گلچهره 6 - اینفو
طالع بینی

گلچهره 6

شب راحت نخوابیدم،فکر و خیال راحتم نمیذاشت.. ذوق دیدن مار جان و بچه ها رو داشتم از طرفی تنها گذاشتن سیاووش میتونست راه رو برای اطلس باز کنه و موفق شه که من و از عمارت بیرون کنه.
صبح زود بیدار شدم سیاووش شب رو برنگشته بود. لباس پوشیدم و رفتم برای خداحافظی ارباب و عزیز بیدار شده بودن و. بقیه هنوز نیومده بودن.
ارباب گفت بیا بشین یه چیزی بخور بعد برو..
گفتم:اگه اجازه بدین برم که زودتر برسم..
ارباب بلند شد و گفت:تا حیاط باهات میام..
_زحمت نکشین..
جلوتر از من راه افتاد از عزیز خداحافظی کردم زورکی سر تکون داد از خداش بود که من برم!!!
ارباب همراه من تا حیاط اومد و راننده رو صدا زد، خلوت بود و هنوز خدمتکارها کارشون رو شروع نکرده بودن..
برگشت نگاهم کرد و گفت:چندتا وسیله هست که دیشب دادم بزارن تو ماشین ببر برای خونوادت..
تشکر کردم که گفت:بهت گفته بودم خیلی شبیه زن مرحومم هستی؟
_نه نگفته بودین..
اهی کشید و گفت:چشمهات.. انگار همون چشم هاست.. حیف که زود مارو تنها گذاشت و منو بیچاره کرد..
_خدا رحمت کنه روحشون شاد،کاش میتونستم ببینمشون کم سعادت بودم..
سری تکون داد و گفت:تو باید فکر اطلس و از سر سیاووش بیرون کنی، دختر خواهرمه از همه بهتر میشناسمش دندون تیز کردن برای این مال و منال..
با تعجب نگاهش کردم..
گفت:من سالهاست که بعد پدرم با ریز و درشت سر و کار دارم فکر نکن هرچی که اینجاست از پدرم رسیده نه، زحمت کشیدم جوونیم و پاش دادم. برای بچه هام هم پدر بودم هم مادر..
حالا هم خواهرم میخواد هرجور شده سیاووش بشه دامادش، کی بهتر از پسر من؟ که صاحب کلی مال و امواله، روزی که تورو دیدم فکر و خیال راحتم نمیذاشت، احساس کردم زن مرحومم جلوم وایستاده...
ادامه نداد و گفت:وقت تنگه باید بری، حواست باشه این دو روز خوب فکر کن نزار پسرم از چنگم بره اون باید عاشق تو بشه... مثل من، بسه دیگه دوره خان و خان بازی همه اینهایی که اینجان همه برا پول و ثروته منه، دوست اشنا هرکی از راه میرسه دلش میخواد با بچه های من وصلت کنه، اما آنقدر عاقل هستم که بدونم دورم چی میگذره.

اومدن راننده صحبت ارباب رو نیمه گذاشت.. گفتم:کار سختی از من میخواین ارباب، پسرتون حتی نگاهم نمیکنه اون عاشق اطلسه..
_برو دخترم برگشتی مفصل صحبت میکنیم..
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم..
چقدر مرد خوب و خاکی بود، به جاش جدی بود به جاش قلب مهربونش و نشون میداد.
به ماشین عادت نداشتم و کلا دو سه بار سوار شده بودم، خوابم گرفته بود و خوابیدم.
با صدای ترمز ماشین منم از خواب پریدم راننده گفت:خانم رسیدیم..
تشکر کردم و پیاده شدیم ارباب کلی وسیله برای خونوادم فرستاده بودن که داخل یه ساک بزرگ بود..
قرار شد دو روز دیگه راننده بیاد دنبالم..
در زدم یکم بعد صدای مار جان اومد در و باز کرد منو دید ذوق زده شد و گفت:اخ مادر تویی بیا بیا تو قربونت برم..
مار جان اخلاقش صد درجه برگشته بود..
ساک و دید چشم‌هاش برق زد و کمک کرد تا بیاریمش داخل..
اومدم تو حیاط مار جان رفت بیرون و نگاه کرد گفتم:چی میخوای مار جان؟
_پس اقا سیاووش کجاست؟
_بیا تو، من خودم اومدم
_واه، پناه بر خدا، بی خبر که نیومدی؟ ها مادر؟
_نه مار جان بیا چقدر سوال میپرسی.
مار جان با خوشحالی جلوتر رفت و گفت:اهای اهل خونه بیدار شین مهمون داریم..
اقاجان هنوز خونه بود، تو همین مدت کوتاه اب زیر پوستش رفته بود و یکم تپل تر شده بود سریع اومد استقبالم و گفت :خوش اومدی خوش قدم بابا بیا تو قدمت سر چشم..
انقد منو تحویل میگرفتن که دلم پر از حس خوب بود.
همه میپرسیدن چرا سیاووش نیومده گفتم:میخواست بیاد ولی کار پیش اومد موند، دفعه دیگه باهم میایم..
مار جان گفت:این پسره ارباب یه جوریه، انگار ماهارو داخل ادم نمیدونه، والا..
اقاجان گفت:با تو خوبه بابا! ؟اخلاقش چه جوریه؟
_خوبه بابا کاری به من نداره اخلاقش اینجوریه دیرجوشه..
همه در ظاهر قانع شده بودن.
مار جان گفت :حتما چیزی هم نخوردی نه؟ بیا سفره بندازم همه باهم یه چیزی بخوریم. خدا خیرش بده ارباب و همیشه دعاش میکنم. والا عاقبت به خیر شدیم گلچهره چشم همه داره در میاد از حسودی.. کم کسی نشدیم که فامیل ارباب شدیم ارباب.. اقاجان هم هر روز نمیره سرکار ارباب گفته هروقت میتونه بیاد، خدا عمرش بده الهی، منم که دیگه موندم خونه به بچه ها میرسم به بی بی میرسم..
بی بی رو بغل کردم و بوسیدم حسابی دلتنگش بودم.

