعیت و به ما نمیگه؟
_واقعیت چیه خواهر جان؟ میگم اگه کسی تورو نخواست هیچ اتفاقی نمیفته تو باید بتونی به زندگیت ادامه بدی..
_چی میگی ابجی؟ انگشتر دستمو ببین همه منو زن جواد میدونن اصلا نمیدونم چه خبره..
یهو صدای داد مار جان اومد که گفت مرضیه گلچهره بیاین بدبخت شدیم..
نفهمیدیم چه جوری خودمون به مار جان رسوندیم بالا سر بی بی نشسته بود و بی بی افتاده بود و مار جان گریه میکرد. از ترس زبون همه بند اومده بود

بی بی روی زمین افتاده بود و همه بالا سرش ایستاده بودیم یهو مار جان داد زد و گفت:چیه اینجا ایستادین یالا برو یکی و بیار بجنب دیگه..
بدو بدو در و باز کردم و رفتم تو کوچه چندتا از زنهای روستا جلوی در نشسته بودن با گریه رفتم سراغشون منو که گریون دیدن اومدن سراغم به سختی دهن باز کردم.
یکی از اونها سریع رفت یه جایی.
بقیشون همراه من برگشتن خونه، هرچقدر تو صورت بی بی میزدیم بهوش نمیومد. یکی از خانمها که واردتر بود گفت نبض داره زندست.. رو به مار جان گفت:چی شد خدیجه؟
مار جان گفت:نمیدونم سکینه جان نمیدونم، صدای افتادن و شنیدم سریع اومدم اخه بی بی سابقه نداشت بیهوش بشه خدا رحم کنه..
یهو یه آقایی با همون خانم وارد خونه شد بهش دکتر محلی میگفتن، اومد داخل عینک درشتی به چشمش زده بود کلی ریش و سیبیل هم داشت اخلاق تندی داشت گفت:برین کنار جمع کنین چه خبره انقد شلوغ کردین برین بیرون فقط یک نفر داخل بمونه..
همه بهم نگاه کردن و رفتن بیرون منم به ناچار همراهشون شدم، فقط مار جان داخل بود، پشت در نگران بودیم، مرضیه اروم گفت:چش شد یهو بی بی؟ خوب بود من اومدم..
با نگرانی گفتم:والا نمیدونم ابجی ولی از وقتی که از خونه عمو برگشته اصلا یه ادم دیگه شده..
مرضیه یکم به فکر فرو رفت و چیزی نگفت.. خیلی معطل شدیم که بلاخره در باز شد و دکتر از در بیرون رفت.. سریع رفتیم داخل دیدیم بی بی بهوش اومده مار جان گفت:دکتر گفت حمله عصبی بهش دست داده بیهوش شده چند جاییشو ماساژ داد کم کم حالش برگشت...
بی بی حرف نمیزد انگار جوونی براش نمونده بود همسایه ها که فهمیدن بی بی حالش بهتر شده رفتن..
مار جان با همه اخلاقهای بدش موقع مریضی و بی حالی به همه می‌رسید سریع رفت پای مرغ گرفت و باهاش یه سوپ درست کرد که یکم قوت بگیره بی بی..
اتاق رو خلوت کردیم که بی بی حالش بهتر بشه و استراحت کنه، مرضیه همش حرفهای منفی میزد و می‌گفت حتما یه خبرهایی هست که بی بی نمیتونه بگه ریخته تو خودش اینجوری شده، دکتر گفته بود اگه دوباره حالش بد شد ببریمش بیمارستان.
تا شب که اقاجان بیاد ما تو اتاق نشسته بودیم کنترل کردن مرتضی خیلی سخت بود و همش میخواست از اتاق بره بیرون..
غم عالم تودلم بود دلم میخواست جواد رو ببینم و تا از همه چیز با خبربشم.

