سیمین 1 - اینفو
طالع بینی

سیمین 1

سیمین خانم متولد سال۵۰ تهران هستند ،در قید حیات هستن و ساکن آلمان
سرگذشتشون رو خودشون برام ارسال کردن 


بهار اومده بود و طبیعت نو شدن خودش رو جشن گرفته بود ، از پشت پنجره کوچک اتاق نگاهی به حیاط انداختم .مادر داشت زیر تنها شیر حیاط ظرفها رو می شست و خواهر و برادرهای کوچکترم با سر و ریخت کثیف و لباسهای پاره توی حیاط دنبال سر هم می کردند و صدای مامانم رو در می اوردند ،مامان فریاد زد :
ذلیل مرده ها !یه دقیقه اروم بشینین ، واسه چی حیاط رو گذاشتین روی سرتون؟ الانه که صدای در و همسایه ها در بیاد ، چقدر از دست شما جزّ جیگرزده ها بکشم ؟
ولی بچه ها که بارها این حرفها رو شنیده بودن و گوششون پر بود، بی اعتنا به اطراف می دویدند .دلم از اینهمه نکبت و فقر به درد می اومد و روح جوانم داشت زیر بار اندوه متلاشی می شد .
امکانات خانواده من در حد صفر بود ، دوره ابتدایی رو که تموم کردم مامان گفت :
بسه دیگه هرچی درس خوندی، الکی پول حروم نکن برای مدرسه رفتن
بابام مرد ارومی بود حرفی نمیزد ،کلا کاری به کار چیزی نداشت ، اینقدر گریه و زاری کردم تا بالاخره مامان رضایت داد برم مدرسه راهنمایی ..‌.دوره راهنمایی که تموم شد باز برای دوره دبیرستان مشکل داشتم مامان میگفت:
دبیرستان خرجش زیاده کلی کتاب و اینجور چیزا میخواد ماهم نمی تونیم تهیه کنیم تو تنها که نیستی سه تا بچه دیگه هم هستن...
اینقدر التماس و خواهش و تمنا کردم تا دلش به رحم اومد،قول دادم خرجی روی دستشون نذارم ،کتابهای سال بالایی ها رو قرض میگرفتم و با دو تا دونه دفتر که تعاونی میدادن کلاسها رو میگذروندم ....معلم ها و مدیر مدرسه از وضعیتمون خبر داشتن و چون بچه درسخونی بودم خیلی برای مسایل جزیی بهم گیر نمیدادن ...
با وجود همه این مشکلات توی دوره دبیرستان سعی کرده بودم تا جایی که در توان داشتم درست درس بخونم و با معدل خوبی دیپلم بگیرم ، شاید بتونم کمکی به خونواده ام بکنم ،ولی برای من که هیچ، برای کسی هم که مدرک بالاتر داشتن و چند تا زبان هم بلد بودن کار نبود ، یا حداقل برای افراد عادی جامعه کار نبود ...
توان رفتن به دانشگاه رو هم نداشتم ،یکسره آرزوهام رو برباد رفته می دیدم و با مشاهده وضع پدر و مادر و سه خواهر و برادرم ، اینقدر ناامید می شدم که میخواستم بمیرم...
خونه ای که توش ساکن بودیم خونه ای قدیمی بود که ارثیه پدری پدرم بود ...دو تا اتاق پایین بود و با چند تا پله اتاقی مجزا در بالا قرار داشت ...پدر بزرگ و مادربزرگم هر دو فوت شده بودن و خونه که تنها داراییشون بود چون دو تا بچه بیشتر نداشتن و وضع عمو بهتر از ما بود خونه رو بخشیده بود به ما ...


اشکم که بی اختیار روی گونه ام لغزید رو پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم تا به مامان کمک کنم .مامان به محض این که چشمش به من افتاد گفت :
به جای اینکه مثل مجسمه می شینی پشت پنجره و زل میزنی به حیاط بیا این ذلیل مرده ها رو ساکت کن الانه که صدای بالاییها در بیاد !!!
محترم خانم همسایه بالایی ما پیرزن مریض احوال و بی ازاری بود که به هیچ کس کار نداشت ،توی همون تک اتاق بالایی مستاجر ما بود ،ولی مامان چون زورش به بچه ها نمی رسید ، این رو بهونه می کرد که صدای اون در میاد ، در صورتی که آن بنده خدا اونقدر ناتوان و بی ازار بود که نفسش هم در نمی اومد ...
روزی چند بار بهش سر میزدم تا ببینم کاری داره یا نه و او هم همیشه با لحن مهربونی دعا میکرد و می گفت :
دختر جون! خیر از جوونیت ببینی ...الهی از هر دست که میدی از همون دست بگیری...
سالهای سال می شد که مرتضی ، نوه محترم خانم هفته ای یک بار بهش سر میزد ، خریدهاش رو انجام می داد و اگه لازم میشد اونو دکتر میببرد و داروهاش رو تامین میکرد ...
مرتضی توی یه کارگاه تراشکاری کار میکرد و درامد بدی نداشت ولی چون باید خرج خونواده خودش رو هم میداد و پدرش رو وقتی بچه بود از دست داده بود ،همیشه خرجش بیشتر از دخلش بود و باید مدام کار میکرد و می دوید ،برای همین هم نتونسته بود بیشتر از کلاس دوم دبیرستان درس بخونه و دیپلمش رو نگرفته بود ...
اون روز موقعی که از پله ها بالا میرفتم تا به محترم خانم سر بزنم ،دلم بیخودی شور می زد .نمیدونستم چرا دلشوره دارم ولی سعی کردم محترم خانم متوجه نگرانیم نشه، چون پیرزن به اندازه کافی مشکل داشت و من نمیخواستم غصه هام رو روی دوش اون بگذارم .
وارد اتاق محترم خانم که شدم ، دیدم مرتضی هم اونجا نشسته ، برای یک لحظه تصمیم گرفتم برگردم ، ولی محترم خانم گفت :
سیمین جان !بیا بشین مادر ،تو که مرتضی رو می شناسی واسه چی غریبگی میکنی ؟
اروم رفتم و کنار محترم خانم نشستم و سعی کردم سرم رو به پاک کردن سبزی هایی که مرتضی اورده بود ، گرم کنم .
از وقتی مرتضی ناگهانی و فقط توی یه جمله گفته بود که می خواد من رو از پدر و مادرم خواستگاری کنه ، دیگه در حضورش احساس ارامش نمیکردم و دست و پام رو گم میکردم...
اون روز محترم خانم ارامش همیشگی رو نداشت و با صدایی که می لرزید پرسید :
سیمین جان؟تو این خواستگاری رو که قراره واسه ات بیاد دیدی؟ پسندیدی؟
یک مرتبه احساس کردم یه سطل اب یخ روی سرم ریختند. هراسون اول به محترم خانم و بعد به مرتضی که سرش رو پایین انداخته بود ،نگاه کردم و نتونستم جواب بدم...

