گلچهره 4 - اینفو
طالع بینی

گلچهره 4

دختر تو چه میفهمی اخه، دو روز دیگه هیچکس نیست تورو بگیره همیشه پدر مادر بالا سرت نداری که خیالت قرصه...
تا کی میخوای تنها باشی؟ مگه دیگه همچین فرصتی نصیبت میشه؟ میدونی چند نفر میخوان جای تو باشن؟؟؟
مرضیه گفت:مار جان ارباب خودش زن نداره؟
_نه دختر، چی بهتر از این!!! نه هوویی نه دردسری خانم خونه خودش میشه،کسی کاری به کارش نداره... فکر کردین زندگی ارباب مثل ما بیچاره هاست؟ نه جانم نه، اونا چه میفهمن سرد و گرم روزگار چیه. برای اونها همیشه بهاره برای ما همیشه زمستونه.. خدا بیامرزه ننه جانم و همیشه میگفت هیچ وقت ادمی که شکمش سیر باشه نمیدونه به ادم گرسنه چی میگذره!!
مار جان رفت تو مطبخ و منو مرضیه تنها شدیم..
مرضیه گفت:پول چشم اقاجان و مار جان و گرفته هرچی بگی نه اونا بدتر میکنن..
_ابجی توروخدا یه کاری کن من نمیخوام زن این ارباب بشم ازش میترسم از نگاهش چشمهاش یه جوریه..
مرضیه بلند بلند خندید و گفت:دیونه شدی دختر؟؟ فعلا که عاشق سینه چاک شده.. من تعجب میکنم این جماعت چه جوری از خودشون زن نمیگیرن میان رعیت میگیرن.. مگه میشه اخه!!
_من نه پول میخوام نه شوهر، میخوام همینجا بمونم حتی اگه تو فقر و بدبختی دست و پا بزنم..
_چی بگم والا یکم دخالت کنم مار جان هزار جور حرف بارم میکنه یادت نرفته دفعه قبل و که.پاشم برم به کارام برسم...
مرضیه رفت، تنها کسی که حرف منو می‌فهمید و پشتم بود. میدونست اگه زیاد چیزی بگه باز مار جان حرف میزنه بهش، برای همین ترجیح داد سکوت کنه..
با پولی که ارباب فرستاده بود مار جان باقی مونده جهیزیه رو جور کرده بود.
چند روزی به عروسی مونده بود و کارها ردیف شده بود، یه روز صبح یه تراکتور اومده بود جلوی در و هرچی که برای گلناز خریده بودن رو بارش کردن و فرستادن خونه داماد..
سوار مینی بوس هاشم اقا شدیم و راه افتادیم سمت خونه گلناز..
تو راه یکم بزن و برقص کردن..
رسیدیم خونه گلناز.. خونه جمع و جور و قشنگی بود وسایلی که مار جان گرفته بود همه رو چیدیم مثل امروزی ها مبل و بوفه و این چیزها نبود نهایت یه تخته فرش و چندتا پشتی میگرفتن. زندگی ها ساده بود و دلچسب..

گلناز خیلی خوشحال بود و شوهرش رو دوست داشت..
خونه خیلی زود چیده شد و بعد خوردن ناهار راه افتادیم سمت خونه..
تو راه گلناز گفت:گلچهره باید از تو خیلی تشکر کنم.
_از من؟ برای چی؟
_اگه ارباب از تو خوشش نمیومد هیچ موقع انقد پول به اقاجان نمیداد که حالا راحت بتونم جهیزیه جور کنم. سرم بالا بود امروز هرچی که مونده بود مار جان قشنگترینشو خرید برام..
_ولی من نمیخوام زن ارباب بشم اینو به همه گفتم..
رنگ از روی صورتش پرید و گفت:وای ابجی نزن این حرفو. به گوش اقاجان برسه خودش سرتو میبره..
_ببره به درک. بهتر از اینه زن مردی بشم که هم سن بابامه!!
_مگه میشه کسی رو حرف خونواده حرف بزنه؟ مگه من حرف زدم؟
_نه ولی بدتم نیومده بود..
_زندگی همینه نمیشه باهاش جنگید...
دیگه حرف زدن رو باهاش ادامه ندادم.. اون دنیای خودش رو داشت و منم دنیای خودم رو.. دلم می‌خواست درس بخونم قالی ببافم واسه خودم زندگی کنم..
روز عروسی گلناز به خواسته و انتخاب مار جان کت و دامنی که خیاط دوخته بود رو پوشیدم مار جان خودش پارچه و رنگش رو انتخاب کرده بود.
کت و دامن نقره ای رنگ!!!
اعتراض کردم و گفتم:این چیه گرفتی مار جان..
_چیه مگه به این قشنگی نگاه کن با ادم حرف میزنه..
_نمیخوام اینو باید عروسها بپوشن نه من. اصلا نمیپوشمش..
_گلچهره باز داری اعصابم و بهم میریزیا.. انقد لجبازی نکن.. بپوش ناسلامتی قراره عروس ارباب باشی...
_ایشالا بمیره ارباب از دستش راحت شم..
با گریه رفتم تو اتاق و لباس و پرت کردم یه طرف...
مرضیه هم هیکل من بود و کمی قدش بلندتر بود.. وقتی دید من هیچ رقمه حاضر نیستم لباسو بپوشم لباس خودش که زرشکی خوشرنگی بود رو داد به من و خودش نقره ای رو گرفت..
مار جان عصبی شده بود و راه به راه بد و بیراه نثارم میکرد و میگفت:از وقتی زبون باز کرده دم در اورده واسه من حاضر جواب شده، کاش همون لال مونده بودی از دستت انقد حرص نمیخوردم.

مار جان عمو رو دعوت نکرده بود و کلا هم با خاله قطع رابطه کرده بودیم هم با عمو..
از گوشه و کنار شنیده بودم که بلاخره زنعمو زیور راضی شده ربابه عروسش بشه و عقد کرده بودن و قرار بود بعد سربازی جواد عروسی کنن!!!
فکر میکردم شنیدن این خبر کمرم رو میشکنه ولی نه تنها ناراحتم نکرد بلکه هیچ اهمیتی بهش ندادم!!!
الان بزرگترین غصم ارباب بود که حتی شنیدن خبر خواستگاریش دنیام رو خراب کرده بود و اصلا دلم نمیخواست زنش بشم!!
عروسی گلناز کل خانواده ما نو نوار شده بود اقاجان بعد عمری رفته بود کت شلوار دوخته بود و مار جان پیراهنی دوخته بود که پر شده بود از پولک!!!
سرشون بالا بود و خوشحال بودن..
حسابی بریز بپاش کرده بودن..
ارباب رو هم دعوت کرده بودن.
تمام مدت منتظر بودم ارباب سر برسه و استرس داشتم..
مار جان هی بهم گوش زد میکرد که مبادا رفتاری نشون بدم که ارباب رو برگردونه..
عروسی شروع شده بود و مثل ماتم زده ها یه گوشه ایستاده بودم و چشمم به در بود..
دخترهای فامیل و همسایه به طعنه باهام حرف میزدن و میگفتن:خوب شد برات دیگه تو خوابم نمیدیدی عروس ارباب بشی..
تورو چه به خاندان ارباب!!!
اصلا بلدی باکلاس رفتار کنی!!
اهمیتی نمیدادم...
یکم بعد دیدم مش قاسم و اقا یحیی وارد حیاط شدن صدای ضربان قلبم انقد بلند بود که حس میکردم همه دارن میشنون!!
رفتن سمت اقا جان و مار جان سریع رفت پیششون..
خبری از ارباب نبود... کادوهایی رو دادن دستشون و بعد رفتن سمت بقیه مهمونا تا پذیرایی بشن.
فهمیدم ارباب خودش نیومده و به فرستادن کادو بسنده کرده!!
نفس راحتی کشیدم و یه جا نشستم..
عروسی گلناز تموم شد و رفت خونه بخت..
حسابی دلم براش تنگ میشد خواهرم بود و همدم روزهای بچگیم...
روز شماری میکردم اول هفته برسه و برم کلاس قالی بافی.
تنها دلخوشی اون روزهای من بود..
میخواستم هرجور شده سرم گرم بشه
نمیخواستم حتی به ارباب فکر کنم.
به پیله کردن‌ها مار جان.

