سیمین 4 - اینفو
طالع بینی

سیمین 4

اون شب مهین موند خونه ما و بعد از شام رو به بهروز گفت :
بابا من اگه پارکینگ حیاط رو که خالیه بخوام بهم اجاره اش میدی
_برای چی میخوای ؟
_میخوام اموزشگاه بزنم
_اموزشگاه چی ؟
_خیاطی
_تو هنوز درز و دوز میکنی؟
_بابا درز و دوز چیه خیاطی یه هنره ...یه هنر که خیلی ها ندارن
_خب این حرفا رو شنیدم ،اون پارکینگ خالیه باشه برا تو ولی من کاری به تعمیراتش ندارم خودتون میدونید
سیامک شوهر مهین گفت :
اون رو من یکی دو تا کارگر میفرستم ترتیبش رو بدن ،اینجا که باشن خیال من هم راحته بابت بچه ها
_بچه ها رو میذارم مهد سر خیابون
بهروز گفت :
مهد چرا تو که میای اینجا بیارشون همین جا پیش سیمین !!!
_نه دیگه من یه خواهش دیگه هم دارم !!
_باز چیه ؟!
_من یه هنرجوی دیگه لازم دارم تا بتونم کارم رو شروع کنم میخوام اسم سیمین رو بنویسم که زودتر شروع کنیم البته فقط نوشتن اسمش نیست و باید توی کلاسها شرکت کنه
_دور این یکی رو خط بکش ...صبر کن هنرجو پیدا کنی ...
_بابا تا من صبر کنم که یکی دیگه میره اموزشگاه رو میگیره ...چی میشه خب سیمین بیاد دیگه!!!
بهروز که هیچوقت حریف زبون مهین نبود رو به من گفت :
نظر خودت چیه ؟!
گفتم :
خب بدم نمیاد تو خونه کمتر حوصله ام سر میره
_کارهای خونه چی می رسی ؟!
_سعی میکنم
_سعی میکنم نداریم ،اگه ببین میرسی برو ولی اگه میخوای من رو بی شام بذاری ، همین الان نرو
_من کی تا حالا شما رو بی شام گذاشتم ؟!
_نذاشتی ولی تذکرش لازمه
مهین با ذوق گفت:
یعنی قبوله و مبارک
و اینجوری شد که مهین افتاد دنبال تاسیس اموزشگاهش ...


شهین و شبنم که قضیه رو فهمیده بودن کلی غر غر کردن که مهین داره از شرایط سواستفاده میکنه و بهروز نباید مفت و مجانی پارکینگ رو بده به مهین ...البته کاری از پیش نبردن و یکماه بعد مهین وسایل لازم برای آموزشگاهش رو خرید و با یه تعداد شاگرد کارش رو شروع کرد...
روزای اول سخت بود هم به کار خونه برسم هم به اموزشگاه ولی کم کم عادت کردم و تونستم برنامه هام رو ردیف کنم ...
از صبح تا ظهر اموزشگاه بودیم و عصر هم به کارهای خونه می رسیدم ...
سعی میکردم پارچه و کاغذا و سوزن و نخ رو توی دست و پا نریزیم که صدای بهروز در بیاد...
روحیه ام خیلی خوب شده بود و دیگه یه امید به زندگی توی وجودم روشن بود ...
با مامان تلفنی صحبت میکردم و همچنان از وضعیتش شاکی بود ..‌سعی میکردم فکر نکنم بهشون من تا حدی که در توانم بود یا حتی بیشتر برای اونها مایه گذاشته بودم خودشون باید فکری برای بهتر شدن زندگیشون میکردن!!!
کار خیاطی چیزیش که خوب بود این بود که وقتی سرگرم کار میشدی همه چیز رو فراموش میکردی...مهین خیلی از کارم راضی بود و میگفت:
سر سال نشده میتونی همه چیز رو یاد بگیری ، بعد باید مدرک بگیری
و من به ذوق اون روزها تلاشم رو بیشتر میکردم...بهروز بهونه گیریهاش کمتر شده بود و علنا در طول روز کاری به هم نداشتیم، اون سر کار خودش بود و من سرم گرم کار خودم ...فقط شبها بود که ما عنوان زن و شوهر رو پیدا میکردیم !!!
سه ماهی از شروع کلاس مهین گذشت ...چند روزی بود حالم خوش نبود ...یه روز مهین بعد از کلاس پیله کرد که بریم دکتر ..با هم وارد مطب شدیم و بعد از کمی معطلی دکتر من رو که دید چند تا ازمایش نوشت و بعد از انجام دادنشون برگشتیم خونه ...
روزی که نتیجه ازمایش رو قرار بود بگیرم مهین کاری براش پیش اومد و به من گفت :
سیمین ازمایشگاه که نزدیکه خودت برو بگیر و بیا
راهی ازمایشگاه شدم جواب رو گرفتم و بردم مطب دکتر ....
از مطب دکتر که بیرون اومدم انگار دنیا روی سرم خراب شده بود..


من نمی خواستم از بهروز صاحب بچه ای بشم...زندگی با بهروز به اندازه کافی سخت بود وای به حال روزی که بچه ای هم این زنجیر رو محکم تر کنه !!!
برگشتم خونه و اموزشگاه نرفتم‌...مهین اومد خونه و گفت :
چی شد گرفتی جواب رو؟!
_آره
_خب پس چرا نیومدی اموزشگاه دکتر چی گفت ؟!
_هیچی حوصله ندارم میخوام یه کم بخوابم
مهین رفت و من سر زیر لحاف کردم و شروع کردم به گریه کردن باید راهی پیدا میکردم تا از شرش خلاص میشدم ...
حدود دوسال با بهروز زندگی کرده بودم و دلم خوش بود بچه ای ندارم و توی این زندگی فقط منم که زجر می کشم و بچه ای ندارم که زجر بکشه ، ولی حالا با این بچه ای که هیچ جوره نمی خواستمش چیکار باید میکردم؟
چه جوری می تونستم بگم بچه خودم رو نمیخوام ؟ کی باور میکرد زنی از شنیدن مادر شدنش اینقدر ناراحت بشه ؟
حالم اینقدر بد بود که نه می تونستم به کارای خونه برسم و نه دست و دلم به خیاطی و آموزشگاه می رفت ...به بهروز نگفته بودم که باردارم ...میخواستم هرجوری هست راهی پیدا کنم برای از بین بردن جنین
شنیده بودم جابجا کردن جسم سنگین باعث سقط میشه پس افتادم به جون خونه و همه چیز رو جابه جا کردم ولی فایده ای نداشت و دست آخر از ترس معلول شدن بچه ،از این کار دست کشیدم !!!
جز مهین محرم اسراری نداشتم میدونستم اگه بهش بگم سرزنشم میکنه چون از احساس من و نوع زندگی من با باباش باخبر بود و عاقلانه ترین کارم توی این مدت رو بچه دار نشدنم میدونست ..اینجور مواقع دخترها به مادرشون پناه میبرن ولی میدونستم به مامان هم بگم هیچ دردی از من دوا نمیکنه ...
هر روز که از رشد جنین می گذشت اضطراب و افسردگی من بدتر می شد ...
مهین پاپیچم می شد ولی چیزی بهش نمی گفتم ...حالم اینقدر بد بود که بهروز هم نگران شده بود و مدام سوال میکرد چی شده ؟
بهروز حتی با خواهش و تمنا ازم میخواست که بگم چی شده ولی باز هم نمیخواستم بدونه بچه ای در کاره
یه روز مثل همه روزای دیگه مهین اومد بهم سر بزنه و گفت :
سیمین چت شده تو که حالت خوب بود ...نگو توی اون ازمایش ها چیزی بوده؟! ....اصلا برگه جواب کجاست بده ببرم خودم نشون یه دکتر بدم ....چی بهت گفته اون دکتر تو این شکلی شده ...هرچی گفته بگو ...شاید اشتباه کرده باشه ...


