سیمین 3 - اینفو
طالع بینی

سیمین 3

مونا خیلی دوستانه روم رو بوسید و گفت :
خوش اومدی
بعد هم نگران گوشه چشمم رو لمس کرد که اخ ارومی گفتم بعد گفت :
+چشمت چی شده ؟
_چیزی نیست در کابینت باز بود حواسم نبود سرم خورد بهش
مهری خانم وارد بحث شد و گفت :
بازم خوبه تو چشمت نرفته
غیر از خانواده سه نفره مهری خانم دو تا خانم و دو تا اقا هم حضور داشتن که اخمهای خانمها توی هم بود ولی اقایون گرم با بهروز سلام و احوالپرسی کردن و همین طور با من ...از بین اون دو تا خانم یکیشون جواب سلامم رو داد ولی یکی خودش رو به نشنیدن زد ...
سخت نبود که تشخیص بدم دخترهای بهروز هستن ...در واقع مهری خانم ما رو دعوت کرده بود که بهروز با دخترهاش اشتی کنه کنار بهروز نشستم و به سوالهای مونا کوتاه و مختصر جواب میدادم ....
معذب از حضور دخترهای بهروز نشسته بودم که زنگ در رو زدن و مونا گفت:
حتما مهین اینها هستن
مهری خانم برای استقبال رفت روبروی در ورودی بودم و دیدم که یه خانم و دو تا آقا با دو تا بچه کوچولو وارد شدن ...
با همه سلام علیک کردن و اون خانم به من که رسید گرم حال و احوالی کرد ، اینقدر رفتارش با اون دو نفر دیگه فرق داشت که شک کردم دختر بهروز باشه ولی شباهت عجیبی که به بهروز داشت از لحاظ قد و هیکل بهم ثابت میکرد که دختر بهروزه ...
تا اون شب فکر میکردم مهری خانم یه دونه بچه داره که اونم مونا هست ولی اونشب متوجه شدم اقایی که همراه مهین و شوهرش وارد خونه شد هم پسر مهری خانم هست ....


توی سکوت خودم کلی اطلاعات بدست اورده بودم ...دخترهای بهروز اسمهاشون به ترتیب شهین ، مهین و شبنم بود ...شهین و شبنم جاری بودن و قاعدتا توی یه جبهه ولی مهین مشخص بود که با اون دوتای دیگه فرق داره البته یه چیز دیگه هم دستگیرم شد و اون اینکه شهین تسلط زیادی روی خواهرهاش داشت در حدی که رفتارهای دوستانه مهین هم تا وقتی زیر نگاه شهین نبود بهتر بود ....
اونشب شب خوبی بود ، هرچند دلخور و ناراحت از دست بهروز بودم و شاید بیشتر از دست خودم برای کم عقلی که کرده بودم و امکان داشت عواقب بدتری برام پیش بیاد ولی شب خوبی رو گذرونده بودم
همینطور دستگیرم شد که با دخترهای بهروز نمیتونم به این زودیها از در صلح و ارامش وارد بشم ....
دو سه روزی از روزی که خونه مهری خانم بودیم گذشت، بهروز دیگه در مورد قضیه پیش اومده حرفی نزده بود فقط باز هم تاکید میکرد که در رو روی کسی باز نکنم مگه اینکه یکی با قرار قبلی اومده باشه ...
یه روز صبح بعد از رفتن بهروز توی حیاط،میچرخیدم تا حوصله ام کمتر سر بره که تلفن خونه زنگ زد گوشی رو برداشتم و گفتم :
الو
_سلام سیمین جون ، من مهین ام !!!
غافل گیر شده بودم ولی خودم رو جمع و جور کردم و گفتم :
سلام بفرمایید
_راستش میخواستم ببینم اگه خونه ای و کاری نداری عصری بیام یه سر بهت بزنم
_بله هستم بفرمایید
مکالمه ما در همین حد بود و بعدم مهین خداحافظی کرد گوشی رو که گذاشتم تازه یادم اومد بهروز گفته در روی کسی باز نکنم ...ترسیده از رفتار چند روز قبلش ...سریع شماره مغازه رو گرفتم و وقتی جواب داد گفتم :
سلام ...الان مهین خانم زنگ زد و گفت که میخواد عصری بیاد یه سر اینجا گفتم بهت اطلاع داده باشم
_داری راه می افتی ، باشه، اگه چیزی لازم داری بگم بچه ها بگیرن بیارن؟؟


_نه همه چی هست فقط محض اطلاع گفتم و اینکه بدونم اجازه دارم درب حیاط رو باز کنم !!!
_فهمیدم که طعنه میزنی ولی همینم خوبه که بدونی خونه حساب و کتاب داره
خداحافظی کردم و با اینکه خونه تمیز بود افتادم به جون خونه ...به خاطر اینکه به مسایل جانبی فکر نکنم ...اینکه دختر بهروز وقتی بهروز خونه نیست برای چی میخواست بیاد خونه برام سوال برانگیز بود ....
تا عصر دور خودم چرخیدم و بارها و بارها همه جا رو دستمال کشیدم و با خودم فکر کردم
یعنی تنها میاد ؟وای نکنه هر سه تا باهم بیان؟! ...اگه هر سه تایی بیان و سوال پیچم کنن چی ؟!
اینقدر دلشوره داشتم که حس میکردم قلبم داره میاد توی دهنم....ساعت حدود ۴ بوده که زنگ خونه رو زدن
در روباز کردم و رفتم جلو در برای استقبال دیدم که تنها وارد شد و کلی خوشحال شدم سلام و احوالپرسی کردیم و تعارفش کردم داخل ...به محض اینکه رسید مانتو و روسریش رو دراورد و گفت:
وای چقدر گرمه توی اردی بهشت هوا اینه خدا بداد
تابستونش برسه ...یه لیوان اب خنک بهم میدی لطفا ؟!
دهنم باز مونده بود از خودمونی بودن و راحت بودنش، با اینحال یه لیوان اب براش بردم گرفت و خورد و گفت :
دستت درد نکنه هلاک بودم به خدا
نشستم پیشش که گفت :
چه خبر ؟!ببخش از قبل بهت خبر ندادم ...راستش نمیخواستم بابا بدونه که میام‌ وگرنه صبر کرده بودم شب با بچه ها و سیامک بیایم ...
واقعا خونواده جالبی بودن! دختر دزدکی از باباش می اومد خونش !!!
چیزی نگفتم و رفتم توی اشپزخونه که وسایل پذیرایی رو بیارم دنبالم اومد و گفت:
بیا بشین من باید زود برم بچه ها رو نیاوردم یکساعت بیشتر مرخصی ندارم
_خب می اوردینشون !!
_اوه اوه!!! اون دو تا زلزله اگه باشن که من نمیتونم حرف بزنم مدام باید جواب سوالاشون رو بدم
بعد دستش رو نزدیک صورتم اورد و کنار چشمم که هنوز یه کم کبودی داشت رو لمس کرد و با قیافه ناراحتی گفت :...


