سیمین 2 - اینفو
طالع بینی

سیمین 2

خودم رو تمام و کمال سپرده بودم دست خدا و میدونستم اون بیشتر از هر کسی هوام رو داره ...نفس های عمیقی کشیدم تا از ترس پس نیفتم ...داشتم با خودم کلنجار میرفتم که صدای مامان اومد که گفت :
سیمین جان بیا دخترم !
بیشتر از اینکه زندگی که قرار بود واردش بشم من رو بترسونه محبتهای الکی و ابکی مامان حالم رو بد میکرد و دلم میخواست زودتر از اون خونه برم...نمیدونستم قراره کجا برم و هر چی که بود دیگه نمی خواستم توی اون خونه بمونم !!
ارام در اتاق رو باز کردم و وارد شدم و سلام ارومی دادم.
زن نسبتا چاقی با ارایشی که هیچ تناسبی با سنش نداشت و زیبایی چهراه اش رو دو چندان میکرد نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و خندید ..زن زیبایی بود ...در کنارش مردی نشسته بود که کوچکترین بهره ای از زیبایی نبرده بود چون مامان گفته بود که خواهر و برادرن توی اون موقعیت داشتم فکر میکردم چطور این دو تا با این همه تفاوت میتونن خواهر و برادر باشن ...
سر تاس و هیکل گوشتالود مرد اولین چیزی بود که به چشم می اومد .اون زن با لحن خیلی دوستانه ای گفت :
ماشالله ماشالله عروس خانم بشین اینجا ببینم
لحنش اینقدر خودمونی بود که انگار صد ساله من رو میشناسه ، هر چقدر از دیدن چهره زن کیف کرده بودم دلم از دیدن قیافه مرد بهم میخورد ..به خودم هشدار دادم :
اصلا نگاش نکن به جاش خواهرش رو نگاه کن تو که اول و اخر مجبوری زنش بشی پس نگاهش نکن!!!
مردی که اونجا نشسته بود و قرار بود شوهر اینده من بشه قیافه اش در تضاد عجیبی با لباسهایی بود که پوشیده بود هر چقدر از صورت کم داشت از نوع پوشش عالی بود ...

خواهر داماد که اسمش مهری خانم بود ماشالله یکنفس حرف میزد و به کسی مجال نمیداد :
راستش داداش بهروز از خانم خدابیامرزش سه تا دختر دسته گل داره یکی از یکی بهتر و خانم تر شبنم دختر کوچیکه اش همین چند ماه میش رفت خونه بخت ،بهروز همیشه ارزو داشت یه پسر داشته باشه که خب خدا نخواست و اونم کم کم عادت کرد تا اینکه حالا به خواست خدا پیش اومده که این سیمین خانم خوشگل رو براش بگیریم و ان شالله یه پسر کاکل زری براش بدنیا بیاره
و بعد هم انگار قشنگترین حرف دنیا رو زده باشه شروع کرد خندیدن ، تمام بدنم خیس عرق بود از خجالت، مامان با عجله ظرف شیرینی رو جلوی همه گرفت و گفت:
به مبارکی ان شالله
مهری خانم ادامه داد :
حرفا رو پریشب زدیم و فقط مونده تعیین روز خرید و عقد و این جور چیزا،البته دخترا فعلا قهر کردن ولی کم کم آشتی میکنن راستش دخترا دلشون نمیخواست داداش بعد از زن خدابیامرزش زن بگیره ، بهروز خودشم اینقدر به پری خدابیامرز علاقه داشت که فکر نمیکردیم راضی بشه ...نمیدونید چقدر اصرارش کردیم تا رضایت داده ...مرد که بدون زن نمیتونه بمونه ...بچه ها که رفتن سر خونه و زندگی خودشون داداش مونده و یه خونه درندشت ...اتفاقه دیگه یه وقت شبی نصفه شبی خدای نکرده اتفاقی می افته ...زن که باشه خیال همگیمون راحتتره مخصوصا زن جوون و خوشگلی مثل سیمین خانم
اینها رو گفت و دوباره از همون خنده های قشنگش به من کرد و من هم نیمچه جوابی بهش دادم ...
بهروز خان برخلاف مهری خانم نه می خندید نه حرف میزد جدی ، مثل کسی که ارث پدریش رو طلب داره نشسته بود...حق هم داشت برای رسیدن به این مرحله از زندگیش و داشتن زن جوون بهای سنگینی پرداخته بود ...
اخرای حرفای مهری خانم بود که صداش در اومد و گفت :
مهری خانم لطفا برید سر اصل مطلب ....
 