منِ خوش خیال پیش خودم فکر کردم واقعا امکان داره اشتباه شده باشه ....به مهین گفتم :
ممکنه یکی باردار نباشه و بهش اشتباهی گفته باشن بارداری ؟!
_خب امکانش ....صبر کن ببینم بهت گفته بارداری ؟!
زدم زیر گریه و گفتم :
من خیلی بدبختم دیگه نمیخوام زنده بمونم
_پاشو ببینم درست حرف بزن چی شده ؟!
_خب دکتر بهم گفته بارداری ولی تو میگی اشتباه کرده درسته ؟!
_بارداری ؟؟؟ اینو اشتباه نمیگن ....و خیلی هم افتضاحه ولی کاریه که شده زنگوله پای تابوت واسه بابا !!!
_تو هم از هرچیزی جنبه مسخره اش رو بگیر!!!
_خدا کنه این یکی پسر باشه ارزو به دل از دنیا نره ...
_من دارم چی میگم تو چی میگی ؟!من دارم دیوونه میشم تو نشستی جنسیت تعیین میکنی ؟؟
_"اگه میخوای زندگی به ریشت نخنده تو به ریش زندگی بخند "...پاشو تو رو خدا بساطت رو جمع کن والا من گفتم چی شده ...نباید میذاشتی پیش بیاد ولی حالا کاریه که شده...به جای این ادا و اصول پاشو به خودت برس یه داداش خوشگل برام دنیا بیاد
_برو بابا خیلی مسخره ای
_اره من مسخره ام ولی تو هم ادم بی عرضه ای هستی که به محض پیش اومدن مشکل میخوابی به رختخواب پاشو ببینم !!!
_من یه فکر دارم باید بگردیم دنبال یه جایی بچه رو کورتاژ کنیم
_فکرات رو بذار در کوزه ابش رو بخور من تو هر جرمی شریکم الی قتل
_قتل چیه؟ اون فقط یه لخته خونه ادم نیست که
_تو بگو مورچه جون داره یا نه این مزخرفات رو از کله پوکت بیرون کن
_پس من چه گلی به سر کنم
_همون گلی که همه زنا به سر میکنن...تو فکر کردی اولین یا اخرین زنی هستی که حامله شده روزی هزار هزار تا زن توی این کره خاکی حامله میشن و بچه دار پاشو لوس بازی رو بذار کنار !!
برخورد قاطع و ساده مهین با این موضوع باعث شد از جام بلند بشم ...مهین گفت :
بشین من شام رو درست میکنم بابا از دستت شکاره،بیچاره ترسیده بود از حال و روزت ...
مهین سریع چیزی اماده کرد و یه کم آبگوشت توی کاسه ریخت و گذاشت جلوم و گفت :
بیا بخور اینو جون بگیری ...سیمین تو رو خدا زودتر بزرگ شو دق دادی منو...


نمیتونستم بخورم ولی به خاطر مهین یکی دو تا قاشق خوردم‌
مهین گفت :
فکر کنم مادری بهت بیاد ...
باز غم نشست تو دلم و گفتم:
من میترسم زندگی من ثبات نداره
_چیه؟ میخوای بگی بابا میمیره و تو باید بچه رو بزرگ کنی ...ول کن سیمین روزی هزار تا زن بچه دار میشن و خیلی ها جوون میمیرن و زن با نه یکی دو سه تا بچه تنها میمونه ...اینقدر برا خودت دلسوزی نکن لطفا ...مرگ دست خداست پیر و جوونم نداره
_لااقل یه دور از جونی بگو ...ولی کلا کاری به مرگ و میر ندارم ،تحمل اخلاق بابات برا من که یه ادم بزرگم سخته چه برسه به یه بچه
_مگه من بچه همین بابا نیستم خوش اخلاق تر از من سراغ داری ؟!
_اون دو تا چی ؟!
خندید گفت :
بچه تو به خواهر وسطیش میره نگران نباش ...ببین سیمین جوری جلو بابا وانمود کن که تو نمیدونستی بارداری و حال بدت مال همین قضیه بوده اگه بفهمه به خاطر بارداری ناراحت بودی روزگارت سیاهه ...
موضوع رو که به بهروز گفتم فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه ...خیلی سریع همه فهمیدن و شهین با اخم و تخم اومد سر کشی ، حق هم داشت میراث خور اضافه می شد مخصوصا اگه پسر بود که دیگه هیچی....
موضوع پسر بودن بچه که اوایل جنبه شوخی داشت کم کم کاملا جدی شد ....گاهی از اینهمه توجه و حساسیت به جنسیت بچه عصبانی می شدم و اعتراض میکردم که:
مگه دست منه که بچه پسر بشه یا دختر ....اصلا هرچی که بود فقط سالم باشه
بهروز چیزی نمی گفت ولی مشخص بود چقدر براش مهمه که بچه پسر باشه ، کم کم به خیاطی برگشتم و توی اون همه هیاهویی که دیگران سر بچه دار شدن من راه انداخته بودن سرم رو به پارچه های رنگی رنگی گرم میکردم ...
تا ماه هفتم مشکلی برای خیاطی نداشتم ولی با سنگین شدنم کار برام سخت بود و ترجیح دادم فعلا دست از کار بکشم ...
نزدیک تولد بچه بود با بهروز رفته بودیم تا برای بچه یه سری وسایل بگیریم ...بهروز که واقعا مطمئن بود بچه پسره از هر چیزی پسرونه اش رو برمیداشت واقعا نمیتونستم درک کنم توی اون سن برای چی اینقدر درگیر پسر دار شدن هست ...


