گلچهره 3 - اینفو
طالع بینی

گلچهره 3

مرضیه دست مار جان و می‌کشید ولی موفق نمیشد زور مار جان بیشتر بود با قدرت زیادی میرفت سمت چشمه..
تند تند راه میرفتم که خودم رو بهشون برسونم.
رسیدیم به چشمه، جواد و ربابه کنار هم ایستاده بودن و حرف میزدن..
مار جان گفت:ای نمک به حروم ها، تف به روی هر دوتون بیاد، خیر نبینین الهی..
مرضیه جلوی مار جان و گرفت و گفت:اروم باش مار جان پس میفتیا..
مار جان با گریه گفت:بزار بمیرم خدا جفتتون رو از رو زمین برداره چه جوری تونستین این بلا رو سر دختر فلک زده من بیارین ها؟
ربابه به اون چشمهای درشتش نگاه به مار جان کرد و گفت:خاله منو جواد همدیگر و دوست داریم دست از سر ما بردارین...
صدای اقاجان اومد که گفت:خدیجه چی شده؟
که نگاهش به جواد و ربابه افتاد.. کنار اقاجان عمو ایستاده بود..
جواد به محض اینکه اقاجان و پدرش رو دید دوباره به یه چشم بهم زدن از پشت درختها غيب شد و فلنگ و بست..
اقا جان گفت:یعنی تمام این مدت اینا باهم بودن که این همه دختر من چشم انتظار بود؟
عمو از دیدن اونا انگار شوکه نشده بود.
اقاجان برگشت سمت عمو و گفت:تو خبرداشتی اره؟
عمو حرف نمیزد اقا جان پوزخند و زد و گفت:معلومه که خبرداشتی مگه میشه پدر از کارهای بچش خبر نداشته باشه؟ هیچ میدونین چه بلایی سر زندگی ما اوردین؟ حیف اسم برادر که رو توعه..
اقاجان رو ربابه کرد و بعد یکم مکث گفت:تو که تکلیفت معلومه!!! تو دختر همون زنی..
بعد رو به من کرد و گفت:حالا فهمیدی گلچهره جان؟ فهمیدی که چرا خوشم نمیومد به خونه این جماعت رفت و امد کنی؟ پا گذاشته رو جا پای مادرش..
بعدم به مرضیه گفت:جمع کن بریم این بند و بساط و بابا جان بریم..
مرضیه گفت:اقا جان کجا بریم؟ بزاریم به همین راحتی تموم کنن همه چیو؟ میدونی من تو این ماه شب وروز چی کشیدم تا بفهمم چرا خواهرم به این روز افتاده؟ میدونی چند بار تا پای تله گذاشتن براشون رفتم و موفق نشدم؟ یه شب خواب راحت نداشتم تا اینارو گیر بندازم.. این دختر عوضی که حیف اسم دخترخاله روش بیاد همه چیو انکار کرده بود در صورتی که بخاطر اونه که الان خواهر بیچاره من به این روز افتاده.. نه اقا جان نه، باید بلایی سر اینا بیاری تا ادم بشن..
آقا جان اشکی که از گوشه چشمش سر خورده بود رو پاک کرد و گفت:بیا بریم دخترم بریم خونه..
مار جان کنار من ایستاده بود و خشک شده بودم و فقط تماشا میکردم.. مرضیه ول کن نبود از اولشم همینجوری زرنگ و زبون دار بود و گفت:عمو چرا هیچی نمیگی ؟حرفی نداری برای گفتن! یادت میاد اون روزی که میگفتی گل چهره عروس منه؟ اره؟ کل روستارو پر کردین... اما امروز این منم که کل روستا طبل رسوایی پسرت رو پر میکنم.

رفته رفته مردمی که برای اب گرفتن از چشمه میومدن از ماجرا خبردار شده بودن مرضیه بلند بلند حرف میزد و از جواد و ربابه میگفت نفهمیدیم کی ربابه و عمو غیب شدن..
مردم پچ پچ میکردن. مار جان گوشه لباس مرضیه رو کشید و گفت:بسه بس کن ابرومون رفت تو این مردم..
مرضیه با ناراحتی خندید و گفت:اخ مار جان اخ مار جان ساده من!!! فقط ما بودیم که خبر نداشتیم شوکت خانم قدم خیر همشون سربسته داشتن حالیمون میکردن اما ما ساده تر از این حرفا بودیم...
یهو دیدیم اقا جان رو زمین نشست،
حالش بد شده بود و قلبش درد میکرد به کمک چندتا از مردهای روستا راهی بردیمش خونه..
مار جان یکم شربت درست کرده بود و داده بود بخورم..
هیچکس حرف نمیزد همه بهم ریخته بودن و توقع نداشتن ربابه و جواد این بلا رو سر من بیارن..
مرضیه اومد سرمو بوسید و گفت غصه نخوریا خواهر قشنگم. غصه نخور خدا بزرگه جواد لایق خودشو پیدا کرد حیفه تو نبود بری خونه اون ادم نمک به حروم..
بخدا بی بی از همه چی خبر داشت، اصلا همشون خبر داشتن به جز ما... ببین مار جان بخدا که این ربابه رو ول نمیکنم میگیرمش موهاشو میبندم به دستم میبرمش تو روستا میگردوندمش..
مار جان یهو داد زد و گفت:بسه اصلا به تو چه ربطی داره؟ تو خیلی هنر داری برو بشین سر زندگی خودت.. امروز حال خواهرت و بدتر کردی اینجوری میخواستی حالشو خوب کنی؟ اینجوری؟
مرضیه که بهش برخورده بود گفت بد کردم پته اون جواد و ربابه بی همه چیز و ریختم رو اب اره؟ دوس داشتی تو بی خبری میموندی؟ باشه خیله خب مار جان من میرم..
مرضیه با قهر خونه رو ترک کرد..
گلناز گفت مار جان کاش اینجوری باهاش حرف نمیزدی گناه داشت آبجی. تقصیر اون چیه..
مار جان رفت تو مطبخ و جواب گلناز و نداد.. گلناز اومد کنارم نشست و منو بغل کرد.. همه بهم ترحم میکردن و منو ازار میداد...
میخواستم همه چیز و فراموش کنم میدونستم به این زودیها شدنی نیست و زمان میخواد.
میدونستم حال و روزم به این زودی ها جا نمیاد، دلم میخواست هرچی زودتر مشکل حرف نزدنم حل بشه دیگه نمیخواستم دچار حمله های شب و نصفه شب بشم و عذاب میکشم، میخواستم فراموشی بگیرم.

