گلچهره 8 - اینفو
طالع بینی

گلچهره 8

خداروشکر کسی کاری به کارمون نداشت حتی لازمم نشد هیچ توضیحی بدیم..
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت روستای رقیه باجی..
دلم شور میزد معلوم بود که سمیرا هم دست کمی از من نداره..
یه خونه قدیمی کوچیک تو دل روستا خونه رقیه باجی بود..
راننده جلوی در ایستاد و من و سمیرا پیاده شدیم..
رقیه باجی جلوی در نشسته بود تا مار و دید سریع اومد جلو..
سمیرا گفت:چی شده رقیه باجی؟ واسه چی این موقع شب مارو خواستی؟ اتفاقی افتاده؟
رقیه باجی بی قرار بود و اینو راحت میشد فهمید..
گفت:خانم جان بیاین بریم داخل نمیتونم اینجا صحبت کنم بفرما بفرما..
منو سمیرا بهم دیگه نگاه کردیم و رفتیم تو..
رقیه باجی رفت و با یه سینی چایی برگشت..سمیرا گفت:رقیه باجی بیا بشین چایی نمیخواد بیا حرف بزن..
رقیه باجی هنوز حرف نزده گریه میکرد.. سمیرا گفت:تورو خدا حرف بزن اخه چی شده..
_خانم جان الهی من بمیرم کاش مرده بودم کاش خبر مرگم به شما میرسید..
_این حرفا چیه
_بخدا تو این همه سال یه شب خواب راحت نداشتم میترسیدم دم بزنم.. میترسیدم بیان سروقتم و من بکشن و بچه هام یتیم بشن..
_از چی داری حرف میزنی..
دست سمیرارو گرفتم و گفتم اروم باش بزار حرف بزنه.
رقیه باجی یکسره گریه میکرد که باعث میشد سمیرا بیشتر عصبی بشه گفت:خانم جان الان دیگه سنی ازم گذشته پام لب گوره، اون روز که فرستادی دنبالم داغ دلم تازه شد.. روزی که شما رو داشتم بدنیا میاوردم با دوتا چشمهام دیدم.. دیدم که عزیز خانم مادر ارباب و عمتون جیران خانم یه چیزی تو اب حل کردن و دادن مادرتون بخوره و فقط چند دقیقه از بدنیا اومدن شما می‌گذشت که مادرتون فوت شد.
بخدا خانم جان ترسیدم حرف بزنم میدونستم اینا خطرناکن منو بچه هام میکشن... ولی دیگه طاقت نیاوردم مثل بغض تو گلوم گیر کرده بود میدونم نمیتونم ثابت کنم ولی چیکار کنم که عذاب وجدان مثل یه سایه روی زندگیم افتاده بود..
پیرزن افتاده بود به دست و پای سمیرا، سمیرا همینجوری خشک شده بود و نگاهش میکرد..
پیرزن به سمیرا گفت حق داشتی بدونی خانم جان وگرنه الان مادرت زهره خانم بالا سرت بود کنارتون بود اونها نذاشتن صداشونو می‌شنیدم که داشتن میگفتن باید بمیره تا بیشتر از این بچه نیاره اون یه رعیته، رعیت نباید صاحب این مال و ثروت بشه..