بی بی سرمو بوسید و گفت:یکم کنارم بشین ننه، دلم برات شده بود قد یه نخود.. یادش بخیر روزی که مادرت تورو بدنیا اورده بود..
زدم زیر خنده تا حالا هزار بار اینارو تعریف کرده بود نگاهم کرد اخمهاش رفت توهم و گفت:من پیرزن شدم خنده دار؟ اره؟ افرین بهت..
_وای نه بی بی من غلط بکنم بخوام به شما بخندم، فقط چون اینارو همیشه برام گفتین خندم گرفت، ببخشید!!
_هی ننه تا پیر نشی نمیدونی جوونی چه لذتی داره، قدرشو بدون ننه.
بعدم اروم گفت:زود بچه بیار، تا میتونی جا پاتو محکم کن، بچه رابطتو با اون خونواده محکم میکنه ننه، اونا اربابن و ما رعیت، هرچی باشیم به چشم نمیایم اگه بتونی پسر بیاری که نور علی نور میشه.. هیچی مثل بچه دار شدن برای یه زن خوب نیست عزیز کرده شوهرت میشی...
حرفهای بی بی مثل یه پتکی تو سرم می‌خورد. سیاووش حتی دستش به من نخورده بود همه فکرش این بود یه روز از دست من خلاص شه.
اینارو به کی میتونستم بگم مگه؟
غم عالم تو دلم بود، خدا میدونه الان تو نبود من اون اطلس چقدر باهم خوشن!!
ارباب رو من حساب کرده بود،من ساده فکر میکردم ارباب بخاطر خودم اومده سراغم که عروسش بشم..
در حقیقت اومده بود سراغ یه رعیت چون میدونست با یه نون خشکم میشه نگهش داشت..
اون اطلسی که من دیده بودم واسه یه لباس باید کل تهرون رو براش زیر و رو میکردن.
بی بی گفت:گلچهره حواست هست ننه؟
_جانم بی بی ببخشید..
_میگم اقا... اسم شوهرت چی بود ننه؟ چقدر سخته
_سیاووش
_اها همون اقا سیاووش مرد خوبیه ننه؟ دوست داره؟ پدربزرگت خدا بیامرز مرد خوبی بود البته بدی های خودشم داشت ولی سایه سرم بود، بچه خوبه ننه ولی سایه سر یه چیز دیگست.
مار جان گفت:بسه بی بی یکم این دخترو به ما قرض بده..
بی بی انگار خوشش نیومد به من گفت :پاشو برو ببین چی میگه مادرت..
سرشو بوسیدم گلبوته و مرتضی اومدن پیشم حسابی دلتنگشون بودم..
مار جان گفت بیا ببین گلچهره ارباب چیها فرستاده..
با بچه ها شروع کرد به دیدن وسایل..
ارباب همیشه سنگ تموم میذاشت و حواسش به همه چیز بود.

کلی وسایل خوردنی و پوشیدنی و یه دسته اسکناس پول هم گذاشته بود..
خوشحالی از چشم همه دیدنی بود..
اقاجان گفت:خدا ارباب و گذاشت تو زندگیمون، هیچی دیگه نمیخوام خداروشکر..
مار جان گفت:مرتضی بدو برو ابجیتو خبر کن بگو بیاد اینجا..
مار جان اردک کشته بود و برامون اردک پخته بود..
کارهاش تموم شد مرضیه هم از راه رسید..
همه منو دوره کرده بودن و سوال میپرسیدن..
مار جان گفت:خدمتکارا برات غذا میارن تو اتاق؟
_نه مار جان چرا باید غذامو بیارن تو اتاق مگه من اربابم اخه!! همه دور یه میز غذا میخورن.
مرضیه گفت:خوب بیکار شدیا ابجی دیگه دست به سیاه سفید نمیزنی..
_اتفاقا خیلی خسته شدم تو همین مدت کم کلافه میشم اونجا..
یهو بی بی گفت:باید بچه بیاری ننه بچه دوای همه دردهاته، از بیکاری هم در میای..
مرضیه گفت:وای بی بی دست بردار تورو به خدا، به منم همینو میگفتی..
_ها بد شد مگه برات ننه؟ الان بچت بزرگ شده باید چند تا دیگه بیاری..
مرضیه جوابشو نداد و گفت:اونجا باهات خوبن؟ دوست دارن؟ اذیتت نمیکنن؟
_نه ابجی..
_نمیدونم چرا باور نمیکنم چشمهات یه غمی داره تورو خدا هرچی هست به من بگو..
_نه ابجی نه!!
_راستی فهمیدی چی شد؟
_مار جان بهت نگفت؟
کنجکاو شدم و گفتم :چی و بگو خودت دیگه.
_ربابه هنوز هیچی نشده برگشته خونه خاله..
_چراااا
_والا ما هم شنیدیم میگن ربابه گفته چشمهاش هرز میپره از سربازی فرار میکنه یه بار میره ده بار نمیره. خلاصه که جنگی شده بینشون..
چیزی نگفتم مار جان گفت:به درک خوب شد، حرف اونارو نزن

مرضیه گفت وا مار جان چی گفتم مگه؟ والا دلم خنک شد حقش بود دختره بی ابرو افتاده بود سر زندگی دختر خالش، خدا خوب خداییه هنوز هیچی نشده زده داغونشون کرده الهی بدترش سرش بیاد..
بی بی گفت:نفرین نکن ننه خوب نیست معصیت داره.
مرضیه حرصی شد و گفت:چه معصیتی ننه؟ یادت رفته گلچهره به چه روزی افتاده بود.
بعدم آرومتر گفت:حق داری یادت نیاد تو اصلا کجا بودی اون روزها..
گفتم:توروخدا ول کنین این حرفارو اصلا دوس ندارم دیگه در مورد اونها حرف بزنیم تموم شد رفت حتی یادآوریش هم چندشم میشه..
کسی چیزی نگفت و بلاخره اون بحث تموم شد..
اون دو روزی که اونجا بودم روزهای قشنگ زندگیم بود انگار تازه فهمیده بودم خونواده چیه، اخ که پول چه تاثیری تو زندگیمون داشت، بدبختی و بی پولی جوری گریبان گیر زندگی میشه که جر دعوا و جنگ چیزی تو خونه پیش نمیاد..
اما حالا بعد اون همه سال زندگی روی خوبشو به من نشون داده بود..
غصه زندگی من نداشتن همدم بود، تا چشم باز کرده بودم جواد رو شوهر خودم میدیدم و بعدش دنیامو نابود کرد. حالا هم که ازدواج کرده بودم و با مجرد فرقی نداشتم..
تمام اون دو روز هرچقدر فکر کردم که چه جوری باید دل سیاووش رو بدست بیارم به نتیجه ای نرسیدم.
سیاووش بد قلق بود و هر راهی روش جواب نمیداد.
تنها فکری که به سرم رسید کمک گرفتن از سمیرا بود اون خواهرش بود و اخلاقشو بهتر از هرکسی میشناخت..
با وجود اطلس و عشقی که بهم دیگه داشتن کار من سخت بود..
شب اخری که خونمون بودم دلم حسابی گرفته بود معلوم نیست دیگه کی میتونستم بیام پیششون.
صبح موقع رفتن وسایلمو جمع کرده بودم و منتظر راننده بودم که بیاد، قبل رفتن اقاجان بغلم گرفت و گفت توروخدا مارو حلال کن دخترم میدونم این ازدواج به خواست خودت نبود و زندانی کردنت تو اون کلبه جنگلی از رو نفهمی ما بود، فکر کردیم کار درستی میکنیم میترسیدم فرار کنی و ارباب مارو از اینجا هم بیرون کنه..
دستشو بوسیدم و گفتم:فکرشم نکن اقاجان تو صلاح منو بهتر میدونستی..
خندید و راننده رسید سوار ماشین شدم و راهی شدم.. مار جان پشت سرم اب ریخت و با گوشه روسری اشکشو پاک کرد.