توی حال و هوای خودم بودم متوجه بودم که مهری خانم باز گوینده اس ولی اینکه چی میگه رو نمی شنیدم ...همین قدر می شنیدم که مدام می گفت :
زمرد خیلی به چشمهاش میاد
ولی برای من فرقی نمیکرد چه لباسی تنم کنند یا من رو به کجا ببرن ..دلم برای تلاشهایی که توی مدرسه برای درس خوندن میکردم سوخت ...اگه میدونستم قراره اخر و عاقبتم اینجوری بشه لااقل بچگیم رو کرده بودم ...اگر سر به هوا بودم شاید پذیرش شرایط فعلی برام راحتتر بود
می فهمیدم اینها بهایی است که بهروز خان ۵۶ ساله داره برای بدست اوردن یه دختر ۱۸ ساله می پردازه...
صدای مهری خانم من رو به خودم اورد که پرسید :
نظر تو چیه عزیزم ؟
تا حالا کسی به من عزیزم نگفته بود برای همین گفتم :
با منین؟!
_اره عزیزم پس با کی ام؟
_نظرم راجع به چی چیه؟
_راجع به خرید و لباس و عقد
_هرچی صلاح بدونید برای من فرقی نمیکنه
اخمای مامان رفت توی هم و لبخندی روی لبهای بهروز خان نشست
_خب پس یه جشن کوچیک و جمع و جور بگیرید، اخه جوونی بعدش حسرت به دل نمونی
توی دلم گفتم من اینقدر حسرت دارم که حسرت عروسی توش گمه!!!
مامان چیزی نگفت خودش هم میدونست ما فک و فامیلی نداریم که بخوایم دعوت کنیم در و همسایه هم که بدتر از خودمون بودن
مهری خانم دنباله حرفش ادامه داد :
خب جشن رو ساده بگیرید ولی خرید رو نمیشه ساده برگزار کرد
بهروز خان که انگار خوشش نیومده بود اخمهاش رو کشید توی هم ...خب حق هم داشت برای زن گرفتن پول گزافی داده بود و حالا هم نمیخواست خرج دیگه ای روی دستش گذاشته بشه ولی با این حال چیزی نگفت...


سعی میکردم دل خودم رو خوش کنم به اینکه اگه از قیافه بهره ای نبرده حداقل اخلاقش و خصوصیاتش رفتاریش بهتر باشه
توی افکار خودم بودم که صدای بهروز خان باجمله ای که گفت توجهم رو جلب کرد :
هیچ جهیزیه ای لازم نیست من همه چیز دارم و هر چی شما بدین اضافیه
بهروز خان بهتر از هر کسی میدونست که جهیزیه ای در کار نیست در واقع نه تنها جهیزیه در کار نیست بلکه پولی هم باید پرداخت کنه ...منت بود ...حرف بهروز خان یه منت بزرگ بود من و بابا سرهامون پایین بود و مامان هم تابع جمع حرفی نمیزد ..‌.
قرار مدارها رو که گذاشتن مهری خانم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
ما دیگه با اجازه اتون زحمت رو کم کنیم
از جا بلند شد روسریش رو پوشید و دستش رو برای خداحافظی به سمت بابا دراز کرد ...بابا اروم دستی داد و پس کشید ...
این رفتارهای به ظاهر کم اهمیت تفاوتهایی بود که ما دو خانواده داشتیم ...من باید با این خاندان معاشرت میکردم‌.
مامان و بابا تا سر کوچه بدرقه اشون کردن می دونستم مامان میخواد ماشین دامادش رو ببینه تا از خوشبختی من مطمین بشه و حتما بابا هم هنوز باورش نشده بود که به همین راحتی از شر قرض هاش راحت شده...
لباسم رو عوض کردم و زیر پتو رفتم تا از نگاههای مامان و بابا در امان بمونم ..‌صدای ذوق زده مامان اومد که می گفت :
وای سیمین اگه بدونی چه ماشینی داشت
جواب که ندادم گفت:
چه زود خوابت برد یا خودت رو به خواب زدی ؟!


اشکم که چکید لبم رو به دندون گرفتم تا صدام بیرون نره
بابا از همیشه غمگین تر و ساکت تر بود و مامان شاد تر و سرحال تر ...مامان انگار کوهی از مشکلات رو از روی دوشش پایین میذاره بی دلیل می خندید و بابا انگار گناه بزرگی کرده باشه سعی میکرد با من رو در رو نشه ...
کم کم داشتم به موضوع عادت میکردم اینم برای خودش نوعی زندگی بود از کجا معلوم بد از کار در می اومد ...درسته که سن بهروز خان زیاد بود ولی از کجا معلوم شاید زندگی خوبی برام فراهم میکرد‌...
انگار خیلی برای این عروسی عجله داشتن چون سه روز بعد مهری خانم با خونه همسایه بغلیمون تماس گرفته بود و مامان رو پای تلفن خواسته و قرار خرید رو گذاشته بود...
مامان مدام دم گوشم میگفت :
حلقه رو گرون برندار چون ماهم باید گرون بخریم ولی برای باقی چیزها مراعات نکن ..مخصوصا طلا ....بعدا برات سرمایه میشه
_میخوایم جایی سرمایه گذاری کنیم که لازم میشه ؟
_لودگی نکن دختر!!! زندگی هزار جور بالا و پایین داره ، چه میدونی فردا چی از کار در میاد چهار تا تیکه طلا که داشته باشی میتونی بفروشی ...
_اگه قراره ناجور از کار در بیاد با یه تیکه و دو تیکه نمیشه کاریش کرد .
_من که هر چی میگم تو گوش نمیدی و کار خودت رو میکنی اصلا به من چه خود دانی !!
_اره الان که همه چی تموم شده خودم میدونم ...
مامان بلند شد رفت و من موندم و کلی سوال بی جواب ...یعنی اگه منم روزی بچه داشتم همین احساس و عدم توجه رو بهش دارم یا نه؟!
منم در قبال اینده اینقدر بی توجه هستم یا نه ؟!
اینقدر فکر کردم تا خوابم برد
۵ روز بعد مهری خانم و بهروز خان اومدن دنبال ما تا بریم خرید ...مامان همراهیم میکرد و این انگار از نظر بهروز خان چندان خوشایند نبود ...