سمیرا یهو از حال رفت جفتمون ترسیده بودیم رقیه باجی شروع کرد به مالیدن سمیرا تا دوباره بهوش بیاد..
میترسیدم بلایی سر سمیرا بیاد اون موقع جواب ارباب رو چی باید میدادیم..
کم کم سمیرا به هوش اومد یهو شروع کرد به جیغ کشیدن جیغ های پشت هم، همه تنم میلرزید و نمیتونستم سمیرا رو کنترل کنم.. سمیرا داد میزد و میگفت نمک به حرومها بیشرفها بی ابروها میدونم چی به روزگارتون بیارم الهی جلوی چشمم پرپر بزنین مگه مامانم چه مزاحمتی برای شما داشت..سمیرا میگفت و میگفت راننده زا سر و صدا اومده بود داخل دیگه نمیشد چیزی رو پنهون کرد سمیرا با گریه بلند شد و به راننده گفت راه بیفت بریم عمارت زودتر بریم پیش پدرم..
به رقیه باجی گفت راه بیفت باید هرچی به من گفتی به پدر هم بگی..
رقیه باجی افتاده بود به دست و پای سمیرا و میگفت:توروخدا خانم جان من نمیتونم بیام عزیز خانم یه بلایی سرم میاره اونها کینه ای هستن به من رحم کن خانم به من بینوا..
سمیرا گفت:راه بیفت کسی کاریت نداره تو کاری نکردی که بترسی..
به زور سوار ماشین شد و تا برسیم تسبیح به دست اشک میریخت..
میترسیدم از رسیدن و نگران بودم سمیرا هیچ رقمه اروم نمیشد و منتظر بود برسه..
اصلا متوجه نشدم کی رسیدیم، سمیرا پیاده شد و شروع کرد داد زدن و گفت:پدر سیاووش سعید بیاین تو حیاط عمارت.. از صدای سمیرا همشون اومدن بیرون سیاووش سریع اومد پایین و عصبی گفت:هیچ معلوم هست کجایین؟ چه خبر شده؟
اومدم جواب بدم که سمیرا گفت:بیا دادا‌ش بیا که خبر نداری کیا چه به سرمون اوردن بیا..
یهو چشمم به بتول خورد که از کنار بقیه خدمتکار ها داشت معرکه سمیرا رو نگاه می‌کرد..
ارباب اومد کنار سمیرا گفت :چی تورو انقد بهم ریخته تو کجا بودی ها حرف بزن ببینم چی به سرت اومده...
سمیرا گفت:الان بهت میگم بعد به لیلا گفت برو عزیز و صدا کن بیاد..
لیلا چشمی گفت و رفت دنبال عزیز..
سیاووش و سعید همینجور نگاه میکردن رقیه باجی دست منو سفت گرفته بود سیاووش گفت این پیرزن و چرا اوردی اینجا؟ د حرف بزن..
سمیرا گفت:بزار عزیز بیاد بهت میگم..
عزیز به زور خودشو تا ایون رسوند و گفت:چه خبر شده؟ چرا عمارت و گذاشتی رو سرت؟ خجالت نمیکشی با این سنت اینجور داد و هوار راه میندازی ما ابرو داریم بین مردم..
سمیرا بلند بلند خندید و گفت:بیا پایین بیا اینجا بیا که میخوام طبل رسواییتو همه بشنون..
عزیز گفت:دختره بی چشم و رو خجالت نمیکشی با بزرگترت اینجوری حرف میزنی بی‌حیا..
ارباب ناباورانه به سمیرا نگاه می‌کرد.

عزیز تند تند از پله ها اومد پایین صورتش کبود بود معلوم بود قدرت اینو داره که هر کاری بکنه، سمیرا با گریه گفت رقیه باجی تو منو بدنیا اوردی که ای کاش نمیاوردی ای کاش اون روزی که مادرمو کشتن توام یه جوری منو میکشتی که بدون مادرم بزرگ نشم نفهمم یه روزی که این پیرزن خرفت قاتل مادرمه..
ارباب داد زد و گفت:سمیرا هیچ معلوم هست چی داری میگی ها؟
سمیرا گفت:رقیه باجی به ارباب بگو چی به من گفتی تورو جون بچه هات بگو از هیچی نترس من تا زندم پشتتم بگو بزار این راز برملا بشه بزار پدرم بفهمه کیا تو این عمارت جا خوش کردن..
رقیه باجی با ترس و لرز و گریه هرچی که برای ما تعریف کرده بود برای ارباب تعریف کرد عزیز وحشیانه اومد به رقیه باجی حمله کرد جای انگشتاش رو صورت رقیه باجی افتاده بود سمیرا رفت وسط و عزیز و هول داد و گفت:بی همه چیز تو مادربزرگ ما بودی ولی نمیدونستم همچین ادمی بودی..
ارباب گفت:مادر این زن چی میگه ها؟
عزیز با گریه گفت:جلال تو خجالت نمیکشی حرف این پیرزن بی همه چیز رو باور میکنی شیرم حرومت باشه..
وقتش بود هرچی که شنیدم رو بگم. گفتم پدر راستش رو بخواین من هم با گوشهای خودم حرفهای مادرتون و خواهرتون و اطلس رو شنیده بودم ولی چون نمیتونستم ثابت کنم حرفی نزدم این پیرزن دروغ نمیگه اصلا دلیلی برای دروغ گفتن نداره. حتی میتونین از اطلس بپرسین امیدوارم که راستشو بگه..
سیاووش نگاه به من کرد و رفت سمت اتقا اطلس و کشون کشون اونو آورد تو حیاط عزیز با دیدن اطلس جیغ کشید و گفت چرا بچمو به این روز انداختی.. همه از دیدن اطلس تعجب کردن سیاووش رو به بتول کرد و گفت:بدو برو خبر بده به عمه جیران معطل چی هستی بدو..
بتول با ترس و لرز گفت:چی اقا..
سیاووش گفت عباس آقا این اشغال و اخراج کن بره هر گورستونی که باید بره جاش دیگه اینجا نیست..
بتول زد زیر گریه و گفت اقا تورو خدا من که کاری نکردم اقا بچه کوچیک دارم..
سیاووش گفت:عوضی تو فکر کردی من خرم؟ میدونی چند وقته زیر نظرت دارم ها؟ گمشو از اینجا برو تا ندادم فلکت کنن هری..دارم بهت لطف میکنم.
عباس اقا بتول و انداخت بیرون..
سیاووش به اطلس گفت:فقط یه راه داری که بتونی از اینجا خلاص شی دیدی که هرچقدر بتول خبر برای مادرت برد کسی نیومد دنبالت میدونی چرا؟ چون هیچکس دیگه تورو نمیخواد حتی مادرت تو یه مهره سوخته ای، حالا حرف بزن بگو حرفهای گلچهره راسته یا نه..
اطلس تف انداخت سمت منو گفت:حرف یه رعیت پاپتی برات بیشتر ارزش داره پس بهتره بچسبی به همون. سیاووش رفت عقب و گفت باشه محمد اون فلک و بیار..
اطلس تعجب کرده بود باورش نمیشد سیاووش بخواد با فلک ازش حرف بکشه