تو راه ساکت بودم و به جاده خیره بودم، چه زود اون دو روز تموم شد هیچ ذوقی برای برگشتن نداشتم!!
جاده ای که به سمت عمارت میرفت منو به خودم اورد استرس گرفته بودم..
نگهبان در و باز کرد. عمارت شلوغ بود و خدمتکارا سخت مشغول کار کردن بودن. معلوم بود عمه قصد رفتن نداره.
عماد تو حیاط ایستاده بود، با چشمهای درشتش ادمو درسته قورت میداد!!
از راننده تشکر کردم و پیاده شدم، عماد اومد جلو و با خنده گفت:سلام خوش اومدین..
سلام کردم و تشکر کردم گفت:خوش گذشت؟ دو روز اینجا نبودین جاتون خالی بود..
تشکر کردم گفت اجازه بدین کمک کنم..گفتم نه ممنون احتياجی نیست خودم میتونم ببرم..
لبخند چندش آوری روی لبش بود خداحافظی کردم و رفتم وارد عمارت شدم و از پله ها رفتم بالا..
جلوی در اتاقم سمیرا رو دیدم که گفت:تا دیدم داری میای سریع خودمو بهت رسوندم..
ازش تشکر کردم گفت:گلچهره خیلی بهت عادت کردما دو روز نبودی دلتنگت شدم..
_منم خیلی دلم تنگ شده بود براتون
_برو استراحت کن خسته ای از راه رسیدی بعدا میام پیشت..
در و باز کردم و رفتم داخل سیاووش پشت به من رو به پنجره ایستاده بود..
سلام کردم..
جواب نداد.. متعجب موندم..
نمیدونم چقدر همونجوری خشکم زده بود که برگشت سمت من چشمهاش قرمز بود و گفت:حرف نمیفهمی نه؟
_چی؟
_مگه بهت نگفته بودم نزدیک این پسره عماد نمیشی ها؟
_نزدیک؟ اون فقط سلام کرد..
داد زد و گفت:ساکت شو.. خودم دیدم میخواست همرات بیاد داخل عمارت..
اومدم چیزی بگم که صدای بسته شدن محکم در اومد!!
حرصم گرفت و گفتم اصلا به تو چه!! تو چیکاره ای اصلا دلم خواست خوب کردم از این به بعدم تحویلش میگیرم تا چشمت در بیاد..
با خونسردی لباسمو در آوردم و رفتم حموم که دوش بگیرم.
لباسامو آویزون کردم..
حسابی خودمو شستم و اومدم بیرون دیدم لباسام نیست..
مات مونده بودم دستگیره رو میچرخوندم در باز نمیشد..
هرچی در زدم صدا زدم انگار نه انگار.. اب گرم تموم شده بود و داشتم میلرزیدم.

از سرد شدن زیاد شروع به لرزیدن کردم، دیگه چیزی نمی‌فهمیدم..
صدای باز شدن در اومد و بیهوش شدم..
چشمامو باز کردم همه تنم میلرزید و روی تخت افتاده بودم...
لیلا بالا سرم نشسته بود و داشت دستمال خیس میکرد..
چشمش به من خورد از خوشحالی جیغ ریزی کشید و گفت:تصدقت بشم بلامیسر، بهوش امدی؟ الان میرم اقارو صدا میکنم..
دستشو گرفتم اب دهنمم و قورت دادم و گفتم:چی به سرم اومده لیلا؟
_خانم جان راستش دیروز همه دنبال شما خیلی گشتن انگار اب شده بودین رفته بودین تو زمین..
_یعنی چی لیلا؟
_اقا سیاووش اومد تو حیاط و سراغ شمارو از من گرفت کم کم دیدیم شما واقعا نیستین دیگه خیلی نگران شدیم..
اخر سر سمیرا خانم شمارو تو حموم پیدا کرد که افتاده بودین روی زمین..
آشفته نشستم رو زمین و گفتم:لیلا یکی در رو من بسته بود، بخدا یکی در و بسته بود لباسامو برده بود هیچی نداشتم بپوشم..
لیلا متعجب نگاهم کرد و گفت:بخواب خانم جان حتما خیالاتی شدین، یکم استراحت کنین بهتر....
حرفشو قطع کردم و با داد گفتم :من خیالاتی نشدم میگم یکی لباسای منو گرفته بود در و بسته بود میفهمی؟
یهو در باز شد و ارباب و سیاووش و سمیرا اومدن داخل..
ارباب گفت:حالت بهتره؟
با سر تشکر کردم و گفتم:ممنون ارباب خداروشکر..
سمیرا اومد رو تخت نشست و گفت :نصف عمرمون کردی دختر چی شده بود اخه؟
با گریه گفتم:وقتی رفتم توی حموم یکی در و رو من بست همه لباسامو گرفته بود و برده بود..
همه همدیگرو نگاه کردن سیاووش گفت خیله خب بهتره یکم بیشتر استراحت کنه کل دیشب و داشت تو خواب هزیون میگفت...
با چشمهای خیسم نگاهش کردم و گفتم:بخدا من خیالاتی نشدم..
سمیرا گفت:اروم باش باشه، اخه من اومدم لباسات همه سر جاش بود درم باز بود حتما فشارت افتاده بود اب گرم بود حموم زده شدی..
ارباب رفت بیرون و سمیرا به لیلا گفت بیا برو یکم براش غذای داغ بیار تنش یخ کرده..
سیاووش داشت میرفت گفتم:سیاووش توروخدا وایستا، ببین من دارم میگم یکی در و بست رو من باور کن حرفمو، از سرما یخ کردم اب گرم نداشتم..
برگشت تو چشمهام نگاه کرد و گفت:کاش کاش...
_کاش چی؟
_هیچی.. فعلا بخواب بازم بهت سر میزنم..
صدای اطلس از بیرون میومد که گفت چی شد دایی جان حالش بهتره؟
ارباب گفت:اره باید استراحت کنه..
حالم داشت بهم می‌خورد.. من دیونه نشده بودم هزیون نمیگفتم..
خیلی دلم میخواست بدونم کی با من اینکارو کرده!!

