سیمین 6 - اینفو
طالع بینی

سیمین 6

سال ۸۱ بود و ما حدودا دو سالی بود که توی خونه جدید مستقر بودیم ...مامان ناخوش احوال بود و سعی میکردم خونه خودم نگهش دارم تا لااقل به خورد و خوراکش بهتر برسم ...
مهین همچنان کار میکرد و با وجودی که برای دختر بزرگش مینو خواستگار اومده بود بازم کارش رو ول نمیکرد ...
روزی که خبر خواستگاری از مینو رو داد بهش گفتم :
دیگه پیر شدی !!!
_کی گفته تازه اول جوونی و خوشیمه ...این دو تا رو بفرستم سر خونه و زندگیشون میخوایم با سیامک بریم عشق و حال ...
_اره جون خودت اونوقت باید بشینی نوه داری کنی!!
_به من چه هر کی بچه اورد خودش میدونه من بچه داریام رو کردم
_حالا می بینیم !!
مهین با توجه به موقعیت خوب داماد مینو رو شوهر داد و براش سنگ تموم گذاشت روزهای عروسی مینو برای من و سودابه یکی از خاطره انگیز ترین روزهای زندگیمون بود ...
همه چیز بوی شادی و قشنگی میداد ...
توی گیر و دار مراسم مینو تنها چیزی که اعصابم رو خرد میکرد طعنه و کنایه های مامان به سیما بود که مدام سرش غر میزد :
بیا دختره از تو کوچیک تره ولی شوهرش دادن و تو هنوز وردل من نشستی!!!
به سیما میگفتم :
جواب نده اخلاق مامان رو که میدونی
ولی خودم هم از حرف مامان ناراحت میشدم قسمت هر کسی یه چیزی بود ...مامان با ازدواج من مخالف بود ،یکی دو مورد خواستگاری که اومده بودن برام و اون فهمیده بود اخم کرده بود
گفته بود:
شوهر نکنی یه وقت !!!بچه ات می افته زیر دست ناپدری
میدونستم این حرف رو نه به خاطر من نه به خاطر سودابه بلکه فقط به خاطر خودش میزنه ...خودش هم میدونست اگه من شوهر کنم و مردی وارد زندگیم بشه اونها باید برگردن سر خونه و زندگیشون ...توی خونه من همه چیز مجانی بود و نگرانی از خرج خونه نداشت ...
توی مدتی که عروسی مینو برپا بود به خاطر جبران گوشه کوچیکی از محبتهای مهین هر کاری بود خودم رو میرسوندم و مهین مدام میگفت:
خدا خیرت بده خواهرام که انگار نه انگار باز تو به دادم میرسی
_من هر کاری بکنم هنوزم مدیونتم
_سیمین تو هیچوقت مدیون من نیستی!! من هر کاری کردم به خاطر دل خودم بود راستش من خیلی غصه میخوردم که تو زن بابا شدی گناه داشتی ، راستش اولش دلسوزی بود ولی بعد مهرت به دلم نشست و برام شدی یه خواهر هیچوقت به چشم زن بابا بهت نگاه نکردم ...


مهین رابطه خوبی با خونواده سیامک داشت و توی مراسم مینو ، مدام با اونها هم برخورد داشتم ...اینقدر مودب و متین بودن که ادم ناخوداگاه جذبشون میشد ...
مهتاب هم مدام خونه مهین بود و این باعث میشد سودابه دیگه خونه خودمون نیاد و همونجا بمونه ...
مهین هیچ موقع از خونواده شوهرش چیزی نگفته بود توی اون سالها و من فقط چند باری پدر شوهر و مادر شوهرش رو دیده بودم خونشون ولی توی مراسم مینو و رفت و امدم به اونجا متوجه شدم‌ که سیامک دو تا برادر داره و خودش بچه دوم خونشون هست ...برادر کوچیکشون سپهر آمریکا زندگی میکرد و مادرشوهر مهین چقدر با حسرت ازش حرف میزد و می گفت :
چندساله رفته !!دلم براش تنگ شده باورت میشه اونجا بچه دار شده و من فقط عکس بچه اش رو دیدم ؟!
یکی از روزهایی که خونه مهین در حال بسته بندی جهیزیه مینو بودیم ...در حیاط رو زدن و مهین بعد از باز کردن در رو به مادرشوهرش گفت:
سیاوش خانِ
_سیاوش اینجا چیکار میکنه ؟
_نمیدونم
و رفت سمت در ورودی ..
چند دقیقه ای طول کشید و مهین اومد داخل و گفت :
انگار سیامک کار داشته خریدهایی که خواسته بودم رو دادن به سیاوش خان اورده
_پس خودش کو ؟
_رفتن
_این پسر از عالم و ادم فراریه ...
سیاوش برادر بزگ تر بود و برای من سوال بود زنش کجاست؟ و چرا مهتاب از بچه های مهین کوچیکتره ؟...به حس فضولیم نهیب میزدم ساکت بمونه و کاری به این چیزا نداشته باشه
عروسی مینو بود و مهین مامان اینها رو هم دعوت کرده بود ولی مامان ناخوشی رو بهونه کرد و نیومد ...
کلا مامان و مهین از هم خوششون نمی اومد ...مامان میگفت:
مهین خیلی خودش رو میگیره
در صورتی که مهین اصلا همچین ادمی نبود ...به نظرم چون مهین یه ادم موفق بود مامان خوشش نمی اومد ازش.
مهین هم دلخوشی از مامان نداشت و همیشه میگفت:
بدت نیاد ولی همه بدبختی های شما زیر سر مامانتونه ...فکر میکنی زنایی که با چند بچه کوچیک بیوه میشن چیکار میکنن ؟؟...میرن میگردن هر کاری از دستشون برمیاد انجام میدن که چرخ زندگیشون بچرخه ولی مامان شما میخواد بشینه یکی در خونه اش رو بزنه و براش خرجی بیاره
حرفاش کامل درست بود ...
سیما رو با خودمون بردیم عروسی ...عروسی خوبی بود خیلی به همگیمون خوش گذشت
مهین بعد از عروسی مینو دو هفته ای مغازه رو سپرد به من و با خونواده اش رفتن سفر ...