از اینکه روزی عاشقانه جواد رو دوست داشتم از خودم متنفر شده بودم، یاد روزهایی میفتادم که با ذوق و شوق از جواد برای ربابه تعریف میکردم و ربابه با حسرت گوش میداد.
نمی‌دونستم قراره بشینه سر زندگی من و جواد و از راه بدر کنه..
اصلا شاید خود جواد رفته باشه سمتش کی میدونه؟
حال پریشون من درمان نداشت، مار جان انواع اقسام گیاهایی رو که گرفته بود به خوردم میداد و معتقد بود طلسمم کردن و بختم برگشته!!!
تا چند وقت دیگه عروسی گلناز بود و مار جان میترسید این اتفاقا رو زندگی اون هم تاثیر منفی بزاره.
حال و روزم تعریفی نداشت هرکس منو میدید دلش برام میسوخت.
از اون روز دیگه مرضیه پاشو خونمون نذاشته بود و حسابی بهش برخورده بود..
مار جان اون روزها خونه بود، یه روز صبح بود که صدای در زدن میومد گلبوته در و باز کرد مار جان گفت کیه گلبوته؟
صدای گلبوته نمیومد..
مار جان رفت تو حیاط و یهو گفت:با اجازه کی اومدی اینجا؟ها؟ برو دیگه هیچ وقت این ورا پیداتم نشه..
سریع از روی پنجره نگاه کردم و دیدم زنعمو تو حیاط ایستاده چادر مشکی سرش بود و ریز ریز گریه میکرد..
مار جان دوباره گفت:بیا تو گلبوته بیا بالا..
اومد داخل و در و بست.. زنعمو پشت سرش وارد شد و گفت :تورو به روح پدرت بزار بیام تو..
مار جان رفت نشست یه گوشه..
زنعمو با گریه گفت:بخدا به مرگ سه تا بچم من از هیچی خبر نداشتم، مگه من میزارم پسرم بره اون دختر رو بگیره؟ وقتی شنیدم تا چند روز افتاده بودم گوشه خونه، باورم نمیشد روم نمیشد تو صورتت نگاه کنم..
_الان روت میشه؟ خوب نگاه کن ببین پسرت چی به سر زندگی ما اورده دیگه کی میاد دختر منو بگیره؟دیگه چی به این مردم باید بگیم؟ آبرومون رفت..
_توروخدا حلال کن خدیجه، مارو ببخش. بخدا نمی‌خواستیم اینجوری بشه.
_تقصیر تو نیست، تقصیر ما بود که حرفتو قبول کردیم که رو دختر من اسم گذاشتی ما نباید میذاشتیم..
_من از خدامه گلچهره بشه عروس من..
_بسه دیگه گوش ما از این حرفا پره برو از اینجا برو به اون شوهرتم بگو زمین گرد همینجوری نمیمونه..
زنعمو از خونه ما رفت.. مار جان اومد تو اتاق پیش من پاهامو جمع کرده بودم و کز کرده یه جا نشسته بودم..
مار جان نفس عمیقی کشید و گفت گلچهره باید به خودت بیای اونا ارزش یه قطره اشک هم ندارن.. دیگه تموم شد همه چی تموم شد، جنازتم رو دوش این خونواده نمیزارم.. دیگه تا زنده ایم همچین عمویی نداری.. کور شن بی بی رو نگه دارن دیگه بی بی هم جایی تو این خونه نداره. این همه بهشون خدمت کردم اخرش دستمزدم شده این.. باید حرف بزنی گلچهره باید حرف بزنی.. هرجور شده برات دعا میگیرم دوباره میرم پیش اسماعیل.

مار جان کلی باهام حرف زد و شال و کلاه کرد و گفت:من میرم برات دعا بگیرم زود برمیگردم..
مرتضی و گلبوته تو حیاط بازی میکردن..
دراز کشیدم و چشمهام و بستم و خوابم برد..
چشمهام گرم شده بود خواب دیدم، کنار چشمه نشستم و دارم کوزه هارو اب پر میکنم..
صدای خنده دو نفر که اومد برگشتم سمت صدا، صدای خنده ربابه و جواد میمومد دست تو دست هم قدم زنان میرفتن سمت رودخونه ربابه گفت دیدی گلی دیدی عرضه نداشتی جواد و مال خودت کنی...
جواد نگاه تنفر امیزی به من کرد و به ربابه گفت بیا بریم من جنازه تورو رو دوش این دختر نمیزارم هیچ وقت دوستش نداشتم ازش بدم میاد...
اینارو گفتن و رفتن... بلند شدم و گفتم برو به جهنم برو گمشو تو نامردی جفتتون خیانت کارین ازتون بدم میاد برین به درک برین برین...
یهو با وحشت از خواب پریدم گلناز و گلبوته و مار جان بالا سرم بودن..
همه اشک میریختن و خداروشکر میکردن..
وحشت زده نگاهشون کردم مار جان گفت :خدایا پروردگارا شکرت خدایا شکر شکر... گلچهره جان مادر به قربونت بلاخره حرف زدی یا امام غریب تا عمر دارم نوکریتو میکنم..
گلناز گفت:ابجی ب بلاخره حرف زدی خداروشکر..
میترسیدم دهنم رو باز کنم.. مار جان گفت تو خواب داشتی حرف میزدی بگو بگو دوباره بگو خواهر جون بگو..
به سختی دهنم و باز کردم صدام کلفت و گرفته بود حنجرم به سختی صدا تولید میکرد...
خیلی طول نکشید که اهسته اهسته دوباره کلامت رو گفتم..
ترسم که ریخت بیشتر صحبت کردم مار جان اب جوش آورده بود تا صدام باز بشه..
اون روز بعد مدتها شادی به خونمون برگشته بود..
خودمم خیلی خوشحال بودم که میتونم دوباره حرف بزنم.
مرضیه به محض اینکه شنیده بود خودشو رسونده بود و از ته دل شاد بود..
هزارتا سوال توی سرش بود که منتظر بود من بهتر بشم.. با مار جان سرسنگین بود.. مار جان رفت سرشو بوسید و گفت بخدا تو دلم هیچی نیست زبونم تنده چیکار کنم...
گلناز خندید و گفت مرضیه هم به خودت رفته دیگه مار جان..
همه خندیدن و منتظر شدیم شب بشه و اقاجان بیاد خونه و خبر خوش بهش بدیم و حال بد اون چند روزش رو جبران کنه.