اقا جان و عموها همه اومده بودن پیش بی بی مار جان سفارش کرده بود از اتاق بیرون نریم، مرضیه شوهرش اومده بود دنبالشو رفته بود خونه.
صدای صحبت کردن بقیه از اتاق بغل به گوش میرسید، هر چقدر گوش دادم صدای جواد به گوشم نرسید داداشهای جواد اومده بودن، انگار همه بودن جز جواد.
همه که رفتن اقا جان و مار جان اومدن تو اتاق کنار ما، مرتضی و گلبوته از خستگی خوابشون برده بود.
اقا جان اومد دستی به سر گلبوته و مرتضی کشید و همونجا نشست خیلی بهم ریخته بود و گفت:خدیجه بی بی چرا به این روز افتاده؟ چه بلایی سرش داره میاد خاک برسر من که پسرشم..
مار جان گفت:اینجوری نکن با خودت مرد، از قدیم میگن ادمی آه و دمی، همینه دیگه ادم یه روز میاد یه روز میره یه روز خوبه یه روز بد.. حالا که خداروشکر چیزیش نشده..
اقاجان بدش اومد و گفت:پدر مادر خودتم بودن همینو میگفتی؟
_وا مگه من چی گفتم!!
اقا جان بلند شد و رفت بیرون مار جان رو به ما کرد و گفت:مگه چی گفتم؟ اینجا دیونه خونست،پاشم برم به زندگیم برسم..
مار جان بلند شد و رفت، بی تفاوت بود..
کلا عادت داشت هیچ چیزی رو سخت نمیگرفت..
بی بی رفته رفته بهتر شده بود ولی هیچ وقت مثل قبل سرپا نشد... انگار بعد اون حمله توانش رو ازدست داده بود.
زنعمو و عمو هر روز به بی بی سر میزدن اما دریغ از اینکه خبری از جواد بشه..
نه جرات پرسیدن داشتم نه طاقت بی خبری..
دلم اشوب بود و نمیتونستم به کسی حرفی بزنم..
حال بی بی که بهتر شد مامان خواستگاری گلناز رو برگزار کرد، نمیخواست از دست بده اونهارو.
اوایل پاییز بود هوا هنوز گرم بود و شرجی، هوای شمال تا وسطهای پاییز گرمای خودش رو داشت.
مار جان از صبح که ییدار شده بود دنبال مرتب کردن خونه بود اقا جان یه هندوانه خریده بود و انداخته بود وسط حوض تا خنک بمونه، هنوز به غروب خیلی مونده بود که سر و کله خواستگارها پیدا شد.. همون خانمها بودن و داماد و پدرش..
داماد یه پسر قد بلند و لاغر کت شلوار پوشیده و ته ریش داشت و سن سال زیادی نداشت، پدر داماد یه مرد قد کوتاه با سر و ریش سفید. وارد خونه شدن مار جان حسابی تحویلشون می‌گرفت.
رفتم تو مطبخ کنار گلناز اروم بود، پیشش نشستم و چای ریختم تا ببره..
به صورتش نگاه کردم سفید بود با لپهای گل انداخته ابروهای سیاه پیوسته و چشمهای قهوه ای کشیده قیافه قشنگی داشت..
چقدر اون لحظه ها ارزو داشتم جای گلناز باشم و جواد برای خواستگاری اومده باشه.