توی محله جدید جا افتاده بودیم و با همسایه ها کم و بیش سلام علیکی داشتیم و تا اون روز حرف و حدیثی پیش نیومده بود برامون ...خوشحال بودن از تصمیمی که گرفته بودم و از اون خونه بلند شده بودم
یه روز که می اومدم خونه خانم همسایه بغلی رو دیدم و با هم همراه شدیم خانم خوش تعریفی بود ،نزدیک خونه که رسیدیم گفت :
خانم یوسفی راستش یه عرضی داشتم خدمتتون !!
نزدیک بود پس بیفتم پیش خودم گفتم :
خدا بخیر کنه باز شروع شد !!!
_بفرمایید
_راستش چند وقت پیش خواهر شوهرم از شهرستان اومده بودن خونمون مهمونی یکی دو هفته ای مهمونمون بودن و توی این دو هفته که رفت و امد میکردن خواهرتون رو دیدن و پسند کردن برای پسرشون ...از من خواستن بهتون بگم اگه اجازه می دید برسن خدمتتون
_خواهش میکنم ...ولی کجا زندگی میکنن ایشون ؟
_سمنان هستن عزیزم ...پسر خوب و سالمی هست اهل کار و باره ...خواهر شما هم که ماشالله خانم و خوشگله و متین
_نظر لطفتونه ...چشم اجازه بدید مطرح کنم توی خونه بهتون اطلاع میدم
_باشه پس من منتظرم
قضیه رو که توی خونه گفتم سیما که نظری نداد ...حس میکردم خودش از اینکه تا حالا شوهر نکرده معذبه هر چند هنوز هم دیر نبود ...
مامان اما هول گفت :
خب میگفتی بیان
_مامان بذار ببینیم کین ؟چین بعد !!!نمیشه که هرکسی رو راه داد توی خونه
_از کجا میخوای بفهمی
_ببینم سیما تو میتونی یه شهر دیگه بری ؟
_نمیدونم
_نمیدونم که نشد حرف اره یا نه ؟!
_خب اگه مورد خوبی باش اره
_خیلی خب ...ادرسشون رو باید گیر بیاریم یکی بره ببینه کین تا بعد!!
چند روز بعد خانم همسایه رو باز دیدم و خودش گفت :
چی شد عزیزم صحبت کردی ؟!
_بله منتها هیچ شناختی نداریم اگه لطف کنید یه نشونی ازشون بهم بدید ممنون میشم
_باشه حتما
_اقازاده توی اداره ...کار میکنه اسمش رو که بگن میشناسن
بعدم ادرس خونشون رو داد و رفت
به مامان چیزی نگفتم ولی به محمد زنگ زدم و قضیه رو گفتم و اسم و ادرس بهش دادم و قرار شد بره سمنان و تحقیق کنه که ادم بدرد بخوری هست یا نه ؟!
تحقیق محمد یکهفته ای طول کشید و وقتی برگشت گفت :
والا کسی ازشون بد نگفته فقط یه عده گفتن وضع مالیشون یه کم ضعیفه که این چیز مهمی نبود و خود پسره کارمنده
_خب پس بگم میتونن بیان
_اره بیان شاید قسمت باشه...


خواستگاری سیما انجام شد و هر دو طرف به توافق رسیدن ‌..و قرار شد یکی دوماه عقد باشن و بعد برن سر خونه و زندگیشون ...
توی دوماهی که سیما عقد بود مامان خونی به جگر همگی ما کرد که حد و اندازه نداشت...
پولی که پس انداز کرده بودیم برای جهاز سیما رو بهش دادم تا هرچی  بخره ...مامان به ازای هر یک ریالی که خرج میکردیم یه دعوا میکرد که :
اینا خرج الکیه
به حرفش گوش نمیدادم و برای سیما یه جهیزیه ابرومند خریدیم با کمک محمد و فرستادیمش خونه بخت
سیما که رفت سر خونه و زندگیش انگار یه بار سنگین از رو دوش من برداشته شد ...اون دو تا پسر بودن ولی سیما دختر بود و میترسیدم به سرنوشت من دچار بشه ...
جواد فقط گاهی تلفنی با مامان حرف میزد و برای عروسی سیما هم خودش تنها اومد ...خانمش عارش میشد حتی ما رو خونواده شوهرش بدونه
مامان دیگه کامل خونه من بود و خونه خودش رو اجاره داده بود و پولش رو میگرفت ولی دریغ از یه ریال خرج کردن ...گاهی سری به خونه محمد میزد ولی در حد یکی دو روز
یکسالی از ازدواج سیما گذشت که یه روز مهین بهم گفت :
مامانت خونتونه ؟
_اره
_ببین سیمین میشه امروز بیای خونه ما
_چرا چیزی شده ؟!
_نه چیزی نشده راستش میخوام راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم نمیخوام جلو مامانت باشه تو بیای خونه ما بهتره
_باشه میام
اون روز عصر به مامان زنگ زدم که میرم خونه مهین و با هم رفتیم خونشون ...مهین یه چایی دم کرد و نشست پیشم و گفت :
ببین سیمین میخوام باهات جدی حرف بزنم !!
_خدا بداد برسه روزی که مهین بخواد جدی حرف بزنه
_لودگی نکن
_چشم
_ببین مادر شوهرم همین روزا میخواد بیاد خونتون
_برای ....
_بذار حرفم رو بزنم نپر وسطش
_بگو
_فکر میکنم یه خوابایی برات دیده ...چطوری بگم ...چند وقتیه زیاد ازت میپرسه و سوال پیچم میکنه ...چند روز پیش گفت میخوام یه روز با مهتاب برم یه سر به سیمین خانم بزنم ...نمیدونم حسم میگه یه فکرایی داره
_چه فکرایی؟!
_ای بابا تو انقدر خنگی یا خودتو به خنگی زدی !!
فکر کنم برای امر خیر میخواد مزاحم بشه ...