مار جان شوهر گلناز رو هم دعوت کرده بود مرضیه و شوهرشم برای شام نگه داشته بود و بعد مدتها شادی تو خونمون پا گذاشته بود و نمیدونم چرا بعد خوابی که دیده بودم احساس کردم حال روحیم بهتره..
منتظر اقا جان بودم،نم نم بارون شروع به باریدن کرده بود و بوی خاک به مشامم میرسید پنجره رو باز کردم و هوای سرد پاییزی که روزهای اخرش رو سپری میکرد و قرار بود جاشو به زمستان بده...
سرد بود و سوز هوا احساس میشد اما انگار تازه متولد شده بودم و همه چیز برام تازگی داشت. صدای در حیاط و که شنیدم استرس گرفتم..
نمیدونستم چه جوری به اقاجان بفهمونم که میتونم حرف بزنم از طرفی دلم نمیخواست بیشتر از این تو بی خبری بمونه..
سر و صدای بچه ها از توی خونه نمیذاشت کسی متوجه ورود اقاجان بشه..
آقاجان خودش در و باز کرد و وارد حیاط شد وسایل کشاورزی رو گوشه حیاط گذاشت.
چشمم به پنجره اتاق ما افتاد که باز بود نگاهش به من چرخید و گفت:گلچهره جان پنجره رو ببند سرد شده هوا مریض میشی...
با صدایی که از استرس میلرزید و هنوز جا نیفتاده بود گفتم:سلام اقاجان خداقوت..
اقا جان متوجه نشد و گفت:سلام بابا جان درمونده نباشی..
یکم مکث کرد و گفت:تو داری حرف میزنی؟ خدایا شکر خدایا کرمتو شکر...
خدیجه خدیجه بیا بیا ببین گلچهره داره حرف میزنه..
مار جان رفت تو حیاط منم پشت سرش رفتم..
اقا جان ذوق زده بود، مار جان گفت خوش اومدی مرد بیا تو بیا که خدا صدامونو شنید..
اقا جان تند تند دست و روشو شست و اومد بالا.. اشک شوق میریخت و خدارو شکر میکرد.. مار جان همه چیز رو براش تعریف کرد..
اون مدت خیلی هوای منو داشتن..
میخواستم همه چیز رو فراموش کنم.. مرضیه چند وقت بعد که اومده بود خونمون دل و به دریا زد و گفت:گلچهره میدونم تازه حالت خوب شده ولی خیلی دلم میخواد بدونم اون روز چرا حالت بد شد تو که حالت خوب بود...
یادآوری اون روز حالم رو بد میکرد دکتر اکیدا توصيه کرده بود نباید بهم استرس وارد بشه..
رنگ و روم پریده بود و مرضیه متوجه شد و گفت خیله خب ولش کن...
اروم گفتم:اون روز از پشت شیشه ربابه و جواد رو تو بغل هم دیدیم...
اب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم:احساس کردم ضربان قلبم بالا و بالاتر میره و فشار بدی به بدنم وارد میشه..
تا اینکه بیهوش شدم و تورو بالا سرم دیدم..
مرضیه اشفته گفت:ربابه بیشرف نمک به حروم حیفه اون همه خدمتی که ما بهش کردیم هیچکس محل سگ به اونا نمیداد.. خاله رو بگو که از همه چیز خبر داشت باورم نمیشه باورم نمیشه چطور تونستن اینکارو بکن..
اروم گفتم:مرضیه برای من همه چیز تموم شده نمیخوام هیچکس و ببینم و حرفی ازشون زده بشه.

فقط اگر دلت میخواد کمک کنی کمکم کن تا دوباره بتونم یه هنری یاد بگیرم یه کاری کنم...
مرضیه بخاطر من سکوت کرد.. از فردا دنبال یکی گشت که بتونم پیشش کلاس برم و چیزی یاد بگیرم..
عاشق نقش و نگار قالی بودم تو ده بالایی که راه زیادی هم نبود خانمی میانسال بود که به کسانی که دوست داشتن یاد میداد.
سعی می‌کردم همه تلاشم رو بکنم تا بتونم یاد بگیرم...
مار جان خیالش تا حدودی راحت شده بود و سرگرم جمع کردن جهیزیه گلناز شده بود..
یه روز بعدازظهر منو مرضیه رفتیم سمت ده بالایی، راه زیاد نبود اما نفس گیر بود، آقا جان میل نداشت من این فصل سال برم کلاس، زمستون و یخبندان این فصل وحشتناک بود و امکان پرت شدن از بلندی بود. قول دادم روزهایی که هوا خوبه برم و دردسر درست نکنم.
وقتی رسیدیم جلوی در یکم نفس تازه کردیم مرضیه گفت:دختر، اگه چهار روز این راه و بری بیای دیگه چهار پاره استخون ازت میمونه..
جلوی در خونه کفش زیاد بود معلوم بود برای یادگیری قالی بافی از اره دور و نزدیک میان.
وارد خونه شدیم خانمی که بهش نسرین میگفتن اومد جلو و مارو برد داخل اتاق قالی بافی...
بچه های زیادی مشغول کار بودن..
بعدم مارو برد تو یه اتاق دیگه و جلومون چای گذاشت و گفت:باید مثل این بچه ها به موقع بیای به موقع بری سر به هوا نباشی.. کارتو درست انجام بدی..
از طرف من مرضیه گفت خیالتون تخت خانم خواهرم سربه زیر و کاریه...
بعدم چیزهایی که باید میگرفتم و بهم گفت و خداحافظی کردیم..
مرضیه از اخلاقش خوشش نیومده بود و می‌گفت رفتارش یه جوریه..
اما برای من مهم نبود و دوست داشتم هرچه زودتر کلاس و شروع کنم..
مار جان قیچی و کلاف و هرچی که لازم بود برام اماده کرده بود یه بخشی از مجردی خودش داشت و یه بخشی برای گلناز بود که داده بود به من.
دو سه روز دیگه باید میرفتم و کلاسم رو شروع میکردم خیلی ذوق داشتم..
صبح روزی که قرار بود برم، در خونه به صدا دراومد و از خواب پریدم.

با صدای در از خواب پریدم..
هیچکس خونه نبود مجبور شدم از جای گرم و نرمم دل بکنم و برم در و باز کنم.
در چوبی حیاط و باز کردم با دیدن همسایمون اقدس خانم اون موقع صبح پشت در تعجب کردم و که گفت:اخ گلچهره ببخشید بیدارت کردم شرمنده..
با همون حالت خواب الود گفتم:مار جان خونه نیست رفته سرزمین غروب میاد..
با لحن مهربونی گفت:دردت به سرم با خودت کار دارم..
متعجب گفتم:بفرما خاله.
_شنیدم میخوای بری قالی بافی یاد بگیری مریم منم هیچی بلد نیست دو روز دیگه بره خونه بخت مسخرمون میکنن هزار جور حرف نثار من مادر میکنن که هیچی یاد بچش نداده..مریمم با تو میاد باهم دیگه برین..
کلاسی گذاشتم و گفتم:همینجوری نیست که خاله باید بیاد اون خانم ببینتش ببینه سرش خلوته که بتونه شاگرد قبول کنه یا نه..
_باشه چشم من میگم مریم امروز باتو بیاد ببینه قبولش میکنن یا نه...
مجبورا باشه ای گفتم و کلافه شدم..
حوصله نداشتم با کسی برم و بیام، بعد قضیه جواد خیلی عصبی شده بودم و حوصله چیزی نداشتم..
از طرفی مریم رو میشناختم دختر خوب و ارومی بود دو سه سالی از من کوچیکتر بود وضع مالی جالبی نداشتن و میدونستم که خاله اقدس میخواد از این راه یه درامدی برای خودشون ایجاد کنه..
گلناز خونه نبود و بچه ها هم خواب بودن، بعد مدتها اشپزی کردم هوس میرزا قاسمی کرده بودم، هر چیزی که از مار جان یاد گرفته بودم انجام دادم..
احساس میکردم دوباره میتونم روحیه از دست رفتمو برگردونم.
برای ناهار با بچه ها دورهم جمع شدیم و غذا خوردیم و گفتیم و خندیدیم..
وسایل قالی بافی رو اماده کردم تا با خودم ببرم، ذوق داشتم و فکر میکردم راحت بتونم یاد بگیرم..
سر ظهری مریم جلو در منتظرم نشسته بود دختر لاغر و ضعیفی بود با خجالت سلام کرد و کنار هم حرکت کردیم هوا ابری بود و هر لحظه ممکن بود بارون شروع به باریدن کنه.