محمد خشک شده به سیاووش نگاه می‌کرد، سیاووش داد زد و گفت:داری به چی نگاه میکنی مردک؟ گمشو برو اون فلک و بیار..
سعید کنار ارباب ایستاده بود انقد شنیدن اون حرفها برای ارباب غیرقابل باور بود که حتی یک کلمه هم دیگه حرف نمیزد..
سمیرا اما اشتیاق کنار من ایستاده بود و نظاره گره ماجرا بود.
سیاووش قاطی کرده بود و کسی حریفش نمیشد..
همه جمع شده بودن حتی مردمی که خونه هاشون دورتر از عمارت بود از پشت پرچین و دیوار از گوشه و کنار نگاه میکردن!!
محمد با ترس و لرز رفت و فلک و آورد سیاووش رفت روی ایون نشست و گفت بزن..
محمد گفت:ما اقا؟
_نه پس من، بزن معطل نکن..
_اقا من نمیتونم من ادمش نیستم..
سیاووش خیز برداشت و گفت:بزن اگه نزنی میدم خودتم فلک کنن.
لیلا با اشاره به محمد گفت بزن..
محمد ترسیده بود معلوم بود واقعا ادمش نیست..
اولین ضربه رو که زد صدای اطلس در اومد و گفت سیاووش چه غلطی داری میکنی تو میدونی من نوه کیم بزار خبر به گوششون برسه میان تیکه و پارت میکنن..
سیاووش خندید بلند بلند خندید و گفت:بشین تا بیان.. از وقتی اینجایی بتول هر روز میاد یواشکی بهت سر میزنه و خبر میبره پس چرا هیچکس جرات نکرد نزدیک بیاد... امروز این بلایی که سرت میاد درس عبرتی میشه واسه همه اینایی که اینجا ایستادن و دارن نگاهت میکنن تاوان همه بدی هایی که کردی و پس میدی مگر اینکه حقیقتو بگی..
_من و ول کن میرم دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم دیگه کاری بهت ندارم تو ارزش هیچی نداری هیچی..
_خیله خب محمد بزن..
محمد انگار شجاع تر شده بود این بار محکم تر زد که صدای اطلس بیشتر بلند شد.
سیاووش گفت:اها حالا شد بزن تا نگفتم پشت هم بزن.
محمد میزد و اطلس حیغ میکشید کف پاش حسابی قرمز شده و بود و رگه رگه شده بود و خون میومد بیرون..
نمیدونم چه طاقتی داشت که دهن باز نمی‌کرد من خودم با گوش‌های خودم شنیده بودم.
رقیه باجی حالش بد شده بود گفت:تقصیر منه کاش جلو زبونم رو گرفته بود خدا منو بکش..
سمیرا اشکاشو پاک کرد و گفت:ای کاش زودتر گفته بودی رقیه باجی، اون وقت حتی یه ثانیه این پیرزن بی همه چیز و اینجا نگه نمیداشتیم..
عزیز جیغ میزد و میگفت نومو ول کنین اون که کاری نکرده...
سیاووش گفت خدا کنه که این پیرزن دروغ گفته باشه وگرنه بلایی به روزگارت میارم که تو تاریخ بنویسن.