با تعجب نگاهش کردم که گفت :
ببند دهنت رو ...چند وقتیه دنبال مورد مناسب برای سیاوشه و این مدت که از تو سوال میپرسه حدس زدم میخواد ازت خواستگاری کنه
_خب ...الان تو نگران چی هستی؟ بده برادر شوهرت؟ ..من هر موقع مادر شوهرت اومد خونمون راهش نمیدم نگران نباش
_نه بد نیست ...نگرانم نیستم ...ببین سیاوش یه شرایط خاص داره
_ببینم این برادر شوهر تو خانمش چی شده؟
_چی بگم والا ...سیاوش سه سال از سیامک بزرگتره اینجوری که مامانشون تعریف میکنه همیشه هم دست راست باباشون بوده برا خودش کار و کاسبی و مغازه جدا و اینا داشته کلا حساب کتاب همگیشون دستش بوده ...تا اینکه وقت زن گرفتنش میشه و هر کسی رو بهش پیشنهاد میدن یه عیب و ایرادی روش میذاره و خلاصه زن نمیگیره...تا اینکه سیامک اومد خواستگاری من و ما باهم ازدواج کردیم ..از اون به بعد مامان سیامک کمتر بهش گیر میداد ...ولی وقتی یه مدت گذشت دوباره مامان سیامک شروع کرد دنبال زن بودن برای سیاوش..
_خب ؟
_خب به جمالت ..اونم که انگار از دست مامانش خسته شده بود رضایت داد به یکی از دخترهای پیشنهادی مامانش ...یه دختر از خونواده سرشناس و پولدار...دختر خوشگلیم بود خدایی!!! رفتن خواستگاری و کارشون خیلی سریع پیش رفت و مامان بابای دختره گفتن ما رسم نداریم دخترمون عقد بمونه و همون شب عقد کنون مراسم عروسی هم به پا شد ...روز بعد از عروسی وقتی ماها رفتیم خونه سیاوش برای مراسم پاتختی معلوم بود عروس و داماد میونه خوبی ندارن و اخمهاشون توی هم بود ...
_ای بابا ..
بعدها مامان سیامک تعریف کرد که:
_ اره اون شب عروسی مریم (زن سیاوش ) مثل دخترهای معمولی عروس نشده و انگاری باهم دعواشون شده ، مامان سیامک هم روشنفکر بازی در میاره و میگه بعضی ها اینجوری عروس میشن ..خلاصه سیاوش قانع میشه و تمام ...
_حالا واقعا حق با مامان سیامک بوده ؟!
_گوش کن حالا ....دوسالی از ازدواجشون گذشت و خبر رسید که مریم بارداره ...همون روزایی بود که تو قرار بود زن بابا بشی ..مامان سیامک اینقدر خوشحال بود که جشن گرفت و بزن و بکوب که پسر بزرگش داره بابا میشه ...من خودم اینقدر گرفتار کارهای بابا بودم که توجهی به مریم نداشتم ولی بعد ها همه میگفتن توی اون مراسمهای جشن و سرور حال خوشی نداشته ...مریم ماههای اخر بارداریش بود که یه شب سیامک دیراومد خونه وقتی هم اومد حالش خوب نبود ...پرسیدم چی شده که گفت :
سیاوش دستش بریده بوده تا الان بیمارستان بودیم ...

_با چی؟ چرا ؟!
_باشیشه ..مثل اینکه با مریم دعواش بوده از عصبانیت دستش رو میزنه به شیشه ورودی هال
این رفتار از سیاوش بعید بود اخه خیلی ادم اروم و عاقلیه ...به سیامک گفتم :
نپرسیدی چه دعوایی بوده که این بلا رو سر خودش اورده ؟!
_پرسیده بودم هم نمیگفت ...
اون روزها گذشت و همه فکر میکردیم یه دعوای زن و شوهری بوده و تموم شده .جالبی قضیه این بود که دیگه اونها توی مهمونی ها و اخر هفته هایی که خونه مامان سیامک برگزار میشد حضور نداشتن ...کلا مریم دیگه اصلا خونه مامان سیامک نمی اومد
تا اینکه مریم دردش میگیره و سیاوش بدون اینکه به کسی بگه خودش برده بودش بیمارستان وبچه به دنیا اومده بود...
دقیق یادمه یه شب زمستون بود ما خونه مامان سیامک بودیم که سیاوش با یه بچه پتو پیچ شده اومده خونه مامان سیامک و یه بچه گذاشت بغل مامانش و گفت :
این بچه اینجا باشه تا بعد بیام سراغش
_این بچه کیه سیاوش؟
_مریم وضع حمل کرد
_اااا چرا هیچی نگفتی پس مریم کو ؟
_خونه باباش
_چرا ...؟!
_الان هیچی نپرسید بعدا توضیح میدم
سیاوش اونشب رفت و تا حدود ۲۰ روزگی مهتاب کسی ازش خبر نداشت ...به خونه بابای مریم هم زنگ میزدن جواب درستی نمیدادن ....
تا اینکه بعد از یکماه سیاوش با سرو وضعی نامناسب و درهم ریخته برگشت ...به خاطر اینکه مینا هنوز شیر خواره بود و مهتابم نوزاد بود من اکثرا خونه مامان سیامک بودم که به اون طفل معصوم هم شیر بدم...
سیاوش که اومد تو حاج خانم یا خدایی گفت و نشست روی مبل ...سیاوش اومد سمت بچه اش و بلندش کرد و بوسیدش و رفت طرف حموم ...
از حموم تمیزو مرتب اومد بیرون و در جواب سوالهای مامانش که مدام می پرسید :
کجا بودی چی شده چرا زندگیت اینجوریه ؟!
فقط سکوت کرد
شب که شد و سیامک و باباش اومدن خونه ...همه از دست سیاوش شاکی بودن ولی اون هنوزم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد
همه منتظر بودن بلکه خودش حرف بزنه تا ابهامات ذهنی همه رفع بشه !!!
بعد از شام سیاوش نشست و شروع کرد به تعریف کردن از این دو سال و نه ماهی که با مریم زندگی کرده ...
از همون اول مشکل داشتن و مشکل اولیه اشون هم همون مساله شب عروسی بوده ...انگار واقعا دختر نبوده و غالبش کرده بودن به سیاوش ..‌سیاوش میگفت :
من حرف مامان رو قبول کردم و داشتیم زندگیمون رو میکردم رفتارهای مشکوک میدیدم ولی سعی میکردم مثبت اندیش باشم ...زود میرفت دیر می اومد ...با کسی تلفنی حرف میزد من که می اومدم قطع میکرد ...خلاصه از این دست کارها زیاد بود...