ناز شصت باباس ؟!
_نه !!!سرم خورده گوشه کابینت !!!
_همون به عمه مهری اینا دروغ گفتی کافیه به من نمیخواد دروغ بگی
بعد هم دستم رو گرفت و نشوند روی صندلی وسط اشپزخونه و گفت :
امروز اومدم اینجا یه سری چیزا بهت بگم‌...نمیخواد به بابا بگی اومده بودم یا اگه گفتی نمیخواد بگی برا چی اومده بودم اصلا بگو مهین اومد چند تا کتابهاش رو از کتابخونه برد ...راستش اون شب که دیدم گوشه چشمت سیاهه فهمیدم کار باباس ...کاری به چراش ندارم، که چرا این کار رو کرده فقط خوب گوش کن ببین چی میگم...
بابا ادم بدی نیست یعنی تا باهاش راه بیای ادم خوبیه ولی پا رو دمش که بذاری روزگارت رو سیاه میکنه ...باهاش دهن به دهن نشو ...هر چی گفت بگو چشم ...بهونه دستش نده ...
_چرا این چیزا رو به من میگی ؟!
_چون نمیخوام زندگی مامانم تکرار بشه... نمیخوام زجرایی که اون کشید تو هم بکشی تو خیلی جوونی حتی از شبنم هم کوچیک تری ، من خیلی با عمه مهری صحبت کردم که درسته بابا حقشه زن بگیره ولی نه زنی با اینهمه اختلاف سن ولی حریفش نشدم بابا هم که تابع اوامر عمه ...الان کاریه که شده و کار از کار گذشته نمیدونم رو چه حسابی قبول کردی زن بابای من بشی! یا روی چه حسابی خونواده ات قبول کردن تو رو بدن به بابای من ولی هر دلیلی که داشتی الان این چند تا جمله رو اویزه گوشت کن ....
_ممنون از راهنماییت
_یه چیز دیگه!! زیاد با عمه مهری گرم نگیر نه خودش نه کلا خانواده اش
گفتم :
ااااچرا خیلی که خوب و مهربونن
_ظاهرا اره ولی وارد زندگیت که بشن مصیبت پشت مصیبتن عمه مهری با پنبه سر میبره ...چه کارها که به سر مامان بیچاره نیاورد ولی بابا همیشه پشت عمه در می اومد ...میدونم سخته برات به من اعتماد کنی هر چی که نباشه من دختر شوهرتم ولی من نه مثل بابا زورگوام ، نه مثل شهین و شبنم بد کسی رو میخوام و نه مثل عمه مهری ظاهر و باطنم با هم فرق داره ، من همینم که هستم...


تو خواه ناخواه با فامیل ما در ارتباطی مخصوصا با ما بچه ها ،اینجوریم که من دارم می بینم ادم زرنگ و قالتاقی نیستی ...پس حرفهام رو اویزه گوشت کن ...من مامانم رو خیلی دوست داشتم‌ خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی ولی سر دعوا مرافعه هایی که عمه مهری راه می انداخت و بحثهایی که میکردن مریض شد و کلا چون زندگی پر استرسی داشت مریضی بهش غالب شد و فوت کرد....این حرفایی که الان به تو میزنم رو من تک به تک تو این خونه حسشون کردم‌....
دستهام رو گرفت و ادامه داد :
من ناراحتم از این که بابام زن گرفته درسته !!!بالاخره مادرم بوده و جای خالیش رو نمیتونم ببینم فرد دیگه ای پر کرده ولی تو هم گناهی نداری نمیتونم‌ ببینم عمه مهری با زرنگی پیش بره و با جونم قربونت باز همون بساط رو سر تو در بیاره ....خوب یا بد مهرت به دلم افتاده یه جورایی حس میکنم تو هم قربانی هستی قربانی یه زندگی دیگه که وارد زندگی بابای من شده...
اینجوری که مهین تعریف میکرد انگار از اینکه من چطوری زن باباشون شرم خبر نداشت ...خودم هم ترجیح دادم چیزی بهش نگم فقط گفتم :
حرفات به دلم نشست راستش مهری خانم اینقدر دوستانه برخورد میکردن من واقعا باورم شده بود که خیر و صلاحم رو میخواد
_ببین من نمیگم مطلق حرفای من رو قبول کن من فقط دارم بهت تلنگر میزنم چون دارم میبینم که خامی ...بابا زورش تو دستشه عصبانی بشه دستش میره بالا سعی کن عصبانیش نکنی
_بابات منظورم بهروزه میگه از خونه بیرون نرم کسی هم اینجا نیاد
_اره متاسفانه این اخلاق رو داره با خونواده زن ابش تو یه جوی نمیره !!این حرف رو هم برای خونواده تو زده نه خونواده خودش ....در واقع مراوداتت محدود میشه به ما سه تا دختر و خونواده عمه مهری ...ببخش رک بهت گفتم چون میخوام اماده باشی برای زندگی پیش روت بازم میگم اگه به حرفش گوش بدی بابا ادم خوبیه ....