همینجوری به گلناز خیره بودم که گفت:چی شده اجی؟
به خودم اومدم و گفتم:هیچی آبجی هیچی، دلم خواست همینجوری نگاهت کنم، چقدر زود داری بزرگ میشی.
گلناز از خجالت سرشو پایین انداخت و گفت:ایشالا توام خوشبخت میشی غصه نخور..
مار جان اومد تو مطبخ و گفت گلچهره چایی بریز بده گلناز بیاره نریزی تو سینی ها حواست باشه..
سیاست مار جان حرف نداشت هیچکس رو برای خواستگاری دعوت نکرده بود حتی بزرگترها هم نبودن فقط خودمون بودیم، دل خوشی از عمو که نداشت با اینکه نزدیک هم بودیم ولی خبرشون نکرد.
چای و با احتیاط تو استکان های کمر باریک پر کردم، این استکان ها فقط مخصوص مهمان بود، برای کسی اجازه نداشتیم استفاده کنیم.
چایی و دادم دست گلناز و همونجا نشستم..
تو فکر و خیال سیر میکردم، نمیدونستم داخل چه خبره یکم که گذشت صدای دست و تبریک بلند شد، مار جان اومد داخل مطبخ و گفت بیا تو گلچهره خوبیت نداره اینجا نشستی میخوای بگن چون خواهر کوچیکترت داره زودتر از تو میره سر خونه زندگیش حسودی میکنی؟ بیا تو..
این حرف خیلی برام زور داشت شاید دلم میخواست منم زودتر به جواد برسم ولی حرف مار جان قلب منو هزار تکه کرده بود که هیج چیز نمیتونست اون رو خوب کنه..
حکایت قوری بند زده بود میدونستم این حرفها و حدیث ها تازه قراره شروع بشه..
اشکی که ریز ریز از چشمم سر می‌خورد و پاک کردم به اینه شکسته ای که رو ایون بود خودم رو نگاه کردم روسریم و مرتب کردم و وارد اتاق شدم..
خجالت میکشیدم، سلام کردم و کنار اقا جان نشستم،مادر داماد تا منو دید گفت:ماشالا ماشالا خدیجه دخترات یکی از یکی قشنگترن.
مار جان باغرور تشکر کرد و گفت:اختیار دارین، این دخترمم همین روزها داره عقد میکنه.
رو به من کرد و گفت:انگشترتو نشون خانم بده..
به اجبار دستمو بلند کردم که مار جان گفت:از بچگی نشون کرده پسرعموشه وگرنه تا حالا خواستگارها امونمون رو بریده بودن..
همینجوریشم با اینکه هم محلی ها خبر داشتن باز میومدن..
مار جان فقط تعریف میکرد تا کم نیاره. حال و هوای اون فضارو دوست نداشتم اصلا.
دلم میخواست هرچی زودتر تموم شه و برم..
بزرگترها صحبت مراسم عقذ و عروسی رو داشتن و قرار شد شب بله برون پدربزرگ داماد یه صیغه چند روزه بخونه که عروس و داماد بهم محرم باشن برای خرید کردن راحت باشن..

صحبت های اولیه دوتا خانواده تموم شد و قصد رفتن کردن قبل رفتن نگاه عاشقانه داماد به گلناز رو متوجه شدم.
تو دلم براش ارزوی خوشبختی کردم.
مار جان استکان هارو جمع کرد و گفت:گلچهره جا بنداز برای همه..
چشمی گفتم و رفتم سمت رختخواب ها که روی هم چیده شده بود گلبوته و مرتضی که جفتشون خواب بودن رو به زور جا به جا کردم.
بی بی که بی صدا دراز کشیده بود معلوم نبود خوابه یا بیدار!!!
اون شب اصلا خوابم نبرد و به بهانه دسشویی رفتم رو ایون، صدای پچ پچ مار جان و اقا جان ناخودآگاه توجهم رو جلب کرد، اقا جان اروم داشت میگفت:پس چیکار کنم زن! بچمه پاره تنمه جلو چشمم داره اب میشه..
مار جان گفت:چون بچته باید بری به پای داداشت بیفتی بیاد دخترتو عقد کنه؟ امشب ندیدی دخترت چقد با آبرومندانه خواستگاری شد؟
_بس کن زن انقد بچه هارو مقایسه نکن تخم کینه رو تو دلشون نکار چقدر بهت بگم.کجا مونده گل چهره دیر کرده!!
از ترس اینکه بیاد دنبالم اروم در و باز کردم و رفتم سرجام..
جفتشون ساکت شدن و خوابیدن..
ولی من تا صبح پلک رو هم نذاشتم که نذاشتم..
به خودم قول دادم که هرجور شده ته و توی این ماجرارو در بیارم..
از درو همسایه شنیده بودیم که جواد عازم سربازیه و همین روزها قراره بره.
فردا صبح بیدار شدم کلافه بودم شب رو خوب نخوابیده بودم و تنها جایی که میتونستم برم پیش ربابه بود ناشتایی و خورده نخورده راه افتادم مارجان اومد بیرون و گفت:کجا سرتو انداختی راه افتادی این خونه مگه بزرگتر نداره؟! ها گل چهره با توام..
اصلا حوصله نداشتم با مار جان دهن به دهن کنم، بدون جواب دادن راهی شدم صداش هنوز تو کوچه میومد که می‌گفت :بزار اقات بیاد از سگ کمترم اگه ندم فلکت کنه..
رفتم خونه خاله، هرچقدر ربابه رو صدا کردم جواب نداد خاله اومد بیرون و گفت:چیه گلچهره سر صبح چه خبرته؟
_سلام خاله، اومدم پیش ربابه..
_ربابه خونه نیست!!
فهمیدم قصد داره منو بپیچونه ولی دلم پر بود و نیاز داشتم به یه گوش شنوا واسه دردهای دلم.
سمج تر از این حرفا گفتم:همینجا داخل حیاط منتظرش میمونم.
خاله که با قیافش و رفتارش مثل همیشه به من فهمونده بود که تمایل نداره اونجا باشم رفت دنبال کارش..
یکم که گذشت رفتم پیش خاله و گفتم:خاله ربابه کجا رفته؟
خاله با تندی گفت:چیکارش داری؟ رفته جایی تو برو خونتون فکر نکنم به این زودی ها بیاد..
دیگه اونجا موندن فایده نداشت، ربابه دوست و رفیقی نداشت که خونش بره نهایتا میرفت سمت رودخونه یا چشمه..
منم رفتم سمت چشمه..