تا اینکه اوایل بارداریش یه روز گفت میره خونه باباش ...نمیدونم چی شد که زودتر کارم تموم شد و رفتم دم خونه باباش دنبالش ولی اونجا نبود یعنی اصلا نرفته بود اونجا دیدم که رنگ بابا و مامانش پرید ...انگار از چیزی میترسیدن ولی چیزی نگفتن ..
رفتم خونه و اون بعد از من اومد و با تعجب گفت :
زود اومدی؟
_اره تو چه دیر اومدی ؟!
_مامان کار داشت موندم کمکش
دیگه واقعا بهش شک داشتم ولی دست نگه داشتم تا ازش مدرک جمع کنم....چهار پنج ماهی گذشت تا مطمین بشم که با فردی در ارتباطه ...
داشت بهم خیانت میکرد بارها و بارها دیده بودمشون توی موقعیتهای خوب و بد ...این فکر که بچه از من نیست مثل خوره به جونم افتاده بود ..از خودم از مریم حتی از این بچه حالم بهم میخورد...
یه شب همه چی رو بهش گفتم همون شبی که دستم برید ...اولش حاشا کرد از خودش دفاع کرد گریه کرد ولی وقتی دید من همه چی رو میدونم تو چمشام نگاه کرد و گفت :
اره با یکی هستم همونی که از اول باهاش بودم‌ چون تو رو دوست ندارم ...نذاشتن زنش بشم چون به قول بابام یه لاقباست ...تو خیلی هالویی که بعد دوسال فهمیدی
_حالم ازت بهم میخوره ...نمیخوام ریختت رو ببینم حوصله جنگ و جدل هم ندارم فقط این بچه ....
_مال خودته !!!
_از کجا معلوم ؟!
_اینو مطمینم چون طرفم عقیمه
_خیلی بی شرم و حیایی خیلی پستی ....
از اون روز توی خونه زندونیش کردم‌ تا بچه دنیا اومد بعدم از بیمارستان اون رو بردم خونه باباش بچه رو هم اوردم اینجا ...این چند روزم دنبال این بودم که ببینم راست گفته یا نه ...الان مطمینم اون بی شرف عقیمه
مهین ادامه داد :
از هم جدا شدن ولی سیاوش دیگه سیاوش سابق نشد ...از همه فراریه ...توی جمع نیست و یه ادم منزویه...
حرفای مهین که به اینجا رسید گفت :
راستش من هم تو رو خیلی دوست دارم هم سیاوش رو به عنوان برادرشوهر ...بچه هاتون رو هم همینطور... ولی میترسیدم مامان سیامک بیاد پیش تو و اصل قضیه رو نگه
_اونوقت منم بدون پرسیدن از تو میپریدم بغلش و میگفتم خوش اومدی مادرشوهر جان !!!
شروع کرد به خندیدن که گفتم :
نخند حالا جدا از شوخی باید چیکار کنم ؟
_من نمیتونم بگم چیکار کنی یا نکنی؟ ...سیاوش مرد خوبیه ...از لحاظ اخلاق رفتار واقعا اقاست ...از لحاظ مالی هم توپ توپه ...ولی مشکلش اینه که از همه بریده حتی با مهتابم خیلی اخت نیست ضربه بدی خورده و من میترسم این ضربه توی زندگی اینده اش تاثیر بگذاره ...مطمئنم مامان سیامک همین روزا میاد خونتون و درخواستش رو میده ...سیاوش موقعیت خیلی خوبی برای تو هست اینو مطمئنم،ولی ...
 