طاقت اطلس تموم شد بلاخره کم اورد و گفت:بسه نزن تورخدا نزن میگم همه چیو میگم..
عزیز دستپاچه شد و گفت:اطلس جان میدونم بخاطر اینکه کتک نخوری داری اینکارو میکنی ولی لازم نیست، جلال تو یه چیزی بگو تو هنوز هستی این پسرت داره ابروی مارو میبره نباشی که وای بحالمون...
اطلس بی حال و بی جون گفت:اره همش راسته، از بچگی می‌فهمیدم که مامان و عزیز همش در مورد زندایی حرف میزدن که چقدر ازش بدشون میومد و از این که چه جوری کشتنش حرف میزدن، همش زیر سر عزیز بود اون باعث شد مادرم طمعکار بار بیاد.. حرفهاشو خوب یادمه همش به مادرم میگفت:نباید جلال زن بگیره نباید بزاریم وارث به این خونواده اضافه شه... جوری وانمود میکرد که بچه های دایی و داره بزرگ میکنه و نیازی به اومدن نامادری نیست..
عزیز گفت خفه شو دختر این حرفا چیه میزنی..
اطلس گفت:تو مارو بدبخت کردی عزیز تو باعث همه چیز هستی، سیاووش؟! بخدا من تقصیری ندارم عزیز یه چیزی داد که مادرت خورد و مرد اینارو از حرفهاشون فهمیدم حتی مواظب حرف زدنشون نبودن که من نفهمم..اینا انقد از تو توی گوشم خوندن که من عاشق تو بشم من عاشقت شدم بخدا دوست داشتم ولی اینها همه حرفشون این بود که وارث از خودمون باشه.. عزیز تو گفتی گلچهره رو از اینجا دور کنیم انقد دور که از گرسنگی و تشنگی بمیره. واقعا داشت میمرد این همه بلا بخاطر توعه فقط تو..
عزیز دستشو گذاشت رو قلبشو افتاد روی زمین..
سیاووش مات مونده بود دیگه تحمل شنیدن هیچی نداشت رفت سمت اسب و و سوار اسبش شد و رفت..
هرچی صداش زدم حتی جوابمو نداد سعید کمک کرد ارباب رو بردن بالا، نه حرف میزد نه نگاهمون میکرد..
خیلی نگران شدیم سعید فورا راننده رو فرستاد تا از شهر طبیب بیاره..
عزیز رو خدمتکارها برده بودن پیش خودشون..
اطلس همونجا نشسته بود و زار میزد..
داشتم میرفتم داخل عمارت پیش سمیرا و بقیه که اطلس صدام زد و گفت:اهای خوب برنده این بازی شدی. اگه تو پیدات نمیشد الان سیاووش مال من بود اومدی زندگی همموو رو نابود کردی

ایستادم تو صورتش نگاه کردم و گفتم:خدا خیلی بزرگتر از اونیه که تو فکرشو بکنی، یه روزی منو اواره شهر غریب کردی دو ماه و خورده ای منو از خونوادم و شوهرم دور کردی.. حالا خودت به روزی افتادی که حتی خانوادت نگاهتم نمیکنن خیلی وقته اینجایی کسی سراغتم نیومده.. دست از این کارات بردار بزار با سیاووش صحبت کنم بلکه راضی شه ولت کنه بری!!
این حرفم بیشتر بهمش ریخت و گفت:فکر کردی کی هستی یه غربتی یه رعیت گدا زاده که تازه چشمش خورده به عمارت و پول.. چیزهایی که من باهاش بزرگ شدم و تو تازه داری میبینی انقد واسه من دور برندار..
نذاشتم ادامه بده و رفتم بالا، کنار ارباب نشستم سمیرا دستهای ارباب رو تو دستش گرفته بود و باهاش حرف میزد دل سنگ اب میشد برای غریبی این دختر..
میگفت:بابا جلال بابای مهربونم، الهی من بمیرم برات توروخدا حرف بزن. مگه من جز تو کیو دارم تو این دنیا ها؟ چیزیت بشه من چیکار کنم،تو که انقد خوب بودی حقت نبود این همه بلا سرت بیاد بابا.. مار تو استینمون بود و خبر نداشتیم.. اخه چطور دلشون اومد مادر من و بکشن و راست راست راه برن و تو خونه ما زندگی کنن؟ خدایا یعنی عذاب وجدان ندارن اینا؟ چه جوری دلشون اومد تورو داغدار کنن بچه هاتو یتیم کنن؟! بابا جون حرف بزن چرا اینجوری شدی؟ من غلط کردم سمیرا بمیره برات..
سعید رفت سمیرا رو بغل کرد اشکهامو پاک کردم و گفتم چیزی نیست سمیرا جان حالش خوب میشه بلاخره واقعیت مهمی رو فهمیده..
رو به من کرد و گفت:تو کی فهمیدی؟ چرا هیچی نگفتی؟
_چی میتونستم بگم؟ چه جوری میخواستم ثابت کنم؟
سمیرا گریه میکرد تا زمانی که طبیب بیاد همینجور یه جا خشک شده بودیم و کسی چیزی نمیگفت..
طبیب اومد و بعد از معاینه گفت ارباب دچار حمله عصبی شده و سکته کرده و گفتن باید بره شهر تحت مداوا باشه..
کمک کردن و ارباب رو بردن دکتر.. این وسط نبودن سیاووش اعصابمو خراب میکرد..
سعید و سمیرا همراه ارباب سوار ماشین شدن. همون لحظه خدمتکارها اومدن بیرون و گفتن عزیز حالش خوب نیست طبیب پیاده شده و رفت داخل مطبخ.. عزیز سکته کرده بود و در جا تموم کرده بود...
قیامتی به پا شده بود اونجا که گفتنی نبود...
ارباب رو بردن شهر اوضاعش بد نبود..
همه جا سیاه پوش شده بود و خبری از سیاووش نبود حسابی نگران بودم و جلوی در ورودی قدم میزدم و دلشوره داشتم..