مردم روستا باورشون نمیشد ارباب اومده خواستگاری من!!!
شایعه کرده بودن که قراره برم اونجا کار کنم و خبری از ازدواج نیست!!
هیچ حرفی برام مهم نبود، حس بدی به ارباب داشتم و قصد داشتم به اقاجان بگم به هیچ عنوان نمیخوام زن ارباب بشم باید زودتر میگفتم تا بیشتر از این جدی نشه..
اقاجان شب بعد شام داشت با مار جان حرف میزد و میگفت:ارباب پیغام داده دو روز دیگه میان برای خواستگاری..
مار جان گفت:من میترسم این دختر یه حرفی چیزی بزنه ابرومون و ببره..
اقا جان گفت:کی؟ گل چهره؟
_اره دیگه..
_غلط کرده، مگه دست اونه؟ مگه حرفی زده؟
_اره همش میگه من زن ارباب نمیشم..
اقا جان جوش اورد و گفت:چه غلطا گلچهره. گلچهره بیا اینجا ببینم.
مثل بید میلرزیدم.. نفس عمیق کشیدم بتونم خودمو جمع و جور کنم..
اقا جان با داد دوباره صدام کرد با دستهای لرزون در و باز کردم و با صدایی که میلرزید گفتم:بله اقا جان..
_بیا اینجا بشین..
نشستم که گفت:مادرت چی میگه؟ ها؟
_چی میگه؟
_دیگه از این چرت و پرتها نشنوما... بار اخرت باشه حرف میزنی..
_آقا جان..
_دهنتو ببند..
هیچ موقع اقا جان با من اینجوری حرف نزده بود..
اشکم ناخودآگاه میریخت..
مار جان احساس پشیمونی میکرد که اون حرفها رو به اقاجان زد.
مجبور بودم حرفی که تو دلم هست رو بزنم..
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:اقا جان.. من.. من نمیخوام زن کسی بشم که همسن و سال شماست.. نمیخوام زن ارباب بشم...
اقاجان بی معطلی بلند شد و تا تونست کتکم زد..
اخرش گفت:حتی اگر بمیری هم این وصلت سر میگیره فهمیدی؟ دختره بی حیا وایستاده تو روی من میگه زن ارباب نمیشم...
همش تقصیره توعه خدیجه همش..
سرکش باور اوردی دختراتو.. اون از مرضیه اینم از این..
حرف اخر همینه که زدم..
وای بحالت اگه جلوی ارباب حرفی بزنی..
اقاجان که رفت به مار جان گفتم من از این خونه میرم. ازت متنفرم تو باعث و بانی بدبختی های منی..

مار جان گفت:زبون به دهن بگیر، چقدر بی حجب و حیایی دختر و چه به این حرفها.. اقات راست میگه من تورو انقد بد تربیت کردم!
فردای اون روز اقا جان رفته بیرون و پیداش نبود.. همه تنم از کتکی که خورده بودم درد میکرد..
عصری بود که اقاجان برگشت تو حیاط بودم که اومد داخل..
با ابروش بهم اشاره زد که برو داخل..
بدو بدو رفتم بالا و با دردی که تو تنم داشتم یه اخ کوچیکی گفتم.. دیدم مش قاسم وارد حیاط شد و باهم حرف زدن و رفتن...
شب مار جان به اقاجان گفت:بخدا این دختره جلو ارباب یه چیزی میگه فردا، اونوقت از کل روستا میندازتمون بیرون...
اقاجان حرفی نزد و فقط به حرف گوش داد...
فردا صبح که بیدار شدم مار جان نبود بچه ها خوابیده بودن.. صدای در زدن که اومد رفتم جلوی در. یه پسربچه کم سن و سالی بود که نمیشناختمش..گفتم:با کی کار داری؟
نفس زنان گفت:سلام..اقاتون سر زمین پاش پیج خورده افتاده..
زدم تو صورتم و گفتم:خاک برسرم حالا چیکار کنیم؟
_بیاید باهم بریم یکی و پیدا کنیم کمکش کنه..
بی معطلی در و بستم و راه افتادم..
یکم که رفتیم دیدم داریم میریم سمت جنگل..
ایستادم و گفتم:چرا اینوری میریم؟ شالیزار که از این ور نیست..
پسربچه هول شد و گفت:ما مال روستای اینجا نیستیم راه و زیاد وارد نیستم..
شک کردم بهش گفتم:خب پس بیا راه و من بلدم...
پشت سرم راه افتاد...
احساس کردم از پشت سرم چیزی جلوم گرفت که از حال رفتم...
بهوش که اومدم سرم گیج میرفت و چشمام یکم تار میدید..
درست حسابی نمیدیدم کجام...
ولی می‌فهمیدم که همه جا تاریکه..
رفته رفته دیدم بهتر شد..
و تونستم بشینم دیدم وسط یه خونه جنگلی هستم..
بلند شدم و دورتا دور خونه ای که کلا ١٢ مترم نمیشد نگاه کردم و از پنجره کوچیکی که داشت بیرون و دیدم متوجه شدم وسط جنگلم..
رفتم در و باز کنم متوجه شدم قفله...
به ترس افتادم و پشت هم جیغ میکشیدم و دوباره زبونم گرفته بود با لکنت حرف میزدم..
رفته رفته داشت شب میشد و داشتم زهره ترک میشدم..
خبری از اون پسربچه هم نبود.

نمیدونستم چرا اونجام؟
چه بلایی قراره سرم بیاد؟
اقا جان و مار جان کجان؟
داشتم از ترس بیهوش میشدم...
داخل کلبه همه چیز بود به زور تونستم فانوس رو روشن کنم تا از تاریکی نجات پیدا کنم..
چند دیقه بعد صدای پا میشنیدم که هی نزدیک و نزدیک تر میشد.
و صدای باز کردن قفل کلبه میومد...
در باز شد فکر میکردم با پسر بچه رو به رو میشم ولی نشدم پیرزنی در باز کرد و داخل شد..
اولش ازش ترسیدم قیافش شبیه ادمهای ترسناک بود.. دامن بلندی تنش بود ژاکت سیاهی تنش بود و موهای خاکستری رنگش پریشون بود..
منو دید گفت:پس مهمون جدید تویی...
اروم زیر لب بسم الله گفتم و چسبیدم به دیوار..
پیرزن عصاشو گذاشت کنار در و گفت:جن دیدی مگه بسم الله میگی؟
لال شدم و همونجا نشستم..
گفت:نترس دختر جون یکی دو روزی اینجا مهمون منی نمیزارم بهت سخت بگذره..
یکم اروم شدم و گفتم:من و کی اورده اینجا؟ من چرا اینجام مگه چیکار کردم که زندانیم کردن..
پیرزن نفت و میریخت تو سماور گفت:من این چیزهارو نمیدونم دختر جون،مهمون منی منم وظیفمه نزارم بهت بد بگذره..
_اخه یعنی چی؟ مگه میشه منو اینجا نگه داری و هیچی هم نگی..
با بی تفاوتی گفت:اره میشه.
_بزار من برم اقاجانم دق میکنه مار جانم تا الان کل روستارو گشته..
همونجا دراز کشید و چشمهاش بهم نرسیده خوابید..
نمیدونم چرا ولی یکم خیالم راحت شده بود و کمتر ازش میترسیدم..
دلم میخواست در و باز کنم و برم بیرون.. ولی حتی نمی‌دونستم کجام و چیکار میکنم اینجا..
به خودم گفتم نکنه ارباب فردا بیاد خواستگاری و ببینه من نیستم مار جان و اقا جان رو از روستا بیرون کنه!!!
حسابی ترسیده بودم و نفسم تو سینه حبس میشد و موقع حرف زدن لکنت میگرفتم.