اوایل احساس میکردم اگه بفهمه من باردارم سختش باشه که توی این سن میخواد بچه دار بشه ولی نه تنها سختش نبود بلکه برای تعیین جنسیتش هم نظر میداد ..‌
نزدیک روز زایمان بود و من تنها خونه بودم ...مهین توی اموزشگاهش بود که یکدفعه درد شدیدی توی تمام تنم پیچید سریع به مهین خبر دادم‌ ...‌اونم فورا به بهروز خبر داد ...درد من شدید بود و بهروز نرسیده بود مهین اموزشگاه رو تعطیل کرد و گفت :
پاشو بریم خودمون بابا تا برسه شاید دیر بشه ...یعنی کلا از بچه فقط درست کردنش رو بلده و پسر پسر کردنش رو
تو اوج درد گفتم :
تو نوه ات هم با بهروز خوب نمیشه
_والا زن پا به ماه رو تنها میذارن و میرن ...بشین تو خونه دم دست باشی
بعدهم باعجله ساک لوازم رو برداشت رفتیم بیمارستان به شوهرش خبر داده بود که اگه بهروز چیزی ازش پرسید بگه کدوم بیمارستانیم ....چون ما که میرفتیم بهروز میرسید خونه ...
دکتر به محض معاینه من ، سریع دستور دادمن رو به اتاق زایمان ببرند از درد داشتم می مردم‌...من که توی عمرم عادت نداشتم ناله هم بکنم چنان جیغ هایی می کشیدیم که از صدای خودم وحشت میکردم ...درد تا مغز استخونهام هم پیش میرفت ...اینقدر داد و بیداد کردم که گلوم خشک شده بود ...
پرستار که گوششون از این جیغ و دادها پر بود گاهی می اومد سری به من میزد و می رفت ...
ده ساعت درد کشیدم تا اینکه برای لحظاتی احساس کردم جونم داره از تنم بیرون میره انگار لحظه احتضار بود بی اختیار نالیدم :
خدایا به من یه بچه سالم و خوشگل بده
نمیدونم چرا توی اون لحظه به فکر خوشگل بودنش بودم ، درسته زیبا بودم و به گفته بقیه چهره خوشگلی داشتم ولی هیچوقت به این موضوع توجه زیادی نداشتم ، شاید چون قیافه بهروز برام عادی نمی شد این رو از خدا خواسته بودم ...
در هر صورت وقتی صدای گریه بچه رو شنیدم و از لای چشمهای نیمه بازم اون رو دیدم خیالم راحت شد و برام مهم نبود خوشگل باشه یا زشت همین که سالم بود و نفس می کشید مهم ترین چیز بود ...
انگار کوه کنده بودم به محض اینکه من رو به بخش منتقل کردن خوابم برد .مدتها بود این طور عمیق به خواب نرفته بودم ....


بعد از چند ساعت چشم که باز کردم اولین نفری که دیدم خوشبختانه مهین بود یکی از اون لبخندهای قشنگش رو تحویلم داد و گفت :
چطوری ؟
_خوبم ، بچه کجاست دیدیش،سالمه ؟
_اونم خوبه اره سالمه
_دختره یا پسر ؟!
_فرقی داره ؟!
_برا من نه! ولی برای جناب بهروز خان اره
_دختره ...یه دختر سفید و چشم رنگی
ناخوداگاه خوشحال شدم ...خوشحال از اینکه دختر دارم میتونست مونسم باشه ...توی اون نه ماه ترس از این رو داشتم که بچه اگه پسر باشه کشیده میشه سمت بهروز و من باز تنها و تنها می مونم ولی حالا خدا بهم دختری داده بود که شاید جای همه رو برام بگیده
میدونستم الان بهروز دلخور و ناراحته برا همین به مهین گفتم :
بهروز چی وقتی فهمید عکس العملش چی بود ؟!
_بیخیال سیمین ...اونم حالا میاد خودت می بینیش
معلوم بود حتی مهین هم از رفتار بهروز دلخوره .
.مهین گفت :
خودت چطوری ؟
_پدرم دراومد مهین، توبه!!!
_میدونم تمام مدت پشت در اتاق بودم و جیغ هاتو می شنیدم تو هم پاش بیفته کولی ای هستیا
_جدی خیلی بلند جیغ میزدم ؟!
_خیلیییی
_مسخره ...
_خودتی ....
اون روز بهروز فقط در حد یه سر کشی اومد و رفت اخمهاش توی هم بود و از گل و شیرینی و هیچی خبری نبود ...یک شب بیمارستان بودم و مهین پیشم موند و روز بعد با بچه برگشتیم خونه
عدم توجه بهروز به من و بچه دلم رو اتیش میزد ...مامان فقط در حد یه تلفن احوالپرسی کرده بود و حتی به خودش زحمت نداد توی مواقعی که بهروز نیست سری به من بزنه
شهین و شبنم علنا خوشحال بودن که بچه دختر هست و اون نگرانی ناشی از پسر شدن بچه رو دیگه نداشتن ..خودشون هم خوب میدونستن اگه بچه پسر می شد امکان داشت بهروز در یه تصمیم ناگهانی تمام اموالش رو به نامش بزنه و حالا خیالشون راحت بود ...


مهری خانم هم مدام نیش و کنایه میزد که :
داداشم طفلک شانس نداره اون از زن اولش که سه تا سه تا براش دختر زایید اینم از دومی
مهین که اون روزها خونه ما بود و کمک حال من توی بچه داری رو به مهری خانم می گفت :
عمه جون بدت نیادا، ولی داداش بهروزتون خودشون دختر ساز هستن ربطی به شانس و زن اول و دوم نداره
مهری خانم پشت چشمی نازک میکرد و ایششی میگفت و میرفت تا دوباره که برای سرکشی می اومد نیش و کنایه بزنه ...
این وسط فقط مهین بود که تنها مساله براش مراقبت از من و نوزادم بود که یکهفته از بدنیا اومدنش میگذشت و هنوز نتونسته بودیم اسمی براش انتخاب کنیم من اسم سارا رو دوست داشتم ولی بهروز رضایت نمیداد تا اینکه مهین با انتخاب اسم سودابه و اینکه عشق شاهنامه ای بهروز رو ارضا میکرد و منهم دوستش داشتم این قضیه رو خاتمه داد و دخترم اسم سودابه به خودش گرفت...
شهین که اون روزها از خوشحالی مهربون شده بود توصیه میکرد که از شیر خشک استفاده کنم تا هیکلم خراب نشه ولی من اصرار عجیبی داشتم که دخترم حتما از شیر خودم تغذیه کنه
سودابه بچه اروم و سالمی بود از همون روزهای اول راس سه ساعت از خواب بیدار می شد شیر میخورد و باز میخوابید ...
رفتار بهروز بهتر نشده بود که بدتر هم شده بود ...مدام غر میزد و اگه صدای گریه سودابه بلند می شد نق میزد که :
این بچه رو ساکت کن ، حوصله ندارم
یکی نبود بهش بگه سر پیری بچه میخوای حوصله هم نداری مقصر کیه ؟
گاهی با مهین که دردودل میکردم میگفتم :
احساس میکنم بهروز اصلا سودابه رو دوست نداره
_چه خوش خیالی تو ...بابا کی رو دوست داره که این نیم وجبی رو دوست داشته باشه ...بابا فقط خودش رو دوست داره و البته ابجی جونش رو
_تو چرا اینقدر با بابات لجی ؟!
_لج نیستم واقع بینم ...بابا، مامان رو خیلی اذیت کرد مادرم بود ...من درد اون رو با پوست و گوشتم حس کردم ...بعدم که تو رو گرفت و همون رفتار و خار شدی رفتی تو چشم من ...الانم بی توجهی به بچه ...به خنده هام نگاه نکن سیمین من کوه دردم ...تنها شانسم تو زندگی سیامکه اونه که درکم میکنه ...من خیلی وابسته مامانم بودم وقتی تنهام گذاشت افسردگی گرفتم و باعث و بانی همه اینا بابا هست...تو تکرار مامانی برای من ، برا همین میخوام یه کم قدرتمند تر باشی ضعیف نباشی تا بتونی درست زندگی کنی ...