قبلش باید بفهمی سیاوش تا چه حد درگیر قضیه زن قبلشه یعنی اینکه نخواد تو رو هم به چشم اون چوب بزنه
_خب من به پیشنهاد نداده مادرشوهرت چی جواب بدم؟!
_نظر من اینه یه مدت با سیاوش در ارتباط باش باهاش نشست و برخواست کن ببین تا چه حد محدودیت برات ایجاد میکنه .اگه نتونستی تحمل کنی راحت بتونی ارتباط رو قطع کنی
_شاید اصلا خودش بیخبر باشه ؟!
_نه مامانش بدون اجازه اش کاری نمیکنه مطمینم بهش گفته و نظرش رو جلب کرده ...
اون روز برگشتم خونه و تمام هفته رو تلفن که زنگ میزد میترسیدم مادرشوهر مهین باشه راستش یه جوری ترسونده بودم مهین، ولی از طرف دیگه هم‌ به قول مهین موقعیت خوبی بود ...ده روزی گذشت تا اینکه یه روز گوشی زنگ خورد و سودابه گوشی رو برداشت و بعد از سلام علیک گفت :
بله گوشی خدمتتون
گوشی رو گرفت سمت من و گفت :
مامان بزرگه مهتابه
نخواستم جلو مامان حرف بزنم برای همین رفتم توی اتاق و بعد از سلام احوالپرسی که مثل همیشه گرم انجام شد گفت:
راستش سیمین جان یه صحبتی باهات داشتم
_بفرمایید
_غرض از مزاحمت برای امر خیر میخوام باهات صحبت کنم
و شروع کرد از سیاوش گفتن و تقریبا مواردی که مهین گفته بود رو سر بسته عنوان کرد
آخرش هم گفت :
والا سیاوش پسر بزرگ من بود و از همه براش ارزوهای بیشتری داشتم ولی خدا نخواست و زندگیش نابود شد به خدا هربار که می بینمش دلم ریش میشه ..
داشت گریه میکرد یه کم مکث کرد و ادامه داد :
دنبال یه مورد بودم که با مهتاب هم کنار بیاد ...رودرواسی که نداریم بالاخره هم شما بچه داری هم سیاوش ...حالا هم نمیخوام جوابم رو بدی اگه میدونی مشکلی نیست بیایم خونه خودتون ...اگه هم مساله ای هست خونه مهین جون قرار بذاریم شما و سیاوش حرفاتون رو بزنید
میدونستم خونه خودم مشکل مامان رو دارم و تصمیم داشتم تا قطعی شدن جریان چیزی بهش نگم برا همین گفتم :
اگه ایرادی نداره خونه مهین جون باشه
_باشه ...پس اخر هفته هماهنگ میکنم با مهین و خودش بهتون خبر بده
خداحافظی کردم و اومدم بیرون مامان گفت :
کی بود چرا یواشکی حرف میزنی ؟!
_مادربزرگ مهتاب بود ...چیز خاصی نبود احوالپرسی میکرد اینجا صدای تلویزیون بود رفتم داخل ...
معلوم بود قبول نکرده ولی چیزی نگفت ...آخر هفته مهین زنگ زد و مثلا دعوتمون کرد خونشون با سودابه رفتیم ...


ما که رسیدیم مادرشوهر مهین و مهتاب اومده بودن من به سودابه چیزی نگفته بودم‌..مهتاب و سودابه که رفتن پیش مینا مهین گفت :
بهتره به بچه ها بگیم اینجوری خیالشون جمع میشه که از همون اول کار در جریان بودن ...اگه قسمت بود و این کار انجام شد که خب میدونستن و مشکلی نیست اگه هم نه که چیزی عوض نشده ...
مامان سیامک گفت :
پس زحمت گفتنش رو خودت بکش به هر دو تاشون بگو .
_باشه حتما...
اون شب برای شام همه جمع بودن و من برای اولین بار سیاوش رو دیدم ...مردی حدودا ۴۵ ساله و کاملا جا افتاده..اگه در موردش چیزی نشنیده بودم نمیتونستم باور کنم که مشکلی توی زندگیش داشته ...درسته کم حرف بود و بیشتر سرگرم گوشی توی دستش بود ولی اون چیزی که توی ذهنم بود ،نبود ...
بعد از شام مهین با بچه ها رفت توی اتاق میدونستم بچه ها رو برده که باهاشون صحبت کنه ، بابای سیامک شروع کرد به صحبت و گفت :
واقعیتش امشب جمع شدیم اینجا اگه قسمت باشه هر دوی شما سروسامون بگیرید ...میدونم هیچی این مجلس به خواستگاری نمیخوره ولی خانم گفتن نظر خودتون به این بوده که دفعه اول خونه سیامک همدیگرو ببینید
سیاوش گوش به حرفای پدرش داده بود و سرجای خودش نشسته بود بابای سیامک ادامه داد :
نه شما بچه ای دخترم نه سیاوش ...هر دوتاتون هم یه جورایی سردو گرم زندگی رو چشیدید ...مهین هم الان با بچه ها صحبت میکنه بهتر اینه که چند وقتی با حضور و بی حضور بچه ها باهم در ارتباط باشید و بعد تصمیم نهایی رو بگیرید ...فقط حواستون به بچه ها باشه اونا این وسط خیلی مهمن...
چقدر تفاوت بود بین این مرد و ادمهای اطراف من ...
مهین به دخترا که گفته بود هر دو تا قبول کرده بودن که در صورت رضایت ما دوتا ،اونها هم رضایت بدن ....
به سودابه سفارش کرده بودم چیزی جلو مامان نگه و اونم قبول کرده بود و گفت :
خدا کنه شما قبول کنی مامان و از بابای مهتاب خوشت بیاد
_فکر میکردم ناراحت بشی من بخوام ازدواج کنم
_خب نه با هرکسی که دوست ندارم ازدواج کنی ولی اگه با بابای مهتاب باشه من و مهتاب میتونیم برای هم خواهرای خوبی بشیم ...تازه دیگه مجبور نیستیم با مامان بزرگ زندگی کنیم!!!
اولین باربود که سودابه از زندگی کردن با مامان شکایت میکرد ...اگه با سیاوش به توافق میرسیدیم باید مامان فکری به حال خودش میکرد ...