محترم خانم ادامه داد :
امروز صبحی مامانت اومده بود شیرینی خوری و پیشدستی های منو ببره. بهش گفتم ان شالله خیره ، گفت خیلی خیره.قراره واسه سیمین خواستگار بیاد ، یه خواستگار حسابی.
نفسم در نمی اومد ...برای من؟ پس چرا هیچکس به من حرفی نزده بود؟ حالا می فهمیدم چرا مامان همه جا رو ساییده و تمیز کرده بود .حالا می فهمیدم چرا اون قدر عصبی بود .دلم گرفت .
این خواستگاری که قرار بود بیاد از کجا سروکله اش پیدا شده بود ؟ منظور مامان از خواستگار حسابی چی بود؟
با صدایی که می لرزید زیر لب گفت :
من ..‌.من خبر ندارم .
مرتضی نگاه شماتت باری به من انداخت و پوز خندی زد ...محترم خانم پرسید :
چطور خبر نداری ؟ مگه میشه ؟
_کسی ...کسی به من حرفی نزده !!!
لحنم اونقدر صادقانه بود که مرتصی با تعجب نگاهی به محترم خانم و بعد به من کرد و گفت :
یعنی میخواین بگین که...
_میخوام بگم که بدون اطلاع من قراره خواستگار بیاد
محترم خانم سرم رو در آغوش گرفت و گفت :
ان شالله که خیره .من نباید دست دست میکردم ، باید همون روزی که مرتضی صحبت از خواستگاری تو کرد با پدر و مادرت حرف میزدم ،حالا هم دیر نشده ، غصه نخور ، من همین امروز با مادرت حرف میزنم ،شما دوتا هم به جای این که قیافه ماتمزده ها رو به خودتون بگیرید ، بخندین ، ناسلامتی عیده ...‌‌
با این حرف محترم خانم ،نور امیدی توی دلم پیدا شد ،حالا می فهمیدم که چقدر مرتضی رو دوست دارم و حاضرم با همه کم و زیاد زندگی بسازم و از هیچ چی گله وشکایت نکنم .
بارها توی عالم خیال خودم رو کنار او و مادرش احساس میکردم ،توی خونه ای کوچیک اما پر از صفا و صمیمیت . با خودم عهد کرده بودم به مرتضی کمک کنم درسش رو بخونه و ادامه تحصیل بده و سری توی سرها در بیاره ، اما حالا می دیدم که همه آرزوهام داره به باد میره و دستم به هیچ جا بند نیست!!!
سرم رو بلند کردم و به چهره نجیب و مردانه مرتضی نگاه کردم ... به دستهای پینه بسته و پوست سوخته اش که خبر از پیری زود رس می داد ....
مرتضی ۲۶ سال بیشتر نداشت ، ولی زیر بار مشکلات زندگی،قیافه ۴۰ ساله ها رو پیدا کرده بود و کنار بینی خوش تراش و زیبایش چینهای عمیقی افتاده بود ...


یکدفعه احساس کردم زیر نگاه مرتضی دارم اب میشم. محترم خانم لحظه ای از اتاق بیرون رفت . مرتضی ملامت کنان گفت :
این بود قولی که دادی؟ مگه نگفتی دیپلمت رو که گرفتی با پدر و مادرت حرف میزنی و اماده اشون میکنی که من بیام خواستگاری؟ همین بود قول و قرارهات؟
چشمام پر از اشک شد و گفتم :
به خدا من از هیچی خبر ندارم .من نمیدونم اونا رو چه حسابی برای خودشون بریدن و دوختن . باور کن با من اصلا حرف نزدن
_حالا تکلیف چیه؟
_خیلی ساده اس من جواب رد میدم
_مگه میتونی؟ اگه بابات مجبورت کنه هیچ کاری ازت برنمیاد
_بابام چه جوری میتونه مجبورم کنه؟!
_همه جوره
_مگه شهر هرته؟ میذارم از خونه میرم
_حرف بیخود نزن در میری که کجا بری؟
برای یه لحظه از حرفی که زده بودم خنده ام گرفت واقعا کجا میخواستم فرار کنم ؟
گفتم:
مگه اونا نمیخوان یه نون خور کم بشه ؟ خب وقتی تو بیای خواستگاری من کم می شه دیگه!!!
_نه ، مشکل اونا یه نون خور کمتر نیست.. ‌ این جور که من فهمیدم پدرت وضع درستی نداره... طلبکارها بدجوری بهش فشار اوردن و ...
_خب من میدونم که اون بدجوری تحت فشاره ، ولی این چه ربطی داره به خواستگار من؟
_ای بابا ! تو واقعا اینقدر خنگی یا خودت رو زدی به خنگی؟این جور که من از حرفای مادربزرگم فهمیدم، این خواستگار تو به قول مامانت ادم حسابیه ، یعنی که پولداره و میتونه قرضهای پدرت رو بده
_خب بره بده !!!
_بله همین کار رو هم می کنه ، ولی به ازاش تو رو میدن بهش !!!
انگار من رو از بالای کوه بلندی پرت کردن پایین ‌با ترس گفتم :
اونا نمیتونن با من این کار رو بکنن ازشون شکایت میکنم . مگه من گاو و گوسفندم که من رو بفروشن ؟!
_شکایت می کنی ؟ به کی؟ از کی؟ چی میخوای بگی؟ کی حرفت رو باور میکنه ؟
داشتم از شدت وحشت و بیچارگی پس می افتادم . مرتضی با دلسوزی گفت :
حالا واسه چی می لرزی؟ هنور چیزی نشده که
_چطور چیزی نشده ؟ اونا دارن من رو می فروشن اونوقت تو میگی چیزی نشده؟
بعد یه دفعه فکری به ذهنم رسید و ذوق زده گفتم :
بیا با هم فرار کنیم . بیا بریم یه جایی که هیچ کس ما رو نشناسه بریم با هم زندگی کنیم ...