هیچکس فکر نمیکرد پشت خنده های مهین و شور و نشاطش یه روح زخم خورده باشه
سودابه روز به روز بزرگتر می شد و من هر بار بغلش می گرفتم تا بهش شیر بدم دلم خون می شد که چطور میخواستم این موجود کوچولو رو از بین ببرم...ساعتها می نشستم و نگاهش میکردم و اول از خدا و بعد هم از مهین تشکر میکردم که اجازه چنین کاری رو به من ندادن ...
هر چه سودابه بزرگتر می شد بهروز که سنش بالاتر می رفت بداخلاق تر و بهونه گیر تر ...گاهی کار به جاهای باریک می کشید و عصبانیتهای بهروز که هر روز هم بیشتر از روز قبل می شد به صورت کشیده بر سر من فرود می اومد و گاهی این وسط سودابه هم بی نصیب نمی موند...
مهین که شرایط من رو خوب میدونست میگفت:
بابا دچاره بیماری روحی روانی شده و باید حتما تحت نظر دکتر باشه.
من دیگه یاد گرفته بودم موقع عصبانیت بهروز سودابه رو بردارم و از میدون مین فرار کنم اونم وقتی می دید کسی دم دستش نیست داد و بیداد میکرد و بعد هم میزد از خونه بیرون ...
شرایط بدی بود و این رفتارهای بهروز که قبلا شاید چند ماهی یکبار بروز میکرد حالا شده بود هفته ای چند بار ...سعی میکردم بهونه ای دستش ندم ولی اون منتظر بهونه نبود و به هر چیزی گیر بیخود میداد و دعوا راه می انداخت
دلم برای سودابه میسوخت که توی این شرایط داشت رشد میکرد .‌‌سعی میکردم دور نگهش دارم ولی بعضی مواقع موفق نبودم ...
مهین معتقد بود باید بهروز راضی کنیم تا به دکتر مراجعه کنه من که جرات اینکه بهش بگم رو نداشتم...
ولی یه بار که مهین خونه ما بود و بهروز به خاطر سرو صدای بچه های مهین و گریه سودابه شاکی شد و شروع کرد به داد و بیداد مهین گفت :
بابا خیلی اعصابتون ضعیف شده !!!
_مگه اعصاب میذارید برای ادم ، ۲۴ ساعت شبانه روز ونگ ونگ بچه بلنده
_خب بچه اس گریه میکنه
_به گور باباش،میخنده من اعصاب ندارم
اون شب مهین از بهروز خواست که باهاش بره دکتر ، شاید ضعف اعصابش با دارو خوب بشه ...
مهین که این حرف رو زد بهروز انچنان عصبانی شد که گلدون روی میز رو برداشت و پرت کرد طرف مهین که اگه سرش رو ندزدیده بود حتما اسیب جدی می دید بعد هم رو به مهین گفت :
بند و بساطت رو جمع میکنی از اینجا میری اینقدر هم دور و بر زندگی من نپلک وگرنه بد میبینی همه بدبختی زندگی های من تویی، توی کارهایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن ...بشین سر زندگیت و ساکت بمون ...


مهین که هنگ کرده بود حرفی نمیزد فقط به بهروز نگاه میکرد که بهروز بهش گفت :
مگه با تو نیستم پاشو بچه هات رو جمع کن و برو تا نگفتم هم هیچ کدومتون حق ندارید بیایید اینجا
هر چی کردم بهروز رو ساکت کنم و اروم بشه بلکه مهین نره ولی زورم نرسید و مهین با چشم گریون رفت ،دنبال مهین رفتم که بهروز داد زد :
تو کجا تو بیا بچه ات رو ساکت کن
و اینجوری شد که پای مهین از زندگی ما بریده شد و روزهای بدتر از بد من شروع شد ...دیگه تنهای تنها شده بودم ...بهروز می گفت :
حوصله شلوغی و رفت و اومد ندارم
مهین چند روز بعد اموزشگاهش رو هم از اونجا جمع کرد و اونجوری که بعدها گفت نزدیک خونه خودشون مغازه ای اجاره کرده بود برای کارش
مهین فقط وقتهایی که بهروز خونه نبود تماس میگرفت و تلفنی باهم حرف میزدیم ..واقعا نبودنش برام عذاب بود روزها کارهام رو میکردم‌ که زمانی که بهروز خونه اس تمام وقت پیش سودابه باشم تا صدای گریه اش بلند نشه ...
حوصله جنگ اعصاب با بهروز رو نداشتم یعنی دیگه توانی برام نمی موند ..کارهای اون خونه درندشت یه طرف نگهداری از یه بچه که تازه چهار دست و پا میرفت و مدام به همه چی کار داشت یه طرف ،بدقلقی ها و درگیریهای بهروز هم یه طرف ..
اینقدر کلافه میشدم که ترجیح میدادم بهروز رو نبینم و وقتی می اومد خونه شامش رو میخورد و خیلی از شبها توی اتاق سودابه شب رو صبح میکردم ، علنا از هم جدا زندگی میکردیم ...
مهین که خیلی بهش برخورده بود بهروز بیرونش کرده حاضر نبود توی زمانهای نبود بهروز هم پا توی خونه ما بذاره ...برای همین من واقعا دلتنگ میشدم ...
نزدیک تولد سودابه بود یه شب بهروز شامش رو که خورد سر میز نشستم و گفتم :
میشه برای تولد سودابه به بچه ها بگم بیان ؟!
_که چی بشه ؟
_تولد یک سالگی سودابه اس یه جشن کوچولو براش بگیریم
_آره کار شاقی کردی دختر زاییدی باید جشنم بگیری حالا پسر بود یه چیزی لازم نکرده سر و صدا راه بندازی ...امسال یه ساله میشه ،سال دیگه دوساله، ده سال دیگه ام ده ساله اتفاق خاصی نمی افته ...