یه گوشه نشسته بودم و خودم و جمع کرده بودم به پیرزن نگاه میکردم که تو خواب عمیق بود..
هرچقدر فکر میکردم نمیفهمیدم چرا باید منو اورده باشن اونجا؟
مگه من چیکار کردم؟ یعنی کار کیه؟
خدایا تا الان مار جان حتما زبونم لال سکته کرده، آقا جان و بگو حتما پیش ارباب سکه یه پول میشه و هممون رو از ده بیرون میکنن..
کم کم سردم شد دو سه تا پتوی رنگ و رو رفته اون گوشه بود، بدم میومد ازشون استفاده کنم..
ولی وقتی سردی هوا بیشتر شد چاره ای نداشتم و با اکراه اون و دور خودم پیچیدم..
نفهمیدم کی خوابم برد.
با سر و صدای پيرزن وحشت زده از خواب پریدم..
منو دید گفت:چیه بچه جون؟ بسم الله... حالت خوبه ننه؟
اروم سر تکون دادم رو پیشونیم عرق سرد نشسته بود که پاک کردم..
معلوم بود زن مهربون ولی جدیه..
چندتایی نیمرو درست کرد و لای پارچه چندتا تیکه پاره نون داشت..
صدای قار و قور شکمم باعث شده بود نتونم بیشتر از این جلوی خودمو بگیرم و دست به سفره شدم..
دو تا استکان چایی هم خوردم و نفس عمیق کشیدم..
پیرزن بدون اینکه نگام کنه گفت:این چند روز که اینجایی بهتره به خودت برسی و هرچی جلوت میزارم بخوری، من عادت ندارم به کسی تعارف کنم یه بار بیشتر سفره پهن نمیشه روزها هم میرم بیرون و عصرها برمیگردم...
وسط حرفش پریدم و گفتم:اخه من تنهایی اینجا میترسم..
با چشمهای درشتش تو صورتم نگاه کرد و گفت:بهت یاد ندادن وسط حرف کسی نپری!!!
خجالت کشیدم و چیزی نگفتم..
گفت:من بیکار نیستم دختر، به هیکلم نگاه نکن خمیده شده، باید برای زندگیم و خرجم کار کنم.. شنیدم روزهای سختی بهت گذشته.. دو سه روز به زندگیت و اتفاقایی که برات افتاده قشنگ فکر کن، زندگی مثله یه دفتر میمونه زود ورق نزن که برسی اخرش دختر جون.. قشنگ نگاه کن عجله نکن... یه زور میرسی به اینجایی که من هستم..
با تقدیرت نجنگ...
دوباره دراز کشید و خوابید..
تا دیروقت بیدار بودم و به در و دیوار نگاه میکردم..
خیلی خسته شده بودم هیچ کاری ازم برنمیومد..

به سختی خوابیدم..
صبح که پاشدم خبری از پیرزن نبود سریع رفتم سمت در، در بسته بود..
فقط یه پنجره کوچیک داشت که هیچ راه فراری برای ادم نمیذاشت...
خسته شده بودم و گریم گرفته بود.
از پنجره هرچقدر داد و فریاد زدم کسی صدامو نشنید تا چشم کار میکرد درختهای بلند و سر یه فلک کشیده بود که سایه انداخته بودن روی زمین..
چطوری پیرزن تک و تنها تو اون خونه زندگی می‌کرد؟؟ واقعا چه جوری از این همه درخت و جنگل وحشت نداشت؟
هزار تا سوال تو سرم بود...
دلم برای خونمون تنگ شده بود..
حتما الان تو خونمون قیامت شده..
همه خبردار شدن که من گم شدم..
بیچاره مار جان و اقاجان..
صدای بلبل حالمو خوب میکرد..
نمیدونم از اب و هوا بود یا هرچی زود به زود گشنم میشد!!!
یه فلاسک شکسته قدیمی اون گوشه بود که داخلش چایی بود ته مونده نون رو گرفتم و خوردم..
از فکر و خیال داشتم دیونه میشدم..
یه جای کوچکی تو کلبه بود که برای دسشویی استفاده میشد و بوی بدی هم میداد به ناچار از اون استفاده می‌کردم..
نزدیکهای غروب افتاب بود که سر و کله پیرزن پیدا شد و گفت:افرین معلومه دختر خوبی بودی... تو دستش ظرف غذا بود گذاشت جلوم و گفت بیا بخور.حتما خیلی گرسنه ای...
غذارو گرفتم و یه دل سیر خوردم..
حسابی گرسنم بود با اینکه حتی کارم نمیکردم نمیدونم چرا زود به زود گشنم میشد..
پیرزن دراز کشید ولی خوابش نبرده بود به خودم جرات دادم و گفتم:از تنهایی نمیترسین؟
رو به سقف خیره بود و گفت:مگه تنهایی ترس داره؟
_خیلی خیلی زیاد..
_تنهایی خیلی خوبه دیگه کسی نیست که اذیتت کنه برا خودت زندگی میکنی..
_یعنی شما بچه ندارین؟
_خیلی داری سوال میپرسی دخترجون!!!
_ببخشید...
یکم مکث کرد گفت :منم یه روز برا خودم کسی بودم خانم خونم بودم اما نشد تقدیر نذاشت...
بعدم پشتشو کرد به من و خوابید..
فکر میکنم نخوابیده بود فقط حالت خواب رو گرفته بود که از دست سوالهای من خلاص بشه..
اون روز قرار بود ارباب بیاد خواستگاری من، و حالا حتما خبردار شده که من نیستم و همه چیز خراب شده..
کاش میتونستم بفهمم کی منو اینجا زندانی کرده!!
پیرزن جا به جا شد گفتم:توروخدا تورو جون هرکی دوست داری بگو چرا منو اینجا زندانی کردن؟ اخه این دشمن کیه..
_گفتم بهت دختر جون من خبر ندارم. یعنی اجازه پرسیدن این سوالهارو ندارم..
_حتما خالم و ربابه اینکارو کردن اره؟ حتما حسودیشون شده ارباب خاطر منو میخواد اومدن خرابش کنن... البته بهتر که خراب شه من عمرا زن ارباب بشو نیستم.