چشم به راه سیاووش موندم...
خسته خسته بودم تو اتاق منتظر نشسته بودم و چشم راه...
گاهی میرفتم لب پنجره تا شاید خبری از سیاووش بشه..
دم دمهای صبح بود و روز شده بود تازه چشمهام از خستگی روهم افتاد.
سر و صدای جمعیت و خدمتکار میومد شبونه به برادر و خواهر ارباب خبر داده بودن..
سمیرا و سعید پیش پدرشون بودن و سیاووش پیداش نبود..
دلم اشوب بود همه نگران سیاووش شده بودن این همه غیبت از سیاووش بعید بود و فقط همه رو نگران کرده بود..
با اون همه سر و صدا نمیشد خوابید، از تو حیاط صدای شیون و گریه و زاری میومد فهمیدم جیران اومده..
زنعمو و عمو هم اومده بودن، رفتم پایین جیران تا متوجه حضور من شد وحشیانه اومد سمت من و کشیده محکمی به صورتم زد و گفت:دهاتی بی سر و پا اگه با دستهای خودم همینجا دفنت نکردم به من نمیگن جیران..
زنعمو به زور جیران رو برد کنار و گفت:این کار چیه میکنی به این دختر چه ربطی داره، بیا برو تا بچه هاش نیومدن ببینتت هرکاری ممکنه بکنن جوان هستن..
جیران داد زد و گفت:دستتو بکش مگه هرکی هرچی بگه درسته؟من هیچ جا نمیرم..
صدای ماشین میومد سمیرا و سعید برگشته بودن. با دیدن جیران سمیرا داد زد و گفت:به چه حقی اینو راه دادین ها؟ نگهبانا کجایین زود این و بندازین بیرون..
جیران اومد جلو و گفت:هه چی؟ منو از خونه پدرم بیرون میکنی؟ ببین جوجه برو کنار تا یه کاری دستت ندادم..
_حیف اسم عمه که به تو میگن، باورم نمیشه شماها از اشغال هم کثافت ترین تو باعث مرگ مادرم شدی خودم با دستهای خودم خفت میکنم..
سمیرا گلوی جیران رو گرفته بود و با تمام قدرت فشار میداد..
مردم روستاهای اطراف که حالا دیگه خبردار شده بودن همه جمع شده بودن و راجع به اتفاقی که افتاده بود حرف میزدن.
به سختی سمیرارو جدا کردیم جیران کبود شده بود..
صدای چندتا مرد محلی میومد که سیاووش رو به دوش گرفته بودن و میاوردن..
زدم تو صورتم و رفتم جلو سیاووش با لباس کثیف و خیس و گلی اورده بودن..
سریع بردنش طبقه اول عمارت داخل اتاق..
گریه میکردم و نمیدونستم چیکار کنم یکی از مردها گفت:خانم اقا سیاووش از اسب افتاده بود پایین اسبش افتاد ته دره خدا رحم کرد که اقا سیاووش به شاخه درخت گیر کرد.. باید ببریمش شهر معلوم نیست از کی بیهوشه اینجا بمونه ممکنه بلایی سرش بیاد..
سمیرا زد تو سرش و گفت ای خدا این چه بلایی بود سرمون اومد خدا...
سریع ماشین روشن کردن و سیاووش رو بردن بی معطلی سوار ماشین شدم و همراه بقیه رفتم..
تا خود شهر یکسره گریه میکردم...
دکتر سریع اومد بالا سرش از شدت ضربه سیاووش بیهوش شده بود و از چندتا جا کمرش و مهره هاش آسیب دیده بود.