میدونستم بحث کردن فایده ای نداره و اخرش به دعوا ختم میشه و اگه ادامه دار بشه باز دستش روم بلند میشه پس سکوت کردم و تولدی برای سودابه برگزار نشد فقط خودم بودم و دخترک مو طلایی و چشم رنگیم که هر روز بیشتر از روز قبل شبیه من میشد ...
روز تولدش مهین زنگ زد و تولدش رو تبریک گفت و من به اندازه اون ۶ ماهی که مهین رو ندیده بودم گریه کردم ...
وابستگیم به سودابه اینقدر زیاد بود که حتی لحظه ای از خودم دورش نمیکردم همه اش نگران بودم و می ترسیدم توی اون لحظه ای که تنهاست بهروز بلایی سرش بیاره...
مهین از همون پشت تلفن هم پشتیبان من بود و راهنماییهاش رو دریغ نمیکرد مدام گوشزد میکرد :
سیمین اینهمه وابستگی خوب نیست یه کمی این بچه رو از خودت دور کن
_نمیتونم مهین میترسم، از بهروز میترسم اون اعصاب درستی نداره
سودابه یکسال و نیمه شده بود و با کلمات نصفه و نیمه ای که میگفت قند تو دل من آب میکرد ولی بازهم بهروز عکس العملی بهش نشون نمیداد
اون روز مثل همه روزهای دیگه و وقتهایی که بهروز خونه نبود حکومت من و سودابه شروع می شد با هم سرگرم بازی و کارهایی که سودابه دوست داشت بودیم که تلفن خونه زنگ خورد گوشی رو برداشتم و گفتم :
بفرمایید
_سلام خانم یوسفی ،رضا هستم شاگرد مغازه
_بله بفرمایید
_خانم یوسفی حال بهروز خان بد بود اوردمشون بیمارستان الان میخوان بستریشون کنن منم چیزی همراهم نیست میشه لطف کنید بیاید بیمارستان
روی صندلی کنار تلفن نشستم و گفتم :
کدوم بیمارستانی ؟!
اسم بیمارستان رو گفت و سریع اماده شدم و مدارک بهروز رو برداشتم و همراه با سودابه رفتم بیمارستان
رضا رو یکی دو بار دم در خونه دیده بودمش از دور که من رو دید جلو اومد گفتم :
چی شده
_نمیدونم والا یهو حالشون بد شد البته قبلش با یکی دو تا از باربری بحثشون شد و خیلی داد و بیداد کردن...
_خیلی خب الان باید چیکار کنیم ،رضا مدارک رو گرفت و رفت دنبال کارهاش ، من و سودابه همونجا نشستیم ، رضا اومد و گفت :
دکترش میخواد با خانواده اشون صحبت کنه
سودابه رو بغل گرفتم و راه افتادیم...


دکتری که رضا کنارش ایستاد و گفت :
ایشون از بستگان اقای یوسفی هستن
دکتر رو به من گفت :
شما دخترشی ؟
_نه اقای دکتر همسرشم
با تعجب نگاهم کرد و گفت :
شوهرتون رو بستری کردیم ولی از همین حالا بگم وضعیت خوبی نداره ...سکته مغزی شدید کرده تا سه روز فرصت برگشت داره بعدش دیگه با خداس ...
بدون هیچ عکس العملی تشکر کردم و اومدم روی صندلی نشستم داشت غروب می شد سودابه بی قراری میکرد باید به بچه ها خبر میدادم برای همین از تلفن بیمارستان زنگ زدم به مهین و صداش رو که شنیدیم گفتم :
مهین پاشو بیا بیمارستان
ترسیده گفت :
چرا چی شده ؟!
_بهروز حالش بد شده فقط بیا
یکساعتی طول کشید تا مهین و سیامک اومدن ...مهین من رو که دید بغلم کرد و من به منبع ارامشم رسیدم ، اونجا بود که اشکهام ریخت ، مهین من رو از خودش جدا کرد و گفت :
این بچه رو برا چی اوردی ؟!
_چیکارش میکردم
_چی شده؟
_نمیدونم دکترش میگه سکته مغزی شدید کرده
سیامک گفت :
شماها همینجا باشید من برم دکترش رو ببینم و بیام
سیامک که اومد گفت :
دکترش معتقده موندن ما فایده ای نداره بهتره بریم خونه خبری بشه بهمون خبر میدن شماره خونه خودتون و خودمون رو دادم
اونشب به اصرار مهین رفتیم خونه ما وسایل سودابه رو برداشتیم و رفتم خونه اونها و تا صبح هیچکدوم چشم روی هم نگذاشتیم و خبری هم از بیمارستان نشد...
روز بعد سودابه رو دست پرستاری که مهین برای بچه هاش گرفته بود تا نخواد اونها رو مهد بذاره ،سپردم و همراه با مهین رفتیم بیمارستان ..
دکترش گفت :
هیچ فرقی با دیروز نکرده امیدواریم توی دو روز اینده علایمی پدیدار بشه و بتونیم امید داشته باشیم به بهبودش ...
مهین گفت :
اگه لازمه ببریمش یه بیمارستان خصوصی، هیچ مشکلی نداریم !!
_اولا که اینجا دکترای خوبی داره بعدم تکون دادنشون خیلی خطرناکه پس نمیتونم اجازه بدم انتقالش بدن ...خیالتون راحت ما هر کاری از دستمون بربیاد انجام می دیم ...