مرتضی لبخند تلخی زدو گفت:
تو هم که یا فکر فرار تکی هستی یا فرار جمعی . نکنه قراره هر وقت توی زندگی واسه ات مشکلی پیش اومد فرار کنی ؟ من هیچ جا رو ندارم که برم و ناچارم همین جا بمونم و از مادرم و خواهر و برادرم مراقبت کنم
با بغض گفتم‌:
پس تکلیف من چی میشه ؟!
_مادربزرگ با مادرت حرف میزنه اگه قبول کردن که چه بهتر ، قبول هم نکردن چاره ای نیست و باید تسلیم سرنوشت بشیم
با عصبانیت گفتم :
تو واقعا به من علاقه داری ؟ بعید میدونم ؟!!!اخه کسی که یه نفر رو دوست داره نمیشینه اینقدر راحت از تسلیم شدن به سرنوشت حرف بزنه
_برای اینکه من میدونم بدتر از این اوضاع هم میتونه وجود داشته باشه و برای همین همیشه از خدا میخوام بد رو از بدتر نگه داره
با عصبانیت بلند شدم و گفتم :
خوب شد زود شناختمت ...اینجوری توی زندگی میخواستی از من حمایت کنی؟!
_توقع داری چیکار کنم برم با دعوا و قمه کشی تو رو از چنگ خونواده ات در بیارم ؟؟؟
_نه توقع دارم بری پیش بابام و بهش قول بدی که میتونی من رو خوشبخت کنی ...
_چرا خودت حرف نمیزنی؟ چرا خودت نمیگی که نمیتونی با خواستگارت ازدواج کنی ؟

اینجا بود که محترم خانم با ابکش وارد اتاق شد و گفت:
اینقدر سر هم هوار نکشید تو هم مرتضی اینقدر توی دلش رو خالی نکن خودش به اندازه کافی ترسیده ...بذارید ببینم چیکار میشه کرد ...
احساس خفگی میکردم‌، بلند شدم و اروم اروم و بدون توجه به صدا زدن های محترم خانم راه افتادم سمت پایین ...روی اخرین پله نشستم و به حرفاهایی که مرتضی زده بود فکر کردم ...
راست میگفت تنها دلیلی که باعث میشد یه خواستگارِ به قول مامان حسابی در خونه ما رو بزنه همین بود که مرتضی میگفت دادن من به اون به ازای صاف کردن قرضهای بابام...


خونه محقر ما دو تا اتاق بیشتر نداشت یکی اون که همه توش زندگی میکردیم و یکی دیگه که ابرومند تر بود و گاهی از مهمانی پذیرایی میکردیم که اونهم بعد از رفتن عمو به همدان فقط یه خاله داشتم که گاهی بهمون سر میزد ...
وارد که شدم دیدم مامان داره تند تند دور اتاق مهمونخونه میچرخه و همه جا رو از نظر میگذرونه که همه جا تمیز باشه ...
پیش دستی های محترم خانم گوشه اتاق بود اروم گفتم :
مهمون داریم ؟!
_اره عصری یکی دو تا از دوستای بابات قراره بیان
_کدوم دوستا ؟...بابا دوستی نداره!!
_تازه اشنا شدن
_اهان پس باید دوستای درست و حسابی باشن که از محترم خانم بشقاب قرض گرفتی !!
مامان فکر نمیکرد من چیزی بدونم جوابم رو نداد و خودش رو به نشنیدن زد و مشغول کار خودش شد ...کمی من و من کردم و گفتم :
قدیم ها وقتی برای دختری میخواست خواستگار بیاد به خودشم خبر میدادن
_کی میخواد بیاد خواستگاری؟ اونم خواستگاری کی ؟
_نمیدونم شما بگو ...ولی انگار قراره بیان خواستگاری من !!!
_کی گفته؟
_فرقی داره؟! مهم اینه که به جای اینکه شما بگی دیگرون گفتن
_کار اون پیرزنه!!! نخود تو دهنش خیس نمیخوره!
_اهان پس قرار بود تا اومدن خواستگار من باخبر نشم نه ؟!
_قدیم وقتی اسم خواستگار می اومد دختر سرخ و سفید میشد و هزار تا رنگ عوض میکرد نه اینکه وایسا درباره این جور مسائل حرف بزنه !!
_یه جوری میگی انگار این خواستگاری به من ربطی نداره؟! نکنه میخوای یکی دیگه رو شوهر بدی؟!
_به تو که ربط داره!! ولی نه دخالت تو اینجور چیزا!!! ربطش به تو اینه که جوری رفتار کنی که پشیمون نشن و بذارن برن
_این چه جورشه !!!یعنی برات مهم نیست نظر من چیه ؟شاید من نخوام با این ادم ازدواج کنم!!
_فکر میکنی همه با رضایت ازدواج کردن و همه عاشق هم بودن ؟!من و بابات عاشق هم بودیم ؟
_خب داریم نتیجه این ازدواجهای اجباری رو هم می بینیم! چیزی برای افتخار کردن داری مامان؟!