تمام تنش خراش برداشته بود اوضاع خوبی نداشت سریع بستری کردن..
گفتم:ای کاش دنبال رقیه باجی نمیرفتیم سمیرا ببین چه بلایی سرمون اومد کاش به عقب برمیگشتم کاش کاش.
چند روز تمام کارمون شده بود بيمارستان رفتن و برگشتن..
جیران و برادر ارباب عزیز رو به خاک سپردن و خودشون براش مراسم گرفتن، خیلی جالب بود که برادر ارباب براش مهم نبود که مادرش چه بلایی سر زن ارباب اورده بود.. معلوم بود اونها هم چشم به مال ارباب دارن..
حال ارباب بهتر ‌شده بود و قرار بود مرخص بشه دکتر حسابی تاکید کرده بود که نباید هیچ خبر بدی بهش بدیم..
مونده بودیم نبودن سیاووش رو چه جوری بهش بگیم..
ارباب یکم دهنش کج شده بود و دستش هم حس نداشت.. اون زمان زیاد سکته پیش نمیومد و خیلی اشنایی نداشتن مردم..
چون تو یک بیمارستان بودن راحت نمیشد پنهان کرد تصمیم گرفتیم همونجا بهش بگیم و سیاووش رو نشونش بدیم که هم خیالش از سیاووش راحت شه هم اتفاقی اگه برای ارباب افتاد دکتر باشه..
ارباب فقط اشک می‌ریخت و کاری از دستش برنمیومد..
ارباب مرد زرنگ و باهوشی بود برای همین چندتا روستا رو باهم اداره میکرد ولی به روزی رسیده بود که دیگه از پس خودش هم برنمیومد.
روزها و هفته ها میگذشت ضریب هوشیاری سیاووش پایین بود و دکترها زیاد امیدی بهش نداشتن انقد باهاش حرف میزدم و اشک میریختم که خدا میدونست گاهی مار جان و اقاجان به ما سر میزدن..
تو همون روزهای ناامیدی بهوش اومدن سیاووش زندگی مارو روشن کرد و بلاخره خنده به لبمون اورد..
یه مدت تحت نظر بود و و بعد بردیمش خونه..
اسیب زیادی دیده بود و نمیشد زیاد جا به جاش کرد.
بعد چندوقت پامون به خونه رسید.. همه چی از دستمون در رفته بود و هرکی به هرکی شده بود..
منو سمیرا از سعید خواهش کردیم تا اوضاع رو راست و ریس کنه. سعید جوون بود و غرور داشت و ذوق و شوق، حس مدیریت کردن داشت و به همه امر و نهی میکرد. ارباب بهتر شده بود ولی به زمان احتیاج داشت..
همه تلاشم رو میکردم تا سیاووش بهتر بشه. خودم با جون و دل ازش مراقبت میکردم..
دستمو گرفت و گفت:گلچهره خداروشکر که دوباره دیدمت، خداروشکر که زندم..
لبخندی زدم و گفتم:بزار حالت بهتر بشه کلی حرف باید بزنیم..
_باورم نمیشه این همه بلا سرمون اومده چرا این کار و با مادرم کردن بخاطر این عمارت؟؟ بخاطر عمارت مادرمو کشتن که دیگه بچه نیاره؟ خدایا باورم نمیشه..
_سیاووش..
حرفمو قطع کرد و با گریه گفت:بزار بگم دلم داره میترکه از غصه، پدرمو نگاه کن منو نگاه کن اون شب رفتم رفتم که بلایی سر عزیز نیارم با اینکه مادرمو کشته بود انقد رفتم نفهمیدم کجا دارم میرم یهو پرتاب شدم و...

پرتاب شدم و درد وحشتناکی که اومد سراغم و نفهمیدم دیگه چی شد.. اطلس و بردن نه؟
_اره عمت که اومده بود اینجا اطلسم رو هم برد ما که نبودیم ولی به خدمتکارها گفته بلاخره زهرشو میریزه و ساکت نمیمونه..
_بره به درک، دیگه جرات نمیکنه صد فرسخی اینجا رد بشه، گلچهره از روزی که باتوام هیچ وقت نتوستم با دلخوش کنارت باشم همش یه اتفاقی افتاد.. تو زندگی منو عوض کردی میدونستی؟ میدونستی دل تو دلم نیست برات؟ یادمه بهت گفتم هیچ روزی نمیرسه که دوست داشته باشم چشمم کور بود ولی خداروشکر که زود عاقل شدم..
یهو یاد حمیرا و یعقوب افتادم و گفتم :من هیچ وقت ازت نپرسیدم چه بلایی سر حمیرا و یعقوب اومد؟
_حمیرا یه زنی بود بدبخت تر از اطلس از همسایه ها و محلی ها امارشو گرفتم فهمیدم خیلی بدبختن شوهرش و پیدا کردم فهمیدم کاری باهات نداشته مرد خوبی بود ولشون کردم..
برای سیاوش تعریف کردم همه بلاهایی که حمیرا سرم اورد همشم از عقده و بدبختی بود..
گذشت و گذشت چند سال گذشت..
هزار و یک اتفاق افتاد که بازگو کردنش شاید حوصله سر بر باشه و برای خودمم ازار دهنده.
دو سال بچه دار نمیشدم بدنم ضعیف شده بود و رحمم شرایط خوبی نداشت بلاخره بعد دو سال اولین بچم که اسمش رو شاهرخ گذاشتیم بدنیا اومد.. پسر دومم دوسال بعد که اسمش رو داریوش گذاشتیم و دخترم که پنج سال بعد بدنیا اومد اسمش رو شهلا گذاشتیم.. سیاووش عاشقانه بچه هارو دوست داشت و متاسفانه بعد دخترم باز هم مشکل ناباروری داشتم و نتونستم دیگه صاحب بچه بشم. شهلا پنج ساله بود که ارباب یه شب خوابید و دیگه بیدار نشد.. بعد اینکه فهمید عزیز زهره رو کشته دیگه هیچ وقت ارباب رو خوشحال ندیدیم انقد ادم باگذشتی بود که حتی سراغ جیران هم نرفت..
اون عمارت به ارباب ارث رسیده بود و پدرشون جعفرخان به جیران و برادر ارباب هم کلی زمین بخشیده بود.. دندون طمع اونها بی نتیجه موند..
اطلس چند سال بعد از با جیران از ایران رفتن هرچی که داشتن و نداشتن فروختن و رفتن.. با رفتنشون نفس راحت کشیدم انگار که تازه از دستشون خلاص شده بودم.
وقتی شاهرخ بدنیا اومد سمیرا با پسر دوست ارباب وصلت کرد و صاحب چندتا بچه خوشگل شد..