برای خرید جاها و مغازه هایی میرفتیم که من تا حالا پام رو اونجاها نگذاشته بودم‌...چیزهایی میدیدم که تا حالا ندیده بودم...خلاصه که حیران و گیج وسط اونهمه چیزهای جدید می ایستادم و گاهی اینقدر غرق تماشا میشدم که مامان با ارنج به پهلوم میزد و من رو به خودم می اورد
بهروز خان برخلاف ظاهرش و رفتار اولیه اش برای خرید چیزی کم نگذاشت هرچیزی که مهری خانم روش دست گذاشت نه نیاورد و مهری خانم هم الحق با سیاستش کاری میکرد که نه سیخ بسوزه نه کباب ...
خرید طلا و لباس نصف روزمون رو گرفت و من توی اون نصف روز کامل خودم رو داده بودم دست مهری خانم و تصمیماتش ...کلا زن باسلیقه ای بود و از هر چیزی بهترین و قشنگترین رو انتخاب میکرد ...
اون روز به این فکر کردم که شاید زندگی با بهروز خان که یه مرد ۵۵ ساله بود و دربرابر من پیرمرد محسوب میشد سختیهایی داشته باشه ولی زندگی با اون امکاناتی در اختیارم قرار میداد که توی خواب هم نمیدیدم ...
از خودم تعجب میکردم که چطور خودم رو خوار کرده بودم در برابر مرتضی در حالیکه این زندگی انتظارم رو می کشید ...
اون روز بعد از خرید به اصرار بهروز خان برای ناهار رفتیم به یه رستوران شیک ...من محو تماشای دور و برم بودم که بهروز خان که کنارم نشسته بود برای اولین بار با هام حرف زد و گفت :
اینجوری نگاه نکن ...قول بدی سر ناسازگاری با من نداشته باشی صد پله بهتر از اینا رو میبینی
سرم رو زیر انداختم و اونم دیگه چیزی نگفت ...مهری خانم گفت :
وسایل سفره عقد و لباس عروس خریدنش ضروری نیست بهتره کرایه کنیم
مامان گفت :
ببخشید مهری خانم ولی از قدیم گفتن رخت و آیینه چراغ عروسی عاریه ایش شگون نداره!!!
_آئینه و شمعدان رو که میخرینم ولی این حرفا خرافات همه لباس کرایه میکنن
مامان ساکت شد و چیزی نگفت...


اون روز بعد از خرید باقی وسایل ما رو رسوندن سر کوچه و رفتن ...مامان وسایل رو بغل گرفته بود و تند تند میرفت سمت خونه میدونستم الان همه همسایه ها رو خبر میکنه تا خریدها رو بهشون نشون بده
اونشب بعد از چند وقت با فکر کردن به اینکه این مرد شاید مرد خوبی باشه برای زندگی، راحت خوابیدم
روز عقدکنون مهری خانم با لباس سبز رنگ قشنگی اومد پیشم و گفت :
داداش نخواست لباس کرایه کنه این لباس رو به سلیقه خودم خریدم خدا کنه دوستش داشته باشی!!!
لباسی که مهری خانم گرفته بود خیلی خوب لاغریم رو می پوشوند و به رنگ چشمهام هم می اومد ...
قرار بود بریم محضر عقد کنیم و بعد بریم خونه بهروز خان ...از طرف داماد مهری خانم بود و شوهرش که بهش اقای دکتر میگفتن ...مرد متشخص و مودبی بود که واقعا به مهری خانم می اومد و بهش حق میدادم با وجود چنین شوهری اینقدر باکلاس و شاد باشه ...از طرف ما هم فقط بابا و مامان و خواهر و دوتا برادرهام و خاله قرار بود بیان...
سفره عقد و تور و پولک باعث شده بود از فکر اینکه دارم وارد چه زندگی میشم بیرون بیام ولی همین که اتاق ساکت شد تا عاقد خطبه رو بخونه ترس به تمام وجودم ریخت ...ترس برم داشت به بهروز که کنارم نشسته بود نگاهی انداختم دلم اشوب بود ...
صدای عاقد اومد که گفت: برای بار دوم تکرار میکنم وکیلم بنده ؟
بار سوم که عاقد خطبه رو خوند انگار زبونم قفل شده باشه نمیتونستم چیزی بگم مهری خانم کنار اومد و اروم گفت :
بله رو بگو سیمین جان
و من با صدایی که از ته چاه بیرون می اومد فقط گفتم :
بله ...


صدای کل کشیدن مهری خانم و خاله که بلند شد سر بنلد کردم و به قیافه خندون بهروز نگاه کردم ...این مرد شوهر من شده بود ؟ فقط با خوندن دو کلمه عربی؟ ولی من حسی بهش نداشتم ....میدونستم اینا برای کسی مهم نیست ولی لااقل برای من مهم بود ولی کاری نمیتونستم بکنم‌.
پای قراردادی رو امضا کردم که نمیدونستم چه چیزی توش نوشته شده...حس کودکی رو داشتم که با دست خودش داره تکلیفش رو پاره پاره میکنه ...
بهروز که دستم رو گرفت تا حلقه رو بدستم کنه از سرما لرزیدم ...من این مرد رو نمی شناختم ،،راه برگشتی نبود و خودم رو تسلیم سرنوشتم کردم ...اجازه دادم دستم توی دستان بزرگ بهروز جا خوش کنه و حلقه ازدواج درون انگشتم بره !!
همراه با خانواده ام که مهری خانم براشون یه ماشین گرفته بود راهی خونه بهروز یا بهتره بگم خونه اینده ام شدیم ..برای اولین بار با بهروز تنها شده بودم ...هیچ حرفی نمیزد و من هم ترجیح میدادم که چیزی نگم ...
اونشب بهروز به همه توی رستورانی شام داد و چقدر بچه ها ذوق کرده بودن از بودن توی همچین جایی و در قبالش بهروز حرص خورده بود که با همچین کسانی بیرون اومده ...سریع هم بساط شام رو جمع کردن و راهی خونه شدیم
جلو یه خونه با نمایی سفید ایستاد و همه پیاده شدیم ...
نمیدونم کی به مامان اینها چی گفته بود که همون دم در بابا گفت :
ما دیگه رفع زحمت میکنیم ..‌.
توقع داشتم ازشون دعوت کنن تا وارد خونه بشن ...ولی بهروز که هیچ تعارفی نکرد مهری خانم هم یه تعارف نیم بندی زد و بعد از خداحافظی از هم اونها رفتن ...
بعد از رفتن اونها مهری خانم و شوهرش هم گفتن :
بهتره که بریم ....