پیرزن گفت:زن ارباب بشی؟؟؟
_اره دیگه، پس فکر کردی چرا منو دزدیدن؟ حتما واسه اینکه زن ارباب نشم وگرنه چه دلیلی داره منو بیارن اینجا؟؟
پیرزن نگاهی به من انداخت و گفت:ارباب؟؟؟ نه اشتباه میکنی دختر جون، ارباب هیچ موقع خواستگاری تو نمیاد!!!
خنديدم و گفتم:میاد خیلی خوبم میاد.. یعنی اومده هنوز خبرش به گوش شما نرسیده..
پیرزن محکم گفت:گفتم که ارباب خواستگاری تو نمیاد... ارباب عاشق زهره بود.. میدونی زهره کیه؟خبر عشق ارباب به زهره به گوشت نخورده؟
_نه، زهره کیه؟!
_زهره دختر من بود!!!
مات و مبهوت نگاهش کردم و گفت:چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
_هیچی تعجب کردم..
اهی کشید و گفت:ما یه خانواده روستایی زاده بودیم چندتا ده بالاتر، ارباب با پدرش جعفر خان که خانی بود برای خودش تو روستای ما زیاد رفت و امد میکردن، همونجا چشمش زهره منو گرفت تنها دختر منو..
زهره هم عاشق جلال شده بود..
_جلال؟؟
_اره جلال همین که بهش میگی ارباب!!! عاشق هم شده بودن نه یه دل هزار دل... جعفرخان مخالفت میکرد و راضی نمیشد اونها از رعیت زن نمی‌گرفتن.. انقد سفت و سخت ایستادگی کرد که اخرش جعفرخان کوتاه اومد و زهره شد عروس ارباب!!!
بچه دار نمیشدم و همین زهره تنها بچه من بود... شوهرم سر جوونی فوت شد،دخترم که شد عروس ارباب با وجود اینکه ارباب بهم می رسید و مشکلی نداشتم ولی دخترجون، من ادمی نبودم بخوام زیر دین بقیه باشم و کار می‌کردم.. هر کاری... از سر زمین گرفته تا دوشیدن شیر و.. خلاصه ببین چه جوری از من حرف کشیدیا..
چیزی نگفتم دلم میخواست بازم برام حرف بزنه...
یه استکان چایی ریخت برای خود‌ش و من منتظر بودم تا دوباره ادامه بده...
دخترم زهره شد مادر دوتا پسر و یه دختر... سر دخترش بود که سر زا رفت..
همون مردنش منو دیونه کرد... دیگه طاقت نیاوردم بین اون مردم باشم اومدم اینجا سالهای ساله اینجا زندگی میکنم.. از همه چی فراریم..
دختر جوون و قشنگم پرپر شد...
اون روز منم باهاش مردم. جسمم زندست.. نوه هام میان بهم سر میزنن.. ولی من جایی نمیرم.. شوهرم رفت دخترم رفت.. من موندم و بی کسی.تقدیر من این بود.

اشکهاش اروم اروم میریخت و با گوشه روسریش پاکش میکرد و گفت:ارباب عاشق زهره بود و هست..
_پس چرا اومده خواستگاری من؟؟
_گفتم بهت دختر جون، اون هیچ موقع زن نمیگیره حتما برا نوکر کلفتی تورو پسند کرده...
انگار یه پتک محکمی خورد تو سرم وا رفتم...
اشکم میومد.. من از اینکه زن ارباب بشم وحشت داشتم حالا منو واسه کس دیگه در نظر گرفته بود؟!
داشتم دیونه میشدم. گفتم توروخدا بیا این در و باز کن من برم پیش خانوادم.
_عجله نکن فردا میان دنبالت..
_من باید بهشون بگم که ارباب منو نمیخواد من نمیخوام زن هیچکس بشم بزار برم..
_روزی که اومدی اینجا بهت گفتم بشین با تقدیرت نجنگ..
_مگه نگفتین ارباب منو نمیخواد؟
_خب؟
_همه فکر میکنن ارباب منو میخواد..
پیرزن گفت:بیا جلو..
_چی؟
_گفتم یکم بیا جلوتر چشمهام سو نداره درست حسابی نمیبینمت..
رفتم جلوتر نگام کرد و گفت:توام قشنگی مثل زهره من... الهی که عمرت بلند باشه دخترجون..
بعدم ازم رو گرفت و دیگه حرفی نزد..
اون شب حتی یک دقیقه هم نخوابیدم..
صبح بلند شدم پیرزن خونه بود..
گفت :پاشو این ناشتایی و بخور..
بی هیچ حرفی صبحانمو خوردم..
یه ظرف اب داغ کرده بود و گفت برو اون پشت خودتو بشور امروز میان که بری خونت..
با خوشحالی تمام رفتم خودم با اب شستم هرچند کم بود ولی مهم نبود..
اومدم لباس‌های خودم و بپوشم که از پلاستیک لباس نو در اورد و گفت:اینارو برات اوردن گفتن باید اینارو بپوشی..
لباسهای قشنگی بود بی معطلی پوشیدم..
و اومدم بیرون.. پیرزن گفت:اجازه میدی موهاتو ببافم؟
فهمیدم دلش تنگ دخترش شده با کمال میل قبول کردم و نشستم تا موهامو ببافه.. اروم اروم زیر لب شعر میخوند..
دلم خیلی گرفت..
صدای پای اسب که اومد پیرزن اشکشو پاک کرد و گفت باید بری..
ترسیدم و گفتم:اگه برم خونه آقاجانم منو میکشه چه جوری ثابت کنم خودم فرار نکردم؟
_برو به امون خدا، هیچ اتفاقی برات نمیفته..
در و باز کرد بعد چند روز افتاب بیرون و میدیدم و چشمهام میسوخت..
کنار درخت یه مردی ایستاده بود که پشتش به من بود..
پیرزن در و بست و رفت داخل..حس ترس و نا امنی میکردم..

اون مرد صدای بسته شدن در رو که شنید برگشت سمت من.
مرد قد بلند و جدی به نظر میرسید گفت:خانم اگر اماده هستین تشریف ببریم..
برخلاف دفعه پیش که پسر بچه منو آورده بود این بار این مرد با احترام از من میخواست همراهیش کنم!!
سری تکون دادم اون جلوتر از من حرکت می‌کرد و من پشت سرش، یکمی راه رفتیم تا رسیدیم به سر جاده...
انجارو نمیشناختم، میدونستم که روستای خودمون نیست..
یه ماشین منتظرمون بود تا حالا یکی دوبار ماشین رو دیده بودم اونم زمانی بود که رفته بودم شهر.. حتی بلد نبودم در رو باز کنم..
اون مرد انگار متوجه شد، و خودش اومد در و باز کرد سوار شدم و عقب نشستم..
راننده تو ماشین نشسته بود و اون مرد جلو نشست و حرکت کردیم..
راه تقریبا زیادی رو سپری کردیم..
هیچکس تو ماشین حرف نمیزد منم از ترس سوالی نمیتونستم بپرسم..
رفته رفته احساس کردم داریم میریم سمت روستا..
گفتم داریم میریم خونه؟؟
مرد اروم گفت:بله.
وحشت زده گفتم:اخه اقاجانم من و میکشه از کجا ثابت کنم که فرار نکردم بخدا باورش نمیشه..
مرد چیزی نگفت..
جلوی در خونه پیاده شدیم..
همسایه ها که مشغول رفت و آمد بودن با دیدن منو پیاده شدن من از ماشین جمع شده بودن و فکر میکردن چه خبره...
مار جان در و باز کرد و گفت:بیا تو گلچهره جان بیا مادر شهر خوش گذشت؟؟
مات و مبهوت نگاهش کردم..
مرد با مار جان صحبت کرد و رفت..
من تو حیاط ایستاده بودم تا مار جان بیاد..
مار جان در و بست و اومد محکم بغلم کرد گفتم:مار جان بخدا منو دزدیده بودن یه پسربچه اومد دنبالم گفت آقاجان چیزیش شده دستپاچه رفتم..
مار جان اشکشو پاک کرد و گفت:میدونم مادر میدونم..
_میدونی؟ چطور میدونی؟ مار جان ارباب منو نمیخواد میخواد مارو ببره کلفتی!!.
مار جان لب حوض نشست و گفت:تو که گفتی من ارباب و نمیخوام اقاجان خیلی بهم ریخت گفتی فرار میکنم من خیلی ترسیدم که آبرومون از دست بره،از طرفی اقاجان هیچ رقمه نمیتونست رو حرف ارباب حرف بزنه، واسه همین به مش قاسم گفتیم...
مش قاسمم گفت:ارباب خیلی بد کینست، اگر چیزی که میخوادنشه خیلی برامون بد میشه، تصمیم گرفتیم فعلا تورو برای دو سه روز بفرستیم پیش کسی مورد اعتماد مش قاسم بود، میدونستیم با پای خودت نمیری، مجبور به اینکار شدیم..
مار جان زد زیر گریه و گفت:دخترم بخدا زندگی به اون شیرینی هایی که تو فکر میکنی نیست. یه وقتایی باید مجبور شی پا رو دلت بزاری... مش قاسم گفت دو سه روز تورو بفرستیم یه جایی شاید سرت به سنگ بخوره...