به مهین گفتم :
راه اومدن با بهروز سخته!!! راستش میگه من اشپزی بلد نیستم البته این مدته هر چی پختم خورده ولی خب خودم که میفهمم بلد نیستم و اون داره رعایت میکنه اینجوری هم که شما میگی همین امروز و فرداس که صداش دربیاد من نمیدونم از کجا باید یاد بگیرم؟
_ببین خیلی مراعاتت رو کرده که تا حالا چیزی نگفته یه سری فیلم اموزشی من دارم برات میارم اونا رو ببین فقط یادت باشه جلو بابا سر و وضعت درست و مرتب باشه این براش مهم تره
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
من جیره امروزم تموم شده باید برم ولی میام بهت سر می زنم اول برم اثار جرمم رو پاک کنم و چند تا کتاب ببرم ...
بعد خودش هم به حرفش خندید و موقع خداحافظی گفت :
تو چند روز اخیر فیلم ها رو بهت میرسونم ... و اینکه با بچه ها میام یه روز از صبح
_باشه منتظرم
اون که رفت ...به این فکر کردم که چقدر همه زندگی ها سختی داره دلم برای مهین میسوخت موقع حرف زدن از مامانش جوری چشمهاش پر از اشک میشد که هر ان میگفتم الان گریه اش میگیره ....
یه جورایی حرفاش شک برانگیز بود ولی رفتارش نشون نمیداد که بدجنسی پشت حرفاش باشه ....
بازم به خودم گفتم:
باید صبر کنم تا زمان همه چی رو مشخص کنه ...
از روزی که رفته بودم خونه مامان و اون اتفاقها افتاده بود به خودم قول دادم سر هر مساله ای عاقلانه رفتار کنم من دیگه بچه نبودم که بخوام سر هر مساله ای الم شنگه راه بندازم ....دیگه کسی نبود بار اشتباهاتم رو به دوش بکشه ...خودم بودم و خدای خودم که امید داشتم مراقبم هست 


اونشب بهروز از در که وارد شد گفت :
پس کو مهین ؟!
_والا اومدن گفتن دنبال چند تا کتاب اومده کتابش رو برداشت و رفت
_ای بابا برا وروجکهاش خوراکی خریده بودم
خوراکی هایی که خریده بود رو داد دستم و من گذاشتم یه کناری تا برسونم به دست صاحبش ...
با بهروز صحبت کرده بودم و یه روز رفتیم بازار و چند تا جعبه گل خریدم و بذر سبزی ... روز جمعه بهروز یه نفر رو اورد خونه تا خاک باغچه ها رو زیر و رو کنه بعد که کار کارگر تموم شد رفتم توی حیاط و دونه دونه گلها رو میکاشتم ....حس خاک مرطوب و خنک حالم رو خوب میکرد بهروز نزدیک باغچه روی یه صندلی نشسته بود و نگاهم میکرد
بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن و گفت :
چقدر این اخلاقت شبیه مادرم خدا بیامرزه ، اونم تا چشم چپ میکردی توی باغچه افتاده بود و گل و سبزی می کاشت ....
خدا بیامرزی گفتم که ادامه داد :
خیلی بچه بودم که بابا رحمت خدا رفت ، مادرم درسته زنه خوبی بود ولی زنی نبود که بتونه یه زندگی رو جمع و جور کنه خدا رحمتش کنه ولی اهل بریز و بپاش هم بود برا همین به دو سال نکشید که هر چی بابام برامون باقی گذاشته بود باد فنا رفت و ما موندیم و خونه امون و دیگه هیچی ....اونموقع من ۱۵ سالم بود و مهری ۱۳ ساله بود ...از همون موقع کار کردم و خرج مادر و مهری رو می دادم ...راستش سخت به اینجا رسیدم زمین خوردم تا تونستم دوباره بلند بشم ...‌خدا کنه فقط همین اخلاق باغبونیت مثل مادرم باشه و بقیه اخلاقات فرق کنه ...
اون روز دیگه بهروز چیزی نگفت ولی از کل اون حرفا به این نتیجه رسیدم که شاید روحیه خشن و عصبی بودن مال همون دوران بچگی سختی بوده باشه که داشته ....


گلها رو کاشتم و بذرهای سبزی رو زیر خاک کردم و از اونشب نشستم تا سبزی ها سر از خاک در بیارن ...
بهروز هیچ ابراز علاقه یا محبتی نسبت به من از خودش نشون نمیداد ....یه جورایی یه احترام ما بینمون بود که بیشتر هم من حافظش بودم ...
روزهامون میگذشت دو هفته ای از روزی که مهین اومده بود میگذشت و چند باری مهری خانم تماس گرفته بود و همون رفتار جونم قربونم رو تکرار میکرد ....
داشتم به رفتارهای مهین شک میکردم ...درست مثل ادمی بودم که توی مسابقه طناب کشی نقش طناب رو به عهده میگیره و از یه طرف حرفهای مهری خانم من رو می کشید از یه طرف حرفای مهین ...
مهین هم به قولش عمل نکرده بود و بهم سر نزده بود ...از خونه خودمون هم بی خبر بی خبر بودم حتی تماس هم نگرفته بودم و حالی ازشون نپرسیده بودم ....
یه روز صبح مهین تماس گرفت و بعد از سلام و علیک گفت :
زنگ زدم یه خبر سری بدم!!!
خندیدم و گفتم:
چی ؟
_دیشب شهین بهم زنگ زد و گفت امروز عصر سه تایی بدون اطلاع قبلی بیایم خونه بابا تا مثلا غافلگیرت کنیم و تو توی عمل انجام شده قرار بگیری ...در واقع میخواد حال گیری کنه ، میدونم الان فکر میکنی من خل و چلم ولی به خدا نیستم عقلم سالمه سالمه...‌شهین و شبنم فکر میکنن بابا ملک اوناست بذار فکر کنن ...واقعیت امرم اینه که چون من با مامانم رابطه بهتری داشتم اونا فکر میکنن الان من با تو دشمن ترم برا همین من رو هم وارد بازیهاشون کردن وگرنه تا قبل از این من تک افتاده بودم و اون دوتا جفت ...خلاصه کنم حواست رو جمع کن غافلگیر نشی ...
_خب اینجوری که شما میگی برا شام هست قرارتون
_این دیگه سیاسته تو هست ...
_اهان گرفتم!! منظورت اینه که من باید تعارف بزنم تا بمونن
_افرین دختر خوب ...
خندیدم و گفتم :
اگه بفهمن لوشون دادی؟!
_از کجا میفهمن ....ببین دور برت نداره بخوای برام طاقچه بالا بذاریا اگه نفهمیده بودم که دختر ارومی نیستی محال ممکن بود باهات راه بیام ...میشدم دشمن خونیت ولی بدبختی اینجاست که می بینم جلو این قوم ظالم تنهایی....