یه لحظه ساکت شد خودش هم میدونست زندگیش چیزی برای افتخار کردن نداره ...بدبختی و سه چهار تا بچه بدبخت تر چیزی نبود که بشه بهش افتخار کرد
بعد از چند دقیقه سکوت گفت :
بابات وامهایی که گرفته رو نتونسته بده ،هر ماه بیشتر و بیشتر میشه کسی نمیتونه کمکش کنه خودش هم که اه در بساط نداره تنها راه جواب دادن به این خواستگاره وگرنه بابات رو میبرن زندان ...
_بله هیچ راهی نمیمونه جز بدبخت کردن من ، من رو میخواید فدای همه کنید؟! ...من فدا بشم که بقیه راحت زندگی کنن ...چرا خودتون یه کاری نمیکنید که از این وضعیت نجات پیدا کنیم ؟!
_راه چاره ای نداریم به هر دری زدیم نشده ...نمیتونیم هم خونه رو بفروشیم با چهار تا بچه کجا اواره بشیم؟!
_خوبه فکر بچه هاتون هستید!!! ولی یه ذره به من هم که دور از جون بچه اتون هستم فکر نمیکنید!!!
_اینقدر با من بحث نکن فکر میکنی ما خودمون خیلی خوشحالیم ؟فکر میکنی واقعا داریم عروسی به پا میکنیم ؟
_خب نکنید !!!
_نکنیم چیکار کنیم؟! دختر لااقل اینجوری هم تو از این فقر و نداری نجات پیدا میکنی هم بابات و ما از زیر بار این قرض در میایم ....میدونی از این خونه بری توی خونه اون مرد چقدر اوضاعت بهتر میشه اون پولداره میتونه همه چی رو برات فراهم کنه ، شاید بتونی دستی زیر بال و پر خواهر و برادرت بکنی
_چه خوش خیالی مامان ....کدوم ادم پولداری میاد پولاش رو اینجوری خرج کنه !!!اگه ادما پولاشون رو اینجوری خرج کنن که دیگه پولدار نمیشه ....اصلا من موندم این ادم چرا اومده سراغ من ؟!
مامان شروع کرد حرفی رو مزه مزه کردن ولی حرفش رو نزد و گفت :
سیمین به خاطر ماها به خاطر بابات حالا که این راه پیش پامون گذاشته شده نه نیار، بهترین عروسی رو برات میگیره بهترین لباسها و طلاها رو برات میخره ...دیگه ارزوی یه مانتو نو به دلت نمیمونه ، هر چیزی که تا حالا ارزوت بوده رو برات فراهم میکنه...
اشک از چشمام می اومد اروم از اتاق خارج شدم و لب حوض شکسته نشستم ...


از روزی که مرتضی جسته و گریخته از علاقه اش به من گفته بود یکسالی میگذشت ...توی رفت و امدهایی که به خونه ما داشت زیاد با هم روبرو میشدیم گاهی مجله ای بهم میداد و من هم با رضایت قبول میکردم کلا حس خاصی بهش داشتم ...
اون روز برای عید دیدنی اومده بود به محترم خانم سر بزنه و من رو تنها توی پاگرد اتاق محترم خانم دید و خیلی سریع از خواسته اش گفت و از من قول گرفت درسم که تمام شد با خونواده ام صحبت کنم ...خودش هم توی برخوردهایی که با هم داشتیم‌ متوجه شده بود که منم بهش بی میل نیستم ...
من هیچوقت در این زمینه با خانواده ام حرف نزدم ...یعنی اینقدر مشکلات زندگیمون زیاد بود که وقتی برای اینجور حرفها باقی نمیموند ...
دختر رویایی نبودم و منتظر شاهزاده سوار بر اسب سفید هم نبودم ..خودم رو محدود به همون خانواده و دور و بری های خودم میدیدم که یکی از یکی دیگه با مشکلات بیشتری دست و پنجه نرم میکرد
همیشه سرم به درس و مشق گرم بود و تنها کسی که بهم ابراز علاقه کرده بود همون مرتضی بود و برای همین من دلبسته اش شده بودم ولی حالا ....
اشکام رو پاک کردم و نشستم به فکر کردن که این خواستگار حتما عیب و ایرادی داره که با اینهمه پول که مامان ازش حرف میزد میخواد بیاد خواستگاری من، پیش خودم گفتم :
خب صبر میکنم امشب که بیان خواستگاری و عیب و ایرادش رو بشه مامان و بابا هم دیگه اصرار نمیکنن و بابا هم یه فکری به حال بدهیش میکنه اونوقت بدون دعوا مرافعه میتونم به مرتضی بگم بیاد خواستگاری...
چون از محترم خانم آبی گرم نمیشد !!!میگفت حرف میزنه ولی چشمم اب نمیخورد ...
مامان گفته بود که ساعت ۹ قرار خواستگاری دارن ...هر لحظه که ساعت جلو تر میرفت احساس میکردم قلب من تند تر و تند تر میزنه...


لباسی که مامان از دختر همسایه قرض گرفته بود رو پوشیده بودم که به تنم زار میزد به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که من رو بپسندن حتی ترجیح میدادم به خاطر سر و وضعم برن و پشت سرشون رو هم نگاه نکنن
توی ایینه به خودم نگاه کردم ابروهای مشکی و چشمهای سبزم روی صورت رنگ پریده ام صحنه خوبی رو بوجود نمی اورد
توی ایینه با خودم حرف میزدم :
یعنی اینقدر قشنگ نیستم که با وجود فقر شدید خانواده ام یه آدم مناسب به خواستگاریم بیاد و من رو از این جهنم نجات بده ...شاید اونهایی که خوشبخت هستن از من خوشگل تر و فهمیده تر هستن...
درب حیاط رو که زدن از کنار پنجره حیاط رو دیدم یه زن و مرد میانسال وارد شدن و من منتظر بودم داماد خل و چلی یا دامادی روی ویلچر وارد حیاط بشه ولی در رو بستن و همراه مامان و بابا وارد اتاق شدن
پیش خودم گفتم :
یعنی پسره اینقدر درب و داغونه که برای مجلس خواستگاری هم نتونسته بیاد ...پس خوبه همین رو عَلَم میکنم و اجازه نمیدم این کار انجام بشه.
هر چی منتظر شدم که کسی من رو صدا بزنه و وارد اتاق بشم خبری نشد ،همینطور نشسته بودم که صدای باز و بسته شدن در حیاط اومد و خبر از این داد که مهمونها رفتن ...خوشحال و سرخوش از به توافق نرسیدن این وصلت فرخنده بلند شدم و رفتم توی اتاق
مامان که معلوم بود خوشحاله تند تند پیش دستی های قرضی محترم خانم رو جمع میکرد، ولی بابا سیگار به دست گوشه اتاق نشسته بود ...همیشه کارش بود وقتی از چیزی ناراحت بود سیگارش رو کنج اتاق می کشید گفتم :
رفتن ؟
_می بینی که!!
_خب به سلامتی انگار به توافق نرسیدید ؟!
بابا چیزی نگفت یعنی هیچ وقت چیزی نمیگفت ، انگار فقط مسئول خراب کردن زندگی ماها بود مامان گفت :
این چه طرز حرف زدنه؟!
_خب نه از داماد خبری بود نه از عروس توی مراسمتون گفتم شاید توافق نکردید ؟!
_حتما نیازی نبود که عروس حضور داشته باشه
_عروس که انگار ادم نیست اصلا ،ولی داماد چی شاید نابیناست و براش فرق نداره که کی زنش بشه ؟!!!
_نخیر نابینا نیست، داماد حضور داشت ، داماد با خواهرش اومده بود
_چی؟! ....چی میگی مامان؟ ....این پیرمرد داماد بود؟! میفهمی چی میگی ؟!...