با اشک به مار جان خیره شدم و گفتم :یعنی شما این نقشه رو برای من کشیدید؟؟ فقط برا یه کلمه حرف منو سه روز اواره کردین؟
مار جان بلند شد و گفت:گلچهره توروخدا با ما و سرنوشتت نجنگ. یه ساعت دیگه ارباب میاد اینجا.. اگه قبول نکنی ابروی اقات میره..
_مار جان اون پیرزنی که من پیشش بود مادرزن ارباب بود میدونی؟؟
سر تکون داد
گفتم:ارباب عاشق دختر همین پیرزن بود، بهم گفت ارباب تا زندست ازدواج نمیکنه..
مار جان ناباورانه نگاه کرد و گفت:اما ارباب خودش گفته میخواد بیاد خواستگاری برای تو..
_نه مطمئن باش که نه.
_مش قاسم گفت اگه به ارباب نه بگیم کینه میکنه..
_مش قاسم واسه خودش گفت،من جای دختر اربابم چرا باید با من ازدواج کنع؟؟ حق با اون پیرزنه منو واسه کلفت نوکراش میخواد..
مار جان صورتش زرد شده بود احساس کردم هر لحظه پس میفته..
زد زیر گریه و گفت:چند روز تمام همه جا گفتیم گلچهره رفته شهر واسه اینکه ارباب خواسته، حالا اگع این حرف تو درست باشه مردم مسخرمون میکنن ای وای بر من..
یکم بعد سر و کله اقاجان پیدا شد و منو دید ازم خجالت میکشید سرمو بوسید.. مار جان هرچی که براش گفته بودم و به اقا جان گفت...
اقاجان میگفت نه محاله ارباب خودش گفت میخوام بیام برای دخترت حرفی از نوکر و کلفت نزد...
سه تایی تو حیاط نشسته بودیم و تا موقعی که ارباب برسه فکر و خیال مارو دیونه کرد..
مار جان پاشد و گفت:من دخترمو به کلفت و نوکر نمیدم. الانم ارباب بیاد خودم جدابشو میدم..
اقاجان گفت:بگیر بشین ابروی مارو نبر بزار اصلا ارباب بیاد ببینیم حرف حسابش چیه بعد پاشو اینجوری صداتو بنداز رو سرت..
رفتیم داخل و اقاجان یه لباس تمیز پوشید ولی مار جان لباسشو در نیاورد..
از قبل همه چیز برای پذیرایی از ارباب آماده بود ولی دیگه دل و دماغی نداشتیم..
صدای تعدادی زیاد اسب نشون میداد که ارباب و دار و دستش نزدیک شدن...

اقاجان واضح استرس گرفته بود و گفت :خدیجه جلو زبونتو بگیر مبادا حرفی بزنی بخدا اگه گلیمتو از پات درازتر کنی خودم ادمت میکنم..
بعدم با مار جان رفتن جلوی در و منتظر ورود ارباب بودن..
اقاجان به من گفته بود تا زمانی که نگفتن از اتاق بیرون نیام...
صدای جمعیت از حیاط میومد از استرس داشتم میمیردم.
هیچکس هم خونه نبود معلوم بود مار جان بچه هارو فرستاده خونه مرضیه..
کنار پشتی نشستم و تکیه دادم و سرم روی زانوهام بود و داشتم به حرفهای پیرزن فکر میکردم و هیچی باهم جور نبود..
حتما پیرزن خوب ارباب رو نشناخته بود و باورش شده بود که عاشق دخترش مونده..
صدای استکان نلبعکی میومد اقاجان و مش قاسم حتما داشتن پذیرایی میکردن.
صدای حرف میومد و فقط صدای مردانه بود و معلوم بود هیچ زنی باهاشون نیست.
مار جان اومد تو اتاق و گفت:گلچهره مرتب و آماده باش ارباب میخواد بیاد باهات حرف بزنه...
اینو گفت دست و پام شل شد و گفتم نه توروخدا مار جان بخدا نمیتونم بزار بیام همون تو جمع یه گوشه بشینم.
_نمیشه دخترم، ارباب خودش خواسته ما که نمیتونیم رو حرفش حرف بزنیم..
عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود مار جان بغلم کرد و گفت اروم باش دختر غش میکنیا اون وقت ابرمون میره...
اینو گفت و رفت بیرون..
فقط ابرو ابرو ابرو... به هیچی فکر نمیکردن جز ابرو.
خودم و به خدا سپردم و سعی کردم اروم باشم..
چند لحظه بعد ارباب در زد و وارد اتاق شد به احترامش بلند شدم و سلام کردم..
جواب سلام رو داد و روی صندلی که اقاجان براش اورده بود نشست.
سرم پایین بود و نگاهش نمیکردم، معذب بودم انگشتام توهم گره خورده بود و کف دستم خیس خیس بود!!!
ارباب صداشو صاف کرد و گفت:اروم باش اینجا هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته که انقد ناارومی.. منم یه ادمم مثل همه..
اینو گفت سرم و بالا اوردم و تو چشمهاش نگاه کردم..
گفت:اها حالا شد.. روزی که دیدمت چشمهات منو یاد همسرم انداخت همسری که سالهای ساله زیر خاک خوابیده..
یکم بهم ریخت و دوباره خودشو جمع کرد و گفت:بگذریم.. نمیدونم از زندگی ما چقدر میدونی دوتا پسر و یه دختر حاصل زندگی منه..
همه منو به جدی بودن و بد اخلاق بودن میشناسن.. اما به این بدی ها هم نیستم. پدر خوبی برای بچه هام بودم سعی کردم کنارشون باشم هیچ موقع ازدواج نکردم تا کسی رو جای مادرشون نیارم که عذابشون بده..
تا جایی که بتونم سازش میکنم کنار میام اما یه جاهایی نباید در مقابل بچه ها کوتاه اومد.. میدونی چی میگم؟
به خودم جرات دادم و گفتم:ما بچه ها که اجازه نداریم نظر بدیم ارباب.
خندید و گفت:چرا اجازه ندارین؟
_چون بزرگترا برامون تصمیم میگیرن.