روز اول بود و ذوق داشتم زودتر به کلاسم برسم..
مریم سخت راه میومد و میتونستم بفهمم چون عادت نداره براش سختتره.
قبل ساعت شروع کلاس رسیدیم..
نسرین خانم از اینکه به موقع اومدم عینکشو جا به جا کرد و با همون لحن جدی گفت افرین خوشم اومد از الان معلومه بچه حرف گوش کنی هستی، این کیه با خودت اوردی؟
همچنان نفس نفس میزدم گفتم:خانم همسایمونه اومده اگه شما اجازه بدین میخواد قالی بافی یاد بگیره..
نسرین خانم نگاهی به مریم کرد و گفت:خیله خب امروز که چیزی با خودش نیاورده باید بشینه نگاه کنه تا از دفعه بعدی وسیله بگیره بیاره، برین تو اون اتاق بغلی تا اماده بشین منم میام..
همه چیز برام جدید بود دار قالی زیادی اونجا بود و طرح و نقش های زیادی رو قالی زده بودن.
دخترهای زیادی از راه دور و نزدیک اومده بودن تا قالی بافی یاد بگیرن.
ما نشسته بودیم و نگاه میکردیم مریم استرس داشت ولی من عادی بودم و دلم میخواست هرچه زودتر یاد بگیرم و حسابی مشتاق بودم..
نسرین خانم اومد با اینکه ادم جدی بود ولی معلوم بود قلبنا مهربونه و فقط چهره جدی داره.
تا غروب کارم طول کشید برای روز اول چیز زیادی نمیتونستم یاد بگیرم..
با مریم برگشتیم خونه و قرار شد هفته ای دو سه بار بریم کلاس..
تو اون روزها قالی بافی راه نجات من بود، یاد میگرفتم و دلم میخواست هرچه زودتر قالیچه کوچیکم و ببافم..
یه روزهایی برف سنگینی میبارید و همه راه های ارتباطی ما با شهر رو قطع میکرد. حتی تا مدتهای طولانی اقاجان خونه نشین میشد و هرچی که از قبل کار کرده بود رو خرج میکردیم..
دست و بال اقاجان معمولا زمستون ها تنگ میشد، عروسی گلناز رو هم عقب انداخته بودیم تا بعد عید بشه و مار جان بتونه یه خورده جهازی برای گلناز اماده کنه.
خانواده داماد عجله داشتن برای عروسی ولی چاره ای جز صبر کردن نبود..
اقا جان از این وضعیت راضی نبود و فکر و خیال رفتن به شهر به سرش میزد.

زمستون های سرد و بی پولی برای همه روستاهای اطراف بود و کمتر کسی بود که وضع مالی خوبی داشته باشه تقریبا همه تو یه سطح بودن...
دلتنگ بی بی بودیم خیلی وقت بود بعد از ماجرای ربابه و جواد هیچکس رو ندیده بودیم..
ولی بحث بی بی با همه فرق داشت پیرزن مهربون و بی ازاری بود که دلتنگش بودم..
دلتنگ روزهایی بودم که رو ایون می‌نشست و موهامو گیس میکرد.
جای خالی بی بی خیلی احساس میشد، بابا از طرف عموی کوچیکم بی بی رو از خونه جواد اینا اورده بود خونه ما.
بی بی حسابی شکسته شده بود و بی قرار بود دلمون برای بی بی میسوخت..
کم حرف شده بود و بیشتر اوقات خواب بود یا اروم و ساکت یه جا نشسته بود..
گلناز و مار جان مشغول دوختن روکش تشک و لحاف بودن تنها کاری بود که تو روزهای برفی زمستان از دستشون برمیومد...
بساط چایی براه بود و اقاجان از بیکاری فقط تند تند چایی میخورد و کلافه میشد.
حق داشت اقا جان از نماز صبح میرفت بیرون تا اذان مغرب..
حالا این خونه موندن ها حسابی خستش کرده بود..
اقاجان گفت :اینجوری نمیشه خدیجه خسته شدم تا کی باید مثل فلک زده ها زندگی کنیم؟ تا کی نداری و بدبختی؟
باید برم شهر دنبال کار و کاسبی..
مار جان گفت:کجا بری؟ مگه شهر کار ریخته؟ ندیدی پسر حسن اقا رفت دست از پا درازتر برگشت؟
_پسر حسن عرضه نداشت از بس که مفت خورد دنبال شغل بی دردسر بود.من بحثم فرق داره عیال وارم دنبال کارم یع شغلی که بهم نون بده. خسته شدم بس که چندرغاز ارباب انداخت جلومون..
مار جان یهو گفت:علی!!! چرا نمیری تو عمارت ارباب کار کنی ها؟
اقاجان پوزخندی زد و گفت:خیال کردی به این راحتیاس؟ مگه ارباب هرکسی و جلوی در خونش راه میده؟ ما بدبخت بیچاره ها فقط باید سر زمین عرق بریزیم و دم نزنیم..
مار جان دوباره گفت:از کجا میدونی؟ تو که شانستو امتحان نکردی.. خدارو چه دیدی شاید دلش سوخت برامون..
اقا جان کلافه شد و گفت:صد سال سیاه میخوام دلش نسوزه!!! مگه من کر و لال و علیلم که بخواد دلسوز من بشه.. چشمم کور دندم نرم میرم شهر دنبال کار خوب و ابرومند باید این چندرغازها زندگیم راه به جایی نمیبره..
اینو گفت و کاپشن رنگ و رو رفته ای که هرسال میپوشید رو برداشت و رفت بیرون..
دلم براش سوخت، یهو یادم اومد که ارباب اون روز بهم سکه و پول داده بود بهترین فرصت بود تا اونهارو بدم به اقا جان و میدونستم که به راحتی ازم قبول نمیکنه.

تو اون فصل سال و بی پولی بهترین چیز بود برای اقاجان..
سکه و پول رو قایم کردم و بدون اینکه به کسی بگم رفتم بیرون..
مار جان داد زد و گفت :کجا میری مگه هوا رو نمیبینی؟
جواب دادم و گفتم:میرم دسشویی مار جان!!!
_لباس بپوش میخوای کار دستمون بدی...
چشمی گفتم و ژاکت پشمی که برای مرضیه بود و وقتی مجرد بود مار جان براش دوخته بود رو گرفتم و پوشیدم..
اقاجان مشغول پارو کردن برف از رو پله ها بود منو که دید گفت:یواش بیا زمین نخوری همه جا لیزه..
همونجا ایستادم و گفتم:با خودت کار دارم اقا جان..
اقاجان سرشو اورد بالا و متعجب نگام کرد و گفت:چی شده دخترم؟ خیر انشالله؟؟
با خنده گفتم:خیر اقاجان خیره...
سکه و پولی که ارباب بهم داده بود رو سمتش گرفتم و گفتم:اقا جان اینارو بگیر و خرج کن..
اقاجان چشمهاش برق زد ولی گفت :نه دخترم نمیتونم خودم از یه راهی جورش میکنم اینا ماله تو بزار تو جیبت..
گفتم:نه اقاجان اینارو بگیر من لازمش ندارم..
از من اصرار و از اقاجان انکار... خلاصه به هر روشی بود بهش دادم..
میدونستم خیلی خوشحاله و در عین حال شرمنده، که چرا به روزی رسیده که از بچش باید پول بگیره..
خیلی خوشحال شده بودم و حس غرور داشتم...
مار جان دیده بود شادم و میخندم گفت چیه گلچهره کبکت خروس میخونه...
خندیدم و چیزی نگفتم..
هر روز منتظر بودم آفتاب در بیاد و یخ ها و برفا زود اب بشن تا بتونیم دوباره بریم و زودتر قالی بافی رو ادامه بدم...
دلم میخواست زودتر قالیچه رو ببافم، طرح ساده ای داشت ولی دوست داشتم به محض اینکه یاد گرفتم شکل های مختلف رو امتحان کنم و حتی نذر کرده بودم یه قالیچه ببرم به امام زاده ای که اون اطراف بود و حاجت میداد..
بارها و بارها برای باز شدن زبونم نذر کرده بودم که اگه خوب بشم یه روسری هدیه به امام زاده کنم ولی حالا دلم میخواست قالیچه ببرم.