دلم به بودن مهری خانم خوش بود میگفتم لااقل اون هست ...
بهروز دعوتشون کرد داخل که اقای دکتر گفت :
نه دیگه بریم مونا هم تنهاست.
مهری خانم هم ادامه داد فردا شب یه سر میزنم بهتون
بعد هم من رو بوسید و رفتن ...بهروز درب حیاط رو باز کرد و من جلو خودم حیاطی دیدم که دوبرابر کل خونه خودمون بود
وارد شدیم و بهروز ماشین رو گوشه ای گذاشت و راه افتاد سمت ساختمون ...یه ساختمون تقریبا دو طبقه با نمای سفید ...همینطور که میرفت گفت:
میخوای همونجا واستی ...
_نه نه میام
وارد خونه شدیم ...بنده خدا حق داشت بگه جهیزیه نمیخواد ...خونه کامل مبله بود و فرشهای قشنگی کف سالن پهن بود ...اینقدر ترسیده بودم که جرات نگاه کردن به جزئیات رو نداشتم گوشه ای ایستادم که بهروز راه پله ای که ۵ الی ۶ تا پله میخورد و از سالن جدا میشد رو نشون داد و گفت :
اتاق خواب اولین در سمت راسته
به جایی که گفته بود رفتم و روی تخت نشستم .و با بهت دور و برم رو نگاه میکردم... بهروز لباس خونگی پوشیده بود و از سروصداش میشد فهمید توی اشپزخونه است برای اون هیچ اتفاق تازه ای نیفتاده بود ،من بودم که چشم باز کرده بودم و خودم رو توی خونه ای جدید و با مردی غریبه می دیدم .
بهروز سرکی به داخل اتاق کشید و گفت :
میخوای تا صبح با همون لباسا همونجا بشینی
_نه نه الان بلند میشم
سنجاقهایی که ارایشگر به موهام زده بود رو باز کردم‌..باید زودتر یه دوش میگرفتم تا هم خستگیم در میرفت هم این همه رنگ و لعاب پاک میشد ...خواستم بپرسم حمام کجاست ولی جلو خودم رو گرفتم و یکی دوتا از درهایی که توی راهرو بود رو باز کردم و حمام رو پیدا کردم ...
وقتی اب گرم روی صورتم ریخت بغضم شکست و تا میتونستم گریه کردم ...نگاهی به سرویس شیک حمام انداختم ...شاید باید خودم رو گول میزدم و دل خوش میکردم به این چیزها ...


لباس راحتی پوشیدم و وضو گرفتم و سجاده ام رو که با خودم اورده بودم رو پهن کردم و به نماز ایستادم ...بهروز باز به اتاق سرکی کشید و رفت ...سر سجاده با خدا عهد کردم که :
خدایا من نهایت سعی ام رو میکنم تو هم کمکم کن ...کمک کن بتونم از پس این زندگی بربیام ..کمک کن بتونم با این مرد با صلح و ارامش زندگی کنم ...
سر سجاده خوب که خودم رو خالی کردم بلند شدم ، اینجا کسی نبود به من دلداری بده خودم بودم که باید هوای خودم رو میداشتم بهروز باز سرکی کشید و با لبخندی گفت :
سر نمازت مارم دعا میکردی چکمون برگشت نخوره
نیمچه لبخندی زدم
سعی کردم افکار ناراحت کننده رو از خودم دور کنم فردا حتما روز بهتری بود ...
صبح روز بعد چشم که باز کردم افتاب قشنگی از پرده های سفید اتاق به داخل سرک میکشید ...آفتاب اینجا انگار پرنور تر بود یا من اینطور احساس میکردم ...
سر و صدایی از داخل اشپزخونه می اومد که نشون میداد بهروز خونه اس ...همونطور روی تخت نشستم و از شرم نتونستم بیرون برم ...
تازه تونستم دور و برم رو نگاه کنم ..اتاق بزرگی بود که علاوه بر تخت قشنگی که توش بود یه کمد دیواری بزرگ داشت و یه میز توالت هم توی اتاق بود روی در و دیوار اتاق قابهای قشنگی بود که نقاشی های خاصی روش کشیده بودن ....
بلند شدم و از کنار پرده حیاط رو نگاه کردم توی اون فصل سال سر سبزی قشنگی توی حیاط بود ....یه پرنده نشست لب دیواره بالکونی که جلو پنجره اتاق بود ...در رو باز کردم که پر زد و رفت ...بالکن قشنگی بود حیف که خالی بود پیش خودم گفتم :
اگه بهروز اجازه بده چند تا گلدون گل بذارم اینجا !
داشتم برای خودم خیالبافی میکردم که صدای بهروز اومد که گفت :
بیداری و بیرون نمیای؟
سلام کردم جواب داد و گفت:
از صبحونه که گذشت، ببینم بلدی غذایی چیزی بپزی یا نه ؟!