با مهین برگشتیم خونه اش و اون تلفنی به شهین و شبنم هم خبر داد به مهین گفتم :
من باید برم خونه اینجا نمی تونم بمونم سخته برام
_اینجا خونه خودته
_میدونم عزیزم ولی بهتره برم خونه خودمون اونجا که باشم تو هم میتونی بیای اونجا
_هر جور راحتی
اون روز عصر با مهین و بچه هاش برگشتیم خونه خودمون و مهین قرار شد پیشم بمونه ....
سه روز مقرری که دکتر تعیین کرده بود تموم شد و بهروز فقط تونسته بود چشمهاش رو باز کنه ...از لحاظ گفتاری و حرکتی کامل فلج شده بود و دکتر می گفت :
امیدی ندارم که این موارد برگرده مگه اینکه معجزه ای بشه بازم چند روزی تحت مراقبت باشن بعد مرخص میشن
بهروز یک هفته ای بیمارستان بود و توی اون یکهفته مهین و بچه ها خونه ما بودن که من تنها نباشم چقدر ممنون دارش بودم ....
شهین و شبنم می اومدن و سری میزدن و می رفتن بیشتر نگران موندن یا نموندن بهروز بودن و من یکی دوبار دیده بودم که شهین سر گاوصندوق بهروز رفت ولی نتونست کلیدش رو پیدا کنه ...
این حجم از سنگدلی ازش بعید نبود،منتظر مردن بهروز بود ....
مهری خانم هم علنا غیر از نیش و کنایه کار دیگه ای انجام نمیداد مدام به جون من غر میزد که :
هوای خان داداشم رو نداشتی اینقدر عذابش دادی که اینجوری شد ، از دست شماها سکته کرد
بعد هم میزد زیر گریه ...
بعد از یکهفته بهروز رو مرخص کردن و تن بی جونش رو اوردن خونه ...
بهروز فقط می دید، متوجه اطرافش بود و هوشیاری خوبی داشت ولی هیچ حرکتی نداشت ...مونده بودم چطوری از پس کارهاش بربیام چون شهین و شبنم که مشخص بود اگه باری روی دوشم نذارن کمکی نمی کنن مهین هم مگه چقدر می تونست کمک کنه
به پیشنهاد مهین یه پرستار خانم اشنا اومده بود خونه که کمک حالم باشه یکهفته ای موند ولی واقعا جابجا کردن بهروز خیلی سخت بود ،چون هم وزنش زیاد بود هم اینکه به خاطر بی حس بودن بدنش خیلی سخت می تونستیم حرکتش بدیم مشکل دیگه ای که بود این بود که اون خانم شبها نمی موند و من تنها بودم و از ترس خواب به چشمهام نمی اومد
بعد از یکهفته اون خانم گفت :
من از توانم خارجه این کار، به فکر یه پرستاره دیگه باشید ...


اون خانم که نیومد دخترا مجبور شدن هر روزی یکیشون بیاد اونجا تا کمک حال من باشن
روزی که مهین بود خوب بود و فقط سختی انجام کارهای بهروز بود ولی روزایی که شهین و شبنم بودن علاوه بر اون کارها ،غر زدنشون رو هم باید تحمل میکردم
دو هفته ای رو به همین منوال گذروندیم و پرستاری پیدا نکردیم فقط یکی دو تا بودن که اونها هم مرد بودن و نمیشد توی خونه ای که زن جوون بود بیان
تا اینکه یه شب که مهین خونه ما بود شهین و شبنم و شوهراشون هم اومدن شوهر شهین گفت :
بهتره برای بهروز خان پرستار بگیریم یه پرستار که بتونه کارهاش رو انجام بده ، دخترها که سر خونه و زندگی خودشونن و کمکی نمیتونن بکنن و اینکه هر روز یکی بخواد بیاد اینجا واقعا نظم زندگی همه رو بهم ریخته سیمین خانم هم دست تنها نه انصافه نه میتونه که کارهاش رو بکنه
سیامک گفت :
خب اومدن یه فرد غریبه توی خونه هم درست نیست باید بگردیم یه ادم مطمین پیدا کنیم، من پیگیرش بودم ولی کسی رو که همه شرایط رو داشته باشه پیدا نکردم
_خلاصه من گفتم بدونید که واقعا زندگی همگیمون به هم ریخته این شرایط ممکنه سالها طول بکشه نمیشه که اینجوری زندگی کرد
کسی چیزی نگفت و این نشون میداد که همه حرفش رو تایید کردن ...
اونشب بعد از رفتن بچه ها مهین گفت:
سیمین اگه از برادرت بخوای نمیتونه کمک کنه ...بالاخره یه کاره با حقوق، اینجوری خیال ما هم راحته و تو هم با یه غریبه نمی خوای سروکله بزنی ...تازه میتونه شب هم بمونه که تو و سودابه تنها نباشید ...
فکر خوبی بود محمد الان دیگه از سربازی اومده بود و اگه میخواست میتونست کمکم کنه یه درامدم برای خودش میشد برای همین گفتم :
نمیدونم !!بعدم شاید خواهرات راضی نباشن
_مجبورن رضایت بدن وگرنه نوبتی باید بیایم و مواظب بابا باشیم ، مطمین باش به خاطر اینکه خودشونم اذیت نشن رضایت میدن تو فقط با برادرت صحبت کن و خبرش رو بده ، بهتره حضوری بری و بهش بگی ،حقوقشم هر چی باشه میدیم ...


روز بعد مهین صبح همراه با سیامک و بچه هاش رفت خونشون و قرار شد عصر بیاد پیش بهروز و سودابه تا من برم خونه مامان و با محمد صحبت کنم .
عصر بعد از تحویل سودابه به مهین راهی خونه مامان شدم بهشون از مریضی بهروز چیزی نگفته بودم اینقدر درگیری داشتم که یادم رفته بود خبر بدم ...
وارد کوچه قدیمی خونه مامان که شدم غم عالم نشست روی دلم ...چقدر این کوچه غم و غصه داشت در خونه رو زدم و صدای مامان اومد که گفت:
اومدم
و بعد هم صدای کشیده شدن دمپایی هاش روی موزاییکهای حیاط ...در رو که باز کرد با دیدن من تعجب کرد و گفت:
سیمین اینجا چیکار میکنی؟!
_سلام مامان بذار بیام تو ...
خیلی وقت بود ندیده بودمش شاید بعد از سالگرد بابا ...بغلش کردم چقدر لاغر بود از بدن توپر و صورت تپل خودم خجالت کشیدم .
الان حال و روز مامان رو بهتر درک میکردم همیشه می گفتم مامان می تونست شرایط رو تغییر بده ولی الان که خودم درگیر زندگی با بهروز شده بودم می دیدم خیلی چیزها قابل تغییر نیست !!!
با مامان وارد حیاط شدیم هوا هوای اخرای بهار بود و رو به گرمی میرفت توی حیاط نشستم و گفتم :
بچه ها کجان ؟!
سیما رفته پیش محترم خانم ،جوادم داره درس میخونه رو پشت بوم
_جواد سال آخره نه ؟!
_اره مادر درسش خیلی خوبه ولی بچه ام میگه نمیرم دانشگاه خرج خیلی داره ، راستم میگه از کجا بیاریم ؟!
_حیفه باید درس بخونه دانشگاه دولتی خیلی خرج نداره حالا من باهاش حرف میزنم ...محترم خانم چطوره؟
_اونم بنده خدا علیل و ذلیل شده گاهی سیما میره بهش سر میزنه ...
_محمد کجاست اون چیکار میکنه ؟!
_اونم بعد از تموم شدن سربازیش دنبال کاره یه روز اینجا یه روز اونجا کارگری میکنه ...تو چرا دخترت رو نیاوردی می اوردی من نوه ام رو ببینم
_خواب بود حالا یه رورز میارمش...