دو سه روزی از شبی که خونه مهین بودیم گذشت که یه روز مهین مشتریش رو که راه انداخت اومد توی اتاق و گفت :
سیمین سیاوش زنگ زده باهات کار داره
سری تکون دادم که خنده اش گرفت و گفت :
قیافه اش رو والا انگار بار اولشه
_به خدا که بار اولمه ...اون دفعه که من تا دو روز بعد از عروسی با بابات حرف نمیزدم
_خیلی خب بردار گوشی رو نترس راه می افتی !!
گوشی رو که برداشتم مهین رفت بیرون و من شروع به صحبت با سیاوش کردم خیلی محترمانه و خلاصه خواست که عصری با سودابه حاضر باشم تا بیاد دنبالمون و بریم بیرون ...
اونروز که بیرون رفتن ما به شب کشید برای اولین بار من یه رابطه منطقی با یه مرد رو تجربه کردم ...سیاوش برخلاف چیزهایی که ازش شنیده بودم مرد اروم منطقی و عاقلی بود بعد از اینکه برای دخترها سرگرمی پیدا کرد و اونها رفتن سراغ علایقشون نشست پیشم و از زندگیش گفت ...از بالا و پایینهایی که توی زندگی داشته .
کمترین تکلف و تعارفی توی رفتارش نبود ..خیلی صادقانه در مورد زندگی قبلش گفت :
اینکه میخوام یه زندگی جدید بسازم و بیشتر به خاطر مهتاب این تصمیم رو گرفتم ولی امیدوارم خودم هم به زندگی عادی برگردم ...شاید وارد شدن به یه زندگی نرمال و طبیعی بتونه بهم کمک کنه این انزوا رو کنار بذارم ...
من هم در شرح زندگیم اشتباهات مکررم رو ردیف کردم و گفتم :
علت اینکه خیلی وقت پیش دست از زندگی نکشیدم سودابه است و احساس میکنم باید از اب و گل درش بیارم .
رفت و امدهای من با سیاوش بیشتر شده بود و مهین گاهی به شوخی غر میزد :
اقا ما دخترمون شوهر نمیدیم مردم از بس دست تنها کارام رو انجام دادم !!!
سیاوش اروم بود و کم حرف ...یه جورایی تو لاک خودش بود، ولی اون چیزایی که مهین نگرانش بود توی وجودش نبود، اینکه بخواد به من گیر بده یا مانع رفت و امدم بشه ...هیچکدوم از این کارها رو نمیکرد
به مهتاب دلیل طلاق پدر و مادرش رو نگفته بودن...در واقع مادری ندیده بود!!! بهش گفته بودن مادرش رفته خارج از کشور ...مهین میگفت:
مریم یکبار هم سراغ مهتاب نیومد و دیگران هم سراغی ازش نگرفتن
گاهی سیاوش مهتاب رو می اورد خونه ما یا بعضی وقتا سودابه میرفت خونه اونها .‌‌.‌.ما هر دو تا قبول کرده بودیم‌ که مهمترین مورد برای رضایت به ازدواجمون بچه هامون هستن و خدایی هم بچه ها خیلی خوب با همدیگه کنار می اومدن هم با ما 


بودن سیاوش در کنار سودابه خیلی کمک کننده بود، توی شرایطی که پا به نوجوانی میگذاشت سودابه هم با حضور مهتاب و سیاوش قبول کرده بود که قراره خانواده ای مثل بقیه داشته باشه ...
خانواده ای که پدر ،مادر و خواهر داشت ...مهتاب هم راضی بود و گاهی عجله داشت برای ازدواج من و سیاوش و میگفت :
سیمین جون زودتر بله رو بگو بیاید خونه خودمون دیگه خسته شدیم از بس من و سودابه اواره ایم بین خونه ها !!
انگار عجله بچه ها بیشتر از دیگرون بود .‌‌...
مامان هنوز بی خبر بود ..بوهایی برده بود ولی نمیدونست کی هست و کجاست ...
۴ ماهی از اشنایی من و سیاوش گذشت و سیاوش به گفته مهین و مامان و باباش خیلی رفتارهاش بهتر شده بود توی جمع های خانوادگیشون بیشتر حاضر میشد و این از نظر خانواده اش یعنی یه پیشرفت بزرگ ...
مامان سیاوش یه روز اومد مغازه و گفت :
سیمین جون دیگه باید فکرات رو کرده باشی و بتونی جواب خواستگاری من رو بدی ...چی میگی بیایم برا مراسم اصلی و عقد کنون ؟؟؟
_والا حاج خانم من هنوز به خونواده ام نگفتم اجازه بدید بهشون بگم خبرتون میکنم
_باشه پس زودتر ...
_چشم ...
همون روز قضیه رو به مامان گفتم قشقرقی به پا کرد که بیا و ببین
_تو فکر میکنی من نمیفهمم خودم دارم می بینم مشکوک شدید مادر و دختر ولی من غریبه ام ، سیمین من مادرتم من بزرگت کردم اول باید به من میگفتی ...
_حالا گفتم چه فرقی داره
_فرقش اینه که الان همه خبر دارن جز من
_الان شما خبر دار میخوای چیکار کنی ؟!
_اصلا تو از وقتی رفتی جز از ما بهترون عوض شدی دیگه سیمین سابق نیستی
_نه مامان اشتباه نکن! من از وقتی به خاطر قرض بابا از خونه رفتم دیگه سیمین سابق نیستم ...اون بار به خواست شما ازدواج کردم الان میخوام به خواست خودم شوهر کنم ، بیشتر هم به خاطر سودابه اون حقشه یه خانواده کامل داشته باشه ...فکرام رو کردم تصمیمم رو هم گرفتم
_پس دیگه به من میگی چیکار ؟!
_خواستم در جریان باشید همین .
_خب فهمیدم
مامان اونروز قهر کرد و رفت خونه محمد ...