هیچ چیزی موندی نیست!!
زمستونم رفت و رو سیاهیش موند به زغال..
برفها اب شدن و دوباره هوا رو به گرما رفت چیز زیادی به عید نمونده بود.
چیزی به شروع زمین های شالیزار و برنج نمونده بود..
یه روز مش قاسم اومد و گفت:ارباب دوباره میخواد برای زمین های شالی کاری نیروی خوب و قوی جمع کن علی اقا اگر میای من اسم شمارو بدم..
اقاجان ناچارا اسمش رو نوشت..
چاره ای نبود اگر برای ارباب کار نمیکردیم جور دیگه ای در امد نداشتیم..
گاهی نگاه های ارباب رو به خودم تو ذهنم مرور میکردم.. به نظرم عادی نبود!!
هوا که خوب شد اقا جان راهی شهر شد و دو سه روزی خونه دایی بزرگش تو لنگرود موندگار شد.
خبری ازش نداشتیم..
یه روزهایی میرفتم قالی بافی و یه روزهایی که خونه بودم تو کار خونه به مار جان کمک میکردم..
دیگه سمت چشمه و رودخونه نمیرفتم و چون تو خونه ها اب لوله کشی نداشتیم ناچارا یا مار جان یا گلناز یا مرتضی و گلبوته باهم میرفتن..
تمیز کردن خونه و اشپزی هم با من بود.
نمیخواستم با رفتن به چشمه دوباره حالم بد بشه..
سعی میکردم خودم رو کاملا از محیط دور نگه دارم..
قبل عید بود که یه روز عصر در خونه رو زدن، مار جان در و باز کرد همسایمون بود مار جان تعارف کرد و همسایه اومد تو حیاط یکم با مار جان حرف زد و بعدم رفت..
مار جان اومد تو خونه و صورتش خوشحال بود..
گفت گلبوته برو از بگو بهجت خانم یه مرغ سر ببره..
گلناز خندید و گفت:مار جان چی شده خوشحالی؟
خندید و گفت:چرا خوشحال نباشم؟ برا گلچهره خواستگار اومده..
وا رفتم، هیچ دلم نمیخواست به شوهر حتی فکر کنم..
گلناز گفت:چه خوب مار جان، حالا کی هست این داماد خوشبخت؟
_خواهرزاده لیلا خانم..
ما نمیشناختیم کیو میگه ولی مار جان خوشحال بود...
قرار بود به اقاجان بگه و یه شب برای خواستگاری بیان..
مخالفت من هیچ فایده ای نداشت و مار جان همه چیز رو تدارک دیده بود..
خودمون نداشتیم بخوریم ولی بهترین میوه ها رو برای خواستگاری اماده کرده بود...
اون روز هرچقدر منتظر موندیم خبری نشد..
مار جان عصبی و بهم ریخته بود..
فرداش لیلا خانم اومد و عذرخواهی کرد و گفت حال شوهرش بد شده بود و نتونستن بیاد و قرار شد بعد سال تحویل بیان..
خوشحال از اینکه عقب افتاده و امید داشتم که کلا کنسل بشه.

دست و بالمون زیاد باز نبود و اون سال عید به جز جوراب و روسری چیز زیادی نتونستیم بخریم..
اقاجان شرمنده همه بود ولی برای من اصلا مهم نبود..
یه سفره هفت سین پهن کردیم اون زمان یه سفره بزرگ وسط خونه پهن میکردن تا هر مهمونی که میاد دورتا دورش بشینه..
مار جان چند نوع شیرینی خونگی درست کرده بود و یکم سیب و پرتقال گذاشتیم رو سفره..
بی بی ریز ریز اشک میریخت و دعا میخوند، گوشمون به رادیو بود تا سال نو رو تبریک بگه..
بی بی عاشق رادیو بود و اقاجان روزهایی که شهر میرفت برای بی بی خریده بود نو نبود ولی سالم بود و به کارمون زیاد میومد..
تو کوچه چند نفری شعر نوروز خوانی داشتن و لذت میبردیم از صدای نی و صدای خوندنشون..
سال نو شد و همه روی همديگر و بوسیدن..
چون بی بی خونه ما بود یه جورایی خونه ما برای عید دیدنی زودتر میومدن..
همه فامیل اومدن جز عمو،یعنی اقاجان پیغام فرستاده بود که تا زندست همچین برادری نداره و ما هم مشکلی نداشتیم و راضی بودیم..
چند روز از سال تحویل عمو کوچیکم اومد بی بی رو برد.
دوباره لیلا خانم برای خواستگاری اومده بود و برای فرداشب قرار گذاشته بود...
ول کن نبود، گلناز گفت:مار جان چرا انقد پیله کرده این لیلا خانم..
مار جان گفت:این چه جور حرف زدنه خجالت نمیکشی مثلا شوهر داری.
جواب نداد و خودش رو مشغول کار کرد..راستش ته دلم یکم شک کردم که چرا انقد اصرار داره حتی نمیدونستم خواستگارم چیکارست چند سالشه چون مار جان هیچی بهمون نگفته بود.
دوباره فرداشب منتظر بودیم غروب یه چیزی خوردیم و منتظر شدیم..
دلم میخواست دوباره بهم بخوره و نشه بیان..
ولی صدای زنگ نشون میداد که این بار در رفتنی وجود نداره..
مار جان گفت:با این لباس میخوای بیای برو یه چیز بهتر بپوش..
گفتم:چیه مگه مار جان از این بهتر ندارم..
_برو عوض کن اعصاب منو بهم نریز..
گلناز اشاره زد که برو، مجبورا رفتم یه لباس پوشیدم.