بابا همچنان سیگار میکشید و سرش رو میون دستهاش گرفته بود از وحشت بلایی که قرار بود سرم بیاد داشتم منفجر میشدم ...دلم میخواست توانش رو داشتم و خودم رو خفه میکردم ...
با صدای مامان به خودم اومدم نشسته بود روی زمین و اونم سرش رو میون دستاش گرفته بود و گفت :
نه نمیفهمم ...فکر میکنی از خوشی دلمونه !!!فکر کردی نمیدونیم دادن یه دختر ۱۸ ساله به یه مرد ۵۰ ساله یعنی چی؟!
_۵۰ ساله ؟؟؟؟...یه باره بگید باید زن بابا بزرگم بشم دیگه ...اصلا میفهمید چیکار میخواید بکنید؟!
_میگی چیکار کنیم؟ ...راه چاره ای نداریم ...فردا شب میان برای حرفای نهایی
حرف زدن با مامان و بابا فایده ای نداشت عصبانی از اتاق زدم بیرون و لباس قرضی همسایه رو دراوردم و پرت کردم وسط حیاط و نشستم زار زدن ...گریه هام که تموم شد با خودم عهد کردم نذارم این اتفاق بیفته من چطوری میتونستم با مردی که از بابام بزرگتر بود زندگی کنم ..‌.
نمیدونم اصلا خوابیدم یا نه فقط حواسم بود تا همه بیدار نشدن تصمیمم رو عملی کنم ...چند تا تکه لباس کهنه ای که داشتم رو توی یه کیف دستی ریختم و هوا که یه کم روشن شد مانتو رنگ و رو رفته ام رو پوشیدم و از در حیاط زدم بیرون ...موندن تو اون خونه مساوی بود با بدبختی من
همه ادما وقتی گرفتار میشن رو به پدر و مادرشون می اوردن و من داشتم از پدر و مادرم فرار میکردم .
غریبه ها نبودن که میخواستن من رو نابود کنن پدر و مادر خودم بودن که داشتن من رو به قتلگاه میفرستادن ...
افتاب تازه زده بود صدای مامان از اتاقکی که اسم اشپزخونه داشت می اومد اروم در رو باز کردم و نگاهی به کوچه انداختم اونوقت صبح کسی بیرون نبود ...


کوچه باریک خونمون هیچوقت اینقدر طولانی نبود ...به هر بدبختی بود خودم رو به سر کوچه رسوندم از ترس اینکه مامان متوجه غیبتم بشه سریع یه تاکسی گرفتم و گفتم :
مستقیم
منتطر نشدم راننده جواب بده در رو باز کردم و سوار شدم راننده گفت :
مستقیم تا کجا تا شاه عبدالعظیم ؟!
_نخیر خودم بهتون میگم
_من تا گمرک بیشتر نمیرم
_منم همونجا پیاده میشم
تاکسی که حرکت کرد تازه ترس برم داشت کجا میخواستم برم ..کجارو داشتم که برم... هیچوقت تنهایی بیشتر از دوسه محله از خونمون دورتر نرفته بودم ..دست توی جیب مانتوم کردم و دیدم فقط یه ۱۰ تومانی توی جیبمه رو به راننده گفتم :
اقا اندازه ۱۰ تومان بیشتر نرید!!
_خواهر ۱۰ تومان که پول باز و بسته کردن دره
_خب پس پیاده میشم
_نه بشین تا گمرک میبرمت بعدش مسیرت کجاست ؟!
خواستم بگم نمیدونم ولی عاقلی کردم و گفتم :
مسیرم همونجاست
و برای اینکه حرف رو کوتاه کنم چشم دوختم به خیابون ...
یه کم که دور شدیم تازه ترس برم داشت ...کجا میخواستم برم به کی میخواستم پناه ببرم من بدون پول و بدون هیچ اشنایی کاری از دستم برنمی اومد ...توی فکر بودم که راننده گفت:
خواهر اینم گمرک
پیاده شدم و ده تومانی ماچاله رو گرفتم جلوش که گفت :
بذار جیبت لازمت میشه
بعدم گاز داد و رفت ...هیچ جا رو بلد نبودم راه افتادم میون مردم رفتم و رفتم ...
الان دیگه مامان فهمیده بود که نیستم ...و حتما دلواپس بود و شروع کرده بود به گریه و زاری
از یه طرف فکر کردن به اینکه حال مامان خوش نیست اذیتم میکرد از یه طرف فکر کردن به کاری که میخواستن باهام بکنن باعث میشد ازش متنفر باشم ...
مامان برخلاف سروصدای زیادی که داشت ادم ضعیفی بود و تا اتفاقی می افتاد شروع میکرد به گریه و زاری و ناله ...