_یه سوال چرا با خواهرا و بابات لجی ؟
_من لج نیستم!!! کلا من اخلاقم کپی مامانمه و هیکلم کپی بابام ...اون دو تا برعکس اخلاقشون بهروز خانه هیکلشون مامانم ...برا همین ابمون توی یه جو نمیره از بچگی هم همینطور بودیم ....خب حرف بسه من چونم گرم بشه دیگه ول نمیکنم ...عصر میبینمت
_باشه منتظرم ...راستی چی بپزم شام
_شام یهویی یه چیز ساده اس دیگه ،یخچال بابا هم که خداروشکر همیشه پره ....میام کمکت
مهین یه جورایی رک و راست حرفش رو میزد انگار نمی ترسید هم که جایی حرفش درز پیدا کنه چون یه درصد هم احتمال میداد من حرفش رو جایی بزنم محال ممکن بود باهام دوستانه برخورد کنه ...
برای من خوب بود داشتن یه پشتیبان مثل مهین رو توی خوابم نمیدیدم
اون روز عصر ساعتای ۳ بود که بهروز تماس گرفت و گفت:
بچه ها دارن میان خونه انگار یه دفعه ای تصمیم گرفتن بیان من زودتر میام
اومدم بگم میدونم ولی حرفم رو خوردم و گفتم:
باشه
اونروز شهین همراه با دخترش ، مهین با دو تا بچه هاش و شبنم اومدن خونه ...از صبح همه جا رو تمیز کرده بودم و لباس مرتبی هم پوشیده بودم وسایل پذیرایی رو هم اماده کرده بودم ولی جایی گذاشته بودم که توی دید نباشه ...
شهین با چشم همه خونه رو از نظر گذروند و با اخم به شبنم نگاه کرد انگار خوشش نیومده بود که خونه تمیز و مرتبه ...
وسایل پذیرایی رو روی میز گذاشتم و گفتم :
خوش اومدین
شهین با اخم گفت:
به کسی برای رفتن به خونه باباش خوش اومد نمیگن
جوابی ندادم و نشستم ...
سکوت بود و سکوت ...مهین گفت :
دیدم باغچه رو کاشتی گلها باز بشن یه روز عصرونه رو تو حیاط بخوریم
_باشه حتما خونه خودتونه و شما صاحب اختیارید ...


حرف خاصی برای گفتن نداشتیم نه من نه اونا مهین هم از ترس اینکه اون دو تا بفهمن ما قبلا همدیگه رو دیدیم و رابطه امون بهتر از اون دوتاس حرفی نمیزد
اون روز با همه تلاشی که هم من هم مهین میکردیم که اون دو تا متوجه رابطه هر چند کم ما نشن نمیشد و شهین مشخص بود که از اوضاع پیش اومده چندان خوشحال نیست ...
برای اوردن وسیله ای رفتم اشپزخونه که مهین دنبالم اومد و گفت :
اصلا به رفتار شهین توجه نکن اومده نیش بزنه تو هم محل نده ...ببینم چی میخوای شام بهمون بدی ؟
_نمیدونم والا ...میترسم یه چیزی پیشنهاد بدم دوست نداشته باشن اونوقت دیگه خراب اندر خراب میشه جلو شهین خانم
_اونو ولش کن ...ببین ماکارونی بذار بچه ها دوست دارن ...
_اخه زشته ...دفعه اول ماکارونی ،بهروز دعوا راه می اندازه
_بابا یه چیزش خوبه جونش به جون نوه هاش بنده بگو به خاطر نوه ها پختی ...هم راحته هم اینکه اشپزی به قول خودت افتضاح تو رو میشه ماست مالی کرد !!!
_تو هم هی به روم بیار
خندیدو گفت :
دلخور نشو شوخی میکنم بابا
اون رفت بیرون و صدای شهین اومد که گفت:
انگار فقط من و شبنم غریبه ایم هر حرفی دارید اینجا بزنید
مهین جواب داد :
ای بابا چه حرفی داریم سیمین داره تدارک شام میبینه رفتم منصرفش کنم که قبول نکرد
شهین گفت :
نه ما که نمی مونیم‌ باید برگردیم خونه
وارد هال شدم و گفتم :
والا خونه پدری تعارف نداره ولی بمونید دور هم بهروز خان هم گفته شبی زودتر میاد ...
شهین چیزی نگفت و شبنم هم کلا حرف نمیزد ادامه دادم :
فقط چی درست کنم برای شام ؟
مهین مهلت به کسی نداد و گفت :
بچه ها شام چی میخورید؟!
سه تا صدا همزمان گفت:
ماکارونی ...


نزدیک بود بزنم زیر خنده ولی خودم رو کنترل کردم و خلاصه اونشب با کمک مهین ماکارونی پختیم و شام دور هم بودیم مهین راست میگفت بهروز اولش اخم کرد که چرا ماکارانی؟ ولی وقتی مهین گفت :
درخواست بچه ها بوده
دیگه چیزی نگفت ...
از اونشب رفت و امدهای دخترهای بهروز به خونه ما شروع شد ....بیشتر هم مهین اهل رفت و امد بود و من خوشحال بودم که از اون تنهایی بیرونم میاره
مهری خانم گاهی تماسی میگرفت و گله گذاری میکرد که چرا سری بهش نمیزنیم هر بار هم کلی سوال و جواب میکرد از رفت و امد دخترها انگار کم کم داشت فضولی هاش رو شروع میکرد
بهروز روزی نبود که بهونه ای نگیره ولی دیگه کم کم یاد گرفته بودم باید نسبت به بهونه گیری هاش سکوت کنم و جوابی ندم ...یه روز به کشیدن پرده گیر میداد که چرا افتاب روی فرش افتاده؟ ...یه روز چرا خاک جلو ورودی هال ریخته؟ ....یه روز باغچه زیاد اب خورده بود و گاهی کم ....خلاصه از این دست بهونه گیری ها زیاد داشتیم ...
سعی میکردم بهانه ای دستش ندم ولی گاهی دیگه از دست من خارج میشد طبق گفته های مهین روی حرفش حرفی نمیزدم که عصبانی بشه ....
از روزی که خونه مامان اینها رفته بودم ۶ ماهی میگذشت ...فقط گاهی تلفنی با خونه فاطمه خانم تماس میگرفتم و با مامان حرف میزدم شماره تلفن خونه رو داده بودم و گاهی هم اون تماس میگرفت
اوایل چند باری سعی کرده بودم بهروز رو راضی کنم حداقل با خودش بریم برای دیدن خانواده ام ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود و راضی نمی شد میگفتم:
خب لااقل من رو ببر دم خونه زودی می بینمشون و میام
بازم رضایت نمیداد ....