یکی از لباسهارو انتخاب کردم و تنم پوشیدم.
سرنوشت هیچ رقمه با من راه نیومده بود و نمیدونستم چی پیش روم قرار داره..
از تو اتاق صدای احوال پرسی کردن و میشنیدم..
گلناز کنارم نشسته بود به صورت پر از استرسم خیره شد و گفت:ابجی نگران نباش شاید ادم خوبی بود رفتی سر خونه زندگیت. مگه تو چیت از بقیه کمتره؟
اهی کشیدم و بهش خیره شدم و گفتم:یه عمر تو سرم خوندن شوهرت قراره جواد باشه، حالا خیلی سخته که بخوام خودمو زن کس دیگه ببینم.گلناز با تردید پرسید مگه مگه بهش علاقه داری هنوز؟؟
_معلومه که ندارم، ولی منظورم اینه دلم نمیخواد اصلا به کسی فکر کنم دوست دارم راحت زندگی کنم اگر مار جان بزاره...
حرفم تموم نشده بود که مار جان با خنده اومد تو اتاق و گفت:چادرتو بنداز سرت اروم بیا بیرون سلام کن و برو چایی بریز بیار..
بدون اعتراض بلند شدم و تو دلم فقط خدارو صدا میزدم..
کف دستم عرق کرده بود دچار هیجان و استرس شده بودم.
چادر سفید رو سرم گذاشتم و بلند شد اروم در و باز کردم و بدون نگاه کردن به جایی سلام کردم و رفتم سمت اشپزخونه، صدای لیلا خانم میومد که می‌گفت:قربونت برم عروس قشنگم خوش اومدی بلاخره چشم ما به جمال تو روشن شد..
بعدم بلند بلند خندید...
چایی رو به سختی تو استکان ریختم و دوباره رفتم پیش مهمونا، برام عجیب بود تا اون لحظه حس میکردم که داماد همراهشونه ولی خبری نبود!!!!
چند تا مرد نشسته بودن یکی شوهر لیلا خانم بود میشناختم یه خانم و دو تا مرد دیگه.. که یکی مسن بود و یکی دیگه نه جوان نبود نه سن دار...
چایی هارو پخش کردم و کنار مار جان نشستم..
لیلا خانم با زبونی که داشت مجلس رو تو دستش گرفته بود و از من تعریف میکرد..
از اینکه دختر کاری و زحمتکشی هستم تا اینکه بر و رو دارم.
مار جان هم مثل همیشه ذوق زده شده بود از این همه تعریف!!

حس خجالت و شرم حیا همه چیز باهم قاطی شده بود.. سرم پایین بود اما نگاه یکی از اون مردها رو روی خودم حس میکردم یکی دوباری چشمم بهش برخورد متوجه شدم همینجوری خیره نگام میکنه و لبخندی روی لبش داره.
سن و سالش کم نبود...
لیلا خانم یکبند از منو و خواستگار تعریف میکرد و میگفت:گلچهره جان که تعریفش و همه شنیدن.. ولی چه کنم که نگفتنش رو هم صلاح نمیدونم، دختر خوش بر و رو خانم هنرمند قالی باف، شیر پاک خوردست حتی سر زمین هم کار کرده این دختر حیفه نباید زن هرکس و ناکس بشه..
تو حرفهاش داشت غیرمستقیم به جواد اشاره میکرد.
من همش تو فکر این بودم که اینارو داره واسه کی تعریف میکنه وقتی داماد نیست!!
یهو لیلا خانم برگشت گفت:خیرالله جان خاله، خدیجه خانم همسایه دیروز و امروز ما نیست که، دخترهاش یکی از یکی از بهتر..
دیگه گوشم حرفهاش و نمی‌نشنید پس این که سنش یکم بالا بود خواهرزاده لیلا خانم بود..
ناخودآگاه دوباره سرمو اوردمو بالا نگاهش کردم، حداقل ١۵ سالی از من بزرگتر بود..
سی و خورده ای سن داشت یکم شکم داشت و قد متوسطی داشت. از وسط سرش موهاش تقریبا داشت خالی میشد ولی قیافه بدی نداشت..
نمیتونستم قبول کنم که اومده خواستگاری من..
به زور خودم رو کنترل میکردم و دم نمیزدم..
لیلا خانم یه تکونی به هیکل چاقش داد و گفت:والا خیرالله جان، دوتا خونه داره بالا و پایین هر دوش برای خودشه زحمت کشیده، یه تراکتور و زمین شالی هم داره، مگه دیگه آدم چی میخواد؟
اون زمان هرکس صاحب این چیزها بود اون دختری که زن طرف میشد رو سفید بخت میدونستن..
مار جان صورتش گل انداخته بود و معلوم بود راضیه..
لیلا خانم گفت:فقط... فقط گلچهره جان باید مواظب دختر خیرالله ما باشه.. هیچ کار دیگه ای هم ازش نمیخوایم..
مار جان یهو گفت:دختر؟
لیلا خانم گفت:اره البته خیلی کوچیک نیست ماشالا هفت سال سن داره.. پیش مادرشم میره..
اقا جان علنا برافروخته و عصبی شده بود و با خشم به مار جان نگاه می‌کرد..
چه جوری روشون شده بیان خواستگاری برای من؟ مگه من چه عیب و ایرادی داشتم که باید زن مردی به این سن میشدم و بچشو بزرگ میکردم..
اقا جان گفت:لیلا خانم اشتباه اومدی من قصد ندارم دخترمو به این زودی ها شوهر بدم..
لیلا خانم از رو نمیرفت و گفت:یعنی چی علی اقا؟ من با خدیجه خانم صحبت کردم خودش اجازه داد بیایم.

اقا جان بلند شد حالت صورتش و خوب میتونستم ببینم قرمز بود و اخمهای توهمی داشت!!!
در ورودی و محکم باز کرد و اشاره به بیرون کرد و گفت:بفرما بفرما از خونه من برو بیرون...
لیلا خانم گفت:این چه طرز رفتار کردنه؟ خجالتم خوب چیزیه آدم مگه مهمون و از خونه بیرون میکنه..
اقا جان با عصبانیت بهش زل زد و گفت:خجالت نمیکشی شرم نداری؟ مگه دختر من کور و کر که واسه خواهرزاده زن طلاق دادت اومدی خواستگاری بچه من؟ برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه...
خیرالله انگار چشمش حسابی منو گرفته بود و از من چشم برنمی‌داشت..
لیلا خانم و بقیه با ناراحتی و غرغر رفتن... اقا جان در و که بست اومد تو خونه، تا حالا اونجوری ندیده بودم عصبی بشه..
به مار جان گفت:زن تو عقل داری؟ تو فکر نداری؟ دخترت و داری میدی به این لندهور که هم سن و ساله منه؟
دختر دسته گلت و داری بدبخت میکنی
بره خونه این مردک بچشو بزرگ کنه؟ مگه دختر من چشه؟ها جواب بده..
مار جان اروم گفت:من نمیدونستم بچه داره لیلا خانم نگفته بود..
اقا جان کتش و در اورد و. محکم به زمین زد و گفت:دیگه بدتر خدا میدونه چیارو پنهان کرده بود..
_دیدم وضعش خوبه گفتم سر و سامون بگیره..
اقا جان حرفشو قطع کرد و گفت:بخوره تو سر من اون سر و سامون گرفتن.. به چه قیمتی؟ ها؟ فقط چون اون جواد بی همه چیز دختر منو ول کرده میخوای بدیش دست این بی ناموسها!
یکم نشست رو زمین.. کسی جرات نفس کشیدن هم نداشت اقا جان هیچ موقع انقد عصبانی نمیشد کم پیش میومد چیزی انقد ناراحتش کنه..
بعد گفت:خوب گوش بده دیگه حق نداری کسی و تو این خونه راه بدی فهمیدی.. دیگه حق نداری اصلا اظهار نظر کنی...
بعدم رفت ییرون و اون شب تا دیروقت نیومد..
هرچقدر منتظر موندم خبری نشد که نشد..
چشمهام گرم شد و خوابیدم..خیلی خوشحال بودم که زن اون مردک چشم چرون هیز نشدم..
با نگاهش میخواست ادم و قورت بده..
دو سه روزی اقاجان حتی یک کلمه هم با مار جان حرف نمیزد و اون و مقصر میدونست