هرچند وقت میومدن به من سر میزدن و میرفتن..
از سرمای دیروز هنوز توی تنم بود و با وجود گرم بودن هوا من سردم بود ژاکت خوشرنگی که مار جان بافته بود رو روی دوشم انداختم و به بیرون نگاه کردم. پنجره رو باز کردم سیاووش بیرون اتاق پشت به پنجره ایستاده بود..
داشتم همینجور نگاهش میکردم که یهو سر و کله اطلس پیدا شد.. اطلس صداشو عشوه ای داد و گفت:سیاووش میای بریم یکم قدم بزنیم دلم گرفته..
سیاووش کلافه گفت:بگو عماد و هاله بیان..
_من میگم تو. اونوقت میگی با اینا برم؟
_اره، حوصله ندارم..
صدای اطلس بالا رفت و گفت:واسه چی؟ واسه این دختره غربتی؟
سیاوش صداش رفت بالا و گفت:حرف دهنتو بفهم..
اطلس گفت:چی؟ چی گفتی؟ تو چت شده؟ دو روز اومده اینجا دور ورداشتی؟ قرارمون که یادت نرفته سیاووش!! منو تو باید مال هم بشیم این دخترم رد میکنیم بره حالا هرجور که هست.
سیاووش گفت:الان نمیخوام حرف بزنم برو لطفا..
اطلس با غرغر رفت.
چی از جون من میخواست این بشر!!
حسی به من میگفت هر بلایی سرم بیاد زیر سر این دختره.
ازش بدم میومد همه تلاششو میکرد سیاووش به من نزدیک نشه..
در باز شد و لیلا با ظرف سوپ وارد شد..
از دیروز که این بلا سرم اومده بود چیزی نخورده بودم.
به لیلا گفتم میشه یه اینه به من بدی..
چشمی گفت و رفت اینه رو اورد..
به صورتم نگاه کردم چقدر زیر چشمهام کبود شده بود..
ناراحت بودم از این وضعیت، نزدیک به هفده سال سن داشتم و دل شکسته و دل مرده بودم..
سیاووش اومد داخل اتاق قشنگ میفهمیدم که بی قراره ولی چیزی نمیتونه بگه..
لیلا گفت:خانم جان سوپ و بخورین من میام ظرفشو میبرم. امری با من ندارین؟
تشکر کردم و گفتم:نه لیلا جان ممنون دستت درد نکنه..
لیلا رفت بیرون سیاووش اومد جلو و با حرص گفت:یه جوری از اینا تشکر میکنی انگار اینا ارباب این خونن.. چقدر بگم به اینا رو نده..
_این بنده های خدا زحمت میکشن..
_خب بکشن مگه مفت و مجانی انجام میدن؟ تو هنوز نمیدونی که عروس ارباب شدن چه ادابی داره؟
با حاضرجوابی گفتم:نه نمیدونم نمیخوام بدونم، زیاد اینجا موندنی نیستم..
_منظورت چیه؟
_منظورم چیه؟ خودت همون روز اول گفتی زیاد به اینجا دل نبندم..
_پاشو غذاتو بخور چیزی نخوردی خون به مغزت نمیرسه..
اولین بار بود این همه با من صحبت میکرد و حسش عجیب بود.

زمان که گذشت حالم بهتر شد نمیدونم چی درست میکردن ولی از بوش میتونستم بفهمم که داروهای گیاهیه.. یکم حالم بهتر بود سمیرا گفت:گلی بیا بریم یکم پیش بقیه حال و هواتم عوض بشه..
هیچ علاقه ای نداشتم ولی مجبور شدم..
همراه سمیرا وارد سالن شدم عزیز و جیران و هاله و اطلس خوب خلوت کرده بودن..
سعید و عماد دورتر نشسته بودن و شطرنج بازی میکردن.
سلام کردم یکی در میون جواب دادن جیران گفت:چت بود عروس خانم؟ غش هم میکنی؟ عیب و ایرادی چیزی داری بگو تعارف نکنا..
به سمیرا نگاه کردم که گفت:عمه جون...
جیران نذاشت حرف بزنه و گفت:چیه؟ توهم هی عمه عمه راه انداختی! بزار خودش جواب بده..
اروم گفتم:ممنون از احوال پرسیتون خوبم..
عمه که انتظار نداشت چیزی بگم خندید و دست زد و گفت:نه انگار این عروس خانم خوب زبونی داره..
عزیز گفت:زبون داره خوبشم داره معلوم نیست چی به روز جلال من اورده چیز خورش کرده بچم همش حرفشو گوش میده. تف بهت بیاد خدا میدونه چی تو گوش بچه من خوندی اون از جلال الانم که سیاووش..
اطلس عصبی گفت:چی میگی عزیز؟ همین روزها این خانم باید جمع کنه بره انگار یادت رفته که من باید زن سیاووش بشم؟ این دختر همین روزها باید بارشو بزاره رو کولش به سلامت...
به سمیرا گفتم سمیرا جون با اجازت من میرم نباید میگفتی من بیام..سمیرا اروم گفت ببخشید گلی..
من رفتم و صدای جر و بحث بقیه میومد..
دو تا پله رفتم پایین و بعد برگشتم بالا دورتر از در ایستادم تا ببینم چی میگن..
جیران یکبند سر سمیرا داد میزد و میگفت :چی به خوردت دادن ها؟ دختر چرا حالیت نیست این یه رعیته جلال تو سیاووش همتون دارین جادو میشین..
_چه جادویی عمه؟ این دختر چیکارت داشت مگه؟ چی بهتون گفته؟ عروس ماست باید باهاش با احترام صحبت کنیم مثل بقیه..
عزیز گفت:خون توام خون یه زن رعیته باید با یه رعیت همینجوری حرف بزنی. هم جنس خودته...
سمیرا جیغ زد و گفت حق ندارین در مورد مادر من اینجوری حرف بزنین فهمیدین..
با گریه از جلوی چشمم رفت پایین..
ترسم تموم تنمو برداشت.

سمیرا که رفت من هنوز اون گوشه مونده بودم..
یهو صدای اطلس اومد که داشت به در نزدیک میشد سریع خودمو کشیدم پشت دیوار گلی عمارت نفس نفس میزدم و میترسیدم منو ببینن.
اطلس گفت:ای وای سمیرا بیا کجا رفتی..
بعدم رفت تو و گفت:عزیز این حرفا چیه بهش زدی الان دایی بیاد حسابی ازمون دلخور میشه به اندازه کافی از چشمش افتادیم..
عزیز با صدای بلند گفت:به درک اونم همون روز باید با مادرش میمیرد..
جیران صداش اورد پایین تر سخت تر می‌شنیدم یکم دل و جرات پیدا کردم و رفتم جلوتر، جیران گفت:عزیز همون دارویی که به زهره دادی باید به این بچه هم میدادی، این دختر فقط یه مزاحمه عین مادرش اخلاقاش با مادرش مو نمیزنه.. جلال هم چشم دنیا رو کور کرده اون از زن انتخاب کردنش اینم از عروس آوردنش..
اطلس گفت:عروس منم مامان فقط من.
_تو اگه عرضه داشتی یه شب خودتو مینداختی بغل اون سیاووش احمق که بیاد عقدت کنه.. فقط ادا داری...
دیگه بیشتر از این نمیتونستم اونجا بمونم قلبم داشت کنده میشد. باورم نمیشد زهره زن ارباب بدست خونواده شوهرش کشته شده باشه..
فورا رفتم تو اتاق و نفسم بالا نمیومد.
رفتم زیر پتو میترسیدم بند و اب بدم..
لیلا اومد به من سر بزنه دید خوابم رفت..
اون شب برای شام نرفتم بالا و حال بدم رو بهونه کردم..
نرفتن سميرا سر میز شام غوغا به پا کرد صدای داد و بیداد ارباب رو در اورد..
عزیز خودشو به مریضی زده بود و غش کرده بود عمه و اطلس قهره کرده بودن، بیچاره زنعمو بین اونها گیر افتاده بود و به سختی وساطت کرده بود.
ارباب سر سمیرا خیلی حساس بود چون هیچ موقع طعم مادر رو نچشیده بود..
ارباب اون رو با همه وجودش بزرگ کرده بود و هیچ موقع نذاشته بود نامادری بالا سرش بیاد.
سیاووش اون شب نیومده بود خونه از لیلا شنیده بودم که میگفتن چندنفری به شالیزار حمله کردن و سیاووش و ارباب شبونه رفته بودن سر زمین..
لیلا تا دیروقت پیشم مونده بود..
دلم میخواست چیزهایی که شنیدم رو به یک نفر بگم اما نمیتونستم به کسی اعتماد کنم.

اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد.
سیاووش تا دم دم های صبح که من بیدار بودم نیومده بود، همه بدنم رو وحشت فرا گرفته بود..
چقدر جیران و مادرش ادمهای خطرناکی بودن.. همه فکرشون پول و ثروت و این عمارت بود..
به راحتی میشد همه نقشه های اونهارو فهمید، خود ارباب هم تا حدودی خبردار بود
دیگه از این دو تا ادم وحشت داشتم تا صبح نخوابیدم و میترسیدم همون بلایی که سر زهره اورده بودن سر منم بیارن از شر من خلاص شن و اطلس رو جای من بنشونن..
انقد تو فکر و خیال بودم که همونجا نشسته خوابم برد..
تازه چشمهام گرم شده بود که صدای باز شدن در اومد انقد وحشت داشتم که سریع از خواب پریدم سیاووش منو که تو اون حال دید گفت:چی شده؟
چشمهام از بیخوابی میسوخت اروم سلام کردم و گفتم هیچی ترسیدم..
سیاووش قیافه خسته و داغونی داشت گفت:من نخوابیدم چشمهام داغونه تو که خوابیدی چرا چشمهات قرمزه ؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم:نه من نخوابیدم تا صبح..
سیاووش با تعجب گفت:واسه چی؟
خجالت زده گفتم:اخه از تنهایی میترسم..
سیاووش لبخندی زد و گفت:خوب میگفتی سمیرا بیاد پیشت..
_نمیدونستم که نمیاین!!
سیاووش از حرفم خوشحال شد و لبخند قشنگی رو لبش نشست..
چیزی نگفت و رفت دوش بگیره وقتی برگشت من تو همون حالت خواب الود بودم گفت:پاشو بریم صبحانه بعد بیا بخواب.
به سختی از جام پاشدم و اماده شدم..
اگه سیاووش نبود جرات نمیکردم دور و بر جیران و مادرش افتابی بشم تو عمرم ادمایی مثل اونا ندیده بودم و بلد نبودم باهاشون رفتار کنم..
ارباب خسته و عصبی بود سمیرا گفت:پدر دیشب چی شده بود کجا رفته بودین؟
ارباب بی حوصله گفت:یه مشت بیشرف حروم زاده شبها میان تو زمین ما اب و میبندن زمین خشک شه، همه شالی هارو خراب کردن،نمیدونم چه دشمنی با من دارن ولی کور خوندن از این به بعد شبها میرم سر زمین..
سمیرا گفت:اینجوری که نمیشه پدر شما خسته میشین الانم خیلی خسته ای..
ارباب بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و گفت:نوش جان همگی من میرم استراحت کنم..
جیران و اطلس حسابی مشغول خوردن بود ولی من فقط خوابم میومد و دوست داشتم هرچی زودتر میز و ترک کنم.
اطلس گفت:سیاووش امروز با بچه ها قرار گذاشتیم بریم ماهی گیری کاراتو بکن بریم..
سیاووش بدون اینکه نگاهش کنه گفت:شما برین من خستم..
اطلس که خورد تو ذوقش گفت:الان که نه بعد ناهار..
سیاووش هم از رو میز بلند شد و گفت :حالا هرچی خودتون برین..
سیاووش رفت. منم اومدم بلند شم که جیران گفت:هی گدا زاده..
تو چشمهاش نگاه کردم که گفت:چی به خورد خونواده من دادی که اینجوری شدن؟ شما گدا زاده ها غربتی ها خوب جادو جنبل بلدین..

هیچی نگفتم و از سر میز بلند شدم..
هربار سر میز یه چیزی میگفتن که قلبم بشکنه اما دیگه اهمیتی نمیدادم..
در اتاق و باز کردم دیدم سیاووش رو تخت نشسته گفت:چرا جوابهاشونو نمیدی؟
_جواب کیو؟
_همونایی که هر روز سر میز یه چیزی بارت میکنن..
اهی کشیدم و گفتم:اخه من چی میتونم بگم!؟ من یه رعیتم..
سیاووش داد زد و گفت:انقد رعیت رعیت نکن، چیو میخوای یاد من بندازی؟
حرف نزدم فهمیدم خیلی عصبیه..
چشمهاش سیاهش قرمز شده بود، چند وقتی بود حس میکردم به سیاووش بی میل نیستم یه حسی تو وجودم داشت جوونه میزد که دوستش داشتم اما هربار جلوی خودمو می‌گرفتم که جدی تر نشه ولی انگار زیاد موفق نبودم.
سیاووش گفت:چند شب منو پدر شبها میریم سر زمین تا معلوم بشه کار کیه، شبها برو پیش سمیرا یا میگم سمیرا بیاد اینجا.
_ممنون اقا..
_چندبار بگم به من نگو اقا من سیاووشم سیاووش
_چشم.
رفت و دراز کشید و خوابید خسته تر از اون بود که بیدار بمونه با اینکه خیلی خوابم میومد ولی نشستم و نگاهش کردم همینجوری داشتم نگاهش میکردم که یهو جا به جا شد و چشمش باز شد داشتم از ترس میفتادم..
منو بالا سر خودش دید گفت:چیه؟ چی شده؟ چرا اینجایی؟
با تته پته گفتم:هیچی یکم سرم درد میکرد داشتم میرفتم که شمارو انگار بیدار کردم..
سیاووش حرفی نزد و دوباره خوابید..
از تو اتاق موندن خسته شده بودم..
رفتم اتاق سمیرا و در زدم..
سمیرا ازم خواست وارد اتاقش بشم..
خیلی اتاق قشنگی داشت همه اتاقهای عمارت پنجره های بزرگ و زیادی داشتن، همه وسایل کاملا با سلیقه چیده شده بود و گوشه اتاق یه تخت چوبی بود یه فرش دستباف که وسط اتاق پهن بود و یه عکس که رو دیوار اتاق گذاشته بود..
بی معطلی گفتم:سمیرا این عکس مامانته؟
اروم سر تکون داد و گفت:اره، حیف که فقط همین عکس برام مونده..
تسلیت گفتم نمیدونستم چی بگم سمیرا دوباره گفت:مادرتو دیدم اون روز زن خوبیه، قدرشو بدون گلی بی مادری خیلی سخته.