کلا به این حرف مهین رسیده بودم که با خانواده زن مشکل داره بعد از یه مدت هم بی خیال شدم و فقط به همون تماسها دل خوش کردم
مهین برام فیلم های اموزشی اورده بود و من از روی اونها اشپزیهای جدید انجام میدادم و گاهی لبخند رضایت رو روی لبهای بهروز میدیدم ولی هیچوقت دهن باز نکرد که بگه مثلا فلان غذا خوب شده این رفتارهاش برای یه دختر ۱۸_۱۹ ساله سنگین بود ..‌شاید برای خودش یه مساله عادی بود ولی من نیاز به تشویق داشتم تا بتونم برای بهتر شدن زندگیم تلاش کنم...
توی تنها چیزی که ذوق به خرج میداد کشیدن نقشه های قالی بود روزهایی که خونه بود و من کاری نداشتم میرفتم پیشش و با نگاه کردن به حرکت دستش خودم رو مشغول میکردم یه روز بهش گفتم:
میشه به منم یاد بدی منم دوست دارم با این همه رنگ کار کنم !
تنها جایی بود که ذوق کرد و گفت:
خیلی هم عالی هیچکدوم از بچه ها حاضر به یادگیری این کار نشدن خیلی خوبه که تو علاقه نشون میدی
و از اون روز روزهای تعطیل برام کلاس خصوصی میگذاشت و اینقدر سخت گیری میکرد که گاهی پشیمون میشدم از پیشنهادم!!
مهین گاهی از صبح پیشم می اومد و تا عصر که شوهرش سیامک بیاد دنبالش پیشم می موند ...شوهر مهین پسر دوست بهروز بود و اونهم توی کار فرش و نقشه و اینجور چیزا بود مهین گاهی غر میزد:
اصلا از کار بابا خوشم نمی اومد شانس رو می بینی یکی قسمتم کرده دوباره تو همون کار ...باور کن اسم فرش و نقشه میاد حالت تهوع میگیرم
_نگو قشنگه که !!
_چشمم روشن رفتی تو جبهه بهروز خان !!!
_اره داره بهم یاد میده نقشه ها رو
_عمه مهری بفهمه حسابت با کرام الکاتبینه
_چرا؟
_اخه میگه کار اجدادی ما هست تو خون مونه ارثیه...کلا نمیتونه ببینه فرد دیگه ای یاد بگیره ..ولی کلا بابا انگار از زن شانس داره ..مامان هم کارای هنری رو دوست داشت تو هم که دارم میبینم داری وارد این وادی میشی
_به خدا از بیکاریه حوصله ام سر میره تو خونه ،اینجوری لااقل سرگرمم
_والا که بابا دل خوش داره زن جوون اورده حبس کرده تو خونه من بودم دو روزم طاقت نمی اوردم
_خوبه که نیستی!!
حرف رو کوتاه کردم و رفتم سراغ غذام...
بلند شد و گفت:
منظوری نداشتم به خدا ، از روزی که گفتی چطوری زن بابام شدی والا از بابای خودم هم بدم میاد
_بیخیال مهین سرنوشت منم این بوده شاید این زندگی میخواد چیزای جدید یادم بده
_اخه تو این زندگی که فقط با بابای من سروکله میزنی چی میخوای یاد بگیری؟!
_نمیدونم ولی عقیده دارم هیچ چیزی بی حکمت نیست یا لااقل برای من اینجوریه...
_چی بگم والا..


حرف زدن با مهین خوب بود اون از دریچه ای به زندگی نگاه میکرد که من هیچوقت نگاه نمیکردم همیشه بهم میگفت:
تو که نمیتونی برای خودت کاری انجام بدی لااقل همون نقشه قالی رو خوب از بابا یاد بگیر شاید بدردت خورد
بهروز هر چقدر جلو تر میرفتیم از کار من راضی تر بود و ذوق زده تشویقم میکرد کاری که من انتظار داشتم توی همه شرایط زندگی انجام بده و اون کوتاهی میکرد !!
مهری خانم یه بار که اومده بود خونمون و نقشه هارو دید و فهمید من میکشم گفت :
از بهروز بعیده کار و حرفه خانوادگیش رو به هر کسی یاد بده ...راستش رو بگو سیمین جون یواشکی از دستش کپی میکنی؟!
_نه مهری خانم خودش بهم یاد میده
اخمهاش رفت توی هم و من نفهمیدم طوفانی در راهه
چند روزی از اومدن مهری خانم و اون حرفا گذشت و من کلا از یادم رفته بود ، یه شب بهروز که اومد خونه اخمهاش توی هم بود و سر شام از هر چیزی ایراد گرفت دست اخرم شام رو نصفه نیمه ول کرد و رفت نشست سر روزنامه اش
میز رو جمع کردم و براش چایی ریختم و بردم ....یه برگه نقشه روی میز بود که داشتم می کشیدمش با عصبانیت برگه رو برداشت و گفت :
همیشه همه چیزت پخشه وسط هال ...یه ذره نظم بد نیست !!!
از ایرادگیری سر میز هنوز بغض داشتم با این کار نزدیک بود گریه ام بگیره خودم رو کنترل کردم و گفتم:
ببخشید ..این که عصبانیت نداره!!
این در حالی بود که روزهای دیگه اگه نقشه ای می دید خوشحال هم می شد که اینقدر پیگیر یادگیری هستم ...اونشب همه چی عجیب بود جرات نکردم بپرسم چشه و چرا عصبانیه ؟تا اینکه روز جمعه شد و رفتم توی اتاقش که مثل اخر هفته های دیگه یه چیزهایی بهم یاد بده...
وارد اتاق که شدم گفتم :
امروزم درسمون سخته؟
_امروز از درس خبری نیست
_چرا من فکر میکردم ...
_بیخود فکر میکردی دیگه بسه هرچی یاد گرفتی مگه میخوای نقشه کش قالی بشی که اینهمه پیگیری میکنی .؟!..دلت میخواست با رنگها کار کنی که گذاشتم پای بچگیت و یه دو تا طرحم بهت یاد دادم کافیه ...الانم کار دارم بذار به کارم برسم ...