چند روز گذشته بود و اخرای فروردین ماه بود که یه روز لیلا خانم دوباره اومد خونمون از قالی بافی برگشته بودم و حسابی خسته بودم..
نشسته بودم کنار حوض و دست و صورتم رو میشستم که در زدن.. مار جان تو حیاط بود خودش در و باز کرده بود.
صدای یالله گویان معلوم بود که لیلا خانم به زور وارد خونه شده و مار جان بعد از اون روز که اقاجان اخم و تخم کرده بود میترسید کسی و حتی تو حیاط بیاره..
لیلا خانم با اون هیکل چاقش نفس نفس زد و گفت:چه خوب خودتم اینجایی گلچهره جان..
مار جان استرس داشت میترسید اقاجان سر برسه یا باد براش خبر ببره که لیلا خانم اومده جلو خونه!!!
لیلا خانم لب حوض نشست و صورت خیس و عرق کردشو با روسری پاک کرد و گفت:هرکی جای من بود پاش و دیگه صد سال سیاه تو این خونه نمیذاشت، اومدم چون خیرالله چشمش بدجور گلچهره جان رو گرفته..
بعدم با لبخند به من خیره شد از خجالت سرمو انداختم پایین.
مار جان گفت گلچهره برو زیر سماور و روشن کن..
چشمی گفتم و زود از اونجا دور شدم و یواشکی از روی پله بقیه حرفهاشون رو گوش دادم..
مار جان گفت:به قول خودت تو همسایه دیروز و امروز من نیستی چرا نگفته بودی خواهرزادت بچه داره؟میدونی علی چی به روزگار من اورد؟ هزار جورحرف نامربوط بارم کرد..
لیلا خانم حسابی زرنگ و با سیاست بود که گفت:همین دیگه، اگه میگفتم میذاشتی بیایم واسه خواستگاری؟ ؟؟
مار جان سریع گفت:معلومه که نه!!
_ها، همین دیگه.. اگه میگفتم نمیذاشتی بیایم اما نگفتم که بیایم دختر و پسر همدیگر و ببینن.. که خداروشکر خیرالله جان پسندیده. بدت نیادا خدیجه جان دختر تو نشون کرده بوده و پسر فرستاده شده پسربچه که نمیاد بگیرتش میاد؟ یکم فکر کن دخترت یه زندگی راحت خانم خونه خودش میشه میاد میشینه پاهاشو دراز میکنه دیگه خبری از این همه کار نیست. بچشم همیشه پیششون نیست گاهی پیش مادرشه. این وصلت جوش بخوره به نفعه همه است خوب فکراتو بکن.

لیلا خانم که تونسته بود با وضع مالی خوب مار جان و تحت تآثیر قرار بده چادرشو محکم بست و رفت...
مار جان یکم تو فکر بود و بعد رفتن خاله لیلا گفت اهای مبادا تا آقاتون اومد برین خبرچینی کنینا.. فوضولی کنین با من طرفین...
ناراحت بودم و حس بدی بهم دست داده بود، نمیدونم چرا انقد برای مار جان مهم بود که زن کسی بشم که بچه داره ولی در عوض وضعش خوبه..
من حتی خیرالله رو نمیتونستم توی ذهنم کنار خودم تصور کنم..
مار جان جرات نداشت مستقیم به اقاجان چیزی بگه و باید یه جورایی با زبون خوش کار رو پیش می‌برد..
مسیر زندگی من نامعلوم بود و روزهایی پیش روم بود که هیچ موقع فکرش رو هم نمیکردم..
مار جان هنوز به اقاجان حرفی نزده بود تا یه روز که اقاجان هنوز نیومده بود مار جان منو کشید کنار و گفت:ببین مادر، خودت اقاتو راضی کن زن خیرالله بشی والا خوشبخت میشی تا کی میخوای اینجا با این درآمد بخور نمیر اقات زندگی کنی برو جایی که دستت به دهنت برسه خانم خونت بشی..
گفتم:مار جان تورو بخدا دست از سر من بردارین من دیگه نمیخوام شوهر بکنم میخوام مثل گلنسا پیر دختر بشم نمیخوام عروس بشم...
_مگه دست خودته که بخوای یا نخوای؟ والا ما تا روز عقد نمیدونستیم زن پسربچه میشیم یا پیرمرد.. اینارو بهت نگفتم که دور برداری.. جواد که ولت کرد رفت با اون ربابه نمک به حروم. حیفه اون همه زحمتی که برای اون خیر ندیده کشیدم.. حالا دیگه کی میاد تورو بگیره؟ پسر ارباب؟ پسر شاه؟
_مار جان ولم کن ولم کن..
رفتم تو اتاق در و بستم..
مار جان داد میزد و میگفت باید زن همین بشی..
تصمیم گرفته بودم که سفت و سخت پای حرفم بمونم.
می‌خواستم غروب که اقاجان اومد بهش بگم که اون روز لیلا خانم اومده بود در خونه، برای همین منتظر موندم تا اقاجان برسه.

زیاد طول نکشید که سر و کله اقاجان پیدا شد از پنجره نگاهش میکردم وارد حیاط شد،بعد چندوقت اقاجان سرحال بود و زیرلب ترانه گیلانی میخوند..
نمیخواستم حالش رو خراب کنم..
ولی چاره ای نداشتم نمیخواستم مار جان راضیش کنه از اتاق اومدم بیرون مار جان یه گوشه نشسته بود و گفت:ها خیر باشه کجا میری؟
_میرم به اقاجان بگم زن این مردتیکه کچل نمیشم..
خندید و گفت:برو بگو برو ببینم حرف تو برو داره یا حرف من..
توجهی بهش نکردم و رفتم سر پله با اقاجان سلام علیک کردم که گفت:چطوری گل دختر بابا؟
خندیدم و تشکر کردم و از حال خوبش خوشحال شدم..
گفتم اقاجان میخواستم باهات حرف بزنم.. اقاجان خندید و گفت:بریم تو اتفاقا منم باهات حرف دارم گل دختر..
باهم دیگه وارد خونه شدیم..
مار جان با لبخند و سیاست جلوی اقاجان یه چایی گذاشت اقاجان تو حال خودش بود و دو سه تایی چایی خورد و گفت:اخیش خستگی کل روزم افتاد..
به من نگاه کرد و گفت:چی میخواستی بگی بابا؟
_شما اول بگین اقاجان..
_من اگه اول بگم از خوشی پس میفتین..
مار جان حس کنجکاویش گل کرده بود و گفت:چی شده علی؟ خبریه؟
_بلهههههههه اونم چه خبری خبر خوب..
_بگو دیگه جون یه سرمون کردی خبز خوبو که انقد کش نمیدن...
اقاجان نگاهم کرد و گفت:پرنده اقبال اومده رو شونه هات نشسته دختر... بیخود نبود اون جواد گور به گور شده ولت کرد رفت، خدا خودش میدونست تقدیر و طالع تو کجاست..
مار جان خندید و گفت :دیدی گلچهره بلاخره اقات راضی شد من که گفتم هیچکس برات بهتر از خیرالله نیست..
اقاجان اخمهاش اومد توهم و گفت:اسم اون الدنگ و پیش من نیار مگه نگفتم حرفشم نباید بزنی..
_خب پس... پس... کی و میگی؟
_ارباب..
من و مار جان شوکه به هم دیگه نگاه کردیم..
اقاجان گفت چیه شوکه شدین نه؟ از خوشی زبونتون بند اومده؟ بیا خانم میخواستی دخترتو بدی به اون پسره خیرالله ببین چه بخت و اقبالی نصیبت شد..
مار جان گفت :یعنی گلچهره زن ارباب بشه؟
_اره ارباب گفته همین روزها میان خواستگاری...