اون روز منو سمیرا خيلی باهم درد دل کردیم سمیرا شده بود خواهر من، واقعا خوب بودن این دختر نشونه تربیت درست ارباب بود.
سعید زیاد با من هم کلام نمیشد کلا بچه خشک و کم حرفی بود..
دلم براشون میسوخت که بدون مادر بزرگ شدن مخصوصا سمیرا!
اون شب بعد شام سیاووش و ارباب رفتن سر زمین و من اون شب پیش سمیرا خوابیدم..
انقد باهم صمیمی شده بودیم که تا صبح کلی حرف زدیم و خندیدیم..
از بین حرفهاش فهمیدم که پسر یکی از رفیق های ارباب که وضع مالی نسبتا خوبی هم دارن و ساکن رشت هستن خیلی وقته خواستگار سمیرا هستن و سمیرا هم انگار بی میل نیست..
تا دیروقت بیدار بودیم و بعد کم کم چشممون گرم شد. سمیرا رو تخت خوابید و من روی زمین!
افتاب که افتاد رو صورتم فهمیدم صبح شده چندباری جا به جا شدم و از گرمای افتاب خوابم نبرد سمیرا خوابیده بود.
بلندشدم و اهسته در و باز کردم و رفتم سمت اتاقمون، خواب‌آلود بودم ولی احساس کردم تو اتاقم کسی و دیدم خوب که نگاه کردم از پنجره سیاووش و اطلس رو دیدم..
چشمهاممو بهم مالیدم باورم نمیشد باهم تو اتاقن..
قلبم داشت می ایستاد به دور و برم نگاه کردم هیچکس نبود. همون گوشه ایستادم که منو نبینن اطلس تمام مدت سعی داشت به سیاووش نزدیک بشه صداش سخت میومد ولی متوجه شدم که گفت:تو قول دادی سیاووش من همین الانم ماله توام..
سیاووش گفت:نمیتونم نمیتونم اطلس دیگه شدنی نیست..
اطلس گفت:یعنی چی که شدنی نیست؟ من قراره زنت بشم این دختره مزاحمه زندگیمون شده وگرنه منو تو خیلی قبل تر زن و شوهر بودیم. دستشو گذاشت دور گردن سیاووش..
از پشت سر صدای مش قاسم اومد که گفت:خانم ببخشید اقا سیاووش رو صدا میکنین؟ یه مشکلی بین خدمتکار ها پیش اومده..
صداش انقد بلند بود که سیاووش خودش اومد بیرون و فقط به من نگاه میکرد. اطلس با بی شرمی تمام پشت سر سیاووش اومد بیرون..
چشمهای سیاووش هزارتا حرف داشت بدون اینکه محلش بدم از کنار جفتشون رد شدم..
دلم میخواست از اونجا برم بدجور بهم برخورده بود..
حس حسادت بدی به اطلس داشتم و اگه میتونستم کاری دستش میدادم..
شبیه دیونه ها شده بودم.. یه ربعی گذشت که سیاووش در و باز کرد خودم رو سرگرم مرتب کردن لباسهام نشون دادم.
پشت به سیاووش بودم میدونستم هر لحظه ممکنه اشکم بریزه.
سیاووش تو سکوت کامل بود و وسط اتاق ایستاده بود نفس های عمیق میکشید..
بی مقدمه گفت:گلچهره؟

تو چشمهاش که نگاه کردم اومد جلوتر دستاشو توهم میذاشت و استرس داشت معلوم بود چیزی که میخواد بگه گفتنش براش راحت نیست!!
گفت:من.. من.. خیلی فکر کردم تو همین مدت کوتاهی که اینجایی راستش موفق شدی که..
ادمو جون به لب میکرد تا حرف بزنه همینجور با دهن باز نگاهش کردم دیدم درست حسابی حرف نمیزنه عصبی شده بودم گفتم:چی میخوای بگی؟
_میخوام بگم دیگه حتی به اطلس فکرم نمیکنم...
اون لحظه انقد خوشحال شده بودم که دست و پامو گم کرده بودم خنده اومده بود رو لبم. سیاووش فقط نگام میکرد از خجالت چیزی نمیتونستم بگم سیاووش گفت:روزی که پدر گفت قراره برام زن بگیره زمین و زمان رو بهم دوختم که من فقط با اطلس ازدواج میکنم، اما پدر اصلا با اطلس موافق نبود حتی با وجود اینکه بچه خواهرشم بود ولی میگفت نه... اما الان این چند وقت کوتاه فهمیدم چقدر راضیم که نشد و چقدر راضی ترم که تو همسرمی..
زدم زیر گریه احساسی شده بودم باورم نمیشد به همین زودی قلب سیاووش رو تصاحب کرده باشم..
عشق چیزی بود که میتونست خیلی ناگهانی وارد زندگی ادم بشه، روم نمیشد بهش بگم منم حسم بهش همینه..
سیاووش اومد جلو و گفت :چرا داری گریه میکنی؟ حرف بدی زدم؟
_نه نه من یکم هیجانی شدم ببخشید..
سیاووش نفس راحت کشید و گفت:دلم خیلی باهاته گلچهره نمیدونم با قلبم چیکار کردی که اينجوری بی طاقتم.. طاقت دوریتو ندارم میتونی بفهمی!؟ اشفته ام کلافم بدون تو دیگه نمیخوام باشم..
یهو گفتم:پس اطلس چی میشه؟
_من ازدواج کردم تشکیل خانواده دادم نمیتونم حتی یک لحظه بهش فکر کنم از روزی که عقد کردیم بهش سرد شدم.. الانم که دیگه مهر تو توی وجود منه، خانواده من تویی.. دیگه چیزی بین منو اطلس نیست..
_ولی اون بیخیال نمیشه..
_منظورت چیه؟
_حرفهاشو به من زده هربار منو دیده تهدیدم کرده که همین روزها از شر من خلاص میشه..
_نگران نباش تا من هستم اون نمیتونه کاری بکنه.. چند وقت دیگه بیخیال میشه.. راستی فقط یه مدت شبها کارم همینه که پدر و تنها نزارم و شبها باهاش برم سر زمین.. دوباره امشب برو پیش سمیرا..