ارباب گفت:واسه اینکه شما بچه ها یه وقتایی خیلی چیزهارو نمیدونین دخترم..
چی میشنیدم خدایا؟ به من گفت دخترم؟
مگه نمیخواست با من ازدواج کنه؟ وای نکنه پیرزن راست گفته باشه و من قراره زن کلفتهاش بشم..
ارباب سکوت منو دید گفت:شخصا اومدم باهات حرف بزنم که بدونی بزرگترها بهتر میدونن چی به نفعه بچه هاست.. مثل الان که من تصمیم گرفتم بچه خواهرمو رو برای پسرم نگیرم و بیام خواستگاری از خودت برای پسرم..
با دهن باز به ارباب خیره بودم..
یعنی چیزی رو که میشنیدم نمیتونستم باور کنم.
ارباب گفت:میرم با علی اقا حرفهارو تموم کنم...
ارباب رفت و من همونجوری خشک شده بودم، مار جان بی معطلی اومد و گفت:چی شد گلچهره ارباب چی گفت! ؟
نگاهش میکردم و زبونم بند اومده بود هی میگفت بگو حرف بزن جون به لب شدم که...
اروم اروم بهش گفتم مار جان از خوشحالی کم مونده بود بره ارباب و بغل کنه...
همش میگفت خدایا شکرت که دخترم میخواد عروس ارباب بشه..
دیدی گلچهره؟ دیگه بهونت چیه ها؟ افرین به ارباب چقدر باشعور افرین افرین..
سرمون اومد بالاتر گل چهره ببین ارباب چی تو تو دیده که اومده برای تو وگرنه این همه دختر هست..
مار جان یکبند خوشحالی میکرد و انگار نه انگار تا دیروز میخواست منو بده به خیرالله!!!
ارباب رفت و مار جان و اقاجان خیلی خوشحال بودن، دروغ بود اگه بگم خودم خوشحال نشده بودم.
بیشتر از این خوشحال بودم که ارباب برای خودش نیومده خواستگاری!!!
مرضیه بعد رفتن ارباب بچه هارو اورده بود و مار جان یه دل سیر داشت همه چیز و تعریف میکرد برای همه!!
حس میکردم خدا نگاهش به من از همیشه بیشتره چقدر خوشحال بودم که جواد نشد..
زندگی روی خوشش رو دوباره نشونمون داده بود و حال دلمون بهتر شده بود.. قرار شده بود دو سه روز دیگه برای عقد بیان و یک ماه بعد برم عمارت ارباب زندگیمو شروع کنم..
از مردم روستا کسی بچه های ارباب رو ندیده بود. خود منم نمیدونستم با کی قراره عقد کنم!!
اما دیگه مثل قبل برام مهم نبود و حالا حس خوشی به زندگیم برگشته بود و حالا استرسو حمله هایی که بهم دست میداد تقریبا از بین رفته بود.

ارباب با اقاجان صحبت هاشو کرده بود و همه چیز تموم شده بود.. اقاجان گفت:بخدا که ارباب خیلی مرد، چقدر مردم ازش بد میگفتن والا که همش خزعبلاته... هرچی بهش گفتم میگه هیچ احتیاجی به جهیزیه نیست..
مار جان خنده از لبش دور نمیشد، و خداروشکر میکرد..
اقاجان گفت امشب بی بی میاد اینجا پاشو خدیجه پاشو یه غذای خوب بزار..
مار جان با خوشحالی گفت:إی به چشم..
دم غروب بود که عموم بی بی رو اورد، بی بی اهسته اهسته از پله ها بالا اومد..
مثل همیشه تر و تمیز بود و صورتش پر از حس خوب بود..
موهای سفیدش یکدست شونه کشیده شده بود..
کمکش کردم وارد خونه شد..
مار جان گفت:سلام بی بی خوش اومدی صفا اوردی، والا دلمون برات تنگ شده بود..
بی بی نشست رو زمین و گفت:سلام مادر، قربون محبتت..
دلم حسابی برای بی بی تنگ شده بود از کنارش جم نمیخوردم..
بی بی بعد اینکه یه استکان چایی خورد گفت:شنیدم قراره همین روزها بری خونه بخت ننه، الهی که بختت سفید و بلند باشه ننه بچه های کاکل زری بیاری..
خندیدم از ته دل..
بی بی نگام کرد و گفت:خدارو شکر پروردگارا ازت ممنونم که چشمهای این بچه بازم خندید..
بی بی اهی کشید و گفت:من جواد و خیلی دوست داشتم ننه خیلی، از همه زودتر فهمیدم داره با یکی پنهانی میره و میاد.. خونشون بودم مگه میشد نفهمم؟ زیور که ساده بود و هیچی نمیفهمید عموتم که مرد و این چیزها براش مهم نبود.. اما منی که فهمیدم این وسط مردم ننه، همش فکر دل تو بودم.. جرات گفتن هم نداشتم مترسیدم.. از خون به پا شدن میترسیدم. دروغ چرا از اواره شدن خودمم میترسیدم..
نگاهش کردم و گفتم:یعنی بی بی تو خبر داشتی؟
_اون اخرا اره، یه چیزهایی دستم اومده بود که فشار بهم وارد شده بود و حالم بد شده بود.
اشک از چشم بی بی سر خورد و ریخت..
گفتم ولش کن بی بی جواد اندازه سر سوزن برا من ارزش نداره خداروشکر که نشد..
بی بی گفت:واقعا حرف دلته ننه؟
_اره به جون اقام، لیاقتش همون ربابه بود.

بی بی چشمهاش خندید سرمو بوسید و گفت:الهی که خیر ببینی ننه.. خدا خودش بخت بهتری نصیبت کرده.. تو زندگی صبور باش ننه عین همین کوه دم نزن.. ما زنها صبرمون زیاده طاقتمون بیشتره پشت مردت باش هواشو داشته باش، حاضر جواب نباش..
چشمی گفتم و سرمو گذاشتم رو پای بی بی..
مرضیه خبر باردار داریشو ب ما داده بود و قرار بود برای بار دوم مادر بشه..
مار جان تند تند اسپند دود میکرد که چشم همسایه ها مارو نگیره!!!
علنا بهمون حسادت میکردن مخصوصا از روزی که فهمیده بودن ارباب منو برای پسرش خواسته نه خودش..
کم سن و سال بودم و همیشه خودم و کنار پسر ارباب تصور می‌کردم حتی نمی‌دونستم قیافش چه جوریه اسمش چیه..
با رویا زندگی میکردم..
بلاخره روز عقد فرا رسید.. ارباب فرستاده بود دنبالمون، قرار بود همه چیز تو عمارت اربابی انجام بشه..
من تا اون روز اصلا عمارت ارباب رو ندیده بودم خونش با روستا فاصله داشت..
از صبح چندتا ماشین برامون فرستاده بود..
لباسها و چیزهایی که تهیه کرده بودیم و بردیم عمارت..
از طرف ما مرضیه و گلناز و گلبوته و مرتضی و بی بی بودن با عمو کوچیکم و زن داییم..
ارباب دستور داده بود هیچکس نیاد و ما فقط در همین حد اختیار داشتیم.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم..
ارباب با وجود اینکه ماشین داشت اما بیشتر سوار اسب میشد..
نزدیک عمارت شدیم کلی درخت دو طرف جاده رو پوشنده بود..
دروازه چوبی رنگ بزرگی داشت که پشتش دو تا نگهبان ایستاده بودن.. سریع در و باز کردن و وارد عمارت شدیم..
از هر طرف ادم میومد به استقبالمون.. یه خونه بزرگ سه طبقه رو به رومون بود.. تا اون روز خونه به اون قشنگی ندیده بودم حیاط سرسبز و پر درختی که قشنگی هاش دل ادمو میبرد..
مرضیه گفت:حواست کجاست گل چهره پیاده شو..
اروم پیدا شدم سعی میکردم خیلی تو رفتارم دقت کنم.
ارباب بالا ایستاده بود و از بالا دستی تکون داد خدمتکارا مارو به طبقه پایین و یکی از اتاقها راهنمایی کردن.
همه جا برامون تازگی داشت و کیف میکردیم از دیدنش..
یکی از خدمتکارا که اسمش صدیقه بود گفت:بفرمایید تو این اتاق منتظر باشین..
وارد اتاق شدیم اتاق بزرگی بود که مخصوص مهمان بود. همه اروم نشستیم دور تا دور اتاق پشتی چیده شده بود و یه میز بزرگی وسط بود که روش کلی میوه و خوراکی چیده شده بود.