مار جان یکم اوایل شوکه بود و به آقاجان گفت:تو مطمئنی واسه گلچهره میخواد بیاد؟
_اره.
_شاید اشتباه متوجه شدی!!
_چرا باید اشتباه متوجه بشم؟ مگه من چندتا دختر دارم که اسمش گلچهره باشه؟؟!!
_یعنی اسم گلچهره رو اورد؟؟
_مش قاسم گفت ارباب گفته همین روزها برای دخترت گلچهره میاد خواستگاری.. گفت اماده باشیم..
مار جان خندید و گفت:انگار واقعا خدا صدامونو شنیده داره از بدبختی نجاتمون میده..
اقاجان گفت:من برای خودم خوشحال نیستم برای این بچه خوشحالم که خدا یه نگاهی به زندگیش انداخت.. نباید این موقعیت رو از دست بدیم، همه ارزوشونه با خانواده ارباب سلام علیک داشته باشن، چه برسه به وصلت!!!
چشمهای ارباب که یادم میومد احساس ترس میکردم.. هیچ علاقه ای نداشتم که بخوام زنش بشم برخلاف بقیه اهالی، من دلم نمیخواست با ارباب وصلت کنم..
مار جان راه می‌رفت تو در و همسایه پر کرده بود که قراره فامیل ارباب بشیم..
اینارو برای سوزوندن خونواده عمو گفته بود..
همیشه به من گفت دیگه نمیخواد دست به سیاه و سفید بزنی خودم چشمم کور میکنم..
به عروسی گلناز هم چیزی نمونده بود.. اصلا خوشحال نبودم و به مار جان گفتم:من زن ارباب نمیشم..
مار جان خشمگین شد و گفت:تو غلطی میکنی پدرسوخته، مگه دست خودته؟ دیگه نبینم این حرفو بزنیا.. این دیگه خیرالله نیست بازی در بیاری.. این اربابه ارباب..
_همون چون اربابه نمیخوام زنش بشم.
_بس کن به گوش اقات برسه فلک مهمونته... خودتو کتک نده. خوب میدونی اقات تا خوبه خوبه برگرده هیچکس حریفش نمیشه..
با سماجت گفتم:هزار بار گفتم نمیخوام شوهر کنم نمیخوام نمیخوام چرا گوش نمیدی مار جان؟؟
مار جان بی توجه به من رفت سمت حیاط و دیگه ادامه نداد.. من واقعا دلم نمیخواست زن هیچکس بشم. از همه مردها متنفر شده بودم و حسی به کسی نداشتم.

نارویی که از جواد خورده بودم حسم رو به همه مردها از بین برده بود..
کاری هم که ربابه در حقم کرده بود باعث شده بود نتونم دیگه به هیچ دوستی اعتماد کنم و سفره دلم رو برای کسی باز نکنم.
حالا برای من ارباب و خیرالله هیچ فرقی نداشت..
خیلی زود تو کل روستا چرخیده بود که علی کشاورز قراره فامیل ارباب بشه..
احترام زیادی به اقام میذاشتن و رفتار مردم صد درجه تغییر کرده بود..
کسایی که تا دیروز هزار تا عیب روم گذاشته بودن و جدایی جواد رو گردن من انداخته بودن حالا هزار افسوس میخوردن و دلشون میخواست جای من بودن..
حاضر بودم با کمال میل جامو بدم به یکی دیگه..
اقاجان یه روز سر ظهر اومد خونه، مار جان گفت:خسته نباشی چه زود برگشتی..
اقا جان با شادی زیادی که نمیتونست کنترلش کنه گفت:این ارباب عجب مرد بزرگیه والا، خدا میدونه انگشو ندیدم..
مار جان با ذوق رفت پایین و گفت:مگه چیکار کرده ارباب؟
اقا جان رفت بیرون و دوباره برگشت داخل با یه فرقون وسیله اومد داخل حیاط..
ارباب کلی وسیله و لباس و پول فرستاده بود..
اقاجان گفت :نگاه کن زن ببین خوب ببین.. هنوز فامیل نشدیم ارباب داره شرمندمون میکنه اینارو برای عروسی گلناز فرستاده..
مار جان از خوشحالی کم مونده بود پس بیفته..
تند تند مشغول زیر و رو کردن وسایل بودن..
خداروشکر میکردن که حالا میتونن یه عروسی آبرومند برگزار کنن و جهیزیه بدرد بخور بدن.
منو بالای سرشون نگه میداشتن و نمیذاشتن اب تو دلم تکون بخوره..
اما من تصمیمو گرفته بودم و قصد نداشتم زنش بشم.
مرضیه خیلی وقت بود سر و کلش پیدا نبود وقتی اومد گفت:مار جان حالا چرا بین این همه دختر ارباب اومده سراغ گلچهره؟؟ اصلا گلچهره رو کجا دیده؟ شاید اشتباه کردین...
مار جان با ذوق رقت هدیه های ارباب رو اورد و نشون مرضیه داد و گفت :چی داری میگی دختر بیا بیا خوب نگاه کن. بخت به ما رو کرده مادر..
مرضیه همه رو نگاه کرد و گفت:اخه چرا ارباب باید بیاد سمت ما بدبخت بیچاره ها دختر بگیره؟ این همه خانواده در خور خودشون هست..
مار جان عصبی گفت:باز شدی روضه خون؟ نمیشه انقد حرف بیخودی نزنی..
سریع از فرصت استفاده کردم و گفتم:دیدی مار جان فقط تو و اقا نمیخواین قبول کنین ارباب سن اقارو داره چرا باید منو بخواد؟؟
_لعنت خدا به دل سیاه شیطون. دختر مگه تو بدت میاد از این به بعد مثل آدمیزاد زندگی کنی؟ از این زندگی راحت شی؟
_مگه زندگیمون چشه مار جان؟ مثل همه مردم ابادی هستیم.

 

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golchehre
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه cnvudy چیست?