از اتاق اومدم بیرون بدون هیچ حرفی! هم بهم برخورده بود هم ناراحت بودم ...تنها سرگرمیم همین بود که اونم به لطف بهروز خان از بین رفت ....
دو سه روز بعد با مهین پشت تلفن صحبت میکردم که مهین گفت :
میخوام بیام اونجا فقط خداوکیلی این کاغذهات رو از دسترس خارج کن که بچه ها پاره نکنن
_بساط نقشه جمع شد !!!
_وااا چرا ؟!
_هیچی باباجونتون گفتن دیگه بسه لازم نیست بیشتر یاد بگیرم
_حالا چرا باباجون من !شوهر جون خودت !!!
_برو بابا
_کجا برم تازه میخوام بیام از اون چایی دارچین هات دم کن که الان میام
مهین اون روز اومد و حرفهام رو که شنید گفت :
از گور عمه مهری بلند میشه اون پرش کرده حاضرم قسم بخورم
_چه نفعی میبره
_همین که تو نفع نبری براش کافیه کاری به منفعت خودش نداره ..شیطونه میگه برم یه دعوا راه بندازمااا
مهین دیگه چیزی نگفت و منم فکر نمیکردم اون واقعا اهل دعوا راه انداختن باشه ولی چند روز بعدش ترکشهای اون دعوا وارد زندگی ما شد!!!
مهین که حالا به هر دلیلی از عمه اش دل پری داشته باهاش سر اینکه چرا توی زندگی بهروز دخالت میکنه بحثش میشه ...مهری خانم هم نه میگذاره نه برمیداره ربطش میده به من و میگه یعنی من مهین رو پر کردم
این حرفهای الکی و بیخود میرسه به گوش بهروز و اونم که حرف مهری خانم براش سند بود حرفهاش رو قبول کرده بود و یه شب که اومد خونه از همون دم در جواب سلامم رو نداد و گفت:
من باید بدونم روی چه حسابی پشت سر خواهر من حرف زدی ؟!
_من ؟!
_بله تو! به چه حقی گفتی اون تو زندگی ما دخالت میکنه
_میشه بگی به کی گفتم
_ اونش مهم نیست مهم اینه که بفهمی یه تار موی خواهر من می ارزه به کل وجود تو ....اگه همین مهری نبود هنوز توی همون خراب شده ای بودی که ننه بابات هستن ...اون بود که تو رو از اونجا کشید بیرون‌....پس حواست به رفتارت باشه وگرونه میفرستمت پیش ننه بابات ...


نه ماه بود همه حرفی کشیده بودم و هر چیزی که گفته بود فقط جواب داده بودم چشم ...در برابر همه چی سکوت کرده بودم ولی این دیگه خارج از توانم بود ...علنا داشت منت میذاشت برا همین گفتم :
کاش نکشیده بود ،کاش اصلا پاش رو تو اون خونه نذاشته بود ...بعدم تو چرا ناراحتی تو یه معامله کردی سودشم بردی...
_بیشتر از کوپنت حرف میزنی حواست باشه !!
_اره من رو چه به حرف زدن من با پول معامله شدم فکر میکنی من خیلی خوشحالم که با تو پیرمرد تویه خونه حبسم واجازه هیچ کاری رو ندارم ؟!
هیچوقت فکر نمی کردم روی پیر بودنش اینقدر حساس باشه دستش که بالا رفت دیگه نفهمیدم چی شد ...
دستم رو سپر صورتم کردم که ضربه هاش به سر و صورتم نخوره ...خسته که شد کنار کشید و گفت :
اینو زدم که یادت نره از کجا اومدی و ساکت بمونی من تحمل زبون درازی رو ندارم !!
اونشب تا خود صبح اشک ریختم و به مهری خانم لعنت فرستادم که همچین اشی برام پخته بود ...حالا به حرفهای مهین می رسیدم که میگفت:
همه آتیش زندگی مامانم رو عمه مهری روشن میکرد و خودش عقب می نشست و از سوختن مامانم و زندگیش لذت میبرد
دو سه روزی بود فقط غذای بهروز رو اماده میکردم و بعد از اومدنش میرفتم توی اتاق ...دلم نمیخواست چشمم بهش بیفته ...یه روز مهین زنگ زد و سرزده اومد داخل...مهین من رو که دید گفت :
چته سیمین ناخوشی ؟!
_نه خوبم بیا تو
مهین نشست و گفت :
مثل ادمای از گور درفته ای!!! این چه سر و شکلیه چیه باز بابا ماده تبصره داده ؟!
_بیخیال بچه ها کو ؟!
_جواب من رو بده !تو که خداروشکر غیر از بابا با کسی سرو کار نداری چی شده ؟!
همه بغض ۹ ماهه ام جمع شد و زدم زیر گریه و برای مهین تعریف کردم چی شده
گفت :
ای زبونم لال من که چیزی از تو نگفتم ...من فقط زنگ زدم به عمه همون گله های قبل رو کردم ...اینکه چرا برا بابا دختر جوون گرفته و حالا هم زندونیش کرده تو خونه
_دنبال بهونه بوده به خاطر همون دو تا تیکه کاغذهاس
_شیطونه میگه بردارم هر چی از دهنم در میاد بهش بگم‌
_ول کن مهین کاسه کوزه ها سر من بدبخت میشکنه
_فکر میکردم پیر شده دیگه کرک و پرش ریخته دست برداشته از این کاراش ولی انگار نه ...
اون روز و روزهای دیگه هم گذشت دیگه به این نتیجه رسیده بودم که توقع دوست داشتن از بهروز مثل توقع ناز و نوازش از جوجه تیغیه ...همونقدر زجر اور ...بهتر بود به زندگی کسالت بارم ادامه میدادم ....