چند دقیقه بعد دو تا خدمتکار اومدن داخل و با سینی چای و شربت وارد شدن.
شیرینی بدست رفتن سمت بی بی و اقام..
خیلی خوشحال بودم و ذوق داشتم چایی شیرینیمو که خوردم خدمتکار اومد دنبالم و گفت:عروس خانم همراه من تشریف بیارین بریم..
همراهش رفتم مشاطه گری آورده بودن برای بند کردن سر و صورتم..
یاد گلناز افتادم که به پهنای صورتش اشک میریخت و درد می‌کشید..
همراه خدمتکار رفتم طبقه بالا گفت:خانم جان بی زحمت همینجا بمونین صداتون میکنم.
دو سه دقیقه ای اومدن خدمتکار طول کشید.
دور تا دور هر طبقه ایوان داشت که ناخودآگاه شروع به حرکت کردم و از بالا پایین رو نگاه می‌کردم همینطور که رد میشدم از پنجره یکی از اتاقا صدای ارباب رو شنیدم که داشت با کسی حرف نمیزد..
نمیدونم چی شد که به خودم دل و جرات دادم بمونم و گوش کنم..
صدای ارباب میومد که داشت میگفت:صلاح زندگی تورو من میدونم نه خودت، اون دختر بدرد تو نمیخوره.. این حرفو بالای صد بار بهت گفتم..
َ_پدر، من جز اطلس با هیچکس ازدواج نمیکنم منم اینو هزار بار بهتون گفتم..
_تا من زندم نمیزارم این دختر زنت بشه. خوب گوشاتو باز کن سیاووش، امروز میشینی سر سفره عقدی که من برات در نظر گرفتم..
_چرا باید با رعیت ازدواج کنم وقتی میتونم با هم شان خودم باشم؟ مگه خودت بخاطر مادرمون این همه تاوان پس ندادی!!
ارباب صداش رفت بالا و گفت:حرف دهنتو بفهمم اسم مادرتو نیار اون فرشته ای بود که تکرار شدنی نیست..
خدمتکار از پشت سر دست گذاشت رو شونه هام و گفت:اینجایین خانم جان؟ فکر کردم رفتین طبقه پایین، دنبالتون میگشتم همراه من بیاید..
یعنی پسر ارباب کس دیگه رو میخواد و ارباب به زور میخواد منو براش بگیره؟
چی فکر میکردم چی شد! مگه عقد زوری میشه؟ انگار خوشبختی برای من مثل حباب بود تا میخواستم بهش برسم جلوی چشمم می‌ترکید..
بغضم هر لحظه میخواست بترکه..
دلم برای خودم سوخت.. اون از جواد اینم از این..
دلم نمیخواست وارد زندگی کسی بشم که یه عشق دیگه ای وجود داره..
از زندگی جواد خودمو کشیده بودم کنار چون ربابه رو انتخاب کرده بود..
نشستم تو اتاق مشاطه گر وارد شد زن اخمو و جدی بود و حرف هم نمیزد. خدمتکار از اول تا اخر جلوی در ایستاده بود..
انقد تند تند بند مینداخت که سر و صورتم اتیش گرفته بود حتی اجازه نمیداد نفس بکشم.. اشکهام تند تند میومد و اینجا میتونستم دل شکستمو اروم کنم.
خدایا حالا سرنوشتم چی میشه؟ اگه پسره سر سفره عقد نیاد ابرومون میره.. دیگه همه مطمئن میشن من یه چیزیم هست که کسی پیشم نمیمونه..
کارش که تموم شد رفت..
من موندم و صورت قرمز..

خدمتکار که اسمش لیلا بود گفت:خانم همینجا بمونین الان براتون یه ضمادی میارم که اب رو اتیشه صورتتون سریع خوب میشه..
گریه میکردم واسه بخت و اقبال خودم..
دیگه کاری ازم برنمیومد.. باید منتظر میشدم تا پسر ارباب بزنه زیر همه چیز.
لیلا با یه قوطی برگشت و داد دستم.. وقتی دید نمیزنم خودش قوطی و باز کرد و مالید به پوستم..
یه ساعت بعد دوباره مشاطه گر اومد و یکم از ماتیکی که داشت مالید به لبم...
برخلاف خانمی که گلناز رو خیلی ارایش کرده بود این یکی زیاد نزده بود لیلا گفت خانم خیلی ناز شدین به قران. این ارایشگرمون از تهران آوردیم خیلی کارهاش قشنگه..
لبخند کمرنگی به صورتش زدم. معلوم بود دخترخوب و خونگرمیه..
دیگه خونوادم رو ندیده بودم. وقت ناهار بود از بالا میدیدم که خدمتکارها دارن ظرفهای غذا رو به اتاقا میبرن..
لیلا اومد تو اتاق گفتم میشه برم پیش خونوادم؟
_نه خانم ناهار شما و اقا سیاووش و میارن تو این اتاق..
اسم سیاووش و که شنیدم تنم لرزید چیزی نگفتم لیلا با غذا اومد تو اتاق و گفت‌:خانم جان بفرمایید میل کنین اقا سیاووش و پیدا نکردم ارباب گفتن شما میل کنین..
با بی میلی چندتا قاشق خوردم...
نمیدونم ساعت چند بود که دوباره لیلا اومد تو اتاق و گفت خانم این لباس و خیاط براتون اماده کرده برای عقد اینو بپوشید..
تو دلم بهش خندیدم و گفتم اخه کدوم عقد اقا سیاووشتون فرار کرده رفته.. عمرا نمیاد..
لباس ابی رنگ و بلندی بود که الحق هیچ جا نمونش رو هم ندیده بودم..
لیلا خانم گفت:خانم جان جسارتا ارباب گفتن به خدمتکارها رو ندین و باهاشون دم پر نشین اگه حرفی کاری بود به خودم بگین من همین بیرون هستم..
سری تکون دادم و همونجا نشستم و منتظر بودم تا صدام کنن.. صدای مار جان و مرضیه رو می‌شنیدم که داشتن به اتاق نزدیک میشدن لیلا در و براشون باز کرد تا اومدن داخل از دیدن قیافه من ذوق زده شدن حتی گلناز معلوم بود که یکم حسودیش شده که از اون قشنگتر شدم.
مار جان گفت والا دختر خوش شانس تر از تو هیچکس نیست..
گفتم:مار جان چی میگی؟ کدوم شانس؟
_پسر ارباب چه خوش قد و قامته ماشالا هزار ماشالا..
_چیکار کنم مار جان به من چه!!
همه نگام کردن مار جان گفتن:چته؟ باز جن زده شدی؟ از الان داری شروع میکنی گلچهره حواست باشه..
صدای باز شدن در حرف مار جان و نیمه گذاشت لیلا اومد داخل و گفت:ببخشید اقا سیاووش میخوان وارد بشن..
مار جات و بقیه بار و بندیل جمع کردن و رفتن به اتاق عقد..