سمیرا خداروشکر زندگی خوب و خوشی داشت و خیالمون از بابت سمیرا راحت شده بود.
ارباب که فوت شد دیگه دل و دماغ زندگی تو اون روستارو نداشتیم..
یه روز سیاووش اومد و گفت:گلچهره دیگه اینجا کاری نداریم نه پدرم هست نه مادرم نه خویش و قومی میخوام سهم خودم رو بفروشم به سعید و از اینجا بریم تهران.
با اینکه دلم نمیخواست ولی چاره ای نداشتم..
مار جان و اقاجان سنی ازشون گذشته بود بی بی همون سالهای اول ازدواجم بود که فوت شد..
نمیتونستم به راحتی از شهر و دیارم دل بکنم.
ولی بخاطر اینده بچه ها دیگه چاره ای نبود و باید بخاطر پیشرفتشون میرفتیم..
عموی سیاووش تو تهران خیلی جا افتاده بود و کار و بارش گرفته بود یه کار خوب و نون اب دار هم برای سیاووش ردیف کرد و با سهمی که از فروش خونه به سعید بهمون رسیده بود تونستیم یه خونه معمولی بخریم میگم معمولی چون در مقابل عمارت هیچی نبود..
اوایل برام خیلی سخت بود زندگی تو شهر دیگه دوره خان و ارباب تقریبا داشت از بین میرفت و فقط تو روستاهای دور بود که هنوزم رعیت و ارباب معنی داشت..
تو شهر اصلا از این خبرها نبود.
کم و بیش در حد سلام علیک همسایه های اطراف رو می‌شناختیم و رفت و امد خاصی با کسی نداشتیم.
گاهی خیلی دلتنگ روستا میشدم دلتنگ مار جان اقاجان گلناز و بچه هاش مرضیه و بچه هاش مرتضی و گلبوته که واسه خودشون بزرگ شده بودن و تشکیل خانواده داده بودن همه کس و کارم و گذاشته بودم و راهی غربت شده بودم..
بچه ها تو همون محیط بزرگ میشدن و درس میخوندن علاقه ای به روستا نداشتن فقط پسر بزرگم شاهرخ بود که دلش برای روستا تنگ میشد و علاقه داشت.. گاهی سالی یه بار میرفتیم و سر میزدیم اون زمان راحا نمیشد اینور اونور رفت ماشین بود ولی کم بود دیگه مثل قبل ماشین و راننده در اختیار نداشتیم و حالا مثل مردم عادی زندگی می‌کردیم سعید زن نگرفته بود و تنهایی زندگی می‌کرد جای ارباب رو گرفته بود و سرکشی به زمینهارو انجام میداد و وضع مالی خوبی داشت با اینکه فکر نمیکردیم اما از پس همه چی خوب برآمده بود و سهم سمیرا رو هم خریده بود و به تنهایی صاحب عمارت شده بود همه خدمتکار ها رو اخراج کرده بود و تعداد کمی رو برای خودش نگه داشته بود.