با هم از اتاق رفتیم بیرون ...توی روز بهتر میشد همه جا رو دید خونه خیلی قشنگی بود و سر تا سر دیوار ها رو از همون نقاشیهای توی اتاق پر کرده بود توی راهرو کتابخونه بزرگی بود که من دل خوش کردم به روزهای اینده که بیام و سری به اون کتابخونه بزنم
وارد اشپزخونه شدم و گفتم :
من نمیدونم چی بپزم
_هرچی بلدی!!
واقعیتش هیچی بلد نبودم‌...هیچوقت اشپزی نکرده بودم سالی ماهی گوشتی یا مرغی میرسید به خونمون که اونم مامان میپخت و میگذاشت جلومون ...روم نشد یا شایدم ترسیدم بگم هیچی !!
یه بار توی یه مجله که مرتضی بهم داده بود یه دستور غذایی بود، به اسم کباب تابه ای! تصمیم گرفتم همون رو بپزم ..بهروز نشسته بود و تمام حرکات من رو زیر نظر گرفته بود ...زیر نگاهش نمیتونستم کاری بکنم ...
بهروز که دید معذبم بلند شد و بیرون رفت ...حالا بهتر بود !
سری به یخچال و فریزر زدم از شیر مرغ تا جون ادمیزاد توش پیدا میشد فقط مشکل اینجا بود که من کاربرد خیلی چیزها رو بلد نبودم ،بعضی چیزها رو اصلا نمیشناختم ...
بسته ای گوشت چرخ کرده بیرون گذاشتم که صدای زنگ تلفن بلند شد ...گوشی روبروم بود هرچقدر صبر کردم تا بهروز بیاد و جواب بده نیومد، انگار یا نشنید یا توی حیاط بود مجبور شدم گوشی رو بردارم ...به محض اینکه گفتم:
الو
صدای عصبانی ای از اون طرف سیم گفت :
بابام هست؟!
سکوت کردم نمیدونستم جواب این سوال رو چی بدم دوباره صدا گفت :
گفتم بابام هست ؟!
_بله بهروز هست ولی توی حیاطه شما؟
_به تو مربوط نیست من کی ام !!هنوزم از گرد راه نرسیده بهش نگو بهروز لااقل اینقدر شعور داشته باش پشت تلفن بگی اقای ....، صداش کن...


تنم یخ کرده بود . درب هال رو باز کردم و دیدم بهروز توی حیاط در حال رسیدگی به یه درخته ، رفتم کنارش و گفتم:
تلفن با شما کار داره
_کیه ؟!
_ نمیدونم فکر کنم دخترتونه
برگشتم‌ توی ساختمون و بهروز هم اومد و شروع کرد به حرف زدن با کسی که پشت خط بود...خودم رو سرگرم کردم ولی همه حواسم دنبال تلفن بود یک روز هم از حضور من توی خونه بهروز نمی گذشت که دخترش اعلان جنگ داده بود ، از روزی که قضیه ازدواج من و بهروز مطرح شده بود هیچکدوم از دخترهاش پا پیش نگذاشته بودن که من لااقل قیافه اشون رو ببینم ...راستش از نحوه حرف زدن اون خانم پشت خط ترس برم داشت اگه بخوان هر سه تایی دست به یکی کنن و اذیتم کنن چیکار کنم ؟!
پشت پنجره بزرگ هال رفتم و نگاهی به درختهای پرشکوفه حیاط انداختم صدای اواز دسته جمعی پرنده ها می اومد ، دوستی داشتم که میگفت:
"پرنده ها که آواز می خونن اگه دعا کنی مستجاب میشه "
زیر لب دعا کردم :
خدایا بهم صبر بده
سراغ بسته گوشت چرخ کرده رفتم و با بی حالی داخل ماهی تابه گذاشتم‌ و پیازی روش خرد کردم و چند حلقه گوجه فرنگی هم روش گذاشتم و اون رو روی اجاق قرار دادم ...
بهروز تلفنش تمام شده بود و توی چهارچوب آشپزخونه کارهای من رو زیر نظر گرفته بود داشتم سیب زمینی پوست میگرفتم که کنارش سرخ کنم که وارد اشپزخونه شد و گفت:
زیر اون ماهیتابه رو کم‌ کن درش رو هم بذار تا بپزه تو توی خونتون غذا نمی پختی ؟
_نه ...
من رو کناری زد و گفت :
برو کنار ببینم خودم چیکار میکنم ...


از داخل یخچال فلفل بیرون اورد خرد کرد و چند تیکه کره هم‌روی گوشت گذاشت و خیلی سریع سیب زمینی رو خرد و سرخ کرد ..بعد که همه مواد پخت به طرز قشنگی اون رو داخل دیس چید و روی میز ناهارخوری وسط اشپزخونه گذاشت و گفت :
بهتره اشپزی رو یاد بگیری چون من به شام و ناهار خیلی مقیدم ...البته ناهار که خونه نمیام مگه اینکه روز تعطیل باشه که خونه باشم ...بیشتر منظورم شامه ....
در مقابل سلیقه اون واقعا میدیدم که اشپزی بلد نیستم و خدا میدونه چند تا کار دیگه هم که من بلد نبودم و سر هرکدوم باید تذکر میگرفتم ...
بوی خوش غذا توی دماغم پیچید غذا رو جلوم گذاشت و خودش هم نشست و با اشتها شروع کرد به خوردن ...چند لقمه ای خوردم که یاد سفره ناهار هر روزه خودمون افتادم اشک پشت پلک هام اومد ولی بغضم رو قورت دادم و سعی کردم بهش فکر نکنم...
ظرفهای ناهار رو می شستم که بهروز گفت:
از فردا ناهار هرچی خودت خواستی بخور ولی شام حتما یه غذای خوب باشه ...در ضمن به کباب تابه ای هم نمیگن شام
_خب من از کی باید یاد بگیرم آشپزی رو ؟!
_میتونی از مهری کمک بخوای اون بهت کمک میکنه
اون روز در همین حد از زندگی بهروز فهمیدم که کارش خرید و فروش فرش هست و اون تابلوهایی که روی دیوار اتاقها و هال بود هم نقشه فرشهایی هست که بافته میشن
بهروز خونه رو بهم نشون داد و جای هر چیزی رو گفت ...درب اتاقی رو باز کرد و گفت :
اینجا اتاق کارمه در صورت گردگیری هیچی نباید جابجا بشه هرچیزی برداشتی میذاری سر جاش
یه اتاق بود با یه میز که روش پر بود از مداد و مداد رنگی و ورقه هایی مثل کاغذ شطرنجی که بعضی هاش نصفه و نیمه با طرح های قشنگی رنگ امیزی شده بودن ...