لیلا گفت:خانم جان، من بیرون هستم کاری چیزی داشتین من در خدمتم فعلا با اجازه..
نفسم داشت بند میومد از روبه رو شدن با مردی که قرار بود همسر اینده من باشه.
نفس عمیق کشیدم و خودم و سپردم به دست تقدیر..
چند دقیقه ای طول کشید که صدای باز شدن در اومد سرمو بالا کردم و از جام بلند شدم.
پسر قد بلند و چهار شونه ای جلوم ایستاده بود پوست گندمی و چشمهای سیاهی داشت و کل صورتش ته ریش داشت..
سلام کردم.. سر تکون داد و گفت:ببین دختر خانم، من عاشق یکی دیگم،خیلی هم دوستش دارم... یه مدته پدرم اصرار داره زن بگیرم، نمیدونم چرا میخواد از رعیت برام بگیره!!
اومدم بهت بگم اگه الان دارم باهات عقد میکنم همش زوریه من راضی نیستم فقط نمیتونم بیشتر از این رو حرف پدرم حرف بزنم... اما بین ما هیچی نخواهد بود هیچی..
اینو گفت و رفت..
اشک از چشمهام ریخت پایین... دلم شکست خیلی هم شکست..
دیگه داشت باورم میشد که هیچکس منو نمیخواد.. انگار نحس بودم..
لیلا اومد تو و گفت:همه حاضرن خانم،...
اشک منو دید سکوت کرد و بعد گفت:کمکی از من برمیاد خانم جان؟
اشکمو پاک کردم و گفتم:نه بریم..
داشتم میرفتم پای سفره با کسی بشینم که هیچ علاقه ای بهم نداره!!
ولی برام مهم نبود دیگه به هیچی فکر نمیکردم. شاید حق با اون پیرزن بود، نباید با سرنوشتم میجنگیدم..
از پله ها بالا رفتیم.. صدای ساز میومد، عروسی پسر بزرگ ارباب بود ناسلامتی..
مار جان و بی بی و اقاجان روی صندلی نشسته بودنرو بچه ها پایین کنارشون نشسته بودن..
بقیه رو که نمیشناختم..
پیرزنی نشسته بود که اخمهاش توهم بود.. بعدا فهمیدم مادر اربابه.
معلوم بود از این وصلت دل خوشی نداره..
به کمک لیلا سر سفره عقد نشستم. شادی و خنده از لب بقیه دور نمیشد مار جان اقا جان خوشحال که فامیل ارباب شدن.
سیاووش پیداش نبود و دنبالش میگشتن..
ارباب گفت الان میرم ببینم کجاست خودم میرم دنبالش بقیه بشینن پذیرایی بشن..
چندتا خدمتکار با ظرف میوه و شیرینی وارد اتاق شدن..
یه چیزی حدود یه ربع طول کشید که ارباب و سیاووش پیداشون شد..
کارد میزدی خون سیاووش در نمیمومد..
دلم برای خودم میسوخت و نمیدونستم چی در انتظارمه.
سیاووش به زور اومد کنارم نشست..
عاقد جلوی در نشست و شروع کرد به خوندن خطبه عقد، با هر خطی که میخوند اشک من بیشتر و بیشتر میشد..
چه زود رویایی که برای خودم ساخته بودم نقش برآب شده بود!!
همه ارایشم خراب شده بود و زیر چشمهام سیاه شده بود..
ارباب بلند شد و یه سکه برای زیر لفظی بهم داد.
مرضیه اروم گفت:گلچهره چیه؟ چرا داری گریه میکنی؟ بله رو بگو..
با صدای ضعیفی گفتم بله...
صدای دست زدن اومد.

سیاووش هم بله رو گفت.
بله ای که شیرینیش رو حس نکردم..
سیاووش سریع بلند شد و رفت بیرون، مرضیه حس کرده بود که اتفاقی افتاده و با چشمهای مضطربش نگاهم کرد و گفت:چی شده ابجی طوری شده..
اروم گفتم:نه ابجی دلم براتون تنگ میشه..
چیزی نگفت ولی چشمهاش نشون میداد که قانع نشده!!
مار جان اومد صورتمو بوسید و گفت:الهی که سفید بخت بشی مادر خداروشکر که جای خوبی شوهر کردی کجا بهتر از خونه ارباب..
بعدم نگاه به صورتم کرد و گفت:هنوز نرفته دلتنگ شدی؟ گریه کن مادر ولی راهت خیلی دور نیست هر موقع بخوای میتونی بیای..
چیزی نگفتم نمیخواستم نگرانشون کنم..
دختری خوش لباس و خوش قیافه هم سن و سال من کنار خدمتکارا ایستاده بود و نگاهم میکرد تنها کسی بود که نگاهش تنفر نداشت!!
لیلا اومد و گفت:خانم تشریف بیارید بریم یکم استراحت کنیم..
از خدا خواسته از جام بلند شدم و رفتیم پایین، لیلا داشت میرفت که گفتم میشه بمونی؟
برگشت و گفت:جانم خانم جان امری دارین؟
_نه همینجا بمون فقط..
چشمی گفت و یه گوشه نشست.
گفتم:اون دختر خانمی که پیش شما ایستاده بود کی بود؟
_سمیرا خانم رو میگین؟
_سمیرا کیه؟
_سمیرا خانم دختر اربابه..
فهمیدم خواهر سیاووشه.. گفتم:ارباب چندتا بچه داره؟
_والا خانم جان اولین بچشون شوهر شما اقا سیاووش هستن، دومی اقا سعید آخری هم سمیرا خانم..
_همشون عزب هستن؟
_بله خانم جان...
سوالهای زیادی داشتم بپرسم اما میدونستم جاش نیست و حتی ممکنه خوشایند نباشه..
خیلی خسته بودم و همونجا خوابم برد نمیدونم چقدر خوابیده بودم که صدای در اومد مرضیه گفت:وا گرفتی خوابیدی؟
_ببخشید ابجی از خستگی هلاک شدم..
_پاشو ابجی وقته رفتنه...
باشه بریم..
ارباب گفته امشب با ما بیای فردا صبح میفرستن دنبالت که بیای زندگیتو شروع کنی..
_یعنی چی؟ مگه قرار نبود یه ماه دیگه عروسی بشه بعد؟ ما که هیچی جهیزیه اینا جور نکردیم..
_چه حرفا میزنی گلی، خونه اربابه ها!!! خنزر پنزر های ما به چه درد ارباب و این خونه درندشت میخوره!!!
_اخه من اصلا اماده نیستم..
مرضیه خندید و گفت:چه حرفا!! اماده نیستم چیه.. پاشو پاشو بریم خداحافظی کنیم و بریم..
لباسمو عوض کردم و لباس جدیدی که لیلا بهم داد و پوشیدم دیگه عروس ارباب بودم و باید هم شان اونها لباس میپوشیدم..
هرچقدر چشم چشم کردم سیاووش نبود ارباب با ما خداحافظی کرد و بدرقمون کرد..
کاش میتونستم بفهمم چرا منو برای پسرش گرفته!!
پسری که دل به عشق کس دیگه ای داشت و از من متنفر بود..

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golchehre
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه xpjrj چیست?