مامان گفت؟
چته سیمین چی شده بیخبر بعد از اینهمه سال اومدی و نشستی داری از حال همه می پرسی ؟!
_راستش ...راستش بهروز ناخوش احواله
_ای وای چشه ؟!
_سکته کرده سکته شدید کرده و فلج شده نه میتونه حرف بزنه نه حرکت کنه ..
_چند وقته ...
یه چند هفته ای هست ...راستش اومدم از محمد کمک بخوام !!
_چه کمکی ؟!
_دخترهای بهروز میخوان براش پرستار بگیرن چون خودشون که نمیرسن کارهاش رو بکنن منم که دست تنها نمیتونم بهروز رو تکون بدم ...به یه نفر احتیاج داریم کمکون کنه ...یه زن نمیتونه ،،مرد غریبه هم که نمیتونیم بیاریم تو خونه ای که من تنهام ...برا همین یاد محمد افتادم اگه اون قبول کنه بیاد حقوق خوبی بهش میدن دیگه نمیخواد کارگری هم بکنه ...چی می گی مامان؟
_نمیدونم فکر میکنی دخترای شوهرت قبول کنن؟!
_تو کاری به اوناش نداشته باش فقط با محمد حرف بزن فردا زنگ میزنم خونه فاطمه خانم خبرش رو میگیرم
_باشه ...اگه اینجوری بشه که خوبه نمیخواد یه روز بره سرکار ده روز نره
سیما از پله ها پایین اومد و با دیدن من تعحب کرد و بعدم پرید بغلم و گفت :
آبجی چی شده اومدی ؟!
_برا مامان گفتم بهت میگه من باید برم داره غروب میشه بازم میام
رو به مامان گفتم :
پس فردا زنگ میزنم
خداحافظی کردم و راهی خونه شدم
به محض ورود مهین گفت :
چی شد راضی شد :
_خودش نبود به مامان گفتم قرار شد شب بهش بگه و فردا خبر بده
_خدا کنه قبول کنه چون هیچ راه دیگه ای باقی نمیمونه
_چی بگم والا نمیدونم حکمت مریضی این مرد چیه یا اینکه چه حکمتیه که باید کارش گره بخوره به خونواده من
_فعلا وقت اینکه دنبال حکمت و دلیل باشی نیست فعلا باید این شازده قبول کنه کمکت کنه بهتره بگم کمکمون کنه ...


فردا صبح هیچکدوم از دخترها نیومده بودن و من تنها بودم صبر کردم نزدیک ظهر بشه بعد به مامان زنگ بزنم ولی انگار خودش عجله اش بیشتر بود!!!
زنگ زد، صدام رو که شنید گفت :
سیمین محمد میگه هر کاری باشه قبوله فقط دایم باشه !!!
_مامان منکه گفتم تا زمانی که نیاز به کمک داشته باشم محمد کار میکنه ،خرج و مخارجشم به خودمه شبم که دیگه خیالت راحته کجاست و همینجا می مونه
_باشه سیمین گوشی رو میدم سیما ادرست رو بنویسه محمد عصری میاد
_باشه بنویس ولی از فردا صبح بیاد امشب دخترای بهروز رو خبر کنم بهشون بگم
_باشه فردا میاد
ادرس رو به سیما گفتم و زنگ زدم به مهین تا نتیجه رو بگم‌ و گفتم :
به اون دو تا هم خبر بده شبی بیاید تصمیم هاتون رو بگیرید
_باشه خبرشون میدم
اون شب دخترا اومدن خونه و با کلی چک و چونه که شوهر شهین و خود شهین زدن سر یه حقوق ثابت برای محمد توافق کردن و قرار شد که کلا اینجا پیش ما زندگی کنه ...
شهین خوشایندش نبود ولی وقتی مهین گفت :
خیلی خب پس شبها هر سه شب نوبت یکیمونه که بیاد پیش سیمین شاید شبی نصفه شبی بابا کاری داشت یا حالش بد شد اونوقت چطوری میتونه جا به جاش کنه؟!
این رو که گفت شهین هم کوتاه اومد ...اونشب مهین موند و بقیه برگشتن خونه هاشون....صبح زود بود که درب حیاط رو زدن و بعد از باز کردن در محمد اومد داخل ...
دم در هال که رسید بعد از احوالپرسی با مهین و من وارد شد و گفت:
چیکار باید بکنم ؟!
مهین گفت :
آقا محمد بشین یه کم‌ تا بگم برات !سیمین یه چایی بده بهش ...ببین اقا محمد کار خاصی نمیخواد بکنی فقط روزانه چند بار کارای شخصی بابا رو انجام بدی ، هفته ای یه بار حمام ، و جابه جا کردنش که بدنش زخم نشه همین ...حالا اگه دوست داشتی کاری کمک خواهرت هم انجام بدی چه بهتر حقوقتم .... تومان هست که ماهانه خودم میدم بهت خرج خورد و خوراکتم با این خونه اس در واقع باید دستپخت خواهرت رو بخوری ...شبا هم پیش سیمین و دخترش بمونی که تنها نباشن.
حقوقی که مهین به محمد پیشنهاد داده بود لبخند رو روی لبهاش اورد ...