اونروز با اینکه مهری خانم گفته بود میاد ولی خبری ازش نشد و از روز بعدش به طور رسمی زندگی من توی خونه بهروز شروع شد ...
صبح روز بعد بیدار شدم و صبحانه بهروز رو دادم و اون رفت سر کارش ...قبل از رفتن گفت :
شماره تلفن مهری توی دفترچه تلفن هست شماره مغازه هم هست کاری داشتی زنگ بزن ...در رو نمیخواد روی کسی باز کنی ..
باشه ای گفتم و اون رفت ...بهروز که رفت چون حوصله این که برای خودم تنها ناهار درست کنم رو نداشتم تصمیم گرفتم برای شام غذا بپزم ...چون کار خاصی نداشتم و همه جا هم تمیز و مرتب بود رفتم سراغ کتابخانه بهروز ...
خونه معلوم بود که تازه تمیز شده چون بهروز روز قبل علنا اعلام کرده بود که هیچ خوشش نمیاد خدمتکاری توی خونه اش کار کنه پس یا کار دخترهاش بود که بعید میدونم ،یا کار مهری خانم ...کار هر کسی بود نشون میداد بهروز خیلی به تمیزی اهمیت میده ...
توی کتابخونه چند تا کتاب رو زیر رو رو کردم تا اینکه یه کتاب اشپزی اون ته ته کتابخونه پیدا کردم حتما مال زن سابق بهروز بود معلوم بود خیلی وقته دست کسی بهش نخورده ...به درد من میخورد ...خدا بیامرزی براش فرستادم و دنبال غذایی گشتم که بتونم درست کنم و تصمیم گرفتم قیمه بپزم ...
کارهایی که توی کتاب گفته بود رو انجام دادم و دیدم تا شب خیلی وقته برای همین در هال رو باز کردم و وارد حیاط شدم... اون خونه برخلاف حیاط کوچیک خونه ما که موزاییک بود باغچه های بزرگی داشت و من عاشق خاک و گل و درخت بودم ...توی باغچه سبزی یا گلی نکاشته بودن و من از فکر اینکه اونجا گل و سبزی بکارم حسابی ذوق کردم .
باید با بهروز برای خرید چند تا گل و بذر سبزی حرف میزدم ..
سالها ارزو داشتم یه باغچه برای خودم داشته باشم و توی اون انواع گیاهان رو پرورش بدم و حالا نه یکی بلکه ۴ تا باغچه داشتم و هرچی دلم میخواست میتونستم بکارم ...
 


اون روز و چند روز بعدش با خوبی و خوشی گذشت و من دست و پا شکسته از روی کتاب اشپزی تونسته بودم شامی تهیه کنم که معلوم بود باب میل بهروز نیست ولی چیزی نمیگفت نه تشویق نه توبیخ و من امید داشتم که روز به روز بهتر بشه !!!
یکهفته از ازدواج ما میگذشت و خبری از دخترهای بهروز نبود و من خوشحال بودم که قرار نیست باهاشون روبرو بشم چون همون دو کلمه حرف زدن با دخترش پشت تلفن ترس رو به جونم انداخته بود
مهری خانم و اقای دکتر بعد از یکهفته همراه با دخترشون که اسمش مونا بود و دو سالی از من بزرگتر بود اومدن خونه ما ...
مونا دختر خونگرم و مهربونی بود که توی همون یکی دوساعتی که اونجا بود بهم فهموند میتونم روی دوستیش حساب باز کنم ...دانشجو بود و توی دانشگاه رشته ادبیات میخوند ...
بهروز مواقعی که خونه بود بیشتر توی اتاقی بود که گفته بود اتاق کارش هست ...گاهی منم میرفتم توی اتاق و به حرکت دستش که خیلی ماهرانه خونه های شطرنجی کاغذ رو رنگ میکرد نگاه میکردم یه بار ازش پرسیدم :
این نقاشی ها رو از کجا یاد گرفتی ؟!
_اینا فی البداهه اس همینجور ناخوداگاه میاد رو کاغذ ، ولی بیشتر از روی دست پدرم خدا بیامرز یاد گرفتم اون توی این کار خیلی ماهر بود ...
_یعنی کسی نمیتونه یاد بگیره ؟
_چرا میتونه ولی باید دل بدی به کار تا بتونی اون نقشی که میزنی با عشق و دوست داشتن همراه بشه ...بعضی نقشه ها با منی که راه و رسمش رو بلدم حرف میزنن..
از روز عروسی به این ور که ۱۰ روزی میشد از خونواده ام خبری نداشتم ،اون روز صبح بعد از راهی کردن بهروز تلفن رو برداشتم و شماره خونه همسایه امون که تلفن داشت و اگه کسی با هامون کار داشت به اون زنگ میزد رو گرفتم تا با مامان حرف بزنم ...چند تا بوق خورد که فاطمه خانم گوشی رو برداشت ...