چشمامون پر از اشک شوق بود ولی هنوز از هم خجالت می‌کشیدیم و راحت نبودیم..
اون شب سر میز شام هیچکس حرف نزد و غذا تو سکوت خورده شده بود بعد حرفهایی که عزیز به سمیرا زده بود ارباب تحویلشون نمیگرفت..
نگاه همشون به من با غضب بود. شامم تموم شده بود و چون بقیه مشغول خوردن بودم از سر میز بلند نشدم.
سیاووش شامش رو خورده بود بلند شد و گفت:گلچهره اگه شامتو خوردی بریم..
همه به سیاووش نگاه کردن حتی ارباب، ارباب نگاهم کرد و لبخند رو لبش اومد..
فهمید که بلاخره تونستم سیاووش رو مال خودم کنم..
حس غرور داشتم شاید بخاطر این بود که مدتها بود کسی منو حساب نمیکرد..
اون شب سیاووش بعد شام با من اومد توی اتاق و یکم باهم حرف زدیم ارباب صداش کرد و باهم دیگه رفتن منو به سمیرا سپرد و رفت...
اون شب تا صبح با سمیرا میخندیدیم و خوش بودیم. جفتمون خوشحال بودیم سیاووش بلاخره عاشق من شده بود..
فردا صبح اولین کاری که کردم گفتم خیاط بیاد اتاقم.. صبح زود خیاط خودش رو رسوند هنوز سیاووش نیومده بود، تو ابرها بودم زن پسر ارباب بودم و حالا که خیالم راحت شده بود خودی نشون میدادم چندین لباس به خیاط سفارش دادم چون از مدل چیزی نمیدونستم همه رو به خیاط و سمیرا سپرده بودم همون موقع سیاووش خسته وارد اتاق شد خیاط فورا به احترامش بلند شد سیاووش به سر تکون دادن اکتفا کرد خیاط گفت خانم اگه امری ندارین من مرخص شم؟
سمیرا گفت:بیا من بقیشو بهت میگم..
بعدم چشمکی به من زد..
سیاووش سرحال نبود گفتم چی شده چرا اینجوری هستی؟
_هیچی، دیشب چند نفر و دیدیم که دارن میان سمت زمین فکرشو نمیکردن که ما اونجا باشیم، کار هرکیه آشناست تا گیرش ننذازم ول کن نیستم.
نميدونستم چی باید بگم..
ارباب هم بهم ریخته بود چیزی به برداشت شالی نمونده بود..
عمه قصد رفتن نداشت.زنعمو و خونوادش رفتن فقط عماد موند،
حالا دیگه عمه و اطلس و عماد مونده بودن!!
چند روزی گذشته بود که بلاخره منو سیاووش مال هم شدیم یه شب گرم تابستون بود بهترین لباسم رو پوشیدم و خودم به اغوش گرم سیاووش سپردم.. خماری چشمهاش حالت قشنگی داشت که با چیزی حاضر نبودم عوضش کنم، شبی همراه با درد و عشق قشنگ ترین شب زندگیم شد و با دنیای دخترونگیم خداحافظی کردم.

فرداش از سیاووش خیلی خجالت میکشیدم و کمردرد و شکم درد بدی داشتم..
لیلا رو این چند روز درست حسابی ندیده بودم و پیغام داده بودم بیاد پیشم دمغ بود و حال و حوصله نداشت گفتم چیه لیلا چرا سرحال نیستی؟
_هیچی خانم چیزی نیست، امری داشتین با من؟
_یعنی چی تو چت شده اخه؟
زد زیر گریه و گفت خانم من خیلی بدبختم اقام داره منو میده به یه مردی که همسن و سال خودشه فقط بخاطر پول. اخه این پول چیه که همش باید ما ادما رو قربونی کنن..
کاری از دستم برنمیومد و با گریه هاش منم اشک میریختم و یاد خودم میفتادم..
گفتم:گریه نکن لیلا جان، چه میشه کرد.. شاید تقدیر همین باشه..شاید ادم بدی نباشه..
_میخوام چه کنم ادمی که همسن باباما خانم جان..
مشکوک شدم و گفتم :نکنه دلت با کس دیگه ایه اره؟
سرشو انداخت پایین، حالا فهمیدم تو دلش چی میگذره..
گفتم:خب کیه این مرد خوشبخت؟
_کدوم خوشبخت خانم اونم مثل من بدبخت اشفتست..
کلافه گفتم:خب بگو دیگه ببینم کیه چیکار میشه کرد براتون..
_همین محمد پسر راننده ارباب..
خندیدم و گفتم :پس این مدت که دیگه به من سر نمیزنی برا خودت عشق و عاشقی راه انداختی؟ افرین افرین..
خیلی خجالت می‌کشید و صورتش قرمز شده بود..
گفتم:حالا تو مطمئنی که میخواد باهات ازدواج کنه؟
با تعجب گفت:پس چی خانم جان؟ خودش گفت..
_همینطوری گفتم خیله خب پاشو برو فعلا..
_میخوای چیکار کنی خانم جان؟
_فعلا نمیدونم بزار ببینم چیکار میکنم تو برو به کارت برس.
لیلا که رفت تصمیم گرفتم به سیاووش بگم تا بتونیم وصلت رو جوش بدیم
پسر راننده رو چند باری دیده بودم در ظاهر پسر بدی نبود.
اون شب به سیاووش گفتم خندید و گفت:میخوای همه عاشقارو بهم برسونی اره؟
_اره چی میشه مگه؟
_هیچی حالا میخوای من چیکار کنم؟
_میخوام با پدر لیلا صحبت کنی نزاری اونو بدن به اون پیرمرد..
_فکر نمیکنی این قضیه به من مربوط نمیشه؟
_خب تو خان زاده ای کسی رو حرفت حرف نمیزنه..
سیاووش یکم فکر کرد و گفت:باید ببنیم پدر چی میگه..
چند روز بعد سیاووش و ارباب وصلت لیلا و محمد رو رقم زدن.. لیلا خوشحال ترین زن دنیا بود اون شب خوشحال بودم که تونسته بودم براش کاری بکنم..
سیاووش میخندید و میگفت:ولی منو تو هیچ کدوم روز عروسیمون خوشحال نبودیم..
_اره ولی مهم از این به بعده..
اون روز تو عروسی اون دوتا که ارباب شخصا تو عمارت برگزار کرده بود به همه خوش گذشت.
واقعا که ارباب دل بزرگی داشت!
خوشی اون روز من زیاد دووم نداشت.

اون روز بعد عروسی عمارت خلوت شده بود..
شب بود که ارباب دوباره اومد دنبال سیاووش و برای سرکشی به زمین ها رفتن سر زمین..
اون شب تو اتاق تنها موندم و هرچقدر سمیرا اصرار کرد نرفتم، نمیخواستم بیشتر از این مزاحم سمیرا بشم..
تصمیم گرفتم به ترسم غلبه کنم و خودم تنها بخوابم..
اخرشب بود و عمارت به خواب عمیقی فرو رفته بود.. فقط من بودم که خواب به چشمم نیومده بود..
داشتم میخوابیدم حس میکردم صدای در زدن اومد، اول فکر کردم اشتباه میکنم ولی دوباره که در زدن سر جام نشتستم و گفتم :کیه؟
صدای بتول خدمتکار اومد که گفت:خانم جان منم بتول..
در و باز کردم و گفتم:چیه بتول این وقت شب اینجا چیکار داری؟
_خانم جان ببخشید مزاحم شدم سمیرا خانم ناخوش احوالن منو فرستادن بیام دنبال شما..
خودمو سرزنش کردم که چرا امشب تنهاش گذاشتم و گفتم باشه برو من لباس میپوشم میام..
گفت:منم میمونم باهم بریم خانم سمیرا خانم پایین تو مطبخه بردمش اونجا تا یه چیزی بدیم اروم بگیره..
هول هولکی آماده شدم و گفتم:باشه بریم..
اون جلو رفت و من پشت سرش رفتم.
وارد مطبخ شد منم وارد شدم از پشت سر صدای بسته شدن در اومد بتول رفت یه گوشه و اطلس وارد شد سریع دو نفر دهن منو بستن دست و پامو بستن!!
هرچقدر تلاش میکردم فایده نداشت..
از در پشتی منو بردن سوار یه ماشین کردن اون دو نفر و نشناختم..
دوباره داشت حالم بد میشد و قلبم داشت از دهنم میزد بیرون!!
از عمارت دور و دور و دورتر میشدیم و اشکم میومد..
اصلا معلوم نبود کجا میریم.. سرنوشت منو به کجا میکشوند معلوم نبود!!!
رنگ شادی تو زندگی من جایی نداشت!!
وقتی رسیدیم هوا در حال روشن شدن بود،
اون دوتا مرد که روشون پوشونده بود منو پیاده کردن در یه خونه ای رو باز کردن و منو وارد خونه کردن، یه زن و شوهر اومدن بیرون و به ترکی صحبت میکردن و سر در نمیاوردم چی میگن..
منو داخل خونه بردن و خودشون رفتن..
اون زن و مرد فارسی رو به سختی صحبت میکردن و خیلی لهجه داشتن..
زن چادرش رو انداخت صورتش پر از لک و لوک بود گفت:نمیتونم دهنتو باز کنم میترسم سر و صدا راه بندازی.
شوهرش مرد لاغر و قد کوتاهی بود اروم گفت:یه چیزی بدیم بخوره حتما گشنشه..
_فعلا نه باید باهاش اتمام حجت کنیم که داد و هوار راه نمیندازه.