مسلما کارش راحتتر از بنایی و کارگری بود برای همین گفت :
باشه قبوله هر وقت خواستم میتونم به خونه سر بزنم؟ بالاخره مرد اون خونه منم
_هر وقت که نه ولی هر دو هفته ای من یه روز پیش سیمین می مونم تو میتونی بری خونه اتون
اینجوری شد که محمد خونه ما موندگار شد ...هم کار من کمتر بود چون محمد خودش تنها میتونست کارهای بهروز رو بکنه هم دخترها به ارامش رسیده بودن و هم اینکه محمد درامدی داشت ...
مهین حقوق ماه اولش رو جلو جلو بهش داده بود و اونم خوشحال که میتونست بعد از دوهفته خریدی بکنه برای خونه ببره ....
مهری خانم وقتی فهمید شروع کرد به داد و بیداد که :
خوبه خونه داداشم رو کردید خونه گدا گشنه ها حالا از فردا همه فک و فامیلش رو میخواد بیاره اینجا...همه دار و نداره داداشم رو میکنه تو کیسه اینا ببرن ...
اینقدر گفت و گفت تا صدای مهین دراومد و گفت :
عمه جون شما بیا اینجا بمون کارهای بابا رو هم انجام بده کاری نداره که !!!
اونم یه مدت پیله کرد و بعد هم رفت سراغ زندگی خودش...
سیامک مغازه بهروز رو اداره میکرد و حساب کتابش کلا دستش بود و پولهایی که از فروش مغازه و کلا معاملاتش جمع میشد رو به حساب بهروز واریز میکرد سر ماه هم مهین حقوق محمد رو میداد و خرجی خونه رو هم جداگونه به من میداد که خب خیلی بیشتر از خرج خونه بود و به قول خودش میگفت :
یه کم پس انداز کن بدردت میخوره
یکماهی از اومدن محمد گذشت و هم خودش هم من و هم بچه ها راضی بودیم ...بهروز هیچ فرقی نکرد بود و همونطور بود ...
توی اون یکماه یکبار مامان و سیما اومده بودن خونمون و هر دوتا چقدر با حسرت به درو دیوار و وسایل خونه نگاه میکردن واقعا نمیدونستن من ارزومه هیچی نداشتم ولی با یکی زندگی میکردم که درکم میکرد !!!
سودابه با روال عادی بزرگ می شد و هیچ دردسری برام نداشت ...نزدیک تولد دوسالگیش که شد با مهین یه تولد جمع و جور براش گرفتیم و چقدر بچه ام خوشحال بود ...
محمد مدام میگفت :
میخوام پولام رو جمع کنم جواد رو بفرستم دانشگاه اون درسش خیلی خوبه باید بره برای خودش کسی بشه ...نباید مثل من کارگری این و اون رو بکنه
_باشه باهم کمک می کنیم تا بره دانشگاه ، شاید یکی از ما لااقل درست زندگی کرد ....


بهروز ۸ ماه با اون وضعیت جنگید و اون زندگی رو تحمل کرد درسته که هیچی نمیگفت ولی با همون نگاهاش می شد فهمید چقدر به عذابه که زندگیش اینه ولی دودستی هم زندگی رو چسبیده بود و حاضر به رها کردنش نبود...
تا اینکه یه روز نزدیکی های ظهر محمد سراسیمه اومد توی اشپزخونه و گفت :
سیمین حال بهروز خان خوش نیست
همراه با محمد وارد اتاق بهروز شدیم ،چشمهاش باز باز بود و سعی داشت چیزی رو بگه ولی نمیتونست ...اون لحظه واقعا دلم براش سوخت درسته اذیتم کرده بود مخصوصا اون ماههای اخر ولی راضی به این حالش نبودم ...
هر کاری کردیم نتونستیم ارومش کنیم سریع به اورژانس زنگ زدم و پشتش به مهین زنگ زدم و با گریه گفتم :
مهین بیا !تو رو خدا زود بیا بهروز حالش خوب نیست
با محمد بالای سر بهروز بودیم‌ اورژانس اومد و اونها هم نتونستن کاری براش بکنن و لحظه های آخر بود که مهین هم رسید و بعدش بهروز تموم کرد
دکتر اورژانس گفت :
سکته کرده دوباره و این بار نتونسته طاقت بیاره
اشک می ریختم و به مهین چسبیده بودم و گفتم :
مهین به خدا من به مردنش راضی نبودم
با گریه گفت:
برو بابا باز بهونه گیر اوردی که به خودت چوب بزنی بابا سکته کرده ،کجاش به تو مربوطه؟
_خیلی اذیتم کرد ولی من اگه نفرین هم کردم از ته دل نکردم
_وای سیمین هم خودتو دویونه کردی هم من رو ،اگه بنا به نفرین من و تو بود حالا هیچکدوم از اعضای خونواده نباید زنده باشن
تمام مراسم بهروز رو بین خواب و بیداری گذروندم وقتی می خواستند جنازه رو بلند کنند من رو به اجبار به سمت جنازه بردند تا با شوهرم برای اخرین بار وداع کنم .دستم رو از روی کفن روی شونه بهروز گذاشتم و حمد و سوره ای براش خوندم ...خالی خالی بودم نه دلم براش می سوخت نه ازش کینه به دل داشتم ...زیر لب گفتم :
بهم بد کردی !حلالت کردم ولی تا اخر عمرم اینجا نمیام
و بلند شدم احساس میکردم همه حرفم رو شنیده ان و دارن جور دیگه ای بهم نگاه می کنن...


سودابه رو پیش سیما گذاشته بودم تا نخواد مراسم رو ببینه ...در طول مراسم مهین لحظه ای از کنارم دور نمی شد
وقتی از سر خاک بهروز برگشتیم احساسم دقیقا حس ادمی بود که تمام گذشته رو با همه بدیها و سختی هاش خاک کرده و نگاهم به اینده بود ...به خاطر سودابه باید می جنگیدم ...
مهری خانم توی تمام طول مراسم جز ناله و نفرین به باعث و بانی مرگ بهروز که من میدونستم منظورش منم کار دیگه ای نکرد.... حرفهاش درد داشت خودش بود که من رو به این زندگی کشونده بود و حالا من رو باعث مرگ برادرش می دونست ...خودم که اهل جواب دادن نبودم از مهین هم خواسته بودم حرفی نزنه ...
بعد از مراسم هفتم و وقتی همه فامیل برگشتن سر خونه و زندگیشون با کمک مهین لباسها و وسایل بهروز رو جمع کردیم و به مسجد محل اهدا کردیم
شهین و شبنم از ترس کم شدن چیزی از خونه مدام اونجا بودن و یه جوری به من نگاه میکردن که یعنی برو ...
مهین همون روزای اول بهم گفت :
سیمین ...هر چی که بشه هر حرفی که پیش بیاد تو زن بابا بودی و سودابه دختر بابا ....پس تحت هیچ شرایطی میدون رو خالی نکن ...
اولش متوجه حرفش نبودم ولی کم کم فهمیدم چی میگه و منظورش چیه
مهین همون روزای اول حقوق محمد رو داده بود و بهش گفته بود :
توی مراسم زیاد توی دید نباش که فردا حرف و حدیثی پیش بیاد بعد از مراسم بابا به سیامک می سپرم یه کار برات جور کنه ...
به درایت و مهربونی وخانمی مهین غبطه میخوردم برای هر مشکلی و کاری راه حلی داشت و من چقدر خوشحال بودم اگه زندگی با بهروز خیلی سختی ها برام داشت ولی یه حسن بزرگ داشت و اونم شناخت مهین بود ...مهین برای من یه دوست بود یه حامی نه دختر شوهر ...
چهل روز سخت و پر تنش رو گذروندیم از یه طرف مهری خانم و نیش و کنایه هاش ، به قول مهین که می گفت :
اگه بهش میدون بدن تقاضای ارث هم میکنه
از یه طرفم کارها و رفتارهای شهین و شبنم که میخواستن من رو از میدون به در کنن ...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : simin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه gxjua چیست?