برام مهم نبود دوست داشتم کنارم باشه کمک حالم باشه ولی وقتی خودش یه ذره من رو درک نمیکرد منم خودم رو درگیر اون نکردم ...مامان توقع داشت من تا اخر عمر ازش مواظبت کنم !!!
محمد تماس گرفت و ابراز خوشحالی کرد از تصمیمی که گرفته بودم و گفت :
نگران مامان هم نباش سر سال مستاجر رو بلند میکنم خونه رو تعمیر میکنم تا بره خونه خودش
بعدها محمد گفت :
مامان کلی باهام بگو مگو کرده که چرا تنها باید برم خونه خودم و از این دست حرفها
یه اخر هفته مامان سیاوش قرار گذاشت بیان برای خواستگاری ...مهین از عصر اومده بود کمک من بعد هم من رو فرستاد که لباس عوض کنم خودش لباس کرمی رنگ داد دستم و گفت :
اینو بپوش مثلا خواستگاریه
_وای مهین من روم نمیشه مگه دختر ۱۴ سالم ؟!
_چیزی از دختر ۱۴ ساله کم نداری بعدم از الان زندگی کن من مطمئنم سیاوش خوشبختت میکنه
_من خیلی خوش شانسم که تو رو دارم
_اره اگه یه حرف راست زده باشی همینه
_برو بابا نمیشه ازت تعریفم کرد
اون شب سیاوش و مامان باباش همراه با مهتاب اومدن خونه ما مهتاب به محض ورود گفت :
من از همین الان گفته باشم من تو جبهه خانما هستم
و چقدر خنده های اونشب مامان سیاوش از ته دل بود ...
خیلی زود همه مراسمها برگزار شد و هرچی من میگفتم :
نیازی نیست همه رسم و رسوم برگزار بشه
مامانش میگفت:
نه همه چیز رو باید درست برگزار کنیم ...
نه من نه سیاوش راضی به برگزاری مراسم عروسی نشدیم و مامانش این یه قلم رو معافمون کرد یه جشن خانوادگی گرفتیم که محمد و سیما و مامان هم حضور داشتن ...
درسته که مامان با اخم اومد ولی به خودش هم نمیدید که اینقدر فامیل سیاوش بهشون احترام بگذارن ....
شب ازدواج موقع خداحافظی مهین بغلم کرد و گفت :
خوشبخت شو سیمین ...
_خوشبختم چون تو رو دارم
برای اولین بار بغض کرد و روم رو بوسید و دستم رو به دست سیاوش داد و بهش گفت:
سیمین مثل خواهر برام عزیزه ...مواظبش باش
_حتما زنداداش ..


مهین حکم دونده ای رو داشت که تا اون لحظه چوب زندگی من رو به دست گرفته بود و می دویید و حالا خسته از اون همه دوییدن چوب زندگی من رو با خیال راحت به دست سیاوش داده بود ‌.
خونه خودمون رو خالی کردیم و من و سودابه ساکن خونه سیاوش شدیم ...
سیاوش ازم خواسته بود کار نکنم و توضیح داده بود :
نه به خاطر اینکه اجازه ندم ازت میخوام که کار نکنی ...رسیدگی به دو تا دختر نوجوون مهم تر و بهتره
دلیلش منطقی بود و منهم پذیرفتم ...کلا توی زندگی هر حرفی رو با منطق میزد ...سر هیچ چیزی غر نمیزد ..کسی رو باعث مشکلاتش نمیدونست و کلا ارامشی که برامون ایجاد کرده بود از لحاظ روحی روانی هم برای من هم سودابه واقعا غنیمت بود .
سعی میکردم محیط خونه اروم باشه و دخترا هم با هم خوب کنار بیان ،جاهایی به مشکل برمیخوردم چه در رابطه با دخترها با هم ، چه در ارتباط خودم و مهتاب ...سعی میکردم کمتر سیاوش رو درگیر کنم و خودمون حلش کنیم ...بیشتر مواقع موفق بودم‌ ولی گاهی سیاوش هم در گیر میشد و بعد از یکی دو روز کشمکش دعوا خاتمه پیدادمیکرد.
کلا زندگی عادی با مشکلات عادی داشتیم ...سیاوش مرد خوب و قابل احترامی بود .‌‌حرمت و احترامی برای من قائل بود که تا حالا از مردهای اطرافم ندیده بودم و تازه داشتم می فهمیدم دوست داشته شدن از طرف یه مرد چه مزه ای داره !!
سیاوش روز به روز از انزوا و گوشه گیریش کمتر میشد و روابط خانوادگیش رو گسترش میداد ...گاهی با تمام محبتی که بهم داشت میگفت :
تو انسان شریفی هستی سیمین من زندگی دوباره ام رو مدیونتم.
روزهامون گاهی آفتابی - گاهی ابری و گاهی هم بارونی پیش میرفت ...
بالاخره با دو تا بچه نوجوون که یکیشون نامادری داشت و یکیشون ناپدری زندگی جریان عادی نداشت ..‌مشکلات هر دو تاشون زیاد بود و هم من هم سیاوش سعی میکردیم جانب هیچکدوم رو نگیریم و بذاریم خودشون مشکلاتشون رو حل کنن
گاهی به ارومی پیش نمیرفت و کار به دعوا میکشید و چند روزی قهر و دعوا داشتیم ولی در کل بر وفق مراد همه بود زندگی .
من و سیاوش با دیدن مشکلات بچه ها تصمیم گرفتیم بچه دار نشیم قطعا بچه ای که بدنیا می اومد به دو دلیل مشکلات عمده ای داشت
اول اینکه فاصله سنی زیادی با اون دوتای دیگه داشت ..
دوم اینکه حساسیت دخترها روش زیاد میشد و این باعث مشکلات جدید میشد
ما هر کدوم یه بچه داشتیم و با بچه طرف مقابل دو تا بچه حساب میشد ...