دست و پاهام جون نداشت تمام مدت همون حالت مونده بودم.. چقدر بدبخت بودم که مجبور بودم هر بار یه بلایی سرم بیاد..
اون مرد خیلی مهربون تر از زنش بود، تمام مدت نگاهش سمت من بود و ترحم داشت بهم..
با چشمهام و با التماس ازش میخواستم منو باز کنن..
اون مرد که فهمیدم اسمش یعقوب به زنش گفت:حمیرا این دختر گناه داره بیا یه چیزی بهش بدیم..
زنش با چشمهاش میخواست منو قورت بده نمیدونم چرا انقد از من بدش میومد گفت :کوفت بخوره مگه نشنیدی خانم چی گفت!؟ گفت زیاد بهش پر و بال ندیم.. بعدا دهنشو باز میکنیم یه نون خشکی چیزی بهش میدیم.. بیا نمیخواد انقد حواست بهش باشه..
_اخه زن مگه میشه بنده خدارو تو این حالت نگه داشت؟ گناه داره، والا که من راضی نیستم اون چندغاز و نخواستم به خانم بگو بیاد ببره من ادمش نیستم..
حمیرا عصبی شد و گفت:اه چقد غر میزنی!! به ما چه ها؟تو به پولی که قراره بگیری فکر کن..
یعقوب نشست یه گوشه و گفت:من مردم ازار نیستم یا دستشو باز کن دهنشو باز کن یا من میرم خانمو خبر میکنم از خیر اون پولم میگذرم..
حمیرا بلند شد اومد سمت من و گفت:خیلیه خب فقط میتونه بیاد یه لقمه بخوره دوباره میبندمش من حوصله دردسر و فرار ندارما بگم بهتره..
یعقوب گفت:باشه باز کن..
حمیرا دهنمو دستمو باز کرد مثل شمر بالا سرم مونده بود که لقمه نون پنیری که برام درست کرده بود رو بخورم..
اروم گفتم :میخواین با من چیکار کنین؟ تا کی قراره من اینجا باشم؟ من که کاری نکردم..
حمیرا گفت:زیاد داری زر میزنی لقمتو کوفت کن..
اروم اروم می‌خوردم که عصبی شد و گفت:بلومبون دیگه این لامصب و هی داره ناز میده کوفت کن تموم شه بره...
یعقوب گفت:چیکارش داری زن بزار غذاشو بخوره..
_تو چی میگی این وسط ها؟ اگه قراره دلت بسوزه برو یه مدت اینجا افتابی نشو خودم میتونم از پسش بربیام.
یعقوب دیگه چیزی نگفت.. غذامو که خوردم دوباره دست و پامو بست..
خدا میدونست تو عمارت چه خبر شده بود، اطلس بی رحمانه منو از سیاووش جدا کرده بود.
میدونستم یه روزی زهرشو میریزه حتی نذاشت منو سیاووش چند روز باهم خوش باشیم

حال دلم خیلی خراب بود و به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم.
حمیرا خیلی زن بد اخلاقی بودو همیشه در حال فحش دادن و غر زدن بود، یعقوب ولی مرد خوبی بود اینو راحت میشد فهمید..
اگه اون نبود حاضرم قسم بخورم حمیرا حاضر نمیشد حتی یه نون خالی دستم بده.
حمیرا یه چماق بزرگ اورده بود و یه گوشه اونو گذاشته بود و میگفت اینو میبینی واسه تو آوردمش، دست از پا خطا کنی همچین میزنم تو ملاجت که دیگه چشمت هیچ جارو نبینه حالام پاشو بریم مستراح تا اینجارو به گند نکشیدی..
با چماق جلوی در دستشویی ایستاده بود مگه جرات فرار کردن داشتم؟ تنها چیزی که حتی بهش فکرم نمیکردم همین بود!
تو اون اتاقک کوچیک سه نفری شب و روز میکردیم..
بیشتر اوقات یعقوب میرفت و به کارهاش می‌رسید و برمیگشت.
دست و دهنم بسته بود و با هزار تهدید گاهی بازم میکردن..
اون روزها خیلی بهم سخت گذشت، یه هفته ای از اوردنم میگذشت، یه روز که حمیرا دهنمو باز کرده بود گفتم:توروخدا بیا منو باز کن دستم درد گرفته همه جاش کبود شده بخدا هیچ جا نمیرم شما که دو نفرین اخه من میخوام چیکار کنم..
_بازم که داری زر میزنی؟ بازت کنم که شبونه بیفتی رو سرمون خفتمون کنی؟ به همین خیال باش..
بعدم پوزخند زد.
_توروخدا انقد منو اذیت نکن مگه من چیکار کردم؟ تا کی میخوای منو اینجا نگه داری؟ از خدا نمیترسی؟
حمیرا یکم سکوت کرد بعدم برگشت نگاهم کرد و با چمشهاش که عصبانیت میبارید گفت:خدا؟ کدوم خدا؟ از کی داری حرف میزنی؟؟ خدا مال ادم پولدارهاست مال خان زاده هاست مال از ما بهترونه، ما بدبخت بیچاره ها لنگ یه لقمه نونیم صبح تا شب، اون وقت تو از خدا واسه من حرف میزنی؟ منو از چی می‌ترسونی بچه؟نداریم شکم خودمونو بچه هامونو سیر کنیم..
پشت به من کرد و قطره اشکش و پاک کرد..
یکم بعد اومد دستمو بست و رفت بیرون!!
اون روز تا غروب پیداش نبود..
شب با یعقوب اومدن داخل اتاق، حمیرا سرحال نبود.
یعقوب گفت:حمیرا بیا رفتم یکم خرت و پرت گرفتم بیا بخوریم..
حمیرا یه گوشه نشست و گفت:میل ندارم خودت بخور..
یعقوب اومد دستمو دهنمو باز کرد و بهم غذا داد.. انقد گشنم بود که با ولع حسابی خوردم..
یعقوب گفت حمیرا این دختر خیلی وقته اینجاست باید حموم ببره..
خودم فهمیده بودم خیلی بو گرفتم

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golchehre
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه cdrtde چیست?