یکسالی بود که وارد زندگی بهروز شده بودم ...یه روز تلفن خونه زنگ زد و گوشی رو که برداشتم صدای مامان رو شنیدم بعد از سلام و احوالپرسی گفتم :
چرا صدات گرفته مامان
_چیزی نیست ...یعنی چرا چیزی هست ولی...
_درست حرف بزن مامان چی شده؟!
صدای گریه مامان بلند شد که گفت :
سیمین بدبخت شدیم بابات حالش خوب نیست یعنی چند وقتیه حالش خوب نیست ولی پول دوا دکتر نداشتیم دیروز یه دفعه بیهوش شد و افتاد بردیمش درمونگاه گفتن باید بستری بشه منم پول نداشتم هنوز تو درمونگاهم ...قربونت برم مادر اگه داری یه کم پول کمکم کن به خدا دستم به جایی بند نیست
یه لحظه مغزم از کار کردن ایستاد ولی به خودم اومدم و گفتم‌:
کدوم درمونگاهی مامان
اسم درمونگاه رو گفت و من گفتم :
بمون همونجا میام
تلفن رو قطع کردم ،دور خودم میچرخیدم میخواستم به بهروز خبر بدم ولی میدونستم‌بفهمه قدغن میکنه بیرون نرم ...خودم تنها هم میرفتم بدتر میکرد و اینبار خونم حلال بود ،تنها فکری که به ذهنم رسید مهین بود ....
بهش زنگ زدم و گفتم :
مهین میشه بیای خونه ما ...
_چیزی شده ؟!
_نه فقط زودتر بیا اگه ماشینم داری بیار لطفا
_باشه اومدم‌
گوشی رو که گذاشتم هزار تا فکر توی سرم می چرخید ..نمی فهمیدم چی درسته و چی غلط ....درسته دلخوشی نسبت به مامان و بابا نداشتم ولی هر چی که نبود خونواده ام بودن ...
میدونستم الان مامان فقط گریه و زاری میکنه و حتی اگه کاری هم از دستش بر بیاد انجام نمیده ...کارش همین بود کلا اهل اه و ناله بود فقط ...
نمیخواستم به بهروز و واکنشش فکر کنم‌ برام مهم نبود ...فکر کردم مامان چقدر پول لازم داره من که خیلی پول نداشتم هر از گاهی توی این یکسال بهروز پولی دستم داده بود و من چون کلا بیرون نمیرفتم‌ اون پول رو داشتم ولی زیاد نبود ...خدا خدا می‌کردم با همون پول کارم راه بیفته ...


پول رو برداشتم و لباسهام رو پوشیدم و منتظر نشستم تا مهین بیاد ، یکساعتی طول کشید تا مهین اومد و من رو که حاضر و اماده دید گفت:
چی شده جون به سر شدم تا رسیدم
_بابام ...
_بابات چی ؟
_بابام حالش خوب نیست و بردنش درمونگاه ولی باید بستری بشه و پول ندارن باید برم
_کجا بری تو چه کاری از دستت برمیاد ؟
_نمیدونم یه کم پول بهشون برسونم تو رو خدا مهین کمک کن ...خودم نمیدونم چیکار کنم تنها کاری که به ذهنم رسید خبر دادن به تو بود
_خوب کردی ببینم میدونی کدوم درمونگاهه
_اره میدونم
_خیلی خب صبر کن اول به بابا خبر بدیدم
_نه نه اگه بفهمه نمیذاره برم
_تو چقدر ساده ای دختر ،ببین بعضی جاها مصلحت اینه که راست نگی یعنی دروغ نگیا ولی راستم نگو ...
زنگ بزن بهش بگو با مهین میخوام برم بیرون بعد خودم میدونم چیکار کنم ...نگو میخوام برم بگو میتونم برم اینجوری زودتر رام میشه
به خواست مهین شماره مغازه رو گرفتم و گوشی رو که بهروز برداشت گفتم:
خواستم ببینم میتونم با مهین برم بیرون ؟
_چیکار ؟!
_همینجوری اومده اینجا میگه بریم یه دور بزنیم
مهین گوشی رو ازم گرفت و بعد از سلام علیک گفت :
بابا من تنهام با سیمین میریم و میام زودی
.......
_نه زود میارمش در خونه تا قبل از اینکه شما برسی
.....
_باشه ممنون
گوشی رو قطع کرد و گفت :
بدو بدو بریم
با هم سوار ماشین مهین شدیم و راه افتادیم سمت پایین شهر ...
مهین گفت :
ببینم چقدر پول داری ؟!
_کمه ولی همونم غنیمته
مقدار پول رو که گفتم گفت :
یه کم هم پیش منه اونم بذار روش بده لااقل حالا که داری کاری میکنی یه کاری از پیش ببری ، اگه میدونستم پول لازمی از خونه اورده بودم برات
_نه ...خودت لازمت میشه
_لازمم نمیشه ...خیالت راحت سیامکم کاری به این چیزا نداره


واقعا ممنون دارش بودم ...رسیدیم درمونگاه و رفتیم داخل و مامان رو دیدم که تکیه داده به دیوار و محمد ( برادر سیمین) همراهشه ...من رو که دید اومد طرفمون و با دیدن مهین سلام علیکی کرد و بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن ...مهین گفت :
وقت گریه نیست بهتره زودتر کارای انتقالش رو انجام بدیم بعد هم خودش رفت سمت پذیرش و شروع کرد به حرف زدن
مامان گفت :
این کیه ؟!
_مهین دختر بهروزه
_خاک بر سرم باز شوهرت خراب نشه رو سرت ؟!
_نه به این چیزا فکر نکن فعلا
یکساعتی طول کشید تا تونستیم کارای بستری کردن بابا رو توی یه بیمارستان دولتی انجام بدیم وقتی بابا بستری شد خیالم یه کم راحتتر شد پولی که مهین داده بود رو روی بقیه پول خودم گذاشتم و دادم به مامان و گفتم‌:
این پیشت باشه لازمت میشه
_شرمنده اتم به خدا ...ولی باور کن هیچ راهی نداشتم
_چه حرفیه مامان بگیر ...خبری شد یا کاری داشتی زنگ بزن ..نمیتونم بمونم وگرنه خودم میموندم
_نه تو برو همین که تا اینجا کاراش رو کردی خدا خیرت بده
همراه با مهین از بیمارستان خارج شدیم سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشمهام رو بستم انگار کوه کنده بودم...
مهین گفت:
بیا بریم خونه ما زنگ میزنم بابا هم بیاد تو با این حال و روزت حوصله شام درست کردن نداری ،بعدم با این قیافه بابا میفهمه یه چیزی هست خونه ما سر گرم بچه ها میشه...
مخالفتی باهاش نکردم و با هم رفتیم خونه مهین به بهروز هم خبر داد و اونم اومد اونجا مهین راست میگفت از زور سردرد چشمام هم درد میکرد بهروز من رو که دید گفت :
چته حالت خوش نیست ؟!
_خوبم یه کم سرم درد میکنه
اونم چیزی نگفت و سرگرم بچه های مهین شد ...چقدر ممنون دار مهین بودم که توی اون شرایط حالم رو درک میکرد ...
بابا یکهفته ای بیمارستان بستری بود و من دو بار دور از چشم بهروز با مهین رفته بودم بیمارستان سرکشیش ...بیهوش بود و هیچ واکنشی به اطراف نشون نمیداد ...پیدا بود هیچ تلاشی برای زنده موندن نمیکنه حق هم داشت توی این زندگی درسته باعث خیلی چیزهاش خودش بود ولی زندگی هم باهاش خوب تا نکرده بود ...