همین که هنوز عمارت رو سر پا نگه داشته بود جای شکرش باقی بود..
سمیرا رابطش رو با ما حفظ کرده بود و سالی یکی دو بار مهمون ما میشد و مثل همون موقع ها خوب و مهربون بود من از ارباب و خانوادش هیچ موقع بدی ندیدم انقد خوب و مهربون بودن که باورم نمیشد خان زاده باشن..
تربیت درست ارباب بچه های خوبی بار اورده بود سیاووش مثل پدرش مهربون و خوب بود.. یاد روزهای اول ازدواجمون میفتم باورم نمیشه این همون سیاووش بد قلق و بی تفاوت بوده باشه.
ننه مریم تقریبا همزمان با ارباب فوت شده بود و هر دو تاشون به سمت زهره پرکشیدن..
سیاووش همیشه با دیدن من میگفت چقدر عجیبه که چشمهای تو شبیه چشمهای مادرمه ای کاش که زنده بود و هیچ کدوم این اتفاق ها نمی‌افتاد..
یکی از همون سالهای اول بود که هنوز دخترم بدنیا نیومده بودرفته بودم پیش مار جان که دو سه روزی کنارشون باشم، دم غروبی بود که صدای در زدن اومد و شاهرخ با شیطنت بچگانه رفت در و باز کرد و فورا برگشت داخل هرچی مار جان گفت کیه حرف نزد مار جان رفت در و باز کرد گفت گلچهره یه لحظه بیا، نگران شدم و سریع رفتم دم در مار جان اومد داخل و گفت یکی اومده تورو ببینه..
_خب کیه بگو بیاد تو..
_خودت ببین مادر..
در و باز کردم و مرد کم سن و سالی و دیدم که موهای سرش سفید شده بود و تقریبا کم مو شده بود و شکسته بود تو نگاه اول نشناختمش..
منو که دید ایستاد و تو چشمهام نگاه کرد و چشم ازم برنمی‌داشت..
گفت:سلام..
تا گفت سلام از صداش فهمیدم که جواد!!
حرفی نزدم که گفت:حق داری جواب سلامم ندیدی، من تورو بی ابرو کردم ولت کردم حق داری..
_اینجا چیکار داری؟
فورا گفت:اشتباه نکن نیومدم مزاحمت بشم اومدم حلالیت بگیرم..
کلی حرف زد و ازم خواست حلالش کنم و گفت از وقتی دل تورو شکستم خدا هم همش دل منو میشکنه دو بار ازدواج کردم جدا شدم ازدواج دوممه زنم باردار شد بچم بدنیا اومد مرد، بخدا میدونم به تو بد کردم دارم تاوان میدم تورو جون بچه هات حلالم کن..
گفتم:تو به من بد کردی دلمم شکستی ولی راضی به بدبخت شدنت نبودم اگر بلایی سرت اومده ربطی به من نداره من حلالت کردم چون انقد خوشبختم که نمیخوام حتی یه لکه رو زندگیم بیفته برو به سلامت..
در و بستم و اومدم داخل، واقعا حس خوشبختی میکردم سیاووش زندگی من رو تغییر داده بود هرچی سختی کشیده بودم فراموش کرده بودم..
زندگی همیشه قشنگی های خودشو داره تلخی ها هم هستن باید بگذریم و با امید دوباره زندگی کنیم... برای منم همیشه زندگی گل و بلبل نبوده و اتفاقی که نباید میفتاد افتاد و من داغ بزرگی رو تجربه کردم

تو یکی از شبهای بلند زمستون بود که یه ماشین تو بارون میزنه به سیاووش و در جا تموم میکنه..
اون روز بود که فهمیدم چقدر تنها شدم چقدر بی کس شدم.. سیاووش همه دار و ندار من بود الان یازده ساله که سیاووش فوت شده.. به خواست خودش که همیشه میگفت هروقت فوت شدم منو ببرین گیلان.. ما هم همینکارو کردیم و براش بهترین مراسم رو گیلان گرفتیم و همونجا کنار ارباب و زهره و ننه مریم خاکش کردیم..
دیگه تهران موندن برام شده بود یه عذاب.. خونه تهران رو نگه داشتیم.. بچه ها همه ازدواج کرده بودن و من دیگه تهران کاری نکرده بودم سیاووش انقد برام گذاشته بود که محتاج کسی نباشم، یه خونه خریدم و ساکن گیلان شدم.. اقاجان دو سالیه که فوت شده و مار جان تک و تنها داره زندگی میکنه دیگه توان نداره والزایمر گرفته و بچه ها نوبتی نگهش میدارن..
بچه هام زود به زود میان به من سر میزنن و خیلی اصرار دارن که باهاشون زندگی کنم اما من هرگز نمیتونم مزاحم زندگی بقیه بشم و از اینکه اینجا تو خونه خودم هستم خیلی راضیم و هروقت دلم بخواد میرم سر خاک و دلم اروم میگیره..
سرگرم گل و گیاه و باغچه ای که درست کردم هستم خواهرام و برادرم میان بهم سر میزنن و خداروشکر زندگی خوبی دارم فقط دلتنگ سیاووش میشم که بهترین مرد دنیا بود..
خداروشکر میکنم برای همه اتفاق های زندگیم.. خداروشکر میکنم که جواد با من ازدواج نکرد اون لحظه شاید غم عالم تو دلم بود ولی مردی نصیبم شد که هزاران بار راضیم از اینکه جواد نشد..
اگه اون روز سر زمین نمیرفتم ارباب منو نمیدید و هیچ کدوم این اتفاق ها نمیفتاد حق با ننه مریم بود نباید با تقدیر جنگید من روزهای خوبی رو در کنارارباب و خانوادش سپری کردم که البته از ازار عزیز و اطلس در امان نبودم اما هیچ کدوم اینها پایدار نبود، خدا نمیزاره بنده ای بی گناه عذاب بکشه و هیچ رازی مخفی نمیمونه.. عزیز و جیران و اطلس هرکدوم تقاص خودشون رو پس دادن که البته عزیز تو این دنیا زجری نکشید و مردن براش راحتی بود..
ممنون که وقت گذاشتین داستان زندگی من رو خوندین خیلی از اتفاق هارو نمیتونستم بیان کنم، انشالله همه ما عاقبت به خیر بشیم و خدای بزرگ حتی یک لحظه مارو به حال خودمون نذاره.
گلچهره

پایان

نویسنده:مهسا

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golchehre
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.11/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.1   از  5 (9 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه pwsff چیست?