یه دفعه به یاد اوردم که منم همینطورم مگه من برای اینکه با مشکلات مواجه نشم فرار نکرده بودم ...
من که با بی فکری دست به چنین کاری زده بودم چطور توقع داشتم مامان از پس اونهمه مشکل بربیاد ...خودم رو قانع کردم که :
لااقل می تونست ماها رو بدنیا نیاره اونها که از پس اداره زندگیشون برنمی اومدن برای چی ماها رو بدنیا اورده ، مگه ماها چه گناهی کرده بودیم که باید با فقر و بدبختی اون دوتا بسازیم و آخرش هم ما رو بفروشن...
اینقدر راه رفتم که دیگه پاهام جون نداشت ...از یه عابر ساعت رو پرسیدم گفت :
۲ بعد از ظهر
فکر اینکه ۵_۶ ساعته دیگه شب میشه و من بیرون از خونه ام ترس به جونم انداخت ...از خستگی روی پله خونه ای نشستم و سرم رو روی پاهام گذاشتم و از خستگی خوابم برد ...توی عالم خواب و بیداری بودم که صدای بچه ای به گوشم رسید که میگفت:
مامان نگاه این گداهه خوابش برده
از ترس اینکه اون خانم به وضعیتم شک کنه و من رو تحویل نیروی انتظامی بده بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن ...
چند تا خیابون رو با ترس و وحشت پشت سر گذاشتم هوا داشت تاریک میشد به ایستگاه خط رسیدم ..باید از یکی کمک میگرفتم حتما یکی پیدا میشد به فریادم برسه ...
میون اونهمه ترس و وحشت یاد مادر مرتضی و خونه اونها افتادم .باید میرفتم از اونها کمک میگرفتم ‌یکدفعه نور امیدی به دلم تابید... مرتضی اگه من رو تو اون وضعیت میدید حتما کمکم میکرد ....میرفتم و از خودش و مادرش خواهش میکردم که کمکم کنن قول میدادم هیچوقت از کم و زیاد زندگی شکایتی نکنم و مادرش رو روی چشمهام نگه دارم ....
اگه خونواده متعادلی داشتم شاید مرتضی ادم جالبی هم به نظر نمی اومد ولی توی اون وضعیت مرتضی تنها ریسمانی بود که میتونستم بهش چنگ بزنم
این فکر وادارم کرد به طرف گیشه بلیط فروشی برم و به پیرمرد پشت شیشه گفتم:
از کجا میشه رفت امیریه ؟!
_با اون خط جلویی
ده تومانی مچاله شده رو دادم و بلیط خریدم و سوار شدم ...


تمام مسیر رو به این فکر کردم که مرتضی و مادرش دلشون به حال من میسوزه و کمکم میکنن ...همون شب برای خواستگاری من میان ...از کجا عروسی مثل من نصیبشون میشد ...
چند باری با محترم خانم اومده بودم خونه مرتضی اینها، خونشون رو بلد بودم ولی اینقدر گیج و منگ بودم و ترسیده که کوچه اشون رو پیدا نمیکردم اینقدر خیابون رو بالا و پایین کرده بودم که پاهام گز گز میکرد ...واقعا از دست و پا چلفتی بودن خودم حرصم میگرفت ...دختر ۱۸ ساله ای که نتونه یه ادرس پیدا کنه به درد لای جرز دیوار میخوره ...
همینطور خیابون رو بالا میرفتم که یکدفعه صدای اشنایی گفت :
سیمین خانم اینجا چیکار میکنی ؟!
صدای اشنای مرتضی بود برگشتم طرفش که دیدم توی وانتی که تازگی با قسط و وام خریده با مادرش نشسته سلام کردم و گفتم:
اومده بودم با شما کار داشتم!
زهرا خانم مادر مرتضی ترسیده گفت:
برا مادر اتفاقی افتاده ؟!
_نه نترسید محترم خانم خوبه !!!
زهرا خانم کنار کشید و من سوار شدم و دو تا کوچه پایین تر، همون کوچه ای که چند بار از کنارش رد شده بودم مرتضی ماشین رو گذاشت و با هم رفتیم سمت خونشون ...دم در میخواستیم وارد بشیم که در خونه همسایه باز شد و دختری ازش اومد بیرون و خیلی گرم با زهرا خانم و مرتضی سلام علیک کرد و چند تا پیچ و تاب به خودش داد و رفت به طرف خیابون ...
مرتضی در رو باز کرد و وارد خونه شدیم ...خواهرهای مرتضی توی خونه بودن و بعد از سلام علیک من رو راهنمایی کردن به سمت اتاق همون دم در اتاق وایسادم زهرا خانم من رو راهنمایی کرد به بالای اتاق و گفت :
چی شده تنها اومدی ؟
نگاهی به زهرا خانم انداختم ، رنگِ پریده و صورت لاغرش خبر از یه بیماری طولانی مدت میداد حال زار اون زن زبونم رو بسته بود...


مرتضی نگران نگاهم میکرد میدونست اونوقت شب برای مهمونی نرفتم خونشون، زهرا خانم رو به دخترش گفت:
یه شربتی بیار براش نمی بینی رنگ به رو نداره!!!
مرتضی پیشدستی کرد و سریع به اشپزخونه رفت و بعد با یه لیوان شربت اومد بیرون وداد دستم و گفت :
چی شده چرا رنگت اینقدر پریده ؟
_از خونه اومدم بیرون ...از صبح تا حالا ..‌
نتونستم ادامه بدم زهرا خانم با تعحب به مرتضی نگاه کرد و با ترس پرسید :
چرا برای چی ؟!
مرتضی خودش رو به دیوار تکیه داد و سرش رو انداخت پایین، گفتم:
داشت برام خواستگار می اومد !!!
_خب این که بد نیست انشالله که مبارکه
_چه جوری مبارکه وقتی یارو از بابام بزرگتره ؟!
_این چیزا که شرط نیست مرد خونه باشه ، بتونه خرج زن و بچه اش رو بده ...
پریدیم وسط حرفش و گفتم:
زهرا خانوم دارم میگم از بابام بزرگتره!!!
صدام اینقدر بلند بود که زهرا خانم سکوت کرد
مرتضی بالاخره به حرف اومد و گفت:
خب ...چرا اومدین اینجا ؟!
انگار دنیا رو روی سرم خراب کردن ...این چه سوالی بود که می پرسید واقعا نمیفهمید به او پناه اوردم ...زهرا خانم مثل ادمی که از هیچی خبر نداره فقط من رو نگاه میکرد .‌.دلم میخواست داد بزنم جیغ بکشم ...میخواستم با مشت و لگد به جون مرتضی بی افتم، هر چی فحش بلدم نثارش کنم ...میخواستم داد بزنم تف به غیرت تو بیاد ...ولی گریه امونم نداد و شروع کردم به گریه کردن
اروم گفت:
اونروزم گفتم مادربزرگم میاد حرف میزنه اگه قبول کردن که چه بهتر اگر قبولم نکردن ....
باعصبانیت گفتم:
یادمه چی گفتی گفتی نمیتونی قمه کشی کنی!!! ولی نمیبینی دارن بیچاره ام میکنن همینطور نشستی و نگاه میکنی و دم از علاقه هم میزنی
اروم گفت :
اگه موافقت نکنن نمیتونم به زور از خونتون بیارمت بیرون!!