نمیدونم چرا حسم میگفت ربابه داره یه کاری میکنه.
نزدیک چشمه شدم صدای خنده و پچ پچ دو نفر و شنیدم... دلم شور میزد و اروم و قرار نداشتم.
سمت چشمه بخاطر ابی که جاری بود قسمتهای پایین چشمه گل بود و خیس!!
سعی کردم زودتر خودمو به بالای چشمه برسونم ولی همین که سعی کردم قدم هامو تند کنم پام سر خورد و محکم افتادم زمین!! با صدای بلندی اخ گفتم..
درد تو لگنم پیچیده بود از پشت درختها یکی و دیدم که به سرعت برق و باد فرار میکرد..
یکم که گذشت دیدم ربابه از بالای چشمه داره میاد زمین، منو که دید با تعجب گفت:گل چهره؟ چی شده تو اینجا چیکار میکنی؟
از درد نای حرف زدن نداشتم، اروم اروم خودشو به من رسوند.
اومد سمت منو دستمو گرفت و کمک کرد بلند شم، همه لباسم کثیف شده بود.
ربابه گفت:چی شده گلچهره؟
_هیچی نشده، خیر سرم اومدم دنبال تو!!!
_از کجا میدونستی من اینجام؟
_نمیدونستم ولی تو که جایی نمیری یا میای چشمه یا میای رودخونه!
رنگ و روی ربابه پریده بود گفتم:موقعی که زمین خوردم یکی و دیدم از لا به لای درختها داشت فرار میکرد..
ربابه وحشت زده گفت:فرار؟ چی میگی؟
_بخدا خودم دیدم، یه مرد بود یا یه پسر، معلوم نبود ولی هرکی بود زن نبود..
ربابه با تته پته گفت:حتما خیالاتی شدی گل چهره جان، اینجا جنگله بزرگه ادم هول و هراسش ورش میداره..
اونجا بود که دیگه مطمئن شدم چیزی و داره پنهون میکنه، وگرنه به دوتا چشمام که نمیتونستم شک کنم!!
رفتیم سمت خونه خاله و ازش خداحافظی کردم هرچقدر گفت بیا لباستو عوض کن قبول نکردم..
بدو بدو رفتم سمت خونه میدونستم مار جان الان حسابی از دستم کفریه.
یواش در چوبی رو باز کردم و اهسته اهسته وارد حیاط شدم.
نزدیکهای ظهر بود صدای بچه ها از تو خونه میومد فورا رفتم داخل اتاق تا مار جان منو نبینه..
گلبوته با دیدنم گفت:ابجی زمین خوردی! ؟
سر تکون دادم و گفتم:هیس الان مار جان میشنوه..
یهو مار جان از پشت سر وارد اتاق شد و گفت:بلایی به روزگارت بیارم مرغ های زمین و اسمون همشون به حالت زار زار اشک بریزن..
بعد یهو چشمش به لباسم افتاد و گفت:خاک برسرت کنن لباست و چرا به این روز انداختی؟ کدوم قبرستونی بودی تو؟
بعدم جارو رو برداشت و افتاد دنبالم..
گریه کنان گفتم صبر کن مار جان تورو به خدا نزن..
مار جان محکم میزد و میگفت:لال بمیری الهی. از دستت راحتشم..
کتکهاشو که زد گفت:حرف بزن گل چهره به خدا سیاه و کبودت میکنم..
با گریه گفتم:رفته بودم پیش ربابه برو از خاله بپرس.
مار جان جارو رو پرتاپ کرد اونور حیاط و گفت:مگه اقات نگفت ما با اونها کاری نداریم؟ چرا تقی به توقی میخوره میری اونجا؟