مهین مینا رو هم شوهر داده بود و اینبار من به عنوان زن عموی عروس توی مراسم شرکت کردم ...مهین به خاطر تمام خوبیهای که در حق همه میکرد خدا هم جواب خوبیهاش رو میداد دو تا داماد داشت که دور سر خودش و دخترهاش میگشتن و به قول خودش :
دیگه وقت خوشیش با سیامک بود
الحق هم‌ خوش میگذروند ...مغازه رو سپرده بود دست چند تا نیروی جدید و کاربلد امروزی و خودش فقط گاهی برای سرکشی میرفت ...
محمد خونه مامان رو تعمیر کرده بود و مامان برگشته بود خونه خودش ...دیگه قبول کرده بود باید تنها زندگی کنه گاهی میرفتیم و بهش سر میزدیم ولی اینقدر با بچه ها با بد قلقی حرف میزد که ترجیح میدادم تنها برم
سیما بچه دار شده بود و خدا بهش یه دختر داده بود ...زندگی ارومی داشت و زن و شوهری خودشون در حال ساختن زندگیشون بودن
از جواد بی خبر نبودم و گاهی از مامان سراغش رو میگرفتم مامان میگفت :
بچه ای که دعای خیر مادر دنبالش نباشه عاقبت بخیر نمیشه
_نگو مامان بگو خدا کنه خودشون خوششون باشه
_خودشون که خوششونه منه بدبختم که اینجا تک و تنها افتادم و نمیاد یه سر هم بهم بزنه ...
مامان رفتارش غیر قابل تغییر بود و من حرفی نمیزدم بهش چون هر حرفی باعث دعوای بعدی میشد سعی میکردم سکوت کنم ولی خدا روشکر جواد خودش زندگیش خوب بود... شاید تحت فرمان خونواده زن بودن برای خیلی ها خوب و خوشایند نبود ولی تصمیمی بود که خودش گرفته بود و راضی بود .
سال چهارم ازدواج من و سیاوش بود و همه چیز به روال عادی برگشته بود.
سیاوش به گفته مادرش مثل قبل کار و کاسبیش رو داشت انجام میداد.
خدارو شکر میکردم که یه زندگی اروم داشتم و مردی کنارم بود که احترام و علاقه اش رو علنا توی زندگیش خرج میکرد ...
سال ۸۶ بود که سیاوش زمزمه رفتن از ایران رو سر داد .‌‌...مدام میگفت:
دوست دارم بچه ها توی یه محیط و شرایط بهتر تحصیلاتشون رو ادامه بدن ...
اونسال مهتاب دیپلم گرفته بود و برای کنکور درس میخوند ..
هیچ عکس العملی به گفته های سیاوش نشون ندادم تنها وابستگی من سودابه و سیاوش بودن ، اینجا موندن یا نموندن با وجود اونها معنا پیدا میکرد
بچه ها که کامل راضی بودن منهم به تبعیت از بقیه قبول کردم ...یکسالی طول کشید تا سیاوش دارایی هاش رو جمع و جور کرد و تونست با سرمایه گذاری توی المان بتونیم اونجا زندگی کنیم ...


همه از قبل در جریان بودن و همه هم رضایتشون رو اعلام کرده بودن ...سیاوش ۶ ماهی زودتر از ما عازم شد ..‌
توی اون ۶ ماه خونه و سهم مغازه سودابه رو فروختم به سیامک و پول سهم الارثش رو هم از حساب دراوردم تا اگه اینده بهش نیاز داشت بدردش بخوره ...
کلا زندگی بهم یاد داده بود که فکری برای اینده داشته باشم ...
بعد از ۶ ماه سیاوش خبر داد که همه کارها انجام شده و میاد ایران تا با هم بریم المان .
سخت ترین کار اونروزها روبرو شدن با مهین بود که هر کدوممون هربار بغض میکردیم و روزای اخر به گریه ختم میشد!!
جدا شدن از مهین سخت بود برای منی که یه روزهایی بدون حمایت اون نتونسته بودم زندگی کنم ...
زندگی در جریان بود و روز سفر ما هم رسید و ما عازم شدیم ....
۱۳ سال از اون روزها میگذره توی این چند سال فقط یکبار اومدم ایران اونم زمانی بود که محمد بهم خبر داد مامان فوت شده ....
مامان براثر سکته و بیماریهای زمینه ای که داشت سال ۹۰ فوت شد ...دلم برای مامان میسوخت هیچوقت سعی نکرد از همون حداقل امکانات زندگیش هم لذت ببره
دوباری هم مهین و دخترهاش اومدن پیش ما ....هر سال یکماهی میزبان مامان و بابای سیاوش هستیم و کلا زندگی خوبی رو میگذرونیم
مهتاب و سودابه هر دو تا دانشجو هستن و با هم رقابت تنگاتنگی هم دارن گاهی اینقدر قربون صدقه هم میرن که به قول سیاوش :
ادم حالت تهوع میگیره
گاهی هم آنچنان گیس و گیس کشی میکنن انگار بچه دو ساله ان
به پشت سر که نگاه میکنم و تکه های پازل زندگیم رو کنار هم میذارم میبینم خدا خیلی دوستم داشت که اینجوری برام رقم زد ...خیلی دوستم داشت که دوست و خواهری مثل مهین سر راهم گذاشت خیلی دوستم داشت که دختری مثل سودابه بهم داد ..‌خیلی دوستم داشت که همراهی مثل سیاوش نصیبم کرد
🍃برای شادی روح بهروز خان ، پدرم ، مادرم و حتی مهری خانم دوست داشتید فاتحه ای بخونید 🍃

نویسنده:بهاره

پایان

تیم تولید محتوا
برچسب ها : simin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه alywn چیست?