با خوشحالی گفتم :
سلام فاطمه خانم، منم سیمین میشه مامان رو صدا کنید ؟!
_تویی سیمین حالت خوبه؟ از زندگیت راضی هستی ؟
_بله ...بله ...خوبه
_گوشی رو نگه دار تا مامانت رو صدا کنم...
چند دقیقه طول کشید که صدای مامان اومد که صدایش از خوشحالی می لرزید :
_خوبی سیمین چه میکنی؟ باهات خوبن؟ اذیتت که نمی کنن
_مامان جان یکی یکی سوال کن ...اره خوبم مگه قرار بود اذیتم کنن!!!
_دختراش چی؟! اخه نیومدن عقد گفتم شاید اذییتت کنن
_نه مادر من چه اذییتی دارن بکنن
یهو دلم برای خونمون و حتی مامان و بابا تنگ شد ...هر چی که بود هم خونم بودن برا همین گفتم:
مامان میخواستم اگه بشه بیام یه سر بهتون بزنم و زود برگردم
_به بهروز خان گفتی ؟!
نگفته بودم و میدونستم اگه بگم نگفتم مامان پیله میکنه که نیا ...بهروز که تا شب نمی اومد و توی اون ۱۰ روز پیش نیومده بود توی طول روز به خونه زنگ بزنه پس نمی فهمید پس گفتم :
اره مامان گفتم ...
_خب پس بیا ما هم دلمون تنگ شده برات
تلفن رو قطع کردم و لباس پوشیدم نمیدونم چرا بی عقلی کردم و با مغازه تماس نگرفتم بهش خبر بدم ...کلا برام مساله مهمی نبود ، مقداری پول توی کشو میز توالت بود ، یه مقدارش رو برداشتم کلیدی که روی جاکلیدی بود رو هم برداشتم و خواستم برم بیرون که چشمم افتاد به یخچال و فریزر ، قیافه سیما خواهر کوچیکم جلو چشمم اومد حتما با دیدن شکلات خوشحال میشد....


به اشپزخونه برگشتم در یخچال رو باز کردم انواع شکلاتها و ابنبات و شیرینی توی یخچال بود خدا میدونه که سیما چقدر از دیدن اونها خوشحال میشد ...پلاستیکی برداشتم و یه مقدار شکلات و شیربنی داخلش گذاشتم ...بعد در فریزر رو باز کردم ،به اندازه یکسال خونه پدری توش مرغ و ماهی و گوشت بود از اونها هم چند تا بسته برداشتم و یه کیسه پارچه ای از کنار اشپزخونه برداشتم و همه رو داخلش گذاشتم ...
پیش خودم گفتم :
امکان نداره بهروز ناراحت بشه تازه شاید خوشحال هم بشه که به فکر خواهر و برادرم بودم ..
کلی خوشحال بودم ..کیسه رو برداشتم و تاکسی گرفتم و ادرس خونمون رو دادم زنگ رو چند بار پشت سر هم زدم و مامان انگار پشت در بود فوری در رو باز کردم همه دلخوریم از مامان و بابا پر زده بود صورت مامان رو بوسیدم و کیسه رو به دستش دادم که گفت :
چیه؟!
_چیزی نیست ناقابله
_به بهروز خان گفتی ؟!
_اره مامان خیالت راحت
به خاطر اینکه با سوال جوابهای مامان دروغم برملا نشه سراغ سیما رفتم و یه شکلات بهش دادم اونم با ولع خاصی اون رو خورد
صورتش رو بوسیدم و نگاهی به در و دیوار خونه کردم ...اینجا رو با خونه خودم که مقایسه میکردم حالم خراب میشد اگه بهروز قبول میکرد دستی به سر و روی اینجا بکشیم خیلی خوب میشد
از تصور اینکه میتونم زندگی خواهر و برادرهام رو بهتر کنم شاد شاد بودم...
اینقدر سرگرم سیما و حرف زدن با مامان شدم که زمان از دست در رفت ..نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
من دیگه برم
سیما مانتوم رو گرفت و گفت :
نرو ابجی
_باید برم ولی زود برمیگردم و برات چیزای خوشمزه خوشمزه میارم .
با مامان خداحافظی کردم و خوشحال از اینکه اونشب بچه ها غذای خوب میخورن راهی خونه شدم ...
در رو باز کردم و وارد حیاط شدم که دیدم ماشین بهروز جای همیشگی پارک شده ...