همینطور که گریه میکردم گفتم:اخه چرا؟ من چه گناهی دارم که آقاجان با خاله خوب نیست؟
مار جان زیر لب لا اله الهی گفت و رفت داخل مطبخ..
به کمک گلناز لباسمو عوض کردم، گلناز اومد پیشم نشست و گفت:ابجی توروخدا دیگه نرو خونه خاله، اونها هیچ موقع با ما خوب نبودن، مگه نمیبینی هیچ موقع اینجا نمیان.. نزار مار جان و اقاجان عصبانی بشن..
_تقصیر ما چیه خواخور؟ ها؟ من ربابه رو دوست دارم عین تو عین گلبوته..
_ابجی یه چیزی بگم قول میدی بین خودمون بمونه؟
با سر تکون دادم و چشمام و به دهنش دوختم گلناز گفت:دوستم شهناز همسایه خاله ایناست میگه از ربابه خوب نمیگن همش میره سمت چشمه و معلوم نیست با کی خلوت میکنه..
بعدم گلناز کوشه روسریشو گاز گرفت و گفت ابجی زیاد باهاش نگرد برات بد میشه تو داری ازدواج میکنی دیگه ول کن اونهارو بدنامیشون دامن تورو هم میگیره ها..
بدون اینکه جوابشو بدم حسابی بهم ریختم پس درست دیده بودم اون مردی رو که فرار میکرد، خیلی از ربابه ناراحت شدم که بهم اعتماد نداشت و واقعیت رو نگفت ولی من همه عشق و علاقم به جواد رو براش تعریف کرده بودم.
یه بالشت و پتو گرفتم و رفتم تو اتاق حسابی خسته بودم با کتکی هم که مار جان بهم زده بود دیگه رمقی نداشتم و ترجیح دادم بخوابم..
میلی به غذا نداشتم و هرچقدر بچه ها صدام کردن برای ناهار نرفتم.
بخاطر کتکی که مار جان زده بود تنم کبود شده بود، معلوم بود خودشم ناراحته ولی انقدر غرور داشت که به روی خودش نمیاورد..
تا چند روز حسابی باهاش سرسنگین بودم، بعد چند روز خودش اومد جلو و گفت:گل چهره با گلبوته و گلناز برین حموم، مرضیه قبل شما رفته براتون جا بگیره زود جمع کنین برین تا حموم شلوغ نشده..
با اینکه حال حموم رفتن نداشتم ولی بقچه رو گرفتم و همراه بچه ها راهی شدم.
حموم حسابی شلوغ بود و مرضیه نتونسته بود برای هممون جا بگیره گلبوته و گلناز رفتن و من بیرون نشستم تا نوبتم بشه.

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golchehre
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.25/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (16 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

4 کانت

  1. نویسنده نظر
    نوربانو
    داستان جالبیه بخش بعدیش را چجوری پیداکنم ؟؟؟
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    فرناز
    جالب و خواندنی بود جذابه بقیش کی چی میشه
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    فرناز
    چجوری بقیه رو باید ببینم
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    فرناز
    چجوری بقیه رو باید ببینم
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه cutr چیست?