_کی گفت به زور اونا نمیتونن مجبورم کنن خیالم از جانب تو که راحت باشه خودم میام بیرون ...میگم نمیخوام زن یه پیرمرد بشم ولی انگار تو مرد این میدون نیستی جرات نداری!!!
عصبانی گفت :
اگه جرات یعنی اینکه از همین اول با دعوا مرافعه پیش برم و با قلدری وایسم تو روی پدر و مادرت نه من جرات ندارم زندگی که میدون جنگ نیست...
_پس چرا به من وعده دادی ؟!
_من وعده ای ندادم گفتم میام خواستگاری اگه جواب مثبت دادن چشم اگه ندادن که نگفتم شبونه در میریم گفتم؟!!
داشتم از خفت میمیردم مگه مرتضی همین حرفها رو قبلا نزده بود چرا اونجا اومده بودم چرا توقع داشتم وضعیتم رو درک کنه ...اینقدر احساس حقارت میکردم که میخواستم زمین دهن باز کنه و من توش فرو برم ..
باید برمیگشتم خونه چون جایی رو نداشتم که برم همون هوای نیمه تاریک من رو کلی ترسونده بود چه برسه به اینکه بخوابم شب رو بیرون بمونم ...بی عقلی کرده بودم ....با بدبختی بلند شدم و گفتم :
باید برم
زهرا خانم به حرف اومد و گفت :
این وقت شب ؟ تنها !!!
_مهم نیست سر شبه
زهرا خانم رو به مرتضی گفت:
پاشو مادر نذار تنها بره
مرتضی اروم از جا بلند شد و جلوتر از من وارد حیاطشون شد به زهرا خانم گفتم :
ببخشید مزاحمتون شدم‌
_خدا ببخشه سلام برسون
و رو به مرتضی ادامه داد :
زود برگرد مادر تو دلواپسی نذارم
به کوچه که رسیدم اروم گفتم :
لازم نکرده بیای همونجوری که اومدم برمیگردم شما تشریف ببرید خونه مادرتون دلواپس نشن ...

مرتضی عصبانی و با اخمی غلیظ بین ابروهاش کنارم راه می اومد حرفی نمیزد و گذاشت هرچی دلم میخواد بگم:
تو که مرد این میدون نبودی چرا دل من رو خوش کردی ؟ نمیفهمی دارن شوهرم میدن ؟ چطوری اینقدر خونسرد نشستی و نگاه میکنی
_من نمیتونم یقه مردم رو بگیرم و دخترشون رو از خونشون بیارم بیرون بابات توقعاتی داره که من نمیتونم براورده کنم
_پس من چی برات مهم نیست چه به سر من بیاد؟!
_چرا مهمه!!! ولی نمیتونم دعوا راه بندازم ، از اینا گذشته من باید خرج مادر و خواهرهام رو هم بدم‌ نمیتونم با اینهمه مشکلی که دارم مشکلات دیگه ای رو هم اضافه کنم ...اگه اروم و طبیعی بود مثل همه زندگی های دیگه میتونستم ازت خواستگاری کنم و بیای خونه ام و یه لقمه نونی با هم بخوریم‌،ولی زندگی شما عادی نیست همین تصمیمی هم که بابات گرفته نشون میده که چقدر اوضاعش دشواره...
مرتضایی که من توی ذهنم داشتم با این مرتضایی که کنارم راه می رفت متفاوت بود ،ذهنیت من این بود که اون از هیچی نمیترسه من رو از اون همه بدبختی نجات میده ، ولی مرتضایی که داشت کنارم راه میرفت ادمی بود که با زبان منطقی همه اجزای زندگی من و خودش رو کنار هم می چید و نتیجه گیری میکرد اهل خطر نبود و جنجال رو دوست نداشت ...عصبانی شدم و گفتم :
تو لیاقت من رو نداری اصلا لیاقت عشق رو نداری، تو لایقتت همون دختر همسایه اتونه که صد تا عشوه و ناز برات بیاد
_به مردم توهین نکن تو دختر خوبی هستی ولی نه اونقدری که خودت فکر میکنی
_ولی یه موی گندیده ام می ارزه به صد تا از این دخترا
جوابم رو نداد و این بیشتر حرصم رو دراورد ...


به وانت قسطی مرتضی رسیدیم برای یه لخطه فکر کردم حالا که بخت به من رو کرده که سوار بهترین ماشینها بشم چرا باید اینجوری خودم رو خوار و ذلیل کنم و دلم رو خوش کنم به وانت قسطی و خونه دو اتاق خوابه و قدیمی مرتضی و مادرش ...مرتضی لیاقتش همون دختر گدای همسایه اشون بود ...
این حرفها رو توی ذهنم میزدم و بیشتر اتیش میگرفتم میدونستم از حرصمه که این حرفا رو میزنم بیشتر از دست خودم حرصی بودم که اینقدر خودم رو کوچک کرده بودم ....
سر کوچه خودمون که رسیدیم از ماشین مرتضی پیاده شدم و بی خداحافظی راهی خونه شدم ...
اوضاع خونه قمر در عقرب بود ..مامان همین که در رو باز کرد و دید من پشت درم یقه ام رو گرفت و داخل کشید و چند تا سیلی بهم زد مامان فریاد میزد :
کدوم گوری بودی؟! حالا دیگه فرار میکنی حقته با کمربند سیاه و کبودت کنن!!!
مامان اینا رو میگفت با مشت و لگد من رو راهی اتاقی میکرد که همیشه بابا اونجا می نشست..
_ابرو برامون نذاشتی ؟ کجا رفته بودی از صبح تا حالا؟! ...خوبه نرفتم کلانتری خبر بدم
از شدت ضعف داشتم از پا در می اومدم ..دیگه هیچی و هیچکس برام مهم نبود ، بعد از خفتی که خونه مرتضی کشیده بودم میدیدم حاضرم هر خفت دیگه ای رو تحمل کنم ،با فحش ها و کتکهای مامان منتظر عکس العمل شدید بابا بودم مامان من رو به داخل هل داد و گفت :
ازش بپرس کدوم گوری بوده؟ اونم امشب که قرار بوده خواستگار براش بیاد !!!خدا بهت رحم کرد که خودشون خبر دادن امشب نمیان ...فکر کن اگه اومده بودن و خانم تشریف نداشتن چه ابروریزی میشد ...هی من میگم مدرسه رفتن بدرد نمیخوره برای اینه ...خانم دیپلم گرفته دیگه خدارو بنده نیست ...اگه درس خوندن باعث میشه ادم اینجور هار بشه لعنت به هر چی درسه !!