چرا خونه بود ؟ اگه بگه کجا بودی ؟ یا چرا رفتی چی بگم؟
خب راستش رو میگم خونه مامان بودم فکر نکنم برای رفتن به خونه مامان بازخواست بشم !!!
در هال رو باز کردم و هنوز پام رو داخل نگذاشته بودم که سیلی محکمی به صورتم خورد و چشمهام سیاهی رفت هنوز به خودم نیومده بودم که سیلی دوم رو هم تحویل گرفتم و سرم خورد به گوشه جا کلیدی که به دیوار اویزون بود و صدای داد بهروز به گوشم رسید که داد زد :
باید بدونم با اجازه کی رفته بودی بیرون ؟
با ترس گفتم :
خونه مامان اینا بودم!
فریاد کشید :
با اجازه کی؟
صدام از ترس میلرزید :
مگه خونه مامان و بابا هم اجازه میخواد ؟!
_این چیزا رو یادت ندادن که حتی اگه قبرستون هم بخوای بری باید اجازه بگیری؟ ...دارم میگم حتی قبرستون برای همیشه توی گوشت فرو کن ...هنوز نه به باره نه به داره ده روز نیست اومدی تو این خونه راه افتادی سر خود رفتی بیرون ؟؟ خوب گوشهات رو باز کن اگه تو خونه بابات این چیزا رسم بوده اینجا از این خبرا نیست ...
مثل بچه ای بودم که چیز ترسناکی روبروش باشه از ترس گوشه دیوار خزیده بودم ، گوشه ابروم میپرید از درد ...بهروز نگاهی به کیسه دستم انداخت و گفت :
بار و بندیل هم که داشتی!!! ...اینبار رو هرچی که بردی، بردی ، ولی فکر میکنی اوضاع اونا با یه دونه دوتا دونه مرغ حل میشه ....از این به بعد اجازه بیرون رفتن نداری ،بدون اجازه من نه کسی میاد نه جایی میری...جایی خواستی بری با خودم میری ...کسی هم بدون هماهنگی با من اینجا نمیاد!!! در ضمن من راضی نیستم چیزی بذل و بخشش کنی از خونه من...


درد سیلی هایی که خورده بودم در برابر حرفهای بهروز هیچ بود ...سرم رو پایین انداختم و روی اولین مبل نشستم بهروز رو نمیدیدم فقط صداش می اومد که هنوز داشت غر میزد یه لحظه قیافه سیما جلو روم اومد و از شادی اون لحظه اش لبخندی روی لبم نشست ...بهروز که نمیدونم سرو کله اش از کجا پیدا شده بود گفت :
به جای اینکه مثل دیوونه ها بشینی اونجا و بخندی پاشو سر و وضعت رو درست کن شبی خونه مهری دعوتیم ، زنگ زده بوده به خودت بگه که دنبال تفریحت بودی !!!
داشتم به این فکر میکردم که چی شده که بهروز اومده خونه که خودش جواب سوالم رو داد ...خواهرش بهش خبر داده بوده که بریم خونشون اونم میخواسته به من خبر بده که خونه نبودم
آدمی بدشانس تر از من نبود !!
به هر بدبختی بود از جام بلند شدم و وارد اتاق خواب شدم و لباسم رو عوض کردم و رفتم توی اشپزخونه تا اب قندی بخورم حس میکردم ضعف شدید دارم ...گوشه چشمم یه کم ورم کرده بود و رو به کبودی میرفت ....
کارهام رو کردم و رفتم توی اتاق خواب که بهروز دنبالم اومد و دم در اتاق ایستاد و گفت :
حواست رو جمع کن بخوای بد رفتار کنی کارمون به دعوا میکشه...کسی پرسید گوشه چشمت رو بگو خورده به کابینتی جایی !!!
راست میگفت من رو چه به حرف زدن من یه دختر بدبخت بودم که بابت قرض باباش شده بود زن ادمی بزرگتر از باباش...
تا عصر از توی اتاق بیرون نرفتم و همونجا نشستم و به حال خودم گریه کردم بهروز هم برگشته بود مغازه ...غروب بود که بهروز زودتر از هر روز اومد و من رو که دید گفت :
تو که حاضر نشدی مگه نگفتم میریم خونه مهری!!
اصلا یادم رفته بود ...از ترس عصبانی شدن دوباره بهروز سریع بلند شدم و مانتو و شلواری که صبح پوشیده بودم و رفته بودم خونه مامان رو پوشیدم و رفتم بیرون...

که بهروز گفت :
این چه سر و وضعیه ...برو یه چیز مناسب بپوش مهری مهمون دیگه هم داره ...بعدم باید یاد بگیری مرتب و شیک لباس بپوشی
خلقم تنگ بود از صبح برا همین گفتم :
فقط میگی باید یاد بگیری از کی؟ چه جوری ؟
_انگار یه چیزیم بدهکار شدم !!!بیا
و راه افتاد سمت اتاق خواب توی کمد یه کم لباسها رو زیر و رو کرد و یه دست کت و شلوار که روز خرید به اصرار مهری خانم خریده بودم رو داد دستم و گفت :
این رو بپوش ...نکته اول! برای هر مراسمی لباس مخصوص خودش رو میپوشی ...هر چیزی هم که نداشتی یا لازم داشتی میگی تا تهیه کنم ... وقتی با من جایی میری شیک و مرتب میری....
بهروز خودش واقعا مرد مرتب و خوش پوشی بود با اینکه هیکل چاقی داشت ولی نسبت به سن و سالش خیلی مرتب لباس می پوشید و الان داشت تذکر میداد که از من هم همین توقع رو داره !!
به زبون راحت بود ولی برای منی که از یه محیط دیگه وارد این محیط شده بودم سخت بود ...
اون کت و شلوار رو پوشیدم و گفتم :
شما که زحمت لباس رو کشیدی یه روسری هم بده
_هیچکدوم از اعضای خانواده روسری نمی پوشه بهتره عادت کنی
_ولی من سختمه !
_باشه فقط چون دیر شده و حوصله جر و بحث ندارم یه چیزی بپوش و زود بیا ولی یادت نره که باید عادت کنی ، برام مهم نیست تا الان چه جوری پوشیدی از الان به بعد طبق اصول من پیش میری
اون شب ما رفتیم خونه مهری خانم ، خونه قشنگ و گرمی داشتن که ادم با دیدنش احساس ارامش میکرد همونطور که از دیدن خودِ مهری خانم ارامش میگرفتم ...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : simin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه cuxfjx چیست?