روز هشتم بود که مامان تماس گرفت و با گریه گفت :
بابات مرد سیمین !!!
گوشی رو گذاشتم و به روبروم خیره شدم تمام حالات حرکات و خاطرات بابا اومد جلو چشمم ،در حقمون پدری نکرده بود هیچوقت ، اگه کمی تن به کار میداد شاید سرنوشت ما اینجوری نمیشد ...اشکم که چکید دلم باهاش صاف شد و گفتم :
بابا حلالت کردم
به مهین خبر دادم و بعد هم به بهروز زنگ زدم و گفتم چی شده گفت:
صبر کن خودم میام میبرمت ..
دلم میخواست داد بزنم چرا توی این یکسال و چند ماه نگفتی بذار خودم ببرمت!!! باید حتما بابام می مرد تا من بتونم برم خونه اش ولی دندون سر جگر گذاشتم و هیچی نگفتم ...
مهین و بهروز همزمان رسیدن لباس مشکی پوشیده بودم و منتظر نشسته بودم ...مهین کشیدم کنار و پولی کف دستم گذاشت و گفت:
اینو بده به مادرت میترسم برای خرج کفن و دفن بابات اون یکی خواهرتم بفرسته خونه بخت
حرفش درد داشت ولی حقیقت محض بود ...با مهین و بهروز رفتیم خونه بابا ...بهروز کسر شانش شد زیاد بمونه و همون دم در یه تسلیت گفت و بعد که باخبر شد روز بعد تشییع جنازه اس تنها لطفی که کرد اجازه داد من بمونم تا فردا ...
مهین و بهروز که رفتن همسایه ها هم کم کم رفتن ...خودمون موندیم و خاله ....سیما یه لحظه ازم جدا نمیشد خاله اروم گفت :
دلمون خوش بود تو شوهر کردی لااقل دستی زیر پرو بال اینا میکنی هر دفعه یه چیزی بهشون برسون وضعشون خیلی خرابه
جوابی ندادم چی باید میگفتم به خاله ...همه از من توقع داشتن ولی کسی نمی گفت یکی هم یه کمک حالی به سیمین بکنه...
روز بعد بعد از خاکسپاری و مراسم مسجد بهروز گفت:
بریم خونه
خودم هم دلم میخواست برگردم خونه ، یه جورایی دوست داشتم از اون همه غم و درد فرار کنم در واقع دلم میخواست مراسم زودتر تموم بشه و من از اونجا برم ، هیچ کاری برای هیچکدوم از اعضای خونواده ام برنمی اومد و بودنم توی اون محیط باعث میشد عذاب بیشتری بکشم
مراسم سوم و هفتم بابا رو هم به همون منوال گذرونده بودیم و پولی که مهین داده بود رو به مامان سپرده بودم تا بتونه کارهاشون رو راست و ریست کنه ...


چهلم بابا رو هم برگزار کردیم و باز زندگی روال عادی خودش رو پیش گرفت ...توی اون دوران فقط حضور مهین باعث تسلای دل داغدارم بود ...
همیشه از رنگ مشکی متنفر بودم و بعد از چهلم با دخالت مهین و میل باطنی خودم مشکی رو از تن در اوردم ، می دونستم اون لباس مشکی جز اینکه خلق خودم رو تنگ تر کنه هیچ فایده ای نداره ...
اون روز مهین و بچه هاش به دیدنم اومده بودن ،مهین پیراهن سفید ساده ای را که خودش دوخته بود دستم داد و گفت :
تو که معتقد نیستی مرده ها به مشکی ما نیاز دارن ؟
_نه نیستم، من از رنگ مشکی متنفرم
_خیلی خب پس بگیر این لباس رو بپوش و مشکیت رو در بیار امروز و فرداس که صدای بابا در بیاد تا حالا هم که حرفی نزده خیلی مراعات کرده
به اتاقم رفتم و پیراهن سفید رو پوشیدم و به اشپزخونه برگشتم ...دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم سکوت کرده بودم که مهین گفت :
اون برهوت پشت سرت رو باز کن یه تیکه شکلات به من بده
در یخچال رو باز کردم و جعبه شکلات رو بهش دادم که گفت :
شکر خدا توی این خونه هیچکس شکلات نمیخوره! این که از دفعه قبل که من اومدم دست نخورده !!!
_نه من شکلات میخورم نه بهروز
_پس برا چی میخرید ؟!...اهان نمیخواد بگی واسه این که نگن شکلات ندارید
خندیدم و گفتم:
نه واسه اینکه تو به هوای شکلات بیای اینجا ...
_افرین به تو حالا بشین میخوام یه چیزی بگم
_خیر باشه
خیره خیلی هم خیره ...ببینم خیاطی بلدی ؟
_نه
_دوست داری یاد بگیری ؟
_والا من خیلی چیزا و کارا دوست دارم ولی اجازه انجامش رو ندارم ...حوصله کل کل کردن با بابات رو هم ندارم
_بابا یه چیزیش خوبه بدونه با منی چیزی نمیگه...ببین من دوره های خیاطی رو گذروندم،مدرک مربی گری گرفتم، شاگرد میخوام وقتی بگم یه دونه کم دارم تا اجازه راه اندازی بدن مطمئن باش قبول میکنه ....میخوام باهاش صحبت کنم پارکینگ گوشه حیاط رو تعمیر کنیم و من اینجا رو بکنم اموزشگاه ...فکر همه چی رو کردم تو فقط رضایت بده
_والا من که از خدامه از بیکاری نجات پیدا کنم دارم خل و چل میشم!
_خب پس خودت رو اماده کن برای پروژه عظیم ...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : simin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه xmuard چیست?