سرم پایین بود و هیچکدوم از حرفای مامان روم تاثیری نداشت ...تصمیم خودم رو گرفته بودم ...مامان وقتی سکوت من رو دید کم کم عصبانیتش فروکش کرد و شروع کرد به غرغر کردن ..بابا که تا اون لحظه ساکت بود و سیگار میکشید گفت:
زن تو یه دقیقه برو بیرون من با سیمین حرف دارم
بابا برعکس مامان مرد خیلی ساکت و ارومی بود ...هر موقع بخوام اون رو به یاد بیارم یه ادم کوچیک و ضعیفی کنج اتاق یادم میاد که سرش رو روی زانو گذاشته بود و سیگار می کشید ...
کار کردن برای بابا عذاب الیم بود و برای هر کاری ایراد و بهونه ای می اورد ، برای همین همیشه هشتمون گرو نهمون بود ...مامان هم که نقشی توی درآمد خونه نداشت و همون درامد کم بابا رو هم درست مدیریت نمیکرد و مدام در حال ناله و زاری بود ...
بابا حوصله جر و بحث نداشت و هر بار که خیلی فشار سرش می اومد ساکش رو می بست و میرفت همدان خونه عموم و مامان رو با همه مسایل پیش اومده تنها میگذاشت ...شاید منهم از بابا یاد گرفته بودم که دربرابر مشکلات راه فرار رو انتخاب کنم !
سکوت بین من و بابا طولانی شد ، احساس میکردم توی همون یکی دو روز به اندازه ده سال بزرگتر شده ام و تجربه بدست اوردم ...
همون شب بود که فهمیدم توی زندگیم جز خودم و خدای خودم نمیتونم به کسی تکیه و اعتماد کنم...
بابا میخواست سر صحبت رو باز کنه و می دیدم که چقدر براش سخته از یه طرف دلم براش میسوخت که اونهمه خرد شدنش رو میدیدم از یه طرف هم ازش بدم می اومد که اینقدر ضعیف بود.
میدونستم اگه خودم حرف نزنم تا صبح هم اونجا بمونم بابا حرف نمیزنه برای همین گفتم :
بابا بیخود خودخوری نکن بهشون بگید بیان !!!
با تعجب نگاهم کرد کرد و گفت:
یعنی تو راضی هستی؟!


_مگه رضایت من مهمه شما که خودتون بریدید و دوختید همه این چیزا و حرفا هم فرمالیته اس ...اگه راضی نباشم چیکار کنم ؟!
با لحنی غمگین گفت :
من چاره ای ندارم اینو بفهم
_فهمیدن نمیخواد !!!شما همیشه اولین جواب رو برای مشکلاتتون انتخاب می کنید
_تو جای من بودی چیکار میکردی ؟!
_من اگه جای شما بودم ازدواج نمیکردم یا اگه ازدواج میکردم بچه دار نمیشدم
_میدونی بدترین کار برای کسی که توی گرفتاری گیر کرده چیه ؟!اینه که با چوب بزنی توی سرش ...
_نه!! بدترین کار اینه که دیگرون رو سپر بلای خودمون کنیم .
_باشه طوری نیس به خواستگار میگیم نه به جاش من میرم زندان!!!
_نه بابا شما نمیری زندان! بلکه ساکت رو برمیداری و میری همدان و از فردا من و مامان باید جواب طلبکارها رو بدیم ...
سکوت کرد و سرش رو زیر انداخت زیر بار حقارت خم شده بود هم دلم براش میسوخت هم ازش بدم می اومد .
از جام بلند شدم و گفتم:
بگید بیان من مخالفتی ندارم.
نصفه شب بود و من خوابم نمیبرد ...ماجراهای اون روز حسابی خسته ام کرده بود و بیشتر از لحاظ روحی عذاب می کشیدم ...تصور بلایی که قرار بود به سرم بیاد و بیشتر از همه حقارتی که کشیده بودم باعث شد خوابم نبره ...
مامان توی اتاق اومد و کنارم نشست و گفت :
بیداری ؟
جوابش رو ندادم ازش دلخور بودم، مشکلی پیش اومده بود و مامان به جای اینکه با عقل و منطق به من بفهمونه که چی به چیه، با بی حوصلگی و عصبی بودن همه بار مشکل رو روی دوش من گذاشته بود مشکلی که من درش کوچکترین نقشی نداشتم ...


شاید اگه همدلی بیشتری از بابا و مامان میدیدم لااقل فکر میکردم دارم برای خونواده ام کاری انجام میدم ولی با رفتارهای اونها احساس بره ای رو داشتم که به مسلخ می رفت ...
مامان باز پرسید :
چرا نخوابیدی
_چون خوابم نمیبره
_چرا اوقات تلخی میکنی ؟
_برا اینکه از محبت کشکی بدم میاد ..‌حالم بده از این بدترم میشه ، پس کاری که به نفعتون هست رو انجام بدید و کاری به من نداشته باشید
مامان با عصبانیت گفت:
انشالله از این خونه میری و من دیگه مجبور نیستم این اخلاق گندت رو تحمل کنم
_اره میرم و اقا دامادتون همه اتون رو میبره بهشت گمشده !!!
مامان گفت:
_پولای اقا داماد ارزونی خودت، ما با همین نداری میسازیم
_میبینم دارید می سازید این ازدواج فرخنده نتیجه همین قناعت هاست!!! فقط بدون مامان نه تو رو نه بابا رو به خاطر کاری که در حقم کردید نمی بخشم
_ما داریم تو رو به کسی شوهر میدیم که خوشبختت کنه بده ؟!
_نه محبتهای شما برکسی پوشیده نیست ،مامان لطفا جلو من از این لافها نزن تو رو خدا
_من که میدونم با این زبونت دو روز بیشتر خونه شوهر دووم نمیاری و برت میگردونن
_نه مامان اشتباه نکن من دیگه توی خونه ای که بهم چوب حراج زدن برنمیگردم
مامان جواب نداد و بیرون رفت ...
روز بعد قرار بود عصر ساعت ۶ خواستگارها بیان مامان مجبورم کرد همون لباس قرضی رو بپوشم و روسری که خواهر داماد برام اورده بود رو هم سرم کنم ...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : simin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه mdtr چیست?